امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «beyza» ثبت شده است

بنام خدا/ با سلام و عرض ادب.......، از خانواده های معظم شهدای شهید آباد و کل شهرستان بیضا، دوستان، صاحبنظران، ایثارگران و بسیجیان عزیز خواهشمندیم کتاب زیر را دانلود، مطالعه و پیشنهادات و  اشکالات آن را با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی، تذکر دهید تا قبل از چاپ، با نام خودتان، تصحیح و تکمیل شود. اجرتان با سیدالشهدا ء علیه السلام 

دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق، شهدای گرانقدر شهیدآبادبیضا

شامل زندگینامه ها و وصیت نامه ها / ۴۸ صفحه رُقعی، حجم: 887 کیلوبایت، یا علی، التماس دعا

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۲ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه زندگینامه نویسی شهدا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه دارند، با تلفن ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع میشود:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

سردار شهید پاسدار حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380

در حال ویرایش و نگارش ...بقیه در ادامه مطلب

سردار شهید محمد باصری

سردار شهید محمد باصری روستای شیخ عبود بیضا در سال 1328 تولد شد

تا ششم ابتدائی درس خواند

از کودکی کمک حال پدر و خانواده بود

و با مسجد و مجالس مذهبی ارتباط کامل داشت

اهل نماز و قرآن و دعا و نوحه بود

فرزند مرحوم اکرم و حاجیه خانم جیران حاتمی، اهل روستای «شهرک رامجرد» بودند و در زمان طاغوت بخاطر درگیری با حکومت، به همراه دائی هایشان هرمز و هوشنگ، متواری می شوند و پس از مدتها آوارگی، به اصرار دوستانشان در شیخ عبود پنهان و نهایتاً بخاطر جوّ مذهبی این روستا در اینجا ساکن می شوند.

در شیخ عبود به کاگری و کشاورزی و دامداری سنتی مشغول می شوند

شهید باصری از بین 6 فرزند دختر و پسر، پسر اول و فرزند دوم خانواده  بوده و نقش مهمی در معیشت خانواده به عهده داشته است. ایشان از کودکی در کنار درس و مسجد به کار می پردازد و بالاخره پس از گذراندن دوره ابتدائی مجبور به ترک تحصیل می شود.

ایشان از هوش و استعداد بالائی برخوردار بوده و ادامه تحصیل را به آینده موکول می کند ولی بخاطر مشکلات و گرفتاریهای اجتماعی و انقلابی و دفاع مقدس هیچوقت موفق به ادامه تحصیل نمی شود هرچند مدرک ششم ابتدائی در آن دوران نیز مدرکی مهم به شما می آمده و بسیاری از صاحب منصبان اداری با مدرک ششم ابتدائی جذب ارتش و آموزش و پرورش و ادارات می شدند. اما خصوصیت بارزتر ایشان تقوا و درستکاری، حلال خوری، مردم داری و شجاعت ذاتی بوده است.

کارهای مختلف انجام می دهد تا اینکه بخاطر توانائیهای بدنی و فراست و باهوشی و امانتداری در میدان تره بار شیراز در یکی از بنگاهها به عنوان منشی و حسابدار مشغول به کار می گردد.

این مرحله از زندگی در ساخت شخصیت او تأثیر به سزائی می گذارد چون با کانون فرهنگی مسجد حبیب شیراز که در همسایگی میدان تره بار بوده آشنا می شود و بخاطر آشنائی با مرحوم آیت الله ملک حسینی فعالیتهای سیاسی اش نیز در مسجد حبیب شروع می شود.

قبل از انقلاب با پخش نوارها و اعلامیه های امام و شرکت در تظاهرات های شیراز نقش عمده ای ایفا می کند و بارها تا مرز شهادت پیش می رود.

پس از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید تا بهتر از آرمانهای امام و شهدا دفاع کند.

آشنائی او با بازاریان متدین شیراز و گروههای مذهبی وابسته به بازار باعث حضور او در مجالس انقلابی و مذهبی بازار شیراز و انقلابیون استان فارس می شود

در کشتار مسجد حبیب در روز 28 آبان 1357 مصادف با عید غدیر 1398 تا مرز شهادت پیش می رود ولی خداوند او را برای روزهای سخت تری ذخیره کرده بود. در این روز جمعیت انبوه انقلابی توسط تانک و هلیکوپتر مورد حمله دژخیمان شاه قرار می گیرد و تعدادی از مردم شهید می شوند

بعد از انقلاب فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد حبیب را به عهده می گیرد

در روستای شیخ عبود نیز فعالیتهای مذهبی و انقلابی به عهده دارد

بارها از طرف منافقین تهدید به ترور می شود یک بار هم توسط آنها در میدان تره بار ضرب و شتم می شود

پس از این مرحله به خدمت سربازی فراخوانده می شود و دوران سربازی را در نیروی دریائی در خلیج فارس می گذراند و سختی های این دوران او را ورزیده تر و دریادل تر می سازد و او را برای مبارزه با اربابان نظام شاهنشاهی مصمم تر می کند...

ایشان، قبل از انقلاب در محل و مسجد مداحی و نوحه و قرائت قرآن و سخنرانی می کرده....

پدر ایشان فوت کرده و در آرامستان روستای شیخ عبود دفن شده، مادر بزرگوارش زنده است

شهید محمد باصری برای یادگاران دفاع مقدس و بازماندگان جنگ تحمیلی و رزمندگان استان فارس از هر لحاظ شباهتهائی با شخصیت سردار شهید عبدالحسین برونسی دارد، بخصوص در کار و مبارزات و دفاع مقدس ، محل شهادت، سالها مفقود بودن و روحیات خاص مذهبی و زهرائی بودن...

بعد از انقلاب به سپاه می پیوندد و از فرماندهان سپاه مرودشت می شود

شهید حاج محمد باصری همیشه فرماندهی گروهی از خط شکنان را به عهده داشت و بارها قوای مکانیزه متجاوزین بعثی را در هم کوبیده بود.

مجروح شدن در عملیاتهای مختلف

ایشان در یگانها و مختلفی در طول نبردهای خونین دفاع مقدس خدمت کرد که آخرین یگان و مسئولیت او فرماندهی گردان جواد الائمه لشکر 19 فجر بود و نهایتاً در اواخر جنگ در جزیره مجنون آسمانی شد و به آرزوی دیرینش رسید و براستی اگر به درجه فیع شهادت نمی رسید چه درجه ای می و توانست پاسخگوی زحمات و خدمات او باشد....

حاصل ازدواج ایشان یک پسر و سه دختر است...

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین و .... در سال ۱۳۴۵/۶/۴ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش کشاورز بود و در روستا و منطقه بیضا کار می کرد. شهید فرزند پنجم خانواده از بین   شش خواهر و برادر بود.
شهید تا پایان دوره ابتدائی در روستا گذراند و بخاطر عدم وجود مدرس متوسطه نتوانست درس را ادامه دهد و لذا به کشاورزی و
همکاری پدر مشغول شد.
شهید مردعلی عبودی اخلاقی پسندیده از هر لحاظ داشت و یکی از نمونه های عالی تربیت عاشورائی به حساب می آمد. او ارادت خاصی به امام خمینی داشت و به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت می داد. خیلی مشتاق جبهه رفتن و دفاع از ناموس وطن بود. علاقمند ورزش بود و هر وقت فرصت می کرد به ‌کوهنوردی می پرداخت.
شهید دوران ابتدایی را تمام کرده بود که جنگ تحمیلی جهانخواران علیه نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی شروع شد و دشمن به خیال فتح چند روزه تهران تمام مرزهای غربی و جنوبی کشور عزیزمان را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد ولی دریادلان حماسه سازی مثل شهید مردعلی عبودی که امام راحل آنها را رهبر و آموزگار امت نامید مردانه جلو لشکرهای دشمن متجاوز را سد کردند و هشت سال مقاومت رزمندگان اسلام باعث شد که دشمن سنگر به سنگر عقب نشینی کند و به مرزها باز گردد و از طرف سازمان ملل نیز متجاوز شناخته شود و محکوم به پرداخت غرامت گردد.
شهید مردعلی پس از اصرار فراوان و اخذ مجوز رضایت والدین توانست به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شود و در دومین حضورش در جبهه موفق به شرکت در عملیات بزرگ و‌ پیچیدهٔ رمضان شد که به تسلط ایران بر اوضاع جنگ کمک کرد. در این عملیات که روز ۲۲ تیرماه ۱۳۶۱ مصادف با ۱۹ رمضان ۱۴۰۲ در گرمای شدید تابستان انجام شد نیروهای ایرانی از لاک دفاعی خارج شدند و با حمله به مواضع دشمن در حوالی بصره تلاش کردند پایانی عادلانه برای جنگ رقم بزنند.
در همین عملیات این بسیجی دلاور مفقود شد ولی بعدها پیکر مطهرش پیدا شد و‌ در سال ۱۳۶۵/۲/۲۴ در گلزار شهدای زادگاهش، روستای شیخ عبود دفن گردید و دارای مزار شد.
روحش شاد و‌ یادش گرامی
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید علیرضا بانشی

فرزند ناصر

ولادت 17/5/1348 شیراز

شهادت 7/6/1366 شرق بصره

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==============

چه صحنه زیبایی، خداوند تعالی بر بنده اش، بر بنده خاکی اش سوگند یاد می کند؛ بر بنده ای که از هرچیز بریده و وارسته از هر تعلقات پوچ دنیوی گشته و در راه عقیده و ایمان خود به جهاد برخاسته و آرزوی دیدار خدایش را دارد.

وه، چه نمایش شورانگیزی چه معامله پر سودی، قربانی اسلام را در مسلخ عشق می بینی که با چهره ای آغشته به خاک و خون وضو گرفته و در فواره خون با سینه ای به وسعت هستی آرام و مطمئن و بی ادعا در مقابل عرش کبریایی به نماز ایستاده است. و آن نفس قدسی که با یاد خدایش آرام گرفته خشنود و به حضور پروردگارش باز می آید و در صف بندگان خاص او در بهشتی که خدایش در قبال معامله با بنده اش به او عطا کرده وارد میشود، او خونش بهترین سرمایه حیاتش را در راه معشوقش میدهد و پس از چکیدن اولین قطره خونش به لقایش می شتابد و شاهدی بر اعمال بندگان می گردد.

سخن از شهیدی والاست که سالهایی هر چند کوتاه با سوز و عشق به اسلام و امام زیست و پاسداری امین برای انقلاب اسلامی بود، و سپس در سرزمین عشق و شرف، خوزستان عزیز که در هر لحظه از حیات سرخش شاهد عروج انسانهایی است که (زمین تاب و تحمل عظمتشان و چارچوب تن خاکی گنجایش وسعت و شکوهشان را ندارد) جان خود را در راه معبودش فدا کرده اند.

این چند سطر مروری بر زندگی شهید علیرضا بانشی است هر چند قلم از بیان شجاعت و تقوا و ایثار مجاهدانی که خدایشان بعد از چند سوگند یاد میکند و یاد کرده و خودشان نزول آیات قرانند قاصر و ناتوان است.

شهید علیرضا بانشی در زمستان سال ۴۸ در شهر شیراز با خواهر دوقلویش به دنیا آمد که آن روز خواهرش از دنیا رفت. علیرضا تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل به پنچرگیری روی آورد و در کنار آن گوجه و بادمجان می فروخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد.

و به قول مادرش: علیرضا پسر خوب و زرنگی بود، حلال و حرام زیاد می کرد، دنبال مادیات نبود، به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت و روزی چند بار ما را می بوسید که پدرش به بچه ها می گفت یک بوسه علیرضا برابر با صد بوسه شماست.

شهید علیرضا بانشی هفته ای ۲ الی ۳ بار شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رفت. در هیتهای زنجیرزنی همیشه ییشقدم بود و از جمله ورزشهای مورد علاقه او کاراته بود.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. علیرضا دست از کار کشید و نتوانست نسبت به تجاوز دشمن بی تفاوت باشد و ۴ بار به جبهه های جنوب اعزام شد و هر مرحله ۴۵ روز بود و یکی از دوستانش میگوید علیرضا پخته و فهمیده بود و حرکاتش مانند آدمهای پنجاه ساله بود و از خود گذشتگیهای زیادی میکرد، شربت درست می کرد، شبها پوتینهای بچه ها را واکس میزد و در چهارمین مرتبه که به جبهه اعزام شد در کربلای ۸ در شرق بصره وقتی آتش جنگ زیاد میشود علیرضا از سنگر بیرون میرود تا یکی از دوستانش را به سنگر بیاورد که ترکش خمپاره ها او را به شهادت رساند. آری او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آنکه هدایتگر حقیقی، ما را از رهروان حقیقی راه او قرار دهد. ان شاء الله.

من آن سر داده بر ملک حسینم

مرید خالص پیر خمینم

من آن خونم که در هنگام ریزش

به لب دارم سرود سرخ خیزش

چوخون پاک من در دشت ریزد

هزاران لاله از آن دشت خیزد

======================

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز

 بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

================

به روایت مادر شهید

همیشه به دیگران کمک میکرد. زمانی که تعاونی چیزی می داد با دوچرخه به در خانه همسایه ها می رفت و به همسایه ها میگفت که تعاونی وسایل کمک به فقرا آورده است و اگر کسی از او کمک میخواست کمکش می کرد و وقتی پیری را می دید به آنها در جابجایی وسایلشان کمک میکرد و می گفت این ها در آخرت شفاخواه ما می شوند.

====================

به روایت مادر شهید

علیرضا همیشه مستقل و دستش داخل جیب خودش بود. یک چادر در داخل کوچه زده بود و به پنچرگیری مشغول بود و همچنین گوجه و بادمجان هم گذاشته بود می فروخت و هیچ وقت دنبال مادیات نبود با وجود شغلش درآمد خوبی هم داشت در آمدش را برای خودش جمع نمیکرد و به فقرا کمک می کرد.

====================

به روایت برادر شهید

-من ۲ سال از علیرضا بزرگترم وقتی به مدرسه می رفتیم در کلاس ما همیشه دعوا میشد و هرگاه علیرضا دعوا را می دید شروع به میانجیگری می کرد کاری نداشت که دوستش باشد یا نه بلکه همیشه با مظلوم و حامى مظلوم و طرفدار مظلوم بود.

=================

به روایت مادر شهید

خبر شهادت اتفاقی به من داده شد یک روز چهارشنبه، رمضان برادر علیرضا قرار بود با ماشین پودر رختشوی بخرد و بیاورد که تصادف می کند و دعوا می شود. اطرافشان شلوغ شده بود که خودم هم آنجا بودم در همان موقع یک موتوری که ۲ نفر سوار آن بودند آمدند و گفتند: رمضان را می خواهیم. من که فکر می کردم در رابطه با دعوا است گفتم من زن عمویش هستم. یکی از آنها پیاده شد و گفت که علیرضا برادرش شهید شده است و من از حال رفتم و وقتی شنیدند من مادرش هستم از من عذر خواهی کردند و گفتند : ما نمی دانستیم که شما مادرش هستید.روحش شاد و یادش گرامی
=========================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هیئت خادم الشهدا