شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر
بسمرب الشهداء و الصدیقین
شهید محمدرضا بانشی
فرزند نصیر
ولادت : 20 شهریور 1352 بانش بیضا
شهادت: 4 شهریور ۱۳۷۲ ارومیه
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
===================
بسم الله الرحمن الرحیم
در نیمه شب ۲۰ شهریور سال ۱۳۵۲ بعد از چند سال انتظار خداوند به محمد رضا را به خانواده اش هدیه کرد، مادرش نذر کرده بود اسمش را محمدرضا بگذارند. محمدرضا گویی از ابتدا برگزیده شده بود.
وجود او همواره مایه خیر و برکت برای خانواده اش بود، خداوند سرشتی را در وجودش به ودیعه گذاشته بود که با دیگران فرق می کرد. کم کم محمدرضا بزرگ شد و به مدرسه رفت . دوران تحصیلات او کوتاه بود. بعد از ترک تحصیل محمدرضا شروع به کار کردن در رادیاتور سازی کرد تا بتواند خرج خود را در بیاورد، به قول پدرش او پسری غیرتی ، با ادب ، با نماز و روزه و اهل صله رحم بود و خیلی حلال و حرام میکرد و هنوز صدای قرآن خواندنش در گوشم هست.
وقتی که جنگ شروع شد ، محمد رضا به خاطر سن کمی که داشت نتوانست به جنگ برود...
در سال ۷۱ با میل و رغبت تمام به خدمت مقدس سربازی اعزام شد آموزشی را در پادگان ۰۵ کرمان گذراند . ۱۴ ماه از خدمت سربازی محمدرضا نگذشته بود که در مورخه ۴ /۷۲/۶ برای مانوری مهمات از ارومیه به کردستان میبردند که در راه تصادف کرده و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.
بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد
===============
خاطراتی به روایت مادر شهید
=============
در محل مان یک نفر ازدواج کرده بود. محمد رضا وقتی شنید گفت : مرد باید پخته باشد و بعد عروسی کند، من ۲۵ الی ۳۰ ساله که شدم ازدواج میکنم و یک اتوبوس گل کاری کرده و همه فامیل ها را هم سوار میکنم....
تا اینکه بعد از شهادتش وقتی که ۳۰ ساله شده بود شب به خوابم آمد. گفت: مادر وقتش رسیده که ازدواج کنم آخه به تو گفته بودم که مرد باید پخته باشد بعد ازدواج کند، حالا هم ۳۰ ساله شده . ام و می خواهم ازدواج کنم.
====================
از بانک به خانه برمیگشتم، سرکوچه سبزی فروش به من گفت: مادر محمدرضا شنیدی که محمد رضا برگشته؟ خوشحال شدم و تندتر رفتم، وقتی وارد خـانـه شـــدم دیدم پدر محمدرضا و عمویش داخل خانه نشسته اند و خبر شهادت محمدرضا را دادند.
====================
چهارده ماه بود که از خدمت سربازی محمد رضــا مـی گـذشـت بـرای آخرین بار به مرخصی آمد. روز آخری که می خواست برود ۲ هندوانــه خــریــد و بعد، از همسایه ها هم خداحافظی کرد. وقتی که رفت به ما چیزی نگفت فقط به سبزی فروش سر کوچه گفته بود من می روم و دیگر بر نمیگردم . تا اینکه در مانوری که او را میخواستند به ارومیه ببرند در یک حادثه تصادف به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی