شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، مشهور به سیدعباس
شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی
فرزند سید منصور
ولادت : ۱۳۳۸ بانش
شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز
=====================
ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.
زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .
اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .
دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .
سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .
سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.
سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .
بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .
بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .
بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.
در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.
برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.
=======================
وصیت نامه شهید سید عباس موسوی
========================
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.
ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.
ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.
خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن
خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...
درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .
درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.
پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .
پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین.
بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:
تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....
در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .
در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.
اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.
هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام
منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش
بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد
=======================
=================
خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس
=============
به روایت مادر همسر شهید
سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.
=================
آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.
به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.
====================
به روایت مادر همسر شهید
شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.
========================
به روایت مادر همسر شهید
وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .
==========================
به روایت مادر همسر شهید
همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.
هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.
===============
به روایت مادر همسر شهید
وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .
==========================
هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.
===========
به روایت مادر همسر شهید
سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.
=====================
به روایت همسر شهید
یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....
زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.
=======================
به روایت همسر شهید
مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.
=====================
سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی
این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.
بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.
می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .
من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .
پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .
زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.
========================
سید عباس به روایت همسر شهید
یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .
ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .
=======================
به روایت مادر شهید
سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.
به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.
زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.
زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .
می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .
============================
سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .
==================
به روایت خود شهید
زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .
تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر
این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.
در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.
من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.
فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.
موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...
===========================
به روایت دختر شهید
برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .
همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .
مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.
===========روحش شاد و یادش گرامی============
===================================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس