امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید بزرگوار زاهد بانشی

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

زاهد

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید زاهد بانشی

فرزند خداویس

تولد ۱۳۳۴ بانش

شهادت: ۱۳۶۰ فیاضیه آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==================

زندگی نامه شهید زاهد بانشی

شهید زاهد بانشی در خانواده ای متدین و پر تلاش در تاریخ بیست و سوم خرداد ماه سال سی و چهار در روستای بانش دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در آغوش خانواده سپری کرد دوران ابتدائی را در مدرسه سام بانش و مدتی نیز در روستای کوشکک گذراند...با یکی از معلمان خود به نام آقای جعفری رابطه ای صمیمانه داشت. پس از ترک تحصیل به کشاورزی در کنار پدر مشغول شد. مدتی هم به شیراز رفت و به همراه استاد خسرو بنایی مشغول بود ولی پس از مدتی دوباره به بانش برگشت.

او حرمت همه اعضای خانواده را نگه داشت و با مادرش بیش از سایرین صمیمی بود. هرگاه از منزل بیرون میرفت و کمی تاخیر می کرد همه نگران او میشدند. به مسجد هم زیاد رفت و آمد می کرد، گاهی هم به همراه شهید نجیم بانشی به منزل شیخ سهراب بانشی می رفتند و قرآن می آموختند.

در جریان انقلاب فعالیت سیاسی داشت و در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد، چند مرتبه هم دستگیر شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

همیشه به برادرهایش سفارش میکرد با بچه های مردم بحث نکنند و آنان را کتک نزنند و موجبات اذیت و آزار مردم را فراهم نکنند، با همه خوب باشند و در مورد کسی نا حق نگویند.

به امام زمان ارادت عجیبی داشت، عاشق دعای کمیل و زیارت عاشورا بود ، سفارش او راجع به نماز چنین بود تا جایی که میتوانید نماز را اول وقت، در مسجد و به جماعت بخوانید.

زاهد سال پنجاه و چهار به سربازی می رود و پس از آن در تاریخ بیست و هشتم آبانماه پنجاه هفت با دختر خاله اش ازدواج میکند، دو سال زندگی مشترک سرشار از خوبی و خوشی و بدون سختی داشتند.

در همان اوایل جنگ تحمیلی تصمیم میگیرد که به جبهه برود اما با مخالفت پدر و مادر مواجه می شود. زاهد با اصرار زیاد پدر و مادرش را متقاعد میکند و قدم در شاهراه زندگی میگذارد از زیر قرآن عبور میکند و با احساس شادی وصف ناپذیری که به آرزوی دیرینه اش رسیده راهی جبهه می شود.

زاهد دو مرتبه از طرف سپیدان عازم جبهه می شود ؛ نخست در آذر ماه سال پنجاه و نه که به مدت سه ماه به سردشت اعزام میشود و در جبهه فعالیت میکند. دومین مرتبه هم در تاریخ پانزدهم تیرماه سال شصت به اکبر آباد اعزام میشود و پس از اتمام دوره آموزشی در تاریخ هفدهم مرداد ماه سال شصت عازم آبادان میشود و در جبهه مسئولیت تک تیراندازی/ بی سیم چی را بر عهده میگیرد.

زاهد قبل از اعزام به جبهه آرام و قرار نداشت، مدام نامه می نوشت و حرف دلش را بر ضمیر سپید کاغذ نقش می کرد، حال که به جبهه آمده آرام گرفته و با خدای خویش در سرزمین نور عهد و پیمانی می بندد. او بر سر عهد و پیمانش ماند و در برابر سختی ها و فشارها صبر کرد که  ان الله  مع الصابرین...

  او نفس خود را رام نمود و برای پرواز به بی نهایت مهیا گشت و برای همین بود که بی تاب شد، بی تاب دیدار الله . دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه در تاریخ دهم مهرماه سال شصت در منطقه فیاضیه آبادان یک خمپاره شصت به ماشینی اصابت می کند عده ای زخمی می شوند و زاهد هم به دلیل اصابت ترکش در دست پهلو با چهره ای گشاده به مقام والای شهادت نائل می شود.

شهدا غریب مانده اند چون بزرگ بودند. آنان دستی در دست خدا داشتند و دستی در دست انسان . زاهد هرچند پایش در عالم ناسوت می دوید اما قلبش در ملکوت می تپید. حکایت او حکایت نمایش گونه ای است از سلسله عشاق عالم، از هبوط تا ظهور. او چون می دانست که ( من کان لله کان الله له هر که با خدا باشد خدا با اوست) در این راه قدم گذاشت و به قول پیامبر هر کس صادقانه از خدا شهادت را طلب کند، خدا او را به مقام شهیدان می رساند. آری زاهد به شهادت می رسد در حالیکه دخترش مریم چهارماه بیشتر ندارد. هنوز خانواده اش اطلاع ندارند ولی به دل آنها الهام شده، خانه ای که همیشه شاد بود آن روز ساکت و سرد و  

&&&&>>?????

رسانده بودند که زاهد شهید شده یا اسیر شده اما این مرتبه شایعه نبود . حاج موسی بانشی خبر شهادت او را به خانواده اش هدیه کرد. پدر افتخار میکند که فرزندش را ، پاره ی تنش را در راه خدا هدیه کرده است .

مدتی بعد پیکر زاهد را در بانش تشییع میکنند، پدر سپاس خدا را میگوید از اینکه تابوت کسی را روی دستانش گرفته که در راه خدا قربانی شده است، پیکر پسرش را می بوسد و او را در آرامگاهش میگذارد. مادر زاهد هم نمونه ای از یک زن صبور بود و در روز تشییع جنازه به خود افتخار می کند که فرزندش دومین شهید روستا است. اکنون پس از سال ها خانواده اش هنوز افتخار میکنند که جزء خانواده شهداء هستند و مدام سعی می کنند حرمت خون شهیدشان را نگه دارند پنچ شنبه ها در گلزار شهدا با او تجدید پیمان می کنند که دنباله رو راهش باشند . خانواده اش مدام از او طلب شفاعت می کنند و خواهان آنند که برای سلامتی و عاقبت به خیری آنها دعا کند. یاد و خاطره ی شهید زاهد در دل مردم بانش همیشه زنده است چون فرد مردم داری بود و به قول خانواده اش اخلاقی خاکشیری داشت ، هر کار خیری از دستش بر می آمد دریغ نمی ورزید ، با صدای بلند حرف نمی زد و هرگز از انجام کاری احساس خستگی نمی کرد، پدر بزرگوار این شهید با دیدن وسایل، عکس ها و همرزمان او به یاد فرزندش می افتد، به یاد مظلومیت او، به یاد خنده رویی ها، شوخیها و خوبیهای او.

نزدیکان او قاب عکسش را در منزل دارند و گاهی با او به درد دل می نشینند و ناراحت اند که جوان خود را از دست داده اند اما زبان حال شهید چنین است :

از عمر دو روزی گذرا ما را بس

یک لحظه وصال عاشقان ما را بس

و خانواده هم چنین پاسخ می دهند:

بیا تا بر سر پیمان بمانیم

دل خون شهیدان را بخوانیم

وصیت نامه ی گل را بخوانیم

بیا ایین سرداران بخوانیم

شهیدان را شهیدان را بخوانیم

اکنون که بار سنگین حفظ دین و انقلاب و خون شهدا بر دوش ماست حالا که ما مانده ایم و آنها رفته اند چه خوب است که اخلاق و رفتار آنها را الگوی خود قرار دهیم و ما هم مانند آنها باشیم، چون شهدا به خاطر اخلاق و شعور و معرفت بالا گلچین شدند. پس ما هم تنها با اخلاق و رفتارمان میتوانیم بمانیم تا آینده شهید شویم یا شهید شویم تا آینده بماند.

راستی اگر بخواهی از شهید زاهد درسی بیاموزی و الگویی برگزینی: راستی در گفتار، سرعت در خیر، احترام به بزرگترها خصوصا پدر و مادر، امر به معروف و نهی از منکر، محبت به مردم و ادب در کلام از خصوصیات اخلاقی این شهید است.  به خاطر حرمت خون شهید زاهد مهربانی و خنده رویی را هیچ گاه فراموش نکن... بازتایپ و انتشار: هدهد

=================

وصیت نامه شهید زاهد بانشی

=================

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که ما را آفرید تا اینکه در طول زندگی مان همه پیرو دستورات او باشیم . و سلام به رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهور اسلامی ایران و درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن انقلاب و ملت مبارز و شهید پرور ایران .

من زاهد بانشی که عاشق انقلاب و اسلام بوده و هستم، شب و روز ندارم برای رفتن به جبهه جنگ  و چنان بغض گلویم را می فشارد که می خواهم خفه بشوم که بعضی مواقع می روم جایی خلوت می نشینم و گریه می کنم .

پروردگارا ! این آرزوی مرا برآورده بنما و به دل پدر و مادرم بینداز تا اینکه راضی شوند باز مرا به جبهه های حق علیه باطل بفرستند تا اینکه روحیه من راحت شود و من از فکر بیرون بروم.

همیشه گیج و مجنون هستم، نمیدانم چه میکنم، تمام شب خواب میبینم که در جبهه دارم با دست خالی هم بر مزدوران عراقی که با اسلحه بودند پیروزمیشوم مخصوصا مواقعی که رادیو اخبار میدهد که چند نفر شهید شدند پیش خود و با خدای خود میگویم مگر آنها که شهید میشوند برادران ما نیستند البته که هستند ولی در خانه نشستن ما چه فایده ای دارد، فقط می توانیم دعا کنیم، البته که دعا از همه چیز بالاتر است؛ اما ما باید عامل باشیم . شعار بدون عمل که هیچگونه فایده ای ندارد بجز خواری . پس بیایید راهشان را ادامه

دهیم. شب چهارشنبه ۲۳/۲/۶۰

================

خاطراتی از شهید زاهد بانشی

================

 دومین باری که میخواست به جبهه برود مادرش اصرار می کرد که حداقل یک ماه بمان و بعد برو، زاهد به من گفت: مگه تو از جبهه رفتن من ناراضی هستی؟ گفتم : نه ، گفت : اگر ناراضی هستی من تو را طلاق می دهم و به جبهه می روم اگر دوباره برگشتم که باز تو را به خانه می آورم. من هم گفتم : من همین جا می مانم و راضی هستم.

وقتی میخواست به جبهه برود وسایلش را جمع کردم اصلا ناراحت نبودم ولی بعد از رفتنش هرگاه نامه ای از او بدستم می رسید شروع می کردم به گریه گفت: بچه ام را سپردم دست امام زمان. وقتی که جنازه ی او را تشییع کردند او را که دیدم  و پیکرش را بوسیدم.

==============

ادامه دارد....هدهد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

=====================

به روایت پدر شهید

اخلاق زاهد خاکشیر بود ، خیلی شوخی میکرد ، به مادرش می گفت : زن بابا.

شیشه یکی از پنجره ها شکسته بود، یک روز از گویم شیشه خریده بود، وقتی آمد ، مادرش خواب بود. بعد که بیدار شد به او گفت: زن بابا برات شیشه خریدم که سرما نخوری .

===================

به روایت پدر شهید

زمانی که یکی از همرزمان زاهد تنها برگشت، چون زاهد نیامده بود شایعه کردند که کشته شده، ما هم خیلی ناراحت بودیم یکی از اهالی بانش به من گفت آیه نازل شده بود که بچه ات را فرستادی جبهه .

یکبار هم شایعه کرده بودند که سر زاهد را بریده اند، یکی از دوستانش را دیدم و از او احوال زاهد را پرسیدم. گفت: پیش استاد خسرو (شیراز) است. من به شیراز رفتم و دنبالش گشتم به خانه استاد خسرو که رسیدم و از او درباره ی زاهد سوال کردم گفت : زاهد صبح زود به بانش رفت و حالش هم خوب است.

====================

همسر شهید هم میگوید زمانی که شایعه شده بود زاهد کشته شده و سرش را بریده اند عده ای هم میگفتند او را اسیر کرده اند. وقتی از خانه بیرون می رفتم و این شایعات را میشنیدم به خانه بر میگـشتم و مدام گریه میکردم. مادرش می گفت: من پسرم را در راه خدا داده ام، او خیلی صبور بود.

======================

توی بلند گو اعلام کرده بودند که میخواهند عده ای را به جبهه ببرند زاهد داخل مزرعه بود و گفت میخواهم به جبهه بروم. آن سال صیفی جات خربزه کاشته بودیم، مرا بوسید و رفت. وقتی میخواست برود یکی از همسایه ها به او گفت : تو می خواهی بروی جبهه، پس این محصولات را کی جمع آوری کند ؟ زاهد هم خندید و گفت؟ صاحبش .

=======================

به روایت همسر شهید

دخترم مریم مریض شده بود. شب زاهد را در خواب دیدم گفت: بچه ام مریض است بلند شو و او را به دکتر ببر! و مقداری نبات به من داد و گفت : این را به مریم بده، یک دفعه مریم گریه کرد و مرا از خواب بیدار کرد و همان شب حالش خوب شد.

=========================

به روایت همسر شهید

زمانیکه مریم متولد شد زاهد کردستان بود از کردستان که برگشت بلافاصله به مرودشت آمد تا از من و بچه اش دیدن کند. وقتی به او گفتند فرزندت دختر است خوشحال شد و او را بغل کرد، بوسید و شکر خدا را گفت. به او گفته بودند حال مادر بچه زیاد مساعد نیست. او هم برای بهبود حال من یک گوسفند نذر کرده بود.

=====================

به روایت نوذر بانشی همرزم شهید

همراه چند نفر از بانشیها عازم جبهه شدیم زاهد هم همراه ما بود بین راه از هم جدا شدیم، من به سردشت رفتم زاهد هم همراه هلی کوپتر اصفهانی ها به سردشت آمد. از بانشیها فقط ما دو نفر با هم بودیم . سنگر من و زاهد افتاده بود روبروی کردها، در واقع ما از نیروهای خودی جدا افتاده بودیم. برف زیادی میبارید هوا تاریک شد و ما هنوز آنجا بودیم . به زاهد گفتم انگار خبری از نیروهای خودی نیست، بلند شو تا فرار کنیم، دیدم که پای زاهد را سرما زده و درد شدیدی میکشید. پشت تپه رفتم، دیدم نیروی خودی پشت تپه برای خودشان سنگر ساخته اند و به من گفتند ما جا نداریم و ما را راه ندادند، یک سرباز دیپلمه بود، فکر میکنم هیجده سالی سن داشت. او یک سنگر انفرادی برای خودش درست کرده بود و وقتی وضعیت ما را دید سنگرش را به ما داد. (بعداً شهید شد).

من داخل سنگر آتش روشن کردم و پای زاهد را گرم کردم و لای پتو پیچاندم. پای زاهد خوب شد. صبح که شد ما هم یک سنگر برای خودمان درست کردیم که سقف آن کوتاه بود و سرمان به سقف آن می خورد، شب همان جا ماندیم، برف که میزد به داخل سنگر می ریخت یک نفرمان برفها را بیرون میریخت و یکی هم نگهبانی می داد .

خلاصه ماموریت چهل و پنج روزه ما دو ماه طول کشید. به شهید گفتم :بیا برویم تسویه حساب کنیم و برویم بانش . شهید زاهد گفت:  من نمی آیم ، من به زن و فرزند وابسته نیستم که در این موقعیت بخواهم به مرخصی بروم و همین جا می مانم. وقتی من به بانش آمدم در روستا شایعه کردند که زاهد مفقود شده، قسم میخوردم که او سالم است کسی حرفم را باور نمی کرد.

=======================

سردشت که بودیم کومله هایی که آن طرف تپه بودند مدام می گفتند: مرگ بر خمینی، من و زاهد هم جوابشان میدادیم مرگ بر کومله . زاهد میگفت که چند تا تیر انداخته و یکی از آنها را هم کشته است .

=================

به روایت عبدالرحمن برادر شهید

شب خواب زاهد دیدم، فردا صبح با یکی از بچه ها به مزرعه  رفتم، انگار منتظر خبری بودم،  یکی از اهالی روستا با موتور به طرف مزرعه ما می آمد او را که دیدم به دوستم گفتم او دنبال من آمده است. گفت : مگر پدرت حالش بد است؟  گفتم فکر کنم برای زاهد اتفاقی افتاده است، مرا با موتور به روستا آوردند و تا دیدم گلزار شهدا شلوغ است فهمیدم چه خبر است.

=================

پدرم به یکی از دعا نویسان روستا گفت برای مزرعه ما دعایی بنویسد تا آفت نزند و بعد از دعا باز مزرعه را آفت گرفت . زاهد به آن دعا نویس (به شوخی) می گفت : تو که اسم ملخ و شته و همه چیز را در این دعا آوردی پس چطور مزرعه ما باز خراب شد.

=================

یک روز زاهد یک کیسه طالبی گذاشت پشت موتور من و گفت : بیا اینها را برای عمه کوکب ببریم، میان راه روی یک سرعت گیر به زمین خوردیم و همه طالبی ها جلوی چشممان له شد. زاهد بلند شد و کیسه را خالی کرد و با ناراحتی گفت ما برای عمه کوکب طالبی بر نیستیم.

=====================

زمان تشییع جنازه زاهد یک سرباز کردستانی هم که در جبهه همرزم زاهد بود حضور داشت و زیاد گریه می کرد. فرمانده سپاه به او گفت: تو باید به خانواده ی شهید دلداری بدهی نه اینکه خودت هم گریه کنی . سرباز گفت: اگر شما همراه ما در کردستان بودید و میدیدید که زاهد چطور با پاهایی که داخل پوتین یخ زده بود برای ما هیزم جمع میکرد و آتش روشن می کرد تا سرما نخوریم حالا به جای اشک خون گریه می کردید.

================

به روایت محمد و ولی، برادران شهید

با این که من بیش تر از هفت سال نداشتم ولی یادم هست که مرا نصیحت می کرد که با بچه های مردم بحث نکنم و برای انجام کارها مرا توجیه می کرد که کدام کار ناپسند است و نباید آن را انجام داد .

پدر شهید: همیشه به برادرهاش میگفت: مگر شما را بدبختی گرفته بروید قرآن بخوانید ، درس بخوانید .

===================

چند مدت پیش یکی از مدیران مدارس به خانه ما آمد. قاب عکس زاهد هم روی طاقچه بود تا عکس زاهد را دید گفت: این کیه؟ گفتم چرا ؟ گفت: دیشب خواب دیده یک نفر داخل یک باغ بزرگ و زیبا زندگی می کرده، از او عمه کوکب می پرسد ، صاحب این باغ کیه؟ جواب میدهد خودم، از او می پرسد چرا این باغ را به تو داده اند؟ می گوید به خاطر صلوات هایی که فرستاده ام. مدیر مدرسه اذعان داشت فردی را که در خواب دیده صاحب همین عکس است (قبلا هیچ وقت او و عکسش را جایی ندیده بود) بعد مجدداً پرسید این عکس کیه؟

من هم گفتم برادرم  زاهد است شهید شده .

================

به روایت علی رحم بانشی ، همرزم شهید

داخل سنگر بودیم، درگیری تن به تن بود، زاهد گفت: علی رحم بلند شو تا از سنگر بیرون بروم. همین که از سنگر بیرون آمدیم ، سنگر را با خمپاره زدند. من و شهید نجیم و زاهد با هم اعزام شدیم . اکبر آباد آموزش دیدیم و بعد به پادگان شهید چمران رفتیم . فیاضیه و حصر آبادان هم با هم بودیم . دهم مهرماه سال شصت من و امان اله بانشی و زاهد با هم بودیم . زاهد که از ماشین پیاده شد خمپاره شصت خورد وسطمون و زاهد همانجا شهید شد و من وامان اله زخمی شدیم . لحظه ی شهادت کنارش بودم.

=================

به روایت مادر جاوید الاثر حسین صادقی ( نرگس زارع ).

یک روز زاهد را دیدم که داشت هیزم به روستا می آورد ، به او گفتم : این هیزم های کُتُل مثل که به درد نمی خورد، چرا هیزم های این شکلی آوردی ؟ گفت:زن عمو این هیزمها را فقط برای روی قابلمه میخواهم، وقتی من شهید شدم برای مراسمم، به خاطر این که برنجم خراب نشود و مردم نگویند برنجش این جور بود و آن جور بود، هیزم ها را آورده ام تا بگذارند روی قابلمه...

=====================

به روایت امان الله بانشی همرزم شهید

خط را که شکستیم و برگشتیم ، موقع تسویه حساب چون نیروی آماده نبود و ممکن بود عراق پاتک بزند، گفتند آیا کسی داوطلب میشود خط دربماند؟ عده ای داوطلب شدند که یکی از آنها شهید زاهد بود .

=====================

یکی از عملیاتی که ایران انجام داد عملیات ثامن الائمه بود، برای آزاد سازی آبادان که با تلاش بچه ها با موفقیت انجام شد. بعد از اتمام عملیات زاهد گفت:

دوباره خدا ما را لایق ندانست که ما را به محضرش دعوت کند.

چند روز بعد با شهید زاهد داشتیم تعریف میکردیم که محمد رضا بانشی (حاج نجات) شهید شده، زاهد گفت: خدا ما را هم بیامرزد. یکدفعه خمپاره خورد وسطمون و من زخمی شدم، صبح روز بعد در بیمارستان طالقانی اهواز از علی رحم شنیدم که زاهد هم آمرزیده شد. این جریان مربوط به دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه بود که ما برای رای دادن به ریاست جمهوری می رفتیم.

=================

آذر ماه سال پنجاه و نه با پانزده نفر از بچه های بانش از جمله شهید زاهد و شهید نجیم عازم جبهه شدیم . . عده ای بحث کردند حالا که می خواهیم برویم زمین و زراعت هامون چه میشود؟ زاهد گفت : نه زمین و نه زراعت هیچکدام برای ما نمیماند . باید این ها را گذاشت و رفت.

====================

جبهه ی کردستان سرمای شدیدی داشت و برف زیادی میبارید. منطقه ی شیر پاستوریزه آبادان هم آموزشها فشرده و سخت بود ولی در هر دو منطقه جوانهایی مثل زاهد داشتیم که روحیه خیلی بالایی داشتند و به سایرین نیز روحیه و انگیزه میدادند که برای آموزشهای روز بعد نشاط بیشتری داشته باشند.

در منطقه شیر پاستوریزه آبادان ما برای اینکه دیده نشویم، مجبور بودیم تونل های زیر زمینی حفر کنیم. عده ای زمین را میکندند و عده ای خاکها را بر می داشتند. یک روز شهید زاهد ما را دور خودش جمع کرد و گفت: شاید هیچ لحظه ی دیگری نباشد که ما از خدا بخواهیم که ما را بیامرزد . همین الان بخواهیم.

===============

به روایت حاج رحمان بانشی ، دوست شهید

مزارع ما نزدیک هم بود، زاهد خیلی خنده رو و راضی بود هر دو نفرمان ریحان کاشته بودیم اما ریحان ما کوتاه بود و من از او خواستم اجازه دهد کمی از ریحانش را بچینم و او در جوابم گفت: هر چقدر دلت میخواهد بچین ریحانهای ما برکت دارد، هر چه خودمان می چینیم تمام نمیشود.

=====================

به روایت اکرم بانشی، همرزم شهید

هفدهم مردادماه سال شصت همراه عده ای از بانشیها از جمله زاهد عازم جبهه بودیم . زاهد از ما بزرگ تر بود و به ما زیاد احترام میگذاشت ؛ تا ما احساس غریبی نکنیم .

یک شب من و زاهد نگهبان بودیم که صدای گربه ای را شنیدیم . زاهد از من خواست که به پاس بخش اطلاع دهم تا من دنبال پاس بخش رفتم زاهد ضامن نارنجک را کشید و پشت خاکریز انداخت همان موقع صدای ناله ای بلند شد اما چون هوا تاریک بود نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. با روشن شدن هوا به پشت خاکریز نگاه کردیم و دیدیم پنج نفر از سربازان دشمن که قصد داشتند به ما شبیخون بزنند با نارنجک زاهد به هلاکت رسیده بودند.

=================

به روایت حاج رحمن بانشی ، دوست شهید

شهید زاهد از ما بزرگتر بود و روحیه ی عجیبی داشت حتی در مناطق عملیاتی دست از نماز و روزه بر نمی داشت، محل استقرار ما را پیدا کرده بود و به ما سر می زد. یک مرتبه که برای سر کشی پیش ما آمد هوا خیلی گرم بود، تکه کارتنی به او دادیم تا خودش رآباد بزند .

رودی نزدیکی ما بود که به اروند میریخت ( کارون ) شهید زاهد دو، سه مرتبه در آب شنا کرد. گفتم : داری چکار می کنی ؟ گفت این غسل آخرمه .

====================

به روایت نوذر بانشی، همرزم شهید

شهید زاهد مرد خود ساخته بود، اصلا اهل دنیا نبود، اندازه یک سر سوزن هم به دنیا علاقه نداشت، همیشه خنده رو بود، اهل شوخی هم بود ولی شوخی های معمولی نه شوخی های زشت و نا پسند. هرگاه کسی از خود گذشتگی می کند من به یاد رفیق با وفا و خوش اخلاق و بی طمع خودم زاهد می افتم .

===================

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط انتشارات هدهد

۹۶/۱۲/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">