امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشان» ثبت شده است

شه

شهید علاء الدین حسین بانشی، معروف به علاء

فرزند الیاس

ولادت : ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ اروند

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

علاءالدین در پانزدهمین روز، دی ماه سال ۱۳۴۷ در روستای بانش متولد شد. این فرزند بسیار خوش قدم و پر برکت اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. علاء نذری حضرت علاءالدین حسین فرزند امام موسی کاظم و غلام حلقه بگوش احمد بن موسی بود که به شیر مرد مجاهد فی سبیل اله تبدیل شد.

او پسری بسیار شیطان و بازیگوش بود که تا سال اول راهنمایی در همان روستا درس خواند و بعد از آن برای تحصیل علوم حوزوی به شهر مرودشت رفت. با تعطیلی مدارس به چوپانی مشغول می شد و با اینکار تامین قسمتی از مخارج خانواده را بر عهده میگرفت. برخی مواقع حیوانها را در خانه نگه می داشت، کرد البته او روزی دهنده را بر روزی ترجیح می داد.

در رشته های ورزشی به والیبال علاقه داشت و در بازیها معمولاً پاسور تیم والیبال روستا بود، خودش نیز تور والیبال درست میکرد، علاء پول حاصل از تلاش خود را صرف انجام امور فرهنگی میکرد. به طور مثال با دیگر یاران شهیدش ماکت قدس را میساخت، او در راهپیمایی ها شرکت می کرد و یکی از آن فدایی های بیباک بود که در روزهای انقلاب مواد منفجره درست میکرد، بدون هیچ ترسی علیه معلم ضد انقلابش راهپیمایی به راه می انداخت، او از تشکیل دهندگان گروه یاوران انقلاب حزب جمهوری اسلامی بود - این گروه توسط تعدادی از جوانان و نوجوانان در مسجد روستا تشکیل شد که به فعالیتهای فرهنگی از قبیل کلاسهای قرآن ، کتابخانه ، مقاله نویسی و......) می پرداخت. سرپرست این گروه شهید ولی اله بانشی دوست صمیمی شهید علاءالدین بود

علاء زیاد به مسجد رفت و آمد میکرد، چون پدرش موذن بود بقیه بچه ها برای اقامه گفتن باید از او اجازه می گرفتند. گاهی پیش می آمد که تا ساعت یک نیمه شب به خانه باز نمی گشت و با دیگر هم قطارانش در حیاط مسجد بازی میکرد، اذان می گفت و نوحه میخواند، صوتش هم مانند سیرتش زیبا بود .روی کتاب هایش نوشته بود: ادعونی استجب لکم ... و از خدا زندگی عاشورایی را طلب کرده بود.

اوایل سال شصت و چهار بود که بدون مطلع کردن خانواده از شهر مرودشت راهی دیار مردان مرد شد. بار اول به مهاباد و بار دوم به فاو اعزام شد و بالاخره در بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در حالیکه مسئولیت سکانداری قایق را بر عهده داشت با اصابت تیر به ناحیه گردن و گلو در آغوش پدر جان داد و به فتح قله ای به بلندای آسمان و زمین نائل آمد و پیکر ایشان بیست روز بعد در زادگاهش به خاک سپرده شد.

=======================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید علاء الدین حسین بانشی

واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا.. من القرآن الکریم آیه 103 آل عمران

به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید

با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و تهنیت بر تمام شهدای اسلام مخصوصا شهدای مظلوم ایران همچون بهشتیها و رجاییها ، باهنرها و سلام و تهنیت به سرور شهیدان ابا عبدالله که دین اسلام را با نثار خون خود و یارانش پاینده کرد و ما الآن راه او را ادامه می دهیم.

باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده ی حقیر کرد و شهید شدم مرا در روز پنج شنبه در کنار شهید عبدالله به خاک بسپارید و جسد مرا چند لحظه در حوزه علمیه مرودشت نگه دارید و سپس به بانش تشییع کنید.

 اینجانب از پدر بزرگوارم طلب بخشش می کنم و امیدوارم که از این بنده حقیر راضی باشد و راه من را ادامه دهد و نگذارد که اسلحه من به زمین بیفتد و از او می خواهم که چون حسین که خون خود را نثار دین اسلام کرد از اسلام دفاع کند.

از برادرانم می خواهم که راه مرا ادامه دهند و از مکتب قرآن جدا نشده و همیشه از امام پیروی کنند و او را تنها نگذارند و از مادرم بزرگوارم میخواهم که مرا ببخشد و شیرش را بر من حلال کند و از خواهرانم میخواهم که از مکتب زهرا جدا نشده و از امت قهرمان پرور ایران می خواهم که امام را تنها نگذارند و همیشه به حرفهای او گوش دهند.

ملت قهرمان پرور ایران ۱- هرگز از رهبر کبیر انقلاب اسلامی جدا نشده و به رهنمودها و پیامهای آن بزرگ مرجع تقلید گوش فرا دهند که سعادت و خوشبختی آنها در اطاعت از ولی امر که همانا امام خمینی است می باشد.

۲ - شهیدان می روند و جان خود را نثار انقلاب اسلامی می کنند و شما مردم باید راه آنها را ادامه دهید تا پیروزی کامل بر مستکبران و ابر قدرتهای جهان. به امید پیروزی ۱۳۶۴/۲/۱۶

امت حزب الله!

هرگز از روحانیت مبارز جدا نشوید به گفته  امام اگر روحانیون نبودند ما الآن از اسلام خبری نداشتیم. در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که برادرم محمد را بفرستد در حوزه تا درسش را بخواند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

======================

به روایت برادر شهید

با علاء برای چراندن گوسفندان به صحرا رفته بودیم که متوجه شدیم یکی از اهالی روستا دختر چوپانی را اذیت میکند. علاء که رگ غیرتش به جوش آمده بود رفت تا از آن دختر دفاع کند. مرد که خیلی عصبانی بود آن دختر را ول کرد و با علاء در گیر شد کتک مفصلی به او زد .

از این که زنگوله ای پیدا کرده بودم خوشحال بودم و قصد داشتم آن را به دوستم بدهم و یک مداد تراش از او بگیرم . موقع معامله بود که علاء سر رسید وهمه نقشه های ما را نقش بر آب کرد. او به من گفت : اول دنبال صاحب زنگوله بگرد اگر پیدا نشد، آن را برای خودت نگه دار.

==================

به روایت خانمی از اهالی روستا

در کوچه کنار دیوار خانه حاج الیاس (پدر) علاء الدین نشسته بودیم که ناگهان مقداری آب از بالا روی سر ما ریخته شد. نگاه که کردم دیدم علاء با سطل آب یک سطل بالای دیوار ایستاده و بخاطر اینکه ما بی حجاب بودیم و غیبت میکردیم بلند گفت مرگ بر بی حجاب، دست از غیبت کردن بردارید.

======================

به روایت خواهر شهید

علاء روی در حیاط نوشته بود : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است - ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است..

او به زن هایی که در کوچه می نشستند می گفت شما کاری جز غیبت کردن ندارید؟ و به آنها تذکر می داد که چرا بی حجاب هستند.

=======================

به روایت پدر شهید

من خودم جبهه بودم و باید یکی از ما برای سر پرستی از خانواده می آمدیم. به علاء گفتم تو بمان من به جبهه میروم. چند روز بعد در مقـر صـاحـب شیراز بودم که دیدم علاء می آید تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. به محض دیدنش رفتم و به فرمانده قضیه را گفتم و خـواسـتـم مـانـع عــلاء بشود. همین که به علاء گفتند باید برگردی خودش را آن چنان روی زمین غلطاند که باید می بودی می دیدی ، و مدام تکرار می کرد: من به جای خودم به جبهه می روم، پدرم به جای خود... ازتایپ و انتشار توسط هدهد... ادامه دارد...

=============

به روایت مادر شهید

چند روز بعد از مراسم خاکسپاری بود که وصیت نامه ی علاءالـدیـن در روز ۱۶/۲/۱۳۶۴ بـه دستمون رسید، وصیتش را اینچنین نوشته بود: باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده حقیر کرد و شهیـد شـدم لحظه ای چند جسد مرا در حوزه علمیه نگه دارید و مرا در روز پنج شنبه و در کنار مزار دائى ام شهید عبدالله  به خاک بسپارید. بـه ایـن جـا کـه رسید بغض ها شکست و همه گریه سر دادند ، چرا که ما بدون در دست

داشتن وصیـت نــامــه ، دستوراتش را عیناً انجام داده بــودیــم.

===============

به روایت برادر شهید

علاء خیلی دست و دل باز و مهربان بود. هر چیزی که داشت دلش می خواست بین همه اقوام تقسیم کند، یک بار به کوه رفت و با زحمت و سختی زیاد ۲ کیسه بنه آورد ولی با این وجود خودش آن را تمیز و بعد بسته بندی کرد و به خانه ی همه ی اقوام داد.

===========================

به روایت خواهر شهید

همیشه روزهای پنج شنبه منتظر علاء بودیم تا از حوزه ی علمیه بیاید تا با هم به کوه برویم .یک بار که برای چراندن گوسفندان به کوه رفته بودیم ،علاءالدین از آبگیر روستا دو عدد ماهی گرفت و به خانه برگشت و ماهی ها را به مادر تحویل داد. وقتی با هم میرفتیم کوه علاء  برایمان غذا درست می کرد، مـا بـه ظـاهـر چوپانی می کردیم اما در واقع ، بودن با علاء و با او به جایی رفتـن بـرای مــا چیزی جز تفریح نبود.

======================

به روایت خواهر شهید

درست نمی دانم چقدر قبل از شهادتش بود اما علاءالدین هنوز خانه بود. یک روز که پدر و مادرمان خانه نبودند علاء ما را صدا کرد و خودش روی زمین دراز کشید. پارچه ی سفیدی روی بدنش کشید. گفت : میخواهم ببینم اگر شهید شدم چطور برایم گــریــه مــی کنـیـد، مـا هـم هر کس به جای خود کنارش نشستیم و گریه کردیم. یادم هست او گفت: خوشحــالــم کـه بعـداز شهادتم این طور برایم گریه می کنید.

=======================

علاء دوران ابتدایی را می گذراند معلمش ضد انقلاب بود و اگر دانش آموزی نام امام خمینی(ره) را به زبان می آورد او را کتک می زد.او (آن معلم) علیه آقای خامنه ای حرفی زده بود. علاء با دوستانش تظاهراتی بـه راه انداختند که ما معلم ضد انقلاب نمی خواهیم و به تهران نـامـه نـوشـت و شکایت این معلم ضد انقلاب را به دولت وقت کرد وقتی جواب نــامــه رسید خبر خلع لباس شدن آن معلم را هم شنیدیم.

چند سال پیش همان معلم مرا دید و گفت: اگر پسرت را ببینم سرش را می برم و کف دستش میگذارم . من گفتم هر کجا علاء را دیدی سلام من را هم بهش برسان.

=======================

به روایت خواهر شهید

بعد از شهادت علاءالدین بود و من به خاطر بیماری قلبی حالم خیلی بد بود. به همین خاطر از دستش عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این درد نجات پیدا کنم؟ شب خواب دیدم علاء شربتی به من داد و گفت: بخور ان شاء الله خوب میشوی، گفت: خدا کریم است و برای سلامتی ام دعا کرد و من با دعای او برای مدت معینی خوب شدم.

=========================

به روایت زن عموی شهید

زمانی که مریض بودم یک شب خواب دیدم ، قصد دارم به خانه یکی از اهالی روستا بروم و از آنها مقداری پنیر بگیرم، شایـد حـالـم خـوب شــود. در خواب علاءالدین به من گفت: زن عمو تو قبلا به خانه  ما اعتقاد داشتی، حالا هم برو از مادرم پنیر بگیر تا حالت خوب شود.

===========================

به روایت دوست و فرمانده مقاومت شهید

سال شصت بود که در بانش پایگاه مقاومت تشکیل شد و من هم عضو آن شدم، یکی از شبهایی نوبت من بود که نگهبانی بدهم (عصر آن روز ) شهید بزرگوار علاءالدین و شهید ولی الله پیش من آمدند.

من هم که در مزرعه کار داشتم به خاطر اخلاق خوب و زرنگی آن ها با مسئولیت خودم به آنها سلاحی برای بازرسی دادم. شب در مزرعه سرگرم انجام کار بودم اما چون دلم شور میزد به روستا برگشتم تا نظارتی بر کار آن دو داشته باشم.

وقتی پیش آنها رسیدم دیدم هر دوی آنها نزدیک کامیون ایستاده اند و راننده کامیون می گوید: برادران اذیت نکنید، چیزی همراه ما نیست. بعد از اتمام بازرسی پیش آنها رفتم و گفتم این طریق بازرسی نیست .

گفتم: کسی که سلاح دارد باید ده متری ماشین بایستد و فرد دیگر ماشین را بازرسی کند. هر دوی آنها خوشحال شدند و با احترام گفتند: به روی چشم...

======================

به نام اله پاسدار حرمت خون شهیدان

نامه ای به برادر شهیدم علاء الدین حسین بانشی

با سلام و درود به آقا امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای، خدمت برادر از جان بهترم علاءالدین حسین سلام عرض میکنم . پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم.

باری برادر عزیز و از جان بهترم، از آن روز که رفتی و گفتی پنج شنبه هفته آینده بر می گردم بیست و سه سال می گذرد و هنوز پنج شنبه ها چشم به راهت هستم و می دانم که تو همیشه من را نظاره گر هستی برادر یادت هست که به ما می گفتی :

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

برادر عزیزم تا حالا که به این سن رسیده ام هنوز وقتی بی حجابی را میبینم به یاد سفارش تو افتم و دلم میخواهد بگویم روزی برادر جوانی داشتم که با اینکه من کوچک بودم اما سفارش بزرگانه به من می کرد، برادرم هنوز مادر شبها به یاد زخمهای روی بدنت که به خاطر دفاع از دختر چوپانی نصیبت شد اشک می ریزد. تو رفتی و غم فراقت را بر دل ما گذاشتی، اما تو خوب راهی رفتی، بدا به حال ما که در این دنیا با چه کوله باری پیش شما بیاییم و با چه سرافکندگی از شما تقاضای کمک کنیم. چون به شما میگویند خانه دارالشفا و هر کسی مریضی دارد من به چشم خود دیدم که مادری خاک را از روی قبر شهدا به صورت فرزندش مالید و گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین .

راستی برادرجان وقتی که فرزندانم سراغ تو را از من میگیرند بگو چگونه تو را وصف کنم؟ تو وصف شدنی نیستی از اخلاقت بگویم؟ از شوخی هایت بگویم؟ از خنده های شیرینت و یا از رفتارت که همه حسینی پسند بود، تو با رفتارت به ما درس حسینی بودن می دادی . راستی برادرجان آن موقع که مشت را پر از آب اروند کردی و نزدیک لبت رساندی در آن لحظه در چه فکر بودی که آب را به اروند پس دادی؟  به یاد لحظه ای افتادی که حضرت عباس به فرزندان حسین قول آب داده بود؟ یا به یاد لب خشک حسین در روز عاشورا، آن موقع که زبان در دهان علی اکبر گذاشت تا به او بگوید من نیز تشنه ام؟ ولی نمیدانم موقعی که تو در آغوش پدر جان دادی آیا پدر زبان در دهان تو گذاشت؟ یا از دست حسین بن علی آب نوشیدی؟ چرا که می گویند کسی که شربت شهادت را بنوشد از دست حسین بن على سیراب می شود. تو همیشه به پدر می گفتی:

فرزند هنر باش نه فرزند پدر - فرزند هنر زنده کند نام پدر

و می دانم که تو به این گفته ات عمل کردی و برای همیشه نام پدرت را زنده کردی . برادر عزیزم پدر خانه را وقف حسینیه تو کرد که وقتی ما به در خانه نگاه میکنیم و نام زیبای تو را بر سر چهار چوب خانه میبینیم به یاد رشادتها و دلیری شما که از جان خود گذشتید تا به معشوق برسید بیفتیم، وقتی به قاب عکست نگاه می کنم به یاد کودکی مان می افتم و به آن لحظه های خوش زندگی که گذشتن عقربه های ساعت را فراموش می کردیم و در بازی های کودکانه مان به ما خدا شناسی را یاد می دادی ولی ما فکر می کردیم که این یک بازی است و ما حالا با آن وظایف که پاک و خالص به ما یاد دادی زندگی میکنیم .

مادرم میگوید روزی که به دنیا آمدی و قدم به فرش گذاشتی و سرمه چشم بزرگان شدی خیر و برکت را به خانه آوردی، مادرم میگوید که تو را نذر حضرت سیدعلاءالدین حسین علیه السلام کرد و نام ایشان را بر تو گذاشت تا برایش بمانی و براستی که تو برایش ماندی و ماندگارشدی و ما از ماندگاری تو لذت میبریم و از خدا میخواهیم که همیشه پیرو راه حسین بن علی(ع) و تو باشیم.

من همیشه روبروی عکس تو می ایستم و برایت درد دل میکنم و میدانم که تو هم صبورانه به درد دل من گوش می کنی . چون وقتی به اوج نارا حتی می رسم تو مرا آرام می کنی با آن خاطرات گرم گذشته که به خوابم می آیی. یک روز از دستت عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این دردی که دارم نجات یابم ؟ و تو شب به خوابم آمدی و یک لیوان شربت به من دادی و گفتی خدا کریم است و من تا چند ماه از درد قلب راحت بودم و همیشه به این نصیحتت که گفتی خدا کریم است فکر می کنم.

از تو میخواهم دعا کنی تا ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود و چشم ما به جمال مهدی فاطمه روشن گردد و از او برای ما شفاعت بخواهی. خواهرت معصومه

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید صیاد بانشی

فرزند فریبرز

ولادت : ۱۳۳۶/۱/۳ بانش بیضا 

شهادت : ۱۳۶۰/۹/۸ بستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

صیاد

زندگینامه شهید صیاد بانشی

شهید صیاد بانشی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده ی مذهبی و سرشناس در روستای بانش دیده به جهان گشود.

شهید صیاد به دلیل بیماری مادر به مدت شش ماه از آغوش گرم او دور بود، به همین دلیل خواهرش سرپرستی او را برعهده گرفت.

او کودکی بازیگوش و درعین حال بسیار با معرفت و عاقل بود، در مدرسه ابتدایی بانش شروع به تحصیل نمود و تا پایه پنجم را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت. او قصد ادامه تحصیل داشت حتی کتابهای پایه بالاتر را هم خریده بود اما به دلیل مشکلات مالی از این حق محروم ماند ولی با این وجود به علم بهای زیادی می داد. صیاد پس از تعطیلی از مدرسه استراحت کوتاهی میکرد و بعد از آن با دوستانش به بازی می رفت. او تا جایی که در توان داشت برای تامین معاش خانواده به پدر و برادر خویش کمک می کرد. شهید صیاد از سن یازده سالگی واجبات دینی از جمله نماز و روزه را انجام می داد و همیشه اول وقت نماز میخواند به جرات میتوان گفت کسی ندید که نماز و روزه او قضا شود. او از جمله کسانی بود که در مسجد زیاد دیده می شد. آنهایی که نماز خواندنش را دیده اند می گویند: او زیبا نماز میخواند و به طهارت و پاکی اهمیت زیادی می داد، خصوصاً زمانی که مسئله نماز مطرح بود. ایشان امر به معروف و نهی از منکر انجام میداد و بسیار به نماز سفارش میکرد و میگفت : هر کس نماز نمی خواند هیچ چیز ندارد.

وی همچنین دعای کمیل را بسیار میخواند و ذکر یا فاطمه الزهرا و یا اباالفضل دائماً بر سر زبانش جاری بود.شهیدصیاد بسیار با خدا، صاف و صادق، ساده دل و ساده پوش، خوش اخلاق و مهمان نواز، دلسوز و مهربان شجاع و شیردل بود اما انجام صله  رحم بیش از هر خصوصیت دیگری یاد و خاطره این شهید بزرگوار را برای همگان زنده می کند.

 او شهیدی خانواده دوست و در ارتباط با خواهر و مادرش بسیار صمیمی و یکرنگ بود. از جمله سفارشات او به برادرانش این بود که با همه از جمله خواهرانتان مهربان باشید.

=========================

 شهید صیاد در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهای ضد شاه می نوشت.

او علاقه  زیادی به شهید دستغیب و شهید رجایی داشت و با شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شد. وی همچنین از شنیدن خبر شهادت شهید زاهد بانشی (دومین شهید بانش) بسیار ناراحت شده بودند و اینچنین گفته بودند که بعد از شهید زاهد من باید سومین شهید روستا باشم که همین طورهم شد. مراسم ازدواج شهید صیاد و دوازده نفر دیگر در یک شب هم زمان با هم در روستا برگزار شد. ایشان مدت سه سال با همسرش زندگی کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا بود که شهید همیشه او را با واژه  «نور چشمم» صدا میزد و یکی از آرزوهایش هم بزرگ شدن او بود. روحیه شهادت طلبی در او نمایان بود، او شهادت در جبهه ایران را مانند شهادت در کربلا می دانست.

=====================

و اما سر انجام شیرین صیاد....

عملیات طریق القدس به منظور آزاد سازی بستان انجام میشد، فرماندهی عملیات برای رزمندگان این طور توضیح داد که ما میدان مینی که توسط گروه تخریب پاکسازی شده است را گم کرده ایم، بنابراین به هجده نفر داوطلب احتیاج داریم که جلوی خط حرکت کنند تا سایر نیروها پشت سر آنها به حرکت در آیند.

کار پر خطری بود ولی با این وجود صیاد بلند شد رو به طرف دوستش کرد و گفت: ما آمده ایم تا بجنگیم و نیامده ایم که فقط نظاره گر باشیم. دوست شهید برای خانواده او این چنین باز گو می کند که مدت کمی از حرکت خط شکن ها (صیاد وهفده نفر دیگر) می گذشت که فرمانده دستور داد همه نیروها روی زمین دراز بکشند. رزمندگان دستور را اجرا کردند همین که صیاد روی زمین دراز کشید صدای آهش بلند شد گویا او روی مین دراز کشیده بود.

من یک لحظه هم از او دور نشدم و پشت سر او روی زمین دراز کشیدم. پوتین او در دستم بود ولی هرچه او را تکان دادم صدائی نشنیدم، متوجه شدم او شهید شده است. آری ستاره زندگی صیاد در تاریخ 8/9/1360 خاموش گشت تا در آن دنیا به زیبائی هرچه تمام تر بدرخشد.

رادیو خبر شهادت صیاد را 9 روز بعد اعلام کرد...

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

 

وصیت نامه ی شهید صیاد بانشی

ای برادر تا امامت داد فرمان شهادت

پر کشیدم چون کبوتر سوی معراج شهادت

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء و عند ربهم یرزقون.

و نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زندگانند و در پیش خدای خود روزی می گیرند.

 

با درود بی پایان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و امت مبارز و قهرمان و شهید پرور ایران. این جانب صیاد بانشی میروم تا عازم جبهه های حق علیه باطل شوم وعلیه کفر و طغیان صدامیان کافر بخروشم و قدرت عظیم اسلام را به تمام ابر قدرت ها بخصوص شیطان بزرگ آمریکای جهانخوار بفهمانم. حال که من عازم جبهه هستم چند خواهش کوچک از ملت مسلمان ایران و امام و خانواده ام دارم.

از ملت مسلمان ایران تمنا دارم که فقط از ولایت فقیه و امام امت اطاعت کنند و گوش به فرمان امام باشند و صحبتهای امام را با جان و دل بپذیرند.

از امت مسلمان ایران عاجزانه تقاضا دارم تا پیروزی نهایی و فتح قدس جنگ را فراموش نکنند و از اینکه فرزندان دلبندشان در این راه کشته میشوند ناراحت نباشند و فرزندانشان را از رفتن جبهه باز ندارند بلکه آنها را به رفتن به جبهه تشویق کنند.

از امام بزرگوارم میخواهم تا برای ما دعا کنند تا پیروز شویم .

خدایا امام عزیزمان را تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) برای ملت مظلوم ما نگه دار. خدایا روحانیان ، حافظان دین اسلام را نگه دار، دشمنان را نابود گردان.

و درضمن پدرم، برادران عزیزم خواهرانم و همسر مهربانم از اینکه میخواهم در راه خدا قدم بردارم به هیچ وجه نگران نباشید، چون همه ما باید برویم چه بهتر انسان به سوی او برگردد. همان طور که در قرآن فرموده: انا لله و انا الیه راجعون ما از سوی خدا آمده ایم  و بازگشتمان به سوی اوست. مرا حلال کنید، اگر در گذشته خدای نکرده بدی از من دیده اید امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید و در ضمن اگر من در این راه شهید شدم خرجی که می خواهید برای من دهید به جبهه جنگ بفرستید و ثروت من طبق دستور قرآن برای همسرم، برادرانم و پدرم می باشد.

والسلام – صیاد بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

=================

خاطراتی از شهید صیاد بانشی

=================

به روایت خواهر شهید

صیاد با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، روزه میگرفت . یک روز مادرم به صیاد گفت تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای لازم نیست روزه بگیری، دوستانت روزه نمیگیرند و پیش تو غذا می خورند، تو گناه داری صیاد گفت: هر وقت آنها میخواستند جلوی من غذا بخورند، من کیفم را روی سرم می گیرم تا آنها را نبینم.

او با زبان روزه برای تحصیل علم به روستای دیگری می رفت، معلمش هم به خاطراین که او روزه میگرفت به او نمره بیشتری می داد.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد، دخترش را کنار دیوار میگذاشت و او را با دستانش اندازه میگرفت و می گفت: خدایا کی آن روز می آید که زهرای من بزرگ شود راه برود کفش پایش کنم و بعضی وقت ها هم می گفت: ای کاش زهرا زود بزرگ شود و کفشهای مرا جلوی پایم بگذارد.

=====================

به روایت همسر شهید

روز اولی که دخترم به دنیا آمد صیاد خیلی او را بوسید. مادر به او گفت: بلند شو کمتر دخترت را ببوس. صیاد به او گفت: این دختر نور چشم من است، زهرا نوری است که خدا او را به من داده و همیشه به او می گفت: نور چشمم.

====================

به روایت خواهر شهید

روزی از خانه ی یکی از اقوام بر میگشتم که متوجه شدم در قبرستان در کنار قبر شهید زاهد کسی نشسته است. جلوتر رفتم، دیدم صیاد است. به او گفتم : چرا اینجا نشسته ای؟ دلش گرفته بود گفت: یاد روزی افتادم که در کوه با زاهد نان و خرما و پنیر میخوردیم. هر وقت به آن لحظه فکر میکنم ، گریه میکنم حالا هم به امید خدا باید شهید سوم روستا من باشم. من با شنیدن این حرف او را سرزنش کردم ولی او باز هم تکرار کرد که سومین شهید بانش من هستم.

یک بار به او گفتم جبهه نرو ما شانس نداریم و تو شهید میشوی گفت: در کار گذشت و فداکارى من نه نیاور، اگر شهید هم شوم این باعث افتخارشما خواهد بود.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد خیلی دلسوز بود، یک شب که نوبت ما بود تا زمین کشاورزی خود را آبیاری کنیم پدرم به صیاد گفت: برادرت را هم با خودت ببر صیاد به برادر دیگرم گفت: تو با من می آیی؟ او گفت نه هوا سرد است. صیاد دلش برای او سوخت و گفت: اشکالی ندارد من با دوستانم میروم ، چند تا هیزم هم با خودمان میبریم تا سردمان نشود.

========================

به روایت خواهر شهید

بعد از غروب آفتاب بود که به خانه ما آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت: خواهر من میخواهم به جبهه بروم، خداحافظ. گفتم: صیاد نرو . گفت: می خواهــم بــروم . بار دیگر به او گفتم نرو ما شانس نداریم ، اگر بروی شهید می شوی. او گفت: در کار من نه نیاور ضمنا اگر شهید هم شوم این باعث افتخار شما خواهد بود. من بلند شدم که مانع رفتن او شوم اما او از دستم فرار کرد و من در حیاطمان که پر از سـنـگ بـود به زمین خوردم ، ولی دستم به او نرسید.

=====================

به روایت خواهر شهید

یک روز صبح صیاد داشت چایی میخورد که شنید پدر جاوید الاثر حسین صادقی که دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده است برای جمع آوری محصولات کشاورزی خود بار کامیون کردن چغندر به کمک احتیاج دارد. خیلی زود چند نفر از دوستانش را جمع کرد و به کمک او رفت و بعد از جمع آوری محصول همان شب با اینکه هنوز عرقش خشک نشده بود و خستگی کار از تنش بیرون نرفته

=====================

خستگى ناپذیر بود و سر و وضعش هم هنوز خاکی بود ، با شنیدن صدایی بلندگو که اهالی روستا

صمم برای پرواز را به جبهه فرامی خواند ، آماده ی حرکت شد و گفت: من باید به جبهه بروم ،

مواظب زن و فرزند من باشر

=========================

به روایت خواهر شهید

صیاد برایم این طور تعریف کرد که داشتم روی دیواری علیه شاه شعار می نوشتم که زن همسایه یا زن صاحب خانه بیرون آمد. او که طرفدار شاه بود ، به من گفت : صبر کن ببیینم داری روی دیوار چه می نویسی؟ فکر نکن انقلاب شده، شما هم انقلابی هستید و همیشه آن را دارید و برایتان میماند، هنوز هم دست شاه بالای سر شماست؟

به او گفتم : خدا آن روز را نیاورد، شاه هم برای خودتان زن سنگ به طرفم پرتاب کرد. به او گفتم اگر بیست تا از این سنگها را هم به سرم بزنی ، باز هم حرفم را تکرار میکنم و میگویم : شاه برای خودتان ، دســت شــاه هـم بالای سر خودتان باشد.

=================

به روایت خواهر شهید

با همسر و دخترش به منزل ما آمد ، فانوسی در دستش بود. به من گفت : می خواهم به جبهه بروم به او گفتم من مریض هستم تو میخواهی مرا تنها بگذاری؟ تا من خوب نشوم تو نباید بروی گفت: تو هم ان شاء الله خوب میشوی کاری به من نـداشـتـه بـاش اول و آخر باید بروم چرا حالا که همسفرانم خوب هستند نروم؟ همسر و دخترم پیش تو میمانند و به تو کمک کنند تو هم وقتی بهبود یافتی برایم نامه بنویس. گفت: زمانی که برگردم پسر کوچکت نیز بزرگ شده و مرا می شناسد. به او گفتم بیا تا ببوسمت، گفت: اگر بیایم توگریه میکنی و من دلم برایت میسوزد، آن وقت دیگـر نمــی تـوانـم مصمم بروم، به او گفتم حداقل بیا شام بخور گفت: در دلم آشوب است از شوق جبهه دیگر طاقت ماندن ندارم. صیاد با اشاره همسرم که در حال خواندن نماز بود صبـر کـرد لحظه آخر از زیر قرآن رد شد.

=======================

به روایت خواهر شهید

اکثر اوقات لبهای صیاد خشک بود و من از این بابت ناراحت بودم و به او میگفتم : الهی قربان لبان خشکت بروم. او که متوجه عادت من شده بود، قبل از اینکه پیش من بیاید لبانش را خیس میکرد که من جمله همیشگی ام را تکرار نکنم و به من میگفت: چون دلم برایت میسوزد این کار را انجام میدهم تا تو ناراحت نشوی.

==========================

به روایت همرزم شهید اکرم بانشی

صیاد مردی با ایمان بود. او صبحها ما را برای اقامه نماز بیدار می کرد. به رزمنده هایی که سن کمی داشتند دلداری میداد و به افراد مسن کمک میکرد و سنگ صبور رزمندگان بود. او قبل از عملیات بچه ها را می بوسید و با آنها خداحافظی می کرد می گفت: شاید

=========================

به روایت همسر شهید

در کودکی روزی من و خواهر صیاد در باغ مشغول تاب بازی بودیم، خواهرش وقتی سوار تاب می شد جیغ میزد، صیاد که صدای ما را شنیده بود، پیش ما آمد و گفت: باید سرهردوی شما را له کنم بشکنم چرا سر و صدا میکنید و جیغ میزنید؟ اصلا چرا جلوی مردم تاب بازی می کنید؟

=======================

به روایت خانواده ی شهید

صیاد علاقه ی خاصی به شهید مدرس، رجایی و بهشتی داشت و عکس آیت الله مدرس را نیز به دیوار اتاقش نصب کرده بود. میگفت مدرس را خیلی شکنجه دادند. ساعتی که اعلام کردند آقای بهشتی شاید آقای رجایی به شهادت رسیده اند هشت صبح بود. صیاد مشغول به کار بود همین که خبر را شنید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد و در گوشه ای نشست و گریه کرد. به او گفتم چرا گریه می کنی، گفت: ما این جا نشسته ایم و خوشحالیم در حالی که آنها به شهادت رسیده اند.

===================

به روایت خواهر شهید

در ماه محرم رسم بود که در هر کوچه علم کوچکی درست میکردند و سپس به دسته سینه زنی می پیوستند. تا جایی که در بانش ده تا پانزده علم با هم به حرکت در می آمد. یک روز صیاد کمی پارچه سبز مادرم به او داد، صیاد گفت: برای چه این پارچه را خریده ای؟ او گفت ما میرزا (کسی که مادرش سید باشد) هستیم، علم ما هم باید سبز باشد.

صیاد پارچه را روی علم انداخت و علم را به دوش گرفت و به دسته ی سینه زنی پیوست.

=============================

به روایت خواهر شهید

صیاد کشتی گیر بسیار ماهر و زرنگی بود و هیچ کس نمی توانست او را شکست دهد. یک روز با دوستش مسابقه داد چون او مدعی شده بود که میتواند صیاد را شکست دهد و تلاش آنها برای شکست دادن طرف مقابل تا ظهر طول کشید. بالاخره او نتوانست

صیاد را شکست دهد و بازی را از صیاد باخت.

=====================

به روایت همسر شهید

اوایل ازدواجمان با هم به مسافرت رفتیم و وسایل مورد نیاز منزل را هم خریدیم روزهای اول صیاد وقتی مرا سوار موتور می کرد، عمداً موتور را به زمین می زد، شاید میخواست ببیند من اعتراض میکنم یا نه اما من هم هیچ اعتراضی نمی کردم. اکثر مواقع برای اینکه با من شوخی کند و من را بخنداند این کار را انجام می داد و می گفت شوخی میکنم بخندی.

========================

به روایت برادر شهید

شبی که می خواست به جبهه اعزام شود ، خسته و گرسنه از زمین کشاورزی برگشت او با شنیدن صدای بلندگو که مردم را برای اعزام به جبهه فرا می خواند بلند شد و گفت : می خواهم به جبهه بروم، هرچه سعی کردیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم موفق نشدیم. به او گفتم تو گرسنه ای حداقل غذا بخور گفت نه باید بروم. از همه حلالیت و گفت: ممکن است دیگر مرا نبینید.

=========================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

سال شصت بود با صیاد در روستا نشسته بودیم که بلندگو مردم را به جبهه فراخواند و از مردم خواست که هر کس که میخواهد به جبهه بیاید خود را آماده کند. به او گفتم حاضری به جبهه برویم؟ او گفت خانواده شهدا را که میبینم دیگر نمیخواهم یک لحظه هم در بانش بمانم باید به جبهه بروم. تو هم اگر با من بیایی به هیچ کس اطلاع

========================

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه ی امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند، آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله، میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من براى خدمت کاندید شوم ولی صیاد : گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

=====================

به روایت برادر شهید : مصطفی بانشی

روستای بانش به دلیل اختلاف بین رعیت و مالک دچار آشوب وهرج و مرج شده بود.یکی از دوستانم که از این اوضاع باخبر بود به من گفت اوضاع روستای شما از جنگ ایران و عراق هم بدتر است، شما در روستا بمانید و به اهالی کمک کنید. صیاد گفت: ما سه برادر هستیم یکی دو تا از ما باید شهید بشود تا بقیه هم از ما پیروی کنند و راه انقلاب را ادامه دهند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که شهید شد. ادامه دارد :::هدهد

====================

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
 عباسی

 مطالب مربوط به شهید بزرگوار جاویدالاثر حسین عباسی را در اینجا بخوانید. والسلام، هدهد التماس دعا

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا