شه
شهید علاء الدین حسین بانشی، معروف به علاء
فرزند الیاس
ولادت : ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ اروند
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
علاءالدین در پانزدهمین روز، دی ماه سال ۱۳۴۷ در روستای بانش متولد شد. این فرزند بسیار خوش قدم و پر برکت اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. علاء نذری حضرت علاءالدین حسین فرزند امام موسی کاظم و غلام حلقه بگوش احمد بن موسی بود که به شیر مرد مجاهد فی سبیل اله تبدیل شد.
او پسری بسیار شیطان و بازیگوش بود که تا سال اول راهنمایی در همان روستا درس خواند و بعد از آن برای تحصیل علوم حوزوی به شهر مرودشت رفت. با تعطیلی مدارس به چوپانی مشغول می شد و با اینکار تامین قسمتی از مخارج خانواده را بر عهده میگرفت. برخی مواقع حیوانها را در خانه نگه می داشت، کرد البته او روزی دهنده را بر روزی ترجیح می داد.
در رشته های ورزشی به والیبال علاقه داشت و در بازیها معمولاً پاسور تیم والیبال روستا بود، خودش نیز تور والیبال درست میکرد، علاء پول حاصل از تلاش خود را صرف انجام امور فرهنگی میکرد. به طور مثال با دیگر یاران شهیدش ماکت قدس را میساخت، او در راهپیمایی ها شرکت می کرد و یکی از آن فدایی های بیباک بود که در روزهای انقلاب مواد منفجره درست میکرد، بدون هیچ ترسی علیه معلم ضد انقلابش راهپیمایی به راه می انداخت، او از تشکیل دهندگان گروه یاوران انقلاب حزب جمهوری اسلامی بود - این گروه توسط تعدادی از جوانان و نوجوانان در مسجد روستا تشکیل شد که به فعالیتهای فرهنگی از قبیل کلاسهای قرآن ، کتابخانه ، مقاله نویسی و......) می پرداخت. سرپرست این گروه شهید ولی اله بانشی دوست صمیمی شهید علاءالدین بود
علاء زیاد به مسجد رفت و آمد میکرد، چون پدرش موذن بود بقیه بچه ها برای اقامه گفتن باید از او اجازه می گرفتند. گاهی پیش می آمد که تا ساعت یک نیمه شب به خانه باز نمی گشت و با دیگر هم قطارانش در حیاط مسجد بازی میکرد، اذان می گفت و نوحه میخواند، صوتش هم مانند سیرتش زیبا بود .روی کتاب هایش نوشته بود: ادعونی استجب لکم ... و از خدا زندگی عاشورایی را طلب کرده بود.
اوایل سال شصت و چهار بود که بدون مطلع کردن خانواده از شهر مرودشت راهی دیار مردان مرد شد. بار اول به مهاباد و بار دوم به فاو اعزام شد و بالاخره در بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در حالیکه مسئولیت سکانداری قایق را بر عهده داشت با اصابت تیر به ناحیه گردن و گلو در آغوش پدر جان داد و به فتح قله ای به بلندای آسمان و زمین نائل آمد و پیکر ایشان بیست روز بعد در زادگاهش به خاک سپرده شد.
=======================
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت نامه شهید علاء الدین حسین بانشی
واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا.. من القرآن الکریم آیه 103 آل عمران
به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید
با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و تهنیت بر تمام شهدای اسلام مخصوصا شهدای مظلوم ایران همچون بهشتیها و رجاییها ، باهنرها و سلام و تهنیت به سرور شهیدان ابا عبدالله که دین اسلام را با نثار خون خود و یارانش پاینده کرد و ما الآن راه او را ادامه می دهیم.
باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده ی حقیر کرد و شهید شدم مرا در روز پنج شنبه در کنار شهید عبدالله به خاک بسپارید و جسد مرا چند لحظه در حوزه علمیه مرودشت نگه دارید و سپس به بانش تشییع کنید.
اینجانب از پدر بزرگوارم طلب بخشش می کنم و امیدوارم که از این بنده حقیر راضی باشد و راه من را ادامه دهد و نگذارد که اسلحه من به زمین بیفتد و از او می خواهم که چون حسین که خون خود را نثار دین اسلام کرد از اسلام دفاع کند.
از برادرانم می خواهم که راه مرا ادامه دهند و از مکتب قرآن جدا نشده و همیشه از امام پیروی کنند و او را تنها نگذارند و از مادرم بزرگوارم میخواهم که مرا ببخشد و شیرش را بر من حلال کند و از خواهرانم میخواهم که از مکتب زهرا جدا نشده و از امت قهرمان پرور ایران می خواهم که امام را تنها نگذارند و همیشه به حرفهای او گوش دهند.
ملت قهرمان پرور ایران ۱- هرگز از رهبر کبیر انقلاب اسلامی جدا نشده و به رهنمودها و پیامهای آن بزرگ مرجع تقلید گوش فرا دهند که سعادت و خوشبختی آنها در اطاعت از ولی امر که همانا امام خمینی است می باشد.
۲ - شهیدان می روند و جان خود را نثار انقلاب اسلامی می کنند و شما مردم باید راه آنها را ادامه دهید تا پیروزی کامل بر مستکبران و ابر قدرتهای جهان. به امید پیروزی ۱۳۶۴/۲/۱۶
امت حزب الله!
هرگز از روحانیت مبارز جدا نشوید به گفته امام اگر روحانیون نبودند ما الآن از اسلام خبری نداشتیم. در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که برادرم محمد را بفرستد در حوزه تا درسش را بخواند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
======================
به روایت برادر شهید
با علاء برای چراندن گوسفندان به صحرا رفته بودیم که متوجه شدیم یکی از اهالی روستا دختر چوپانی را اذیت میکند. علاء که رگ غیرتش به جوش آمده بود رفت تا از آن دختر دفاع کند. مرد که خیلی عصبانی بود آن دختر را ول کرد و با علاء در گیر شد کتک مفصلی به او زد .
از این که زنگوله ای پیدا کرده بودم خوشحال بودم و قصد داشتم آن را به دوستم بدهم و یک مداد تراش از او بگیرم . موقع معامله بود که علاء سر رسید وهمه نقشه های ما را نقش بر آب کرد. او به من گفت : اول دنبال صاحب زنگوله بگرد اگر پیدا نشد، آن را برای خودت نگه دار.
==================
به روایت خانمی از اهالی روستا
در کوچه کنار دیوار خانه حاج الیاس (پدر) علاء الدین نشسته بودیم که ناگهان مقداری آب از بالا روی سر ما ریخته شد. نگاه که کردم دیدم علاء با سطل آب یک سطل بالای دیوار ایستاده و بخاطر اینکه ما بی حجاب بودیم و غیبت میکردیم بلند گفت مرگ بر بی حجاب، دست از غیبت کردن بردارید.
======================
به روایت خواهر شهید
علاء روی در حیاط نوشته بود : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است - ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است..
او به زن هایی که در کوچه می نشستند می گفت شما کاری جز غیبت کردن ندارید؟ و به آنها تذکر می داد که چرا بی حجاب هستند.
=======================
به روایت پدر شهید
من خودم جبهه بودم و باید یکی از ما برای سر پرستی از خانواده می آمدیم. به علاء گفتم تو بمان من به جبهه میروم. چند روز بعد در مقـر صـاحـب شیراز بودم که دیدم علاء می آید تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. به محض دیدنش رفتم و به فرمانده قضیه را گفتم و خـواسـتـم مـانـع عــلاء بشود. همین که به علاء گفتند باید برگردی خودش را آن چنان روی زمین غلطاند که باید می بودی می دیدی ، و مدام تکرار می کرد: من به جای خودم به جبهه می روم، پدرم به جای خود... ازتایپ و انتشار توسط هدهد... ادامه دارد...
=============
به روایت مادر شهید
چند روز بعد از مراسم خاکسپاری بود که وصیت نامه ی علاءالـدیـن در روز ۱۶/۲/۱۳۶۴ بـه دستمون رسید، وصیتش را اینچنین نوشته بود: باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده حقیر کرد و شهیـد شـدم لحظه ای چند جسد مرا در حوزه علمیه نگه دارید و مرا در روز پنج شنبه و در کنار مزار دائى ام شهید عبدالله به خاک بسپارید. بـه ایـن جـا کـه رسید بغض ها شکست و همه گریه سر دادند ، چرا که ما بدون در دست
داشتن وصیـت نــامــه ، دستوراتش را عیناً انجام داده بــودیــم.
===============
به روایت برادر شهید
علاء خیلی دست و دل باز و مهربان بود. هر چیزی که داشت دلش می خواست بین همه اقوام تقسیم کند، یک بار به کوه رفت و با زحمت و سختی زیاد ۲ کیسه بنه آورد ولی با این وجود خودش آن را تمیز و بعد بسته بندی کرد و به خانه ی همه ی اقوام داد.
===========================
به روایت خواهر شهید
همیشه روزهای پنج شنبه منتظر علاء بودیم تا از حوزه ی علمیه بیاید تا با هم به کوه برویم .یک بار که برای چراندن گوسفندان به کوه رفته بودیم ،علاءالدین از آبگیر روستا دو عدد ماهی گرفت و به خانه برگشت و ماهی ها را به مادر تحویل داد. وقتی با هم میرفتیم کوه علاء برایمان غذا درست می کرد، مـا بـه ظـاهـر چوپانی می کردیم اما در واقع ، بودن با علاء و با او به جایی رفتـن بـرای مــا چیزی جز تفریح نبود.
======================
به روایت خواهر شهید
درست نمی دانم چقدر قبل از شهادتش بود اما علاءالدین هنوز خانه بود. یک روز که پدر و مادرمان خانه نبودند علاء ما را صدا کرد و خودش روی زمین دراز کشید. پارچه ی سفیدی روی بدنش کشید. گفت : میخواهم ببینم اگر شهید شدم چطور برایم گــریــه مــی کنـیـد، مـا هـم هر کس به جای خود کنارش نشستیم و گریه کردیم. یادم هست او گفت: خوشحــالــم کـه بعـداز شهادتم این طور برایم گریه می کنید.
=======================
علاء دوران ابتدایی را می گذراند معلمش ضد انقلاب بود و اگر دانش آموزی نام امام خمینی(ره) را به زبان می آورد او را کتک می زد.او (آن معلم) علیه آقای خامنه ای حرفی زده بود. علاء با دوستانش تظاهراتی بـه راه انداختند که ما معلم ضد انقلاب نمی خواهیم و به تهران نـامـه نـوشـت و شکایت این معلم ضد انقلاب را به دولت وقت کرد وقتی جواب نــامــه رسید خبر خلع لباس شدن آن معلم را هم شنیدیم.
چند سال پیش همان معلم مرا دید و گفت: اگر پسرت را ببینم سرش را می برم و کف دستش میگذارم . من گفتم هر کجا علاء را دیدی سلام من را هم بهش برسان.
=======================
به روایت خواهر شهید
بعد از شهادت علاءالدین بود و من به خاطر بیماری قلبی حالم خیلی بد بود. به همین خاطر از دستش عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این درد نجات پیدا کنم؟ شب خواب دیدم علاء شربتی به من داد و گفت: بخور ان شاء الله خوب میشوی، گفت: خدا کریم است و برای سلامتی ام دعا کرد و من با دعای او برای مدت معینی خوب شدم.
=========================
به روایت زن عموی شهید
زمانی که مریض بودم یک شب خواب دیدم ، قصد دارم به خانه یکی از اهالی روستا بروم و از آنها مقداری پنیر بگیرم، شایـد حـالـم خـوب شــود. در خواب علاءالدین به من گفت: زن عمو تو قبلا به خانه ما اعتقاد داشتی، حالا هم برو از مادرم پنیر بگیر تا حالت خوب شود.
===========================
به روایت دوست و فرمانده مقاومت شهید
سال شصت بود که در بانش پایگاه مقاومت تشکیل شد و من هم عضو آن شدم، یکی از شبهایی نوبت من بود که نگهبانی بدهم (عصر آن روز ) شهید بزرگوار علاءالدین و شهید ولی الله پیش من آمدند.
من هم که در مزرعه کار داشتم به خاطر اخلاق خوب و زرنگی آن ها با مسئولیت خودم به آنها سلاحی برای بازرسی دادم. شب در مزرعه سرگرم انجام کار بودم اما چون دلم شور میزد به روستا برگشتم تا نظارتی بر کار آن دو داشته باشم.
وقتی پیش آنها رسیدم دیدم هر دوی آنها نزدیک کامیون ایستاده اند و راننده کامیون می گوید: برادران اذیت نکنید، چیزی همراه ما نیست. بعد از اتمام بازرسی پیش آنها رفتم و گفتم این طریق بازرسی نیست .
گفتم: کسی که سلاح دارد باید ده متری ماشین بایستد و فرد دیگر ماشین را بازرسی کند. هر دوی آنها خوشحال شدند و با احترام گفتند: به روی چشم...
======================
به نام اله پاسدار حرمت خون شهیدان
نامه ای به برادر شهیدم علاء الدین حسین بانشی
با سلام و درود به آقا امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای، خدمت برادر از جان بهترم علاءالدین حسین سلام عرض میکنم . پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم.
باری برادر عزیز و از جان بهترم، از آن روز که رفتی و گفتی پنج شنبه هفته آینده بر می گردم بیست و سه سال می گذرد و هنوز پنج شنبه ها چشم به راهت هستم و می دانم که تو همیشه من را نظاره گر هستی برادر یادت هست که به ما می گفتی :
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
برادر عزیزم تا حالا که به این سن رسیده ام هنوز وقتی بی حجابی را میبینم به یاد سفارش تو افتم و دلم میخواهد بگویم روزی برادر جوانی داشتم که با اینکه من کوچک بودم اما سفارش بزرگانه به من می کرد، برادرم هنوز مادر شبها به یاد زخمهای روی بدنت که به خاطر دفاع از دختر چوپانی نصیبت شد اشک می ریزد. تو رفتی و غم فراقت را بر دل ما گذاشتی، اما تو خوب راهی رفتی، بدا به حال ما که در این دنیا با چه کوله باری پیش شما بیاییم و با چه سرافکندگی از شما تقاضای کمک کنیم. چون به شما میگویند خانه دارالشفا و هر کسی مریضی دارد من به چشم خود دیدم که مادری خاک را از روی قبر شهدا به صورت فرزندش مالید و گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین .
راستی برادرجان وقتی که فرزندانم سراغ تو را از من میگیرند بگو چگونه تو را وصف کنم؟ تو وصف شدنی نیستی از اخلاقت بگویم؟ از شوخی هایت بگویم؟ از خنده های شیرینت و یا از رفتارت که همه حسینی پسند بود، تو با رفتارت به ما درس حسینی بودن می دادی . راستی برادرجان آن موقع که مشت را پر از آب اروند کردی و نزدیک لبت رساندی در آن لحظه در چه فکر بودی که آب را به اروند پس دادی؟ به یاد لحظه ای افتادی که حضرت عباس به فرزندان حسین قول آب داده بود؟ یا به یاد لب خشک حسین در روز عاشورا، آن موقع که زبان در دهان علی اکبر گذاشت تا به او بگوید من نیز تشنه ام؟ ولی نمیدانم موقعی که تو در آغوش پدر جان دادی آیا پدر زبان در دهان تو گذاشت؟ یا از دست حسین بن علی آب نوشیدی؟ چرا که می گویند کسی که شربت شهادت را بنوشد از دست حسین بن على سیراب می شود. تو همیشه به پدر می گفتی:
فرزند هنر باش نه فرزند پدر - فرزند هنر زنده کند نام پدر
و می دانم که تو به این گفته ات عمل کردی و برای همیشه نام پدرت را زنده کردی . برادر عزیزم پدر خانه را وقف حسینیه تو کرد که وقتی ما به در خانه نگاه میکنیم و نام زیبای تو را بر سر چهار چوب خانه میبینیم به یاد رشادتها و دلیری شما که از جان خود گذشتید تا به معشوق برسید بیفتیم، وقتی به قاب عکست نگاه می کنم به یاد کودکی مان می افتم و به آن لحظه های خوش زندگی که گذشتن عقربه های ساعت را فراموش می کردیم و در بازی های کودکانه مان به ما خدا شناسی را یاد می دادی ولی ما فکر می کردیم که این یک بازی است و ما حالا با آن وظایف که پاک و خالص به ما یاد دادی زندگی میکنیم .
مادرم میگوید روزی که به دنیا آمدی و قدم به فرش گذاشتی و سرمه چشم بزرگان شدی خیر و برکت را به خانه آوردی، مادرم میگوید که تو را نذر حضرت سیدعلاءالدین حسین علیه السلام کرد و نام ایشان را بر تو گذاشت تا برایش بمانی و براستی که تو برایش ماندی و ماندگارشدی و ما از ماندگاری تو لذت میبریم و از خدا میخواهیم که همیشه پیرو راه حسین بن علی(ع) و تو باشیم.
من همیشه روبروی عکس تو می ایستم و برایت درد دل میکنم و میدانم که تو هم صبورانه به درد دل من گوش می کنی . چون وقتی به اوج نارا حتی می رسم تو مرا آرام می کنی با آن خاطرات گرم گذشته که به خوابم می آیی. یک روز از دستت عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این دردی که دارم نجات یابم ؟ و تو شب به خوابم آمدی و یک لیوان شربت به من دادی و گفتی خدا کریم است و من تا چند ماه از درد قلب راحت بودم و همیشه به این نصیحتت که گفتی خدا کریم است فکر می کنم.
از تو میخواهم دعا کنی تا ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود و چشم ما به جمال مهدی فاطمه روشن گردد و از او برای ما شفاعت بخواهی. خواهرت معصومه
===================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس