شهید بزرگوار صادق بانشی
شهید صادق بانشی
فرزند مسیح
ولادت : سال ۱۳۴۸ بانش بیضا
شهادت: سال ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر 8
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
در یکی از روزهای سرد زمستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت در روستای بانش ، بخش بیضاء در خانوادهای مذهبی و متعهد به موازین دین اسلام پسری دیده به جهان گشود. با نظر پدر و مادر و به خاطر صادق آل محمد اسمش را صادق گذاشتند. ایشان در همان اوایل کودکی بسیار فعال و زرنگ بود، در خانه به مادرش کمک می کرد و خانه را تمیز میکرد، در بیرون از خانه همیار و همپای پدرش بود و هر جا پدرش میرفت با او بود. او اندک اندک بزرگ شد و به مدرسه رفت. او در مدرسه هم خوش درخشید و از بچه های درس خوان کلاس بود با طبع شوخ خود همه را شیفته ی خود کرده بود.
با مسجد خوگرفته بود و همیشه به آنجا می رفت و در همه برنامه های فرهنگی شرکت داشت. بعضی وقتها که میخواست با دوستانش شوخی کند، کفشهایشان را پنهان می کرد تا آنها به دنبال کفشهای خود بگردند.
نزدیک انقلاب بود و رژیم ستمشاهی نفسهای آخرش را می کشید، صادق نیز مانند خیلی از هـم سن و سالهایش درگیر مبارزه با شاه شده بود، عکس و اعلامیه ی امام را پخش می کرد و فریاد مرگ بر شاه سر می داد. معلم کلاس دوم ابتدایی صادق یک زن بی حجاب و طرفدار شاه بوده که یک روز به بچه های کلاسش میگوید مبادا کسی به شاه بدگویی کند، هنوز حرفهای معلم تمام نشده بود که صادق روی نیمکت میرود و بلند فریاد مرگ بر شاه سر می دهد، دیگر بچه های کلاس هم به حمایت از صادق، مرگ بر شاه می گویند. مدیر مدرسه صادق را از کلاس بیرون میبرد و کتک میزند، همان زمان مادر صادق سر میرسد و از این کار مدیر بسیار ناراحت میشود، دانش آموزان کلاس برای اینکه مادر صادق را آرام کنند ، یکصدا فریاد مرگ بر شاه سر می دهند.
جنگ تحمیلی شروع می شود و قصد جبهه می کند که داستانهای متعدد و مفصلی دارد، مانع رفتن او به جبهه می شوند اما او مُصِر به رفتن بود و چون او را از بانش به سنگرهای ایثار اعزام نمیکردند، به مرودشت رفت تا شاید بتواند از آنجا راهی جبهه شود. آنجا هم با صحبت کردن از جبهه و کارهایی که میتوانست انجام بدهد ، آنها را راضی کرد تا اعزامش کنند. بالاخره در سال هزاروسیصد و شصت و دو پای به جبهه گذاشت و در آنجا نامه ای به برادرش نوشت که دیدی من زودتر از تو به جبهه رفتم و ان شاء اله زودتر از تو هم به شهادت خواهم رسید. یکسال در جبهه ماند و در طول این مدت چنان نظر فرمانده را به خود جلب کرد که فرمانده او را معاون خود کرد.
بعد از آن سه بار دیگر هم به جبهه رفت ولی هر بار که به مرخصی می آمد تا عکس امام را میدید و یا صدای آهنگران را میشنید طاقت نمی آورد و میگفت من باید به جبهه برگردم. دیگر خوب بزرگ شده و نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، موهای پشت لبش سبز شده بود که در نامه هایش نوشت عاشق شده است. صادق برای بار سوم به مرخصی آمد، چند روزی ماند اما می خواست باز هم برود. پدرش لب حوض ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد ، با چشمانی پر از اشک نزدیک پدر میشود تا با او خدا حافظی کند اما چگونه؟ صادق هر بار که میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه خانواده مانع رفتنش شوند ، بدون خداحافظی میرفت یعنی این بار چه شده که خدا حافظی کند؟ پدرش تا در حیاط او را بدرقه می کند ولی مادر برای اینکه او را منصرف کند ، حتی تا شیراز هم با او میرود، بالاخره صادق مادرش را راضی می کند که برود ...
در جبهه طی نامه ای به خانواده میگوید فعلاً از ازدواج منصرف شده تا نامه را برای مادرش می خوانند می گوید صادق دیگر بر نمی گردد. آری دل مادر خبر داشت که صادق عشق زمینی را کنار گذاشته، زیرا که عاشق معشوق والا تر از معشوق زمینی شده. زمین و آسمان را چه شده بود، پدر را سودایی دیگر بود ، اصلاً مگر برادرش میتوانست نبود صادق شیرین زبان و خنده رو را باور کند؟ چاره چه بود که او دل به دنیا نبسته بود و خود را مرغ این قفس نمی دانست .. سر انجام در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه شصت و چهار در عملیات در عملیات والفجر هشت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و مشتاقانه به دیدار حق بر شتافت. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو. ویرایش و بازتایپ: هدهد
=============================
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم برزقون
هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده اند بلکه آنان زندگانند و زندگان جاویدی هستند که در نزد خدا روزی می گیرند»
با سلام به امام زمان (عج) منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام ودرود به شهیدان راه حق و حقیقت که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند و شهید
شدند
خدایا این چهارمین بار است که وصیت نامه خود را تعویض میکنم و پنج سال واندی است که از جنگ تحمیلی میگذرد. در این مدت که در جبهه شرکت کردم شهادت نصیبم نکردی البته شکی نیست که تاکنون لیاقت شهادت را نداشتم و در این مدت بهترین دوستان در کنارم به درجه رفیع شهادت رسیده اند خداوندا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و با زبان شرمندگی آخرین وصیتنامه ام باشد که می نویسم . به نام خداوند متعال که همه چیزمان از اوست . زندگی و زنده بودنم از اوست و بنده به عنوان یک فرد مسلمان هدفم از جبهه رفتن این بوده است که اول خدمتی به اسلام کرده باشم و بعد به فرمان امام عزیز لبیک گفته ، که می فرمایند : مسئله اصلی جنگ است...
به جبهه رفتم و مشکلات خود و خانواده ام را رها کرده و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدم که خدمتی در راه خدا کرده باشم و به جز این هدفی نداشتم و از خداوند بزرگ آرزومندم گـه گناهنانم را ببخشد و همه ما را به راه راست هدایت فرماید.
شما ای برادران مسلمان! پیام من به عنوان یک شهید این است که قدر این نعمت الهی را بدانید . قدر این امام عزیز و بزرگوار را بدانید و به فرمان او گوش دهید که میگوید : اسلام چیزی است که همه باید فدای او شویم تا اینکه تحقق پیدا کند.
پدر و مادر و برادرانم میدانم که شهادت من شما را غمگین و ناراحت میکند و به گریه می اندازد اما گریه تان را برای من نکنید بلکه به یاد امام حسین که مادر نداشت گریه کنید پدر عزیزم! هر چه در مصیبتها صبور باشید اجر بیشتری خواهید گرفت «المصائب مفاتیح الاجر» مصیبتها کلیدهای اجر و ثواب است «ومن یتوکل على الله فهو حسبه» و خدا را بس است برای کسی که به او توکل کند، شهید به خود و در حقیقت به تمام وجود و هستی خود ارزش و
جاودانگی می بخشد.
خون شهید برای همیشه در رگهای اجتماع می جهد و در حقیقت هر گروه دیگر به قسمتی از مایملک خود جاودانگی میبخشد و شهید به تمام مایملک خود، لهذا پیغمبر فرمود:«فوق کل ذی بر بر، حتى یقتل فی سبیل اله واذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر» یعنی بالا دست هر نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که در راه حق شهید شود همینکه در راه حق شهید شد دیگر بالا دست ندارد».
تا خداوند توانا یار و پشتیبان ماست
کی ز دشمن وحشتی در قلب با ایمان ماست
ما شهادت پیشه را از جنگ با دشمن چه باک
کشته گشتن در راه حق عمر جاویدان ماست
دشمنان را عاقبت نابود بنماید خدای
چون خمینی رهبر ارزنده ایران ماست
چه مقامی به از این است که در راه خدا
جان ناقابل خود را بسپاری پدرم
شهدا زنده تاریخ جهانند بدان
پس مبادا که مرا مرده شماری پدرم
کربلائی ز غم صادق خود گریه مکن
پند نادم ، بشنو از ره یاری پدرم
================
==================
خاطراتی از شهید صادق بانشی
==================
به روایت برادر شهید
بعضی وقتها نمی توانستم تکالیفم را انجام بدهم و از صادق می خواستم که به جای من مشق بنویسد، ولی او طوری می نوشت که معلم بفهمد که خودم تکالیفم را انجام نداده ام تا دفعه دیگر خودم کارهایم را انجام دهم.
====================
به روایت برادر شهید: محمد بانشی
شب بود و من در خانه قدم می زدم صادق مرا ترساند. با خودم گفتم: اگر همین امشب او را کتک نزنم همیشه من را می ترساند پیش مادرم کمی خودم را لوس کردم، مادرم هم از من طرفداری کرد و پدرم که خبر نداشت صادق را کتک زد و از آن موقع به بعد هروقت صادق می خواست مرا بترساند تهدیدش میکردم که به پدر میگویم او هم می ترسید و دیگر اذیتم نمی کرد.
======================
به روایت پدر شهید
صادق کلاس اول دبستان بود، برادرش هم خراسان بود، صادق خیلی دلتنگی می کرد و بهانه او می گرفت. من و چند نفر از دوستان، صادق را با خودمان به خراسان بردیم. در راه صادق در قطار گم شد، خیلی دنبالش گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. خیلی گریه کردیم، پس از مدت زیادی جستجو سرانجام ماموران قطار صدا زدند: پسری به نام صادق بانشی پیدا شده و ما هم رفتیم او را تحویل گرفتیم. در طول سفر نیمه شب ها بیدار می شد و بهانه بعضی چیزها می گرفت و من برایش میخریدم، یکی از دوستان که آدم شوخی بود به صادق : گفت بگو بابا «جانت» را می خواهم، صادق هم که می گفت.
====================
به روایت پدر شهید
قبل از اینکه به مدرسه برود وقت برداشت محصول که می شد گریه میکرد که با من به مزرعه بیاید، من هم او را با خودم می بردم و یک سایه بان برایش درست می کردم که زیر آن بنشیند. موقع مدرسه هم هر وقت بیکار می شد به کمک من آمد و تابستانها گوسفندان را به چرا می برد، زمستانها هم جزء اولین کسانی بود که برای آوردن خوراکی های کوهی به کوه می رفت.
=====================
از زبان برادر شهید - جلیل بانشی
صادق کم سن وسال بود و توانایی روزه گرفتن نداشت ولی دوست داشت مثل ما روزه بگیرد و روزه می گرفت ولی ظهر که می شد مجبورش می کردیم که روزه اش را افطار کند و به اصطلاح روزه کله گنجشکی بگیرد. وقتی از او سوال می کردیم برای چه روزه میگیری؟ میگفت من برای پدر و مادرم روزه می گیرم.
=============
من صادق را از یک دستگاه جدید جنگی می ترساندم و می گفتم: یک ماشین آمده که بچه هایی را که می خواهند به جبهه بروند می گیرد و به زمین می زند، صادق و چند نفر دیگر که می خواستند به جبهه بروند ، خیلی از این ماشین ساختگی ترسیده بودند.
====================
قبل از انقلاب، عکس و اعلامیه ی امام را پخش میکرد و به کسانی که اعلامیه ها را می چسباندند کمک میکرد، هر وقت هم که ما میخواستیم به شیراز برویم صادق می گفت: من هم میخواهم بیایم تا در تظاهرات شرکت کنم. او همیشه دوست داشت کارهای آدم بزرگها را انجام بدهد...
زمان جنگ هم می میگفت: دوست دارم خلبان بشوم و بروم و عراقی ها را بکشم ، اگر خلبان باشم می توانم افراد بیشتری از دشمن را بکشم.
======================
به روایت دختر عموی شهید – جمیله بانشی
هنوز انقلاب پیروز نشده بود و روستایی ها هم مانند تمام مردم ایران درگیر مبارزه با شاه بودند. خانم سپاهی معلم کلاس دوم ما بود و از چهره اش معلوم بود که مامور شاه است. او بی حجاب سر کلاس حاضر میشد و میگفت: مبادا اسم شاه را به زبان بیاورید.... هنوز صحبتهای معلم تمام نشده بود که صادق روی میز رفت و با صدای بلند گفت: مرگ بر شاه و چند بار آنرا تکرار کرد. مدیر مدرسه، آقای خ.....، صادق را خیلی کتک زد. مادر صادق از دور می آمد و متوجه کتک خوردن صادق شد هرچه که لایق مدیر مدرسه بود به او گفت.....و بچه ها برای اینکه مادر او آرام بگیرد ، یکصدا با هم فریاد مرگ بر شاه سر دادند.
====================
صادق زیاد در جبهه می ماند، به همین دلیل به عنوان تشویقی او را به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) بردند. از مشهد که برگشت به بانش و به دیدن ما آمد به من گفت: من از مشهد تا اینجا آمده ام تا شما را ببینم و به جبهه برگردم، اما حالا مادر راضی به برگشتن من نمیشود، کاری بکن تا مادر راضی شود. با هم به شیراز رفتیم و یک پیک نیک و پتو خرید و به من داد که به مادر بدهم تا خوشحال شود. صادق به من گفت تا تو به بانش برسی من هم این دو کت را تحویل میدهم و بر میگردم این دو کت مال دولت است و آن را به من داده اند تا در جبهه بپوشم و اگر آنها را اینجا بپوشم نمیتوانم با آن نماز بخوانم.
=====================
به روایت برادر شهید : محمد بانشی
صادق شش ماه پشت سر هم جبهه بود، قرار بود یک سکه بهار آزادی به او تشویقی بدهند...
مدتی بعد از مرودشت آمدند و دو هزار تومان پول برایش آوردند و گفتند که قرار بوده سکه بیاوریم ولی پولش را آوردیم به آنها گفتیم که صادق شهید شده و تشویقی خود را از خدا گرفته است.
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش
بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد
==================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس