شهید بزرگوار سپهدار زارع
شهید سپهدار زارع
فرزند ابوطالب
ولادت : ۱۳۴۴ بانش بیضا
شهادت: ۱۳۶۱ عین خوش
آرامگاه: گلزار مطهر شهدای بانش
===========
عصر پنج شنبه بود و دلم خیلی هوای شهدا کرده بود، به گلزار شهدای بانش رفتم و بر سر قبر شهدا فاتحه خواندم. به قبر شهید عادل بانشی رسیدم واین سخن او به یادم آمد که می گفت: شهید سپهدار خیلی خاطره دارد نگذارید این خاطرات از بین برود.
با خودم گفتم مگر یک انسان یک نظامی، کسی که برای دفاع از میهنش جنگیده ، چگونه است؟ فرق او با دیگر شهدا چه بوده است؟ مهمتر از این، چرا شهید عادل سالها پیش از شهادتش چنین گفت؟ شاید می خواست راهی را به ما جوانان نشان بدهد که به قول مقام معظم رهبری زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتراز شهادت نیست.
در تاریخ دهم آبان ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدای هیئت متوسلین به اهل بیت بانش خدمت خانواده محترم شهید سپهدار زارع رسیدیم و اطلاعاتی بدین شرح به دست آوردیم. امیدوارم به قول پدر شهید، ما جوانان نگذاریم شهدا از ما گله مند باشند.
در هفتم مهرماه سال هزار وسیصد و چهل و چهار چهارمین فرزند خانواده ی آقای زارع متولد شد، کودکی سرخ و سفید و نورانی. پدر کودک خوشحال بود خداوند فرزندی سالم به او داده ، نام او را سپهدار گذاشت.
سپهدار دوران ابتدایی را در کنار همسالان خود در بانش سپری کرد. سوم ابتدایی بود که به همراه معلمان و دانش آموزان انقلابی شعار می داد. او دوران راهنمایی را در روستای کوشکک رامجرد (در هفده کیلومتری بانش) گذراند.
سپهدار که از همان ابتدا خیلی فعال بود و جوهره کار داشت، در کنار درس کار هم می کرد و تابستان ها به شیراز می رفت و در یک قهوه خانه به کار اشتغال داشت. سپهدار بعد از اتمام دوره راهنمایی به شیراز رفت و ابتدا در مغازه مبل فروشی و سپس گلگیر سازی مشغول به کار شد. او پس از شش ماه که در گلگیر سازی استاد کار شده بود به فکر دایر کردن مغازه افتاد و در جاده بوشهر واقع در شهر شیراز یک مغازه گلگیر سازی به راه انداخت.
هم زمان با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی، سپهدار نیز به همراه دوستان خود در این مبارزات شرکت می کرد.
سپهدار در شهریور سال شصت ازدواج کرد و بعد از سه چهارماه وارد سپاه شد. به گفته برادر شهید سپهدار وقتی وارد سپاه شد از دنیا و مافیها بریده و در قید و بند دنیا نبود.سپهدار که جبهه را یک تکلیف می دانست در مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و یک به جبهه اعزام شد و بعد از سه ماه ، یک هفته به مرخصی آمد و دوباره به جبهه عین خوش اعزام شد.
برادرش روز شهادت او را این گونه بازگو می کند . سپهدار جزء نیروهای زرهی بود و من جزء نیروهای پیاده . آنها عازم عملیات محرم بودند. او هم راننده نفربر بود. در آن عملیات گردان آنها توسط عراقی ها محاصره شده بود و موج و آتش یک آرپیجی به صورت و گوش سپهدار اصابت کرده و او را زخمی میکند. فرمانده از رزمنده ها می پرسد: چه کسـی حـاضـر اســت شجاعانه از محاصره بیرون برود و برای نیروها غذا بیاورد؟ که سپهدار اعلام آمادگی میکند. فرمانده که متوجه زخمی بودن سپهدار بوده سعی میکند او را از رفتن منصرف کند. اما سپهدار منصرف نمیشود و در آن درگیری در مورخه ۶۱/۸/۱۹ شهید می شود. ما چند روز بعد توانستیم نیروهای عراقی را عقب برانیم و آن منطقه محاصره شده را آزاد کنیم و جسد سپهدار را به دست بیاوریم. وقتی جسد سپهدار را دیدم متوجه شدم قسمتی از زنجیر پلاکش همراه با تیری که به سینه اش برخورد کرده در سینه او مانده و سرش هم نرم بود. ظاهراً عراقی ها با تانک روی سر او رفته بودند.
همه از صداقت و خوش رویی شهید سپهدار میگویند و به قول برادرش ، صداقت و پاکی سپهدار عامل شهادتش شد. بازتایپ، ویرایش و انتشار توسط هدهد
=====================
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان
ان الله ربّى و ربِّکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم
همانا خداست پروردگار من و شما ، بپرستید او را که همین است راه راست.
فرمانده باید از نجیب ترین افراد باشد. امام علی (ع)
ملت ایران خون خود را به پای درختی می ریزد که ثمره ی آن درخت ، ولایت فقیه می باشد. امام خمینی (ره)
با سلام به رهبر کبیر انقلاب و روان پاک شهدا، از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و اسلام عزیزمان. اینجانب سپهدار زارع از آنجا که وظیفه خود میدانم تا آخرین قطره خون ناقابل خود را پشت سر رهبر و در خط او که همان اسلام راستین و عزیز که توسط حضرت محمد بن عبدالله (ص) بر جهانیان اعلام گردید و ناسخ همه ادیان و کتاب آسمانی او قرآن هم ناسخ همه کتابهای آسمانی است به حرکت و مبارزه به کافران و گردنکشان ادامه بدهم و وظیفه همه مسلمانان است که از خط رهبر کبیر نائب امام زمان ، حضرت امام خمینی (ارواحنا فداه) بیرون نروند.
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
و قاتلو فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ولا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین
در راه خدا با آنان که با شما به جنگ بر می خیزند جهاد کنید و لیکن ستمکار نباشید که خدا ستمکاران را دوست ندارد.
وصیت نامه ی سپهدار زارع
من امیدوارم که توانسته باشم به یاری خداوند تعالی به وظیفه شرعی خود عمل کرده باشم. و من از خانواده عزیز و قوم و خویشان، همگی میخواهم این بنده حقیر ناقابل را از صمیم قلب حلال کنند.
و من از همه فامیلهایم خواهانم که پشت به پشت رهبر کبیر انقلاب باشند تا سایه این رهبرعزیز بر سر مسلمانان تا انقلاب آقا امام زمان کوتاه نگردد . ان شاءالله.
و من وصیت میکنم که فرزند عزیزم محمد زارع را هرچه که به اینجانب احترام قائل می شوید از این فرزندم که امیدوارم سرباز امام زمان باشد از همین کودکی مواظبت کنید و او را اذیت نکنید. و یک مقداری پول بدهکارم که خانواده ام میداند از پدرم تقاضا دارم که آنرا از طرف من از سپاه تحویل بگیرد و به هر کس که خانمم گفت که البته از حقوق اینجانب مـی بـاشـد بـه طلبکارم بدهد. من از قوم و خویشان از پدرم و برادرانم و هر کسی که مرا میشناسد خواهشمندم حلالم نماید. از اینکه این بنده حقیر نتوانستم خواسته های شما را برآورده سازم از شما (معذرت می خواهم) می کنم و امیدوارم بتوانم در آخرت جبران کنم و از شما خانواده عزیزم تقاضا دارم کـه بـه هیچ وجه برای اینجانب خرجی پس از شهادت ندهید و اگر کسی از پدر یا فامیل هایم خواست خرج کند این خرج را به جبهه ها بپردازد و من از شما خانواده محترمم میخواهم که به خاطر کوری چشم منافقین برایم گریه نکنید.
والسلام سپهدار زارع
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
===================
خاطراتی از شهید سپهدار زارع
===================
به روایت عباس زارع، برادر شهید
سال شصت و یک بود و من عضو سپاه پاسداران بودم یک روز شهید اکرم و شهید عادل و شهید سپهدار پیش من آمدند و گفتند ما میخواهیم عضو سپاه شویم. من به آنها گفتم سپاه شغل نیست و به سپهدار: گفتم: تـو الان در گلگیر سازی مشغولی و شغل خوبی هم داری، همین کار را ادامه بده. اما آنها قبول نکردند گفتم حالا که خواهید بیایید ((بسم اله )). آنها را به آقای زمانی مسوول گزینش سپاه اردکان معرفی کردم و او هم با توجه به شناختی که از بانشی ها داشت هر سه آنها را پذیرفت. اولین گروه آموزشی زرهی سپاه با این افراد شروع شد.
=====================
وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود. این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود . این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. برادرم سپهدار که تازه بچه دار شده بود به شیراز آمد اما زیاد نماند و گفت: در جبهه به من بیشتر نیاز دارند.
=================
آبادان با هم بودیم ، سپهدار می خواست به عملیات محرم برود که گردان ما را به آن عملیات نبردند، اما گردان آنها را بردند، او آنچنان مرا در بغل گرفت که یقین کردم این بار شهید می شود.
===============
یک بار همراه سپهدار از کوچه ای عبور میکردیم و چند نفر را مشغول بدگویی از شهید بهشتی دیدیم. سپهدار گفت: خدا به فریاد اینها برسد، در مورد شهید بهشتی چه می گویند؟ خدا مردم را ببخشد.
====================
به روایت عبد الستار ، برادر شهید زارع
نوبت مصاحبه با برادر شهید سپهدار عبد الستار رسید. هنوز شروع نکرده بودیم که صدای گریه او بلند شد و از تمام وجود دلتنگ برادرش شد. پدر شهید خطاب به او فرمود: پسرم صلوات بفرست، بنده عزیز خدا خودشان بودند.
عبدالستار سه - چهار سال بزرگتر از او بودم، اما قبل از اینکه برادرم باشد، رفیقم بود. از نظر جسمی قوی تر از من بود و هنگام انجام کارهای کشاورزی یک یا ابو الفضل می گفت و کارها را انجام میداد حالا که با او صحبت می کنم می گویم آنقدر یا ابوالفضل گفتی تا سرانجام جوابت را داد و شهید شدی.
================
به روایت برادر شهید
یک روز من و سپهدار برای آوردن علف به کوه رفتیم. در راه بنده ی خدایی را دیدیم که میخواست لانه یک کلاغ را خراب کند، سپهدار به او گفت: این لانه را خراب نکن، اگر کسی بخواهد خانه تو و فرزندانت را خراب کند چــه کــار می کنی؟ اما آن شخص گوش نکرد و از کوه بالا رفت تا لانه کلاغ را خراب کند همین طور که از کوه بالا می رفت و کلاغ هم بالای سرش پرواز می کرد، دستش رها شد و پایین افتاد. سپهدار یک یا ابوالفضل گفت و به طرفش دوید ولی آن بنده خدا روی تخته سنگی افتاد و بدنش حسابی کوفته شد.
====================
سپهدار در یک هتل در شیراز کار می کرد. خوش تیپ و ریشی بود. ساواک او را به عنوان حزب اللهی دستگیر کرد.اما صاحبکارش او را آزاد کرد. وقتی آزاد شد میگفت اینها آنقدر بدبخت هستند که از ریش من میترسند و از من تعهد گرفتند که باید ریشت را بزنی. اما اگر بیست و پنج بار دیگر هم من را دستگیر کنند ریشم را نمی زنم.
=====================
سپهدار بعد از ظهری که فردای آن قرار بود به جبهه برود،سرش را تراشیده بود. به او گفتم دلت آمد موهایت را بتراشی؟ در جوابم گفت موهام فدای اسلام، سرم فدای اسلام ، روحم فدای اسلام.
================
وقتی زن پدرم (نامادری ام) فوت کرد به خواب یک نفر آمده و گفته بود : اگر سپهدار نبود و کمکم نمیکرد معلوم نبود چه بلایی سر من می آمد.
======================
من و سپهدار یازده ماه در یک رستوران در تهران کار میکردیم و هیچکس از ما خبر نداشت. تا اینکه چند نفر بانشی آمدند و شماره ما را یادداشت کرده و به برادرم دادند. یک روز برادرم عباس تلفن زد و گفت: مادر مریض است، به همین خاطر ما به شیراز برگشتیم و پس انداز یازده ماهمان را صرف هزینه های بیمارستان مادرمان کردیم بعد از آن پدرم به ما اجازه نداد که به تهران برگردیم.
====================
به روایت همسر شهید
سپهدار همیشه به احترام گذاشتن به بزرگترها سفارش می کرد و با همه اعضای خانواده و اقوام صمیمی بود و من از این صمیمیت لذت می بردم. یک بار عکس بزرگی گرفته بود به او گفتم: چرا عکس بزرگ گرفته ای؟ گفت: میخواهم موقعی که شهید شدم این عکس روی تابوتم باشد. او خواب شهادتش را دیده بود اما به من نگفت. قبل از اینکه سپهدار شهید بشود و به خصوص شب شهادتش، عمه خیلی گریه میکرد، خبر شهادت را برادر شوهرم و بچه های سپاه آوردند. خیلی ناراحت بودم از درون سوختم و خُرد شدم.
======================
سپهدار دوبار به جبهه رفت ، باراول سه ماه در جبهه ماند و بعد از آن یک هفته به مرخصی آمد. هنوز در ذهنم هست وقتی به مرخصی آمد بوی عطر عجیبی می داد. سپهدار شب هنگام از جبهه برگشت، این بار هم مثل هر شب سوره واقعه را خواند. فردا صبح وقتی خواهرم وارد اتاق ما شد صلوات فرستاد و گفت: چه بوی خوبی میآید و خطاب به سپهدار گفت: سپهدار چه عطری زده ای؟ .....
==================
به روایت کرامت دهقان، پسر دائی شهید
یادگیری شهید سپهدار خیلی خوب بود ، با اینکه دو سال طول می کشید تا یک نفر استاد کار صافکاری بشود ، سپهدار در عرض شش ماه صافکاری را خیلی خوب یاد گرفت و یک مغازه مستقل زد.
========================
به روایت ایمانعلی بانشی، دوست شهید
من و سپهدار خیلی صمیمی بودیم. ملاک دوستی من با سپهدار خوشرویی و صداقت او بود. حتی زمانی که میخواست وارد سپاه بشود، نامه ای به من نوشت و در مورد این تصمیم با من مشورت کرد. در زمان انقلاب در شیراز - چهار راه مشیر - با سپهدار تظاهرات می کردیم و وقتی مامورها ما را دنبال میکردند در کوچه ها پنهان می شدیم. یک بار هم زمانی که سپهدار در رستورانی در تهران کار می کرد، من به دیدار او رفتم و شهید من را دعوت به حمله به مراکز فساد کرد که آن روز با هم رفتیم.
=================
به روایت پدر شهید
چند نفر از طرف سپاه به خانه ما آمدند، با یکدیگر صحبت می کردند ولی به من چیزی نمی گفتند؟ من که پنج نفر از فرزندانم در جبهه بودند نگران شده و از آنها پرسیدم مگر یکی از فرزندانم شهید شده؟ آنها گفتند:اگرچه از دست دادن فرزند سخت است اما شهادت بسیار شیرین، پسر شما سپهدار به شهادت رسیده است.
در آن لحظه دست هایم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا امانتت را به تو باز گرداندم.
=====================
به روایت دختر عمه ی شهید
یکی از رزمندگان روستا به نام علمدار بانشی از ناحیه شکم زخمی شده و در خانه بستری بود، با سپهدار به عیادتش رفتیم، از چشمان سپهدار اشک میبارید در حسرت شهادت بود و می گریست.
======================
به روایت دخترعمه ی شهید (رنگین بانشی)
دلم خیلی هوای سپهدار را کرده بود و دلتنگش بودم، به طوری که اگر اسمش را میشنیدم اشک در چشمانم حلقه می بست. دخترم مریض شد و برای معالجه او را به شیراز بردم، دوست داشتم به خانه سپهدار بروم اما می دانستم که او به جبهه رفته و الآن شلمچه است. به خانه عبدالستار برادر سپهدار رفتم. همین طور که در کوچه می رفتم یک سرباز که یک قاب عکس بزرگ در دستانش بود جلوی من حرکت میکرد کوچه طویل و پر پیچ و خم بود، هرچه میرفتم نمی رسیدم تا اینکه همان سرباز درِ خانه عبدالستار ایستاد و زنگ در خانه را فشار داد. یکدفعه دلم ریخت و دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت، قدم هایم را تند تر برداشتم و رفتم جلو، چه می دیدم؟ عزیزم سپهدار...
چقدر عوض شده بود موهای پر پشت و پر چینش را کوتاه کرده بود، لباس های خاکی......
نگاه های من و او به هم گره خورد، هر دوی ما ساکت بودیم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و با صدای سپهدار سکوت شکست: چطوری خواهر؟ اینجا چکار میکنی؟ گفتم دخترم مریض شده آوردمش دکتر. سپهدار گفت: امشب اقوام خانه ما مهمان هستند، دوست دارم تو هم بیایی، گفتم: عزیزم شرمنده، من باید حتماً به روستا برگردم. خیلی اصرار کرد اما من قبول نکردم، خانواده برادرش را دعوت کرد و رفت. من هم دخترم را پیش دکتر بردم و به ترمینال رفتم و سوار اتوبوس شدم . دیدم دوباره آمد داخل اتوبوس که من را با خودش به خانه ببرد. دوباره اصرار کرد: خواهر تو را به خدا قسم میدهم بیا به خانه ما برویم، خیلی دلم برایت تنگ شده، میخواهم با تو درد دل کنم، گفتم نه عزیزم مـن بـایـد بـه روستا برگردم. هنوز قاب عکس در دستش بود به او گفتم این قاب عکس بزرگ را برای چه کاری میخواهی؟ آن را بده تا با خودم به بانش ببرم. سپهدار گفت: نه این عکس همراه خودم به روستا می آید، منظور حرفش را نفهمیدم، خداحافظی کرد و از اتوبوس پیاده شد ولی دوباره برگشت و اصرار کرد تا سه مرتبه داخل اتو بوس آمد و پیاده شد و به من اصرار کرد امـا مـن قبول نکردم و به بانش برگشتم.
چند روز بعد از این ماجرا، سپهدار به شهادت رسید و پیکر او به همراه قاب عکسش به روستا آمد.
==================
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
==================================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس