امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۰۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهیدان، جلوه گاه آفتابند

شهیدان چهره های بی نقابند

در این دنیای خون و دود و آتش

شهیدان موج های انقلابند

شهید عزت الله اسفندیاری

فرزند افراسیاب

ولادت: 5 مرداد 1333 باجگاه

شهادت: ۱۳۹۵ دی ۲۹ شلمچه

نام عملیات کربلای ۵

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

شهید عزت اله اسفندیاری در پنجم مرداد ۱۳۳۳ در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. پدر وی کارگر اداره کشاورزی بود که بعد از غارت اموالش توسط خوانین مزدور در روستای باجگاه سکونت گزیده بود.

شهید دوران ابتدایی را در مدرسه روستا سپری نمود و به علت نبود دبیرستان در روستا برای مدتی تحصیل را رها کرده و به

کار مشغول شد. چندی بعد برای ادامه تحصیل راهی دبیرستانی در زرقان شد و موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید.

از همان زمان مشتاق مسائل مذهبی بود و با شرکت پیگیر در جلسات قرآن به فراگیری این کتاب آسمانی پرداخت و فعالیت های مذهبی خود را آغاز نمود. به دلیل عدم وجود مسجد در روستا عزت اله به همراه تنی چند از دوستانش مسجد صاحب الزمان را بنا نهاد. پس از اتمام کار مسجد با کمک دوستان کتابخانه ای هر چند کوچک در مسجد احداث نمود.

در آن سالها تماس با محافل روحانی را آغاز نموده و مرتبا با حوزه علمیه قم مکاتبه میکرد و جزوات عقیدتی را دریافت نموده و پس از فراگیری آنها در آموزش این مسائل به دیگران می کوشید.

در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت و یک سال بعد در پی دستور امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها خدمت را رها کرد و از پادگان گریخته و به روستا بازگشت و مبارزات انقلابی خود را به طور مخفیانه آغاز نمود. از جمله این مبارزات پخش اعلامیه های امام و برقراری جلسات و ارشاد دیگر جوانان برای گام نهادن در مسیر انقلاب بود... او بانی بیشتر محافل و مجالس مذهبی در روستا بود بخصوص جشنهای نیمه شعبان که به دلیل عشق و ارادت وافرش به امام زمان عجل الله تعالی فرجه در برگذاری هرچه باشکوه تر آن بسیار می کوشید.

او علاقه عجیبی به کمک و خدمت به مستضعفین داشت. از این رو در کمیته امداد امام خمینی شیراز شروع به کار کرد و پس از فرمان تاریخی حضرت امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی وارد بسیج شده و در ایجاد گروه مقاومت بسیج روستای خود با اخلاص و شوق بسیار کوشید و مسئولیت گروه مقاومت را بر عهده گرفت و تا لحظه شهادت بار این مسئولیت را

به دوش کشید.

در طول سالهای جنگ چندین بار به جبهه رفت و در عملیاتهای مختلف از جمله فتح المبین، آزادسازی خرمشهر، بیت المقدس و سرکوبی خوانین مزدور منطقه فارس شرکت نمود که در عملیات بیت المقدس از ناحیه دست و پا مجروح شد و برای مدتی در بیمارستان مفتح تهران بستری گردید.

پس از بهبودی در سال 1362 مجدداً راهی جبهه ها گشت و پس از بازگشت به سازمان جهاد سازندگی پیوست و در کمیته کشاورزی جهاد سازندگی زرقان کار خود به فعالیت پرداخت.

هم زمان با تلاش بی وقفه در جهاد سازندگی اوقات فراغت خود را در گروه مقاومت سپری میکرد و به سازماندهی و به کار گیری بیشتر نیروهای جوان جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب می پرداخت. در سال ۱۳۶۴ در حین خدمت در سازمان جهاد سازندگی در رشته کشاورزی گرایش زراعت در کنکور سراسری پذیرفته شد و شروع به فراگیری علم نمود تا بتواند با داشتن

سلاح ایمان و علم هرچه بیشتر به وطن خود خدمت کند.

علیرغم علاقه وافر ایشان به علم آموزی بنا به تکلیف شرعی و ملی برای چندمین بار عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و در یگان دریایی لشکر ۱۹ فجر سپاه شیراز به انجام وظیفه پرداخت. در طی این مدت نیز از انجام مسئولیتهای خود در گروه مقاومت و هدایت گروه غافل نبود چنانچه در آخرین پیام وی در این باره آمده است: ماشینم را در اختیار بچه های گروه مقاومت قرار دهید تا گروه بهتر بتواند وظایف خود را انجام دهد."

او در زندگی با برکت خود همواره رضای خداوند را در نظر داشت و در هر پست و مسئولیتی از کمک به بندگان خدا بخصوص قشر مستضف غافل نبود، همچون یک کارگر خشت خشت بنای مسجد و گروه مقاومت را روی هم چید، چون امدادگری در کمیته امداد به یاری محرومان شتافت، به عنوان یک جهادگر به یاری روستانیان پرداخت و در سنگر دانش برای اعتلای ایران اسلامی به تحصیل علم و دانش مشغول شد.

از خصوصیات بارز ایشان دقت عمل زیاد در مسئولیت های محوله بود. ایشان هیچگاه از صرف مال و جان خویش در راه اهداف مقدس خود دریغ نداشت....

نهایتاً این جهادگر خوش فکر و همیشه در صحنه و ازخودگشته در ماموریتی که در یگان دریایی لشکر ۱۹ فجر به او محول گردیده بود هدف بمباران وحشیانه رژیم سفاک عراق قرار گرفت و در تاریخ ۲۹ دی ماه سال 1395 در منطقه شلمچه به آرزوی دیرین خود که فدا شدن در راه دین خدا بود رسید و شربت شهادت نوشید...

از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر و دو فرزند دختر به یادگار مانده است.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۰
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گوشه ای از بیانات امام خامنه ای درباره شهید و شهادت

بزرگداشت شهدا برای آینده‌ی این کشور، حیاتی و ضروری است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷
جلسات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی حرکت جهادی و ادامه‌ی شهادت است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷

اسامی مقدس شهدای گرانقدر بانش بیضا بر اساس نرم افزار «بهانه های پرواز، نرم افزار جامع شهدای بانش»...با تشکر از برادر گرامی حبیب بانشی، اگرچه برای این نرم افزار زحمت فراوانی کشیده شده ولی هنوز جای کار دارد و می تواند تکمیل تر از این باشد. نکته دیگر اینکه اینهمه اطلاعات مفید حتماً نیاز به سیستم کامپیوتری دارد که در دسترس همگان نیست اما اگر بصورت کتاب درآید در دسترس همگان قرار می گیرد و به عنوان کتابی مقدس می تواند در هر خانه ای کنار قرآن و مفاتیح باشد و دائماً از آن استفاده گردد... یکی از اهداف انتشارات هدهد برای تبدیل خاطرات شهدا به کتاب همین است. والسلام

شهدای گرانقدر بانش بر اساس الفبا

  1. شهید بزرگوار رسول استوار
  2. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی
  3. شهید بزرگوار اکرم بانشی
  4. شهید بزرگوار امرالله بانشی
  5. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی
  6. شهید بزرگوار ایرج بانشی
  7. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار
  8. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحمان 
  9. شهید بزرگوار خورشید بانشی
  10. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی
  11. شهید بزرگوار رضا بانشی
  12. شهید بزرگوار زاهد بانشی
  13. شهید بزرگوار سیف الله بانشی
  14. شهید بزرگوار صادق بانشی
  15. شهید بزرگوار صیاد بانشی
  16. شهید بزرگوار عادل بانشی
  17. شهید بزرگوار عباس بانشی
  18. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی
  19. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی
  20. شهید بزرگوار عزیز بانشی
  21. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی
  22. شهید بزرگوار علیرضا بانشی
  23. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی
  24. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا
  25. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید
  26. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر
  27. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات
  28. شهید بزرگوار معراج بانشی
  29. شهید بزرگوار نجیم بانشی
  30. شهید بزرگوار ولی الله بانشی
  31. شهید بزرگوار هاشم بانشی
  32. شهید بزرگوار خداداد جوکار
  33. شهید بزرگوار سپهدار زارع
  34. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی
  36. شهید بزرگوار حسین عباسی
  37. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس
  38. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی

=================================

شهدای گرانقدر بانش بر اساس تاریخ شهادت

  1. شهید بزرگوار حسین عباسی 590808 
  2. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات 600705
  3. شهید بزرگوار زاهد بانشی 600710
  4. شهید بزرگوار صیاد بانشی 600908
  5. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی 601012
  6. شهید بزرگوار خورشید بانشی 610303
  7. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی 610311
  8. شهید بزرگوار امرالله بانشی 610717
  9. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس 610816
  10. شهید بزرگوار سپهدار زارع 610819
  11. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی 620116
  12. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی 621211
  13. شهید بزرگوار ایرج بانشی 621212
  14. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی 631226
  15. شهید بزرگوار صادق بانشی 641121
  16. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی 641121
  17. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی 641121
  18. شهید بزرگوار اکرم بانشی 641123
  19. شهید بزرگوار ولی الله بانشی 650308
  20. شهید بزرگوار خداداد جوکار 651025
  21. شهید بزرگوار هاشم بانشی 651026
  22. شهید بزرگوار عزیز بانشی 651101
  23. شهید بزرگوار معراج بانشی 651104
  24. شهید بزرگوار نجیم بانشی 651105
  25. شهید بزرگوار سیف الله بانشی 651210
  26. شهید بزرگوار رسول استوار 660104
  27. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار 660124
  28. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا 660412
  29. شهید بزرگوار علیرضا بانشی 660607
  30. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی 660717
  31. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی 670304
  32. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحیم  670304
  33. شهید بزرگوار عباس بانشی 670304
  34. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید 670304
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی 670304
  36. شهید بزرگوار رضا بانشی/ عبدالرحیم 670404
  37. شهید بزرگوار عادل بانشی 720402
  38. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر 720604

==============

آمار38 شهید گرانقدر بانش بر اساس سال

سال 59 یک شهید

سال 60 چهار شهید

سال 61 پنج شهید

سال 62 سه شهید

سال 63 یک شهید

سال 64 چهار شهید

سال 65 هفت شهید

سال 66 پنج شهید

سال 67 شش شهید

سال 72 دو شهید

===========

شهدای بانشی مدفون در گلزار شهدای شیراز

شهید خورشید بانشی

شهید ذبیح الله بانشی

شهید سید ابوالحسن موسوی بانشی – سید عباس

مرقد منور شهدای فوق در شیراز و بقیه در روستای بانش میباشد.

==============

دو شهیدی های سرفراز

برادران شهید جعفر  و رضا بانشی فرزندان عبدالرحمان

پدر و پسر : شهید عباس بانشی فرزند شهید عوض آقا بانشی

===============

مسن ترین و جوان ترین شهید

شهید عوض آقا ۵۵ ساله -  مسن ترین

و شهید رسول استوار با 15 ساله - جوانترین شهید روستا

=============

شهدای مفقودی که بعدها تشییع و خاکسپاری شدند

شهید ایرج بانشی

شهید سیف اله زارع مویدی

شهید امراله بانشی بانشی

شهید جعفر بانشی فرزند عبد الرحمن

که بعد از جنگ تحمیلی فقط پلاک و استخوانشان تشییع و در بانش دفن شد

============

و سه شهید جاویدالاثر که هنوز پیکر مطهر آنها کشف و شناسائی نشده:

شهید حسین عباسی

شهید حسین صادقی

و شهید عباس بانشی

==============

دو شهید بزرگوار بانش نیز در ماموریتهای بعد از جنگ تحمیلی به فیض عظمای شهادت نائل شدند:

شهید محمد رضا بانشی فرزند نصیر

و شهید عادل بانشی

روحشان شاد و یادشان گرامی

لطفا آمارهای دیگر را اعلام فرمایید تا در سایت قرار دهیم. 09176112253 صادقی.

والسلام - بازتایپ، پژوهش، ویرایش و انتشار در وب: انتشارات هدهد

===============================

دانلود کتابهای صلواتی انتشارات هدهد

هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
دانلود ۱۸ کتاب صلواتی در همین سایت
دانلود 17 کتاب صلواتی هدهد  در سایت کتابراه
وبلاگ قبلی انتشارات هدهد، + وبلاگ امام زادگان عشق، شهدای زرقان
وبلاگ کوثریه ، شعر، + وبلاگ شاهزاده قاسم زرقان ،
والسلام - محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
hodhodzar@gmail.com + 09176112253
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰ نظر ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا. با صلوات اینجا را کلیک کنید. یاعلی

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۷:۳۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جاویدالاثر حسین عباسی  

فرزند : محمد (شامردان)

ولادت : 11/3/1334 بانش بیضا

شهادت : 8/8/1359

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت و شهادت

=================

دختر شهید یک بار دیگر سراغ عکس بابا رفت، شاید برای هزارمین بار بود که عکس پدر را میدید و اشک میریخت ، عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت. چشمانش را بست، شاید بابا را ببیند. سالهاست که در حسرت دیدن باباست، افسرده بود که چرا او مانند هم سن و سالهایش دست نوازش پدر را بر سر خود احساس نمی کند.

پدرجان سالهاست که صدای گرمت را نشنیده ام ، سالهاست که نگاه پر فروغ و مهربانت به چهره ی خسته مادر مانده. آری من صورت زیبایت را ندیده ام ، اما بسیار مشتاق دستان گرمت هستم هیچ خاطره ای از تو در ذهن ندارم ، اما از شما زیاد شنیده ام .

مثلا شنیده ام که در تاسوعای حسینی به دنیا آمدی و به همین خاطر نامت را حسین گذاشتند. کودکی، شوخ طبع ومهربان بودی، شیطون بودی اما با کسی دعوا نمی کردی، همیشه با طمانینه و آرامش حرف میزدی، هیچگاه بدی و عصبانیت در حرفهایت دیده نمیشد.

شنیده ام خیلی به حرف پدرت گوش میدادی و به صله رحم، حجاب و نماز اهمیت میدادی و دوران نوجوانی ات کشاورزی میکردی. پدرجان میدانم که تا کلاس پنجم ابتدائی درس خوانده ای، می دانم که در کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران خدمت می کردی، اما دوست نداشتی کسی بداند در سپاه هستی، شاید فکر میکردی ریا می شود. میدانم که بار اول با ماشین شخصی به جبهه وسایل بردی و ۴۵ روز بعد با شجاعت برگشتی جبهه رفته بودی، رفتی تا به دوستانت که گرفتار شده بودند کمک کنی ، دوستانت که 

بار دوم برگشتند و اما تو...

عمه از روزی که می خواستی به جبهه بروی برایم گفته، آن روز در جواب خواهش عمه که التماس میکند به جبهه نروی گفتی به خاطر دینم به جبهه میروم، وظیفه دارم از وطنم دفاع کنم، این آرم را روی لباس من می بینی؟ روی این آرم نوشته اسارت – شهادت – گمنامی.

هزار هزار تابوت استخوان دار چشمان بسیاری را از انتظار در می آورد، ولی چشمان خسته من و مادر و برادرم، هنوز در حسرت دیدار تو مانده است. آری ؛ من ، چشم به راه بازگشت تو در حصار تنهایی نشسته ام، باز آی، باز آی و بگذار غمهایمان را با یکدیگر تقسیم کنیم، باز آی و روحی دوباره در کالبدم روان ساز.

........

اینکه اگر کسی نمازش را نمیخواند، خیلی عصبانی میشدی ، از طرفدار سرسخت امام خمینی بودی و اعلامیه پخش میکردی ، از اینکه مرگ برشاه میگفتی، از اینکه تکیه کلامت بوده : مال دنیا ارزش ندارد و این آخرت است که مهم است، از رفت و آمد زیادت به مسجد، از اذان گفتنت زیاد شنیده ام. دیگران یادشان هست که به عمو میگفتی اگر نمازهایت را بخوانی و روزه ات را بگیری هر چه دوست داری برایت میخرم. 

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

===========================

به روایت خواهر شهید

یک روز عمه ام که در روستایی دور از ما زندگی می کرد، ناهار مهمان ما بود. وقت ناهار، عمه گفت: فکر کنم شاه برود. حسین به عمه گفت: باید بگوئی مرگ بر شاه ، و گرنه از ناهار خبری نیست تا عمه شعار نداد ، ناهار نخوردیم.

__________________________

به روایت خواهر شهید

من و خواهرم و حسین کوه رفته بودیم، از دور ماشین یکی از آشنایان را دیدیم که به سرعت رد میشد. دویدیم تا به ماشین برسیم، ماشین می خواست از ما رد بشود، حسین یک سنگ برداشت و با شوخی به طرف ماشین نشانه گرفت و گفت من دو تا خواهرهایم را این همه راه دواندم، حالا تو نمیخوای سوارشون کنی؟ ماشین ایستاد و سوار شدیم. حسین کلی خندید و گفت نمیخواستم سنگ را پرتاب کنم ، فقط می خواستم اوبترسد و بایستد.

====================

به روایت خواهر شهید

نیمه های شب بود که از خواب بیدارشدم، خواستم آب بخورم، حسین را دیدم که بیدار است. پرسیدم داداش چرا بیداری؟ گفت: امشب شب احیاست، هر کس تا سحر بیدار بماند و دعا بخواند خداوند دوستش دارد و او را وارد بهشت کند تو هم بیدار باش گفتم: نه ، داداش من خوابم می آید، گفت ستاره ها را بشمار تا خواب از چشمانت دور شود و بتوانی بیدار بمانی.

===============

زمان انقلاب قبل از جنگ تحمیلی یک بارشهید آوردند. حسین همین که فهمید تشییع شهید است ، یک پرچم برداشت و بیرون رفت. بعد به ما گفت: اسم این شهید حسین است ، هم اسم من ، یعنی می شود یک روزهم من شهید بشوم و جنازه ام را بیاورند.

=====================

جبهه بود که دخترش به دنیا آمد ، به اوزنگ زدیم وخبرش را دادیم. گفت: اسمش را زینب بگذارید، بعد از مدتی که هیچ خبری از او نرسید، مادرم گفت: زینب یعنی اسارت، اسم او را مریم بگذارید.

===================

آخرین باری که میخواست به جبهه برود ، به او گفتم: داداش ؛ نرو، تو زن و بچه داری ، همین جا بمون ، گفت: نه خواهر این آرم روی لباس را می بینی؟ این یعنی شهادت ، اسیری ، گمنامی ، من برای اینکه از کشور و ناموسم دفاع کنم می روم.

=====================

به روایت همسر شهید

هیچ وقت عصبانی نمی شد ، فقط زمانی که موتوریا ضبطش خراب می شد کمی ناراحت می شد، اما یک روز که با ماشینش آمده بود ، شب احیاء من رفتم توی ماشینش اسلحه و لباس پاسداریش را بیرون آوردم ، و به بچه ها نشان دادم، حسین من را دید و خیلی از دستم عصبانی شد ، چون دوست نداشت کسی بفهمد که او پاسدار است.

====================

به روایت همرزم شهید

خواب دیدم حسین اسیر شد ، به او گفتم بیا برویم پدر و مادرت منتظرت هستند، جواب داد ما را در این حیاط اسیر کردند نمی توانیم بیرون بیاییم، تو زودتر برو تا اسیرت نکردند، راه برگشت را به من نشان داد. بیرون که آمدم راه را گم کردم ، ناگهان صدای خوش آهنگ قرانی را شنیدم، یک شخص نورانی قرآن میخواند، راه را از او پرسیدم. پرسید: گفت: اینجا چه کار می کنی؟ من داستان اسارت حسین را برایش تعریف کردم. او گفت: اینجا عراق است و راه ایران را نشانم داد.

=====================

به روایت یکی از آشنایان

یک بار که از شیراز آمده بود ، از او خواستم که ناهار به خانه ی ما بیاید ، اما او قبول نکرد و گفت تا زمانی که شوهرت خمس و زکاتتان را نپردازد من به خانه ی شما نمی آیم. زمانی که خمس و زکاتمان را پرداخت کردیم آمد.

=================

یک شب خواب دیدم ، دست و چشم های حسین را بسته اند و دو نفر ، دو طرفش ایستادند و او را می برند گریه کردم و به دنبال آنها دویدم ، التماس کردم؛ برادرم را آزاد کنید او را نبرید. حسین به طرفم برگشت و گفت: من به زیارت سلطان شاهسوار(مرقد بزرگواری است در کوههای شمالی بانش) می روم و بر می گردم، به مادر بگو نگران نباشد.

=====================

نامه شهید جاوید الاثر حسین عباسی

این نامه چند ماه پس از مفقودیت حسین جان به دست خانواده رسید.

ای نامه تو می روی به سویش

از جانب من ببوس دست و رویش

خدمت پدر بزرگوارم جناب آقای شاه مردان بانشی سلام عرض میکنم پس از عرض تقدیم سلام و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهانم و خواستارم و امیدوارم که همیشه اوقات بخصوص در این چند ماه جنگ را به خوبی و خوشحالی این عمر ناچیز را پشت سر گذاشته باشید. باری پدر بزرگوارم در این چند سالی که از عمر من میگذرد محبتهای بی دریغ شما باعث این شد که من در خدمت بزرگ دین خدا و قرآن مشغول شوم و به شرف و ناموس خودم و هموطنانم دفاع کنم .

من خواب دیدم. که شما پدر و مادرم شب و روز آرام ندارید و مادرم چنان طوری شده است که حالت اعصاب روانی به او دست داده است من از راه دور و پشت این کوه ها و دریاها به مادر مهربانم سلام میرسانم و نیز نصیحت میکنم که مادر جان تو باید افتخار کنی که چنین رهبری و چنین ملتی را خداوند و روحیه ای در دل این ملت مسلمان عزیز داده است که حتی چه زن و چه مرد و چه پیر و جوان در این راه جان خود را میدهند و از هیچگونه مالی دریغ نمی ورزند و نیز تو هم باید مانند آنها باشی.

شما اگر به اخبار رادیو گوش دهید میبینید که صدام کافر شب و روز شهرهای مرزی ما را به توپ و موشک میبندد و مردم بی دفاع را شهید میکند مگر من از آنها بهتر هستم و یا این که شما از مرد و زنهای خوزستانی بهتر هستید . به فرموده ی امام امت خمینی بت شکن روزی می رسد که تمام ملت ایران وملت جهان در آغوش اسلام به عبادت خدا که نعمتی بسیار بزرگ است مشغول و به زندگی خود ادامه می دهند . مثل من اگر جنگ تا ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند حاضر هستم تا آخرین قطره ی خونم بجنگم و این کفر و شرک را از سر این ملت همسایه کشور عراق را نجات دهیم . شما فکر کنید که من اصلا متولد نشده ام و یا این که در رژیم طاغوت شهید شده ام و اصلا من نمی خواهم این که به طول بکشد پنج ماه بعد از جنگ......... و نیز تمامی اموال من آنهایی که طبق مقررات به گیرد به او بدهید و آنهایی که به من تحویل می گیرد به فرزندم و یا به همسرم و مادرم تحویل بدهید .

من در عراق با برادران ایرانی و مجاهدین عراقی در زندان هستیم و حالمان خوب است و غذایمان هم مرتب برایمان می آید فقط چیزی که من را ناراحت می کند دوری از شما و خواب هایی که پی در پی می بینم است، از راه دور خواهرانم و برادرانم را سلام میرسانم و من دیگر سراغ شما را نمیگیرم و منتظر آن روزی هستم که جنگ تمام شود و حکومت صدام کافر نابود شود و دو کشور مسلمان در آغوش هم بسر برند و نیز برادران گروگان آزاد شوند و در کنار همسران، فرزندان و مادران و پدرانشان به زندگی خویش ادامه دهند و سلام علیکم و رحمت اله برکاته

وحال می پردازم به سرگذشت خودم من و دیگر برادران کمیته و سپاه و بسیج را به جبهه بردند در حدود یک ماه از رفتن به جبهه ماها گذشت که در این یک ماه حمله های زیادی به کافران صدام کردیم تا این که یک روز چند نفری از ستون پنجم که همان ساواکیها و ضد انقلاب بودند در ۱۰۰ متری ما در یک سنگر بودند کار اینها فقط این بود که از قوای اسلام بگیرند و تحویل ارتش عراق بدهند و نیز جوایزی از ارتش عراق بگیرند ؛ یا این که به اسلام و مسلمین ضربه بزنند .

آن روزی که من را بردند با صدای ایرانی صدای من زدند و من هم به خیال خودم که برادران هم رزم خودم هستند به پهلوی آنها رفتم وقتی که به آنها رسیدم فوراً مرا دستگیر کردند و تحویل ارتش صدام دادند چشم من را بستند و من دیگر نفهمیدم به کجا می روم بعد از چند ساعتی مرا به جایی بردند و چشمم را باز کردند به نظر خودم که آنجا جای فرماندهان ارتش صدام بود. آنجا بعضی از فرماندهان ارتش صدام بودند و شروع کردند از من سوال کردن و از من خواستند اسرار محرمانه داخلی ایران و همچنین ارتش ایران را برای آنها باز گو کنم.

عراقی ها می خواستند تعدادی را برای آموزش چریکی انتخاب کنند و بچه ها میخواستند با استفاده از این فرصت یکی یکی فرار کنند و یا خود را تسلیم ارتش ایران نمایند. من هم گفتم مرا نیز ببرید چون برای چریکی خیلی ماهر هستم، گفتند شما نیز گفته اید ضد انقلاب هستم و برای چریکی خوب نیستید و بسیاری از افراد آن زندان باید در خیابانهای شهرهای عراق با مجاهدین عراقی بجنگید و آنها را دستگیر کنید. همینکه معلوم شد مرا نمی برند برای آموزش چریکی؛ که بعد به جبهه ببرند و نیز آنجا بتوانم فرار کنم، فوراً به فکر این افتادم که این نامه را در گوشه و کنار زندان و نیز در اکثر وقتها در توالت این نامه ی طولانی را بنویسم. و این نامه در حدود یک ماه طول کشید که قسمت به قسمت به پایان برسانم و به دست یکی از آنهایی که به آموزش چریکی میروند بدهم و از آن بخواهم که این را در پاکت بگذارد و به این آدرس شیراز دروازه اصفهان جنب گاراژ فردوسی ؛ مغازه ی مشهدی کاکاجان بانشی بفرستد بانش بیضا برسد به دست شاه مردان بانشی به پست بیندازد .

نیز از او گفتم اگر توانستی فرار کنی این نامه را برای من به پست بینداز و اگر هم نتوانستی آن را پاره پاره کن و به دور بریز و من امید وارم که بتوان فرار بکنی و این نامه را به پست بیندازی و تمامی برادران از شهرهای مختلف ایران آموزش چریکی را به پایان رسانیدند و همه را به جبهه ها بردند دیگر از هیچکدام از آنها خبری نشد . امیدوارم که تمامی آنها توانسته باشند فرار و تسلیم ارتش ایران شوند. حتی من به او گفتم اگر میخواستند شما را بازرسی بدنی کنند نامه را چه کار می کنی گفت : قبل از اینکه به من برسند من نامه را در دهان خودم میکنم و نمی گذارم که به دست آنها بیافتد اگر هم ماها را بازرسی نکردند من نامه را به مقصد می رسانم اگر هم کشته شدم دیگر گردن من نیست اما سعی میکنم که فرار کنم. ما الان در عراق هستیم و حالمان هم خیلی خوب است و منتظر آن روزی هستیم که جنگ به پایان برسد و

ما آزاد شویم اسم آن که این نامه را به دستش دادم هوشنگ جباری بچه ارومیه است .

خداحافظ امیدوارم که این نامه به دست پدر و مادرم برسد سلام مرا به تمام بانشیها برسانید . تقدیمی از عراق حسین عباسی، حالم خیلی خوب است. تاریخ ۵۹/۹/۴

ماشین من هم در کمیته باشد تا جنگ تمام شود .

=========================

نامه ای به شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان

سلام

چه زیباست مرگی که در راه خدا باشد مخصوصا اگر عاشق باشی و دلاور و در لباس نیروهای مسلح به جنگ بروی و هیچ ترسی از دشمن نداشته باشی.

چه سخت است دوری از همسر آن هم برای زن جوان در سن ۲۰ سالگی که نمیداند شهادت چیست و اسارت یعنی چه؟

چون پدرم درست یک ماه بعد از آغاز جنگ اسیر شدند و این کلمه آشنا نبود و کسی مفهوم آنرا درست نمیدانست همانطور که مادرم وقتی شنید که پدرم اسیر شده نفهمیده بود یعنی چه و پرسیده بود یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ او کی برمیگردد؟ و بعد همکاران پدرم به او توضیح میدهند، آن موقع تازه میفهمد که چه شده ، سردرگم میشود ، نمیداند چه باید بکند گریه میکند، شب را تا صبح روی زمین میخوابد تا فراموش نکند که همسرش روی زمین است. شام و نهار نمیخورد تا جایی که مریض می شود، او را نصیحت می کنند که به خاطر بچه ها باید مواظب خودت باشی.

تا یک سال در شیراز زندگی میکند همراه من و مصطفی، بعد از آن به اصرار خانواده به بانش بر می گردد و در آنجا زندگی سخت خود را که شب و روز با غم و اندوه و حسرت می گذشت را آغاز کرد، ما که نمی فهمیدیم ، تنها مادرم رنج این روزها را بیاد دارد. نقل از مادرم : پدرتان برای پدرش بسیار احترام قائل بود با وجود مشکلاتی که در آغاز زندگی هر زوج جوانی ممکن است داشته باشد . او میگفت من هیچ توقعی از پدرم ندارم و دوست دارم بتوانم روزی جبران زحمتهای او را بکنم و دستهای پینه بسته او را می بوسید و مادرش را نیز بسیار احترام می گذاشت، پدرتان عاشق امام خمینی (ره)بودند و همه جا در هر محفلی از جنایتهای شاه سخن میگفت و اگر کسی می گفت شاه خوب است دیگر به خانه آنها نمی رفت، به مطالعه و تلاوت قرآن علاقه بسیار داشتند و همیشه تاکید میکردند نماز را اول وقت بخوانید و مسجد را فراموش نکنید، به مسائل شرعی بسیار اهمیت می دادند. یک روز که یک روحانی را برای حساب سال به خانه آورده بود ، همسایه به مادرم میگوید این آقا را آورده اید تا حساب کارتن های شما را بکند شما که چیزی ندارید. وقتی مادرم این موضوع را به پدرم میگوید او می گوید: باید خمس مال را حساب کرد مال حلال را مصرف کرد تا خداوند روزی ما را افزون کند.

به امام حسین (ع) علاقه خاصی داشتند، زیارت عاشورا را زیاد میخواندند و همیشه می گفتند یعنی میشود امام حسین مرا شفاعت کنند، در عزاداریها شرکت میکردند، ایشان در روز تاسوعا به دنیا آمدند و مادرش او را نذر کرده امام حسین می دانستند به امید آنکه با امام حسین(ع) محشور شوند.

بسیار با احترام با دیگران سخن میگفتند به مادر خانمش خاله می  گفتند و چنان محترمانه ایشان را صدا میکردند که همسایه ها به مادر بزرگم گفته بودند چه داماد خوبی داری و مادر بزرگ نیز خیلی پدرم را دوست داشتند. با پدر خانمش پدر بزرگم نیز بسیار صمیمی و مهربان بودند و برای آنها بسیار احترام میگذاشتند هر چه قدر توان مالی داشتند برای خواهران و مادر و مادر خانمش هدیه می خریدند و همیشه سعی میکردند هم آنها راضی باشند. خوشرو بودند و به ظاهر خود اهمیت می دادند، لباسهاشان را بسیار مرتب می پوشیدند و به سر و وضع خود بسیار اهمیت می دادند و سعی میکردند خود را خوشبو و معطر سازند.

از تنبلی و بیکاری بیزار بودند و از هیچ کاری ابایی نداشتند و به مادرم می گفتند: من هفت رشته کار بلدم و تمام سعی خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم و ان شاءالـه هـیـچ وقت محتاج کسی نخواهیم بود.

اگر روزی پدرم را ببینم به او می گویم که خیلی دوستش دارم، دلم میخواهـد ســـرم را روی پاهایش بگذارم و گریه کنم تا سبک شوم، به او بگویم که از دوری اش بسیار رنج بردم. خیلی وقتها شد که شدیداً به او نیاز داشتم، دوست داشتم در آن لحظه در کنارم باشد، کودکی ام چشمانم به در بود و نگاهم به آسمان . این شعر را از کلاس چهارم ابتدایی تا کنون به یادت خوانده ام سرودی که شاید فرزندانم نیز آن را حفظ باشند:

بار الها مهربان بابای من کی خواهد آمد

قصه گوی شبهای من کی خواهد آمد

شام  هجرت کی سرآید آفتابم

کی برآید ای خدا رزمنده پیروز من کی خواهد آمد

تا آخر شعر آنجا که میگوید:

وقت رفتن گفت به من بابای من ای نور چشمم

پیش مادر کم بگو بابای من کی خواهد آمد.

در دوره راهنمایی و دبیرستان که درس میخواندم، بسیار دلتنگ تو بودم، مخصوصاً دبیرستان که دور از خانه بودم و میدیدم که بعضی از دوستانم پدرشان برایشان خرید می کند، به آنها سرمیزند و گاه با هم به بیرون و گردش میروند، مادربزرگم بسیار مهربان بودند، وقتی مرا در بغل میگرفت، من بوی پدر را در آغوشش استشمام می کردم، دلتنگی و انتظار را تا قبل از فوتش می توانستم در عمق نگاهش ببینم.

سخن او بسیار دلنشین بوده، اواز فراق پدرم شب و روز همانند مادرم اشک میریخت و میخواند، بهترین لباس پدرم را زیر یک درخت گل در باغشان دفن کرده بود و پای آن درخت اشک می ریخت و نجوا می کرد چه کسی میتواند درد او را تسکین دهد؟!

گفت از پدرم، از رفتنش و اینکه چقدر برایش تحمل دوری او سخت است،  اگر پدرم را ببینم به او می گویم در روزهای قبل از ازدواج خیلی دلم می خواست تو بیایی. شب ازدواجم به جای خودت، عکست را در کنارم داشتم و روی صندلی گذاشتم تا تنهایی را کمتر احساس کنم.

درست بعد از ازدواجم موقع آزادی اسرا بود، اسرایی را از تلویزیون نشان می دادند که باخانواده هایشان ملاقات می کنند و چه زیبا بود، دلم آرام و قرار نداشت، شاید چون احساس میکردم همین روزها تو را میبینم بهترین چیزی را که دوست داشتم کنار گذاشته بودم تا به کسی بدهم که خبر آمدنت را به من بدهد با خود می گفتم حتماً فرزند دخترت را بسیار بغل میکنی و من با لبخند تو و شادی مادرم آرامش پیدا میکنم، آرامشی که هرگز نتوانستم به آن برسم، آرامشی که حق طبیعی هر انسان بود...

هر انسانی که پدر دارد نمی تواند بفهمد بر من در این سالها چه گذشته و چقدر همه چیز را دیده ام ، و آهی از درون کشیده ام که ای کاش تو بودی، تو کجا بودی؟! مگر نمی دیدی که چگونه دیوانه وار در انتظارت بودم اما نیامدی و مفقود ماندی ،حتى جسدت نیز نیامد. تـو میدانستی روزی مفقود میشوی و بارها به مادرم گفته بود که اگر مرا گم کردید میتوانید از نشانه ای که بر پهلو دارم مرا شناسایی کنی!

روحت آسمانی بود و میل و علاقه ای به این دنیا نداشتی ، می خواستی که در این دنیای فانی نباشی اما نامت تا ابد ماندگار شد تو از همه چیز آگاه بودی از من هم غافل نبودی چون هر بار که دلم گرفت به خوابم آمدی، هرچند در خواب تنها به صورت قاب عکس و تا دستهایت که در عکس دیده ام در خواب هم میبینم، می دانستی که چقدر دوست داشتم به خانه ام بیایی تا برایت چای دم کنم، هر روز عصر که چای دم میکردم میگفتم کاش پدر هم به خانه ام می آمد، و چه زیبا آمدی، چقدر آن شب چای من زیبا و خوشرنگ شده بود؛ بقول خود تو چشم خروسی شده بود، آن را میل کردی و با لبخند زیبایی از من تشکر کردی. آن لبخند هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود.

بار دیگر آن زمان بود که به خانه دوستم رفته بودم از او پرسیدم مگر مهمان داشته ای؟ا و گفت: بله پدرم دیشب مهمانم بود و آنروز دلم خیلی هوای تو را کرده بود و تو باز هم آمدی مهمانم شدی این بار در کنار سفره ای رنگین در باغی بسیار زیبا پر از گل پاس بود. با پدر مشغول غذا خوردن بودیم، من برای پدرم آبگوشت درست کرده بودم اما انگار او هـم برای من غذا آورده بود. چقدر شب خوبی بود چه آرامشی داشتم او به من نگاه می کرد و مثل اینکه او هم بسیار شاد بود. آری شهدا زنده اند من همیشه دعا میکنم همانطور که پدرم همیشه دوست داشتند به آرزویش برسد و با امام حسین(ع)محشور شوند.  انشااله

پدر جان سلام مرا به دیگر شهدا برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند.  دخترت مریم . والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

۰ نظر ۱۷ آذر ۰۲ ، ۱۲:۲۰
هیئت خادم الشهدا

شهید محمد بانشی

فرزند جمشید

ولادت : 17 تیر 1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

ساعت یازده یک شب زمستانی به دنیا آمد. شب تولدش برف سنگینی میبارید. فضای خانه پر شده بود از عطر نفس های نوزاد قرار بود اسمش را عبدالمحمد بگذاریم ، اما به اصرار یکی از دوستان نام محمد که بس زیبا و برازنده بود را برایش انتخاب کردیم.

دو سال و شش ماه گذشت، اما محمد زبان به صحبت باز نکرد تا اینکه لقمه ای از غذای سید بزرگوارحاج حسین آقا را در دهانش گذاشتیم و بعد از آن صدای همچون ترنم بارانش را شنیدیم . زندگی ساده ای داشت . با کیف کیسه ای به مدرسه می رفت . بسیار مرتب بود حتی اگر لباس دست دوم دیگری را میپوشید اشتیاق به مدرسه را فراوان داشت و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد.

 در برخورد با دیگران بسیار آرام و مودب جلوه می کرد و در خانه بسیار شلوغ و شیطان بود. از میان فرزندانم این فقط محمد بود که تنهایم نمی گذاشت و در کارهای خانه کمکم میکرد، حتی اگر دوستانش برای بازی به دنبالش می آمدند. خدا صفات نیکو را در وجودش به امانت گذاشت و او بسیار خوشرو و مهمان نواز بود، محمد خیلی زرنگ و کاری بود .  منزل فعلی مان را هم او به کمک پدرش ساخت. اما با این وجود می گفت من نمی مانم تا در این خانه زندگی کنم ، می گفت مادر زحمتهای تو را برادرم جبران می کند.

تا این که بر اثر تصادفی پایش شکست و ما به همین دلیل مخالف جبهه رفتنش شدیم. اما او که تمام فکر و ذکرش جبهه بود دوبار بدون اجازه فرار کرد ولی هر دوبار مانع جبهه رفتنش شدیم. اما بار سوم دیگر کاری از دستمان بر نیامد.

خدا نخواست او بی نصیب بماند. سال شصت و هفت از شیراز مقر صاحب الزمان به شلمچه اعزام شد. بیسیم چی بود، دوبار برایمان نامه نوشت اما خودش زود تر از نامه اش آمد. آن روز بیست و پنج روز بود که محمد جبهه بود، دلم ندایی داد که اتفاقی در حال وقوع است. دختر کوچکم قاصدکی را به دست گرفته به سمتم می آورد گفت:این قاصدک آمده تا داداش محمد را بیاورد؟ و بعد صحبتی با قاصدک کرد و آن رافوت کرد. شاید بیست دقیقه هـم طـول نکشید که زن همسایه آمد و از احوال محمد خبر گرفت. نتوانستم طاقت بیاورم چون اوایل صبح هم مردی سراغ پدر محمد را گرفت. در کوچه دنبال پدر محمد می گشتم که دخترم را دیدم. او گفت صدای گریه ای از کوچه می آمد، فکر کنم صدای گریه پدر بود. آری درست بود، محمد بی اعتنا به دوستش که بند پوتین خود را می بست دنبال فرمانده اش به راه افتاد. بیسیم اش را برداشت و آمادگی اش را به ملکوت اعلام کرد، تا که فرشتگان پایین بیایند و برجای قدم هایشان بوسه زنند. این جا بود که خمپاره ای در میان پانزده نفر برزمین نشست .  محمد نیز از ناحیه ی پهلو ترکش خورد . تویوتای حامل مهمات را خالی کردند . محمد هنوز جان داشت او را بالای تویوتا گذاشتند تا برای مداوا به عقب بر گردانند.در مـیـانـه ی راه بود که دستانش سرد شد و زمین و زمینیان را وداع گفت تا مهمان بهشت مِن تحتها الانهار شود.

 روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید محمد بانشی

==================

به روایت پدر شهید

گفتم محمد بابا جون برو چراغ خاله ات را بیاور تا تعمیر کنم. دیدم بی اعتنایی کرد. به قصد تنبیه دنبالش دویدم رفت روی دیوار و با خنده گفت: آی ملت بابام به خاطر یه دو تومانی که چند دقیقه پیش به من داده میخواهد مرا کتک بزند.

گفت : بابا شما نمی توانی مرا بزنی. برگشتم و در اتاق نشستم. دیدم خیلی آرام آمد و در کنارم نشست و از من دلجویی کرد.

=======================

به روایت مادر شهید

زمانی که پای محمد شکسته بود و در خانه بستری بود ، یک روز به بیرون از منزل رفته بودم وقتی برگشتم دیدم مثل اینکه کمی ناراحت است.پرسیدم محمد اتفاقی افتاده؟ او لبخند زد و گفت : پسرت خیلی تنبل است ، دوستانم به عیادتم آمده بودند اما پسرت نرفت تا برای آن ها چای تازه دم کند. من خیلی خجالت کشیدم و بهش گفتم : حداقل بلند شو میوه بیاور که بعدا رفت.

===================

به روایت مادر شهید

محمد در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. یک روز دوستانش برای بازی به دنبالش آمدند،اما محمد که دید من خیلی کار دارم و تنها هستم نرفت تا با دوستانش بازی کند ، ماند و به من کمک کرد. لباس ها را که شستم در حیاط را بست و آنها را برایم آب کشید و خواهر کوچکش را در فرغون گذاشت و آنقدر با او بازی کرد تا او خوابید و بعد از آن رفت و با دوستانش بازی کرد.

===================

به روایت پدر شهید

مشغول ساختن خانه جدید مان بودیم. محمد هم در ساخت خانه و هم در تمام  کارهای دیگر به من کمک میکرد. به او گفتم: محمد این خانه مال تو است. گفت:  پدر من برایت کار میکنم؛ اما نگو که این خانه مال تو است. این خانه ی برادرکوچکترم است، می گفت از کجا می دانی ، شاید من زود تر از تو از دنیا رفتم.

===================

زمانی که محمد با موتور تصادف کرد و پایش شکست من خیلی برایش زحمت کشیدم. به او گفتم محمد پسرم تو همیشه به من کمک کرده ای ، اما حالا که پای شکسته و من هم این همه زحمتت را کشیده ام تو از این به بعد باید خیلی بیشتر به من کمک کنی، گفت : مادر ان شاء اله برادرم جعفر زحمت هایت را جبران می کند. من میخواهم به جبهه بروم. با اینکه پایش شکسته بود مدام می گفت میخواهم به جبهه بروم.

=========================

به روایت مادر شهید

بیست و پنج روز بعد از شهادت محمد خواب دیدم ، سید نورالدین موسوی (محمد یکسال قبل از شهادت با این شخص تصادف کرد) محمد را آورد و گفت: که محمد بیمارستان بوده .

بعد از اینکه رختخوابش را پهن کردم ، از او پرسیدم محمد پسر عمه ات جعفر و دوستــانـــت حسین و عباس و ابراهیم همگی جاوید الاثر هستند چطور شدند؟ گفت: مادر آنها همگی به دست عراقی ها افتادند. زمانی که ترکش به پهلویم خورد و به زمین افتادم سید نورالدین دست زیر سرم برد و مرا بلند کرد و به عقب برگرداند.

======================

پسر خاله ی محمد تعریف میکرد جبهه بودیم ، دیدم فرمانده دارد با محمد صحبت می کند. رفتم جلوتر دیدم فرمانده از محمد این طور سوال می کند: آموزش دیده ای؟ محمد گفت: بله. محمد...

داشت برای فرمانده توضیح می داد که من  فلان جا و فلان جا خدمت کردم و اسم فرمانده اش را می گفت. مــن فهمیدم  محمد پرونده ی برادرش را برداشته و دارد خودش را به جای او معرفی می کند.

به فرمانده گفتم: این آقا چند مدت پیش تصادف کرده و پایش شکسته، اصلا جبهه نبوده که آموزش ببیند و عملیات برود. فرمانده حرف من را قبول نکرد و گفت چرا نمی گذارید کسانی که اشتیاق دارند دفاع کنند.

=====================

به روایت مادر شهید

خواهرزاده ام که به جبهه رفته بود شیمیایی شده بود و مدتی هم در بیمارستان های خارج از کشور تحت درمان بود شاید نزدیک یک شب تا صبح با محمد صحبت کرد و از او خواست که به جبهه نرود. محمد ، گفت: آدم باید به جبهه  برود و شهید بشود نه اینکه برگردد، تو نمی دانـی مـوقعی که آدم را روی  دست ها می گذارند و می آورند چه کیفی دارد، من تنها آرزویم این است که شهید شوم و بر روی دست مردم بیایم. می دانی چقدر جمعیت پشت سر شهید به حرکت در می آید.

========================

زمانی که جنازه ی شهید اکرم را آوردند آمد و به من خبر داد که اکرم شهید شده است.  گفتم: وای مادر نگو اکرم شهید شده، خدا آن روز را نیاورد.

 گفت: مادر گریه نکن بگو خوش به سعادتش که شهید شد.

به روایت مادر شهید رسول - یک روز که محمد پایش شکسته بود و او را از بیمارستان به خانه آورده بودند به عیادت او رفتم به او گفتم: حالت چطور است .

او گفت: کاش من هم مثل رسول شهید میشدم ، به او :گفتم خدا بزرگ است و او به من گفت : وقتی پایم خوب شد راه رسول را ادامه می دهم.

===================

بعد از شهادتش خیلی نا آرامی می کردم و خیلی هم ناراحت بودم و گریه می کردم یک شب خواب دیدم مراسمی شبیه مراسم استقبال از ریاست جمهوری است و تمام درجه داران به صف ایستاده اند. دو نفر آمدند و دستم را گرفتند و گفتند: این فرزند تو است که درجه داران به احترامش به صف ایستاده اند و تو اینطور گریه می کنی و ناراحت هستی . بیدار شدم ، گفتم :یا امام حسین دیگر برای محمد گریه نمی کنم.

==========  بازتایپ و یرایش و انتشار  توسط  انتشارات هدهد======

من روی ماشین سنگین کار میکردم و مهمان غریبه زیاد به خانه می آوردم. محمد ، بر عکس بقیه ی بچه هایم اصلا خجالت نمی کشید و به استقبال آنها می آمد و خیلی زود با آنها صمیمی میشد. بعد از چند ماه دوری و فاصله از خانواده وقتی محمد مرا دید، فکر کرد من غریبه هستم و پشت مادرش پنهان شد و از من رو گرفت و خجالت کشید.

============================

محمد دو بار از دست ما فرار کرده بود تا به جبهه برود ولی ما او را بر گرداندیم. از دســت مــا نــاراحــت بـود می گفت شما آبروی من را جلو دوستانم میبرید ، من میخواهم به جبهه بروم همه ی دوستانم هم رفته اند. اما بار آخری که محمد تصمیم قطعی گرفته بود که به جبهه برود ، هر کاری کردیم او از رفتن منصرف نشد. اتفاقاً پدرش هم یک شلوار بسیجی نو و تازه ای برایش خریده بود. من هم فرصت را مناسب دیدم و به او گفتم باید با شلوار وصله دار برادرت بروی تا روی رفتن نداشته باشی. او مثل کسانی که چند ماهی در جبهه بوده اند گفت: اصلا عیب ندارد آنجا آنقدر رزمنده است که دیگر لباسی هم برای پوشیدن ندارد.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند : مختار

ولادت : 13 خرداد 1350 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی فرزند مختار

فروردین ماه سال ۶۶ است، خبری می آید، گردان ما در تکاپوست، مثل این است که قرار است عملیات شود، همه دارند آماده میشوند.

من هم خودم را آماده میکنم اما فرمانده نظرش این است که به خاطر نوجوانی وقد کوچک مرا در پشت خط نگه دارد، اصرار میکنم و با هزار التماس او را راضی میکنم.

با دیگر برادران راهی میشویم عملیات کربلای ۸ است، دلم در آنسوی مرزها به زیارت امام حسین رفته است ، ندای «هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله در میان رزمندگان شور و حالی به پا کرده است... اینجا کربلایی دیگر است ، اصحاب بدر هم آمده اند، ندای وحی را از زبان پیامبر اسلام میشنوم: اذ یوحی ربک الى الملائکه انى معکم فثبتوا الذین امنوا سالقى فی قلوب الذین کفروا الرعب ماضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم کل بنان » هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان پیام میدهد که من با شمایم پس آنان را که گرویده اند استوار و ثابت قدم کنید بزودی در دل کسانی که کفر ورزیده اند هراس می افکنیم پس بالای گردنها را بزنید و یکایک انگشتان را بزنید.....

عملیات با رمز یا صاحب الزمان (عج) در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع میشود و من سعی میکنم در چند روز عملیات برای

پیروزی میهنم و حفظ نظام اسلامی تلاش کنم؛ اما در این چند روز همه اش دلم در کربلاست. شب از نیمه گذشته است فاصله ام تا کربلا و بهشت و خدا به اندازه یک تیر است و آن هم نصیبم میشود، زخمی میشوم، دست به دست و شانه و شانه به پشت خط منتقل می شوم، بعضی از دوستانم در راه با چشمهایشان با من خداحافظی میکنند. مرا در آمبولانس میگذارند، آمبولانس هم بعد از کمی حرکت مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد. انگار صدای پروردگارم را می شنوم : «و سارعوا الى المغفرة من ربکم وجنه عرضها السموات والارض اعدت للمتقین»...

درد خیلی زیاد است بعضی دقایق انگار ساعتها میگذرد و بعضی ساعتها فقط چند ثانیه طول می کشد، بدن زخمی ام را به طرف تهران می برند.

به پدر و مادرم فکر میکنم انگار تمام این ۱۶ سال از جلو چشمانم می گذرد؛ در سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۵۰ و در دوران ستمشاهی به دنیا آمدم، پدرم مریض بود و ۱۴ روز در بیمارستان بستری شده بود، مادرم هم به خاطر پدر بسیار نگران بود.

نامم را جعفر گذاشت، فرزند پنجم خانواده بودم . دوران کودکی را در خانه ای گاهگلی اما مرتب و تمیز و با همسایگان و دوستانی که مثل خانواده ما از فقر و نداری رنج می بردند گذراندم.

در پنج سالگی به آمادگی که آن سال برای اولین بار در روستا آمده بود رفتم ، معلم هایم به خاطر شعرهایی که میخواندم و شیرین زبان

بودنم اکثر روزها به من جایزه می دادند و من را نمکی صدا میکردند.

در بحبوحه انقلاب و زمانی که اعتراضات مردم به حکومت شاهنشاهی کم کم داشت به اوج خود نزدیک میشد وارد مدرسه ابتدایی بانش شدم.

شب ها با دوستان به مسجد روستا می رفتم و بعضی شب ها مکبر میشدم، گاهی وقتها که دوستانم نبودند چون خانه مان از مسجد دور بود صبر میکردم تا همسایگانمــان کـه به خانه می رفتند پشت سر آنها میرفتم.

هشت ساله بودم که تابستان را در کنار پدر در بازار وکیل شیراز دست فروشی میکردم تا کمک خرجی برای خانواده ام باشد.

سالهای بعد ضمن تحصیل وسایل ریزخانه و اسباب بازی و خرازی کوچکی با ۵۰ تومان سرمایه راه انداختم و با گاری دستی در روستا به دوره گردی و فروش لوازم مشغول شدم.

در حین فروش و زندگی در روستا از اخبار جنگ هم مطلع میشدم و آرزویم بود که روزی بزرگ شوم و من هم مثل برادرهای بزرگترم به  جبهه بروم. وقتی سیزده ساله بودم شبی خواب دیدم که تفنگی دارم ولی نمی توانم آن را بلند کنم. روز بعد میخواستم به جبهه بروم اما به خاطر سن کم و قد کوچک راهم ندادند، به شوخی به مادرم می گفتم من در آب می خوابم شما مرا بکشید تا قدم بلند شود و به جبهه بروم. وقتی ۱۵ ساله شدم و در مدرسه راهنمایی درس میخواندم تصمیم گرفتم به جبهه بروم، ابتدا دوره آموزشی رفتم، بعد از دوره آموزشی منتظر اعزام شدم....

و بالاخره روز موعود فرارسید، نم نم باران میزد، پوتینم را پوشیدم از مادر ۱۵ تومان گرفتم تا کپسول (سیلندر گاز) بخرم برای آخرین بار مادر را نگاه کردم و مادرم هم آخرین بار با نگاهش مرا بوسید و راهی شدم.

با چند نفر از دوستان و هم محلی ها از جمله محمدرضا یزدانپناه، عسکر بانشی، خداخواست و ابراهیم بانشی یار محمد روانه جبهه ها شدم تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و امام عزیز ادا نمایم.

آری داستان من هم مثل داستان سایر شهدای روستایمان در سایه ای از فقر وسادگی و عشق به اسلام و انقلاب و امام عزیز خلاصه میشود هر چند بسیاری از مسایل همچنان باید سر به مهر باقی بماند..... بازتایپ و انتشار : هدهد

==================

نکته های از زبان مادر

جعفر بچه ای آرام و شوخ طبع بود با همه شوخی میکرد با کوچک و بزرگ، بعضی وقتها کمک من جارو میکرد، هر کاری به او می گفتی با خوشرویی انجام می داد. با آنکه آن زمان وسیله نقلیه زیاد نبود صبح به شیراز میرفت و وسایل می خرید و عصربر می گشت. پدرش هم از این کارش تعجب میکرد و میگفت نمیدانم چطور جعفر به این زودی وسایل می خرد و بر می گردد.

گاهی به قول خودش برای رفع قضا به بعضی خانواده ها که فقیرتر بودند از همان وسایلش کمک می کرد.

یک روز شوخی می کرد و می گفت به فلان دختر ۲ ساله عروسکی داده ام و او را برای برادر کوچکم نامزدی کرده ام.

در جبهه فرمانده اش به او گفته بود جلو نرو؛ اما او گفته بود میخواهم به کربلا بروم. بعد از شهادت هم تا ۱۵-۱۶ روز جسدش چون به تهران رفته بود به دستمان نرسید و در این مدت خیلی ها میدانستند ولی من نمیدانستم و سراغ او را از همرزمانش می گرفتم. حالا هم یادگاریهای زیادی از جعفر در خانه های اهالی روستا هست و یادگاریش برای من هم یاد صدای شیرین و بامزه اش و این آزادی است که با خون او وسایر شهدا به بار آمده است و همیشه از جعفر می خواهم که برای خواهر مریضش دعا کند و از خدا بخواهد او را شفا دهد.

===============

وصیتنامه جعفر بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود فراوان به پیشگاه آقا امام زمان و نایب برحقش حضرت امام خمینی و سلام به روح پرفتوح شهیدان اسلام از صدر اسلام تا

کربلای ایران و سلام و درود خداوند نثار رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل.

پدر و مادر عزیزم من به امید حق بسوی جبهه های نور علیه ظلمت رهسپار می شوم و از شما می خواهم که هیچ نگران من نباشید و برایم دعا کنید که من پیش از آنکه شهید بشوم راه کربلای حسینی باز شود و من به زیارت قبر مطهر سرور آزادگان جهان بروم

و اگر شهید بشوم و در این دنیا لیاقت زیارت آن امام را نداشتـم... بـرایـم دعا کنیـد کـه توانسته باشم به اسلام خدمت کرده باشم تا بتوانم در آن دنیا به شفاعتش نایل شوم. و به شما پدر بزرگوارم اگر من به هیچ کدام از این... قسمتی از متن قابل خواندن نبود) .... و در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل..... در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون علی اکبر(ع) و قاسم (ع) که در کربلا شهید شدند من هم در کربلای ایران اگر لیاقت داشته و با امید به خدا به سوی نور پرواز کنم.

به امید دیدار با امام حسین (ع)

منطقه عملیاتی کربلای ۸ - شلمچه

====================

جعفر نمکى

به روایت برادر شهید

در مدرسه همه او را دوست داشتند حتی مستخدم مدرسه که همه دانش آموزان از او می ترسیدند جعفر را دوست داشت. معلمها به او لقب «جعفر نمکی» و «پفک نمکی» داده بودند...

یک روز هم وقتی کلاس پنجم معلم ما جعفر را به کلاس آورد و چوبی به دستش داد و به او گفت تو نماینده هستی هر کس که اذیت کرد او را تنبیه کن

========================

من تیغ رویارو زنم

به روایت برادر شهید

هنگام عملیات کربلای ۸ فرمانده به او گفته بود که پشت خط بماند و نگهبانی دهد اما او قبول نکرده بود و گفته بود اگر میخواستم به عملیات نروم داخل پایگاه مقاومت روستا نگهبانی میدادم. من به جبهه آمده ام تا به عملیات بروم.

با اصرار به عملیات رفت و در همان عملیات با تیر مستقیم زخمی می شود چون پیکرش کوچک بوده دست به دست او را به عقب بر می گردانند و سوار آمبولانس می کنند که آمبولانس هم مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد، او را می خواهند به تهران ببرند ولی در فاصله اهواز تا تهران شهید می شود.

====================

کبوتر مسجد

به روایت برادر شهید

وقتی برای اولین بار به مسجد آمد یک نفر به او گفت : تو بچه هستی چرا اومدی مسجد؟

جعفر هم در جوابش گفت مسجد اومدن که کوچیک و بزرگ نداره بعد از مدتی جعفر اقامه گفتن را نوبتی کرد و هر روز یکی از بچه ها مکبر شدند.

پیش از ماه محرم هم یک روز به شیراز رفت و زنجیر و شال گردن مشکی خرید و با همان شال و زنجیر در ماههای محرم و هر موقع مراسم بود شرکت می کرد. بعضی مواقع که مراسم نبود حتی در خانه هم زنجیر می زد.

===================

ما همه پیش همیم

به روایت مادر شهید

چند ماه بعد از شهادتش یک بار با عکسش صحبت می کردم، خوابم برد، در خواب دیدم پدر جعفر با یکی از اهالی به خانه آمد، با آمدن آنها فرزند کوچکم صدا زد، جعفر آمد ، دیدم جعفر از پله ها بالا آمد و سفره سفید (داخل سفره وسایل بود و گره خورده بود) همراه داشت، من او را بغل کردم و حسابی بوسیدم و گفتم ما چهلم تو را هم داده ایم، نگاه کن در قبرستان هم برایت پرچم زده اند. گفت: ما همه پیش هم هستیم . نشست، سفره را با حالتی از شادی به زانوهایش میزد، چیزی هم نخورد.

گفتم کجای سرت زخمی شد؟ سمت راست سرش را نشان داد و گفت زخم سرم اینجاست، دیگر چیزی نپرس.

=====================

لیوان جعفر

به روایت یکی از اهالی روستا

چند سال بیشتر نداشتم، یادم هست که شهید بزرگوار جعفر بانشی چون نوجوان خوش برخورد با اخلاق و زرنگی بود یک سال یا چند ماه قبل از اعزام به جبهه با یک فرغون که وسایل خانه در آن می گذاشت و در کوچه های بانش میفروخت.

مادرم چند وسایل خانه که یکی از آنها لیوان بود از او خرید، وقتی خبر شهادت آن بزرگوار را آوردند ما همه ناراحت شدیم و تا مدتی اسم آن لیوان را لیوان جعفر گذاشتیم و همیشه پدرم در آن لیوان به یاد لب تشنه امام حسین و به یاد آن شهید عزیز آب می نوشد.

============

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۱۴
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند عبدالرحمان

ولاددت :  1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه ؟؟؟

خاکسپاری : مهرماه 1376

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی

نام پدر: عبد الرحمان

تولد: سال ۵۱

شهادت: سال ۶۷

بگذارید و بگذرید، چشم بیندازید و دل مسپارید

ببینید و دل مبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

اواخر سال پنجاه و یک در یک روز زمستانی در خانواده ای مذهبی در روستای بانش کودکی چشم به جهان گشود و زمستان خانواده را بهاری کرد که او را جعفر نام نهادند. جعفر از همان ابتدا ساکت، آرام، پاک و معصوم بود. روزها خیلی زود گذشتند تا این کودک معصوم هفت ساله و آماده رفتن به مدرسه شد. او به مدرسه ای می رفت که برادر بزرگترش، رضا نیز آنجا بود به همین خاطر احساس تنهایی نمی کرد.

زمانی که از مدرسه تعطیل می شد سعی میکرد در کارها به پدر و مادر و برادران خود کمک کند.

آن روزها جنگ شروع شده بود اما این کلمه برای کودک هفت ساله معنای خاصی نداشت. دوران ابتدایی را در مدرسه ی ابتدایی بانش به پایان رساند، همان مدرسه ای که الآن به نام شهید صیاد مزین است. وی تحصیلات خود را در مدرسه راهنمایی همان روستا ادامه داد.

سالها گذشت تا اینکه جعفر پانزده ساله و آماده رفتن به جبهه شد، با این که از پدر و مادر اجازه نگرفته بود کتاب هایش را به همکلاسی ها داد و خود عازم جبهه شد...

و نهایتاً در مورخه ۶۷/۳/۴ در حمله ای که دشمنان بعثی کردند مفقود شد و کسی از او خبر نداشت. با آمدن کاروان اسرا را همه انتظار آمدن جعفر را می کشیدند، تا اینکه در مهرماه ۷۶ یک پلاک و تعدادی استخوان که از پیکرش باقی مانده بود تشییع و به خاک سپرده شد. غروب آنروز سخت دلگیر بود و شبش غمگین تر از شبهای دیگر، چون ستاره ای دیگر از آسمان ایمان و معرفت رخت بر بست و خاموش شد . اما امروز هم غروبش دلگیر است، چرا که خورشید دیر زمانی است که پشت ابرها پنهان است. دنیای امروز ما عشق و ادب را وارونه علم و ایمان را جدا و حیا و عفت را رها کرده است. از شهدا هر چند یادی هست، اما اثر پر رنگی نیست آیا بر ما نیست که بکوشیم تا از یادشان گلی ببوئیم و خود را با عطر ایشان معطّر کرده و روزگارمان را از این زشتی و پستی به در آوریم؟

======================

نگران جعفر

به روایت پدر شهید

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

یک بار من و جعفر هر دو جبهه بودیم البته پیش هم نبودیم. آن بار خیلی به من سخت گذشت، چون نگران جعفر بودم، پادگان معاد بودیم قرار بود به خط اعزام شویم. رفتم برای نماز مغرب وضو بگیرم که دیدم یک نفر وضو گرفته و به طرف من می آید. نشناختمش یکدفعه دیدم جعفر است، گفت: بابا ! سلام علیکم .

بعد از اسم گروهان، رفقا و فرمانده اش سوال کردم، گفتم ممکن است برنگردد، حداقل بدانم چه کسانی همراهش هستند.

گروهان آن ها زود تر از ما به عملیات اعزام شد اما چون عملیات لو رفت دستور عقب نشینی صادر شد. بعد که مرخص شدیم بـه خـانـه شهید خورشید، دایی جعفر) رفتم اما هنوز نگران جعفر بودم. با خودم می گفتم: یعنی جعفر چطور شده؟ اما همین که در زدم، جعفر در را باز کرد و من خیلی خوشحال شدم که او هم سالم برگشته بود.

=====================

طهارت و پاکی

به روایت پدر شهید

من نسبت به پاکی و طهارت حساسیت زیادی داشتم حتی در مورد آدم های بزرگ و بالغ هم احتیاط می کردم آن روزها جعفر کوچک بود و من که فکر می کردم او به خاطر سن کم ممکن است طهارت و پاکی و.... را رعایت نکند ، در مورد او هم احتیاط میکردم یک روز همسرم گفت جعفر کم سن و سال است اما خیلی رعایت پاکی و نا پاکی را می کند.

====================

خواب خواهر

به روایت خواهر شهید

خواب دیدم که جعفر برگشته است. به او گفتم: مردم که می گویند: تو شهید شده ای. او گفت : نه ما شهید نشده ایم . از او پرسیدم پس ابراهیم و عباس و حسین کجا هستند . گفت: آنها ماشین پیدا نکردند بعدا می آیند. ویرایش و بازتایپ:هدهد

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۵۶
هیئت خادم الشهدا

شهید اکرم بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

شهید اکرم (محمد) بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به نام خدا

شهید اکرم بانشی در مورخه ۱۳۴۴/۴/۱۹ در یک خانواده مذهبی در روستای بـانـش دیده به جهان گشود. او در کودکی بیشتر وقت خود را با بزرگترها همنشین و هم کلام بود. دوران ابتدایی را در روستای خود و دوره راهنمایی را در روستای کوشکک (۱۷ کیلومتری بانش و از توابع مرودشت) مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیلی از مدرسه در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. او تابستانها مجبور بود بیشتر کار کند تا خرج و مخارج مدرسه و فصل های سرد سال که کار کمتر بود را فراهم کند.

شهید اکرم در جریان پیروزی انقلاب با اینکه نوجوانی بیش نبود بی تفاوت عمل نکرد و با همکلاسی هایش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.

با شروع جنگ تحمیلی با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در پایگاه مقاومت بسیج بانش عضو شد و با گذشت زمان اندکی

مسوولیت فرمانده گروه را پذیرفت. او در همین سنین دوران آموزشی را پشت سر گذاشت و تا قبل از سن سربازی چند بار به جبهه رفت.

او در عملیات فتح المبین، بدر و در مناطق شوش دانیال، موسیان، دهلران، گیلان غرب و کوشک حضور داشت. او همچنین در پشت جبهه فعالیت چشمگیری داشت از جمله نمایندگی شورای نگهبان در انتخابات دوره دوم مجلس شورای اسلامی در شهرستان سپیدان.

سرانجام در تاریخ ۶۳/۵/۳ به خدمت مقدس سربازی درآمد .او بسیار خوش برخورد و شوخ طبع بود و با خانواده بسیار صمیمی بود. با رسیدن به سن تکلیف و حتی قبل از آن در سنین کودکی رفت و آمدش به مسجد زیاد بود. او خودش را خادم مسجد می دانست. در مراسم مختلف ماههای محرم و رمضان شرکت میکرد، دعای جوشن کبیر و توسل را زیاد میخواند، خواهرانش را به حفظ حجاب و تقوای الهی و دوری از معصیت و گناه سفارش میکرد.

تاکید خاصی بر انتخاب نام بچه ها از اسامی ائمه داشت.

به خانواده سفارش می کرد با مردم خوب و مهربان و در برابر ناسزای آنها صبور باشند.

برادران بزرگتر را نصیحت میکرد و سخنش همواره این بود برادران من مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید.... و درباره نماز اینچنین می گفت: کار را رها کنید و نماز اول وقت بخوانید، کار دنیا تمامی ندارد.

تمام کسانی که او را می شناسند می گویند او با رفتار و کردارش حرف می زد، فقط مرد حرف نبود، بیشتر مرد عمل بود. بسیار با ایمان و پرهیزکار بود و از دین و ایمان زیاد می گفت. در خفا به مردم کمک می کرد و این راز زمانی فاش شد که فردی که توسط شهید حمایت شده بود بعد از شهادت ایشان برای تشکر نزد خانواده او آمد.

شهید اکرم در سن ۱۹ سالگی در جریان جنگ ازدواج کرد ولی در شش ماه زندگی با همسر ۲ بار بیشتر از جبهه ها دل نکند . در این ۲ بار مرخصی، جهادی دیگر را انتخاب کرده بود و آن کمک به دیگران از جمله برادرش بود. او همچنان دیگران را نیز تشویق می کرد تا به جبهه بروند، در جبهه بهداشت را رعایت میکرد. هر صبح ورزش میکرد. نترس و شجاع بود. غیرتش زبان زد خاص و عام بود . در عملیات ها داوطلبانه شرکت می کرد . شهید اکرم شهادت در جبهه ایرن را شهید شدن در رکاب امام حسیــن مــی دانست . خیلی خوشحال بود که خدا این توفیق را به او ارزانی داشته و در راه اسلام گام بر می دارد و آرزو می کرد که ای کاش به جای یک جـان صـــد جـان در بدن داشتم و در راه اسلام فدا می کردم . جمله ی ( آنقدر به جبهه می روم تا شهید شوم ) را زیاد تکرار می کرد.

آخرین بار که شهید اکرم راهی جبهه ها شد از مادرش خواست که برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کند. وصیت کرده بود در صورت شهید شدن او صبر زینب را پیشه کنند.  می گفت جنازه ام را روی زمین بگذارید تا جوانان ببینند و امام را تنها نگذارند. بعد از عملیات والفجر ۸ که به فتح شهر فاو انجامید شهید اکرم و چند تن از دوستانش از فرمانده اجازه میگیرند تا به منطقه دیگری بروند، هواپیمای عراقی با ریختن بمب خوشه ای به حملات خود در آن منطقه ادامه دادند تا اینکه شهید اکرم از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و با گفتن ذکر الله اکبر و یا حسین به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

=====================

وصیت نامه شهید اکرم بانشی

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله و درود بر نائب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و درود بر روان پاک شهیدان از صدر اسلام تا انقلاب سرور شهیدان حضرت امام حسین و تا انقلاب ایران به رهبری قائد اعظم امام خمینی .

ضمن عرض سلام چند کلمه وصیت نامه را بر روی کاغذ به لطف خدا وند عزوجل به نگارش می آورم. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم هر چند شهادت فرزند برای پدر و مادر مصیبتی بسیار بزرگ و دل خراش می باشد اما ای پدر و مادر و ای برادران و خواهران باید درس چگونه زیستن و چگونه زندگی کردن و چگونه مردن را از ائمه اطهار و پیروان آنها سرمشق گرفته و در تاریخ می بینیم که ائمه اطهار با ارزشترین سرمایه خود را که خون پاک و مطهرشان بوده را در پای درخت اسلام فدا کردند و این دین مقدس اسلام را بدست ماها سپردند و ما هم باید پیروی از همان رهبران و ائمه طاهرین نماییم.

من چیزی که در برابر انقلاب و اسلام ارزش داشته باشد نداشته و ندارم جز چند قطره خون ناقابل که در برابر اسلام ایثار مینمایم و اما با ارزش ترین قربانی برای پدر و مادر مؤمن فرزند اوست که باید موقعی که اسلام احتیاج دارد در راه خداوند منان فدا نمایند و صبور و شکیبا باشند و هر جوانی هم با ارزشترین چیزش جانش میباشد که آن را در موقع احتیاج فدا کنند.

افسوس و صد افسوس که یک جان بیشتر ندارم که در راه خداوند و در راه انقلاب اسلامی ایران و نثار رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی ایثار نمایم. پدر و مادر فرزندان شما یک امانت است و باید آنها را دوباره به صاحب ابدی تقدیم کرد.

و ای پدر و مادر هر چند که برای شما فرزند خوبی نبودم اما از شما حلالیت می طلبم و در برابر همه زحمتهایی که شما برای این حقیر فرزند خود کشیده اید از خداوند عزوجل اجر عظیم وخیر جزیل خواستارم و امید وارم که در دنیا و آخرت در جلوی حضرت محمد وآل طاهرین سربلند و سرافراز باشید. (ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...).

از برادران به عنوان یک برادر کوچک می خواهم امام عزیز را تنها نگذارید و یار و غمخوار ایشان باشید و نگذارید پرچم اسلام به زمین افتد. برادران و خواهران عزیزم در راه گفتن حق از هیچ کس نترسید، ما باید از بی تفاوتیها و به من چه ها و از صحنه کنار رفتنها و مصلحت اندیشیهای بی مورد نترسیم هر چند که عده ای هم خوششان نیاید.

عزیزان من شهدای ما خون نداده اند که بعد از انقلاب همان عده ای که میشود گفت بی تفاوتهای رژیم گذشته و با احتیاط ضدانقلاب هستند در مصدرگاه بنشیند و جلو آنها گرفته نشود و به این ملت مظلوم خیانت کنند.

و چنانچه شهادت که همان راه امام حسین میباشد نصیبم شد بعد از شهادت پرافتخار پدرم وکیل و وارث میباشد....

 آنچنان کسانی که وابسته به این جهانند بمانند و جای را به کسانی بدهند که دل از این دنیا بریدند رفتند و به لا آله پیوستند ...

اینجانب اکرم بانشی تا امروز که این وصیت نامه را می نویسم نه از کسی طلبکارم و نه از کسی بدهکارم . والسلام

اکرم بانشی ۶۴/۱۱/۲۰

========================

به روایت خواهر شهید

همیشه به مادرم میگفت: فرض کن من شهید شده ام و با تو مصاحبه می کنند حالا بگو چه خاطره ای از شهید داری ؟

یک مرتبه هم که می خواست به جبهه برود برای بدرقه او تا وسط خیابان رفتم او به من گفت: راضی نیستم با من بیایی، به خانه برو دخترت مریض است. نمی دانم از کجا فهمیده بود که او مریض است چون دخترم روز بعد مرد.

=======================

به روایت برادر شهید

همیشه با پدرم شوخی می کرد و او را اذیت میکرد . مثلا. گفت فلان گوسفند که از همه چاق تر بود را فروختم یا کشتم تا او را عصبانی کند ولی پدرم که اخلاق او را می دانست گفت : فدای سرت اشکال ندارد...

و شهید هم میگفت : شوخی کردم گوسفند آنجاست.

===================

به روایت اکبر بانشی برادر شهید

یک بار من و اکرم و پدرم و یکی از دوستان او به شیراز رفتیم تا لباس عید بخریم و موضوعی را با مالک در میان بگذاریم . شب به خانه مالک رفتیم و درباره خریدن زمین با او صحبت کردیم ولی به توافق نرسیدیم . وقتی می خواستیم از خانه او برگردیم، مالک پولی عیدی به ما داد. اکرم با اینکه کوچک بود: گفت: ما پول نمی خواهیم اگر می خواهید به ما مرحمت کنید زمین ها را به ما ببخش.

====================

من و شهید اکرم یک دست لباس مدرسه مشترک داشتیم که او صبح آنرا می پوشید و به مدرسه می رفت و من هم بعد از ظهر آنرا می پوشیدم این مسئله هیچ گاه موجب اعتراض او نشد.

====================

به روایت علی نقی بانشی یکی از اقوام  شهید

در اوایل سال ۶۲ شهید اکرم به خانه ما آمد، میخواست از من سوالی بپرسد اما خجالت می کشید و حرفی نمی زد، به او گفتم : سوالی داری؟ جواب داد بله ولی میترسم ناراحت شوی. با اصرار من سوالش را پرسید. گفت پول این خانه را از کجا آورده ای؟ می خواهم بدانم پولش حرام بوده یا حلال. به او گفتم من از ده سالگی به شیراز آمده ام و کار کردم تا توانستم پول پس انداز کنم و این خانه را بخرم. او گفت خمس و زکات آنرا داده ای؟ من دفتر خمسم را به او نشان دادم. او با دیدن دفتر بسیار خوشحال شد و

از آن تاریخ به بعد بیشتر به خانه ما آمد.

=========================

به روایت  علی صادقی همرزم شهید

او فردی زرنگ و فداکار بود. بیشتر اوقات به جای ما کار می کرد. یکروز نوبت من بود غذا بیاورم و تقسیم کنم، شهید اکرم آمد و به من گفت : میروم و غذاها را می آورم و تقسیم میکنم.

======================

چند روز قبل از شهادتش ، یکروز صبح زود از خواب بیدار شد و من را درآغوش گرفت و گفت : تو شهید میشوی و عکسم را برای یادگاری از من گرفت. به او گفتم من لیاقت شهید شدن را ندارم. ولی در آن لحظه قرار گذاشتیم هر کدام شهید شدیم شفاعت دیگری را از خدا بخواهیم.

 در عملیات والفجر ۸ من و شهید اکرم برای شهید عوض آقا آب گرم کردیم و او غسل شهادت کرد.

یکروز خبرنگار آمد و از آینده جنگ سوالی پرسید. شخصی جواب داد: آینده ی جنگ تاریک است . شهید اکرم :گفت چرا بی ربط می گویی ! آینده ی جنگ روشن و به نفع ما مسلمین است .

هنگام عملیات هم که می شد اکرم مانند پدری مهربان که از فرزندانش محافظت می کند دست دور گردن ما می انداخت

و بدن خود را مانند سپری قرار می داد تا تیر به ما اصابت نکند.

==================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز اکرم در حال لباس شستن بود. من یک مشت آب روی او ریختم، اکرم فرصت آنرا نداشت که آب تمیز پیدا کند، تشت آب کف را برداشت و چند متر پشت سر من دوید و آب کثیف را روی من ریخت و گفت حالا تو هم بنشین لباس بشوی !

====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید  

یکروز با اکرم قرار گذاشتیم برای یکی از همرزمانمان که هم محلی ما هم بود نمایشی اجرا کنیم تا او که همیشه از کار کردن فرار می کرد مجبور شود آن روز کار کند. .. به همین خاطر در مقابل او دعوای ساختگـی به راه انداختیم .

من گفتم امروز نوبت تو (شهید اکرم است کار کنی، اکرم هم می گفت امروز نوبت تو است) و منتظر بودیم که او بگوید امروز من کار می کنــم که همشهریمان گفت : دعوا نکنید ، من مشکلتان را حل می کنم امروز تو و فردا هم اکرم کار کند. ما به او گفتیم: پس تو چی؟! گفت: هر وقت شما خسته شدید من کار میکنم.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

شهید اکرم فردی شوخ طبع بود . یکی از همرزمان ما دختر خاله اش را دوست داشت، اکرم معمولا چراغ (بخاری) علاء الدین را کنار او می گذاشت، پارچه ای روی آن می اانداخت و برای او عروس درست می کرد و آن روز بساط خنده ما برپا بود.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز سرد زمستانی شهید اکرم به من گفت: باید برای امتحان گواهینامه به اهواز بروم و از من خواست تا آنروز به جای او تانکش را هم محور کنم. بعد از رفتن او فرمانده تانک اکرم آمد و اصرار کرد که او تانک اکرم را هم محور کند. وقتی شروع به حرکت کرد آتشی از تانک بلند شد و فرمانده تانک سوخت. اکرم عصر برگشت، بسیار متعجب و ناراحت بود که چرا فرمانده شهید شده است و گفت چرا من نبودم که شهید شوم.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۳
هیئت خادم الشهدا

شهید ابراهیم بانشی

فرزند علی حسین

ولادت 25 خرداد 1351 بانش بیضا

 شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

خاکسپاری : 8 بهمن 1374

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید ابراهیم بانشی

آیا ممکن است...؟ این همه جوان کنار آن نخلستان زیر تانک رفته باشند یا تیرخورده و شهید شده باشند و کفنشان پیراهنشان باشد.

ابراهیم ! دوست عزیزم من احمد دوست دوران نوجوانیت هستم به یاد داری که سال پنجاه و هشت زندگیمان به هم گره خورد؟ اما حیف که کوتاه بود و من نه روزهای خوش با تو بودن را میبینم و نه خنده ی زیبایت ، نه روشنایی چشمانت و نه چهره ی خندانت ، نه باغ پدر بزرگت و نه آن موتور را، وقتی تو نباشی هیچ کدام از آنها نیست.

به جاده ای نگاه میکنم که برای همیشه از هم جدا شدیم بیشتر وقتها خودم را سرزنش میکنم و با خودم میگویم اگر آن روز از مدرسه فرار نکرده بودیم و شاید اگر من نبودم، تو هم نمیرفتی و می توانستیم سالهای بیشتری با هم باشیم.

ابراهیم، به جمعی دعوت شده ام که قرار است یاد و خاطره ی تو زنده شود. خدا خواسته دعوتشان را پذیرفتم من، بهنام و خانواده ات از تو میگوییم و سناریوی تلخ رفتنت را تعریف می کنیم.

 

مادر شهید ابراهیم بانشی

یکی از شبهای بهار (25 خرداد 1351) در حالیکه گندمها رنگ باخته بودند و زمین دوباره زنده میشد در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. به این امید نامش را ابراهیم گذاشتم که همانند ابراهیم خلیل بتهای درون را بشکند و همچون سربداران از جان بگذرد تا خاک میهنش به دست بیگانه نیافتد. با آمدنش برکت را به خانه ما آورد و با خنده هایش ما را سرزنده و شاد کرد و ما زمانی که با خنده هایش میخندیدیم بی خبر از فرداها و آینده بودیم و نمی دانستیم او روزی تمام شادی خنده ی ما را با خود میبرد.

 اول مهر ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت پدر ابراهیم شناسنامه و وسایل او و برادرش را برداشت و آنها را به مدرسه برد اما آنها زودتر از پدرشان به خانه برگشتند. سال شصت و چهار پا به مدرسه راهنمایی گذاشت ولی به دلیل علاقه ای که به کشاورزی داشت بیشتر وقت خود را با پدر مشغول به این کار بود و تابستان که میشد سرگرمی ای جز کشاورزی و شوخی با کشاورزان از جمله عمویش نداشت.

با هم سن و سالهای خودش و حتی افراد بزرگتر از خود خیلی خوب بود و به آنها زیاد محبت میکرد. بیشتر اوقات کودکی و نوجوانیش را با دوستانش میگذراند. دوستان صمیمی او احمد بانشی، تیمور و بهنام بانشی رجب بودند که همسایه قدیمی ما بودند از آنها می خواهم تا از ساعاتی که با ابراهیم بودند بگویدند.

به روایت احمد و بهنام :

خانه های گلی دو طبقه با سقفهای چوبی و گل اندود، خانه هایی که تمام باران از ناودانهایش پائین میریخت و صدای باران را زیباتر می کرد تداعی کننده خاطرات ابراهیم است . او فرزند همین خانه ها بود و در آنها پرورش یافت. وقتی شبها همه به خواب میرفتند صدای خروسها بلند میشد، مثل اینکه چیزهایی را که خودمان آرام آرام با خدا زمزمه میکنیم آنها بلند داد می زنند تا همه بفهمند...

(بهنام) می دانم سنگریزه هایی که به پنجره ی اتاقمان میخورد چه میگویند. آنها میگویند وقت نماز صبح است و باز میدانم چه کسی این حرفها را به آنها گفته است . آری او ابراهیم است که ما را برای نماز صبح بیدار می کند.

او در مدرسه ی ماست، امام حسین را دوست دارد ، ماه رمضان با هم بودیم، ماه محرم پیراهن سیاه به تن میکردیم و به سینه زنی میرفتیم، به کلاس قرآن شهید علاء الدین که تازه روحانی شده بود میرفتیم تا قرآن یاد بگیریم. اگر شهید می آوردند از مدرسه فرار می کردیم و به تشییع شهید می رفتیم. مدیر مدرسه او را خیلی دوست داشت، شاید به خاطر دل و جراتش بود. وقت نماز که شد کسی جز او در کوچه نبود و همیشه با او به مسجد میرفتم. اگر او را از این در بیرون میکردی از در دیگر وارد می شد.

با شنیدن صدای در من (احمد) که به کلی مات و مبهوت شده بودم، ناگهان به یاد خاطره ای افتادم که با ابراهیم به باغ پدر بزرگش رفتیم، هم هندوانه خوردیم و هم کتک، یاد روزهایی که اگر به مسجد نمی رفتم ، ابراهیم پاشنه ی در را از جا در می آورد و من را به مسجد میبرد. یاد روزهایی که با او و بهنام به دریا میرفتیم و آب روی هم میریختیم و با پوست خیار همدیگر را میزدیم. یاد روزی که سه نفری سوار موتور پدر او میشدیم و پایمان را روی زمین میکشدیم و یا با هر وسیله ی دیگر گرد و غباری به پا میکردیم که فراموش نشدنی است. ابراهیم عادت داشت گرد و خاک به پا کند و حتی لحظه ای که دیگر هیچ کس بعد از آن او را ندید هم گرد و خاک به پا شده بود و او با نیامدنش گرد و خاکی عظیم تر به پا کرد. به یاد دارم سال شصت و شش را که سه نفری از مدرسه فرار کردیم تا به جبهه برویم اما تقدیر و سرنوشت ما را از هم جدا کرد و من اجازه ورود به جبهه نداشتم و در واقع جبهه برای من تابلو ورود ممنوع داشت اما تو و بهنام رفتید.

پیش از عید بود، من بهنام و ابراهیم چند ماهی در جبهه بودیم او آنجا هم دست از شوخی بر نمی داشت، اسلحه روی هم میکشیدیم و می خندیدیم. بعضی اوقات چون ساعت نداشتیم کلاه سر او می گذاشتم و به جای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت نگهبانی می داد. روزهایی بسیار خوبی بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم که شاید روزی در آن نخلستان از هم جدا شویم. بعد از عید چند روزی به مرخصی آمدیم و به او کمک کردیم تا باغ پدرش را پاکن (کندن اطراف درختان انگور با بیل) کند.

دوباره در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۲۳ همراه چند تن از نوجوانان روستا به جبهه اعزام شدیم، ابراهیم بیسیمچی بود و معمولاً شبها سنگر درست میکرد و میگفت روزها نمی تواند کار کند. زمان به سرعت سپری می شد

تا اینکه در چهارم خرداد شصت و هفت عراقی ها پاتک زدند و آنجا کسی، کسی را نمی شناخت. دانه های گرد و غبار آنچنان در هوا بود که نمی توانستم ابراهیم را ببینم اما یکی دیگر از همرزمان می گفت: ابراهیم را دیده که به سمت عراقیها می رود. در آن روز تلخ بیشتر رزمندگان شهید و مفقود شدند و اثری از ابراهیم شانزده ساله نبود و او در نخلستانها ناپدید شد.

پدر

ابراهیم از بهنام و از هر کسی که از جبهه می آمد سراغ تو را میگرفتم و کسی از تو خبر نداشت.

درد فراق امان از من و تمام دوستانت بریده بود و مادرت حالی بدتر از من داشت، در این هشت سال که نیامدی چه کشیده است؟ خدا میداند و بی شک هر روزش هزار سال بر او می گذشت. فراق از هر شکنجه ای برایش سخت تر بود. وقتی سال هفتاد و پنج، پلاک و چند تکه از استخوانت را آوردند و گفتند این ابراهیم است، قلبها کمی آرام گرفت اما ما هنوز منتظر آمدنت هستیم. ابراهیم یادگاری که از تو به جا مانده است، خاطره ی زیبای خنده هایت، شوخی های بامزه ات و آزادی کشورت است که با خون نوابها و چمرانها و رجایی ها و ابراهیمهایی همچون تو ایران، ایران خواهد ماند. بازتایپ: هدهد

===============================

تقدیم به شهید ابراهیم بانشی

سلام دوست شهیدم

سلام خالصانه و حسرت دیرین مرا پذیرا باش. حسرت از این رو که رفتی و من ماندم! من چــه خوشبخت بودم که خداوند ، سعادت با تو بودن را هر چند به مدت کمی، نصیبم کرد.

در این وانفسا، در این زمانه ی زرمداری و زیورسالاری، در این عصر غبار گرفته که هر کس بیشتر از آنکه دین خودش را نگه دارد میکوشد قدرت خود را حفظ کند، در این زمانه ای که هر کس درد دین و دینداری دارد تنها میماند و فرزندش را از شر شیطان رانده شده به خدا می سپارد، مانند خانواده ی شما کم پیدا میشود. تو گرچه جوان بودی اما چنان پاک بودی و مهربان، آن قدر دلسوز بودی و حق طلب که گویی از بهشت آمده بودی تا بیاموزی و عبرت دهی.

آه ای عزیز توچه کرده بودی که این چنین از بند دنیا رستی و در هوای پاک ملکوت رها شدی؟ همیشه به یاد خاطرات شیرینت می افتم و بدین وسیله یاد تو را در خاطرم زنده می کنم.

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==============================

به روایت همکلاسی شهید حسین بانشی بابا

به یاد می آورم در کلاس بیست و پنج نفری چهارم ابتدایی روزی هیپکدام از دانش آموزان درس نخوانده بودند و هر کدام بهانه ای می آوردند و آقای معلم در جواب آنها می گفت چه حرفــا! آدم شاخ در میاره......تا اینکه یک روز زنگ جمله سازی فارسی معلم ابراهیم را صدا زد و به او گفت: با این چند کلمه جداگانه جمله بساز. یکی از کلمه ها، چه حرفا بود. ابراهیم این دست و آن دست می کرد تا شاید بچه ها به او تقلب برسانند، اما بچه ها جوابی به او ندادند و او مجبور شد خودش جمله بسازد. او یکدفعه گفت: واه چه حرفا آدم شاخ در میاره. همه بچه ها با شنیدن این جمله خندیدند.

===================

به روایت همکلاسی شهید :حسین بانشی

کلاس پنجم بودیم صدای زنگ تفریح به صدا درآمد و همه بچه ها با هم بازی می کردیم که پای یکی از آنها به سطل آشغال گیر کرد و سطل شکست. آقای معلم از بچه ها خواست که یک سطل نو برای کلاس ابراهیم بیاورند، دانش آموز نیمکت اول ، آن پسر رعنا و شوخ طبع و هیکلی کلاس که معلم به او لقب پیر میکده داده بود سطل شکسته را به خانه برد و با سیم چنان آن را دوخته بود که گویی سطل دیگری است و مدت ها در کلاس از آن استفاده می کردیم.

تا اینکه روزی خبر شهادتش رسید و معلم آن سطل دوخته شده با دستان ابراهیم را به دفتر مدرسه برد تا یاد و خاطر او را زنده کند.

=====================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی آقای معلم در کلاس ازدین و دیانت و از خاکی بودن صحبت می کرد که زنگ استراحت به صدا در آمد و بچه ها گرد و خاک زیادی به پا کرده بودند. ناگاه آقای معلم وارد کلاس شد و گرد و خاک ها را دید. سوال کرد چرا این همه خاک در کلاس است؟ بچه ها که جرات حرف زدن نداشتند ساکت سر به زیر انداخته بودند ولی ناگهان صدای ابراهیم بلند شد و گفت: آقا اجازه خودتان گفتید آدم باید خاکی باشد.

======================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی کوله پشتی ام را برداشتم و روانه کوه شدم. در بین راه با ابراهیم برخورد کردم. او مرا سوار موتور خود کرد تا قسمتی از راه با هم بودیم. آنقدر با سرعت زیاد رانندگی می کرد که به او گفتـم تـو بـایـد راننده آمبولانس شوی نه راننده موتور و بعد از هم جدا شدیم و هر کدام به راه خود رفتیم.

===========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

ابراهیم عمویش(علی حسین)  را خیلی دوست داشت و با او زیاد شوخی می کرد همیشه می گفت: من باید به جبهه روم و شهید شوم و از دست عمویم راحت شوم.

=======================

به روایت یک دانش آموز

یک روز هنگامی که در صف صبحگاهی شرکت کرده بودیم و مدیر شعارهفته را میخواند ابراهیم در حال حرف زدن بود و مدیر

او را صدا زد و به جلو صف فرا خواند و از او خواست شعار هفته (بِــر الوالدین اکبر فریضه) را که بگوید ابراهیم در حالی که پا و دو دستش بالا بود از مدیر میخواست تا اجازه دهد معنی شعار هفته را بگوید چون عربی آن را فراموش کرده بود.

======================

زمان جنگ نوجوانان و جوانانی که مشتاق جبهه و شهادت بودند، به تل بیضاء می رفتند و تاریخ تولدشان را در شناسنامه تغییر می دادند تا سنشان برای به جبهه رفتن مناسب باشد. ابراهیم هم چندین بار این کار را کرده بود تا اینکه چند روز قبل از اعزامش به او گفتم کی می خواهی به جبهه بروی؟ تو فقـط تـا تل بیضا می روی و بر میگردی. او با شوخ طعبی گفت: من بــه تــل بیضاء می روم و بر میگردم، ولی میخواهی بروم و دیگر بر نگردم و همینطور هم شد...

===================

به روایت پدر شهید

روزی که می خواست برای بار اول به جبهه برود، برای اینکه من دنبال او نروم تا مانع رفتنش شوم، مقداری نایلون داخل لوله بنزین موتور کرده بود تا بنزین به کاربراتور نرسد. وقتی او رفت با موتور کمی دنبال او رفتم ولی موتور خراب شد و بنزین نرساند و من مجبور شدم موتور را بگیرم و برگردم و ابراهیم هم رفت.

===========

به روایت پدر شهید

عید بود و تازه از جبهه بر گشته بود. چند نفر از دوستانش را جمع کرد تا باغ را پاکنی کنند. او می گفت: این تکه از باغ سهم مــن اسـت کـه باید آن را پاکنی کنم، یک مرغ هم برایش هم خریده بودیم تا کباب کند اما وقت نداشت و رفت. ما هم تا چند مدت پس از رفتنش مرغ را نگه داشتیم تا شاید بیاید اما خبری از ابراهیم نشد.

====================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

یک روز به شمس آباد، روستایی در ۱۰ کیلومتری بانش، رفتیم تا عکسی که گرفته بودیم را تحویل بگیریم. پس از گرفتن عکسها در راه برگشتن به خانه ابراهیم عکس را از جیبش بیرون آورد و گفت: احمد این عکس برای جلوی آمبولانس خوب است و من هم در جواب او گفتم: تو به دلت افتاده که شهید میشوی.....

او رفت و بعد از مدتی همان عکس را جلوی تابوتش زدند.

=================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

زمان برداشت گوجه و بادمجان به ابراهیم که گفتم یک کیلو بادمجان برای همین امشب احتیاج دارم، ساعت پنج عصر بود که ابراهیم با موتور آمـد و زنگ زد و پدرم در را باز کرد و دیدم ابراهیم با یک کیسه پر از بادمجان آمده است.

=====================

زمستان بود و ما در خانه کپسول نداشتیم ، من رفتم کپسول تهیه کنم که با ابراهیم برخورد کردم (آن زمان پدر ابراهیم کپسول فروشی داشت و ابراهیم و برادرش همیشه چند عدد کپسول برای اقوامشان بر می داشتند) ابراهیم به من گفت حالا که داریم با هم قوم و خویش میشویم، چند عدد کپسول به تو میدهم و این برخورد زمینه آشنایی و دوستی ما شد و تصویر این خاطره همیشه در ذهنم مانده است.

========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

روز اعزام نیرو ابراهیم به من چیزی گفت که به واقعیت پیوست. او با شوخی به من گفت: من باید چند بار به جبهه بروم و برگردم تا تو بزرگ شوی و به جبهه بیایی؛ همچنین گفت: این بار بار آخر مـن اسـت کـه بـه جبهه میروم و دیگر یکدیگر را نمی بینیم، که همین طور هم شد و یکدیگر را هیچ وقت ندیدیم.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
هیئت خادم الشهدا

شهید امید علی بانشی

فرزند بمونعلی

ولادت : 19/9/1344 بانش بیضا

شهادت : 11/12/1362 طلائیه، عملیات خیبر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به جایی رسیدم که آرامش سراپای وجودم را فرا گرفت، همانجا زانوی ادب به زمین زدم.  این درست قبر همان شهید بود، همین که پرده و روپوش قاب را کنار زدم عکس مردی خوش سیما که از لیخندش مهربانی می بارید آشکار شد، بی اراده صلوات فرستادم و آرام سلامش کردم و چه زیبا سلامم را پاسخ گفت، سراغ خانواده اش رفتم و از شهید امیدعلی پر سیدم، آنها زندگی شهید را اینگونه برایم به تصویر کشیدند که او...

فرزند اول خانواده بود و در زمان اوج بیماری پدر به دنیا آمد  و امید علی نام گرفت با او را امید صدا می کردند.

مادرش بسیار عاشق و شیفته او بود ، پسری مهربان که  به خاطر بیماری پدر و فقر شدید، چاره ای جز ترک درس و نداشت. امید علی به کم قانع و به خواست و اراده خدا راضی بود. شاید ده ساله بود که همچون مردی کامل در مزرعه کار می کرد بی آنکه دلش سراغی از کودکی و بازیهایش بگیرد.

امیدعلی دوران کودکی و نوجوانی را با سختی و رنج پشت سر گذاشت تا اینکه به سن ازدواج رسید. ملاکش دین و ایمان همسر بود، با دختری از لحاظ خانوادگی همسطح خانواده خودش ازدواج کرد. زمانی که فرزند اول به دنیا آمد تصمیم گرفت خانه ای مستقل بسازد تا زندگی راحتی برای همسر و خانواده اش فراهم کند. او در این مدت روزها در مزرعه کارهای پدر را انجام می داد و شب به ساخت منزل مستقل مشغول می شد، در زمستانها هم در میدان تره بار شیراز کار می کرد.

به جرات می توان گفت در این مدت نه شهید امیدعلی توانست خوب فرزندانش را ببیند و نه فرزندان توانستند صورت آسمانی پدر را خوب به تماشا بنشینند. امیدعلی با وجود گرفتاری زیاد از هر فرصتی برای دیدار اقوام استفاده می کرد و با اینکه دستش از نظر مالی تنگ بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی دلش اقیانوسی بی انتها بود و تا جائی که می توانست به نیازمندان کمک میکرد.

ساخت منزل هنوز به اتمام نرسیده بود که امید تصمیم گرفت به جبهه های جنگ تحمیلی برود. ایشان چهاردهم دیماه شصت و دو از مقر صاحب الزمان شیراز به مناطق جنوب اعزام شد و مدتی در جبهه ها مستقر بود و بالاخره در تاریخ یازدهم اسفند ماه شصت و دو در منطقه طلائیه در عملیات خیبر در حالیکه مسئول پرتاب اسلحه آرپی جی بود با برخورد ترکش خمپاره به ناحیه پهلو و پشت سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این را یگویم که تمام تلاشها بکار گرفته شد ولی اندکی از خوبی های شهید امیدعلی بازگو نشد. روحش شاد و یادش گرامی

ادامه دارد....هدهد

===================

 

به روایت مادر شهید

هر وقت از کار برمیگشت با فرزندانش بازی میکرد خیلی به آنها وابسته بود ولی با این وجود مدام از رفتن به جبهه سخن میگفت، یکبار گزارشی در مورد جبهه پخش شد ، امید هم که شنید خیلی قاطع اعلام کرد که باید به جبهه بروم هر چه دیگران در مورد جبهه صحبت کرده اند کافی است.

هرچه گفتم پدر و برادرت هم جبهه هستند تو بمان و از ما سرپرستی کن، گفت: هر کس به جای خودش به جبهه میرود و من خودم باید بروم و از مملکت و ناموسم دفاع کنم ...

فردایش هم من و خانواده اش را به زیارت شاهچراغ برد و حالا من هربار که به زیارت شاهچراغ میروم همانجایی می نشینم که قبلا با امید علی رفته بودم و این آخرین زیارت ما بود

 

به روایت خواهر شهید

امید خیلی مهربان، دلسوز و زحمتکش بود و کارگری میکرد به آقای دستغیب و سخنرانی و دعای او علاقه داشت، اهل امر به معروف و نهی از منکر خصوصا در مورد حجاب بود ولی در عین حال بسیار تعصبی بود.

========================

بهترین لحظات زندگی من مراسم ازدواج امید بود که به او گفتم : خیلی دوست دارم برای دامادیت شعر بخوانم و او گفت به شرطی که هیچ نامحرمی آنجا نباشد تا صدایت را بشنود، همیشه من به یاد خنده ها و خنداندنهایش هستم پوستری از شیراز خریده بود که روی آن نوشته بود :

در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست

 آنجا که صفا هست همه نور خدا هست

==================

به روایت پدر

زمانی که جوان بودم شغل من چوپانی بود و چون گوسفندان را برای چرا به بیرون( کوه) می بردم توانایی روزه گرفتن را نداشتم امید میگفت: پدر جان! من حاضرم به جای شما گله گوسفندان را ب ه چرا ببرم و شما در خانه بمانیدو روزه بگیرید تا خدا هم راضی باشد.

به روایت خواهر شهید

زمانی که پدرومادرم تصمیم گرفتند برای امید همسری انتخاب کنند افرادی را که پیشنهاد میکردند چندان مورد طبع امید نبودند و او مخالفت میکرد هربار می گفت من به دین و ایمان همسرم حساس هستم و پدر که عصبانی می شد امید صدای او را ضبط می کرد و بعداً آن را پخش می کرد تا خانواده بشنوند و از عصبانیت پدر لبخند بر لبانشان بنشیند.

=================

به روایت همرزم شهید

قبل از عملیات خیبر بود. امید داشت دنبال آب میگشت من که خیلی او را دوست داشتم فوراً دو لیتر آب برایش پیدا کردم دیدم با آن آبشور غسل شهادت کرد. و فردا هم که لحظات پایانی و پیروزی بخش عملیات بود چون تیر کم داشتیم ایشان رفتند تا تیر و مهمات بیاورند. چند قدمی رفت و برگشت و یک عکس از خانواده اش را به من تحویل داد و حلالیت طلبید و رفت.

====================

به روایت همرزم شهید

امید علی بانشی

امیدعلی خیلی مهربان و خوشرو بودند و در ایجاد سنگر و بر پاداشتن چادر و حتی چایی درست کردن برای رزمندگان پیش قدم بود یکی از شبها که بچه ها چند ساعت به طور مداوم پیاده روی کرده بودند صدای اعتراضشان بلند شد . امید علی اصلا اعتراض نمی کرد و تمام سه شبانه روز را با انرژی تمام پیاده روی می کرد و می گفت اصلا اشکالی ندارد این کارها همه عبادت است.

=====================

به روایت مادر شهید

تازه انقلاب شده بود خواب دیدم امام خانه ی ما آمد و امیدعلی پذیرایی میکند امام (ره) سه تا سیب به امید علی داد و او سیب ها را به من داد هر چه به امید گفتم این سیب ها را نگه دار او قبول نکرد و گفت : تو خودت از این سیب ها نگه داری کن .

این خواب توی ذهنم بود تا جنگ شروع شد. با خودم می گفتم: حتماً امید جبهه می رود و شهید میشود . با دنیا آمدن هر کدام از بچه ها، یاد سیب می افتادم ............

================

به روایت مادر شهید

مدتی بود خیلی نگران بودم چون فرزندم علی شیر در جبهه بود به دکتر رفتم، امیدعلی هم همراه من بود و دکتر میگفت خدارا شکر کن که چنین پسری داری و ناراحت نباش. بعد از مدتی امید به جبهه رفت و نامه ای فرستاد داخل نامه یک شکلات گذاشته بود در جبهه به دوستانش گفته بود یا من سالم بر می گردم یا مثل این شکلات درون کفنی پیچیده می شوم و می روم.

===================

به روایت همسر شهید

شب قبل از شهادتش خواب دیدم امید در حیاط نشسته و خیلی هم سردش است و می لرزد ، تا اینکه مرا صدا زد و گفت: چادر نمازت را بیاور تا به دور خود بپیچم، گفت خیس شده ام و سردم است. بعد از شهادتش یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: وقتی که ترکش به او اصابت کرد و شهید شد در چاله ای پر از آب افتاد و کاملا خیس شد.

===================

به روایت همسر شهید

امید خانه نبود و ساعتی از شب گذشته بود، همه بچه ها خوابیده بودند. مردی با چفیه صورتش را پوشانیده بود و اصلا صورتش معلوم نبود، با انگشت به پشت پنجره میکوبید. نمیدانم چرا ولی اصلا نترسیدم انگار خیالم راحت بود. بعد از دقایقی امید آمد و سوال کرد اگر من جایی بروم تو تنهایی نمیترسی و گفت: اگر من بروم و اصلا نیایم نمیترسی؟ من هم به او گفتم: نه اصلا نمیترسم ه بعد فهمیدم که آن مرد پشت پنجره امید بوده و میخواسته ما را محک بزند که آیا می ترسیم یا نه چون میدانست رفتنش برگشت ندارد.

=================

به روایت همسر شهید

دخترم باردار بود. خواب دیده بود که به باغ بسیار بزرگی رفته است و نگهبان باغ در مقابل در به استقبال او آمده است و به او گفته که این باغ پدرت است. برو داخل. دخترم نیز به باغ رفته و یک دسته گل نرکس چیده است. وقتی فرزندش به دنیا آمد : گفتم به خاطر خوابی که دیده ای اسمش را نرگس بگذار.

================

به روایت همرزم شهید

ماجرای سه سیب من و امیدعلی و شانزده نفر از رزمندگان بانش جز یک دسته بودیم . به همین دلیل به ما دسته شهید محمدرضا بانشی می گفتند. شب دوازدهم اسفند شصت و دو بود، چهار ساعت پیاده روی کردیم، دشمن تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و ما را زیر آتش گرفته بود. ما در باتلاقی زمین گیر شده یک ساعت تمام بر سر ما آتش می ریخت .

فرمانده با صدایی رسا :گفت دسته شهید بانشی شما را به خون شهید سوگند که به دشمن حمله کنید. با این حرف بچه ها جان تازه گرفتند و همه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ..» و «انا لله ..» را خواندند و حرکت کردند. فقط ده دقیقه طول کشید که دشمن شکست خورد. از یکی از خاکریزهای دشمن به سوی ما تیر اندازی میشد. امیدعلی گفت: من باید این سنگر را خفه کنم چون تیر و مهمات کم داشتیم، امید علی رفت تا نیرو و مهمات بیاورد چند قدمی که برداشت دوباره برگشت عکس خانواده اش را به من داد تا آنها را برسانم و از من حلالیت طلبید، منظرش بودم اما نیامد ... بعداً پیکرش را در میان شهدا دیدم...

به روایت برادر شهید علی شیر

من جبهه بودم با خبر شدم که امید علی هم به جبهه آمده است و در پایگاه پنجم شکاری مستقر شده اند خودم را آنجا رساندم بعد از ساعتی پرس وجو موفق شدم شماره اتاقش را پیدا کنم رفتم. وقتی در زدم خود امید در را بازکرد چهره اش نورانی شده بود و همانجا اشک در چشمانم جمع شد. به دلم آگاه شد که او شهید می شود. با دلتنگی وارد اتاقش شدم و بعد از کمی؛ از او پرسیدم چه خبر ؟ چرا جبهه اومدی؟! با خنده همیشگی و با لهجه خودمان گفت ای کاکا ! تو بگو چرا به جبهه آمدی؟ گفتم : من پاسدارم وظیفه دارم، گفت مگر خون من از دیگران رنگین تر است که من جبهه نیایم؟  باز من جواب دادم و آخر با ناراحتی گفت:الکی سوال نکن.

من دیدم ناراحت است از خانه و خانواده پرسیدم و در بین سوال و جوابها خواستم او را قانع کنم که به شیراز برگردد ولی او هربار ناراحت می شد تا ساعت یازده شب گفتگوهای ما طول کشید سپس شام درست کرد و.....

==============

به روایت همرزم شهید

دو روز قبل از عملیات خیبر در منطقه با ایشان ملاقات کردم و با همدیگر به سنگر بانشیها رفتیم، بعد از ساعتی نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم، در ضمن با آن شهید بیرون از سنگر صحبت کردم و به او گفتم که بیشتر نیروها در این عملیات شهید میشوند و از او خواستم که او را به لشکر نوزده فجر انتقال دهم. با چهره ای خندان گفت:ای کاکا ! اینجا هم همه با هم برادرند؛ اولاً اینجا بانیشها هستند، دوماً همه جا زمین خداست و خداوند نگهدار همه رزمندگان است ، ان شاءاله فردا شب در عملیات شرکت میکنم و هرچه قسمت بود می شود. خلاصه هرچه به او فشار آوردم موفق نشدم . و در جواب آخر گفت : یا با این رزمنده ها شهید می شوم یا با آنها سالم بر می گردم .

=======================

به روایت برادر شهید

عملیات خیبر شروع شده بود شب از نیمه گذشته بود به دوست و همرزم امید علی، جمال اسفندیاری برخورد کردم با پریشانی پرسیدم امید را ندیدی؟ گفت: جلو تر از من حرکت کرد. من با دوستانم به راه ادامه دادیم و نیم ساعت بعد به تعدادی جنازه برخورد کردیم و آمبولانس صدا کرده و آنها را داخل آمبولانس می گذاشتیم، ناگهان جنازه پاک شهید امید علی را روی زمین دیدم با گریه به دوستم گفتم این جنازه برادر من است!! او هم با گریه گفت همه اینها برادران ما هستند، چه فرقی دارند ، همه برای امام حسین (ع) می جنگند ، با صدای بلند یا حسین (ع) گفت و جنازه امید و بقیه جنازه ها را داخل آمبولانسها گذاشتیم و به کار ادامه دادیم. دو روز بعد برای تشییع جنازه به شیراز آمدم .

روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

فرزند سید منصور

ولادت : اول آذر 1338 بانش بیضا

شهادت : 16 آبان 1361 شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگینامه و وصیت نامه شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۰۶:۵۷
هیئت خادم الشهدا
بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید سید نجات (سجاد) موسوی بانشی

فرزند سید محمد علی

تولد: ۱۳۳۴بانش بیضا

شهادت ۱۳۶۰ ارتفاعات کردستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

=====================

در سال هزار و سیصد و سی و چهار در روستای بانش از توابع بیضا قدم به عرصه ی هستی نهاد، نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات میگرفت که در فرمایش «الست بربکم » مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد «بلی».

مادرش قنداقه او را که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بود به محل تعزیه روستا برده تا خدایی نکرده مانند دیگر فرزندانش فوت نکند. در روستا به سجاد معروف میشود تا کلاس چهارم ابتدایی را در بانش درس میخواند و تا قبل از ازدواج به همراه برادر و پدر در بانش کشاورزی میکند .

در سال پنجاه و دو ازدواج کرد، چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به سربازی رفت، آموزشی را در کرمان و بقیه را در اهواز خدمت کرد. بعد از اتمام سربازی به شیراز رفت و در مغازه ی موکت فروشی و سپس مغازه الکتریکی کار کرد.

با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاه، سید نجات هم به یاری امام و رهبر خود شتافته و مردانه مبارزه کرد.

در همان اوایل تشکیل سپاه پاسداران سید نجات ثبت نام کرده و عضو آن شد. اوایل مسئول بسیج اردکان بود پس از شش ماه به بیت امام خمینی رفته و به عنوان محافظ بیت جرعه ای از دریای بیکران محبت امام را چشید.

در سال پنجاه و نه مسول آموزش پایگاه مقاومت بانش شد و برای آموزش نیروهای بسیجی تمام تلاش خود را کرد. دوباره به اردکان (سپیدان) منتقل شد و منزلش را به شیراز برد.

سید نجات برای اولین بار در سال شصت به جبهه  جنوب شهر آبادان منتقل شد، سه ماه طول کشید در بازگشت عده ای دیگر از نیروهای بیضا را آموزش داد و به همراه آنان بار دیگر به جبهه رفت و سرانجام در سحرگاه دوازدهم دی ماه سال شصت در عملیات محمد رسول الله با رمز لا اله الا الله محمد رسول الله ندای پروردگارش را «بلی» گفت و به سوی او شتافت .

 ======================

خاطراتی از شهید سید نجات موسوی

=======================

به روایت خواهر شهید

منزل همسایه ی ما یک پنجره به خـانـه مـا داشـت مـادرم می شنود که زن همسایه (عمه رحیمه که زودتر خبر شهادت را فهمیده بود) بر سر و سینه می زند و می گوید الهی قربون سجاد بروم، مادرم که خیلی سید سجاد را دوست داشت وقتی فهمیده بود که سید سجاد شهید شده شب - وقتی کسی نبوده - سر چاه آب را بر می دارد و تا گردن خود را زیر آب می کند که خودکشی کند. مادرم می گفت یک دفعه یادم به نامه سیدسجاد آمد که برایم نوشته بود: اگر مثل حضرت زهرا صبر کنی تو را دوست دارم، دست از خودکشی برداشتم. فردا صبح تا روستای همجوار پیاده میرود که یکی از اهالی روستا او را دیده و شیراز منزل شهید سجاد میبرد...

=================

به روایت همسر شهید

سید نجات با شخصی عکس گرفته بود. آن شخص شهید شد و عکسشان را بزرگ کردند و سر قبرش گذاشتند یک نفر از اقواممان به سجاد گفت: چرا اجازه دادی عکست را در قبرستان بزنند، سید در جوابش گفت: من هم اول و آخر شهید میشوم می خواهم بروم عکسم را ببینم که آیا شهید شدن به مـن می آید یا نه ؟ ان شاالله عکس من را هم بر سر قبرم می بینی. بعد از شهادت سید نجات همسایه ما اسم سید را بر تابلویی نوشت و بر سر کوچه نصب کرد،آن کوچه هنوز هم به همین نام معروف است .

====================

یک گهواره برای دختر بزرگم معصومه خریده بودیم، سید نجات آمد و گفت تو اگر چیزی را داشته باشی حاضری آن را به فرد دیگری بدهی؟ گفتم بله، سید گفت : گهواره معصومه را می دهی به دختر خواهرم که تازه به دنیا آمده ؟ آن روز با هم گهواره را به بانش آوردیم و به خواهرش دادیم .

===============

سید سجاد ابتدای کارش در سپیدان بود، منزل ما شیراز بود، سید بعضی مواقع هفته به هفته هم منزل نمی آمد. وقتی دیر می آمد در را که باز میکردم تا چشمش به بچه ها میخورد میزد زیر گریه.

=====================

شب به خانه آمد و گفت: عده ای از بسیجیان بیضا را که آموزش داده ام باید به جبهه ببرم، فردا صبح زود بلند شد و بچه ها را از خواب بیدار کرد، خیلی سفارش بچه ها را میکرد، وقتی که سید سجاد میخواست از در حیاط برود بیرون گریه میکردم او برای اینکه ما ناراحت نباشیم با خنده صحبت میکرد، سه بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد این آخرین دیدار ما بود. تا دو ماه از او خبری نداشتیم، بعد از دو ماه نامه ای به یک نفر بسیجی داده بود تا برای ما بیاورد ما هم جواب نامه را نوشتیم برد.

============

به روایت مصطفی، پسر شهید

یک روز از بنیاد جانبازان گروهی به همراه جوایزی به مدرسه ما آمدند.من خیلی دوست داشتم یکی از جایزه ها را به من بدهند. گفتند: پسرهای جانباز دستشان را بالا کنند، من هم دستم را بالا کردم، یکی یکی اسم هایمان را می پرسید، درصد جانبازی پدرمان را هم پرسید وقتی به من رسید گفت:پدرت چند در صد جانباز است؟ گفتم صد در صد .

======================

وقتی میروم سر قبر پدرم همه چیز را فراموش میکنم، احساس می کنم لحظه لحظه عمرم در کنارم بوده و الان هم دارد با من حرف می زند.

=====================

جهت خرید به مغازه رفتم وقتی برگشتم دیدم نزدیک حیاط یکی از همسایگان آمبولانس و ماشین سپاه ایستاده است سوال کردم، گفتند: فلانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. وقتی به خانه آمدم سید نجات گفت چرا دیر آمدی؟ قضیه را برایش تعریف کردم، سید نجات گفت: ان شاء الله یک روز هم می آیند دنبال همسر شهید سید نجات بانشی، چهار ماه قبل از شهادتش بود.

===================

برای مراسم تدفین شهید سید نجات مدتی بانش بودم، وقتی به شیراز رفتم دیدم شهید زیر قالی با ماژیک نوشته بود همسر عزیزم من رفتم به جبهه و میدانم که صددرصد شهید میشوم، مواظب خودت و بچه ها باش، نام فرزند بعدی را هم سید احمد بگذار، امام خمینی را خیلی دوست داشت، و نام پسرم را به خاطر فرزند امام سید مصطفی گذاشت و همیشه سفارش می کردکه نام فرزند بعدی را سید احمد بگذاریم.

=================

به روایت مرضیه بانشی، دختر شهید

وقتی به مکه رفته بودم پس از انجام دادن اعمال، مُحرم شدم و برای پدرم نیز اعمال را انجام دادم. در یک گوشه ای نشسته بودم که چند لحظه خوابم برد. خواب دیدم آمبولانسی آمد و دو جنازه در آن بود. اولی را گذاشتند زمین و به من گفتند بیا کمک کن او را بگذاریم پایین. موقع پایین آوردنش در تابوت باز شد، آدم نورانی و قشنگی در آن بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا آمدی اینجا؟ مرد گفت: من پدر تو هستم

=====================

به روایت همسر شهید

گفت باید خدا را در جبهه دید؟ گفتم مگر چه شده ؟ سید نجات گفت: یک شب سنگر ما آتش گرفت من که قبلاً یک آفتابه بنزین را برای احتیاط در جایی گذاشته بودم، حواسم نبود و آفتابه را آوردم و روی آتش ریختم، آن لحظه به فضل خدا آتش خاموش شد، چند دقیقه بعد یادم آمد که داخل آفتابه بنزین کرده بودم.

=========================

به روایت سید اولیاء ، برادر شهید

برادرم تازه پاسدار سپاه شده بود معمولا آن زمان بانشیهای مقیم شیراز در جلوی مغازه یکی از بانشیها جمع میشدند یکروز که با برادرم رفتیم آنجا صاحب مغازه عکس بنی صدر را بالای سر در مغازه نصب کرده بود. سیدنجات گفت : این عکس را پایین بیاور. او گفت: سید نجات تو چرا ؟! تو که پاسدار هستی ؟ سید نجات در جوابش گفت : شما این آدم را نمی شناسید و یک هفته بیشتر طول نکشید که بنی صدر از سمت خود خلع شد.

===============

سید نجات دوران آموزشی سربازی را در ۰۵ کرمان گذراند . یک بار نـامـه نوشت که دندانش را کشیده، مادرم که او را خیلی دوست داشت خیلی سریع خود را به کرمان رساند، من و دامادمان عمو نیاز هم بودیم . عمو نیاز کت و شلواری مشکی پوشیده بود و قیافه اش شبیه تیمسارها شده بود، وقتی به پادگان رسیدیم دژبانها به من و مادرم اجازه ورود ندادند اما زمانی که عمو نیاز آمد آنها فکر کردند تیمسار یا سرهنگ است و برای او پا چسباندند و برایش احترام گذاشتند و به او کاری نداشتند .

عمو نیاز رفت داخل پادگان رفته بود بالای سر سید نجات که در حال گریس کاری موتور بود. سید نجات با تعجب گفته بود تو چطور داخل پادگان شدی؟ چه کسی تو را راه داده؟ بعد با هم از پادگان بیرون آمدند و اتاقی را اجاره کردیم و شب را آنجا ماندیم .

===================

به روایت همسر شهید

در بنیاد شهید شیراز سر مسئله ای با یکی از مدیران بحثم شد آن روز خیلی ناراحت شدم و به شاه چراغ رفتم و گریه کردم و به سید نجات گفتم اگر تو زنده بودی امروز با من اینطور برخورد نمی شد. شب سید نجات به خوابم آمد یک برگه دستش بود به من گفت: این را به آقای ش..ص بده و بگـو حـق من همین بود که تو دانی، فردا صبح بنیاد شهید رفتم و موضوع را به او گفتم و با شنیدن حرف های من شروع به گریه کرد و بر سر و صورتش می زد.

======================

به روایت معصومه بانشی،  فرزند شهید

مادرم در خرید خانه دچار مشکل شده بود و مدتی پیش ما زندگی می کرد، من ناراحت بودم که عاقبتشان چه میشود. شب خواب دیدم با خواهر و مادر و برادرم در یک چاه هستیم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم بیاییم بیرون، ناگهان در تاریکی شخصی پیدا شد و ما پاهایمان را در کف دستش گذاشتیم و بالا آمدیم . بیرون از چاه یک نفر بود از او پرسیدیم این مرد که در چاه کار می کند کیست ؟ گفت: مسئول این چاه سید نجات بانشی است و مدت زمان زیادی طول نکشید که مشکل خرید خانه برای مادرم حل شد.

===========================

به روایت همرزم شهید: عبد الرحمن بانش

سید نجات در تهران دوره خمپاره اندازی دیده بود، یک بار رفتم در میدان تیر سپاه سپیدان و دیدم پاسداری به افراد آموزش میدهد، سید به او گفت: تو خوب آموزش نمی دهی. قرار شد مسابقه بگذارند و یکی آن پاسدار بیندازد و یکی سید نجات، آن پاسدار خمپاره را چند متر آن طرف تر از محلی که قراربود بیندازد انداخت ؛ اما سید نجات دقیقا همان محل مورد نظر را زد.

======================

به روایت همرزم شهید : عباس زارع

در سال شصت به همراه سیدنجات به جبهه جنوب اعزام شدیم از شیراز نفری شصت فشنگ به ما دادند، وقتی رسیدیم ماهشهر نیروی هوایی اعتصاب کرده بود و ما را به آبادان نبردند قرار بود شب با لنج برویم اما لنج هـم نـیــامــد و یک خلبان اصفهانی بدون توجه به اعتصاب نیروی هوایی ما را با هلیکوپتر به آبادان برد .

شب محلی به نام شیر پاستوریزه رفتیم و در طرح کانال کشی شهید چمران شرکت کردیم. ما یک خاکریز را از شب تا صبح گود کرده و الوار روی آن انداخته و سپس دوباره خاک روی الوار میریختیم.....

========

============

به روایت همرزم شهید ( یونس على بانشی )

ما گروه اعزامی از سپیدان فارس در تاریخ یازدهم دیماه سال شصت ساعت دو بعد از ظهر بعد از ظهر به فرماندهی حاج همت و معاونش آقای قهرمانی و معاونین او سید نجات و آقای الماسی برای انجام ماموریت از نودشه راهی تپه کله قندی شدیم، شب را در تپه ی کله قندی ماندیم . ما را به چهار گروه تقسیم کردند، من مسئول یکی از گروه ها شدم .

ساعت دو و نیم نصف شب تمام برادران رزمنده با یک روحیه قوی و انقلابی برای مأموریت و حمله آماده شدند. از لحظه حرکت تا رسیدن به محل حمله که کاواچرال نام داشت خیلی مرتب تاکتیک انجام گرفت و سر قله  پیربنده مستقر شدیم .

بعد از خواندن نماز صبح در ساعت شش و نیم صبح روز دوازدهم دی ماه سال شصت با رمز لا اله الا اله محمد رســول الــه حمله را شروع کردیم . قله پوشیده از برف بود و در همان ابتدای کار دشمن گرای ما را گرفت و با خمپاره سه نفر از افراد توانمند ما را که سید نجات، بیسم چی و آرپیچی زن ما بودند را به شهادت رساند .

همینطور که از قله به طرف دشمن پایین می آمدیم چهار نفر دیگر از نیروهای ما نیز به شهادت رسیدند، دشمن که زیر دست ما بود نتوانست دوام بیاورد و حدود هفتاد نفر کشته داد و هفت نفر را هم اسیر کردیم و بقیه به شهر طویله عراق فرار کردند .

روبروی تپه کله قندی تپه کله هرات قرار داشت که در دست دشمن بود، بچه ها نتوانسته بودند که در کله قندی بمانند و عقب نشینی کرده بودند. پیش فرمانده حاج همت رفتم و تقاضای کمک برای آوردن پیکر شهداء کردم ایشان گفتند یک گروه آماده کن ما هم نیرو می دهیم .

در تاریخ چهاردهم دیماه سال شصت در ساعت پنج عصر از شهر نودشه جهت شناسایی و آوردن جنازه ها با چند نفر از برادران ایثارگر رفتیم و تا ساعت نه شب در محل مستقر شدیم. دو گروه یکی به فرماندهی من و گروهی هم به فرماندهی شخصی به نام مصیب تشکیل شد .

محوطه همچنان پر از برف بود. آقای مصیب که کاملا بر منطقه مسلط بود به همراه گروهش جلو رفتند و قرار شد اگر دشمن حضور نداشت ما راهم خبر کنند.

بعد از ورود به محل شهادت سید نجات برای ما بی سیم زدند، من به همراه افرادم به آنجا رفتم و جنازه سید نجات و دیگر شهیدان را در ساعت دوازده تحویل تدارکات شهر نودشه دادیم.

==================

به روایت دوست شهید : سید اسماعیل بانشی

در سال پنجاه و چهار سید نجات سرباز اهواز بود ، من دزفول بودم ، مرتب به هم سر میزدیم ، از مرخصی برگشتم ، پیش سید نجات رفتم و به او گفتم خبر خوشی برایت آورده ام حدس بزن . چند حدس زد اما درست نبود ، گفتم : خبر خوش در مورد خودت است. گفت: اتفاق خاصی افتاده؟ گفتم : خداوند دختری به تو عنایت کرده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علی بابر زارع

سال هزار و سیصدو شصت در جبهه با گروهی از بانشیها در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد پیکر شهید صیاد بانشی به خاک سپرده شد. همه ناراحت شدیم، سید نجات که همراه ما بود زیاد گریه می کرد و می گفت: خدایا کمکم که من دیگر به بانش برنگردم و صورتم در صورت خواهرم (همسر شهید صیاد) نیفتد و شرمنده او نشوم و حتی در نامه ای که به برادرش نوشت گفته بود که رادیو اعلام کرده صیاد شهید شده و من دیگر نمی آیم تا انتقام خون صیاد را بگیرم.

=====================

به روایت برادر شهید : سید اولیاء

در سال ۱۳۶۴ مسئول انجمن اسلامی مدرسه سید جمال الـدیـن بـودم از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مدارس قرار شد به صورت اردویی به زیارت امام خمینی برویم اما برنامه عوض شد و به دیدار آقای منتظری که آن زمان قائم مقام رهبری بود رفتیم . دوربین دستم بود داشتم عکس میگرفتم که حراست آنجا به من گفت: باید دوربین را به امانتداری بدهی، در همین زمان یکی از دوستانم مرا با نام «بانشی» صدا زد، مسئول حراست گفت: شما بانشی هستید ؟ گفتم: بله گفت: سید نجات را میشناسی؟ گفتم بله برادرم هستند، گفت : حالاچه کار میکند؟ گفتم سال شصت شهید شد. گریه کرد و گفت در سال پنجاه و نه با سیدنجات مسئول حراست بیت امام بودیم.

به روایت برادر شهید : سید محسن

وقتی بچه بودم شیشه مدرسه را شکستم، مرا به پاسگاه بردند تا شلاق بزنند در این هنگام سید نجات وارد شد و به آنها گفت: اگر این بر اثر ضربه های شلاق فوت کرد چه جوابی میخواهید به خانواده اش بدهید و آنها مرا رها کردند.

===================

یکبار با هم به شکار رفتیم سید نجات با تفنگ سوزنی که داشت یک مرغابی را شکار کرد و مرغابی خیلی از ما دور شد و من در برف دویدم و آنرا پیدا کردم و آوردم، مدتی هم دو تا آهوی کوچک داشت که آنها را خیلی دوست داشت و به آنها غذا می داد و بزرگشان کرد.

=========================

اوایل جنگ سید نجات مسئول پایگاه مقاومت بانش بود. گروه مقاومت تشکیل داد و شخصاً به آنها آموزش می داد و اسم من را هم جزء گروه مقاومت نوشت. او نیروها را در کوههای اطراف بانش ( راشکی ) آموزش می داد.

=========================

روزی که می خواستند کلنگ حسینیه را بزنند یک روحانی در روستا بود به نام آقای شاهینی، او پیشنهاد داد که چون سید نجات هم شهید نامش هم سیداست نام او را بر حسینیه بگذارند.

================

به روایت برادر و همسر شهید

در بحبوحه ی انقلاب سید به مسجد محل می رفت و تا دیر وقت به خانه نمی آمد، همیشه به او گفتم بالاخره یک روز تو را میکشند. روزی که شهربانی را گرفته بودند سید با ماشین صاحب کارش رفته بود درخانه ها و برای راهپیمایی و مجروحین ملحفه جمع کرده بود .

سید نجات آن زمان در مغازه الکتریکی کار می کرد، صاحب کارش آدم پولداری بود و خانه ای در عفیف آباد شیراز به سید نجات داده بود معمولا به مسافرت می رفت و خانه، اموال و خانواده اش را به ما می سپرد و خیلی به ما اعتماد داشت، بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران سید نجات به صاحب کارش میگفت: برو به فکر کارمند باش که من می خواهم وارد سپاه بشوم. یکبار هم صاحب مغازه اش به بانش آمد و به سید گفت همه امکانات در اختیارت ولی نرو اما نپذیرفت.

=================

به روایت برادر و همسر شهید

از همسر شهید سوال کردیم آیا امداد شهید را در زندگیتان مشاهده کنید؟ گفت : خدا شاهد است هر وقت بچه هایم یا خودم مشکلی داشته باشیم، سر گذری هم که باشد می آید سفارشی به من می کند و می رود و این تسکین دلم است. از زمانی که رفت کمتر اذان مغربی میشود که من دلم نگیرد و برای شهید گریه نکنم .=============================

دختر شهید (معصومه بانشی)  فکر میکنم صبح را که عصر می کنم به کمک پدر است، هیچ گله ای از پدرم ندارم و افتخار میکنم که پدرم در راه اسلام شهید شده و بعد از این همه سال هیچ احساس دوری از پدرم را ندارم و همیشه همراهم بوده است .

 ========================

به روایت مادر شهید امید علی بانشی

شهید سید نجات که یک سپاهی وفادار بود در یک غروب که تازه از خدمت امام خمینی (ره) به بانش آمده بود به خانه ی ما آمد و گفت: امشب مهمان دارم و می خواهم شیر بگیرم، گفتم شرمنده ام شیر نداریم چون امیدعلی نبود تا گاو را بگیرد با خنده گفت: این که چیزی نیست من کمکت میکنم وقتی کار تمام شد با خنده گفت: سلام امید را برسان و بگو امروز هم من جورت را کشیدم .

======================

به روایت همسر شهید

یک روز قبل از تشییع جنازه سید نجات ، پدرم با یکی از اقوام به خانه ما آمدند و از سید پرسیدند، خبری نداشتم که بگویم. مـرغـی خـریـده ودم  درکه آنرا ذبح کرد من به مرغ نگاه میکردم و گریه می کردم . به پدرم گفتم از یک مرغ این قدر خون می رود ؛ پس حال آنهایی که شهید میشوند چگونه است؟ پدرم خبر داشت که سید شهید شده اما چیزی نمی گفت.

==================

برادر شهید ( سید اولیاء )

سعادت نداشتم زیاد در کنارش باشم ، اخلاصی داشت که از با او بودن و همراهش بودن لذت میبردم، زمان زنده بودنش هم یک شهید بود و این را از اخلاق و رفتارش حس میکردم

=======================

شب قبل از تشیع جنازه سید نجات خواب دیدم: سید نجات آمد و گفت آماده شو برویم بانش، گفتم مگر تو آمدی ؟ گفت: بله، در کوچه دیدم یک ماشین پر از قند و قلیان جلوی در است و به سید گفتم اینها برای کیست؟ سید گفت: قلیان را برای مادرم آورده ام و قند را برای تو. گفتم: ما این همه قند را میخواستیم برای چه؟ سید لبخندی زد و گفت: لازم می شود.

فردا صبح پدرم و اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت را دادند. روز تشییع جنازه وقتی پدرم گفت امروز تشییع جنازه است باید برویم بانش. مثل یک فرد عادی رفتم مدرسه دخترم و اجازه اش را گرفتم. به معلمش گفتم من شوهرم شهید شده و میخواهم به بانش بروم.

====================

سید در اوایل جنگ مسئول پایگاه مقاومت بانش بود، در یک روز سرد زمستانی دیدم چند تا از بچه های ده دوازده ساله را سینه خیز به سمت حسینیه فعلی می برد و آنها را آموزش می دهد. وقتی به خانه برگشت به او گفتـم چــرا ایــن بچه ها را اذیت میکنی، سید گفت: بعد از این که من شهید شدم این بچه ها بسیج آینده بانش هستند و همان بچه ها بودند که شهدای چند سال آینده شدند، از جمله : شهید محمد بانشی، شهید سیف الله زارع مویدی، شهید هاشم بانشی، شهید دوست شهید رسول استوار و شهید ابراهیم بانشی از آن بچه ها بودند.

===============

به روایت همسر شهید

سیدنجات در محل کارش با یکی از پاسدارها سر اجرای حق بحثشان شده بود و سید ناراحت شده بود و استعفایش را نوشته بود، وقتی به خانه آمد گفت: می خواهم استعفا بدهم، شب امام خمینی به خوابم آمد و گفت: از صبح تا حالا خیلی ناراحت هستم به شوهرت بگو این لباس مقدس، لباس افتخار توست آنرا بیرون نیاور.

به سید گفتم آقا خیلی سفارش کرده این لباس را در نیاوری، تو راه خودت را برو، سید گفت : حالا آمدیم من رفتم و شهید شدم آنوقت چــه کـار مـی کنــی ؟ گفتم تو برای رضای خدا وارد سپاه شدی اگر شهید هم شدی افتخار من است .

===============

وقتی برادرم سید نجات به بانش می آمد، مادرم دائماً با نگاهش او را بدرقه می کرد. یک مرتبه سیدنجات روسری متبرک از دست امام برای مادرم آورد، به مادرم میگفت : من دیگر هیچ اتفاقی برایم نمی افتد چون غذای پشت دست امام را خورده ام و این خودش برای من برکت است.

==================

 به روایت همسر شهید

تبرک از دست امام هنگامی که محمد رضا بانشی فرزند حاج نجات اولین شهید روستا به درجه شهادت نائل گردید شیخ عبدالکریم امام جماعت بانش و سید نجات خطاب به مردم گفتند این آخرین شهید ما نیست، ما تازه بسم اله گفته ایم، این شهدا را کنار هم و یکجا به خاک بسپارید، اما سخن آنها را نپذیرفتند. (شهید سیدنجات چهارمین شهید روستا می با شد.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منیع : نرم افزار جامع شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش وانتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
هیئت خادم الشهدا

شهید امرالله بانشی

فززند نصرالله

ولادت : 16 شهریور 1356 بانش بیضا

شهادت : 1361 تپه 175 عین خوش

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش 

شهید امراله بانشی

من آن روز نتوانستم با اعضای واحد شهدا برای تحقیق به منزل شما (شهید امراله بانشی) بیایم از همان ساعت اول هم پشیمان شدم و وقتی دوستانم از شیراز برگشتند، پشیمانی ام بیشتر شد.

هم اکنون هم که قرار است زندگینامه تو را بنویسم از تو چیزی نمی دانم و بـه دلیلی که نمیدانم قرار است زندگینامه تو را بازنویسی کنم؛ تا مقداری از آن پشیمانیها کمتر شود و اطمینان دارم که در ادامه گوشه ای از رفتارها و زندگی تو برایم آشکار خواهد شد تا تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

از ایام کودکی تو چیزهای زیادی در دسترس نیست فقط این را می دانم که در سال ۱۳۳۷ متولد شدی کاش پدر و مادرت زنده بودند تا از آنها می پرسیدیم که در وجودت چه روزهایی را می دیدند که نام امراله را برایت انتخاب کردند. کاش بودند تا میفهمیدیم چگونه و با چه ترفندهایی آنان را خوشحال میکردی تا لحظه ای با دیدن خنده های تو درد فقر و نداری از چهره شان دور شود کاش بودند تا می دانستیم روزهای اول مدرسه چه حال و هوایی داشتی !

من از تو چیزی نمی دانم فقط از خانواده ات فهمیدم که بعد از دوران ابتدایی چند مدتی هم در شیراز تحصیل کردی ۱۹ ساله شدی و دوران خدمت سربازیت از شهریور ۵۸ شروع شد و دوران سربازی را ابتدا در شاهرود و سپس در اهواز گذراندی در همان ایام خدمت سربازی پدرت برایت خواستگاری میرود. خانواده همسرت به خاطر اخلاق خوش، خوش برخوردی و احترام تو نسبت به دیگران با ازدواجتان موافقت  کنند و چند مدت بعد از اتمام خدمت نظام وظیفه ازدواج می کنی. این را میدانم که حتی دوست نداشتی برای رژیم شاه خدمت سربازی هم بروی و با اجازه برخی روحانیون شیراز به خدمت رفتی و از اشتغال به کار دولتی در زمان شاه خودداری می کردی، این را هم برادرت گفت که در تظاهرات ضد رژیم شاه در همان مرخصی ایام سربازی شرکت میکردی و همزمان با دستور امام مبنی بر ترک سربازخانه ها تو هم سربازخانه

 

 

بعد از انقلاب هم مدتی در شیراز شغل آزاد داشتی و سپس در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شدی. از تو کم گفته اند اما گفته اند که خواندن قرآن جزء برنامه روزانه ات بوده و زیاد اهل مطالعه بودی و کتابهایی استاد مطهری و دکتر شریعتی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه زیاد می خواندی .

همسرت که هنوز عاشق پیشه و صبور به تو می نگرد گفت که به پدر و مادرت زیاد احترام گذاشتی لباسهای آنها را می شستی او می گفت که در بچه داری و پختن غذا هم به او کمک میکرده ای.

بسیار اهل صله رحم و خوش اخلاق بوده ای. خواهرت هنوز یاد آن روزهایی است که با او سلام و احوالپرسی می کردی و دستهایش را تکان دادی و میفشردی را به یاد دارد.

آری ! کسی که هر روز صبح قرآن میخواند و شبهای جمعه دعای کمیل ، نه خاکیان او را میشناسند و نه افلاکیان ، ما خاکیان که گرفتار تن و هوی و هوسیم و افلاکیان هم که از عشق خبر ندارند و از تحمل بار امانت ، فقط تو و امثال تو هستند که به امر خدا با تمام

وجود راه او را می پیمایند و با عشق به ولایت و رهبری مردان آسمانی به هر کاری دست می زنند.

گاه محافظ امام جمعه شیراز بودی و گاه لباس مبدل می پوشیدی و در میان اشرار و ضد انقلاب می رفتی و گاه در کردستان جنگ می کردی، در روز آخر هم که یکی از فرماندهان عملیات محرم بودی. آنقدر قلبت سرشار از یقین به حق تعالی شده بود که حتی از لحظه و مکان شهادتت هم خبر دادی و به همرزمت گفتی که من در تپه ۱۷۵ در خاک عراق در ساعت ۱۱:۳۰ روز ۶۱/۸/۱۰ شهید میشوم، مادرت وقتی خبر شهادتت را چند روز بعد شنید باور نمی کرد، اما آیا آینده و سرانجامی بهتر از این برایت آرزو داشت، شهادتت نشانه پاکی و مردانگی بود، هنر بود، هنر مردان خدا، هنر مردانی چون تو که با جسم و جان و مال به درگاه حق می شتابند. روزی که تو بعد از ۱۲ سال از شهادتت به روستایمان آمدی من نوجوان بودم، مردم به استقبالت آمدند و دوستان و همرزمانت با تو عهد میبستند که راهت را ادامه دهند.

حال تو بگو ! یادت هست به همسرت گفتی شما را به خدا میسپارم، نگرانی نداشته باشید، همسرت و دو دختر و پسرت همیشه تو را در کنار خود دیده اند، تو هیچگاه از آنان جدا نبوده ای و به قول آنها هنوز هم که ۲۵ سال از شهادتت میگذرد به آنها کمک کرده ای و هر چه از تو خواسته اند برای آنها فراهم نموده ای و اگر گاهی مواقـع هـم کمک نکرده ای کوتاهی از خودشان بوده است

حال تو هم کوتاهی ما را ببخش ، ببخش اگر خوب و شایسته تو ننوشتیم. والسلام / ویرایش و بازتایپ : هدهد

=====================

شهادت و لیاقت

به روایت همسر شهید

روزی که شهید زاهد بانشی ، به شهادت رسیده بودند ما داشتیم در منزل آب لیمو میگرفتیم ، صدای رادیو هم می آمد ، لحظه ای که نام شهید زاهد آورده شد، یک دفعه دیدم امراله شروع به کف زدن کرد، گفتم : خانواده این شهید الان عزادار هستند ، ناراحتند، شما هم اینجا کف می زنید ؟

گفت : «شهادت خیلی خوبه ، لیاقت میخواهد ، ای کاش این لیاقت نصیب ما هم می شد، خوشا به حال شهید زاهد، دوست دارم یک روز در رادیو اعلام کنند که امراله هم شهید شده است.

===================

پیکر شهید

به روایت همسر شهید

۲۰ روز پس از شنیدن خبر شهادت ایشان ماه محرم بود ، دل شور می زد، نگران پیکر شهید بودم، چون تا آن زمان هنوز هیچ خبری از پیکر او نبود و دوازده سال پس از شنیدن خبر شهادتش، جسدش آمـد – دائـم بـی تـابـی می کردم، با خودم میگفتم لابد الآن پیکرش زیر باران است از خدا خواستم که فقط یک اطلاعی از او برسد که جایش امن است .

همان شب شهید امراله به خوابم آمد و با اصرار زیاد به او گفتم تو را قسم  می دهم جایت را به من نشان بده تا خیالم راحت شود، دستم را گرفت و برد، به او گفتم کجا می روی؟ گفت : « میخواهم جایم را بهت نشان بدهم.» گفتم کجا ؟ گفت : بالای سر قبر علی اکبر فرزند امام حسین، این را که گفت یکدفعه از خواب بیدار شدم، دیگر صبر عجیبی پیدا کرده بودم ، خیالم راحت شد.

========================

عکس آخر

به روایت همسر شهید

قبل از اینکه ایشان به جبهه اعزام بشوند ، عکس گرفته بود و به من داد و گفت : « اگر شهید شدم و جسدم پیدا نشد ، این عکس را برای روز تشیع ببرید.» به او گفتم این طوری نگو ، ان شاءالله که می روی و شهید نمی شوی ، به سلامت بر می گردی .

با گفتن این جمله ایشان ناراحت شدند به من گفتند: «نه ! این گونه در حقم دعا نکن . از من میخواستند تا راضی باشم و در حقشان دعا کنم تا شهید بشوند.

=================

کمال همنشین

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امر اله ، دیگر احساس می کردم کسی را نداریم میگفتم آینده بچه هایمان چی میشه؟ دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، اما از بودن با او چیزهای زیادی یاد گرفته بودم ، بخصوص این که صبر عجیبی داشتم با این حال که سن سال من زیاد نبود و حدوداً ۱۸ سال داشتم .

=========================

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید

آخرین باری که او را دیدیم به بانش آمده بود تا از اقوام دوستان حلالیت بطلبد ، وقتی که به خانه ی ما آمد گفت: « درمدت دو ساعت ، ۲۵ خانه را سرزده ام و از همه حلالیت طلبیده ام و خداحافظی کرده ام .»

باورمان نمی شد در مدت دو ساعت ؟! اما انگار خودش می دانست که بارآخر است .

=====================

آدرس

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امراله یکبار از لحاظ مالی با مشکل مواجه شدیم ناراحت بودم ، میگفتم حالا باید از چه کسی کمک بخواهیم . همان شب شهید امر اله به خوابم آمد و گفتنند : « فلان خیابان فلان کوچه و ...» خلاصه آدرس را دادند و ما هم فردای آنروز همان آدرس را رفتیم، دقیقا همان جایی که سفارش کرده بودند، دفترچه حقوقی ایشان را گرفتیم و مشکلمان حل شد و تا آن روز اصلا به دنبال حقوق ایشان نبودم ، اما به سفارش خود ایشان ، دفترچه حقوقی شهید را گرفتم.

==============

کمک به همسر

به روایت همسر شهید

روزهایی که میخواستیم با هم به مسافرت برویم و یا به بانش برویم،

(منزل شهید از ابتدای زندگی در شیراز بوده) شهید امرالله لباس های بچه ها را برایشان می پوشید خانه را به کمک همدیگر مرتب می کردیم ، سپس عازم سفر میشدیم.

وقتی که مهمان داشتیم در کار آشپزی و بچه داری بـه مـن بسیار کمک می کردند روزهایی که برای خرید به بیرون از خانه می رفتیم ، ایشان یکی از بچه ها را بغل میکردند.

هر وقت که تعطیل بودند و یا به مرخصی می آمدند ، نیمه شب وقتی که دخترم گریه میکرد از خواب بیدار میشد و آب گرم و شیر خشک می آورد، برایش شیر درست میکرد با اینکه محافظ امام جمعه شیراز بود و کارهایش زیاد بود اگر میدید یکی از بچه ها سرما خورده اند و یا مهمان داریم مرخصی میگرفت و به خانه آمد و رسیدگی می کرد.

وقتی پست کاری ایشان شبانه بود صبحها از سر کار برمی گشت، از سر راه مقداری آش و نان میخرید، و همین که وارد منزل می شد ، دخترم لیلا را صدا میزد و او را از خواب بیدار میکرد ، پیش بندی برایش می بست و به او غذا می داد بعد هم آنقدر با او بازی می کرد که صدای خنده شان تمام خانه را پر می کرد.

=================

آرامش خاطر

به روایت همسر شهید

آنچه از شهید امرالله برایم باقی مانده همان اخلاق نیکوی او و فرزندانش هست ، سه فرزند از او برایم به یادگاری مانده ، دو دختر و یک پسر ، فرزند اولم لیلا که هنگام شهادت پدرش دو سال داشت، فرزند دومم زهرا ۹ ماهه بود و سومین فرزندم محمد هنوز به دنیا نیامده بود.

اسم هر سه تایی شان هم خود شهید امرالله گذاشت حتی پسرم محمــد کـه هنوز به دنیا نیامده بود، هنگام زایمان، ایشان در بیمارستان کنار تخت آمدند و شیشه شیر دستش بود، به من گفت: ناراحت نباش محمد را هم دیده ام.» با اینکه به شهادت رسیده بود اما چون به ما نظر داشتند ، گـاهـی مـی آمـد و نگرانی ما را بر طرف می کرد.

 

 

 

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید خورشید بانشی

فرزند محمد حسین

ولادت 24 خرداد 1334 بانش بیضا

شهادت : 1361 خرمشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگی نامه ی شهید خورشید بانشی

به روایت همسر - شهید خورشید طبق شناسنامه در 24/3/1334 به دنیا آمد.از کودکی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. او برای پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و با دوستانش هم بسیار صمیمی بود. کودکی را به تحصیل و نوجوانی را به کار در زمین کشاورزی گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند تا اینکه هجده ساله شد و به گارد شاهنشاهی پیوست و در نیروی جاویدان گارد) مشغول به کار شد. در تاریخ ۵۳/۲/۲ با هم ازدواج کرده و حدوداً هفت سال با هم زندگی کردیم. اوایل به خاطر شغلش تهران بودیم و بعدا به شیراز منتقل شدیم. چه مدتی که در تهران زندگی می کردیم و چه زمانی که شیراز بودیم هیچ وقت تنها نبودیم و همیشه  خانه ی ما شلوغ بود و پر از مهمان. به جرات میگویم؛ از هر کس بپرسید مهمترین خصوصیت شهید خورشید را مهمان نوازی و مردم داری او می داند. وقتی مهمان داشتیم سر از پا نمی شناخت، دائما در تلاش و تکاپو بود، از مهمان ها پذیرایی می کرد، در کارهای منزل و نگه داری از بچه ها به من کمک میکرد، ایشان اهل مسجد بود و خمس و زکات و به حجاب اهمیت زیادی می.داد، چهارده - پانزده سال در گارد شاه کار کرد اما از همان اول با آنها مخالف بود. در سالهایی که نجوای امام در گوش جانها پیچید او هم گارد شاه را ترک کرد و ۲ سال خانه نشین شد و پنهانی به تبلیغ رساله های امام پرداخت.

دو سال بعد از پیروزی انقلاب به نیروهای اسلامی و تیپ پنجاه و پنج هوابرد ارتش پیوست. زمان جنگ نیز به دعوت امام لبیک گفت و همراه دیگر یاران در جبهه های حق علیه باطل به دفاع پرداخت. ایشان از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم درجبهه بود.

حتى بعضی مواقع برای ماندن در جبهه از مرخصی هایش هم استفاده نمی کرد. بعد از چند ماه تلاش در جبهه های کردستان خواستار رفتن به جبهه ی جنوب شد و به عشق شهادت در سوسنگرد و شوش به دفاع از وطن پرداخت. شهید خورشید قبل از شهادت از دوستش خواسته بود که بر سر او آب بریزد تا غسل شهادت کند. ایشان در تاریخ 3/2/1361 در منطقه پل نو خرمشهر در عملیات آزاد سازی خرمشهر، در حال خواندن نماز مغرب وعشا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت می رسند. بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

به روایت برادر شهید

تفاوت

خورشید خیلی مهمان نواز بود . آن وقت ها یک پسر ساده ای بود که وقتی به روستا می آمد مردم او را اذیت . کردند اما خورشید او را به خانه می آورد و به مادرمان میگفت مادر ثواب دارد هر چه می خواهی به من بدهی به این بده، بعد او را می شست و شبها پیش خودش می خواباند.

============================

به روایت برادر شهید

همیشه دوست داشت مهمان داشته باشد . دست به خیر بود و کمک همه می کرد.هر وقت که به سر کار می رفت تا دو - سه ماه برنمی گشت. به همین خاطر قبل و بعد از رفتن به سر کار اقوام را دعوت می کرد .بار آخری که میخواست به جبهه برود مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد از همه حلالیت طلبید و بچه ها را بوسید.

آن بار (بار) (آخر) گوساله ای خرید و همه ی فامیل را جمع کرد و تا صبح همه بیدار بودند و صحبت میکردند و می خندیدند.

==========================

به روایت برادر شهید

خورشید علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و معمولا از مدرسه فرار می کرد. فرارش معمولاً ده روز طول می کشید و بعد از آن پدر او را بــه مـــدرسـه بـر می گرداند، همیشه میگفت نمیدانم چرا زمان سربازی من نمی رسد تا من هم به سربازی بروم تا اینکه یک روز رفت پیش ژاندارمـی که در روستا بود. آن ژاندارم وقتی شناسنامه خورشید را دید به او گفت: تونمی توانی به سربازی بروی. خورشید که دوست داشت به سربازی برود و از مدرسه رفتن خلاص بشود از علت آن پرسید. ژاندارم در جواب او گفت:تو در شناسنامه خانم خورشید هستی نه آقا خورشید پس نمیتوانی به سربازی بروی.

==================

به روایت همسر شهید

وقتی به شهید خورشید می گفتم : من غریبم ، مادر ندارم، می گفت: مادر نداری، من خواهر و مادرت هستم، اگر اتفاقی برایت بیفتد خودم مرخصی میگیرم و از تو مراقبت میکنم، وقتی مهمان داشتیم من ظرف می شستم ایشان سفره را می انداخت و جمع می کرد و به بچه ها رسیدگی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

زمانی که انقلاب شد تا یک هفته نگذاشتم سر کار برود و وسایلش را از گارد شاه بیاورد. بعد از انقلاب هم خیلی اصرار کردم که وارد ارتش نشود اما او می گفت ارتش حالا ارتش شده ، قبلا که ارتش نبود.

===================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید خیلی به حجاب اهمیت می داد. حتی قبل از انقلاب ، زمانی که در تهران زندگی میکردیم حجابمان را به خوبی رعایت می کردیم. ایشان اگر خانم بی حجابی را میدید و نمیتوانست به او تذکر بدهد حیا می کرد از ما میخواست که این کار را انجام بدهیم می گفت حتی یک تار موی زن را مرد نباید ببیند.

==============

مثل اینکه به ایشان الهام شده بود که زودتر از من از دنیا می رود. صبحها که می خواست از خانه بیرون برود به ما می گفت : اگر برنگشتم شجاع و دلیر باشید.حتی قبل از انقلاب هم این حرف ها را می زد و می گفت : زودتر از تو میمیرم، شاید می خواست به نحوی مرا آماده ی دوری کند.

====================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید برایم تعریف کرد که  یک شب خواب می بیند مردم او را در قبر می گذارند و او هر چه فریاد میزند که مرا برگردانید هیچ کس توجه نمی کند. در همان خواب از ایشان پرسیده بودند، آیا خمس و زکاتت را پرداخته ای ؟ ایشان تا آن موقع خمس و زکاتش را حساب نمی کرد اما بعد از آن خواب مقید به پرداخت خمس و زکات شد. حتی وقتی که عازم بود خواهر خود را مامور این کار کرد.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
هیئت خادم الشهدا

شهید ایرج بانشی

فرزند حبیب الله

ولادت 3 فروردین 1341 بانش

شهادت 12 اسفند 1362 جزیره مجنون

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش بیضا

شهید ایرج بانشی

نام پدر: حبیب اله

تولد ۱۳۴۱/۱/۳ بانش بیضا

شهادت: ۶۲/۱۲/۱۲

هنگام غروب آفتاب ، روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی ، کودکی زیبا دیده به جهان گشود. نام ایرج را مادرش برای او انتخاب کرد از همان کودکی بچه ی آرام

و صبوری بود.

دوران ابتدایی را، در روستای بانش در مدرسه ی ابتدایی سام بانش گذراند . خیلی اهل درس و مشق نبود ، اما درس را خوب می فهمید. در تابستانهای دوران تحصیل گاه گاهی، در آسیاب به پدر کمک میکرد. بعد از آن به شیراز رفت، شاگرد خیاطی بود و شبانه

درس می خواند.

در دوران انقلاب به فعالیتهای سیاسی از قبیل ، پخش اعلامیه های انقلاب اسلامی و شرکت در راهپیمایی ها دست زد. در یکی از روزهای راهپیمایی دستگیرشد و ۱۴ روز در زندانهای ساواک بود.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و حمله ی ناجوانمردانه صدام مزدور به حریم کشور عزیز اسلامی ایران در سال ۶۰ در اولین فرصت  خود را به ارتش اسلامی معرفی کرد و با میل و رغبت تمام به خدمت سربازی در نیروی هوایی اعزام شد تا بتواند دین خود را نسبت به اسلام و امامش ادا نماید. از طریق پایگاه بهبهان به پایگاه ۷ ولیعصر خوزستان اعزام شد.

ایرج سربازی مومن و رزمنده بود. از اخلاقی شایسته و رفتاری نیکو برخوردار و به تمام معنا انسانی آرام متین ، فروتن و صبور بود. تکالیفی که بر عهده وی گذاشته می شد به نحو احسن انجام میداد. از آنجا که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هرگونه ایثار، جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلامی دریغ نمی ورزید. آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

سرانجام در مورخه ۶۲/۱۲/۸ یا به روایتی ۶۲/۱۲/۱۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز عملیات یا رسول الله  با یکی از همرزمانش زخمی شد که آنها را با قایق به عقب برگرداندند، در بین راه دوباره مورد هدف قرار گرفته و به فیض شهادت نایل آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. با اینکه دوستش تلاش میکند جنازه را به عقب بیاورد ولی دوستش هم شهید میشود جنازه ایرج را نمیتوانند به عقب برگرداند و در جزیره مجنون می ماند .

چون تقریباً مطمئن بودند که شهید شده در همان سال ۶۲ با کوله باری از انتظار و امید که او روزی خواهد آمد لباسها و عکس هایش را تشییع کردند و بعد از ۱۵ سال ایرج را این بار با چند تکه استخوان در سال ۷۷ در تاریخ (۷۷/۱۰/۲۵) تشییع کردند. بازنویس،ویرایش و بازتایپ : هدهد

=================

خاطراتی از شهید ایرج بانشی

زیبا رو

به روایت مادر شهید

قبل از تولد ایرج یک پسر زیبارو را دیدم که نامش ایرج بود.وقتی ایرج به دنیا آمد اسم آن پسر را برای پسرم انتخاب کردم ایرج خیلی زیبارو بود ، ۶ الی ۷ ماهش بود که مریض شد دکتر :گفت باید امشب بیمارستان بـمـانـد مـن بـه دکتر گفتم داروهایش را بدهید من از اینجا میروم می ترسیدم ایرج را داخل بیمارستان تنها بگذارم.

===================

به روایت مادر شهید

کبوتر

خواب دیدم با دخترم هستم، تعداد زیادی کبوتر روی زمین است، جلو رفتم و دو تا از کبوترها به طرف من آمدند آنها را بوئیدم و گفتم ایـن هـا بـوی آشنا می دهد، این پرنده ها مال من هستند، چند روز بعد خبر شهادت ایرج را آوردند.

========================

به روایت خواهر شهید

پنجره

در شیراز که خیاطی میکرد در خانه برادرش زندگی میکرد. پنجره اتاق خود را روزنامه زده بود وقتی به او گفتیم چرا روزنامه چسبانده ای و اتاق را تاریک کرده ای گفت زن داداش شاید بخواهد آزاد باشد و من مزاحم او باشم و وقتی زن برادرش هم به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت ایرج اشکالات درسی او را بر طرف می کرد.

=====================

اعلامیه

به روایت خواهر شهید

ایرج در تظاهرات شرکت میکرد ، وقتی از شیراز می آمد اعلامیه با خودش آورد؛ تا شب ها بروند و به دیوار بزنند. شـب هـا کـه بـرای چسباندن اعلامیه می رفتند ، من را هم با خودشان می بردند.

=====================

دستگیر شدن توسظ ساواک

زمان انقلاب ، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. ساواک ایرج را گرفت و چند روز گم شد و از او خبر نداشتیم ، از روی لیستی که داخل کلانتری بود فهمیدیم که ایرج را گرفته اند، او ۱۴ روز در زندان های ساواک بود. پدر کسی را نداشت و آن موقع هم می ترسید بگوید که بچــه مـن را گرفته اند . پدرم۱۰۰ تومان به پسر دایی ام که سرباز بود داد و پسر دایی هم به کمک یک نفر دیگر ایرج را آزاد کرد.

===============

رساله و توسل

به روایت برادر شهید

زمانی که من و ایرج مجرد بودیم با چند نفر از دوستانمان می نشستیم و رساله شریعتمداری را میخواندیم ، بعد ما شدیم مقلد امام ؛ شیخ بهمن که یکی از دوستانمان بود در دوره شاه به ما برنامه های دینی را یاد می داد. او خیاطی هم میکرد، شبی که عروسی برادرم بود، ایرج هـم لباس دامادی برادرم را می دوخت و هم دعای توسل را می خواند.

==================

جزیره مجنون

به روایت برادر شهید

سال ۶۲ که ایرج شهید شده بود، یکی از دوستان ایرج که خانواده اش با ما رابطه داشتند، گفتند: موقعی که ایرج تیر خورده بوده علی آزادی که همراه ایرج بود می خواسته جنازه ایرج رو با خودش بـر گـردانــد که خودش هم شهید می شود و او هم پیدا نمی شود، من و چند نفر از دوستان رفتیم جزیره مجنون اما چیزی دستمان را نگرفت و برگشتیم.

================

خداحافظی

به روایت خواهر شهید

شبی که می خواست جبهه برود خانه ما آمد و گفت که باید بـرایــم فلان غذا را درست کنی تا خانه ات بمانم من هم درست کردم. وقتی می خواست خدا حافظی کند خیلی گریه کردم سه بار برگشت و برایم دست تکان داد و من هم برای او دست تکان می دادم

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید رسول nH¼TwH

فرزند ابوالحسن

ولادت : 1351 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید رسول استوار

- تولدش برف بود و وداعش باران...

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه  هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.

خدا خدا می کردم و از شهید میخواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند. 

          همراه می شویم با این خانواده از خاطرات این نوجوان چهارده ساله:

در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان پنجاه و یک دومین فرزند خانواده به دنیا آمد که او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، او در کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی چلوکبابی کار می کرد.....

رسول با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود در مراسم عزاداری محرم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.

به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخت که ما هنوز نشناخته ایم، د واقع به عشق امام به جبهه رفت.

اسفند 65 بود که این نوجوان 14 ساله دیگر طاقت ماندن نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمنان اسلام و ایران جنگید.

سرانجام این نوجوان اما بزرگ مرد در چهارمین روز سال 66 بر اثر اصابت ترکش در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

برگرفته از نرم افزار بهانه، درباره شهدای گرانقدر بانش بیضا

تایپ و ویرایش جدید توسط هدهد.

 

وصیت نامه شهید رسول استوار

با سلام و درود فراوان به پیشگاه حضرت ولی عصر و نایب بر حقش امام خمینی و همچنین به تمام شهدای از صدر اسلام تاکنون وصیت نامه خود را آغاز می کنم:

اینجانب رسول استوار نسبت به وظیفه ای که داشتم تا دین خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کرده باشم جهاد در راه خدا که بهترین راه سعادت و رستگاری است انتخاب کردم و همیشه آرزویم این بوده است که بتوانم در راه خدا جهاد کنم و در این راه هم به سوی او که همه از اوییم کشته شوم ؛ تا توانسته باشم راه سرور شهیدان حسین بن علی (ع) را ادامه دهم.

از امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که اولاً امام را تنها نگذارند و دعا برای سلامتی او را فراموش نکنند و ثانیاً رزمندگان اسلام را در جبهه ها همانطور که امام عزیز فرمودند اگر میتوانید به جبهه بروید و اگر هم توان جبهه رفتن ندارید با کمک های مالی

خود رزمندگان را یاری کنید.

در پایان از خانواده محترم تقاضا دارم که اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که من عزیزتر از علی اکبر امام حسین (ع) نیستم که حضرت زینب تحمل ۷۲ شهید را کرد. صبر و حوصله پیشه کنید که خداوند افراد صبور را دوست دارد.

از کلیه دوستان و آشنایان و اهالی محل خواهانم اگر من شهید شدم حلالم کنند.

والسلام – رسول استوار

====================

 

به روایت پدر شهید

وقتی با رسول برای ثبت نام جبهه رفته بودیم، بنده خدایی او را از جبهه ترساند. به او گفت: اگر جبهه بروی، تیر میخوری، پاهایت قطع میشود، چشمانت کور میشود، ممکن است هر اتفاقی برایت بیفتد. شهید در جواب او گفت: اگر من و تو به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود، این جبهه، جبهه امام حسین است، نباید خالی بماند.

=======================

به روایت مادر شهید

رسول دوران نوجوانی اش تب مالت گرفت به من میگفت: برایم دعا کن تا خوب شوم و بتوانم به جبهه بروم. در واقع جبهه رفتن برای او یک آرزو شده بود.

وقتی به من گفت میخواهم بروم جبهه به او گفتم تو سن و سالی نداری الآن موقع جبهه رفتن تونیست در جوابم :گفت به این نوار مداحی گوش کن، مداح از اذیت و آزارهایی کـه بـچـه هـای امام حسین(ع) در کربلا دیده اند صحبت می کرد. بعد از شنیدن نوار به من گفت اگر نگذاری به جبهه بروم فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلویت را می گیرم.

به روایت مادر شهید

آخرین لحظه ای که رسول را دیدیم داشتیم ناهار می خوردیم که صدای بلندگو آمد مقداری از غذا را برداشت و غذا را تمام نکرده با عجله از خانه بیرون زد، باران می آمد، من و پدرش و بچه ها به دنبال او رفتیم اما من به او نرسیدم و دیگر نتوانستم او را ببینم.

===============

به روایت مادر شهید

رسول خیلی زرنگ بود، با خودم میگفتم او اگر داخل آتش هم برود سالم بر می گردد اما بعد از دیدن یک خواب مطمئن شدم او شهید می شود.خواب دیدم که رسول در جبهه است، از پدرش خواستم که او را بیاورد، ولی پدرش در جوابم گفت یک نفر می خواسته به جبهــه بـرود اما مادر و خواهرش مانع رفتن او شدند ، بعد از مدتی تصادف کرده و مرده کسی سر قبر او نمی رود. خوشحال باش که رسول در جبهه است. بعد از دیدن خواب دلهره داشتم و به دلم برات شده بود که رسول شهید می شود.

رسول چند کبو تر داشت که وقتی او به جبهه رفت، آنها هم به کوه رفتند و بعد آمدند و سپس باز هم رفتند.

=====================

به روایت خواهر شهید

روزی که خبر شهادت رسول را آوردند با اینکه بچه بودم خودم را میزدم. موقعی که جنازه شهید را دیدم، دلم میخواست دهانش را با کنم ببینم چه طوری شهید شده چون به من گفته بودند: رسول ترکش خورده، فکر می کردم باید چیزی در دهانش باشد.

===================

رسول خیلی نسبت به من مهربان بود و هرچه می خواستم برایم می خرید مهربانی برادرم هنوزهم ادامه دارد. یک بار خیلی ناراحت بودم ، رسول به خواب پسرم آمده بود و مقداری پول و میوه به او داده و گفته بود: من دائی ات هستم اینها را به مادرت بده و بگو ناراحت نباش.

 

 

======================

به روایت برادر شهید – صادق استوار

رسول پسر کاری و زرنگی بود. تابستان ها حتی تا چهارده - پانزده روز پشت سر هم چوپانی می کردیم. روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم. زمانی که می خواست سوار ماشین بشود دو تا نوار که برای دوستانش بود را به من داد و سفارش کرد که آن ها را به صاحبانشان بدهم.

=====================

به روایت برادر شهید - رضا استوار

رسول دل بزرگ و دریایی داشت. وقتی شیراز کار می کرد، مادر بزرگمان فوت کرد. ما همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم وقتی که رسول از شیراز آمد، ما را دلداری داد روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم او دست نوازشی به سرم کشید و با خاطره های خوب از هم جدا شدیم.

===================

به روایت برادر شهید – آیت استوار

خوش اخلاقی او را فراموش نمی کنم. معمولا با آشنا و غریبه گرم می گرفت. من زیاد سوار دوچرخه  او می شدم و یادم هست وقتی از شیراز می آمد برایم سوغاتی می آورد و یک بارهم برایم تک پوش آورد.

ادامه دارد.......هدهد

================

به روایت همرزم شهید - محمد رضا یزدانپناه

رسول بین بچه های گردان از همه آرام تر بود. در این مدتی که با هم بودیم، اکثر اوقات به جای دیگران هم نگهبانی می داد و در انجام مسائل شرعی بی نظیر بود. دو روز قبل از شهادتش هم میشد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خاص شده بود، با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانی و صداقت بود، همه را در بغل می گرفت و می بوسید.

======================

به روایت همرزم شهید – محمدرضا یزدانپنا

عزیز دلم رسول یک سال از من کوچک تر بود ، در مدرسه هم بازی بودیم. لاغر اندام و نسبت به سنش قد بلند بود.

برای رفتن به جبهه اسفند ماه شصت و پنج بود که برای ثبت نام به سپاه بیضاء رفتیم. ما را به مقر صاحب الزمان شیراز بردند و از آنجا ما را به اهواز اعزام کردند.

در تقسیم بندی اهواز من و رسول جزء لشکر نوزده فجر، گردان امام حسین (ع) شدیم گردانی که همه عشق آن را داشتند.

حدود بیست و پنج روز ما را آموزش دادند. ما جزء نیروهای پدافندی در منطقه  شلمچه بودیم.

بعد از عملیات کربلای پنج بود و دشمن برای از بین بردن نیروهای ما از هر آتشی استفاده می کرد.

مسوولیت رسول تک تیر انداز بود. روز شهادتش چهارم فروردین با هم در سنگر بودیم. ساعت سه بعد از ظهر بود. آنقدر آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. رسول می خواست به سنگرهای قدیمی عراق برود و مهمات بیاورد که من جلوی او را گرفتم. نمی دانم برای چه کاری بیرون رفت که نزدیک او خمپاره زدند. ده ،  دوازده ترکش به بدنش خورده و استخوان زانویش بیرون زده بود ولی سر وصورتش کاملا سالم بود اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم، چهره ای شاد و بدنی پر از خون داشت. بعضی از زخم هایش را با چفیه بستم ، با یکی از دوستان بدن نیمه جان او را در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم. لحظاتی که بدنش زخمی بود نام مبارک امام حسین (ع) را صدا می زد. دو - سه روز در بیمارستان بستری بود و در آخر به آرزویش که وصال یار بود رسید.

روز یازدهم فروردین شصت و شش که روی دستهای مردم تشییع می شد به او غبطه می خودم که چه استقبال و تشییع جنازه با شکوهی دارد.

امروز بعد از حدود بیست سال با خودم می گویم :

بود سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه کو برادر های من

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۲
هیئت خادم الشهدا

شهید ولی الله بانشی
نام پدر :  مرحوم خدایار ؛ نام مادر : شهربانو
ولادت : ۱۳۴۸/۱/۱ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۳/۸ فاو
آرامگاه : روستای بانش بیضا

روحش شاد و یادش گرامی

نثار روح مطهرش و روح پاک پدر بزرگوارش صلوات و فاتحه

========================================

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید ولی الله بانشی

اولین روز آشنایی من (علی رضا بانشی دوست و همرزم شهید و شهید ولی اله در مسجد و حدود سن هشت سالگی بود . او متولد سال هزارو سیصد و چهل و هشت بود و چند سالی از من بزرگتر بود. در همان سن نوجوانی در مسجد کتابخانه ای راه اندازی کرده و مسوول آن بود. در دوران راهنمایی که همزمان با سالهای اول انقلاب بود با حدود یازده نفر از بچه های مسجد (شهید علاء الدین ، مهدی بانشی، ولی ، محمد بانشی و ... گروهی به نام یاوران حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادیم و شهید ولی اله هم سرپرست گروهمان شد. البته عده ای نیز مخالف این گروه بودند و خوششان نمی آمد... برای اینکه افراد عضو این گروه شوند به پیشنهاد شهید امتحان احکام گرفته می شد و هر کس موفق میشد به عضویت گروه انتخاب می شد.

بیشتر وقتمان را در مسجد میگذراندیم ، شب و روز برایمان فرقی نداشت ، در واقع در مسجد پا گرفتیم. شبها تا دیر وقت در مسجد بودیم ، تدارکات مسجد با ما بود ، همه جور کار فرهنگی می کردیم، عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم، بر دیوارها شعار می نوشتیم ، برای روز قدس ماکت درست میکردیم و عکس امام را به صورت کلیشه (قاب) در می آوردیم و .. برای مناسبتهای خاص مقاله مینوشتیم، یادم هست یکبار در مراسم شلوغی که فکر می کنم بیست ودوم بهمن بود ولی اله مقاله ای را آنچنان با صدای بلند و محکم و رسا خواند که همه بزرگترها به وجد آمده بودند و آقای شاهینی روحانی محل از او تقدیر و تشکر کرد. شهید ولی اله علاقه خاصی به آموزش و فراگیری قرآن داشت ، هم خود از دیگران قرآن آموخت و هم آنچه از بزرگترها آموخته بود به دیگران یاد می داد . پیشرفت او نه تنها در زمینه فرهنگی ؛ بلکه در زمینه علمی نیز چشمگیر بود انصافا در درس و مدرسه سرآمد بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس بانش گذراند . در مدرسه پیش نماز و عضو انجمن اسلامی بود ، بعد از اتمام دوره راهنمایی ، قصد داشت برای ادامه تحصیل به هرابال، مرکز بخش، برود اما چون آنجا را مناسب ندید به شیراز رفت . پسری پرتحرک و باجذبه بود، اعتماد نفس بالایی داشت. وقتی تصمیمی را با قاطعیت میگرفت، به حرف هیچ کس جز کسی که خیرخواه او بود توجه نداشت و کار را نیمه رها نمی کرد اما اگر جایی اشتباه می کرد عذر خواهی می کرد. اهل صله رحم و بسیار شوخ طبع بود هیچ وقت ندیدم اخم کند.

دوستان را به نماز خصوصا نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر و حفظ نظام جمهوری اسلامی سفارش میکرد ، به خانواده شهدا و در درجه اول به مادران شهدا بسیار اهمیت داد .

اوایل انقلاب مدتی با شهید علاء الدین در پایگاه مقاومت بانش نگهبانی میدادند و بعضی اوقات مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند. اسفند ماه سال شصت و سه وقتی شهید سیف اله زارع مویدی که از دوستان صمیمی ما بود به شهادت رسید با چند نفر از دوستان قول دادیم که اسلحه او بر زمین نماند . ولی اله اولین بار در چهارم فروردین ماه سال شصت و چهار به جبهه اعزام شد و مدتی در جزیره مجنون و جفیر بود.

اوایل مهرماه سال شصت و چهار همراه با یکدیگر در منطقه هورالعظیم بودیم . ولی اله بسیم چی بود ، در روز تاسوعا بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ مجروح شد و مدتی مرخصی رفت. در این مدت در دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی شیراز و مدتی هم در مجتمع رزمندگان مشغول تحصیل بود و در بعضی مواقع هم به عنوان امدادگر در بیمارستان چمران شیراز فعالیت می کرد.

ولی اله که در جبهه بزرگ شده بود، دیگر توان ماندن نداشت و روح او آنقدر بزرگ شده بود که دنیا برای او مانند قفس بود. با شهادت شهید اکرم شوق شهادت و هجر دوری از دوستان در او نمایان شد و یک هفته بعد با هم عازم اهواز شدیم در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم میگفت این بار از خدا قولی گرفته ام و آمده ام ان شاء اله نتیجه می گیرم.

در منطقه فاو بودیم اما شهید به خط اول رفت و به عنوان تخریب چی خدمت کرد و من در خط دوم و به عنوان بسیمچی بهداری بودم. آخرین بار یک ماه قبل از شهادتش به صورت تصادفی او را در فاو دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، با توجه به حرفی که در اتوبوس زده بود؛ فکر می کردم که این دیدار آخر است.

مدتى بعد من هم مجروح شدم و جهت مداوا به بیمارستان انتقال یافتم و بعد شنیدم که ولی اله در شب هشتم خردادماه که مصادف با نوزدهم رمضان بود در منطقه عملیاتی فاو برای کاشت مین به همراه دو نفر دیگر به فاصله صد متری دشمن میروند و بعد از انجام ماموریت در سحرگاه و حین نماز صبح ترکش به ناحیه سر و گردن او اصابت میکند و ساعتی بعد به شهادت میرسد.

ای صبا امشبم مدد فرمای / که سحرگه شکفتنم هوس است

حالا من فهمیدم که ولی اله یعنی چه و پیرو علی بودن چکونه است. همچون مولایت علی بزرگ بودی ، مسجد خانه تو بود و قرآن کتابت !

پس بگو چرا شبهای قدر این همه تکاپو داشتی!؟ و آن دعای کمیل هایی که می خواندی بین تو و حضرت علی (ع) فاصله بود!

از ولی خدا نماز شب را آموخته بودی و به راستی علی وار زندگی کردی و علی وار عروج... بازنویس و تایپ و ویرایش توسط هدهد

 

وصیت نامه شهید ولی الله بانشی

من المونین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.

با درود فراوان بر آقا امام زمان و نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام بر امید امت و امام آیت اله منتظری و خدمتگزاران به اسلام و ا انقلاب اکنون که راه حق را شناخته و باطل را نیز شناخته ام میخواهم بالاترین سرمایه خود را که خدا به من هدیه کرده است و آن جان بی مقدار و آخرین سرمایه من است را به او بازگردانم و آن را در راهش به او هدیه کنم .

مادرم کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از خون امام حسین و شاهزاده اکبر رنگین تر نیست. به جهان خوران شرق و غرب بگویید : اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشید، اگر گلوله هایتان قلبم را سوراخ کنند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و آرزوی فرار از دینم را به گور خواهید برد. بگویید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که امام حسین (ع) این سرور شهیدان را تنها گذاشتند ما تا آخرین قطره خونمان از اماممان و از ناموسمان دفاع خواهیم کرد و به پیام اماممان خمینی بت شکن لبیک گفته و هرگز جبهه ها را خالی نخواهیم گذاشت.

وای بر آنان که راه حق را شناخته اند و به یاری آن نتافته اند .

وای بر آنان که وظیفه دارند و قدرت دارند به جبهه بروند اما از آن فرار می کنند آنان بدانند که خدای متعال کیفر این کناهان را به آنان خواهد داد.

ای اسلامیان برخروشید و به رهبری حسین زمان خمینی بت شکن، پرچم اسلام را بر سرتاسرجهان برپا کنیم.

ای مادران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در فردای قیامت نمی توانید در محضر خدا، جوابگوی حضرت زینب(س) باشید.

خدایا هنگامی که با دشمن روبرو میشوم فکر این دنیای فریبنده را از دلم بیرون کن و فکر خود را در قلبم جای ده و گامم را مستحکم نما.

خدایا! به سوی تو می آیم مرا در جو ار رحمت خود سکنی ده.

از شما امت مسمان بانش و آنها که بنحوی حقی بر گردن من دارند می خواهم مرا حلال کنند و از تقصیرات من بگذرند و برای زحمت هائی که کشیده اید و از شما پدرم و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید. والسلام  /  ولی الله بانشی

======================================

===================

خاطراتی از شهید ولی الله بانشی

===================

به روایت خانواده و دوستان شهید

وقتی از برادران و خواهر شهید پرسیدیم با دیدن چه کسی به یاد شهید ولی اله می افتید، گفتند: همرزمان او . علی رضا بانشی نگهدار و مهدی بانشی مختار.

یکی از همرزمان شهید میگوید: پس از شهادت شهید ولی اله، مادر شهید هر وقت می فهمیدند به خانه شان آمده ایم بسیار خوشحال می شدند و اگر خانه نبودند باوجود اینکه ایشان ناراحتی قلبی داشتند با هیجان و نفس زنان خودشان را به خانه می رساندند و به ما می گفتند :احساس می کنم ولی اله آمده.

======================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

از سنین نوجوانی با هم دوست بودیم، گروهی تشکیل داده بودیم با نام یاوران خادمان حرم حزب جمهوری، شب ها تا دیر موقع در مسجد می ماندیم و آب حوض مسجد را خالی می کردیم و آن را میشستیم، سپس حوض را پر از می کردیم. مقاله مینوشتیم که بعدها یکی از مقالاتمان را شهید ولی اله خواند و همه او را چون بیانی شیوا و صدایی رسا داشت تحسین کردند، در مسجد نوبت گذاشته بودیم و هر روز یکی از رفقا مکبر می شد.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

در جبهه جزیره مجنون دیدم شهید ولی اله مشغول شنا کردن است. به او گفتم از آب بیا بیرون، ممکنه زالو به پایت صدمه بزند، حداقل بگذار آدم چاقی شنا در کارون بیاد توی آب تا زالو ها هم به نان و نوایی برسند. شهید ولی اله گفت: آدم های چاق هم می آیند. نترس این زالوها با ما آشنا هستند .

========================

یک بار هم در دوره آموزشی شنا برایمان گذاشتند، ما را کنار رود کارون بردند جلیقه نجات به ما دادند و گفتند: باید از این طرف رودخانه تا آن طرف شنا کنید، همه با هم شروع کردیم، وقتی به کنار آب رسیدیم، دیدم شهید ولی اله رسیده بود.

========================

به روایت همرزم شهید

همیشه به دوستانمان سرکشی میکرد و به دیدارشان می رفت یک بار در خواستیم به دیدار بانشیها برویم و مجبور بودیم فاصله  زیادی را پیاده برویم، هوا طوفانی بود و سر و صورت ما پر از گرد و خاک شده بود ، در میان راه خسته شده بودم به او گفتم چرا ما برای یک دیدار این همه خودمان را به زحمت می اندازیم؟ شهید ولی اله گفت: مگر نمیدانی اینها صله رحم است و ثواب زیاد دارد .چندین بار هم به بیمارستان برای دیدار دوستانمان که مجروح شده بودند رفتیم.

عمه شهید : در مرخصی ها که از جبهه می آمد ،سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

عمه شهید در مرخصی ها که از جبهه می آمد ، سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

همرزم شهید: خودشان به مسجد می رفتند و با دیگر جوانان هم دوست می شدند و آنها را با مسجد آشنا می کردند همیشه سفارش می کردند که به مسجد بروید روز قیامت مسجد از همسایگانش شکایت خواهد کرد.

==============

به روایت همرزمان شهید

شهید ولی اله همیشه با وضو بود و شبها قبل از خواب سوره واقعه، صبحها زیارت عاشورا میخواند. دوشنبه شبها دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل در جبهه به راه بود شهید هم از اعضای پر و پا قرص این طور مراسمها بود.

گاهی آنقدر دعای کمیل او با توجه بود که پس از دعا صورتش بر افروخته بود.

==================

چند شب بود وقتی از خواب بیدار می شدم شهید را نمی دیدم با خودم فکر می کردم که همین اطرف است، دوباره میخوابیدم. یک شب کنجکاو شدم ببینم او کجاست؟ بیرون رفتم دیدم در بیابان نماز شب می خواند، آرام برگشتم فردای آن روز از شهید پرسیدم : شبها نیستی؟ کجا میروی ؟گفت: هیچی همین اطراف گشتی میزنم، و آبی می خورم و بر می گردم .

====================

 به روایت همرزم و خانواده شهید

با اینکه از او کوچکتر بودم ، او را اذیت می کردم، حتی به یاد دارم که یک بار او را با باطری قلمی زدم اما هیچ گاه در صدد جبران بر نمی آمد یادم نمی آید که مرا کتک زده باشد.

تا وقتی که او بود من به نماز و درسم اهمیت زیادی میدادم چون ایشان به این امور تاکید زیادی داشتند. خودش هم بسیار درس خوان و اهل مطالعه بود، به تحصیل علاقه داشت و برای یاد گرفتن هرجا که لازم بود میرفت.

هیچ گاه چیزی را تنهایی نمی خورد، تغذیه اش را که از مدرسه می گرفت با خودش می آورد خانه و به من میداد. در فصل درو وقتی گندم یا جو به مغازه میبرد و سیب ترش میخرید به ما هم می داد . اگر در خانه هم چیزی کم بود اعتراض نمی کرد.

====================

به روایت پسر خاله شهید

با تعدادی از دوستانمان برای تفریح به نزدیک کوه رفته بودیم، شهید ولی اله برادرش را هم با خودش آورده بود. نزدیک کوه که رسیدیم ، برادرش شروع به گریه کردن کرد و میگفت من جلو نمی آیم، چون کوه دارد حرکت میکند و الآن فرو می ریزد. خلاصه ما به ستوه آمده بودیم اما شهید ولی اله با صبر و حوصله تمام با برادرش صحبت میکرد و برایش توضیح میداد که ببین این حرکت ابرها است کوه ریزش نمی کند و در حد فهم آن کودک، او را متوجه می کرد، همه دوستان به صبر و حوصله او توجه داشتند.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

با هم جهت سیم کشی سر کار می رفتیم و به صورت روز مزد کار می کردیم .یک روز ولی اله روزه بود ، سرش هم درد میکرد، به او گفتم: تو استراحت کن من به جای شما هم کار میکنم. شهید ولی اله گفت: نه چون من مزد میگیرم باید کار کنم ، اگر کار نکنم حق الناس شده است.

هر وقت به یاد حرف برادرم می افتم با خودم میگویم ، ما باید در قبال پولی که می گیریم، مثل ایشان وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشیم .

======================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

زمانی که در شیراز مدرسه می رفت ، چهار روزگذشت اصلا به خانه نیامد. مدام در فکرش بودم، میترسیدم از خانواده هم جویای احوالش شوم، چون اگر یک موقع آن جا (بانش) هم نبود پدر و مادرم نگرانش می شدند. چند جا سراغش را گرفتم اما خبری نشد که نشد بالاخره پس از چهار روز پیدایش شد. با عصبانیت به او گفتم : همین جوری میزاری و میری؟ نمیگی دل ما هزار راه میره؟

با خنده جواب داد : اگر شما هم جای من بودید همین کار را می کردید، آنقدر در بیمارستان مجروح بود که راهروها هم پر بود، من هم وقت نکردم بیایم و یا برایتان تلفن بزنم .

 گفتم : پس می آمدی خانه حداقل استراحت میکردی .

شهید ولی اله گفت : چطور ممکنه خانم پرستاری که بالای سر مجروحین بود، حتى بچه شیر بدهد، آن وقت از من انتظار دارید که استراحت کنم ؟! ایشان در کنار درس و مدرسه اش دوره امدادگری را گذرانده بود و خودش را موظف می دانست که به مردم کمک کند.

==============

به روایت دختر عمه شهید

روز سوم شهید ولی اله بود و برای شهید حلوا درست کرده بودند، مادرش با اینکه داغ دیده بود به فکر من بود که چند سال بچه دار نمی شدم . مقدای از حلوا را خودش آورد و به من داد و گفت دلم میخواهد این حلوا را به نیت ولی اله بخوری، من دست مادر شهید را رد نکردم. نه ماه بعد در اول فروردین ماه سال شصت و شش پسرم به دنیا آمد.

======================

به روایت دوست شهید : علی رضا بانشی

شهید ولی اله به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت ، در واقع احترام به شهید را به هر نحوی نشان میداد . یکی از اهالی قوام آباد (روستایی در شمال شرقی بانش) شهید شده بود من و شهید ولی اله چندین بار با دوچرخه راه خاکی بانش تا قوام آباد را رفته و برای شهید سرداری فاتحه خواندیم.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

وقتی به جبهه رفتم نمی دانستم ولی اله کجاست . طبق آدرسی که از خانواده گرفته بودم در جبهه به ولی اله نامه نوشتم دوستان و همرزمانم هم میدانستند که من دنبال برادرم ولی اله  می گردم.

یک روز وارد سنگر شدم یک نفر داشت نماز می خواند و بعد از ســـلام بــه دوستان نشستم و مشغول خواندن کتابی شدم و سرگرم بودم. دیدم اطرافیان می خندند و چیزهایی درگوشی به هم میگویند ولی منظور آنها را نمی فهمیدم . ناگهان دیدم ولی اله به من سلام کرد. آن موقع متوجه شدم که آن حدیث حاضر غایب شخص که در حال نماز خواندن بود ولی اله بوده و همگی با هم خندیدیم و از

اینکه برادرم به نزد ما آمده بود خوشحال بودم.

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

حوزه علمیه محلات که بودم از طرف بسیج طلاب قرار بود یک کاروان به مناطق جنوب عازم شود، من تازه از مشهدالرضا آمده بودم و اسمم در قرعه آمده بود که به شلمچه بروم با خودم گفتم من تازه از مشهدالرضا آمده ام یک خورده ثواب هم جمع کرده ایم برای چه به شلمچه بروم ...؟

مدیر حوزه آقای رحیمیان گفتند آقای بانشی شما از مشهدالرضا آمده ایــد حــالا هم بروید مشهد شلمچه، من هم قبول کردم که بروم، حرکت کردیم از محلات رفتیم، جزو بسیج دانشجویی اراک بودیم، دیدیم از سراسر کشور بسیج دانشجویی آمده بودند و فقط من و دوستم جز بسیج طلاب بودیم. روز تاسوعا وارد مناطق جنگی که شدیم قشنگ یادم هست زیارت عاشورایی خواندیم که صدای ناله مان بلند شد، عجب حال و هوایی بود همه مناطق گشتیم واقعا خاک آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

براى آخرین بار یادم می آید نزدیکهای غروب بود که به اروند کنار (فاو) رفتیم، غروب عجیبی بود.

در کنار اروند، راه کربلا بسته، یک حالی پیدا کرده بودیم، عجیب حالمان دگرگون شده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، آنجا تنها جایی بود که به صورت داوطلب پیش نماز شدم، احساس می کردم ولی اله الآن همین جا است و به استقبال ما آمده یک جایی نشستم فقط با خاکها صحبت می کردم و گریه می کردم و واقعاً آنجا کربلای ایران است .

از سفر که برگشتیم سوار اتوبوس بودیم وقتی با من مصــاحبــه کـردنـد کـه احساست چیه ؟گفتم : من از مشهد الرضا تازه برگشتم و اصلاً نمــی خـواستـم روز تاسوعا بیایم، در دلم این بود که یک مشت خاک برای چی؟ وقت خودم را تلف کنم آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

====================

به روایت پدر شهید

یک شب خواب دیدم ولی اله در بیمارستان بستری است و یا علی و یا حسین می گوید، با صدای یا حسین از خواب بیدار شدم و به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا گذشت تا اینکه پس از چند روز ولی اله از جبهه برگشت و آمد به مزرعه تا به ما کمک کند، احساس کردم پایش می لنگد گفتم : ولی اله زخمی شده ای؟ بالا و پایین پرید، حرکتی کرد و گفت: نه....

چند لحظه بعد فهمیدیم که او در کنار ما اظهار درد نمیکند تا هم به ما بتواند کمکی بکند و هم اینکه از زخمی شدنش ناراحت نشویم به خانه که آمدیم متوجه شدیم یک ترکش به ران و یک ترکش کنار گوشش خورده بود، اصلا به روی خودش نیاورد و وقتی مادرش از او پرسید می گفت: زنبور صدام نیشم زده است.

==========================

به روایت پدر

هرگاه ولی اله میخواست برای رفتن به جبهه ما را راضی کند با او مخالفت و میگفتم: خیلی زود است، باید حالا درس بخوانی. یک روز آمد و به من گفت : پدر! اگر شما در حین نماز خواندن باشید و متوجه شوید خانه ای آتش گرفته و کودکی هم در آن خانه هست چه کار می کنید ؟ خواندن نماز واجب است یا نجات آن کودک؟ گفتم خب معلوم ا است نجات کودک . گفت : پس ببین الان هم درس و مدرسه برای من لازم نیست، مـن بــایــد بــه جبهه بروم چون دشمن در حال آتش زدن و ویران کردن کشور ماست...

 آنگاه دیگر فهمیدم که ولی اله عزم خود را برای رفت به جبهه گرفته و دیگر حــرفــی برای گفتن نداشتم .

===================

به روایت دوست شهید : سید اولیا موسوی بانشی

یکبار با ولی اله سوار خط واحد اتوبوس شده بودیم. ما روی صندلی نشسته بودیم، چند خانم هم سر پا ایستاده بودند، من از سر جا بلند شدم تا آنها بنشینند، دیدم ولی اله که همیشه در این کارها پیشتاز بود بلند نشد. به او گفتم : ولی اله مگر تو نمی خواهی بلند شوی ؟ شهید ولی اله گفت : نه ، گفتم :چرا ؟ جواب داد: چون اینها بدحجابند و چادر نپوشیده اند.

======================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

لحظه عجیبی بود ظهر یکی از روزهای ماه رمضان خواب بودم وبا صدای گریه مادرم که داشت مرا صدا میزد بیدار شدم. مادرم به من گفت : برو خـانـه خاله ات ببین چه خبره؟ چون همه اقوام آنجا جمع شده بودند، مادرم شک کرده و کم و بیش از قضیه اطلاع پیدا کرده بود؛ در همین حین صدای درب حیاط را شنیدم، پسر خاله ام ابراهیم یزدان پناه بود.

در اتاق طاقچه ای بود که عکسهایی از امام و عکس ولی اله را آنجا چسبانده بودیم. پسرخاله ام میخواست به آرامی که ما نفهمیم عکس ولی اله را جدا کند و برای اعلامیه و مراسم ببرد که همه عکس ها با هم کنده شدند. آن وقت فهمیدم که خبریه ؟ مادرم از پسر خاله ام پرسید؟ ولی اله شهید شده یا نبی اله ؟ او گفت: ولی اله... مادرم خدا را شکر کرد و دوباره از او پرسید: آیا پیکری دارد؟ ایشان گفتند بله. همان وقت بود که درون ایوان خانه یمان این خبر را شنیدم که ولی اله شهید شده و شهادتش افتخاری شد برای ما .

خوب به یاد دارم که در مراسم تشیع پیکر برادرم طبق سفارش مادرم از میان جمعیت جلو رفتم و پیشانی برادرم را بوسیدم و با پیکرش خداحافظی کردم .

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

پیش از شهادتش خواب دیدم که روی کوه بلندی ایستاده بود دستانش را باز کرد و مثل سقوط آزاد پرید انگار پرواز میکرد ناگهان از شدت ترس فریاد زدم ولی اله و از خواب بیدار شدم، پس از چند روز فرمانده لشکر نوزده فجر خبر شهادت برادرم را به من دادند. قرار گذاشته بودیم که با هم بـه بـانـش برگردیم اما او زود تر از من به بانش رسید و من به تشیع پیکرش هم نرسیدم اما در جبهه آخرین نفری بودم که شهید ولی اله را بوسیدم. صورتش آنچنان جذاب و نورانی شده بود که نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، هرچه سعی میکردم به صورتش نگاه کنم، سرم برمی گشت فقط توانستم پیشانی اش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.

همان موقع یک حس آشنا به من گفت که او شهید می شود:

نوشیدن نور ناب کاری است شگفت

این پرسش را جواب، کاری است شگفت

تو گونه ی یک شهید را بوسیدی

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت

شعر از مرحوم قیصر امین پور

روحشان شاد و یادشان گرامی

ادامه دارد.......هدهد

==============

به روایت همرزم شهید

ولی اله خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت . توی جبهه شبها چراغ ماشین را روشن نمیکردیم تا یک وقت دشمن ماشین را شناسایی نکند. ماشین با سرعت حرکت می کرد من و شهید با هم عقب ماشین نشسته بودیم. خیلی به این طرف و آن طرف ماشین پرتاب میشدیم، شهید ولی اله که خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت؛ زد روی ماشین و به راننده گفت: بندی خدا مگر گونی برنجی سوار کردی که این جوری می روی.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

پس از شهادت شهید سیف اله زارع مویدی چون از دوستانمان بود با ولی اله تصمیم جدی گرفتیم که به جبهه برویم تا اسلحه او بر زمین نماند. پانزده روز پس از شهادت سیف اله برای اعزام نیرو به سپیدان رفتیم، تعدادمان زیاد نبود ما را به صف کردند و پرسیدند چه کسی میتواند جلو بیاید تا با او مصاحبه کنیم.

شهید ولی اله جلو رفت گفت من حاضرم . فقط همین را خوب یادم هست که اول صحبتش با صدای دلنشین این آیه را تلاوت کرد: جاءالحق و زهق الباطل ان باطل کان زهوقا

بعد مصاحبه به او گفتم این جور که تو جواب دادی به درد یک لشکر میخورد ایشان هم خندید و گفت: این طور که این ها از من پرسیدند ،می بایستی این جواب می دادم .

انصافا اعتماد به نفسی بالا و روحیه ای شکست ناپذیر و صدایی دلنشین داشت.

=================

به روایت دوست شهید : مشهدی علی بانشی

پس از یک روز بارانی هوا بسیار لطیف بود، زمین هم مناسب بازی فوتبال بود، مورچه ها هم سر از خاک بیرون آورده بودند بعضی از آنها بال داشته و پرواز میکردند. ایشان سخنی گفتند که فکر کنم روایتی از قول یکی از معصومین باشد که من همیشه با یاد ایشان این خاطره و سخن ایشان در ذهنم تکرارمی شود.

ایشان گفتند: هر وقت خداوند بخواهد مورچه ای را از بین ببرد به او دو بال می دهد تا در هوا پرواز کند و شکار پرنده های بزرگتر بشود. کنایه از این که غرور باعث نابودی انسان می شود.

===============

روزی هم روی دیوار درمانگاه (درمانگاه قدیم روستا جنب مدرسه راهنمایی) نشسته بودیم و بازی فوتبال بچه ها نگاه میکردیم من مقداری از ماسه ی روی دیوار را برداشتم و پرتاب کردم.

شهید ولی به من گفت این کار را نکن، برای این کارهای کوچک هم باید حساب پس بدهی، این ماسه ها متعلق به بیت المال مردم است، روزی باید پاسخگو باشی.

================

به روایت همسایه شهید : کرامت دهقان

مادر شهید مرغی را به ما داد تا روی تخم بگذاریم، در نهایت سیزده جوجه سر از تخم بیرون آورد. چون مرغ و خروس مشخص نشده بود، نه ما راضی به تقسیم جوجه ها می شدیم که تقسیم کنیم و نه مادر شهید، در همین حین شهید از راه رسید و از ما خواست اجازه بدهیم تا او تقسیم کند، ما هم قبول کردیم ، مادر شهید یک جوجه را همان اول کار به ما بخشیدند، شهید چشمانش را بست و یک جوجه به ما میداد و یکی را به مادرش پس از مدتی که جوجه ها بزرگتر شدند معلوم شد که به هر نفرمان پنج مرغ و یک خروس رسیده بود که من و مادر شهید از کار ولی اله بسیار متعجب شده بودیم .

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر می دانست که کاری درست است ، از هر که بود قبول می کرد ، خواه کوچک باشد یا بزرگ،یک بار به او گفتم ولی اله ! چون وقتی میخواهی عکس بگیری، به دوربین نگاه می کنی عکس هایت خوب نمی شود. قبول کرد و پس از آن حتی یک بار ندیدم به دوربین مستقیم نگاه کرده باشد.

 ==================

به روایت یکی از اقوام شهید

در حضور ایشان حجابمان را رعایت نمی کردیم ایشان با توضیح مسئله به من فهماندند که ما نامحرم هستیم و حجاب در مقابل نامحرم واجب است؛ شهید پیش از سن تکلیف با ما تعریفهای خنده دار میکردند اما همین که مکلف به انجام وظایف شدند دیگر با ما طبق حدود و مرزها رفتار می کردند و شوخی نمی کردند. به نوع پوشش هم اهمیت زیادی می دادند یک بار من لباس مد جدید خریده بودم به من گفت: نباید لباس مستکبری بپوشی! مرا به ساده پوشی دعوت کرد.

================

به روایت یکی از اقوام شهید

یک موقع شهید به منزلمان آمد با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.... وو نشسته بودیم از من پرسید : خب چکار میکنی ؟ گفتم: شکر خدا. گفت نماز هم می خوانی؟ گفتم : نه ، گفت پس چطور خدا را شکر میکنی ؟ !

===================

به روایت برادر شهید : حبیب اله بانشی

مادرم برایمان تعریف میکرد یکبار مریض بودم ولی اله مرا سوار موتورکرد و برای مداوا به هرابال مرکز بخش برد. در راه مدام با من صحبت می کرد تا سرگرم باشم در حین صحبت به من گفت مادرجان ! دعا کن که من گناه نکنم و پاک باشم، من گفتم من همیشه از امامزاده روستا خواسته ام که فرزندانم گناهکار نباشند.

===================

دوست و همزرم شهید على رضا بانشی هم نقل میکرد در جبهه بدن ولی اله تاولهای زده بود که او را خیلی اذیت می کرد به او گفتم که چرا به نزد دکتر نمی روی ؟ گفت : اینها کفاره گناهانم است و باید تحمل کنم....

برادرم نبی اله هم می گفت که چند روز قبل از شهادتش با حجة الاسلام شیخ جابر بانشی به ملاقات ایشان رفتم صورتش بسیار نورانی بود و شهادت به وضوح در چهره اش نمایان بود. ایشان در مراسم چهلم شهید به این موضوع اشاره کرد...

من هر وقت این چند خاطره را در کنار هم قرار می دهم به اخلاص شهید غبطه میخورم و مطمئنم دعای مادرم در حق ولی اله به اجابت رسیده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علیرضا بانشی

نه ساله بودیم که کتابخانه ای در مسجد تشکیل دادیم و سرپرست گروهمان هم ولی اله بود. پول تو جیبی هایمان را جمع کردیم ، با آن پول ها پوسترهای عکس امام و کتابچه دعا خریدیم و کاسبی راه انداخته بودیم، از این کاسبی کتاب برای کتابخانه می خریدیم و هزینه پذیرایی مراسمها را هم می دادیم. هیچ وقت بابت پولهایمان از کسی تشکر و یا حمایتی نخواستم ، از میان جوانان عضو هم می پذیرفتیم که شرط ورود به گروه هم امتحـان احـکـامـی بــود که برگزار می شد عده ای از بزرگان ما را با این فعالیتها که می دیدند خوشحال شدند و ما را تحسین می کردند.

===================

به روایت همکلاسی شهید : علی رضا بانشی

روز بیست و دوم بهمن ماه بود که در مدرسه تئاتر بازی می کردیم. شهید نقش شاه رابازی میکرد در حین اجرای برنامه تاج از روی سرش افتاد. برای اینکه ضایع نشود اصلا به روی مبارکش نیاورد آرام تاج را برداشت و از درون تاج نگاهی به حضار انداخت، انگار که بخشی از نقش او بود.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

جبهه بودیم منطقه جفیر، یک نامه از طرف نامزدم آمده بود، چون من نبودم ولی اله نامه را گرفته بود، همین که آمدم ولی اله گفت : یک خبرخوش برایت دارم، نامه داری ولی به شرطی آن را به تو می دهم که شامت را به من بدهی! من هم که منتظر این نامه بودم، دیگه فکر شام را از سرم بیرون کردم و قسمتی از شام آن شبم را بخشیدم خلاصه نامه راخواندم  و حاضر شدم تا صبح گرسنگی را تحمل کنم شهید هم می گفت: حالانامه را بگذار روی شکمت بخواب تا سیر شوی...

===================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

خواب دیدم که شهید بالای قبرش ایستاده از او پرسیدم تو کجا هستی؟ گفت: بهشت. گفتم : این واقعا بهشته؟ من فکر نمی کنم بهشت باشه! اگر راست میگویی این حور العین ها را که میگویند در بهشت اند را به من نشان بده. بعد داخل قبرش شدیم پایین رفتیم  پله ، پله بود، یک منظره بسیار زیبایی را دیدم جایی سرسبز بود گفتم پس کو حورالعین؟ گفت صبر کن کمی گشتیم و بعد آمدیم به من چیزهایی نشان داد و حورالعین را هم دیدیم .

==================

به روایت برادر شهید

هر کس در دوران کودکی اش وقتی که بازی میکند همان نقشی را که دوست دارد ، بر عهده می گیرد . شهید همیشه یک پارچه سفید پیدا می کرد و دور سرش می بست و نقش روحانی داشت و روی طاقچه خانه مان می نشست و به اصطلاح سخنرانی میکرد، پامنبری هم نداشت، من هم پامنبری درستی نبودم...

================

به روایت خانواده برادر شهید

یک وقت ولی اله عطر زده بود. مادرم به او گفته بود: عطر می زنی؟ نکنه خبریه ! کسی را زیر سر داری ایشان گفته بودند نه عطر زدن مستحب است. هروقت که به شهید ولی اله فکر می کنم یادم به پوشش ساده ،تمیز و مرتبی که داشتند می افتم. همیشه ایشان از عطر استفاده میکردند و موهایشان را شانه می زدند  بخصوص وقت نماز که می گفتند عطر زدن مستحب است .

این موضوع از ساک و وسایل شهید که از ایشان باقی است به وضوح پیداست.

یک بار در جبهه یک قاب عکس بابت اینکه قرآن خوانده بودند جایزه گرفته بودند. و این قاب را برای فرزند من که تازه متولد شده بود آورد و گهواره نوزاد را بین خودش و همرزمش گذاشت و او را نوازش کرد. ایشان به کودکان علاقه زیادی داشتند. آن قاب هنوز در خانه مان نصب است.

================

به روایت خانواده برادر شهید

مشکلی برایم پیش آمد که ذهنم را مشغول کرده بود، رفتم سر قبرشهید ولی اله مشکلم را برایش گفتم و از او کمک خواستم

همان روز مشکلم حل شد.

یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت به برادر شهیدت بگو من فلان مشکل را دارم کمکم کن، عین صحبت ها و حرفهایی راکه دوستم برایم گفته بود به او گفتم، لحظاتی بعد دوستم تماس گرفت و تشکر کرد و گفت : سلام من را به برادرت برسان و حتما از او تشکرکن ، مشکلم حل شده.

=====================

به روایت برادر شهید

ولی اله به درس علاقه زیادی داشت و زیاد هم اهل مطالعه بود، برخلاف من که علاقه به درس نداشتم.

هر وقت که ما بیست می گرفتیم مادرم به عنوان جایزه برایمان تخم مرغ درست میکرد، خلاصه چی بگم از بیست های بیشمار ولــی الــه . و دریغ از بیست گرفتن من.

گاه می شد چند روز پشت سر هم ولی اله تخم مرغ می خورد چون حقش بود، نمره هاش هم عالی بود.

=====================

به روایت یکی از همسایگان شهید

همیشه ولی اله می گفت : ای کاش دختران و زنان بیرون از خانه نمی نشستند. هر گاه که می دید عده ای از زنان در حیاط نشسته اند عبور نمیکرد و به خانه نمی رفت.

===================

به روایت خواهر شهید

چون مادرم از دنیا رفته بود خیلی حوصله نداشتم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم که هیچکس را ندارم، برادرانم هم منزلمان نبودند، خوابم برد، خواب دیدم رفته ام کنار قبر مادرم، ولی اله را هم در خواب دیدم رفتم جلو، پیشانی اش را بوسیدم ، پس از آن احساس میکردم تمام دلتنگی هایم بر طرف شده است، اى کاش همیشه به عنوان نصیحت به مردان میگفت: مادران را که می بینید به چشم مادر خودتان نگاهشان کنید و خواهران را نیز به چشم خواهر خودتان ببینید .

 =================

به روایت خواهر شهید

به منطقه هرابال رفت تا به تحصیلاتش ادامه بدهد. هنگام نمازظهر همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و با چوب به قوطی میزدند تا او نتواند نماز بخواند و هنگام قرآن خواندن نیز او را مسخره می کردند. پس از آن ایشان تصمیم قاطع گرفتند و برای ادامه تحصیل به شیراز دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی واقع در فلکه (خاتون) رفتند. در مدرسه شهرستانـی هـم یکبار در مسابقه قرآن اول شده بود و به او ساعت رومیزی جایزه داده بودند .

===================

به روایت خواهر شهید

عکس شاه را از کتابش جدا کرده بود و به دیوار توالت چسبانده بود . روی دیوار مسجد و باغ ها مرگ بر شاه می نوشت حتی تا روستای قوام آباد هم برای شعار نوشتن رفته بود در راهپیمایی ها همراه با شهید سیف اله زارع کس امام و آیت اله طالقانی را حمل می کردند.

=====================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

همیشه می گفت من شهید میشوم، یک بار از او پرسیدم مگر علم غیب داری؟ گفت: مادرم زن مومنه ای است، چون او خواب دیده که شهید می شوم...

بعد از این ماجرا سرباز بودم که خبر شهادت ایشان را فهمیدم؛ یک پتو کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم. آنقدر گریه کردم که تمام دوستانم و فرمانده ها دورم جمع شدند پرسیدند: مگه چی شده؟ گفتم یکی از دوستانم که مثل برادرم بود شهید شده است.

===================

تا قبل از جبهه و جنگ آرزویش این بود که روحانی شود و بتواند در این لباس خدمتی به جامعه بکند. اما پس از اینکه جنگ و آتش به میان آمد آرزویش فقط شهادت بود پس از شهادت شهید اکرم بانشی، گریه امانش نمیداد....

=====================

برادر شهید : به مادرم علاقه زیادی داشت هر حرفی داشت به مادرم می زد و با او مشورت می کرد.

پدر شهید : به مادرش احترام زیادی می گذاشت با من هم همینطور بود هرچه می خواست مستقیما به من نمی گفت به مادرش می گفت و مادرش هم به من می گفت تا برایش تهیه کنم.

====================

به روایت همسر برادر شهید

یکبار در مزرعه پنبه در حال پنبه چیدن بودیم و فصل هندوانه تمام شده بود ولی اله کوچک بود و در مزرعه می گشت. ناگهان دیدیم با صدای بلند و با زبان بچه گانه مادرش را صدا می زند و میگوید: هندوانه ! هندوانه !

هندوانه بزرگی بود آن را چیدیم و همگی از آن خوردیم.

====================

به روایت خواهر شهید

شب که می شد شهید چراغ دستی بر میداشت و به خانه دوستانش میرفت تا به آنها قرآن یاد بدهد و گاهی هم به خانه عمویم می رفت تا خودش یاد بگیرد.

روزها هم در مسجد کلاس داشت و برای بچه های کوچک کلاس قرآن برگزار می کرد. اکثر مواقع در مدرسه پیش نماز بچه ها می شد.

پدر شهید: یک بار به من گفت یک قرآن برایم بگیر، رفتم به مغازه دار (مشهدی شاه قدم ) گفتم: یک قرآن درشت خط با معنی برایم بیاور هرچه قدر هم قیمتش باشد به چشم، قرآن را نود تومان برایش خریدم آن قرآن هنوز هم هست .

========================

 

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر فرهنگ شهید شناسی ما رشد کند می فهمیم که شهدا به خاطر چه چیزی جانشان را به خطر انداختند. اگر به دنیا دل ببندیم از شهدا غافل میشویم دنیا فریبنده است و ما خودمان فریب می خوریم رفتن به سوی دنیا حالت سراشیبی دارد. اگر خودت را خلاص کنی خود به خود میروی، چون شهدا در مسیر خدا هستند و مسیر دنیا رفتنش راحت تر است ما از شهدا غافل شده ایم و به دنیا دل بسته ایم دلیل دیگر غفلت از شهدا این است که تبلیغ در مورد شهدا کم است. انسان باید به درجه ای برسد که درِ شهادت هم برایش باز شود . شهید با آرامش می میرد شهید قلبش شاد است و درونش امیدوار مثل امام با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد . اگر ما همانطور زندگی کنیم که رضای الهی در آن باشد این مرگ هم خودش عین شهادت است .

=========================

شهید ولى الله بانشی

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

من باورم اینست که شهادت ولی اله حق مادرم بود، این شهادت، هدیه ای به فرهنگ شهید ایشان بود. پیکر پسرش را درون جعبه تابوت قرار بدهند و با پرچم ایران کادو پیچش کنند و به او تقدیم کنند. هرگز فراموش نمی کنم آن لحظه ای که مادرم بالای سر تابوت ولى اله رفت، خیلی صبورانه می گفت: عزیز دور از وطن خوش آمدی به وطن، اسلام اگر بیند خطر فرزنـد فـدایــش مـی کنم برای آقای نجفی مسوول بنیاد شهید بیضا (سردار شهید شیخ علیرضا نجف پور) ایشان اهل تقوا بودند و بعدها در جبهه مفقود شدند حرکات مادرم بسیار تعجب آور بود و گریه می کرد .

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

التماس دعا : هدهد

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۱
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی

فرزند سید منصور

ولادت : ۱۳۳۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

=====================

ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.

زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .

اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .

دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .

سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .

سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.

 سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .

بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .

بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .

بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.

در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.

برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.

 =======================

وصیت نامه شهید سید عباس موسوی

========================

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.

ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.

ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.

خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن

خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...

درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .

درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.

پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .

پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه  اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین. 

بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:

تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....

در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .

در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.

اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.

هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد

=======================

=================

خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس

=============

به روایت مادر همسر شهید

سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.

=================

آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می  کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.

به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.

====================

به روایت مادر همسر شهید

شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.

========================

به روایت مادر همسر شهید

وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .

==========================

به روایت مادر همسر شهید

همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.

هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.

===============

به روایت مادر همسر شهید

وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .

==========================

هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت  درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.

===========                                   

به روایت مادر همسر شهید

سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.

=====================

به روایت همسر شهید

یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....

زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.

=====================

سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی

این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.

بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.

می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .

من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .

پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .

زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.

========================

سید عباس به روایت همسر شهید

یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .

ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .

=======================

به روایت مادر شهید

سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.

به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.

زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.

زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .

می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .

============================

سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .

==================

به روایت خود شهید

زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .

تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر

این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.

در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم  متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.

من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.

فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای  اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.

موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...

===========================

به روایت دختر شهید

 برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .

همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .

مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.

===========روحش شاد و یادش گرامی============

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هیئت خادم الشهدا

 

زندگی نامه ی شهید شیخ عبدالله بانشی

در سال هزار و سیصد و یک در روستایی از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی، دوستدار روحانیت و معتقد به موازین دین اسلام پسری به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود به همین دلیل او را بسیار دوست میداشتند و نامش را عبد الله گذاشتند. با توجه به اینکه عبدالله یعنی عبد و بنده ی خدا ، نیت پدر و مادرش از انتخاب این اسم این بود که فرزندشان صالح باشد و عبودیت و بندگی خدا را کند.

دوران کودکی اش را بیشتر به حضور در مجالس عزاداری امام حسین و گوش دادن به سخنان بزرگان گذراند.

از همان کودکی با روحانی هایی که برای ارشاد و راهنمایی و آموختن احکام الهی و قرآن در ماه رمضان و محرم به روستا می آمدند باب آشنایی می گشود و در حضور آنها اقدام به یادگیری و درک مفاهیم قرآن و احکام دینی کمک می کرد تا جایی که به شناخت خوبی نسبت به قرآن و احکام دینی رسید.

او به اهمیت نماز به خصوص نماز اول وقت پی برده بود و  دوستان و هم سن و سالهایش را موعظه و نصیحت میکرد. منزل ایشان در همسایگی مسجد بود و ایشان بیشتر نمازها را در مسجد به جا می آورد و بین اهالی روستا که به مسجد می رفتند، کاملاً شناخته شده بود.

عبدالله اکنون بزرگ شده و جوان بود و چون به کودکان و نوجوانان قرآن آموزش میداد وی را شیخ عبدالله نامیدند. شیخ عبدالله همیشه حقیقت را می گفت و اصلاً دروغ نمی گفت، شوخ طبع و با نماز و روزه و با عدالت بود و با اقوام و خویشان رابطه  خوبی داشت. شیخ در سنین جوانی ازدواج کرد. مراسم عروسی او بسیار ساده بود و حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای صدرالله ، امرالله ، نبی الله، غلام ، فاطمه ، زهرا، زینب و شهلا بود. وی در دوست داشتن فرزندانش عدالت و مساوات را برقرار میکرد و تفاوتی بین فرزند پسر و دختر نمی گذاشت.

ایشان بسیار شجاع بوده و در سنین جوانی به همراه دوستان به کوهنوردی و شکار می رفته است دوستانش از او به عنوان یک شکارچی ماهر یاد می کنند. ایشان در سال ۱۳۴۲ زمان تقسیم اراضی حدود هفت سال برای آموزش قرآن به بخش کامفیروز رفت و با اینکه از خانه دور بود و راه درآمدی هم نداشت برای آموزش قرآن دستمزد نمی گرفت ولی بزرگان برای گذراندن امور زندگی او را یاری میکردند. شیخ عبدالله چند سالی که در آن بخش بود شاگردان خوبی را تربیت کرد که توانایی یاد دادن قرآن به شاگردان کوچکتر را داشتند.

شیخ عبدالله دوباره به روستا بازگشت و بعد از مدتی به روستای کوشکک رامجرد رفت و به کودکان آن منطقه قرآن آموزش داد. سرانجام پس از سه سال به شیراز رفت و شغل آزاد انتخاب کرد و مشغول شد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد . زمانی که خیلی از عبد الله ها رسالت خود را در عبودیت خداوند و دفاع از اسلام و کشور به کمال رساندند.

عبدالله در این زمان پنجاه و شش سال داشت و دو بار به جبهه رفت. او برای بار اول در لشکر نوزده فجر بود و سه ماه در جبهه ماند و شجاعانه جنگید. شیخ عبدالله به همراه خود دعای کمیل و قرآن به جبهه میبرد و مطمئناً برای اینکه شهید شود بسیار دعا می کرد. ایشان همیشه به اعضای خانواده این طور می گفته: من شهید نمی شوم چون خیلی گناهکارم، شهادت برای انسانهای بیگناه و پاک میباشد. اطرافیانش نقل می کنند: شیخ عبدالله بار دوم که به جبهه می رفت وصیت نامه ای نوشت و در حین نوشتن آن بسیار گریه میکرد و می گفت: خوشحالم که این بار شهید میشوم....

....نیمه شب بود، عبدالله همچون سایر شبها برخواسته و وضو گرفته و نمـاز شـــب خـوانـده بود با این تفاوت که در این شب نسبت به شبهای گذشته خوشحالتر بوده و احساس داشته و با علاقه ی بسیار خاصی نماز می خوانده است و بالاخره خدایش جواب دعاهایش را میدهد و او را به نزد خود و سالار شهیدان ، امام حسین (ع) می خواند.

آری او در بین نماز به شهادت می رسد و عبدالله واقعاً عبد الله می شود و بار سنگین این رسالت از دوش او برداشته می شود.

در پنج شنبه ای در فروردین ماه او را تشییع کرده و در زادگاهش بانش بیضا در گلزار شهدا دفن می کنند.

شهادت ایشان در تاریخ ۶۲/۱/۱۴ در بهاری که برای خانواده اش غم انگیزترین بهار و برای شهید عبدالله بهترین بهار بود، بهاری که فرشته هایی از جنس نور انتظارش را میکشیدند تا او را به دیدار معبودش ببند و او را شاد کنند، بهاری که شکفتن دوباره است، شکفتن یک دل در سرزمینی که برایش آماده کرده اند. بازتایپ:هدهد

===================

خاطراتی از شهید عبدالله بانشی

===================

هیهات من الذله

به روایت خواهر زاده ی شهید

زمان شاه ، دوران مالک و رعیتی بود مالکی از طرف کهگیلویه بویراحمد برای دیدن یکی از مالکهای بانش می آید آن زمان رسم بر این بوده که وقتی مالک مهمانی داشته یک تفنگ چی را بر گردنه میفرستاده تا به استقبال و همراهی مهمان برود.

که این بار شیخ عبدالله مامور این کار میشود. وقتی شیخ عبدالله با مهمان رو به رو می شود ناگهان مهمان خطاب به شیخ می گوید تو همان کسی نیستی که در سال غارتی برادر و اقوام مرا کشتی؟

شیخ تا این حرف را میشنود، پشت تخته سنگی می رود و میگوید اگر شماهم حرف زور بزنید و قصد ظلم داشته باشید شما را هم می کشم، هم تو را هم یارانت را. بالاخره هر طور بوده شیخ و مهمان ها هر دو با هم به روستا و پیش مالک می روند.

(منظور از سال غارتی سالی است که غارتگران به بانش حمله کرده و با مردم درگیر شده و این روستا را به غارت برده اند).

===================

به روایت فرزند شهید

سینما

قبل از انقلاب وضعیت سینما بد بود و ما به سینما نمی رفتیم، چون پدرم تاکید داشت که رفتن به سینما درست نیست. بعد از انقلاب اوایل که جنگ بین ایران حق و باطل وعراق شروع شده بود، من یک رادیو ضبط خریدم اما تا یک هفته جرات نکردم که آن را به پدرم نشان بدهم تا اینکه اخبار جنگ از طریق رادیو اعلام شد و آن موقع ما به این بهانه توانستیم رادیو را بیرون بیاوریم.

===================

سربازی

با شاه مخالف بود می گفت : من از این شاه راضی نیستم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم. شاه کافر است ، مردم را بدبخت کرده و باعث انحراف آنها شده است. گفت: من تا عمر دارم برای شاه به خدمت سربازی نمی روم به همین خاطر عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود ، یک هفته به سربازی رفت و بعد فرار کرد.

=================

گریه به عشق امام

او عکس شاه را به فرزندش می داد و از او میخواست که آنرا پاره کند. اوایل انقلاب که عکس امام خمینی بین مردم پخش شده بود او هم عکسی از امام خمینی و امام موسی صدر تهیه کرد.

شیخ عبدالله امام خمینی را خیلی دوست داشت و با شنیدن نام ایشان به گریه  می افتاد.

================

به روایت خواهر شهید

یتیم نواز

ما خردسال بودیم که پدرمان را از دست دادیم. برادرم عبدالله ، از من می خواست که کارها را انجام بدهم و خواهر کوچکترم را به مدرسه می فرستاد. وقتی از علت کارش می پرسیدم میگفت خواهرمان یتیم است ، او فقط یک سال داشت که پدر از دنیا رفت.

=================

به روایت فرزند شهید

امداد و پرستاری

روزی یک موتور روی پای یکی از بچه های روستا افتاد و او زخمی شد و خانواده اش نتوانستند او را به بیمارستان ببرند و از پدرم خواستند که این کار را انجام بدهد. پدر هم آن پسر بچه را به بیمارستان برد و شب تا صبح بالای سر او دعا خواند و گریه کرد.

===================

به روایت خواهر شهید

به روایت خواهر شهید او کوهنوردی میکرد. صبح به کوه می رفت عصر که بر می گشت شکار بزرگی به همراه خود می آورد و می گفت:هر کدام از اقوام که دوست دارند بیایند و برای خودشان از گوشت این شکار بردارند.

شیخ عبدالله پسرم علاءالدین را خیلی دوست داشت یک بارعلاءالدین به کوه رفته و مقداری کنگر آورده بود و مقداری از آن را هم برای دایی اش (شیخ عبدالله) برد. برادرم هرچه از کنگر میخورد میگفت الهی شکر که خواهر زاده ام برایم کنگر آورده و با خوردن یک کنگر چندین بار الهی شکر می گفت.

==========

پدرم بین فرزندانش فرق نمی گذاشت ، بچه های من را هم خیلی دوست داشت  وحتی اگر دست و صورتشان کثیف بود آنها را می شست.

=============

غولک آدم خوار !

شش – هفت ساله بودم یک روز دایی ام میخواست برای نماز مغرب وضو بگیرد، من هم کنار او نشسته بود که صدای جغدی آمد گفتم :دایی! این صدای چیه؟ دایی گفت: این صدای غولک است اگر کسی نماز نخواند او را می خورد.

===================

پدرم خیلی به نماز تاکید می کرد، خیلی عبادت میکرد و قرآن میخواند. یک روز ظهر صدای اذان را از مسجد شنید و گفت خدا را شکر که این مملکت اسلامی است ، خدا را شکر که همه چیز اسلامی است.

===============

وقتى موذن الله اکبر اذان را میگفت ، پدرم هم از ما می خواست که الله اکبر بگوییم و اگر این کار را انجام نمی دادیم ناراحت می شد. پدرم هم خودش قرآن می خواند هم به ما قرآن یاد می داد.

یک بار به خاطر اینکه من زیاد قرآن میخـوانـدم بـرایـم یـک قـرآن خــریــد. اگر نمی توانست به مسجد برود در خانه دعا می خواند، دعای روزها و ایام مختلف را بلد بود و قرائت می کرد.

=================

پاسور

عبدالله خیلی شجاع بود یک بار با هم به مزرعه رفته بودیم که در راه تعدادی از مالک ها و دوستان آنها و خلاصه تعدادی افراد قدرتمند را دیدیم که مشغول پاسور بازی بودند.

عبدالله پنهانی و یکی یکی پاسور آنها را برمی داشت و پیش من می آورد. تا اینکه تعدادی از پاسورها را آورد و همراه یک کبریت به من داد و گفت: اینها را آتش بزن. من هم این کار را کردم و برای اینکه کسی متوجه نشود مقداری خاک سهم اقوام روی آن ریختم. او اصلاً از عاقبت این کار نترسید.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۲
هیئت خادم الشهدا

مثل خود او در نامه هایش شروع میکنم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان » مشغول بایگانی فرمهای مربوط به شهدا بودم که چشمم به یک اسم آشنا افتاد که اطلاعاتش به این شرح بود

نام : سیف اله بانشی

نام پدر : نصیربانشی

ولادت : ۱۳۴۰/۳/۱بانش

شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

دلم تکانی خورد دوباره به حال وهوای دوران جنگ و همان روزی برگشتم که با سیف اله داخل سنگر خلوت کرده بودیم و سخن از رویای زیبای شهادت بود به او گفتم سیف اله فرض کن تو هم پریدی چه صحبتی داری تا به خانواده ات برسانم؟ سیف اله خندید و گفت: اگر من شهید شدم برای دردانه هایم و دیگران تعریف کن که: من در دوران کودکی از آن بچه هایی بودم که هر روز دنبال بهانه ای بودند تا به مدرسه نروند ولی بزرگ که شدم به تحصیل علاقه مند شدم اما به دلیل نداشتن توانایی مالی مجبور به ترک درس و مدرسه شدم. دوران نوجوانی ام را در بانش و با اشتغال به کشاورزی پشت سرگذاشتم

در سال پنجاه و هشت ازدواج کردم . مراسم ازدواجم نه تجملاتی و پر خرج بود و نه ساده و فقیرانه اما برای همه ی اقوام مراسمی بس شیرین و به یاد ماندنی بود.چون به کشاورزی علاقه نداشتم از همان اوایلی که سپاه پاسداران تشکیل شد عضو سپاه شدم و از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم همچون دیگر دلاوران به دفاع پرداختم به خانواده ام بگو: بعد از شهادتم صبوری پیشه کنند ، بگو به عبادت و تربیت صحیح فرزندانشان حساس باشند . بگو :سیف اله گفته اگر خشم و غضب خواست در وجودتان ریشه بدواند با خواندن دو رکعت نماز به آرامش برسید.

به دخترهایم بگو: من اگر شهید هم شوم باز هم دوستشان دارم و هر وقت اراده کنند و مرا بخوانند حضور من حتمی است. بگو سیف اله همیشه دوربینی همراهش بود که ظاهراً میخواست از دیگران یادگاری داشته باشد ، ولی در دل خدا خدا می کرد که خودش یادگاری شود. حرفش را قطع کردم. گفتم: سیف اله ، این را هم بگویم که دائم الوضو بودی و نماز شب می خواندی؟ بگویم حتی اگر کمی آب برای خوردن داشتی، ترجیح میدادی با آن آب وضو بگیری ؟ بگویم روزی سه بار چفیه ات را میشستی و عطر می زدی؟ آری! حتما می گویم که سیف اله به خانواده ی شهدا خیلی احترام میگذاشت و به عشق رفتن به بهشت آخر نامه اش نوشت ، آدرس گیرنده بهشت ان شاءاله.

 حالا این وظیفه ی من بود که برای خانواده اش ماجرای روز شهادتش را بازگو کنم همان روزی که خیلی شاد بود و مدام با رزمنده ها شوخی میکرد، منظورم عصر عملیات کربلای پنج است . همان روز که آمبولانسی توسط دشمن هدف گرفته شد و امدادگرش بال گشود و پرواز کرد تا که آسمانیان بر زخم چشم و پا و پهلویش مرهم گذارند.

سلام خدا بر او آن زمان که به دنیا آمد، و آن زمان که از دنیا رفت و آن زمان که برانگیخته خواهد شد.

بازتایپ : هدهد

شهدا از همه افضل هستند. امام خمینی

وصیت نامه پاسدار شهید سیف الله بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام و درود به قائم مقام امت حضرت آیت اله العظمی منتظری و با سلام به ارواح پاک شهیدان از صدر اسلام تاکنون.

اینک وصیتنامه خود را آغاز میکنم

با سلام خدمت مادرم ، برادران ، خواهران  و خانواده ام . شکر حمد و ثنای خداوند تبارک و تعالی را که حضرت محمد مصطفی (ص) را برای هدایت و راهنمایی بشر و اهل بیت طیبین و طاهرینش را برای ادامه ی نهضت رهایی بخش اسلام دنباله رو او گردانید ، سپاس می گویم. ای خدای مهربان تو را چگونه شکر کنم ؟ که اگر تمام زمین و آسمان بصورت کاغذ و تمام آبهای کره ی زمین به صورت مرکب در آیند باز از ادای سپاس و خدمت به تو ناتوان است.

خانواده محترمم امروز این چند کلمه را که خدمتتان عرض میکنم تاریخ ۶۵/۱۲/۸ است که چند ساعتی دیگر به عملیات باقی مانده و امیدوارم این مدتی که در خدمتتان بودم حلالم کنید و این پیام را هم به امت حزب ا... دارم که ای پدران و مادران و ای برادران و خواهران عزیز این را مد نظر داشته باشید که من و امثال من به جبهه می رویم برای یاری دین خدا و قرآن و اسلام ، همانطور که امامان و ائمه ی اطهار برای گسترش دین اسلام با کفار منافقین به مبارزه برخاستند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.

و در پایان از امت حزب ....مخصوصا از امت شهید پرور منطقه بیضاء تقاضا دارم که مرگ در راه خدا و اسلام را بر مرگ معمولی و در بستر ترجیح داده و اگر توانایی دارید بشتابید به سوی جبهه ها برای یاری رزمندگان اسلام در راه اهداف الهی شان.

سایه ی امام امت و آیت ا... منتظری بر سر همه ما مستدام باد.

والسلام وعلیکم و رحمة الله و برکاته

سیف الله بانشی

===============

به روایت همرزم شهید

تمامی خاطرات مربوط به همرزم شهید از زبان آقای عباس جابری شهرکی

مشغول شستن ظرفها بودم که سیف اله آمد و گفت: برو ببین فرمانده چه کارت داره، رفتم ولی فرمانده با من کار نداشت.وقتی برگشتم دیدم سیف اله همه ظرف ها را شسته!

===================

به روایت همرزم شهید

شهید سیف الله بانشی

در شهرستان بوکان بودیم. من و سیف اله در آب شنا میکردیم و با هم شوخی میکردیم. او قدرت بدنی زیادی داشت ، سر من و بچه های دیگر را زیر آب می برد. یک روز وقت اذان ظهر بود دیدم سیف اله داره آروم آروم راه می ره، خیلی مشکوک می زد. دیدم یه سنگ برداشت و تق زد روی میدان مین تا با بچه هایی که کنار میدان مین وضو میگرفتند شوخی بکنه! بچه های بیچاره هم از ترس بدون اینکه وضو بگیرند فرار میکردند. هنوز هم دوست دارم او بیاید و با هم شنا کنیم و در آب آب بازی کنیم.

=====================

 بعد از عملیات بدر بود. هر دوی ما در آن عملیات شرکت کردیم.این اولین باری بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود و کف پای سیف الله تاول زده بود. سیف اله گفت:گلویم می سوزد من هم که هیچ اطلاعی از سلاح شیمیایی نداشتم . گفتم به خاطر گرد و خاک است . رفتیم تا از مسئول تدارکات آبمیوه بگیریم اما مسئول تدارکات به ما آبمیوه نداد . شب نقشه کشیدیم که به سنگر تدارکات تک بزنیم ،اما سیف اله نگذاشت.

===================

چهارده ماه در شهرستان بوکان بودیم و دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود. همان اطراف دختر کم سن و سالی به نام مریم بود که تمام بدنش به جز قسمت سر و گردنش سوخته بود وقتی مریم را آوردند تا زخم هایش را با بتادین ضد عفونی کنیم. سیف الله مدام به من تذکر می داد آرام آرامتر. مچ دستم را گرفت و گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ من هم که دیدم سیف الله طاقت ندارد به بچه ها گفتم که او را از سنگر بهداری بیرون ببرند و از آن به بعد هم سهمیه شیر و کمپوت و آبمیوه اش را به مریم می داد تا ما بتوانیم درمانش کنیم.

=====================

 دشت آزادگان بودیم و ساعتی قبل از عملیات والفجر هشت بود. سیف اله آمد داخل چادر ما، همه بچه ها به او گفتند: سیف الله چکار کردی ؟ چقدر نورانی شدی! مگه مهتابی قورت دادی؟ سیف الله اصلا به روی خودش نیاورد و با خنده گفت: نه بابا من همون بچه سیاه قدیمی هستم.

======================

به روایت دختر شهید

شهید سیف الله بانشی

روز پدر بود ، من با اصرار از مامانم پول گرفتم تا برای بابام جوراب بخرم. شوخى در میدان مین مادرم هرچی پرسید که پول را برای چه میخواهی؟ جوابش را ندادم. رفتم و یک جوراب قهوه ای برای بابام گرفتم، وقتی بابام برگشت هدیه ام را بهش دادم.او هم برای من یک عروسک خیلی قشنگ خرید. حالا که دیگه بابام نیست روزهای پدر برایش صلوات می فرستم.

=======================

به روایت خواهر جاوید الاثر حسین عباسی

عید اولی بود که خبر اسارت و مفقود شدن حسین به ما رسیده بود و ما خیلی ناراحت بودیم، سیف الله به عنوان عید دیدنی به منزل ما آمد. خیلی شوخ طبع بود ، وقتی دید ما ناراحت هستیم آنقدر با پدرم و دیگر اعضای خانواده شوخی کرد و آنقدر برایمان لطیفه گفت و ما را خنداند که ساعتی که سیف الله در کنارمان بود حداقل برای لحظاتی چند غم دوری حسین برایمان کاسته شد.

======================

به روایت خواهر شهید

همیشه به ما می گفت: مبادا به فرزندانتان ناسزا بگویید و در مقابل آنها با لحن بد صحبت کنید، زیرا آنها سخنان بد را ضبط کرده و یاد می گیرند و روی رفتارشان تاثیر میگذارد. میگفت خواهرم تو را به این خاطر دوست میدارم که به شوهرت احترام میگذاری و زبانت به سخنان بد باز نمی شود. سیف اله خیلی مهربان بود خیلی هم با من صمیمی بود، یک روز دو تا جوراب هم شکل و هم طرح و همرنگ خرید و یکی از آن جوراب ها را به من داد و گفت: خواهرجان شما را به خدا این جوراب را خودت بپوش نه اینکه آنرا به شوهرت بدهی تا او این جوراب را بپوشد ها!

===================

به روایت خواهر شهید

دختر همسایه ی ما درسش خوب نبود و هرروز او را از مدرسه بیرون کرده و بسیار سرزنش میکردند. تا اینکه یک شب سیف الله آن دختر را به خانه  ما آورد و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با او تمرین کرد. حالا هر وقت مرا می بیند می گوید: یک سوره قرآنی است که میان سجاده ام گذاشته ام. تا به حال پیش نیامده که نمازی بخوانم و برای شهید سیف اله فاتحه ای نفرستم.

به روایت مادر خانم شهید

ما در خانه ی سازمانی سکونت داشتیم سیف اله هر وقت به منزل ما می آمد، میرفت بیرون از منزل نماز میخواند و میگفت این خانه متعلق به بیت المال است شما هم در این جا نمانید و منزلتان را تغییر دهید. او به زن هایی که بی حجاب بودند می گفت چرا بی حجاب هستید؟ می گفت : خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. اگر کسی پیش او غیبت میکرد، گفت: غیبت نکنید ، شما باید پاسخگو باشید.

=====================

 به روایت همرزم شهید

یک شب قبل از اینکه سیف اله شهید بشود به خوابم آمد. در رودخانه شنا میکرد، گفتم صبر کن من هم بیایم :گفت بعداً حالا نوبت شما نیست. قبل از اینکه به زیارت بیت اله الحرام بروم به خوابم آمد و گفت: برایم دعا کن. من به او گفتم شما دارای جایگاهی والا هستید من از شما التماس دعا دارم.او گفت: برای سید على دعا کن.

====================

 به روایت مادر شهید امید علی

امیدعلی با سیف اله دوست صمیمی بود و سیف اله هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد و من او را به چشم امید میپنداشتم ، و برایم با امید علی هیچ فرقی نمی کرد. یک شب خواب دیدم : که در قبرستان ؛ همین جایی که الآن قبر سیف اله است . عده ای جمع شده و مشغول حفر قبر هستند و از خاک آن قبر

تپه ای درست شده بود که سیف اله روی آن تپه نشسته بود .

با خوشحالی میگفت خدا را شکر که از این سفره ی گسترده ی خدا من هم بی نصیب نماندم و شهید شدم .

چند روز بعد خبر شهادت سیف اله را برایم آوردند. جالب این بود که قبر او همان جایی بود که من در خواب دیده بودم و با لباس پاسداری اش از روی تپه غلتید تا به درون آن قبر افتاد.

======================

به روایت برادر شهید

چون در روستای ما مدرسه راهنمایی نبود سیف اله مجبور شد برای تحصیل در دوره راهنمایی به کوشک ( هفده کیلومتری بانش ) برود. پدرم به همین خاطر برای او دوچرخه ای خرید تا رفت و آمدش آسان تر شود. کارش خیلی بانمک بود، اوایل دوچرخه سواری بلد نبود و مدام زمین میخورد. او هم چون میدید نمیتواند سوار دوچرخه بشود، تمام طول راه دوچرخه اش را میگرفت و پیاده راه می رفت.

=============

 به روایت همرزم شهید

سیف اله همیشه اول وقت پوتینش را واکس می زد. آن روز هم قرار بود به جزیره ی مجنون برویم. من جلوى موتور و ایشان پشت سر من سوار شد. روی پل متحرک که می رفتیم ایشان من را قلقلک داد و من هم کنترل موتور را از دست دادم که من و سیف اله و موتور هر سه با هم افتادیم تو آب.

صاحب خانه شهید – سیف اله خیلی خطرناک رانندگی می کرد. یک روز ما را برای تفریح به بیرون از شهر برده بود، پلیس به خاطر رانندگی بد او جلوی ماشین ما را گرفت و گفت گواهینامه ات را بده . سیف اله که اصلا گواهینامه نگرفته بود گفت: آخه تو به من گواهینامه دادی؟ که حالا من به تو نشان بدهم.

================

به روایت همرزم شهید

مسئول تدارکات آمد و یک مرغ داد و گفت : بگیرید این هم سهمیه شما. به مسئول تدارکات گفتم : ما دو نفر هستیم یک مرغ برای ما کم است.هرچه چانه زدیم فایده نداشت، تا اینکه سیف اله رفت و سرش را گرم کرد و من از کنارش یک مرغ دیگر تک زدم اما فقط همان یک مرغ سهمیه خودمان را خوردیم . بعد از آن مسئول بهداری و مسئول لشکر آمدند و گفتند: اگر چیزی برای خوردن دارید بیاورید که ما گرسنه هستیم به مسئولان گفتیم ما این مرغ را تک زده ایم ، می خورید یا نه؟ آنها هم ؟ گفتند بیاورید که خوشمزه است.

================

به روایت خواهر شهید

شبی مهمان سیف اله بودم نیمه های شب بود که با صدای او از خواب بیدار شدم. دیدم سیف اله در حال مناجات با خدا و خواندن نماز شب است. خواستم از اتاق بروم بیرون که سیف اله به خیال اینکه می خواهــم ایــن ماجرا را برای کسی بازگو کنم پایم را گرفت و از من خـواهــش کـرد کـه ایــن ماجرا را برای کسی تعریف نکنم.....ادامه دارد.....هدهد

 

 به روایت همرزم شهید

وارد سنگر شدم ، دیدم سیف اله نماز میخواند . نزدیکتر که شدم متوجه شدم او در قنوتش برای امام دعا میکند وقتی نمازش تموم شد بهش تذکر دادم که این دعا کردن اضافه بر نماز است گفت: من کاری به اضافی یا غیر اضافی ندارم ، میخواهم برای امام دعا کنم.

==================

شخصی نقل می کرد دوران جنگ با سیف اله به سرکشی یکی از اقوام رفته بودیم . مادری گفت: الهی دو تا از پسرهایم فدای امام بشوند که سیف اله گفت: الهی که من اولین آنها باشم.

=====================

به روایت برادر شهید

 مدت زیادی بودکه سیف اله به جبهه می رفت و ما خیلی نگرانش بودیم، بهش گفتم اگر حقوقت کم است نرو تا ما هم از نگرانی و چشم انتظاری راحت بشویم. گفت: به خدا اگر بدانم که با نان و ماست زندگی ام اداره می شود به جبهه میروم حتی اگر مخارج خانواده را داشتم از دولت حقوق نمی گرفتم. گفت: دلم میخواهد تا امام زنده است شهید نشوم تا سرانجام این حکم اسلام انقلاب را ببینم.

===================

به روایت هم رزم شهید

اهواز بودیم با سیف اله به حمام رفته بودیم نه کیسه داشتیم و نه لیف. هرچه سیف الهه با دست کمرم را شست فایده نداشت. یکدفعه دیدم سیف اله دو تا دمپایی برداشت و شروع به شستن کمر ما کرد که البته پوست کمرم را کند. بعد از آن هم به رستوران غنچه رفتیم و سفارش ماهیچه بدون استخوان داد. هرچه گفتم پول نداریم :گفت فعلا شکم گرسنه است و از تمام پـولـی کـه داشتیم فقط صد و پنجاه تومان باقی ماند و بعد از آن هم به جزیره مجنون رفتیم.

 

============

به روایت همسر شهید

با سیف اله به زیارت شاهچراغ (ع) رفته بودیم سیف اله خیلی با موتور تصادف می کرد و زخمی میشد. وقتی که میخواستم وارد حرم بشوم گفت: زن جان! وقتی زیارت کردی دعا کن من شهید بشوم نه با موتور زمین بخورم و بمیرم!!.

====================

 روایت همسر شهید

دخترم فقط سه چهار سالش بود اما سیف اله به شوخی گفت: زن جان دخترمون دیگه بزرگ شده! فرش ها را شستشو بده تا دخترم آن ها را آب بکشد تا نمازی که بر آن می خوانیم صحیح باشد. سیف اله به دختر برادرش گفت عمو جان چای را فوت نکن مکروه است و یا وقتی برادرزاده اش را همراه خود به نماز جمعه میبرد، می گفت حواست باشد که چادرت بین مهر و پیشانیت قرار نگیره تا سجده ات صحیح باشد.

=====================

به روایت برادر شهید

سیف اله آمده بود مرخصی ، مادرم که دید سیف اله خیلی مراقب پای راستش است متوجه شد که پایش درد میکند به او گفت مگر پـایـت چه شده؟ سیف اله اول انکار کرد ولی بعدا :گفت تیری آمده بود باید میخورد بالا چون آدرس را بلد نبود خورد پایین و قسمت نبود شهید شوم.

====================

به روایت خواهر شهید

یک بار از او سوال کردم ، سیف اله تو هم جایی هستی که خدای نکرده جانت در خطر باشد. گفت نه اما در جبهه برادر به برادر سلام میکند اما جوابش را نمی شنود، ممکن است خمپاره بیاید و او شهید شود، گفت: وقتی همه خواهرها و برادرها در امان باشند و زندگی راحتی داشته باشند ما لذت زندگی را می چشیم.

گفت: اگر من شهید شدم مواظب باش در حین عزاداری برای من صدایت را نامحرم نشوند و یا موهایت را نامحرم نبیند سیف اله تمام سعی اش را در مواظبت از من می کرد و خیلی به من توجه میکرد یکبار که از مرخصی آمده بود وقتی با من دست داد متوجه خشکی دست و بیماری من شد. به دیگران اعتراض کرد که چرا به خواهرم توجه نمی کنید. بعد به دخترم که همیشه او را با کلمات مادرم و ننه ام صدا میزد :گفت برو کرم بیاور تا دست مادرت را چرب کنم.

======================

به روایت مادر خانم شهید

سیف اله مرد شجاعی بود غیر از خدا از کسی نمی ترسید. هرچه میگفتم نرو جبهه، میگفت: شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی شود و همه کس لیاقت آن را ندارند. می گفت: جان و زندگی ما برای خدا است. اگر او میلش باشد و جان ما را قبول کند نمیخواهم در خانه و در رختخواب بمیرم ، میخواهم در راه خدا شهید شوم.

======================

به روایت برادر شهید

سال شصت بود که من به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بودم سیف اله و مادرم به ملاقاتم آمدند سیف اله به مادر گفت: ما چهار تا برادر هستیم، دو تا از ما باید شهید بشود تا حالا ببینیم کدامیک از ما اول شهید می شود.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهروباد

====================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدرضا

شهید محمد رضا بانشی

فرزند نجاتعلی

ولادت 23 مهر 1340 بانش بیضا

شهادت : 5 مهر1360 جاده آبادان – ماهشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید محمد رضا بانشی در تاریخ 23 مهرماه 1340 در روستای بانش بیضا دیده به جهان گشود. او خانواده ای متدین، مذهبی و کم درآمد داشت.

شهید در دوسالگی مادرش را از دست داد و زندگی خود را بدون مهر مادری آغاز کرد و پس از دست دادن مادر دوران کودکی خود را زیر سایه پدر زحمت کش و مهربانش سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید.

به خاطر هوش و ذکاوتی که از همان ابتدا از خود نشان داد پدرش او را روانه مدرسه کرد تا به تحصیل علم بپردازد. دوران ابتدایی را با موفقیت و تلاش و پشتکار فراوان به پایان رسانید، طوری که دوره ابتدایی را به صورت جهشی طی کرده و کمتر از چهار سال این دوره را به پایان رساند.

شهید در زمان تحصیل بیکار نمی نشست و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد. او بعد از مدرسه ناهارش را خورده و نمازش را میخواند و همراه گله به چراگاه می رفت، درسش را همان جا میخواند و روز بعد ، آماده ی یادگیری درسی دیگر می شد.

شهید محمدرضا اخلاقی عجیب داشت همه از رفتار نیکویش میگویند. کودکی که دوران کودکی نماز را کامل می خواند، روزه می گیرد ، امر به معروف میکند ، می بخشد ، نصیحت می کند، به مسجد می رود و شجاع و نترس است.

شهید محمد رضا پس از به پایان رساندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل مجبور شد که به روستای کوشکک در هفده کیلومتری بانش برود. مدتی در کوشکک به همراه دوستانش میماند، شهید در آن زمان دچار انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت برود.

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار به حوزه مرودشت رفت و شروع به یادگیری دروس اسلامی نمود ولی به همین دروس اکتفا نکرد و همزمان به تحصیل دروس پزشکی و دیگر درسها پرداخت و به خاطر علاقه به ورزش شبها به کلاسهای ورزشی می رفت.

با فرارسیدن دوران انقلاب، شهید یکی از فعالان مبارزه علیه شاه ستمگر بود ، به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به دیوار نویسی و پخش اعلامیه می پرداخت. شهید راه خود را یافته بود و دست از مبارزه بر نمی داشت، او در همان زمان هم عاشق شهادت بود اما هنوز وقتش نبود.

پس از پیروزی انقلاب و بعد از فرمان امام خمینی (ره) در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه مبنی بر اینکه پاسداری از کشور یک امر واجب است ، لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه پاسداران مرودشت شد.

بعد از سی و یک شهریور سال پنجاه و نه با شروع جنگ تحمیلی شهید محمد رضا برای پاسداری از کشور به جبهه های کردستان اعزام گردید.

حدود سه ماه در جبهه های غرب با متجاوزان در نبرد بود، سپس برای یک دوره ی آموزشی به شیراز منتقل شد و در یک دوره ی امداد رسانی در شیراز شرکت کرد.

در همین ایام به در خواست خود شهید، دختر عمه اش برای همسری او انتخاب می شود. شهید زندگی خود را ساده و بی آلایش شروع کرد، حتی مراسم عروسی اش که در آن زمان بسیار با شکوه برگزار میشد را خیلی ساده بر گزار کرد. شش ماه بعد از ازدواج در پانزده شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه های جنوب اعزام شد که پس از بیست روز خدمت صادقانه به کشور، در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت در جاده آبادان - ماهشهر به علت بر خورد تیر مستقیم دشمن به پیشانی مبارکشان به آرزوی دیرینه خود ، شهادت دست یافتند.

روحش شاد و راهش پر رهرو

رفتن همیشه رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت در بن بست زندگی راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

 

سیره ی شهید محمد رضا بانشی

شهید محمدرضا بانشی از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار خوب بود. او نسبت به پدر خانواده و هم محلی هایش بسیار خوشرو و خوش برخورد بود. از کودکی نماز میخواند، روزه می گرفت ، دعا میکرد ، عاشق اهل بیت بود، هم سالانش را وادار به نماز خواندن میکرد ، به پدرش کمک میکرد، همزمان هم مشغول کار بود و هم درس میخواند، حتی زمانی که لباس روحانیت را به تن کرده بود از کار ابایی نداشت و در کشاورزی به پدر خود کمک می کرد. سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب اسلامی و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد.

یکی دیگر از صفات پسندیده ی این شهید بزرگوار این بود که ایشان حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آن را به نیازمندان اهدا می کرد ،حتی زمانی که چوپانی می کرد ، اگر می دید دیگر دوستانش غذایی برای خوردن ندارند ، غذایش را به آنان می داد و

خود روزه می گرفت.

او خانواده و خواهرانش را به حجاب دعوت میکرد از شوخی های بیجا پرهیز می کرد و کسی را ناراحت نمی کرد. بسیار قرآن میخواند ،هنگام نماز خواندن حالتش تغییر می کرد مثل اینکه خدایش را حس میکرد

 

وصیت نامه شهید محمد رضا بانشی

به نام اله پاسدار حرمت خون شهید ، شهیدان راه راستی (حق)، شهیدان شیعه ، شهیدان راه علی در همه مکانها و همه زمانها

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند

به قول معلم شهیدمان شهید قلب تاریخ است، مرگی که سراغ همه کس می آید اگر آدم سراغ آن نرود مرگ سراغ آدم می آید . پس چه بهتر که آدم در راه مقدس اسلام شهید شود . دانم که عازم کدام جبهه هستم ولی انشاءاله به هر جبهه ای که بروم هدفم برچیدن کفراست، هدفم علیه آنهایی که در مقابل اسلام و قرآن و انقلاب می باشد. من تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم از اسلام در جبهه دفاع خواهم کرد. چون این سخن رهبر عظیم الشان حضرت آیت اله العظمی خمینی را فراموش نکرده ام که فرمود: ملتی که از شهادت ترس ندارد پیروز است کسی که شهادت مکتب اوست که ترسی ندارد .

سلام بر تو ای پدرمهربان و سلام بر تو ای مادر مهربان که برای من بیخوابی کشیدی و سلام بر تو ای خواهر مهربانم امیدوارم که همچون بانوان صدر اسلام به اسلام و مسلمین خدمت کنید پدر عزیزم اگر من پسرت محمدرضا شهید شدم هیچ ناراحت نباش، خوشا به حال تو و امثال تو که توانسته اند چنین فرزندانی تربیت کنند. وصیتم به شما این است که همیشه گوش به فرمان امام امت خمینی عزیز باشید و مبادا برای مرگ من ناراحت شده و گریه بکنید که ضدانقلاب خوشحال می شود. آنچه هم که می خواهید برای من خرج کنید به جبهه های جنگ برای رزمندگان بفرستید. به امید روز پیروزی، روزی که پرچم انقلاب اسلامی در تمام کشورهای جهان برافراشته شود.

پدرم مادرم ، همسرم، خواهرم ، برادرم و خلاصه همه شما : خداحافظ

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته - محمد رضا بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز_ شهدای گرانقدر بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=================

خاطراتی از محمد رضا بانشی

=================

به روایت برادر شهید - علیرضا بانشی

محمدرضا علاقه خاصی به من داشت همیشه با هم به صحرا می رفتیم. یادم می آید یک سال تمام به سختی و در بدترین شرایط در دامنه کوه راشکی چوپانی کردیم تا دستمزد خود که یک گوسفند بود را از صاحب گله دریافت کنیم. زمانی که چوپانی می کردیم ، محمدرضا اگر می فهمید که دوستانمان غذا به اندازه کافی ندارند، غذایش را به آنها می داد و خودش روزه می گرفت.

یک بار در زمان برداشت محصولات کشاورزی، بچه ای گدا به روستا آمد. پسر بچه شدیداً مریض بود و او را به حال خود رها کرده بودند. برادرم او را به خانه آورد و حدود دو هفته ی از او مراقبت کرد تا از بیماری رهایی یافت و سپس مقداری پول به او کمک کرد و او را روانه خانه اش کرد.

=======================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

زمانی که محمدرضا مرودشت بود برای پدرم یک موتورسیکلت خرید. یک روز پدرم محمدرضا را به کوشکک برده و در راه بازگشت به مردی برخورد کرده که حاضر شده بود موتور را به قیمت بالایی بخرد، ولی پدرم گفته بود که ابتدا باید با پسرم مشورت کنم و دوباره به کوشکک بازگشته و موضوع فروش موتور را به برادرم گفته بود. محمدرضا به پدرم گفته بود: اگر پول لازم دارید تا به شما بدهم، من این موتور را برای آسایش شما خریده ام.

=====================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

محمدرضا هر روز یک سوره از قرآن را به پسر عمویمان یاد میداد و عصر هم آن سوره را از او می پرسید و اگر پسرعمویمان سوره قرآن را حفظ میکرد پنج ریال به او جایزه می داد . پسر عمویمان هم به شوق پول قرآن را حفظ می کرد.

هرگاه به مرودشت میرفتم تا خانه محمدرضا بمانم او مرا به خانه خودمان می فرستاد و می گفت: باید به پدر خسته مان کمک کنی من هم علیرغم آن که دوست داشتم آنجا بمانم به خانه بر می گشتم.

===============

به روایت نا مادری شهید

محمد رضا بانشی

آن زمانها قبل و اوایل انقلاب ما گاهی کمی ازمویمان از روسری بیرون می آمد، یک بار محمدرضا به من گفت: اگر حجابت را رعایت کنی و موهایت را بپوشانی تو را به مشهد میبرم من حرف او را قبول کردم و حجابم را رعایت کردم اما او به زیارت حق تعالی رفت و من ماندم.

جایزه مشهد او شهید شد و بنیادشهید هم هیچ نامادری را به زیارت امام رضا نمی برد اما من به برکت خون او از طرف بنیاد شهید به زیارت امام رضا(ع) رفتم.

======================

به روایت دوست شهید – عبد المجید بانشی

در بیست و دو بهمن سال پنجاه و هفت با شهید محمدرضا بانشی در راهپیمایی و تظاهرات شیراز شرکت کردیم ایشان مقابل شهربانی سابق به علت پرتاب گاز اشک آور توسط ماموران، صدمه دید و چشمش درست نمی دید. هرچه اصرار کردم که او را از آنجا دور کنم قبول نکرد و گفت: باید آنقدر با رژیم شاه جایزه بجنگم تا شهید شوم.

و در آخر هم به آرزوی خود رسید و در جبهه های جنوب به شهادت رسید.

==============

انقلاب جهانی

به روایت دوست شهید حاج رحمان بانشی

میخواستم عضو سپاه پاسداران مرودشت بشوم پیش محمد رضا رفتم و با او مشورت کردم. شهید به من گفت: اگر هیچ چیز نمی خواهی (زن، بچه، دنیا، املاک) بیا و عضو سپاه شو. بعد هم روایتی برایم خواند و گفت اگر این راه را انتخاب کنی به بهشت می رسی. او به بهشت رسید و ما در زمین خاکی ماندیم.

======================

به روایت دوست شهید - جمال اسفندیاری

بعد از اینکه دوران ابتدایی را به پایان رساندیم همراه محمدرضا برای ادامه تحصیل به کوشکک رفتیم و برای اول راهنمایی ثبت نام کردیم.

روز اول وقتی از مینی بوس پیاده شدیم هر کدام فقط یک دست رختخواب داشتیم که آن را به کول گرفتیم و وارد کوشکک شدیم. مقابل پاسگاه کوشکک یک سرباز به شوخی جلوی ما را گرفت، من خیلی ترسیده بودم (آن دوران از سربازها خیلی می ترسیدند، آنها مثل اجل بودند) اما محمدرضا هیچ توجهی به سرباز نکرد. سرباز به او گفت: بایست، محمدرضا به سرباز گفت: قاچاقچی که نیستیم، تو یک آدمی و من هم یک آدم، بـرای مـن قـیـافـه نـگیـر ســربـاز بـا عصبانیت به داخل پاسگاه رفت. کوشکک که بودیم یکروز به من گفت: آیا به این فکر کرده ای که چرا در مسجد

این روستا اذانی گفته نمیشود :گفتم نه ، گفت بهتر است به مسجد برویم وصدای اذان آن را بلند کنیم، به مسجد آنجا رفتیم، پر از خاک بود. مقداری آب و یک جارو پیدا کردیم و آنجا را تمیز کردیم. ظهر که شد محمدرضا اذان گفت، چند نفری از اهالی جمع شدند و تعجب کردند.

یک روز به من گفت میخواهم آخوند شوم و به مدرسه علمیه رفتند و هر از گاهی به ما سر می زدند. یک روز یک فیلم جنگی از انقلاب الجزایر بـه بـانـش آوردند و من که اولین بار بود فیلم را روی پرژکتور میدیدم، گفتم: این فیلم به چه دردی می خورد؟ محمد رضا :گفت فیلم جنگی روحیه جوانان را تقویت می کند و مردم را آگاه می سازد، ما باید خود را برای یک انقلاب جهانی آماده کنیم.

روحش شاد و یادش گرامی

=================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۱
هیئت خادم الشهدا