امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزادست و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی..
--------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
--------------------------------
ارادتمند و ملتمس دعا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

قصه دختری که با ستاره‌ها حرف می‌زند

دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ

وقتی السا از مدرسه برگشت، خانه بوی غم می‌داد. می‌گوید: "خونه خیلی شلوغ بود، همه‌ی مردم شهر اومده بودن خونه‌مون...مامانم صِدام زد، خودش گریه می‌کرد، ولی وقتی رفتم پیشش، اشکاشو پاک کرد.گفت: السا، می‌خوام یه چیزی بهت بگم، اما قول بده قوی باشی. گفتم: چی شده مامان؟

گفت: بابا شهید شده...

خیلی ناراحت شدم، رفتم تو اتاقم و کلی گریه کردم... اما الان خوشحالم، چون مامان میگه بابا پیش خدا و امام زمانه."

چند نما از زندگی شهید بزرگوار حمزه جهان دیده، از شهدای گرانقدر اخیر پدآفند، به نقل از فارس نیوز با تصرف و تلخیص

بقیهٔ این قصهٔ جانسوز و حماسی و پر افتخار را در ادامه مطلب بخوانید:

با زبان کودکانه‌اش از بلندای آرزوهایش می‌گفت، از روزی که قد می‌کشد و از خاک همین سرزمین تا آسمان می‌رود تا فضانورد شود. می‌گفت: "اون بالا به ستاره‌ها نزدیک‌ترم. شاید بینشون بابا حمزه‌مو پیدا کنم."
به گزارش خبرگزاری فارس از رامهرمز، با زبان کودکانه‌اش از بلندای آرزوهایش می‌گفت. از روزی که قد می‌کشد و از خاک همین سرزمین تا آسمان می‌رود تا فضانورد شود.
می‌گفت: "اون بالا به ستاره‌ها نزدیک‌ترم. شاید بینشون بابا حمزه‌مو پیدا کنم."
یک سال گذشته است، درست در چنین روزی، وقتی از مدرسه بازمی‌گشت، در خیال کودکانه‌اش می‌پروراند که ناهارش را نمی‌خورد تا پدرش بیاید؛ تا روی پای او لم بدهد و لقمه‌های کوچک ناهار را با خیال آسوده و در سایه‌ی امنِ حضور پدر بخورد.
اما نمی‌دانست دنیا برای پدرش، حمزه جهان‌دیده، به پایان رسیده؛ مردی که ۵ آبان ماه ۱۴۰۳، در لباس خدمت و دفاع از میهن، در حمله‌ی ناجوانمردانه و تجاوز وحشیانه‌ی رژیم صهیونیستی به کشورمان، به شهادت رسید.
دیگر خبری از چرخش کلیدش در قفل خانه، از آغوش امن و محبت‌های پدرانه‌اش نیست.
بابا نرو
السا خاطره‌ روز رفتنِ پدر را خوب به یاد دارد.
می‌گوید: "یه روز قبل از رفتنش، خیلی اصرار کردم که بابا، امروز همه‌ باباها خونه‌ن، تو هم نرو.
اما بابا گفت: نه باباجون، باید برم سر کارم، قول می‌دم زود برگردم پیشت.
من گریه می‌کردم که نره..."
حمزه با لبخندی آرام، اما تلخ، سعی می‌کرد دخترک را آرام کند.
اسباب‌بازی‌های رنگارنگ و شکلات‌های شیرین را جلویش گذاشت و گفت: "السا جان، هر چی بخوای برات می‌خرم، فقط آروم باش و بذار بابا بره سرِ کارش."
اما السا، با چشمانی پر از اشک، خودش را به آغوش پدر چسباند و با صدای لرزان گفت: "بابا، من هیچی نمی‌خوام، فقط خودت رو می‌خوام. می‌مونی پیشم؟"
روز بعد، وقتی از مدرسه برگشت، خانه بوی غم می‌داد.
می‌گوید: "خونه خیلی شلوغ بود، همه‌ی مردم شهر اومده بودن خونه‌مون.
مامانم صدام زد، خودش گریه می‌کرد، ولی وقتی رفتم پیشش، اشکاشو پاک کرد.
گفت: السا، می‌خوام یه چیزی بهت بگم، اما قول بده قوی باشی.
گفتم: چی شده مامان؟
گفت: بابا شهید شده...
خیلی ناراحت شدم، رفتم تو اتاقم و کلی گریه کردم... اما الان خوشحالم، چون مامان میگه بابا پیش خدا و امام زمانه."
تاریکی بدون بابا
السا که حالا ۸ ساله است، نبود پدر را برای دل کوچکش این‌گونه تسلی می‌دهد: "بابا حمزه هر روز تو خونه‌مونه، منتظرم نشسته. من همیشه حضورش رو احساس می‌کنم. بابایی همیشه پیشِ منه."
اما مگر دل، زبانِ دوری می‌فهمد؟ مگر دردِ جای خالی با خیال پُر می‌شود؟
شورِ کودکی در صدایش خاموش می‌گیرد و آرام از پچ‌پچ‌های پدر و دختری می‌گوید: "دستامو رو به آسمون می‌گیرم و می‌گم: بابا حمزه، می‌شه برگردی پیش ما؟ همه‌مون منتظرتیم. من دلم برات تنگ شده، خیلی زیاد."
هشت سال بیشتر ندارد، اما خوب بلد است درد را تاب بیاورد. بغض گلویش را فرو می‌دهد، اشک‌هایش را جمع می‌کند و با لبخندی شیرین و کودکانه می‌گوید: "بابا حمزه‌م با امام زمان برمی‌گرده، مطمئنم"
السا از ساعت‌های بی‌برقی می‌ترسد. می‌گوید: "وقتی بابا حمزه بود، برق که می‌رفت، دستمو می‌گرفت و من تو بغلش می‌موندم اما حالا وقتی برق میره، یادم می‌افته که دیگه بابام نیست."
همین چند ماه پیش هم، وقتی برق مدرسه‌شان رفت، بچه‌ها در تاریکی کلاس کنار هم نشستند و دست هم را گرفتند اما او بغض کرد و اشکش سرازیر شد؛ چون بابا حمزه‌اش دیگر نبود.
انگشتر دریایی
خاطرات هشت‌ساله‌اش با پدر را همراه با جزئیات خوب به یاد دارد؛ از روزهایی که به قول خودش "با بابا حمزه توی شهر دُور دور می‌کردند" و هر چه دلش می‌خواست، پدر برایش می‌خرید.
از تاب‌بازی‌هایی که خیالش راحت بود، وقتی شعر تاب تاب عباسی را می‌خواند، خدا او را جایی غیر از بغلِ بابا حمزه‌اش نمی‌اندازد.
السا در تلخی و شیرینیِ خاطراتش، یادگاری دارد که برایش مرهمِ دل است؛ آن‌قدر که هر بار به یادش می‌افتد، قند در دلش آب می‌شود.
او رهبر معظم انقلاب را "امام" خطاب می‌کند و با لبخند از آن روزِ دیدار چنین می‌گوید: "به امام گفتم من پدرم رو خیلی دوست داشتم، حالا که کنارم نیست، می‌شه شما منو بغل کنید؟
امام گفت بیا کنارم. من بوسید و بغل کرد. خیلی خوب بود، دوستش دارم. یک انگشتر هم به من یادگاری داد که رنگش مثل دریاست."
السا خواهری دارد به نام الارز؛ دختری که هنگام شهادت پدر تنها دو ماهه بود.
برای او از پدر، نه خاطره‌ای مانده و نه تصویری در ذهن؛ فقط نامی پُرافتخار، عکسی قاب‌شده و محبتی بی‌پایان در دل.
السا می‌گوید: "وقتی الارز بزرگ بشه، بهش می‌گم بابامون تو آسمونه، پیشِ خدا و ستاره‌ها شاید من و تو اون رو نبینیم اما اون حتما ما رو می‌بینه، حتی یواشکی کنارمون می‌شینه.
اون موقع که تو کوچولو بودی، شهید شد ولی قبل از رفتن به آسمون، تو رو خیلی بغل می‌کرد و می‌بوسید."
مدافع هشت ساله
السا از دختران این سرزمین است؛ دختری که نامِ پُرافتخار پدر با عنوانِ شهید در وجودش می‌درخشد.
همین دخترِ هشت‌سالهٔ ایران برای دشمنان نیز خط و نشان می‌کشد و با صدایی رقیق اما راسخ می‌گوید:
"اگر اسرائیل یا هر دشمنِ دیگری بخواهد به کشورم حمله کند، من هم جلویشان می‌ایستم؛ تا هم انتقامِ خونِ پدرم را بگیرم و هم از میهنم دفاع کنم."
شب‌های پر ستاره
شب‌ها که ستاره‌ها روشن می‌شوند، السا عکس پدر را در آغوش می‌گیرد و با او حرف می‌زند.
می‌گوید: "بابا حمزه، نگران نباش، من قول دادم قوی باشم.
تو رفتی آسمون پیشِ خدا و ستاره‌ها ولی من هنوز اینجام، روی زمینی که تو براش جنگیدی."
گاهی انگشتر آبی‌رنگی را که از امام هدیه گرفته در انگشت می‌چرخاند و لبخند می‌زند؛
می‌گوید رنگش مثل دلِ بابا حمزه‌ست، آرام و آسمونی.
بعد آرام‌تر ادامه می‌دهد: "می‌دونی بابا؟ دلم برات تنگ می‌شه اما هر وقت پرچم ایران رو می‌بینم، حس می‌کنم دست‌هات هنوز روی شونه‌هامه...
تو از ما خواستی نترسیم، حالا منم قول میدم تا وقتی بزرگ بشم، مواظب خونه‌مون باشم.
اگه یه روز دشمنی خواست به ایران بدی کنه، منم مثل تو جلوش وایمیستم."
چشم‌هایش را می‌بندد، سرش را به عکس تکیه می‌دهد و آرام می‌گوید: "بابا حمزه جان، یه روز میام دنبالت، تا اون بالا، پیشِ ستاره‌ها ولی تا اون روز، من و الارز کنار مامان، مراقب زمین‌مونیم.
تو پیشِ آسمون، ما پیشِ ایران..."
سرگرد حمزه جهاندیده، یکی از مدافعان شجاع وطن و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در بامداد ۵ آبان ۱۴۰۳، در پی حمله هوایی رژیم صهیونیستی به چند پایگاه نظامی ایران، به مقام رفیع شهادت نائل آمد. این حمله منجر به شهادت وی و هم‌رزمانش، از جمله استوار شاهرخی‌فر از فرزندان شهرستان شوشتر، گردید.
حمزه جهاندیده که در سایت پدافند هوایی سربندر در خدمت می‌کرد و به همراه خانواده‌اش در شهرستان رامهرمز ساکن بود.
روحشان شاد و پر رَهرو...

۰۴/۰۸/۰۶
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">