شهید بزرگوار فرهاد خادم، شهید زرتشتی، از کتاب جای پای فرهاد
وقتی «آرش کمانگیر» میان شهید زرتشتی و مادرش وساطت کرد
عکسهای شهید و گزارش اصلی در سایت خبرگزاری فارس
«میگفت:مامان! اون دشمنی که به ایران حمله کرده، موقع چکوندن ماشه، زرتشتی و مسلمون سرش نمیشه. دارن میان و میخوان ما نباشیم، میخوان ایران نباشه. فرهادت نمیتونه بشینه فقط نگاهشون کنه»... قصه «فرهاد خادم»، شهید زرتشتی دفاع مقدس که با وساطت آرش کمانگیر راهی جنگ با دشمن شد، حسابی شیرین است.
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ «فرهاد در مقابل چشمهای ملتمس من که میگفت نرو، یک لنگه جوراب بافتنی از ساکش بیرون آورد و گفت: مامان ببین! من به خاطر این لنگه جورابه که میرم جبهه! یک مادر سالمند این رو به من داد و گفت: پسرم ببخش. بیشتر از این کاموا نداشتم. این رو بپوش و برو با دشمن بجنگ و شکستش بده... مامان! هم تو مادر منی، هم اون پیرزن. خودت بگو؛ حرف کدوم مادرم رو گوش کنم؟»
اینها را «تاج گُهر خداداد کوچکی»، مادر مهندس «فرهاد خادم»، شهید سرفراز زرتشتی دفاع مقدس میگوید که حالا درست 44 سال است راوی قصه شیرین اوست. در تمام این سالها، دل مادر قرص بوده که تکپسر عزیزکردهاش، با بهترین انتخاب زندگیاش به ملاقات اهورامزدا رفته: «آیین ما سفارش میکند با خردمان تصمیم بگیریم و کار کنیم و فرهاد، عامل به این سفارش بود. وقتی درباره مسئلهای از او مشورت میخواستی، هیچوقت فوری نظر نمیداد. میگفت: میشه به من فرصت فکر کردن بدی؟ یقین دارم فرهاد من، آخرین تصمیم مهم زندگیاش، یعنی جبهه رفتن را هم براساس خردش گرفت.»
وقتی خانواده، صاحب پدر دوم شد!«فرهاد، دبیرستانی بود که پدرش ورشکسته شد. اینطور بود که برای سبکتر شدن بار زندگی، من هم مجبور شدم بیرون از خانه کار کنم. یکی از همان روزهای سخت، کلید خانه را دستش دادم و گفتم: از امروز به بعد، مسئولیت دو خواهر کوچکترت با توست؛ باید اونها رو به مدرسه ببری و بیاری، مراقبشون باشی و به درسهاشون رسیدگی کنی. با اعتماد به نفس خاصی در جوابم گفت: مگه تا حالا غیر از این درباره من فکر میکردی؟ خیالت راحت. حتما این مسئولیت رو به خوبی انجام میدم. و الحق که به قولش عمل کرد. از آن روز به بعد، فرهاد طوری رفتار کرد که بعد از مدتی، تکیهگاه همه خانواده شد. با اینکه پدرش حضور داشت و بسیار هم مرد مسئولیتپذیر و مدبری بود، اما در خانه ما هرکس کاری داشت، فقط فرهاد را صدا میزد.از همه بیشتر، دو دخترم، مدیون زحمات فرهاد هستند. نتیجه راهنماییها و پشتیبانیهای او این بود که امروز یکی از خواهرانش، متخصص اطفال و دیگری پزشک داروساز است.»
«فرهاد» برایم شیرینترین بود«ما ایرانیها را جان به جان کنند، پسردوست هستیم...» مادر انگار در مقابل این عشق ازلی، تسلیم باشد، سکوت میکند و باقی حرفهایش را حواله میدهد به عکسی که در تمام 44 سال گذشته، مونس تنهایی هایش بوده...*(سفره «گواه» در مراسم «گواه گیران»(عقدکنان در آیین زرتشت)
به حساب سال و ماه و اطلاعات شناسنامه، تکپسر خانواده خادم، امروز اگر بود، در قامت عاقلهمرد 68 سالهای با موهای یکدست سفید در گوشهای از این آب و خاک زندگی میکرد. با این حال، مادر وقتی میخواهد از فرهاد بگوید، گذر زمان را فراموش میکند. جوان میشود انگار. برمیگردد به چهل و چند سال قبل و مثل روزهایی که قربان صدقه قد و بالای پسر جوان و رشیدش میرفت، با ذوق و شوق دفتر خاطرات او را ورق میزند؛ پسری که فقط 17 سال با مادر فاصله سنی داشت:
«16 ساله بودم که با شاپور(کیخسرو)، پسر بزرگ صاحبخانهمان ازدواج کردم. مراسم «گواه گیران»(عقدکنان در آیین زرتشت) ما سال 1335 در آتشکده تهران برگزار شد. خوب یادم است سفره گواه ما روی یک میز بزرگ پهن شده بود. روی این سفره که باید حتما سبز باشد، آینه، قند سبز و گلاب میگذاریم که هرکدام نماد چیزی است؛ مثلا آینه برای روشنایی زمان و گلاب برای خوشبویی زندگی. کتاب اَوستا را هم در بهترین جای سفره گواه قرار میدهیم. چیزهای دیگری هم در این سفره میگذاریم؛ مثل انار و سنبل برای دنیا آوردن بچههای سالم در طول زندگی، قیچی برای کنار هم بودن مرد و زن در کوران حوادث، نخ و سوزن برای دوختن شکافهای زندگی، تخم مرغ به نشانه نسل آینده و...»
یک سال بعد، خانواده خادم، سه نفری شد. تاج گهر و شاپور هم مثل تمام ایرانیهای موحد، انتخاب اسم فرزندشان را به کتاب مقدسشان سپردند. چند اسم نوشتند و لای کتاب اوستا قرار دادند. و قسمت این بود که اسم پسرشان، «فرهاد» باشد؛ پسری که برایشان شیرینترین بود. بعدها اسم دو دخترشان را هم جوری انتخاب کردند که با حرف اول اسم فرهاد تناسب داشته باشد. اصلا از همان روز اول، فرهاد شد محور تمام اتفاقات خانواده...
به جای اَشور زرتشت، امام حسین(ع) را صدا زدم!«فرهاد کلاس اول یا دوم ابتدایی درس میخواند که یک شب حالش بد شد. ماه محرم بود و شب عاشورا. همه جا تعطیل بود و کاری از دستم برنمیآمد. در آن لحظات که واقعا مستاصل شده بودم، شروع کردم به دعا خواندن. شاید باورتان نشود ولی در آن ثانیههای سخت بیپناهی، به جای متوسل شدن به مقدسات زرتشتیها مثل اهورا مزدا و اَشور زرتشت، امام حسین(ع) مسلمانان را صدا زدم و گفتم: یا امام حسین! تویی که همه میگن برحقی، تویی که همه میگن دلسوزی. پیش خدای هردومون پا درمیونی کن. نذار عزیز دلم از دستم بره...*(نذر زرتشتیان برای امام حسین(ع) در ایام محرم)
بعد، با همان حال پریشان از خانه بیرون زدم. همانطور که در کوچه و خیابان در میان جمعیت عزادارن حرکت میکردم، یکدفعه چیزی در ذهنم جرقه زد؛ یادم افتاد یکی از همسایههایمان، دانشجوی پزشکی است. رفتن پیش او، همان و باز شدن گره کور آن شب، همان. هرطور که بود، آمپولی که دکتر همسایه نوشته بود را از زیر سنگ پیدا کردم و همان آمپول، شد آب روی آتش و حال فرهاد، بهتر شد.در آن لحظات که حال فرهاد مدام بدتر میشد، کلی نذر و نیاز کردم. یکی از نذرهایم این بود که هر سال ظهر عاشورا به عزاداران امام حسین(ع)، شربت بدهم. سر قولم هم ماندم و از آن به بعد، هر سال روز عاشورا نذرم را ادا کردم. البته حواسم بود که خودم شربت را آماده نکنم. نمیخواستم یک وقت مسلمانی بشنود و بگوید مال زرتشتیهاست و نخورد. برای همین شکر، آبلیمو و گلاب را میبردم مسجد و خادمان مراسم، شربتش میکردند.»
فرهاد، مرا زائر دائمی امام رضا(ع) کرد!«اولین بار که به حرم امام رضا(ع) رفتم، دیدم خانمها تکههای پارچه به بالای ضریح پرتاب میکنند. پرس و جو که کردم، متوجه شدم این هم یک جور نذر و توسل است. به همین خاطر من هم بعد از بیماری فرهاد، تکه پارچه سبزی را نذر امام رضا کردم و هر وقت میرفتم حرم، آن را روی ضریح پرت میکردم!»*(ادای احترام موبد زرتشتی به پرچم حرم امام رضا(ع))
مادر، حرفم را از نگاه پر از سؤالم خوانده که مکث میکند و بعد، لبخندبرلب اینطور ادامه میدهد: «آن روزها برادرم، هرمز، تازه از آمریکا برگشته و رئیس یکی از دپارتمانهای دانشگاه مشهد شده بود. برای همین سالی دو سه بار به مشهد میرفتیم. اینطور بود که به زیارت امام رضا رفتم و با نذر و نیاز مسلمانان در آن حرم آشنا و با آن همراه شدم.شاید این موضوع برای بعضیها قابل باور نباشد. حق هم دارند چون من، یک زرتشتی دوآتشه هستم. یعنی اَشور زرتشت را عاشقانه دوست دارم و در مقابل هر رنجی که در زندگی کشیدم و میکشم - قبل و بعد از فرهاد - فقط به خاطر پیامبرم و دین اوست که صبوری میکنم. اما معتقدم هرکسی که برای یک ملت عزیز باشد، میتواند برای بقیه هم عزیز باشد. با همین نگاه، اگر امام حسین(ع) و امام رضا(ع) برای ایرانیان مسلمان و برای مسلمانان تمام جهان عزیز هستند، برای من که یک ایرانی زرتشتی هستم هم، عزیزند.»
دل شاگرد اول دانشگاه شریف برای نیازمندان میتپید«در دوران مدرسه، همیشه شاگرد اول بود. دیپلم که گرفت، مدارکش را برای دانشگاههای مختلف فرستاد. آن زمان، اولین شرط قبولی در دانشگاه، معدل بود. وقتی که جواب دانشگاهها آمد، هر روزنامهای را که باز میکردیم، اسم فرهاد جزو نفرات برتر بود. برای انتخاب رشته و دانشگاه، کلی تحقیق و مشورت کرد و عاقبت تصمیم گرفت تحصیلاتش را در رشته عمران گرایش سازه در دانشگاه صنعتی شریف(آریامهر سابق) ادامه دهد. اما خوب درس خواندن، فقط یکی از کارهای خوب پسر من بود.»
مادر چشمهایش را میبندد و هرچه در تونل زمان عقب میرود، دقیقا یادش نمیآید پسر عزیزکردهاش از کِی شد غمخوار و حامی نیازمندان. آنچه در ذهن تاجگهر خانم، برجسته و درخشان باقی مانده، تلاشهای فرهاد برای گرهگشایی از همنوعان دردمند است: «همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. خیلی زود هم دستگیری از نیازمندان را شروع کرد. یک بار توتفرنگی نوبرانه که قیمت زیادی هم داشت، خریدم اما فرهاد به آن لب نزد. گفت: چیزی رو بخورید که همه مردم بتونن بخورن. آن موقع بود که فهمیدم فرهاد، یک مددکار واقعی شده.همیشه فکر و ذکرش، کمک به زرتشتیهای کمبضاعت بود. خوب یادم است توانسته بود برای 10 نفر از آنها دفترچه خدمات درمانی بگیرد. هر چند وقت یکبار هم، همراه دیگر دانشجویان و خواهرش که آن زمان دانشجوی پزشکی بود، به شهرستانهایی مثل کرمان و یزد میرفتند و به بیماران رسیدگی میکردند.»
15 شهید، 3 جانبار و 6 آزاده؛ کارنامه درخشان جامعه زرتشتیان در دفاع از وطن«فرهاد که عضو کانون دانشجویان انجمن زرتشتیان بود، بهعنوان مددکار اجتماعی فعالیت میکرد. اوایل جنگ با دوستانش در این کانون تصمیم گرفتند حرکتی انجام دهند که از طریق آن بتوانند برای جنگزدهها پول جمع کنند. فرهاد پیشنهاد برگزاری مسابقه فوتبال را داد. با موافقت همه، بلیت فروخته شد و مبلغی که از محل عواید برگزاری این مسابقه فوتبال به دست آمد، به جنگزدهها اختصاص پیدا کرد. خوب یادم است با آن پولها، پتو خریدند و به مناطق جنگزده بردند و میان مردم پخش کردند؛ اصلا هم برایشان مهم نبود آن پتوها به دست هموطنان مسلمان میرسد یا زرتشتیان.»
مادر سری به حسرت تکان میدهد و در ادامه میگوید: «شهدا و ایثارگران در نگاه جامعه زرتشتیان هم بسیار مورد احترام هستند. زرتشتیان 15 شهید و 3 جانباز تقدیم میهن کردهاند و 6 آزاده سرافراز هم دارند. بعد از شهادت فرهاد، دوستانش در کانون به من گفتند: شما باید جای خالی فرهاد را پر کنید. حالا 40 سال است من هم مددکار هستم و برای خدمترسانی به همنوعانم و برگزاری برنامهها و اردوهای مختلف، به نقاط مختلف کشور سفر میکنم.»
پس چرا برایم از آرش گفتی؟...«سال 59 که درس فرهاد تمام شد و موعد سربازی رفتنش رسید، مصادف شد با شروع جنگ. از وقتی متولدین 1336 برای اعزام به جبهه فراخوانده شدند، ماجراهای خانه ما هم شروع شد. از فرهاد، اصرار بود و از من، انکار. هرچقدر ماجرا برای او عادی بود، برای من شبیه کابوس بود .واقعا دلم نمیخواست تکپسرم در آن شرایط خطرناک به جبهه برود. حتی با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟هرچه فرهاد از ضرورت حضور امثال خودش در جبهه جنگ میگفت، دلم راضی نمیشد. اما اسم «آرش» را که آورد، انگار خلع سلاح شدم! ماجرا از این قرار بود که از کودکی فرهاد، همیشه قصه آرش کمانگیر را برایش تعریف میکردم و آرش شده بود قهرمان او. بحثهایمان که برای جبهه رفتنش طولانی شد، یک روز گفت: شما که راضی نمیشی من برای دفاع از وطن به جنگ دشمن برم، چرا از بچگی مدام برام از آرش گفتی؟ از قهرمانی که همه توان و هستیش رو با تیر پرتابیش روانه کرد و جانش رو برای هرچه وسیعتر شدن مرزهای ایران در مقابل دشمن فدا کرد؟ چرا آرش رو توی ذهن من بزرگ کردی؟...»*(ادای احترام به شهدای زرتشتی دفاع مقدس)
دشمن، مسلمان و زرتشتی نمیشناسدجدال تاج گهر و فرهاد در 44 سال گذشته انگار هر روز تکرار شده و هربار این مادر بوده که تسلیم استدلال عقلانی احساسی پسرش شده. این بار هم مادر انگار جوابی نداشته باشد، مکثی میکند و بعد در ادامه میگوید: «میگفت: مامان! فکر میکنی اگه جبهه نرم و دشمن بیاد و کشور رو اشغال کنه، بعد از اون دیگه من میتونم زندگی کنم؟ نه. دیگه اسم اون رو نمیشه زندگی گذاشت...عاقبت هم، دست گذاشت روی واقعیتی که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «مامان! اون دشمنی که به ایران حمله کرده، وقتی ماشه رو میچکونه، زرتشتی و مسلمون سرش نمیشه. دارن میان و میخوان ما نباشیم. فرهادت نمیتونه بشینه فقط نگاهشون کنه...»
مهاجرت؟ من هرچه بلدم را در همین آب و خاک خرج میکنم«چشمهای فرهاد، ضعیف بود و با توسل به همین موضوع، میشد کاری کرد که سربازی نرود یا معاف از رزم شود. اما مسئله این بود که خود فرهاد نمیخواست. بالاخره بعد از کلی کشمکش، به رفتنش رضایت دادم. خودم هم او را به پادگان بردم. قبل از رفتن، برایش اسپند دود کردم، از زیر کتاب آسمانی اوستا ردش کردم و پشت سرش آب ریختم.فرهاد دوره آموزشی را در دزفول گذراند. با این حال، باز هم امیدوار بودم برگردد. دلم را به دعوتنامههایی که از دانشگاههای آمریکا و آلمان برایش آمده بود، خوش کرده بودم. البته فرهاد، خیلی قبلتر، تکلیف همه را با خارج رفتن، روشن کرده و گفته بود: من اینجا چی کم دارم که پاشم برم خارج؟ من میخوام هرچی دارم و ندارم، هرچی بلدم و بلد میشم رو توی همین آب و خاک خرج کنم که همه چیزم رو از اون دارم.»
خودت بگو حرف کدام مادر را گوش کنم؟«به رفتنش رضایت داده بودم اما هر بار میآمد، دلم می خواست دیگر به جبهه برنگردد. یک بار وقتی به مرخصی آمد، از ساکش یک لنگه جوراب بافتنی با طرح و بافت قشنگ بیرون آورد و گفت: مامان ببین! من به خاطر این لنگه جورابه که میرم جبهه! گفتم: باز شوخیت گل کرد؟ گفت: نه. جدی میگم. یک روز یک مادر سالمند به مقرمان آمد و به من گفت: شما فرمانده هستی؟ گفتم: من کوچک شما هستم. امر بفرمایید. این لنگه جوراب بافتنی رو دستم داد و گفت: پسرم! ببخش. بیشتر از این کاموا نداشتم... این رو بپوش و برو با دشمن بجنگ و شکستش بده.فرهاد مکثی کرد و گفت: مامان! هم تو مادر منی، هم اون پیرزن، من رو پسر خودش میدونه. خودت بگو؛ حرف کدوم مادرم رو گوش کنم؟...»*(کتاب «جای پای فرهاد»، زندگینامه شهید زرتشتی «فرهاد خادم»)
با تمجید رهبر انقلاب، کتاب «جای پای فرهاد» نایاب شدمادر مثل آن روز، حالا هم سکوت میکند. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، میگوید: «این خاطره، پشت جلد کتاب زندگینامه فرهاد به نام «جای پای فرهاد» چاپ شده. این یکی از کتاب های شهدا به روایت مادران است. چند سال قبل در نمایشگاه کتاب، وقتی رهبر انقلاب این کتاب را دیدند، ایستادند، متن پشت جلد را خواندند و رو به حاضران گفتند: بفرمایید! این مادر شهید ایرانی است... همین یک جمله ایشان، باعث معرفی کتاب فرهاد و نایاب شدن آن شد.»*(پل تنگه چزابه، یادگار دانشجویان شهید دانشگاه شریف)
پل تنگه چزابه، یادگار «شریفی»های شهید...«هر بار مرخصی میآمد، میگفت: ما مهندسها را که اصلا جبهه نمیبرند. برایمان پشت جبهه یک کمپ ساختهاند و آنجا داریم روی پروژه یک پل کار میکنیم. و من باور میکردم. غافل از اینکه فرهاد درست وسط معرکه جنگ و در تیررس دشمن روی پروژه پل چزابه کار میکرد. آن پل حیاتی، مقدمه انجام یک عملیات بزرگ شد اما وقتی که دیگر فرهاد و همکارانش نبودند...»
و راز شیرین فرهاد، همین بود. او به همراه 7 فارغالتحصیل دیگر رشته مهندسی عمران(سازه) دانشگاه صنعتی شریف، طراحی پل تنگه چزابه را در عملیات فتحالمبین بر عهده گرفته بودند. آنها اول اسفند ۱۳۶۰ وقتی که مشغول ساخت پل برای رزمندگان بودند، مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و به شهادت رسیدند. این پل، بعدها به احترام طراحانش به نام «دانشجویان دانشگاه شریف» مزین شد.
سربازانی که سایهبان فرمانده شدنداما این تنها راز فرهاد نبود که بعد از شهادتش برای مادر آشکار شد. بعد از رفتن تکپسر محبوب تاج گهر خانم، هر روز خبری از شاهکارهایش، آلبوم افتخارات خانواده را درخشانتر میکرد: «بعد از شهادت فرهاد، فهمیدم در جبهه هم جزو بهترینها بوده. تازه آن موقع خبردار شدم فرمانده بوده. *(مزار شهید مهندس «فرهاد خادم» در آرامگاه زرتشتیان)
یک روز سر مزار فرهاد بودم که مرد ناشناسی آرام در مقابلم نشست و گفت: خیلی گشتم تا مزار فرهاد را پیدا کردم. شما نمیدانید پسرتان چه فرمانده محبوبی بود. همه سربازان، شیفته شخصیت و اخلاقش بودند. همهشان دوست داشتند به فرهاد خدمت کنند، مثلا ظرفهایش را بشویند اما او هیچوقت اجازه نمیداد.روز شهادت فرهاد و 7 مهندس دیگر پروژه پل چزابه باید بودید و میدیدید؛ تا آمبولانس بیاید و آنها را به عقب منتقل کند، سربازان شانه به شانه هم ایستادند و یک دیوار انسانی دور آنها تشکیل دادند تا سایه قامتهایشان نگذارد آفتاب داغ روی آن 8 پیکر بتابد...»
به دانشجویان گفتم: فرهاد بیشتر از اینها روی شما حساب میکرد...«گهگاه از دانشگاه شریف(محل تحصیل فرهاد) دعوتم میکنند و برای سخنرانی به میان دانشجویان میروم. یک بار به دانشجویان گفتم: بچهها! یادتان باشد این نیمکتهایی که پشتش نشستهاید، خونبهای شهداست. هر وقت فرهاد حرف جبهه رفتن میزد، میگفتم: تو اینهمه درس خواندی و مهندس شدی. باید بمانی و به کشور خدمت کنی. در جوابم میگفت: نه مامان. ما میریم از کشور دفاع میکنیم. بعد از ما بچههایی میان، به دانشگاه میرن و خدمت میکنن. اما بچهها! آنطور که فرهاد میگفت، نشد...»
مادر شهید سرفراز زرتشتی «فرهاد خادم»، ترجیح میدهد حرفهایش را با درد دلی خطاب به دانشجویان ایران به پایان ببرد. تاج گهر خداداد کوچکی مکثی میکند و میگوید: «آن روز به دانشجویان گفتم: بچهها! راستش را بخواهید، من تا حالا کمتر از شما خدمت دیدهام. توقع فرهاد از شما خیلی بیشتر از این بود. خواهش میکنم همت کنید و بعد از این برای ساختن ایران بیشتر کار و تلاش کنید؛ همان طور که شهدا میخواستند...»پایان پیام/