شهید بزرگوار آقا محمد بانشی
شهید آقا محمد بانشی
فرزند رضا
تولد : ۱۳۴۷بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۶ شلمچه
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
پرنده مسافر
شلمچه بوی سیب ویاس داره
به غیر از خاک او احساس داره
نمی بینی که همرنگ غروبه
شلمچه داغ صد عباس داره
در صبح یکی از روزهای سال ۱۳۴۷ در روستای بانش کودکی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. نام او را محمد گذاشتند او از همان دوران کودکی اخلاق نیک و شایسته ای داشت.
دوران ابتدائی و راهنمایی خود را در روستای بانش گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. عضو انجمن اسلامی مدرسه و مسجد بود.
تابستانها در کار کشاورزی به پدر کمک میکرد. در دوران نوجوانی و روزهای پر خاطره ی مدرسه و روزهای پر حماسه انقلاب که از ظلم و جنایت رژیم منحوس پهلوی از در و دیوار ایران خون می چکید و ملت یک پارچه قیام کرده بود محمد با وجود سن کمی که داشت – ده ساله - علیه شاه شعار می داد.
بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روح بلند پروازش کلاس درس را با خود سازگار ندید و به سوی جبهه ها پر کشید و بالاخره برای اولین بار عازم سفر به سوی کربلای خونین غرب شد.
سال شصت و چهار بود که رهسپار دیار کردستان شد و مدت سه ماه در محور زاوکوه مردانه با کفار بعثی به نبرد پرداخت و بعد از سه ماه به آغوش خانواده بازگشت .
او از آن جایی که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هر گونه ایثار و جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلام دریغ نمیکرد.آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.
برای دومین بار از طریق سپاه بیضا به جبهه های جنوب اعزام شد و مسئولیت بی سیم چی داشت .
..............
نهایتاً ساعت چهار بعد از ظهر روز دوازدهم تیرماه سال شصت و شش بر اثر اصابت بمب خوشه ای محمد از آلایشات درونی وارسته شد و پاک و بی غل وغش نزد بهترین معشوق شتافت و به آرزوی دیرینه اش رسید و بعد از دو روز انتظار در بیمارستان به شهادت رسید و در حق فنا گردید...
======================
وصیت نامه شهید محمد آقا بانشی
انا لله و انا الیه راجعون همه از خداییم و بسوی او برمی گرد یم
شهید نظر کند به وجه الله ، حجاب را شکسته همانطور که انبیا حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که انسان ممکن است داشته باشد. مژده دادند که برای شهیدان این آخر منزلی که برای انبیا هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می رسند. امام خمینی
سلام بر حسین سرور شهیدان، سلام بر امام زمان (عج) منجی عالم بشریت، سلام بر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و قائم مقام رهبری و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون.
همانطور که میدانید قریب به هشت سال از جنگ تحمیلی که توسط عراق به ما تحمیل شده است می گذرد و تا به حال این جنگ خرابیهای فراوانی به همراه داشته است و مادران بسیاری را داغدیده کرده و بچه های زیادی را یتیم کرده است، پس وظیفه همه ماست که از دین و وطن و ناموسمان دفاع کنیم.
و من هم که یک ایرانی مسلمان هستم وظیفه دارم که از دین و کشور دفاع کنم و جبهه بروم و هم اکنون که این وصیتنامه را مینویسم برای نهمین بار است میخواهم به جبهه بروم .
به خدا سوگند اگر تکه تکه ام کنند و تکه های بدنم را بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند باز هم خاکسترم از میان امواج ندا میزند خمینی خمینی .
دانیم روزی مرگ به سراغمان خواهد آمد ؛ چه بخواهیم ، چه نخواهیم ، پس چرا ما خودمان با افتخار به سراغ مرگ سرخ نرویم و آن را در آغوش نگیریم. اگر دین خمینی همان دین محمد (ص) است و با کشته شدن من جاودانه میماند پس ای گلوله ها مرا دریابید.
پدرم مادرم! خواهرم و برادرم! اگر خدا به من لطفی کرد و شهادت را خاص اولیاالله است نصیب این بنده گنکار کرد از شما تمنا دارم و عاجزانه التماس می کنم که جلوی عامه مردم گریه و زاری نکنید و خود را کنترل کنید و اگر میخواهید گریه کنید در پنهانی و در خانه گریه کنید که دشمنان شما را نبیند؛ تا خدای نکرده از گریه شما بخندند و خوشحال شوند. طوری باشید که دشمنان کور شوند.
مادرم! کوه باش و مانند کوه در مقابل سختیها استقامت کن و با استقامت خود در مرگ فرزندت الگوی جامعه قرار بگیر.
مادر مهربانم که شبها بیداری کشیدی و یک عمر زحمت کشیدی که مرا بزرگ کردی تا من برای خود جوانی شدم و شما آرزویت عروسی پسرت بود و دوست داشتی تا عروسی فرزندت را ببینی ! آری مادرم مگر نمی دانی که شهادت در این روزها عروسی جوانان است پس حجله عروسی فرزندت را بر سر قبرم بزن ، و برای پسرت شادی کن و خدا را شکر کن که توانستی فرزندت را تقدیم اسلام کنی. پدر بزرگوارم از شما طلب بخشش دارم و میخواهم که مرا حلال کنید و در مرگ من استقامت کنید و برادرانم را طوری تربیت کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشند. خواهر گرامی و مهربانم که آرزو داشتی عروسی برادرت را ببینی ولی افسوس که در دوره ما خواهران باید منتظر مرگ برادرشان باشند. البته مرگ سرخ با عزت نه زندگی با ذلت از خواهرم تمنا دارم که در مرگ من صبور باشد . مانند زینب (س) باش و زینب گونه در مقابل سختی ها مقاومت کن و برادرت را حلال کن.
در اینجا به همه شما توصیه میکنم که اگر من شهید شدم دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که دوست و دشمن بدانند که من برای مادیات به جبهه نرفتم و همانطور که می بینید دست خالی از جبهه برگشته ام و به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا باز هم دشمنان ببینند که شهیدان ما با چشمان باز شهادت را در آغوش میگیرند. خداوندا! اگر خودت صلاح میدانی شهادت را نصیب این بنده گنهکار خود بگردان و از من قبول بفرما که این خون ناچیز را نثار اسلام کنم.
در اینجا از تمام اهالی بانش و تمام همکلاسیهایم حلالیت میطلبم و از همکلاسیهایم می خواهم که با درس خواندن در جهت خودکفایی کشور عزیزمان قدم برداشته و راه شهیدان را ادامه دهند.
در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که هرجا خودشان دوست داشتند مرا بخاک بسپارند. قبلا از همه کسانی که در تشییع جنازه من شرکت میکنند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنم.
خدایا خدایا تا نقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگه دار
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
پس خوشا بحال آنان که راه حق را برگزیدند و جای خود را در فردوس برین انتخاب کردند.
خونین پر وبالم خدایا بپذیر / هر چند شکسته ایم ما را بپذیر
سر در قدم تو باختن چیزی نیست / این هدیه کم است از ما بپذیر
بازنویس و بازتایپ توسط انتشارات هدهد
=================
به روایت پدر شهید :
بهانه پرواز زمانی که محمد شهید شده بود من شیراز خانه خواهرم بودم. خواهرم به گفت: بچه ها دلشان برای تو تنگ شده برو بانش. وقتی آمدم سپاه پاسداران خبر شهادتش را به یکی از اهالی روستا داده بود. آنها به ما گفتند:محمد و یکی از دوستانش شهید شده است تقریباً دو هفته ای طول کشید تا محمد را تشیع کردند ؛ چون یک هفته ای جنازه محمد اشتباهی رفته بود کرمانشاه؛ و یکی از اهالی بانش رفت به کرمانشاه و جنازه محمد را پس گرفت و آورد و بعد جنازه را تشیع کردند.
=================
به روایت پدر شهید:
سال ۱۳۶۲ در ایام امتحانات محمد از شیراز به بانش آمد ، به من گفت یکی از فرماندهان آمده مدرسه و گفته اسامی دانش آموزانی را که میخواهند به جبهه بروند می نویسیم تا به جبهه اعزام شوند و من هم اسمم را نوشته ام . به محمد گفتم تحصیلاتت را تمام کن و بعد برو . گفت: نه من این را وظیفــه مــی دانــم و رهرو شهید مهمتر از درس است . حالا هم آمده ام تا با شما خداحافظی کنم خواهش میکنم نه نگویید.
========================
به روایت پدر شهید :
زمانی که محمد کوچک بود و سن کمی داشت همیشه در مراسمهای عزاداری شب هاى مسجد شرکت میکرد و به مسجد میرفت ؛ بعد از تمام شدن مراسم در مسجد چون می ترسید تنها به خانه بیاید باید به دنبالش میرفتیم و به قول یکی از دوستانش محمد چون به مسجد میرفت شبها از قبرستان و غسالخانه میترسید و بعضی وقتها که پدرش به دنبالش نمی آمد به خانه یکی از اقوام می رفت وبعد پدرش می آمد و او را می برد .
======================
به روایت خواهر شهید :
یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه به محمد گفتم:اول درسات را تمام کن بعد اگر میخواستی بروی برو گفت نه من باید بروم جبهه چون سیف الله زارع مویدی رفته من هم باید بروم، عکس سیف الله به من نشان داد و گفت خون من که از خون سیف الله رنگین تر نیست .
==================
به روایت زبان مادر شهید
یک شب قبل از اعزام به جبهه دستهایش را حنا بست. آن وقت ها خانه ما در باغ بود و مثل دامادهای شب حنابندان، حنابسته و تا صبح بیدار بود و مشغول گشت و گذار در باغ شد. به قول یکی از دوستانش، فردای آن روز که میخواست با دوستانش به جبهه بروند؛ به او گفتم: بچه مگه عروسیته. گفت : هم رنگش قشنگ است و هم برای پوست دست خوب است.
به روایت دوست شهید، ناصر بانشی
وقتی که با محمد جبهه رفتیم داخل جبهه خیلی اخلاق و رفتارش تغییر کرده بو، محمد خوب بود ولی بهتر شده بود انگار که میدانست می خواهد شهید شود.
بهش گفتم: چه شده؟ گفت: شاید دفعه آخر باشد و من دیگر بر نمی گردم ، اگر خطایی از من سر زده است حلالم کن من حرفش را به شوخی گرفتم؛ ولی محمد گفت جدی می گویم.
به روایت مادر شهید :
پس از شهادتش چند سالی بود زنجیری که برای عزاداری سالار شهیدان در شب هاى مسجد ماه محرم داشت را گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم که یادبودی او را گم کرده ام یک شب به خوابم آمد و نشانی زنجیرش را به من داد. فردا صبح همان نشانی را که داده بود رفتم و زنجیرش را پیدا کردم.
=========================
یخ های خونین
به روایت همرزم شهید
داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم .بعد رفتیم یخ بشکنیم و شروع کردیم به یخ شکستن، محمد یخ ها می شکست و به من می داد و من هم داخل داخل کلمن می انداختم . یکدفعه یک خمپاره آمد و وسط ما خورد، دودی به هوا رفت، وقتی چشم باز کردم دیدم خودم افتاده و خــونــی هستم و نگاه کردم محمد یک طرف دیگر افتاده و یک طرف بدنش تا پهلوش ترکش خورده بود تا چند دقیقه هم چون بدنمون گرم بود با هم صحبت می کردیم..... چشم باز کردیم دیدم داخل بیمارستان اهواز هستیم، صدای یک نفر که داشت فریاد میزد را شنیدم به پرستار گفتم چه کسی فریاد می زند. گفت: یک نفر به اسم بانشی است. به پرستار گفتم برو نگاه کن که اسمش چه چیزی است .بعد که پرستار آمد گفت: اسمش محمد است. ایشان دو روز داخل بیمارستان بودند و بعد شهید شدند.
=====================
گل محمدی
شب قبل از شهادت محمد خواب دیدم که مادر شهید در یک باغ گل محمدی داشت گلاب می گرفت که روز بعد پسر خاله ام زنگ زد و گفت محمد مجروح شده و گفت یک ساعت دیگر خبرت میکنم، گفتم آیا شهید شده یا نه. به من خبر داد که شهید شده دلیل شهادتش هم اصابت بمب خوشه ای به پیکرش بود با این حال پیکر ایشان قابل شناسایی بود .
=======================
==================================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس