شهید بزرگوار نجیم بانشی
شهید نجیم بانشی
فرزند علی
ولادت : 3/3/1327 بانش بیضا
ازدواج بهمن ۱۳۵۲
شهادت : 5/11/1365 شلمچه، عملیات کربلای ۵
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
بسم رب الشهدا
تولد و مرگ و روزهای زندگی تکرار شدنی اند ، و این بار تولد فردی که اسم و نامش مـانـدگـار می شود.
نجیم بانشی در سوم خرداد سال بیست و هفت در خانواده ای وفادار به اسلام و انقلاب در روستای بانش به دنیا آمد دوران نوجوانی در امرار معاش کمک کار پدر بود ، کشاورزی و دامپروری و دست فروشی انجام میداد با همه اعضای خانواده صمیمی بود و نسبت به پدر و مادر احترام و توجه ای خاص داشت. دوست و آشنا از خوش اخلاقی و شوخ طبعی او تعریف می کنند.
برای رعایت حلال و حرام ، با همه کس رفت و آمد نمی کرد و تا جایی که امکان داشت بیرون خانه غذا نمی خورد، اهل خانواده را به نماز سفارش میکرد و تاکید خاصی روی امر به معروف و نهی از منکر داشت.
بهمن پنجاه و دو ازدواج میکند ، همسرش میگوید: کار و تلاش برای کسب روزی حلال از ویژگی های بارز زندگی این مرد است. در همه امور هدف و توکلش به خداوند بود و رزق و روزی حلال را فقط از خدا میخواست. دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت می کرد ، مقلد امام بود و در همه جا از امام خمینی (ره) و انقلاب طرفداری می نمود. هر طور می توانست در کارهای خانه کمکم میکرد، بخاطر علاقه به ائمه (ع) اسم بچه ها را محمد ، جعفر، علی، فاطمه، اعظم و زهرا گذاشت. به مدرسه بچه ها سر می زد، خودش تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود ولی مرا قسم می داد اجازه بدهم بچه ها درس شان را ادامه بدهند.
اولین بارسال 60 با وجود داشتن دو فرزند عازم جبهه آبادان و عملیات فتح المبین شد، مرخصی که آمد مثل اینکه از زیارت آمده باشد همه به دیدنش می آمدند، دیگر روحیه ماندن در خانه را نداشت، وقتی کنار هم بودیم فکر میکردم و می دانستم که او شهید می شود. بار دوم به دهلران رفت و سه بار بعدی را در شلمچه و عملیاتها کربلای چهار و پنج حضور داشت. در تمام پانزده ماه حضور در جبهه مسئولیتش آرپی جی زن بود.
عاقبت پس از ماهها نبرد در جبهه های حق علیه باطل و به قول خودش جهاد با کفار در تاریخ پنجم بهمن شصت و پنج در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت تیر به سینه اش در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
چند سخن از شهید
بهشت توی این دنیاست، هر که لیاقت دارد باید برود جبهه و امام حسین (ع) را یاری کند.
هدفتان خدا باشد.
استان فارس کم شهید داده، لازمه ما به جبهه برویم...
تا پیروزی اسلام در جبهه می مانم.
سفارش میکنم که همیشه در راه خدا باشید.
خدایا نگذار من توی رختخواب بمیرم، این راه ( جبهه رفتن) برای من افتخار است ، می روم تا انشاالله پیروز شویم. بازتایپ : هدهد
وصیت نامه شهید نجیم بانشی
بسمه تعالی
با عرض سلام بر یگانه منجی عالم بشریت امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و به امید هرچه زودتر پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه قوای کفر خدمت جناب آقای علی حسین بانشی سلام.
پس از عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خدای متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشی باری اگر جویای حال اینجانب نجیم بانشی شوى الحمدلله حالم خوب است و به دعاگوی شما مشغولم خانواده ات را سلام می رسانم و امیدوارم حالشان خوب باشد.
راجع به آن وصیت نامه که بدست خواهرت داده ام باید خودش باشد و شما ، من کسی را قبول ندارم اگر بخواهید بجای من قبول کنید در روز قیامت جواب باید بدهی ....اگر چنانچه کسی گفت که من نیامده ام و به لقا اله پیوستم بگویید اینها صغیر هستند ما برویم در آنجا در زمین گور مقصود آباد او بیاد جای ما... من نه اینجا راضی هستم نه در روز قیامت ، که بچه های من کم زبان و فقیر هستند که حق آنها را کسی پایمال نکند.
هشت هزار و دویست و پنجاه تومان بدهکار جناب آقای حاج هدایت اله هستم پول کود را اگر فروختی مال الاجاره او را بدهید دو ساعت آب مال صفر (یکی از اهالی روستا) هر چه میشود ساعتی به او بپردازید، پانصد و پنجاه تومان جای صفر داده ام به حاجی و هرچه میشود بقیه اش را بدهید یک سوزن آنژکتور موتور پلاکستان بلک (استون) و آچار فرانسه را (و) بدهید بدست مشهدی احمد که زن و بچه به فریاد من نمیرسد، یادم نبوده است که کجا آن را انداخته ام و ... دیگر عرضی ندارم بجز سلامتی شما را، خداحافظ
یک سیمان به جمال بدهکارم به او بدهید، بیست کیسه سیمان از سبز على طلبکارم – بیست کیسه سیمان از سردار طلبکارم - بیست کیسه از عبدالکریم طلبکارم و پانصد و هفتاد تومان پول به او بدهکارم - یکصدو بیست تومان به سیاه فرزند علی باز بدهکارم.
این را نوشتم که اگر من نیامدم بدانی خط خودم است، زیاده عرضی ندارم. والسلام – نجیم بانشی
================
منبع : نرم افزار بهانه....شهدای بانش
بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد
==================
خاطراتی از شهید نجیم بانشی
==================
به روایت خواهر شهید
هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، یادمه که ماه رمضان به برادرم سفارش میکردم که سحر مرا بیدار کند. نجیم موقع سحر برای اینکه مرا بیدار کند به من میگفت: خواهر کوچولو ، بیدار شو که سحرخانم به خونمون اومده. در عالم بچگی ، خیال میکردم هر وقت سحرخانم به خونمون بیاد باید روزه بگیرم . وقتی بیدار میشدم سراغ سحر خانم را می گرفتم برادرم میگفت: سحرخانم به خونه همسایه ها رفته تا اونا را برای روزه گرفتن بیدار کنه، فرداشب زودتر بیدار شو تا اونو ببینی. من هم به خیال خودم منتظر فردا شب میشدم.
========================
به روایت همرزم شهید : حاج پیرعلی بانشی
دهلران بودیم شهید نجیم در گروهان ما نبود، یک روز صبح اتفاقی او را دیدم ، مظلوم وار اومد پیشم گفت: دلم تنگ شده ، میخوام برم ده (روستا) و برگردم، ازش پرسیدم برای چی میخواهی بری؟ گفت: زنم باردار است، دلم میخواهد، یه سری به او بزنم، مرخصی بسیار کوتاه مدتی گرفت ، دقیقا ، سر ساعت مقرر برگشت.
================
به روایت خواهر شهید
بار آخری که نجیم میخواست به جبهه برود او را نصیحت کردم که پنج تا بچه داری و خانمت هم سفری داره جبهه حق است ولی بچه های تو کوچک هستند اگر تو بروی کی اینها را سرپرستی میکنه؟ در جوابم گفت: بچه ها امانت خدا هستند و من اینها را به خدا میسپارم، نمیخوام در رختخواب بمیرم. این راه جبهه رفتن برای من افتخار است، می روم تا انشااله پیروز شویم. و گفت : ما دیگه همدیگر را نمی بینیم ، دیدار ما روز قیامت است. چند وقت بعد
خبر آوردند که برادرت شهید شد.
=====================
به روایت خواهر شهید
به برادرم گفتم حالا که میخوای به جبهه بروی و خودت میگی دیگه برنمیگردم، یه چیزی به عنوان یادبودی به من بده گفت: هر وقت به یاد من افتادی ، گوشه ای بنشین و به یاد حضرت زهرا (س) گریه کن، همین نصیحت را بعد از شهادتش، یکبار دیگه در خواب هم به من گفت، ولی من اصرار به گرفتن یادبودی کردم، گفت : من که چیزی ندارم، فقط یک کیف دارم که لباسهایم را در آن میگذارم، این هم برای تو، لباسهایش را در پلاستیک گذاشت و کیف را به من داد امروز من غیر از یاد حضرت زهرا (س) یادبودی دیگری از او ندارم...
=======================
به روایت عموی شهید : خداویس بانشی
آخرین باری که نجیم اومد خونه ما خداحافظی ، گفت: ایندفعه می خوام برم جبهه سر صدام را بیارم ، رفت و دیگه برنگشت .
مادر جاویدالاثر حسین صادقی - نجیم را دیدم که کیســـه بـرنـجـی را بر شانه نهاده و به خونه میبره ، پرسیدم این چیه؟ گفت: این برنج را خریدم برای مراسم خودم تا برای مردم غذا درست کنند و بخورند. مـدتـی بـعـد شهید شد و از همان برنج برای مراسم شهید استفاده کردند .
=============
نجیم توی ماشین بود داشت میرفت جبهه، آب ریختیم پشت سرش، گفت: ارواح باباتون، چه آب بریزید چه نریزید، ما این دفعه دیگه اگر خدا بخواهد شهید می شیم...
رفت و دیگر
===================
به روایت خواهر شهید
حدود سی ودو سال پیش ازدواج کردم و خونه ما شیراز بود. شهید اومده بود به من سر بزنه. اون موقع وضع مالی مردم خوب نبود من هم فرش و رختخواب مناسب نداشتم. بعد از اینکه شرایط مرا دید، دو دست رختخواب داشت، یکی از آنها را به من داد. گفتم : داداش من نمی خوام گفت: دلم طاقت نمی آورد که تو اینجوری زندگی کنی، اول که خدا به تو بدهد، بعد هم تا وقتی که زنده هستم هر چه که داشته باشم را بدون تو استفاده نمی کنم.
=================
به روایت محمد بانشی افراسیاب
در تاریخ ۶۵/۹/۸ کاروان بچه های رزمنده، از روستای شهید پرور بانش به جبهه اعزام شد، بنده به همراه شهید گرامی شهید نجیم بانشی جزء این کاروان بودیم . در یکی از روزهای عملیات کربلای ۵ هنگامیکه با دو نفر از رزمندگان برای جمع آوری اجساد شهدا در یکی از محورهای شلمچه ، شهرک دیوجی عراق ماموریت داشتیم ، با شهید نجیم برخورد کردیم. ایشان به ما سفارش کرد: آتش دشمن بسیار سنگین است به نیروهای خودی بخاطر آتش دشمن و نداشتن امنیت فرمان عقب نشینی خاکریز به خاکریز داده اند، شما هم مواظب باشید. به او گفتم ماموریت ما جمع آوری شهدای گذشته است و فوراً به معراج شهدا بر میگردیم. حدود دو ساعت بعد که به عقب برگشتیم، خبر شهادت این شهید عزیز را دادند خداوند روح این شهید عزیز را شاد کند.
به روایت همرزم شهید : حاج قاسم بانشی
اولین خاطره ای که از شهید نجیم یادم می آید ، مربوط به حدود سال های پنجاه و یک می باشد. در آن زمان وضع اقتصادی مردم خوب نبود و همه با مشقت زندگی میکردند، ولی با این حال صداقت و درستکاری سر لوحه کار مردم بود.
منزل این شهید در کنار باغ انگور مرحوم پدرم بود فصل انگور از باغ ما انگور میخرید و در لوده، صندوق چوبی بزرگی که بوسیله چهار پایان حمل میشود، می گذاشت و در روستاهای اطراف میفروخت و از این راه مقداری از مخارج زندگی را تامین میکرد.
=================
بعد از عملیات کربلای چهار چون عملیات لو رفته بود ، نیروها سر در گم بودند. شهید نجیم بر اثر موج گرفتگی از گردان خود جدا شده بود و به محلی غیر از مقر خود رفته بود.من که رفته بودم از گردانهای دیگه سرکشی کنم، اتفاقی شهید نجیم را دیدم که تلوتلو میخورد و لباس و اسلحه او هم گل آلود شده بود. جلو رفتم و صداش زدم، مثل آدمی که خواب زده شده باشد، یکدفعه با صدای بلند گفت: بله ، بفرما !؟ گفتم: عمونجیم ،اینجا چکار میکنی؟ با نگاه اول من را نشناخت. چند لحظه بعد گفت: بچه ها را گم کردم با هم به مقر تیپ المهدی برگشتیم. چند روز بعد در عملیات کربلای پنج شهید شد. این آخرین دیدار من و شهید بود.
به روایت دوست شهید : آقاحسین بانشی
روزی که می خواست به جبهه برود به من گفت می روم و
شهید می شوم.
چون با هم زیاد شوخی میکردیم ، گفتم حالا تو برو بعد بگو شهید میشوم. در جوابم گفت: این بار مثل همیشه نیست ، دیگه بر نمیگردم. به این نشانی که یازده روز دیگه می آیند بانش و باز هم بسیجی می برند، دقیق یازده روز بعد ، عده ای را به جبهه بردند شهید نجیم آن روز به من گفت: از دو نفرسیمان طلبکارم ، من شهید میشوم شما سیمانها را از آنها بگیرید و با آن سنگ قبرم
را ببندید.
===================
به روایت همرزم شهید:علی رحم بانشی
یک عراقی گستاخ کنار رود کارون به امام (ره) فحش می داد. شهید معراج در جواب او به عربی به صدام فحش داد، شهید نجیم با اسلحه ای که دستش بود یک تیر به طرف او انداخت و عراقی گستاخ کشته شد. چون از فاصله زیادی او را زده بود میخندیدیم به او میگفتیم چطور او را زدی؟او هم فکرمیکرد بانش است گفت از اینجا تا خانه هِدا مرودشتی (یکی از اهالی بانش) فاصله بود او را زدم. از آن، شهید معراج مدام به او میگفت: یک مرتبه دیگر بگو از کجا تا کجا فاصله بوده و همگی با هم می خندیدیم
===================
نجیم بانشی
به روایت همرزم شهید : صفر على نوروزى
در یکی از شبهای عملیات کربلای پنج شهید نجیم به دلش افتاده بود که فردا شهید میشود به بچه ها میگفت فردا شهید خواهم شد از همه حلالیت می طلبید و تا سپیده دم صبح بیدار بود و عبادت میکرد. یادم هست که فرمانده چند بار به چادر ما سر زد، وقتی دید شهید نجیم هنوز نخوابیده گفت: آقای بانشی فردا عملیات در پیش داریم، زودتر بخواب، شهید گفت: امشب شب آخری است که زنده هستم میخواهم با خدای خویش راز و نیاز کنم. فردا نجیم شهید شد و عملیات کربلای پنج هم با پیروزی به پایان رسید.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
===================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس