شهید بزرگوار علیرضا بانشی
بسم رب الشهداء والصدیقین
شهید علیرضا بانشی
فرزند ناصر
ولادت 17/5/1348 شیراز
شهادت 7/6/1366 شرق بصره
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
==============
چه صحنه زیبایی، خداوند تعالی بر بنده اش، بر بنده خاکی اش سوگند یاد می کند؛ بر بنده ای که از هرچیز بریده و وارسته از هر تعلقات پوچ دنیوی گشته و در راه عقیده و ایمان خود به جهاد برخاسته و آرزوی دیدار خدایش را دارد.
وه، چه نمایش شورانگیزی چه معامله پر سودی، قربانی اسلام را در مسلخ عشق می بینی که با چهره ای آغشته به خاک و خون وضو گرفته و در فواره خون با سینه ای به وسعت هستی آرام و مطمئن و بی ادعا در مقابل عرش کبریایی به نماز ایستاده است. و آن نفس قدسی که با یاد خدایش آرام گرفته خشنود و به حضور پروردگارش باز می آید و در صف بندگان خاص او در بهشتی که خدایش در قبال معامله با بنده اش به او عطا کرده وارد میشود، او خونش بهترین سرمایه حیاتش را در راه معشوقش میدهد و پس از چکیدن اولین قطره خونش به لقایش می شتابد و شاهدی بر اعمال بندگان می گردد.
سخن از شهیدی والاست که سالهایی هر چند کوتاه با سوز و عشق به اسلام و امام زیست و پاسداری امین برای انقلاب اسلامی بود، و سپس در سرزمین عشق و شرف، خوزستان عزیز که در هر لحظه از حیات سرخش شاهد عروج انسانهایی است که (زمین تاب و تحمل عظمتشان و چارچوب تن خاکی گنجایش وسعت و شکوهشان را ندارد) جان خود را در راه معبودش فدا کرده اند.
این چند سطر مروری بر زندگی شهید علیرضا بانشی است هر چند قلم از بیان شجاعت و تقوا و ایثار مجاهدانی که خدایشان بعد از چند سوگند یاد میکند و یاد کرده و خودشان نزول آیات قرانند قاصر و ناتوان است.
شهید علیرضا بانشی در زمستان سال ۴۸ در شهر شیراز با خواهر دوقلویش به دنیا آمد که آن روز خواهرش از دنیا رفت. علیرضا تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل به پنچرگیری روی آورد و در کنار آن گوجه و بادمجان می فروخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد.
و به قول مادرش: علیرضا پسر خوب و زرنگی بود، حلال و حرام زیاد می کرد، دنبال مادیات نبود، به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت و روزی چند بار ما را می بوسید که پدرش به بچه ها می گفت یک بوسه علیرضا برابر با صد بوسه شماست.
شهید علیرضا بانشی هفته ای ۲ الی ۳ بار شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رفت. در هیتهای زنجیرزنی همیشه ییشقدم بود و از جمله ورزشهای مورد علاقه او کاراته بود.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. علیرضا دست از کار کشید و نتوانست نسبت به تجاوز دشمن بی تفاوت باشد و ۴ بار به جبهه های جنوب اعزام شد و هر مرحله ۴۵ روز بود و یکی از دوستانش میگوید علیرضا پخته و فهمیده بود و حرکاتش مانند آدمهای پنجاه ساله بود و از خود گذشتگیهای زیادی میکرد، شربت درست می کرد، شبها پوتینهای بچه ها را واکس میزد و در چهارمین مرتبه که به جبهه اعزام شد در کربلای ۸ در شرق بصره وقتی آتش جنگ زیاد میشود علیرضا از سنگر بیرون میرود تا یکی از دوستانش را به سنگر بیاورد که ترکش خمپاره ها او را به شهادت رساند. آری او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آنکه هدایتگر حقیقی، ما را از رهروان حقیقی راه او قرار دهد. ان شاء الله.
من آن سر داده بر ملک حسینم
مرید خالص پیر خمینم
من آن خونم که در هنگام ریزش
به لب دارم سرود سرخ خیزش
چوخون پاک من در دشت ریزد
هزاران لاله از آن دشت خیزد
======================
منبع : نرم افزار بهانه های پرواز
بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد
================
به روایت مادر شهید
همیشه به دیگران کمک میکرد. زمانی که تعاونی چیزی می داد با دوچرخه به در خانه همسایه ها می رفت و به همسایه ها میگفت که تعاونی وسایل کمک به فقرا آورده است و اگر کسی از او کمک میخواست کمکش می کرد و وقتی پیری را می دید به آنها در جابجایی وسایلشان کمک میکرد و می گفت این ها در آخرت شفاخواه ما می شوند.
====================
به روایت مادر شهید
علیرضا همیشه مستقل و دستش داخل جیب خودش بود. یک چادر در داخل کوچه زده بود و به پنچرگیری مشغول بود و همچنین گوجه و بادمجان هم گذاشته بود می فروخت و هیچ وقت دنبال مادیات نبود با وجود شغلش درآمد خوبی هم داشت در آمدش را برای خودش جمع نمیکرد و به فقرا کمک می کرد.
====================
به روایت برادر شهید
-من ۲ سال از علیرضا بزرگترم وقتی به مدرسه می رفتیم در کلاس ما همیشه دعوا میشد و هرگاه علیرضا دعوا را می دید شروع به میانجیگری می کرد کاری نداشت که دوستش باشد یا نه بلکه همیشه با مظلوم و حامى مظلوم و طرفدار مظلوم بود.
=================
به روایت مادر شهید
خبر شهادت اتفاقی به من داده شد یک روز چهارشنبه، رمضان برادر علیرضا قرار بود با ماشین پودر رختشوی بخرد و بیاورد که تصادف می کند و دعوا می شود. اطرافشان شلوغ شده بود که خودم هم آنجا بودم در همان موقع یک موتوری که ۲ نفر سوار آن بودند آمدند و گفتند: رمضان را می خواهیم. من که فکر می کردم در رابطه با دعوا است گفتم من زن عمویش هستم. یکی از آنها پیاده شد و گفت که علیرضا برادرش شهید شده است و من از حال رفتم و وقتی شنیدند من مادرش هستم از من عذر خواهی کردند و گفتند : ما نمی دانستیم که شما مادرش هستید.روحش شاد و یادش گرامی
=========================================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس