امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «hodhod publication» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدای گرانقدر روستای شیخ عبود بیضا به ترتیب تاریخ شهادت

  1. بسیجی شهید شهریار کرمی فرزند مهدی یار متولد 11/9/1336 شهادت 22/11/1360 در پاتک دشمن در تنگۀ چزابه
  2. بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت تیرماه 1361  دفن 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
  3. بسیجی شهید فرج الله حیدری فرزند دادالله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان، دفن در شیراز
  4. بسیجی شهید حاج امان الله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون
  5. سردار پاسدار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد متولد 24/4/1344 شهادت 13/2/1365 در عملیات جبهه فکه، دفن در تهران
  6. پاسدار وظیفه شهید روح الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  7. بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  8. بسیجی شهید عبدالله عبودی فرزند عبدالعلی متولد 17/7/1349 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  9. بسیجی شهید سیف الله عبودی فرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  10. بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی
  11. بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی
  12. بسیجی شهید حکمت الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  13. بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  14. بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال
  15. سردار شهید حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380
  16. پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان
  17. پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  18. بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  19. بسیجی شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  20. سرباز شهید عبدالرضا عبودی فرزند غلامرضا متولد 25/5/1347 شهادت 21/1/1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه قصر شیرین
  21. تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال
  22. پاسدار وظیفه شهید آیت الله عبودی فرزند شکرالله متولد 1/11/1346 شهادت 4/4/1367 در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون
  23. جانباز شهید محمد تقی کوچکی فرزند عباس علی متولد 18/4/1331  مجروحیت در جبهه فاو ، شهادت 12/11/1374
  24. و شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).
  25. جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی
  26. شهید حسنعلی فرهادی فرزند سلیمان متولد ۱۳۲۷/۳/۴ شیخ عبود، شهادت مریوان، مفقودالاثر ، ۱۳۶۲/۱/۲۷ ، بعدها دفن یا سنگ یادبوددر شیراز

نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات

========================

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

تعدادی از وصیت نامه های (بازنویسی نشده) شهدای گرانقدر روستای شهید آباد بیضا

با تشکر از برادر و سرور عزیزم ، یادگار دفاع مقدس، حاج ضامن دهقان

از تمام اقوام و دوستان گرامی شهدا تقاضا داریم هرگونه نامه و نوشته و اثری از شهدای بزرگوار شهید آباد و بیضا دارند به ایتا ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ بفرستند تا بازنویسی شود و با نام خودشان در سایت و کتاب درج گردد..... بقیه در ادامه مطلب:...

۱ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۲
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

شهید آقا محمد بانشی

فرزند رضا

تولد : ۱۳۴۷بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۶ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

پرنده مسافر

شلمچه بوی سیب ویاس داره

به غیر از خاک او احساس داره

نمی بینی که همرنگ غروبه

شلمچه داغ صد عباس داره

در صبح یکی از روزهای سال ۱۳۴۷ در روستای بانش کودکی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. نام او را محمد گذاشتند او از همان دوران کودکی اخلاق نیک و شایسته ای داشت.

 دوران ابتدائی و راهنمایی خود را در روستای بانش گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. عضو انجمن اسلامی مدرسه و مسجد بود.

تابستانها در کار کشاورزی به پدر کمک میکرد. در دوران نوجوانی و روزهای پر خاطره ی مدرسه و روزهای پر حماسه انقلاب که از ظلم و جنایت رژیم منحوس پهلوی از در و دیوار ایران خون می چکید و ملت یک پارچه قیام کرده بود محمد با وجود سن کمی که داشت – ده ساله - علیه شاه شعار می داد.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روح بلند پروازش کلاس درس را با خود سازگار ندید و به سوی جبهه ها پر کشید و بالاخره برای اولین بار عازم سفر به سوی کربلای خونین غرب شد.

 سال شصت و چهار بود که رهسپار دیار کردستان شد و مدت سه ماه در محور زاوکوه مردانه با کفار بعثی به نبرد پرداخت و بعد از سه ماه به آغوش خانواده بازگشت .

او از آن جایی که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هر گونه ایثار و جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلام دریغ نمیکرد.آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

برای دومین بار از طریق سپاه بیضا به جبهه های جنوب اعزام شد و مسئولیت بی سیم چی داشت .

..............

نهایتاً ساعت چهار بعد از ظهر روز دوازدهم تیرماه سال شصت و شش بر اثر اصابت بمب خوشه ای محمد از آلایشات درونی وارسته شد و پاک و بی غل وغش نزد بهترین معشوق شتافت و به آرزوی دیرینه اش رسید و بعد از دو روز انتظار در بیمارستان به شهادت رسید و در حق فنا گردید...

 ======================

وصیت نامه شهید محمد آقا بانشی

انا لله و انا الیه راجعون همه از خداییم و بسوی او برمی گرد یم

شهید نظر کند به وجه الله ، حجاب را شکسته همانطور که انبیا حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که انسان ممکن است داشته باشد. مژده دادند که برای شهیدان این آخر منزلی که برای انبیا هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می رسند. امام خمینی

سلام بر حسین سرور شهیدان، سلام بر امام زمان (عج) منجی عالم بشریت، سلام بر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و قائم مقام رهبری و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون.

همانطور که میدانید قریب به هشت سال از جنگ تحمیلی که توسط عراق به ما تحمیل شده است می گذرد و تا به حال این جنگ خرابیهای فراوانی به همراه داشته است و مادران بسیاری را داغدیده کرده و بچه های زیادی را یتیم کرده است، پس وظیفه همه ماست که از دین و وطن و ناموسمان دفاع کنیم.

و من هم که یک ایرانی مسلمان هستم وظیفه دارم که از دین و کشور دفاع کنم و جبهه بروم و هم اکنون که این وصیتنامه را مینویسم برای نهمین بار است میخواهم به جبهه بروم .

به خدا سوگند اگر تکه تکه ام کنند و تکه های بدنم را بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند باز هم خاکسترم از میان امواج ندا میزند خمینی خمینی .

دانیم روزی مرگ به سراغمان خواهد آمد ؛ چه بخواهیم ، چه نخواهیم ، پس چرا ما خودمان با افتخار به سراغ مرگ سرخ نرویم و آن را در آغوش نگیریم. اگر دین خمینی همان دین محمد (ص) است و با کشته شدن من جاودانه میماند پس ای گلوله ها مرا دریابید.

پدرم مادرم! خواهرم و برادرم! اگر خدا به من لطفی کرد و شهادت را خاص اولیاالله است نصیب این بنده گنکار کرد از شما تمنا دارم و عاجزانه التماس می کنم که جلوی عامه مردم گریه و زاری نکنید و خود را کنترل کنید و اگر میخواهید گریه کنید در پنهانی و در خانه گریه کنید که دشمنان شما را نبیند؛ تا خدای نکرده از گریه شما بخندند و خوشحال شوند. طوری باشید که دشمنان کور شوند.

مادرم! کوه باش و مانند کوه در مقابل سختیها استقامت کن و با استقامت خود در مرگ فرزندت الگوی جامعه قرار بگیر.

مادر مهربانم که شبها بیداری کشیدی و یک عمر زحمت کشیدی که مرا بزرگ کردی تا من برای خود جوانی شدم و شما آرزویت عروسی پسرت بود و دوست داشتی تا عروسی فرزندت را ببینی ! آری مادرم مگر نمی دانی که شهادت در این روزها عروسی جوانان است پس حجله عروسی فرزندت را بر سر قبرم بزن ، و برای پسرت شادی کن و خدا را شکر کن که توانستی فرزندت را تقدیم اسلام کنی. پدر بزرگوارم از شما طلب بخشش دارم و میخواهم که مرا حلال کنید و در مرگ من استقامت کنید و برادرانم را طوری تربیت کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشند. خواهر گرامی و مهربانم که آرزو داشتی عروسی برادرت را ببینی ولی افسوس که در دوره ما خواهران باید منتظر مرگ برادرشان باشند. البته مرگ سرخ با عزت نه زندگی با ذلت از خواهرم تمنا دارم که در مرگ من صبور باشد . مانند زینب (س) باش و زینب گونه در مقابل سختی ها مقاومت کن و برادرت را حلال کن.

در اینجا به همه شما توصیه میکنم که اگر من شهید شدم دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که دوست و دشمن بدانند که من برای مادیات به جبهه نرفتم و همانطور که می بینید دست خالی از جبهه برگشته ام و به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا باز هم دشمنان ببینند که شهیدان ما با چشمان باز شهادت را در آغوش میگیرند. خداوندا! اگر خودت صلاح میدانی شهادت را نصیب این بنده گنهکار خود بگردان و از من قبول بفرما که این خون ناچیز را نثار اسلام کنم.

در اینجا از تمام اهالی بانش و تمام همکلاسیهایم حلالیت میطلبم و از همکلاسیهایم می خواهم که با درس خواندن در جهت خودکفایی کشور عزیزمان قدم برداشته و راه شهیدان را ادامه دهند.

در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که هرجا خودشان دوست داشتند مرا بخاک بسپارند. قبلا از همه کسانی که در تشییع جنازه من شرکت میکنند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنم.

خدایا خدایا تا نقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پس خوشا بحال آنان که راه حق را برگزیدند و جای خود را در فردوس برین انتخاب کردند.

خونین پر وبالم خدایا بپذیر / هر چند شکسته ایم ما را بپذیر

سر در قدم تو باختن چیزی نیست / این هدیه کم است از ما بپذیر

بازنویس و بازتایپ توسط انتشارات هدهد

 =================

به روایت پدر شهید :

بهانه پرواز زمانی که محمد شهید شده بود من شیراز خانه خواهرم بودم. خواهرم به گفت: بچه ها دلشان برای تو تنگ شده برو بانش. وقتی آمدم سپاه پاسداران خبر شهادتش را به یکی از اهالی روستا داده بود. آنها به ما گفتند:محمد و یکی از دوستانش شهید شده است تقریباً دو هفته ای طول کشید تا محمد را تشیع کردند ؛ چون یک هفته ای جنازه محمد اشتباهی رفته بود کرمانشاه؛ و یکی از اهالی بانش رفت به کرمانشاه و جنازه محمد را پس گرفت و آورد و بعد جنازه را تشیع کردند.

=================

به روایت پدر شهید:

سال ۱۳۶۲ در ایام امتحانات محمد از شیراز به بانش آمد ، به من گفت یکی از فرماندهان آمده مدرسه و گفته اسامی دانش آموزانی را که میخواهند به جبهه بروند می نویسیم تا به جبهه اعزام شوند و من هم اسمم را نوشته ام . به محمد گفتم تحصیلاتت را تمام کن و بعد برو . گفت: نه من این را وظیفــه مــی دانــم و رهرو شهید مهمتر از درس است . حالا هم آمده ام تا با شما خداحافظی کنم خواهش میکنم نه نگویید.

========================

به روایت پدر شهید :

زمانی که محمد کوچک بود و سن کمی داشت همیشه در مراسمهای عزاداری شب هاى مسجد شرکت میکرد و به مسجد میرفت ؛ بعد از تمام شدن مراسم در مسجد چون می ترسید تنها به خانه بیاید باید به دنبالش میرفتیم و به قول یکی از دوستانش محمد چون به مسجد میرفت شبها از قبرستان و غسالخانه میترسید و بعضی وقتها که پدرش به دنبالش نمی آمد به خانه یکی از اقوام می رفت وبعد پدرش می آمد و او را می برد .

======================

به روایت خواهر شهید :

یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه به محمد گفتم:اول درسات را تمام کن بعد اگر میخواستی بروی برو گفت نه من باید بروم جبهه چون سیف الله زارع مویدی رفته من هم باید بروم، عکس سیف الله به من نشان داد و گفت خون من که از خون سیف الله رنگین تر نیست .

==================

 به روایت زبان مادر شهید

یک شب قبل از اعزام به جبهه دستهایش را حنا بست. آن وقت ها خانه ما در باغ بود و مثل دامادهای شب حنابندان، حنابسته و تا صبح بیدار بود و مشغول گشت و گذار در باغ شد. به قول یکی از دوستانش، فردای آن روز که میخواست با دوستانش به جبهه بروند؛ به او گفتم: بچه مگه عروسیته. گفت : هم رنگش قشنگ است و هم برای پوست دست خوب است.

به روایت دوست شهید، ناصر بانشی

وقتی که با محمد جبهه رفتیم داخل جبهه خیلی اخلاق و رفتارش تغییر کرده بو، محمد خوب بود ولی بهتر شده بود انگار که میدانست می خواهد شهید شود.

بهش گفتم: چه شده؟ گفت: شاید دفعه آخر باشد و من دیگر بر نمی گردم ، اگر خطایی از من سر زده است حلالم کن من حرفش را به شوخی گرفتم؛ ولی محمد گفت جدی می گویم.

به روایت مادر شهید :

پس از شهادتش چند سالی بود زنجیری که برای عزاداری سالار شهیدان در شب هاى مسجد ماه محرم داشت را گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم که یادبودی او را گم کرده ام یک شب به خوابم آمد و نشانی زنجیرش را به من داد. فردا صبح همان نشانی را که داده بود رفتم و زنجیرش را پیدا کردم.

=========================

یخ های خونین

به روایت همرزم شهید

داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم .بعد رفتیم یخ بشکنیم و شروع کردیم به یخ شکستن، محمد یخ ها می شکست و به من می داد و من هم داخل داخل کلمن می انداختم . یکدفعه یک خمپاره آمد و وسط ما خورد، دودی به هوا رفت، وقتی چشم باز کردم دیدم خودم افتاده و خــونــی هستم و نگاه کردم محمد یک طرف دیگر افتاده و یک طرف بدنش تا پهلوش ترکش خورده بود تا چند دقیقه هم چون بدنمون گرم بود با هم صحبت می کردیم..... چشم باز کردیم دیدم داخل بیمارستان اهواز هستیم، صدای یک نفر که داشت فریاد میزد را شنیدم به پرستار گفتم چه کسی فریاد می زند. گفت: یک نفر به اسم بانشی است. به پرستار گفتم برو نگاه کن که اسمش چه چیزی است .بعد که پرستار آمد گفت: اسمش محمد است. ایشان دو روز داخل بیمارستان بودند و بعد شهید شدند.

=====================

گل محمدی

شب قبل از شهادت محمد خواب دیدم که مادر شهید در یک باغ گل محمدی داشت گلاب می گرفت که روز بعد پسر خاله ام زنگ زد و گفت محمد مجروح شده و گفت یک ساعت دیگر خبرت میکنم، گفتم آیا شهید شده یا نه. به من خبر داد که شهید شده دلیل شهادتش هم اصابت بمب خوشه ای به پیکرش بود با این حال پیکر ایشان قابل شناسایی بود .

=======================

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
هیئت خادم الشهدا