امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱۳ مطلب با موضوع «بیضا» ثبت شده است

۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۰۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گوشه ای از بیانات امام خامنه ای درباره شهید و شهادت

بزرگداشت شهدا برای آینده‌ی این کشور، حیاتی و ضروری است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷
جلسات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی حرکت جهادی و ادامه‌ی شهادت است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷

اسامی مقدس شهدای گرانقدر بانش بیضا بر اساس نرم افزار «بهانه های پرواز، نرم افزار جامع شهدای بانش»...با تشکر از برادر گرامی حبیب بانشی، اگرچه برای این نرم افزار زحمت فراوانی کشیده شده ولی هنوز جای کار دارد و می تواند تکمیل تر از این باشد. نکته دیگر اینکه اینهمه اطلاعات مفید حتماً نیاز به سیستم کامپیوتری دارد که در دسترس همگان نیست اما اگر بصورت کتاب درآید در دسترس همگان قرار می گیرد و به عنوان کتابی مقدس می تواند در هر خانه ای کنار قرآن و مفاتیح باشد و دائماً از آن استفاده گردد... یکی از اهداف انتشارات هدهد برای تبدیل خاطرات شهدا به کتاب همین است. والسلام

شهدای گرانقدر بانش بر اساس الفبا

  1. شهید بزرگوار رسول استوار
  2. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی
  3. شهید بزرگوار اکرم بانشی
  4. شهید بزرگوار امرالله بانشی
  5. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی
  6. شهید بزرگوار ایرج بانشی
  7. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار
  8. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحمان 
  9. شهید بزرگوار خورشید بانشی
  10. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی
  11. شهید بزرگوار رضا بانشی
  12. شهید بزرگوار زاهد بانشی
  13. شهید بزرگوار سیف الله بانشی
  14. شهید بزرگوار صادق بانشی
  15. شهید بزرگوار صیاد بانشی
  16. شهید بزرگوار عادل بانشی
  17. شهید بزرگوار عباس بانشی
  18. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی
  19. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی
  20. شهید بزرگوار عزیز بانشی
  21. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی
  22. شهید بزرگوار علیرضا بانشی
  23. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی
  24. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا
  25. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید
  26. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر
  27. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات
  28. شهید بزرگوار معراج بانشی
  29. شهید بزرگوار نجیم بانشی
  30. شهید بزرگوار ولی الله بانشی
  31. شهید بزرگوار هاشم بانشی
  32. شهید بزرگوار خداداد جوکار
  33. شهید بزرگوار سپهدار زارع
  34. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی
  36. شهید بزرگوار حسین عباسی
  37. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس
  38. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی

=================================

شهدای گرانقدر بانش بر اساس تاریخ شهادت

  1. شهید بزرگوار حسین عباسی 590808 
  2. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات 600705
  3. شهید بزرگوار زاهد بانشی 600710
  4. شهید بزرگوار صیاد بانشی 600908
  5. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی 601012
  6. شهید بزرگوار خورشید بانشی 610303
  7. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی 610311
  8. شهید بزرگوار امرالله بانشی 610717
  9. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس 610816
  10. شهید بزرگوار سپهدار زارع 610819
  11. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی 620116
  12. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی 621211
  13. شهید بزرگوار ایرج بانشی 621212
  14. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی 631226
  15. شهید بزرگوار صادق بانشی 641121
  16. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی 641121
  17. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی 641121
  18. شهید بزرگوار اکرم بانشی 641123
  19. شهید بزرگوار ولی الله بانشی 650308
  20. شهید بزرگوار خداداد جوکار 651025
  21. شهید بزرگوار هاشم بانشی 651026
  22. شهید بزرگوار عزیز بانشی 651101
  23. شهید بزرگوار معراج بانشی 651104
  24. شهید بزرگوار نجیم بانشی 651105
  25. شهید بزرگوار سیف الله بانشی 651210
  26. شهید بزرگوار رسول استوار 660104
  27. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار 660124
  28. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا 660412
  29. شهید بزرگوار علیرضا بانشی 660607
  30. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی 660717
  31. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی 670304
  32. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحیم  670304
  33. شهید بزرگوار عباس بانشی 670304
  34. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید 670304
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی 670304
  36. شهید بزرگوار رضا بانشی/ عبدالرحیم 670404
  37. شهید بزرگوار عادل بانشی 720402
  38. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر 720604

==============

آمار38 شهید گرانقدر بانش بر اساس سال

سال 59 یک شهید

سال 60 چهار شهید

سال 61 پنج شهید

سال 62 سه شهید

سال 63 یک شهید

سال 64 چهار شهید

سال 65 هفت شهید

سال 66 پنج شهید

سال 67 شش شهید

سال 72 دو شهید

===========

شهدای بانشی مدفون در گلزار شهدای شیراز

شهید خورشید بانشی

شهید ذبیح الله بانشی

شهید سید ابوالحسن موسوی بانشی – سید عباس

مرقد منور شهدای فوق در شیراز و بقیه در روستای بانش میباشد.

==============

دو شهیدی های سرفراز

برادران شهید جعفر  و رضا بانشی فرزندان عبدالرحمان

پدر و پسر : شهید عباس بانشی فرزند شهید عوض آقا بانشی

===============

مسن ترین و جوان ترین شهید

شهید عوض آقا ۵۵ ساله -  مسن ترین

و شهید رسول استوار با 15 ساله - جوانترین شهید روستا

=============

شهدای مفقودی که بعدها تشییع و خاکسپاری شدند

شهید ایرج بانشی

شهید سیف اله زارع مویدی

شهید امراله بانشی بانشی

شهید جعفر بانشی فرزند عبد الرحمن

که بعد از جنگ تحمیلی فقط پلاک و استخوانشان تشییع و در بانش دفن شد

============

و سه شهید جاویدالاثر که هنوز پیکر مطهر آنها کشف و شناسائی نشده:

شهید حسین عباسی

شهید حسین صادقی

و شهید عباس بانشی

==============

دو شهید بزرگوار بانش نیز در ماموریتهای بعد از جنگ تحمیلی به فیض عظمای شهادت نائل شدند:

شهید محمد رضا بانشی فرزند نصیر

و شهید عادل بانشی

روحشان شاد و یادشان گرامی

لطفا آمارهای دیگر را اعلام فرمایید تا در سایت قرار دهیم. 09176112253 صادقی.

والسلام - بازتایپ، پژوهش، ویرایش و انتشار در وب: انتشارات هدهد

===============================

دانلود کتابهای صلواتی انتشارات هدهد

هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
دانلود ۱۸ کتاب صلواتی در همین سایت
دانلود 17 کتاب صلواتی هدهد  در سایت کتابراه
وبلاگ قبلی انتشارات هدهد، + وبلاگ امام زادگان عشق، شهدای زرقان
وبلاگ کوثریه ، شعر، + وبلاگ شاهزاده قاسم زرقان ،
والسلام - محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
hodhodzar@gmail.com + 09176112253
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰ نظر ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا. با صلوات اینجا را کلیک کنید. یاعلی

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۷:۳۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جاویدالاثر حسین عباسی  

فرزند : محمد (شامردان)

ولادت : 11/3/1334 بانش بیضا

شهادت : 8/8/1359

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت و شهادت

=================

دختر شهید یک بار دیگر سراغ عکس بابا رفت، شاید برای هزارمین بار بود که عکس پدر را میدید و اشک میریخت ، عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت. چشمانش را بست، شاید بابا را ببیند. سالهاست که در حسرت دیدن باباست، افسرده بود که چرا او مانند هم سن و سالهایش دست نوازش پدر را بر سر خود احساس نمی کند.

پدرجان سالهاست که صدای گرمت را نشنیده ام ، سالهاست که نگاه پر فروغ و مهربانت به چهره ی خسته مادر مانده. آری من صورت زیبایت را ندیده ام ، اما بسیار مشتاق دستان گرمت هستم هیچ خاطره ای از تو در ذهن ندارم ، اما از شما زیاد شنیده ام .

مثلا شنیده ام که در تاسوعای حسینی به دنیا آمدی و به همین خاطر نامت را حسین گذاشتند. کودکی، شوخ طبع ومهربان بودی، شیطون بودی اما با کسی دعوا نمی کردی، همیشه با طمانینه و آرامش حرف میزدی، هیچگاه بدی و عصبانیت در حرفهایت دیده نمیشد.

شنیده ام خیلی به حرف پدرت گوش میدادی و به صله رحم، حجاب و نماز اهمیت میدادی و دوران نوجوانی ات کشاورزی میکردی. پدرجان میدانم که تا کلاس پنجم ابتدائی درس خوانده ای، می دانم که در کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران خدمت می کردی، اما دوست نداشتی کسی بداند در سپاه هستی، شاید فکر میکردی ریا می شود. میدانم که بار اول با ماشین شخصی به جبهه وسایل بردی و ۴۵ روز بعد با شجاعت برگشتی جبهه رفته بودی، رفتی تا به دوستانت که گرفتار شده بودند کمک کنی ، دوستانت که 

بار دوم برگشتند و اما تو...

عمه از روزی که می خواستی به جبهه بروی برایم گفته، آن روز در جواب خواهش عمه که التماس میکند به جبهه نروی گفتی به خاطر دینم به جبهه میروم، وظیفه دارم از وطنم دفاع کنم، این آرم را روی لباس من می بینی؟ روی این آرم نوشته اسارت – شهادت – گمنامی.

هزار هزار تابوت استخوان دار چشمان بسیاری را از انتظار در می آورد، ولی چشمان خسته من و مادر و برادرم، هنوز در حسرت دیدار تو مانده است. آری ؛ من ، چشم به راه بازگشت تو در حصار تنهایی نشسته ام، باز آی، باز آی و بگذار غمهایمان را با یکدیگر تقسیم کنیم، باز آی و روحی دوباره در کالبدم روان ساز.

........

اینکه اگر کسی نمازش را نمیخواند، خیلی عصبانی میشدی ، از طرفدار سرسخت امام خمینی بودی و اعلامیه پخش میکردی ، از اینکه مرگ برشاه میگفتی، از اینکه تکیه کلامت بوده : مال دنیا ارزش ندارد و این آخرت است که مهم است، از رفت و آمد زیادت به مسجد، از اذان گفتنت زیاد شنیده ام. دیگران یادشان هست که به عمو میگفتی اگر نمازهایت را بخوانی و روزه ات را بگیری هر چه دوست داری برایت میخرم. 

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

===========================

به روایت خواهر شهید

یک روز عمه ام که در روستایی دور از ما زندگی می کرد، ناهار مهمان ما بود. وقت ناهار، عمه گفت: فکر کنم شاه برود. حسین به عمه گفت: باید بگوئی مرگ بر شاه ، و گرنه از ناهار خبری نیست تا عمه شعار نداد ، ناهار نخوردیم.

__________________________

به روایت خواهر شهید

من و خواهرم و حسین کوه رفته بودیم، از دور ماشین یکی از آشنایان را دیدیم که به سرعت رد میشد. دویدیم تا به ماشین برسیم، ماشین می خواست از ما رد بشود، حسین یک سنگ برداشت و با شوخی به طرف ماشین نشانه گرفت و گفت من دو تا خواهرهایم را این همه راه دواندم، حالا تو نمیخوای سوارشون کنی؟ ماشین ایستاد و سوار شدیم. حسین کلی خندید و گفت نمیخواستم سنگ را پرتاب کنم ، فقط می خواستم اوبترسد و بایستد.

====================

به روایت خواهر شهید

نیمه های شب بود که از خواب بیدارشدم، خواستم آب بخورم، حسین را دیدم که بیدار است. پرسیدم داداش چرا بیداری؟ گفت: امشب شب احیاست، هر کس تا سحر بیدار بماند و دعا بخواند خداوند دوستش دارد و او را وارد بهشت کند تو هم بیدار باش گفتم: نه ، داداش من خوابم می آید، گفت ستاره ها را بشمار تا خواب از چشمانت دور شود و بتوانی بیدار بمانی.

===============

زمان انقلاب قبل از جنگ تحمیلی یک بارشهید آوردند. حسین همین که فهمید تشییع شهید است ، یک پرچم برداشت و بیرون رفت. بعد به ما گفت: اسم این شهید حسین است ، هم اسم من ، یعنی می شود یک روزهم من شهید بشوم و جنازه ام را بیاورند.

=====================

جبهه بود که دخترش به دنیا آمد ، به اوزنگ زدیم وخبرش را دادیم. گفت: اسمش را زینب بگذارید، بعد از مدتی که هیچ خبری از او نرسید، مادرم گفت: زینب یعنی اسارت، اسم او را مریم بگذارید.

===================

آخرین باری که میخواست به جبهه برود ، به او گفتم: داداش ؛ نرو، تو زن و بچه داری ، همین جا بمون ، گفت: نه خواهر این آرم روی لباس را می بینی؟ این یعنی شهادت ، اسیری ، گمنامی ، من برای اینکه از کشور و ناموسم دفاع کنم می روم.

=====================

به روایت همسر شهید

هیچ وقت عصبانی نمی شد ، فقط زمانی که موتوریا ضبطش خراب می شد کمی ناراحت می شد، اما یک روز که با ماشینش آمده بود ، شب احیاء من رفتم توی ماشینش اسلحه و لباس پاسداریش را بیرون آوردم ، و به بچه ها نشان دادم، حسین من را دید و خیلی از دستم عصبانی شد ، چون دوست نداشت کسی بفهمد که او پاسدار است.

====================

به روایت همرزم شهید

خواب دیدم حسین اسیر شد ، به او گفتم بیا برویم پدر و مادرت منتظرت هستند، جواب داد ما را در این حیاط اسیر کردند نمی توانیم بیرون بیاییم، تو زودتر برو تا اسیرت نکردند، راه برگشت را به من نشان داد. بیرون که آمدم راه را گم کردم ، ناگهان صدای خوش آهنگ قرانی را شنیدم، یک شخص نورانی قرآن میخواند، راه را از او پرسیدم. پرسید: گفت: اینجا چه کار می کنی؟ من داستان اسارت حسین را برایش تعریف کردم. او گفت: اینجا عراق است و راه ایران را نشانم داد.

=====================

به روایت یکی از آشنایان

یک بار که از شیراز آمده بود ، از او خواستم که ناهار به خانه ی ما بیاید ، اما او قبول نکرد و گفت تا زمانی که شوهرت خمس و زکاتتان را نپردازد من به خانه ی شما نمی آیم. زمانی که خمس و زکاتمان را پرداخت کردیم آمد.

=================

یک شب خواب دیدم ، دست و چشم های حسین را بسته اند و دو نفر ، دو طرفش ایستادند و او را می برند گریه کردم و به دنبال آنها دویدم ، التماس کردم؛ برادرم را آزاد کنید او را نبرید. حسین به طرفم برگشت و گفت: من به زیارت سلطان شاهسوار(مرقد بزرگواری است در کوههای شمالی بانش) می روم و بر می گردم، به مادر بگو نگران نباشد.

=====================

نامه شهید جاوید الاثر حسین عباسی

این نامه چند ماه پس از مفقودیت حسین جان به دست خانواده رسید.

ای نامه تو می روی به سویش

از جانب من ببوس دست و رویش

خدمت پدر بزرگوارم جناب آقای شاه مردان بانشی سلام عرض میکنم پس از عرض تقدیم سلام و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهانم و خواستارم و امیدوارم که همیشه اوقات بخصوص در این چند ماه جنگ را به خوبی و خوشحالی این عمر ناچیز را پشت سر گذاشته باشید. باری پدر بزرگوارم در این چند سالی که از عمر من میگذرد محبتهای بی دریغ شما باعث این شد که من در خدمت بزرگ دین خدا و قرآن مشغول شوم و به شرف و ناموس خودم و هموطنانم دفاع کنم .

من خواب دیدم. که شما پدر و مادرم شب و روز آرام ندارید و مادرم چنان طوری شده است که حالت اعصاب روانی به او دست داده است من از راه دور و پشت این کوه ها و دریاها به مادر مهربانم سلام میرسانم و نیز نصیحت میکنم که مادر جان تو باید افتخار کنی که چنین رهبری و چنین ملتی را خداوند و روحیه ای در دل این ملت مسلمان عزیز داده است که حتی چه زن و چه مرد و چه پیر و جوان در این راه جان خود را میدهند و از هیچگونه مالی دریغ نمی ورزند و نیز تو هم باید مانند آنها باشی.

شما اگر به اخبار رادیو گوش دهید میبینید که صدام کافر شب و روز شهرهای مرزی ما را به توپ و موشک میبندد و مردم بی دفاع را شهید میکند مگر من از آنها بهتر هستم و یا این که شما از مرد و زنهای خوزستانی بهتر هستید . به فرموده ی امام امت خمینی بت شکن روزی می رسد که تمام ملت ایران وملت جهان در آغوش اسلام به عبادت خدا که نعمتی بسیار بزرگ است مشغول و به زندگی خود ادامه می دهند . مثل من اگر جنگ تا ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند حاضر هستم تا آخرین قطره ی خونم بجنگم و این کفر و شرک را از سر این ملت همسایه کشور عراق را نجات دهیم . شما فکر کنید که من اصلا متولد نشده ام و یا این که در رژیم طاغوت شهید شده ام و اصلا من نمی خواهم این که به طول بکشد پنج ماه بعد از جنگ......... و نیز تمامی اموال من آنهایی که طبق مقررات به گیرد به او بدهید و آنهایی که به من تحویل می گیرد به فرزندم و یا به همسرم و مادرم تحویل بدهید .

من در عراق با برادران ایرانی و مجاهدین عراقی در زندان هستیم و حالمان خوب است و غذایمان هم مرتب برایمان می آید فقط چیزی که من را ناراحت می کند دوری از شما و خواب هایی که پی در پی می بینم است، از راه دور خواهرانم و برادرانم را سلام میرسانم و من دیگر سراغ شما را نمیگیرم و منتظر آن روزی هستم که جنگ تمام شود و حکومت صدام کافر نابود شود و دو کشور مسلمان در آغوش هم بسر برند و نیز برادران گروگان آزاد شوند و در کنار همسران، فرزندان و مادران و پدرانشان به زندگی خویش ادامه دهند و سلام علیکم و رحمت اله برکاته

وحال می پردازم به سرگذشت خودم من و دیگر برادران کمیته و سپاه و بسیج را به جبهه بردند در حدود یک ماه از رفتن به جبهه ماها گذشت که در این یک ماه حمله های زیادی به کافران صدام کردیم تا این که یک روز چند نفری از ستون پنجم که همان ساواکیها و ضد انقلاب بودند در ۱۰۰ متری ما در یک سنگر بودند کار اینها فقط این بود که از قوای اسلام بگیرند و تحویل ارتش عراق بدهند و نیز جوایزی از ارتش عراق بگیرند ؛ یا این که به اسلام و مسلمین ضربه بزنند .

آن روزی که من را بردند با صدای ایرانی صدای من زدند و من هم به خیال خودم که برادران هم رزم خودم هستند به پهلوی آنها رفتم وقتی که به آنها رسیدم فوراً مرا دستگیر کردند و تحویل ارتش صدام دادند چشم من را بستند و من دیگر نفهمیدم به کجا می روم بعد از چند ساعتی مرا به جایی بردند و چشمم را باز کردند به نظر خودم که آنجا جای فرماندهان ارتش صدام بود. آنجا بعضی از فرماندهان ارتش صدام بودند و شروع کردند از من سوال کردن و از من خواستند اسرار محرمانه داخلی ایران و همچنین ارتش ایران را برای آنها باز گو کنم.

عراقی ها می خواستند تعدادی را برای آموزش چریکی انتخاب کنند و بچه ها میخواستند با استفاده از این فرصت یکی یکی فرار کنند و یا خود را تسلیم ارتش ایران نمایند. من هم گفتم مرا نیز ببرید چون برای چریکی خیلی ماهر هستم، گفتند شما نیز گفته اید ضد انقلاب هستم و برای چریکی خوب نیستید و بسیاری از افراد آن زندان باید در خیابانهای شهرهای عراق با مجاهدین عراقی بجنگید و آنها را دستگیر کنید. همینکه معلوم شد مرا نمی برند برای آموزش چریکی؛ که بعد به جبهه ببرند و نیز آنجا بتوانم فرار کنم، فوراً به فکر این افتادم که این نامه را در گوشه و کنار زندان و نیز در اکثر وقتها در توالت این نامه ی طولانی را بنویسم. و این نامه در حدود یک ماه طول کشید که قسمت به قسمت به پایان برسانم و به دست یکی از آنهایی که به آموزش چریکی میروند بدهم و از آن بخواهم که این را در پاکت بگذارد و به این آدرس شیراز دروازه اصفهان جنب گاراژ فردوسی ؛ مغازه ی مشهدی کاکاجان بانشی بفرستد بانش بیضا برسد به دست شاه مردان بانشی به پست بیندازد .

نیز از او گفتم اگر توانستی فرار کنی این نامه را برای من به پست بینداز و اگر هم نتوانستی آن را پاره پاره کن و به دور بریز و من امید وارم که بتوان فرار بکنی و این نامه را به پست بیندازی و تمامی برادران از شهرهای مختلف ایران آموزش چریکی را به پایان رسانیدند و همه را به جبهه ها بردند دیگر از هیچکدام از آنها خبری نشد . امیدوارم که تمامی آنها توانسته باشند فرار و تسلیم ارتش ایران شوند. حتی من به او گفتم اگر میخواستند شما را بازرسی بدنی کنند نامه را چه کار می کنی گفت : قبل از اینکه به من برسند من نامه را در دهان خودم میکنم و نمی گذارم که به دست آنها بیافتد اگر هم ماها را بازرسی نکردند من نامه را به مقصد می رسانم اگر هم کشته شدم دیگر گردن من نیست اما سعی میکنم که فرار کنم. ما الان در عراق هستیم و حالمان هم خیلی خوب است و منتظر آن روزی هستیم که جنگ به پایان برسد و

ما آزاد شویم اسم آن که این نامه را به دستش دادم هوشنگ جباری بچه ارومیه است .

خداحافظ امیدوارم که این نامه به دست پدر و مادرم برسد سلام مرا به تمام بانشیها برسانید . تقدیمی از عراق حسین عباسی، حالم خیلی خوب است. تاریخ ۵۹/۹/۴

ماشین من هم در کمیته باشد تا جنگ تمام شود .

=========================

نامه ای به شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان

سلام

چه زیباست مرگی که در راه خدا باشد مخصوصا اگر عاشق باشی و دلاور و در لباس نیروهای مسلح به جنگ بروی و هیچ ترسی از دشمن نداشته باشی.

چه سخت است دوری از همسر آن هم برای زن جوان در سن ۲۰ سالگی که نمیداند شهادت چیست و اسارت یعنی چه؟

چون پدرم درست یک ماه بعد از آغاز جنگ اسیر شدند و این کلمه آشنا نبود و کسی مفهوم آنرا درست نمیدانست همانطور که مادرم وقتی شنید که پدرم اسیر شده نفهمیده بود یعنی چه و پرسیده بود یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ او کی برمیگردد؟ و بعد همکاران پدرم به او توضیح میدهند، آن موقع تازه میفهمد که چه شده ، سردرگم میشود ، نمیداند چه باید بکند گریه میکند، شب را تا صبح روی زمین میخوابد تا فراموش نکند که همسرش روی زمین است. شام و نهار نمیخورد تا جایی که مریض می شود، او را نصیحت می کنند که به خاطر بچه ها باید مواظب خودت باشی.

تا یک سال در شیراز زندگی میکند همراه من و مصطفی، بعد از آن به اصرار خانواده به بانش بر می گردد و در آنجا زندگی سخت خود را که شب و روز با غم و اندوه و حسرت می گذشت را آغاز کرد، ما که نمی فهمیدیم ، تنها مادرم رنج این روزها را بیاد دارد. نقل از مادرم : پدرتان برای پدرش بسیار احترام قائل بود با وجود مشکلاتی که در آغاز زندگی هر زوج جوانی ممکن است داشته باشد . او میگفت من هیچ توقعی از پدرم ندارم و دوست دارم بتوانم روزی جبران زحمتهای او را بکنم و دستهای پینه بسته او را می بوسید و مادرش را نیز بسیار احترام می گذاشت، پدرتان عاشق امام خمینی (ره)بودند و همه جا در هر محفلی از جنایتهای شاه سخن میگفت و اگر کسی می گفت شاه خوب است دیگر به خانه آنها نمی رفت، به مطالعه و تلاوت قرآن علاقه بسیار داشتند و همیشه تاکید میکردند نماز را اول وقت بخوانید و مسجد را فراموش نکنید، به مسائل شرعی بسیار اهمیت می دادند. یک روز که یک روحانی را برای حساب سال به خانه آورده بود ، همسایه به مادرم میگوید این آقا را آورده اید تا حساب کارتن های شما را بکند شما که چیزی ندارید. وقتی مادرم این موضوع را به پدرم میگوید او می گوید: باید خمس مال را حساب کرد مال حلال را مصرف کرد تا خداوند روزی ما را افزون کند.

به امام حسین (ع) علاقه خاصی داشتند، زیارت عاشورا را زیاد میخواندند و همیشه می گفتند یعنی میشود امام حسین مرا شفاعت کنند، در عزاداریها شرکت میکردند، ایشان در روز تاسوعا به دنیا آمدند و مادرش او را نذر کرده امام حسین می دانستند به امید آنکه با امام حسین(ع) محشور شوند.

بسیار با احترام با دیگران سخن میگفتند به مادر خانمش خاله می  گفتند و چنان محترمانه ایشان را صدا میکردند که همسایه ها به مادر بزرگم گفته بودند چه داماد خوبی داری و مادر بزرگ نیز خیلی پدرم را دوست داشتند. با پدر خانمش پدر بزرگم نیز بسیار صمیمی و مهربان بودند و برای آنها بسیار احترام میگذاشتند هر چه قدر توان مالی داشتند برای خواهران و مادر و مادر خانمش هدیه می خریدند و همیشه سعی میکردند هم آنها راضی باشند. خوشرو بودند و به ظاهر خود اهمیت می دادند، لباسهاشان را بسیار مرتب می پوشیدند و به سر و وضع خود بسیار اهمیت می دادند و سعی میکردند خود را خوشبو و معطر سازند.

از تنبلی و بیکاری بیزار بودند و از هیچ کاری ابایی نداشتند و به مادرم می گفتند: من هفت رشته کار بلدم و تمام سعی خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم و ان شاءالـه هـیـچ وقت محتاج کسی نخواهیم بود.

اگر روزی پدرم را ببینم به او می گویم که خیلی دوستش دارم، دلم میخواهـد ســـرم را روی پاهایش بگذارم و گریه کنم تا سبک شوم، به او بگویم که از دوری اش بسیار رنج بردم. خیلی وقتها شد که شدیداً به او نیاز داشتم، دوست داشتم در آن لحظه در کنارم باشد، کودکی ام چشمانم به در بود و نگاهم به آسمان . این شعر را از کلاس چهارم ابتدایی تا کنون به یادت خوانده ام سرودی که شاید فرزندانم نیز آن را حفظ باشند:

بار الها مهربان بابای من کی خواهد آمد

قصه گوی شبهای من کی خواهد آمد

شام  هجرت کی سرآید آفتابم

کی برآید ای خدا رزمنده پیروز من کی خواهد آمد

تا آخر شعر آنجا که میگوید:

وقت رفتن گفت به من بابای من ای نور چشمم

پیش مادر کم بگو بابای من کی خواهد آمد.

در دوره راهنمایی و دبیرستان که درس میخواندم، بسیار دلتنگ تو بودم، مخصوصاً دبیرستان که دور از خانه بودم و میدیدم که بعضی از دوستانم پدرشان برایشان خرید می کند، به آنها سرمیزند و گاه با هم به بیرون و گردش میروند، مادربزرگم بسیار مهربان بودند، وقتی مرا در بغل میگرفت، من بوی پدر را در آغوشش استشمام می کردم، دلتنگی و انتظار را تا قبل از فوتش می توانستم در عمق نگاهش ببینم.

سخن او بسیار دلنشین بوده، اواز فراق پدرم شب و روز همانند مادرم اشک میریخت و میخواند، بهترین لباس پدرم را زیر یک درخت گل در باغشان دفن کرده بود و پای آن درخت اشک می ریخت و نجوا می کرد چه کسی میتواند درد او را تسکین دهد؟!

گفت از پدرم، از رفتنش و اینکه چقدر برایش تحمل دوری او سخت است،  اگر پدرم را ببینم به او می گویم در روزهای قبل از ازدواج خیلی دلم می خواست تو بیایی. شب ازدواجم به جای خودت، عکست را در کنارم داشتم و روی صندلی گذاشتم تا تنهایی را کمتر احساس کنم.

درست بعد از ازدواجم موقع آزادی اسرا بود، اسرایی را از تلویزیون نشان می دادند که باخانواده هایشان ملاقات می کنند و چه زیبا بود، دلم آرام و قرار نداشت، شاید چون احساس میکردم همین روزها تو را میبینم بهترین چیزی را که دوست داشتم کنار گذاشته بودم تا به کسی بدهم که خبر آمدنت را به من بدهد با خود می گفتم حتماً فرزند دخترت را بسیار بغل میکنی و من با لبخند تو و شادی مادرم آرامش پیدا میکنم، آرامشی که هرگز نتوانستم به آن برسم، آرامشی که حق طبیعی هر انسان بود...

هر انسانی که پدر دارد نمی تواند بفهمد بر من در این سالها چه گذشته و چقدر همه چیز را دیده ام ، و آهی از درون کشیده ام که ای کاش تو بودی، تو کجا بودی؟! مگر نمی دیدی که چگونه دیوانه وار در انتظارت بودم اما نیامدی و مفقود ماندی ،حتى جسدت نیز نیامد. تـو میدانستی روزی مفقود میشوی و بارها به مادرم گفته بود که اگر مرا گم کردید میتوانید از نشانه ای که بر پهلو دارم مرا شناسایی کنی!

روحت آسمانی بود و میل و علاقه ای به این دنیا نداشتی ، می خواستی که در این دنیای فانی نباشی اما نامت تا ابد ماندگار شد تو از همه چیز آگاه بودی از من هم غافل نبودی چون هر بار که دلم گرفت به خوابم آمدی، هرچند در خواب تنها به صورت قاب عکس و تا دستهایت که در عکس دیده ام در خواب هم میبینم، می دانستی که چقدر دوست داشتم به خانه ام بیایی تا برایت چای دم کنم، هر روز عصر که چای دم میکردم میگفتم کاش پدر هم به خانه ام می آمد، و چه زیبا آمدی، چقدر آن شب چای من زیبا و خوشرنگ شده بود؛ بقول خود تو چشم خروسی شده بود، آن را میل کردی و با لبخند زیبایی از من تشکر کردی. آن لبخند هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود.

بار دیگر آن زمان بود که به خانه دوستم رفته بودم از او پرسیدم مگر مهمان داشته ای؟ا و گفت: بله پدرم دیشب مهمانم بود و آنروز دلم خیلی هوای تو را کرده بود و تو باز هم آمدی مهمانم شدی این بار در کنار سفره ای رنگین در باغی بسیار زیبا پر از گل پاس بود. با پدر مشغول غذا خوردن بودیم، من برای پدرم آبگوشت درست کرده بودم اما انگار او هـم برای من غذا آورده بود. چقدر شب خوبی بود چه آرامشی داشتم او به من نگاه می کرد و مثل اینکه او هم بسیار شاد بود. آری شهدا زنده اند من همیشه دعا میکنم همانطور که پدرم همیشه دوست داشتند به آرزویش برسد و با امام حسین(ع)محشور شوند.  انشااله

پدر جان سلام مرا به دیگر شهدا برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند.  دخترت مریم . والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

۰ نظر ۱۷ آذر ۰۲ ، ۱۲:۲۰
هیئت خادم الشهدا

شهید محمد بانشی

فرزند جمشید

ولادت : 17 تیر 1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

ساعت یازده یک شب زمستانی به دنیا آمد. شب تولدش برف سنگینی میبارید. فضای خانه پر شده بود از عطر نفس های نوزاد قرار بود اسمش را عبدالمحمد بگذاریم ، اما به اصرار یکی از دوستان نام محمد که بس زیبا و برازنده بود را برایش انتخاب کردیم.

دو سال و شش ماه گذشت، اما محمد زبان به صحبت باز نکرد تا اینکه لقمه ای از غذای سید بزرگوارحاج حسین آقا را در دهانش گذاشتیم و بعد از آن صدای همچون ترنم بارانش را شنیدیم . زندگی ساده ای داشت . با کیف کیسه ای به مدرسه می رفت . بسیار مرتب بود حتی اگر لباس دست دوم دیگری را میپوشید اشتیاق به مدرسه را فراوان داشت و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد.

 در برخورد با دیگران بسیار آرام و مودب جلوه می کرد و در خانه بسیار شلوغ و شیطان بود. از میان فرزندانم این فقط محمد بود که تنهایم نمی گذاشت و در کارهای خانه کمکم میکرد، حتی اگر دوستانش برای بازی به دنبالش می آمدند. خدا صفات نیکو را در وجودش به امانت گذاشت و او بسیار خوشرو و مهمان نواز بود، محمد خیلی زرنگ و کاری بود .  منزل فعلی مان را هم او به کمک پدرش ساخت. اما با این وجود می گفت من نمی مانم تا در این خانه زندگی کنم ، می گفت مادر زحمتهای تو را برادرم جبران می کند.

تا این که بر اثر تصادفی پایش شکست و ما به همین دلیل مخالف جبهه رفتنش شدیم. اما او که تمام فکر و ذکرش جبهه بود دوبار بدون اجازه فرار کرد ولی هر دوبار مانع جبهه رفتنش شدیم. اما بار سوم دیگر کاری از دستمان بر نیامد.

خدا نخواست او بی نصیب بماند. سال شصت و هفت از شیراز مقر صاحب الزمان به شلمچه اعزام شد. بیسیم چی بود، دوبار برایمان نامه نوشت اما خودش زود تر از نامه اش آمد. آن روز بیست و پنج روز بود که محمد جبهه بود، دلم ندایی داد که اتفاقی در حال وقوع است. دختر کوچکم قاصدکی را به دست گرفته به سمتم می آورد گفت:این قاصدک آمده تا داداش محمد را بیاورد؟ و بعد صحبتی با قاصدک کرد و آن رافوت کرد. شاید بیست دقیقه هـم طـول نکشید که زن همسایه آمد و از احوال محمد خبر گرفت. نتوانستم طاقت بیاورم چون اوایل صبح هم مردی سراغ پدر محمد را گرفت. در کوچه دنبال پدر محمد می گشتم که دخترم را دیدم. او گفت صدای گریه ای از کوچه می آمد، فکر کنم صدای گریه پدر بود. آری درست بود، محمد بی اعتنا به دوستش که بند پوتین خود را می بست دنبال فرمانده اش به راه افتاد. بیسیم اش را برداشت و آمادگی اش را به ملکوت اعلام کرد، تا که فرشتگان پایین بیایند و برجای قدم هایشان بوسه زنند. این جا بود که خمپاره ای در میان پانزده نفر برزمین نشست .  محمد نیز از ناحیه ی پهلو ترکش خورد . تویوتای حامل مهمات را خالی کردند . محمد هنوز جان داشت او را بالای تویوتا گذاشتند تا برای مداوا به عقب بر گردانند.در مـیـانـه ی راه بود که دستانش سرد شد و زمین و زمینیان را وداع گفت تا مهمان بهشت مِن تحتها الانهار شود.

 روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید محمد بانشی

==================

به روایت پدر شهید

گفتم محمد بابا جون برو چراغ خاله ات را بیاور تا تعمیر کنم. دیدم بی اعتنایی کرد. به قصد تنبیه دنبالش دویدم رفت روی دیوار و با خنده گفت: آی ملت بابام به خاطر یه دو تومانی که چند دقیقه پیش به من داده میخواهد مرا کتک بزند.

گفت : بابا شما نمی توانی مرا بزنی. برگشتم و در اتاق نشستم. دیدم خیلی آرام آمد و در کنارم نشست و از من دلجویی کرد.

=======================

به روایت مادر شهید

زمانی که پای محمد شکسته بود و در خانه بستری بود ، یک روز به بیرون از منزل رفته بودم وقتی برگشتم دیدم مثل اینکه کمی ناراحت است.پرسیدم محمد اتفاقی افتاده؟ او لبخند زد و گفت : پسرت خیلی تنبل است ، دوستانم به عیادتم آمده بودند اما پسرت نرفت تا برای آن ها چای تازه دم کند. من خیلی خجالت کشیدم و بهش گفتم : حداقل بلند شو میوه بیاور که بعدا رفت.

===================

به روایت مادر شهید

محمد در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. یک روز دوستانش برای بازی به دنبالش آمدند،اما محمد که دید من خیلی کار دارم و تنها هستم نرفت تا با دوستانش بازی کند ، ماند و به من کمک کرد. لباس ها را که شستم در حیاط را بست و آنها را برایم آب کشید و خواهر کوچکش را در فرغون گذاشت و آنقدر با او بازی کرد تا او خوابید و بعد از آن رفت و با دوستانش بازی کرد.

===================

به روایت پدر شهید

مشغول ساختن خانه جدید مان بودیم. محمد هم در ساخت خانه و هم در تمام  کارهای دیگر به من کمک میکرد. به او گفتم: محمد این خانه مال تو است. گفت:  پدر من برایت کار میکنم؛ اما نگو که این خانه مال تو است. این خانه ی برادرکوچکترم است، می گفت از کجا می دانی ، شاید من زود تر از تو از دنیا رفتم.

===================

زمانی که محمد با موتور تصادف کرد و پایش شکست من خیلی برایش زحمت کشیدم. به او گفتم محمد پسرم تو همیشه به من کمک کرده ای ، اما حالا که پای شکسته و من هم این همه زحمتت را کشیده ام تو از این به بعد باید خیلی بیشتر به من کمک کنی، گفت : مادر ان شاء اله برادرم جعفر زحمت هایت را جبران می کند. من میخواهم به جبهه بروم. با اینکه پایش شکسته بود مدام می گفت میخواهم به جبهه بروم.

=========================

به روایت مادر شهید

بیست و پنج روز بعد از شهادت محمد خواب دیدم ، سید نورالدین موسوی (محمد یکسال قبل از شهادت با این شخص تصادف کرد) محمد را آورد و گفت: که محمد بیمارستان بوده .

بعد از اینکه رختخوابش را پهن کردم ، از او پرسیدم محمد پسر عمه ات جعفر و دوستــانـــت حسین و عباس و ابراهیم همگی جاوید الاثر هستند چطور شدند؟ گفت: مادر آنها همگی به دست عراقی ها افتادند. زمانی که ترکش به پهلویم خورد و به زمین افتادم سید نورالدین دست زیر سرم برد و مرا بلند کرد و به عقب برگرداند.

======================

پسر خاله ی محمد تعریف میکرد جبهه بودیم ، دیدم فرمانده دارد با محمد صحبت می کند. رفتم جلوتر دیدم فرمانده از محمد این طور سوال می کند: آموزش دیده ای؟ محمد گفت: بله. محمد...

داشت برای فرمانده توضیح می داد که من  فلان جا و فلان جا خدمت کردم و اسم فرمانده اش را می گفت. مــن فهمیدم  محمد پرونده ی برادرش را برداشته و دارد خودش را به جای او معرفی می کند.

به فرمانده گفتم: این آقا چند مدت پیش تصادف کرده و پایش شکسته، اصلا جبهه نبوده که آموزش ببیند و عملیات برود. فرمانده حرف من را قبول نکرد و گفت چرا نمی گذارید کسانی که اشتیاق دارند دفاع کنند.

=====================

به روایت مادر شهید

خواهرزاده ام که به جبهه رفته بود شیمیایی شده بود و مدتی هم در بیمارستان های خارج از کشور تحت درمان بود شاید نزدیک یک شب تا صبح با محمد صحبت کرد و از او خواست که به جبهه نرود. محمد ، گفت: آدم باید به جبهه  برود و شهید بشود نه اینکه برگردد، تو نمی دانـی مـوقعی که آدم را روی  دست ها می گذارند و می آورند چه کیفی دارد، من تنها آرزویم این است که شهید شوم و بر روی دست مردم بیایم. می دانی چقدر جمعیت پشت سر شهید به حرکت در می آید.

========================

زمانی که جنازه ی شهید اکرم را آوردند آمد و به من خبر داد که اکرم شهید شده است.  گفتم: وای مادر نگو اکرم شهید شده، خدا آن روز را نیاورد.

 گفت: مادر گریه نکن بگو خوش به سعادتش که شهید شد.

به روایت مادر شهید رسول - یک روز که محمد پایش شکسته بود و او را از بیمارستان به خانه آورده بودند به عیادت او رفتم به او گفتم: حالت چطور است .

او گفت: کاش من هم مثل رسول شهید میشدم ، به او :گفتم خدا بزرگ است و او به من گفت : وقتی پایم خوب شد راه رسول را ادامه می دهم.

===================

بعد از شهادتش خیلی نا آرامی می کردم و خیلی هم ناراحت بودم و گریه می کردم یک شب خواب دیدم مراسمی شبیه مراسم استقبال از ریاست جمهوری است و تمام درجه داران به صف ایستاده اند. دو نفر آمدند و دستم را گرفتند و گفتند: این فرزند تو است که درجه داران به احترامش به صف ایستاده اند و تو اینطور گریه می کنی و ناراحت هستی . بیدار شدم ، گفتم :یا امام حسین دیگر برای محمد گریه نمی کنم.

==========  بازتایپ و یرایش و انتشار  توسط  انتشارات هدهد======

من روی ماشین سنگین کار میکردم و مهمان غریبه زیاد به خانه می آوردم. محمد ، بر عکس بقیه ی بچه هایم اصلا خجالت نمی کشید و به استقبال آنها می آمد و خیلی زود با آنها صمیمی میشد. بعد از چند ماه دوری و فاصله از خانواده وقتی محمد مرا دید، فکر کرد من غریبه هستم و پشت مادرش پنهان شد و از من رو گرفت و خجالت کشید.

============================

محمد دو بار از دست ما فرار کرده بود تا به جبهه برود ولی ما او را بر گرداندیم. از دســت مــا نــاراحــت بـود می گفت شما آبروی من را جلو دوستانم میبرید ، من میخواهم به جبهه بروم همه ی دوستانم هم رفته اند. اما بار آخری که محمد تصمیم قطعی گرفته بود که به جبهه برود ، هر کاری کردیم او از رفتن منصرف نشد. اتفاقاً پدرش هم یک شلوار بسیجی نو و تازه ای برایش خریده بود. من هم فرصت را مناسب دیدم و به او گفتم باید با شلوار وصله دار برادرت بروی تا روی رفتن نداشته باشی. او مثل کسانی که چند ماهی در جبهه بوده اند گفت: اصلا عیب ندارد آنجا آنقدر رزمنده است که دیگر لباسی هم برای پوشیدن ندارد.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند : مختار

ولادت : 13 خرداد 1350 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی فرزند مختار

فروردین ماه سال ۶۶ است، خبری می آید، گردان ما در تکاپوست، مثل این است که قرار است عملیات شود، همه دارند آماده میشوند.

من هم خودم را آماده میکنم اما فرمانده نظرش این است که به خاطر نوجوانی وقد کوچک مرا در پشت خط نگه دارد، اصرار میکنم و با هزار التماس او را راضی میکنم.

با دیگر برادران راهی میشویم عملیات کربلای ۸ است، دلم در آنسوی مرزها به زیارت امام حسین رفته است ، ندای «هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله در میان رزمندگان شور و حالی به پا کرده است... اینجا کربلایی دیگر است ، اصحاب بدر هم آمده اند، ندای وحی را از زبان پیامبر اسلام میشنوم: اذ یوحی ربک الى الملائکه انى معکم فثبتوا الذین امنوا سالقى فی قلوب الذین کفروا الرعب ماضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم کل بنان » هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان پیام میدهد که من با شمایم پس آنان را که گرویده اند استوار و ثابت قدم کنید بزودی در دل کسانی که کفر ورزیده اند هراس می افکنیم پس بالای گردنها را بزنید و یکایک انگشتان را بزنید.....

عملیات با رمز یا صاحب الزمان (عج) در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع میشود و من سعی میکنم در چند روز عملیات برای

پیروزی میهنم و حفظ نظام اسلامی تلاش کنم؛ اما در این چند روز همه اش دلم در کربلاست. شب از نیمه گذشته است فاصله ام تا کربلا و بهشت و خدا به اندازه یک تیر است و آن هم نصیبم میشود، زخمی میشوم، دست به دست و شانه و شانه به پشت خط منتقل می شوم، بعضی از دوستانم در راه با چشمهایشان با من خداحافظی میکنند. مرا در آمبولانس میگذارند، آمبولانس هم بعد از کمی حرکت مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد. انگار صدای پروردگارم را می شنوم : «و سارعوا الى المغفرة من ربکم وجنه عرضها السموات والارض اعدت للمتقین»...

درد خیلی زیاد است بعضی دقایق انگار ساعتها میگذرد و بعضی ساعتها فقط چند ثانیه طول می کشد، بدن زخمی ام را به طرف تهران می برند.

به پدر و مادرم فکر میکنم انگار تمام این ۱۶ سال از جلو چشمانم می گذرد؛ در سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۵۰ و در دوران ستمشاهی به دنیا آمدم، پدرم مریض بود و ۱۴ روز در بیمارستان بستری شده بود، مادرم هم به خاطر پدر بسیار نگران بود.

نامم را جعفر گذاشت، فرزند پنجم خانواده بودم . دوران کودکی را در خانه ای گاهگلی اما مرتب و تمیز و با همسایگان و دوستانی که مثل خانواده ما از فقر و نداری رنج می بردند گذراندم.

در پنج سالگی به آمادگی که آن سال برای اولین بار در روستا آمده بود رفتم ، معلم هایم به خاطر شعرهایی که میخواندم و شیرین زبان

بودنم اکثر روزها به من جایزه می دادند و من را نمکی صدا میکردند.

در بحبوحه انقلاب و زمانی که اعتراضات مردم به حکومت شاهنشاهی کم کم داشت به اوج خود نزدیک میشد وارد مدرسه ابتدایی بانش شدم.

شب ها با دوستان به مسجد روستا می رفتم و بعضی شب ها مکبر میشدم، گاهی وقتها که دوستانم نبودند چون خانه مان از مسجد دور بود صبر میکردم تا همسایگانمــان کـه به خانه می رفتند پشت سر آنها میرفتم.

هشت ساله بودم که تابستان را در کنار پدر در بازار وکیل شیراز دست فروشی میکردم تا کمک خرجی برای خانواده ام باشد.

سالهای بعد ضمن تحصیل وسایل ریزخانه و اسباب بازی و خرازی کوچکی با ۵۰ تومان سرمایه راه انداختم و با گاری دستی در روستا به دوره گردی و فروش لوازم مشغول شدم.

در حین فروش و زندگی در روستا از اخبار جنگ هم مطلع میشدم و آرزویم بود که روزی بزرگ شوم و من هم مثل برادرهای بزرگترم به  جبهه بروم. وقتی سیزده ساله بودم شبی خواب دیدم که تفنگی دارم ولی نمی توانم آن را بلند کنم. روز بعد میخواستم به جبهه بروم اما به خاطر سن کم و قد کوچک راهم ندادند، به شوخی به مادرم می گفتم من در آب می خوابم شما مرا بکشید تا قدم بلند شود و به جبهه بروم. وقتی ۱۵ ساله شدم و در مدرسه راهنمایی درس میخواندم تصمیم گرفتم به جبهه بروم، ابتدا دوره آموزشی رفتم، بعد از دوره آموزشی منتظر اعزام شدم....

و بالاخره روز موعود فرارسید، نم نم باران میزد، پوتینم را پوشیدم از مادر ۱۵ تومان گرفتم تا کپسول (سیلندر گاز) بخرم برای آخرین بار مادر را نگاه کردم و مادرم هم آخرین بار با نگاهش مرا بوسید و راهی شدم.

با چند نفر از دوستان و هم محلی ها از جمله محمدرضا یزدانپناه، عسکر بانشی، خداخواست و ابراهیم بانشی یار محمد روانه جبهه ها شدم تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و امام عزیز ادا نمایم.

آری داستان من هم مثل داستان سایر شهدای روستایمان در سایه ای از فقر وسادگی و عشق به اسلام و انقلاب و امام عزیز خلاصه میشود هر چند بسیاری از مسایل همچنان باید سر به مهر باقی بماند..... بازتایپ و انتشار : هدهد

==================

نکته های از زبان مادر

جعفر بچه ای آرام و شوخ طبع بود با همه شوخی میکرد با کوچک و بزرگ، بعضی وقتها کمک من جارو میکرد، هر کاری به او می گفتی با خوشرویی انجام می داد. با آنکه آن زمان وسیله نقلیه زیاد نبود صبح به شیراز میرفت و وسایل می خرید و عصربر می گشت. پدرش هم از این کارش تعجب میکرد و میگفت نمیدانم چطور جعفر به این زودی وسایل می خرد و بر می گردد.

گاهی به قول خودش برای رفع قضا به بعضی خانواده ها که فقیرتر بودند از همان وسایلش کمک می کرد.

یک روز شوخی می کرد و می گفت به فلان دختر ۲ ساله عروسکی داده ام و او را برای برادر کوچکم نامزدی کرده ام.

در جبهه فرمانده اش به او گفته بود جلو نرو؛ اما او گفته بود میخواهم به کربلا بروم. بعد از شهادت هم تا ۱۵-۱۶ روز جسدش چون به تهران رفته بود به دستمان نرسید و در این مدت خیلی ها میدانستند ولی من نمیدانستم و سراغ او را از همرزمانش می گرفتم. حالا هم یادگاریهای زیادی از جعفر در خانه های اهالی روستا هست و یادگاریش برای من هم یاد صدای شیرین و بامزه اش و این آزادی است که با خون او وسایر شهدا به بار آمده است و همیشه از جعفر می خواهم که برای خواهر مریضش دعا کند و از خدا بخواهد او را شفا دهد.

===============

وصیتنامه جعفر بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود فراوان به پیشگاه آقا امام زمان و نایب برحقش حضرت امام خمینی و سلام به روح پرفتوح شهیدان اسلام از صدر اسلام تا

کربلای ایران و سلام و درود خداوند نثار رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل.

پدر و مادر عزیزم من به امید حق بسوی جبهه های نور علیه ظلمت رهسپار می شوم و از شما می خواهم که هیچ نگران من نباشید و برایم دعا کنید که من پیش از آنکه شهید بشوم راه کربلای حسینی باز شود و من به زیارت قبر مطهر سرور آزادگان جهان بروم

و اگر شهید بشوم و در این دنیا لیاقت زیارت آن امام را نداشتـم... بـرایـم دعا کنیـد کـه توانسته باشم به اسلام خدمت کرده باشم تا بتوانم در آن دنیا به شفاعتش نایل شوم. و به شما پدر بزرگوارم اگر من به هیچ کدام از این... قسمتی از متن قابل خواندن نبود) .... و در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل..... در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون علی اکبر(ع) و قاسم (ع) که در کربلا شهید شدند من هم در کربلای ایران اگر لیاقت داشته و با امید به خدا به سوی نور پرواز کنم.

به امید دیدار با امام حسین (ع)

منطقه عملیاتی کربلای ۸ - شلمچه

====================

جعفر نمکى

به روایت برادر شهید

در مدرسه همه او را دوست داشتند حتی مستخدم مدرسه که همه دانش آموزان از او می ترسیدند جعفر را دوست داشت. معلمها به او لقب «جعفر نمکی» و «پفک نمکی» داده بودند...

یک روز هم وقتی کلاس پنجم معلم ما جعفر را به کلاس آورد و چوبی به دستش داد و به او گفت تو نماینده هستی هر کس که اذیت کرد او را تنبیه کن

========================

من تیغ رویارو زنم

به روایت برادر شهید

هنگام عملیات کربلای ۸ فرمانده به او گفته بود که پشت خط بماند و نگهبانی دهد اما او قبول نکرده بود و گفته بود اگر میخواستم به عملیات نروم داخل پایگاه مقاومت روستا نگهبانی میدادم. من به جبهه آمده ام تا به عملیات بروم.

با اصرار به عملیات رفت و در همان عملیات با تیر مستقیم زخمی می شود چون پیکرش کوچک بوده دست به دست او را به عقب بر می گردانند و سوار آمبولانس می کنند که آمبولانس هم مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد، او را می خواهند به تهران ببرند ولی در فاصله اهواز تا تهران شهید می شود.

====================

کبوتر مسجد

به روایت برادر شهید

وقتی برای اولین بار به مسجد آمد یک نفر به او گفت : تو بچه هستی چرا اومدی مسجد؟

جعفر هم در جوابش گفت مسجد اومدن که کوچیک و بزرگ نداره بعد از مدتی جعفر اقامه گفتن را نوبتی کرد و هر روز یکی از بچه ها مکبر شدند.

پیش از ماه محرم هم یک روز به شیراز رفت و زنجیر و شال گردن مشکی خرید و با همان شال و زنجیر در ماههای محرم و هر موقع مراسم بود شرکت می کرد. بعضی مواقع که مراسم نبود حتی در خانه هم زنجیر می زد.

===================

ما همه پیش همیم

به روایت مادر شهید

چند ماه بعد از شهادتش یک بار با عکسش صحبت می کردم، خوابم برد، در خواب دیدم پدر جعفر با یکی از اهالی به خانه آمد، با آمدن آنها فرزند کوچکم صدا زد، جعفر آمد ، دیدم جعفر از پله ها بالا آمد و سفره سفید (داخل سفره وسایل بود و گره خورده بود) همراه داشت، من او را بغل کردم و حسابی بوسیدم و گفتم ما چهلم تو را هم داده ایم، نگاه کن در قبرستان هم برایت پرچم زده اند. گفت: ما همه پیش هم هستیم . نشست، سفره را با حالتی از شادی به زانوهایش میزد، چیزی هم نخورد.

گفتم کجای سرت زخمی شد؟ سمت راست سرش را نشان داد و گفت زخم سرم اینجاست، دیگر چیزی نپرس.

=====================

لیوان جعفر

به روایت یکی از اهالی روستا

چند سال بیشتر نداشتم، یادم هست که شهید بزرگوار جعفر بانشی چون نوجوان خوش برخورد با اخلاق و زرنگی بود یک سال یا چند ماه قبل از اعزام به جبهه با یک فرغون که وسایل خانه در آن می گذاشت و در کوچه های بانش میفروخت.

مادرم چند وسایل خانه که یکی از آنها لیوان بود از او خرید، وقتی خبر شهادت آن بزرگوار را آوردند ما همه ناراحت شدیم و تا مدتی اسم آن لیوان را لیوان جعفر گذاشتیم و همیشه پدرم در آن لیوان به یاد لب تشنه امام حسین و به یاد آن شهید عزیز آب می نوشد.

============

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۱۴
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند عبدالرحمان

ولاددت :  1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه ؟؟؟

خاکسپاری : مهرماه 1376

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی

نام پدر: عبد الرحمان

تولد: سال ۵۱

شهادت: سال ۶۷

بگذارید و بگذرید، چشم بیندازید و دل مسپارید

ببینید و دل مبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

اواخر سال پنجاه و یک در یک روز زمستانی در خانواده ای مذهبی در روستای بانش کودکی چشم به جهان گشود و زمستان خانواده را بهاری کرد که او را جعفر نام نهادند. جعفر از همان ابتدا ساکت، آرام، پاک و معصوم بود. روزها خیلی زود گذشتند تا این کودک معصوم هفت ساله و آماده رفتن به مدرسه شد. او به مدرسه ای می رفت که برادر بزرگترش، رضا نیز آنجا بود به همین خاطر احساس تنهایی نمی کرد.

زمانی که از مدرسه تعطیل می شد سعی میکرد در کارها به پدر و مادر و برادران خود کمک کند.

آن روزها جنگ شروع شده بود اما این کلمه برای کودک هفت ساله معنای خاصی نداشت. دوران ابتدایی را در مدرسه ی ابتدایی بانش به پایان رساند، همان مدرسه ای که الآن به نام شهید صیاد مزین است. وی تحصیلات خود را در مدرسه راهنمایی همان روستا ادامه داد.

سالها گذشت تا اینکه جعفر پانزده ساله و آماده رفتن به جبهه شد، با این که از پدر و مادر اجازه نگرفته بود کتاب هایش را به همکلاسی ها داد و خود عازم جبهه شد...

و نهایتاً در مورخه ۶۷/۳/۴ در حمله ای که دشمنان بعثی کردند مفقود شد و کسی از او خبر نداشت. با آمدن کاروان اسرا را همه انتظار آمدن جعفر را می کشیدند، تا اینکه در مهرماه ۷۶ یک پلاک و تعدادی استخوان که از پیکرش باقی مانده بود تشییع و به خاک سپرده شد. غروب آنروز سخت دلگیر بود و شبش غمگین تر از شبهای دیگر، چون ستاره ای دیگر از آسمان ایمان و معرفت رخت بر بست و خاموش شد . اما امروز هم غروبش دلگیر است، چرا که خورشید دیر زمانی است که پشت ابرها پنهان است. دنیای امروز ما عشق و ادب را وارونه علم و ایمان را جدا و حیا و عفت را رها کرده است. از شهدا هر چند یادی هست، اما اثر پر رنگی نیست آیا بر ما نیست که بکوشیم تا از یادشان گلی ببوئیم و خود را با عطر ایشان معطّر کرده و روزگارمان را از این زشتی و پستی به در آوریم؟

======================

نگران جعفر

به روایت پدر شهید

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

یک بار من و جعفر هر دو جبهه بودیم البته پیش هم نبودیم. آن بار خیلی به من سخت گذشت، چون نگران جعفر بودم، پادگان معاد بودیم قرار بود به خط اعزام شویم. رفتم برای نماز مغرب وضو بگیرم که دیدم یک نفر وضو گرفته و به طرف من می آید. نشناختمش یکدفعه دیدم جعفر است، گفت: بابا ! سلام علیکم .

بعد از اسم گروهان، رفقا و فرمانده اش سوال کردم، گفتم ممکن است برنگردد، حداقل بدانم چه کسانی همراهش هستند.

گروهان آن ها زود تر از ما به عملیات اعزام شد اما چون عملیات لو رفت دستور عقب نشینی صادر شد. بعد که مرخص شدیم بـه خـانـه شهید خورشید، دایی جعفر) رفتم اما هنوز نگران جعفر بودم. با خودم می گفتم: یعنی جعفر چطور شده؟ اما همین که در زدم، جعفر در را باز کرد و من خیلی خوشحال شدم که او هم سالم برگشته بود.

=====================

طهارت و پاکی

به روایت پدر شهید

من نسبت به پاکی و طهارت حساسیت زیادی داشتم حتی در مورد آدم های بزرگ و بالغ هم احتیاط می کردم آن روزها جعفر کوچک بود و من که فکر می کردم او به خاطر سن کم ممکن است طهارت و پاکی و.... را رعایت نکند ، در مورد او هم احتیاط میکردم یک روز همسرم گفت جعفر کم سن و سال است اما خیلی رعایت پاکی و نا پاکی را می کند.

====================

خواب خواهر

به روایت خواهر شهید

خواب دیدم که جعفر برگشته است. به او گفتم: مردم که می گویند: تو شهید شده ای. او گفت : نه ما شهید نشده ایم . از او پرسیدم پس ابراهیم و عباس و حسین کجا هستند . گفت: آنها ماشین پیدا نکردند بعدا می آیند. ویرایش و بازتایپ:هدهد

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۵۶
هیئت خادم الشهدا

شهید اکرم بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

شهید اکرم (محمد) بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به نام خدا

شهید اکرم بانشی در مورخه ۱۳۴۴/۴/۱۹ در یک خانواده مذهبی در روستای بـانـش دیده به جهان گشود. او در کودکی بیشتر وقت خود را با بزرگترها همنشین و هم کلام بود. دوران ابتدایی را در روستای خود و دوره راهنمایی را در روستای کوشکک (۱۷ کیلومتری بانش و از توابع مرودشت) مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیلی از مدرسه در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. او تابستانها مجبور بود بیشتر کار کند تا خرج و مخارج مدرسه و فصل های سرد سال که کار کمتر بود را فراهم کند.

شهید اکرم در جریان پیروزی انقلاب با اینکه نوجوانی بیش نبود بی تفاوت عمل نکرد و با همکلاسی هایش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.

با شروع جنگ تحمیلی با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در پایگاه مقاومت بسیج بانش عضو شد و با گذشت زمان اندکی

مسوولیت فرمانده گروه را پذیرفت. او در همین سنین دوران آموزشی را پشت سر گذاشت و تا قبل از سن سربازی چند بار به جبهه رفت.

او در عملیات فتح المبین، بدر و در مناطق شوش دانیال، موسیان، دهلران، گیلان غرب و کوشک حضور داشت. او همچنین در پشت جبهه فعالیت چشمگیری داشت از جمله نمایندگی شورای نگهبان در انتخابات دوره دوم مجلس شورای اسلامی در شهرستان سپیدان.

سرانجام در تاریخ ۶۳/۵/۳ به خدمت مقدس سربازی درآمد .او بسیار خوش برخورد و شوخ طبع بود و با خانواده بسیار صمیمی بود. با رسیدن به سن تکلیف و حتی قبل از آن در سنین کودکی رفت و آمدش به مسجد زیاد بود. او خودش را خادم مسجد می دانست. در مراسم مختلف ماههای محرم و رمضان شرکت میکرد، دعای جوشن کبیر و توسل را زیاد میخواند، خواهرانش را به حفظ حجاب و تقوای الهی و دوری از معصیت و گناه سفارش میکرد.

تاکید خاصی بر انتخاب نام بچه ها از اسامی ائمه داشت.

به خانواده سفارش می کرد با مردم خوب و مهربان و در برابر ناسزای آنها صبور باشند.

برادران بزرگتر را نصیحت میکرد و سخنش همواره این بود برادران من مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید.... و درباره نماز اینچنین می گفت: کار را رها کنید و نماز اول وقت بخوانید، کار دنیا تمامی ندارد.

تمام کسانی که او را می شناسند می گویند او با رفتار و کردارش حرف می زد، فقط مرد حرف نبود، بیشتر مرد عمل بود. بسیار با ایمان و پرهیزکار بود و از دین و ایمان زیاد می گفت. در خفا به مردم کمک می کرد و این راز زمانی فاش شد که فردی که توسط شهید حمایت شده بود بعد از شهادت ایشان برای تشکر نزد خانواده او آمد.

شهید اکرم در سن ۱۹ سالگی در جریان جنگ ازدواج کرد ولی در شش ماه زندگی با همسر ۲ بار بیشتر از جبهه ها دل نکند . در این ۲ بار مرخصی، جهادی دیگر را انتخاب کرده بود و آن کمک به دیگران از جمله برادرش بود. او همچنان دیگران را نیز تشویق می کرد تا به جبهه بروند، در جبهه بهداشت را رعایت میکرد. هر صبح ورزش میکرد. نترس و شجاع بود. غیرتش زبان زد خاص و عام بود . در عملیات ها داوطلبانه شرکت می کرد . شهید اکرم شهادت در جبهه ایرن را شهید شدن در رکاب امام حسیــن مــی دانست . خیلی خوشحال بود که خدا این توفیق را به او ارزانی داشته و در راه اسلام گام بر می دارد و آرزو می کرد که ای کاش به جای یک جـان صـــد جـان در بدن داشتم و در راه اسلام فدا می کردم . جمله ی ( آنقدر به جبهه می روم تا شهید شوم ) را زیاد تکرار می کرد.

آخرین بار که شهید اکرم راهی جبهه ها شد از مادرش خواست که برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کند. وصیت کرده بود در صورت شهید شدن او صبر زینب را پیشه کنند.  می گفت جنازه ام را روی زمین بگذارید تا جوانان ببینند و امام را تنها نگذارند. بعد از عملیات والفجر ۸ که به فتح شهر فاو انجامید شهید اکرم و چند تن از دوستانش از فرمانده اجازه میگیرند تا به منطقه دیگری بروند، هواپیمای عراقی با ریختن بمب خوشه ای به حملات خود در آن منطقه ادامه دادند تا اینکه شهید اکرم از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و با گفتن ذکر الله اکبر و یا حسین به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

=====================

وصیت نامه شهید اکرم بانشی

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله و درود بر نائب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و درود بر روان پاک شهیدان از صدر اسلام تا انقلاب سرور شهیدان حضرت امام حسین و تا انقلاب ایران به رهبری قائد اعظم امام خمینی .

ضمن عرض سلام چند کلمه وصیت نامه را بر روی کاغذ به لطف خدا وند عزوجل به نگارش می آورم. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم هر چند شهادت فرزند برای پدر و مادر مصیبتی بسیار بزرگ و دل خراش می باشد اما ای پدر و مادر و ای برادران و خواهران باید درس چگونه زیستن و چگونه زندگی کردن و چگونه مردن را از ائمه اطهار و پیروان آنها سرمشق گرفته و در تاریخ می بینیم که ائمه اطهار با ارزشترین سرمایه خود را که خون پاک و مطهرشان بوده را در پای درخت اسلام فدا کردند و این دین مقدس اسلام را بدست ماها سپردند و ما هم باید پیروی از همان رهبران و ائمه طاهرین نماییم.

من چیزی که در برابر انقلاب و اسلام ارزش داشته باشد نداشته و ندارم جز چند قطره خون ناقابل که در برابر اسلام ایثار مینمایم و اما با ارزش ترین قربانی برای پدر و مادر مؤمن فرزند اوست که باید موقعی که اسلام احتیاج دارد در راه خداوند منان فدا نمایند و صبور و شکیبا باشند و هر جوانی هم با ارزشترین چیزش جانش میباشد که آن را در موقع احتیاج فدا کنند.

افسوس و صد افسوس که یک جان بیشتر ندارم که در راه خداوند و در راه انقلاب اسلامی ایران و نثار رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی ایثار نمایم. پدر و مادر فرزندان شما یک امانت است و باید آنها را دوباره به صاحب ابدی تقدیم کرد.

و ای پدر و مادر هر چند که برای شما فرزند خوبی نبودم اما از شما حلالیت می طلبم و در برابر همه زحمتهایی که شما برای این حقیر فرزند خود کشیده اید از خداوند عزوجل اجر عظیم وخیر جزیل خواستارم و امید وارم که در دنیا و آخرت در جلوی حضرت محمد وآل طاهرین سربلند و سرافراز باشید. (ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...).

از برادران به عنوان یک برادر کوچک می خواهم امام عزیز را تنها نگذارید و یار و غمخوار ایشان باشید و نگذارید پرچم اسلام به زمین افتد. برادران و خواهران عزیزم در راه گفتن حق از هیچ کس نترسید، ما باید از بی تفاوتیها و به من چه ها و از صحنه کنار رفتنها و مصلحت اندیشیهای بی مورد نترسیم هر چند که عده ای هم خوششان نیاید.

عزیزان من شهدای ما خون نداده اند که بعد از انقلاب همان عده ای که میشود گفت بی تفاوتهای رژیم گذشته و با احتیاط ضدانقلاب هستند در مصدرگاه بنشیند و جلو آنها گرفته نشود و به این ملت مظلوم خیانت کنند.

و چنانچه شهادت که همان راه امام حسین میباشد نصیبم شد بعد از شهادت پرافتخار پدرم وکیل و وارث میباشد....

 آنچنان کسانی که وابسته به این جهانند بمانند و جای را به کسانی بدهند که دل از این دنیا بریدند رفتند و به لا آله پیوستند ...

اینجانب اکرم بانشی تا امروز که این وصیت نامه را می نویسم نه از کسی طلبکارم و نه از کسی بدهکارم . والسلام

اکرم بانشی ۶۴/۱۱/۲۰

========================

به روایت خواهر شهید

همیشه به مادرم میگفت: فرض کن من شهید شده ام و با تو مصاحبه می کنند حالا بگو چه خاطره ای از شهید داری ؟

یک مرتبه هم که می خواست به جبهه برود برای بدرقه او تا وسط خیابان رفتم او به من گفت: راضی نیستم با من بیایی، به خانه برو دخترت مریض است. نمی دانم از کجا فهمیده بود که او مریض است چون دخترم روز بعد مرد.

=======================

به روایت برادر شهید

همیشه با پدرم شوخی می کرد و او را اذیت میکرد . مثلا. گفت فلان گوسفند که از همه چاق تر بود را فروختم یا کشتم تا او را عصبانی کند ولی پدرم که اخلاق او را می دانست گفت : فدای سرت اشکال ندارد...

و شهید هم میگفت : شوخی کردم گوسفند آنجاست.

===================

به روایت اکبر بانشی برادر شهید

یک بار من و اکرم و پدرم و یکی از دوستان او به شیراز رفتیم تا لباس عید بخریم و موضوعی را با مالک در میان بگذاریم . شب به خانه مالک رفتیم و درباره خریدن زمین با او صحبت کردیم ولی به توافق نرسیدیم . وقتی می خواستیم از خانه او برگردیم، مالک پولی عیدی به ما داد. اکرم با اینکه کوچک بود: گفت: ما پول نمی خواهیم اگر می خواهید به ما مرحمت کنید زمین ها را به ما ببخش.

====================

من و شهید اکرم یک دست لباس مدرسه مشترک داشتیم که او صبح آنرا می پوشید و به مدرسه می رفت و من هم بعد از ظهر آنرا می پوشیدم این مسئله هیچ گاه موجب اعتراض او نشد.

====================

به روایت علی نقی بانشی یکی از اقوام  شهید

در اوایل سال ۶۲ شهید اکرم به خانه ما آمد، میخواست از من سوالی بپرسد اما خجالت می کشید و حرفی نمی زد، به او گفتم : سوالی داری؟ جواب داد بله ولی میترسم ناراحت شوی. با اصرار من سوالش را پرسید. گفت پول این خانه را از کجا آورده ای؟ می خواهم بدانم پولش حرام بوده یا حلال. به او گفتم من از ده سالگی به شیراز آمده ام و کار کردم تا توانستم پول پس انداز کنم و این خانه را بخرم. او گفت خمس و زکات آنرا داده ای؟ من دفتر خمسم را به او نشان دادم. او با دیدن دفتر بسیار خوشحال شد و

از آن تاریخ به بعد بیشتر به خانه ما آمد.

=========================

به روایت  علی صادقی همرزم شهید

او فردی زرنگ و فداکار بود. بیشتر اوقات به جای ما کار می کرد. یکروز نوبت من بود غذا بیاورم و تقسیم کنم، شهید اکرم آمد و به من گفت : میروم و غذاها را می آورم و تقسیم میکنم.

======================

چند روز قبل از شهادتش ، یکروز صبح زود از خواب بیدار شد و من را درآغوش گرفت و گفت : تو شهید میشوی و عکسم را برای یادگاری از من گرفت. به او گفتم من لیاقت شهید شدن را ندارم. ولی در آن لحظه قرار گذاشتیم هر کدام شهید شدیم شفاعت دیگری را از خدا بخواهیم.

 در عملیات والفجر ۸ من و شهید اکرم برای شهید عوض آقا آب گرم کردیم و او غسل شهادت کرد.

یکروز خبرنگار آمد و از آینده جنگ سوالی پرسید. شخصی جواب داد: آینده ی جنگ تاریک است . شهید اکرم :گفت چرا بی ربط می گویی ! آینده ی جنگ روشن و به نفع ما مسلمین است .

هنگام عملیات هم که می شد اکرم مانند پدری مهربان که از فرزندانش محافظت می کند دست دور گردن ما می انداخت

و بدن خود را مانند سپری قرار می داد تا تیر به ما اصابت نکند.

==================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز اکرم در حال لباس شستن بود. من یک مشت آب روی او ریختم، اکرم فرصت آنرا نداشت که آب تمیز پیدا کند، تشت آب کف را برداشت و چند متر پشت سر من دوید و آب کثیف را روی من ریخت و گفت حالا تو هم بنشین لباس بشوی !

====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید  

یکروز با اکرم قرار گذاشتیم برای یکی از همرزمانمان که هم محلی ما هم بود نمایشی اجرا کنیم تا او که همیشه از کار کردن فرار می کرد مجبور شود آن روز کار کند. .. به همین خاطر در مقابل او دعوای ساختگـی به راه انداختیم .

من گفتم امروز نوبت تو (شهید اکرم است کار کنی، اکرم هم می گفت امروز نوبت تو است) و منتظر بودیم که او بگوید امروز من کار می کنــم که همشهریمان گفت : دعوا نکنید ، من مشکلتان را حل می کنم امروز تو و فردا هم اکرم کار کند. ما به او گفتیم: پس تو چی؟! گفت: هر وقت شما خسته شدید من کار میکنم.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

شهید اکرم فردی شوخ طبع بود . یکی از همرزمان ما دختر خاله اش را دوست داشت، اکرم معمولا چراغ (بخاری) علاء الدین را کنار او می گذاشت، پارچه ای روی آن می اانداخت و برای او عروس درست می کرد و آن روز بساط خنده ما برپا بود.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز سرد زمستانی شهید اکرم به من گفت: باید برای امتحان گواهینامه به اهواز بروم و از من خواست تا آنروز به جای او تانکش را هم محور کنم. بعد از رفتن او فرمانده تانک اکرم آمد و اصرار کرد که او تانک اکرم را هم محور کند. وقتی شروع به حرکت کرد آتشی از تانک بلند شد و فرمانده تانک سوخت. اکرم عصر برگشت، بسیار متعجب و ناراحت بود که چرا فرمانده شهید شده است و گفت چرا من نبودم که شهید شوم.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۳
هیئت خادم الشهدا

شهید ابراهیم بانشی

فرزند علی حسین

ولادت 25 خرداد 1351 بانش بیضا

 شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

خاکسپاری : 8 بهمن 1374

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید ابراهیم بانشی

آیا ممکن است...؟ این همه جوان کنار آن نخلستان زیر تانک رفته باشند یا تیرخورده و شهید شده باشند و کفنشان پیراهنشان باشد.

ابراهیم ! دوست عزیزم من احمد دوست دوران نوجوانیت هستم به یاد داری که سال پنجاه و هشت زندگیمان به هم گره خورد؟ اما حیف که کوتاه بود و من نه روزهای خوش با تو بودن را میبینم و نه خنده ی زیبایت ، نه روشنایی چشمانت و نه چهره ی خندانت ، نه باغ پدر بزرگت و نه آن موتور را، وقتی تو نباشی هیچ کدام از آنها نیست.

به جاده ای نگاه میکنم که برای همیشه از هم جدا شدیم بیشتر وقتها خودم را سرزنش میکنم و با خودم میگویم اگر آن روز از مدرسه فرار نکرده بودیم و شاید اگر من نبودم، تو هم نمیرفتی و می توانستیم سالهای بیشتری با هم باشیم.

ابراهیم، به جمعی دعوت شده ام که قرار است یاد و خاطره ی تو زنده شود. خدا خواسته دعوتشان را پذیرفتم من، بهنام و خانواده ات از تو میگوییم و سناریوی تلخ رفتنت را تعریف می کنیم.

 

مادر شهید ابراهیم بانشی

یکی از شبهای بهار (25 خرداد 1351) در حالیکه گندمها رنگ باخته بودند و زمین دوباره زنده میشد در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. به این امید نامش را ابراهیم گذاشتم که همانند ابراهیم خلیل بتهای درون را بشکند و همچون سربداران از جان بگذرد تا خاک میهنش به دست بیگانه نیافتد. با آمدنش برکت را به خانه ما آورد و با خنده هایش ما را سرزنده و شاد کرد و ما زمانی که با خنده هایش میخندیدیم بی خبر از فرداها و آینده بودیم و نمی دانستیم او روزی تمام شادی خنده ی ما را با خود میبرد.

 اول مهر ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت پدر ابراهیم شناسنامه و وسایل او و برادرش را برداشت و آنها را به مدرسه برد اما آنها زودتر از پدرشان به خانه برگشتند. سال شصت و چهار پا به مدرسه راهنمایی گذاشت ولی به دلیل علاقه ای که به کشاورزی داشت بیشتر وقت خود را با پدر مشغول به این کار بود و تابستان که میشد سرگرمی ای جز کشاورزی و شوخی با کشاورزان از جمله عمویش نداشت.

با هم سن و سالهای خودش و حتی افراد بزرگتر از خود خیلی خوب بود و به آنها زیاد محبت میکرد. بیشتر اوقات کودکی و نوجوانیش را با دوستانش میگذراند. دوستان صمیمی او احمد بانشی، تیمور و بهنام بانشی رجب بودند که همسایه قدیمی ما بودند از آنها می خواهم تا از ساعاتی که با ابراهیم بودند بگویدند.

به روایت احمد و بهنام :

خانه های گلی دو طبقه با سقفهای چوبی و گل اندود، خانه هایی که تمام باران از ناودانهایش پائین میریخت و صدای باران را زیباتر می کرد تداعی کننده خاطرات ابراهیم است . او فرزند همین خانه ها بود و در آنها پرورش یافت. وقتی شبها همه به خواب میرفتند صدای خروسها بلند میشد، مثل اینکه چیزهایی را که خودمان آرام آرام با خدا زمزمه میکنیم آنها بلند داد می زنند تا همه بفهمند...

(بهنام) می دانم سنگریزه هایی که به پنجره ی اتاقمان میخورد چه میگویند. آنها میگویند وقت نماز صبح است و باز میدانم چه کسی این حرفها را به آنها گفته است . آری او ابراهیم است که ما را برای نماز صبح بیدار می کند.

او در مدرسه ی ماست، امام حسین را دوست دارد ، ماه رمضان با هم بودیم، ماه محرم پیراهن سیاه به تن میکردیم و به سینه زنی میرفتیم، به کلاس قرآن شهید علاء الدین که تازه روحانی شده بود میرفتیم تا قرآن یاد بگیریم. اگر شهید می آوردند از مدرسه فرار می کردیم و به تشییع شهید می رفتیم. مدیر مدرسه او را خیلی دوست داشت، شاید به خاطر دل و جراتش بود. وقت نماز که شد کسی جز او در کوچه نبود و همیشه با او به مسجد میرفتم. اگر او را از این در بیرون میکردی از در دیگر وارد می شد.

با شنیدن صدای در من (احمد) که به کلی مات و مبهوت شده بودم، ناگهان به یاد خاطره ای افتادم که با ابراهیم به باغ پدر بزرگش رفتیم، هم هندوانه خوردیم و هم کتک، یاد روزهایی که اگر به مسجد نمی رفتم ، ابراهیم پاشنه ی در را از جا در می آورد و من را به مسجد میبرد. یاد روزهایی که با او و بهنام به دریا میرفتیم و آب روی هم میریختیم و با پوست خیار همدیگر را میزدیم. یاد روزی که سه نفری سوار موتور پدر او میشدیم و پایمان را روی زمین میکشدیم و یا با هر وسیله ی دیگر گرد و غباری به پا میکردیم که فراموش نشدنی است. ابراهیم عادت داشت گرد و خاک به پا کند و حتی لحظه ای که دیگر هیچ کس بعد از آن او را ندید هم گرد و خاک به پا شده بود و او با نیامدنش گرد و خاکی عظیم تر به پا کرد. به یاد دارم سال شصت و شش را که سه نفری از مدرسه فرار کردیم تا به جبهه برویم اما تقدیر و سرنوشت ما را از هم جدا کرد و من اجازه ورود به جبهه نداشتم و در واقع جبهه برای من تابلو ورود ممنوع داشت اما تو و بهنام رفتید.

پیش از عید بود، من بهنام و ابراهیم چند ماهی در جبهه بودیم او آنجا هم دست از شوخی بر نمی داشت، اسلحه روی هم میکشیدیم و می خندیدیم. بعضی اوقات چون ساعت نداشتیم کلاه سر او می گذاشتم و به جای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت نگهبانی می داد. روزهایی بسیار خوبی بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم که شاید روزی در آن نخلستان از هم جدا شویم. بعد از عید چند روزی به مرخصی آمدیم و به او کمک کردیم تا باغ پدرش را پاکن (کندن اطراف درختان انگور با بیل) کند.

دوباره در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۲۳ همراه چند تن از نوجوانان روستا به جبهه اعزام شدیم، ابراهیم بیسیمچی بود و معمولاً شبها سنگر درست میکرد و میگفت روزها نمی تواند کار کند. زمان به سرعت سپری می شد

تا اینکه در چهارم خرداد شصت و هفت عراقی ها پاتک زدند و آنجا کسی، کسی را نمی شناخت. دانه های گرد و غبار آنچنان در هوا بود که نمی توانستم ابراهیم را ببینم اما یکی دیگر از همرزمان می گفت: ابراهیم را دیده که به سمت عراقیها می رود. در آن روز تلخ بیشتر رزمندگان شهید و مفقود شدند و اثری از ابراهیم شانزده ساله نبود و او در نخلستانها ناپدید شد.

پدر

ابراهیم از بهنام و از هر کسی که از جبهه می آمد سراغ تو را میگرفتم و کسی از تو خبر نداشت.

درد فراق امان از من و تمام دوستانت بریده بود و مادرت حالی بدتر از من داشت، در این هشت سال که نیامدی چه کشیده است؟ خدا میداند و بی شک هر روزش هزار سال بر او می گذشت. فراق از هر شکنجه ای برایش سخت تر بود. وقتی سال هفتاد و پنج، پلاک و چند تکه از استخوانت را آوردند و گفتند این ابراهیم است، قلبها کمی آرام گرفت اما ما هنوز منتظر آمدنت هستیم. ابراهیم یادگاری که از تو به جا مانده است، خاطره ی زیبای خنده هایت، شوخی های بامزه ات و آزادی کشورت است که با خون نوابها و چمرانها و رجایی ها و ابراهیمهایی همچون تو ایران، ایران خواهد ماند. بازتایپ: هدهد

===============================

تقدیم به شهید ابراهیم بانشی

سلام دوست شهیدم

سلام خالصانه و حسرت دیرین مرا پذیرا باش. حسرت از این رو که رفتی و من ماندم! من چــه خوشبخت بودم که خداوند ، سعادت با تو بودن را هر چند به مدت کمی، نصیبم کرد.

در این وانفسا، در این زمانه ی زرمداری و زیورسالاری، در این عصر غبار گرفته که هر کس بیشتر از آنکه دین خودش را نگه دارد میکوشد قدرت خود را حفظ کند، در این زمانه ای که هر کس درد دین و دینداری دارد تنها میماند و فرزندش را از شر شیطان رانده شده به خدا می سپارد، مانند خانواده ی شما کم پیدا میشود. تو گرچه جوان بودی اما چنان پاک بودی و مهربان، آن قدر دلسوز بودی و حق طلب که گویی از بهشت آمده بودی تا بیاموزی و عبرت دهی.

آه ای عزیز توچه کرده بودی که این چنین از بند دنیا رستی و در هوای پاک ملکوت رها شدی؟ همیشه به یاد خاطرات شیرینت می افتم و بدین وسیله یاد تو را در خاطرم زنده می کنم.

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==============================

به روایت همکلاسی شهید حسین بانشی بابا

به یاد می آورم در کلاس بیست و پنج نفری چهارم ابتدایی روزی هیپکدام از دانش آموزان درس نخوانده بودند و هر کدام بهانه ای می آوردند و آقای معلم در جواب آنها می گفت چه حرفــا! آدم شاخ در میاره......تا اینکه یک روز زنگ جمله سازی فارسی معلم ابراهیم را صدا زد و به او گفت: با این چند کلمه جداگانه جمله بساز. یکی از کلمه ها، چه حرفا بود. ابراهیم این دست و آن دست می کرد تا شاید بچه ها به او تقلب برسانند، اما بچه ها جوابی به او ندادند و او مجبور شد خودش جمله بسازد. او یکدفعه گفت: واه چه حرفا آدم شاخ در میاره. همه بچه ها با شنیدن این جمله خندیدند.

===================

به روایت همکلاسی شهید :حسین بانشی

کلاس پنجم بودیم صدای زنگ تفریح به صدا درآمد و همه بچه ها با هم بازی می کردیم که پای یکی از آنها به سطل آشغال گیر کرد و سطل شکست. آقای معلم از بچه ها خواست که یک سطل نو برای کلاس ابراهیم بیاورند، دانش آموز نیمکت اول ، آن پسر رعنا و شوخ طبع و هیکلی کلاس که معلم به او لقب پیر میکده داده بود سطل شکسته را به خانه برد و با سیم چنان آن را دوخته بود که گویی سطل دیگری است و مدت ها در کلاس از آن استفاده می کردیم.

تا اینکه روزی خبر شهادتش رسید و معلم آن سطل دوخته شده با دستان ابراهیم را به دفتر مدرسه برد تا یاد و خاطر او را زنده کند.

=====================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی آقای معلم در کلاس ازدین و دیانت و از خاکی بودن صحبت می کرد که زنگ استراحت به صدا در آمد و بچه ها گرد و خاک زیادی به پا کرده بودند. ناگاه آقای معلم وارد کلاس شد و گرد و خاک ها را دید. سوال کرد چرا این همه خاک در کلاس است؟ بچه ها که جرات حرف زدن نداشتند ساکت سر به زیر انداخته بودند ولی ناگهان صدای ابراهیم بلند شد و گفت: آقا اجازه خودتان گفتید آدم باید خاکی باشد.

======================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی کوله پشتی ام را برداشتم و روانه کوه شدم. در بین راه با ابراهیم برخورد کردم. او مرا سوار موتور خود کرد تا قسمتی از راه با هم بودیم. آنقدر با سرعت زیاد رانندگی می کرد که به او گفتـم تـو بـایـد راننده آمبولانس شوی نه راننده موتور و بعد از هم جدا شدیم و هر کدام به راه خود رفتیم.

===========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

ابراهیم عمویش(علی حسین)  را خیلی دوست داشت و با او زیاد شوخی می کرد همیشه می گفت: من باید به جبهه روم و شهید شوم و از دست عمویم راحت شوم.

=======================

به روایت یک دانش آموز

یک روز هنگامی که در صف صبحگاهی شرکت کرده بودیم و مدیر شعارهفته را میخواند ابراهیم در حال حرف زدن بود و مدیر

او را صدا زد و به جلو صف فرا خواند و از او خواست شعار هفته (بِــر الوالدین اکبر فریضه) را که بگوید ابراهیم در حالی که پا و دو دستش بالا بود از مدیر میخواست تا اجازه دهد معنی شعار هفته را بگوید چون عربی آن را فراموش کرده بود.

======================

زمان جنگ نوجوانان و جوانانی که مشتاق جبهه و شهادت بودند، به تل بیضاء می رفتند و تاریخ تولدشان را در شناسنامه تغییر می دادند تا سنشان برای به جبهه رفتن مناسب باشد. ابراهیم هم چندین بار این کار را کرده بود تا اینکه چند روز قبل از اعزامش به او گفتم کی می خواهی به جبهه بروی؟ تو فقـط تـا تل بیضا می روی و بر میگردی. او با شوخ طعبی گفت: من بــه تــل بیضاء می روم و بر میگردم، ولی میخواهی بروم و دیگر بر نگردم و همینطور هم شد...

===================

به روایت پدر شهید

روزی که می خواست برای بار اول به جبهه برود، برای اینکه من دنبال او نروم تا مانع رفتنش شوم، مقداری نایلون داخل لوله بنزین موتور کرده بود تا بنزین به کاربراتور نرسد. وقتی او رفت با موتور کمی دنبال او رفتم ولی موتور خراب شد و بنزین نرساند و من مجبور شدم موتور را بگیرم و برگردم و ابراهیم هم رفت.

===========

به روایت پدر شهید

عید بود و تازه از جبهه بر گشته بود. چند نفر از دوستانش را جمع کرد تا باغ را پاکنی کنند. او می گفت: این تکه از باغ سهم مــن اسـت کـه باید آن را پاکنی کنم، یک مرغ هم برایش هم خریده بودیم تا کباب کند اما وقت نداشت و رفت. ما هم تا چند مدت پس از رفتنش مرغ را نگه داشتیم تا شاید بیاید اما خبری از ابراهیم نشد.

====================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

یک روز به شمس آباد، روستایی در ۱۰ کیلومتری بانش، رفتیم تا عکسی که گرفته بودیم را تحویل بگیریم. پس از گرفتن عکسها در راه برگشتن به خانه ابراهیم عکس را از جیبش بیرون آورد و گفت: احمد این عکس برای جلوی آمبولانس خوب است و من هم در جواب او گفتم: تو به دلت افتاده که شهید میشوی.....

او رفت و بعد از مدتی همان عکس را جلوی تابوتش زدند.

=================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

زمان برداشت گوجه و بادمجان به ابراهیم که گفتم یک کیلو بادمجان برای همین امشب احتیاج دارم، ساعت پنج عصر بود که ابراهیم با موتور آمـد و زنگ زد و پدرم در را باز کرد و دیدم ابراهیم با یک کیسه پر از بادمجان آمده است.

=====================

زمستان بود و ما در خانه کپسول نداشتیم ، من رفتم کپسول تهیه کنم که با ابراهیم برخورد کردم (آن زمان پدر ابراهیم کپسول فروشی داشت و ابراهیم و برادرش همیشه چند عدد کپسول برای اقوامشان بر می داشتند) ابراهیم به من گفت حالا که داریم با هم قوم و خویش میشویم، چند عدد کپسول به تو میدهم و این برخورد زمینه آشنایی و دوستی ما شد و تصویر این خاطره همیشه در ذهنم مانده است.

========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

روز اعزام نیرو ابراهیم به من چیزی گفت که به واقعیت پیوست. او با شوخی به من گفت: من باید چند بار به جبهه بروم و برگردم تا تو بزرگ شوی و به جبهه بیایی؛ همچنین گفت: این بار بار آخر مـن اسـت کـه بـه جبهه میروم و دیگر یکدیگر را نمی بینیم، که همین طور هم شد و یکدیگر را هیچ وقت ندیدیم.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
هیئت خادم الشهدا

شهید امید علی بانشی

فرزند بمونعلی

ولادت : 19/9/1344 بانش بیضا

شهادت : 11/12/1362 طلائیه، عملیات خیبر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به جایی رسیدم که آرامش سراپای وجودم را فرا گرفت، همانجا زانوی ادب به زمین زدم.  این درست قبر همان شهید بود، همین که پرده و روپوش قاب را کنار زدم عکس مردی خوش سیما که از لیخندش مهربانی می بارید آشکار شد، بی اراده صلوات فرستادم و آرام سلامش کردم و چه زیبا سلامم را پاسخ گفت، سراغ خانواده اش رفتم و از شهید امیدعلی پر سیدم، آنها زندگی شهید را اینگونه برایم به تصویر کشیدند که او...

فرزند اول خانواده بود و در زمان اوج بیماری پدر به دنیا آمد  و امید علی نام گرفت با او را امید صدا می کردند.

مادرش بسیار عاشق و شیفته او بود ، پسری مهربان که  به خاطر بیماری پدر و فقر شدید، چاره ای جز ترک درس و نداشت. امید علی به کم قانع و به خواست و اراده خدا راضی بود. شاید ده ساله بود که همچون مردی کامل در مزرعه کار می کرد بی آنکه دلش سراغی از کودکی و بازیهایش بگیرد.

امیدعلی دوران کودکی و نوجوانی را با سختی و رنج پشت سر گذاشت تا اینکه به سن ازدواج رسید. ملاکش دین و ایمان همسر بود، با دختری از لحاظ خانوادگی همسطح خانواده خودش ازدواج کرد. زمانی که فرزند اول به دنیا آمد تصمیم گرفت خانه ای مستقل بسازد تا زندگی راحتی برای همسر و خانواده اش فراهم کند. او در این مدت روزها در مزرعه کارهای پدر را انجام می داد و شب به ساخت منزل مستقل مشغول می شد، در زمستانها هم در میدان تره بار شیراز کار می کرد.

به جرات می توان گفت در این مدت نه شهید امیدعلی توانست خوب فرزندانش را ببیند و نه فرزندان توانستند صورت آسمانی پدر را خوب به تماشا بنشینند. امیدعلی با وجود گرفتاری زیاد از هر فرصتی برای دیدار اقوام استفاده می کرد و با اینکه دستش از نظر مالی تنگ بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی دلش اقیانوسی بی انتها بود و تا جائی که می توانست به نیازمندان کمک میکرد.

ساخت منزل هنوز به اتمام نرسیده بود که امید تصمیم گرفت به جبهه های جنگ تحمیلی برود. ایشان چهاردهم دیماه شصت و دو از مقر صاحب الزمان شیراز به مناطق جنوب اعزام شد و مدتی در جبهه ها مستقر بود و بالاخره در تاریخ یازدهم اسفند ماه شصت و دو در منطقه طلائیه در عملیات خیبر در حالیکه مسئول پرتاب اسلحه آرپی جی بود با برخورد ترکش خمپاره به ناحیه پهلو و پشت سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این را یگویم که تمام تلاشها بکار گرفته شد ولی اندکی از خوبی های شهید امیدعلی بازگو نشد. روحش شاد و یادش گرامی

ادامه دارد....هدهد

===================

 

به روایت مادر شهید

هر وقت از کار برمیگشت با فرزندانش بازی میکرد خیلی به آنها وابسته بود ولی با این وجود مدام از رفتن به جبهه سخن میگفت، یکبار گزارشی در مورد جبهه پخش شد ، امید هم که شنید خیلی قاطع اعلام کرد که باید به جبهه بروم هر چه دیگران در مورد جبهه صحبت کرده اند کافی است.

هرچه گفتم پدر و برادرت هم جبهه هستند تو بمان و از ما سرپرستی کن، گفت: هر کس به جای خودش به جبهه میرود و من خودم باید بروم و از مملکت و ناموسم دفاع کنم ...

فردایش هم من و خانواده اش را به زیارت شاهچراغ برد و حالا من هربار که به زیارت شاهچراغ میروم همانجایی می نشینم که قبلا با امید علی رفته بودم و این آخرین زیارت ما بود

 

به روایت خواهر شهید

امید خیلی مهربان، دلسوز و زحمتکش بود و کارگری میکرد به آقای دستغیب و سخنرانی و دعای او علاقه داشت، اهل امر به معروف و نهی از منکر خصوصا در مورد حجاب بود ولی در عین حال بسیار تعصبی بود.

========================

بهترین لحظات زندگی من مراسم ازدواج امید بود که به او گفتم : خیلی دوست دارم برای دامادیت شعر بخوانم و او گفت به شرطی که هیچ نامحرمی آنجا نباشد تا صدایت را بشنود، همیشه من به یاد خنده ها و خنداندنهایش هستم پوستری از شیراز خریده بود که روی آن نوشته بود :

در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست

 آنجا که صفا هست همه نور خدا هست

==================

به روایت پدر

زمانی که جوان بودم شغل من چوپانی بود و چون گوسفندان را برای چرا به بیرون( کوه) می بردم توانایی روزه گرفتن را نداشتم امید میگفت: پدر جان! من حاضرم به جای شما گله گوسفندان را ب ه چرا ببرم و شما در خانه بمانیدو روزه بگیرید تا خدا هم راضی باشد.

به روایت خواهر شهید

زمانی که پدرومادرم تصمیم گرفتند برای امید همسری انتخاب کنند افرادی را که پیشنهاد میکردند چندان مورد طبع امید نبودند و او مخالفت میکرد هربار می گفت من به دین و ایمان همسرم حساس هستم و پدر که عصبانی می شد امید صدای او را ضبط می کرد و بعداً آن را پخش می کرد تا خانواده بشنوند و از عصبانیت پدر لبخند بر لبانشان بنشیند.

=================

به روایت همرزم شهید

قبل از عملیات خیبر بود. امید داشت دنبال آب میگشت من که خیلی او را دوست داشتم فوراً دو لیتر آب برایش پیدا کردم دیدم با آن آبشور غسل شهادت کرد. و فردا هم که لحظات پایانی و پیروزی بخش عملیات بود چون تیر کم داشتیم ایشان رفتند تا تیر و مهمات بیاورند. چند قدمی رفت و برگشت و یک عکس از خانواده اش را به من تحویل داد و حلالیت طلبید و رفت.

====================

به روایت همرزم شهید

امید علی بانشی

امیدعلی خیلی مهربان و خوشرو بودند و در ایجاد سنگر و بر پاداشتن چادر و حتی چایی درست کردن برای رزمندگان پیش قدم بود یکی از شبها که بچه ها چند ساعت به طور مداوم پیاده روی کرده بودند صدای اعتراضشان بلند شد . امید علی اصلا اعتراض نمی کرد و تمام سه شبانه روز را با انرژی تمام پیاده روی می کرد و می گفت اصلا اشکالی ندارد این کارها همه عبادت است.

=====================

به روایت مادر شهید

تازه انقلاب شده بود خواب دیدم امام خانه ی ما آمد و امیدعلی پذیرایی میکند امام (ره) سه تا سیب به امید علی داد و او سیب ها را به من داد هر چه به امید گفتم این سیب ها را نگه دار او قبول نکرد و گفت : تو خودت از این سیب ها نگه داری کن .

این خواب توی ذهنم بود تا جنگ شروع شد. با خودم می گفتم: حتماً امید جبهه می رود و شهید میشود . با دنیا آمدن هر کدام از بچه ها، یاد سیب می افتادم ............

================

به روایت مادر شهید

مدتی بود خیلی نگران بودم چون فرزندم علی شیر در جبهه بود به دکتر رفتم، امیدعلی هم همراه من بود و دکتر میگفت خدارا شکر کن که چنین پسری داری و ناراحت نباش. بعد از مدتی امید به جبهه رفت و نامه ای فرستاد داخل نامه یک شکلات گذاشته بود در جبهه به دوستانش گفته بود یا من سالم بر می گردم یا مثل این شکلات درون کفنی پیچیده می شوم و می روم.

===================

به روایت همسر شهید

شب قبل از شهادتش خواب دیدم امید در حیاط نشسته و خیلی هم سردش است و می لرزد ، تا اینکه مرا صدا زد و گفت: چادر نمازت را بیاور تا به دور خود بپیچم، گفت خیس شده ام و سردم است. بعد از شهادتش یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: وقتی که ترکش به او اصابت کرد و شهید شد در چاله ای پر از آب افتاد و کاملا خیس شد.

===================

به روایت همسر شهید

امید خانه نبود و ساعتی از شب گذشته بود، همه بچه ها خوابیده بودند. مردی با چفیه صورتش را پوشانیده بود و اصلا صورتش معلوم نبود، با انگشت به پشت پنجره میکوبید. نمیدانم چرا ولی اصلا نترسیدم انگار خیالم راحت بود. بعد از دقایقی امید آمد و سوال کرد اگر من جایی بروم تو تنهایی نمیترسی و گفت: اگر من بروم و اصلا نیایم نمیترسی؟ من هم به او گفتم: نه اصلا نمیترسم ه بعد فهمیدم که آن مرد پشت پنجره امید بوده و میخواسته ما را محک بزند که آیا می ترسیم یا نه چون میدانست رفتنش برگشت ندارد.

=================

به روایت همسر شهید

دخترم باردار بود. خواب دیده بود که به باغ بسیار بزرگی رفته است و نگهبان باغ در مقابل در به استقبال او آمده است و به او گفته که این باغ پدرت است. برو داخل. دخترم نیز به باغ رفته و یک دسته گل نرکس چیده است. وقتی فرزندش به دنیا آمد : گفتم به خاطر خوابی که دیده ای اسمش را نرگس بگذار.

================

به روایت همرزم شهید

ماجرای سه سیب من و امیدعلی و شانزده نفر از رزمندگان بانش جز یک دسته بودیم . به همین دلیل به ما دسته شهید محمدرضا بانشی می گفتند. شب دوازدهم اسفند شصت و دو بود، چهار ساعت پیاده روی کردیم، دشمن تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و ما را زیر آتش گرفته بود. ما در باتلاقی زمین گیر شده یک ساعت تمام بر سر ما آتش می ریخت .

فرمانده با صدایی رسا :گفت دسته شهید بانشی شما را به خون شهید سوگند که به دشمن حمله کنید. با این حرف بچه ها جان تازه گرفتند و همه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ..» و «انا لله ..» را خواندند و حرکت کردند. فقط ده دقیقه طول کشید که دشمن شکست خورد. از یکی از خاکریزهای دشمن به سوی ما تیر اندازی میشد. امیدعلی گفت: من باید این سنگر را خفه کنم چون تیر و مهمات کم داشتیم، امید علی رفت تا نیرو و مهمات بیاورد چند قدمی که برداشت دوباره برگشت عکس خانواده اش را به من داد تا آنها را برسانم و از من حلالیت طلبید، منظرش بودم اما نیامد ... بعداً پیکرش را در میان شهدا دیدم...

به روایت برادر شهید علی شیر

من جبهه بودم با خبر شدم که امید علی هم به جبهه آمده است و در پایگاه پنجم شکاری مستقر شده اند خودم را آنجا رساندم بعد از ساعتی پرس وجو موفق شدم شماره اتاقش را پیدا کنم رفتم. وقتی در زدم خود امید در را بازکرد چهره اش نورانی شده بود و همانجا اشک در چشمانم جمع شد. به دلم آگاه شد که او شهید می شود. با دلتنگی وارد اتاقش شدم و بعد از کمی؛ از او پرسیدم چه خبر ؟ چرا جبهه اومدی؟! با خنده همیشگی و با لهجه خودمان گفت ای کاکا ! تو بگو چرا به جبهه آمدی؟ گفتم : من پاسدارم وظیفه دارم، گفت مگر خون من از دیگران رنگین تر است که من جبهه نیایم؟  باز من جواب دادم و آخر با ناراحتی گفت:الکی سوال نکن.

من دیدم ناراحت است از خانه و خانواده پرسیدم و در بین سوال و جوابها خواستم او را قانع کنم که به شیراز برگردد ولی او هربار ناراحت می شد تا ساعت یازده شب گفتگوهای ما طول کشید سپس شام درست کرد و.....

==============

به روایت همرزم شهید

دو روز قبل از عملیات خیبر در منطقه با ایشان ملاقات کردم و با همدیگر به سنگر بانشیها رفتیم، بعد از ساعتی نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم، در ضمن با آن شهید بیرون از سنگر صحبت کردم و به او گفتم که بیشتر نیروها در این عملیات شهید میشوند و از او خواستم که او را به لشکر نوزده فجر انتقال دهم. با چهره ای خندان گفت:ای کاکا ! اینجا هم همه با هم برادرند؛ اولاً اینجا بانیشها هستند، دوماً همه جا زمین خداست و خداوند نگهدار همه رزمندگان است ، ان شاءاله فردا شب در عملیات شرکت میکنم و هرچه قسمت بود می شود. خلاصه هرچه به او فشار آوردم موفق نشدم . و در جواب آخر گفت : یا با این رزمنده ها شهید می شوم یا با آنها سالم بر می گردم .

=======================

به روایت برادر شهید

عملیات خیبر شروع شده بود شب از نیمه گذشته بود به دوست و همرزم امید علی، جمال اسفندیاری برخورد کردم با پریشانی پرسیدم امید را ندیدی؟ گفت: جلو تر از من حرکت کرد. من با دوستانم به راه ادامه دادیم و نیم ساعت بعد به تعدادی جنازه برخورد کردیم و آمبولانس صدا کرده و آنها را داخل آمبولانس می گذاشتیم، ناگهان جنازه پاک شهید امید علی را روی زمین دیدم با گریه به دوستم گفتم این جنازه برادر من است!! او هم با گریه گفت همه اینها برادران ما هستند، چه فرقی دارند ، همه برای امام حسین (ع) می جنگند ، با صدای بلند یا حسین (ع) گفت و جنازه امید و بقیه جنازه ها را داخل آمبولانسها گذاشتیم و به کار ادامه دادیم. دو روز بعد برای تشییع جنازه به شیراز آمدم .

روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

فرزند سید منصور

ولادت : اول آذر 1338 بانش بیضا

شهادت : 16 آبان 1361 شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگینامه و وصیت نامه شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۰۶:۵۷
هیئت خادم الشهدا
بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید سید نجات (سجاد) موسوی بانشی

فرزند سید محمد علی

تولد: ۱۳۳۴بانش بیضا

شهادت ۱۳۶۰ ارتفاعات کردستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

=====================

در سال هزار و سیصد و سی و چهار در روستای بانش از توابع بیضا قدم به عرصه ی هستی نهاد، نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات میگرفت که در فرمایش «الست بربکم » مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد «بلی».

مادرش قنداقه او را که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بود به محل تعزیه روستا برده تا خدایی نکرده مانند دیگر فرزندانش فوت نکند. در روستا به سجاد معروف میشود تا کلاس چهارم ابتدایی را در بانش درس میخواند و تا قبل از ازدواج به همراه برادر و پدر در بانش کشاورزی میکند .

در سال پنجاه و دو ازدواج کرد، چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به سربازی رفت، آموزشی را در کرمان و بقیه را در اهواز خدمت کرد. بعد از اتمام سربازی به شیراز رفت و در مغازه ی موکت فروشی و سپس مغازه الکتریکی کار کرد.

با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاه، سید نجات هم به یاری امام و رهبر خود شتافته و مردانه مبارزه کرد.

در همان اوایل تشکیل سپاه پاسداران سید نجات ثبت نام کرده و عضو آن شد. اوایل مسئول بسیج اردکان بود پس از شش ماه به بیت امام خمینی رفته و به عنوان محافظ بیت جرعه ای از دریای بیکران محبت امام را چشید.

در سال پنجاه و نه مسول آموزش پایگاه مقاومت بانش شد و برای آموزش نیروهای بسیجی تمام تلاش خود را کرد. دوباره به اردکان (سپیدان) منتقل شد و منزلش را به شیراز برد.

سید نجات برای اولین بار در سال شصت به جبهه  جنوب شهر آبادان منتقل شد، سه ماه طول کشید در بازگشت عده ای دیگر از نیروهای بیضا را آموزش داد و به همراه آنان بار دیگر به جبهه رفت و سرانجام در سحرگاه دوازدهم دی ماه سال شصت در عملیات محمد رسول الله با رمز لا اله الا الله محمد رسول الله ندای پروردگارش را «بلی» گفت و به سوی او شتافت .

 ======================

خاطراتی از شهید سید نجات موسوی

=======================

به روایت خواهر شهید

منزل همسایه ی ما یک پنجره به خـانـه مـا داشـت مـادرم می شنود که زن همسایه (عمه رحیمه که زودتر خبر شهادت را فهمیده بود) بر سر و سینه می زند و می گوید الهی قربون سجاد بروم، مادرم که خیلی سید سجاد را دوست داشت وقتی فهمیده بود که سید سجاد شهید شده شب - وقتی کسی نبوده - سر چاه آب را بر می دارد و تا گردن خود را زیر آب می کند که خودکشی کند. مادرم می گفت یک دفعه یادم به نامه سیدسجاد آمد که برایم نوشته بود: اگر مثل حضرت زهرا صبر کنی تو را دوست دارم، دست از خودکشی برداشتم. فردا صبح تا روستای همجوار پیاده میرود که یکی از اهالی روستا او را دیده و شیراز منزل شهید سجاد میبرد...

=================

به روایت همسر شهید

سید نجات با شخصی عکس گرفته بود. آن شخص شهید شد و عکسشان را بزرگ کردند و سر قبرش گذاشتند یک نفر از اقواممان به سجاد گفت: چرا اجازه دادی عکست را در قبرستان بزنند، سید در جوابش گفت: من هم اول و آخر شهید میشوم می خواهم بروم عکسم را ببینم که آیا شهید شدن به مـن می آید یا نه ؟ ان شاالله عکس من را هم بر سر قبرم می بینی. بعد از شهادت سید نجات همسایه ما اسم سید را بر تابلویی نوشت و بر سر کوچه نصب کرد،آن کوچه هنوز هم به همین نام معروف است .

====================

یک گهواره برای دختر بزرگم معصومه خریده بودیم، سید نجات آمد و گفت تو اگر چیزی را داشته باشی حاضری آن را به فرد دیگری بدهی؟ گفتم بله، سید گفت : گهواره معصومه را می دهی به دختر خواهرم که تازه به دنیا آمده ؟ آن روز با هم گهواره را به بانش آوردیم و به خواهرش دادیم .

===============

سید سجاد ابتدای کارش در سپیدان بود، منزل ما شیراز بود، سید بعضی مواقع هفته به هفته هم منزل نمی آمد. وقتی دیر می آمد در را که باز میکردم تا چشمش به بچه ها میخورد میزد زیر گریه.

=====================

شب به خانه آمد و گفت: عده ای از بسیجیان بیضا را که آموزش داده ام باید به جبهه ببرم، فردا صبح زود بلند شد و بچه ها را از خواب بیدار کرد، خیلی سفارش بچه ها را میکرد، وقتی که سید سجاد میخواست از در حیاط برود بیرون گریه میکردم او برای اینکه ما ناراحت نباشیم با خنده صحبت میکرد، سه بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد این آخرین دیدار ما بود. تا دو ماه از او خبری نداشتیم، بعد از دو ماه نامه ای به یک نفر بسیجی داده بود تا برای ما بیاورد ما هم جواب نامه را نوشتیم برد.

============

به روایت مصطفی، پسر شهید

یک روز از بنیاد جانبازان گروهی به همراه جوایزی به مدرسه ما آمدند.من خیلی دوست داشتم یکی از جایزه ها را به من بدهند. گفتند: پسرهای جانباز دستشان را بالا کنند، من هم دستم را بالا کردم، یکی یکی اسم هایمان را می پرسید، درصد جانبازی پدرمان را هم پرسید وقتی به من رسید گفت:پدرت چند در صد جانباز است؟ گفتم صد در صد .

======================

وقتی میروم سر قبر پدرم همه چیز را فراموش میکنم، احساس می کنم لحظه لحظه عمرم در کنارم بوده و الان هم دارد با من حرف می زند.

=====================

جهت خرید به مغازه رفتم وقتی برگشتم دیدم نزدیک حیاط یکی از همسایگان آمبولانس و ماشین سپاه ایستاده است سوال کردم، گفتند: فلانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. وقتی به خانه آمدم سید نجات گفت چرا دیر آمدی؟ قضیه را برایش تعریف کردم، سید نجات گفت: ان شاء الله یک روز هم می آیند دنبال همسر شهید سید نجات بانشی، چهار ماه قبل از شهادتش بود.

===================

برای مراسم تدفین شهید سید نجات مدتی بانش بودم، وقتی به شیراز رفتم دیدم شهید زیر قالی با ماژیک نوشته بود همسر عزیزم من رفتم به جبهه و میدانم که صددرصد شهید میشوم، مواظب خودت و بچه ها باش، نام فرزند بعدی را هم سید احمد بگذار، امام خمینی را خیلی دوست داشت، و نام پسرم را به خاطر فرزند امام سید مصطفی گذاشت و همیشه سفارش می کردکه نام فرزند بعدی را سید احمد بگذاریم.

=================

به روایت مرضیه بانشی، دختر شهید

وقتی به مکه رفته بودم پس از انجام دادن اعمال، مُحرم شدم و برای پدرم نیز اعمال را انجام دادم. در یک گوشه ای نشسته بودم که چند لحظه خوابم برد. خواب دیدم آمبولانسی آمد و دو جنازه در آن بود. اولی را گذاشتند زمین و به من گفتند بیا کمک کن او را بگذاریم پایین. موقع پایین آوردنش در تابوت باز شد، آدم نورانی و قشنگی در آن بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا آمدی اینجا؟ مرد گفت: من پدر تو هستم

=====================

به روایت همسر شهید

گفت باید خدا را در جبهه دید؟ گفتم مگر چه شده ؟ سید نجات گفت: یک شب سنگر ما آتش گرفت من که قبلاً یک آفتابه بنزین را برای احتیاط در جایی گذاشته بودم، حواسم نبود و آفتابه را آوردم و روی آتش ریختم، آن لحظه به فضل خدا آتش خاموش شد، چند دقیقه بعد یادم آمد که داخل آفتابه بنزین کرده بودم.

=========================

به روایت سید اولیاء ، برادر شهید

برادرم تازه پاسدار سپاه شده بود معمولا آن زمان بانشیهای مقیم شیراز در جلوی مغازه یکی از بانشیها جمع میشدند یکروز که با برادرم رفتیم آنجا صاحب مغازه عکس بنی صدر را بالای سر در مغازه نصب کرده بود. سیدنجات گفت : این عکس را پایین بیاور. او گفت: سید نجات تو چرا ؟! تو که پاسدار هستی ؟ سید نجات در جوابش گفت : شما این آدم را نمی شناسید و یک هفته بیشتر طول نکشید که بنی صدر از سمت خود خلع شد.

===============

سید نجات دوران آموزشی سربازی را در ۰۵ کرمان گذراند . یک بار نـامـه نوشت که دندانش را کشیده، مادرم که او را خیلی دوست داشت خیلی سریع خود را به کرمان رساند، من و دامادمان عمو نیاز هم بودیم . عمو نیاز کت و شلواری مشکی پوشیده بود و قیافه اش شبیه تیمسارها شده بود، وقتی به پادگان رسیدیم دژبانها به من و مادرم اجازه ورود ندادند اما زمانی که عمو نیاز آمد آنها فکر کردند تیمسار یا سرهنگ است و برای او پا چسباندند و برایش احترام گذاشتند و به او کاری نداشتند .

عمو نیاز رفت داخل پادگان رفته بود بالای سر سید نجات که در حال گریس کاری موتور بود. سید نجات با تعجب گفته بود تو چطور داخل پادگان شدی؟ چه کسی تو را راه داده؟ بعد با هم از پادگان بیرون آمدند و اتاقی را اجاره کردیم و شب را آنجا ماندیم .

===================

به روایت همسر شهید

در بنیاد شهید شیراز سر مسئله ای با یکی از مدیران بحثم شد آن روز خیلی ناراحت شدم و به شاه چراغ رفتم و گریه کردم و به سید نجات گفتم اگر تو زنده بودی امروز با من اینطور برخورد نمی شد. شب سید نجات به خوابم آمد یک برگه دستش بود به من گفت: این را به آقای ش..ص بده و بگـو حـق من همین بود که تو دانی، فردا صبح بنیاد شهید رفتم و موضوع را به او گفتم و با شنیدن حرف های من شروع به گریه کرد و بر سر و صورتش می زد.

======================

به روایت معصومه بانشی،  فرزند شهید

مادرم در خرید خانه دچار مشکل شده بود و مدتی پیش ما زندگی می کرد، من ناراحت بودم که عاقبتشان چه میشود. شب خواب دیدم با خواهر و مادر و برادرم در یک چاه هستیم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم بیاییم بیرون، ناگهان در تاریکی شخصی پیدا شد و ما پاهایمان را در کف دستش گذاشتیم و بالا آمدیم . بیرون از چاه یک نفر بود از او پرسیدیم این مرد که در چاه کار می کند کیست ؟ گفت: مسئول این چاه سید نجات بانشی است و مدت زمان زیادی طول نکشید که مشکل خرید خانه برای مادرم حل شد.

===========================

به روایت همرزم شهید: عبد الرحمن بانش

سید نجات در تهران دوره خمپاره اندازی دیده بود، یک بار رفتم در میدان تیر سپاه سپیدان و دیدم پاسداری به افراد آموزش میدهد، سید به او گفت: تو خوب آموزش نمی دهی. قرار شد مسابقه بگذارند و یکی آن پاسدار بیندازد و یکی سید نجات، آن پاسدار خمپاره را چند متر آن طرف تر از محلی که قراربود بیندازد انداخت ؛ اما سید نجات دقیقا همان محل مورد نظر را زد.

======================

به روایت همرزم شهید : عباس زارع

در سال شصت به همراه سیدنجات به جبهه جنوب اعزام شدیم از شیراز نفری شصت فشنگ به ما دادند، وقتی رسیدیم ماهشهر نیروی هوایی اعتصاب کرده بود و ما را به آبادان نبردند قرار بود شب با لنج برویم اما لنج هـم نـیــامــد و یک خلبان اصفهانی بدون توجه به اعتصاب نیروی هوایی ما را با هلیکوپتر به آبادان برد .

شب محلی به نام شیر پاستوریزه رفتیم و در طرح کانال کشی شهید چمران شرکت کردیم. ما یک خاکریز را از شب تا صبح گود کرده و الوار روی آن انداخته و سپس دوباره خاک روی الوار میریختیم.....

========

============

به روایت همرزم شهید ( یونس على بانشی )

ما گروه اعزامی از سپیدان فارس در تاریخ یازدهم دیماه سال شصت ساعت دو بعد از ظهر بعد از ظهر به فرماندهی حاج همت و معاونش آقای قهرمانی و معاونین او سید نجات و آقای الماسی برای انجام ماموریت از نودشه راهی تپه کله قندی شدیم، شب را در تپه ی کله قندی ماندیم . ما را به چهار گروه تقسیم کردند، من مسئول یکی از گروه ها شدم .

ساعت دو و نیم نصف شب تمام برادران رزمنده با یک روحیه قوی و انقلابی برای مأموریت و حمله آماده شدند. از لحظه حرکت تا رسیدن به محل حمله که کاواچرال نام داشت خیلی مرتب تاکتیک انجام گرفت و سر قله  پیربنده مستقر شدیم .

بعد از خواندن نماز صبح در ساعت شش و نیم صبح روز دوازدهم دی ماه سال شصت با رمز لا اله الا اله محمد رســول الــه حمله را شروع کردیم . قله پوشیده از برف بود و در همان ابتدای کار دشمن گرای ما را گرفت و با خمپاره سه نفر از افراد توانمند ما را که سید نجات، بیسم چی و آرپیچی زن ما بودند را به شهادت رساند .

همینطور که از قله به طرف دشمن پایین می آمدیم چهار نفر دیگر از نیروهای ما نیز به شهادت رسیدند، دشمن که زیر دست ما بود نتوانست دوام بیاورد و حدود هفتاد نفر کشته داد و هفت نفر را هم اسیر کردیم و بقیه به شهر طویله عراق فرار کردند .

روبروی تپه کله قندی تپه کله هرات قرار داشت که در دست دشمن بود، بچه ها نتوانسته بودند که در کله قندی بمانند و عقب نشینی کرده بودند. پیش فرمانده حاج همت رفتم و تقاضای کمک برای آوردن پیکر شهداء کردم ایشان گفتند یک گروه آماده کن ما هم نیرو می دهیم .

در تاریخ چهاردهم دیماه سال شصت در ساعت پنج عصر از شهر نودشه جهت شناسایی و آوردن جنازه ها با چند نفر از برادران ایثارگر رفتیم و تا ساعت نه شب در محل مستقر شدیم. دو گروه یکی به فرماندهی من و گروهی هم به فرماندهی شخصی به نام مصیب تشکیل شد .

محوطه همچنان پر از برف بود. آقای مصیب که کاملا بر منطقه مسلط بود به همراه گروهش جلو رفتند و قرار شد اگر دشمن حضور نداشت ما راهم خبر کنند.

بعد از ورود به محل شهادت سید نجات برای ما بی سیم زدند، من به همراه افرادم به آنجا رفتم و جنازه سید نجات و دیگر شهیدان را در ساعت دوازده تحویل تدارکات شهر نودشه دادیم.

==================

به روایت دوست شهید : سید اسماعیل بانشی

در سال پنجاه و چهار سید نجات سرباز اهواز بود ، من دزفول بودم ، مرتب به هم سر میزدیم ، از مرخصی برگشتم ، پیش سید نجات رفتم و به او گفتم خبر خوشی برایت آورده ام حدس بزن . چند حدس زد اما درست نبود ، گفتم : خبر خوش در مورد خودت است. گفت: اتفاق خاصی افتاده؟ گفتم : خداوند دختری به تو عنایت کرده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علی بابر زارع

سال هزار و سیصدو شصت در جبهه با گروهی از بانشیها در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد پیکر شهید صیاد بانشی به خاک سپرده شد. همه ناراحت شدیم، سید نجات که همراه ما بود زیاد گریه می کرد و می گفت: خدایا کمکم که من دیگر به بانش برنگردم و صورتم در صورت خواهرم (همسر شهید صیاد) نیفتد و شرمنده او نشوم و حتی در نامه ای که به برادرش نوشت گفته بود که رادیو اعلام کرده صیاد شهید شده و من دیگر نمی آیم تا انتقام خون صیاد را بگیرم.

=====================

به روایت برادر شهید : سید اولیاء

در سال ۱۳۶۴ مسئول انجمن اسلامی مدرسه سید جمال الـدیـن بـودم از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مدارس قرار شد به صورت اردویی به زیارت امام خمینی برویم اما برنامه عوض شد و به دیدار آقای منتظری که آن زمان قائم مقام رهبری بود رفتیم . دوربین دستم بود داشتم عکس میگرفتم که حراست آنجا به من گفت: باید دوربین را به امانتداری بدهی، در همین زمان یکی از دوستانم مرا با نام «بانشی» صدا زد، مسئول حراست گفت: شما بانشی هستید ؟ گفتم: بله گفت: سید نجات را میشناسی؟ گفتم بله برادرم هستند، گفت : حالاچه کار میکند؟ گفتم سال شصت شهید شد. گریه کرد و گفت در سال پنجاه و نه با سیدنجات مسئول حراست بیت امام بودیم.

به روایت برادر شهید : سید محسن

وقتی بچه بودم شیشه مدرسه را شکستم، مرا به پاسگاه بردند تا شلاق بزنند در این هنگام سید نجات وارد شد و به آنها گفت: اگر این بر اثر ضربه های شلاق فوت کرد چه جوابی میخواهید به خانواده اش بدهید و آنها مرا رها کردند.

===================

یکبار با هم به شکار رفتیم سید نجات با تفنگ سوزنی که داشت یک مرغابی را شکار کرد و مرغابی خیلی از ما دور شد و من در برف دویدم و آنرا پیدا کردم و آوردم، مدتی هم دو تا آهوی کوچک داشت که آنها را خیلی دوست داشت و به آنها غذا می داد و بزرگشان کرد.

=========================

اوایل جنگ سید نجات مسئول پایگاه مقاومت بانش بود. گروه مقاومت تشکیل داد و شخصاً به آنها آموزش می داد و اسم من را هم جزء گروه مقاومت نوشت. او نیروها را در کوههای اطراف بانش ( راشکی ) آموزش می داد.

=========================

روزی که می خواستند کلنگ حسینیه را بزنند یک روحانی در روستا بود به نام آقای شاهینی، او پیشنهاد داد که چون سید نجات هم شهید نامش هم سیداست نام او را بر حسینیه بگذارند.

================

به روایت برادر و همسر شهید

در بحبوحه ی انقلاب سید به مسجد محل می رفت و تا دیر وقت به خانه نمی آمد، همیشه به او گفتم بالاخره یک روز تو را میکشند. روزی که شهربانی را گرفته بودند سید با ماشین صاحب کارش رفته بود درخانه ها و برای راهپیمایی و مجروحین ملحفه جمع کرده بود .

سید نجات آن زمان در مغازه الکتریکی کار می کرد، صاحب کارش آدم پولداری بود و خانه ای در عفیف آباد شیراز به سید نجات داده بود معمولا به مسافرت می رفت و خانه، اموال و خانواده اش را به ما می سپرد و خیلی به ما اعتماد داشت، بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران سید نجات به صاحب کارش میگفت: برو به فکر کارمند باش که من می خواهم وارد سپاه بشوم. یکبار هم صاحب مغازه اش به بانش آمد و به سید گفت همه امکانات در اختیارت ولی نرو اما نپذیرفت.

=================

به روایت برادر و همسر شهید

از همسر شهید سوال کردیم آیا امداد شهید را در زندگیتان مشاهده کنید؟ گفت : خدا شاهد است هر وقت بچه هایم یا خودم مشکلی داشته باشیم، سر گذری هم که باشد می آید سفارشی به من می کند و می رود و این تسکین دلم است. از زمانی که رفت کمتر اذان مغربی میشود که من دلم نگیرد و برای شهید گریه نکنم .=============================

دختر شهید (معصومه بانشی)  فکر میکنم صبح را که عصر می کنم به کمک پدر است، هیچ گله ای از پدرم ندارم و افتخار میکنم که پدرم در راه اسلام شهید شده و بعد از این همه سال هیچ احساس دوری از پدرم را ندارم و همیشه همراهم بوده است .

 ========================

به روایت مادر شهید امید علی بانشی

شهید سید نجات که یک سپاهی وفادار بود در یک غروب که تازه از خدمت امام خمینی (ره) به بانش آمده بود به خانه ی ما آمد و گفت: امشب مهمان دارم و می خواهم شیر بگیرم، گفتم شرمنده ام شیر نداریم چون امیدعلی نبود تا گاو را بگیرد با خنده گفت: این که چیزی نیست من کمکت میکنم وقتی کار تمام شد با خنده گفت: سلام امید را برسان و بگو امروز هم من جورت را کشیدم .

======================

به روایت همسر شهید

یک روز قبل از تشییع جنازه سید نجات ، پدرم با یکی از اقوام به خانه ما آمدند و از سید پرسیدند، خبری نداشتم که بگویم. مـرغـی خـریـده ودم  درکه آنرا ذبح کرد من به مرغ نگاه میکردم و گریه می کردم . به پدرم گفتم از یک مرغ این قدر خون می رود ؛ پس حال آنهایی که شهید میشوند چگونه است؟ پدرم خبر داشت که سید شهید شده اما چیزی نمی گفت.

==================

برادر شهید ( سید اولیاء )

سعادت نداشتم زیاد در کنارش باشم ، اخلاصی داشت که از با او بودن و همراهش بودن لذت میبردم، زمان زنده بودنش هم یک شهید بود و این را از اخلاق و رفتارش حس میکردم

=======================

شب قبل از تشیع جنازه سید نجات خواب دیدم: سید نجات آمد و گفت آماده شو برویم بانش، گفتم مگر تو آمدی ؟ گفت: بله، در کوچه دیدم یک ماشین پر از قند و قلیان جلوی در است و به سید گفتم اینها برای کیست؟ سید گفت: قلیان را برای مادرم آورده ام و قند را برای تو. گفتم: ما این همه قند را میخواستیم برای چه؟ سید لبخندی زد و گفت: لازم می شود.

فردا صبح پدرم و اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت را دادند. روز تشییع جنازه وقتی پدرم گفت امروز تشییع جنازه است باید برویم بانش. مثل یک فرد عادی رفتم مدرسه دخترم و اجازه اش را گرفتم. به معلمش گفتم من شوهرم شهید شده و میخواهم به بانش بروم.

====================

سید در اوایل جنگ مسئول پایگاه مقاومت بانش بود، در یک روز سرد زمستانی دیدم چند تا از بچه های ده دوازده ساله را سینه خیز به سمت حسینیه فعلی می برد و آنها را آموزش می دهد. وقتی به خانه برگشت به او گفتـم چــرا ایــن بچه ها را اذیت میکنی، سید گفت: بعد از این که من شهید شدم این بچه ها بسیج آینده بانش هستند و همان بچه ها بودند که شهدای چند سال آینده شدند، از جمله : شهید محمد بانشی، شهید سیف الله زارع مویدی، شهید هاشم بانشی، شهید دوست شهید رسول استوار و شهید ابراهیم بانشی از آن بچه ها بودند.

===============

به روایت همسر شهید

سیدنجات در محل کارش با یکی از پاسدارها سر اجرای حق بحثشان شده بود و سید ناراحت شده بود و استعفایش را نوشته بود، وقتی به خانه آمد گفت: می خواهم استعفا بدهم، شب امام خمینی به خوابم آمد و گفت: از صبح تا حالا خیلی ناراحت هستم به شوهرت بگو این لباس مقدس، لباس افتخار توست آنرا بیرون نیاور.

به سید گفتم آقا خیلی سفارش کرده این لباس را در نیاوری، تو راه خودت را برو، سید گفت : حالا آمدیم من رفتم و شهید شدم آنوقت چــه کـار مـی کنــی ؟ گفتم تو برای رضای خدا وارد سپاه شدی اگر شهید هم شدی افتخار من است .

===============

وقتی برادرم سید نجات به بانش می آمد، مادرم دائماً با نگاهش او را بدرقه می کرد. یک مرتبه سیدنجات روسری متبرک از دست امام برای مادرم آورد، به مادرم میگفت : من دیگر هیچ اتفاقی برایم نمی افتد چون غذای پشت دست امام را خورده ام و این خودش برای من برکت است.

==================

 به روایت همسر شهید

تبرک از دست امام هنگامی که محمد رضا بانشی فرزند حاج نجات اولین شهید روستا به درجه شهادت نائل گردید شیخ عبدالکریم امام جماعت بانش و سید نجات خطاب به مردم گفتند این آخرین شهید ما نیست، ما تازه بسم اله گفته ایم، این شهدا را کنار هم و یکجا به خاک بسپارید، اما سخن آنها را نپذیرفتند. (شهید سیدنجات چهارمین شهید روستا می با شد.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منیع : نرم افزار جامع شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش وانتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
هیئت خادم الشهدا

شهید امرالله بانشی

فززند نصرالله

ولادت : 16 شهریور 1356 بانش بیضا

شهادت : 1361 تپه 175 عین خوش

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش 

شهید امراله بانشی

من آن روز نتوانستم با اعضای واحد شهدا برای تحقیق به منزل شما (شهید امراله بانشی) بیایم از همان ساعت اول هم پشیمان شدم و وقتی دوستانم از شیراز برگشتند، پشیمانی ام بیشتر شد.

هم اکنون هم که قرار است زندگینامه تو را بنویسم از تو چیزی نمی دانم و بـه دلیلی که نمیدانم قرار است زندگینامه تو را بازنویسی کنم؛ تا مقداری از آن پشیمانیها کمتر شود و اطمینان دارم که در ادامه گوشه ای از رفتارها و زندگی تو برایم آشکار خواهد شد تا تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

از ایام کودکی تو چیزهای زیادی در دسترس نیست فقط این را می دانم که در سال ۱۳۳۷ متولد شدی کاش پدر و مادرت زنده بودند تا از آنها می پرسیدیم که در وجودت چه روزهایی را می دیدند که نام امراله را برایت انتخاب کردند. کاش بودند تا میفهمیدیم چگونه و با چه ترفندهایی آنان را خوشحال میکردی تا لحظه ای با دیدن خنده های تو درد فقر و نداری از چهره شان دور شود کاش بودند تا می دانستیم روزهای اول مدرسه چه حال و هوایی داشتی !

من از تو چیزی نمی دانم فقط از خانواده ات فهمیدم که بعد از دوران ابتدایی چند مدتی هم در شیراز تحصیل کردی ۱۹ ساله شدی و دوران خدمت سربازیت از شهریور ۵۸ شروع شد و دوران سربازی را ابتدا در شاهرود و سپس در اهواز گذراندی در همان ایام خدمت سربازی پدرت برایت خواستگاری میرود. خانواده همسرت به خاطر اخلاق خوش، خوش برخوردی و احترام تو نسبت به دیگران با ازدواجتان موافقت  کنند و چند مدت بعد از اتمام خدمت نظام وظیفه ازدواج می کنی. این را میدانم که حتی دوست نداشتی برای رژیم شاه خدمت سربازی هم بروی و با اجازه برخی روحانیون شیراز به خدمت رفتی و از اشتغال به کار دولتی در زمان شاه خودداری می کردی، این را هم برادرت گفت که در تظاهرات ضد رژیم شاه در همان مرخصی ایام سربازی شرکت میکردی و همزمان با دستور امام مبنی بر ترک سربازخانه ها تو هم سربازخانه

 

 

بعد از انقلاب هم مدتی در شیراز شغل آزاد داشتی و سپس در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شدی. از تو کم گفته اند اما گفته اند که خواندن قرآن جزء برنامه روزانه ات بوده و زیاد اهل مطالعه بودی و کتابهایی استاد مطهری و دکتر شریعتی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه زیاد می خواندی .

همسرت که هنوز عاشق پیشه و صبور به تو می نگرد گفت که به پدر و مادرت زیاد احترام گذاشتی لباسهای آنها را می شستی او می گفت که در بچه داری و پختن غذا هم به او کمک میکرده ای.

بسیار اهل صله رحم و خوش اخلاق بوده ای. خواهرت هنوز یاد آن روزهایی است که با او سلام و احوالپرسی می کردی و دستهایش را تکان دادی و میفشردی را به یاد دارد.

آری ! کسی که هر روز صبح قرآن میخواند و شبهای جمعه دعای کمیل ، نه خاکیان او را میشناسند و نه افلاکیان ، ما خاکیان که گرفتار تن و هوی و هوسیم و افلاکیان هم که از عشق خبر ندارند و از تحمل بار امانت ، فقط تو و امثال تو هستند که به امر خدا با تمام

وجود راه او را می پیمایند و با عشق به ولایت و رهبری مردان آسمانی به هر کاری دست می زنند.

گاه محافظ امام جمعه شیراز بودی و گاه لباس مبدل می پوشیدی و در میان اشرار و ضد انقلاب می رفتی و گاه در کردستان جنگ می کردی، در روز آخر هم که یکی از فرماندهان عملیات محرم بودی. آنقدر قلبت سرشار از یقین به حق تعالی شده بود که حتی از لحظه و مکان شهادتت هم خبر دادی و به همرزمت گفتی که من در تپه ۱۷۵ در خاک عراق در ساعت ۱۱:۳۰ روز ۶۱/۸/۱۰ شهید میشوم، مادرت وقتی خبر شهادتت را چند روز بعد شنید باور نمی کرد، اما آیا آینده و سرانجامی بهتر از این برایت آرزو داشت، شهادتت نشانه پاکی و مردانگی بود، هنر بود، هنر مردان خدا، هنر مردانی چون تو که با جسم و جان و مال به درگاه حق می شتابند. روزی که تو بعد از ۱۲ سال از شهادتت به روستایمان آمدی من نوجوان بودم، مردم به استقبالت آمدند و دوستان و همرزمانت با تو عهد میبستند که راهت را ادامه دهند.

حال تو بگو ! یادت هست به همسرت گفتی شما را به خدا میسپارم، نگرانی نداشته باشید، همسرت و دو دختر و پسرت همیشه تو را در کنار خود دیده اند، تو هیچگاه از آنان جدا نبوده ای و به قول آنها هنوز هم که ۲۵ سال از شهادتت میگذرد به آنها کمک کرده ای و هر چه از تو خواسته اند برای آنها فراهم نموده ای و اگر گاهی مواقـع هـم کمک نکرده ای کوتاهی از خودشان بوده است

حال تو هم کوتاهی ما را ببخش ، ببخش اگر خوب و شایسته تو ننوشتیم. والسلام / ویرایش و بازتایپ : هدهد

=====================

شهادت و لیاقت

به روایت همسر شهید

روزی که شهید زاهد بانشی ، به شهادت رسیده بودند ما داشتیم در منزل آب لیمو میگرفتیم ، صدای رادیو هم می آمد ، لحظه ای که نام شهید زاهد آورده شد، یک دفعه دیدم امراله شروع به کف زدن کرد، گفتم : خانواده این شهید الان عزادار هستند ، ناراحتند، شما هم اینجا کف می زنید ؟

گفت : «شهادت خیلی خوبه ، لیاقت میخواهد ، ای کاش این لیاقت نصیب ما هم می شد، خوشا به حال شهید زاهد، دوست دارم یک روز در رادیو اعلام کنند که امراله هم شهید شده است.

===================

پیکر شهید

به روایت همسر شهید

۲۰ روز پس از شنیدن خبر شهادت ایشان ماه محرم بود ، دل شور می زد، نگران پیکر شهید بودم، چون تا آن زمان هنوز هیچ خبری از پیکر او نبود و دوازده سال پس از شنیدن خبر شهادتش، جسدش آمـد – دائـم بـی تـابـی می کردم، با خودم میگفتم لابد الآن پیکرش زیر باران است از خدا خواستم که فقط یک اطلاعی از او برسد که جایش امن است .

همان شب شهید امراله به خوابم آمد و با اصرار زیاد به او گفتم تو را قسم  می دهم جایت را به من نشان بده تا خیالم راحت شود، دستم را گرفت و برد، به او گفتم کجا می روی؟ گفت : « میخواهم جایم را بهت نشان بدهم.» گفتم کجا ؟ گفت : بالای سر قبر علی اکبر فرزند امام حسین، این را که گفت یکدفعه از خواب بیدار شدم، دیگر صبر عجیبی پیدا کرده بودم ، خیالم راحت شد.

========================

عکس آخر

به روایت همسر شهید

قبل از اینکه ایشان به جبهه اعزام بشوند ، عکس گرفته بود و به من داد و گفت : « اگر شهید شدم و جسدم پیدا نشد ، این عکس را برای روز تشیع ببرید.» به او گفتم این طوری نگو ، ان شاءالله که می روی و شهید نمی شوی ، به سلامت بر می گردی .

با گفتن این جمله ایشان ناراحت شدند به من گفتند: «نه ! این گونه در حقم دعا نکن . از من میخواستند تا راضی باشم و در حقشان دعا کنم تا شهید بشوند.

=================

کمال همنشین

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امر اله ، دیگر احساس می کردم کسی را نداریم میگفتم آینده بچه هایمان چی میشه؟ دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، اما از بودن با او چیزهای زیادی یاد گرفته بودم ، بخصوص این که صبر عجیبی داشتم با این حال که سن سال من زیاد نبود و حدوداً ۱۸ سال داشتم .

=========================

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید

آخرین باری که او را دیدیم به بانش آمده بود تا از اقوام دوستان حلالیت بطلبد ، وقتی که به خانه ی ما آمد گفت: « درمدت دو ساعت ، ۲۵ خانه را سرزده ام و از همه حلالیت طلبیده ام و خداحافظی کرده ام .»

باورمان نمی شد در مدت دو ساعت ؟! اما انگار خودش می دانست که بارآخر است .

=====================

آدرس

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امراله یکبار از لحاظ مالی با مشکل مواجه شدیم ناراحت بودم ، میگفتم حالا باید از چه کسی کمک بخواهیم . همان شب شهید امر اله به خوابم آمد و گفتنند : « فلان خیابان فلان کوچه و ...» خلاصه آدرس را دادند و ما هم فردای آنروز همان آدرس را رفتیم، دقیقا همان جایی که سفارش کرده بودند، دفترچه حقوقی ایشان را گرفتیم و مشکلمان حل شد و تا آن روز اصلا به دنبال حقوق ایشان نبودم ، اما به سفارش خود ایشان ، دفترچه حقوقی شهید را گرفتم.

==============

کمک به همسر

به روایت همسر شهید

روزهایی که میخواستیم با هم به مسافرت برویم و یا به بانش برویم،

(منزل شهید از ابتدای زندگی در شیراز بوده) شهید امرالله لباس های بچه ها را برایشان می پوشید خانه را به کمک همدیگر مرتب می کردیم ، سپس عازم سفر میشدیم.

وقتی که مهمان داشتیم در کار آشپزی و بچه داری بـه مـن بسیار کمک می کردند روزهایی که برای خرید به بیرون از خانه می رفتیم ، ایشان یکی از بچه ها را بغل میکردند.

هر وقت که تعطیل بودند و یا به مرخصی می آمدند ، نیمه شب وقتی که دخترم گریه میکرد از خواب بیدار میشد و آب گرم و شیر خشک می آورد، برایش شیر درست میکرد با اینکه محافظ امام جمعه شیراز بود و کارهایش زیاد بود اگر میدید یکی از بچه ها سرما خورده اند و یا مهمان داریم مرخصی میگرفت و به خانه آمد و رسیدگی می کرد.

وقتی پست کاری ایشان شبانه بود صبحها از سر کار برمی گشت، از سر راه مقداری آش و نان میخرید، و همین که وارد منزل می شد ، دخترم لیلا را صدا میزد و او را از خواب بیدار میکرد ، پیش بندی برایش می بست و به او غذا می داد بعد هم آنقدر با او بازی می کرد که صدای خنده شان تمام خانه را پر می کرد.

=================

آرامش خاطر

به روایت همسر شهید

آنچه از شهید امرالله برایم باقی مانده همان اخلاق نیکوی او و فرزندانش هست ، سه فرزند از او برایم به یادگاری مانده ، دو دختر و یک پسر ، فرزند اولم لیلا که هنگام شهادت پدرش دو سال داشت، فرزند دومم زهرا ۹ ماهه بود و سومین فرزندم محمد هنوز به دنیا نیامده بود.

اسم هر سه تایی شان هم خود شهید امرالله گذاشت حتی پسرم محمــد کـه هنوز به دنیا نیامده بود، هنگام زایمان، ایشان در بیمارستان کنار تخت آمدند و شیشه شیر دستش بود، به من گفت: ناراحت نباش محمد را هم دیده ام.» با اینکه به شهادت رسیده بود اما چون به ما نظر داشتند ، گـاهـی مـی آمـد و نگرانی ما را بر طرف می کرد.

 

 

 

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید خورشید بانشی

فرزند محمد حسین

ولادت 24 خرداد 1334 بانش بیضا

شهادت : 1361 خرمشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگی نامه ی شهید خورشید بانشی

به روایت همسر - شهید خورشید طبق شناسنامه در 24/3/1334 به دنیا آمد.از کودکی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. او برای پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و با دوستانش هم بسیار صمیمی بود. کودکی را به تحصیل و نوجوانی را به کار در زمین کشاورزی گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند تا اینکه هجده ساله شد و به گارد شاهنشاهی پیوست و در نیروی جاویدان گارد) مشغول به کار شد. در تاریخ ۵۳/۲/۲ با هم ازدواج کرده و حدوداً هفت سال با هم زندگی کردیم. اوایل به خاطر شغلش تهران بودیم و بعدا به شیراز منتقل شدیم. چه مدتی که در تهران زندگی می کردیم و چه زمانی که شیراز بودیم هیچ وقت تنها نبودیم و همیشه  خانه ی ما شلوغ بود و پر از مهمان. به جرات میگویم؛ از هر کس بپرسید مهمترین خصوصیت شهید خورشید را مهمان نوازی و مردم داری او می داند. وقتی مهمان داشتیم سر از پا نمی شناخت، دائما در تلاش و تکاپو بود، از مهمان ها پذیرایی می کرد، در کارهای منزل و نگه داری از بچه ها به من کمک میکرد، ایشان اهل مسجد بود و خمس و زکات و به حجاب اهمیت زیادی می.داد، چهارده - پانزده سال در گارد شاه کار کرد اما از همان اول با آنها مخالف بود. در سالهایی که نجوای امام در گوش جانها پیچید او هم گارد شاه را ترک کرد و ۲ سال خانه نشین شد و پنهانی به تبلیغ رساله های امام پرداخت.

دو سال بعد از پیروزی انقلاب به نیروهای اسلامی و تیپ پنجاه و پنج هوابرد ارتش پیوست. زمان جنگ نیز به دعوت امام لبیک گفت و همراه دیگر یاران در جبهه های حق علیه باطل به دفاع پرداخت. ایشان از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم درجبهه بود.

حتى بعضی مواقع برای ماندن در جبهه از مرخصی هایش هم استفاده نمی کرد. بعد از چند ماه تلاش در جبهه های کردستان خواستار رفتن به جبهه ی جنوب شد و به عشق شهادت در سوسنگرد و شوش به دفاع از وطن پرداخت. شهید خورشید قبل از شهادت از دوستش خواسته بود که بر سر او آب بریزد تا غسل شهادت کند. ایشان در تاریخ 3/2/1361 در منطقه پل نو خرمشهر در عملیات آزاد سازی خرمشهر، در حال خواندن نماز مغرب وعشا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت می رسند. بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

به روایت برادر شهید

تفاوت

خورشید خیلی مهمان نواز بود . آن وقت ها یک پسر ساده ای بود که وقتی به روستا می آمد مردم او را اذیت . کردند اما خورشید او را به خانه می آورد و به مادرمان میگفت مادر ثواب دارد هر چه می خواهی به من بدهی به این بده، بعد او را می شست و شبها پیش خودش می خواباند.

============================

به روایت برادر شهید

همیشه دوست داشت مهمان داشته باشد . دست به خیر بود و کمک همه می کرد.هر وقت که به سر کار می رفت تا دو - سه ماه برنمی گشت. به همین خاطر قبل و بعد از رفتن به سر کار اقوام را دعوت می کرد .بار آخری که میخواست به جبهه برود مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد از همه حلالیت طلبید و بچه ها را بوسید.

آن بار (بار) (آخر) گوساله ای خرید و همه ی فامیل را جمع کرد و تا صبح همه بیدار بودند و صحبت میکردند و می خندیدند.

==========================

به روایت برادر شهید

خورشید علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و معمولا از مدرسه فرار می کرد. فرارش معمولاً ده روز طول می کشید و بعد از آن پدر او را بــه مـــدرسـه بـر می گرداند، همیشه میگفت نمیدانم چرا زمان سربازی من نمی رسد تا من هم به سربازی بروم تا اینکه یک روز رفت پیش ژاندارمـی که در روستا بود. آن ژاندارم وقتی شناسنامه خورشید را دید به او گفت: تونمی توانی به سربازی بروی. خورشید که دوست داشت به سربازی برود و از مدرسه رفتن خلاص بشود از علت آن پرسید. ژاندارم در جواب او گفت:تو در شناسنامه خانم خورشید هستی نه آقا خورشید پس نمیتوانی به سربازی بروی.

==================

به روایت همسر شهید

وقتی به شهید خورشید می گفتم : من غریبم ، مادر ندارم، می گفت: مادر نداری، من خواهر و مادرت هستم، اگر اتفاقی برایت بیفتد خودم مرخصی میگیرم و از تو مراقبت میکنم، وقتی مهمان داشتیم من ظرف می شستم ایشان سفره را می انداخت و جمع می کرد و به بچه ها رسیدگی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

زمانی که انقلاب شد تا یک هفته نگذاشتم سر کار برود و وسایلش را از گارد شاه بیاورد. بعد از انقلاب هم خیلی اصرار کردم که وارد ارتش نشود اما او می گفت ارتش حالا ارتش شده ، قبلا که ارتش نبود.

===================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید خیلی به حجاب اهمیت می داد. حتی قبل از انقلاب ، زمانی که در تهران زندگی میکردیم حجابمان را به خوبی رعایت می کردیم. ایشان اگر خانم بی حجابی را میدید و نمیتوانست به او تذکر بدهد حیا می کرد از ما میخواست که این کار را انجام بدهیم می گفت حتی یک تار موی زن را مرد نباید ببیند.

==============

مثل اینکه به ایشان الهام شده بود که زودتر از من از دنیا می رود. صبحها که می خواست از خانه بیرون برود به ما می گفت : اگر برنگشتم شجاع و دلیر باشید.حتی قبل از انقلاب هم این حرف ها را می زد و می گفت : زودتر از تو میمیرم، شاید می خواست به نحوی مرا آماده ی دوری کند.

====================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید برایم تعریف کرد که  یک شب خواب می بیند مردم او را در قبر می گذارند و او هر چه فریاد میزند که مرا برگردانید هیچ کس توجه نمی کند. در همان خواب از ایشان پرسیده بودند، آیا خمس و زکاتت را پرداخته ای ؟ ایشان تا آن موقع خمس و زکاتش را حساب نمی کرد اما بعد از آن خواب مقید به پرداخت خمس و زکات شد. حتی وقتی که عازم بود خواهر خود را مامور این کار کرد.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
هیئت خادم الشهدا

شهید ایرج بانشی

فرزند حبیب الله

ولادت 3 فروردین 1341 بانش

شهادت 12 اسفند 1362 جزیره مجنون

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش بیضا

شهید ایرج بانشی

نام پدر: حبیب اله

تولد ۱۳۴۱/۱/۳ بانش بیضا

شهادت: ۶۲/۱۲/۱۲

هنگام غروب آفتاب ، روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی ، کودکی زیبا دیده به جهان گشود. نام ایرج را مادرش برای او انتخاب کرد از همان کودکی بچه ی آرام

و صبوری بود.

دوران ابتدایی را، در روستای بانش در مدرسه ی ابتدایی سام بانش گذراند . خیلی اهل درس و مشق نبود ، اما درس را خوب می فهمید. در تابستانهای دوران تحصیل گاه گاهی، در آسیاب به پدر کمک میکرد. بعد از آن به شیراز رفت، شاگرد خیاطی بود و شبانه

درس می خواند.

در دوران انقلاب به فعالیتهای سیاسی از قبیل ، پخش اعلامیه های انقلاب اسلامی و شرکت در راهپیمایی ها دست زد. در یکی از روزهای راهپیمایی دستگیرشد و ۱۴ روز در زندانهای ساواک بود.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و حمله ی ناجوانمردانه صدام مزدور به حریم کشور عزیز اسلامی ایران در سال ۶۰ در اولین فرصت  خود را به ارتش اسلامی معرفی کرد و با میل و رغبت تمام به خدمت سربازی در نیروی هوایی اعزام شد تا بتواند دین خود را نسبت به اسلام و امامش ادا نماید. از طریق پایگاه بهبهان به پایگاه ۷ ولیعصر خوزستان اعزام شد.

ایرج سربازی مومن و رزمنده بود. از اخلاقی شایسته و رفتاری نیکو برخوردار و به تمام معنا انسانی آرام متین ، فروتن و صبور بود. تکالیفی که بر عهده وی گذاشته می شد به نحو احسن انجام میداد. از آنجا که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هرگونه ایثار، جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلامی دریغ نمی ورزید. آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

سرانجام در مورخه ۶۲/۱۲/۸ یا به روایتی ۶۲/۱۲/۱۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز عملیات یا رسول الله  با یکی از همرزمانش زخمی شد که آنها را با قایق به عقب برگرداندند، در بین راه دوباره مورد هدف قرار گرفته و به فیض شهادت نایل آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. با اینکه دوستش تلاش میکند جنازه را به عقب بیاورد ولی دوستش هم شهید میشود جنازه ایرج را نمیتوانند به عقب برگرداند و در جزیره مجنون می ماند .

چون تقریباً مطمئن بودند که شهید شده در همان سال ۶۲ با کوله باری از انتظار و امید که او روزی خواهد آمد لباسها و عکس هایش را تشییع کردند و بعد از ۱۵ سال ایرج را این بار با چند تکه استخوان در سال ۷۷ در تاریخ (۷۷/۱۰/۲۵) تشییع کردند. بازنویس،ویرایش و بازتایپ : هدهد

=================

خاطراتی از شهید ایرج بانشی

زیبا رو

به روایت مادر شهید

قبل از تولد ایرج یک پسر زیبارو را دیدم که نامش ایرج بود.وقتی ایرج به دنیا آمد اسم آن پسر را برای پسرم انتخاب کردم ایرج خیلی زیبارو بود ، ۶ الی ۷ ماهش بود که مریض شد دکتر :گفت باید امشب بیمارستان بـمـانـد مـن بـه دکتر گفتم داروهایش را بدهید من از اینجا میروم می ترسیدم ایرج را داخل بیمارستان تنها بگذارم.

===================

به روایت مادر شهید

کبوتر

خواب دیدم با دخترم هستم، تعداد زیادی کبوتر روی زمین است، جلو رفتم و دو تا از کبوترها به طرف من آمدند آنها را بوئیدم و گفتم ایـن هـا بـوی آشنا می دهد، این پرنده ها مال من هستند، چند روز بعد خبر شهادت ایرج را آوردند.

========================

به روایت خواهر شهید

پنجره

در شیراز که خیاطی میکرد در خانه برادرش زندگی میکرد. پنجره اتاق خود را روزنامه زده بود وقتی به او گفتیم چرا روزنامه چسبانده ای و اتاق را تاریک کرده ای گفت زن داداش شاید بخواهد آزاد باشد و من مزاحم او باشم و وقتی زن برادرش هم به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت ایرج اشکالات درسی او را بر طرف می کرد.

=====================

اعلامیه

به روایت خواهر شهید

ایرج در تظاهرات شرکت میکرد ، وقتی از شیراز می آمد اعلامیه با خودش آورد؛ تا شب ها بروند و به دیوار بزنند. شـب هـا کـه بـرای چسباندن اعلامیه می رفتند ، من را هم با خودشان می بردند.

=====================

دستگیر شدن توسظ ساواک

زمان انقلاب ، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. ساواک ایرج را گرفت و چند روز گم شد و از او خبر نداشتیم ، از روی لیستی که داخل کلانتری بود فهمیدیم که ایرج را گرفته اند، او ۱۴ روز در زندان های ساواک بود. پدر کسی را نداشت و آن موقع هم می ترسید بگوید که بچــه مـن را گرفته اند . پدرم۱۰۰ تومان به پسر دایی ام که سرباز بود داد و پسر دایی هم به کمک یک نفر دیگر ایرج را آزاد کرد.

===============

رساله و توسل

به روایت برادر شهید

زمانی که من و ایرج مجرد بودیم با چند نفر از دوستانمان می نشستیم و رساله شریعتمداری را میخواندیم ، بعد ما شدیم مقلد امام ؛ شیخ بهمن که یکی از دوستانمان بود در دوره شاه به ما برنامه های دینی را یاد می داد. او خیاطی هم میکرد، شبی که عروسی برادرم بود، ایرج هـم لباس دامادی برادرم را می دوخت و هم دعای توسل را می خواند.

==================

جزیره مجنون

به روایت برادر شهید

سال ۶۲ که ایرج شهید شده بود، یکی از دوستان ایرج که خانواده اش با ما رابطه داشتند، گفتند: موقعی که ایرج تیر خورده بوده علی آزادی که همراه ایرج بود می خواسته جنازه ایرج رو با خودش بـر گـردانــد که خودش هم شهید می شود و او هم پیدا نمی شود، من و چند نفر از دوستان رفتیم جزیره مجنون اما چیزی دستمان را نگرفت و برگشتیم.

================

خداحافظی

به روایت خواهر شهید

شبی که می خواست جبهه برود خانه ما آمد و گفت که باید بـرایــم فلان غذا را درست کنی تا خانه ات بمانم من هم درست کردم. وقتی می خواست خدا حافظی کند خیلی گریه کردم سه بار برگشت و برایم دست تکان داد و من هم برای او دست تکان می دادم

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید رسول nH¼TwH

فرزند ابوالحسن

ولادت : 1351 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید رسول استوار

- تولدش برف بود و وداعش باران...

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه  هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.

خدا خدا می کردم و از شهید میخواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند. 

          همراه می شویم با این خانواده از خاطرات این نوجوان چهارده ساله:

در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان پنجاه و یک دومین فرزند خانواده به دنیا آمد که او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، او در کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی چلوکبابی کار می کرد.....

رسول با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود در مراسم عزاداری محرم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.

به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخت که ما هنوز نشناخته ایم، د واقع به عشق امام به جبهه رفت.

اسفند 65 بود که این نوجوان 14 ساله دیگر طاقت ماندن نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمنان اسلام و ایران جنگید.

سرانجام این نوجوان اما بزرگ مرد در چهارمین روز سال 66 بر اثر اصابت ترکش در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

برگرفته از نرم افزار بهانه، درباره شهدای گرانقدر بانش بیضا

تایپ و ویرایش جدید توسط هدهد.

 

وصیت نامه شهید رسول استوار

با سلام و درود فراوان به پیشگاه حضرت ولی عصر و نایب بر حقش امام خمینی و همچنین به تمام شهدای از صدر اسلام تاکنون وصیت نامه خود را آغاز می کنم:

اینجانب رسول استوار نسبت به وظیفه ای که داشتم تا دین خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کرده باشم جهاد در راه خدا که بهترین راه سعادت و رستگاری است انتخاب کردم و همیشه آرزویم این بوده است که بتوانم در راه خدا جهاد کنم و در این راه هم به سوی او که همه از اوییم کشته شوم ؛ تا توانسته باشم راه سرور شهیدان حسین بن علی (ع) را ادامه دهم.

از امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که اولاً امام را تنها نگذارند و دعا برای سلامتی او را فراموش نکنند و ثانیاً رزمندگان اسلام را در جبهه ها همانطور که امام عزیز فرمودند اگر میتوانید به جبهه بروید و اگر هم توان جبهه رفتن ندارید با کمک های مالی

خود رزمندگان را یاری کنید.

در پایان از خانواده محترم تقاضا دارم که اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که من عزیزتر از علی اکبر امام حسین (ع) نیستم که حضرت زینب تحمل ۷۲ شهید را کرد. صبر و حوصله پیشه کنید که خداوند افراد صبور را دوست دارد.

از کلیه دوستان و آشنایان و اهالی محل خواهانم اگر من شهید شدم حلالم کنند.

والسلام – رسول استوار

====================

 

به روایت پدر شهید

وقتی با رسول برای ثبت نام جبهه رفته بودیم، بنده خدایی او را از جبهه ترساند. به او گفت: اگر جبهه بروی، تیر میخوری، پاهایت قطع میشود، چشمانت کور میشود، ممکن است هر اتفاقی برایت بیفتد. شهید در جواب او گفت: اگر من و تو به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود، این جبهه، جبهه امام حسین است، نباید خالی بماند.

=======================

به روایت مادر شهید

رسول دوران نوجوانی اش تب مالت گرفت به من میگفت: برایم دعا کن تا خوب شوم و بتوانم به جبهه بروم. در واقع جبهه رفتن برای او یک آرزو شده بود.

وقتی به من گفت میخواهم بروم جبهه به او گفتم تو سن و سالی نداری الآن موقع جبهه رفتن تونیست در جوابم :گفت به این نوار مداحی گوش کن، مداح از اذیت و آزارهایی کـه بـچـه هـای امام حسین(ع) در کربلا دیده اند صحبت می کرد. بعد از شنیدن نوار به من گفت اگر نگذاری به جبهه بروم فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلویت را می گیرم.

به روایت مادر شهید

آخرین لحظه ای که رسول را دیدیم داشتیم ناهار می خوردیم که صدای بلندگو آمد مقداری از غذا را برداشت و غذا را تمام نکرده با عجله از خانه بیرون زد، باران می آمد، من و پدرش و بچه ها به دنبال او رفتیم اما من به او نرسیدم و دیگر نتوانستم او را ببینم.

===============

به روایت مادر شهید

رسول خیلی زرنگ بود، با خودم میگفتم او اگر داخل آتش هم برود سالم بر می گردد اما بعد از دیدن یک خواب مطمئن شدم او شهید می شود.خواب دیدم که رسول در جبهه است، از پدرش خواستم که او را بیاورد، ولی پدرش در جوابم گفت یک نفر می خواسته به جبهــه بـرود اما مادر و خواهرش مانع رفتن او شدند ، بعد از مدتی تصادف کرده و مرده کسی سر قبر او نمی رود. خوشحال باش که رسول در جبهه است. بعد از دیدن خواب دلهره داشتم و به دلم برات شده بود که رسول شهید می شود.

رسول چند کبو تر داشت که وقتی او به جبهه رفت، آنها هم به کوه رفتند و بعد آمدند و سپس باز هم رفتند.

=====================

به روایت خواهر شهید

روزی که خبر شهادت رسول را آوردند با اینکه بچه بودم خودم را میزدم. موقعی که جنازه شهید را دیدم، دلم میخواست دهانش را با کنم ببینم چه طوری شهید شده چون به من گفته بودند: رسول ترکش خورده، فکر می کردم باید چیزی در دهانش باشد.

===================

رسول خیلی نسبت به من مهربان بود و هرچه می خواستم برایم می خرید مهربانی برادرم هنوزهم ادامه دارد. یک بار خیلی ناراحت بودم ، رسول به خواب پسرم آمده بود و مقداری پول و میوه به او داده و گفته بود: من دائی ات هستم اینها را به مادرت بده و بگو ناراحت نباش.

 

 

======================

به روایت برادر شهید – صادق استوار

رسول پسر کاری و زرنگی بود. تابستان ها حتی تا چهارده - پانزده روز پشت سر هم چوپانی می کردیم. روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم. زمانی که می خواست سوار ماشین بشود دو تا نوار که برای دوستانش بود را به من داد و سفارش کرد که آن ها را به صاحبانشان بدهم.

=====================

به روایت برادر شهید - رضا استوار

رسول دل بزرگ و دریایی داشت. وقتی شیراز کار می کرد، مادر بزرگمان فوت کرد. ما همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم وقتی که رسول از شیراز آمد، ما را دلداری داد روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم او دست نوازشی به سرم کشید و با خاطره های خوب از هم جدا شدیم.

===================

به روایت برادر شهید – آیت استوار

خوش اخلاقی او را فراموش نمی کنم. معمولا با آشنا و غریبه گرم می گرفت. من زیاد سوار دوچرخه  او می شدم و یادم هست وقتی از شیراز می آمد برایم سوغاتی می آورد و یک بارهم برایم تک پوش آورد.

ادامه دارد.......هدهد

================

به روایت همرزم شهید - محمد رضا یزدانپناه

رسول بین بچه های گردان از همه آرام تر بود. در این مدتی که با هم بودیم، اکثر اوقات به جای دیگران هم نگهبانی می داد و در انجام مسائل شرعی بی نظیر بود. دو روز قبل از شهادتش هم میشد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خاص شده بود، با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانی و صداقت بود، همه را در بغل می گرفت و می بوسید.

======================

به روایت همرزم شهید – محمدرضا یزدانپنا

عزیز دلم رسول یک سال از من کوچک تر بود ، در مدرسه هم بازی بودیم. لاغر اندام و نسبت به سنش قد بلند بود.

برای رفتن به جبهه اسفند ماه شصت و پنج بود که برای ثبت نام به سپاه بیضاء رفتیم. ما را به مقر صاحب الزمان شیراز بردند و از آنجا ما را به اهواز اعزام کردند.

در تقسیم بندی اهواز من و رسول جزء لشکر نوزده فجر، گردان امام حسین (ع) شدیم گردانی که همه عشق آن را داشتند.

حدود بیست و پنج روز ما را آموزش دادند. ما جزء نیروهای پدافندی در منطقه  شلمچه بودیم.

بعد از عملیات کربلای پنج بود و دشمن برای از بین بردن نیروهای ما از هر آتشی استفاده می کرد.

مسوولیت رسول تک تیر انداز بود. روز شهادتش چهارم فروردین با هم در سنگر بودیم. ساعت سه بعد از ظهر بود. آنقدر آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. رسول می خواست به سنگرهای قدیمی عراق برود و مهمات بیاورد که من جلوی او را گرفتم. نمی دانم برای چه کاری بیرون رفت که نزدیک او خمپاره زدند. ده ،  دوازده ترکش به بدنش خورده و استخوان زانویش بیرون زده بود ولی سر وصورتش کاملا سالم بود اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم، چهره ای شاد و بدنی پر از خون داشت. بعضی از زخم هایش را با چفیه بستم ، با یکی از دوستان بدن نیمه جان او را در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم. لحظاتی که بدنش زخمی بود نام مبارک امام حسین (ع) را صدا می زد. دو - سه روز در بیمارستان بستری بود و در آخر به آرزویش که وصال یار بود رسید.

روز یازدهم فروردین شصت و شش که روی دستهای مردم تشییع می شد به او غبطه می خودم که چه استقبال و تشییع جنازه با شکوهی دارد.

امروز بعد از حدود بیست سال با خودم می گویم :

بود سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه کو برادر های من

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۲
هیئت خادم الشهدا

شهید ولی الله بانشی
نام پدر :  مرحوم خدایار ؛ نام مادر : شهربانو
ولادت : ۱۳۴۸/۱/۱ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۳/۸ فاو
آرامگاه : روستای بانش بیضا

روحش شاد و یادش گرامی

نثار روح مطهرش و روح پاک پدر بزرگوارش صلوات و فاتحه

========================================

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید ولی الله بانشی

اولین روز آشنایی من (علی رضا بانشی دوست و همرزم شهید و شهید ولی اله در مسجد و حدود سن هشت سالگی بود . او متولد سال هزارو سیصد و چهل و هشت بود و چند سالی از من بزرگتر بود. در همان سن نوجوانی در مسجد کتابخانه ای راه اندازی کرده و مسوول آن بود. در دوران راهنمایی که همزمان با سالهای اول انقلاب بود با حدود یازده نفر از بچه های مسجد (شهید علاء الدین ، مهدی بانشی، ولی ، محمد بانشی و ... گروهی به نام یاوران حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادیم و شهید ولی اله هم سرپرست گروهمان شد. البته عده ای نیز مخالف این گروه بودند و خوششان نمی آمد... برای اینکه افراد عضو این گروه شوند به پیشنهاد شهید امتحان احکام گرفته می شد و هر کس موفق میشد به عضویت گروه انتخاب می شد.

بیشتر وقتمان را در مسجد میگذراندیم ، شب و روز برایمان فرقی نداشت ، در واقع در مسجد پا گرفتیم. شبها تا دیر وقت در مسجد بودیم ، تدارکات مسجد با ما بود ، همه جور کار فرهنگی می کردیم، عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم، بر دیوارها شعار می نوشتیم ، برای روز قدس ماکت درست میکردیم و عکس امام را به صورت کلیشه (قاب) در می آوردیم و .. برای مناسبتهای خاص مقاله مینوشتیم، یادم هست یکبار در مراسم شلوغی که فکر می کنم بیست ودوم بهمن بود ولی اله مقاله ای را آنچنان با صدای بلند و محکم و رسا خواند که همه بزرگترها به وجد آمده بودند و آقای شاهینی روحانی محل از او تقدیر و تشکر کرد. شهید ولی اله علاقه خاصی به آموزش و فراگیری قرآن داشت ، هم خود از دیگران قرآن آموخت و هم آنچه از بزرگترها آموخته بود به دیگران یاد می داد . پیشرفت او نه تنها در زمینه فرهنگی ؛ بلکه در زمینه علمی نیز چشمگیر بود انصافا در درس و مدرسه سرآمد بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس بانش گذراند . در مدرسه پیش نماز و عضو انجمن اسلامی بود ، بعد از اتمام دوره راهنمایی ، قصد داشت برای ادامه تحصیل به هرابال، مرکز بخش، برود اما چون آنجا را مناسب ندید به شیراز رفت . پسری پرتحرک و باجذبه بود، اعتماد نفس بالایی داشت. وقتی تصمیمی را با قاطعیت میگرفت، به حرف هیچ کس جز کسی که خیرخواه او بود توجه نداشت و کار را نیمه رها نمی کرد اما اگر جایی اشتباه می کرد عذر خواهی می کرد. اهل صله رحم و بسیار شوخ طبع بود هیچ وقت ندیدم اخم کند.

دوستان را به نماز خصوصا نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر و حفظ نظام جمهوری اسلامی سفارش میکرد ، به خانواده شهدا و در درجه اول به مادران شهدا بسیار اهمیت داد .

اوایل انقلاب مدتی با شهید علاء الدین در پایگاه مقاومت بانش نگهبانی میدادند و بعضی اوقات مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند. اسفند ماه سال شصت و سه وقتی شهید سیف اله زارع مویدی که از دوستان صمیمی ما بود به شهادت رسید با چند نفر از دوستان قول دادیم که اسلحه او بر زمین نماند . ولی اله اولین بار در چهارم فروردین ماه سال شصت و چهار به جبهه اعزام شد و مدتی در جزیره مجنون و جفیر بود.

اوایل مهرماه سال شصت و چهار همراه با یکدیگر در منطقه هورالعظیم بودیم . ولی اله بسیم چی بود ، در روز تاسوعا بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ مجروح شد و مدتی مرخصی رفت. در این مدت در دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی شیراز و مدتی هم در مجتمع رزمندگان مشغول تحصیل بود و در بعضی مواقع هم به عنوان امدادگر در بیمارستان چمران شیراز فعالیت می کرد.

ولی اله که در جبهه بزرگ شده بود، دیگر توان ماندن نداشت و روح او آنقدر بزرگ شده بود که دنیا برای او مانند قفس بود. با شهادت شهید اکرم شوق شهادت و هجر دوری از دوستان در او نمایان شد و یک هفته بعد با هم عازم اهواز شدیم در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم میگفت این بار از خدا قولی گرفته ام و آمده ام ان شاء اله نتیجه می گیرم.

در منطقه فاو بودیم اما شهید به خط اول رفت و به عنوان تخریب چی خدمت کرد و من در خط دوم و به عنوان بسیمچی بهداری بودم. آخرین بار یک ماه قبل از شهادتش به صورت تصادفی او را در فاو دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، با توجه به حرفی که در اتوبوس زده بود؛ فکر می کردم که این دیدار آخر است.

مدتى بعد من هم مجروح شدم و جهت مداوا به بیمارستان انتقال یافتم و بعد شنیدم که ولی اله در شب هشتم خردادماه که مصادف با نوزدهم رمضان بود در منطقه عملیاتی فاو برای کاشت مین به همراه دو نفر دیگر به فاصله صد متری دشمن میروند و بعد از انجام ماموریت در سحرگاه و حین نماز صبح ترکش به ناحیه سر و گردن او اصابت میکند و ساعتی بعد به شهادت میرسد.

ای صبا امشبم مدد فرمای / که سحرگه شکفتنم هوس است

حالا من فهمیدم که ولی اله یعنی چه و پیرو علی بودن چکونه است. همچون مولایت علی بزرگ بودی ، مسجد خانه تو بود و قرآن کتابت !

پس بگو چرا شبهای قدر این همه تکاپو داشتی!؟ و آن دعای کمیل هایی که می خواندی بین تو و حضرت علی (ع) فاصله بود!

از ولی خدا نماز شب را آموخته بودی و به راستی علی وار زندگی کردی و علی وار عروج... بازنویس و تایپ و ویرایش توسط هدهد

 

وصیت نامه شهید ولی الله بانشی

من المونین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.

با درود فراوان بر آقا امام زمان و نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام بر امید امت و امام آیت اله منتظری و خدمتگزاران به اسلام و ا انقلاب اکنون که راه حق را شناخته و باطل را نیز شناخته ام میخواهم بالاترین سرمایه خود را که خدا به من هدیه کرده است و آن جان بی مقدار و آخرین سرمایه من است را به او بازگردانم و آن را در راهش به او هدیه کنم .

مادرم کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از خون امام حسین و شاهزاده اکبر رنگین تر نیست. به جهان خوران شرق و غرب بگویید : اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشید، اگر گلوله هایتان قلبم را سوراخ کنند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و آرزوی فرار از دینم را به گور خواهید برد. بگویید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که امام حسین (ع) این سرور شهیدان را تنها گذاشتند ما تا آخرین قطره خونمان از اماممان و از ناموسمان دفاع خواهیم کرد و به پیام اماممان خمینی بت شکن لبیک گفته و هرگز جبهه ها را خالی نخواهیم گذاشت.

وای بر آنان که راه حق را شناخته اند و به یاری آن نتافته اند .

وای بر آنان که وظیفه دارند و قدرت دارند به جبهه بروند اما از آن فرار می کنند آنان بدانند که خدای متعال کیفر این کناهان را به آنان خواهد داد.

ای اسلامیان برخروشید و به رهبری حسین زمان خمینی بت شکن، پرچم اسلام را بر سرتاسرجهان برپا کنیم.

ای مادران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در فردای قیامت نمی توانید در محضر خدا، جوابگوی حضرت زینب(س) باشید.

خدایا هنگامی که با دشمن روبرو میشوم فکر این دنیای فریبنده را از دلم بیرون کن و فکر خود را در قلبم جای ده و گامم را مستحکم نما.

خدایا! به سوی تو می آیم مرا در جو ار رحمت خود سکنی ده.

از شما امت مسمان بانش و آنها که بنحوی حقی بر گردن من دارند می خواهم مرا حلال کنند و از تقصیرات من بگذرند و برای زحمت هائی که کشیده اید و از شما پدرم و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید. والسلام  /  ولی الله بانشی

======================================

===================

خاطراتی از شهید ولی الله بانشی

===================

به روایت خانواده و دوستان شهید

وقتی از برادران و خواهر شهید پرسیدیم با دیدن چه کسی به یاد شهید ولی اله می افتید، گفتند: همرزمان او . علی رضا بانشی نگهدار و مهدی بانشی مختار.

یکی از همرزمان شهید میگوید: پس از شهادت شهید ولی اله، مادر شهید هر وقت می فهمیدند به خانه شان آمده ایم بسیار خوشحال می شدند و اگر خانه نبودند باوجود اینکه ایشان ناراحتی قلبی داشتند با هیجان و نفس زنان خودشان را به خانه می رساندند و به ما می گفتند :احساس می کنم ولی اله آمده.

======================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

از سنین نوجوانی با هم دوست بودیم، گروهی تشکیل داده بودیم با نام یاوران خادمان حرم حزب جمهوری، شب ها تا دیر موقع در مسجد می ماندیم و آب حوض مسجد را خالی می کردیم و آن را میشستیم، سپس حوض را پر از می کردیم. مقاله مینوشتیم که بعدها یکی از مقالاتمان را شهید ولی اله خواند و همه او را چون بیانی شیوا و صدایی رسا داشت تحسین کردند، در مسجد نوبت گذاشته بودیم و هر روز یکی از رفقا مکبر می شد.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

در جبهه جزیره مجنون دیدم شهید ولی اله مشغول شنا کردن است. به او گفتم از آب بیا بیرون، ممکنه زالو به پایت صدمه بزند، حداقل بگذار آدم چاقی شنا در کارون بیاد توی آب تا زالو ها هم به نان و نوایی برسند. شهید ولی اله گفت: آدم های چاق هم می آیند. نترس این زالوها با ما آشنا هستند .

========================

یک بار هم در دوره آموزشی شنا برایمان گذاشتند، ما را کنار رود کارون بردند جلیقه نجات به ما دادند و گفتند: باید از این طرف رودخانه تا آن طرف شنا کنید، همه با هم شروع کردیم، وقتی به کنار آب رسیدیم، دیدم شهید ولی اله رسیده بود.

========================

به روایت همرزم شهید

همیشه به دوستانمان سرکشی میکرد و به دیدارشان می رفت یک بار در خواستیم به دیدار بانشیها برویم و مجبور بودیم فاصله  زیادی را پیاده برویم، هوا طوفانی بود و سر و صورت ما پر از گرد و خاک شده بود ، در میان راه خسته شده بودم به او گفتم چرا ما برای یک دیدار این همه خودمان را به زحمت می اندازیم؟ شهید ولی اله گفت: مگر نمیدانی اینها صله رحم است و ثواب زیاد دارد .چندین بار هم به بیمارستان برای دیدار دوستانمان که مجروح شده بودند رفتیم.

عمه شهید : در مرخصی ها که از جبهه می آمد ،سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

عمه شهید در مرخصی ها که از جبهه می آمد ، سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

همرزم شهید: خودشان به مسجد می رفتند و با دیگر جوانان هم دوست می شدند و آنها را با مسجد آشنا می کردند همیشه سفارش می کردند که به مسجد بروید روز قیامت مسجد از همسایگانش شکایت خواهد کرد.

==============

به روایت همرزمان شهید

شهید ولی اله همیشه با وضو بود و شبها قبل از خواب سوره واقعه، صبحها زیارت عاشورا میخواند. دوشنبه شبها دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل در جبهه به راه بود شهید هم از اعضای پر و پا قرص این طور مراسمها بود.

گاهی آنقدر دعای کمیل او با توجه بود که پس از دعا صورتش بر افروخته بود.

==================

چند شب بود وقتی از خواب بیدار می شدم شهید را نمی دیدم با خودم فکر می کردم که همین اطرف است، دوباره میخوابیدم. یک شب کنجکاو شدم ببینم او کجاست؟ بیرون رفتم دیدم در بیابان نماز شب می خواند، آرام برگشتم فردای آن روز از شهید پرسیدم : شبها نیستی؟ کجا میروی ؟گفت: هیچی همین اطراف گشتی میزنم، و آبی می خورم و بر می گردم .

====================

 به روایت همرزم و خانواده شهید

با اینکه از او کوچکتر بودم ، او را اذیت می کردم، حتی به یاد دارم که یک بار او را با باطری قلمی زدم اما هیچ گاه در صدد جبران بر نمی آمد یادم نمی آید که مرا کتک زده باشد.

تا وقتی که او بود من به نماز و درسم اهمیت زیادی میدادم چون ایشان به این امور تاکید زیادی داشتند. خودش هم بسیار درس خوان و اهل مطالعه بود، به تحصیل علاقه داشت و برای یاد گرفتن هرجا که لازم بود میرفت.

هیچ گاه چیزی را تنهایی نمی خورد، تغذیه اش را که از مدرسه می گرفت با خودش می آورد خانه و به من میداد. در فصل درو وقتی گندم یا جو به مغازه میبرد و سیب ترش میخرید به ما هم می داد . اگر در خانه هم چیزی کم بود اعتراض نمی کرد.

====================

به روایت پسر خاله شهید

با تعدادی از دوستانمان برای تفریح به نزدیک کوه رفته بودیم، شهید ولی اله برادرش را هم با خودش آورده بود. نزدیک کوه که رسیدیم ، برادرش شروع به گریه کردن کرد و میگفت من جلو نمی آیم، چون کوه دارد حرکت میکند و الآن فرو می ریزد. خلاصه ما به ستوه آمده بودیم اما شهید ولی اله با صبر و حوصله تمام با برادرش صحبت میکرد و برایش توضیح میداد که ببین این حرکت ابرها است کوه ریزش نمی کند و در حد فهم آن کودک، او را متوجه می کرد، همه دوستان به صبر و حوصله او توجه داشتند.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

با هم جهت سیم کشی سر کار می رفتیم و به صورت روز مزد کار می کردیم .یک روز ولی اله روزه بود ، سرش هم درد میکرد، به او گفتم: تو استراحت کن من به جای شما هم کار میکنم. شهید ولی اله گفت: نه چون من مزد میگیرم باید کار کنم ، اگر کار نکنم حق الناس شده است.

هر وقت به یاد حرف برادرم می افتم با خودم میگویم ، ما باید در قبال پولی که می گیریم، مثل ایشان وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشیم .

======================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

زمانی که در شیراز مدرسه می رفت ، چهار روزگذشت اصلا به خانه نیامد. مدام در فکرش بودم، میترسیدم از خانواده هم جویای احوالش شوم، چون اگر یک موقع آن جا (بانش) هم نبود پدر و مادرم نگرانش می شدند. چند جا سراغش را گرفتم اما خبری نشد که نشد بالاخره پس از چهار روز پیدایش شد. با عصبانیت به او گفتم : همین جوری میزاری و میری؟ نمیگی دل ما هزار راه میره؟

با خنده جواب داد : اگر شما هم جای من بودید همین کار را می کردید، آنقدر در بیمارستان مجروح بود که راهروها هم پر بود، من هم وقت نکردم بیایم و یا برایتان تلفن بزنم .

 گفتم : پس می آمدی خانه حداقل استراحت میکردی .

شهید ولی اله گفت : چطور ممکنه خانم پرستاری که بالای سر مجروحین بود، حتى بچه شیر بدهد، آن وقت از من انتظار دارید که استراحت کنم ؟! ایشان در کنار درس و مدرسه اش دوره امدادگری را گذرانده بود و خودش را موظف می دانست که به مردم کمک کند.

==============

به روایت دختر عمه شهید

روز سوم شهید ولی اله بود و برای شهید حلوا درست کرده بودند، مادرش با اینکه داغ دیده بود به فکر من بود که چند سال بچه دار نمی شدم . مقدای از حلوا را خودش آورد و به من داد و گفت دلم میخواهد این حلوا را به نیت ولی اله بخوری، من دست مادر شهید را رد نکردم. نه ماه بعد در اول فروردین ماه سال شصت و شش پسرم به دنیا آمد.

======================

به روایت دوست شهید : علی رضا بانشی

شهید ولی اله به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت ، در واقع احترام به شهید را به هر نحوی نشان میداد . یکی از اهالی قوام آباد (روستایی در شمال شرقی بانش) شهید شده بود من و شهید ولی اله چندین بار با دوچرخه راه خاکی بانش تا قوام آباد را رفته و برای شهید سرداری فاتحه خواندیم.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

وقتی به جبهه رفتم نمی دانستم ولی اله کجاست . طبق آدرسی که از خانواده گرفته بودم در جبهه به ولی اله نامه نوشتم دوستان و همرزمانم هم میدانستند که من دنبال برادرم ولی اله  می گردم.

یک روز وارد سنگر شدم یک نفر داشت نماز می خواند و بعد از ســـلام بــه دوستان نشستم و مشغول خواندن کتابی شدم و سرگرم بودم. دیدم اطرافیان می خندند و چیزهایی درگوشی به هم میگویند ولی منظور آنها را نمی فهمیدم . ناگهان دیدم ولی اله به من سلام کرد. آن موقع متوجه شدم که آن حدیث حاضر غایب شخص که در حال نماز خواندن بود ولی اله بوده و همگی با هم خندیدیم و از

اینکه برادرم به نزد ما آمده بود خوشحال بودم.

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

حوزه علمیه محلات که بودم از طرف بسیج طلاب قرار بود یک کاروان به مناطق جنوب عازم شود، من تازه از مشهدالرضا آمده بودم و اسمم در قرعه آمده بود که به شلمچه بروم با خودم گفتم من تازه از مشهدالرضا آمده ام یک خورده ثواب هم جمع کرده ایم برای چه به شلمچه بروم ...؟

مدیر حوزه آقای رحیمیان گفتند آقای بانشی شما از مشهدالرضا آمده ایــد حــالا هم بروید مشهد شلمچه، من هم قبول کردم که بروم، حرکت کردیم از محلات رفتیم، جزو بسیج دانشجویی اراک بودیم، دیدیم از سراسر کشور بسیج دانشجویی آمده بودند و فقط من و دوستم جز بسیج طلاب بودیم. روز تاسوعا وارد مناطق جنگی که شدیم قشنگ یادم هست زیارت عاشورایی خواندیم که صدای ناله مان بلند شد، عجب حال و هوایی بود همه مناطق گشتیم واقعا خاک آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

براى آخرین بار یادم می آید نزدیکهای غروب بود که به اروند کنار (فاو) رفتیم، غروب عجیبی بود.

در کنار اروند، راه کربلا بسته، یک حالی پیدا کرده بودیم، عجیب حالمان دگرگون شده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، آنجا تنها جایی بود که به صورت داوطلب پیش نماز شدم، احساس می کردم ولی اله الآن همین جا است و به استقبال ما آمده یک جایی نشستم فقط با خاکها صحبت می کردم و گریه می کردم و واقعاً آنجا کربلای ایران است .

از سفر که برگشتیم سوار اتوبوس بودیم وقتی با من مصــاحبــه کـردنـد کـه احساست چیه ؟گفتم : من از مشهد الرضا تازه برگشتم و اصلاً نمــی خـواستـم روز تاسوعا بیایم، در دلم این بود که یک مشت خاک برای چی؟ وقت خودم را تلف کنم آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

====================

به روایت پدر شهید

یک شب خواب دیدم ولی اله در بیمارستان بستری است و یا علی و یا حسین می گوید، با صدای یا حسین از خواب بیدار شدم و به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا گذشت تا اینکه پس از چند روز ولی اله از جبهه برگشت و آمد به مزرعه تا به ما کمک کند، احساس کردم پایش می لنگد گفتم : ولی اله زخمی شده ای؟ بالا و پایین پرید، حرکتی کرد و گفت: نه....

چند لحظه بعد فهمیدیم که او در کنار ما اظهار درد نمیکند تا هم به ما بتواند کمکی بکند و هم اینکه از زخمی شدنش ناراحت نشویم به خانه که آمدیم متوجه شدیم یک ترکش به ران و یک ترکش کنار گوشش خورده بود، اصلا به روی خودش نیاورد و وقتی مادرش از او پرسید می گفت: زنبور صدام نیشم زده است.

==========================

به روایت پدر

هرگاه ولی اله میخواست برای رفتن به جبهه ما را راضی کند با او مخالفت و میگفتم: خیلی زود است، باید حالا درس بخوانی. یک روز آمد و به من گفت : پدر! اگر شما در حین نماز خواندن باشید و متوجه شوید خانه ای آتش گرفته و کودکی هم در آن خانه هست چه کار می کنید ؟ خواندن نماز واجب است یا نجات آن کودک؟ گفتم خب معلوم ا است نجات کودک . گفت : پس ببین الان هم درس و مدرسه برای من لازم نیست، مـن بــایــد بــه جبهه بروم چون دشمن در حال آتش زدن و ویران کردن کشور ماست...

 آنگاه دیگر فهمیدم که ولی اله عزم خود را برای رفت به جبهه گرفته و دیگر حــرفــی برای گفتن نداشتم .

===================

به روایت دوست شهید : سید اولیا موسوی بانشی

یکبار با ولی اله سوار خط واحد اتوبوس شده بودیم. ما روی صندلی نشسته بودیم، چند خانم هم سر پا ایستاده بودند، من از سر جا بلند شدم تا آنها بنشینند، دیدم ولی اله که همیشه در این کارها پیشتاز بود بلند نشد. به او گفتم : ولی اله مگر تو نمی خواهی بلند شوی ؟ شهید ولی اله گفت : نه ، گفتم :چرا ؟ جواب داد: چون اینها بدحجابند و چادر نپوشیده اند.

======================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

لحظه عجیبی بود ظهر یکی از روزهای ماه رمضان خواب بودم وبا صدای گریه مادرم که داشت مرا صدا میزد بیدار شدم. مادرم به من گفت : برو خـانـه خاله ات ببین چه خبره؟ چون همه اقوام آنجا جمع شده بودند، مادرم شک کرده و کم و بیش از قضیه اطلاع پیدا کرده بود؛ در همین حین صدای درب حیاط را شنیدم، پسر خاله ام ابراهیم یزدان پناه بود.

در اتاق طاقچه ای بود که عکسهایی از امام و عکس ولی اله را آنجا چسبانده بودیم. پسرخاله ام میخواست به آرامی که ما نفهمیم عکس ولی اله را جدا کند و برای اعلامیه و مراسم ببرد که همه عکس ها با هم کنده شدند. آن وقت فهمیدم که خبریه ؟ مادرم از پسر خاله ام پرسید؟ ولی اله شهید شده یا نبی اله ؟ او گفت: ولی اله... مادرم خدا را شکر کرد و دوباره از او پرسید: آیا پیکری دارد؟ ایشان گفتند بله. همان وقت بود که درون ایوان خانه یمان این خبر را شنیدم که ولی اله شهید شده و شهادتش افتخاری شد برای ما .

خوب به یاد دارم که در مراسم تشیع پیکر برادرم طبق سفارش مادرم از میان جمعیت جلو رفتم و پیشانی برادرم را بوسیدم و با پیکرش خداحافظی کردم .

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

پیش از شهادتش خواب دیدم که روی کوه بلندی ایستاده بود دستانش را باز کرد و مثل سقوط آزاد پرید انگار پرواز میکرد ناگهان از شدت ترس فریاد زدم ولی اله و از خواب بیدار شدم، پس از چند روز فرمانده لشکر نوزده فجر خبر شهادت برادرم را به من دادند. قرار گذاشته بودیم که با هم بـه بـانـش برگردیم اما او زود تر از من به بانش رسید و من به تشیع پیکرش هم نرسیدم اما در جبهه آخرین نفری بودم که شهید ولی اله را بوسیدم. صورتش آنچنان جذاب و نورانی شده بود که نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، هرچه سعی میکردم به صورتش نگاه کنم، سرم برمی گشت فقط توانستم پیشانی اش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.

همان موقع یک حس آشنا به من گفت که او شهید می شود:

نوشیدن نور ناب کاری است شگفت

این پرسش را جواب، کاری است شگفت

تو گونه ی یک شهید را بوسیدی

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت

شعر از مرحوم قیصر امین پور

روحشان شاد و یادشان گرامی

ادامه دارد.......هدهد

==============

به روایت همرزم شهید

ولی اله خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت . توی جبهه شبها چراغ ماشین را روشن نمیکردیم تا یک وقت دشمن ماشین را شناسایی نکند. ماشین با سرعت حرکت می کرد من و شهید با هم عقب ماشین نشسته بودیم. خیلی به این طرف و آن طرف ماشین پرتاب میشدیم، شهید ولی اله که خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت؛ زد روی ماشین و به راننده گفت: بندی خدا مگر گونی برنجی سوار کردی که این جوری می روی.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

پس از شهادت شهید سیف اله زارع مویدی چون از دوستانمان بود با ولی اله تصمیم جدی گرفتیم که به جبهه برویم تا اسلحه او بر زمین نماند. پانزده روز پس از شهادت سیف اله برای اعزام نیرو به سپیدان رفتیم، تعدادمان زیاد نبود ما را به صف کردند و پرسیدند چه کسی میتواند جلو بیاید تا با او مصاحبه کنیم.

شهید ولی اله جلو رفت گفت من حاضرم . فقط همین را خوب یادم هست که اول صحبتش با صدای دلنشین این آیه را تلاوت کرد: جاءالحق و زهق الباطل ان باطل کان زهوقا

بعد مصاحبه به او گفتم این جور که تو جواب دادی به درد یک لشکر میخورد ایشان هم خندید و گفت: این طور که این ها از من پرسیدند ،می بایستی این جواب می دادم .

انصافا اعتماد به نفسی بالا و روحیه ای شکست ناپذیر و صدایی دلنشین داشت.

=================

به روایت دوست شهید : مشهدی علی بانشی

پس از یک روز بارانی هوا بسیار لطیف بود، زمین هم مناسب بازی فوتبال بود، مورچه ها هم سر از خاک بیرون آورده بودند بعضی از آنها بال داشته و پرواز میکردند. ایشان سخنی گفتند که فکر کنم روایتی از قول یکی از معصومین باشد که من همیشه با یاد ایشان این خاطره و سخن ایشان در ذهنم تکرارمی شود.

ایشان گفتند: هر وقت خداوند بخواهد مورچه ای را از بین ببرد به او دو بال می دهد تا در هوا پرواز کند و شکار پرنده های بزرگتر بشود. کنایه از این که غرور باعث نابودی انسان می شود.

===============

روزی هم روی دیوار درمانگاه (درمانگاه قدیم روستا جنب مدرسه راهنمایی) نشسته بودیم و بازی فوتبال بچه ها نگاه میکردیم من مقداری از ماسه ی روی دیوار را برداشتم و پرتاب کردم.

شهید ولی به من گفت این کار را نکن، برای این کارهای کوچک هم باید حساب پس بدهی، این ماسه ها متعلق به بیت المال مردم است، روزی باید پاسخگو باشی.

================

به روایت همسایه شهید : کرامت دهقان

مادر شهید مرغی را به ما داد تا روی تخم بگذاریم، در نهایت سیزده جوجه سر از تخم بیرون آورد. چون مرغ و خروس مشخص نشده بود، نه ما راضی به تقسیم جوجه ها می شدیم که تقسیم کنیم و نه مادر شهید، در همین حین شهید از راه رسید و از ما خواست اجازه بدهیم تا او تقسیم کند، ما هم قبول کردیم ، مادر شهید یک جوجه را همان اول کار به ما بخشیدند، شهید چشمانش را بست و یک جوجه به ما میداد و یکی را به مادرش پس از مدتی که جوجه ها بزرگتر شدند معلوم شد که به هر نفرمان پنج مرغ و یک خروس رسیده بود که من و مادر شهید از کار ولی اله بسیار متعجب شده بودیم .

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر می دانست که کاری درست است ، از هر که بود قبول می کرد ، خواه کوچک باشد یا بزرگ،یک بار به او گفتم ولی اله ! چون وقتی میخواهی عکس بگیری، به دوربین نگاه می کنی عکس هایت خوب نمی شود. قبول کرد و پس از آن حتی یک بار ندیدم به دوربین مستقیم نگاه کرده باشد.

 ==================

به روایت یکی از اقوام شهید

در حضور ایشان حجابمان را رعایت نمی کردیم ایشان با توضیح مسئله به من فهماندند که ما نامحرم هستیم و حجاب در مقابل نامحرم واجب است؛ شهید پیش از سن تکلیف با ما تعریفهای خنده دار میکردند اما همین که مکلف به انجام وظایف شدند دیگر با ما طبق حدود و مرزها رفتار می کردند و شوخی نمی کردند. به نوع پوشش هم اهمیت زیادی می دادند یک بار من لباس مد جدید خریده بودم به من گفت: نباید لباس مستکبری بپوشی! مرا به ساده پوشی دعوت کرد.

================

به روایت یکی از اقوام شهید

یک موقع شهید به منزلمان آمد با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.... وو نشسته بودیم از من پرسید : خب چکار میکنی ؟ گفتم: شکر خدا. گفت نماز هم می خوانی؟ گفتم : نه ، گفت پس چطور خدا را شکر میکنی ؟ !

===================

به روایت برادر شهید : حبیب اله بانشی

مادرم برایمان تعریف میکرد یکبار مریض بودم ولی اله مرا سوار موتورکرد و برای مداوا به هرابال مرکز بخش برد. در راه مدام با من صحبت می کرد تا سرگرم باشم در حین صحبت به من گفت مادرجان ! دعا کن که من گناه نکنم و پاک باشم، من گفتم من همیشه از امامزاده روستا خواسته ام که فرزندانم گناهکار نباشند.

===================

دوست و همزرم شهید على رضا بانشی هم نقل میکرد در جبهه بدن ولی اله تاولهای زده بود که او را خیلی اذیت می کرد به او گفتم که چرا به نزد دکتر نمی روی ؟ گفت : اینها کفاره گناهانم است و باید تحمل کنم....

برادرم نبی اله هم می گفت که چند روز قبل از شهادتش با حجة الاسلام شیخ جابر بانشی به ملاقات ایشان رفتم صورتش بسیار نورانی بود و شهادت به وضوح در چهره اش نمایان بود. ایشان در مراسم چهلم شهید به این موضوع اشاره کرد...

من هر وقت این چند خاطره را در کنار هم قرار می دهم به اخلاص شهید غبطه میخورم و مطمئنم دعای مادرم در حق ولی اله به اجابت رسیده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علیرضا بانشی

نه ساله بودیم که کتابخانه ای در مسجد تشکیل دادیم و سرپرست گروهمان هم ولی اله بود. پول تو جیبی هایمان را جمع کردیم ، با آن پول ها پوسترهای عکس امام و کتابچه دعا خریدیم و کاسبی راه انداخته بودیم، از این کاسبی کتاب برای کتابخانه می خریدیم و هزینه پذیرایی مراسمها را هم می دادیم. هیچ وقت بابت پولهایمان از کسی تشکر و یا حمایتی نخواستم ، از میان جوانان عضو هم می پذیرفتیم که شرط ورود به گروه هم امتحـان احـکـامـی بــود که برگزار می شد عده ای از بزرگان ما را با این فعالیتها که می دیدند خوشحال شدند و ما را تحسین می کردند.

===================

به روایت همکلاسی شهید : علی رضا بانشی

روز بیست و دوم بهمن ماه بود که در مدرسه تئاتر بازی می کردیم. شهید نقش شاه رابازی میکرد در حین اجرای برنامه تاج از روی سرش افتاد. برای اینکه ضایع نشود اصلا به روی مبارکش نیاورد آرام تاج را برداشت و از درون تاج نگاهی به حضار انداخت، انگار که بخشی از نقش او بود.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

جبهه بودیم منطقه جفیر، یک نامه از طرف نامزدم آمده بود، چون من نبودم ولی اله نامه را گرفته بود، همین که آمدم ولی اله گفت : یک خبرخوش برایت دارم، نامه داری ولی به شرطی آن را به تو می دهم که شامت را به من بدهی! من هم که منتظر این نامه بودم، دیگه فکر شام را از سرم بیرون کردم و قسمتی از شام آن شبم را بخشیدم خلاصه نامه راخواندم  و حاضر شدم تا صبح گرسنگی را تحمل کنم شهید هم می گفت: حالانامه را بگذار روی شکمت بخواب تا سیر شوی...

===================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

خواب دیدم که شهید بالای قبرش ایستاده از او پرسیدم تو کجا هستی؟ گفت: بهشت. گفتم : این واقعا بهشته؟ من فکر نمی کنم بهشت باشه! اگر راست میگویی این حور العین ها را که میگویند در بهشت اند را به من نشان بده. بعد داخل قبرش شدیم پایین رفتیم  پله ، پله بود، یک منظره بسیار زیبایی را دیدم جایی سرسبز بود گفتم پس کو حورالعین؟ گفت صبر کن کمی گشتیم و بعد آمدیم به من چیزهایی نشان داد و حورالعین را هم دیدیم .

==================

به روایت برادر شهید

هر کس در دوران کودکی اش وقتی که بازی میکند همان نقشی را که دوست دارد ، بر عهده می گیرد . شهید همیشه یک پارچه سفید پیدا می کرد و دور سرش می بست و نقش روحانی داشت و روی طاقچه خانه مان می نشست و به اصطلاح سخنرانی میکرد، پامنبری هم نداشت، من هم پامنبری درستی نبودم...

================

به روایت خانواده برادر شهید

یک وقت ولی اله عطر زده بود. مادرم به او گفته بود: عطر می زنی؟ نکنه خبریه ! کسی را زیر سر داری ایشان گفته بودند نه عطر زدن مستحب است. هروقت که به شهید ولی اله فکر می کنم یادم به پوشش ساده ،تمیز و مرتبی که داشتند می افتم. همیشه ایشان از عطر استفاده میکردند و موهایشان را شانه می زدند  بخصوص وقت نماز که می گفتند عطر زدن مستحب است .

این موضوع از ساک و وسایل شهید که از ایشان باقی است به وضوح پیداست.

یک بار در جبهه یک قاب عکس بابت اینکه قرآن خوانده بودند جایزه گرفته بودند. و این قاب را برای فرزند من که تازه متولد شده بود آورد و گهواره نوزاد را بین خودش و همرزمش گذاشت و او را نوازش کرد. ایشان به کودکان علاقه زیادی داشتند. آن قاب هنوز در خانه مان نصب است.

================

به روایت خانواده برادر شهید

مشکلی برایم پیش آمد که ذهنم را مشغول کرده بود، رفتم سر قبرشهید ولی اله مشکلم را برایش گفتم و از او کمک خواستم

همان روز مشکلم حل شد.

یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت به برادر شهیدت بگو من فلان مشکل را دارم کمکم کن، عین صحبت ها و حرفهایی راکه دوستم برایم گفته بود به او گفتم، لحظاتی بعد دوستم تماس گرفت و تشکر کرد و گفت : سلام من را به برادرت برسان و حتما از او تشکرکن ، مشکلم حل شده.

=====================

به روایت برادر شهید

ولی اله به درس علاقه زیادی داشت و زیاد هم اهل مطالعه بود، برخلاف من که علاقه به درس نداشتم.

هر وقت که ما بیست می گرفتیم مادرم به عنوان جایزه برایمان تخم مرغ درست میکرد، خلاصه چی بگم از بیست های بیشمار ولــی الــه . و دریغ از بیست گرفتن من.

گاه می شد چند روز پشت سر هم ولی اله تخم مرغ می خورد چون حقش بود، نمره هاش هم عالی بود.

=====================

به روایت یکی از همسایگان شهید

همیشه ولی اله می گفت : ای کاش دختران و زنان بیرون از خانه نمی نشستند. هر گاه که می دید عده ای از زنان در حیاط نشسته اند عبور نمیکرد و به خانه نمی رفت.

===================

به روایت خواهر شهید

چون مادرم از دنیا رفته بود خیلی حوصله نداشتم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم که هیچکس را ندارم، برادرانم هم منزلمان نبودند، خوابم برد، خواب دیدم رفته ام کنار قبر مادرم، ولی اله را هم در خواب دیدم رفتم جلو، پیشانی اش را بوسیدم ، پس از آن احساس میکردم تمام دلتنگی هایم بر طرف شده است، اى کاش همیشه به عنوان نصیحت به مردان میگفت: مادران را که می بینید به چشم مادر خودتان نگاهشان کنید و خواهران را نیز به چشم خواهر خودتان ببینید .

 =================

به روایت خواهر شهید

به منطقه هرابال رفت تا به تحصیلاتش ادامه بدهد. هنگام نمازظهر همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و با چوب به قوطی میزدند تا او نتواند نماز بخواند و هنگام قرآن خواندن نیز او را مسخره می کردند. پس از آن ایشان تصمیم قاطع گرفتند و برای ادامه تحصیل به شیراز دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی واقع در فلکه (خاتون) رفتند. در مدرسه شهرستانـی هـم یکبار در مسابقه قرآن اول شده بود و به او ساعت رومیزی جایزه داده بودند .

===================

به روایت خواهر شهید

عکس شاه را از کتابش جدا کرده بود و به دیوار توالت چسبانده بود . روی دیوار مسجد و باغ ها مرگ بر شاه می نوشت حتی تا روستای قوام آباد هم برای شعار نوشتن رفته بود در راهپیمایی ها همراه با شهید سیف اله زارع کس امام و آیت اله طالقانی را حمل می کردند.

=====================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

همیشه می گفت من شهید میشوم، یک بار از او پرسیدم مگر علم غیب داری؟ گفت: مادرم زن مومنه ای است، چون او خواب دیده که شهید می شوم...

بعد از این ماجرا سرباز بودم که خبر شهادت ایشان را فهمیدم؛ یک پتو کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم. آنقدر گریه کردم که تمام دوستانم و فرمانده ها دورم جمع شدند پرسیدند: مگه چی شده؟ گفتم یکی از دوستانم که مثل برادرم بود شهید شده است.

===================

تا قبل از جبهه و جنگ آرزویش این بود که روحانی شود و بتواند در این لباس خدمتی به جامعه بکند. اما پس از اینکه جنگ و آتش به میان آمد آرزویش فقط شهادت بود پس از شهادت شهید اکرم بانشی، گریه امانش نمیداد....

=====================

برادر شهید : به مادرم علاقه زیادی داشت هر حرفی داشت به مادرم می زد و با او مشورت می کرد.

پدر شهید : به مادرش احترام زیادی می گذاشت با من هم همینطور بود هرچه می خواست مستقیما به من نمی گفت به مادرش می گفت و مادرش هم به من می گفت تا برایش تهیه کنم.

====================

به روایت همسر برادر شهید

یکبار در مزرعه پنبه در حال پنبه چیدن بودیم و فصل هندوانه تمام شده بود ولی اله کوچک بود و در مزرعه می گشت. ناگهان دیدیم با صدای بلند و با زبان بچه گانه مادرش را صدا می زند و میگوید: هندوانه ! هندوانه !

هندوانه بزرگی بود آن را چیدیم و همگی از آن خوردیم.

====================

به روایت خواهر شهید

شب که می شد شهید چراغ دستی بر میداشت و به خانه دوستانش میرفت تا به آنها قرآن یاد بدهد و گاهی هم به خانه عمویم می رفت تا خودش یاد بگیرد.

روزها هم در مسجد کلاس داشت و برای بچه های کوچک کلاس قرآن برگزار می کرد. اکثر مواقع در مدرسه پیش نماز بچه ها می شد.

پدر شهید: یک بار به من گفت یک قرآن برایم بگیر، رفتم به مغازه دار (مشهدی شاه قدم ) گفتم: یک قرآن درشت خط با معنی برایم بیاور هرچه قدر هم قیمتش باشد به چشم، قرآن را نود تومان برایش خریدم آن قرآن هنوز هم هست .

========================

 

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر فرهنگ شهید شناسی ما رشد کند می فهمیم که شهدا به خاطر چه چیزی جانشان را به خطر انداختند. اگر به دنیا دل ببندیم از شهدا غافل میشویم دنیا فریبنده است و ما خودمان فریب می خوریم رفتن به سوی دنیا حالت سراشیبی دارد. اگر خودت را خلاص کنی خود به خود میروی، چون شهدا در مسیر خدا هستند و مسیر دنیا رفتنش راحت تر است ما از شهدا غافل شده ایم و به دنیا دل بسته ایم دلیل دیگر غفلت از شهدا این است که تبلیغ در مورد شهدا کم است. انسان باید به درجه ای برسد که درِ شهادت هم برایش باز شود . شهید با آرامش می میرد شهید قلبش شاد است و درونش امیدوار مثل امام با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد . اگر ما همانطور زندگی کنیم که رضای الهی در آن باشد این مرگ هم خودش عین شهادت است .

=========================

شهید ولى الله بانشی

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

من باورم اینست که شهادت ولی اله حق مادرم بود، این شهادت، هدیه ای به فرهنگ شهید ایشان بود. پیکر پسرش را درون جعبه تابوت قرار بدهند و با پرچم ایران کادو پیچش کنند و به او تقدیم کنند. هرگز فراموش نمی کنم آن لحظه ای که مادرم بالای سر تابوت ولى اله رفت، خیلی صبورانه می گفت: عزیز دور از وطن خوش آمدی به وطن، اسلام اگر بیند خطر فرزنـد فـدایــش مـی کنم برای آقای نجفی مسوول بنیاد شهید بیضا (سردار شهید شیخ علیرضا نجف پور) ایشان اهل تقوا بودند و بعدها در جبهه مفقود شدند حرکات مادرم بسیار تعجب آور بود و گریه می کرد .

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

التماس دعا : هدهد

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید حسنعلی فرهادی، اسم مستعار : امیر 
نام پدر: سلیمان
تاریخ تولد: 1327/04/03
تاریخ شهادت: 1362/01/27
منطقه عملیاتی شهادت: مریوان

عضویت : سروان ارتش، هوابرد
مزار :گلزار شهدای شیراز
+++++++
شهید حسنعلی فرهادی با نام مستعار امیر، فرزند سلیمان و صنوبر فرهادی که هر دو به رحمت ایزدی پیوسته اند، مرحومه مادر بزرگوارش در شیراز دفن و مرحوم پدر گرامی اش در آرامستان روستای  شیخ عبود دفن شده اند.
ایشان هنگام شهادت سروان ارتش و از تکاوران تیپ ۵۵ هوابرد شیراز بوده، سالها نیز سابقه حضور در جبهه های نبرد در جنوب و غرب کشور داشته است، این افسر شجاع لشکر اسلام در تاریخ ۲۷ فروردین ۱۳۶۲ در جبهه مریوان به شهادت رسیده و مدتی مفقود و بدون مزار بوده و بعدها یا پیکرش پیدا شده و یا سنگ مزاری به نام او در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز نصب کرده اند، قطعه ۱ ردیف ۱۵ مزار ۱ 
شهید حسنعلی فرهادی ، متأهل بوده و دارای یک فرزند‌ پسر است.
خانواده پدری ایشان ابتدا ساکن روستای شیخ عبود بیضا بوده و بعد به شیراز مهاجرت کرده اند.
روش شهادت ایشان به این طریق بوده که روی صخره در اثر ترکش خمپاره مجروح می شود و همانجا می ماند و پس از چندین روز بخاطر صعب العبور بودن خبری از او به دست نمی آید و سالها جزو مفقودین ارتش بوده است.
++++++++++++++++++
 دو مدرسه به نام شهید فرهادی
دبیرستان پسرانه شهید حسن علی فرهادی ۱
ودبیرستان دخترانه شهیدحسن علی فرهادی۲
دوره اول متوسطه 
شیراز - ناحیه ۴ آموزش و پرورش، انتهای بلوار نصر، حسین آباد سرتل
در سال 1389 توسط وزارت آموزش و پرورش
با بنای آموزشی به مساحت 414 متر مربع و همچنین حیاط با مساحت 531 متر مربع، دارای فضای آموزشی و ورزشی نسبتاً مناسب  تاسیس شده است. 
+++++++++++++++
متأسفانه بیش از این ، اطلاعی از این شهید بزرگوار به دست نیاوردیم، لذا از اقوام و همرزمان و ‌دوستان ایشان خواهشمندیم با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۳۵۳ تماس بگیرند تا زندگینامه ایشان را تکمیل تر کنیم. والسلام، صادقی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۰
هیئت خادم الشهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدای گرانقدر روستای شیخ عبود بیضا به ترتیب تاریخ شهادت

  1. بسیجی شهید شهریار کرمی فرزند مهدی یار متولد 11/9/1336 شهادت 22/11/1360 در پاتک دشمن در تنگۀ چزابه
  2. بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت تیرماه 1361  دفن 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
  3. بسیجی شهید فرج الله حیدری فرزند دادالله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان، دفن در شیراز
  4. بسیجی شهید حاج امان الله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون
  5. سردار پاسدار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد متولد 24/4/1344 شهادت 13/2/1365 در عملیات جبهه فکه، دفن در تهران
  6. پاسدار وظیفه شهید روح الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  7. بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  8. بسیجی شهید عبدالله عبودی فرزند عبدالعلی متولد 17/7/1349 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  9. بسیجی شهید سیف الله عبودی فرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  10. بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی
  11. بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی
  12. بسیجی شهید حکمت الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  13. بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  14. بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال
  15. سردار شهید حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380
  16. پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان
  17. پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  18. بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  19. بسیجی شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  20. سرباز شهید عبدالرضا عبودی فرزند غلامرضا متولد 25/5/1347 شهادت 21/1/1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه قصر شیرین
  21. تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال
  22. پاسدار وظیفه شهید آیت الله عبودی فرزند شکرالله متولد 1/11/1346 شهادت 4/4/1367 در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون
  23. جانباز شهید محمد تقی کوچکی فرزند عباس علی متولد 18/4/1331  مجروحیت در جبهه فاو ، شهادت 12/11/1374
  24. و شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).
  25. جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی
  26. شهید حسنعلی فرهادی فرزند سلیمان متولد ۱۳۲۷/۳/۴ شیخ عبود، شهادت مریوان، مفقودالاثر ، ۱۳۶۲/۱/۲۷ ، بعدها دفن یا سنگ یادبوددر شیراز

نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات

========================

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند مرحوم حبیب اله و بانو خورشید عبودی در تاریخ ۱۳۴۹/۴/۵ در خانواده ای شریف و متدین در روستای ولایتمدار و مذهبی شبخ عبود بیضای فارس دیده به جهان گشود.
او فرزند دوم خانواده از بین شش فرزند دختر و پسر بود. پدرش به کشاورزی اشتغال داشت و شهید از کودکی به مادر و پدرش در امور معیشتی کمک می کرد.
شروع به تحصیل او در دوره ابتدایی مصادف بود با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی در بهمن ماه ۱۳۵۷ که معجزه قرن بیستم نامیده شد و رژیم چند هزار سالهٔ شاهنشاهی را سرنگون کرد.
شهید تا پنجم ابتدایی بیشتر نتوانست درس بخواند و در دوران تحصیل همیشه به دنبال کارهای مسجد و پایگاه مقاومت بود و در کار سرودهای انقلابی و دفاعی، با آنها همکاری داشت و یکی از جایگاههای دائمی اش گلزار شهدا و راز و نیاز با شهدا بود.
پایان تحصیل ایشان نیز در دوران جنگ تحمیلی بود که از مهرماه ۱۳۵۹ شروع شده بود و ادامه داشت. شهید بارها برای حضور در جبهه های حق علیه باطل داوطلب شد ولی بخاطر سن کم پذیرفته نشد اما همکاری خود را با نیروی مقاومت بسیج ادامه می داد، در عین حال، در کارهای کشاورزی به پدرش کمک میکرد. تا اینکه سرانجام پس از اصرار و کسب رضایت والدین و مسئولین نظامی به دوره آموزشی اعزام شد و به بزرگترین آرزوی خود که همکاری با رزمندگان اسلام در دفاع از دین و ناموس وطن بود رسید ولی آرزویی دیگر نیز داشت که روح نا آرام او را طوفانی کرده بود، آری فقط شهادت در راه خدا و محشور شدن با حضرت قاسم و حضرت علی اکبر می توانست به او آرامش دهد و روح طوفانی او را آرام کند.
او اگرچه نامزدی کرده بود ولی تقدیر خداوند این بود که او را با شهادت از امام زادگان عشق قرار دهد و در آسمان شفاعت مستقر سازد تا مزارش میعادگاه عُشاق و آزادگان و حق شناسان باشد.
شهادت این بسیجی دلاور و از خودگذشته در اولین روز سال ۱۳۶۷ در آخرین ماههای جنگ تحمیلی در جبهه خُرمال در عملیات کربلای ۱۰ اتفاق افتاد.
پیکر مطهرش نیز پس از تشییع در شیراز و روستاهای بیضا، در گلزار شهدای گلگون‌کن زادگاهش روستای شیخ عبود،  به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۲۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید قربانعلی عبودی فرزند مرحوم میرزا آقا و بانو مریم کوچکی در تاریخ ۱۳۴۸/۱۰/۳ در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا در خانواده ای متدین و تلاشگر دیده به جهان گشود.
قربانعلی فرزند سوم از بین چهار پسر و یک دختر بود و خانواده در امور معیشتی به پدر در شغل کشاورزی و بنائی کمک می کردند.
شهید درس خود را دوران ابتدائی تمام کرد ولی بخاطر اینکه دوره متوسطه در روستا نبود ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.

ایشان بسیار خوش اخلاق، مردم دار و زرنگ بود و ارتباطی عالی با مسجد و مجالس اهلبیت مخصوصاً مراسم عاشورائی داشت. دارای اخلاق پسندیده ای بود و سعی می کرد تا آنجا که می تواند در هر زمینه ای به دیگران کمک کند.

او در جوانی نامزدی کرد و سپس به سربازی رفت، قسمتی از دوران خدمتش را دوران دفاع مقدس در جبهه های نبرد حق علیه باطل در مناطق جنوب گذراند تا اینکه قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل پذیرفته شد و جنگ تحمیلی به اتمام رسید. اما خداوند حکیم و متعال مقدر کرده بود که قربانعلی با خلعت شهادت به بزم مقربان درگاه احدیت درآید و ستاره ای در آسمان شفاعت شود...
روش شهادت این سرباز ولایت بر اثر انفجار مهمات در منطقه جنگی آبادان در تاریخ ۱۳۶۷/۸/۲ یعنی چندین ماه بعد از پایان جنگ تحمیلی بود.
پدر بزرگوار ایشان نیز چندین سال پس از شهادت فرزند رشیدش از دنیا رفت و در آرامستان روستای شیخ عبود خاکسپاری شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین


شهید محمد تقی کوچکی فرزند مرحوم عباسعلی و مرحومه بانو جهان ده بزرگی در تاریخ ۱۳۳۱/۴/۱۸ در خانواده ای متدین و زحمتکش در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش به شغل کشاورزی و کارگری اشتغال داشت و از اهالی شیخ عبود و مادرش از خانوادهٔ ده بزرگی های شیراز بود. شهید فرزند دوم خانواده بود و دو خواهر دیگر نیز داشت که در کودکی پدر خود را از دست دادند و سرپرستی آنها به عهده مادر افتاد.
او مدرسه را بخاطر مشکلات عدیده ناتمام گذاشت و مشغول به کار کشاورزی شد.
در جوانی برای انجام خدمت وظیفه اقدام کرد ولی معاف شد و دوباره به روستا بازگشت و مشغول کشاورزی شد.
در همین دوران ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد.
با شروع جنگ تحمیلی و حمله صدام به خاک کشور عزیزمان به ندای امام خمینی لبیک گفت و به عضویت بسیج در آمد و پس از کسب آموزشهای لازم نظامی از طریق لشکر ۱۹ فجر فارس به صفوف فشرده رزمندگان دریادل اسلام پیوست و در جبهه های حق علیه باطل مشغول نبرد با متجاوزین بعثی شد.
نهایتاً ایشان در خط پدآفندی فاو در اثر ترکش خمپاره های دشمن مجروح شد و به افتخار جانبازی نائل شد و پس از حدود دهسال تحمل درد و رنجهای جانبازی، در تاریخ ۱۳۷۴/۱۱/۱۲ به یاران شهیدش پیوست و به فیض عظمای شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای روستای شیخ عبود به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است که مادر گرامی ایشان نیز فوت کرده و در آرامستان شیخ عبود دفن شده است.
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۶
هیئت خادم الشهدا
 
هوالجمیل/از شهدای گرامی روستای ولایتمدارشیخ عبودبیضای فارس
 شهید سید حمید حسینی در بهشت زهرای تهران
و شهید فرج اله حیدری فرد در گلزار شهدای شیراز
دفن هستند و در گلزار مطهر شهدای روستای شیخ عبود بیضای فارس، سنگ یادبود برای آن عزیزان گذاشته شده است.
روحشان شاد و یادشان گرامی
۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید شهریار کرمی فرزند مرحوم مهدی یار و مرحومه..... در مورخه ۱۳۳۶/۹/۱۱ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
شهریار فرزند چهارم از بین هفت فرزند پسر و دختر بود.
او تا کلاس ششم ابتدایی در روستا تحصیل کرد و در حین درس به کمک پدر نیز می شتافت، پس از ترک تحصیل تمام وقت به کمک پدر رفت و به کار کشاورزی مشغول شد.
در جوانی به خدمت سربازی رفت و در نیروی زمینی ارتش خدمت کرد. او همیشه خاطراتی تلخ از سرسپرگی فرماندهان ارتش به بیگانگان مخصوصاً به امریکائی ها و شیوع انواع فسادها در بدنهٔ حکومت شاه تعریف می کرد. پایان سربازی او مصادف شد با شروع نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی در سال ۱۳۵۶ و بخاطر شناختی از ماهیت پلید رژیم پهلوی داشت آگاهانه و با جان و دل به صفوف فشرده انقلابیون پیوست و کار و زندگی را وقف آرمانهای امام و شهدا کرد. ایشان بارها جان خود را به خطر انداخت و در تظاهراتها و برنامه های انقلابی و مذهبی در شیراز شرکت کرد. او در همین دوره ازدواج نمود که حاصل این پیوند مقدس یک پسر و یک دختر است.
 پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ برای او سرشار از زیباترین خاطرات انقلابی و معنوی بود.
هنوز چیزی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جهانخواران و غارتگران بین المللی که دستشان از منابع و ثروتهای خداداد ایران عزیز قطع شده بود، با تحریک صدام ملعون، جنگی نابرابر علیه ملت ایران و انقلاب اسلامی راه انداختند و صدام در مهر ۱۳۵۹ با کمک بسیاری از ارتشهای عربی و غربی مرزهای جنوب و غرب ایران را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد و صدها شهر و روستا را ویران و هزاران نفر غیر نظامی را شهید و مجروح و اسیر و آواره کرد. در این زمان، دوباره نیروهای انقلابی و از خودگذشته به میدان آمدند و حماسه آفریدند و ارتش متجاوز بعث عراق را زمینگیر کردند و به دفاع از دین و ناموس وطن پرداختند. یکی از جاهائی که ارتش متجاوز دشمن زمینگیر شد تنگ چزابه بود و یکی از آن اولین شیرمردان جان برکف و با غیرت که در آن تنگه راه دشمن را سد کرد بسیجی شهید شهریار کرمی بود که در اولین حضورش در جبهه پس از رشادتها و حماسه آفرینی ها در سخت ترین شرایط جنگی و آب و هوایی، نهایتاً در پاتک مشهور چزابه در تاریخ ۱۳۶۰/۱۱/۲۲ مجروح و به بیمارستان مشهد منتقل شد و پس از یک هفته مداوا، به آرزوی دیرینش که شهادت در راه خدا بود نائل شد و پیکر مطهرش که از اولین شهدای دفاع مقدس بود پس از تشییع در شیراز و روستاهای بیضا، در یک روز سرد برفی در آرامستان زادگاهش، روستای شیخ عبود دفن گردید و الهام بخش رزمندگان و راهگشای بسیجیان بعد از خود شد.
ایشان  فردی بسیار با معرفت، مؤمن ، با بصیرت، انقلابی و کمک حال مردم بود و اخلاقی بسیار عالی و دلنشین داشت.
لازم به ذکر است که پدر و مادر بزرگوار شهید شهریار کرمی به رحمت ایزدی پیوسته اند و در آرامستان روستای شیخ عبود دفن شده اند.
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۲ نظر ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید روح الله عبودی فرزند مرحوم حبیب و مرحومه حاجیه خانم زرافشان عبودی در تاریخ ۱۳۴۶/۱۱/۱ در خانواده ای متدین و تلاشگر در روستای ولایتمدار و عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش استاد حبیب بنا در منطقه بیضا به ساختمان سازی شهرت داشت و فرزندانش نیز در این امور با او همکاری می کردند.
روح‌الله ‌فرزند پنجم خانواده بود و پنج خواهر و برادر تنی و ناتنی دیگر داشت.
شهید تحصیلات خود را تا پنجم ابتدائی در زادگاهش روستای شیخ عبود بام موفقیت به پایان رساند و دوره دبیرستان را در روستای کوشکهزار ادامه داد که برای رفت و آمد هر روزه با مشکلاتی مواجه بود ولی بخاطر اشتیاق به تحصیل، تحمل می کرد.
شهید فردی معتقد و انقلابی و سخت کوش بود،  همیشه در اجتماعات مذهبی روستا بخصوص برای شهدا حضور فعال داشت و در دعاهای کمیل و توسل و انس گرفتن با قرآن مجید و عزاداری سیدالشهدا شرکت می کرد.
ایشان در پایان دبیرستان ، ادامه‌ تحصیل را به آینده موکول کرد و ابتدا به عنوان بسیجی، سپس به عنوان پاسدار وظیفه وارد جبهه های نبرد حق علیه باطل شد، قبل از ایشان برادر بزرگش نیز در جبهه ها خدمت می کرد و همین امر باعث میشد که اشتیاقش به حضور در جبهه ها بیشتر شود.
نهایتاً این دلاور از خود گذشته و چند تن تز دوستان و همشهریانش به همراه لشکر ۱۹ فجر فارس در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ به درجه رفیع شهادت رسید و مدتی مفقود بود تا اینکه برادر بزرگش، شهید حکمت الله عبودی نیز در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید و عر دو برادر را در یک روز تشییع و در گلزار شهدای شیخ عبود به خاک سپردند...
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++

شهید حکمت الله عبودی فرزند مرحوم استاد حبیب و مرحومه فاطمه عبودی در تاریخ ۱۳۳۶/۱/۱۹ در خانواده ای مذهبی و تلاشگر در روستای شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش بنای ساختمانی بود و حکمت الله از کودکی کنار دست پدرش کار می کرد و در جوانی به استادی رسید.
شهید حکمت الله عبودی فررند سوم خانواده بود و ۵ خواهر و برادر تنی و ناتنی دیگر نیز داشت.
شهید حکمت الله عبودی تا ششم ابتدائی بیشتر درس نخواند ولی در کنار دست پدرش تبدیل به یک استادکار ماهر در رشتهٔ بنائی شد.
ایشان یکی از انقلابیون منطقه بود و در تا حدی که ممکن بود در جبهه های نبرد حق علیه باطل، به عنوان بسیجی شرکت کرد و نهایتاً در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و پیکر مطهرش همراه با پیکر مطهر برادرش، شهید روح الله عبودی  تشییع و در شیخ عبود به خاک سپرده شد.
از ۷ فرزند دو نفر به شهادت رسیده و یکی از برادرهایش نیز فوت کرده است.
شهید حکمت االه عبودی روحیه ای بسیار عالی و شاداب داشت، خنده رو و شوخ طبع و  مجلس آرا و برخورد و قوم و‌ خویش دوست بود ولی در امور دینی بسیار جدیت و دقت داشت..

روحش شاد و یادش گرامی

+++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۳۵
هیئت خادم الشهدا

شهیدان محمد مهدی و حاج مهدی احمدی
++++++++++
شهید حاج مِهدی احمدی فرزند مرحوم آزاد احمدی و مرحومه عزت زراعت پیشه در مورخه ۱۳۴۵/۱/۷ در خانواده ای متدین و تلاشگر در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدر ایشان، ابتدا قصابی داشت، سپس نمایندگی شرکت نفت و فروش مواد نفتی در روستای شیخ عبود را به عهده گرفت و تا پایان عمر شریفش با همکاری فرزندانش به همین کار اشتغال داشت.
مهدی فرزند ششم خانواده بود و ده خواهر و‌برادر تنی و ناتنی داشت و با برادر شهیدش محمد مهدی که فرزند پنجم بود هر دو از یک پدر و مادر بودند.
مادر بزرگوارشان زنی بسیار فعال، با نفوذ و با شخصیت بود.
مهدی تحصیلات خود را تا اواخر دبیرستان ادامه داد و برای حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل داوطلب و پس از کسب آموزشهای نظامی لازم به همراه لشکر ۱۹ فجر سپاه فارس به جبهه های جنوب اعزام شد. پس از مدتی به عنوان پاسدار وظیفه خدمتش را در جبهه ادامه داد تا اینکه نهایتاً در عملیات کربلای ۵ در تاربخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در کربلای شلمچه، در حالیکه پیک گردان حضرت ابوالفضل بود به فیض عظمای شهادت نائل آمد.
شهید حاج مهدی احمدی بسیار با غیرت، مردم دار و پیشقدم در کارهای خیر و اهل مسجد بود و با توجه به اینکه مسجد روستا جلو خانهٔ آنها بود، به همراه تمام خانواده و والدین امورات مسجد را در مناسبتهای مختلف انجام می دادند.
لازم به ذکر است که پیکر مطهر ایشان در این عملیات مفقود شد و بعد از مدتها به وطن بازگشت و در گلزار شهدای روستای شیخ عبود دفن گردید.
روحش شاد و یادش گرامی
+++متن سنگ مزار شهید مهدی احمدی+++


تربت پاک پاسدار وظیفهٔ شهید 
حاج مهدی احمدی
فرزند آزاد، متولد ۷/۱/۱۳۴۵
که در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد
خوش آن سری که در آن سر بُود هوای حسین
خوش آن دلی که در آن دل بُود ولای حسین
+++++
والسلام
نثار روح‌مطهرش صلوات و فاتحه
+

زندگینامه شهید بزرگوار محمد مهدی احمدی

شهید محمد‌مهدی احمدی فرزند مرحوم آزاد و مرحومه عزت زراعت پیشه در سال ۱۳۳۷ در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا پا به عرصه هستی نهاد. پدرش نمایندگی فروش مواد نفتی در روستای شیخ عبود را به عهده داشت و فرزندانش در این شغل به او و معیشت خانواده کمک می کردند.

محمد فرزند پنجم خانواده بود و ده خواهر و‌برادر تنی و ناتنی داشت و با برادر شهیدش حاج مهدی که فرزند ششم بود هر دو از یک پدر و مادر بودند.

محمد مهدی تا ششم ابتدائی در روستا درس خواند و پس از آن ترک تحصیل کرد و به کمک پدر مشغول شد. 
ایشان در جوانی ازدواج کرد که حاصل این پیوند مقدس ۴ فرزند پسر است.
 شهید محمد احمدی فردی بسیار مؤدب، خوش رو، صبور، و اهل کارهای خیر بود و خانه آنها که در همسایگی مسجد حضرت ولیعصر شیخ عبود قرار داشت همیشه مرکز تصمیم گیری برای مسجد و مناسبتها و برنامه های مذهبی و عاشورایی بود و از متولیان و بزرگان محل و مسجد محسوب می شدند.
مخصوصا مادرشان حاجیه خانم عزت زراعت پیشه (خواهر شهید رسول زراعت پیشه) نقش بسیار مهمی در امور مسجد و جامعه داشت.
لازم به ذکر است که تکاور حماسه ساز محمد مهدی احمدی در تاریخ ۲۸ اسفند ۱۳۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ در جبهه خُرمال به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در شیراز و بیضا در زادگاهش روستای شیخ عبود دفن شد و به ساکنان آسمان شفاعت پیوست.
روحش شاد و یادش گرامی
+++
مطالب روی سنگ مزار شهید محمد مهدی احمدی

مرقد مطهر تکاور شهید
محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال به درجه رفیع شهادت نائل گردید و به سوی  پروردگارش پر گشود
خوشا بر من که دلدارم حسین است
به محشر ، یاور و یارم حسین است
 سر و کاری ندارم در دو عالم
که در عالم مددکارم حسین است
بنامش دفتر عشق است مفتوح
خوش آن دفتر که عنوانش حسین است
++++++++
++++++
 این نکتهٔ مهم نیز در اخبار ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ خبرگزاری ایرنا ذکر شده که مرحوم آزاد احمدی پدر بزرگوار شهیدان محمدمهدی و مهدی احمدی منزل مسکونی خود را به مساحت ۶۷۹ متر مربع به ارزش بیش از 10 میلیارد ریال در روستای شیخ عبود با نیت انجام امور عام‌المنفعه و خیرات و مبرات به نام خیریه سیدالشهدا(ع) و شهیدان محمدمهدی و مهدی احمدی وقف کرده و دارای سند مالکیت است.
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۰:۱۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین و حاجیه خانم عبودی در تاریخ ۱۳۴۸/۱/۱ در خانواده ای اصیل و مذهبی در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود. شغل پدرش کشاورزی بود و روی زمینهای خودش کار می کرد. ایشان ۷ فرزند داشت که شهید فرزند سوم آنها بود.
ایشان از کودکی در کنار درس و مشق، به والدین خود در امور زندگی نیز کمک می کرد و تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواند.
پدرش نیز از بسیجیان دلاور جبهه های نبرد حق علیه باطل بود و بارها با تیپ احمد ابن موسی و لشکر ۱۹ فجر فارس در جبهه های مختلف جنوب و غرب کشور، از قصر شیرین تا شلمچه و ‌مجنون خدمت کرده بود.
پدر و فرزندانش در امورات مذهبی و مناسبتهای مذهبی همیشه حضور داشتند و از اصحاب خاص مسجد ولیعصر عج و پایگاه مقاومت شهید چمران محسوب می شدند.
شهید محمد حسن عبودی دارای اخلاقی بسیار عالی بود، بسیار متین و با ادب و محجوب بود، از لحاظ جسمی نیز خوش قد و بالا بود.
ایشان از شهدای گرانقدری بودند که در قایق مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بودند
ایشان تک تیرانداز بوده و در اولین جبههٔ خود در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

روحش شاد و یادش گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۱۸:۱۴
هیئت خادم الشهدا

شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی و .... در اولین روز سال ۱۳۴۹ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای مذهبی شیخ عبود تولد شد.
او فرزند پنجم خانواده بود و دو برادر و سه خواهر دیگر نیز داشت.
پدرش در روستا به کشاورزی و باغداری اشتغال داشت و به همراه فرزندان خود از این طریق امرار معاش می کرد.
شهید تا پنجم ابتدایی در روستا درس خوانده بود و بخاطر نبودن دوره راهنمائی در روستا ترک تحصیل کرده بود و علاوه بر کمک به پدر، قسمتی از اوقات خود را در مسجد و پایگاه ‌مقاومت بسیج شهید چمران می گذراند و برای حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل لحظه شماری و بیقراری می کرد. 
او فردی مؤدب و مهربان، دارای اخلاق اسلامی، اهل نماز و دعا و مناسبتهای مذهبی و مخصوصاً شدیداً ارادتمند سالار شهیدان اباعبدالله الحسین بود و آشکارا آرزوی شهادت می کرد.
ایشان نهایتاً با اصرار و التماس و سفارش از طریق سپاه زرقان نام نویسی کرد و به مرکز آموزش امام علی باجگاه اعزام و سپس داوطلب عضویت در گردانهای عملیاتی لشکر ۱۹ فجر فارس شد.
 این بسیجی شیدا و مخلص در اولین بار جبههٔ خود توفیق حضور در عملیات کربلای ۴ پیدا کرد و به همراه چند تن از همشهریانش، به فیض عظمای شهادت رسیدند.
شهید غلامرضا عبودی از ناحیه کمر و شکم به بالا مجروح شده بود و مدتی نیز با شهیدان نورعلی بردجی و شهید عبدالله عبودی مفقود بودند که پس از عملیات کربلای ۵ و پیدا شدن پیکرهای مطهر آنها، پس از تشییع در شیراز و روستاهای بیضا در گلزار شهدای زادگاهشان روستای شیخ عبود به ساکنان آسمان شهادت و شفاعت پیوستند.
والدین گرامی شهید بزرگوار غلامرضا عبودی نیز حدود ۱۰- ۱۵ سال گذشته از دنیا رفته اند و در آرامستان شیخ عبود دفن شده اند.
روحشان شاد و یادشان گرامی 

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۵
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل / شهید نورعلی بردجی فرزند مرحوم گرام و مرحومه زیبا رضائی در اولین روز فروردین ۱۳۵۲ در خانواده ای متدین و مقید به شرع و احکام و اخلاق اسلامی در روستای عاشورائی و ولایتمدار «شیخ عبود بیضا» دیده به جهان گشود و کانون خانواده را با غنچه وجودش در اولین روز بهار معطر و اقوام و آشنایان را مسرور و نور معنویت در دل آنها روشن کرد لذا به خاطر ارادت خانواده به حضرت علی ابن ابیطالب علیهم السلام نام شریف پسرشان را نور علی گذاشتند تا آئینه و جلوه گاه نور مقدس مولا امیرالمؤمنین (ع) باشد.
پدرش به کشاورزی و دامداری سنتی اشتغال داشت و تمام خانواده در امور معیشت با هم همکاری داشتند، نورعلی فرزند دوم خانواده بود و ۴ خواهر و ۴ برادر نیز داشت.


او در شش سالگی به مدرسه رفت و اولین سال ورودش به مدرسه مصادف بود با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی که انقلابش معجزه قرن بیستم نامگذاری شد و رژیم چند هزارسالهٔ شاهنشاهی را سرنگون کرد. شهید نورعلی در دوران تحصیلات ابتدائی، درس انقلاب و شهادت را کودکانه آموخت و با تمام وجود عشق شهدا و مشق ایثار را بر صفحهٔ دل پاک خود نگاشت. 
هنوز چیزی از استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی نگذشته بود که جهانخواران و غارتگرانی که دستشان از منابع معدنی ایران و بیت المال کشور کوتاه شده بود با کمک به صدام ملعون در اول مهرماه ۱۳۵۹ به ایران حمله کردند و هزاران نفر از هموطنان ما را به شهادت رساندند و بسیاری از روستاها و شهرهای مرزی را به خاک و خون کشیدند، از تمام این مسائل و مشکلات، آنچه در ذهن کودکانه شهید نورعلی نقش می بست فقط فکر دفاع از مردم و انتقام کودکان بیگناه بود.
همزمان با پایان تحصیلات دوره ابتدایی، دائی نورعلی به نام شهید امان الله رضائی در سال ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید و روح مشتعل نورعلی را طوفانی تر کرد، لذا پس از این واقعه درس را رها کرد و علیرغم سن کم برای اعزام به جبهه داوطلب شد ولی او را نپذیرفتند و اصرار و خواهش و تمنای او بی تأثیر بود. از این دوران تمام وقت خود را در پایگاه مقاومت و مجالس شهدا و برنامه های مذهبی می گذراند و هر روز برای نبرد با دشمنان مصمم تر می شد، تا اینکه بالاخره با دست بردن در شناسنامه و التماس و سفارش و رضایت و وساطت والدین موفق به حضور در دوره آموزش نظامی در پادگان امام علی باجگاه شد و با توجه به کارائی و زرنگی و آمادگی بدنی نظر مسئولین را جلب کرد و در سیزده سالگی به همراه لشکر ۱۹ فجر فارس به جبهه های حق علیه باطل اعزام و مشغول به دفاع از ناموس و دین و وطن و  آرمانهای انقلاب شد...
شهید نورعلی بردجی دارای اخلاقی عالی، روحیه ای مقاوم و تلاشگر بود و آرامش و اخلاص و معنویت در وجودش موج می زد. او عاشق مرام و منش حضرت قاسم ابن الحسن علیهم السلام بود و برای شهادت که برای او از عسل شیرین تر بود لحظه شماری می کرد.
ایشان نهایتاً در منطقه شلمچه، در عملیات کربلای ۴ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود دست یافت و به خیل کربلائیان زمان پیوست و با شهادت مظلومانه اش، راه رزمندگان را برای پیروزی های بعدی و نهایتاً عزت و اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی هموارتر کرد.
لازم به ذکر است که عملیات کربلای چهار کلاً سه روز، از سوم تا پنجم دیماه طول کشید و به خاطر خیانتهای داخلی و خارجی با شکست مواجه گردید و باعث شهادت مظلومانه ‌تعداد زیادی از بهترین رزمندگان اسلام شد، شهید نورعلی بردجی نیز در روز دوم این عملیات یعنی چهارم دیماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید، سن دقیق این شهید نوجوان هنگام شهادت ۱۳ سال و ۹ ماه و چهار روز بود و آن جمله مشهور حضرت امام خمینی را در یادها زنده کرد که در وصف «شهید حسین فهمیده» گفته بودند: رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها‏‎ ‎‏زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم‏‎ ‎‏نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید. (صحیفه امام، ج ۱۴، ص:۷۳).
در ضمن، مادر صبور و مقاوم شهید نورعلی بردجی و خواهر شهید امان الله رضایی نیز در ۲۲ اسفند ۱۳۹۶ در ۷۳ سالگی به برادر و فرزند شهیدش پیوست و در جوار گلزار شهدای روستای شیخ عبود و مزار شوهرش دفن گردید.
روحشان شاد و یادشان گرامی ‍

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید سیف الله عبودی فرزند مرحوم علی مدد و مرحومه شمسی عبودی در تاریخ ۱۳۴۳/۸/۴ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای تاریخی و ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش به کشاورزی و‌ دامداری سنتی اشتغال داشت و دارای سه فرزند بود که شهید سیف الله فرزند اول خانواده بود.

ایشان از کودکی از هوش وافری برخوردار بود ولی مثل بسیاری از کودکان دوران قبل از انقلاب، تا پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل مشغول به کار کشاورزی و کارگری شد و پس از چندین سال توانست ذخیره ای برای خود پس انداز کند و یک زندگی کوچک سر و سامان دهد و ازدواج کند.
ایشان از کودکی با مسجد و هیئت های مذهبی ارتباط داشت و در برپائی مراسم دینی، در حد خود سهیم بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به صف مدافعین انقلاب و ‌نظام مقدس جمهوری اسلامی پیوست و به عضویت پایگاه مقاومت درآمد.
در همین دوران خدمت مقدس سربازی را پشت سر گذاشت و ازدواج کرد که حاصل آن پیوند مقدس دو دختر است.
این جوانمرد دلاور که بسیار زرنگ و خوشفکر بود و اعتماد به نفس بالائی داشت پس از تهاجم گسترده ارتش بعث عراق در اول مهر ماه ۱۳۵۹ به مرزهای کشور عزیزمان، ایران سرفراز، به گروههای ایثارگر و شهادت طلب برای مبارزه با متجاوزین بعثی پیوست و در این جنگ نابرابر که اکثر کشورهای غربی و عربی به کمک صدام رفته بودند به کمک امام و انقلاب و وطن شتافت و با همرزمان و همسنگرانش در سراسر کشور، پوزۀ جهانخواران و نوکران داخلی و خارجی آنها را به خاک مذلت مالیدند.
شهید سیف الله عبودی نهایتاً در عملیات کربلای ۵ در شلمچه شرکت کرد و در سحرگاه ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ قایق آنها مورد اصابت خمپاره های دشمن قرار گرفت و با گروهی از همشهریانش بر اثر ترکشهای زیاد که به ناحیه شکم و پا و سر ایشان خورده بود در حالیکه رمز مقدس «یا زهرا» بر لب داشتند به فیض عظمای شهادت نائل شدند.
لازم به ذکر است که پیکر مطهر این عزیزان خونین کفن، پس از تشییع در شیراز و بیضا، در زادگاهشان، روستای ولایتمدار شیخ عبود به خاک سپرده شد و نقش فداکاریها و حماسه سازیهای آنها برای همیشه در دل آزادگان و حق شناسان باقی ماند.
روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۴:۱۰
هیئت خادم الشهدا

شهید علی عبودی فرزند مرحوم ولی الله و مرحومه زمان خانم عبودی در تاریخ ۱۳۴۲/۱/۱۵ در خانواده ای متدین و کشاورز و زحمتکش در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به عالم هستی گشود.
شغل پدرش کارگری و کشاورزی بود و سه دختر و چهار پسر داشت که شهید فرزند آخرشان بود.


شهید علی عبودی دوران تحصیل ابتدائی را در روستا گذراند ولی بخاطر مشکلات مالی و عدم علاقه به تحصیل، مدرسه را در دوره راهنمائی ادامه نداد و به عنوان کارگر ساده مشغول به کار شد.
همزمان با شروع دوره جوانی به خدمت سربازی رفت و دوران خدمت وظیفهٔ خود را با عشق و علاقه در سالهای اول انقلاب به پایان رساند و پس از خدمت به روستا و شهر بازگشت و دوباره مشغول به کارگری در امور کشاورزی و‌ ساختمانی شد، سپس ازدواج کرد و یک زندگی معنوی شروع نمود که ثمره این پیوند مقدس دو دختر می باشد.
شهید علی عبودی فردی نجیب، با اصالت، قوم و‌خویش دوست و اهل نماز و دعا و عبادت بود و در مسجد و هیئت و پایگاه مقاومت فعالیت می کرد.
از ابتدای نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی، ایشان خودش را در مسیر این حرکت الهی قرار داد و از مدافعان و فدائیان ولایت فقیه شد.
از خصوصیات اخلاقی ایشان ارادت و احترام بسیار به روحانیت و سادات بودو اگرچه از سواد زیادی برخوردار نبود ولی دارای معرفت و‌ بصیرتی عالی بود.
او بسیار زرنگ و خوش فکر بود و برای کمک به دیگران بویژه محرومین سر از پا نمی شناخت و برای کارهای مسجد و حسینیه نیز همیشه پای کار و آماده به خدمت بود.
پس از شروع جنگ تحمیلی، قلب مالامال از عشق وی به کربلای حسین او را آرام نگذاشت و قصد عزیمت به جبهه ها و رزم با متجاوزین بعثی را نمود. به همین جهت با تکمیل پرونده در سپاه زرقان به جبهه های جنوب اعزام و به همراه پسرخاله ها و اقوامش همراه با لشکر ۱۹ فجر فارس در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد و در شب حمله در حالیکه سوار قایق بودند در منطقه شلمچه، خمپاره به وسط قایقشان اصابت کرد و اکثر آنها را به آرزویشان که شهادت در راه خدا بود رساند. پیکر مطهر این عزیزان (یعنی شهیدان محمد رضا، علی، حکمت الله ، سیف الله و محمدحسن عبودی و شهید پیرمرادی) به پشت جبهه منتقل شد و پس از تشییع در شیراز و روستاهای منطقه، در عرض چندین روز در گلزار شهدای زادگاهشان ، شیخ عبود، آسمانی شدند.
روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۰:۰۵
هیئت خادم الشهدا

شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر و خانم عالم بها عبودی در تاریخ ۱۳۳۸/۶/۵ در خانواده ای متدین و تلاشگر در روستای تاریخی و مذهبی «شیخ عبود بیضا» دیده به جهان گشود. ایشان فرزند سوم خانواده بود و‌ دو خواهر و چهار برادر دیگر نیز داشت. پدرش به کشاورزی و دامداری سنتی اشتغال داشت. 


شهید تا پنجم ابتدائی در مدرسه روستا سپری کرد و‌ بخاطر علاقه به امور فنی، به عنوان شاگرد تعمیرکار موتور و دوچرخه مشغول به کار شد و پس از مدتی به استادی و مهارت رسید و ‌خودش مغازه ای راه انداخت و مشتریان زیادی از محل خود و روستاهای دیگر داشت.
با شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به صفوف انقلابیون پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای حفظ و حراست از انقلاب به عضویت پایگاه مقاومت در آمد و ‌زندگی خود را وقف دفاع از اسلام و انقلاب و وطن کرد.
در دوران‌جوانی به سربازی رفت و این دوره را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از آن با دخترخاله اش (خواهر شهید محمد رضا عبودی) ازدواج کرد که حاصل این پیوند آسمانی سه پسر و دو‌ دختر است.
ایشان اگرچه بخاطر زحمت و ‌فعالیت، دارای یک زندگی نسبتاً خوب بود اما با شروع جنگ تحمیلی، کار و زندگی را رها کرد و به صف رزمندگان اسلام پیوست چون غیرت و جوانمردی به او اجازه نمی داد که در خانه بنشیند و هجوم بیگانگان را در خاک و سرزمین مادری خود تماشا کند لذا پس از شروع جنگ تحمیلی و حمله متجاوزین و غارتگران بین المللی به ایران عزیز به رزمندگان جان بر کف اسلام پیوست و با توجه به اینکه آموزشهای نظامی در دوران سربازی دیده بود همراه با سپاه فجر استان فارس در جبهه های نبرد حق علیه باطل به خدمت خالصانه و فداکاری و حماسه سازی مشغول شد.
شهید رسول زراعت پیشه چندین بار به جبهه اعزام شد و‌در چندین عملیات شرکت کرد مخصوصاً در عملیات والفجر ۱۰ که در جنگ تن به تن با دشمنان و متجاوزان بعثی با ترکش نارنجک از ناحیه نخاع در تاریخ ۱۳۶۱/۱/۱ در منطقه حلبچه شدیداً مجروح و به افتخار جانبازی نائل آمد و سخت ترین دوره زندگی او شروع شد. 
ایشان مدتها در بیمارستان، سپس در نقاهتگاهی در محله عفیف آباد شیراز بود، پس از آن نیز یک عمر بستری و روی ویلچر بود ولی همسر فداکارش در این دوران سی ساله با تمام وجود از او محافظت و پرستاری می کرد، و در مجاهدتی که اَجرش کمتر از شهادت نیست، مثل پروانه دور وجود این جانباز گرانقدر می چرخید... شهید رسول زراعت پیشه، بعد از جانبازی نیز در مسجد و جامعه فعالیت اجتماعی و انقلابی داشت و همیشه از آرمان امام خمینی و شهدا دفاع میکرد. عشق و ارادت شدید به امام حسین و اخلاص و از خود گذشتگی و تواضع بارزترین خصوصیت شهید زراعت پیشه بود.
ایشان  که آرزومند و مشتاق زیارت کربلا بود، نهایتاً توفیق زیارت کربلا با ویلچر، نصیبش شد و سه روز بعد از بازگشت از کربلا در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۵ به خیل شهیدان کربلائی پیوست و روح مطهرش در خیمه مولایش حضرت ابالفضل العباس آرام گرفت و پیکر نحیف و رنجدیده اش در گلزار مطهر شهدای روستای شیخ عبود در کنار همرزمانش، مخصوصاً پسرخاله هایش، شهیدان: محمد رضا عبودی و علی عبودی به خاک سپرده شده شد.

روحشان شاد و یادشان گرامی

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۵ تیر ۰۲ ، ۱۹:۵۰
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم و جهان خانم عبودی در سال ۱۳۴۲ در خانواده ای متوسط و مذهبی، پایبند به اصول و اخلاق اسلامی در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضای فارس پا به عرصه وجود نهاد. دوران کودکی در سایه پدر و مادری مهربان و مؤمن، فردی متدین و عاشق به خدا تربیت شد.


پدرش کشاورز بود و روی زمینهای خودش کار می کرد، مادر نیز خانه دار بود ولی مثل تمام‌ زنان روستا به شوهرش در امور معیشت خانواده کمک می کرد.
شهید فرزند سوم بود و خانوادهٔ او دو پسر و سه دختر دیگر (تنی و ناتنی) نیز دارند.
ایشان در سن هفت سالگی به مدرسه ابتدائی در روستا فرستاده شد و در کنار تحصیل به عبادات و نمازهای جماعت و مراسم مذهبی مسجد حضرت ولیعصر روستا اهمیت زیادی می داد و در کارهای مزرعه و خانه به والدین کمک پدر و مادر می کرد.
ایشان دوران راهنمایی و متوسطه را مدارس دو‌ روستای همسایه گذراند و‌ مجبور بود هر روز برای رسیدن به مدرسه یک راه طولانی را در سرما و گرما طی کند...
دوران تحصیل ایشان در دبیرستان مصادف بود با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی، که شهید عبودی در حد خود در مراسم و برنامه های انقلاب در شیراز و منطقه شرکت می کرد.
شهید محمد رضا عبودی پس از اخذ دیپلم به سربازی رفت و این دوره مقدس را در نیروی انتظامی منطقه الگودرز به پایان رساند و برای اداره امور زندگی به روستا بازگشت اما شروع جنگ تحمیلی دشمنان علیه ایران و حکومت نوپای جمهوری اسلامی باعث شد که دوباره ایشان جذب جبهه ها شود و ‌به دفاع از دین و ناموس وطن برخیزد و با توجه به اینکه آموزشهای نظامی دیده بود و از سواد و معرفت بالائی برخوردار بود مسئولیتهائی در جبهه به ایشان واگذار می شد.
ایشان در دانشگاه شیراز قبول شده بود و در روستا نیز عضو پایگاه مقاومت شهید چمران بود و در تمام برنامه های تبلیغی و نظامی پایگاه حضوری فعال داشت.
شهید پس از پایان مأموریت در جبهه های جنوب به روستا بازگشت و مشغول کسب و کار شد و در همین دوران ازدواج کرد... اما غیرت و آزادگی به او اجازه نداد در محل بماند، لذا کار و کسب و دانشگاه را رها کرد و دوباره با «سپاه محمد» به لشکر ۱۹ فجر سپاه فارس پیوست و همراه با رزمندگان سپاه زرقان عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد، هرچند دو برادر دیگر ایشان نیز در خطوط مقدم نبرد بودند و لازم بود یکی در محل از والدین آنها نگهداری کند.
نهایتاً در عملیات شکوهمند کربلای ۵ شرکت کرد و در منطقه شلمچه، در قایق، به همراه گروهی دیگر از همرزمانش به درجه رفیع شهادت رسیدند که همگی از ناحیه شکم و سر و سینه مورد اصابت ترکشهای خمپاره قرار گرفته بودند. مزار مطهر ایشان در گلزار شهدای روستای «شیخ عبود بیضا»ست.
لازم به ذکر است که حاصل ازدواج شهید محمد رضا عبودی یک دختر است که بعد از شهادت پدر بزرگوارشان تولد شد.

در ضمن، شهید محمد رضا عبودی، شهید رسول زراعت پیشه و شهید علی عبودی پسرخاله هستند از سه خواهر به نامهای جهان خانم، عالم بها و زمان که این سه مادر آسمانی، با داغ فرزندان مؤمن و رشیدشان به رحمت خدا رفته و به شهیدانشان پیوسته اند و در جوار گلزار شهدای شیخ عبود دفن شده اند.
روحشان شاد و ‌یادشان گرامی
++++++++
چند خاطره به نقل از حاج‌اسماعیل عبودی، از یادگاران دفاع مقدس و برادر این شهید بزرگوار:
۱
شهید محمد رضا عبودی از بصیرت بالائی برخوردار بود، در زمانی که بنی صدر رئیس جمهور بود و تقریباً تمام مردم از او حمایت می کردند، شهید محمد رضا عبودی می گفت: بنی صدر خائن است و آخر به نظام ضربه می زند.... پدرم با ایشان مخالفت کرد و گفت او ‌نماینده تمام مردم است ولی شهید گفت در آینده معلوم می شود...
۲
قبل از اینکه برادرم، محمد رضا، به جبهه اعزام شود به خانه ما رفته بود و همسرم با انار از ایشان پذیرائی کرده بود، محمدرضا پس از خوردن انار، دست به سوی آسمان بالا برده بود و گفته بود: خدایا اگر قرار است شهادت نصیب برادرم شود، به من لطف کن و توفیق شهادت برادرم را به من بده...
در ضمن در همانجا که انار خورده، دانه ای انار افتاده و سبز شده که اینک یک درخت سی چهل سالهٔ سرسبز و پر بار است و مشهور به انار شهید است.
بعداً معلوم شد این دعای برادرم دقیقاً در زمانی بوده که من در جبهه در چند قدمی شهادت بودم ولی نصیبم نشد...
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۵ تیر ۰۲ ، ۱۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا/ با سلام و عرض ادب.......، از خانواده های معظم شهدای شهید آباد و کل شهرستان بیضا، دوستان، صاحبنظران، ایثارگران و بسیجیان عزیز خواهشمندیم کتاب زیر را دانلود، مطالعه و پیشنهادات و  اشکالات آن را با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی، تذکر دهید تا قبل از چاپ، با نام خودتان، تصحیح و تکمیل شود. اجرتان با سیدالشهدا ء علیه السلام 

دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق، شهدای گرانقدر شهیدآبادبیضا

شامل زندگینامه ها و وصیت نامه ها / ۴۸ صفحه رُقعی، حجم: 887 کیلوبایت، یا علی، التماس دعا

۰ نظر ۲۵ تیر ۰۲ ، ۰۱:۵۰
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

روستای جیان بیضا در سال ۱۳۶۱ یعنی سال دوم جنگ تحمیلی در عرض چند ماه پنج شهید عزیز تقدیم اسلام و انقلاب کرد و این تعداد برای یک روستا در چندین ماه زیاد بود در حالی که بسیاری از روستاها و حتی شهرهای کوچک تا آن زمان اصلاً شهید نداده بودند، به همین خاطر  از همان سال، ناخودآگاه، روستای جیان بیضا در بین روستاهای منطقه به شهید آباد مشهور شد و این نام مقدس، بعدها در تقسیمات کشوری نیز رسمیت یافت.

​​​​​--------------------

اسامی مقدس شهدای گرانقدر روستای شهید آباد بیضا، طبق آمار سایت نوید شاهد بنیاد شهید که متأسفانه آرامگاه همگی را گلزار شهید آباد خرم بید ذکر کرده بجز مزار شهید شاهپور دهقان که امام زاده عقیل ذکر شده که آن هم اشتباه است، آرامگاه تمام این عزیزان در آرامستان امام زاده سید رزاق روستای شهید آباد بیضاست یا همان جیان سابق. در ضمن اسم و فامیل این عزیزان دقیقاً به همین طریق در سایت نوید شاهد نوشته شده است:

  1. شهید محمد رضا کشاورزی فرزند علی 11/9/1343 --- 23/4/1361 شلمچه
  2. شهید مراد محمدی فرزند علی – 1/12/1346 – 28/7/1361
  3. شهید سید مسلم سادات جیانی فرزند سید نجیم 10/1/1346 – 1/9/1361 عین خوش
  4. شهید علی بخش دهقانی فرزند خدابخش 8/9/1342 --- 27/12/1361
  5. شهید مصیب دهقان فرزند الله کرم 1/7/1337  ---- 27/12/1361
  6. شهید هاشم کاظمی، بهرام  23/10/1340 --- 1/1/1362 قصر شیرین
  7. شهید شاهپور دهقان فرزند خلیل 20/5/1323 --- 29/7/1362 بانه
  8. شهید هادی کشاورز فرزند خداویس 4/3/1311 --- 5/3/1363 مجنون
  9. شهید داود احمدی کشکولی فرزند بهمن 14/3/1348 ---27/12/1366
  10. شهید نسیم الله کشاورزی فرزند عین الله  17/9/1349--- 30/12/1366  خُرمال

نثار ارواح مطهرشان صلوات و فاتحه

نظرات شما عزیزان را دیده در راهیم . والسلام / خادم الشهداء : محمد حسین صادقی 09176112253 زرقان فارس

۰ نظر ۰۹ تیر ۰۲ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا/ با سلام و عرض ادب.......، از خانواده های معظم شهدای شهید آباد و کل شهرستان بیضا، دوستان، صاحبنظران، ایثارگران و بسیجیان عزیز خواهشمندیم کتاب زیر را دانلود، مطالعه و پیشنهادات و  اشکالات آن را با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی، تذکر دهید تا قبل از چاپ، با نام خودتان، تصحیح و تکمیل شود. اجرتان با سیدالشهدا ء علیه السلام 

دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق، شهدای گرانقدر شهیدآبادبیضا

شامل زندگینامه ها و وصیت نامه ها / ۴۸ صفحه رُقعی، حجم: 887 کیلوبایت، یا علی، التماس دعا

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۲ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

تعدادی از وصیت نامه های (بازنویسی نشده) شهدای گرانقدر روستای شهید آباد بیضا

با تشکر از برادر و سرور عزیزم ، یادگار دفاع مقدس، حاج ضامن دهقان

از تمام اقوام و دوستان گرامی شهدا تقاضا داریم هرگونه نامه و نوشته و اثری از شهدای بزرگوار شهید آباد و بیضا دارند به ایتا ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ بفرستند تا بازنویسی شود و با نام خودشان در سایت و کتاب درج گردد..... بقیه در ادامه مطلب:...

۱ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۲
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۰۹:۱۸
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۶
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۶
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۷
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل
شهدای گرانقدر روستای شهید آباد بیضا به ترتیب تاریخ شهادت
۱
شهید محمد رضا کشاورز
فرزند علی، عضویت : بسیجی
ولادت : ۱۳۴۴ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۱/۵/۲ مکان ؟
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۲
شهید مراد محمدی
فرزند علی، عضویت : بسیجی
ولادت :  ۱۳۴۴ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۱/۷/۲۸ دشت عباس
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۳
شهید سید مسلم سادات جیانی 
فرزند سید نجیم، بسیجی
ولادت: ۱۳۴۶ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۱ جبههٔ عین خوش
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۴
شهید علی بخش دهقان
فرزند خدا بخش، بسیجی
ولادت : ۱۳۴۲ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۱/۱۲/۲۸ کارزون
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۵
شهید مصیب دهقان
فرزند : الله کرم، بسیجی
ولادت : ۱۳۳۷ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۱/۱۲/۲۸ کازرون
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۶
شهید شاهپور دهقان
فرزند خلیل، ارتشی، هوابرد
ولادت : ۱۳۲۳ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت :  ۱۳۶۲/۷/۲۸ مریوان
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۷
شهید هادی کشاورز
فرزند خداویس، بسیجی
ولادت : ۱۳۱۱ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۳/۳/۵ جزیره مجنون 
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۸
شهید داوود کشکولی
فرزند : بهمن ، بسیجی
ولادت : ۱۳۴۸ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۶/۱۲/۲۷ مریوان 
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۹
شهید نسیم اله کشاورز
فرزند عین الله ، بسیجی
ولادت : ۱۳۴۹ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۶/۱۲/۳۰ خُرمال، والفجر ۱۰
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
۱۰ ؟؟؟
شهید هاشم کاظمی
فرزند بهرام
 ولادت : ۱۳۴۰ جیان بیضا (شهید آباد)
شهادت : ۱۳۶۲/۱/۱ قصر شیرین 
عضو سپاه مرودشت
آرامگاه : گلزار شهدای روستای شهید آباد بیضا
والسلام
روحمان از یادشان شاد و راهشان پر رهرو باد

با تشکر و سپاس بیکران از دوستان و سروران گرامی، حاج صالح نظروند و حاج ضامن دهقان

۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۵۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید عباس بانشی

         فرزند : شهید عوض آقا بانشی      

ولادت :  ۱۳۵۰/۹/۱۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۷/۳/۴ شلمچه

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت

================

شهید عباس بانشی

نام پدر شهید عوض آقا بانشی

تولد: سال ۵۰

شهادت: ۶۷

چهار ماه از شروع تهیه ی نرم افزار جامع شهدای بانش می گذرد این بار در صبح روز سوم آبان به همراه گروه وارد خانه ای شدیم که بوی انتظار و صبر و نگاههای به در خیره شده ی  مادر می

 

خانه ای که با دستان پر توان پدر شهید خانواده و پسر خانواده درست شده بود و هنوز منتظر است که پسر خانواده برگردد و....

همراه میشویم با مادر خانواده از خاطرات نوجوان هفده ساله .

 

بعد از به دنیا آمدن دختر اولم ، نه سال انتظار به دنیا آمدن نوزادی را می کشیدیم و بالاخره از امامزاده ایوب حاجت گرفتم. نوزادم در صبح گاه یکی از روزهای سال پنجاه به دنیا آمد پدرش او عباس را نامید . پسرم هفت ساله شد و او را از زیر قرآن روانه ی مدرسه کردم . پسرم نسبت به بقیه ی هم سن و سالانش بچه ی آرامی بود .

دوران ابتدایی را همراه با بازیهای کودکانه به پایان رساند و وارد مدرسه راهنمایی شد. از آنجا که اهالی روستا و همچنین خانواده ی ما بر روی مسائل اسلام پایبند بودند عباس نیز با این روحیات رشد کرد و بر در حیاط منزلمان نوشته بود  خواهرم حجاب تو سنگر است .

ماه محرم چفیه به کمرش می بست و به همراه پدرش به عزاداری می رفت. چهارده ساله بود که پدرش در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. عباس می گفت باید بروم و راه پدرم را ادامه بدهم من که تنها سرپرست خانواده ام عباس بود با رفتن او مخالفت میکردم ، اما او در جوابم میخندید و میگفت خدا هست بهتر از همه ... عباس که بر خلاف سن کمش پسر قد بلندی بود ، او را برای اعزام به جبهه قبول کردند. بارها قصد رفتن کرد اما او را برگرداندیم هنگام رفتن با اصرار به همراه بسیجیان روستا به جبهه  جنوب اعزام شد و پس از ده روز چون هم به یگان دریایی علاقه نداشت و هم بسیجیان اصرار می کردند تا برگردد لذا از جبهه باز گشت اما بعد از مدتی در یکی از روزهای اردیبهشت ماه شصت و هفت به خانه آمد و به بهانه  برداشتن کتاب ساکش را از پنجره حمام به بیرون انداخت و به همراه سه تن از دوستانش پیاده به تل بیضاء رفت و از آنجا به جبهه جنوب اعزام شد. به دنبالش رفتم اما دیر شده بود ... / بازتایپ : هدهد

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

==================

خاطراتی از شهید عباس بانشی

==================

اشک شوق

به روایت خواهر (فاطمه)

برادرم وقتی جبهه بود نامه ای برایم فرستاد در نامه چند بیت شعر نوشته بود، کشیده بود که چند قطره از آن میچکید و زیرا آن نوشته بود نگران نباش خواهر اینها اشک شوق شهادت است.

================

نگران مادر

به روایت خواهر زهرا (بانشی) وقتی جبهه بود یکی از اقوام برایش نامه نوشت که مادرت مریض است ، تا اینکه برگردد . یکی از همرزمانش تعریف می کرد که : عباس گریه میکرد و نامه را میخواند قصد بازگشت به خانه را کرد اما ... عراقی ها پاتک زدند و..خدا میداند چه بر سرشان آمد.

=======================

در باران آمد

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

بار اول که به جبهه رفته بود موقع برگشت نصف شب به شیراز رسیده و به اشک شوق خانه ما آمده بود با وجود باریدن شدید باران ۲ ساعت پشت در مانده بود اما در نزده بود. موقع نماز شوهرم در را باز کرده و عباس را پشت در دیده بود. فردا صبح که میخواست به بانش برود تاکید کرد که من هم همراهش بروم.

گفت : مردم فکر می کنند تحمل جبهه را ندارم .

=====================

به روایت مادر

عباس شش ماهه بود که به زیارت حضرت ایوب رفتیم . عباس دو زانو رفت و افتاد داخل حوض ۳ متری که شیشه در آن ریخته بودند. برادرم دعوایم کرد که چرا مواظب بچه ات نبودی، رو کردم به طرف امامزاده ایوب و گفتم یا حضرت ایوب ! تو خودت عباس را بعد از نه سال به من دادی؛ الان هم برایم نگهش دار ، وقتی عباس را آوردند مقدار کمی پیشانیش را شیشه بریده بود

===================

مُهر تأیید

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

برادرم برای اعزام به جبهه به مقر صاحب الزمان شیراز آمده بود رفتم در مقر اشک شوق دنبالش ، دستش را مهر زده بودند، دستش را به دیوارهای سیمانی کشیدم و انتظار خواهر مهرش را پاک کردم او را به خانه بردم ، غافل از اینکه مهر تایید آقا و مولایش

را گرفته بود .

==================

رنج و مهر مادر

به روایت مادر

عباس با پدرش به شیراز رفته بود و تصادف کرده بودند پشت پایش زخم شده بود ، سه بار با پای پیاده او را به چند روستا بالاتر برده و پانسمانش را عوض کردم .

===================

انتظار خواهر

به روایت خواهر (زهرا بانشی)

پس از مفقودی برادرم عباس سر کلاس درس دیگر تمرکز نداشتم و بارها معلم به من تذکر می داد ؛ به همین خاطر نتوانستم درسم را ادامه بدهم. به این فکرمیکردم اگر خبر عباس را برایم بیاورند چکار میکنم؟ آیا بدون کیف میروم؟ آیا کفشم را درمی آورم و می دوم؟ و چندین سوال دیگر...

===================

 

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۷
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه زندگینامه نویسی شهدا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه دارند، با تلفن ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع میشود:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۱
هیئت خادم الشهدا