شهید بزرگوار سیف الله بانشی
مثل خود او در نامه هایش شروع میکنم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان » مشغول بایگانی فرمهای مربوط به شهدا بودم که چشمم به یک اسم آشنا افتاد که اطلاعاتش به این شرح بود
نام : سیف اله بانشی
نام پدر : نصیربانشی
ولادت : ۱۳۴۰/۳/۱بانش
شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچه
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
دلم تکانی خورد دوباره به حال وهوای دوران جنگ و همان روزی برگشتم که با سیف اله داخل سنگر خلوت کرده بودیم و سخن از رویای زیبای شهادت بود به او گفتم سیف اله فرض کن تو هم پریدی چه صحبتی داری تا به خانواده ات برسانم؟ سیف اله خندید و گفت: اگر من شهید شدم برای دردانه هایم و دیگران تعریف کن که: من در دوران کودکی از آن بچه هایی بودم که هر روز دنبال بهانه ای بودند تا به مدرسه نروند ولی بزرگ که شدم به تحصیل علاقه مند شدم اما به دلیل نداشتن توانایی مالی مجبور به ترک درس و مدرسه شدم. دوران نوجوانی ام را در بانش و با اشتغال به کشاورزی پشت سرگذاشتم
در سال پنجاه و هشت ازدواج کردم . مراسم ازدواجم نه تجملاتی و پر خرج بود و نه ساده و فقیرانه اما برای همه ی اقوام مراسمی بس شیرین و به یاد ماندنی بود.چون به کشاورزی علاقه نداشتم از همان اوایلی که سپاه پاسداران تشکیل شد عضو سپاه شدم و از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم همچون دیگر دلاوران به دفاع پرداختم به خانواده ام بگو: بعد از شهادتم صبوری پیشه کنند ، بگو به عبادت و تربیت صحیح فرزندانشان حساس باشند . بگو :سیف اله گفته اگر خشم و غضب خواست در وجودتان ریشه بدواند با خواندن دو رکعت نماز به آرامش برسید.
به دخترهایم بگو: من اگر شهید هم شوم باز هم دوستشان دارم و هر وقت اراده کنند و مرا بخوانند حضور من حتمی است. بگو سیف اله همیشه دوربینی همراهش بود که ظاهراً میخواست از دیگران یادگاری داشته باشد ، ولی در دل خدا خدا می کرد که خودش یادگاری شود. حرفش را قطع کردم. گفتم: سیف اله ، این را هم بگویم که دائم الوضو بودی و نماز شب می خواندی؟ بگویم حتی اگر کمی آب برای خوردن داشتی، ترجیح میدادی با آن آب وضو بگیری ؟ بگویم روزی سه بار چفیه ات را میشستی و عطر می زدی؟ آری! حتما می گویم که سیف اله به خانواده ی شهدا خیلی احترام میگذاشت و به عشق رفتن به بهشت آخر نامه اش نوشت ، آدرس گیرنده بهشت ان شاءاله.
حالا این وظیفه ی من بود که برای خانواده اش ماجرای روز شهادتش را بازگو کنم همان روزی که خیلی شاد بود و مدام با رزمنده ها شوخی میکرد، منظورم عصر عملیات کربلای پنج است . همان روز که آمبولانسی توسط دشمن هدف گرفته شد و امدادگرش بال گشود و پرواز کرد تا که آسمانیان بر زخم چشم و پا و پهلویش مرهم گذارند.
سلام خدا بر او آن زمان که به دنیا آمد، و آن زمان که از دنیا رفت و آن زمان که برانگیخته خواهد شد.
بازتایپ : هدهد
شهدا از همه افضل هستند. امام خمینی
وصیت نامه پاسدار شهید سیف الله بانشی
بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام و درود به قائم مقام امت حضرت آیت اله العظمی منتظری و با سلام به ارواح پاک شهیدان از صدر اسلام تاکنون.
اینک وصیتنامه خود را آغاز میکنم
با سلام خدمت مادرم ، برادران ، خواهران و خانواده ام . شکر حمد و ثنای خداوند تبارک و تعالی را که حضرت محمد مصطفی (ص) را برای هدایت و راهنمایی بشر و اهل بیت طیبین و طاهرینش را برای ادامه ی نهضت رهایی بخش اسلام دنباله رو او گردانید ، سپاس می گویم. ای خدای مهربان تو را چگونه شکر کنم ؟ که اگر تمام زمین و آسمان بصورت کاغذ و تمام آبهای کره ی زمین به صورت مرکب در آیند باز از ادای سپاس و خدمت به تو ناتوان است.
خانواده محترمم امروز این چند کلمه را که خدمتتان عرض میکنم تاریخ ۶۵/۱۲/۸ است که چند ساعتی دیگر به عملیات باقی مانده و امیدوارم این مدتی که در خدمتتان بودم حلالم کنید و این پیام را هم به امت حزب ا... دارم که ای پدران و مادران و ای برادران و خواهران عزیز این را مد نظر داشته باشید که من و امثال من به جبهه می رویم برای یاری دین خدا و قرآن و اسلام ، همانطور که امامان و ائمه ی اطهار برای گسترش دین اسلام با کفار منافقین به مبارزه برخاستند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.
و در پایان از امت حزب ....مخصوصا از امت شهید پرور منطقه بیضاء تقاضا دارم که مرگ در راه خدا و اسلام را بر مرگ معمولی و در بستر ترجیح داده و اگر توانایی دارید بشتابید به سوی جبهه ها برای یاری رزمندگان اسلام در راه اهداف الهی شان.
سایه ی امام امت و آیت ا... منتظری بر سر همه ما مستدام باد.
والسلام وعلیکم و رحمة الله و برکاته
سیف الله بانشی
===============
به روایت همرزم شهید
تمامی خاطرات مربوط به همرزم شهید از زبان آقای عباس جابری شهرکی
مشغول شستن ظرفها بودم که سیف اله آمد و گفت: برو ببین فرمانده چه کارت داره، رفتم ولی فرمانده با من کار نداشت.وقتی برگشتم دیدم سیف اله همه ظرف ها را شسته!
===================
به روایت همرزم شهید
شهید سیف الله بانشی
در شهرستان بوکان بودیم. من و سیف اله در آب شنا میکردیم و با هم شوخی میکردیم. او قدرت بدنی زیادی داشت ، سر من و بچه های دیگر را زیر آب می برد. یک روز وقت اذان ظهر بود دیدم سیف اله داره آروم آروم راه می ره، خیلی مشکوک می زد. دیدم یه سنگ برداشت و تق زد روی میدان مین تا با بچه هایی که کنار میدان مین وضو میگرفتند شوخی بکنه! بچه های بیچاره هم از ترس بدون اینکه وضو بگیرند فرار میکردند. هنوز هم دوست دارم او بیاید و با هم شنا کنیم و در آب آب بازی کنیم.
=====================
بعد از عملیات بدر بود. هر دوی ما در آن عملیات شرکت کردیم.این اولین باری بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود و کف پای سیف الله تاول زده بود. سیف اله گفت:گلویم می سوزد من هم که هیچ اطلاعی از سلاح شیمیایی نداشتم . گفتم به خاطر گرد و خاک است . رفتیم تا از مسئول تدارکات آبمیوه بگیریم اما مسئول تدارکات به ما آبمیوه نداد . شب نقشه کشیدیم که به سنگر تدارکات تک بزنیم ،اما سیف اله نگذاشت.
===================
چهارده ماه در شهرستان بوکان بودیم و دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود. همان اطراف دختر کم سن و سالی به نام مریم بود که تمام بدنش به جز قسمت سر و گردنش سوخته بود وقتی مریم را آوردند تا زخم هایش را با بتادین ضد عفونی کنیم. سیف الله مدام به من تذکر می داد آرام آرامتر. مچ دستم را گرفت و گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ من هم که دیدم سیف الله طاقت ندارد به بچه ها گفتم که او را از سنگر بهداری بیرون ببرند و از آن به بعد هم سهمیه شیر و کمپوت و آبمیوه اش را به مریم می داد تا ما بتوانیم درمانش کنیم.
=====================
دشت آزادگان بودیم و ساعتی قبل از عملیات والفجر هشت بود. سیف اله آمد داخل چادر ما، همه بچه ها به او گفتند: سیف الله چکار کردی ؟ چقدر نورانی شدی! مگه مهتابی قورت دادی؟ سیف الله اصلا به روی خودش نیاورد و با خنده گفت: نه بابا من همون بچه سیاه قدیمی هستم.
======================
به روایت دختر شهید
شهید سیف الله بانشی
روز پدر بود ، من با اصرار از مامانم پول گرفتم تا برای بابام جوراب بخرم. شوخى در میدان مین مادرم هرچی پرسید که پول را برای چه میخواهی؟ جوابش را ندادم. رفتم و یک جوراب قهوه ای برای بابام گرفتم، وقتی بابام برگشت هدیه ام را بهش دادم.او هم برای من یک عروسک خیلی قشنگ خرید. حالا که دیگه بابام نیست روزهای پدر برایش صلوات می فرستم.
=======================
به روایت خواهر جاوید الاثر حسین عباسی
عید اولی بود که خبر اسارت و مفقود شدن حسین به ما رسیده بود و ما خیلی ناراحت بودیم، سیف الله به عنوان عید دیدنی به منزل ما آمد. خیلی شوخ طبع بود ، وقتی دید ما ناراحت هستیم آنقدر با پدرم و دیگر اعضای خانواده شوخی کرد و آنقدر برایمان لطیفه گفت و ما را خنداند که ساعتی که سیف الله در کنارمان بود حداقل برای لحظاتی چند غم دوری حسین برایمان کاسته شد.
======================
به روایت خواهر شهید
همیشه به ما می گفت: مبادا به فرزندانتان ناسزا بگویید و در مقابل آنها با لحن بد صحبت کنید، زیرا آنها سخنان بد را ضبط کرده و یاد می گیرند و روی رفتارشان تاثیر میگذارد. میگفت خواهرم تو را به این خاطر دوست میدارم که به شوهرت احترام میگذاری و زبانت به سخنان بد باز نمی شود. سیف اله خیلی مهربان بود خیلی هم با من صمیمی بود، یک روز دو تا جوراب هم شکل و هم طرح و همرنگ خرید و یکی از آن جوراب ها را به من داد و گفت: خواهرجان شما را به خدا این جوراب را خودت بپوش نه اینکه آنرا به شوهرت بدهی تا او این جوراب را بپوشد ها!
===================
به روایت خواهر شهید
دختر همسایه ی ما درسش خوب نبود و هرروز او را از مدرسه بیرون کرده و بسیار سرزنش میکردند. تا اینکه یک شب سیف الله آن دختر را به خانه ما آورد و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با او تمرین کرد. حالا هر وقت مرا می بیند می گوید: یک سوره قرآنی است که میان سجاده ام گذاشته ام. تا به حال پیش نیامده که نمازی بخوانم و برای شهید سیف اله فاتحه ای نفرستم.
به روایت مادر خانم شهید
ما در خانه ی سازمانی سکونت داشتیم سیف اله هر وقت به منزل ما می آمد، میرفت بیرون از منزل نماز میخواند و میگفت این خانه متعلق به بیت المال است شما هم در این جا نمانید و منزلتان را تغییر دهید. او به زن هایی که بی حجاب بودند می گفت چرا بی حجاب هستید؟ می گفت : خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. اگر کسی پیش او غیبت میکرد، گفت: غیبت نکنید ، شما باید پاسخگو باشید.
=====================
به روایت همرزم شهید
یک شب قبل از اینکه سیف اله شهید بشود به خوابم آمد. در رودخانه شنا میکرد، گفتم صبر کن من هم بیایم :گفت بعداً حالا نوبت شما نیست. قبل از اینکه به زیارت بیت اله الحرام بروم به خوابم آمد و گفت: برایم دعا کن. من به او گفتم شما دارای جایگاهی والا هستید من از شما التماس دعا دارم.او گفت: برای سید على دعا کن.
====================
به روایت مادر شهید امید علی
امیدعلی با سیف اله دوست صمیمی بود و سیف اله هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد و من او را به چشم امید میپنداشتم ، و برایم با امید علی هیچ فرقی نمی کرد. یک شب خواب دیدم : که در قبرستان ؛ همین جایی که الآن قبر سیف اله است . عده ای جمع شده و مشغول حفر قبر هستند و از خاک آن قبر
تپه ای درست شده بود که سیف اله روی آن تپه نشسته بود .
با خوشحالی میگفت خدا را شکر که از این سفره ی گسترده ی خدا من هم بی نصیب نماندم و شهید شدم .
چند روز بعد خبر شهادت سیف اله را برایم آوردند. جالب این بود که قبر او همان جایی بود که من در خواب دیده بودم و با لباس پاسداری اش از روی تپه غلتید تا به درون آن قبر افتاد.
======================
به روایت برادر شهید
چون در روستای ما مدرسه راهنمایی نبود سیف اله مجبور شد برای تحصیل در دوره راهنمایی به کوشک ( هفده کیلومتری بانش ) برود. پدرم به همین خاطر برای او دوچرخه ای خرید تا رفت و آمدش آسان تر شود. کارش خیلی بانمک بود، اوایل دوچرخه سواری بلد نبود و مدام زمین میخورد. او هم چون میدید نمیتواند سوار دوچرخه بشود، تمام طول راه دوچرخه اش را میگرفت و پیاده راه می رفت.
=============
به روایت همرزم شهید
سیف اله همیشه اول وقت پوتینش را واکس می زد. آن روز هم قرار بود به جزیره ی مجنون برویم. من جلوى موتور و ایشان پشت سر من سوار شد. روی پل متحرک که می رفتیم ایشان من را قلقلک داد و من هم کنترل موتور را از دست دادم که من و سیف اله و موتور هر سه با هم افتادیم تو آب.
صاحب خانه شهید – سیف اله خیلی خطرناک رانندگی می کرد. یک روز ما را برای تفریح به بیرون از شهر برده بود، پلیس به خاطر رانندگی بد او جلوی ماشین ما را گرفت و گفت گواهینامه ات را بده . سیف اله که اصلا گواهینامه نگرفته بود گفت: آخه تو به من گواهینامه دادی؟ که حالا من به تو نشان بدهم.
================
به روایت همرزم شهید
مسئول تدارکات آمد و یک مرغ داد و گفت : بگیرید این هم سهمیه شما. به مسئول تدارکات گفتم : ما دو نفر هستیم یک مرغ برای ما کم است.هرچه چانه زدیم فایده نداشت، تا اینکه سیف اله رفت و سرش را گرم کرد و من از کنارش یک مرغ دیگر تک زدم اما فقط همان یک مرغ سهمیه خودمان را خوردیم . بعد از آن مسئول بهداری و مسئول لشکر آمدند و گفتند: اگر چیزی برای خوردن دارید بیاورید که ما گرسنه هستیم به مسئولان گفتیم ما این مرغ را تک زده ایم ، می خورید یا نه؟ آنها هم ؟ گفتند بیاورید که خوشمزه است.
================
به روایت خواهر شهید
شبی مهمان سیف اله بودم نیمه های شب بود که با صدای او از خواب بیدار شدم. دیدم سیف اله در حال مناجات با خدا و خواندن نماز شب است. خواستم از اتاق بروم بیرون که سیف اله به خیال اینکه می خواهــم ایــن ماجرا را برای کسی بازگو کنم پایم را گرفت و از من خـواهــش کـرد کـه ایــن ماجرا را برای کسی تعریف نکنم.....ادامه دارد.....هدهد
به روایت همرزم شهید
وارد سنگر شدم ، دیدم سیف اله نماز میخواند . نزدیکتر که شدم متوجه شدم او در قنوتش برای امام دعا میکند وقتی نمازش تموم شد بهش تذکر دادم که این دعا کردن اضافه بر نماز است گفت: من کاری به اضافی یا غیر اضافی ندارم ، میخواهم برای امام دعا کنم.
==================
شخصی نقل می کرد دوران جنگ با سیف اله به سرکشی یکی از اقوام رفته بودیم . مادری گفت: الهی دو تا از پسرهایم فدای امام بشوند که سیف اله گفت: الهی که من اولین آنها باشم.
=====================
به روایت برادر شهید
مدت زیادی بودکه سیف اله به جبهه می رفت و ما خیلی نگرانش بودیم، بهش گفتم اگر حقوقت کم است نرو تا ما هم از نگرانی و چشم انتظاری راحت بشویم. گفت: به خدا اگر بدانم که با نان و ماست زندگی ام اداره می شود به جبهه میروم حتی اگر مخارج خانواده را داشتم از دولت حقوق نمی گرفتم. گفت: دلم میخواهد تا امام زنده است شهید نشوم تا سرانجام این حکم اسلام انقلاب را ببینم.
===================
به روایت هم رزم شهید
اهواز بودیم با سیف اله به حمام رفته بودیم نه کیسه داشتیم و نه لیف. هرچه سیف الهه با دست کمرم را شست فایده نداشت. یکدفعه دیدم سیف اله دو تا دمپایی برداشت و شروع به شستن کمر ما کرد که البته پوست کمرم را کند. بعد از آن هم به رستوران غنچه رفتیم و سفارش ماهیچه بدون استخوان داد. هرچه گفتم پول نداریم :گفت فعلا شکم گرسنه است و از تمام پـولـی کـه داشتیم فقط صد و پنجاه تومان باقی ماند و بعد از آن هم به جزیره مجنون رفتیم.
============
به روایت همسر شهید
با سیف اله به زیارت شاهچراغ (ع) رفته بودیم سیف اله خیلی با موتور تصادف می کرد و زخمی میشد. وقتی که میخواستم وارد حرم بشوم گفت: زن جان! وقتی زیارت کردی دعا کن من شهید بشوم نه با موتور زمین بخورم و بمیرم!!.
====================
روایت همسر شهید
دخترم فقط سه چهار سالش بود اما سیف اله به شوخی گفت: زن جان دخترمون دیگه بزرگ شده! فرش ها را شستشو بده تا دخترم آن ها را آب بکشد تا نمازی که بر آن می خوانیم صحیح باشد. سیف اله به دختر برادرش گفت عمو جان چای را فوت نکن مکروه است و یا وقتی برادرزاده اش را همراه خود به نماز جمعه میبرد، می گفت حواست باشد که چادرت بین مهر و پیشانیت قرار نگیره تا سجده ات صحیح باشد.
=====================
به روایت برادر شهید
سیف اله آمده بود مرخصی ، مادرم که دید سیف اله خیلی مراقب پای راستش است متوجه شد که پایش درد میکند به او گفت مگر پـایـت چه شده؟ سیف اله اول انکار کرد ولی بعدا :گفت تیری آمده بود باید میخورد بالا چون آدرس را بلد نبود خورد پایین و قسمت نبود شهید شوم.
====================
به روایت خواهر شهید
یک بار از او سوال کردم ، سیف اله تو هم جایی هستی که خدای نکرده جانت در خطر باشد. گفت نه اما در جبهه برادر به برادر سلام میکند اما جوابش را نمی شنود، ممکن است خمپاره بیاید و او شهید شود، گفت: وقتی همه خواهرها و برادرها در امان باشند و زندگی راحتی داشته باشند ما لذت زندگی را می چشیم.
گفت: اگر من شهید شدم مواظب باش در حین عزاداری برای من صدایت را نامحرم نشوند و یا موهایت را نامحرم نبیند سیف اله تمام سعی اش را در مواظبت از من می کرد و خیلی به من توجه میکرد یکبار که از مرخصی آمده بود وقتی با من دست داد متوجه خشکی دست و بیماری من شد. به دیگران اعتراض کرد که چرا به خواهرم توجه نمی کنید. بعد به دخترم که همیشه او را با کلمات مادرم و ننه ام صدا میزد :گفت برو کرم بیاور تا دست مادرت را چرب کنم.
======================
به روایت مادر خانم شهید
سیف اله مرد شجاعی بود غیر از خدا از کسی نمی ترسید. هرچه میگفتم نرو جبهه، میگفت: شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی شود و همه کس لیاقت آن را ندارند. می گفت: جان و زندگی ما برای خدا است. اگر او میلش باشد و جان ما را قبول کند نمیخواهم در خانه و در رختخواب بمیرم ، میخواهم در راه خدا شهید شوم.
======================
به روایت برادر شهید
سال شصت بود که من به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بودم سیف اله و مادرم به ملاقاتم آمدند سیف اله به مادر گفت: ما چهار تا برادر هستیم، دو تا از ما باید شهید بشود تا حالا ببینیم کدامیک از ما اول شهید می شود.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهروباد
====================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس