شهید بزرگوار ولی الله بانشی
شهید ولی الله بانشی
نام پدر : مرحوم خدایار ؛ نام مادر : شهربانو
ولادت : ۱۳۴۸/۱/۱ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۳/۸ فاو
آرامگاه : روستای بانش بیضا
روحش شاد و یادش گرامی
نثار روح مطهرش و روح پاک پدر بزرگوارش صلوات و فاتحه
========================================
بسم رب الشهداء والصدیقین
زندگینامه شهید ولی الله بانشی
اولین روز آشنایی من (علی رضا بانشی دوست و همرزم شهید و شهید ولی اله در مسجد و حدود سن هشت سالگی بود . او متولد سال هزارو سیصد و چهل و هشت بود و چند سالی از من بزرگتر بود. در همان سن نوجوانی در مسجد کتابخانه ای راه اندازی کرده و مسوول آن بود. در دوران راهنمایی که همزمان با سالهای اول انقلاب بود با حدود یازده نفر از بچه های مسجد (شهید علاء الدین ، مهدی بانشی، ولی ، محمد بانشی و ... گروهی به نام یاوران حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادیم و شهید ولی اله هم سرپرست گروهمان شد. البته عده ای نیز مخالف این گروه بودند و خوششان نمی آمد... برای اینکه افراد عضو این گروه شوند به پیشنهاد شهید امتحان احکام گرفته می شد و هر کس موفق میشد به عضویت گروه انتخاب می شد.
بیشتر وقتمان را در مسجد میگذراندیم ، شب و روز برایمان فرقی نداشت ، در واقع در مسجد پا گرفتیم. شبها تا دیر وقت در مسجد بودیم ، تدارکات مسجد با ما بود ، همه جور کار فرهنگی می کردیم، عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم، بر دیوارها شعار می نوشتیم ، برای روز قدس ماکت درست میکردیم و عکس امام را به صورت کلیشه (قاب) در می آوردیم و .. برای مناسبتهای خاص مقاله مینوشتیم، یادم هست یکبار در مراسم شلوغی که فکر می کنم بیست ودوم بهمن بود ولی اله مقاله ای را آنچنان با صدای بلند و محکم و رسا خواند که همه بزرگترها به وجد آمده بودند و آقای شاهینی روحانی محل از او تقدیر و تشکر کرد. شهید ولی اله علاقه خاصی به آموزش و فراگیری قرآن داشت ، هم خود از دیگران قرآن آموخت و هم آنچه از بزرگترها آموخته بود به دیگران یاد می داد . پیشرفت او نه تنها در زمینه فرهنگی ؛ بلکه در زمینه علمی نیز چشمگیر بود انصافا در درس و مدرسه سرآمد بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس بانش گذراند . در مدرسه پیش نماز و عضو انجمن اسلامی بود ، بعد از اتمام دوره راهنمایی ، قصد داشت برای ادامه تحصیل به هرابال، مرکز بخش، برود اما چون آنجا را مناسب ندید به شیراز رفت . پسری پرتحرک و باجذبه بود، اعتماد نفس بالایی داشت. وقتی تصمیمی را با قاطعیت میگرفت، به حرف هیچ کس جز کسی که خیرخواه او بود توجه نداشت و کار را نیمه رها نمی کرد اما اگر جایی اشتباه می کرد عذر خواهی می کرد. اهل صله رحم و بسیار شوخ طبع بود هیچ وقت ندیدم اخم کند.
دوستان را به نماز خصوصا نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر و حفظ نظام جمهوری اسلامی سفارش میکرد ، به خانواده شهدا و در درجه اول به مادران شهدا بسیار اهمیت داد .
اوایل انقلاب مدتی با شهید علاء الدین در پایگاه مقاومت بانش نگهبانی میدادند و بعضی اوقات مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند. اسفند ماه سال شصت و سه وقتی شهید سیف اله زارع مویدی که از دوستان صمیمی ما بود به شهادت رسید با چند نفر از دوستان قول دادیم که اسلحه او بر زمین نماند . ولی اله اولین بار در چهارم فروردین ماه سال شصت و چهار به جبهه اعزام شد و مدتی در جزیره مجنون و جفیر بود.
اوایل مهرماه سال شصت و چهار همراه با یکدیگر در منطقه هورالعظیم بودیم . ولی اله بسیم چی بود ، در روز تاسوعا بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ مجروح شد و مدتی مرخصی رفت. در این مدت در دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی شیراز و مدتی هم در مجتمع رزمندگان مشغول تحصیل بود و در بعضی مواقع هم به عنوان امدادگر در بیمارستان چمران شیراز فعالیت می کرد.
ولی اله که در جبهه بزرگ شده بود، دیگر توان ماندن نداشت و روح او آنقدر بزرگ شده بود که دنیا برای او مانند قفس بود. با شهادت شهید اکرم شوق شهادت و هجر دوری از دوستان در او نمایان شد و یک هفته بعد با هم عازم اهواز شدیم در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم میگفت این بار از خدا قولی گرفته ام و آمده ام ان شاء اله نتیجه می گیرم.
در منطقه فاو بودیم اما شهید به خط اول رفت و به عنوان تخریب چی خدمت کرد و من در خط دوم و به عنوان بسیمچی بهداری بودم. آخرین بار یک ماه قبل از شهادتش به صورت تصادفی او را در فاو دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، با توجه به حرفی که در اتوبوس زده بود؛ فکر می کردم که این دیدار آخر است.
مدتى بعد من هم مجروح شدم و جهت مداوا به بیمارستان انتقال یافتم و بعد شنیدم که ولی اله در شب هشتم خردادماه که مصادف با نوزدهم رمضان بود در منطقه عملیاتی فاو برای کاشت مین به همراه دو نفر دیگر به فاصله صد متری دشمن میروند و بعد از انجام ماموریت در سحرگاه و حین نماز صبح ترکش به ناحیه سر و گردن او اصابت میکند و ساعتی بعد به شهادت میرسد.
ای صبا امشبم مدد فرمای / که سحرگه شکفتنم هوس است
حالا من فهمیدم که ولی اله یعنی چه و پیرو علی بودن چکونه است. همچون مولایت علی بزرگ بودی ، مسجد خانه تو بود و قرآن کتابت !
پس بگو چرا شبهای قدر این همه تکاپو داشتی!؟ و آن دعای کمیل هایی که می خواندی بین تو و حضرت علی (ع) فاصله بود!
از ولی خدا نماز شب را آموخته بودی و به راستی علی وار زندگی کردی و علی وار عروج... بازنویس و تایپ و ویرایش توسط هدهد
وصیت نامه شهید ولی الله بانشی
من المونین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.
با درود فراوان بر آقا امام زمان و نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام بر امید امت و امام آیت اله منتظری و خدمتگزاران به اسلام و ا انقلاب اکنون که راه حق را شناخته و باطل را نیز شناخته ام میخواهم بالاترین سرمایه خود را که خدا به من هدیه کرده است و آن جان بی مقدار و آخرین سرمایه من است را به او بازگردانم و آن را در راهش به او هدیه کنم .
مادرم کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از خون امام حسین و شاهزاده اکبر رنگین تر نیست. به جهان خوران شرق و غرب بگویید : اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشید، اگر گلوله هایتان قلبم را سوراخ کنند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و آرزوی فرار از دینم را به گور خواهید برد. بگویید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که امام حسین (ع) این سرور شهیدان را تنها گذاشتند ما تا آخرین قطره خونمان از اماممان و از ناموسمان دفاع خواهیم کرد و به پیام اماممان خمینی بت شکن لبیک گفته و هرگز جبهه ها را خالی نخواهیم گذاشت.
وای بر آنان که راه حق را شناخته اند و به یاری آن نتافته اند .
وای بر آنان که وظیفه دارند و قدرت دارند به جبهه بروند اما از آن فرار می کنند آنان بدانند که خدای متعال کیفر این کناهان را به آنان خواهد داد.
ای اسلامیان برخروشید و به رهبری حسین زمان خمینی بت شکن، پرچم اسلام را بر سرتاسرجهان برپا کنیم.
ای مادران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در فردای قیامت نمی توانید در محضر خدا، جوابگوی حضرت زینب(س) باشید.
خدایا هنگامی که با دشمن روبرو میشوم فکر این دنیای فریبنده را از دلم بیرون کن و فکر خود را در قلبم جای ده و گامم را مستحکم نما.
خدایا! به سوی تو می آیم مرا در جو ار رحمت خود سکنی ده.
از شما امت مسمان بانش و آنها که بنحوی حقی بر گردن من دارند می خواهم مرا حلال کنند و از تقصیرات من بگذرند و برای زحمت هائی که کشیده اید و از شما پدرم و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید. والسلام / ولی الله بانشی
======================================
===================
خاطراتی از شهید ولی الله بانشی
===================
به روایت خانواده و دوستان شهید
وقتی از برادران و خواهر شهید پرسیدیم با دیدن چه کسی به یاد شهید ولی اله می افتید، گفتند: همرزمان او . علی رضا بانشی نگهدار و مهدی بانشی مختار.
یکی از همرزمان شهید میگوید: پس از شهادت شهید ولی اله، مادر شهید هر وقت می فهمیدند به خانه شان آمده ایم بسیار خوشحال می شدند و اگر خانه نبودند باوجود اینکه ایشان ناراحتی قلبی داشتند با هیجان و نفس زنان خودشان را به خانه می رساندند و به ما می گفتند :احساس می کنم ولی اله آمده.
======================
به روایت دوست شهید علی رضا بانشی
از سنین نوجوانی با هم دوست بودیم، گروهی تشکیل داده بودیم با نام یاوران خادمان حرم حزب جمهوری، شب ها تا دیر موقع در مسجد می ماندیم و آب حوض مسجد را خالی می کردیم و آن را میشستیم، سپس حوض را پر از می کردیم. مقاله مینوشتیم که بعدها یکی از مقالاتمان را شهید ولی اله خواند و همه او را چون بیانی شیوا و صدایی رسا داشت تحسین کردند، در مسجد نوبت گذاشته بودیم و هر روز یکی از رفقا مکبر می شد.
==================
به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی
در جبهه جزیره مجنون دیدم شهید ولی اله مشغول شنا کردن است. به او گفتم از آب بیا بیرون، ممکنه زالو به پایت صدمه بزند، حداقل بگذار آدم چاقی شنا در کارون بیاد توی آب تا زالو ها هم به نان و نوایی برسند. شهید ولی اله گفت: آدم های چاق هم می آیند. نترس این زالوها با ما آشنا هستند .
========================
یک بار هم در دوره آموزشی شنا برایمان گذاشتند، ما را کنار رود کارون بردند جلیقه نجات به ما دادند و گفتند: باید از این طرف رودخانه تا آن طرف شنا کنید، همه با هم شروع کردیم، وقتی به کنار آب رسیدیم، دیدم شهید ولی اله رسیده بود.
========================
به روایت همرزم شهید
همیشه به دوستانمان سرکشی میکرد و به دیدارشان می رفت یک بار در خواستیم به دیدار بانشیها برویم و مجبور بودیم فاصله زیادی را پیاده برویم، هوا طوفانی بود و سر و صورت ما پر از گرد و خاک شده بود ، در میان راه خسته شده بودم به او گفتم چرا ما برای یک دیدار این همه خودمان را به زحمت می اندازیم؟ شهید ولی اله گفت: مگر نمیدانی اینها صله رحم است و ثواب زیاد دارد .چندین بار هم به بیمارستان برای دیدار دوستانمان که مجروح شده بودند رفتیم.
عمه شهید : در مرخصی ها که از جبهه می آمد ،سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.
عمه شهید در مرخصی ها که از جبهه می آمد ، سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.
همرزم شهید: خودشان به مسجد می رفتند و با دیگر جوانان هم دوست می شدند و آنها را با مسجد آشنا می کردند همیشه سفارش می کردند که به مسجد بروید روز قیامت مسجد از همسایگانش شکایت خواهد کرد.
==============
به روایت همرزمان شهید
شهید ولی اله همیشه با وضو بود و شبها قبل از خواب سوره واقعه، صبحها زیارت عاشورا میخواند. دوشنبه شبها دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل در جبهه به راه بود شهید هم از اعضای پر و پا قرص این طور مراسمها بود.
گاهی آنقدر دعای کمیل او با توجه بود که پس از دعا صورتش بر افروخته بود.
==================
چند شب بود وقتی از خواب بیدار می شدم شهید را نمی دیدم با خودم فکر می کردم که همین اطرف است، دوباره میخوابیدم. یک شب کنجکاو شدم ببینم او کجاست؟ بیرون رفتم دیدم در بیابان نماز شب می خواند، آرام برگشتم فردای آن روز از شهید پرسیدم : شبها نیستی؟ کجا میروی ؟گفت: هیچی همین اطراف گشتی میزنم، و آبی می خورم و بر می گردم .
====================
به روایت همرزم و خانواده شهید
با اینکه از او کوچکتر بودم ، او را اذیت می کردم، حتی به یاد دارم که یک بار او را با باطری قلمی زدم اما هیچ گاه در صدد جبران بر نمی آمد یادم نمی آید که مرا کتک زده باشد.
تا وقتی که او بود من به نماز و درسم اهمیت زیادی میدادم چون ایشان به این امور تاکید زیادی داشتند. خودش هم بسیار درس خوان و اهل مطالعه بود، به تحصیل علاقه داشت و برای یاد گرفتن هرجا که لازم بود میرفت.
هیچ گاه چیزی را تنهایی نمی خورد، تغذیه اش را که از مدرسه می گرفت با خودش می آورد خانه و به من میداد. در فصل درو وقتی گندم یا جو به مغازه میبرد و سیب ترش میخرید به ما هم می داد . اگر در خانه هم چیزی کم بود اعتراض نمی کرد.
====================
به روایت پسر خاله شهید
با تعدادی از دوستانمان برای تفریح به نزدیک کوه رفته بودیم، شهید ولی اله برادرش را هم با خودش آورده بود. نزدیک کوه که رسیدیم ، برادرش شروع به گریه کردن کرد و میگفت من جلو نمی آیم، چون کوه دارد حرکت میکند و الآن فرو می ریزد. خلاصه ما به ستوه آمده بودیم اما شهید ولی اله با صبر و حوصله تمام با برادرش صحبت میکرد و برایش توضیح میداد که ببین این حرکت ابرها است کوه ریزش نمی کند و در حد فهم آن کودک، او را متوجه می کرد، همه دوستان به صبر و حوصله او توجه داشتند.
=====================
به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی
با هم جهت سیم کشی سر کار می رفتیم و به صورت روز مزد کار می کردیم .یک روز ولی اله روزه بود ، سرش هم درد میکرد، به او گفتم: تو استراحت کن من به جای شما هم کار میکنم. شهید ولی اله گفت: نه چون من مزد میگیرم باید کار کنم ، اگر کار نکنم حق الناس شده است.
هر وقت به یاد حرف برادرم می افتم با خودم میگویم ، ما باید در قبال پولی که می گیریم، مثل ایشان وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشیم .
======================
به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی
زمانی که در شیراز مدرسه می رفت ، چهار روزگذشت اصلا به خانه نیامد. مدام در فکرش بودم، میترسیدم از خانواده هم جویای احوالش شوم، چون اگر یک موقع آن جا (بانش) هم نبود پدر و مادرم نگرانش می شدند. چند جا سراغش را گرفتم اما خبری نشد که نشد بالاخره پس از چهار روز پیدایش شد. با عصبانیت به او گفتم : همین جوری میزاری و میری؟ نمیگی دل ما هزار راه میره؟
با خنده جواب داد : اگر شما هم جای من بودید همین کار را می کردید، آنقدر در بیمارستان مجروح بود که راهروها هم پر بود، من هم وقت نکردم بیایم و یا برایتان تلفن بزنم .
گفتم : پس می آمدی خانه حداقل استراحت میکردی .
شهید ولی اله گفت : چطور ممکنه خانم پرستاری که بالای سر مجروحین بود، حتى بچه شیر بدهد، آن وقت از من انتظار دارید که استراحت کنم ؟! ایشان در کنار درس و مدرسه اش دوره امدادگری را گذرانده بود و خودش را موظف می دانست که به مردم کمک کند.
==============
به روایت دختر عمه شهید
روز سوم شهید ولی اله بود و برای شهید حلوا درست کرده بودند، مادرش با اینکه داغ دیده بود به فکر من بود که چند سال بچه دار نمی شدم . مقدای از حلوا را خودش آورد و به من داد و گفت دلم میخواهد این حلوا را به نیت ولی اله بخوری، من دست مادر شهید را رد نکردم. نه ماه بعد در اول فروردین ماه سال شصت و شش پسرم به دنیا آمد.
======================
به روایت دوست شهید : علی رضا بانشی
شهید ولی اله به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت ، در واقع احترام به شهید را به هر نحوی نشان میداد . یکی از اهالی قوام آباد (روستایی در شمال شرقی بانش) شهید شده بود من و شهید ولی اله چندین بار با دوچرخه راه خاکی بانش تا قوام آباد را رفته و برای شهید سرداری فاتحه خواندیم.
=====================
به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی
وقتی به جبهه رفتم نمی دانستم ولی اله کجاست . طبق آدرسی که از خانواده گرفته بودم در جبهه به ولی اله نامه نوشتم دوستان و همرزمانم هم میدانستند که من دنبال برادرم ولی اله می گردم.
یک روز وارد سنگر شدم یک نفر داشت نماز می خواند و بعد از ســـلام بــه دوستان نشستم و مشغول خواندن کتابی شدم و سرگرم بودم. دیدم اطرافیان می خندند و چیزهایی درگوشی به هم میگویند ولی منظور آنها را نمی فهمیدم . ناگهان دیدم ولی اله به من سلام کرد. آن موقع متوجه شدم که آن حدیث حاضر غایب شخص که در حال نماز خواندن بود ولی اله بوده و همگی با هم خندیدیم و از
اینکه برادرم به نزد ما آمده بود خوشحال بودم.
=====================
به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی
حوزه علمیه محلات که بودم از طرف بسیج طلاب قرار بود یک کاروان به مناطق جنوب عازم شود، من تازه از مشهدالرضا آمده بودم و اسمم در قرعه آمده بود که به شلمچه بروم با خودم گفتم من تازه از مشهدالرضا آمده ام یک خورده ثواب هم جمع کرده ایم برای چه به شلمچه بروم ...؟
مدیر حوزه آقای رحیمیان گفتند آقای بانشی شما از مشهدالرضا آمده ایــد حــالا هم بروید مشهد شلمچه، من هم قبول کردم که بروم، حرکت کردیم از محلات رفتیم، جزو بسیج دانشجویی اراک بودیم، دیدیم از سراسر کشور بسیج دانشجویی آمده بودند و فقط من و دوستم جز بسیج طلاب بودیم. روز تاسوعا وارد مناطق جنگی که شدیم قشنگ یادم هست زیارت عاشورایی خواندیم که صدای ناله مان بلند شد، عجب حال و هوایی بود همه مناطق گشتیم واقعا خاک آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .
براى آخرین بار یادم می آید نزدیکهای غروب بود که به اروند کنار (فاو) رفتیم، غروب عجیبی بود.
در کنار اروند، راه کربلا بسته، یک حالی پیدا کرده بودیم، عجیب حالمان دگرگون شده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، آنجا تنها جایی بود که به صورت داوطلب پیش نماز شدم، احساس می کردم ولی اله الآن همین جا است و به استقبال ما آمده یک جایی نشستم فقط با خاکها صحبت می کردم و گریه می کردم و واقعاً آنجا کربلای ایران است .
از سفر که برگشتیم سوار اتوبوس بودیم وقتی با من مصــاحبــه کـردنـد کـه احساست چیه ؟گفتم : من از مشهد الرضا تازه برگشتم و اصلاً نمــی خـواستـم روز تاسوعا بیایم، در دلم این بود که یک مشت خاک برای چی؟ وقت خودم را تلف کنم آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .
====================
به روایت پدر شهید
یک شب خواب دیدم ولی اله در بیمارستان بستری است و یا علی و یا حسین می گوید، با صدای یا حسین از خواب بیدار شدم و به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا گذشت تا اینکه پس از چند روز ولی اله از جبهه برگشت و آمد به مزرعه تا به ما کمک کند، احساس کردم پایش می لنگد گفتم : ولی اله زخمی شده ای؟ بالا و پایین پرید، حرکتی کرد و گفت: نه....
چند لحظه بعد فهمیدیم که او در کنار ما اظهار درد نمیکند تا هم به ما بتواند کمکی بکند و هم اینکه از زخمی شدنش ناراحت نشویم به خانه که آمدیم متوجه شدیم یک ترکش به ران و یک ترکش کنار گوشش خورده بود، اصلا به روی خودش نیاورد و وقتی مادرش از او پرسید می گفت: زنبور صدام نیشم زده است.
==========================
به روایت پدر
هرگاه ولی اله میخواست برای رفتن به جبهه ما را راضی کند با او مخالفت و میگفتم: خیلی زود است، باید حالا درس بخوانی. یک روز آمد و به من گفت : پدر! اگر شما در حین نماز خواندن باشید و متوجه شوید خانه ای آتش گرفته و کودکی هم در آن خانه هست چه کار می کنید ؟ خواندن نماز واجب است یا نجات آن کودک؟ گفتم خب معلوم ا است نجات کودک . گفت : پس ببین الان هم درس و مدرسه برای من لازم نیست، مـن بــایــد بــه جبهه بروم چون دشمن در حال آتش زدن و ویران کردن کشور ماست...
آنگاه دیگر فهمیدم که ولی اله عزم خود را برای رفت به جبهه گرفته و دیگر حــرفــی برای گفتن نداشتم .
===================
به روایت دوست شهید : سید اولیا موسوی بانشی
یکبار با ولی اله سوار خط واحد اتوبوس شده بودیم. ما روی صندلی نشسته بودیم، چند خانم هم سر پا ایستاده بودند، من از سر جا بلند شدم تا آنها بنشینند، دیدم ولی اله که همیشه در این کارها پیشتاز بود بلند نشد. به او گفتم : ولی اله مگر تو نمی خواهی بلند شوی ؟ شهید ولی اله گفت : نه ، گفتم :چرا ؟ جواب داد: چون اینها بدحجابند و چادر نپوشیده اند.
======================
به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی
لحظه عجیبی بود ظهر یکی از روزهای ماه رمضان خواب بودم وبا صدای گریه مادرم که داشت مرا صدا میزد بیدار شدم. مادرم به من گفت : برو خـانـه خاله ات ببین چه خبره؟ چون همه اقوام آنجا جمع شده بودند، مادرم شک کرده و کم و بیش از قضیه اطلاع پیدا کرده بود؛ در همین حین صدای درب حیاط را شنیدم، پسر خاله ام ابراهیم یزدان پناه بود.
در اتاق طاقچه ای بود که عکسهایی از امام و عکس ولی اله را آنجا چسبانده بودیم. پسرخاله ام میخواست به آرامی که ما نفهمیم عکس ولی اله را جدا کند و برای اعلامیه و مراسم ببرد که همه عکس ها با هم کنده شدند. آن وقت فهمیدم که خبریه ؟ مادرم از پسر خاله ام پرسید؟ ولی اله شهید شده یا نبی اله ؟ او گفت: ولی اله... مادرم خدا را شکر کرد و دوباره از او پرسید: آیا پیکری دارد؟ ایشان گفتند بله. همان وقت بود که درون ایوان خانه یمان این خبر را شنیدم که ولی اله شهید شده و شهادتش افتخاری شد برای ما .
خوب به یاد دارم که در مراسم تشیع پیکر برادرم طبق سفارش مادرم از میان جمعیت جلو رفتم و پیشانی برادرم را بوسیدم و با پیکرش خداحافظی کردم .
=====================
به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی
پیش از شهادتش خواب دیدم که روی کوه بلندی ایستاده بود دستانش را باز کرد و مثل سقوط آزاد پرید انگار پرواز میکرد ناگهان از شدت ترس فریاد زدم ولی اله و از خواب بیدار شدم، پس از چند روز فرمانده لشکر نوزده فجر خبر شهادت برادرم را به من دادند. قرار گذاشته بودیم که با هم بـه بـانـش برگردیم اما او زود تر از من به بانش رسید و من به تشیع پیکرش هم نرسیدم اما در جبهه آخرین نفری بودم که شهید ولی اله را بوسیدم. صورتش آنچنان جذاب و نورانی شده بود که نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، هرچه سعی میکردم به صورتش نگاه کنم، سرم برمی گشت فقط توانستم پیشانی اش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.
همان موقع یک حس آشنا به من گفت که او شهید می شود:
نوشیدن نور ناب کاری است شگفت
این پرسش را جواب، کاری است شگفت
تو گونه ی یک شهید را بوسیدی
بوسیدن آفتاب کاری است شگفت
شعر از مرحوم قیصر امین پور
روحشان شاد و یادشان گرامی
ادامه دارد.......هدهد
==============
به روایت همرزم شهید
ولی اله خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت . توی جبهه شبها چراغ ماشین را روشن نمیکردیم تا یک وقت دشمن ماشین را شناسایی نکند. ماشین با سرعت حرکت می کرد من و شهید با هم عقب ماشین نشسته بودیم. خیلی به این طرف و آن طرف ماشین پرتاب میشدیم، شهید ولی اله که خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت؛ زد روی ماشین و به راننده گفت: بندی خدا مگر گونی برنجی سوار کردی که این جوری می روی.
==================
به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی
پس از شهادت شهید سیف اله زارع مویدی چون از دوستانمان بود با ولی اله تصمیم جدی گرفتیم که به جبهه برویم تا اسلحه او بر زمین نماند. پانزده روز پس از شهادت سیف اله برای اعزام نیرو به سپیدان رفتیم، تعدادمان زیاد نبود ما را به صف کردند و پرسیدند چه کسی میتواند جلو بیاید تا با او مصاحبه کنیم.
شهید ولی اله جلو رفت گفت من حاضرم . فقط همین را خوب یادم هست که اول صحبتش با صدای دلنشین این آیه را تلاوت کرد: جاءالحق و زهق الباطل ان باطل کان زهوقا
بعد مصاحبه به او گفتم این جور که تو جواب دادی به درد یک لشکر میخورد ایشان هم خندید و گفت: این طور که این ها از من پرسیدند ،می بایستی این جواب می دادم .
انصافا اعتماد به نفسی بالا و روحیه ای شکست ناپذیر و صدایی دلنشین داشت.
=================
به روایت دوست شهید : مشهدی علی بانشی
پس از یک روز بارانی هوا بسیار لطیف بود، زمین هم مناسب بازی فوتبال بود، مورچه ها هم سر از خاک بیرون آورده بودند بعضی از آنها بال داشته و پرواز میکردند. ایشان سخنی گفتند که فکر کنم روایتی از قول یکی از معصومین باشد که من همیشه با یاد ایشان این خاطره و سخن ایشان در ذهنم تکرارمی شود.
ایشان گفتند: هر وقت خداوند بخواهد مورچه ای را از بین ببرد به او دو بال می دهد تا در هوا پرواز کند و شکار پرنده های بزرگتر بشود. کنایه از این که غرور باعث نابودی انسان می شود.
===============
روزی هم روی دیوار درمانگاه (درمانگاه قدیم روستا جنب مدرسه راهنمایی) نشسته بودیم و بازی فوتبال بچه ها نگاه میکردیم من مقداری از ماسه ی روی دیوار را برداشتم و پرتاب کردم.
شهید ولی به من گفت این کار را نکن، برای این کارهای کوچک هم باید حساب پس بدهی، این ماسه ها متعلق به بیت المال مردم است، روزی باید پاسخگو باشی.
================
به روایت همسایه شهید : کرامت دهقان
مادر شهید مرغی را به ما داد تا روی تخم بگذاریم، در نهایت سیزده جوجه سر از تخم بیرون آورد. چون مرغ و خروس مشخص نشده بود، نه ما راضی به تقسیم جوجه ها می شدیم که تقسیم کنیم و نه مادر شهید، در همین حین شهید از راه رسید و از ما خواست اجازه بدهیم تا او تقسیم کند، ما هم قبول کردیم ، مادر شهید یک جوجه را همان اول کار به ما بخشیدند، شهید چشمانش را بست و یک جوجه به ما میداد و یکی را به مادرش پس از مدتی که جوجه ها بزرگتر شدند معلوم شد که به هر نفرمان پنج مرغ و یک خروس رسیده بود که من و مادر شهید از کار ولی اله بسیار متعجب شده بودیم .
=====================
به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی
اگر می دانست که کاری درست است ، از هر که بود قبول می کرد ، خواه کوچک باشد یا بزرگ،یک بار به او گفتم ولی اله ! چون وقتی میخواهی عکس بگیری، به دوربین نگاه می کنی عکس هایت خوب نمی شود. قبول کرد و پس از آن حتی یک بار ندیدم به دوربین مستقیم نگاه کرده باشد.
==================
به روایت یکی از اقوام شهید
در حضور ایشان حجابمان را رعایت نمی کردیم ایشان با توضیح مسئله به من فهماندند که ما نامحرم هستیم و حجاب در مقابل نامحرم واجب است؛ شهید پیش از سن تکلیف با ما تعریفهای خنده دار میکردند اما همین که مکلف به انجام وظایف شدند دیگر با ما طبق حدود و مرزها رفتار می کردند و شوخی نمی کردند. به نوع پوشش هم اهمیت زیادی می دادند یک بار من لباس مد جدید خریده بودم به من گفت: نباید لباس مستکبری بپوشی! مرا به ساده پوشی دعوت کرد.
================
به روایت یکی از اقوام شهید
یک موقع شهید به منزلمان آمد با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.... وو نشسته بودیم از من پرسید : خب چکار میکنی ؟ گفتم: شکر خدا. گفت نماز هم می خوانی؟ گفتم : نه ، گفت پس چطور خدا را شکر میکنی ؟ !
===================
به روایت برادر شهید : حبیب اله بانشی
مادرم برایمان تعریف میکرد یکبار مریض بودم ولی اله مرا سوار موتورکرد و برای مداوا به هرابال مرکز بخش برد. در راه مدام با من صحبت می کرد تا سرگرم باشم در حین صحبت به من گفت مادرجان ! دعا کن که من گناه نکنم و پاک باشم، من گفتم من همیشه از امامزاده روستا خواسته ام که فرزندانم گناهکار نباشند.
===================
دوست و همزرم شهید على رضا بانشی هم نقل میکرد در جبهه بدن ولی اله تاولهای زده بود که او را خیلی اذیت می کرد به او گفتم که چرا به نزد دکتر نمی روی ؟ گفت : اینها کفاره گناهانم است و باید تحمل کنم....
برادرم نبی اله هم می گفت که چند روز قبل از شهادتش با حجة الاسلام شیخ جابر بانشی به ملاقات ایشان رفتم صورتش بسیار نورانی بود و شهادت به وضوح در چهره اش نمایان بود. ایشان در مراسم چهلم شهید به این موضوع اشاره کرد...
من هر وقت این چند خاطره را در کنار هم قرار می دهم به اخلاص شهید غبطه میخورم و مطمئنم دعای مادرم در حق ولی اله به اجابت رسیده است.
======================
به روایت همرزم شهید : علیرضا بانشی
نه ساله بودیم که کتابخانه ای در مسجد تشکیل دادیم و سرپرست گروهمان هم ولی اله بود. پول تو جیبی هایمان را جمع کردیم ، با آن پول ها پوسترهای عکس امام و کتابچه دعا خریدیم و کاسبی راه انداخته بودیم، از این کاسبی کتاب برای کتابخانه می خریدیم و هزینه پذیرایی مراسمها را هم می دادیم. هیچ وقت بابت پولهایمان از کسی تشکر و یا حمایتی نخواستم ، از میان جوانان عضو هم می پذیرفتیم که شرط ورود به گروه هم امتحـان احـکـامـی بــود که برگزار می شد عده ای از بزرگان ما را با این فعالیتها که می دیدند خوشحال شدند و ما را تحسین می کردند.
===================
به روایت همکلاسی شهید : علی رضا بانشی
روز بیست و دوم بهمن ماه بود که در مدرسه تئاتر بازی می کردیم. شهید نقش شاه رابازی میکرد در حین اجرای برنامه تاج از روی سرش افتاد. برای اینکه ضایع نشود اصلا به روی مبارکش نیاورد آرام تاج را برداشت و از درون تاج نگاهی به حضار انداخت، انگار که بخشی از نقش او بود.
==================
به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی
جبهه بودیم منطقه جفیر، یک نامه از طرف نامزدم آمده بود، چون من نبودم ولی اله نامه را گرفته بود، همین که آمدم ولی اله گفت : یک خبرخوش برایت دارم، نامه داری ولی به شرطی آن را به تو می دهم که شامت را به من بدهی! من هم که منتظر این نامه بودم، دیگه فکر شام را از سرم بیرون کردم و قسمتی از شام آن شبم را بخشیدم خلاصه نامه راخواندم و حاضر شدم تا صبح گرسنگی را تحمل کنم شهید هم می گفت: حالانامه را بگذار روی شکمت بخواب تا سیر شوی...
===================
به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی
خواب دیدم که شهید بالای قبرش ایستاده از او پرسیدم تو کجا هستی؟ گفت: بهشت. گفتم : این واقعا بهشته؟ من فکر نمی کنم بهشت باشه! اگر راست میگویی این حور العین ها را که میگویند در بهشت اند را به من نشان بده. بعد داخل قبرش شدیم پایین رفتیم پله ، پله بود، یک منظره بسیار زیبایی را دیدم جایی سرسبز بود گفتم پس کو حورالعین؟ گفت صبر کن کمی گشتیم و بعد آمدیم به من چیزهایی نشان داد و حورالعین را هم دیدیم .
==================
به روایت برادر شهید
هر کس در دوران کودکی اش وقتی که بازی میکند همان نقشی را که دوست دارد ، بر عهده می گیرد . شهید همیشه یک پارچه سفید پیدا می کرد و دور سرش می بست و نقش روحانی داشت و روی طاقچه خانه مان می نشست و به اصطلاح سخنرانی میکرد، پامنبری هم نداشت، من هم پامنبری درستی نبودم...
================
به روایت خانواده برادر شهید
یک وقت ولی اله عطر زده بود. مادرم به او گفته بود: عطر می زنی؟ نکنه خبریه ! کسی را زیر سر داری ایشان گفته بودند نه عطر زدن مستحب است. هروقت که به شهید ولی اله فکر می کنم یادم به پوشش ساده ،تمیز و مرتبی که داشتند می افتم. همیشه ایشان از عطر استفاده میکردند و موهایشان را شانه می زدند بخصوص وقت نماز که می گفتند عطر زدن مستحب است .
این موضوع از ساک و وسایل شهید که از ایشان باقی است به وضوح پیداست.
یک بار در جبهه یک قاب عکس بابت اینکه قرآن خوانده بودند جایزه گرفته بودند. و این قاب را برای فرزند من که تازه متولد شده بود آورد و گهواره نوزاد را بین خودش و همرزمش گذاشت و او را نوازش کرد. ایشان به کودکان علاقه زیادی داشتند. آن قاب هنوز در خانه مان نصب است.
================
به روایت خانواده برادر شهید
مشکلی برایم پیش آمد که ذهنم را مشغول کرده بود، رفتم سر قبرشهید ولی اله مشکلم را برایش گفتم و از او کمک خواستم
همان روز مشکلم حل شد.
یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت به برادر شهیدت بگو من فلان مشکل را دارم کمکم کن، عین صحبت ها و حرفهایی راکه دوستم برایم گفته بود به او گفتم، لحظاتی بعد دوستم تماس گرفت و تشکر کرد و گفت : سلام من را به برادرت برسان و حتما از او تشکرکن ، مشکلم حل شده.
=====================
به روایت برادر شهید
ولی اله به درس علاقه زیادی داشت و زیاد هم اهل مطالعه بود، برخلاف من که علاقه به درس نداشتم.
هر وقت که ما بیست می گرفتیم مادرم به عنوان جایزه برایمان تخم مرغ درست میکرد، خلاصه چی بگم از بیست های بیشمار ولــی الــه . و دریغ از بیست گرفتن من.
گاه می شد چند روز پشت سر هم ولی اله تخم مرغ می خورد چون حقش بود، نمره هاش هم عالی بود.
=====================
به روایت یکی از همسایگان شهید
همیشه ولی اله می گفت : ای کاش دختران و زنان بیرون از خانه نمی نشستند. هر گاه که می دید عده ای از زنان در حیاط نشسته اند عبور نمیکرد و به خانه نمی رفت.
===================
به روایت خواهر شهید
چون مادرم از دنیا رفته بود خیلی حوصله نداشتم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم که هیچکس را ندارم، برادرانم هم منزلمان نبودند، خوابم برد، خواب دیدم رفته ام کنار قبر مادرم، ولی اله را هم در خواب دیدم رفتم جلو، پیشانی اش را بوسیدم ، پس از آن احساس میکردم تمام دلتنگی هایم بر طرف شده است، اى کاش همیشه به عنوان نصیحت به مردان میگفت: مادران را که می بینید به چشم مادر خودتان نگاهشان کنید و خواهران را نیز به چشم خواهر خودتان ببینید .
=================
به روایت خواهر شهید
به منطقه هرابال رفت تا به تحصیلاتش ادامه بدهد. هنگام نمازظهر همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و با چوب به قوطی میزدند تا او نتواند نماز بخواند و هنگام قرآن خواندن نیز او را مسخره می کردند. پس از آن ایشان تصمیم قاطع گرفتند و برای ادامه تحصیل به شیراز دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی واقع در فلکه (خاتون) رفتند. در مدرسه شهرستانـی هـم یکبار در مسابقه قرآن اول شده بود و به او ساعت رومیزی جایزه داده بودند .
===================
به روایت خواهر شهید
عکس شاه را از کتابش جدا کرده بود و به دیوار توالت چسبانده بود . روی دیوار مسجد و باغ ها مرگ بر شاه می نوشت حتی تا روستای قوام آباد هم برای شعار نوشتن رفته بود در راهپیمایی ها همراه با شهید سیف اله زارع کس امام و آیت اله طالقانی را حمل می کردند.
=====================
به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی
همیشه می گفت من شهید میشوم، یک بار از او پرسیدم مگر علم غیب داری؟ گفت: مادرم زن مومنه ای است، چون او خواب دیده که شهید می شوم...
بعد از این ماجرا سرباز بودم که خبر شهادت ایشان را فهمیدم؛ یک پتو کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم. آنقدر گریه کردم که تمام دوستانم و فرمانده ها دورم جمع شدند پرسیدند: مگه چی شده؟ گفتم یکی از دوستانم که مثل برادرم بود شهید شده است.
===================
تا قبل از جبهه و جنگ آرزویش این بود که روحانی شود و بتواند در این لباس خدمتی به جامعه بکند. اما پس از اینکه جنگ و آتش به میان آمد آرزویش فقط شهادت بود پس از شهادت شهید اکرم بانشی، گریه امانش نمیداد....
=====================
برادر شهید : به مادرم علاقه زیادی داشت هر حرفی داشت به مادرم می زد و با او مشورت می کرد.
پدر شهید : به مادرش احترام زیادی می گذاشت با من هم همینطور بود هرچه می خواست مستقیما به من نمی گفت به مادرش می گفت و مادرش هم به من می گفت تا برایش تهیه کنم.
====================
به روایت همسر برادر شهید
یکبار در مزرعه پنبه در حال پنبه چیدن بودیم و فصل هندوانه تمام شده بود ولی اله کوچک بود و در مزرعه می گشت. ناگهان دیدیم با صدای بلند و با زبان بچه گانه مادرش را صدا می زند و میگوید: هندوانه ! هندوانه !
هندوانه بزرگی بود آن را چیدیم و همگی از آن خوردیم.
====================
به روایت خواهر شهید
شب که می شد شهید چراغ دستی بر میداشت و به خانه دوستانش میرفت تا به آنها قرآن یاد بدهد و گاهی هم به خانه عمویم می رفت تا خودش یاد بگیرد.
روزها هم در مسجد کلاس داشت و برای بچه های کوچک کلاس قرآن برگزار می کرد. اکثر مواقع در مدرسه پیش نماز بچه ها می شد.
پدر شهید: یک بار به من گفت یک قرآن برایم بگیر، رفتم به مغازه دار (مشهدی شاه قدم ) گفتم: یک قرآن درشت خط با معنی برایم بیاور هرچه قدر هم قیمتش باشد به چشم، قرآن را نود تومان برایش خریدم آن قرآن هنوز هم هست .
========================
به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی
اگر فرهنگ شهید شناسی ما رشد کند می فهمیم که شهدا به خاطر چه چیزی جانشان را به خطر انداختند. اگر به دنیا دل ببندیم از شهدا غافل میشویم دنیا فریبنده است و ما خودمان فریب می خوریم رفتن به سوی دنیا حالت سراشیبی دارد. اگر خودت را خلاص کنی خود به خود میروی، چون شهدا در مسیر خدا هستند و مسیر دنیا رفتنش راحت تر است ما از شهدا غافل شده ایم و به دنیا دل بسته ایم دلیل دیگر غفلت از شهدا این است که تبلیغ در مورد شهدا کم است. انسان باید به درجه ای برسد که درِ شهادت هم برایش باز شود . شهید با آرامش می میرد شهید قلبش شاد است و درونش امیدوار مثل امام با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد . اگر ما همانطور زندگی کنیم که رضای الهی در آن باشد این مرگ هم خودش عین شهادت است .
=========================
شهید ولى الله بانشی
به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی
من باورم اینست که شهادت ولی اله حق مادرم بود، این شهادت، هدیه ای به فرهنگ شهید ایشان بود. پیکر پسرش را درون جعبه تابوت قرار بدهند و با پرچم ایران کادو پیچش کنند و به او تقدیم کنند. هرگز فراموش نمی کنم آن لحظه ای که مادرم بالای سر تابوت ولى اله رفت، خیلی صبورانه می گفت: عزیز دور از وطن خوش آمدی به وطن، اسلام اگر بیند خطر فرزنـد فـدایــش مـی کنم برای آقای نجفی مسوول بنیاد شهید بیضا (سردار شهید شیخ علیرضا نجف پور) ایشان اهل تقوا بودند و بعدها در جبهه مفقود شدند حرکات مادرم بسیار تعجب آور بود و گریه می کرد .
روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد
التماس دعا : هدهد