امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «baanesh» ثبت شده است

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گوشه ای از بیانات امام خامنه ای درباره شهید و شهادت

بزرگداشت شهدا برای آینده‌ی این کشور، حیاتی و ضروری است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷
جلسات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی حرکت جهادی و ادامه‌ی شهادت است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷

اسامی مقدس شهدای گرانقدر بانش بیضا بر اساس نرم افزار «بهانه های پرواز، نرم افزار جامع شهدای بانش»...با تشکر از برادر گرامی حبیب بانشی، اگرچه برای این نرم افزار زحمت فراوانی کشیده شده ولی هنوز جای کار دارد و می تواند تکمیل تر از این باشد. نکته دیگر اینکه اینهمه اطلاعات مفید حتماً نیاز به سیستم کامپیوتری دارد که در دسترس همگان نیست اما اگر بصورت کتاب درآید در دسترس همگان قرار می گیرد و به عنوان کتابی مقدس می تواند در هر خانه ای کنار قرآن و مفاتیح باشد و دائماً از آن استفاده گردد... یکی از اهداف انتشارات هدهد برای تبدیل خاطرات شهدا به کتاب همین است. والسلام

شهدای گرانقدر بانش بر اساس الفبا

  1. شهید بزرگوار رسول استوار
  2. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی
  3. شهید بزرگوار اکرم بانشی
  4. شهید بزرگوار امرالله بانشی
  5. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی
  6. شهید بزرگوار ایرج بانشی
  7. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار
  8. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحمان 
  9. شهید بزرگوار خورشید بانشی
  10. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی
  11. شهید بزرگوار رضا بانشی
  12. شهید بزرگوار زاهد بانشی
  13. شهید بزرگوار سیف الله بانشی
  14. شهید بزرگوار صادق بانشی
  15. شهید بزرگوار صیاد بانشی
  16. شهید بزرگوار عادل بانشی
  17. شهید بزرگوار عباس بانشی
  18. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی
  19. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی
  20. شهید بزرگوار عزیز بانشی
  21. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی
  22. شهید بزرگوار علیرضا بانشی
  23. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی
  24. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا
  25. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید
  26. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر
  27. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات
  28. شهید بزرگوار معراج بانشی
  29. شهید بزرگوار نجیم بانشی
  30. شهید بزرگوار ولی الله بانشی
  31. شهید بزرگوار هاشم بانشی
  32. شهید بزرگوار خداداد جوکار
  33. شهید بزرگوار سپهدار زارع
  34. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی
  36. شهید بزرگوار حسین عباسی
  37. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس
  38. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی

=================================

شهدای گرانقدر بانش بر اساس تاریخ شهادت

  1. شهید بزرگوار حسین عباسی 590808 
  2. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات 600705
  3. شهید بزرگوار زاهد بانشی 600710
  4. شهید بزرگوار صیاد بانشی 600908
  5. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی 601012
  6. شهید بزرگوار خورشید بانشی 610303
  7. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی 610311
  8. شهید بزرگوار امرالله بانشی 610717
  9. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس 610816
  10. شهید بزرگوار سپهدار زارع 610819
  11. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی 620116
  12. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی 621211
  13. شهید بزرگوار ایرج بانشی 621212
  14. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی 631226
  15. شهید بزرگوار صادق بانشی 641121
  16. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی 641121
  17. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی 641121
  18. شهید بزرگوار اکرم بانشی 641123
  19. شهید بزرگوار ولی الله بانشی 650308
  20. شهید بزرگوار خداداد جوکار 651025
  21. شهید بزرگوار هاشم بانشی 651026
  22. شهید بزرگوار عزیز بانشی 651101
  23. شهید بزرگوار معراج بانشی 651104
  24. شهید بزرگوار نجیم بانشی 651105
  25. شهید بزرگوار سیف الله بانشی 651210
  26. شهید بزرگوار رسول استوار 660104
  27. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار 660124
  28. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا 660412
  29. شهید بزرگوار علیرضا بانشی 660607
  30. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی 660717
  31. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی 670304
  32. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحیم  670304
  33. شهید بزرگوار عباس بانشی 670304
  34. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید 670304
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی 670304
  36. شهید بزرگوار رضا بانشی/ عبدالرحیم 670404
  37. شهید بزرگوار عادل بانشی 720402
  38. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر 720604

==============

آمار38 شهید گرانقدر بانش بر اساس سال

سال 59 یک شهید

سال 60 چهار شهید

سال 61 پنج شهید

سال 62 سه شهید

سال 63 یک شهید

سال 64 چهار شهید

سال 65 هفت شهید

سال 66 پنج شهید

سال 67 شش شهید

سال 72 دو شهید

===========

شهدای بانشی مدفون در گلزار شهدای شیراز

شهید خورشید بانشی

شهید ذبیح الله بانشی

شهید سید ابوالحسن موسوی بانشی – سید عباس

مرقد منور شهدای فوق در شیراز و بقیه در روستای بانش میباشد.

==============

دو شهیدی های سرفراز

برادران شهید جعفر  و رضا بانشی فرزندان عبدالرحمان

پدر و پسر : شهید عباس بانشی فرزند شهید عوض آقا بانشی

===============

مسن ترین و جوان ترین شهید

شهید عوض آقا ۵۵ ساله -  مسن ترین

و شهید رسول استوار با 15 ساله - جوانترین شهید روستا

=============

شهدای مفقودی که بعدها تشییع و خاکسپاری شدند

شهید ایرج بانشی

شهید سیف اله زارع مویدی

شهید امراله بانشی بانشی

شهید جعفر بانشی فرزند عبد الرحمن

که بعد از جنگ تحمیلی فقط پلاک و استخوانشان تشییع و در بانش دفن شد

============

و سه شهید جاویدالاثر که هنوز پیکر مطهر آنها کشف و شناسائی نشده:

شهید حسین عباسی

شهید حسین صادقی

و شهید عباس بانشی

==============

دو شهید بزرگوار بانش نیز در ماموریتهای بعد از جنگ تحمیلی به فیض عظمای شهادت نائل شدند:

شهید محمد رضا بانشی فرزند نصیر

و شهید عادل بانشی

روحشان شاد و یادشان گرامی

لطفا آمارهای دیگر را اعلام فرمایید تا در سایت قرار دهیم. 09176112253 صادقی.

والسلام - بازتایپ، پژوهش، ویرایش و انتشار در وب: انتشارات هدهد

===============================

دانلود کتابهای صلواتی انتشارات هدهد

هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
دانلود ۱۸ کتاب صلواتی در همین سایت
دانلود 17 کتاب صلواتی هدهد  در سایت کتابراه
وبلاگ قبلی انتشارات هدهد، + وبلاگ امام زادگان عشق، شهدای زرقان
وبلاگ کوثریه ، شعر، + وبلاگ شاهزاده قاسم زرقان ،
والسلام - محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
hodhodzar@gmail.com + 09176112253
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰ نظر ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا. با صلوات اینجا را کلیک کنید. یاعلی

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۷:۳۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جاویدالاثر حسین عباسی  

فرزند : محمد (شامردان)

ولادت : 11/3/1334 بانش بیضا

شهادت : 8/8/1359

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت و شهادت

=================

دختر شهید یک بار دیگر سراغ عکس بابا رفت، شاید برای هزارمین بار بود که عکس پدر را میدید و اشک میریخت ، عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت. چشمانش را بست، شاید بابا را ببیند. سالهاست که در حسرت دیدن باباست، افسرده بود که چرا او مانند هم سن و سالهایش دست نوازش پدر را بر سر خود احساس نمی کند.

پدرجان سالهاست که صدای گرمت را نشنیده ام ، سالهاست که نگاه پر فروغ و مهربانت به چهره ی خسته مادر مانده. آری من صورت زیبایت را ندیده ام ، اما بسیار مشتاق دستان گرمت هستم هیچ خاطره ای از تو در ذهن ندارم ، اما از شما زیاد شنیده ام .

مثلا شنیده ام که در تاسوعای حسینی به دنیا آمدی و به همین خاطر نامت را حسین گذاشتند. کودکی، شوخ طبع ومهربان بودی، شیطون بودی اما با کسی دعوا نمی کردی، همیشه با طمانینه و آرامش حرف میزدی، هیچگاه بدی و عصبانیت در حرفهایت دیده نمیشد.

شنیده ام خیلی به حرف پدرت گوش میدادی و به صله رحم، حجاب و نماز اهمیت میدادی و دوران نوجوانی ات کشاورزی میکردی. پدرجان میدانم که تا کلاس پنجم ابتدائی درس خوانده ای، می دانم که در کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران خدمت می کردی، اما دوست نداشتی کسی بداند در سپاه هستی، شاید فکر میکردی ریا می شود. میدانم که بار اول با ماشین شخصی به جبهه وسایل بردی و ۴۵ روز بعد با شجاعت برگشتی جبهه رفته بودی، رفتی تا به دوستانت که گرفتار شده بودند کمک کنی ، دوستانت که 

بار دوم برگشتند و اما تو...

عمه از روزی که می خواستی به جبهه بروی برایم گفته، آن روز در جواب خواهش عمه که التماس میکند به جبهه نروی گفتی به خاطر دینم به جبهه میروم، وظیفه دارم از وطنم دفاع کنم، این آرم را روی لباس من می بینی؟ روی این آرم نوشته اسارت – شهادت – گمنامی.

هزار هزار تابوت استخوان دار چشمان بسیاری را از انتظار در می آورد، ولی چشمان خسته من و مادر و برادرم، هنوز در حسرت دیدار تو مانده است. آری ؛ من ، چشم به راه بازگشت تو در حصار تنهایی نشسته ام، باز آی، باز آی و بگذار غمهایمان را با یکدیگر تقسیم کنیم، باز آی و روحی دوباره در کالبدم روان ساز.

........

اینکه اگر کسی نمازش را نمیخواند، خیلی عصبانی میشدی ، از طرفدار سرسخت امام خمینی بودی و اعلامیه پخش میکردی ، از اینکه مرگ برشاه میگفتی، از اینکه تکیه کلامت بوده : مال دنیا ارزش ندارد و این آخرت است که مهم است، از رفت و آمد زیادت به مسجد، از اذان گفتنت زیاد شنیده ام. دیگران یادشان هست که به عمو میگفتی اگر نمازهایت را بخوانی و روزه ات را بگیری هر چه دوست داری برایت میخرم. 

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

===========================

به روایت خواهر شهید

یک روز عمه ام که در روستایی دور از ما زندگی می کرد، ناهار مهمان ما بود. وقت ناهار، عمه گفت: فکر کنم شاه برود. حسین به عمه گفت: باید بگوئی مرگ بر شاه ، و گرنه از ناهار خبری نیست تا عمه شعار نداد ، ناهار نخوردیم.

__________________________

به روایت خواهر شهید

من و خواهرم و حسین کوه رفته بودیم، از دور ماشین یکی از آشنایان را دیدیم که به سرعت رد میشد. دویدیم تا به ماشین برسیم، ماشین می خواست از ما رد بشود، حسین یک سنگ برداشت و با شوخی به طرف ماشین نشانه گرفت و گفت من دو تا خواهرهایم را این همه راه دواندم، حالا تو نمیخوای سوارشون کنی؟ ماشین ایستاد و سوار شدیم. حسین کلی خندید و گفت نمیخواستم سنگ را پرتاب کنم ، فقط می خواستم اوبترسد و بایستد.

====================

به روایت خواهر شهید

نیمه های شب بود که از خواب بیدارشدم، خواستم آب بخورم، حسین را دیدم که بیدار است. پرسیدم داداش چرا بیداری؟ گفت: امشب شب احیاست، هر کس تا سحر بیدار بماند و دعا بخواند خداوند دوستش دارد و او را وارد بهشت کند تو هم بیدار باش گفتم: نه ، داداش من خوابم می آید، گفت ستاره ها را بشمار تا خواب از چشمانت دور شود و بتوانی بیدار بمانی.

===============

زمان انقلاب قبل از جنگ تحمیلی یک بارشهید آوردند. حسین همین که فهمید تشییع شهید است ، یک پرچم برداشت و بیرون رفت. بعد به ما گفت: اسم این شهید حسین است ، هم اسم من ، یعنی می شود یک روزهم من شهید بشوم و جنازه ام را بیاورند.

=====================

جبهه بود که دخترش به دنیا آمد ، به اوزنگ زدیم وخبرش را دادیم. گفت: اسمش را زینب بگذارید، بعد از مدتی که هیچ خبری از او نرسید، مادرم گفت: زینب یعنی اسارت، اسم او را مریم بگذارید.

===================

آخرین باری که میخواست به جبهه برود ، به او گفتم: داداش ؛ نرو، تو زن و بچه داری ، همین جا بمون ، گفت: نه خواهر این آرم روی لباس را می بینی؟ این یعنی شهادت ، اسیری ، گمنامی ، من برای اینکه از کشور و ناموسم دفاع کنم می روم.

=====================

به روایت همسر شهید

هیچ وقت عصبانی نمی شد ، فقط زمانی که موتوریا ضبطش خراب می شد کمی ناراحت می شد، اما یک روز که با ماشینش آمده بود ، شب احیاء من رفتم توی ماشینش اسلحه و لباس پاسداریش را بیرون آوردم ، و به بچه ها نشان دادم، حسین من را دید و خیلی از دستم عصبانی شد ، چون دوست نداشت کسی بفهمد که او پاسدار است.

====================

به روایت همرزم شهید

خواب دیدم حسین اسیر شد ، به او گفتم بیا برویم پدر و مادرت منتظرت هستند، جواب داد ما را در این حیاط اسیر کردند نمی توانیم بیرون بیاییم، تو زودتر برو تا اسیرت نکردند، راه برگشت را به من نشان داد. بیرون که آمدم راه را گم کردم ، ناگهان صدای خوش آهنگ قرانی را شنیدم، یک شخص نورانی قرآن میخواند، راه را از او پرسیدم. پرسید: گفت: اینجا چه کار می کنی؟ من داستان اسارت حسین را برایش تعریف کردم. او گفت: اینجا عراق است و راه ایران را نشانم داد.

=====================

به روایت یکی از آشنایان

یک بار که از شیراز آمده بود ، از او خواستم که ناهار به خانه ی ما بیاید ، اما او قبول نکرد و گفت تا زمانی که شوهرت خمس و زکاتتان را نپردازد من به خانه ی شما نمی آیم. زمانی که خمس و زکاتمان را پرداخت کردیم آمد.

=================

یک شب خواب دیدم ، دست و چشم های حسین را بسته اند و دو نفر ، دو طرفش ایستادند و او را می برند گریه کردم و به دنبال آنها دویدم ، التماس کردم؛ برادرم را آزاد کنید او را نبرید. حسین به طرفم برگشت و گفت: من به زیارت سلطان شاهسوار(مرقد بزرگواری است در کوههای شمالی بانش) می روم و بر می گردم، به مادر بگو نگران نباشد.

=====================

نامه شهید جاوید الاثر حسین عباسی

این نامه چند ماه پس از مفقودیت حسین جان به دست خانواده رسید.

ای نامه تو می روی به سویش

از جانب من ببوس دست و رویش

خدمت پدر بزرگوارم جناب آقای شاه مردان بانشی سلام عرض میکنم پس از عرض تقدیم سلام و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهانم و خواستارم و امیدوارم که همیشه اوقات بخصوص در این چند ماه جنگ را به خوبی و خوشحالی این عمر ناچیز را پشت سر گذاشته باشید. باری پدر بزرگوارم در این چند سالی که از عمر من میگذرد محبتهای بی دریغ شما باعث این شد که من در خدمت بزرگ دین خدا و قرآن مشغول شوم و به شرف و ناموس خودم و هموطنانم دفاع کنم .

من خواب دیدم. که شما پدر و مادرم شب و روز آرام ندارید و مادرم چنان طوری شده است که حالت اعصاب روانی به او دست داده است من از راه دور و پشت این کوه ها و دریاها به مادر مهربانم سلام میرسانم و نیز نصیحت میکنم که مادر جان تو باید افتخار کنی که چنین رهبری و چنین ملتی را خداوند و روحیه ای در دل این ملت مسلمان عزیز داده است که حتی چه زن و چه مرد و چه پیر و جوان در این راه جان خود را میدهند و از هیچگونه مالی دریغ نمی ورزند و نیز تو هم باید مانند آنها باشی.

شما اگر به اخبار رادیو گوش دهید میبینید که صدام کافر شب و روز شهرهای مرزی ما را به توپ و موشک میبندد و مردم بی دفاع را شهید میکند مگر من از آنها بهتر هستم و یا این که شما از مرد و زنهای خوزستانی بهتر هستید . به فرموده ی امام امت خمینی بت شکن روزی می رسد که تمام ملت ایران وملت جهان در آغوش اسلام به عبادت خدا که نعمتی بسیار بزرگ است مشغول و به زندگی خود ادامه می دهند . مثل من اگر جنگ تا ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند حاضر هستم تا آخرین قطره ی خونم بجنگم و این کفر و شرک را از سر این ملت همسایه کشور عراق را نجات دهیم . شما فکر کنید که من اصلا متولد نشده ام و یا این که در رژیم طاغوت شهید شده ام و اصلا من نمی خواهم این که به طول بکشد پنج ماه بعد از جنگ......... و نیز تمامی اموال من آنهایی که طبق مقررات به گیرد به او بدهید و آنهایی که به من تحویل می گیرد به فرزندم و یا به همسرم و مادرم تحویل بدهید .

من در عراق با برادران ایرانی و مجاهدین عراقی در زندان هستیم و حالمان خوب است و غذایمان هم مرتب برایمان می آید فقط چیزی که من را ناراحت می کند دوری از شما و خواب هایی که پی در پی می بینم است، از راه دور خواهرانم و برادرانم را سلام میرسانم و من دیگر سراغ شما را نمیگیرم و منتظر آن روزی هستم که جنگ تمام شود و حکومت صدام کافر نابود شود و دو کشور مسلمان در آغوش هم بسر برند و نیز برادران گروگان آزاد شوند و در کنار همسران، فرزندان و مادران و پدرانشان به زندگی خویش ادامه دهند و سلام علیکم و رحمت اله برکاته

وحال می پردازم به سرگذشت خودم من و دیگر برادران کمیته و سپاه و بسیج را به جبهه بردند در حدود یک ماه از رفتن به جبهه ماها گذشت که در این یک ماه حمله های زیادی به کافران صدام کردیم تا این که یک روز چند نفری از ستون پنجم که همان ساواکیها و ضد انقلاب بودند در ۱۰۰ متری ما در یک سنگر بودند کار اینها فقط این بود که از قوای اسلام بگیرند و تحویل ارتش عراق بدهند و نیز جوایزی از ارتش عراق بگیرند ؛ یا این که به اسلام و مسلمین ضربه بزنند .

آن روزی که من را بردند با صدای ایرانی صدای من زدند و من هم به خیال خودم که برادران هم رزم خودم هستند به پهلوی آنها رفتم وقتی که به آنها رسیدم فوراً مرا دستگیر کردند و تحویل ارتش صدام دادند چشم من را بستند و من دیگر نفهمیدم به کجا می روم بعد از چند ساعتی مرا به جایی بردند و چشمم را باز کردند به نظر خودم که آنجا جای فرماندهان ارتش صدام بود. آنجا بعضی از فرماندهان ارتش صدام بودند و شروع کردند از من سوال کردن و از من خواستند اسرار محرمانه داخلی ایران و همچنین ارتش ایران را برای آنها باز گو کنم.

عراقی ها می خواستند تعدادی را برای آموزش چریکی انتخاب کنند و بچه ها میخواستند با استفاده از این فرصت یکی یکی فرار کنند و یا خود را تسلیم ارتش ایران نمایند. من هم گفتم مرا نیز ببرید چون برای چریکی خیلی ماهر هستم، گفتند شما نیز گفته اید ضد انقلاب هستم و برای چریکی خوب نیستید و بسیاری از افراد آن زندان باید در خیابانهای شهرهای عراق با مجاهدین عراقی بجنگید و آنها را دستگیر کنید. همینکه معلوم شد مرا نمی برند برای آموزش چریکی؛ که بعد به جبهه ببرند و نیز آنجا بتوانم فرار کنم، فوراً به فکر این افتادم که این نامه را در گوشه و کنار زندان و نیز در اکثر وقتها در توالت این نامه ی طولانی را بنویسم. و این نامه در حدود یک ماه طول کشید که قسمت به قسمت به پایان برسانم و به دست یکی از آنهایی که به آموزش چریکی میروند بدهم و از آن بخواهم که این را در پاکت بگذارد و به این آدرس شیراز دروازه اصفهان جنب گاراژ فردوسی ؛ مغازه ی مشهدی کاکاجان بانشی بفرستد بانش بیضا برسد به دست شاه مردان بانشی به پست بیندازد .

نیز از او گفتم اگر توانستی فرار کنی این نامه را برای من به پست بینداز و اگر هم نتوانستی آن را پاره پاره کن و به دور بریز و من امید وارم که بتوان فرار بکنی و این نامه را به پست بیندازی و تمامی برادران از شهرهای مختلف ایران آموزش چریکی را به پایان رسانیدند و همه را به جبهه ها بردند دیگر از هیچکدام از آنها خبری نشد . امیدوارم که تمامی آنها توانسته باشند فرار و تسلیم ارتش ایران شوند. حتی من به او گفتم اگر میخواستند شما را بازرسی بدنی کنند نامه را چه کار می کنی گفت : قبل از اینکه به من برسند من نامه را در دهان خودم میکنم و نمی گذارم که به دست آنها بیافتد اگر هم ماها را بازرسی نکردند من نامه را به مقصد می رسانم اگر هم کشته شدم دیگر گردن من نیست اما سعی میکنم که فرار کنم. ما الان در عراق هستیم و حالمان هم خیلی خوب است و منتظر آن روزی هستیم که جنگ به پایان برسد و

ما آزاد شویم اسم آن که این نامه را به دستش دادم هوشنگ جباری بچه ارومیه است .

خداحافظ امیدوارم که این نامه به دست پدر و مادرم برسد سلام مرا به تمام بانشیها برسانید . تقدیمی از عراق حسین عباسی، حالم خیلی خوب است. تاریخ ۵۹/۹/۴

ماشین من هم در کمیته باشد تا جنگ تمام شود .

=========================

نامه ای به شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان

سلام

چه زیباست مرگی که در راه خدا باشد مخصوصا اگر عاشق باشی و دلاور و در لباس نیروهای مسلح به جنگ بروی و هیچ ترسی از دشمن نداشته باشی.

چه سخت است دوری از همسر آن هم برای زن جوان در سن ۲۰ سالگی که نمیداند شهادت چیست و اسارت یعنی چه؟

چون پدرم درست یک ماه بعد از آغاز جنگ اسیر شدند و این کلمه آشنا نبود و کسی مفهوم آنرا درست نمیدانست همانطور که مادرم وقتی شنید که پدرم اسیر شده نفهمیده بود یعنی چه و پرسیده بود یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ او کی برمیگردد؟ و بعد همکاران پدرم به او توضیح میدهند، آن موقع تازه میفهمد که چه شده ، سردرگم میشود ، نمیداند چه باید بکند گریه میکند، شب را تا صبح روی زمین میخوابد تا فراموش نکند که همسرش روی زمین است. شام و نهار نمیخورد تا جایی که مریض می شود، او را نصیحت می کنند که به خاطر بچه ها باید مواظب خودت باشی.

تا یک سال در شیراز زندگی میکند همراه من و مصطفی، بعد از آن به اصرار خانواده به بانش بر می گردد و در آنجا زندگی سخت خود را که شب و روز با غم و اندوه و حسرت می گذشت را آغاز کرد، ما که نمی فهمیدیم ، تنها مادرم رنج این روزها را بیاد دارد. نقل از مادرم : پدرتان برای پدرش بسیار احترام قائل بود با وجود مشکلاتی که در آغاز زندگی هر زوج جوانی ممکن است داشته باشد . او میگفت من هیچ توقعی از پدرم ندارم و دوست دارم بتوانم روزی جبران زحمتهای او را بکنم و دستهای پینه بسته او را می بوسید و مادرش را نیز بسیار احترام می گذاشت، پدرتان عاشق امام خمینی (ره)بودند و همه جا در هر محفلی از جنایتهای شاه سخن میگفت و اگر کسی می گفت شاه خوب است دیگر به خانه آنها نمی رفت، به مطالعه و تلاوت قرآن علاقه بسیار داشتند و همیشه تاکید میکردند نماز را اول وقت بخوانید و مسجد را فراموش نکنید، به مسائل شرعی بسیار اهمیت می دادند. یک روز که یک روحانی را برای حساب سال به خانه آورده بود ، همسایه به مادرم میگوید این آقا را آورده اید تا حساب کارتن های شما را بکند شما که چیزی ندارید. وقتی مادرم این موضوع را به پدرم میگوید او می گوید: باید خمس مال را حساب کرد مال حلال را مصرف کرد تا خداوند روزی ما را افزون کند.

به امام حسین (ع) علاقه خاصی داشتند، زیارت عاشورا را زیاد میخواندند و همیشه می گفتند یعنی میشود امام حسین مرا شفاعت کنند، در عزاداریها شرکت میکردند، ایشان در روز تاسوعا به دنیا آمدند و مادرش او را نذر کرده امام حسین می دانستند به امید آنکه با امام حسین(ع) محشور شوند.

بسیار با احترام با دیگران سخن میگفتند به مادر خانمش خاله می  گفتند و چنان محترمانه ایشان را صدا میکردند که همسایه ها به مادر بزرگم گفته بودند چه داماد خوبی داری و مادر بزرگ نیز خیلی پدرم را دوست داشتند. با پدر خانمش پدر بزرگم نیز بسیار صمیمی و مهربان بودند و برای آنها بسیار احترام میگذاشتند هر چه قدر توان مالی داشتند برای خواهران و مادر و مادر خانمش هدیه می خریدند و همیشه سعی میکردند هم آنها راضی باشند. خوشرو بودند و به ظاهر خود اهمیت می دادند، لباسهاشان را بسیار مرتب می پوشیدند و به سر و وضع خود بسیار اهمیت می دادند و سعی میکردند خود را خوشبو و معطر سازند.

از تنبلی و بیکاری بیزار بودند و از هیچ کاری ابایی نداشتند و به مادرم می گفتند: من هفت رشته کار بلدم و تمام سعی خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم و ان شاءالـه هـیـچ وقت محتاج کسی نخواهیم بود.

اگر روزی پدرم را ببینم به او می گویم که خیلی دوستش دارم، دلم میخواهـد ســـرم را روی پاهایش بگذارم و گریه کنم تا سبک شوم، به او بگویم که از دوری اش بسیار رنج بردم. خیلی وقتها شد که شدیداً به او نیاز داشتم، دوست داشتم در آن لحظه در کنارم باشد، کودکی ام چشمانم به در بود و نگاهم به آسمان . این شعر را از کلاس چهارم ابتدایی تا کنون به یادت خوانده ام سرودی که شاید فرزندانم نیز آن را حفظ باشند:

بار الها مهربان بابای من کی خواهد آمد

قصه گوی شبهای من کی خواهد آمد

شام  هجرت کی سرآید آفتابم

کی برآید ای خدا رزمنده پیروز من کی خواهد آمد

تا آخر شعر آنجا که میگوید:

وقت رفتن گفت به من بابای من ای نور چشمم

پیش مادر کم بگو بابای من کی خواهد آمد.

در دوره راهنمایی و دبیرستان که درس میخواندم، بسیار دلتنگ تو بودم، مخصوصاً دبیرستان که دور از خانه بودم و میدیدم که بعضی از دوستانم پدرشان برایشان خرید می کند، به آنها سرمیزند و گاه با هم به بیرون و گردش میروند، مادربزرگم بسیار مهربان بودند، وقتی مرا در بغل میگرفت، من بوی پدر را در آغوشش استشمام می کردم، دلتنگی و انتظار را تا قبل از فوتش می توانستم در عمق نگاهش ببینم.

سخن او بسیار دلنشین بوده، اواز فراق پدرم شب و روز همانند مادرم اشک میریخت و میخواند، بهترین لباس پدرم را زیر یک درخت گل در باغشان دفن کرده بود و پای آن درخت اشک می ریخت و نجوا می کرد چه کسی میتواند درد او را تسکین دهد؟!

گفت از پدرم، از رفتنش و اینکه چقدر برایش تحمل دوری او سخت است،  اگر پدرم را ببینم به او می گویم در روزهای قبل از ازدواج خیلی دلم می خواست تو بیایی. شب ازدواجم به جای خودت، عکست را در کنارم داشتم و روی صندلی گذاشتم تا تنهایی را کمتر احساس کنم.

درست بعد از ازدواجم موقع آزادی اسرا بود، اسرایی را از تلویزیون نشان می دادند که باخانواده هایشان ملاقات می کنند و چه زیبا بود، دلم آرام و قرار نداشت، شاید چون احساس میکردم همین روزها تو را میبینم بهترین چیزی را که دوست داشتم کنار گذاشته بودم تا به کسی بدهم که خبر آمدنت را به من بدهد با خود می گفتم حتماً فرزند دخترت را بسیار بغل میکنی و من با لبخند تو و شادی مادرم آرامش پیدا میکنم، آرامشی که هرگز نتوانستم به آن برسم، آرامشی که حق طبیعی هر انسان بود...

هر انسانی که پدر دارد نمی تواند بفهمد بر من در این سالها چه گذشته و چقدر همه چیز را دیده ام ، و آهی از درون کشیده ام که ای کاش تو بودی، تو کجا بودی؟! مگر نمی دیدی که چگونه دیوانه وار در انتظارت بودم اما نیامدی و مفقود ماندی ،حتى جسدت نیز نیامد. تـو میدانستی روزی مفقود میشوی و بارها به مادرم گفته بود که اگر مرا گم کردید میتوانید از نشانه ای که بر پهلو دارم مرا شناسایی کنی!

روحت آسمانی بود و میل و علاقه ای به این دنیا نداشتی ، می خواستی که در این دنیای فانی نباشی اما نامت تا ابد ماندگار شد تو از همه چیز آگاه بودی از من هم غافل نبودی چون هر بار که دلم گرفت به خوابم آمدی، هرچند در خواب تنها به صورت قاب عکس و تا دستهایت که در عکس دیده ام در خواب هم میبینم، می دانستی که چقدر دوست داشتم به خانه ام بیایی تا برایت چای دم کنم، هر روز عصر که چای دم میکردم میگفتم کاش پدر هم به خانه ام می آمد، و چه زیبا آمدی، چقدر آن شب چای من زیبا و خوشرنگ شده بود؛ بقول خود تو چشم خروسی شده بود، آن را میل کردی و با لبخند زیبایی از من تشکر کردی. آن لبخند هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود.

بار دیگر آن زمان بود که به خانه دوستم رفته بودم از او پرسیدم مگر مهمان داشته ای؟ا و گفت: بله پدرم دیشب مهمانم بود و آنروز دلم خیلی هوای تو را کرده بود و تو باز هم آمدی مهمانم شدی این بار در کنار سفره ای رنگین در باغی بسیار زیبا پر از گل پاس بود. با پدر مشغول غذا خوردن بودیم، من برای پدرم آبگوشت درست کرده بودم اما انگار او هـم برای من غذا آورده بود. چقدر شب خوبی بود چه آرامشی داشتم او به من نگاه می کرد و مثل اینکه او هم بسیار شاد بود. آری شهدا زنده اند من همیشه دعا میکنم همانطور که پدرم همیشه دوست داشتند به آرزویش برسد و با امام حسین(ع)محشور شوند.  انشااله

پدر جان سلام مرا به دیگر شهدا برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند.  دخترت مریم . والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

۰ نظر ۱۷ آذر ۰۲ ، ۱۲:۲۰
هیئت خادم الشهدا

شهید محمد بانشی

فرزند جمشید

ولادت : 17 تیر 1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

ساعت یازده یک شب زمستانی به دنیا آمد. شب تولدش برف سنگینی میبارید. فضای خانه پر شده بود از عطر نفس های نوزاد قرار بود اسمش را عبدالمحمد بگذاریم ، اما به اصرار یکی از دوستان نام محمد که بس زیبا و برازنده بود را برایش انتخاب کردیم.

دو سال و شش ماه گذشت، اما محمد زبان به صحبت باز نکرد تا اینکه لقمه ای از غذای سید بزرگوارحاج حسین آقا را در دهانش گذاشتیم و بعد از آن صدای همچون ترنم بارانش را شنیدیم . زندگی ساده ای داشت . با کیف کیسه ای به مدرسه می رفت . بسیار مرتب بود حتی اگر لباس دست دوم دیگری را میپوشید اشتیاق به مدرسه را فراوان داشت و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد.

 در برخورد با دیگران بسیار آرام و مودب جلوه می کرد و در خانه بسیار شلوغ و شیطان بود. از میان فرزندانم این فقط محمد بود که تنهایم نمی گذاشت و در کارهای خانه کمکم میکرد، حتی اگر دوستانش برای بازی به دنبالش می آمدند. خدا صفات نیکو را در وجودش به امانت گذاشت و او بسیار خوشرو و مهمان نواز بود، محمد خیلی زرنگ و کاری بود .  منزل فعلی مان را هم او به کمک پدرش ساخت. اما با این وجود می گفت من نمی مانم تا در این خانه زندگی کنم ، می گفت مادر زحمتهای تو را برادرم جبران می کند.

تا این که بر اثر تصادفی پایش شکست و ما به همین دلیل مخالف جبهه رفتنش شدیم. اما او که تمام فکر و ذکرش جبهه بود دوبار بدون اجازه فرار کرد ولی هر دوبار مانع جبهه رفتنش شدیم. اما بار سوم دیگر کاری از دستمان بر نیامد.

خدا نخواست او بی نصیب بماند. سال شصت و هفت از شیراز مقر صاحب الزمان به شلمچه اعزام شد. بیسیم چی بود، دوبار برایمان نامه نوشت اما خودش زود تر از نامه اش آمد. آن روز بیست و پنج روز بود که محمد جبهه بود، دلم ندایی داد که اتفاقی در حال وقوع است. دختر کوچکم قاصدکی را به دست گرفته به سمتم می آورد گفت:این قاصدک آمده تا داداش محمد را بیاورد؟ و بعد صحبتی با قاصدک کرد و آن رافوت کرد. شاید بیست دقیقه هـم طـول نکشید که زن همسایه آمد و از احوال محمد خبر گرفت. نتوانستم طاقت بیاورم چون اوایل صبح هم مردی سراغ پدر محمد را گرفت. در کوچه دنبال پدر محمد می گشتم که دخترم را دیدم. او گفت صدای گریه ای از کوچه می آمد، فکر کنم صدای گریه پدر بود. آری درست بود، محمد بی اعتنا به دوستش که بند پوتین خود را می بست دنبال فرمانده اش به راه افتاد. بیسیم اش را برداشت و آمادگی اش را به ملکوت اعلام کرد، تا که فرشتگان پایین بیایند و برجای قدم هایشان بوسه زنند. این جا بود که خمپاره ای در میان پانزده نفر برزمین نشست .  محمد نیز از ناحیه ی پهلو ترکش خورد . تویوتای حامل مهمات را خالی کردند . محمد هنوز جان داشت او را بالای تویوتا گذاشتند تا برای مداوا به عقب بر گردانند.در مـیـانـه ی راه بود که دستانش سرد شد و زمین و زمینیان را وداع گفت تا مهمان بهشت مِن تحتها الانهار شود.

 روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید محمد بانشی

==================

به روایت پدر شهید

گفتم محمد بابا جون برو چراغ خاله ات را بیاور تا تعمیر کنم. دیدم بی اعتنایی کرد. به قصد تنبیه دنبالش دویدم رفت روی دیوار و با خنده گفت: آی ملت بابام به خاطر یه دو تومانی که چند دقیقه پیش به من داده میخواهد مرا کتک بزند.

گفت : بابا شما نمی توانی مرا بزنی. برگشتم و در اتاق نشستم. دیدم خیلی آرام آمد و در کنارم نشست و از من دلجویی کرد.

=======================

به روایت مادر شهید

زمانی که پای محمد شکسته بود و در خانه بستری بود ، یک روز به بیرون از منزل رفته بودم وقتی برگشتم دیدم مثل اینکه کمی ناراحت است.پرسیدم محمد اتفاقی افتاده؟ او لبخند زد و گفت : پسرت خیلی تنبل است ، دوستانم به عیادتم آمده بودند اما پسرت نرفت تا برای آن ها چای تازه دم کند. من خیلی خجالت کشیدم و بهش گفتم : حداقل بلند شو میوه بیاور که بعدا رفت.

===================

به روایت مادر شهید

محمد در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. یک روز دوستانش برای بازی به دنبالش آمدند،اما محمد که دید من خیلی کار دارم و تنها هستم نرفت تا با دوستانش بازی کند ، ماند و به من کمک کرد. لباس ها را که شستم در حیاط را بست و آنها را برایم آب کشید و خواهر کوچکش را در فرغون گذاشت و آنقدر با او بازی کرد تا او خوابید و بعد از آن رفت و با دوستانش بازی کرد.

===================

به روایت پدر شهید

مشغول ساختن خانه جدید مان بودیم. محمد هم در ساخت خانه و هم در تمام  کارهای دیگر به من کمک میکرد. به او گفتم: محمد این خانه مال تو است. گفت:  پدر من برایت کار میکنم؛ اما نگو که این خانه مال تو است. این خانه ی برادرکوچکترم است، می گفت از کجا می دانی ، شاید من زود تر از تو از دنیا رفتم.

===================

زمانی که محمد با موتور تصادف کرد و پایش شکست من خیلی برایش زحمت کشیدم. به او گفتم محمد پسرم تو همیشه به من کمک کرده ای ، اما حالا که پای شکسته و من هم این همه زحمتت را کشیده ام تو از این به بعد باید خیلی بیشتر به من کمک کنی، گفت : مادر ان شاء اله برادرم جعفر زحمت هایت را جبران می کند. من میخواهم به جبهه بروم. با اینکه پایش شکسته بود مدام می گفت میخواهم به جبهه بروم.

=========================

به روایت مادر شهید

بیست و پنج روز بعد از شهادت محمد خواب دیدم ، سید نورالدین موسوی (محمد یکسال قبل از شهادت با این شخص تصادف کرد) محمد را آورد و گفت: که محمد بیمارستان بوده .

بعد از اینکه رختخوابش را پهن کردم ، از او پرسیدم محمد پسر عمه ات جعفر و دوستــانـــت حسین و عباس و ابراهیم همگی جاوید الاثر هستند چطور شدند؟ گفت: مادر آنها همگی به دست عراقی ها افتادند. زمانی که ترکش به پهلویم خورد و به زمین افتادم سید نورالدین دست زیر سرم برد و مرا بلند کرد و به عقب برگرداند.

======================

پسر خاله ی محمد تعریف میکرد جبهه بودیم ، دیدم فرمانده دارد با محمد صحبت می کند. رفتم جلوتر دیدم فرمانده از محمد این طور سوال می کند: آموزش دیده ای؟ محمد گفت: بله. محمد...

داشت برای فرمانده توضیح می داد که من  فلان جا و فلان جا خدمت کردم و اسم فرمانده اش را می گفت. مــن فهمیدم  محمد پرونده ی برادرش را برداشته و دارد خودش را به جای او معرفی می کند.

به فرمانده گفتم: این آقا چند مدت پیش تصادف کرده و پایش شکسته، اصلا جبهه نبوده که آموزش ببیند و عملیات برود. فرمانده حرف من را قبول نکرد و گفت چرا نمی گذارید کسانی که اشتیاق دارند دفاع کنند.

=====================

به روایت مادر شهید

خواهرزاده ام که به جبهه رفته بود شیمیایی شده بود و مدتی هم در بیمارستان های خارج از کشور تحت درمان بود شاید نزدیک یک شب تا صبح با محمد صحبت کرد و از او خواست که به جبهه نرود. محمد ، گفت: آدم باید به جبهه  برود و شهید بشود نه اینکه برگردد، تو نمی دانـی مـوقعی که آدم را روی  دست ها می گذارند و می آورند چه کیفی دارد، من تنها آرزویم این است که شهید شوم و بر روی دست مردم بیایم. می دانی چقدر جمعیت پشت سر شهید به حرکت در می آید.

========================

زمانی که جنازه ی شهید اکرم را آوردند آمد و به من خبر داد که اکرم شهید شده است.  گفتم: وای مادر نگو اکرم شهید شده، خدا آن روز را نیاورد.

 گفت: مادر گریه نکن بگو خوش به سعادتش که شهید شد.

به روایت مادر شهید رسول - یک روز که محمد پایش شکسته بود و او را از بیمارستان به خانه آورده بودند به عیادت او رفتم به او گفتم: حالت چطور است .

او گفت: کاش من هم مثل رسول شهید میشدم ، به او :گفتم خدا بزرگ است و او به من گفت : وقتی پایم خوب شد راه رسول را ادامه می دهم.

===================

بعد از شهادتش خیلی نا آرامی می کردم و خیلی هم ناراحت بودم و گریه می کردم یک شب خواب دیدم مراسمی شبیه مراسم استقبال از ریاست جمهوری است و تمام درجه داران به صف ایستاده اند. دو نفر آمدند و دستم را گرفتند و گفتند: این فرزند تو است که درجه داران به احترامش به صف ایستاده اند و تو اینطور گریه می کنی و ناراحت هستی . بیدار شدم ، گفتم :یا امام حسین دیگر برای محمد گریه نمی کنم.

==========  بازتایپ و یرایش و انتشار  توسط  انتشارات هدهد======

من روی ماشین سنگین کار میکردم و مهمان غریبه زیاد به خانه می آوردم. محمد ، بر عکس بقیه ی بچه هایم اصلا خجالت نمی کشید و به استقبال آنها می آمد و خیلی زود با آنها صمیمی میشد. بعد از چند ماه دوری و فاصله از خانواده وقتی محمد مرا دید، فکر کرد من غریبه هستم و پشت مادرش پنهان شد و از من رو گرفت و خجالت کشید.

============================

محمد دو بار از دست ما فرار کرده بود تا به جبهه برود ولی ما او را بر گرداندیم. از دســت مــا نــاراحــت بـود می گفت شما آبروی من را جلو دوستانم میبرید ، من میخواهم به جبهه بروم همه ی دوستانم هم رفته اند. اما بار آخری که محمد تصمیم قطعی گرفته بود که به جبهه برود ، هر کاری کردیم او از رفتن منصرف نشد. اتفاقاً پدرش هم یک شلوار بسیجی نو و تازه ای برایش خریده بود. من هم فرصت را مناسب دیدم و به او گفتم باید با شلوار وصله دار برادرت بروی تا روی رفتن نداشته باشی. او مثل کسانی که چند ماهی در جبهه بوده اند گفت: اصلا عیب ندارد آنجا آنقدر رزمنده است که دیگر لباسی هم برای پوشیدن ندارد.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند : مختار

ولادت : 13 خرداد 1350 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی فرزند مختار

فروردین ماه سال ۶۶ است، خبری می آید، گردان ما در تکاپوست، مثل این است که قرار است عملیات شود، همه دارند آماده میشوند.

من هم خودم را آماده میکنم اما فرمانده نظرش این است که به خاطر نوجوانی وقد کوچک مرا در پشت خط نگه دارد، اصرار میکنم و با هزار التماس او را راضی میکنم.

با دیگر برادران راهی میشویم عملیات کربلای ۸ است، دلم در آنسوی مرزها به زیارت امام حسین رفته است ، ندای «هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله در میان رزمندگان شور و حالی به پا کرده است... اینجا کربلایی دیگر است ، اصحاب بدر هم آمده اند، ندای وحی را از زبان پیامبر اسلام میشنوم: اذ یوحی ربک الى الملائکه انى معکم فثبتوا الذین امنوا سالقى فی قلوب الذین کفروا الرعب ماضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم کل بنان » هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان پیام میدهد که من با شمایم پس آنان را که گرویده اند استوار و ثابت قدم کنید بزودی در دل کسانی که کفر ورزیده اند هراس می افکنیم پس بالای گردنها را بزنید و یکایک انگشتان را بزنید.....

عملیات با رمز یا صاحب الزمان (عج) در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع میشود و من سعی میکنم در چند روز عملیات برای

پیروزی میهنم و حفظ نظام اسلامی تلاش کنم؛ اما در این چند روز همه اش دلم در کربلاست. شب از نیمه گذشته است فاصله ام تا کربلا و بهشت و خدا به اندازه یک تیر است و آن هم نصیبم میشود، زخمی میشوم، دست به دست و شانه و شانه به پشت خط منتقل می شوم، بعضی از دوستانم در راه با چشمهایشان با من خداحافظی میکنند. مرا در آمبولانس میگذارند، آمبولانس هم بعد از کمی حرکت مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد. انگار صدای پروردگارم را می شنوم : «و سارعوا الى المغفرة من ربکم وجنه عرضها السموات والارض اعدت للمتقین»...

درد خیلی زیاد است بعضی دقایق انگار ساعتها میگذرد و بعضی ساعتها فقط چند ثانیه طول می کشد، بدن زخمی ام را به طرف تهران می برند.

به پدر و مادرم فکر میکنم انگار تمام این ۱۶ سال از جلو چشمانم می گذرد؛ در سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۵۰ و در دوران ستمشاهی به دنیا آمدم، پدرم مریض بود و ۱۴ روز در بیمارستان بستری شده بود، مادرم هم به خاطر پدر بسیار نگران بود.

نامم را جعفر گذاشت، فرزند پنجم خانواده بودم . دوران کودکی را در خانه ای گاهگلی اما مرتب و تمیز و با همسایگان و دوستانی که مثل خانواده ما از فقر و نداری رنج می بردند گذراندم.

در پنج سالگی به آمادگی که آن سال برای اولین بار در روستا آمده بود رفتم ، معلم هایم به خاطر شعرهایی که میخواندم و شیرین زبان

بودنم اکثر روزها به من جایزه می دادند و من را نمکی صدا میکردند.

در بحبوحه انقلاب و زمانی که اعتراضات مردم به حکومت شاهنشاهی کم کم داشت به اوج خود نزدیک میشد وارد مدرسه ابتدایی بانش شدم.

شب ها با دوستان به مسجد روستا می رفتم و بعضی شب ها مکبر میشدم، گاهی وقتها که دوستانم نبودند چون خانه مان از مسجد دور بود صبر میکردم تا همسایگانمــان کـه به خانه می رفتند پشت سر آنها میرفتم.

هشت ساله بودم که تابستان را در کنار پدر در بازار وکیل شیراز دست فروشی میکردم تا کمک خرجی برای خانواده ام باشد.

سالهای بعد ضمن تحصیل وسایل ریزخانه و اسباب بازی و خرازی کوچکی با ۵۰ تومان سرمایه راه انداختم و با گاری دستی در روستا به دوره گردی و فروش لوازم مشغول شدم.

در حین فروش و زندگی در روستا از اخبار جنگ هم مطلع میشدم و آرزویم بود که روزی بزرگ شوم و من هم مثل برادرهای بزرگترم به  جبهه بروم. وقتی سیزده ساله بودم شبی خواب دیدم که تفنگی دارم ولی نمی توانم آن را بلند کنم. روز بعد میخواستم به جبهه بروم اما به خاطر سن کم و قد کوچک راهم ندادند، به شوخی به مادرم می گفتم من در آب می خوابم شما مرا بکشید تا قدم بلند شود و به جبهه بروم. وقتی ۱۵ ساله شدم و در مدرسه راهنمایی درس میخواندم تصمیم گرفتم به جبهه بروم، ابتدا دوره آموزشی رفتم، بعد از دوره آموزشی منتظر اعزام شدم....

و بالاخره روز موعود فرارسید، نم نم باران میزد، پوتینم را پوشیدم از مادر ۱۵ تومان گرفتم تا کپسول (سیلندر گاز) بخرم برای آخرین بار مادر را نگاه کردم و مادرم هم آخرین بار با نگاهش مرا بوسید و راهی شدم.

با چند نفر از دوستان و هم محلی ها از جمله محمدرضا یزدانپناه، عسکر بانشی، خداخواست و ابراهیم بانشی یار محمد روانه جبهه ها شدم تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و امام عزیز ادا نمایم.

آری داستان من هم مثل داستان سایر شهدای روستایمان در سایه ای از فقر وسادگی و عشق به اسلام و انقلاب و امام عزیز خلاصه میشود هر چند بسیاری از مسایل همچنان باید سر به مهر باقی بماند..... بازتایپ و انتشار : هدهد

==================

نکته های از زبان مادر

جعفر بچه ای آرام و شوخ طبع بود با همه شوخی میکرد با کوچک و بزرگ، بعضی وقتها کمک من جارو میکرد، هر کاری به او می گفتی با خوشرویی انجام می داد. با آنکه آن زمان وسیله نقلیه زیاد نبود صبح به شیراز میرفت و وسایل می خرید و عصربر می گشت. پدرش هم از این کارش تعجب میکرد و میگفت نمیدانم چطور جعفر به این زودی وسایل می خرد و بر می گردد.

گاهی به قول خودش برای رفع قضا به بعضی خانواده ها که فقیرتر بودند از همان وسایلش کمک می کرد.

یک روز شوخی می کرد و می گفت به فلان دختر ۲ ساله عروسکی داده ام و او را برای برادر کوچکم نامزدی کرده ام.

در جبهه فرمانده اش به او گفته بود جلو نرو؛ اما او گفته بود میخواهم به کربلا بروم. بعد از شهادت هم تا ۱۵-۱۶ روز جسدش چون به تهران رفته بود به دستمان نرسید و در این مدت خیلی ها میدانستند ولی من نمیدانستم و سراغ او را از همرزمانش می گرفتم. حالا هم یادگاریهای زیادی از جعفر در خانه های اهالی روستا هست و یادگاریش برای من هم یاد صدای شیرین و بامزه اش و این آزادی است که با خون او وسایر شهدا به بار آمده است و همیشه از جعفر می خواهم که برای خواهر مریضش دعا کند و از خدا بخواهد او را شفا دهد.

===============

وصیتنامه جعفر بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود فراوان به پیشگاه آقا امام زمان و نایب برحقش حضرت امام خمینی و سلام به روح پرفتوح شهیدان اسلام از صدر اسلام تا

کربلای ایران و سلام و درود خداوند نثار رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل.

پدر و مادر عزیزم من به امید حق بسوی جبهه های نور علیه ظلمت رهسپار می شوم و از شما می خواهم که هیچ نگران من نباشید و برایم دعا کنید که من پیش از آنکه شهید بشوم راه کربلای حسینی باز شود و من به زیارت قبر مطهر سرور آزادگان جهان بروم

و اگر شهید بشوم و در این دنیا لیاقت زیارت آن امام را نداشتـم... بـرایـم دعا کنیـد کـه توانسته باشم به اسلام خدمت کرده باشم تا بتوانم در آن دنیا به شفاعتش نایل شوم. و به شما پدر بزرگوارم اگر من به هیچ کدام از این... قسمتی از متن قابل خواندن نبود) .... و در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل..... در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون علی اکبر(ع) و قاسم (ع) که در کربلا شهید شدند من هم در کربلای ایران اگر لیاقت داشته و با امید به خدا به سوی نور پرواز کنم.

به امید دیدار با امام حسین (ع)

منطقه عملیاتی کربلای ۸ - شلمچه

====================

جعفر نمکى

به روایت برادر شهید

در مدرسه همه او را دوست داشتند حتی مستخدم مدرسه که همه دانش آموزان از او می ترسیدند جعفر را دوست داشت. معلمها به او لقب «جعفر نمکی» و «پفک نمکی» داده بودند...

یک روز هم وقتی کلاس پنجم معلم ما جعفر را به کلاس آورد و چوبی به دستش داد و به او گفت تو نماینده هستی هر کس که اذیت کرد او را تنبیه کن

========================

من تیغ رویارو زنم

به روایت برادر شهید

هنگام عملیات کربلای ۸ فرمانده به او گفته بود که پشت خط بماند و نگهبانی دهد اما او قبول نکرده بود و گفته بود اگر میخواستم به عملیات نروم داخل پایگاه مقاومت روستا نگهبانی میدادم. من به جبهه آمده ام تا به عملیات بروم.

با اصرار به عملیات رفت و در همان عملیات با تیر مستقیم زخمی می شود چون پیکرش کوچک بوده دست به دست او را به عقب بر می گردانند و سوار آمبولانس می کنند که آمبولانس هم مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد، او را می خواهند به تهران ببرند ولی در فاصله اهواز تا تهران شهید می شود.

====================

کبوتر مسجد

به روایت برادر شهید

وقتی برای اولین بار به مسجد آمد یک نفر به او گفت : تو بچه هستی چرا اومدی مسجد؟

جعفر هم در جوابش گفت مسجد اومدن که کوچیک و بزرگ نداره بعد از مدتی جعفر اقامه گفتن را نوبتی کرد و هر روز یکی از بچه ها مکبر شدند.

پیش از ماه محرم هم یک روز به شیراز رفت و زنجیر و شال گردن مشکی خرید و با همان شال و زنجیر در ماههای محرم و هر موقع مراسم بود شرکت می کرد. بعضی مواقع که مراسم نبود حتی در خانه هم زنجیر می زد.

===================

ما همه پیش همیم

به روایت مادر شهید

چند ماه بعد از شهادتش یک بار با عکسش صحبت می کردم، خوابم برد، در خواب دیدم پدر جعفر با یکی از اهالی به خانه آمد، با آمدن آنها فرزند کوچکم صدا زد، جعفر آمد ، دیدم جعفر از پله ها بالا آمد و سفره سفید (داخل سفره وسایل بود و گره خورده بود) همراه داشت، من او را بغل کردم و حسابی بوسیدم و گفتم ما چهلم تو را هم داده ایم، نگاه کن در قبرستان هم برایت پرچم زده اند. گفت: ما همه پیش هم هستیم . نشست، سفره را با حالتی از شادی به زانوهایش میزد، چیزی هم نخورد.

گفتم کجای سرت زخمی شد؟ سمت راست سرش را نشان داد و گفت زخم سرم اینجاست، دیگر چیزی نپرس.

=====================

لیوان جعفر

به روایت یکی از اهالی روستا

چند سال بیشتر نداشتم، یادم هست که شهید بزرگوار جعفر بانشی چون نوجوان خوش برخورد با اخلاق و زرنگی بود یک سال یا چند ماه قبل از اعزام به جبهه با یک فرغون که وسایل خانه در آن می گذاشت و در کوچه های بانش میفروخت.

مادرم چند وسایل خانه که یکی از آنها لیوان بود از او خرید، وقتی خبر شهادت آن بزرگوار را آوردند ما همه ناراحت شدیم و تا مدتی اسم آن لیوان را لیوان جعفر گذاشتیم و همیشه پدرم در آن لیوان به یاد لب تشنه امام حسین و به یاد آن شهید عزیز آب می نوشد.

============

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۱۴
هیئت خادم الشهدا

شهید جعفر بانشی

فرزند عبدالرحمان

ولاددت :  1351 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه ؟؟؟

خاکسپاری : مهرماه 1376

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید جعفر بانشی

نام پدر: عبد الرحمان

تولد: سال ۵۱

شهادت: سال ۶۷

بگذارید و بگذرید، چشم بیندازید و دل مسپارید

ببینید و دل مبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

اواخر سال پنجاه و یک در یک روز زمستانی در خانواده ای مذهبی در روستای بانش کودکی چشم به جهان گشود و زمستان خانواده را بهاری کرد که او را جعفر نام نهادند. جعفر از همان ابتدا ساکت، آرام، پاک و معصوم بود. روزها خیلی زود گذشتند تا این کودک معصوم هفت ساله و آماده رفتن به مدرسه شد. او به مدرسه ای می رفت که برادر بزرگترش، رضا نیز آنجا بود به همین خاطر احساس تنهایی نمی کرد.

زمانی که از مدرسه تعطیل می شد سعی میکرد در کارها به پدر و مادر و برادران خود کمک کند.

آن روزها جنگ شروع شده بود اما این کلمه برای کودک هفت ساله معنای خاصی نداشت. دوران ابتدایی را در مدرسه ی ابتدایی بانش به پایان رساند، همان مدرسه ای که الآن به نام شهید صیاد مزین است. وی تحصیلات خود را در مدرسه راهنمایی همان روستا ادامه داد.

سالها گذشت تا اینکه جعفر پانزده ساله و آماده رفتن به جبهه شد، با این که از پدر و مادر اجازه نگرفته بود کتاب هایش را به همکلاسی ها داد و خود عازم جبهه شد...

و نهایتاً در مورخه ۶۷/۳/۴ در حمله ای که دشمنان بعثی کردند مفقود شد و کسی از او خبر نداشت. با آمدن کاروان اسرا را همه انتظار آمدن جعفر را می کشیدند، تا اینکه در مهرماه ۷۶ یک پلاک و تعدادی استخوان که از پیکرش باقی مانده بود تشییع و به خاک سپرده شد. غروب آنروز سخت دلگیر بود و شبش غمگین تر از شبهای دیگر، چون ستاره ای دیگر از آسمان ایمان و معرفت رخت بر بست و خاموش شد . اما امروز هم غروبش دلگیر است، چرا که خورشید دیر زمانی است که پشت ابرها پنهان است. دنیای امروز ما عشق و ادب را وارونه علم و ایمان را جدا و حیا و عفت را رها کرده است. از شهدا هر چند یادی هست، اما اثر پر رنگی نیست آیا بر ما نیست که بکوشیم تا از یادشان گلی ببوئیم و خود را با عطر ایشان معطّر کرده و روزگارمان را از این زشتی و پستی به در آوریم؟

======================

نگران جعفر

به روایت پدر شهید

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

یک بار من و جعفر هر دو جبهه بودیم البته پیش هم نبودیم. آن بار خیلی به من سخت گذشت، چون نگران جعفر بودم، پادگان معاد بودیم قرار بود به خط اعزام شویم. رفتم برای نماز مغرب وضو بگیرم که دیدم یک نفر وضو گرفته و به طرف من می آید. نشناختمش یکدفعه دیدم جعفر است، گفت: بابا ! سلام علیکم .

بعد از اسم گروهان، رفقا و فرمانده اش سوال کردم، گفتم ممکن است برنگردد، حداقل بدانم چه کسانی همراهش هستند.

گروهان آن ها زود تر از ما به عملیات اعزام شد اما چون عملیات لو رفت دستور عقب نشینی صادر شد. بعد که مرخص شدیم بـه خـانـه شهید خورشید، دایی جعفر) رفتم اما هنوز نگران جعفر بودم. با خودم می گفتم: یعنی جعفر چطور شده؟ اما همین که در زدم، جعفر در را باز کرد و من خیلی خوشحال شدم که او هم سالم برگشته بود.

=====================

طهارت و پاکی

به روایت پدر شهید

من نسبت به پاکی و طهارت حساسیت زیادی داشتم حتی در مورد آدم های بزرگ و بالغ هم احتیاط می کردم آن روزها جعفر کوچک بود و من که فکر می کردم او به خاطر سن کم ممکن است طهارت و پاکی و.... را رعایت نکند ، در مورد او هم احتیاط میکردم یک روز همسرم گفت جعفر کم سن و سال است اما خیلی رعایت پاکی و نا پاکی را می کند.

====================

خواب خواهر

به روایت خواهر شهید

خواب دیدم که جعفر برگشته است. به او گفتم: مردم که می گویند: تو شهید شده ای. او گفت : نه ما شهید نشده ایم . از او پرسیدم پس ابراهیم و عباس و حسین کجا هستند . گفت: آنها ماشین پیدا نکردند بعدا می آیند. ویرایش و بازتایپ:هدهد

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۵۶
هیئت خادم الشهدا

شهید اکرم بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

شهید اکرم (محمد) بانشی

فرزند کریم

ولادت : 1344 بانش بیضا

شهادت : 1364 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به نام خدا

شهید اکرم بانشی در مورخه ۱۳۴۴/۴/۱۹ در یک خانواده مذهبی در روستای بـانـش دیده به جهان گشود. او در کودکی بیشتر وقت خود را با بزرگترها همنشین و هم کلام بود. دوران ابتدایی را در روستای خود و دوره راهنمایی را در روستای کوشکک (۱۷ کیلومتری بانش و از توابع مرودشت) مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیلی از مدرسه در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. او تابستانها مجبور بود بیشتر کار کند تا خرج و مخارج مدرسه و فصل های سرد سال که کار کمتر بود را فراهم کند.

شهید اکرم در جریان پیروزی انقلاب با اینکه نوجوانی بیش نبود بی تفاوت عمل نکرد و با همکلاسی هایش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.

با شروع جنگ تحمیلی با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در پایگاه مقاومت بسیج بانش عضو شد و با گذشت زمان اندکی

مسوولیت فرمانده گروه را پذیرفت. او در همین سنین دوران آموزشی را پشت سر گذاشت و تا قبل از سن سربازی چند بار به جبهه رفت.

او در عملیات فتح المبین، بدر و در مناطق شوش دانیال، موسیان، دهلران، گیلان غرب و کوشک حضور داشت. او همچنین در پشت جبهه فعالیت چشمگیری داشت از جمله نمایندگی شورای نگهبان در انتخابات دوره دوم مجلس شورای اسلامی در شهرستان سپیدان.

سرانجام در تاریخ ۶۳/۵/۳ به خدمت مقدس سربازی درآمد .او بسیار خوش برخورد و شوخ طبع بود و با خانواده بسیار صمیمی بود. با رسیدن به سن تکلیف و حتی قبل از آن در سنین کودکی رفت و آمدش به مسجد زیاد بود. او خودش را خادم مسجد می دانست. در مراسم مختلف ماههای محرم و رمضان شرکت میکرد، دعای جوشن کبیر و توسل را زیاد میخواند، خواهرانش را به حفظ حجاب و تقوای الهی و دوری از معصیت و گناه سفارش میکرد.

تاکید خاصی بر انتخاب نام بچه ها از اسامی ائمه داشت.

به خانواده سفارش می کرد با مردم خوب و مهربان و در برابر ناسزای آنها صبور باشند.

برادران بزرگتر را نصیحت میکرد و سخنش همواره این بود برادران من مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید.... و درباره نماز اینچنین می گفت: کار را رها کنید و نماز اول وقت بخوانید، کار دنیا تمامی ندارد.

تمام کسانی که او را می شناسند می گویند او با رفتار و کردارش حرف می زد، فقط مرد حرف نبود، بیشتر مرد عمل بود. بسیار با ایمان و پرهیزکار بود و از دین و ایمان زیاد می گفت. در خفا به مردم کمک می کرد و این راز زمانی فاش شد که فردی که توسط شهید حمایت شده بود بعد از شهادت ایشان برای تشکر نزد خانواده او آمد.

شهید اکرم در سن ۱۹ سالگی در جریان جنگ ازدواج کرد ولی در شش ماه زندگی با همسر ۲ بار بیشتر از جبهه ها دل نکند . در این ۲ بار مرخصی، جهادی دیگر را انتخاب کرده بود و آن کمک به دیگران از جمله برادرش بود. او همچنان دیگران را نیز تشویق می کرد تا به جبهه بروند، در جبهه بهداشت را رعایت میکرد. هر صبح ورزش میکرد. نترس و شجاع بود. غیرتش زبان زد خاص و عام بود . در عملیات ها داوطلبانه شرکت می کرد . شهید اکرم شهادت در جبهه ایرن را شهید شدن در رکاب امام حسیــن مــی دانست . خیلی خوشحال بود که خدا این توفیق را به او ارزانی داشته و در راه اسلام گام بر می دارد و آرزو می کرد که ای کاش به جای یک جـان صـــد جـان در بدن داشتم و در راه اسلام فدا می کردم . جمله ی ( آنقدر به جبهه می روم تا شهید شوم ) را زیاد تکرار می کرد.

آخرین بار که شهید اکرم راهی جبهه ها شد از مادرش خواست که برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کند. وصیت کرده بود در صورت شهید شدن او صبر زینب را پیشه کنند.  می گفت جنازه ام را روی زمین بگذارید تا جوانان ببینند و امام را تنها نگذارند. بعد از عملیات والفجر ۸ که به فتح شهر فاو انجامید شهید اکرم و چند تن از دوستانش از فرمانده اجازه میگیرند تا به منطقه دیگری بروند، هواپیمای عراقی با ریختن بمب خوشه ای به حملات خود در آن منطقه ادامه دادند تا اینکه شهید اکرم از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و با گفتن ذکر الله اکبر و یا حسین به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

=====================

وصیت نامه شهید اکرم بانشی

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله و درود بر نائب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و درود بر روان پاک شهیدان از صدر اسلام تا انقلاب سرور شهیدان حضرت امام حسین و تا انقلاب ایران به رهبری قائد اعظم امام خمینی .

ضمن عرض سلام چند کلمه وصیت نامه را بر روی کاغذ به لطف خدا وند عزوجل به نگارش می آورم. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم هر چند شهادت فرزند برای پدر و مادر مصیبتی بسیار بزرگ و دل خراش می باشد اما ای پدر و مادر و ای برادران و خواهران باید درس چگونه زیستن و چگونه زندگی کردن و چگونه مردن را از ائمه اطهار و پیروان آنها سرمشق گرفته و در تاریخ می بینیم که ائمه اطهار با ارزشترین سرمایه خود را که خون پاک و مطهرشان بوده را در پای درخت اسلام فدا کردند و این دین مقدس اسلام را بدست ماها سپردند و ما هم باید پیروی از همان رهبران و ائمه طاهرین نماییم.

من چیزی که در برابر انقلاب و اسلام ارزش داشته باشد نداشته و ندارم جز چند قطره خون ناقابل که در برابر اسلام ایثار مینمایم و اما با ارزش ترین قربانی برای پدر و مادر مؤمن فرزند اوست که باید موقعی که اسلام احتیاج دارد در راه خداوند منان فدا نمایند و صبور و شکیبا باشند و هر جوانی هم با ارزشترین چیزش جانش میباشد که آن را در موقع احتیاج فدا کنند.

افسوس و صد افسوس که یک جان بیشتر ندارم که در راه خداوند و در راه انقلاب اسلامی ایران و نثار رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی ایثار نمایم. پدر و مادر فرزندان شما یک امانت است و باید آنها را دوباره به صاحب ابدی تقدیم کرد.

و ای پدر و مادر هر چند که برای شما فرزند خوبی نبودم اما از شما حلالیت می طلبم و در برابر همه زحمتهایی که شما برای این حقیر فرزند خود کشیده اید از خداوند عزوجل اجر عظیم وخیر جزیل خواستارم و امید وارم که در دنیا و آخرت در جلوی حضرت محمد وآل طاهرین سربلند و سرافراز باشید. (ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...).

از برادران به عنوان یک برادر کوچک می خواهم امام عزیز را تنها نگذارید و یار و غمخوار ایشان باشید و نگذارید پرچم اسلام به زمین افتد. برادران و خواهران عزیزم در راه گفتن حق از هیچ کس نترسید، ما باید از بی تفاوتیها و به من چه ها و از صحنه کنار رفتنها و مصلحت اندیشیهای بی مورد نترسیم هر چند که عده ای هم خوششان نیاید.

عزیزان من شهدای ما خون نداده اند که بعد از انقلاب همان عده ای که میشود گفت بی تفاوتهای رژیم گذشته و با احتیاط ضدانقلاب هستند در مصدرگاه بنشیند و جلو آنها گرفته نشود و به این ملت مظلوم خیانت کنند.

و چنانچه شهادت که همان راه امام حسین میباشد نصیبم شد بعد از شهادت پرافتخار پدرم وکیل و وارث میباشد....

 آنچنان کسانی که وابسته به این جهانند بمانند و جای را به کسانی بدهند که دل از این دنیا بریدند رفتند و به لا آله پیوستند ...

اینجانب اکرم بانشی تا امروز که این وصیت نامه را می نویسم نه از کسی طلبکارم و نه از کسی بدهکارم . والسلام

اکرم بانشی ۶۴/۱۱/۲۰

========================

به روایت خواهر شهید

همیشه به مادرم میگفت: فرض کن من شهید شده ام و با تو مصاحبه می کنند حالا بگو چه خاطره ای از شهید داری ؟

یک مرتبه هم که می خواست به جبهه برود برای بدرقه او تا وسط خیابان رفتم او به من گفت: راضی نیستم با من بیایی، به خانه برو دخترت مریض است. نمی دانم از کجا فهمیده بود که او مریض است چون دخترم روز بعد مرد.

=======================

به روایت برادر شهید

همیشه با پدرم شوخی می کرد و او را اذیت میکرد . مثلا. گفت فلان گوسفند که از همه چاق تر بود را فروختم یا کشتم تا او را عصبانی کند ولی پدرم که اخلاق او را می دانست گفت : فدای سرت اشکال ندارد...

و شهید هم میگفت : شوخی کردم گوسفند آنجاست.

===================

به روایت اکبر بانشی برادر شهید

یک بار من و اکرم و پدرم و یکی از دوستان او به شیراز رفتیم تا لباس عید بخریم و موضوعی را با مالک در میان بگذاریم . شب به خانه مالک رفتیم و درباره خریدن زمین با او صحبت کردیم ولی به توافق نرسیدیم . وقتی می خواستیم از خانه او برگردیم، مالک پولی عیدی به ما داد. اکرم با اینکه کوچک بود: گفت: ما پول نمی خواهیم اگر می خواهید به ما مرحمت کنید زمین ها را به ما ببخش.

====================

من و شهید اکرم یک دست لباس مدرسه مشترک داشتیم که او صبح آنرا می پوشید و به مدرسه می رفت و من هم بعد از ظهر آنرا می پوشیدم این مسئله هیچ گاه موجب اعتراض او نشد.

====================

به روایت علی نقی بانشی یکی از اقوام  شهید

در اوایل سال ۶۲ شهید اکرم به خانه ما آمد، میخواست از من سوالی بپرسد اما خجالت می کشید و حرفی نمی زد، به او گفتم : سوالی داری؟ جواب داد بله ولی میترسم ناراحت شوی. با اصرار من سوالش را پرسید. گفت پول این خانه را از کجا آورده ای؟ می خواهم بدانم پولش حرام بوده یا حلال. به او گفتم من از ده سالگی به شیراز آمده ام و کار کردم تا توانستم پول پس انداز کنم و این خانه را بخرم. او گفت خمس و زکات آنرا داده ای؟ من دفتر خمسم را به او نشان دادم. او با دیدن دفتر بسیار خوشحال شد و

از آن تاریخ به بعد بیشتر به خانه ما آمد.

=========================

به روایت  علی صادقی همرزم شهید

او فردی زرنگ و فداکار بود. بیشتر اوقات به جای ما کار می کرد. یکروز نوبت من بود غذا بیاورم و تقسیم کنم، شهید اکرم آمد و به من گفت : میروم و غذاها را می آورم و تقسیم میکنم.

======================

چند روز قبل از شهادتش ، یکروز صبح زود از خواب بیدار شد و من را درآغوش گرفت و گفت : تو شهید میشوی و عکسم را برای یادگاری از من گرفت. به او گفتم من لیاقت شهید شدن را ندارم. ولی در آن لحظه قرار گذاشتیم هر کدام شهید شدیم شفاعت دیگری را از خدا بخواهیم.

 در عملیات والفجر ۸ من و شهید اکرم برای شهید عوض آقا آب گرم کردیم و او غسل شهادت کرد.

یکروز خبرنگار آمد و از آینده جنگ سوالی پرسید. شخصی جواب داد: آینده ی جنگ تاریک است . شهید اکرم :گفت چرا بی ربط می گویی ! آینده ی جنگ روشن و به نفع ما مسلمین است .

هنگام عملیات هم که می شد اکرم مانند پدری مهربان که از فرزندانش محافظت می کند دست دور گردن ما می انداخت

و بدن خود را مانند سپری قرار می داد تا تیر به ما اصابت نکند.

==================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز اکرم در حال لباس شستن بود. من یک مشت آب روی او ریختم، اکرم فرصت آنرا نداشت که آب تمیز پیدا کند، تشت آب کف را برداشت و چند متر پشت سر من دوید و آب کثیف را روی من ریخت و گفت حالا تو هم بنشین لباس بشوی !

====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید  

یکروز با اکرم قرار گذاشتیم برای یکی از همرزمانمان که هم محلی ما هم بود نمایشی اجرا کنیم تا او که همیشه از کار کردن فرار می کرد مجبور شود آن روز کار کند. .. به همین خاطر در مقابل او دعوای ساختگـی به راه انداختیم .

من گفتم امروز نوبت تو (شهید اکرم است کار کنی، اکرم هم می گفت امروز نوبت تو است) و منتظر بودیم که او بگوید امروز من کار می کنــم که همشهریمان گفت : دعوا نکنید ، من مشکلتان را حل می کنم امروز تو و فردا هم اکرم کار کند. ما به او گفتیم: پس تو چی؟! گفت: هر وقت شما خسته شدید من کار میکنم.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

شهید اکرم فردی شوخ طبع بود . یکی از همرزمان ما دختر خاله اش را دوست داشت، اکرم معمولا چراغ (بخاری) علاء الدین را کنار او می گذاشت، پارچه ای روی آن می اانداخت و برای او عروس درست می کرد و آن روز بساط خنده ما برپا بود.

=====================

به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

یکروز سرد زمستانی شهید اکرم به من گفت: باید برای امتحان گواهینامه به اهواز بروم و از من خواست تا آنروز به جای او تانکش را هم محور کنم. بعد از رفتن او فرمانده تانک اکرم آمد و اصرار کرد که او تانک اکرم را هم محور کند. وقتی شروع به حرکت کرد آتشی از تانک بلند شد و فرمانده تانک سوخت. اکرم عصر برگشت، بسیار متعجب و ناراحت بود که چرا فرمانده شهید شده است و گفت چرا من نبودم که شهید شوم.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۳
هیئت خادم الشهدا

شهید ابراهیم بانشی

فرزند علی حسین

ولادت 25 خرداد 1351 بانش بیضا

 شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

خاکسپاری : 8 بهمن 1374

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید ابراهیم بانشی

آیا ممکن است...؟ این همه جوان کنار آن نخلستان زیر تانک رفته باشند یا تیرخورده و شهید شده باشند و کفنشان پیراهنشان باشد.

ابراهیم ! دوست عزیزم من احمد دوست دوران نوجوانیت هستم به یاد داری که سال پنجاه و هشت زندگیمان به هم گره خورد؟ اما حیف که کوتاه بود و من نه روزهای خوش با تو بودن را میبینم و نه خنده ی زیبایت ، نه روشنایی چشمانت و نه چهره ی خندانت ، نه باغ پدر بزرگت و نه آن موتور را، وقتی تو نباشی هیچ کدام از آنها نیست.

به جاده ای نگاه میکنم که برای همیشه از هم جدا شدیم بیشتر وقتها خودم را سرزنش میکنم و با خودم میگویم اگر آن روز از مدرسه فرار نکرده بودیم و شاید اگر من نبودم، تو هم نمیرفتی و می توانستیم سالهای بیشتری با هم باشیم.

ابراهیم، به جمعی دعوت شده ام که قرار است یاد و خاطره ی تو زنده شود. خدا خواسته دعوتشان را پذیرفتم من، بهنام و خانواده ات از تو میگوییم و سناریوی تلخ رفتنت را تعریف می کنیم.

 

مادر شهید ابراهیم بانشی

یکی از شبهای بهار (25 خرداد 1351) در حالیکه گندمها رنگ باخته بودند و زمین دوباره زنده میشد در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. به این امید نامش را ابراهیم گذاشتم که همانند ابراهیم خلیل بتهای درون را بشکند و همچون سربداران از جان بگذرد تا خاک میهنش به دست بیگانه نیافتد. با آمدنش برکت را به خانه ما آورد و با خنده هایش ما را سرزنده و شاد کرد و ما زمانی که با خنده هایش میخندیدیم بی خبر از فرداها و آینده بودیم و نمی دانستیم او روزی تمام شادی خنده ی ما را با خود میبرد.

 اول مهر ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت پدر ابراهیم شناسنامه و وسایل او و برادرش را برداشت و آنها را به مدرسه برد اما آنها زودتر از پدرشان به خانه برگشتند. سال شصت و چهار پا به مدرسه راهنمایی گذاشت ولی به دلیل علاقه ای که به کشاورزی داشت بیشتر وقت خود را با پدر مشغول به این کار بود و تابستان که میشد سرگرمی ای جز کشاورزی و شوخی با کشاورزان از جمله عمویش نداشت.

با هم سن و سالهای خودش و حتی افراد بزرگتر از خود خیلی خوب بود و به آنها زیاد محبت میکرد. بیشتر اوقات کودکی و نوجوانیش را با دوستانش میگذراند. دوستان صمیمی او احمد بانشی، تیمور و بهنام بانشی رجب بودند که همسایه قدیمی ما بودند از آنها می خواهم تا از ساعاتی که با ابراهیم بودند بگویدند.

به روایت احمد و بهنام :

خانه های گلی دو طبقه با سقفهای چوبی و گل اندود، خانه هایی که تمام باران از ناودانهایش پائین میریخت و صدای باران را زیباتر می کرد تداعی کننده خاطرات ابراهیم است . او فرزند همین خانه ها بود و در آنها پرورش یافت. وقتی شبها همه به خواب میرفتند صدای خروسها بلند میشد، مثل اینکه چیزهایی را که خودمان آرام آرام با خدا زمزمه میکنیم آنها بلند داد می زنند تا همه بفهمند...

(بهنام) می دانم سنگریزه هایی که به پنجره ی اتاقمان میخورد چه میگویند. آنها میگویند وقت نماز صبح است و باز میدانم چه کسی این حرفها را به آنها گفته است . آری او ابراهیم است که ما را برای نماز صبح بیدار می کند.

او در مدرسه ی ماست، امام حسین را دوست دارد ، ماه رمضان با هم بودیم، ماه محرم پیراهن سیاه به تن میکردیم و به سینه زنی میرفتیم، به کلاس قرآن شهید علاء الدین که تازه روحانی شده بود میرفتیم تا قرآن یاد بگیریم. اگر شهید می آوردند از مدرسه فرار می کردیم و به تشییع شهید می رفتیم. مدیر مدرسه او را خیلی دوست داشت، شاید به خاطر دل و جراتش بود. وقت نماز که شد کسی جز او در کوچه نبود و همیشه با او به مسجد میرفتم. اگر او را از این در بیرون میکردی از در دیگر وارد می شد.

با شنیدن صدای در من (احمد) که به کلی مات و مبهوت شده بودم، ناگهان به یاد خاطره ای افتادم که با ابراهیم به باغ پدر بزرگش رفتیم، هم هندوانه خوردیم و هم کتک، یاد روزهایی که اگر به مسجد نمی رفتم ، ابراهیم پاشنه ی در را از جا در می آورد و من را به مسجد میبرد. یاد روزهایی که با او و بهنام به دریا میرفتیم و آب روی هم میریختیم و با پوست خیار همدیگر را میزدیم. یاد روزی که سه نفری سوار موتور پدر او میشدیم و پایمان را روی زمین میکشدیم و یا با هر وسیله ی دیگر گرد و غباری به پا میکردیم که فراموش نشدنی است. ابراهیم عادت داشت گرد و خاک به پا کند و حتی لحظه ای که دیگر هیچ کس بعد از آن او را ندید هم گرد و خاک به پا شده بود و او با نیامدنش گرد و خاکی عظیم تر به پا کرد. به یاد دارم سال شصت و شش را که سه نفری از مدرسه فرار کردیم تا به جبهه برویم اما تقدیر و سرنوشت ما را از هم جدا کرد و من اجازه ورود به جبهه نداشتم و در واقع جبهه برای من تابلو ورود ممنوع داشت اما تو و بهنام رفتید.

پیش از عید بود، من بهنام و ابراهیم چند ماهی در جبهه بودیم او آنجا هم دست از شوخی بر نمی داشت، اسلحه روی هم میکشیدیم و می خندیدیم. بعضی اوقات چون ساعت نداشتیم کلاه سر او می گذاشتم و به جای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت نگهبانی می داد. روزهایی بسیار خوبی بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم که شاید روزی در آن نخلستان از هم جدا شویم. بعد از عید چند روزی به مرخصی آمدیم و به او کمک کردیم تا باغ پدرش را پاکن (کندن اطراف درختان انگور با بیل) کند.

دوباره در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۲۳ همراه چند تن از نوجوانان روستا به جبهه اعزام شدیم، ابراهیم بیسیمچی بود و معمولاً شبها سنگر درست میکرد و میگفت روزها نمی تواند کار کند. زمان به سرعت سپری می شد

تا اینکه در چهارم خرداد شصت و هفت عراقی ها پاتک زدند و آنجا کسی، کسی را نمی شناخت. دانه های گرد و غبار آنچنان در هوا بود که نمی توانستم ابراهیم را ببینم اما یکی دیگر از همرزمان می گفت: ابراهیم را دیده که به سمت عراقیها می رود. در آن روز تلخ بیشتر رزمندگان شهید و مفقود شدند و اثری از ابراهیم شانزده ساله نبود و او در نخلستانها ناپدید شد.

پدر

ابراهیم از بهنام و از هر کسی که از جبهه می آمد سراغ تو را میگرفتم و کسی از تو خبر نداشت.

درد فراق امان از من و تمام دوستانت بریده بود و مادرت حالی بدتر از من داشت، در این هشت سال که نیامدی چه کشیده است؟ خدا میداند و بی شک هر روزش هزار سال بر او می گذشت. فراق از هر شکنجه ای برایش سخت تر بود. وقتی سال هفتاد و پنج، پلاک و چند تکه از استخوانت را آوردند و گفتند این ابراهیم است، قلبها کمی آرام گرفت اما ما هنوز منتظر آمدنت هستیم. ابراهیم یادگاری که از تو به جا مانده است، خاطره ی زیبای خنده هایت، شوخی های بامزه ات و آزادی کشورت است که با خون نوابها و چمرانها و رجایی ها و ابراهیمهایی همچون تو ایران، ایران خواهد ماند. بازتایپ: هدهد

===============================

تقدیم به شهید ابراهیم بانشی

سلام دوست شهیدم

سلام خالصانه و حسرت دیرین مرا پذیرا باش. حسرت از این رو که رفتی و من ماندم! من چــه خوشبخت بودم که خداوند ، سعادت با تو بودن را هر چند به مدت کمی، نصیبم کرد.

در این وانفسا، در این زمانه ی زرمداری و زیورسالاری، در این عصر غبار گرفته که هر کس بیشتر از آنکه دین خودش را نگه دارد میکوشد قدرت خود را حفظ کند، در این زمانه ای که هر کس درد دین و دینداری دارد تنها میماند و فرزندش را از شر شیطان رانده شده به خدا می سپارد، مانند خانواده ی شما کم پیدا میشود. تو گرچه جوان بودی اما چنان پاک بودی و مهربان، آن قدر دلسوز بودی و حق طلب که گویی از بهشت آمده بودی تا بیاموزی و عبرت دهی.

آه ای عزیز توچه کرده بودی که این چنین از بند دنیا رستی و در هوای پاک ملکوت رها شدی؟ همیشه به یاد خاطرات شیرینت می افتم و بدین وسیله یاد تو را در خاطرم زنده می کنم.

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==============================

به روایت همکلاسی شهید حسین بانشی بابا

به یاد می آورم در کلاس بیست و پنج نفری چهارم ابتدایی روزی هیپکدام از دانش آموزان درس نخوانده بودند و هر کدام بهانه ای می آوردند و آقای معلم در جواب آنها می گفت چه حرفــا! آدم شاخ در میاره......تا اینکه یک روز زنگ جمله سازی فارسی معلم ابراهیم را صدا زد و به او گفت: با این چند کلمه جداگانه جمله بساز. یکی از کلمه ها، چه حرفا بود. ابراهیم این دست و آن دست می کرد تا شاید بچه ها به او تقلب برسانند، اما بچه ها جوابی به او ندادند و او مجبور شد خودش جمله بسازد. او یکدفعه گفت: واه چه حرفا آدم شاخ در میاره. همه بچه ها با شنیدن این جمله خندیدند.

===================

به روایت همکلاسی شهید :حسین بانشی

کلاس پنجم بودیم صدای زنگ تفریح به صدا درآمد و همه بچه ها با هم بازی می کردیم که پای یکی از آنها به سطل آشغال گیر کرد و سطل شکست. آقای معلم از بچه ها خواست که یک سطل نو برای کلاس ابراهیم بیاورند، دانش آموز نیمکت اول ، آن پسر رعنا و شوخ طبع و هیکلی کلاس که معلم به او لقب پیر میکده داده بود سطل شکسته را به خانه برد و با سیم چنان آن را دوخته بود که گویی سطل دیگری است و مدت ها در کلاس از آن استفاده می کردیم.

تا اینکه روزی خبر شهادتش رسید و معلم آن سطل دوخته شده با دستان ابراهیم را به دفتر مدرسه برد تا یاد و خاطر او را زنده کند.

=====================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی آقای معلم در کلاس ازدین و دیانت و از خاکی بودن صحبت می کرد که زنگ استراحت به صدا در آمد و بچه ها گرد و خاک زیادی به پا کرده بودند. ناگاه آقای معلم وارد کلاس شد و گرد و خاک ها را دید. سوال کرد چرا این همه خاک در کلاس است؟ بچه ها که جرات حرف زدن نداشتند ساکت سر به زیر انداخته بودند ولی ناگهان صدای ابراهیم بلند شد و گفت: آقا اجازه خودتان گفتید آدم باید خاکی باشد.

======================

به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

روزی کوله پشتی ام را برداشتم و روانه کوه شدم. در بین راه با ابراهیم برخورد کردم. او مرا سوار موتور خود کرد تا قسمتی از راه با هم بودیم. آنقدر با سرعت زیاد رانندگی می کرد که به او گفتـم تـو بـایـد راننده آمبولانس شوی نه راننده موتور و بعد از هم جدا شدیم و هر کدام به راه خود رفتیم.

===========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

ابراهیم عمویش(علی حسین)  را خیلی دوست داشت و با او زیاد شوخی می کرد همیشه می گفت: من باید به جبهه روم و شهید شوم و از دست عمویم راحت شوم.

=======================

به روایت یک دانش آموز

یک روز هنگامی که در صف صبحگاهی شرکت کرده بودیم و مدیر شعارهفته را میخواند ابراهیم در حال حرف زدن بود و مدیر

او را صدا زد و به جلو صف فرا خواند و از او خواست شعار هفته (بِــر الوالدین اکبر فریضه) را که بگوید ابراهیم در حالی که پا و دو دستش بالا بود از مدیر میخواست تا اجازه دهد معنی شعار هفته را بگوید چون عربی آن را فراموش کرده بود.

======================

زمان جنگ نوجوانان و جوانانی که مشتاق جبهه و شهادت بودند، به تل بیضاء می رفتند و تاریخ تولدشان را در شناسنامه تغییر می دادند تا سنشان برای به جبهه رفتن مناسب باشد. ابراهیم هم چندین بار این کار را کرده بود تا اینکه چند روز قبل از اعزامش به او گفتم کی می خواهی به جبهه بروی؟ تو فقـط تـا تل بیضا می روی و بر میگردی. او با شوخ طعبی گفت: من بــه تــل بیضاء می روم و بر میگردم، ولی میخواهی بروم و دیگر بر نگردم و همینطور هم شد...

===================

به روایت پدر شهید

روزی که می خواست برای بار اول به جبهه برود، برای اینکه من دنبال او نروم تا مانع رفتنش شوم، مقداری نایلون داخل لوله بنزین موتور کرده بود تا بنزین به کاربراتور نرسد. وقتی او رفت با موتور کمی دنبال او رفتم ولی موتور خراب شد و بنزین نرساند و من مجبور شدم موتور را بگیرم و برگردم و ابراهیم هم رفت.

===========

به روایت پدر شهید

عید بود و تازه از جبهه بر گشته بود. چند نفر از دوستانش را جمع کرد تا باغ را پاکنی کنند. او می گفت: این تکه از باغ سهم مــن اسـت کـه باید آن را پاکنی کنم، یک مرغ هم برایش هم خریده بودیم تا کباب کند اما وقت نداشت و رفت. ما هم تا چند مدت پس از رفتنش مرغ را نگه داشتیم تا شاید بیاید اما خبری از ابراهیم نشد.

====================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

یک روز به شمس آباد، روستایی در ۱۰ کیلومتری بانش، رفتیم تا عکسی که گرفته بودیم را تحویل بگیریم. پس از گرفتن عکسها در راه برگشتن به خانه ابراهیم عکس را از جیبش بیرون آورد و گفت: احمد این عکس برای جلوی آمبولانس خوب است و من هم در جواب او گفتم: تو به دلت افتاده که شهید میشوی.....

او رفت و بعد از مدتی همان عکس را جلوی تابوتش زدند.

=================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

زمان برداشت گوجه و بادمجان به ابراهیم که گفتم یک کیلو بادمجان برای همین امشب احتیاج دارم، ساعت پنج عصر بود که ابراهیم با موتور آمـد و زنگ زد و پدرم در را باز کرد و دیدم ابراهیم با یک کیسه پر از بادمجان آمده است.

=====================

زمستان بود و ما در خانه کپسول نداشتیم ، من رفتم کپسول تهیه کنم که با ابراهیم برخورد کردم (آن زمان پدر ابراهیم کپسول فروشی داشت و ابراهیم و برادرش همیشه چند عدد کپسول برای اقوامشان بر می داشتند) ابراهیم به من گفت حالا که داریم با هم قوم و خویش میشویم، چند عدد کپسول به تو میدهم و این برخورد زمینه آشنایی و دوستی ما شد و تصویر این خاطره همیشه در ذهنم مانده است.

========================

به روایت دوست شهید : احمد بانشی

روز اعزام نیرو ابراهیم به من چیزی گفت که به واقعیت پیوست. او با شوخی به من گفت: من باید چند بار به جبهه بروم و برگردم تا تو بزرگ شوی و به جبهه بیایی؛ همچنین گفت: این بار بار آخر مـن اسـت کـه بـه جبهه میروم و دیگر یکدیگر را نمی بینیم، که همین طور هم شد و یکدیگر را هیچ وقت ندیدیم.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
هیئت خادم الشهدا

شهید امید علی بانشی

فرزند بمونعلی

ولادت : 19/9/1344 بانش بیضا

شهادت : 11/12/1362 طلائیه، عملیات خیبر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

به جایی رسیدم که آرامش سراپای وجودم را فرا گرفت، همانجا زانوی ادب به زمین زدم.  این درست قبر همان شهید بود، همین که پرده و روپوش قاب را کنار زدم عکس مردی خوش سیما که از لیخندش مهربانی می بارید آشکار شد، بی اراده صلوات فرستادم و آرام سلامش کردم و چه زیبا سلامم را پاسخ گفت، سراغ خانواده اش رفتم و از شهید امیدعلی پر سیدم، آنها زندگی شهید را اینگونه برایم به تصویر کشیدند که او...

فرزند اول خانواده بود و در زمان اوج بیماری پدر به دنیا آمد  و امید علی نام گرفت با او را امید صدا می کردند.

مادرش بسیار عاشق و شیفته او بود ، پسری مهربان که  به خاطر بیماری پدر و فقر شدید، چاره ای جز ترک درس و نداشت. امید علی به کم قانع و به خواست و اراده خدا راضی بود. شاید ده ساله بود که همچون مردی کامل در مزرعه کار می کرد بی آنکه دلش سراغی از کودکی و بازیهایش بگیرد.

امیدعلی دوران کودکی و نوجوانی را با سختی و رنج پشت سر گذاشت تا اینکه به سن ازدواج رسید. ملاکش دین و ایمان همسر بود، با دختری از لحاظ خانوادگی همسطح خانواده خودش ازدواج کرد. زمانی که فرزند اول به دنیا آمد تصمیم گرفت خانه ای مستقل بسازد تا زندگی راحتی برای همسر و خانواده اش فراهم کند. او در این مدت روزها در مزرعه کارهای پدر را انجام می داد و شب به ساخت منزل مستقل مشغول می شد، در زمستانها هم در میدان تره بار شیراز کار می کرد.

به جرات می توان گفت در این مدت نه شهید امیدعلی توانست خوب فرزندانش را ببیند و نه فرزندان توانستند صورت آسمانی پدر را خوب به تماشا بنشینند. امیدعلی با وجود گرفتاری زیاد از هر فرصتی برای دیدار اقوام استفاده می کرد و با اینکه دستش از نظر مالی تنگ بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی دلش اقیانوسی بی انتها بود و تا جائی که می توانست به نیازمندان کمک میکرد.

ساخت منزل هنوز به اتمام نرسیده بود که امید تصمیم گرفت به جبهه های جنگ تحمیلی برود. ایشان چهاردهم دیماه شصت و دو از مقر صاحب الزمان شیراز به مناطق جنوب اعزام شد و مدتی در جبهه ها مستقر بود و بالاخره در تاریخ یازدهم اسفند ماه شصت و دو در منطقه طلائیه در عملیات خیبر در حالیکه مسئول پرتاب اسلحه آرپی جی بود با برخورد ترکش خمپاره به ناحیه پهلو و پشت سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این را یگویم که تمام تلاشها بکار گرفته شد ولی اندکی از خوبی های شهید امیدعلی بازگو نشد. روحش شاد و یادش گرامی

ادامه دارد....هدهد

===================

 

به روایت مادر شهید

هر وقت از کار برمیگشت با فرزندانش بازی میکرد خیلی به آنها وابسته بود ولی با این وجود مدام از رفتن به جبهه سخن میگفت، یکبار گزارشی در مورد جبهه پخش شد ، امید هم که شنید خیلی قاطع اعلام کرد که باید به جبهه بروم هر چه دیگران در مورد جبهه صحبت کرده اند کافی است.

هرچه گفتم پدر و برادرت هم جبهه هستند تو بمان و از ما سرپرستی کن، گفت: هر کس به جای خودش به جبهه میرود و من خودم باید بروم و از مملکت و ناموسم دفاع کنم ...

فردایش هم من و خانواده اش را به زیارت شاهچراغ برد و حالا من هربار که به زیارت شاهچراغ میروم همانجایی می نشینم که قبلا با امید علی رفته بودم و این آخرین زیارت ما بود

 

به روایت خواهر شهید

امید خیلی مهربان، دلسوز و زحمتکش بود و کارگری میکرد به آقای دستغیب و سخنرانی و دعای او علاقه داشت، اهل امر به معروف و نهی از منکر خصوصا در مورد حجاب بود ولی در عین حال بسیار تعصبی بود.

========================

بهترین لحظات زندگی من مراسم ازدواج امید بود که به او گفتم : خیلی دوست دارم برای دامادیت شعر بخوانم و او گفت به شرطی که هیچ نامحرمی آنجا نباشد تا صدایت را بشنود، همیشه من به یاد خنده ها و خنداندنهایش هستم پوستری از شیراز خریده بود که روی آن نوشته بود :

در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست

 آنجا که صفا هست همه نور خدا هست

==================

به روایت پدر

زمانی که جوان بودم شغل من چوپانی بود و چون گوسفندان را برای چرا به بیرون( کوه) می بردم توانایی روزه گرفتن را نداشتم امید میگفت: پدر جان! من حاضرم به جای شما گله گوسفندان را ب ه چرا ببرم و شما در خانه بمانیدو روزه بگیرید تا خدا هم راضی باشد.

به روایت خواهر شهید

زمانی که پدرومادرم تصمیم گرفتند برای امید همسری انتخاب کنند افرادی را که پیشنهاد میکردند چندان مورد طبع امید نبودند و او مخالفت میکرد هربار می گفت من به دین و ایمان همسرم حساس هستم و پدر که عصبانی می شد امید صدای او را ضبط می کرد و بعداً آن را پخش می کرد تا خانواده بشنوند و از عصبانیت پدر لبخند بر لبانشان بنشیند.

=================

به روایت همرزم شهید

قبل از عملیات خیبر بود. امید داشت دنبال آب میگشت من که خیلی او را دوست داشتم فوراً دو لیتر آب برایش پیدا کردم دیدم با آن آبشور غسل شهادت کرد. و فردا هم که لحظات پایانی و پیروزی بخش عملیات بود چون تیر کم داشتیم ایشان رفتند تا تیر و مهمات بیاورند. چند قدمی رفت و برگشت و یک عکس از خانواده اش را به من تحویل داد و حلالیت طلبید و رفت.

====================

به روایت همرزم شهید

امید علی بانشی

امیدعلی خیلی مهربان و خوشرو بودند و در ایجاد سنگر و بر پاداشتن چادر و حتی چایی درست کردن برای رزمندگان پیش قدم بود یکی از شبها که بچه ها چند ساعت به طور مداوم پیاده روی کرده بودند صدای اعتراضشان بلند شد . امید علی اصلا اعتراض نمی کرد و تمام سه شبانه روز را با انرژی تمام پیاده روی می کرد و می گفت اصلا اشکالی ندارد این کارها همه عبادت است.

=====================

به روایت مادر شهید

تازه انقلاب شده بود خواب دیدم امام خانه ی ما آمد و امیدعلی پذیرایی میکند امام (ره) سه تا سیب به امید علی داد و او سیب ها را به من داد هر چه به امید گفتم این سیب ها را نگه دار او قبول نکرد و گفت : تو خودت از این سیب ها نگه داری کن .

این خواب توی ذهنم بود تا جنگ شروع شد. با خودم می گفتم: حتماً امید جبهه می رود و شهید میشود . با دنیا آمدن هر کدام از بچه ها، یاد سیب می افتادم ............

================

به روایت مادر شهید

مدتی بود خیلی نگران بودم چون فرزندم علی شیر در جبهه بود به دکتر رفتم، امیدعلی هم همراه من بود و دکتر میگفت خدارا شکر کن که چنین پسری داری و ناراحت نباش. بعد از مدتی امید به جبهه رفت و نامه ای فرستاد داخل نامه یک شکلات گذاشته بود در جبهه به دوستانش گفته بود یا من سالم بر می گردم یا مثل این شکلات درون کفنی پیچیده می شوم و می روم.

===================

به روایت همسر شهید

شب قبل از شهادتش خواب دیدم امید در حیاط نشسته و خیلی هم سردش است و می لرزد ، تا اینکه مرا صدا زد و گفت: چادر نمازت را بیاور تا به دور خود بپیچم، گفت خیس شده ام و سردم است. بعد از شهادتش یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: وقتی که ترکش به او اصابت کرد و شهید شد در چاله ای پر از آب افتاد و کاملا خیس شد.

===================

به روایت همسر شهید

امید خانه نبود و ساعتی از شب گذشته بود، همه بچه ها خوابیده بودند. مردی با چفیه صورتش را پوشانیده بود و اصلا صورتش معلوم نبود، با انگشت به پشت پنجره میکوبید. نمیدانم چرا ولی اصلا نترسیدم انگار خیالم راحت بود. بعد از دقایقی امید آمد و سوال کرد اگر من جایی بروم تو تنهایی نمیترسی و گفت: اگر من بروم و اصلا نیایم نمیترسی؟ من هم به او گفتم: نه اصلا نمیترسم ه بعد فهمیدم که آن مرد پشت پنجره امید بوده و میخواسته ما را محک بزند که آیا می ترسیم یا نه چون میدانست رفتنش برگشت ندارد.

=================

به روایت همسر شهید

دخترم باردار بود. خواب دیده بود که به باغ بسیار بزرگی رفته است و نگهبان باغ در مقابل در به استقبال او آمده است و به او گفته که این باغ پدرت است. برو داخل. دخترم نیز به باغ رفته و یک دسته گل نرکس چیده است. وقتی فرزندش به دنیا آمد : گفتم به خاطر خوابی که دیده ای اسمش را نرگس بگذار.

================

به روایت همرزم شهید

ماجرای سه سیب من و امیدعلی و شانزده نفر از رزمندگان بانش جز یک دسته بودیم . به همین دلیل به ما دسته شهید محمدرضا بانشی می گفتند. شب دوازدهم اسفند شصت و دو بود، چهار ساعت پیاده روی کردیم، دشمن تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و ما را زیر آتش گرفته بود. ما در باتلاقی زمین گیر شده یک ساعت تمام بر سر ما آتش می ریخت .

فرمانده با صدایی رسا :گفت دسته شهید بانشی شما را به خون شهید سوگند که به دشمن حمله کنید. با این حرف بچه ها جان تازه گرفتند و همه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ..» و «انا لله ..» را خواندند و حرکت کردند. فقط ده دقیقه طول کشید که دشمن شکست خورد. از یکی از خاکریزهای دشمن به سوی ما تیر اندازی میشد. امیدعلی گفت: من باید این سنگر را خفه کنم چون تیر و مهمات کم داشتیم، امید علی رفت تا نیرو و مهمات بیاورد چند قدمی که برداشت دوباره برگشت عکس خانواده اش را به من داد تا آنها را برسانم و از من حلالیت طلبید، منظرش بودم اما نیامد ... بعداً پیکرش را در میان شهدا دیدم...

به روایت برادر شهید علی شیر

من جبهه بودم با خبر شدم که امید علی هم به جبهه آمده است و در پایگاه پنجم شکاری مستقر شده اند خودم را آنجا رساندم بعد از ساعتی پرس وجو موفق شدم شماره اتاقش را پیدا کنم رفتم. وقتی در زدم خود امید در را بازکرد چهره اش نورانی شده بود و همانجا اشک در چشمانم جمع شد. به دلم آگاه شد که او شهید می شود. با دلتنگی وارد اتاقش شدم و بعد از کمی؛ از او پرسیدم چه خبر ؟ چرا جبهه اومدی؟! با خنده همیشگی و با لهجه خودمان گفت ای کاکا ! تو بگو چرا به جبهه آمدی؟ گفتم : من پاسدارم وظیفه دارم، گفت مگر خون من از دیگران رنگین تر است که من جبهه نیایم؟  باز من جواب دادم و آخر با ناراحتی گفت:الکی سوال نکن.

من دیدم ناراحت است از خانه و خانواده پرسیدم و در بین سوال و جوابها خواستم او را قانع کنم که به شیراز برگردد ولی او هربار ناراحت می شد تا ساعت یازده شب گفتگوهای ما طول کشید سپس شام درست کرد و.....

==============

به روایت همرزم شهید

دو روز قبل از عملیات خیبر در منطقه با ایشان ملاقات کردم و با همدیگر به سنگر بانشیها رفتیم، بعد از ساعتی نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم، در ضمن با آن شهید بیرون از سنگر صحبت کردم و به او گفتم که بیشتر نیروها در این عملیات شهید میشوند و از او خواستم که او را به لشکر نوزده فجر انتقال دهم. با چهره ای خندان گفت:ای کاکا ! اینجا هم همه با هم برادرند؛ اولاً اینجا بانیشها هستند، دوماً همه جا زمین خداست و خداوند نگهدار همه رزمندگان است ، ان شاءاله فردا شب در عملیات شرکت میکنم و هرچه قسمت بود می شود. خلاصه هرچه به او فشار آوردم موفق نشدم . و در جواب آخر گفت : یا با این رزمنده ها شهید می شوم یا با آنها سالم بر می گردم .

=======================

به روایت برادر شهید

عملیات خیبر شروع شده بود شب از نیمه گذشته بود به دوست و همرزم امید علی، جمال اسفندیاری برخورد کردم با پریشانی پرسیدم امید را ندیدی؟ گفت: جلو تر از من حرکت کرد. من با دوستانم به راه ادامه دادیم و نیم ساعت بعد به تعدادی جنازه برخورد کردیم و آمبولانس صدا کرده و آنها را داخل آمبولانس می گذاشتیم، ناگهان جنازه پاک شهید امید علی را روی زمین دیدم با گریه به دوستم گفتم این جنازه برادر من است!! او هم با گریه گفت همه اینها برادران ما هستند، چه فرقی دارند ، همه برای امام حسین (ع) می جنگند ، با صدای بلند یا حسین (ع) گفت و جنازه امید و بقیه جنازه ها را داخل آمبولانسها گذاشتیم و به کار ادامه دادیم. دو روز بعد برای تشییع جنازه به شیراز آمدم .

روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

فرزند سید منصور

ولادت : اول آذر 1338 بانش بیضا

شهادت : 16 آبان 1361 شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگینامه و وصیت نامه شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۰۶:۵۷
هیئت خادم الشهدا
بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید سید نجات (سجاد) موسوی بانشی

فرزند سید محمد علی

تولد: ۱۳۳۴بانش بیضا

شهادت ۱۳۶۰ ارتفاعات کردستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

=====================

در سال هزار و سیصد و سی و چهار در روستای بانش از توابع بیضا قدم به عرصه ی هستی نهاد، نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات میگرفت که در فرمایش «الست بربکم » مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد «بلی».

مادرش قنداقه او را که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بود به محل تعزیه روستا برده تا خدایی نکرده مانند دیگر فرزندانش فوت نکند. در روستا به سجاد معروف میشود تا کلاس چهارم ابتدایی را در بانش درس میخواند و تا قبل از ازدواج به همراه برادر و پدر در بانش کشاورزی میکند .

در سال پنجاه و دو ازدواج کرد، چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به سربازی رفت، آموزشی را در کرمان و بقیه را در اهواز خدمت کرد. بعد از اتمام سربازی به شیراز رفت و در مغازه ی موکت فروشی و سپس مغازه الکتریکی کار کرد.

با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاه، سید نجات هم به یاری امام و رهبر خود شتافته و مردانه مبارزه کرد.

در همان اوایل تشکیل سپاه پاسداران سید نجات ثبت نام کرده و عضو آن شد. اوایل مسئول بسیج اردکان بود پس از شش ماه به بیت امام خمینی رفته و به عنوان محافظ بیت جرعه ای از دریای بیکران محبت امام را چشید.

در سال پنجاه و نه مسول آموزش پایگاه مقاومت بانش شد و برای آموزش نیروهای بسیجی تمام تلاش خود را کرد. دوباره به اردکان (سپیدان) منتقل شد و منزلش را به شیراز برد.

سید نجات برای اولین بار در سال شصت به جبهه  جنوب شهر آبادان منتقل شد، سه ماه طول کشید در بازگشت عده ای دیگر از نیروهای بیضا را آموزش داد و به همراه آنان بار دیگر به جبهه رفت و سرانجام در سحرگاه دوازدهم دی ماه سال شصت در عملیات محمد رسول الله با رمز لا اله الا الله محمد رسول الله ندای پروردگارش را «بلی» گفت و به سوی او شتافت .

 ======================

خاطراتی از شهید سید نجات موسوی

=======================

به روایت خواهر شهید

منزل همسایه ی ما یک پنجره به خـانـه مـا داشـت مـادرم می شنود که زن همسایه (عمه رحیمه که زودتر خبر شهادت را فهمیده بود) بر سر و سینه می زند و می گوید الهی قربون سجاد بروم، مادرم که خیلی سید سجاد را دوست داشت وقتی فهمیده بود که سید سجاد شهید شده شب - وقتی کسی نبوده - سر چاه آب را بر می دارد و تا گردن خود را زیر آب می کند که خودکشی کند. مادرم می گفت یک دفعه یادم به نامه سیدسجاد آمد که برایم نوشته بود: اگر مثل حضرت زهرا صبر کنی تو را دوست دارم، دست از خودکشی برداشتم. فردا صبح تا روستای همجوار پیاده میرود که یکی از اهالی روستا او را دیده و شیراز منزل شهید سجاد میبرد...

=================

به روایت همسر شهید

سید نجات با شخصی عکس گرفته بود. آن شخص شهید شد و عکسشان را بزرگ کردند و سر قبرش گذاشتند یک نفر از اقواممان به سجاد گفت: چرا اجازه دادی عکست را در قبرستان بزنند، سید در جوابش گفت: من هم اول و آخر شهید میشوم می خواهم بروم عکسم را ببینم که آیا شهید شدن به مـن می آید یا نه ؟ ان شاالله عکس من را هم بر سر قبرم می بینی. بعد از شهادت سید نجات همسایه ما اسم سید را بر تابلویی نوشت و بر سر کوچه نصب کرد،آن کوچه هنوز هم به همین نام معروف است .

====================

یک گهواره برای دختر بزرگم معصومه خریده بودیم، سید نجات آمد و گفت تو اگر چیزی را داشته باشی حاضری آن را به فرد دیگری بدهی؟ گفتم بله، سید گفت : گهواره معصومه را می دهی به دختر خواهرم که تازه به دنیا آمده ؟ آن روز با هم گهواره را به بانش آوردیم و به خواهرش دادیم .

===============

سید سجاد ابتدای کارش در سپیدان بود، منزل ما شیراز بود، سید بعضی مواقع هفته به هفته هم منزل نمی آمد. وقتی دیر می آمد در را که باز میکردم تا چشمش به بچه ها میخورد میزد زیر گریه.

=====================

شب به خانه آمد و گفت: عده ای از بسیجیان بیضا را که آموزش داده ام باید به جبهه ببرم، فردا صبح زود بلند شد و بچه ها را از خواب بیدار کرد، خیلی سفارش بچه ها را میکرد، وقتی که سید سجاد میخواست از در حیاط برود بیرون گریه میکردم او برای اینکه ما ناراحت نباشیم با خنده صحبت میکرد، سه بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد این آخرین دیدار ما بود. تا دو ماه از او خبری نداشتیم، بعد از دو ماه نامه ای به یک نفر بسیجی داده بود تا برای ما بیاورد ما هم جواب نامه را نوشتیم برد.

============

به روایت مصطفی، پسر شهید

یک روز از بنیاد جانبازان گروهی به همراه جوایزی به مدرسه ما آمدند.من خیلی دوست داشتم یکی از جایزه ها را به من بدهند. گفتند: پسرهای جانباز دستشان را بالا کنند، من هم دستم را بالا کردم، یکی یکی اسم هایمان را می پرسید، درصد جانبازی پدرمان را هم پرسید وقتی به من رسید گفت:پدرت چند در صد جانباز است؟ گفتم صد در صد .

======================

وقتی میروم سر قبر پدرم همه چیز را فراموش میکنم، احساس می کنم لحظه لحظه عمرم در کنارم بوده و الان هم دارد با من حرف می زند.

=====================

جهت خرید به مغازه رفتم وقتی برگشتم دیدم نزدیک حیاط یکی از همسایگان آمبولانس و ماشین سپاه ایستاده است سوال کردم، گفتند: فلانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. وقتی به خانه آمدم سید نجات گفت چرا دیر آمدی؟ قضیه را برایش تعریف کردم، سید نجات گفت: ان شاء الله یک روز هم می آیند دنبال همسر شهید سید نجات بانشی، چهار ماه قبل از شهادتش بود.

===================

برای مراسم تدفین شهید سید نجات مدتی بانش بودم، وقتی به شیراز رفتم دیدم شهید زیر قالی با ماژیک نوشته بود همسر عزیزم من رفتم به جبهه و میدانم که صددرصد شهید میشوم، مواظب خودت و بچه ها باش، نام فرزند بعدی را هم سید احمد بگذار، امام خمینی را خیلی دوست داشت، و نام پسرم را به خاطر فرزند امام سید مصطفی گذاشت و همیشه سفارش می کردکه نام فرزند بعدی را سید احمد بگذاریم.

=================

به روایت مرضیه بانشی، دختر شهید

وقتی به مکه رفته بودم پس از انجام دادن اعمال، مُحرم شدم و برای پدرم نیز اعمال را انجام دادم. در یک گوشه ای نشسته بودم که چند لحظه خوابم برد. خواب دیدم آمبولانسی آمد و دو جنازه در آن بود. اولی را گذاشتند زمین و به من گفتند بیا کمک کن او را بگذاریم پایین. موقع پایین آوردنش در تابوت باز شد، آدم نورانی و قشنگی در آن بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا آمدی اینجا؟ مرد گفت: من پدر تو هستم

=====================

به روایت همسر شهید

گفت باید خدا را در جبهه دید؟ گفتم مگر چه شده ؟ سید نجات گفت: یک شب سنگر ما آتش گرفت من که قبلاً یک آفتابه بنزین را برای احتیاط در جایی گذاشته بودم، حواسم نبود و آفتابه را آوردم و روی آتش ریختم، آن لحظه به فضل خدا آتش خاموش شد، چند دقیقه بعد یادم آمد که داخل آفتابه بنزین کرده بودم.

=========================

به روایت سید اولیاء ، برادر شهید

برادرم تازه پاسدار سپاه شده بود معمولا آن زمان بانشیهای مقیم شیراز در جلوی مغازه یکی از بانشیها جمع میشدند یکروز که با برادرم رفتیم آنجا صاحب مغازه عکس بنی صدر را بالای سر در مغازه نصب کرده بود. سیدنجات گفت : این عکس را پایین بیاور. او گفت: سید نجات تو چرا ؟! تو که پاسدار هستی ؟ سید نجات در جوابش گفت : شما این آدم را نمی شناسید و یک هفته بیشتر طول نکشید که بنی صدر از سمت خود خلع شد.

===============

سید نجات دوران آموزشی سربازی را در ۰۵ کرمان گذراند . یک بار نـامـه نوشت که دندانش را کشیده، مادرم که او را خیلی دوست داشت خیلی سریع خود را به کرمان رساند، من و دامادمان عمو نیاز هم بودیم . عمو نیاز کت و شلواری مشکی پوشیده بود و قیافه اش شبیه تیمسارها شده بود، وقتی به پادگان رسیدیم دژبانها به من و مادرم اجازه ورود ندادند اما زمانی که عمو نیاز آمد آنها فکر کردند تیمسار یا سرهنگ است و برای او پا چسباندند و برایش احترام گذاشتند و به او کاری نداشتند .

عمو نیاز رفت داخل پادگان رفته بود بالای سر سید نجات که در حال گریس کاری موتور بود. سید نجات با تعجب گفته بود تو چطور داخل پادگان شدی؟ چه کسی تو را راه داده؟ بعد با هم از پادگان بیرون آمدند و اتاقی را اجاره کردیم و شب را آنجا ماندیم .

===================

به روایت همسر شهید

در بنیاد شهید شیراز سر مسئله ای با یکی از مدیران بحثم شد آن روز خیلی ناراحت شدم و به شاه چراغ رفتم و گریه کردم و به سید نجات گفتم اگر تو زنده بودی امروز با من اینطور برخورد نمی شد. شب سید نجات به خوابم آمد یک برگه دستش بود به من گفت: این را به آقای ش..ص بده و بگـو حـق من همین بود که تو دانی، فردا صبح بنیاد شهید رفتم و موضوع را به او گفتم و با شنیدن حرف های من شروع به گریه کرد و بر سر و صورتش می زد.

======================

به روایت معصومه بانشی،  فرزند شهید

مادرم در خرید خانه دچار مشکل شده بود و مدتی پیش ما زندگی می کرد، من ناراحت بودم که عاقبتشان چه میشود. شب خواب دیدم با خواهر و مادر و برادرم در یک چاه هستیم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم بیاییم بیرون، ناگهان در تاریکی شخصی پیدا شد و ما پاهایمان را در کف دستش گذاشتیم و بالا آمدیم . بیرون از چاه یک نفر بود از او پرسیدیم این مرد که در چاه کار می کند کیست ؟ گفت: مسئول این چاه سید نجات بانشی است و مدت زمان زیادی طول نکشید که مشکل خرید خانه برای مادرم حل شد.

===========================

به روایت همرزم شهید: عبد الرحمن بانش

سید نجات در تهران دوره خمپاره اندازی دیده بود، یک بار رفتم در میدان تیر سپاه سپیدان و دیدم پاسداری به افراد آموزش میدهد، سید به او گفت: تو خوب آموزش نمی دهی. قرار شد مسابقه بگذارند و یکی آن پاسدار بیندازد و یکی سید نجات، آن پاسدار خمپاره را چند متر آن طرف تر از محلی که قراربود بیندازد انداخت ؛ اما سید نجات دقیقا همان محل مورد نظر را زد.

======================

به روایت همرزم شهید : عباس زارع

در سال شصت به همراه سیدنجات به جبهه جنوب اعزام شدیم از شیراز نفری شصت فشنگ به ما دادند، وقتی رسیدیم ماهشهر نیروی هوایی اعتصاب کرده بود و ما را به آبادان نبردند قرار بود شب با لنج برویم اما لنج هـم نـیــامــد و یک خلبان اصفهانی بدون توجه به اعتصاب نیروی هوایی ما را با هلیکوپتر به آبادان برد .

شب محلی به نام شیر پاستوریزه رفتیم و در طرح کانال کشی شهید چمران شرکت کردیم. ما یک خاکریز را از شب تا صبح گود کرده و الوار روی آن انداخته و سپس دوباره خاک روی الوار میریختیم.....

========

============

به روایت همرزم شهید ( یونس على بانشی )

ما گروه اعزامی از سپیدان فارس در تاریخ یازدهم دیماه سال شصت ساعت دو بعد از ظهر بعد از ظهر به فرماندهی حاج همت و معاونش آقای قهرمانی و معاونین او سید نجات و آقای الماسی برای انجام ماموریت از نودشه راهی تپه کله قندی شدیم، شب را در تپه ی کله قندی ماندیم . ما را به چهار گروه تقسیم کردند، من مسئول یکی از گروه ها شدم .

ساعت دو و نیم نصف شب تمام برادران رزمنده با یک روحیه قوی و انقلابی برای مأموریت و حمله آماده شدند. از لحظه حرکت تا رسیدن به محل حمله که کاواچرال نام داشت خیلی مرتب تاکتیک انجام گرفت و سر قله  پیربنده مستقر شدیم .

بعد از خواندن نماز صبح در ساعت شش و نیم صبح روز دوازدهم دی ماه سال شصت با رمز لا اله الا اله محمد رســول الــه حمله را شروع کردیم . قله پوشیده از برف بود و در همان ابتدای کار دشمن گرای ما را گرفت و با خمپاره سه نفر از افراد توانمند ما را که سید نجات، بیسم چی و آرپیچی زن ما بودند را به شهادت رساند .

همینطور که از قله به طرف دشمن پایین می آمدیم چهار نفر دیگر از نیروهای ما نیز به شهادت رسیدند، دشمن که زیر دست ما بود نتوانست دوام بیاورد و حدود هفتاد نفر کشته داد و هفت نفر را هم اسیر کردیم و بقیه به شهر طویله عراق فرار کردند .

روبروی تپه کله قندی تپه کله هرات قرار داشت که در دست دشمن بود، بچه ها نتوانسته بودند که در کله قندی بمانند و عقب نشینی کرده بودند. پیش فرمانده حاج همت رفتم و تقاضای کمک برای آوردن پیکر شهداء کردم ایشان گفتند یک گروه آماده کن ما هم نیرو می دهیم .

در تاریخ چهاردهم دیماه سال شصت در ساعت پنج عصر از شهر نودشه جهت شناسایی و آوردن جنازه ها با چند نفر از برادران ایثارگر رفتیم و تا ساعت نه شب در محل مستقر شدیم. دو گروه یکی به فرماندهی من و گروهی هم به فرماندهی شخصی به نام مصیب تشکیل شد .

محوطه همچنان پر از برف بود. آقای مصیب که کاملا بر منطقه مسلط بود به همراه گروهش جلو رفتند و قرار شد اگر دشمن حضور نداشت ما راهم خبر کنند.

بعد از ورود به محل شهادت سید نجات برای ما بی سیم زدند، من به همراه افرادم به آنجا رفتم و جنازه سید نجات و دیگر شهیدان را در ساعت دوازده تحویل تدارکات شهر نودشه دادیم.

==================

به روایت دوست شهید : سید اسماعیل بانشی

در سال پنجاه و چهار سید نجات سرباز اهواز بود ، من دزفول بودم ، مرتب به هم سر میزدیم ، از مرخصی برگشتم ، پیش سید نجات رفتم و به او گفتم خبر خوشی برایت آورده ام حدس بزن . چند حدس زد اما درست نبود ، گفتم : خبر خوش در مورد خودت است. گفت: اتفاق خاصی افتاده؟ گفتم : خداوند دختری به تو عنایت کرده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علی بابر زارع

سال هزار و سیصدو شصت در جبهه با گروهی از بانشیها در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد پیکر شهید صیاد بانشی به خاک سپرده شد. همه ناراحت شدیم، سید نجات که همراه ما بود زیاد گریه می کرد و می گفت: خدایا کمکم که من دیگر به بانش برنگردم و صورتم در صورت خواهرم (همسر شهید صیاد) نیفتد و شرمنده او نشوم و حتی در نامه ای که به برادرش نوشت گفته بود که رادیو اعلام کرده صیاد شهید شده و من دیگر نمی آیم تا انتقام خون صیاد را بگیرم.

=====================

به روایت برادر شهید : سید اولیاء

در سال ۱۳۶۴ مسئول انجمن اسلامی مدرسه سید جمال الـدیـن بـودم از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مدارس قرار شد به صورت اردویی به زیارت امام خمینی برویم اما برنامه عوض شد و به دیدار آقای منتظری که آن زمان قائم مقام رهبری بود رفتیم . دوربین دستم بود داشتم عکس میگرفتم که حراست آنجا به من گفت: باید دوربین را به امانتداری بدهی، در همین زمان یکی از دوستانم مرا با نام «بانشی» صدا زد، مسئول حراست گفت: شما بانشی هستید ؟ گفتم: بله گفت: سید نجات را میشناسی؟ گفتم بله برادرم هستند، گفت : حالاچه کار میکند؟ گفتم سال شصت شهید شد. گریه کرد و گفت در سال پنجاه و نه با سیدنجات مسئول حراست بیت امام بودیم.

به روایت برادر شهید : سید محسن

وقتی بچه بودم شیشه مدرسه را شکستم، مرا به پاسگاه بردند تا شلاق بزنند در این هنگام سید نجات وارد شد و به آنها گفت: اگر این بر اثر ضربه های شلاق فوت کرد چه جوابی میخواهید به خانواده اش بدهید و آنها مرا رها کردند.

===================

یکبار با هم به شکار رفتیم سید نجات با تفنگ سوزنی که داشت یک مرغابی را شکار کرد و مرغابی خیلی از ما دور شد و من در برف دویدم و آنرا پیدا کردم و آوردم، مدتی هم دو تا آهوی کوچک داشت که آنها را خیلی دوست داشت و به آنها غذا می داد و بزرگشان کرد.

=========================

اوایل جنگ سید نجات مسئول پایگاه مقاومت بانش بود. گروه مقاومت تشکیل داد و شخصاً به آنها آموزش می داد و اسم من را هم جزء گروه مقاومت نوشت. او نیروها را در کوههای اطراف بانش ( راشکی ) آموزش می داد.

=========================

روزی که می خواستند کلنگ حسینیه را بزنند یک روحانی در روستا بود به نام آقای شاهینی، او پیشنهاد داد که چون سید نجات هم شهید نامش هم سیداست نام او را بر حسینیه بگذارند.

================

به روایت برادر و همسر شهید

در بحبوحه ی انقلاب سید به مسجد محل می رفت و تا دیر وقت به خانه نمی آمد، همیشه به او گفتم بالاخره یک روز تو را میکشند. روزی که شهربانی را گرفته بودند سید با ماشین صاحب کارش رفته بود درخانه ها و برای راهپیمایی و مجروحین ملحفه جمع کرده بود .

سید نجات آن زمان در مغازه الکتریکی کار می کرد، صاحب کارش آدم پولداری بود و خانه ای در عفیف آباد شیراز به سید نجات داده بود معمولا به مسافرت می رفت و خانه، اموال و خانواده اش را به ما می سپرد و خیلی به ما اعتماد داشت، بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران سید نجات به صاحب کارش میگفت: برو به فکر کارمند باش که من می خواهم وارد سپاه بشوم. یکبار هم صاحب مغازه اش به بانش آمد و به سید گفت همه امکانات در اختیارت ولی نرو اما نپذیرفت.

=================

به روایت برادر و همسر شهید

از همسر شهید سوال کردیم آیا امداد شهید را در زندگیتان مشاهده کنید؟ گفت : خدا شاهد است هر وقت بچه هایم یا خودم مشکلی داشته باشیم، سر گذری هم که باشد می آید سفارشی به من می کند و می رود و این تسکین دلم است. از زمانی که رفت کمتر اذان مغربی میشود که من دلم نگیرد و برای شهید گریه نکنم .=============================

دختر شهید (معصومه بانشی)  فکر میکنم صبح را که عصر می کنم به کمک پدر است، هیچ گله ای از پدرم ندارم و افتخار میکنم که پدرم در راه اسلام شهید شده و بعد از این همه سال هیچ احساس دوری از پدرم را ندارم و همیشه همراهم بوده است .

 ========================

به روایت مادر شهید امید علی بانشی

شهید سید نجات که یک سپاهی وفادار بود در یک غروب که تازه از خدمت امام خمینی (ره) به بانش آمده بود به خانه ی ما آمد و گفت: امشب مهمان دارم و می خواهم شیر بگیرم، گفتم شرمنده ام شیر نداریم چون امیدعلی نبود تا گاو را بگیرد با خنده گفت: این که چیزی نیست من کمکت میکنم وقتی کار تمام شد با خنده گفت: سلام امید را برسان و بگو امروز هم من جورت را کشیدم .

======================

به روایت همسر شهید

یک روز قبل از تشییع جنازه سید نجات ، پدرم با یکی از اقوام به خانه ما آمدند و از سید پرسیدند، خبری نداشتم که بگویم. مـرغـی خـریـده ودم  درکه آنرا ذبح کرد من به مرغ نگاه میکردم و گریه می کردم . به پدرم گفتم از یک مرغ این قدر خون می رود ؛ پس حال آنهایی که شهید میشوند چگونه است؟ پدرم خبر داشت که سید شهید شده اما چیزی نمی گفت.

==================

برادر شهید ( سید اولیاء )

سعادت نداشتم زیاد در کنارش باشم ، اخلاصی داشت که از با او بودن و همراهش بودن لذت میبردم، زمان زنده بودنش هم یک شهید بود و این را از اخلاق و رفتارش حس میکردم

=======================

شب قبل از تشیع جنازه سید نجات خواب دیدم: سید نجات آمد و گفت آماده شو برویم بانش، گفتم مگر تو آمدی ؟ گفت: بله، در کوچه دیدم یک ماشین پر از قند و قلیان جلوی در است و به سید گفتم اینها برای کیست؟ سید گفت: قلیان را برای مادرم آورده ام و قند را برای تو. گفتم: ما این همه قند را میخواستیم برای چه؟ سید لبخندی زد و گفت: لازم می شود.

فردا صبح پدرم و اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت را دادند. روز تشییع جنازه وقتی پدرم گفت امروز تشییع جنازه است باید برویم بانش. مثل یک فرد عادی رفتم مدرسه دخترم و اجازه اش را گرفتم. به معلمش گفتم من شوهرم شهید شده و میخواهم به بانش بروم.

====================

سید در اوایل جنگ مسئول پایگاه مقاومت بانش بود، در یک روز سرد زمستانی دیدم چند تا از بچه های ده دوازده ساله را سینه خیز به سمت حسینیه فعلی می برد و آنها را آموزش می دهد. وقتی به خانه برگشت به او گفتـم چــرا ایــن بچه ها را اذیت میکنی، سید گفت: بعد از این که من شهید شدم این بچه ها بسیج آینده بانش هستند و همان بچه ها بودند که شهدای چند سال آینده شدند، از جمله : شهید محمد بانشی، شهید سیف الله زارع مویدی، شهید هاشم بانشی، شهید دوست شهید رسول استوار و شهید ابراهیم بانشی از آن بچه ها بودند.

===============

به روایت همسر شهید

سیدنجات در محل کارش با یکی از پاسدارها سر اجرای حق بحثشان شده بود و سید ناراحت شده بود و استعفایش را نوشته بود، وقتی به خانه آمد گفت: می خواهم استعفا بدهم، شب امام خمینی به خوابم آمد و گفت: از صبح تا حالا خیلی ناراحت هستم به شوهرت بگو این لباس مقدس، لباس افتخار توست آنرا بیرون نیاور.

به سید گفتم آقا خیلی سفارش کرده این لباس را در نیاوری، تو راه خودت را برو، سید گفت : حالا آمدیم من رفتم و شهید شدم آنوقت چــه کـار مـی کنــی ؟ گفتم تو برای رضای خدا وارد سپاه شدی اگر شهید هم شدی افتخار من است .

===============

وقتی برادرم سید نجات به بانش می آمد، مادرم دائماً با نگاهش او را بدرقه می کرد. یک مرتبه سیدنجات روسری متبرک از دست امام برای مادرم آورد، به مادرم میگفت : من دیگر هیچ اتفاقی برایم نمی افتد چون غذای پشت دست امام را خورده ام و این خودش برای من برکت است.

==================

 به روایت همسر شهید

تبرک از دست امام هنگامی که محمد رضا بانشی فرزند حاج نجات اولین شهید روستا به درجه شهادت نائل گردید شیخ عبدالکریم امام جماعت بانش و سید نجات خطاب به مردم گفتند این آخرین شهید ما نیست، ما تازه بسم اله گفته ایم، این شهدا را کنار هم و یکجا به خاک بسپارید، اما سخن آنها را نپذیرفتند. (شهید سیدنجات چهارمین شهید روستا می با شد.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منیع : نرم افزار جامع شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش وانتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
هیئت خادم الشهدا

شهید امرالله بانشی

فززند نصرالله

ولادت : 16 شهریور 1356 بانش بیضا

شهادت : 1361 تپه 175 عین خوش

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش 

شهید امراله بانشی

من آن روز نتوانستم با اعضای واحد شهدا برای تحقیق به منزل شما (شهید امراله بانشی) بیایم از همان ساعت اول هم پشیمان شدم و وقتی دوستانم از شیراز برگشتند، پشیمانی ام بیشتر شد.

هم اکنون هم که قرار است زندگینامه تو را بنویسم از تو چیزی نمی دانم و بـه دلیلی که نمیدانم قرار است زندگینامه تو را بازنویسی کنم؛ تا مقداری از آن پشیمانیها کمتر شود و اطمینان دارم که در ادامه گوشه ای از رفتارها و زندگی تو برایم آشکار خواهد شد تا تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

از ایام کودکی تو چیزهای زیادی در دسترس نیست فقط این را می دانم که در سال ۱۳۳۷ متولد شدی کاش پدر و مادرت زنده بودند تا از آنها می پرسیدیم که در وجودت چه روزهایی را می دیدند که نام امراله را برایت انتخاب کردند. کاش بودند تا میفهمیدیم چگونه و با چه ترفندهایی آنان را خوشحال میکردی تا لحظه ای با دیدن خنده های تو درد فقر و نداری از چهره شان دور شود کاش بودند تا می دانستیم روزهای اول مدرسه چه حال و هوایی داشتی !

من از تو چیزی نمی دانم فقط از خانواده ات فهمیدم که بعد از دوران ابتدایی چند مدتی هم در شیراز تحصیل کردی ۱۹ ساله شدی و دوران خدمت سربازیت از شهریور ۵۸ شروع شد و دوران سربازی را ابتدا در شاهرود و سپس در اهواز گذراندی در همان ایام خدمت سربازی پدرت برایت خواستگاری میرود. خانواده همسرت به خاطر اخلاق خوش، خوش برخوردی و احترام تو نسبت به دیگران با ازدواجتان موافقت  کنند و چند مدت بعد از اتمام خدمت نظام وظیفه ازدواج می کنی. این را میدانم که حتی دوست نداشتی برای رژیم شاه خدمت سربازی هم بروی و با اجازه برخی روحانیون شیراز به خدمت رفتی و از اشتغال به کار دولتی در زمان شاه خودداری می کردی، این را هم برادرت گفت که در تظاهرات ضد رژیم شاه در همان مرخصی ایام سربازی شرکت میکردی و همزمان با دستور امام مبنی بر ترک سربازخانه ها تو هم سربازخانه

 

 

بعد از انقلاب هم مدتی در شیراز شغل آزاد داشتی و سپس در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شدی. از تو کم گفته اند اما گفته اند که خواندن قرآن جزء برنامه روزانه ات بوده و زیاد اهل مطالعه بودی و کتابهایی استاد مطهری و دکتر شریعتی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه زیاد می خواندی .

همسرت که هنوز عاشق پیشه و صبور به تو می نگرد گفت که به پدر و مادرت زیاد احترام گذاشتی لباسهای آنها را می شستی او می گفت که در بچه داری و پختن غذا هم به او کمک میکرده ای.

بسیار اهل صله رحم و خوش اخلاق بوده ای. خواهرت هنوز یاد آن روزهایی است که با او سلام و احوالپرسی می کردی و دستهایش را تکان دادی و میفشردی را به یاد دارد.

آری ! کسی که هر روز صبح قرآن میخواند و شبهای جمعه دعای کمیل ، نه خاکیان او را میشناسند و نه افلاکیان ، ما خاکیان که گرفتار تن و هوی و هوسیم و افلاکیان هم که از عشق خبر ندارند و از تحمل بار امانت ، فقط تو و امثال تو هستند که به امر خدا با تمام

وجود راه او را می پیمایند و با عشق به ولایت و رهبری مردان آسمانی به هر کاری دست می زنند.

گاه محافظ امام جمعه شیراز بودی و گاه لباس مبدل می پوشیدی و در میان اشرار و ضد انقلاب می رفتی و گاه در کردستان جنگ می کردی، در روز آخر هم که یکی از فرماندهان عملیات محرم بودی. آنقدر قلبت سرشار از یقین به حق تعالی شده بود که حتی از لحظه و مکان شهادتت هم خبر دادی و به همرزمت گفتی که من در تپه ۱۷۵ در خاک عراق در ساعت ۱۱:۳۰ روز ۶۱/۸/۱۰ شهید میشوم، مادرت وقتی خبر شهادتت را چند روز بعد شنید باور نمی کرد، اما آیا آینده و سرانجامی بهتر از این برایت آرزو داشت، شهادتت نشانه پاکی و مردانگی بود، هنر بود، هنر مردان خدا، هنر مردانی چون تو که با جسم و جان و مال به درگاه حق می شتابند. روزی که تو بعد از ۱۲ سال از شهادتت به روستایمان آمدی من نوجوان بودم، مردم به استقبالت آمدند و دوستان و همرزمانت با تو عهد میبستند که راهت را ادامه دهند.

حال تو بگو ! یادت هست به همسرت گفتی شما را به خدا میسپارم، نگرانی نداشته باشید، همسرت و دو دختر و پسرت همیشه تو را در کنار خود دیده اند، تو هیچگاه از آنان جدا نبوده ای و به قول آنها هنوز هم که ۲۵ سال از شهادتت میگذرد به آنها کمک کرده ای و هر چه از تو خواسته اند برای آنها فراهم نموده ای و اگر گاهی مواقـع هـم کمک نکرده ای کوتاهی از خودشان بوده است

حال تو هم کوتاهی ما را ببخش ، ببخش اگر خوب و شایسته تو ننوشتیم. والسلام / ویرایش و بازتایپ : هدهد

=====================

شهادت و لیاقت

به روایت همسر شهید

روزی که شهید زاهد بانشی ، به شهادت رسیده بودند ما داشتیم در منزل آب لیمو میگرفتیم ، صدای رادیو هم می آمد ، لحظه ای که نام شهید زاهد آورده شد، یک دفعه دیدم امراله شروع به کف زدن کرد، گفتم : خانواده این شهید الان عزادار هستند ، ناراحتند، شما هم اینجا کف می زنید ؟

گفت : «شهادت خیلی خوبه ، لیاقت میخواهد ، ای کاش این لیاقت نصیب ما هم می شد، خوشا به حال شهید زاهد، دوست دارم یک روز در رادیو اعلام کنند که امراله هم شهید شده است.

===================

پیکر شهید

به روایت همسر شهید

۲۰ روز پس از شنیدن خبر شهادت ایشان ماه محرم بود ، دل شور می زد، نگران پیکر شهید بودم، چون تا آن زمان هنوز هیچ خبری از پیکر او نبود و دوازده سال پس از شنیدن خبر شهادتش، جسدش آمـد – دائـم بـی تـابـی می کردم، با خودم میگفتم لابد الآن پیکرش زیر باران است از خدا خواستم که فقط یک اطلاعی از او برسد که جایش امن است .

همان شب شهید امراله به خوابم آمد و با اصرار زیاد به او گفتم تو را قسم  می دهم جایت را به من نشان بده تا خیالم راحت شود، دستم را گرفت و برد، به او گفتم کجا می روی؟ گفت : « میخواهم جایم را بهت نشان بدهم.» گفتم کجا ؟ گفت : بالای سر قبر علی اکبر فرزند امام حسین، این را که گفت یکدفعه از خواب بیدار شدم، دیگر صبر عجیبی پیدا کرده بودم ، خیالم راحت شد.

========================

عکس آخر

به روایت همسر شهید

قبل از اینکه ایشان به جبهه اعزام بشوند ، عکس گرفته بود و به من داد و گفت : « اگر شهید شدم و جسدم پیدا نشد ، این عکس را برای روز تشیع ببرید.» به او گفتم این طوری نگو ، ان شاءالله که می روی و شهید نمی شوی ، به سلامت بر می گردی .

با گفتن این جمله ایشان ناراحت شدند به من گفتند: «نه ! این گونه در حقم دعا نکن . از من میخواستند تا راضی باشم و در حقشان دعا کنم تا شهید بشوند.

=================

کمال همنشین

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امر اله ، دیگر احساس می کردم کسی را نداریم میگفتم آینده بچه هایمان چی میشه؟ دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، اما از بودن با او چیزهای زیادی یاد گرفته بودم ، بخصوص این که صبر عجیبی داشتم با این حال که سن سال من زیاد نبود و حدوداً ۱۸ سال داشتم .

=========================

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید

آخرین باری که او را دیدیم به بانش آمده بود تا از اقوام دوستان حلالیت بطلبد ، وقتی که به خانه ی ما آمد گفت: « درمدت دو ساعت ، ۲۵ خانه را سرزده ام و از همه حلالیت طلبیده ام و خداحافظی کرده ام .»

باورمان نمی شد در مدت دو ساعت ؟! اما انگار خودش می دانست که بارآخر است .

=====================

آدرس

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امراله یکبار از لحاظ مالی با مشکل مواجه شدیم ناراحت بودم ، میگفتم حالا باید از چه کسی کمک بخواهیم . همان شب شهید امر اله به خوابم آمد و گفتنند : « فلان خیابان فلان کوچه و ...» خلاصه آدرس را دادند و ما هم فردای آنروز همان آدرس را رفتیم، دقیقا همان جایی که سفارش کرده بودند، دفترچه حقوقی ایشان را گرفتیم و مشکلمان حل شد و تا آن روز اصلا به دنبال حقوق ایشان نبودم ، اما به سفارش خود ایشان ، دفترچه حقوقی شهید را گرفتم.

==============

کمک به همسر

به روایت همسر شهید

روزهایی که میخواستیم با هم به مسافرت برویم و یا به بانش برویم،

(منزل شهید از ابتدای زندگی در شیراز بوده) شهید امرالله لباس های بچه ها را برایشان می پوشید خانه را به کمک همدیگر مرتب می کردیم ، سپس عازم سفر میشدیم.

وقتی که مهمان داشتیم در کار آشپزی و بچه داری بـه مـن بسیار کمک می کردند روزهایی که برای خرید به بیرون از خانه می رفتیم ، ایشان یکی از بچه ها را بغل میکردند.

هر وقت که تعطیل بودند و یا به مرخصی می آمدند ، نیمه شب وقتی که دخترم گریه میکرد از خواب بیدار میشد و آب گرم و شیر خشک می آورد، برایش شیر درست میکرد با اینکه محافظ امام جمعه شیراز بود و کارهایش زیاد بود اگر میدید یکی از بچه ها سرما خورده اند و یا مهمان داریم مرخصی میگرفت و به خانه آمد و رسیدگی می کرد.

وقتی پست کاری ایشان شبانه بود صبحها از سر کار برمی گشت، از سر راه مقداری آش و نان میخرید، و همین که وارد منزل می شد ، دخترم لیلا را صدا میزد و او را از خواب بیدار میکرد ، پیش بندی برایش می بست و به او غذا می داد بعد هم آنقدر با او بازی می کرد که صدای خنده شان تمام خانه را پر می کرد.

=================

آرامش خاطر

به روایت همسر شهید

آنچه از شهید امرالله برایم باقی مانده همان اخلاق نیکوی او و فرزندانش هست ، سه فرزند از او برایم به یادگاری مانده ، دو دختر و یک پسر ، فرزند اولم لیلا که هنگام شهادت پدرش دو سال داشت، فرزند دومم زهرا ۹ ماهه بود و سومین فرزندم محمد هنوز به دنیا نیامده بود.

اسم هر سه تایی شان هم خود شهید امرالله گذاشت حتی پسرم محمــد کـه هنوز به دنیا نیامده بود، هنگام زایمان، ایشان در بیمارستان کنار تخت آمدند و شیشه شیر دستش بود، به من گفت: ناراحت نباش محمد را هم دیده ام.» با اینکه به شهادت رسیده بود اما چون به ما نظر داشتند ، گـاهـی مـی آمـد و نگرانی ما را بر طرف می کرد.

 

 

 

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید خورشید بانشی

فرزند محمد حسین

ولادت 24 خرداد 1334 بانش بیضا

شهادت : 1361 خرمشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگی نامه ی شهید خورشید بانشی

به روایت همسر - شهید خورشید طبق شناسنامه در 24/3/1334 به دنیا آمد.از کودکی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. او برای پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و با دوستانش هم بسیار صمیمی بود. کودکی را به تحصیل و نوجوانی را به کار در زمین کشاورزی گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند تا اینکه هجده ساله شد و به گارد شاهنشاهی پیوست و در نیروی جاویدان گارد) مشغول به کار شد. در تاریخ ۵۳/۲/۲ با هم ازدواج کرده و حدوداً هفت سال با هم زندگی کردیم. اوایل به خاطر شغلش تهران بودیم و بعدا به شیراز منتقل شدیم. چه مدتی که در تهران زندگی می کردیم و چه زمانی که شیراز بودیم هیچ وقت تنها نبودیم و همیشه  خانه ی ما شلوغ بود و پر از مهمان. به جرات میگویم؛ از هر کس بپرسید مهمترین خصوصیت شهید خورشید را مهمان نوازی و مردم داری او می داند. وقتی مهمان داشتیم سر از پا نمی شناخت، دائما در تلاش و تکاپو بود، از مهمان ها پذیرایی می کرد، در کارهای منزل و نگه داری از بچه ها به من کمک میکرد، ایشان اهل مسجد بود و خمس و زکات و به حجاب اهمیت زیادی می.داد، چهارده - پانزده سال در گارد شاه کار کرد اما از همان اول با آنها مخالف بود. در سالهایی که نجوای امام در گوش جانها پیچید او هم گارد شاه را ترک کرد و ۲ سال خانه نشین شد و پنهانی به تبلیغ رساله های امام پرداخت.

دو سال بعد از پیروزی انقلاب به نیروهای اسلامی و تیپ پنجاه و پنج هوابرد ارتش پیوست. زمان جنگ نیز به دعوت امام لبیک گفت و همراه دیگر یاران در جبهه های حق علیه باطل به دفاع پرداخت. ایشان از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم درجبهه بود.

حتى بعضی مواقع برای ماندن در جبهه از مرخصی هایش هم استفاده نمی کرد. بعد از چند ماه تلاش در جبهه های کردستان خواستار رفتن به جبهه ی جنوب شد و به عشق شهادت در سوسنگرد و شوش به دفاع از وطن پرداخت. شهید خورشید قبل از شهادت از دوستش خواسته بود که بر سر او آب بریزد تا غسل شهادت کند. ایشان در تاریخ 3/2/1361 در منطقه پل نو خرمشهر در عملیات آزاد سازی خرمشهر، در حال خواندن نماز مغرب وعشا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت می رسند. بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

به روایت برادر شهید

تفاوت

خورشید خیلی مهمان نواز بود . آن وقت ها یک پسر ساده ای بود که وقتی به روستا می آمد مردم او را اذیت . کردند اما خورشید او را به خانه می آورد و به مادرمان میگفت مادر ثواب دارد هر چه می خواهی به من بدهی به این بده، بعد او را می شست و شبها پیش خودش می خواباند.

============================

به روایت برادر شهید

همیشه دوست داشت مهمان داشته باشد . دست به خیر بود و کمک همه می کرد.هر وقت که به سر کار می رفت تا دو - سه ماه برنمی گشت. به همین خاطر قبل و بعد از رفتن به سر کار اقوام را دعوت می کرد .بار آخری که میخواست به جبهه برود مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد از همه حلالیت طلبید و بچه ها را بوسید.

آن بار (بار) (آخر) گوساله ای خرید و همه ی فامیل را جمع کرد و تا صبح همه بیدار بودند و صحبت میکردند و می خندیدند.

==========================

به روایت برادر شهید

خورشید علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و معمولا از مدرسه فرار می کرد. فرارش معمولاً ده روز طول می کشید و بعد از آن پدر او را بــه مـــدرسـه بـر می گرداند، همیشه میگفت نمیدانم چرا زمان سربازی من نمی رسد تا من هم به سربازی بروم تا اینکه یک روز رفت پیش ژاندارمـی که در روستا بود. آن ژاندارم وقتی شناسنامه خورشید را دید به او گفت: تونمی توانی به سربازی بروی. خورشید که دوست داشت به سربازی برود و از مدرسه رفتن خلاص بشود از علت آن پرسید. ژاندارم در جواب او گفت:تو در شناسنامه خانم خورشید هستی نه آقا خورشید پس نمیتوانی به سربازی بروی.

==================

به روایت همسر شهید

وقتی به شهید خورشید می گفتم : من غریبم ، مادر ندارم، می گفت: مادر نداری، من خواهر و مادرت هستم، اگر اتفاقی برایت بیفتد خودم مرخصی میگیرم و از تو مراقبت میکنم، وقتی مهمان داشتیم من ظرف می شستم ایشان سفره را می انداخت و جمع می کرد و به بچه ها رسیدگی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

زمانی که انقلاب شد تا یک هفته نگذاشتم سر کار برود و وسایلش را از گارد شاه بیاورد. بعد از انقلاب هم خیلی اصرار کردم که وارد ارتش نشود اما او می گفت ارتش حالا ارتش شده ، قبلا که ارتش نبود.

===================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید خیلی به حجاب اهمیت می داد. حتی قبل از انقلاب ، زمانی که در تهران زندگی میکردیم حجابمان را به خوبی رعایت می کردیم. ایشان اگر خانم بی حجابی را میدید و نمیتوانست به او تذکر بدهد حیا می کرد از ما میخواست که این کار را انجام بدهیم می گفت حتی یک تار موی زن را مرد نباید ببیند.

==============

مثل اینکه به ایشان الهام شده بود که زودتر از من از دنیا می رود. صبحها که می خواست از خانه بیرون برود به ما می گفت : اگر برنگشتم شجاع و دلیر باشید.حتی قبل از انقلاب هم این حرف ها را می زد و می گفت : زودتر از تو میمیرم، شاید می خواست به نحوی مرا آماده ی دوری کند.

====================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید برایم تعریف کرد که  یک شب خواب می بیند مردم او را در قبر می گذارند و او هر چه فریاد میزند که مرا برگردانید هیچ کس توجه نمی کند. در همان خواب از ایشان پرسیده بودند، آیا خمس و زکاتت را پرداخته ای ؟ ایشان تا آن موقع خمس و زکاتش را حساب نمی کرد اما بعد از آن خواب مقید به پرداخت خمس و زکات شد. حتی وقتی که عازم بود خواهر خود را مامور این کار کرد.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
هیئت خادم الشهدا

شهید ایرج بانشی

فرزند حبیب الله

ولادت 3 فروردین 1341 بانش

شهادت 12 اسفند 1362 جزیره مجنون

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش بیضا

شهید ایرج بانشی

نام پدر: حبیب اله

تولد ۱۳۴۱/۱/۳ بانش بیضا

شهادت: ۶۲/۱۲/۱۲

هنگام غروب آفتاب ، روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی ، کودکی زیبا دیده به جهان گشود. نام ایرج را مادرش برای او انتخاب کرد از همان کودکی بچه ی آرام

و صبوری بود.

دوران ابتدایی را، در روستای بانش در مدرسه ی ابتدایی سام بانش گذراند . خیلی اهل درس و مشق نبود ، اما درس را خوب می فهمید. در تابستانهای دوران تحصیل گاه گاهی، در آسیاب به پدر کمک میکرد. بعد از آن به شیراز رفت، شاگرد خیاطی بود و شبانه

درس می خواند.

در دوران انقلاب به فعالیتهای سیاسی از قبیل ، پخش اعلامیه های انقلاب اسلامی و شرکت در راهپیمایی ها دست زد. در یکی از روزهای راهپیمایی دستگیرشد و ۱۴ روز در زندانهای ساواک بود.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و حمله ی ناجوانمردانه صدام مزدور به حریم کشور عزیز اسلامی ایران در سال ۶۰ در اولین فرصت  خود را به ارتش اسلامی معرفی کرد و با میل و رغبت تمام به خدمت سربازی در نیروی هوایی اعزام شد تا بتواند دین خود را نسبت به اسلام و امامش ادا نماید. از طریق پایگاه بهبهان به پایگاه ۷ ولیعصر خوزستان اعزام شد.

ایرج سربازی مومن و رزمنده بود. از اخلاقی شایسته و رفتاری نیکو برخوردار و به تمام معنا انسانی آرام متین ، فروتن و صبور بود. تکالیفی که بر عهده وی گذاشته می شد به نحو احسن انجام میداد. از آنجا که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هرگونه ایثار، جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلامی دریغ نمی ورزید. آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

سرانجام در مورخه ۶۲/۱۲/۸ یا به روایتی ۶۲/۱۲/۱۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز عملیات یا رسول الله  با یکی از همرزمانش زخمی شد که آنها را با قایق به عقب برگرداندند، در بین راه دوباره مورد هدف قرار گرفته و به فیض شهادت نایل آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. با اینکه دوستش تلاش میکند جنازه را به عقب بیاورد ولی دوستش هم شهید میشود جنازه ایرج را نمیتوانند به عقب برگرداند و در جزیره مجنون می ماند .

چون تقریباً مطمئن بودند که شهید شده در همان سال ۶۲ با کوله باری از انتظار و امید که او روزی خواهد آمد لباسها و عکس هایش را تشییع کردند و بعد از ۱۵ سال ایرج را این بار با چند تکه استخوان در سال ۷۷ در تاریخ (۷۷/۱۰/۲۵) تشییع کردند. بازنویس،ویرایش و بازتایپ : هدهد

=================

خاطراتی از شهید ایرج بانشی

زیبا رو

به روایت مادر شهید

قبل از تولد ایرج یک پسر زیبارو را دیدم که نامش ایرج بود.وقتی ایرج به دنیا آمد اسم آن پسر را برای پسرم انتخاب کردم ایرج خیلی زیبارو بود ، ۶ الی ۷ ماهش بود که مریض شد دکتر :گفت باید امشب بیمارستان بـمـانـد مـن بـه دکتر گفتم داروهایش را بدهید من از اینجا میروم می ترسیدم ایرج را داخل بیمارستان تنها بگذارم.

===================

به روایت مادر شهید

کبوتر

خواب دیدم با دخترم هستم، تعداد زیادی کبوتر روی زمین است، جلو رفتم و دو تا از کبوترها به طرف من آمدند آنها را بوئیدم و گفتم ایـن هـا بـوی آشنا می دهد، این پرنده ها مال من هستند، چند روز بعد خبر شهادت ایرج را آوردند.

========================

به روایت خواهر شهید

پنجره

در شیراز که خیاطی میکرد در خانه برادرش زندگی میکرد. پنجره اتاق خود را روزنامه زده بود وقتی به او گفتیم چرا روزنامه چسبانده ای و اتاق را تاریک کرده ای گفت زن داداش شاید بخواهد آزاد باشد و من مزاحم او باشم و وقتی زن برادرش هم به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت ایرج اشکالات درسی او را بر طرف می کرد.

=====================

اعلامیه

به روایت خواهر شهید

ایرج در تظاهرات شرکت میکرد ، وقتی از شیراز می آمد اعلامیه با خودش آورد؛ تا شب ها بروند و به دیوار بزنند. شـب هـا کـه بـرای چسباندن اعلامیه می رفتند ، من را هم با خودشان می بردند.

=====================

دستگیر شدن توسظ ساواک

زمان انقلاب ، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. ساواک ایرج را گرفت و چند روز گم شد و از او خبر نداشتیم ، از روی لیستی که داخل کلانتری بود فهمیدیم که ایرج را گرفته اند، او ۱۴ روز در زندان های ساواک بود. پدر کسی را نداشت و آن موقع هم می ترسید بگوید که بچــه مـن را گرفته اند . پدرم۱۰۰ تومان به پسر دایی ام که سرباز بود داد و پسر دایی هم به کمک یک نفر دیگر ایرج را آزاد کرد.

===============

رساله و توسل

به روایت برادر شهید

زمانی که من و ایرج مجرد بودیم با چند نفر از دوستانمان می نشستیم و رساله شریعتمداری را میخواندیم ، بعد ما شدیم مقلد امام ؛ شیخ بهمن که یکی از دوستانمان بود در دوره شاه به ما برنامه های دینی را یاد می داد. او خیاطی هم میکرد، شبی که عروسی برادرم بود، ایرج هـم لباس دامادی برادرم را می دوخت و هم دعای توسل را می خواند.

==================

جزیره مجنون

به روایت برادر شهید

سال ۶۲ که ایرج شهید شده بود، یکی از دوستان ایرج که خانواده اش با ما رابطه داشتند، گفتند: موقعی که ایرج تیر خورده بوده علی آزادی که همراه ایرج بود می خواسته جنازه ایرج رو با خودش بـر گـردانــد که خودش هم شهید می شود و او هم پیدا نمی شود، من و چند نفر از دوستان رفتیم جزیره مجنون اما چیزی دستمان را نگرفت و برگشتیم.

================

خداحافظی

به روایت خواهر شهید

شبی که می خواست جبهه برود خانه ما آمد و گفت که باید بـرایــم فلان غذا را درست کنی تا خانه ات بمانم من هم درست کردم. وقتی می خواست خدا حافظی کند خیلی گریه کردم سه بار برگشت و برایم دست تکان داد و من هم برای او دست تکان می دادم

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید رسول nH¼TwH

فرزند ابوالحسن

ولادت : 1351 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید رسول استوار

- تولدش برف بود و وداعش باران...

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه  هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.

خدا خدا می کردم و از شهید میخواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند. 

          همراه می شویم با این خانواده از خاطرات این نوجوان چهارده ساله:

در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان پنجاه و یک دومین فرزند خانواده به دنیا آمد که او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، او در کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی چلوکبابی کار می کرد.....

رسول با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود در مراسم عزاداری محرم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.

به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخت که ما هنوز نشناخته ایم، د واقع به عشق امام به جبهه رفت.

اسفند 65 بود که این نوجوان 14 ساله دیگر طاقت ماندن نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمنان اسلام و ایران جنگید.

سرانجام این نوجوان اما بزرگ مرد در چهارمین روز سال 66 بر اثر اصابت ترکش در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

برگرفته از نرم افزار بهانه، درباره شهدای گرانقدر بانش بیضا

تایپ و ویرایش جدید توسط هدهد.

 

وصیت نامه شهید رسول استوار

با سلام و درود فراوان به پیشگاه حضرت ولی عصر و نایب بر حقش امام خمینی و همچنین به تمام شهدای از صدر اسلام تاکنون وصیت نامه خود را آغاز می کنم:

اینجانب رسول استوار نسبت به وظیفه ای که داشتم تا دین خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کرده باشم جهاد در راه خدا که بهترین راه سعادت و رستگاری است انتخاب کردم و همیشه آرزویم این بوده است که بتوانم در راه خدا جهاد کنم و در این راه هم به سوی او که همه از اوییم کشته شوم ؛ تا توانسته باشم راه سرور شهیدان حسین بن علی (ع) را ادامه دهم.

از امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که اولاً امام را تنها نگذارند و دعا برای سلامتی او را فراموش نکنند و ثانیاً رزمندگان اسلام را در جبهه ها همانطور که امام عزیز فرمودند اگر میتوانید به جبهه بروید و اگر هم توان جبهه رفتن ندارید با کمک های مالی

خود رزمندگان را یاری کنید.

در پایان از خانواده محترم تقاضا دارم که اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که من عزیزتر از علی اکبر امام حسین (ع) نیستم که حضرت زینب تحمل ۷۲ شهید را کرد. صبر و حوصله پیشه کنید که خداوند افراد صبور را دوست دارد.

از کلیه دوستان و آشنایان و اهالی محل خواهانم اگر من شهید شدم حلالم کنند.

والسلام – رسول استوار

====================

 

به روایت پدر شهید

وقتی با رسول برای ثبت نام جبهه رفته بودیم، بنده خدایی او را از جبهه ترساند. به او گفت: اگر جبهه بروی، تیر میخوری، پاهایت قطع میشود، چشمانت کور میشود، ممکن است هر اتفاقی برایت بیفتد. شهید در جواب او گفت: اگر من و تو به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود، این جبهه، جبهه امام حسین است، نباید خالی بماند.

=======================

به روایت مادر شهید

رسول دوران نوجوانی اش تب مالت گرفت به من میگفت: برایم دعا کن تا خوب شوم و بتوانم به جبهه بروم. در واقع جبهه رفتن برای او یک آرزو شده بود.

وقتی به من گفت میخواهم بروم جبهه به او گفتم تو سن و سالی نداری الآن موقع جبهه رفتن تونیست در جوابم :گفت به این نوار مداحی گوش کن، مداح از اذیت و آزارهایی کـه بـچـه هـای امام حسین(ع) در کربلا دیده اند صحبت می کرد. بعد از شنیدن نوار به من گفت اگر نگذاری به جبهه بروم فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلویت را می گیرم.

به روایت مادر شهید

آخرین لحظه ای که رسول را دیدیم داشتیم ناهار می خوردیم که صدای بلندگو آمد مقداری از غذا را برداشت و غذا را تمام نکرده با عجله از خانه بیرون زد، باران می آمد، من و پدرش و بچه ها به دنبال او رفتیم اما من به او نرسیدم و دیگر نتوانستم او را ببینم.

===============

به روایت مادر شهید

رسول خیلی زرنگ بود، با خودم میگفتم او اگر داخل آتش هم برود سالم بر می گردد اما بعد از دیدن یک خواب مطمئن شدم او شهید می شود.خواب دیدم که رسول در جبهه است، از پدرش خواستم که او را بیاورد، ولی پدرش در جوابم گفت یک نفر می خواسته به جبهــه بـرود اما مادر و خواهرش مانع رفتن او شدند ، بعد از مدتی تصادف کرده و مرده کسی سر قبر او نمی رود. خوشحال باش که رسول در جبهه است. بعد از دیدن خواب دلهره داشتم و به دلم برات شده بود که رسول شهید می شود.

رسول چند کبو تر داشت که وقتی او به جبهه رفت، آنها هم به کوه رفتند و بعد آمدند و سپس باز هم رفتند.

=====================

به روایت خواهر شهید

روزی که خبر شهادت رسول را آوردند با اینکه بچه بودم خودم را میزدم. موقعی که جنازه شهید را دیدم، دلم میخواست دهانش را با کنم ببینم چه طوری شهید شده چون به من گفته بودند: رسول ترکش خورده، فکر می کردم باید چیزی در دهانش باشد.

===================

رسول خیلی نسبت به من مهربان بود و هرچه می خواستم برایم می خرید مهربانی برادرم هنوزهم ادامه دارد. یک بار خیلی ناراحت بودم ، رسول به خواب پسرم آمده بود و مقداری پول و میوه به او داده و گفته بود: من دائی ات هستم اینها را به مادرت بده و بگو ناراحت نباش.

 

 

======================

به روایت برادر شهید – صادق استوار

رسول پسر کاری و زرنگی بود. تابستان ها حتی تا چهارده - پانزده روز پشت سر هم چوپانی می کردیم. روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم. زمانی که می خواست سوار ماشین بشود دو تا نوار که برای دوستانش بود را به من داد و سفارش کرد که آن ها را به صاحبانشان بدهم.

=====================

به روایت برادر شهید - رضا استوار

رسول دل بزرگ و دریایی داشت. وقتی شیراز کار می کرد، مادر بزرگمان فوت کرد. ما همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم وقتی که رسول از شیراز آمد، ما را دلداری داد روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم او دست نوازشی به سرم کشید و با خاطره های خوب از هم جدا شدیم.

===================

به روایت برادر شهید – آیت استوار

خوش اخلاقی او را فراموش نمی کنم. معمولا با آشنا و غریبه گرم می گرفت. من زیاد سوار دوچرخه  او می شدم و یادم هست وقتی از شیراز می آمد برایم سوغاتی می آورد و یک بارهم برایم تک پوش آورد.

ادامه دارد.......هدهد

================

به روایت همرزم شهید - محمد رضا یزدانپناه

رسول بین بچه های گردان از همه آرام تر بود. در این مدتی که با هم بودیم، اکثر اوقات به جای دیگران هم نگهبانی می داد و در انجام مسائل شرعی بی نظیر بود. دو روز قبل از شهادتش هم میشد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خاص شده بود، با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانی و صداقت بود، همه را در بغل می گرفت و می بوسید.

======================

به روایت همرزم شهید – محمدرضا یزدانپنا

عزیز دلم رسول یک سال از من کوچک تر بود ، در مدرسه هم بازی بودیم. لاغر اندام و نسبت به سنش قد بلند بود.

برای رفتن به جبهه اسفند ماه شصت و پنج بود که برای ثبت نام به سپاه بیضاء رفتیم. ما را به مقر صاحب الزمان شیراز بردند و از آنجا ما را به اهواز اعزام کردند.

در تقسیم بندی اهواز من و رسول جزء لشکر نوزده فجر، گردان امام حسین (ع) شدیم گردانی که همه عشق آن را داشتند.

حدود بیست و پنج روز ما را آموزش دادند. ما جزء نیروهای پدافندی در منطقه  شلمچه بودیم.

بعد از عملیات کربلای پنج بود و دشمن برای از بین بردن نیروهای ما از هر آتشی استفاده می کرد.

مسوولیت رسول تک تیر انداز بود. روز شهادتش چهارم فروردین با هم در سنگر بودیم. ساعت سه بعد از ظهر بود. آنقدر آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. رسول می خواست به سنگرهای قدیمی عراق برود و مهمات بیاورد که من جلوی او را گرفتم. نمی دانم برای چه کاری بیرون رفت که نزدیک او خمپاره زدند. ده ،  دوازده ترکش به بدنش خورده و استخوان زانویش بیرون زده بود ولی سر وصورتش کاملا سالم بود اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم، چهره ای شاد و بدنی پر از خون داشت. بعضی از زخم هایش را با چفیه بستم ، با یکی از دوستان بدن نیمه جان او را در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم. لحظاتی که بدنش زخمی بود نام مبارک امام حسین (ع) را صدا می زد. دو - سه روز در بیمارستان بستری بود و در آخر به آرزویش که وصال یار بود رسید.

روز یازدهم فروردین شصت و شش که روی دستهای مردم تشییع می شد به او غبطه می خودم که چه استقبال و تشییع جنازه با شکوهی دارد.

امروز بعد از حدود بیست سال با خودم می گویم :

بود سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه کو برادر های من

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۲
هیئت خادم الشهدا

شهید ولی الله بانشی
نام پدر :  مرحوم خدایار ؛ نام مادر : شهربانو
ولادت : ۱۳۴۸/۱/۱ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۳/۸ فاو
آرامگاه : روستای بانش بیضا

روحش شاد و یادش گرامی

نثار روح مطهرش و روح پاک پدر بزرگوارش صلوات و فاتحه

========================================

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید ولی الله بانشی

اولین روز آشنایی من (علی رضا بانشی دوست و همرزم شهید و شهید ولی اله در مسجد و حدود سن هشت سالگی بود . او متولد سال هزارو سیصد و چهل و هشت بود و چند سالی از من بزرگتر بود. در همان سن نوجوانی در مسجد کتابخانه ای راه اندازی کرده و مسوول آن بود. در دوران راهنمایی که همزمان با سالهای اول انقلاب بود با حدود یازده نفر از بچه های مسجد (شهید علاء الدین ، مهدی بانشی، ولی ، محمد بانشی و ... گروهی به نام یاوران حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادیم و شهید ولی اله هم سرپرست گروهمان شد. البته عده ای نیز مخالف این گروه بودند و خوششان نمی آمد... برای اینکه افراد عضو این گروه شوند به پیشنهاد شهید امتحان احکام گرفته می شد و هر کس موفق میشد به عضویت گروه انتخاب می شد.

بیشتر وقتمان را در مسجد میگذراندیم ، شب و روز برایمان فرقی نداشت ، در واقع در مسجد پا گرفتیم. شبها تا دیر وقت در مسجد بودیم ، تدارکات مسجد با ما بود ، همه جور کار فرهنگی می کردیم، عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم، بر دیوارها شعار می نوشتیم ، برای روز قدس ماکت درست میکردیم و عکس امام را به صورت کلیشه (قاب) در می آوردیم و .. برای مناسبتهای خاص مقاله مینوشتیم، یادم هست یکبار در مراسم شلوغی که فکر می کنم بیست ودوم بهمن بود ولی اله مقاله ای را آنچنان با صدای بلند و محکم و رسا خواند که همه بزرگترها به وجد آمده بودند و آقای شاهینی روحانی محل از او تقدیر و تشکر کرد. شهید ولی اله علاقه خاصی به آموزش و فراگیری قرآن داشت ، هم خود از دیگران قرآن آموخت و هم آنچه از بزرگترها آموخته بود به دیگران یاد می داد . پیشرفت او نه تنها در زمینه فرهنگی ؛ بلکه در زمینه علمی نیز چشمگیر بود انصافا در درس و مدرسه سرآمد بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس بانش گذراند . در مدرسه پیش نماز و عضو انجمن اسلامی بود ، بعد از اتمام دوره راهنمایی ، قصد داشت برای ادامه تحصیل به هرابال، مرکز بخش، برود اما چون آنجا را مناسب ندید به شیراز رفت . پسری پرتحرک و باجذبه بود، اعتماد نفس بالایی داشت. وقتی تصمیمی را با قاطعیت میگرفت، به حرف هیچ کس جز کسی که خیرخواه او بود توجه نداشت و کار را نیمه رها نمی کرد اما اگر جایی اشتباه می کرد عذر خواهی می کرد. اهل صله رحم و بسیار شوخ طبع بود هیچ وقت ندیدم اخم کند.

دوستان را به نماز خصوصا نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر و حفظ نظام جمهوری اسلامی سفارش میکرد ، به خانواده شهدا و در درجه اول به مادران شهدا بسیار اهمیت داد .

اوایل انقلاب مدتی با شهید علاء الدین در پایگاه مقاومت بانش نگهبانی میدادند و بعضی اوقات مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند. اسفند ماه سال شصت و سه وقتی شهید سیف اله زارع مویدی که از دوستان صمیمی ما بود به شهادت رسید با چند نفر از دوستان قول دادیم که اسلحه او بر زمین نماند . ولی اله اولین بار در چهارم فروردین ماه سال شصت و چهار به جبهه اعزام شد و مدتی در جزیره مجنون و جفیر بود.

اوایل مهرماه سال شصت و چهار همراه با یکدیگر در منطقه هورالعظیم بودیم . ولی اله بسیم چی بود ، در روز تاسوعا بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ مجروح شد و مدتی مرخصی رفت. در این مدت در دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی شیراز و مدتی هم در مجتمع رزمندگان مشغول تحصیل بود و در بعضی مواقع هم به عنوان امدادگر در بیمارستان چمران شیراز فعالیت می کرد.

ولی اله که در جبهه بزرگ شده بود، دیگر توان ماندن نداشت و روح او آنقدر بزرگ شده بود که دنیا برای او مانند قفس بود. با شهادت شهید اکرم شوق شهادت و هجر دوری از دوستان در او نمایان شد و یک هفته بعد با هم عازم اهواز شدیم در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم میگفت این بار از خدا قولی گرفته ام و آمده ام ان شاء اله نتیجه می گیرم.

در منطقه فاو بودیم اما شهید به خط اول رفت و به عنوان تخریب چی خدمت کرد و من در خط دوم و به عنوان بسیمچی بهداری بودم. آخرین بار یک ماه قبل از شهادتش به صورت تصادفی او را در فاو دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، با توجه به حرفی که در اتوبوس زده بود؛ فکر می کردم که این دیدار آخر است.

مدتى بعد من هم مجروح شدم و جهت مداوا به بیمارستان انتقال یافتم و بعد شنیدم که ولی اله در شب هشتم خردادماه که مصادف با نوزدهم رمضان بود در منطقه عملیاتی فاو برای کاشت مین به همراه دو نفر دیگر به فاصله صد متری دشمن میروند و بعد از انجام ماموریت در سحرگاه و حین نماز صبح ترکش به ناحیه سر و گردن او اصابت میکند و ساعتی بعد به شهادت میرسد.

ای صبا امشبم مدد فرمای / که سحرگه شکفتنم هوس است

حالا من فهمیدم که ولی اله یعنی چه و پیرو علی بودن چکونه است. همچون مولایت علی بزرگ بودی ، مسجد خانه تو بود و قرآن کتابت !

پس بگو چرا شبهای قدر این همه تکاپو داشتی!؟ و آن دعای کمیل هایی که می خواندی بین تو و حضرت علی (ع) فاصله بود!

از ولی خدا نماز شب را آموخته بودی و به راستی علی وار زندگی کردی و علی وار عروج... بازنویس و تایپ و ویرایش توسط هدهد

 

وصیت نامه شهید ولی الله بانشی

من المونین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.

با درود فراوان بر آقا امام زمان و نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام بر امید امت و امام آیت اله منتظری و خدمتگزاران به اسلام و ا انقلاب اکنون که راه حق را شناخته و باطل را نیز شناخته ام میخواهم بالاترین سرمایه خود را که خدا به من هدیه کرده است و آن جان بی مقدار و آخرین سرمایه من است را به او بازگردانم و آن را در راهش به او هدیه کنم .

مادرم کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از خون امام حسین و شاهزاده اکبر رنگین تر نیست. به جهان خوران شرق و غرب بگویید : اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشید، اگر گلوله هایتان قلبم را سوراخ کنند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و آرزوی فرار از دینم را به گور خواهید برد. بگویید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که امام حسین (ع) این سرور شهیدان را تنها گذاشتند ما تا آخرین قطره خونمان از اماممان و از ناموسمان دفاع خواهیم کرد و به پیام اماممان خمینی بت شکن لبیک گفته و هرگز جبهه ها را خالی نخواهیم گذاشت.

وای بر آنان که راه حق را شناخته اند و به یاری آن نتافته اند .

وای بر آنان که وظیفه دارند و قدرت دارند به جبهه بروند اما از آن فرار می کنند آنان بدانند که خدای متعال کیفر این کناهان را به آنان خواهد داد.

ای اسلامیان برخروشید و به رهبری حسین زمان خمینی بت شکن، پرچم اسلام را بر سرتاسرجهان برپا کنیم.

ای مادران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در فردای قیامت نمی توانید در محضر خدا، جوابگوی حضرت زینب(س) باشید.

خدایا هنگامی که با دشمن روبرو میشوم فکر این دنیای فریبنده را از دلم بیرون کن و فکر خود را در قلبم جای ده و گامم را مستحکم نما.

خدایا! به سوی تو می آیم مرا در جو ار رحمت خود سکنی ده.

از شما امت مسمان بانش و آنها که بنحوی حقی بر گردن من دارند می خواهم مرا حلال کنند و از تقصیرات من بگذرند و برای زحمت هائی که کشیده اید و از شما پدرم و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید. والسلام  /  ولی الله بانشی

======================================

===================

خاطراتی از شهید ولی الله بانشی

===================

به روایت خانواده و دوستان شهید

وقتی از برادران و خواهر شهید پرسیدیم با دیدن چه کسی به یاد شهید ولی اله می افتید، گفتند: همرزمان او . علی رضا بانشی نگهدار و مهدی بانشی مختار.

یکی از همرزمان شهید میگوید: پس از شهادت شهید ولی اله، مادر شهید هر وقت می فهمیدند به خانه شان آمده ایم بسیار خوشحال می شدند و اگر خانه نبودند باوجود اینکه ایشان ناراحتی قلبی داشتند با هیجان و نفس زنان خودشان را به خانه می رساندند و به ما می گفتند :احساس می کنم ولی اله آمده.

======================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

از سنین نوجوانی با هم دوست بودیم، گروهی تشکیل داده بودیم با نام یاوران خادمان حرم حزب جمهوری، شب ها تا دیر موقع در مسجد می ماندیم و آب حوض مسجد را خالی می کردیم و آن را میشستیم، سپس حوض را پر از می کردیم. مقاله مینوشتیم که بعدها یکی از مقالاتمان را شهید ولی اله خواند و همه او را چون بیانی شیوا و صدایی رسا داشت تحسین کردند، در مسجد نوبت گذاشته بودیم و هر روز یکی از رفقا مکبر می شد.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

در جبهه جزیره مجنون دیدم شهید ولی اله مشغول شنا کردن است. به او گفتم از آب بیا بیرون، ممکنه زالو به پایت صدمه بزند، حداقل بگذار آدم چاقی شنا در کارون بیاد توی آب تا زالو ها هم به نان و نوایی برسند. شهید ولی اله گفت: آدم های چاق هم می آیند. نترس این زالوها با ما آشنا هستند .

========================

یک بار هم در دوره آموزشی شنا برایمان گذاشتند، ما را کنار رود کارون بردند جلیقه نجات به ما دادند و گفتند: باید از این طرف رودخانه تا آن طرف شنا کنید، همه با هم شروع کردیم، وقتی به کنار آب رسیدیم، دیدم شهید ولی اله رسیده بود.

========================

به روایت همرزم شهید

همیشه به دوستانمان سرکشی میکرد و به دیدارشان می رفت یک بار در خواستیم به دیدار بانشیها برویم و مجبور بودیم فاصله  زیادی را پیاده برویم، هوا طوفانی بود و سر و صورت ما پر از گرد و خاک شده بود ، در میان راه خسته شده بودم به او گفتم چرا ما برای یک دیدار این همه خودمان را به زحمت می اندازیم؟ شهید ولی اله گفت: مگر نمیدانی اینها صله رحم است و ثواب زیاد دارد .چندین بار هم به بیمارستان برای دیدار دوستانمان که مجروح شده بودند رفتیم.

عمه شهید : در مرخصی ها که از جبهه می آمد ،سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

عمه شهید در مرخصی ها که از جبهه می آمد ، سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

همرزم شهید: خودشان به مسجد می رفتند و با دیگر جوانان هم دوست می شدند و آنها را با مسجد آشنا می کردند همیشه سفارش می کردند که به مسجد بروید روز قیامت مسجد از همسایگانش شکایت خواهد کرد.

==============

به روایت همرزمان شهید

شهید ولی اله همیشه با وضو بود و شبها قبل از خواب سوره واقعه، صبحها زیارت عاشورا میخواند. دوشنبه شبها دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل در جبهه به راه بود شهید هم از اعضای پر و پا قرص این طور مراسمها بود.

گاهی آنقدر دعای کمیل او با توجه بود که پس از دعا صورتش بر افروخته بود.

==================

چند شب بود وقتی از خواب بیدار می شدم شهید را نمی دیدم با خودم فکر می کردم که همین اطرف است، دوباره میخوابیدم. یک شب کنجکاو شدم ببینم او کجاست؟ بیرون رفتم دیدم در بیابان نماز شب می خواند، آرام برگشتم فردای آن روز از شهید پرسیدم : شبها نیستی؟ کجا میروی ؟گفت: هیچی همین اطراف گشتی میزنم، و آبی می خورم و بر می گردم .

====================

 به روایت همرزم و خانواده شهید

با اینکه از او کوچکتر بودم ، او را اذیت می کردم، حتی به یاد دارم که یک بار او را با باطری قلمی زدم اما هیچ گاه در صدد جبران بر نمی آمد یادم نمی آید که مرا کتک زده باشد.

تا وقتی که او بود من به نماز و درسم اهمیت زیادی میدادم چون ایشان به این امور تاکید زیادی داشتند. خودش هم بسیار درس خوان و اهل مطالعه بود، به تحصیل علاقه داشت و برای یاد گرفتن هرجا که لازم بود میرفت.

هیچ گاه چیزی را تنهایی نمی خورد، تغذیه اش را که از مدرسه می گرفت با خودش می آورد خانه و به من میداد. در فصل درو وقتی گندم یا جو به مغازه میبرد و سیب ترش میخرید به ما هم می داد . اگر در خانه هم چیزی کم بود اعتراض نمی کرد.

====================

به روایت پسر خاله شهید

با تعدادی از دوستانمان برای تفریح به نزدیک کوه رفته بودیم، شهید ولی اله برادرش را هم با خودش آورده بود. نزدیک کوه که رسیدیم ، برادرش شروع به گریه کردن کرد و میگفت من جلو نمی آیم، چون کوه دارد حرکت میکند و الآن فرو می ریزد. خلاصه ما به ستوه آمده بودیم اما شهید ولی اله با صبر و حوصله تمام با برادرش صحبت میکرد و برایش توضیح میداد که ببین این حرکت ابرها است کوه ریزش نمی کند و در حد فهم آن کودک، او را متوجه می کرد، همه دوستان به صبر و حوصله او توجه داشتند.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

با هم جهت سیم کشی سر کار می رفتیم و به صورت روز مزد کار می کردیم .یک روز ولی اله روزه بود ، سرش هم درد میکرد، به او گفتم: تو استراحت کن من به جای شما هم کار میکنم. شهید ولی اله گفت: نه چون من مزد میگیرم باید کار کنم ، اگر کار نکنم حق الناس شده است.

هر وقت به یاد حرف برادرم می افتم با خودم میگویم ، ما باید در قبال پولی که می گیریم، مثل ایشان وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشیم .

======================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

زمانی که در شیراز مدرسه می رفت ، چهار روزگذشت اصلا به خانه نیامد. مدام در فکرش بودم، میترسیدم از خانواده هم جویای احوالش شوم، چون اگر یک موقع آن جا (بانش) هم نبود پدر و مادرم نگرانش می شدند. چند جا سراغش را گرفتم اما خبری نشد که نشد بالاخره پس از چهار روز پیدایش شد. با عصبانیت به او گفتم : همین جوری میزاری و میری؟ نمیگی دل ما هزار راه میره؟

با خنده جواب داد : اگر شما هم جای من بودید همین کار را می کردید، آنقدر در بیمارستان مجروح بود که راهروها هم پر بود، من هم وقت نکردم بیایم و یا برایتان تلفن بزنم .

 گفتم : پس می آمدی خانه حداقل استراحت میکردی .

شهید ولی اله گفت : چطور ممکنه خانم پرستاری که بالای سر مجروحین بود، حتى بچه شیر بدهد، آن وقت از من انتظار دارید که استراحت کنم ؟! ایشان در کنار درس و مدرسه اش دوره امدادگری را گذرانده بود و خودش را موظف می دانست که به مردم کمک کند.

==============

به روایت دختر عمه شهید

روز سوم شهید ولی اله بود و برای شهید حلوا درست کرده بودند، مادرش با اینکه داغ دیده بود به فکر من بود که چند سال بچه دار نمی شدم . مقدای از حلوا را خودش آورد و به من داد و گفت دلم میخواهد این حلوا را به نیت ولی اله بخوری، من دست مادر شهید را رد نکردم. نه ماه بعد در اول فروردین ماه سال شصت و شش پسرم به دنیا آمد.

======================

به روایت دوست شهید : علی رضا بانشی

شهید ولی اله به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت ، در واقع احترام به شهید را به هر نحوی نشان میداد . یکی از اهالی قوام آباد (روستایی در شمال شرقی بانش) شهید شده بود من و شهید ولی اله چندین بار با دوچرخه راه خاکی بانش تا قوام آباد را رفته و برای شهید سرداری فاتحه خواندیم.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

وقتی به جبهه رفتم نمی دانستم ولی اله کجاست . طبق آدرسی که از خانواده گرفته بودم در جبهه به ولی اله نامه نوشتم دوستان و همرزمانم هم میدانستند که من دنبال برادرم ولی اله  می گردم.

یک روز وارد سنگر شدم یک نفر داشت نماز می خواند و بعد از ســـلام بــه دوستان نشستم و مشغول خواندن کتابی شدم و سرگرم بودم. دیدم اطرافیان می خندند و چیزهایی درگوشی به هم میگویند ولی منظور آنها را نمی فهمیدم . ناگهان دیدم ولی اله به من سلام کرد. آن موقع متوجه شدم که آن حدیث حاضر غایب شخص که در حال نماز خواندن بود ولی اله بوده و همگی با هم خندیدیم و از

اینکه برادرم به نزد ما آمده بود خوشحال بودم.

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

حوزه علمیه محلات که بودم از طرف بسیج طلاب قرار بود یک کاروان به مناطق جنوب عازم شود، من تازه از مشهدالرضا آمده بودم و اسمم در قرعه آمده بود که به شلمچه بروم با خودم گفتم من تازه از مشهدالرضا آمده ام یک خورده ثواب هم جمع کرده ایم برای چه به شلمچه بروم ...؟

مدیر حوزه آقای رحیمیان گفتند آقای بانشی شما از مشهدالرضا آمده ایــد حــالا هم بروید مشهد شلمچه، من هم قبول کردم که بروم، حرکت کردیم از محلات رفتیم، جزو بسیج دانشجویی اراک بودیم، دیدیم از سراسر کشور بسیج دانشجویی آمده بودند و فقط من و دوستم جز بسیج طلاب بودیم. روز تاسوعا وارد مناطق جنگی که شدیم قشنگ یادم هست زیارت عاشورایی خواندیم که صدای ناله مان بلند شد، عجب حال و هوایی بود همه مناطق گشتیم واقعا خاک آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

براى آخرین بار یادم می آید نزدیکهای غروب بود که به اروند کنار (فاو) رفتیم، غروب عجیبی بود.

در کنار اروند، راه کربلا بسته، یک حالی پیدا کرده بودیم، عجیب حالمان دگرگون شده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، آنجا تنها جایی بود که به صورت داوطلب پیش نماز شدم، احساس می کردم ولی اله الآن همین جا است و به استقبال ما آمده یک جایی نشستم فقط با خاکها صحبت می کردم و گریه می کردم و واقعاً آنجا کربلای ایران است .

از سفر که برگشتیم سوار اتوبوس بودیم وقتی با من مصــاحبــه کـردنـد کـه احساست چیه ؟گفتم : من از مشهد الرضا تازه برگشتم و اصلاً نمــی خـواستـم روز تاسوعا بیایم، در دلم این بود که یک مشت خاک برای چی؟ وقت خودم را تلف کنم آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

====================

به روایت پدر شهید

یک شب خواب دیدم ولی اله در بیمارستان بستری است و یا علی و یا حسین می گوید، با صدای یا حسین از خواب بیدار شدم و به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا گذشت تا اینکه پس از چند روز ولی اله از جبهه برگشت و آمد به مزرعه تا به ما کمک کند، احساس کردم پایش می لنگد گفتم : ولی اله زخمی شده ای؟ بالا و پایین پرید، حرکتی کرد و گفت: نه....

چند لحظه بعد فهمیدیم که او در کنار ما اظهار درد نمیکند تا هم به ما بتواند کمکی بکند و هم اینکه از زخمی شدنش ناراحت نشویم به خانه که آمدیم متوجه شدیم یک ترکش به ران و یک ترکش کنار گوشش خورده بود، اصلا به روی خودش نیاورد و وقتی مادرش از او پرسید می گفت: زنبور صدام نیشم زده است.

==========================

به روایت پدر

هرگاه ولی اله میخواست برای رفتن به جبهه ما را راضی کند با او مخالفت و میگفتم: خیلی زود است، باید حالا درس بخوانی. یک روز آمد و به من گفت : پدر! اگر شما در حین نماز خواندن باشید و متوجه شوید خانه ای آتش گرفته و کودکی هم در آن خانه هست چه کار می کنید ؟ خواندن نماز واجب است یا نجات آن کودک؟ گفتم خب معلوم ا است نجات کودک . گفت : پس ببین الان هم درس و مدرسه برای من لازم نیست، مـن بــایــد بــه جبهه بروم چون دشمن در حال آتش زدن و ویران کردن کشور ماست...

 آنگاه دیگر فهمیدم که ولی اله عزم خود را برای رفت به جبهه گرفته و دیگر حــرفــی برای گفتن نداشتم .

===================

به روایت دوست شهید : سید اولیا موسوی بانشی

یکبار با ولی اله سوار خط واحد اتوبوس شده بودیم. ما روی صندلی نشسته بودیم، چند خانم هم سر پا ایستاده بودند، من از سر جا بلند شدم تا آنها بنشینند، دیدم ولی اله که همیشه در این کارها پیشتاز بود بلند نشد. به او گفتم : ولی اله مگر تو نمی خواهی بلند شوی ؟ شهید ولی اله گفت : نه ، گفتم :چرا ؟ جواب داد: چون اینها بدحجابند و چادر نپوشیده اند.

======================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

لحظه عجیبی بود ظهر یکی از روزهای ماه رمضان خواب بودم وبا صدای گریه مادرم که داشت مرا صدا میزد بیدار شدم. مادرم به من گفت : برو خـانـه خاله ات ببین چه خبره؟ چون همه اقوام آنجا جمع شده بودند، مادرم شک کرده و کم و بیش از قضیه اطلاع پیدا کرده بود؛ در همین حین صدای درب حیاط را شنیدم، پسر خاله ام ابراهیم یزدان پناه بود.

در اتاق طاقچه ای بود که عکسهایی از امام و عکس ولی اله را آنجا چسبانده بودیم. پسرخاله ام میخواست به آرامی که ما نفهمیم عکس ولی اله را جدا کند و برای اعلامیه و مراسم ببرد که همه عکس ها با هم کنده شدند. آن وقت فهمیدم که خبریه ؟ مادرم از پسر خاله ام پرسید؟ ولی اله شهید شده یا نبی اله ؟ او گفت: ولی اله... مادرم خدا را شکر کرد و دوباره از او پرسید: آیا پیکری دارد؟ ایشان گفتند بله. همان وقت بود که درون ایوان خانه یمان این خبر را شنیدم که ولی اله شهید شده و شهادتش افتخاری شد برای ما .

خوب به یاد دارم که در مراسم تشیع پیکر برادرم طبق سفارش مادرم از میان جمعیت جلو رفتم و پیشانی برادرم را بوسیدم و با پیکرش خداحافظی کردم .

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

پیش از شهادتش خواب دیدم که روی کوه بلندی ایستاده بود دستانش را باز کرد و مثل سقوط آزاد پرید انگار پرواز میکرد ناگهان از شدت ترس فریاد زدم ولی اله و از خواب بیدار شدم، پس از چند روز فرمانده لشکر نوزده فجر خبر شهادت برادرم را به من دادند. قرار گذاشته بودیم که با هم بـه بـانـش برگردیم اما او زود تر از من به بانش رسید و من به تشیع پیکرش هم نرسیدم اما در جبهه آخرین نفری بودم که شهید ولی اله را بوسیدم. صورتش آنچنان جذاب و نورانی شده بود که نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، هرچه سعی میکردم به صورتش نگاه کنم، سرم برمی گشت فقط توانستم پیشانی اش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.

همان موقع یک حس آشنا به من گفت که او شهید می شود:

نوشیدن نور ناب کاری است شگفت

این پرسش را جواب، کاری است شگفت

تو گونه ی یک شهید را بوسیدی

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت

شعر از مرحوم قیصر امین پور

روحشان شاد و یادشان گرامی

ادامه دارد.......هدهد

==============

به روایت همرزم شهید

ولی اله خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت . توی جبهه شبها چراغ ماشین را روشن نمیکردیم تا یک وقت دشمن ماشین را شناسایی نکند. ماشین با سرعت حرکت می کرد من و شهید با هم عقب ماشین نشسته بودیم. خیلی به این طرف و آن طرف ماشین پرتاب میشدیم، شهید ولی اله که خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت؛ زد روی ماشین و به راننده گفت: بندی خدا مگر گونی برنجی سوار کردی که این جوری می روی.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

پس از شهادت شهید سیف اله زارع مویدی چون از دوستانمان بود با ولی اله تصمیم جدی گرفتیم که به جبهه برویم تا اسلحه او بر زمین نماند. پانزده روز پس از شهادت سیف اله برای اعزام نیرو به سپیدان رفتیم، تعدادمان زیاد نبود ما را به صف کردند و پرسیدند چه کسی میتواند جلو بیاید تا با او مصاحبه کنیم.

شهید ولی اله جلو رفت گفت من حاضرم . فقط همین را خوب یادم هست که اول صحبتش با صدای دلنشین این آیه را تلاوت کرد: جاءالحق و زهق الباطل ان باطل کان زهوقا

بعد مصاحبه به او گفتم این جور که تو جواب دادی به درد یک لشکر میخورد ایشان هم خندید و گفت: این طور که این ها از من پرسیدند ،می بایستی این جواب می دادم .

انصافا اعتماد به نفسی بالا و روحیه ای شکست ناپذیر و صدایی دلنشین داشت.

=================

به روایت دوست شهید : مشهدی علی بانشی

پس از یک روز بارانی هوا بسیار لطیف بود، زمین هم مناسب بازی فوتبال بود، مورچه ها هم سر از خاک بیرون آورده بودند بعضی از آنها بال داشته و پرواز میکردند. ایشان سخنی گفتند که فکر کنم روایتی از قول یکی از معصومین باشد که من همیشه با یاد ایشان این خاطره و سخن ایشان در ذهنم تکرارمی شود.

ایشان گفتند: هر وقت خداوند بخواهد مورچه ای را از بین ببرد به او دو بال می دهد تا در هوا پرواز کند و شکار پرنده های بزرگتر بشود. کنایه از این که غرور باعث نابودی انسان می شود.

===============

روزی هم روی دیوار درمانگاه (درمانگاه قدیم روستا جنب مدرسه راهنمایی) نشسته بودیم و بازی فوتبال بچه ها نگاه میکردیم من مقداری از ماسه ی روی دیوار را برداشتم و پرتاب کردم.

شهید ولی به من گفت این کار را نکن، برای این کارهای کوچک هم باید حساب پس بدهی، این ماسه ها متعلق به بیت المال مردم است، روزی باید پاسخگو باشی.

================

به روایت همسایه شهید : کرامت دهقان

مادر شهید مرغی را به ما داد تا روی تخم بگذاریم، در نهایت سیزده جوجه سر از تخم بیرون آورد. چون مرغ و خروس مشخص نشده بود، نه ما راضی به تقسیم جوجه ها می شدیم که تقسیم کنیم و نه مادر شهید، در همین حین شهید از راه رسید و از ما خواست اجازه بدهیم تا او تقسیم کند، ما هم قبول کردیم ، مادر شهید یک جوجه را همان اول کار به ما بخشیدند، شهید چشمانش را بست و یک جوجه به ما میداد و یکی را به مادرش پس از مدتی که جوجه ها بزرگتر شدند معلوم شد که به هر نفرمان پنج مرغ و یک خروس رسیده بود که من و مادر شهید از کار ولی اله بسیار متعجب شده بودیم .

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر می دانست که کاری درست است ، از هر که بود قبول می کرد ، خواه کوچک باشد یا بزرگ،یک بار به او گفتم ولی اله ! چون وقتی میخواهی عکس بگیری، به دوربین نگاه می کنی عکس هایت خوب نمی شود. قبول کرد و پس از آن حتی یک بار ندیدم به دوربین مستقیم نگاه کرده باشد.

 ==================

به روایت یکی از اقوام شهید

در حضور ایشان حجابمان را رعایت نمی کردیم ایشان با توضیح مسئله به من فهماندند که ما نامحرم هستیم و حجاب در مقابل نامحرم واجب است؛ شهید پیش از سن تکلیف با ما تعریفهای خنده دار میکردند اما همین که مکلف به انجام وظایف شدند دیگر با ما طبق حدود و مرزها رفتار می کردند و شوخی نمی کردند. به نوع پوشش هم اهمیت زیادی می دادند یک بار من لباس مد جدید خریده بودم به من گفت: نباید لباس مستکبری بپوشی! مرا به ساده پوشی دعوت کرد.

================

به روایت یکی از اقوام شهید

یک موقع شهید به منزلمان آمد با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.... وو نشسته بودیم از من پرسید : خب چکار میکنی ؟ گفتم: شکر خدا. گفت نماز هم می خوانی؟ گفتم : نه ، گفت پس چطور خدا را شکر میکنی ؟ !

===================

به روایت برادر شهید : حبیب اله بانشی

مادرم برایمان تعریف میکرد یکبار مریض بودم ولی اله مرا سوار موتورکرد و برای مداوا به هرابال مرکز بخش برد. در راه مدام با من صحبت می کرد تا سرگرم باشم در حین صحبت به من گفت مادرجان ! دعا کن که من گناه نکنم و پاک باشم، من گفتم من همیشه از امامزاده روستا خواسته ام که فرزندانم گناهکار نباشند.

===================

دوست و همزرم شهید على رضا بانشی هم نقل میکرد در جبهه بدن ولی اله تاولهای زده بود که او را خیلی اذیت می کرد به او گفتم که چرا به نزد دکتر نمی روی ؟ گفت : اینها کفاره گناهانم است و باید تحمل کنم....

برادرم نبی اله هم می گفت که چند روز قبل از شهادتش با حجة الاسلام شیخ جابر بانشی به ملاقات ایشان رفتم صورتش بسیار نورانی بود و شهادت به وضوح در چهره اش نمایان بود. ایشان در مراسم چهلم شهید به این موضوع اشاره کرد...

من هر وقت این چند خاطره را در کنار هم قرار می دهم به اخلاص شهید غبطه میخورم و مطمئنم دعای مادرم در حق ولی اله به اجابت رسیده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علیرضا بانشی

نه ساله بودیم که کتابخانه ای در مسجد تشکیل دادیم و سرپرست گروهمان هم ولی اله بود. پول تو جیبی هایمان را جمع کردیم ، با آن پول ها پوسترهای عکس امام و کتابچه دعا خریدیم و کاسبی راه انداخته بودیم، از این کاسبی کتاب برای کتابخانه می خریدیم و هزینه پذیرایی مراسمها را هم می دادیم. هیچ وقت بابت پولهایمان از کسی تشکر و یا حمایتی نخواستم ، از میان جوانان عضو هم می پذیرفتیم که شرط ورود به گروه هم امتحـان احـکـامـی بــود که برگزار می شد عده ای از بزرگان ما را با این فعالیتها که می دیدند خوشحال شدند و ما را تحسین می کردند.

===================

به روایت همکلاسی شهید : علی رضا بانشی

روز بیست و دوم بهمن ماه بود که در مدرسه تئاتر بازی می کردیم. شهید نقش شاه رابازی میکرد در حین اجرای برنامه تاج از روی سرش افتاد. برای اینکه ضایع نشود اصلا به روی مبارکش نیاورد آرام تاج را برداشت و از درون تاج نگاهی به حضار انداخت، انگار که بخشی از نقش او بود.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

جبهه بودیم منطقه جفیر، یک نامه از طرف نامزدم آمده بود، چون من نبودم ولی اله نامه را گرفته بود، همین که آمدم ولی اله گفت : یک خبرخوش برایت دارم، نامه داری ولی به شرطی آن را به تو می دهم که شامت را به من بدهی! من هم که منتظر این نامه بودم، دیگه فکر شام را از سرم بیرون کردم و قسمتی از شام آن شبم را بخشیدم خلاصه نامه راخواندم  و حاضر شدم تا صبح گرسنگی را تحمل کنم شهید هم می گفت: حالانامه را بگذار روی شکمت بخواب تا سیر شوی...

===================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

خواب دیدم که شهید بالای قبرش ایستاده از او پرسیدم تو کجا هستی؟ گفت: بهشت. گفتم : این واقعا بهشته؟ من فکر نمی کنم بهشت باشه! اگر راست میگویی این حور العین ها را که میگویند در بهشت اند را به من نشان بده. بعد داخل قبرش شدیم پایین رفتیم  پله ، پله بود، یک منظره بسیار زیبایی را دیدم جایی سرسبز بود گفتم پس کو حورالعین؟ گفت صبر کن کمی گشتیم و بعد آمدیم به من چیزهایی نشان داد و حورالعین را هم دیدیم .

==================

به روایت برادر شهید

هر کس در دوران کودکی اش وقتی که بازی میکند همان نقشی را که دوست دارد ، بر عهده می گیرد . شهید همیشه یک پارچه سفید پیدا می کرد و دور سرش می بست و نقش روحانی داشت و روی طاقچه خانه مان می نشست و به اصطلاح سخنرانی میکرد، پامنبری هم نداشت، من هم پامنبری درستی نبودم...

================

به روایت خانواده برادر شهید

یک وقت ولی اله عطر زده بود. مادرم به او گفته بود: عطر می زنی؟ نکنه خبریه ! کسی را زیر سر داری ایشان گفته بودند نه عطر زدن مستحب است. هروقت که به شهید ولی اله فکر می کنم یادم به پوشش ساده ،تمیز و مرتبی که داشتند می افتم. همیشه ایشان از عطر استفاده میکردند و موهایشان را شانه می زدند  بخصوص وقت نماز که می گفتند عطر زدن مستحب است .

این موضوع از ساک و وسایل شهید که از ایشان باقی است به وضوح پیداست.

یک بار در جبهه یک قاب عکس بابت اینکه قرآن خوانده بودند جایزه گرفته بودند. و این قاب را برای فرزند من که تازه متولد شده بود آورد و گهواره نوزاد را بین خودش و همرزمش گذاشت و او را نوازش کرد. ایشان به کودکان علاقه زیادی داشتند. آن قاب هنوز در خانه مان نصب است.

================

به روایت خانواده برادر شهید

مشکلی برایم پیش آمد که ذهنم را مشغول کرده بود، رفتم سر قبرشهید ولی اله مشکلم را برایش گفتم و از او کمک خواستم

همان روز مشکلم حل شد.

یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت به برادر شهیدت بگو من فلان مشکل را دارم کمکم کن، عین صحبت ها و حرفهایی راکه دوستم برایم گفته بود به او گفتم، لحظاتی بعد دوستم تماس گرفت و تشکر کرد و گفت : سلام من را به برادرت برسان و حتما از او تشکرکن ، مشکلم حل شده.

=====================

به روایت برادر شهید

ولی اله به درس علاقه زیادی داشت و زیاد هم اهل مطالعه بود، برخلاف من که علاقه به درس نداشتم.

هر وقت که ما بیست می گرفتیم مادرم به عنوان جایزه برایمان تخم مرغ درست میکرد، خلاصه چی بگم از بیست های بیشمار ولــی الــه . و دریغ از بیست گرفتن من.

گاه می شد چند روز پشت سر هم ولی اله تخم مرغ می خورد چون حقش بود، نمره هاش هم عالی بود.

=====================

به روایت یکی از همسایگان شهید

همیشه ولی اله می گفت : ای کاش دختران و زنان بیرون از خانه نمی نشستند. هر گاه که می دید عده ای از زنان در حیاط نشسته اند عبور نمیکرد و به خانه نمی رفت.

===================

به روایت خواهر شهید

چون مادرم از دنیا رفته بود خیلی حوصله نداشتم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم که هیچکس را ندارم، برادرانم هم منزلمان نبودند، خوابم برد، خواب دیدم رفته ام کنار قبر مادرم، ولی اله را هم در خواب دیدم رفتم جلو، پیشانی اش را بوسیدم ، پس از آن احساس میکردم تمام دلتنگی هایم بر طرف شده است، اى کاش همیشه به عنوان نصیحت به مردان میگفت: مادران را که می بینید به چشم مادر خودتان نگاهشان کنید و خواهران را نیز به چشم خواهر خودتان ببینید .

 =================

به روایت خواهر شهید

به منطقه هرابال رفت تا به تحصیلاتش ادامه بدهد. هنگام نمازظهر همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و با چوب به قوطی میزدند تا او نتواند نماز بخواند و هنگام قرآن خواندن نیز او را مسخره می کردند. پس از آن ایشان تصمیم قاطع گرفتند و برای ادامه تحصیل به شیراز دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی واقع در فلکه (خاتون) رفتند. در مدرسه شهرستانـی هـم یکبار در مسابقه قرآن اول شده بود و به او ساعت رومیزی جایزه داده بودند .

===================

به روایت خواهر شهید

عکس شاه را از کتابش جدا کرده بود و به دیوار توالت چسبانده بود . روی دیوار مسجد و باغ ها مرگ بر شاه می نوشت حتی تا روستای قوام آباد هم برای شعار نوشتن رفته بود در راهپیمایی ها همراه با شهید سیف اله زارع کس امام و آیت اله طالقانی را حمل می کردند.

=====================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

همیشه می گفت من شهید میشوم، یک بار از او پرسیدم مگر علم غیب داری؟ گفت: مادرم زن مومنه ای است، چون او خواب دیده که شهید می شوم...

بعد از این ماجرا سرباز بودم که خبر شهادت ایشان را فهمیدم؛ یک پتو کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم. آنقدر گریه کردم که تمام دوستانم و فرمانده ها دورم جمع شدند پرسیدند: مگه چی شده؟ گفتم یکی از دوستانم که مثل برادرم بود شهید شده است.

===================

تا قبل از جبهه و جنگ آرزویش این بود که روحانی شود و بتواند در این لباس خدمتی به جامعه بکند. اما پس از اینکه جنگ و آتش به میان آمد آرزویش فقط شهادت بود پس از شهادت شهید اکرم بانشی، گریه امانش نمیداد....

=====================

برادر شهید : به مادرم علاقه زیادی داشت هر حرفی داشت به مادرم می زد و با او مشورت می کرد.

پدر شهید : به مادرش احترام زیادی می گذاشت با من هم همینطور بود هرچه می خواست مستقیما به من نمی گفت به مادرش می گفت و مادرش هم به من می گفت تا برایش تهیه کنم.

====================

به روایت همسر برادر شهید

یکبار در مزرعه پنبه در حال پنبه چیدن بودیم و فصل هندوانه تمام شده بود ولی اله کوچک بود و در مزرعه می گشت. ناگهان دیدیم با صدای بلند و با زبان بچه گانه مادرش را صدا می زند و میگوید: هندوانه ! هندوانه !

هندوانه بزرگی بود آن را چیدیم و همگی از آن خوردیم.

====================

به روایت خواهر شهید

شب که می شد شهید چراغ دستی بر میداشت و به خانه دوستانش میرفت تا به آنها قرآن یاد بدهد و گاهی هم به خانه عمویم می رفت تا خودش یاد بگیرد.

روزها هم در مسجد کلاس داشت و برای بچه های کوچک کلاس قرآن برگزار می کرد. اکثر مواقع در مدرسه پیش نماز بچه ها می شد.

پدر شهید: یک بار به من گفت یک قرآن برایم بگیر، رفتم به مغازه دار (مشهدی شاه قدم ) گفتم: یک قرآن درشت خط با معنی برایم بیاور هرچه قدر هم قیمتش باشد به چشم، قرآن را نود تومان برایش خریدم آن قرآن هنوز هم هست .

========================

 

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر فرهنگ شهید شناسی ما رشد کند می فهمیم که شهدا به خاطر چه چیزی جانشان را به خطر انداختند. اگر به دنیا دل ببندیم از شهدا غافل میشویم دنیا فریبنده است و ما خودمان فریب می خوریم رفتن به سوی دنیا حالت سراشیبی دارد. اگر خودت را خلاص کنی خود به خود میروی، چون شهدا در مسیر خدا هستند و مسیر دنیا رفتنش راحت تر است ما از شهدا غافل شده ایم و به دنیا دل بسته ایم دلیل دیگر غفلت از شهدا این است که تبلیغ در مورد شهدا کم است. انسان باید به درجه ای برسد که درِ شهادت هم برایش باز شود . شهید با آرامش می میرد شهید قلبش شاد است و درونش امیدوار مثل امام با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد . اگر ما همانطور زندگی کنیم که رضای الهی در آن باشد این مرگ هم خودش عین شهادت است .

=========================

شهید ولى الله بانشی

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

من باورم اینست که شهادت ولی اله حق مادرم بود، این شهادت، هدیه ای به فرهنگ شهید ایشان بود. پیکر پسرش را درون جعبه تابوت قرار بدهند و با پرچم ایران کادو پیچش کنند و به او تقدیم کنند. هرگز فراموش نمی کنم آن لحظه ای که مادرم بالای سر تابوت ولى اله رفت، خیلی صبورانه می گفت: عزیز دور از وطن خوش آمدی به وطن، اسلام اگر بیند خطر فرزنـد فـدایــش مـی کنم برای آقای نجفی مسوول بنیاد شهید بیضا (سردار شهید شیخ علیرضا نجف پور) ایشان اهل تقوا بودند و بعدها در جبهه مفقود شدند حرکات مادرم بسیار تعجب آور بود و گریه می کرد .

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

التماس دعا : هدهد

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید عباس بانشی

         فرزند : شهید عوض آقا بانشی      

ولادت :  ۱۳۵۰/۹/۱۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۷/۳/۴ شلمچه

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت

================

شهید عباس بانشی

نام پدر شهید عوض آقا بانشی

تولد: سال ۵۰

شهادت: ۶۷

چهار ماه از شروع تهیه ی نرم افزار جامع شهدای بانش می گذرد این بار در صبح روز سوم آبان به همراه گروه وارد خانه ای شدیم که بوی انتظار و صبر و نگاههای به در خیره شده ی  مادر می

 

خانه ای که با دستان پر توان پدر شهید خانواده و پسر خانواده درست شده بود و هنوز منتظر است که پسر خانواده برگردد و....

همراه میشویم با مادر خانواده از خاطرات نوجوان هفده ساله .

 

بعد از به دنیا آمدن دختر اولم ، نه سال انتظار به دنیا آمدن نوزادی را می کشیدیم و بالاخره از امامزاده ایوب حاجت گرفتم. نوزادم در صبح گاه یکی از روزهای سال پنجاه به دنیا آمد پدرش او عباس را نامید . پسرم هفت ساله شد و او را از زیر قرآن روانه ی مدرسه کردم . پسرم نسبت به بقیه ی هم سن و سالانش بچه ی آرامی بود .

دوران ابتدایی را همراه با بازیهای کودکانه به پایان رساند و وارد مدرسه راهنمایی شد. از آنجا که اهالی روستا و همچنین خانواده ی ما بر روی مسائل اسلام پایبند بودند عباس نیز با این روحیات رشد کرد و بر در حیاط منزلمان نوشته بود  خواهرم حجاب تو سنگر است .

ماه محرم چفیه به کمرش می بست و به همراه پدرش به عزاداری می رفت. چهارده ساله بود که پدرش در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. عباس می گفت باید بروم و راه پدرم را ادامه بدهم من که تنها سرپرست خانواده ام عباس بود با رفتن او مخالفت میکردم ، اما او در جوابم میخندید و میگفت خدا هست بهتر از همه ... عباس که بر خلاف سن کمش پسر قد بلندی بود ، او را برای اعزام به جبهه قبول کردند. بارها قصد رفتن کرد اما او را برگرداندیم هنگام رفتن با اصرار به همراه بسیجیان روستا به جبهه  جنوب اعزام شد و پس از ده روز چون هم به یگان دریایی علاقه نداشت و هم بسیجیان اصرار می کردند تا برگردد لذا از جبهه باز گشت اما بعد از مدتی در یکی از روزهای اردیبهشت ماه شصت و هفت به خانه آمد و به بهانه  برداشتن کتاب ساکش را از پنجره حمام به بیرون انداخت و به همراه سه تن از دوستانش پیاده به تل بیضاء رفت و از آنجا به جبهه جنوب اعزام شد. به دنبالش رفتم اما دیر شده بود ... / بازتایپ : هدهد

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

==================

خاطراتی از شهید عباس بانشی

==================

اشک شوق

به روایت خواهر (فاطمه)

برادرم وقتی جبهه بود نامه ای برایم فرستاد در نامه چند بیت شعر نوشته بود، کشیده بود که چند قطره از آن میچکید و زیرا آن نوشته بود نگران نباش خواهر اینها اشک شوق شهادت است.

================

نگران مادر

به روایت خواهر زهرا (بانشی) وقتی جبهه بود یکی از اقوام برایش نامه نوشت که مادرت مریض است ، تا اینکه برگردد . یکی از همرزمانش تعریف می کرد که : عباس گریه میکرد و نامه را میخواند قصد بازگشت به خانه را کرد اما ... عراقی ها پاتک زدند و..خدا میداند چه بر سرشان آمد.

=======================

در باران آمد

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

بار اول که به جبهه رفته بود موقع برگشت نصف شب به شیراز رسیده و به اشک شوق خانه ما آمده بود با وجود باریدن شدید باران ۲ ساعت پشت در مانده بود اما در نزده بود. موقع نماز شوهرم در را باز کرده و عباس را پشت در دیده بود. فردا صبح که میخواست به بانش برود تاکید کرد که من هم همراهش بروم.

گفت : مردم فکر می کنند تحمل جبهه را ندارم .

=====================

به روایت مادر

عباس شش ماهه بود که به زیارت حضرت ایوب رفتیم . عباس دو زانو رفت و افتاد داخل حوض ۳ متری که شیشه در آن ریخته بودند. برادرم دعوایم کرد که چرا مواظب بچه ات نبودی، رو کردم به طرف امامزاده ایوب و گفتم یا حضرت ایوب ! تو خودت عباس را بعد از نه سال به من دادی؛ الان هم برایم نگهش دار ، وقتی عباس را آوردند مقدار کمی پیشانیش را شیشه بریده بود

===================

مُهر تأیید

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

برادرم برای اعزام به جبهه به مقر صاحب الزمان شیراز آمده بود رفتم در مقر اشک شوق دنبالش ، دستش را مهر زده بودند، دستش را به دیوارهای سیمانی کشیدم و انتظار خواهر مهرش را پاک کردم او را به خانه بردم ، غافل از اینکه مهر تایید آقا و مولایش

را گرفته بود .

==================

رنج و مهر مادر

به روایت مادر

عباس با پدرش به شیراز رفته بود و تصادف کرده بودند پشت پایش زخم شده بود ، سه بار با پای پیاده او را به چند روستا بالاتر برده و پانسمانش را عوض کردم .

===================

انتظار خواهر

به روایت خواهر (زهرا بانشی)

پس از مفقودی برادرم عباس سر کلاس درس دیگر تمرکز نداشتم و بارها معلم به من تذکر می داد ؛ به همین خاطر نتوانستم درسم را ادامه بدهم. به این فکرمیکردم اگر خبر عباس را برایم بیاورند چکار میکنم؟ آیا بدون کیف میروم؟ آیا کفشم را درمی آورم و می دوم؟ و چندین سوال دیگر...

===================

 

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

شهید سپهدار زارع     

فرزند ابوطالب

ولادت : ۱۳۴۴ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۱ عین خوش

آرامگاه:  گلزار مطهر شهدای بانش

===========

 عصر پنج شنبه بود و دلم خیلی هوای شهدا کرده بود، به گلزار شهدای بانش رفتم و بر سر قبر شهدا فاتحه خواندم. به قبر شهید عادل بانشی رسیدم واین سخن او به یادم آمد که می گفت: شهید سپهدار خیلی خاطره دارد نگذارید این خاطرات از بین برود.

با خودم گفتم مگر یک انسان  یک نظامی، کسی که برای دفاع از میهنش جنگیده ، چگونه است؟ فرق او با دیگر شهدا چه بوده است؟ مهمتر از این، چرا شهید عادل سالها پیش از شهادتش چنین گفت؟ شاید می خواست راهی را به ما جوانان نشان بدهد که به قول مقام معظم رهبری زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتراز شهادت نیست.

در تاریخ دهم آبان ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدای هیئت متوسلین به اهل بیت بانش خدمت خانواده محترم شهید سپهدار زارع رسیدیم و اطلاعاتی بدین شرح به دست آوردیم. امیدوارم به قول پدر شهید، ما جوانان نگذاریم شهدا از ما گله مند باشند.

در هفتم مهرماه سال هزار وسیصد و چهل و چهار چهارمین فرزند خانواده ی آقای زارع متولد شد، کودکی سرخ و سفید و نورانی. پدر کودک خوشحال بود خداوند فرزندی سالم به او داده ، نام او را سپهدار گذاشت.

سپهدار دوران ابتدایی را در کنار همسالان خود در بانش سپری کرد. سوم ابتدایی بود که به همراه معلمان و دانش آموزان انقلابی شعار می داد. او دوران راهنمایی را در روستای کوشکک رامجرد (در هفده کیلومتری بانش) گذراند.

سپهدار که از همان ابتدا خیلی فعال بود و جوهره کار داشت، در کنار درس کار هم می کرد و تابستان ها به شیراز می رفت و در یک قهوه خانه به کار اشتغال داشت. سپهدار بعد از اتمام دوره راهنمایی به شیراز رفت و ابتدا در مغازه مبل فروشی و سپس گلگیر سازی مشغول به کار شد. او پس از شش ماه که در گلگیر سازی استاد کار شده بود به فکر دایر کردن مغازه افتاد و در جاده بوشهر واقع در شهر شیراز یک مغازه گلگیر سازی به راه انداخت.

هم زمان با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی، سپهدار نیز به همراه دوستان خود در این مبارزات شرکت می کرد.

سپهدار در شهریور سال شصت ازدواج کرد و بعد از سه چهارماه وارد سپاه شد. به گفته برادر شهید سپهدار وقتی وارد سپاه شد از دنیا و مافیها بریده و در قید و بند دنیا نبود.سپهدار که جبهه را یک تکلیف می دانست در مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و یک به جبهه اعزام شد و بعد از سه ماه ، یک هفته به مرخصی آمد و دوباره به جبهه عین خوش اعزام شد.

برادرش روز شهادت او را این گونه بازگو می کند . سپهدار جزء نیروهای زرهی بود و من جزء نیروهای پیاده . آنها عازم عملیات محرم بودند. او هم راننده نفربر بود. در آن عملیات گردان آنها توسط عراقی ها محاصره شده بود و موج و آتش یک آرپیجی به صورت و گوش سپهدار اصابت کرده و او را زخمی میکند. فرمانده از رزمنده ها می پرسد: چه کسـی حـاضـر اســت شجاعانه از محاصره بیرون برود و برای نیروها غذا بیاورد؟ که سپهدار اعلام آمادگی میکند. فرمانده که متوجه زخمی بودن سپهدار بوده سعی میکند او را از رفتن منصرف کند. اما سپهدار منصرف نمیشود و در آن درگیری در مورخه ۶۱/۸/۱۹ شهید می شود. ما چند روز بعد توانستیم نیروهای عراقی را عقب برانیم و آن منطقه محاصره شده را آزاد کنیم و جسد سپهدار را به دست بیاوریم. وقتی جسد سپهدار را دیدم متوجه شدم قسمتی از زنجیر پلاکش همراه با تیری که به سینه اش برخورد کرده در سینه او مانده و سرش هم نرم بود.  ظاهراً عراقی ها با تانک روی سر او رفته بودند.

همه از صداقت و خوش رویی شهید سپهدار میگویند و به قول برادرش ، صداقت و پاکی سپهدار عامل شهادتش شد. بازتایپ، ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده مهربان

ان الله ربّى و ربِّکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم

همانا خداست پروردگار من و شما ، بپرستید او را که همین است راه راست.

فرمانده باید از نجیب ترین افراد باشد. امام علی (ع)

ملت ایران خون خود را به پای درختی می ریزد که ثمره ی آن درخت ، ولایت فقیه می باشد. امام خمینی (ره)

با سلام به رهبر کبیر انقلاب و روان پاک شهدا، از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و اسلام عزیزمان. اینجانب سپهدار زارع از آنجا که وظیفه خود میدانم تا آخرین قطره خون ناقابل خود را پشت سر رهبر و در خط او که همان اسلام راستین و عزیز که توسط حضرت محمد بن عبدالله (ص) بر جهانیان اعلام گردید و ناسخ همه ادیان و کتاب آسمانی او قرآن هم ناسخ همه کتابهای آسمانی است به حرکت و مبارزه به کافران و گردنکشان ادامه بدهم و وظیفه همه مسلمانان است که از خط رهبر کبیر نائب امام زمان ، حضرت امام خمینی (ارواحنا فداه) بیرون نروند.

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

و قاتلو فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ولا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین

در راه خدا با آنان که با شما به جنگ بر می خیزند جهاد کنید و لیکن ستمکار نباشید که خدا ستمکاران را دوست ندارد.

وصیت نامه ی سپهدار زارع

من امیدوارم که توانسته باشم به یاری خداوند تعالی به وظیفه شرعی خود عمل کرده باشم. و من از خانواده عزیز و قوم و خویشان، همگی میخواهم این بنده حقیر ناقابل را از صمیم قلب حلال کنند.

و من از همه  فامیلهایم خواهانم که پشت به پشت رهبر کبیر انقلاب باشند تا سایه این رهبرعزیز بر سر مسلمانان تا انقلاب آقا امام زمان کوتاه نگردد . ان شاءالله.

و من وصیت میکنم که فرزند عزیزم محمد زارع را هرچه که به اینجانب احترام قائل می شوید از این فرزندم که امیدوارم سرباز امام زمان باشد از همین کودکی مواظبت کنید و او را اذیت نکنید. و یک مقداری پول بدهکارم که خانواده ام میداند از پدرم تقاضا دارم که آنرا از طرف من از سپاه تحویل بگیرد و به هر کس که خانمم گفت که البته از حقوق اینجانب مـی بـاشـد بـه طلبکارم بدهد. من از قوم و خویشان از پدرم و برادرانم و هر کسی که مرا میشناسد خواهشمندم حلالم نماید. از اینکه این بنده حقیر نتوانستم خواسته های شما را برآورده سازم از شما (معذرت می خواهم) می کنم و امیدوارم بتوانم در آخرت جبران کنم و از شما خانواده عزیزم تقاضا دارم کـه بـه هیچ وجه برای اینجانب خرجی پس از شهادت ندهید و اگر کسی از پدر یا فامیل هایم خواست خرج کند این خرج را به جبهه ها بپردازد و من از شما خانواده محترمم میخواهم که به خاطر کوری چشم منافقین برایم گریه نکنید.

والسلام سپهدار زارع

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

===================

خاطراتی از شهید سپهدار زارع

===================

به روایت عباس زارع، برادر شهید

سال شصت و یک بود و من عضو سپاه پاسداران بودم یک روز شهید اکرم و شهید عادل و شهید سپهدار پیش من آمدند و گفتند ما میخواهیم عضو سپاه شویم. من به آنها گفتم سپاه شغل نیست و به سپهدار: گفتم: تـو الان در گلگیر سازی مشغولی و شغل خوبی هم داری، همین کار را ادامه بده. اما آنها قبول نکردند گفتم حالا که خواهید بیایید ((بسم اله )). آنها را به آقای زمانی مسوول گزینش سپاه اردکان معرفی کردم و او هم با توجه به شناختی که از بانشی ها داشت هر سه آنها را پذیرفت. اولین گروه آموزشی زرهی سپاه با این افراد شروع شد.

=====================

وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود. این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود . این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. برادرم سپهدار که تازه بچه دار شده بود به شیراز آمد اما زیاد نماند و گفت: در جبهه به من بیشتر نیاز دارند.

=================

آبادان با هم بودیم ، سپهدار می خواست به عملیات محرم برود که گردان ما را به آن عملیات نبردند، اما گردان آنها را بردند، او آنچنان مرا در بغل گرفت که یقین کردم این بار شهید می شود.

===============

یک بار همراه سپهدار از کوچه ای عبور میکردیم و چند نفر را مشغول بدگویی از شهید بهشتی دیدیم. سپهدار گفت: خدا به فریاد اینها برسد، در مورد شهید بهشتی چه می گویند؟ خدا مردم را ببخشد.

====================

به روایت عبد الستار ، برادر شهید زارع

نوبت مصاحبه با برادر شهید سپهدار عبد الستار رسید. هنوز شروع نکرده بودیم که صدای گریه او بلند شد و از تمام وجود دلتنگ برادرش شد. پدر شهید خطاب به او فرمود: پسرم صلوات بفرست، بنده عزیز خدا خودشان بودند.

عبدالستار سه - چهار سال بزرگتر از او بودم، اما قبل از اینکه برادرم باشد، رفیقم بود. از نظر جسمی قوی تر از من بود و هنگام انجام کارهای کشاورزی یک یا ابو الفضل می گفت و کارها را انجام میداد حالا که با او صحبت می کنم می گویم آنقدر یا ابوالفضل گفتی تا سرانجام جوابت را داد و شهید شدی.

================

به روایت برادر شهید

یک روز من و سپهدار برای آوردن علف به کوه رفتیم. در راه بنده ی خدایی را دیدیم که میخواست لانه یک کلاغ را خراب کند، سپهدار به او گفت: این لانه را خراب نکن، اگر کسی بخواهد خانه تو و فرزندانت را خراب کند چــه کــار می کنی؟ اما آن شخص گوش نکرد و از کوه بالا رفت تا لانه کلاغ را خراب کند همین طور که از کوه بالا می رفت و کلاغ هم بالای سرش پرواز می کرد، دستش رها شد و پایین افتاد. سپهدار یک یا ابوالفضل گفت و به طرفش دوید ولی آن بنده خدا روی تخته سنگی افتاد و بدنش حسابی کوفته شد.

====================

سپهدار در یک هتل در شیراز کار می کرد. خوش تیپ و ریشی بود. ساواک او را به عنوان حزب اللهی دستگیر کرد.اما صاحبکارش او را آزاد کرد. وقتی آزاد شد میگفت اینها آنقدر بدبخت هستند که از ریش من میترسند و از من تعهد گرفتند که باید ریشت را بزنی. اما اگر بیست و پنج بار دیگر هم من را دستگیر کنند ریشم را نمی زنم.

=====================

سپهدار بعد از ظهری که فردای آن قرار بود به جبهه برود،سرش را تراشیده بود. به او گفتم دلت آمد موهایت را بتراشی؟ در جوابم گفت موهام فدای اسلام، سرم فدای اسلام ، روحم فدای اسلام.

================

وقتی زن پدرم (نامادری ام) فوت کرد به خواب یک نفر آمده و گفته بود : اگر سپهدار نبود و کمکم نمیکرد معلوم نبود چه بلایی سر من می آمد.

======================

من و سپهدار یازده ماه در یک رستوران در تهران کار میکردیم و هیچکس از ما خبر نداشت. تا اینکه چند نفر بانشی آمدند و شماره ما را یادداشت کرده و به برادرم دادند. یک روز برادرم عباس تلفن زد و گفت: مادر مریض است، به همین خاطر ما به شیراز برگشتیم و پس انداز یازده ماهمان را صرف هزینه های بیمارستان مادرمان کردیم بعد از آن پدرم به ما اجازه نداد که به تهران برگردیم.

====================

به روایت همسر شهید

سپهدار همیشه به احترام گذاشتن به بزرگترها سفارش می کرد و با همه اعضای خانواده و اقوام صمیمی بود و من از این صمیمیت لذت می بردم. یک بار عکس بزرگی گرفته بود به او گفتم: چرا عکس بزرگ گرفته ای؟  گفت: میخواهم موقعی که شهید شدم این عکس روی تابوتم باشد. او خواب شهادتش را دیده بود اما به من نگفت. قبل از اینکه سپهدار شهید بشود و به خصوص شب شهادتش، عمه خیلی گریه میکرد، خبر شهادت را برادر شوهرم و بچه های سپاه آوردند. خیلی ناراحت بودم از درون سوختم و خُرد شدم.

======================

 سپهدار دوبار به جبهه رفت ، باراول سه ماه در جبهه ماند و بعد از آن یک هفته به مرخصی آمد. هنوز در ذهنم هست وقتی به مرخصی آمد بوی عطر عجیبی می داد. سپهدار شب هنگام از جبهه برگشت، این بار هم مثل هر شب سوره واقعه را خواند. فردا صبح وقتی خواهرم وارد اتاق ما شد صلوات فرستاد و گفت: چه بوی خوبی میآید و خطاب به سپهدار گفت: سپهدار چه عطری زده ای؟ .....

==================

به روایت کرامت دهقان، پسر دائی شهید

یادگیری شهید سپهدار خیلی خوب بود ، با اینکه دو سال طول می کشید تا یک نفر استاد کار صافکاری بشود ، سپهدار در عرض شش ماه صافکاری را خیلی خوب یاد گرفت و یک مغازه مستقل زد.

========================

به روایت ایمانعلی بانشی، دوست شهید

من و سپهدار خیلی صمیمی بودیم. ملاک دوستی من با سپهدار خوشرویی و صداقت او بود. حتی زمانی که میخواست وارد سپاه بشود، نامه ای به من نوشت و در مورد این تصمیم با من مشورت کرد. در زمان انقلاب در شیراز - چهار راه مشیر - با سپهدار تظاهرات می کردیم و وقتی مامورها ما را دنبال میکردند در کوچه ها پنهان می شدیم. یک بار هم زمانی که سپهدار در رستورانی در تهران کار می کرد، من به دیدار او رفتم و شهید من را دعوت به حمله به مراکز فساد کرد که آن روز با هم رفتیم.

=================

به روایت پدر شهید

چند نفر از طرف سپاه به خانه ما آمدند، با یکدیگر صحبت می کردند ولی به من چیزی نمی گفتند؟ من که پنج نفر از فرزندانم در جبهه بودند نگران شده و از آنها پرسیدم مگر یکی از فرزندانم شهید شده؟ آنها گفتند:اگرچه از دست دادن فرزند سخت است اما شهادت بسیار شیرین، پسر شما سپهدار به شهادت رسیده است.

در آن لحظه دست هایم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا امانتت را به تو باز  گرداندم.

=====================

 به روایت دختر عمه ی شهید

یکی از رزمندگان روستا به نام علمدار بانشی از ناحیه شکم زخمی شده و در خانه بستری بود، با سپهدار به عیادتش رفتیم، از چشمان سپهدار اشک میبارید در حسرت شهادت بود و می گریست.

======================

به روایت دخترعمه ی شهید (رنگین بانشی)

دلم خیلی هوای سپهدار را کرده بود و دلتنگش بودم، به طوری که اگر اسمش را میشنیدم اشک در چشمانم حلقه می بست. دخترم مریض شد و برای معالجه او را به شیراز بردم، دوست داشتم به خانه سپهدار بروم اما می دانستم که او به جبهه رفته و الآن شلمچه است. به خانه عبدالستار برادر سپهدار رفتم. همین طور که در کوچه می رفتم یک سرباز که یک قاب عکس بزرگ در دستانش بود جلوی من حرکت میکرد کوچه طویل و پر پیچ و خم بود، هرچه میرفتم نمی رسیدم تا اینکه همان سرباز درِ خانه عبدالستار ایستاد و زنگ در خانه را فشار داد. یکدفعه دلم ریخت و دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت، قدم هایم را تند تر برداشتم و رفتم جلو، چه می دیدم؟ عزیزم سپهدار...

چقدر عوض شده بود موهای پر پشت و پر چینش را کوتاه کرده بود، لباس های خاکی......

نگاه های من و او به هم گره خورد، هر دوی ما ساکت بودیم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و با صدای سپهدار سکوت شکست: چطوری خواهر؟ اینجا چکار میکنی؟ گفتم دخترم مریض شده آوردمش دکتر. سپهدار گفت: امشب اقوام خانه ما مهمان هستند، دوست دارم تو هم بیایی، گفتم: عزیزم شرمنده، من باید حتماً به روستا برگردم. خیلی اصرار کرد اما من قبول نکردم، خانواده برادرش را دعوت کرد و رفت. من هم دخترم را پیش دکتر بردم و به ترمینال رفتم و سوار اتوبوس شدم . دیدم دوباره آمد داخل اتوبوس که من را با خودش به خانه ببرد. دوباره اصرار کرد: خواهر تو را به خدا قسم میدهم بیا به خانه ما برویم، خیلی دلم برایت تنگ شده، میخواهم با تو درد دل کنم، گفتم نه عزیزم مـن بـایـد بـه روستا برگردم. هنوز قاب عکس در دستش بود به او گفتم این قاب عکس بزرگ را برای چه کاری میخواهی؟ آن را بده تا با خودم به بانش ببرم. سپهدار گفت: نه این عکس همراه خودم به روستا می آید، منظور حرفش را نفهمیدم، خداحافظی کرد و از اتوبوس پیاده شد ولی دوباره برگشت و اصرار کرد تا سه مرتبه داخل اتو بوس آمد و پیاده شد و به من اصرار کرد امـا مـن قبول نکردم و به بانش برگشتم.

چند روز بعد از این ماجرا، سپهدار به شهادت رسید و پیکر او به همراه قاب عکسش به روستا آمد.

==================

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی

فرزند سید منصور

ولادت : ۱۳۳۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

=====================

ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.

زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .

اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .

دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .

سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .

سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.

 سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .

بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .

بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .

بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.

در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.

برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.

 =======================

وصیت نامه شهید سید عباس موسوی

========================

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.

ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.

ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.

خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن

خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...

درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .

درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.

پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .

پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه  اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین. 

بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:

تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....

در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .

در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.

اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.

هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد

=======================

=================

خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس

=============

به روایت مادر همسر شهید

سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.

=================

آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می  کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.

به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.

====================

به روایت مادر همسر شهید

شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.

========================

به روایت مادر همسر شهید

وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .

==========================

به روایت مادر همسر شهید

همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.

هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.

===============

به روایت مادر همسر شهید

وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .

==========================

هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت  درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.

===========                                   

به روایت مادر همسر شهید

سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.

=====================

به روایت همسر شهید

یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....

زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.

=====================

سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی

این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.

بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.

می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .

من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .

پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .

زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.

========================

سید عباس به روایت همسر شهید

یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .

ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .

=======================

به روایت مادر شهید

سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.

به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.

زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.

زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .

می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .

============================

سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .

==================

به روایت خود شهید

زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .

تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر

این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.

در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم  متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.

من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.

فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای  اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.

موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...

===========================

به روایت دختر شهید

 برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .

همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .

مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.

===========روحش شاد و یادش گرامی============

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید سیف الله (سیف علی) زارع مؤیدی

فرزند عوض

ولادت 1/6/ 1344 بانش بیضا

شهادت : 26 /12/ 1363 منطقه عملیاتی بدر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

راوی : مادر گرانقدر شهید

سالها بود که با عوض زارع مویدی ازدواج کرده بودم ، چند دختر داشتم اما خداوند هنوز پسری به من عطا نکرده بود. زندگی ما هم مثل زندگی اکثر اهالی روستا با فقر و تهیدستی می گذشت. اول شهریور سال چهل و چهار بود، نزدیکیهای عصر فرزند دیگری خداوند به من هدیه نمود، از آمدنش همه خوشحال شدند . نامش را سیف اله گذاشتیم اما او را سیف على صدا میکردیم و در بین مردم هم به همین نام معروف بود ، از همان کودکی عاقل و صبور بود، یک سال جلوتر از ســایـر هـم ســن و سالهایش به مدرسه رفت، تا سوم راهنمایی را در روستای بانش سپری کرد. چون وضع مالیمان خوب نبود با برخی از دوستان و آشنایان به روستاهای اطراف برای نشاکاری برنج و همچنین درو کردن برنج می رفت و به گفته دوستانش در کار هم با شوخ طبعی هایش همه را سرگرم میکرد و بسیار دوست داشتنی بود.

اهل مطالعه بود و چمدانی پر از کتاب داشت، کتابهای شریعتی و شهید مطهری و توضیح المسایل امام و کتابهایی در مورد جنگ را میخواند، سخنرانیهای امام و آقای طالقانی را علاقه داشت و نوارهای آهنگران را گوش می داد و ماههای محرم هم در عزاداریها شرکت می کرد.

با خواهرش مادر شهید هاشم بسیار صمیمی بود، هر روز به او سر می زد حتی اگر یادش هم می رفت آخر شب به او سر می زد. یکبار هاشم خواهر زاده اش که او هـم چند سال بعد شهید شد را آورد و گفت: «هاشم برای تو همه چیزش هم مثل خودم هست» با هم صمیمی بودند ، هاشم او را «کاکا سیف علی » صدا می کرد ، او هـم بـه هـاشـم آمـوزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ را می آموخت و می گفت: «تو هم اول و آخـر بـایـد جبهه بروی سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ، چندین بار هم رفت ، من که همیشه هر وقت جایی می رفت نگران بودم حالا دیگر بیشتر نگران او بودم.

در جبهه های مختلف ماند قصرشیرین و جزیره مجنون خدمت کرد در مواقعی هم که جبهه نبود در پایگاه مقاومت فعالیت میکرد ، با آقای فرهمند مسوول تبلیغات سپاه سپیدان هم خیلی گرم بود . خیلی عاشق جبهه و جنگ شده بود حتی سهمیه کوپن را که می گرفتیم می گفت باید آن را به جبهه بدهیم و همین کار را هم میکرد، می گفت: «اگر می دانستید در جبهه چه خبر است همه چیزتان را به جبهه می دادید، می گفت: من مادر شهدا را که میبینم خجالت میکشم.

در نامه هایش هم بسار شوخ طبع بود و با شوخی و اصطلاحات مخصوص به خودش سلام همه را میرساند . یک بار نوشته بود که : «زمانی که شهید بر زمین می افتد ملائکه او را به آسمان میبرند و بارها میگفت که مقام شهید بسیار بالاست».

بار آخر هم در عملیات بدر شرکت کرد ، دوستان و همرزمانش آمدند، من هم منتظر او بودم و آن روز غذای بیشتری آماده کردم و خوشحال بودم که فرزندم بعد از چند ماه می آید؛ اما خواهرش آمد، او با اینکه همرزمانش سعی کرده بودند به او نگویند ولی حدس کرده بود که باید اتفاقی افتاده باشد، بعد از کمی پرس و جو و جمع کردن اخبار از جاهای مختلف؛ هر چند نمی توانستیم باور کنیم که سیف اله دیگر به میان ما نمی آید و باید با شوخی ها و مهربانی هایش خداحافظی کنیم؛ اما مطمئن شدیم که در عملیات بدر و در مورخه شانزدهم اسفند ماه شصت و سه شهید شده است و به خاطر شدت حملات دشمن ، دوستان و همرزمانش نتوانسته بودند جسدش را بیاورند و در خاک عـراق مـانـده بود و من یادم به آن خوابی می آمد که یکبار می گفت : خواب دیدم اسـیـر عـراقـی هـا شــده ام و ناراحت بود و میگفت دوست ندارم اسیر بشوم.

در همان ایام او را به صورت نمادین تشییع کردند و در کنار پدرش به خاک سپردند و چند سال بعد از جنگ چند تکه استخوانش را تشییع کردیم آری شصت کیلو بود به جبهه رفت و بعد از ده سال یک کیلو استخوان آمد. حالا هم مطمئن هستم که او زنده است و مشکلاتمان را با او در میان میگذارم به عکسش که نگاه میکنم و بر سر مرقدش هم که می روم به او سلام میکنم . او در آمدنش شور و حالی در روستا به پا کرد و در رفتنش هم به همه شور و حالی دیگر داد و یادم، به این جمله اش می افتد که می گفت :«ما روزی به دست می آییم که شهید شویم مانند شهید بهشتی».

به روایت خواهر شهید

شوهرم یارمحمد بانشی یک موتور سیکلت داشت روزی سیف علی آمد و موتور را برد. به روستای قوام آباد رفته بود و در برگشت تند می آمد و در پیچ اول روستا نتوانسته بود موتور را کنترل کند و به داخل آجرهای ساختمان نیمه کاره منزل حاج نجات رفته بود. من همین که از طبقه دوم او را دیدم خیلی نگران شدم تا حدی که حواسم نبود و میخواستم از نرده ها به جای پله پایین بیایم. او را پیش دکتر روستا، دکتر بلوری، بردیم و صورتش را که زخمی شده بود شستشو داد. چندین روز در خانه بود و خجالت می کشید بیرون برود. می گفت: من در جبهه ذره ای زخمی نشده ام حالا ببین چه بلایی سرم آمده است . بعد از چند روز اورکت شوهرم را که کلاه داشت پوشید و بیرون رفت.

========================

به روایت خواهر شهید

صدای بلندگو که آمد سیف علی هم روانه شد روزهایی که او می خــواســـت به جبهه برود هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم من هم دخترم را کول کرده و رفتم تا مانع او بشوم، قرار بود از طرف مردوشت اعزام بشوند، در ابتدای روستا (نزدیک مدرسه راهنمایی فعلی شهید هاشم بانشی) به ماشین رسیدم، صندلی اول نشسته بود هرچه التماس کردم پایین نیامد، گفتم برادرسه ساله و مادر تنها داری، جبهه نرو. خم شد و سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: هاشم که هست خانواده را اول به خدا بعد به هاشم می سپارم. گفتم: هاشم خودش بچه هست گفت: هاشم خیلی از من بهتره و خوب هم می فهمد.... پیاده نشد و ماشین هم حرکت کرد و رفت...

=========================

به روایت خواهر شهید

وقتی میخواست خانه درست کند من خیلی خوشحال بودم. خودم برای کارگرهایش ناهار آماده میکردم روز اول که میخواست برای پی ریزی سنگ بیاورد آنقدر خوشحال بودم که چندین برابر تعداد کارگرها ناهار درست کرده بودم.

کارهای کشاورزی را خودش انجام می داد، با موسی بانشی به آبیاری می رفتند و بیل و چکمه و لباسش را هم منزل آنها که در همسایگی مــا قرار داشت می گذاشت، من قبل از آبیاری چندین بار چکمه و لباس او را می تکاندم تا حشرات گزنده ای داخل آن نباشد . پس از شهادتش دوست صمیمی او شهید اکرم بانشی کارهای او را انجام میداد. شهید اکرم حتی در هنگام ازدواجش هم لباس سیاهی را که برای سیف علی پوشیده بود بیرون نیاورد.

=======================

به روایت دوست شهید : فرهاد زارع

 یکبار رفتیم شیراز و شلوار و پیراهن و برخی وسایل دیگر خریدیم، نزدیک نماز که شد گفت: زود برویم که وقت نماز است به خانـه خـواهــرش رفتیم. وقتی سر فرصت لباسها را پوشیدیم تسمه شلوار من کمى با او فرق داشت.

گفت : باید همه چیزمان مثل هم باشد و قرار بر این شد که فردای آن روز برویم و تسمه شلوار را عوض کنیم، مادر شهید هنوز آن لباسها را به عنوان آخرین دیدار یادگاری برداشته است.

================

با هم بسیار صمیمی بودیم ، در کارها به هم کمک میکردیم ، همدیگر را «کاکا» صدا می کردیم، بار آخر که میخواست به جبهه برود به او گفتم : آقای زارع! مادر پیر داری، برادر کوچک، اگر نوبتی هم باشد دیگـر نــوبـت تـو تمام است گفت : مگر نوبت گله به صحرا بردن است که تمام شود. بعد از مدتی از جبهه نامه داد و دو عکس از عکسهایی که در آنجا گرفته بود را برای من ارسال کرد .

حالا هم تمام روزها در قلبم است روزی که نامش را نبرم آن روز به پایان نمی رسد، تمام روزهای پنج شنبه هر جا که باشم برایش فاتحه می فرستم. کاش در جبهه با او بودم و اگر هنگام شهادتش بودم حتی اگر شهید هم می شدم جسدش را می آوردم....

======================

به روایت مادر شهید و محسن بانشی

یک روز به من (محسن ) گفت: اسلام را میخواهم تو را هم می خواهم ولی تو را بیشتر از اسلام میخواهم، من تعجب کردم این حرف ها از سیف علی بعید بود و گفتم کدام اسلام گفت: اسلام عبدالکریم (اسلام) بانشی فرزند عبدالکریم...که یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید بوده است.

همچنین یکبار که در جبهه در حال شستن بدن (شهید) عوض آقا بود عکسی با همان حالت آب و کف گرفته بود و آن را آورده بود و با شوخی به همسرش نشان میداد.

وقتی هم در پایگاه مقاومت بازی میکردیم هنگام نماز که میشد با دست و محکم زیر توپ می زد و شوخی شوخی بازی را تعطیل می کرد و می گفت موقع نماز است.

======================

به روایت مادر شهید و دوست شهید محسن بانشی محمد

با محسن شرط بسته بود که از جبهه نارنجک بیاورد و محسن به او گفته بود نمی توانی .... یک روز دیدم چند کتاب آورد و دارد داخل آنها را خالی کرد و آنها را بهم بست و چندکتاب سالم هم دو طرف کتابها نهاد و چند کتاب دیگر هم برداشت و رفت. بعد از چند روز برگشت و چند عدد نارنجک آورده بود البته من نمیشناختم آنها را گوشه ای گذاشت و گفت به آنها دست نزن، بـعـدهـا محسن گفت که آنها را به من نشان داد و چند روز بعد هم آنها را به سپاه مرودشت تحویل داد و رسید هم گرفت و با این کارش زرنگ بودن خودش را به محسن نشان داد.

===============

نیامد به دوستانش هم گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس او را بگیرید و بیاورید. من دلشوره داشتم و پیش یکی از اهالی روستا که صاحب نفس بود رفتم و او برای آمدنش دعا کرد و تسبیحی به من داد و مرا آرام کرد و من هم برای آمدنش گوسفندی نذر کردم ...

=========================

به روایت مادر شهید

یکبار خیلی طول کشید و از جبهه نیامد. رفقایش هم به مرخصی آمدند ولی او نیامد به دوستانش هم: گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس اوا بگیید و برایم بیاورید.

یکی از همرزمانش که از اهالی بیضا بود شهید شده بود او هم برای تشییع جنازه اش آمد، به من گفت چرا برای من گوسفند نذر کردی؟ گوسفند را برای پیروزی اسلام و رزمندگان نذر کن نه برای من، خودش هم گوشت گوسفند را به هرکس که دلش خواست بدون آنکه ما بدانیم داد و مدام می گفت: این جبهه برای ماست و وظیفه ماست که دفاع کنیم و اسلام بسیار عزیزتر از من است. من هم میگفتم اسلام را بیشتر از تو میخواهم ولی تو را هم خیلی دوست می دارم.

======================

به روایت مادر شهید

یک شب بیدار شدم، برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود، دیدم خانه نیست به هاشم خواهر زاده شهید گفتم سیف اله کجا رفته است ؟ گفت: نمی دانم گفتم یعنی به پایگاه نرفته است گفت نمیدانم. ابتدا خوابم نمی برد ولی خسته شده بودم و خوابم برده بود.

یک لحظه بیدار شدم دیدم دارد دعا می خواند گفتم کجا بودی؟ گفت:

رفته بودم غسل شهادت کنم، چند روز بعد به جبهه رفت و چندی بعد نامه داد و مقداری از بدهکاری هایش را در نامه نوشته بود که پرداخت کنیم .

======================

به روایت مادر شهید

یک شب برایم از جبهه صحبت کرد و می گفت :« یک شب هیچ کس جلو نرفت، من و شهید اکرم که از همه کوچکتر بودیم سنگر کمین رفتیم، در راه سر خوردم و زمین خوردم، چون تفنگ دستم بود ناخن دستم کنده شد و خیلی زجر کشیدم یک لحظه با خودم گفتم که دیگر جبهه نمی روم.......بعد پشیمان شدم. هوا که روشن شد اکرم گفت به بیمارستان صحرایی برویم شاید پنجه ات را کاری کردند به بیمارستان رفتیم و بعد از مدتی آرام شدم و دوباره قول دادم که همیشه به جبهه بیایم،چندین بار هم به جبهه رفت.

=====================

به روایت خواهر شهید

اسفندماه سال شصت و چهار بود دوستان و همرزمان سیف علی از جبهه آمده لباس هاى همرنگ بودند من به خانه آنها ( فرج بانشی حسین، علی قربان بانشی حاج قربان و ..) به عشق برادر رفتم و سراغ سیف علی را گرفتم . آنها می دانستند که سیف علی شهید شده اما به من نگفتند از حالات آنها من نگران شدم حتی کفشهایم را در منزل یکی از همرزمانش جابجا پوشیدم . آن روز شوهرم به شیراز رفت تا خبری بگیرد . فردای آن روز مادرم هم به نام آمدن سیف علی غذای مرتبی آماده میکرد، من که حدس می زدم برای سیف على اتفاقی افتاده باشد به او گفتم که غذا را از روی اجاق بردارد. ساعت ده صبح مینی بوس روستا مینی بوس مشهدی رحمت از شیراز آمد. شوهرم پیاده شد و تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد.

همینکه مادرم هم فهمید شروع کرد به گریه و شیون کردن . کمی بعد ساکت شد و گفت : درود بر سیف علی ، دادمش در راه حضرت عباس. چند روز بعد سرهنگ صالح برادر شوهرم آمد و گفت مقدمات تشییع نمادین را آماده کرده ام و فردای آن روز از هرابال (مرکز بخش) به سوی روستای بانش تشییع شد.

==========================

روزی که سیف علی برای آخرین بار به جبهه رفت باران شدیدی می بارید مادر و شوهرم وقتی مطلع شدند به شیراز رفتند که او را برگردانند. شب شد، صدای در منزل آمد گفتم حتما شوهرم هست. در را که باز کردم دیدم سیف - علی است خیلی خوشحال شدم چون نیرو زیاد بود آنها برگشته بودند تا فردا بروند سرمای خفیفی خورده بود یکی از اقوام هم منزلمان بود آن شب بــه میمنت و شادی برگشت سیف علی تکه های گوشت را از داخل قورمه را از داخل قورمه (تکه های گوشت را داخل چربی حیوانی سرخ کرده اند و به صورت منجمد نگهداری می کردند) جدا کرده و غذای خیلی خوشمزه ای درست کردم و میل نمودیم. آن شب شیرین ترین و شادترین شب زندگـی مـن بود.

آخر شب چون غذا چرب بود و او سرما خورده بود برایش دوایی آماده کردم و خوابیدم. فردا صبح برایش تخم مرغ گذاشتم که آب پز شود اما شخصی دنبالش آمد و زود رفت من هم از فرط ناراحتی تخم مرغ را با ظرفش از طبقه دوم به داخل حوض حیاط انداختم از آن تاریخ به بعد هر وقت گوشت سرخ می کنم یاد او می افتم..

===================

به روایت همرزم شهید

عملیات بدر با سیف اله زارع همرزم بودم. شب عملیات حنابندان داشتیم به دو گردانی که قرار بود در عملیات شرکت کنند حنا دادند. سیف اله جایی بود وقتی آمد حنا تمام شده بود و به او نرسید. گفت: وقتی به ده (روستا) رفتم یه حنابندونی می گیرم که تو تاریخ بمونه.

==============================

به روایت خواهر شهید

آن موقع ما خودمان در یکروز برای یکی دو هفته نان می پختیم و سپس آن را نم زده و سر سفره می آوردیم. سیف علی از نـانـی کـه تـازه نــم کـرده بودم خوشش نمی آمد و من همیشه از دو ساعت قبل برای او نان نم می کردم اگر هم یادم می رفت از خانه همسایه ها برای او پیدا می کردم .

یک بار که سیف علی جبهه بود همراه با زنان روستا در حسینیه برای جبهه نان پختیم یکی از همرزمانش (محمد تقى بانشی) بعدها تعریف کرد که در جبهه برایمان نان آوردند سیف علی نان ها را زیر و رو می کرد و می گفـت مـن می خواهم نان خواهرم را پیدا کنم. در میان نانها ، نان دود زده ای بود به شوخی گفت: این نان، نان یکی از همسایه های خواهرم (نام آن را برد) است همیشه دودک میزند و سپس به گشتن ادامه داد و نان خوش رنگ و مرتبی پیدا کرد و گفت : من مطمئنم این نان خواهرم است.

سیف على خیلی دوست داشتنی بود و رابطه ما خیلی صمیمی بود. با یکی از اهالی روستا به نام هوشیار بانشی هم بسیار صمیمی بود و زیاد با یکدیگرشوخی می کردند.

روحش شاد ، یادش گرامی . راهش پر رهرو باد

==================
منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

======================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۴۸
هیئت خادم الشهدا

 

زندگی نامه ی شهید شیخ عبدالله بانشی

در سال هزار و سیصد و یک در روستایی از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی، دوستدار روحانیت و معتقد به موازین دین اسلام پسری به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود به همین دلیل او را بسیار دوست میداشتند و نامش را عبد الله گذاشتند. با توجه به اینکه عبدالله یعنی عبد و بنده ی خدا ، نیت پدر و مادرش از انتخاب این اسم این بود که فرزندشان صالح باشد و عبودیت و بندگی خدا را کند.

دوران کودکی اش را بیشتر به حضور در مجالس عزاداری امام حسین و گوش دادن به سخنان بزرگان گذراند.

از همان کودکی با روحانی هایی که برای ارشاد و راهنمایی و آموختن احکام الهی و قرآن در ماه رمضان و محرم به روستا می آمدند باب آشنایی می گشود و در حضور آنها اقدام به یادگیری و درک مفاهیم قرآن و احکام دینی کمک می کرد تا جایی که به شناخت خوبی نسبت به قرآن و احکام دینی رسید.

او به اهمیت نماز به خصوص نماز اول وقت پی برده بود و  دوستان و هم سن و سالهایش را موعظه و نصیحت میکرد. منزل ایشان در همسایگی مسجد بود و ایشان بیشتر نمازها را در مسجد به جا می آورد و بین اهالی روستا که به مسجد می رفتند، کاملاً شناخته شده بود.

عبدالله اکنون بزرگ شده و جوان بود و چون به کودکان و نوجوانان قرآن آموزش میداد وی را شیخ عبدالله نامیدند. شیخ عبدالله همیشه حقیقت را می گفت و اصلاً دروغ نمی گفت، شوخ طبع و با نماز و روزه و با عدالت بود و با اقوام و خویشان رابطه  خوبی داشت. شیخ در سنین جوانی ازدواج کرد. مراسم عروسی او بسیار ساده بود و حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای صدرالله ، امرالله ، نبی الله، غلام ، فاطمه ، زهرا، زینب و شهلا بود. وی در دوست داشتن فرزندانش عدالت و مساوات را برقرار میکرد و تفاوتی بین فرزند پسر و دختر نمی گذاشت.

ایشان بسیار شجاع بوده و در سنین جوانی به همراه دوستان به کوهنوردی و شکار می رفته است دوستانش از او به عنوان یک شکارچی ماهر یاد می کنند. ایشان در سال ۱۳۴۲ زمان تقسیم اراضی حدود هفت سال برای آموزش قرآن به بخش کامفیروز رفت و با اینکه از خانه دور بود و راه درآمدی هم نداشت برای آموزش قرآن دستمزد نمی گرفت ولی بزرگان برای گذراندن امور زندگی او را یاری میکردند. شیخ عبدالله چند سالی که در آن بخش بود شاگردان خوبی را تربیت کرد که توانایی یاد دادن قرآن به شاگردان کوچکتر را داشتند.

شیخ عبدالله دوباره به روستا بازگشت و بعد از مدتی به روستای کوشکک رامجرد رفت و به کودکان آن منطقه قرآن آموزش داد. سرانجام پس از سه سال به شیراز رفت و شغل آزاد انتخاب کرد و مشغول شد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد . زمانی که خیلی از عبد الله ها رسالت خود را در عبودیت خداوند و دفاع از اسلام و کشور به کمال رساندند.

عبدالله در این زمان پنجاه و شش سال داشت و دو بار به جبهه رفت. او برای بار اول در لشکر نوزده فجر بود و سه ماه در جبهه ماند و شجاعانه جنگید. شیخ عبدالله به همراه خود دعای کمیل و قرآن به جبهه میبرد و مطمئناً برای اینکه شهید شود بسیار دعا می کرد. ایشان همیشه به اعضای خانواده این طور می گفته: من شهید نمی شوم چون خیلی گناهکارم، شهادت برای انسانهای بیگناه و پاک میباشد. اطرافیانش نقل می کنند: شیخ عبدالله بار دوم که به جبهه می رفت وصیت نامه ای نوشت و در حین نوشتن آن بسیار گریه میکرد و می گفت: خوشحالم که این بار شهید میشوم....

....نیمه شب بود، عبدالله همچون سایر شبها برخواسته و وضو گرفته و نمـاز شـــب خـوانـده بود با این تفاوت که در این شب نسبت به شبهای گذشته خوشحالتر بوده و احساس داشته و با علاقه ی بسیار خاصی نماز می خوانده است و بالاخره خدایش جواب دعاهایش را میدهد و او را به نزد خود و سالار شهیدان ، امام حسین (ع) می خواند.

آری او در بین نماز به شهادت می رسد و عبدالله واقعاً عبد الله می شود و بار سنگین این رسالت از دوش او برداشته می شود.

در پنج شنبه ای در فروردین ماه او را تشییع کرده و در زادگاهش بانش بیضا در گلزار شهدا دفن می کنند.

شهادت ایشان در تاریخ ۶۲/۱/۱۴ در بهاری که برای خانواده اش غم انگیزترین بهار و برای شهید عبدالله بهترین بهار بود، بهاری که فرشته هایی از جنس نور انتظارش را میکشیدند تا او را به دیدار معبودش ببند و او را شاد کنند، بهاری که شکفتن دوباره است، شکفتن یک دل در سرزمینی که برایش آماده کرده اند. بازتایپ:هدهد

===================

خاطراتی از شهید عبدالله بانشی

===================

هیهات من الذله

به روایت خواهر زاده ی شهید

زمان شاه ، دوران مالک و رعیتی بود مالکی از طرف کهگیلویه بویراحمد برای دیدن یکی از مالکهای بانش می آید آن زمان رسم بر این بوده که وقتی مالک مهمانی داشته یک تفنگ چی را بر گردنه میفرستاده تا به استقبال و همراهی مهمان برود.

که این بار شیخ عبدالله مامور این کار میشود. وقتی شیخ عبدالله با مهمان رو به رو می شود ناگهان مهمان خطاب به شیخ می گوید تو همان کسی نیستی که در سال غارتی برادر و اقوام مرا کشتی؟

شیخ تا این حرف را میشنود، پشت تخته سنگی می رود و میگوید اگر شماهم حرف زور بزنید و قصد ظلم داشته باشید شما را هم می کشم، هم تو را هم یارانت را. بالاخره هر طور بوده شیخ و مهمان ها هر دو با هم به روستا و پیش مالک می روند.

(منظور از سال غارتی سالی است که غارتگران به بانش حمله کرده و با مردم درگیر شده و این روستا را به غارت برده اند).

===================

به روایت فرزند شهید

سینما

قبل از انقلاب وضعیت سینما بد بود و ما به سینما نمی رفتیم، چون پدرم تاکید داشت که رفتن به سینما درست نیست. بعد از انقلاب اوایل که جنگ بین ایران حق و باطل وعراق شروع شده بود، من یک رادیو ضبط خریدم اما تا یک هفته جرات نکردم که آن را به پدرم نشان بدهم تا اینکه اخبار جنگ از طریق رادیو اعلام شد و آن موقع ما به این بهانه توانستیم رادیو را بیرون بیاوریم.

===================

سربازی

با شاه مخالف بود می گفت : من از این شاه راضی نیستم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم. شاه کافر است ، مردم را بدبخت کرده و باعث انحراف آنها شده است. گفت: من تا عمر دارم برای شاه به خدمت سربازی نمی روم به همین خاطر عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود ، یک هفته به سربازی رفت و بعد فرار کرد.

=================

گریه به عشق امام

او عکس شاه را به فرزندش می داد و از او میخواست که آنرا پاره کند. اوایل انقلاب که عکس امام خمینی بین مردم پخش شده بود او هم عکسی از امام خمینی و امام موسی صدر تهیه کرد.

شیخ عبدالله امام خمینی را خیلی دوست داشت و با شنیدن نام ایشان به گریه  می افتاد.

================

به روایت خواهر شهید

یتیم نواز

ما خردسال بودیم که پدرمان را از دست دادیم. برادرم عبدالله ، از من می خواست که کارها را انجام بدهم و خواهر کوچکترم را به مدرسه می فرستاد. وقتی از علت کارش می پرسیدم میگفت خواهرمان یتیم است ، او فقط یک سال داشت که پدر از دنیا رفت.

=================

به روایت فرزند شهید

امداد و پرستاری

روزی یک موتور روی پای یکی از بچه های روستا افتاد و او زخمی شد و خانواده اش نتوانستند او را به بیمارستان ببرند و از پدرم خواستند که این کار را انجام بدهد. پدر هم آن پسر بچه را به بیمارستان برد و شب تا صبح بالای سر او دعا خواند و گریه کرد.

===================

به روایت خواهر شهید

به روایت خواهر شهید او کوهنوردی میکرد. صبح به کوه می رفت عصر که بر می گشت شکار بزرگی به همراه خود می آورد و می گفت:هر کدام از اقوام که دوست دارند بیایند و برای خودشان از گوشت این شکار بردارند.

شیخ عبدالله پسرم علاءالدین را خیلی دوست داشت یک بارعلاءالدین به کوه رفته و مقداری کنگر آورده بود و مقداری از آن را هم برای دایی اش (شیخ عبدالله) برد. برادرم هرچه از کنگر میخورد میگفت الهی شکر که خواهر زاده ام برایم کنگر آورده و با خوردن یک کنگر چندین بار الهی شکر می گفت.

==========

پدرم بین فرزندانش فرق نمی گذاشت ، بچه های من را هم خیلی دوست داشت  وحتی اگر دست و صورتشان کثیف بود آنها را می شست.

=============

غولک آدم خوار !

شش – هفت ساله بودم یک روز دایی ام میخواست برای نماز مغرب وضو بگیرد، من هم کنار او نشسته بود که صدای جغدی آمد گفتم :دایی! این صدای چیه؟ دایی گفت: این صدای غولک است اگر کسی نماز نخواند او را می خورد.

===================

پدرم خیلی به نماز تاکید می کرد، خیلی عبادت میکرد و قرآن میخواند. یک روز ظهر صدای اذان را از مسجد شنید و گفت خدا را شکر که این مملکت اسلامی است ، خدا را شکر که همه چیز اسلامی است.

===============

وقتى موذن الله اکبر اذان را میگفت ، پدرم هم از ما می خواست که الله اکبر بگوییم و اگر این کار را انجام نمی دادیم ناراحت می شد. پدرم هم خودش قرآن می خواند هم به ما قرآن یاد می داد.

یک بار به خاطر اینکه من زیاد قرآن میخـوانـدم بـرایـم یـک قـرآن خــریــد. اگر نمی توانست به مسجد برود در خانه دعا می خواند، دعای روزها و ایام مختلف را بلد بود و قرائت می کرد.

=================

پاسور

عبدالله خیلی شجاع بود یک بار با هم به مزرعه رفته بودیم که در راه تعدادی از مالک ها و دوستان آنها و خلاصه تعدادی افراد قدرتمند را دیدیم که مشغول پاسور بازی بودند.

عبدالله پنهانی و یکی یکی پاسور آنها را برمی داشت و پیش من می آورد. تا اینکه تعدادی از پاسورها را آورد و همراه یک کبریت به من داد و گفت: اینها را آتش بزن. من هم این کار را کردم و برای اینکه کسی متوجه نشود مقداری خاک سهم اقوام روی آن ریختم. او اصلاً از عاقبت این کار نترسید.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۲
هیئت خادم الشهدا

شهید عوض آقا بانشی

صبح جمعه سوم آبان ماه ۸۷ وارد خانه ای شدیم که از چند روز قبل، امروز را روز فریاد و انتظار نامیده ایم . می خواهیم از پدر و پسر بشنویم؛ پدری که با فریادها و شعار دادنش در راهپیماییها معروف است و فرزندش عباس که با انتظار و دلتنگی همراه است. به رسم بزرگی و کوچکی از پدر خانواده شروع می کنیم.

همسر شهید برایمان از شهید عوض آقا گوید: پسر عمو، دختر عمو بودیم و با هم ازدواج کردیم، به قول معروف عقد ما را خداوند در آسمان بسته بود. متولد سال ۱۳۰۹ و فرزند هشتم از یک خانواده متدین بود. با اخلاق شیرین و دوست داشتنی اش خود را در دل همه آشنایان و دوستان جا کرده بود. برای پدر و مادش احترام زیادی قائل بود و تا حد توان به آنها کمک میکرد، کشاورزی میکرد و زندگی خوبی داشتیم . صاحب سه فرزند، دو دختر به نامهای فاطمه و زهرا و پسری به نام عباس شدیم .

در مراسمهای مختلف محرم شرکت می کرد و ساقی می شد، یک مشک پر از آب بر می داشت و در بین جمعیت می چرخید و به آنها آب می داد.

زمان انقلاب در تظاهراتها و پخش اعلامیه شرکت میکرد، او از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود بسیار خوشحال بود.

با شروع جنگ تحمیلی روحیه اش عوض شد. همیشه می گفت دوست دارم به جبهه بروم و شهید بشوم. ۴ بار جبهه رفت. آخرین بار مثل اینکه خودش می دانست دیگر باز نمی گردد به من میگفت : تو را به خدا می سپارم و بچه ها را به تو، مواظب آنها باش. همین جمله را قبل از شهادتش در خواب نیز به من گوشزد کرد. سرانجام در جام در عملیات والفجر ۸ ، منطقه فاو (اروند کنار) در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۱ ندای حق را لبیک گفت و با خلعت زیبای شهادت به دیدار معبود شتافت.

====================

وصیت نامه شهید عوض آقا بانشی

به نام خدا

اینجانب عوض آقا بانشی در کمال صحت و عافیت وصیتنامه ام را آغاز میکنم و به دلخواه خود و واجب دانستن اوامر آگاهانه رهبر کبیر انقلاب و رئیس کل قوا امام خمینی دامت برکاته این راه را انتخاب کردم.

و از تمام دوستان و آشنایان میخواهم که در خط امام باشند و تا سرحد تواناییشان امام را یاری کنند. و من هم تا آخرین قطره خونی که در رگهایم جریان دارد از پای ننشینم تا آن جایی که اسلام را از زیر سلطه آمریکا و ابرقدرتهای دیگر در آورم و به پیروزی نهـایـی بـرســانـم. انشاءاله و تعالى

همچنین که راه شهدا که پاسداری از دین مبین اسلام و قرآن کریم است من این راه را ادامه میدهم، از تمام دوستان میخواهم که آنها هم راه من را ادامه دهند، پیروزی کامل رزمندگان اسلام از پاسدار و بسیج و ارتشی و ژاندارم و نیروهای مردمی را از خدای منان آرزو مینمایم و نابودی صدام و صدامیان و منافقین را از خدا در هر مقام و لباس و در هر دیار و بلاد را از خدا و امام زمان مهدی موعود(عج) خواهانم.

و از خدا میخواهم که با رفتن ما پیروزی نهایی حاصل شود و ما هم موفق شویم که کربلای حسین(ع) را زیارت کنیم .

 

==============

خاطراتی از شهید عوض آقا بانشی

لیاقت شهادت

به روایت همرزم شهید (مصطفی بانشی)

عوض آقا ۴ بار به جبهه رفت، مرخصی سوم مریض شد، به طوریکه هیچ امیدی به بهبودی او نداشتیم با چند نفر از دوستان به عیادتش رفتیم، خیلی ناراحت بود.

به او گفتم: مگر از مرگ میترسی؟

گفت : نه از مرگ نمی ترسم، از این ناراحتم که 4 بار جبهه رفته ام و آنجا لیاقت شهادت را نداشتم و حالا اینجا در رختخواب منتظر مرگ هستم . ای مردم مرا در کوه بگذارید تا جانوران بخورند، چرا که من هم آبروی شما را برده ام و هم آبروی خود را.

=============

راه کربلا

به روایت خواهر شهید

زمانی که می خواست به جبهه برود ، به او گفتم: برادر تو نرو ، تو زن و بچه داری ،پیش خانواده بمان و بگذار جوانها به جای تو به جبهه بروند. گفت: نه ! ۴ نفر مثل من باید جبهه بروند ، هر کس به جای خود دوست دارم بروم راه کربلا را باز کنم تا مردم بتوانند به زیارت امام حسین (ع)بروند.

=================

به روایت فرزند شهید

کلاس چهارم بودم، مستخدم مدرسه صدایم زد و گفت : زهرا ! بیا پدرت آمده که تو را ببیند. سریع از کلاس بیرون آمدم و خودم را به پدرم رساندم. پدرم مرا در آغوش کشید بوسید و گفت : زهرا ! دخترم من دارم به جبهه و شاید این آخرین دیدار باشد و دیگر بر نگردم. او رفت و من در دنیای خودم به خاطر دور شدن از پدر گریه کردم.

یکبار هم پدر پادگان چوگان بود به ملاقات او رفتیم در که باز شد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. پدر یک دست لباس به من داد و گفت : اگر برگشتم آن را می پوشم اگرنه آن را برای خودت نگهد اری کن.

مغازه ای داشتیم وقتی پدر نبود ، مادرم به مغازه می رفت . یادم هست که پدرم گفت: خانم! حواستان باشد که حتما از ترازو استفاده کنید ، مبادا حق را

می

یادکار پدر

 

نذر

به روایت خواهر شهید

یک بار پسرم داشت روی دیوار بازی میکرد که توی چاه افتاد. هرکس رفت نتوانست او را از چاه بیرون بیاورد. برادرم طناب را به دور خود پیچید داخل چاه شد پسرم را که نیمه جان بود از چاه بیرون آورد. همان موقع برادرم گفت خدایا یک گوسفند برای حضرت عباس نذر می کنم فقط پسر خواهرم خوب شود.

================

یکبار با هم از شیراز تا کوشکک آمدیم هرچه ایستادیم ماشین نیامد که با آن به روستا برگردیم، برادرم مرا کول کرد و تا روستا آورد.

بازنویس و بازتایپ : هدهد

غسل شهادت

به روایت خواهر زاده شهید (حجت اله یزدانپناه)

من به همراه شهید اکرم، خداداد احمدی و شهید عوض آقا روز قبل از عملیات پیروزمندانه والفجر ۸ جبهه بودیم. دائی ام  آمد پیش من و گفت: اینجا حمام ندارید؟ گفتم نه ، گفت: اگر میتوانی مقداری آب گرم کن تا من حمام کنم و غسل شهادت را انجام دهم.

زمستان بود و هوا سرد ، کمی هم باران می آمد ، ما مقداری آب گرم کردیم و او غسل شهادتش را انجام داد. بعد ما را در آغوش گرفت و بوسید و رفت. دانستم که آخرین لحظات است و میخواست با بدنی پاک به دیدار معبود خود برود.

روزی شهید به حمام می رود و دوستانش برای اینکه سربه سر او بگذارند حوله او را برداشته بودند. شهید هم حوله ی یکی دیگر را برمی دارد و خودش را خشک می کند.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۸
هیئت خادم الشهدا

 

شهید صادق بانشی

فرزند مسیح

ولادت : سال ۱۳۴۸ بانش بیضا

شهادت: سال ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر 8

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

در یکی از روزهای سرد زمستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت در روستای بانش ، بخش بیضاء در خانوادهای مذهبی و متعهد به موازین دین اسلام پسری دیده به جهان گشود. با نظر پدر و مادر و به خاطر صادق آل محمد اسمش را صادق گذاشتند. ایشان در همان اوایل کودکی بسیار فعال و زرنگ بود، در خانه به مادرش کمک می کرد و خانه را تمیز میکرد، در بیرون از خانه همیار و همپای پدرش بود و هر جا پدرش میرفت  با او بود. او اندک اندک بزرگ شد و به مدرسه رفت. او در مدرسه هم خوش درخشید و از بچه های درس خوان کلاس بود با طبع شوخ خود همه را شیفته ی خود کرده بود.

با مسجد خوگرفته بود و همیشه به آنجا می رفت و در همه برنامه های فرهنگی شرکت داشت. بعضی وقتها که میخواست با دوستانش شوخی کند، کفشهایشان را پنهان می کرد تا آنها به دنبال کفشهای خود بگردند.

نزدیک انقلاب بود و رژیم ستمشاهی نفسهای آخرش را می کشید، صادق نیز مانند خیلی از هـم سن و سالهایش درگیر مبارزه با شاه شده بود، عکس و اعلامیه ی امام را پخش می کرد و فریاد مرگ بر شاه سر می داد. معلم کلاس دوم ابتدایی صادق یک زن بی حجاب و طرفدار شاه بوده که یک روز به بچه های کلاسش میگوید مبادا کسی به شاه بدگویی کند، هنوز حرفهای معلم تمام نشده بود که صادق روی نیمکت میرود و بلند فریاد مرگ بر شاه سر می دهد، دیگر بچه های کلاس هم به حمایت از صادق، مرگ بر شاه می گویند. مدیر مدرسه صادق را از کلاس بیرون میبرد و کتک میزند، همان زمان مادر صادق سر میرسد و از این کار مدیر بسیار ناراحت میشود، دانش آموزان کلاس برای اینکه مادر صادق را آرام کنند ، یکصدا فریاد مرگ بر شاه سر می دهند.

جنگ تحمیلی شروع می شود و قصد جبهه می کند که داستانهای متعدد و مفصلی دارد، مانع رفتن او به جبهه می شوند اما او مُصِر به رفتن بود و چون او را از بانش به سنگرهای ایثار اعزام نمیکردند، به مرودشت رفت تا شاید بتواند از آنجا راهی جبهه شود. آنجا هم با صحبت کردن از جبهه و کارهایی که میتوانست انجام بدهد ، آنها را راضی کرد تا اعزامش کنند. بالاخره در سال هزاروسیصد و شصت و دو پای به جبهه گذاشت و در آنجا نامه ای به برادرش نوشت که دیدی من زودتر از تو به جبهه رفتم و ان شاء اله زودتر از تو هم به شهادت خواهم رسید. یکسال در جبهه ماند و در طول این مدت چنان نظر فرمانده را به خود جلب کرد که فرمانده او را معاون خود کرد.

بعد از آن سه بار دیگر هم به جبهه رفت ولی هر بار که به مرخصی می آمد تا عکس امام را میدید و یا صدای آهنگران را میشنید طاقت نمی آورد و میگفت من باید به جبهه برگردم. دیگر خوب بزرگ شده و نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، موهای پشت لبش سبز شده بود که در نامه هایش نوشت عاشق شده است. صادق برای بار سوم به مرخصی آمد، چند روزی ماند اما می خواست باز هم برود. پدرش لب حوض ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد ، با چشمانی پر از اشک نزدیک پدر میشود تا با او خدا حافظی کند اما چگونه؟ صادق هر بار که میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه خانواده مانع رفتنش شوند ، بدون خداحافظی میرفت یعنی این بار چه شده که خدا حافظی کند؟ پدرش تا در حیاط او را بدرقه می کند ولی مادر برای اینکه او را منصرف کند ، حتی تا شیراز هم با او میرود، بالاخره صادق مادرش را راضی می کند که برود ...

در جبهه طی نامه ای به خانواده میگوید فعلاً از ازدواج منصرف شده تا نامه را برای مادرش می خوانند می گوید صادق دیگر بر نمی گردد. آری دل مادر خبر داشت که صادق عشق زمینی را کنار گذاشته، زیرا که عاشق معشوق والا تر از معشوق زمینی شده. زمین و آسمان را چه شده بود، پدر را سودایی دیگر بود ، اصلاً مگر برادرش میتوانست نبود صادق شیرین زبان و خنده رو را باور کند؟ چاره چه بود که او دل به دنیا نبسته بود و خود را مرغ این قفس نمی دانست .. سر انجام در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه شصت و چهار در عملیات در عملیات والفجر هشت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و مشتاقانه به دیدار حق بر شتافت. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو. ویرایش و بازتایپ: هدهد

=============================

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم برزقون

هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده اند بلکه آنان زندگانند و زندگان جاویدی هستند که در نزد خدا روزی می گیرند»

با سلام به امام زمان (عج) منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام ودرود به شهیدان راه حق و حقیقت که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند و شهید

شدند

خدایا این چهارمین بار است که وصیت نامه خود را تعویض میکنم و پنج سال واندی است که از جنگ تحمیلی میگذرد. در این مدت که در جبهه شرکت کردم شهادت نصیبم نکردی البته شکی نیست که تاکنون لیاقت شهادت را نداشتم و در این مدت بهترین دوستان در کنارم به درجه رفیع شهادت رسیده اند خداوندا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و با زبان شرمندگی آخرین وصیتنامه ام باشد که می نویسم . به نام خداوند متعال که همه چیزمان از اوست . زندگی و زنده بودنم از اوست و بنده به عنوان یک فرد مسلمان هدفم از جبهه رفتن این بوده است که اول خدمتی به اسلام کرده باشم و بعد به فرمان امام عزیز لبیک گفته ، که می فرمایند : مسئله اصلی جنگ است...

به جبهه رفتم و مشکلات خود و خانواده ام را رها کرده و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدم که خدمتی در راه خدا کرده باشم و به جز این هدفی نداشتم و از خداوند بزرگ آرزومندم گـه گناهنانم را ببخشد و همه ما را به راه راست هدایت فرماید.

شما ای برادران مسلمان! پیام من به عنوان یک شهید این است که قدر این نعمت الهی را بدانید . قدر این امام عزیز و بزرگوار را بدانید و به فرمان او گوش دهید که میگوید : اسلام چیزی است که همه باید فدای او شویم تا اینکه تحقق پیدا کند.

پدر و مادر و برادرانم میدانم که شهادت من شما را غمگین و ناراحت میکند و به گریه می اندازد اما گریه تان را برای من نکنید بلکه به یاد امام حسین که مادر نداشت گریه کنید پدر عزیزم! هر چه در مصیبتها صبور باشید اجر بیشتری خواهید گرفت «المصائب مفاتیح الاجر» مصیبتها کلیدهای اجر و ثواب است «ومن یتوکل على الله فهو حسبه» و خدا را بس است برای کسی که به او توکل کند، شهید به خود و در حقیقت به تمام وجود و هستی خود ارزش و

جاودانگی می بخشد.

خون شهید برای همیشه در رگهای اجتماع می جهد و در حقیقت هر گروه دیگر به قسمتی از مایملک خود جاودانگی میبخشد و شهید به تمام مایملک خود، لهذا پیغمبر فرمود:«فوق کل ذی بر بر، حتى یقتل فی سبیل اله واذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر» یعنی بالا دست هر نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که در راه حق شهید شود همینکه در راه حق شهید شد دیگر بالا دست ندارد».

 

تا خداوند توانا یار و پشتیبان ماست

کی ز دشمن وحشتی در قلب با ایمان ماست

ما شهادت پیشه را از جنگ با دشمن چه باک

کشته گشتن در راه حق عمر جاویدان ماست

دشمنان را عاقبت نابود بنماید خدای

چون خمینی رهبر ارزنده ایران ماست

 

چه مقامی به از این است که در راه خدا

جان ناقابل خود را بسپاری  پدرم

شهدا زنده تاریخ جهانند بدان

پس مبادا که مرا مرده شماری پدرم

کربلائی ز غم صادق خود گریه مکن

پند نادم ، بشنو از ره یاری پدرم

================

==================

خاطراتی از شهید صادق بانشی

==================

به روایت برادر شهید

بعضی وقتها نمی توانستم تکالیفم را انجام بدهم و از صادق می خواستم که به جای من مشق بنویسد، ولی او طوری می نوشت که معلم بفهمد که خودم تکالیفم را انجام نداده ام تا دفعه دیگر خودم کارهایم را انجام دهم.

====================

به روایت برادر شهید: محمد بانشی

شب بود و من در خانه قدم می زدم صادق مرا ترساند. با خودم گفتم: اگر همین امشب او را کتک نزنم همیشه من را می ترساند پیش مادرم کمی خودم را لوس کردم، مادرم هم از من طرفداری کرد و پدرم که خبر نداشت صادق را کتک زد و از آن موقع به بعد هروقت صادق می خواست مرا بترساند تهدیدش میکردم که به پدر میگویم او هم می ترسید و دیگر اذیتم نمی کرد.

======================

به روایت پدر شهید

صادق کلاس اول دبستان بود، برادرش هم خراسان بود، صادق خیلی دلتنگی می کرد و بهانه او می گرفت. من و چند نفر از دوستان، صادق را با خودمان به خراسان بردیم. در راه صادق در قطار گم شد، خیلی دنبالش گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. خیلی گریه کردیم، پس از مدت زیادی جستجو سرانجام ماموران قطار صدا زدند: پسری به نام صادق بانشی پیدا شده و ما هم رفتیم او را تحویل گرفتیم. در طول سفر نیمه شب ها بیدار می شد و بهانه بعضی چیزها می گرفت و من برایش میخریدم، یکی از دوستان که آدم شوخی بود به صادق : گفت بگو بابا «جانت» را می خواهم،  صادق هم که می گفت.

====================

به روایت پدر شهید

قبل از اینکه به مدرسه برود وقت برداشت محصول که می شد گریه میکرد که با من به مزرعه بیاید، من هم او را با خودم می بردم و یک سایه بان برایش درست می کردم که زیر آن بنشیند. موقع مدرسه هم هر وقت بیکار می شد به کمک من آمد و تابستانها گوسفندان را به چرا می برد، زمستانها هم جزء اولین کسانی بود که برای آوردن خوراکی های کوهی به کوه می رفت.

=====================

از زبان برادر شهید - جلیل بانشی

صادق کم سن وسال بود و توانایی روزه گرفتن نداشت ولی دوست داشت مثل ما روزه بگیرد و روزه می گرفت ولی ظهر که می شد مجبورش می کردیم که روزه اش را افطار کند و به اصطلاح روزه کله گنجشکی بگیرد. وقتی از او سوال می کردیم برای چه روزه میگیری؟ میگفت من برای پدر و مادرم روزه می گیرم.

=============

من صادق را از یک دستگاه جدید جنگی می ترساندم و می گفتم: یک ماشین آمده که بچه هایی را که می خواهند به جبهه بروند می گیرد و به زمین می زند، صادق و چند نفر دیگر که می خواستند به جبهه بروند ، خیلی از این ماشین ساختگی ترسیده بودند.

====================

قبل از انقلاب، عکس و اعلامیه ی امام را پخش میکرد و به کسانی که اعلامیه ها را می چسباندند کمک میکرد، هر وقت هم که ما میخواستیم به شیراز برویم صادق می گفت: من هم میخواهم بیایم تا در تظاهرات شرکت کنم. او همیشه دوست داشت کارهای آدم بزرگها را انجام بدهد...

زمان جنگ هم می میگفت: دوست دارم خلبان بشوم و بروم و عراقی ها را بکشم ، اگر خلبان باشم می توانم افراد بیشتری از دشمن را بکشم.

======================

به روایت دختر عموی شهید – جمیله بانشی

هنوز انقلاب پیروز نشده بود و روستایی ها هم مانند تمام مردم ایران درگیر مبارزه با شاه بودند. خانم سپاهی معلم کلاس دوم ما بود و از چهره اش معلوم بود که مامور شاه است. او بی حجاب سر کلاس حاضر میشد و میگفت: مبادا اسم شاه را به زبان بیاورید.... هنوز صحبتهای معلم تمام نشده بود که صادق روی میز رفت و با صدای بلند گفت: مرگ بر شاه و چند بار آنرا تکرار کرد. مدیر مدرسه، آقای خ.....، صادق را خیلی کتک زد. مادر صادق از دور می آمد و متوجه کتک خوردن صادق شد هرچه که لایق مدیر مدرسه بود به او گفت.....و بچه ها برای اینکه مادر او آرام بگیرد ، یکصدا با هم فریاد مرگ بر شاه سر دادند.

====================

صادق زیاد در جبهه می ماند، به همین دلیل به عنوان تشویقی او را به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) بردند. از مشهد که برگشت به بانش و به دیدن ما آمد به من گفت: من از مشهد تا اینجا آمده ام تا شما را ببینم و به جبهه برگردم، اما حالا مادر راضی به برگشتن من نمیشود، کاری بکن تا مادر راضی شود. با هم به شیراز رفتیم و یک پیک نیک و پتو خرید و به من داد که به مادر بدهم تا خوشحال شود. صادق به من گفت تا تو به بانش برسی من هم این دو کت را تحویل میدهم و بر میگردم این دو کت مال دولت است و آن را به من داده اند تا در جبهه بپوشم و اگر آنها را اینجا بپوشم نمیتوانم با آن نماز بخوانم.

=====================

به روایت برادر شهید : محمد بانشی

صادق شش ماه پشت سر هم جبهه بود، قرار بود یک سکه بهار آزادی به او تشویقی بدهند...

مدتی بعد از مرودشت آمدند و دو هزار تومان پول برایش آوردند و گفتند که قرار بوده سکه بیاوریم ولی پولش را آوردیم به آنها گفتیم که صادق شهید شده و تشویقی خود را از خدا گرفته است.

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید علیرضا بانشی

فرزند ناصر

ولادت 17/5/1348 شیراز

شهادت 7/6/1366 شرق بصره

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==============

چه صحنه زیبایی، خداوند تعالی بر بنده اش، بر بنده خاکی اش سوگند یاد می کند؛ بر بنده ای که از هرچیز بریده و وارسته از هر تعلقات پوچ دنیوی گشته و در راه عقیده و ایمان خود به جهاد برخاسته و آرزوی دیدار خدایش را دارد.

وه، چه نمایش شورانگیزی چه معامله پر سودی، قربانی اسلام را در مسلخ عشق می بینی که با چهره ای آغشته به خاک و خون وضو گرفته و در فواره خون با سینه ای به وسعت هستی آرام و مطمئن و بی ادعا در مقابل عرش کبریایی به نماز ایستاده است. و آن نفس قدسی که با یاد خدایش آرام گرفته خشنود و به حضور پروردگارش باز می آید و در صف بندگان خاص او در بهشتی که خدایش در قبال معامله با بنده اش به او عطا کرده وارد میشود، او خونش بهترین سرمایه حیاتش را در راه معشوقش میدهد و پس از چکیدن اولین قطره خونش به لقایش می شتابد و شاهدی بر اعمال بندگان می گردد.

سخن از شهیدی والاست که سالهایی هر چند کوتاه با سوز و عشق به اسلام و امام زیست و پاسداری امین برای انقلاب اسلامی بود، و سپس در سرزمین عشق و شرف، خوزستان عزیز که در هر لحظه از حیات سرخش شاهد عروج انسانهایی است که (زمین تاب و تحمل عظمتشان و چارچوب تن خاکی گنجایش وسعت و شکوهشان را ندارد) جان خود را در راه معبودش فدا کرده اند.

این چند سطر مروری بر زندگی شهید علیرضا بانشی است هر چند قلم از بیان شجاعت و تقوا و ایثار مجاهدانی که خدایشان بعد از چند سوگند یاد میکند و یاد کرده و خودشان نزول آیات قرانند قاصر و ناتوان است.

شهید علیرضا بانشی در زمستان سال ۴۸ در شهر شیراز با خواهر دوقلویش به دنیا آمد که آن روز خواهرش از دنیا رفت. علیرضا تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل به پنچرگیری روی آورد و در کنار آن گوجه و بادمجان می فروخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد.

و به قول مادرش: علیرضا پسر خوب و زرنگی بود، حلال و حرام زیاد می کرد، دنبال مادیات نبود، به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت و روزی چند بار ما را می بوسید که پدرش به بچه ها می گفت یک بوسه علیرضا برابر با صد بوسه شماست.

شهید علیرضا بانشی هفته ای ۲ الی ۳ بار شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رفت. در هیتهای زنجیرزنی همیشه ییشقدم بود و از جمله ورزشهای مورد علاقه او کاراته بود.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. علیرضا دست از کار کشید و نتوانست نسبت به تجاوز دشمن بی تفاوت باشد و ۴ بار به جبهه های جنوب اعزام شد و هر مرحله ۴۵ روز بود و یکی از دوستانش میگوید علیرضا پخته و فهمیده بود و حرکاتش مانند آدمهای پنجاه ساله بود و از خود گذشتگیهای زیادی میکرد، شربت درست می کرد، شبها پوتینهای بچه ها را واکس میزد و در چهارمین مرتبه که به جبهه اعزام شد در کربلای ۸ در شرق بصره وقتی آتش جنگ زیاد میشود علیرضا از سنگر بیرون میرود تا یکی از دوستانش را به سنگر بیاورد که ترکش خمپاره ها او را به شهادت رساند. آری او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آنکه هدایتگر حقیقی، ما را از رهروان حقیقی راه او قرار دهد. ان شاء الله.

من آن سر داده بر ملک حسینم

مرید خالص پیر خمینم

من آن خونم که در هنگام ریزش

به لب دارم سرود سرخ خیزش

چوخون پاک من در دشت ریزد

هزاران لاله از آن دشت خیزد

======================

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز

 بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

================

به روایت مادر شهید

همیشه به دیگران کمک میکرد. زمانی که تعاونی چیزی می داد با دوچرخه به در خانه همسایه ها می رفت و به همسایه ها میگفت که تعاونی وسایل کمک به فقرا آورده است و اگر کسی از او کمک میخواست کمکش می کرد و وقتی پیری را می دید به آنها در جابجایی وسایلشان کمک میکرد و می گفت این ها در آخرت شفاخواه ما می شوند.

====================

به روایت مادر شهید

علیرضا همیشه مستقل و دستش داخل جیب خودش بود. یک چادر در داخل کوچه زده بود و به پنچرگیری مشغول بود و همچنین گوجه و بادمجان هم گذاشته بود می فروخت و هیچ وقت دنبال مادیات نبود با وجود شغلش درآمد خوبی هم داشت در آمدش را برای خودش جمع نمیکرد و به فقرا کمک می کرد.

====================

به روایت برادر شهید

-من ۲ سال از علیرضا بزرگترم وقتی به مدرسه می رفتیم در کلاس ما همیشه دعوا میشد و هرگاه علیرضا دعوا را می دید شروع به میانجیگری می کرد کاری نداشت که دوستش باشد یا نه بلکه همیشه با مظلوم و حامى مظلوم و طرفدار مظلوم بود.

=================

به روایت مادر شهید

خبر شهادت اتفاقی به من داده شد یک روز چهارشنبه، رمضان برادر علیرضا قرار بود با ماشین پودر رختشوی بخرد و بیاورد که تصادف می کند و دعوا می شود. اطرافشان شلوغ شده بود که خودم هم آنجا بودم در همان موقع یک موتوری که ۲ نفر سوار آن بودند آمدند و گفتند: رمضان را می خواهیم. من که فکر می کردم در رابطه با دعوا است گفتم من زن عمویش هستم. یکی از آنها پیاده شد و گفت که علیرضا برادرش شهید شده است و من از حال رفتم و وقتی شنیدند من مادرش هستم از من عذر خواهی کردند و گفتند : ما نمی دانستیم که شما مادرش هستید.روحش شاد و یادش گرامی
=========================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید آقا محمد بانشی

فرزند رضا

تولد : ۱۳۴۷بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۶ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

پرنده مسافر

شلمچه بوی سیب ویاس داره

به غیر از خاک او احساس داره

نمی بینی که همرنگ غروبه

شلمچه داغ صد عباس داره

در صبح یکی از روزهای سال ۱۳۴۷ در روستای بانش کودکی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. نام او را محمد گذاشتند او از همان دوران کودکی اخلاق نیک و شایسته ای داشت.

 دوران ابتدائی و راهنمایی خود را در روستای بانش گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. عضو انجمن اسلامی مدرسه و مسجد بود.

تابستانها در کار کشاورزی به پدر کمک میکرد. در دوران نوجوانی و روزهای پر خاطره ی مدرسه و روزهای پر حماسه انقلاب که از ظلم و جنایت رژیم منحوس پهلوی از در و دیوار ایران خون می چکید و ملت یک پارچه قیام کرده بود محمد با وجود سن کمی که داشت – ده ساله - علیه شاه شعار می داد.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روح بلند پروازش کلاس درس را با خود سازگار ندید و به سوی جبهه ها پر کشید و بالاخره برای اولین بار عازم سفر به سوی کربلای خونین غرب شد.

 سال شصت و چهار بود که رهسپار دیار کردستان شد و مدت سه ماه در محور زاوکوه مردانه با کفار بعثی به نبرد پرداخت و بعد از سه ماه به آغوش خانواده بازگشت .

او از آن جایی که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هر گونه ایثار و جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلام دریغ نمیکرد.آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

برای دومین بار از طریق سپاه بیضا به جبهه های جنوب اعزام شد و مسئولیت بی سیم چی داشت .

..............

نهایتاً ساعت چهار بعد از ظهر روز دوازدهم تیرماه سال شصت و شش بر اثر اصابت بمب خوشه ای محمد از آلایشات درونی وارسته شد و پاک و بی غل وغش نزد بهترین معشوق شتافت و به آرزوی دیرینه اش رسید و بعد از دو روز انتظار در بیمارستان به شهادت رسید و در حق فنا گردید...

 ======================

وصیت نامه شهید محمد آقا بانشی

انا لله و انا الیه راجعون همه از خداییم و بسوی او برمی گرد یم

شهید نظر کند به وجه الله ، حجاب را شکسته همانطور که انبیا حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که انسان ممکن است داشته باشد. مژده دادند که برای شهیدان این آخر منزلی که برای انبیا هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می رسند. امام خمینی

سلام بر حسین سرور شهیدان، سلام بر امام زمان (عج) منجی عالم بشریت، سلام بر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و قائم مقام رهبری و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون.

همانطور که میدانید قریب به هشت سال از جنگ تحمیلی که توسط عراق به ما تحمیل شده است می گذرد و تا به حال این جنگ خرابیهای فراوانی به همراه داشته است و مادران بسیاری را داغدیده کرده و بچه های زیادی را یتیم کرده است، پس وظیفه همه ماست که از دین و وطن و ناموسمان دفاع کنیم.

و من هم که یک ایرانی مسلمان هستم وظیفه دارم که از دین و کشور دفاع کنم و جبهه بروم و هم اکنون که این وصیتنامه را مینویسم برای نهمین بار است میخواهم به جبهه بروم .

به خدا سوگند اگر تکه تکه ام کنند و تکه های بدنم را بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند باز هم خاکسترم از میان امواج ندا میزند خمینی خمینی .

دانیم روزی مرگ به سراغمان خواهد آمد ؛ چه بخواهیم ، چه نخواهیم ، پس چرا ما خودمان با افتخار به سراغ مرگ سرخ نرویم و آن را در آغوش نگیریم. اگر دین خمینی همان دین محمد (ص) است و با کشته شدن من جاودانه میماند پس ای گلوله ها مرا دریابید.

پدرم مادرم! خواهرم و برادرم! اگر خدا به من لطفی کرد و شهادت را خاص اولیاالله است نصیب این بنده گنکار کرد از شما تمنا دارم و عاجزانه التماس می کنم که جلوی عامه مردم گریه و زاری نکنید و خود را کنترل کنید و اگر میخواهید گریه کنید در پنهانی و در خانه گریه کنید که دشمنان شما را نبیند؛ تا خدای نکرده از گریه شما بخندند و خوشحال شوند. طوری باشید که دشمنان کور شوند.

مادرم! کوه باش و مانند کوه در مقابل سختیها استقامت کن و با استقامت خود در مرگ فرزندت الگوی جامعه قرار بگیر.

مادر مهربانم که شبها بیداری کشیدی و یک عمر زحمت کشیدی که مرا بزرگ کردی تا من برای خود جوانی شدم و شما آرزویت عروسی پسرت بود و دوست داشتی تا عروسی فرزندت را ببینی ! آری مادرم مگر نمی دانی که شهادت در این روزها عروسی جوانان است پس حجله عروسی فرزندت را بر سر قبرم بزن ، و برای پسرت شادی کن و خدا را شکر کن که توانستی فرزندت را تقدیم اسلام کنی. پدر بزرگوارم از شما طلب بخشش دارم و میخواهم که مرا حلال کنید و در مرگ من استقامت کنید و برادرانم را طوری تربیت کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشند. خواهر گرامی و مهربانم که آرزو داشتی عروسی برادرت را ببینی ولی افسوس که در دوره ما خواهران باید منتظر مرگ برادرشان باشند. البته مرگ سرخ با عزت نه زندگی با ذلت از خواهرم تمنا دارم که در مرگ من صبور باشد . مانند زینب (س) باش و زینب گونه در مقابل سختی ها مقاومت کن و برادرت را حلال کن.

در اینجا به همه شما توصیه میکنم که اگر من شهید شدم دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که دوست و دشمن بدانند که من برای مادیات به جبهه نرفتم و همانطور که می بینید دست خالی از جبهه برگشته ام و به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا باز هم دشمنان ببینند که شهیدان ما با چشمان باز شهادت را در آغوش میگیرند. خداوندا! اگر خودت صلاح میدانی شهادت را نصیب این بنده گنهکار خود بگردان و از من قبول بفرما که این خون ناچیز را نثار اسلام کنم.

در اینجا از تمام اهالی بانش و تمام همکلاسیهایم حلالیت میطلبم و از همکلاسیهایم می خواهم که با درس خواندن در جهت خودکفایی کشور عزیزمان قدم برداشته و راه شهیدان را ادامه دهند.

در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که هرجا خودشان دوست داشتند مرا بخاک بسپارند. قبلا از همه کسانی که در تشییع جنازه من شرکت میکنند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنم.

خدایا خدایا تا نقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پس خوشا بحال آنان که راه حق را برگزیدند و جای خود را در فردوس برین انتخاب کردند.

خونین پر وبالم خدایا بپذیر / هر چند شکسته ایم ما را بپذیر

سر در قدم تو باختن چیزی نیست / این هدیه کم است از ما بپذیر

بازنویس و بازتایپ توسط انتشارات هدهد

 =================

به روایت پدر شهید :

بهانه پرواز زمانی که محمد شهید شده بود من شیراز خانه خواهرم بودم. خواهرم به گفت: بچه ها دلشان برای تو تنگ شده برو بانش. وقتی آمدم سپاه پاسداران خبر شهادتش را به یکی از اهالی روستا داده بود. آنها به ما گفتند:محمد و یکی از دوستانش شهید شده است تقریباً دو هفته ای طول کشید تا محمد را تشیع کردند ؛ چون یک هفته ای جنازه محمد اشتباهی رفته بود کرمانشاه؛ و یکی از اهالی بانش رفت به کرمانشاه و جنازه محمد را پس گرفت و آورد و بعد جنازه را تشیع کردند.

=================

به روایت پدر شهید:

سال ۱۳۶۲ در ایام امتحانات محمد از شیراز به بانش آمد ، به من گفت یکی از فرماندهان آمده مدرسه و گفته اسامی دانش آموزانی را که میخواهند به جبهه بروند می نویسیم تا به جبهه اعزام شوند و من هم اسمم را نوشته ام . به محمد گفتم تحصیلاتت را تمام کن و بعد برو . گفت: نه من این را وظیفــه مــی دانــم و رهرو شهید مهمتر از درس است . حالا هم آمده ام تا با شما خداحافظی کنم خواهش میکنم نه نگویید.

========================

به روایت پدر شهید :

زمانی که محمد کوچک بود و سن کمی داشت همیشه در مراسمهای عزاداری شب هاى مسجد شرکت میکرد و به مسجد میرفت ؛ بعد از تمام شدن مراسم در مسجد چون می ترسید تنها به خانه بیاید باید به دنبالش میرفتیم و به قول یکی از دوستانش محمد چون به مسجد میرفت شبها از قبرستان و غسالخانه میترسید و بعضی وقتها که پدرش به دنبالش نمی آمد به خانه یکی از اقوام می رفت وبعد پدرش می آمد و او را می برد .

======================

به روایت خواهر شهید :

یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه به محمد گفتم:اول درسات را تمام کن بعد اگر میخواستی بروی برو گفت نه من باید بروم جبهه چون سیف الله زارع مویدی رفته من هم باید بروم، عکس سیف الله به من نشان داد و گفت خون من که از خون سیف الله رنگین تر نیست .

==================

 به روایت زبان مادر شهید

یک شب قبل از اعزام به جبهه دستهایش را حنا بست. آن وقت ها خانه ما در باغ بود و مثل دامادهای شب حنابندان، حنابسته و تا صبح بیدار بود و مشغول گشت و گذار در باغ شد. به قول یکی از دوستانش، فردای آن روز که میخواست با دوستانش به جبهه بروند؛ به او گفتم: بچه مگه عروسیته. گفت : هم رنگش قشنگ است و هم برای پوست دست خوب است.

به روایت دوست شهید، ناصر بانشی

وقتی که با محمد جبهه رفتیم داخل جبهه خیلی اخلاق و رفتارش تغییر کرده بو، محمد خوب بود ولی بهتر شده بود انگار که میدانست می خواهد شهید شود.

بهش گفتم: چه شده؟ گفت: شاید دفعه آخر باشد و من دیگر بر نمی گردم ، اگر خطایی از من سر زده است حلالم کن من حرفش را به شوخی گرفتم؛ ولی محمد گفت جدی می گویم.

به روایت مادر شهید :

پس از شهادتش چند سالی بود زنجیری که برای عزاداری سالار شهیدان در شب هاى مسجد ماه محرم داشت را گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم که یادبودی او را گم کرده ام یک شب به خوابم آمد و نشانی زنجیرش را به من داد. فردا صبح همان نشانی را که داده بود رفتم و زنجیرش را پیدا کردم.

=========================

یخ های خونین

به روایت همرزم شهید

داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم .بعد رفتیم یخ بشکنیم و شروع کردیم به یخ شکستن، محمد یخ ها می شکست و به من می داد و من هم داخل داخل کلمن می انداختم . یکدفعه یک خمپاره آمد و وسط ما خورد، دودی به هوا رفت، وقتی چشم باز کردم دیدم خودم افتاده و خــونــی هستم و نگاه کردم محمد یک طرف دیگر افتاده و یک طرف بدنش تا پهلوش ترکش خورده بود تا چند دقیقه هم چون بدنمون گرم بود با هم صحبت می کردیم..... چشم باز کردیم دیدم داخل بیمارستان اهواز هستیم، صدای یک نفر که داشت فریاد میزد را شنیدم به پرستار گفتم چه کسی فریاد می زند. گفت: یک نفر به اسم بانشی است. به پرستار گفتم برو نگاه کن که اسمش چه چیزی است .بعد که پرستار آمد گفت: اسمش محمد است. ایشان دو روز داخل بیمارستان بودند و بعد شهید شدند.

=====================

گل محمدی

شب قبل از شهادت محمد خواب دیدم که مادر شهید در یک باغ گل محمدی داشت گلاب می گرفت که روز بعد پسر خاله ام زنگ زد و گفت محمد مجروح شده و گفت یک ساعت دیگر خبرت میکنم، گفتم آیا شهید شده یا نه. به من خبر داد که شهید شده دلیل شهادتش هم اصابت بمب خوشه ای به پیکرش بود با این حال پیکر ایشان قابل شناسایی بود .

=======================

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهدا

شهید عبد العلی بانشی

می خواهم از یک راه طی شده با تو حرف بزنم، با تو که قصد خواندن زندگی نامه من را داری، تو که میخواهی مرا بهتر بشناسی؛ ۱۳۴۷ سال تولد من است. نامم عبدالعلی بود و در بانش مرا «فیروز» صدا می کردند، به یاد حرف مادرم می افتم، وقتی می خواست از کودکی برایم تعریف کند، می گفت از بچگی مظلوم بودی، یک سال بیشتر نداشتی که مریضی سختی گرفتی طوری که همه از زنده ماندن تو ناامید شده بودند، پدرت برای درمان تو را به شیراز برد، از بانش تا شیراز حتی گریه هم نکردی، ساکت ساکت، بدون ناله و حرکت. پدر روی قلبت دست میگذارد، میبیند آرام آرام می تپد، تو را پیش دکتر می برد و....

 شکر خدا از بیماری نجات پیدا کردی.

حالا از زبان خودت می شنویم شرح زندگی زیبایت را:

به درس و مدرسه علاقه نداشتم، بردن گله به بیرون روستا و دیدن دشت و طبیعت بیشتر راضی ام می کرد. بعد از دوم ابتدائی درس را رها کردم و شغل اصلی ام چوپانی شد. وقتی می دیدم پدر کارهایش را به تنهایی انجام میدهد ، طاقت نمی آوردم.

 دوران نوجوانی را با کمک کردن به پدر در کارهای کشاورزی و دامداری سپری کردم .

بیشترین چیزی که خوشحالم میکرد این بود که بتوانم از گوسفندها به خواهر و برادرهایم هدیه بدهم، این کار باعث شده بود به من لقب سخاوتمند بدهند، پدر مرا پسری منظم دانست، به دیگران میگفت عبدالعلی بعد از آبیاری، وسایل (بیل ، چکمه و ....) را مرتب در جایی میگذارد، تا دفعه بعد که لازم داریم اذیت نشویم.

سعی می کردم نماز و روزه ام ترک نشود، رفتن به مراسم عزاداری امام حسین (ع) برایم اهمیت داشت. زیاد اهل رفاقت نبودم.

اولین بار خرداد ۱۳۶۶ با ۲ نفر از اهالی بانش به جبهه جنوب و منطقه شلمچه رفتم. وقتی خبر شهادت پسر عمه ام (آقامحمد) بانشی را شنیدم نتوانستم بمانم، خود را به تشییع جنازه رساندم.

در مرخصی چند نفری مرا نصیحت کردند که کمک پدرت بمان و جبهه نرو. اما من حرف دلم را زدم :

نمی گذارم سنگر محمد خالی بماند.

چند هفته بعد به جبهه برگشتم ، این بار هم به شلمچه رفتم راستی از مسوولیتم در جبهه نگفتم هر دو بار تک تیر انداز بودم. روز ۱۷ مهرماه ۱۳۶۶ موقع نگهبانی، ترکشی به سرم اصابت کرد، سری که اندیشه شهادت در آن بود، سری که همیشه حسینی بود و امروز با همان سر به سوی یاری می شتافتم که عشق به حسینش را به من هدیه داده بود.

=====================

به نام خدایی که دردآشناست - و با ناله و آه سرد آشناست

خدای مناجات و سوز و دعا - خدای صبوران بی ادعا

سپاس خداوندی را که ما را بر این رهنمون کرد و اگر نبود هدایت پروردگاری او، هرگز دست نمی یافتیم، بر این مهم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ نقش کنیم.

گفته اند نامه ای به یکی از شهدا بنویسید، ولی مگر میشود با این واژه های خاکی از شما مردان آسمان سخن گفت، مگر میشود عشق به شما را با این کلمات ساده به تصویر کشاند و با آنانی حرف زد که بر قله های سعادت و افتخار ایستاده اند و چون خورشید نظاره گرند . اما چون ناگزیرم ، پیشاپیش به آنان میگویم بر من خرده نگیرند.

برادر شهیدم جناب آقای عبدالعلی بانشی ، سلام گرم و صمیمانه مرا از این دنیای خاکی و از این راه دور پذیرا باش بین من و شما فرسنگها فاصله است چون شما از جنس خورشیدید و بر اوج آسمانها می درخشید و من عاصی و گنهکار بر این دنیای پرهیاهو گرفتار نفس خویشم. دانم آیا می دانید چرا سر به زیر افکنده ام و رودررو با شما صحبت نمی کنم ؟ اما برایتان می نویسم :

از آن روزی که پا به عرصه ی جهان گذاشته ام هر روزه سعی کرده ام با حجابم و با عفتم از خون شما لاله های سرخ دفاع کنم اما با این حال پر از گناهم ، به همین دلیل نمی توانم سرم را جلو شما بلند کنم

نمی دانم از کجا شروع کنم و از چه بنویسم اگر بخواهم از این روزگار بنویسم چیزی جز شرمساری عایدم نمیشود. به قول معروف در روزگار ما نسل سومی ها کمتر یادشهدا میکنند، کمتر از شما برایمان میگویند، از شمایی که به خاطر ما جان خودتان را جانانه تقدیم نمودید. دیگر خیلیها به فکر قیامت نیستند و این دنیا را به بهای آخرت خریده اند و شما را فراموش کرده اند شاید اگر ذره ای یادی از خودگذشتگیهای شما میکردند از خود خجالت میکشیدند اما این دنیا چنان آنها را بلعیده و گرفتار مادیات خود کرده که فرصتی برای تفکر باقی نگذاشته است . حال می خواهم از خودم بگویم ، از خود گنهکارم که زیاد هم فرقی با آنان ندارم با این تفاوت که هر از گاهی به یاد شما می افتم....

==================

برادر شهیدم، عبدالعلی

تو را نه دیده ام و نه آنچنان که باید و شاید شناخته ام. اما پدر و مادرت را خیلی خوب میشناسم،  ما در همسایگی خانواده شما زندگی میکنیم و با آنان رفت و آمد داریم. گاهی اوقات که مادرت مرا برای انجام دادن کاری صدا میزد زود اجابت میکردم، چرا که خودم را در مقابل شما مسئول میبینم همانگونه که شما نیز خود را در برابر ما مسئول دانستید و جان خود را در دست گرفتید و به سوی حق شتافتید...

پدر و مادرت انسانهای خوب، متدین و سخاوتمندی بودند و در کارهای خیر شرکت میکردند. حقا که باید از این خانواده انسان وارسته ای چون شما پرورش یابد

از آنجا که خودتان اوضاع و احوال خانواده را میدانید و میدانید چندی پیش پدرتان به دیدار شما آمد، از آن تاریخ به بعد ما عکس پدرتان را در اتاقمان نصب کرده ایم تا با دیدنش یاد و خاطره شما و ایشان را گرامی بداریم و با قرائت فاتحه ای روحتان را شاد کنیم. باشد که انشاء اله شما هم شفیع ما در روز محشر باشید که این بالاترین سعادت و افتخار ماست...

نمیدانم که نامه ام را چطور خاتمه دهم و آخرین کلامم چه باشد ولی همین قدر میتوانم بگویم که تا آنجا که در توانم است با حجابم از خون شما دفاع میکنم و شما را به مولایتان امام حسین (ع)) قسم می دهم که ما را فراموش نکنید، چرا که گفته اند شهید زنده است و نظاره میکند. به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. پس نگاهم را که به سوی افق مهربانیت خیره مانده است بپذیر که سخت محتاج نگاه توام

عبدالعلی تو رفتی و ما مانده ایم - ز داغت گل اشک افشانده ایم

و ما مانده ایم و دلی نا شکیب - و یک حس مرموز، حسی غریب

التماس دعا ....

خواهرت : نجمه بانشی

====================

خاطراتی از شهید عبدالعلی بانشی

====================

به روایت خواهر شهید

عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود و بقیه برادرها هم نبودند.

عبدالعلی با همان حالش گوسفندها را بیرون می برد.

دایی ام به خانه ما آمد و به مادرم گفت : برو دنبال بچه ات! مریضه ! چرا گذاشتی از خانه بیرون برود!؟ مادرم گفت: هرکاری کردم راضی نشد و گفت: بابا تنهاست ، می خواهم کمکش کنم.

=============

به روایت خواهر شهید

موقع خرمن برداشت محصول بود ، بابا به عبدالعلی پول داد ، او پول را نگرفت و گفت من چیزی نمی خواهم فقط سالی یک گوسفند به من بده تا به برادرهایم بدهم و شرمنده بچه های آنها نباشم.

==============

به روایت خواهر شهید

می خواستیم شیراز برویم ، عبدالعلی - نوجوان بود- خیلی دوست داشت با ما بیاید از بابا اجازه گرفتم او را با خودم ببرم. عبدالعلی گفت: دوست ندارم ، دست خالی خانه ی برادرم بروم. چون در کار چوپانی کمک کار پدر بود دوست داشت گوسفند سوغات بیاورد، بابا اجازه داد، عبدالعلی خوشحال شد، هم از اینکه میخواست شیراز بیاید ، هم ازاینکه می توانست سوغات بیاورد.

====================

به روایت همسایه شهید

یک روز فیروز (عبدالعلی) به جای پدرش گوسفندها را به صحرا برد. اتفاقی حیوانها را جایی می برد که آنجا علف سمی بوده ، ۳ تا از حیوانها نزدیک بود هلاک شوند که به موقع نجات پیدا کردند. فردا با ناراحتی خانه ما آمد و گوشه حیاط نشست. علت ناراحتیش را پرسیدم، گفت من از عمو کاووس خجالت میکشم، دیروز به شما ضرر زدم، ولی عمو اصلا چیزی به من نگفت. بعد از کاووس پرسیدم چرا چیزی به فیروز نگفتی؟ جواب داد از بس این بچه مظلوم است، دلم نمی آید به او چیزی بگویم.

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۸
هیئت خادم الشهدا

مثل خود او در نامه هایش شروع میکنم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان » مشغول بایگانی فرمهای مربوط به شهدا بودم که چشمم به یک اسم آشنا افتاد که اطلاعاتش به این شرح بود

نام : سیف اله بانشی

نام پدر : نصیربانشی

ولادت : ۱۳۴۰/۳/۱بانش

شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

دلم تکانی خورد دوباره به حال وهوای دوران جنگ و همان روزی برگشتم که با سیف اله داخل سنگر خلوت کرده بودیم و سخن از رویای زیبای شهادت بود به او گفتم سیف اله فرض کن تو هم پریدی چه صحبتی داری تا به خانواده ات برسانم؟ سیف اله خندید و گفت: اگر من شهید شدم برای دردانه هایم و دیگران تعریف کن که: من در دوران کودکی از آن بچه هایی بودم که هر روز دنبال بهانه ای بودند تا به مدرسه نروند ولی بزرگ که شدم به تحصیل علاقه مند شدم اما به دلیل نداشتن توانایی مالی مجبور به ترک درس و مدرسه شدم. دوران نوجوانی ام را در بانش و با اشتغال به کشاورزی پشت سرگذاشتم

در سال پنجاه و هشت ازدواج کردم . مراسم ازدواجم نه تجملاتی و پر خرج بود و نه ساده و فقیرانه اما برای همه ی اقوام مراسمی بس شیرین و به یاد ماندنی بود.چون به کشاورزی علاقه نداشتم از همان اوایلی که سپاه پاسداران تشکیل شد عضو سپاه شدم و از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم همچون دیگر دلاوران به دفاع پرداختم به خانواده ام بگو: بعد از شهادتم صبوری پیشه کنند ، بگو به عبادت و تربیت صحیح فرزندانشان حساس باشند . بگو :سیف اله گفته اگر خشم و غضب خواست در وجودتان ریشه بدواند با خواندن دو رکعت نماز به آرامش برسید.

به دخترهایم بگو: من اگر شهید هم شوم باز هم دوستشان دارم و هر وقت اراده کنند و مرا بخوانند حضور من حتمی است. بگو سیف اله همیشه دوربینی همراهش بود که ظاهراً میخواست از دیگران یادگاری داشته باشد ، ولی در دل خدا خدا می کرد که خودش یادگاری شود. حرفش را قطع کردم. گفتم: سیف اله ، این را هم بگویم که دائم الوضو بودی و نماز شب می خواندی؟ بگویم حتی اگر کمی آب برای خوردن داشتی، ترجیح میدادی با آن آب وضو بگیری ؟ بگویم روزی سه بار چفیه ات را میشستی و عطر می زدی؟ آری! حتما می گویم که سیف اله به خانواده ی شهدا خیلی احترام میگذاشت و به عشق رفتن به بهشت آخر نامه اش نوشت ، آدرس گیرنده بهشت ان شاءاله.

 حالا این وظیفه ی من بود که برای خانواده اش ماجرای روز شهادتش را بازگو کنم همان روزی که خیلی شاد بود و مدام با رزمنده ها شوخی میکرد، منظورم عصر عملیات کربلای پنج است . همان روز که آمبولانسی توسط دشمن هدف گرفته شد و امدادگرش بال گشود و پرواز کرد تا که آسمانیان بر زخم چشم و پا و پهلویش مرهم گذارند.

سلام خدا بر او آن زمان که به دنیا آمد، و آن زمان که از دنیا رفت و آن زمان که برانگیخته خواهد شد.

بازتایپ : هدهد

شهدا از همه افضل هستند. امام خمینی

وصیت نامه پاسدار شهید سیف الله بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام و درود به قائم مقام امت حضرت آیت اله العظمی منتظری و با سلام به ارواح پاک شهیدان از صدر اسلام تاکنون.

اینک وصیتنامه خود را آغاز میکنم

با سلام خدمت مادرم ، برادران ، خواهران  و خانواده ام . شکر حمد و ثنای خداوند تبارک و تعالی را که حضرت محمد مصطفی (ص) را برای هدایت و راهنمایی بشر و اهل بیت طیبین و طاهرینش را برای ادامه ی نهضت رهایی بخش اسلام دنباله رو او گردانید ، سپاس می گویم. ای خدای مهربان تو را چگونه شکر کنم ؟ که اگر تمام زمین و آسمان بصورت کاغذ و تمام آبهای کره ی زمین به صورت مرکب در آیند باز از ادای سپاس و خدمت به تو ناتوان است.

خانواده محترمم امروز این چند کلمه را که خدمتتان عرض میکنم تاریخ ۶۵/۱۲/۸ است که چند ساعتی دیگر به عملیات باقی مانده و امیدوارم این مدتی که در خدمتتان بودم حلالم کنید و این پیام را هم به امت حزب ا... دارم که ای پدران و مادران و ای برادران و خواهران عزیز این را مد نظر داشته باشید که من و امثال من به جبهه می رویم برای یاری دین خدا و قرآن و اسلام ، همانطور که امامان و ائمه ی اطهار برای گسترش دین اسلام با کفار منافقین به مبارزه برخاستند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.

و در پایان از امت حزب ....مخصوصا از امت شهید پرور منطقه بیضاء تقاضا دارم که مرگ در راه خدا و اسلام را بر مرگ معمولی و در بستر ترجیح داده و اگر توانایی دارید بشتابید به سوی جبهه ها برای یاری رزمندگان اسلام در راه اهداف الهی شان.

سایه ی امام امت و آیت ا... منتظری بر سر همه ما مستدام باد.

والسلام وعلیکم و رحمة الله و برکاته

سیف الله بانشی

===============

به روایت همرزم شهید

تمامی خاطرات مربوط به همرزم شهید از زبان آقای عباس جابری شهرکی

مشغول شستن ظرفها بودم که سیف اله آمد و گفت: برو ببین فرمانده چه کارت داره، رفتم ولی فرمانده با من کار نداشت.وقتی برگشتم دیدم سیف اله همه ظرف ها را شسته!

===================

به روایت همرزم شهید

شهید سیف الله بانشی

در شهرستان بوکان بودیم. من و سیف اله در آب شنا میکردیم و با هم شوخی میکردیم. او قدرت بدنی زیادی داشت ، سر من و بچه های دیگر را زیر آب می برد. یک روز وقت اذان ظهر بود دیدم سیف اله داره آروم آروم راه می ره، خیلی مشکوک می زد. دیدم یه سنگ برداشت و تق زد روی میدان مین تا با بچه هایی که کنار میدان مین وضو میگرفتند شوخی بکنه! بچه های بیچاره هم از ترس بدون اینکه وضو بگیرند فرار میکردند. هنوز هم دوست دارم او بیاید و با هم شنا کنیم و در آب آب بازی کنیم.

=====================

 بعد از عملیات بدر بود. هر دوی ما در آن عملیات شرکت کردیم.این اولین باری بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود و کف پای سیف الله تاول زده بود. سیف اله گفت:گلویم می سوزد من هم که هیچ اطلاعی از سلاح شیمیایی نداشتم . گفتم به خاطر گرد و خاک است . رفتیم تا از مسئول تدارکات آبمیوه بگیریم اما مسئول تدارکات به ما آبمیوه نداد . شب نقشه کشیدیم که به سنگر تدارکات تک بزنیم ،اما سیف اله نگذاشت.

===================

چهارده ماه در شهرستان بوکان بودیم و دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود. همان اطراف دختر کم سن و سالی به نام مریم بود که تمام بدنش به جز قسمت سر و گردنش سوخته بود وقتی مریم را آوردند تا زخم هایش را با بتادین ضد عفونی کنیم. سیف الله مدام به من تذکر می داد آرام آرامتر. مچ دستم را گرفت و گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ من هم که دیدم سیف الله طاقت ندارد به بچه ها گفتم که او را از سنگر بهداری بیرون ببرند و از آن به بعد هم سهمیه شیر و کمپوت و آبمیوه اش را به مریم می داد تا ما بتوانیم درمانش کنیم.

=====================

 دشت آزادگان بودیم و ساعتی قبل از عملیات والفجر هشت بود. سیف اله آمد داخل چادر ما، همه بچه ها به او گفتند: سیف الله چکار کردی ؟ چقدر نورانی شدی! مگه مهتابی قورت دادی؟ سیف الله اصلا به روی خودش نیاورد و با خنده گفت: نه بابا من همون بچه سیاه قدیمی هستم.

======================

به روایت دختر شهید

شهید سیف الله بانشی

روز پدر بود ، من با اصرار از مامانم پول گرفتم تا برای بابام جوراب بخرم. شوخى در میدان مین مادرم هرچی پرسید که پول را برای چه میخواهی؟ جوابش را ندادم. رفتم و یک جوراب قهوه ای برای بابام گرفتم، وقتی بابام برگشت هدیه ام را بهش دادم.او هم برای من یک عروسک خیلی قشنگ خرید. حالا که دیگه بابام نیست روزهای پدر برایش صلوات می فرستم.

=======================

به روایت خواهر جاوید الاثر حسین عباسی

عید اولی بود که خبر اسارت و مفقود شدن حسین به ما رسیده بود و ما خیلی ناراحت بودیم، سیف الله به عنوان عید دیدنی به منزل ما آمد. خیلی شوخ طبع بود ، وقتی دید ما ناراحت هستیم آنقدر با پدرم و دیگر اعضای خانواده شوخی کرد و آنقدر برایمان لطیفه گفت و ما را خنداند که ساعتی که سیف الله در کنارمان بود حداقل برای لحظاتی چند غم دوری حسین برایمان کاسته شد.

======================

به روایت خواهر شهید

همیشه به ما می گفت: مبادا به فرزندانتان ناسزا بگویید و در مقابل آنها با لحن بد صحبت کنید، زیرا آنها سخنان بد را ضبط کرده و یاد می گیرند و روی رفتارشان تاثیر میگذارد. میگفت خواهرم تو را به این خاطر دوست میدارم که به شوهرت احترام میگذاری و زبانت به سخنان بد باز نمی شود. سیف اله خیلی مهربان بود خیلی هم با من صمیمی بود، یک روز دو تا جوراب هم شکل و هم طرح و همرنگ خرید و یکی از آن جوراب ها را به من داد و گفت: خواهرجان شما را به خدا این جوراب را خودت بپوش نه اینکه آنرا به شوهرت بدهی تا او این جوراب را بپوشد ها!

===================

به روایت خواهر شهید

دختر همسایه ی ما درسش خوب نبود و هرروز او را از مدرسه بیرون کرده و بسیار سرزنش میکردند. تا اینکه یک شب سیف الله آن دختر را به خانه  ما آورد و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با او تمرین کرد. حالا هر وقت مرا می بیند می گوید: یک سوره قرآنی است که میان سجاده ام گذاشته ام. تا به حال پیش نیامده که نمازی بخوانم و برای شهید سیف اله فاتحه ای نفرستم.

به روایت مادر خانم شهید

ما در خانه ی سازمانی سکونت داشتیم سیف اله هر وقت به منزل ما می آمد، میرفت بیرون از منزل نماز میخواند و میگفت این خانه متعلق به بیت المال است شما هم در این جا نمانید و منزلتان را تغییر دهید. او به زن هایی که بی حجاب بودند می گفت چرا بی حجاب هستید؟ می گفت : خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. اگر کسی پیش او غیبت میکرد، گفت: غیبت نکنید ، شما باید پاسخگو باشید.

=====================

 به روایت همرزم شهید

یک شب قبل از اینکه سیف اله شهید بشود به خوابم آمد. در رودخانه شنا میکرد، گفتم صبر کن من هم بیایم :گفت بعداً حالا نوبت شما نیست. قبل از اینکه به زیارت بیت اله الحرام بروم به خوابم آمد و گفت: برایم دعا کن. من به او گفتم شما دارای جایگاهی والا هستید من از شما التماس دعا دارم.او گفت: برای سید على دعا کن.

====================

 به روایت مادر شهید امید علی

امیدعلی با سیف اله دوست صمیمی بود و سیف اله هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد و من او را به چشم امید میپنداشتم ، و برایم با امید علی هیچ فرقی نمی کرد. یک شب خواب دیدم : که در قبرستان ؛ همین جایی که الآن قبر سیف اله است . عده ای جمع شده و مشغول حفر قبر هستند و از خاک آن قبر

تپه ای درست شده بود که سیف اله روی آن تپه نشسته بود .

با خوشحالی میگفت خدا را شکر که از این سفره ی گسترده ی خدا من هم بی نصیب نماندم و شهید شدم .

چند روز بعد خبر شهادت سیف اله را برایم آوردند. جالب این بود که قبر او همان جایی بود که من در خواب دیده بودم و با لباس پاسداری اش از روی تپه غلتید تا به درون آن قبر افتاد.

======================

به روایت برادر شهید

چون در روستای ما مدرسه راهنمایی نبود سیف اله مجبور شد برای تحصیل در دوره راهنمایی به کوشک ( هفده کیلومتری بانش ) برود. پدرم به همین خاطر برای او دوچرخه ای خرید تا رفت و آمدش آسان تر شود. کارش خیلی بانمک بود، اوایل دوچرخه سواری بلد نبود و مدام زمین میخورد. او هم چون میدید نمیتواند سوار دوچرخه بشود، تمام طول راه دوچرخه اش را میگرفت و پیاده راه می رفت.

=============

 به روایت همرزم شهید

سیف اله همیشه اول وقت پوتینش را واکس می زد. آن روز هم قرار بود به جزیره ی مجنون برویم. من جلوى موتور و ایشان پشت سر من سوار شد. روی پل متحرک که می رفتیم ایشان من را قلقلک داد و من هم کنترل موتور را از دست دادم که من و سیف اله و موتور هر سه با هم افتادیم تو آب.

صاحب خانه شهید – سیف اله خیلی خطرناک رانندگی می کرد. یک روز ما را برای تفریح به بیرون از شهر برده بود، پلیس به خاطر رانندگی بد او جلوی ماشین ما را گرفت و گفت گواهینامه ات را بده . سیف اله که اصلا گواهینامه نگرفته بود گفت: آخه تو به من گواهینامه دادی؟ که حالا من به تو نشان بدهم.

================

به روایت همرزم شهید

مسئول تدارکات آمد و یک مرغ داد و گفت : بگیرید این هم سهمیه شما. به مسئول تدارکات گفتم : ما دو نفر هستیم یک مرغ برای ما کم است.هرچه چانه زدیم فایده نداشت، تا اینکه سیف اله رفت و سرش را گرم کرد و من از کنارش یک مرغ دیگر تک زدم اما فقط همان یک مرغ سهمیه خودمان را خوردیم . بعد از آن مسئول بهداری و مسئول لشکر آمدند و گفتند: اگر چیزی برای خوردن دارید بیاورید که ما گرسنه هستیم به مسئولان گفتیم ما این مرغ را تک زده ایم ، می خورید یا نه؟ آنها هم ؟ گفتند بیاورید که خوشمزه است.

================

به روایت خواهر شهید

شبی مهمان سیف اله بودم نیمه های شب بود که با صدای او از خواب بیدار شدم. دیدم سیف اله در حال مناجات با خدا و خواندن نماز شب است. خواستم از اتاق بروم بیرون که سیف اله به خیال اینکه می خواهــم ایــن ماجرا را برای کسی بازگو کنم پایم را گرفت و از من خـواهــش کـرد کـه ایــن ماجرا را برای کسی تعریف نکنم.....ادامه دارد.....هدهد

 

 به روایت همرزم شهید

وارد سنگر شدم ، دیدم سیف اله نماز میخواند . نزدیکتر که شدم متوجه شدم او در قنوتش برای امام دعا میکند وقتی نمازش تموم شد بهش تذکر دادم که این دعا کردن اضافه بر نماز است گفت: من کاری به اضافی یا غیر اضافی ندارم ، میخواهم برای امام دعا کنم.

==================

شخصی نقل می کرد دوران جنگ با سیف اله به سرکشی یکی از اقوام رفته بودیم . مادری گفت: الهی دو تا از پسرهایم فدای امام بشوند که سیف اله گفت: الهی که من اولین آنها باشم.

=====================

به روایت برادر شهید

 مدت زیادی بودکه سیف اله به جبهه می رفت و ما خیلی نگرانش بودیم، بهش گفتم اگر حقوقت کم است نرو تا ما هم از نگرانی و چشم انتظاری راحت بشویم. گفت: به خدا اگر بدانم که با نان و ماست زندگی ام اداره می شود به جبهه میروم حتی اگر مخارج خانواده را داشتم از دولت حقوق نمی گرفتم. گفت: دلم میخواهد تا امام زنده است شهید نشوم تا سرانجام این حکم اسلام انقلاب را ببینم.

===================

به روایت هم رزم شهید

اهواز بودیم با سیف اله به حمام رفته بودیم نه کیسه داشتیم و نه لیف. هرچه سیف الهه با دست کمرم را شست فایده نداشت. یکدفعه دیدم سیف اله دو تا دمپایی برداشت و شروع به شستن کمر ما کرد که البته پوست کمرم را کند. بعد از آن هم به رستوران غنچه رفتیم و سفارش ماهیچه بدون استخوان داد. هرچه گفتم پول نداریم :گفت فعلا شکم گرسنه است و از تمام پـولـی کـه داشتیم فقط صد و پنجاه تومان باقی ماند و بعد از آن هم به جزیره مجنون رفتیم.

 

============

به روایت همسر شهید

با سیف اله به زیارت شاهچراغ (ع) رفته بودیم سیف اله خیلی با موتور تصادف می کرد و زخمی میشد. وقتی که میخواستم وارد حرم بشوم گفت: زن جان! وقتی زیارت کردی دعا کن من شهید بشوم نه با موتور زمین بخورم و بمیرم!!.

====================

 روایت همسر شهید

دخترم فقط سه چهار سالش بود اما سیف اله به شوخی گفت: زن جان دخترمون دیگه بزرگ شده! فرش ها را شستشو بده تا دخترم آن ها را آب بکشد تا نمازی که بر آن می خوانیم صحیح باشد. سیف اله به دختر برادرش گفت عمو جان چای را فوت نکن مکروه است و یا وقتی برادرزاده اش را همراه خود به نماز جمعه میبرد، می گفت حواست باشد که چادرت بین مهر و پیشانیت قرار نگیره تا سجده ات صحیح باشد.

=====================

به روایت برادر شهید

سیف اله آمده بود مرخصی ، مادرم که دید سیف اله خیلی مراقب پای راستش است متوجه شد که پایش درد میکند به او گفت مگر پـایـت چه شده؟ سیف اله اول انکار کرد ولی بعدا :گفت تیری آمده بود باید میخورد بالا چون آدرس را بلد نبود خورد پایین و قسمت نبود شهید شوم.

====================

به روایت خواهر شهید

یک بار از او سوال کردم ، سیف اله تو هم جایی هستی که خدای نکرده جانت در خطر باشد. گفت نه اما در جبهه برادر به برادر سلام میکند اما جوابش را نمی شنود، ممکن است خمپاره بیاید و او شهید شود، گفت: وقتی همه خواهرها و برادرها در امان باشند و زندگی راحتی داشته باشند ما لذت زندگی را می چشیم.

گفت: اگر من شهید شدم مواظب باش در حین عزاداری برای من صدایت را نامحرم نشوند و یا موهایت را نامحرم نبیند سیف اله تمام سعی اش را در مواظبت از من می کرد و خیلی به من توجه میکرد یکبار که از مرخصی آمده بود وقتی با من دست داد متوجه خشکی دست و بیماری من شد. به دیگران اعتراض کرد که چرا به خواهرم توجه نمی کنید. بعد به دخترم که همیشه او را با کلمات مادرم و ننه ام صدا میزد :گفت برو کرم بیاور تا دست مادرت را چرب کنم.

======================

به روایت مادر خانم شهید

سیف اله مرد شجاعی بود غیر از خدا از کسی نمی ترسید. هرچه میگفتم نرو جبهه، میگفت: شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی شود و همه کس لیاقت آن را ندارند. می گفت: جان و زندگی ما برای خدا است. اگر او میلش باشد و جان ما را قبول کند نمیخواهم در خانه و در رختخواب بمیرم ، میخواهم در راه خدا شهید شوم.

======================

به روایت برادر شهید

سال شصت بود که من به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بودم سیف اله و مادرم به ملاقاتم آمدند سیف اله به مادر گفت: ما چهار تا برادر هستیم، دو تا از ما باید شهید بشود تا حالا ببینیم کدامیک از ما اول شهید می شود.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهروباد

====================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

شهید نجیم بانشی

فرزند علی

ولادت : 3/3/1327 بانش بیضا

ازدواج بهمن ۱۳۵۲

شهادت : 5/11/1365 شلمچه،  عملیات کربلای ۵

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

بسم رب الشهدا

تولد و مرگ و روزهای زندگی تکرار شدنی اند ، و این بار تولد فردی که اسم و نامش مـانـدگـار می شود.

نجیم بانشی در سوم خرداد سال بیست و هفت در خانواده ای وفادار به اسلام و انقلاب در روستای بانش به دنیا آمد دوران نوجوانی در امرار معاش کمک کار پدر بود ، کشاورزی و دامپروری و دست فروشی انجام میداد با همه اعضای خانواده صمیمی بود و نسبت به پدر و مادر احترام و توجه ای خاص داشت. دوست و آشنا از خوش اخلاقی و شوخ طبعی او تعریف می کنند.

برای رعایت حلال و حرام ، با همه کس رفت و آمد نمی کرد و تا جایی که امکان داشت بیرون خانه غذا نمی خورد، اهل خانواده را به نماز سفارش میکرد و تاکید خاصی روی امر به معروف و نهی از منکر داشت.

بهمن پنجاه و دو ازدواج میکند ، همسرش میگوید: کار و تلاش برای کسب روزی حلال از ویژگی های بارز زندگی این مرد است. در همه امور هدف و توکلش به خداوند بود و رزق و روزی حلال را فقط از خدا میخواست. دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت می کرد ، مقلد امام بود و در همه جا از امام خمینی (ره) و انقلاب طرفداری می نمود. هر طور می توانست در کارهای خانه کمکم میکرد، بخاطر علاقه به ائمه (ع) اسم بچه ها را محمد ، جعفر، علی، فاطمه، اعظم و زهرا گذاشت. به مدرسه بچه ها سر می زد، خودش تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود ولی مرا قسم می داد اجازه بدهم بچه ها درس شان را ادامه بدهند.

اولین بارسال 60 با وجود داشتن دو فرزند عازم جبهه آبادان و عملیات فتح المبین شد، مرخصی که آمد مثل اینکه از زیارت آمده باشد همه به دیدنش می آمدند، دیگر روحیه ماندن در خانه را نداشت، وقتی کنار هم بودیم فکر میکردم و می دانستم که او شهید می شود. بار دوم به دهلران رفت و سه بار بعدی را در شلمچه و عملیاتها کربلای چهار و پنج حضور داشت. در تمام پانزده ماه حضور در جبهه مسئولیتش آرپی جی زن بود.

عاقبت پس از ماهها نبرد در جبهه های حق علیه باطل و به قول خودش جهاد با کفار در تاریخ  پنجم بهمن شصت و پنج در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت تیر به سینه اش در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

چند سخن از شهید

بهشت توی این دنیاست، هر که لیاقت دارد باید برود جبهه و امام حسین (ع) را یاری کند.

هدفتان خدا باشد.

استان فارس کم شهید داده، لازمه ما به جبهه برویم...

تا پیروزی اسلام در جبهه می مانم.

سفارش میکنم که همیشه در راه خدا باشید.

خدایا نگذار من توی رختخواب بمیرم، این راه ( جبهه رفتن) برای من افتخار است ، می روم تا انشاالله پیروز شویم. بازتایپ : هدهد

 

وصیت نامه شهید نجیم بانشی

بسمه تعالی

با عرض سلام بر یگانه منجی عالم بشریت امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و به امید هرچه زودتر پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه قوای کفر خدمت جناب آقای علی حسین بانشی سلام.

پس از عرض سلام،  سلامتی شما را از درگاه خدای متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشی باری اگر جویای حال اینجانب نجیم بانشی شوى الحمدلله حالم خوب است و به دعاگوی شما مشغولم خانواده ات را سلام می رسانم و امیدوارم حالشان خوب باشد.

راجع به آن وصیت نامه که بدست خواهرت داده ام باید خودش باشد و شما ، من کسی را قبول ندارم اگر بخواهید بجای من قبول کنید در روز قیامت جواب باید بدهی ....اگر چنانچه کسی گفت که من نیامده ام و به لقا اله پیوستم بگویید اینها صغیر هستند ما برویم در آنجا در زمین گور مقصود آباد او بیاد جای ما... من نه اینجا راضی هستم نه در روز قیامت ، که بچه های من کم زبان و فقیر هستند که حق آنها را کسی پایمال نکند.

هشت هزار و دویست و پنجاه تومان بدهکار جناب آقای حاج هدایت اله هستم پول کود را اگر فروختی مال الاجاره او را بدهید دو ساعت آب مال صفر (یکی از اهالی روستا) هر چه میشود ساعتی به او بپردازید، پانصد و پنجاه تومان جای صفر داده ام به حاجی و هرچه میشود بقیه اش را بدهید یک سوزن آنژکتور موتور پلاکستان بلک (استون) و آچار فرانسه را (و) بدهید بدست مشهدی احمد که زن و بچه به فریاد من نمیرسد، یادم نبوده است که کجا آن را انداخته ام و ... دیگر عرضی ندارم بجز سلامتی شما را، خداحافظ

یک سیمان به جمال بدهکارم به او بدهید، بیست کیسه سیمان از سبز على طلبکارم – بیست کیسه سیمان از سردار طلبکارم - بیست کیسه از عبدالکریم طلبکارم و پانصد و هفتاد تومان پول به او بدهکارم - یکصدو بیست تومان به سیاه فرزند علی باز بدهکارم.

این را نوشتم که اگر من نیامدم بدانی خط خودم است، زیاده عرضی ندارم. والسلام – نجیم بانشی

================

منبع : نرم افزار بهانه....شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

==================

خاطراتی از شهید نجیم بانشی

==================

به روایت خواهر شهید

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، یادمه که ماه رمضان به برادرم سفارش میکردم که سحر مرا بیدار کند. نجیم موقع سحر برای اینکه مرا بیدار کند به من میگفت: خواهر کوچولو ، بیدار شو که سحرخانم به خونمون اومده. در عالم بچگی ، خیال میکردم هر وقت سحرخانم به خونمون بیاد باید روزه بگیرم . وقتی بیدار میشدم سراغ سحر خانم را می گرفتم  برادرم میگفت: سحرخانم به خونه همسایه ها رفته تا اونا را برای روزه گرفتن بیدار کنه، فرداشب زودتر بیدار شو تا اونو ببینی. من هم به خیال خودم منتظر فردا شب میشدم.

========================

به روایت همرزم شهید : حاج پیرعلی بانشی

دهلران بودیم شهید نجیم در گروهان ما نبود، یک روز صبح اتفاقی او را دیدم ، مظلوم وار اومد پیشم گفت: دلم تنگ شده ، میخوام برم ده (روستا) و برگردم، ازش پرسیدم برای چی میخواهی بری؟ گفت: زنم باردار است، دلم میخواهد، یه سری به او بزنم، مرخصی بسیار کوتاه مدتی گرفت ، دقیقا ، سر ساعت مقرر برگشت.

================

به روایت خواهر شهید

بار آخری که نجیم میخواست به جبهه برود او را نصیحت کردم که پنج تا بچه داری و خانمت هم سفری داره جبهه حق است ولی بچه های تو کوچک هستند اگر تو بروی کی اینها را سرپرستی میکنه؟ در جوابم گفت: بچه ها امانت خدا هستند و من اینها را به خدا میسپارم، نمیخوام در رختخواب بمیرم. این راه جبهه رفتن برای من افتخار است، می روم تا انشااله پیروز شویم. و گفت : ما دیگه همدیگر را نمی بینیم ، دیدار ما روز قیامت است. چند وقت بعد

خبر آوردند که برادرت شهید شد.

=====================

به روایت خواهر شهید

به برادرم گفتم حالا که میخوای به جبهه بروی و خودت میگی دیگه برنمیگردم، یه چیزی به عنوان یادبودی به من بده گفت: هر وقت به یاد من افتادی ، گوشه ای بنشین و به یاد حضرت زهرا (س) گریه کن، همین نصیحت را بعد از شهادتش، یکبار دیگه در خواب هم به من گفت، ولی من اصرار به گرفتن یادبودی کردم، گفت : من که چیزی ندارم، فقط یک کیف دارم که لباسهایم را در آن میگذارم، این هم برای تو، لباسهایش را در پلاستیک گذاشت و کیف را به من داد امروز من غیر از یاد حضرت زهرا (س) یادبودی دیگری از او ندارم...

=======================

به روایت عموی شهید : خداویس بانشی

آخرین باری که نجیم اومد خونه ما خداحافظی ، گفت: ایندفعه می خوام برم جبهه سر صدام را بیارم ، رفت و دیگه برنگشت .

مادر جاویدالاثر حسین صادقی - نجیم را دیدم که کیســـه بـرنـجـی را بر شانه نهاده و به خونه میبره ، پرسیدم این چیه؟ گفت: این برنج را خریدم برای مراسم خودم تا برای مردم غذا درست کنند و بخورند. مـدتـی بـعـد شهید شد و از همان برنج برای مراسم شهید استفاده کردند .

=============

نجیم توی ماشین بود داشت میرفت جبهه، آب ریختیم پشت سرش، گفت: ارواح باباتون، چه آب بریزید چه نریزید، ما این دفعه دیگه اگر خدا بخواهد شهید می شیم...

رفت و دیگر

===================

به روایت خواهر شهید

حدود سی ودو سال پیش ازدواج کردم و خونه ما شیراز بود. شهید اومده بود به من سر بزنه. اون موقع وضع مالی مردم خوب نبود من هم فرش و رختخواب مناسب نداشتم. بعد از اینکه شرایط مرا دید، دو دست رختخواب داشت، یکی از آنها را به من داد. گفتم : داداش من نمی خوام گفت: دلم طاقت نمی آورد که تو اینجوری زندگی کنی، اول که خدا به تو بدهد، بعد هم تا وقتی که زنده هستم هر چه که داشته باشم را بدون تو استفاده نمی کنم.

=================

به روایت محمد بانشی افراسیاب

در تاریخ ۶۵/۹/۸ کاروان بچه های رزمنده، از روستای شهید پرور بانش به جبهه اعزام شد، بنده به همراه شهید گرامی شهید نجیم بانشی جزء این کاروان بودیم . در یکی از روزهای عملیات کربلای ۵ هنگامیکه با دو نفر از رزمندگان برای جمع آوری اجساد شهدا در یکی از محورهای شلمچه ، شهرک دیوجی عراق ماموریت داشتیم ، با شهید نجیم برخورد کردیم. ایشان به ما سفارش کرد: آتش دشمن بسیار سنگین است به نیروهای خودی بخاطر آتش دشمن و نداشتن امنیت فرمان عقب نشینی خاکریز به خاکریز داده اند، شما هم مواظب باشید. به او گفتم ماموریت ما جمع آوری شهدای گذشته است و فوراً به معراج شهدا بر میگردیم. حدود دو ساعت بعد که به عقب برگشتیم، خبر شهادت این شهید عزیز را دادند خداوند روح این شهید عزیز را شاد کند.

به روایت همرزم شهید : حاج قاسم بانشی

اولین خاطره ای که از شهید نجیم یادم می آید ، مربوط به حدود سال های پنجاه و یک می باشد. در آن زمان وضع اقتصادی مردم خوب نبود و همه با مشقت زندگی میکردند، ولی با این حال صداقت و درستکاری سر لوحه کار مردم بود.

منزل این شهید در کنار باغ انگور مرحوم پدرم بود فصل انگور از باغ ما انگور میخرید و در لوده، صندوق چوبی بزرگی که بوسیله چهار پایان حمل میشود، می گذاشت و در روستاهای اطراف میفروخت و از این راه مقداری از مخارج زندگی را تامین میکرد.

=================

بعد از عملیات کربلای چهار چون عملیات لو رفته بود ، نیروها سر در گم بودند. شهید نجیم بر اثر موج گرفتگی از گردان خود جدا شده بود و به محلی غیر از مقر خود رفته بود.من که رفته بودم از گردانهای دیگه سرکشی کنم، اتفاقی شهید نجیم را دیدم که تلوتلو میخورد و لباس و اسلحه او هم گل آلود شده بود. جلو رفتم و صداش زدم، مثل آدمی که خواب زده شده باشد، یکدفعه با صدای بلند گفت: بله ، بفرما !؟ گفتم: عمونجیم ،اینجا چکار میکنی؟ با نگاه اول من را نشناخت. چند لحظه بعد گفت: بچه ها را گم کردم با هم به مقر تیپ المهدی برگشتیم. چند روز بعد در عملیات کربلای پنج شهید شد. این آخرین دیدار من و شهید بود.

به روایت دوست شهید : آقاحسین بانشی

روزی که می خواست به جبهه برود به من گفت می روم و

شهید می شوم.

چون با هم زیاد شوخی میکردیم ، گفتم حالا تو برو بعد بگو شهید میشوم. در جوابم گفت: این بار مثل همیشه نیست ، دیگه بر نمیگردم. به این نشانی که یازده روز دیگه می آیند بانش و باز هم بسیجی می برند، دقیق یازده روز بعد ، عده ای را به جبهه بردند شهید نجیم آن روز به من گفت: از دو نفرسیمان طلبکارم ، من شهید میشوم شما سیمانها را از آنها بگیرید و با آن سنگ قبرم

را ببندید.

===================

به روایت همرزم شهید:علی رحم بانشی

یک عراقی گستاخ کنار رود کارون به امام (ره) فحش می داد. شهید معراج در جواب او به عربی به صدام فحش داد، شهید نجیم با اسلحه ای که دستش بود یک تیر به طرف او انداخت و عراقی گستاخ کشته شد. چون از فاصله زیادی او را زده بود میخندیدیم به او میگفتیم چطور او را زدی؟او هم فکرمیکرد بانش است گفت از اینجا تا خانه هِدا مرودشتی (یکی از اهالی بانش) فاصله بود او را زدم. از آن،  شهید معراج مدام به او میگفت: یک مرتبه دیگر بگو از کجا تا کجا فاصله بوده و همگی با هم می خندیدیم

===================

نجیم بانشی

به روایت همرزم شهید : صفر على نوروزى

در یکی از شبهای عملیات کربلای پنج شهید نجیم به دلش افتاده بود که فردا شهید میشود به بچه ها میگفت فردا شهید خواهم شد از همه حلالیت می طلبید و تا سپیده دم صبح بیدار بود و عبادت میکرد. یادم هست که فرمانده چند بار به چادر ما سر زد، وقتی دید شهید نجیم هنوز نخوابیده گفت: آقای بانشی فردا عملیات در پیش داریم، زودتر بخواب، شهید گفت: امشب شب آخری است که زنده هستم میخواهم با خدای خویش راز و نیاز کنم. فردا نجیم شهید شد و عملیات کربلای پنج هم با پیروزی به پایان رسید.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

نام : معراج بانشی

شهید معراج بانشی

نام پدر: حبیب اله

شهادت: ۶۵/۱۱/۱۴

سپاس و امتنان خداوندی را که ما را بر این رهنمون گشت و اگر هدایت پروردگاری او نبود ، هرگز بر این مهم دست نمی یافتیم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ

نقش کنیم. اینک در دوران ثبات انقلاب شکوهمند اسلامی ، مجال آن است تا خاطره ی خون و خطر مردان مرد را مرور کنیم و به تکریم شهیدانی برآییم که بر قله ی افتخار ایستاده اند و شمیم خونشان ، دشت به دشت در گذر شتابناک زمان ، شامه نواز تاریخ است . همان سبز هـای ســـرخــی که در قهقهه ی مستانه و شادی وصلشان عند ربهم یرزقون اند. حیات طیبه و دم آسمانی اینان هر حقیقت جویی را مدد میدهد تا مانند هنرمندان صاحب درد با قلم خویش به این حماسه ی بزرگ که هنر جان باختن است بپردازد.

=======================

زندگی نامه ی شهید شیخ معراج بانشی

در یکی از شبهای پائیزی ، درروستایی به نام بانش ، در یک خانواده ی مذهبی ، فرزندی متولد میشود که نام او را معراج می نهند. معراج هنگام تولد در نقاب بسته بوده که طبق گفته ی قدیمیها افرادی که در نقاب متولد میشوند ، سعادتمند خواهند شد.

از همان کودکی ساکت و صبور و مومن بود. معراج بزرگ میشود و به مدرسه قدم می گذارد. تابستان ها هم گرد بازیهای کودکانه اش می شتابد. سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت می رود و چهار سال طلبگی را در این حوزه و حوزه ی ابو صالح شیراز می گذراند. پس از این تصمیم به ازدواج می گیرد. دو – سه سالی بود که دختری به نام ماه زینب را انتخاب کرده بود . سال هزار و سیصد و شصت و یک ازدواج کرد و یک هفته بعد با خانواده ی خود به شیراز رفت . بعد از ازدواج نیز ، چون زیاد به خانواده سرکشی میکرد ، رابطه ی قبلی کمرنگ نشد .

وی مدتی در مدرسه ی خان شیراز شبانه ادامه تحصیل میدهد . مدتی هم خیاطی می کند ولی بعداً آن را رها میکند . همه او را شیخ صدا می کنند. دعای کمیل خواندن او تعریفی است.

او لباس روحانیت را فقط در حوزه میپوشید . گاهی در خانه تمرین سخنرانی می کرد ، گاهی دوستانش را به منزل دعوت میکرد و با هم مباحثه می کردند. شیخ معراج ارادت خاصی به امام حسن (ع) ، امام حسین(ع) و امام زمان (عج) داشتند. همیشه اطرافیان را به نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر ، رعایت حجاب و احترام به بزرگترها سفارش میکرد . قسم راست شهید معراج ، جان پدر بود .

معراج موتوری داشت که اکثر اوقات خراب بود و او مجبور بود آن را دست بگیرد و پیاده به خانه برود. شبهای جمعه در حوزه ی ابو صالح شیراز مجلس برگزار می شد و او هم همراه برادرش به آنجا میرفت خیلی ساده زندگی می کرد و قانع بود. اگر از کسی خطایی سر می زد ، بدون اینکه کسی متوجه شود دوستانه به او تذکر می داد. اهل شوخی بود اما نه شوخی زیاد از حد، روی کمدش نوشته بود: شوخی زیاد قلب را می میراند.

قبل از انقلاب از مرودشت اعلامیه می آورد و در روستاها پخش می کرد.

دو مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفت ، یک بار در دوازده سالگی و یک بار هم سه ماه بعد از ازدواجش . اهل مطالعه بود ، خصوصاً در زمینه ی احکام . مسجدی ها همه او را می شناختد ، چون زیاد به مسجد می رفت ، شبهای قدر به مسجد می رفت ، گاهی هم صدای اذان او از سمت خانه ی شان به گوش می رسید. مدام به خواهرهایش تاکید میکرد که در حضور برادر شوهرتان چادر بپوشید.

برادرها را به خواندن و گوش دادن به قرآن و رفتن به جبهه توصیه می کرد و خود نیز راهی جبهه ها شد. نُه بار به جبهه رفت . همسرش میگفت هر گاه از جبهه برمی گشت مدتی آثار نگرانی در چهره اش پیدا میشد و می گفت: برای خود سازی و تزکیه ی نفس احتیاج دارم که دوباره به جبهه بروم. او به عنوان مبلغ و پیش نماز به جبهه می رفت و مسئولیت آر پی جی زنی و تک تیر اندازی را نیز بر عهده داشت و جغرافیای مناطق جنگی را هم خیلی خوب یاد گرفته بود.

سه سال قبل از شهادت شیخ معراج ، برادر کوچکترش ایرج به شهادت می رسد . او خبر شهادت ایرج را که میشنود عکس العملی نشان نمی دهد و فقط به حال او غبطه می خورد.

آخرین باری که می خواست به جبهه برود از همه خداحافظی کرد و در جواب پدر که به او می گفت: این بار نوبت تو نیست که به جبهه بروی پاسخ داد : من جبهه رفتن را دوست دارم و آن قدر به جبهه می روم تا صدام نابود شود. پس برای آخرین بار به جبهه می رود، در حالیکه صاحب دو فرزند دختر بوده که دومی هنوز متولد نشده بود او هیچ وقت فرزند دوم خود را ندید.

وی دعوت خدا را لبیک میگوید و ناگاه صبح از افق عشق فرا می رسد و احساس می کند که اصبحت الاشیاء کلها به وی می گویند : فلانی استقم کما أمرت و او هم با زبان بی زبانی جواب می دهد : ربنا سمعنا منادیا ینادى للایمان ان امنوبربکم فامنا .

آری شهید شیخ معراج بانشی علی وار زندگی کرد و حسین گونه پرگشود با پیکری بدون سر به سوی خدا رفت . آیا کسی هست که پیکر حسین را به یاد آورد؟ آیا کسی هست که خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که به فرزندانش بگوید بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای (( رجال صدقوا )) را ...

این شهید عزیز در تاریخ ۶۵/۱۱/۴ در خاک مقدس شلمچه ، عملیات کربلای پنج ، با خمپاره ی صد و بیست به شهادت میرسد و بیست روز پس از شهادتش ، پیکر او را تشییع می کنند و در بانش به خاک می سپارند. این شهید عزیز بزرگوار از جانب پهلو نیز زخمی شده بود و جالب اینجاست که رمز عملیات کربلای پنج ، یا زهرا (س) بوده است و بیشتر شهیدان این عملیات از ناحیه ی پهلو زخمی شده بودند .

اکنون که سالها از شهادت آن بزرگوار می گذرد ، هنوز هم خانواده اش خصوصاً خواهرانش با دیدن فرزندان و همسر او تمام زندگی شهید را به خاطر می آورند و اشک می ریزند . گاهی نیز با دیدن پدر و مادر خویش به یاد دو برادر شهید خود ایرج ومعراج می افتد با قاب عکس آنان درد دل میکند و از آنها میخواهند تا برایشان دعا کنند تا عاقبت به خیر شوند .

از دنیای شهید معراج چیزی جز خوبیها و خاطرات و دو فرزندش باقی نمانده. شهدا میهن خود را بربال ملائکه نشاندند و رفتند ، جای خوبی هم رفتند ولی جای خالیشان هر روز بیش تر احساس می شود. بازتایپ : هدهد

===============================

یکی از وصیت نامه های شهید معراج بانشی

معراج بانشی

سلام و درود فراوان به رهبر عزیز و ملت شهید پرور مخصوصاً اهالی بانش، اینجانب معراج بانشی که دارای شماره شناسنامه ۱۶ و متولد بانش میباشم وصیتنامه خود را به شرح ذیل به پایان می رسانم(آغاز می کنم).

«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اله أمواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» خیال نکنید آنها که در راه خدا کشته شدند مرده اند آنها زنده اند و در نزد خداوند روزی میخورند . اولین پیامی که به ملت شهید پرور دارم این است که اتحاد را به طور کامل حفظ کنید چون تنها رمز پیروزی اتحاد است «واعتصموا بحبل اله جمیعا و لا تفرقوا» چنگ بزنید به ریسمان خدا و متفرق نشوید . همه میدانید امروزه ریسمان خداوند همان روحانیت است که به رهبری امام زمان وابراهیم بت شکن امام خمینی می باشد.

خدا را شکر میکنیم که چنین نعمتی را به ما داد من سرباز خمینی هستم و خمینی نایب امام زمان و امام زمان حجت اله است. پیام دیگر من به ملت این است که تا جایی که امکان دارد کمکهای خود را به جبهه کنند و فرزندان خود را به جبهه بفرستند چون اگر ما شهید شدیم عزادار نمی خواهیم ما پیرو می خواهیم.

پیام دیگرم این است که زیر بال این نعمت الهی را بگیرند که دولت می باشد خداوند را به حق مقربین درگاهش قسم میدهیم که انقلاب ما را که همان انقلاب مهدی می باشد یعنی به دستور او این انقلاب آغاز شد نگهدارد.

پیام دیگرم این است که مسجدها را پر کنید و این سنگرالهی را خالی نگذارید که در واقع سنگر مقدس همین است ؛ چون سنگر خوزستان یا کردستان فقط با عراقی و مزدوران می جنگد اما آمدن شما به مسجد چشم همه زور گویان و قلدران وظالمان را کور میکند همچنان که میدانید انقلاب ما از همین سنگر مقدس سرچشمه گرفته است. زیاده عرضی ندارم

امیدوارم که من را ببخشید و از سر تقصیرات ما بگذرید

معراج بانشی ۶۰/۱۲/۱۲

=========================

به روایت همسر شهید

چهره اشک آلود

بعضی از حالت ملکوتی او را نمی توان در قالب کلام به روی کاغذ آورد. برای نماز شب که بلند می شد و وضو می گرفت . اصلاً سر و صدایی نمی کرد تا من بیدار شوم. گاهی که بیدار می شدم، می دیدم که چهره اش از خوف خدا اشک آلود است. گاهی آنچنان سجده هایش طولانی بود که گمان می کردم برایش اتفاقی افتاده است.

=====================

به روایت همسر شهید

نتایج نهی از منکر

از هیچ چیز پروایی نداشت ، هر جا منکری را مشاهده می کرد بلافاصه تذکر می داد. در منطقه سعدى مکان زندگی شهید هم برخی افراد بودند که سر خیابان می ایستاندند و مزاحم مردم می شدند، وقتی شیخ معراج را می دیدند ، با دیدن او در کوچه پنهان می شدند.

یادم هست روزی ایشان برای نماز ظهر به طرف مسجد رفتند چند

دقیقه بعد دوباره به منزل برگشتند ، گفتم: چرا برگشتی ؟ جواب دادند : مدرسه ی دخترانه تعطیل شده و چند جوان بی بند و بار سر کوچه ایستاده اند تا برای آنها مزاحمت ایجاد کنند ، من نمی توانم بدون اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنم به مسجد بروم.

گفت: می روم و با آنها صحبت می کنم ولو اینکه کار به دعوا بکشد.

======================

به روایت همسر شهید

هنوز منتظرم

وقتی می گفتم دیگربه جبهه نرو، می گفت : بادمجان بم آفت نداره . ولی من با شناختی که از او داشتم میدانستم که شهید می شود. وقتی که شهید شد من بیست سالم بود و دو فرزند داشتم، خیلی اذیت شدم. قبل از دختر اولم فهیمه ، سر یک بچه حامله بودم . وصیت نامه اش را نوشت و به جبهه رفت. بعد از مدتی از جبهه برگشت . من از شدت عصبانیت وصیت نامه را جلویش پاره کردم و گفتم : دیگر برایم وصیت نامه ننویس.

===============

بعد از شهادتش بود . نیمه ی شب از خواب بیدار شدم ، به دخترم فهیمه نگاه کردم و بدون دلیل شروع به گریه کردن کردم. نمی خواستم قبول کنم که معراج شهید شده . احساس می کردم تمام زندگی ام را از دست داده ام .

=====================

به روایت همسر شهید

عروسی

زمانی که ازدواج کردم پانزده سالم بود ، ما جشن عروسی نداشتیم ،لباس نو نداشتیم ، چون همان روزها پیکر شهدای روستا را تشییع  می کردند. شب هنوز منتظرم عروسی ام حتی چادر سفید هم نپوشیدم و با چادر مشکی به خانه ی بخت

مراسم ازدواج ما خلوت بود ، فقط سه نفر من را به خانه ی همسرم آوردند و خانه ی آنها بسیار ساکت بود. فقط مادر شوهرم یک روسری کرمی روی سرم انداخت.

========================

 برادر شهید

ترس از پذیرش امامت جماعت

ایشان واقعا مخلص بودند و کارهای خود را دقیقاً برای رضای خدا انجام می دادند و هر کاری بوی ریا و خود پسندی می داد ، آن را انجام نمی دادند.

یک بار از طرف مسجد محله به ایشان پیشنهاد شد که در آن مسجد امام جماعت باشند و پولی هم به عنوان هدیه دریافت کنند . ایشان قبول نکرد و گفت: هنوز به آن اخلاص نرسیده ام که قبول کنم،می ترسم برای خدا نباشد و این نماز ها در آخرت برایم آتش شود . خلاصه ایشان آن پیشنهاد را رد کردند و گفتند عذر دارم، افراد دیگری هستند که بتوانند با خلوص نیت این کار را انجام دهند.

من احساس می کنم همان نمازهای روزانه اش که با تقوای تمام می خواند، او را به معراج برد

==================

برادر شهید

سه روز بعد از شهادت معراج ، استاد ایشان آیت اله سید على محمد

دستغیب به منزل ما آمدند ،عکس شهید ایرج را در کنار عکس شهید معراج هنوز منتظرم ملاحظه کردند. ایشان سوال کردند، این شهید چه نسبتی با شهید معراج دارد؟ گفتم ایشان برادر شهید معراج است. پرسیدند با هم شهید شدند؟

گفتم خیر، برادر ایشان سه سال قبل از معراج به شهادت رسیده اند.

آیت اله دستغیب فرمودند: از رفتار این شهید در شگفتم که در طول این مدتی که با من بودند ، حتی اشاره ای به اینکه برادرم شهید است نکردند .

======================

عیدى پیامبر (ص)

به روایت همسر شهید

نمی دانم روز عید مبعث بود یا تولد پیامبر، تلویزیون خیلی سرود پخش می کرد و مدام نام پیامبر را می نوشت . دلم شکست و گفتم : یا حضرت محمد یک عیدی به من بده . همان شب خواب معراج را دیدم که در را باز کرد و با دخترهایمان احوالپرسی کرد. بعد آمد و کنار من نشست و گفت برایم صحبت کن. من :گفتم بعد از این همه مدت آمدی؟!

دختر عمویم نیز کنار بهار خواب خوابیده بود ، خواستم او را بیدار کنم تا معراج را ببیند، ناگهان از خواب بیدار شدم .

==============================

خبر شهادت

به روایت همسر شهید

به من گفتند که معراج زخمی شده است. چند نفر از دوستان پدرم هم به خانه ی ما آمدند، از میان حرفهای آنها متوجه شدم خبری هست. بعد مادر معراج به خانه ی ما آمد و گفت: مردم می گویند: عکس شهید معراج را جلوی حوزه نصب کرده اند.

آن شب سید خداخواست از اهالی روستا هم به خانه ی ما آمد و به پدرم گفت : بچه هایی که رفته بودند او را آوردند ، پدرم گفت: نه دولت او را آورد. این طور شد که فهمیدم چه خبر است ، تا صبح راه می رفتم و می گفتم من چه کار کنم؟ پدر و مادرم می گفتند: خدا کریم است. فردا صبح دنبالم آمدند و مرا به خانه ی پدر بردند.

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید – جمیله بانشی

آخرین بار که معراج میخواست به جبهه برود ، ظهر برای خداحافظی به خانه ی ما آمد. به او گفتم : شام حتماً بایـد بـه خـانـه ی مــا بیایی ، قبول کرد،  برای شام پلومرغ درست کردم و معراج شب هم پیش من ماند، آن شب اصــلا نـخـوابـیـدیـم و تا دو - ســه سـاعـت بعد از نصف شب با هم صحبت کردیم.

آن شب از بین حرفهایش فهمیدم که قصد دارد خانه ای برای همسر و فرزندش بخرد و بعد از آن به جبهه برود، مثل اینکه خودش می دانست که دیگر بر نمی گردد. من از او خواستم طلاهای من را بفروشد تا بتواند خانه بخرد ولی او قبول نکرد و گفت: معلوم نیست که من برگردم که بتوانم قرضم را به تو پس بدهم .

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

عزیز بانشی

فرزند روح اله

ولادت ۱۳۱۵/۸/۱۲ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

دوازدهم آبان ۱۳۱۵ پسری به دنیا آمد. او که به نام فرزند روح اله است و فرداها سرباز روح اله می شود. شاید لحظه تولد به جای گریه خندیده باشد، چرا که چند دهه بعد از شهادت او از هر که درباره شهید عزیز پرسیدیم، تا اسم عزیز را شنید، گفت خنده رو و شوخ طبع بود. برادرش او را اینگونه توصیف میکند: عزیز، خدا خوب کرده بود، مرا راهنمایی کرد که با مردم خوش رفتار و خوب باش، دو روزه عمر باید با هم خوب باشیم.

یکی از ویژگیهای بارز این شهید ، تقید به واجبات است؛ نماز را به فرزندانش یاد می دهد ، آنها را تشویق به روزه گرفتن و شرکت در عزاداری امام حسین(ع) می کند، به مسجد رفتن مقید است و رعایت حجاب را به دختران و همسرش تذکر می دهد.

درآمد خانواده را با سختکوشی و از طریق کشاورزی و کارگری در بانش و روستاهای اطراف تأمین می کند. همسرش معتقد است : نیت خالص و یکرنگ بودن شهید باعث شده بود، زندگیمان برکت داشته باشد.

اوایل انقلاب عضو پایگاه مقاومت بسیج میشود و در کارهای پایگاه شرکت و حضوری فعال دارد.

پسر شهید از اخلاق پدر می گوید: دوست داشت با افراد سطح پائین رفت و آمد کند،به بچه های یتیم اهمیت می داد، فردی مثبت نگر بود و در همه امور به خداوند توکل داشت. تکیه کلامش ان شاءاله بود و برای انجام هیچ کاری نه نمی گفت.

سه بار به جبهه می رود ، و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ حضور داشته و مسئولیتش تک تیرانداز بوده ، در قسمت تعاون نیز خدمت میکرده است. از همرزمانش شنیدم که : مهربانی های او در جبهه هم ادامه داشت، اگر کسی زخمی یا بیمار می شد، کارهای شخصی آن فرد را شهید عزیز انجام می داد.

ایشان در اوایل عملیات کربلای پنج ، هنگامیکه به عنوان گروه تعاون با تویوتا لندکروز به خط مقدم اعزام می شوند ، بر اثر اصابت توپ صد و بیست به لندکروز به شهادت می رسند. شاهدین حادثه نقل میکنند که ترکش به پا و شکمش خورده بود و لبخند به لب داشت، طوریکه چند نفر فکر می کردند او زخمی شده است. اول بهمن سال ۶۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش شش روز بعد با استقبال کم نظیر مردم بانش و با فریادهای یاحسین (ع) و یا عباس (ع) به خاک سپرده می شود.

امروز ۲۳ سال از شهادتت میگذرد و هر کس زائر قبرت شود می فهمد که تو مردی از جنس خنده بوده ای، چرا؟ چون کنار عکست نوشته شده: با نگاه آخرینش خنده کرد - ماندگان را تا ابد شرمنده کرد.

چند سخن از شهید:

در راه خدا به جبهه میروم ، از خدا می خواهم کمکم کند. با خدا باشید.

 با خدا باشید.

با همه، با اقوام خوش رفتار باشید، تا زنده ایم باید قوم و خویش را داشته باشیم.

مواظب باشید کسی را ناراحت نکنید.

در راه امام حسین(ع) هرچی داریم باید بدهیم.

روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید عزیز بانشی

به روایت همسرشهید

قابلمه عسل

تقریباً یک شب قبل از شهادتش خواب دیدم ، قابلمه عسلی به من داد با یک کاسه کوچک، که در آن چیزی نوشته بود، گفت: این را بده به بچه ها. در همان حین که عسل را بین بچه ها تقسیم میکردم، دو  نفر خانم آمدند بالای سرم و خواستند به آنها عسل بدهم، گفتم این را بابای بچه ها آورده که به آنها بدهم.

فردا شهید هاشم را تشییع کردند. من آرام و قرار نداشتم، نمی توانستم غــذا بخورم. مثل اینکه کسی به من میگفت خونه را مرتب کن. خونه را جمع و جور کردم، اکثر اقوام خبر داشتند، چون جنازه شهید به تهران رفته بود و مشخص نبود کی تشییع می شود، به من نمی گفتند، وقتی برای دیدن جنازه به بنیاد شهید رفتم، بخاطر خوابی که دیده بودم، شیرینی خریدم و روی جنازه گذاشتم.

======================

وضو...

به روایت همسرشهید

بعد از عملیات کربلای چهار هفت روز مرخصی آمد، این دفعه رفتارش خیلی تغییر کرده بود. گفتم تو عوض شدی، مگه چی شده؟ جواب داد: من باید شهید میشدم ، خدا نخواست. توانستم یکبار دیگه بچه ها را ببینم. برایم تعریف کرد که : چادر مهمات را فرمانده به من سپرد و به ماموریت رفت.

ظهر شد، رادیو را برای اذان روشن کردم، با خودم فکر کردم اگر نماز بخــوانــم کسی نمی آید؟ اتفاقی نمی افتد؟ گفتم: پناه برخدا- رفتم برای وضو. حدود پنجاه متری چادر، با آب آفتابه شروع به وضو گرفتن کردم، موقع مسح سر احساس کردم صدایی می آید: برو، حرکت کن. جا خوردم ، کمی ترسیدم. به طرف چادر رفتم، مسح پا را می کشیدم که خمپاره به آفتابه خورد و آفتابه در هوا تکه تکه شد و من مات و مبهوت به صحنه نگاه می کردم.

====================

شکستن یخ برای وضو

به روایت محمد بانشی فرزند شهید

گذشت زمان چیزی از خاطرات و سفارشهای پدر را از بین نبرده است، مثل اینکه یک ساعت پیش او را دیده باشم ، همه چیز او برایم زنده است. اکثر اوقات نماز صبح به یاد پدر می افتم.

اول انقلاب، مدتی دوکوهک (نزدیک شیراز) کار میکرد. من ابتدائی درس میخواندم، بخاطر تظاهرات و جریان انقلاب مدارس تعطیل شده بود همراه اوبه دوکوهک رفتم.

می دیدم که صبح زود بیدار میشود یخ حوض را میشکند و وضو می گیرد. بعد از نماز که می آمد کنارم میخوابید، من از یخ بودن بدن او سردم می شد.

===============

مدرسه

به روایت محمد، فرزند شهید

یکی از دوستان پدر تعریف می کند: زمانی که مدرسه می رفتیم، وقتی دیکته می گرفتند، شهید عزیز کاغذ می گذاشت روی درس و همه رامی نوشت.وقتی من هم دانش آموز بودم ، پدر خوب نمی توانست کتابها را بخواند، ولی از نظر نوشتن مشکلی نداشت و دست خط خوبی داشت.

شبها که مشق مینوشتم ، بخاطر بازیهای طول روز خسته بودم و روی دفترخوابم می برد. صبح که بیدار میشدم ، میدیدم مشق هایم نوشته شده است. شهید نسبت به مسائل اعتقادی مقید بودند به نماز اهمیت می دادند و سفارش می کردند. خودشون تحصیلات ابتدائی قدیم داشتند ولی نماز را با دقت به ما آموزش می دادند.

شب ها بعد از اینکه ما تکالیف مدرسه را انجام می دادیم ، نماز را کلمه به کلمه یاد می دادند.ماه رمضانها سحر مرا بیدار می کردند و

با اینکه من سن کمی داشتم...

==========================

روشهای تربیتی

به روایت فرزند شهید(محمد بانشی)

پدر کاملاً به تربیت ما توجه داشت ، چه از نظر درسی ، چه از نظر اخلاقی. دقت داشت ما کجا میرویم ، با کی می گردیم. یکی از هم کلاسیهای من قرآن میخواند و مداحی میکرد. او را الگوی من می دانست و سفارش می کرد مثل او باش ، قرآن بخوان ، مداحی کن. از طرف دیگر ، نسبت به بچه های یتیم نیز احترام خاصی داشت و به آنها اهمیت می داد. یکی دو تا از این بچه ها را که میشناخت ، می گفت: با اینها رفیق باش. اگر مرا جایی میدید که نمی پسندید، همان جا یا بعداً در خانه تذکر می داد. برای تربیت روش خوبی داشت، می :گفت هوا که تاریک شد، در کوچه نباش، قبل از من باید خونه باشی. چون بچه بودم و دوست داشتم بازی کنم، فکر می کردم دارد به من ظلم می شود.

===============================

فیل و فنجان

به روایت حاج قاسم بانشی

خاطره ای که از شهید عزیز به یاد دارم مربوط به سال ۱۳۶۲اولین روز شروع پی کنی ساختمان دفتر مخابرات می باشد. شهید بزرگوار کارگر پی کنی بودند. پس از ریخته شدن نقشه ساختمان مخابرات ، شهید عزیز نگاهی به نقشه کرد ، نقشه خیلی کوچک و تو در تو بود به مهندس پیمانکار: گفت قضیه فیل و فنجان است؟ این همه زمین نقشه به این کوچکی!

=============================

بهترین معامله

به روایت قربان صادقی ، دوست شهید

شهید عزیز برخورد اجتماعی خوبی داشت اهل مزاح و شوخی بود. او از شیراز موتور خریده بود ، تقلبی از آب درآمد ، ظاهراً موتور «رنگ خورده» بود و به او فروخته بودند ، به شیراز برگشت تا موتور را پس بدهد، ولی فروشنده را پیدا نکرد. ما با او شوخی میکردیم و میگفتیم عزیز بهترین معامله گراست.

=============================

جریان نفت

به روایت جلیل بانشی

توی جبهه با یکی از دوستان پیش شهید عزیز رفتیم تا از او نفت بگیـریـم، بـه مـا نداد و گفت: من نگهبانم مسئولیت دارم. ما سرگرمش کردیم و نفت برداشتیم. چند دقیقه بعد، به چادر ما آمد و اصرار کرد اگر شما نفت دارید به ما هم بدهید، چراغمان نمی سوزد نفت ندارد. به او نفت دادیم و گفتیم دیدی به ما ندادی؟ دست به دست سپرده هست، جواب داد نمیدانم نفت ما را کی خالی کرده، ما نفت داشتیم. متوجه نفت برداشتن ما نشده بود. بازتایپ:هدهد

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

======================

شهید هاشم بانشی

فرزند یار محمد

ولادت : 1مهر 1350 بانش

شهادت : 26 دی 1365 شلمچه – کربلای 5

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو -  یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

ای کبوتر به کجا ؟ قدر دگر صبر بکن  - آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد  - باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو

آری، صبر کن که مادر تنها چهارده بهار را با تو گذرانده، تو هنوز به آن سن نرسیده ای که ادای تکلیف کنی ، چرا این قدر زود؟ مگر در جبهه چه چیز یافته ای ؟ مگر امام در سخنرانیهایش چه گفته؟ تو به چه رسیدی؟ نمیخواهی تحصیلاتت را ادامه دهی، در کار مزرعه به پدرت کمک کنی و جای خالی دایی شهیدت - شهید سیف اله - را پر کنی؟ دلت به عشق زمینی گرفتار نشده یا میخواهی عشق زمینی را فدای عشق آسمانی کنی؟ بمان که جامعه به نیکو خصلتانی چون تو نیاز دارد ، آنان که حق صله ی رحم را به جا می آورند، با بازوان قویشان استکبار را در هم می شکنند ، آنان که گشاده رو و اهل مزاح هستند.

پدرت هنوز هم به یاد دارد که در گوش تو اذان گفته ، مادرت هنوز تولدت را به خاطر دارد و مدرسه رفتنت را فراموش نکرده، برادرت هنوز فراموش نکرده که در مدرسه جزء گروه پیشاهنگ بوده ای.

چگونه شرح دهیم اخلاق نیکویت را ای به معنای واقعی کلمه «انسان». ای پرنده ی مهربانی شنیده ام اهل ورزشهایی چون فوتبال ، والیبال و شنا بوده ای و علاقه ی خاصی به هنر نقاشی و خوشنویسی داشته ای، شنیده ام با دائی ات شهید سیف اله بسیار صمیمی بوده ای و شبهای زیادی را با او سپری کرده ای، بگو شبها که با دائی ات سر به بالین می نهادی ، (او)چه چیز را در گوش تو زمزمه می کرد؟ تو و او در سیرت مشابه بودید ، عاقبت سرنوشتی مشابه نیز نصیبتان شد. چرا نماندی؟ شاید میخواستی مصداق آیه شریفه ی «الذین جاهدوا فی سبیل اله باموالهم و انفسهم» شوى.

مادرت درمیان سخن هایش بسیار به قد و بالای تو اشاره میکرد و میگفت: سخن همیشگی ات ، منم هاشمی نسب...این را میدانم که دعای کمیل را بسیار دوست می داشتی،به خصوص اگر در اثنای آن روضه ی حضرت قمر بنی هاشم را میخواندند؛ چون به آن حضرت ارادت خاصی داشتی. میدانم دوست داشتی روضه خوان امام حسین باشی...

هاشم بانشی سال شصت و پنج از طرف سپیدان به جبهه اعزام میشود. درجبهه مسئولیت تک تیر اندازی را برعهده می گیرد، به مرخصی هم نمی آید، فقط نامه ای می نویسد و به خانواده اطلاع میدهد که تقسیم شده و با بانشیها نیست.هاشم در عملیات کربلای پنج شرکت می کند و بیست و یک روز بعد از عملیات به مقام والای شهادت نائل میشود. یکی از دوستانش گفته که او در درگیری تن به تن شهید شد ولی دیگری گفته براثر تیری که از قناصه به سر او اصابت کرد به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادت ، پیکر مطهر او در بانش تشییع می شود. شهید هاشم همیشه به مادرش سفارش می کردکه برادرهایم را همچون حضرت علی (ع) و خواهر هایم را همچون حضرت زینب (س) تربیت کن . وی به خواندن نماز اول وقت و احترام به والدین نیز بسیار تاکید میکرد آری ، شهدا خصلتهایی داشتند که سایرین از آن بی بهره اند. واقعا شهدا گلچین شدند چون هر کسی لیاقت ندارد که در این وادی مقدس پای بگذارد. از دنیای شهید چیزی باقی نمانده ، جز چند عکس و یک دفتر که در تمام صفحات آن از شهید و شهادت نوشته. اکنون وظیفه ی ما این است که فراموش نکنیم آسایش امروز ما نتیجه ی خون شهدا است...بازتایپ: هدهد

=====

وصیت نامه شهید هاشم بانشی

خداوند آنانی را که در راهش با صفهای منظم و یک پارچه همچون کوههای آهنین پیکار می کنند دوست می دارد. اینجانب هاشم بانشی امروز در جبهه های نبرد می جنگم برای یاری دین خدا و مسلمین . به خدا قسم منافقین بدانند که اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشند دست از دین خود برنخواهم داشت و این امام بر حق را یاری خواهم نمود . پدر و مادرم و برادرانم را سلام می رسانم من باید تا آخرین قطره خونم در جبهه ها نبرد کنم .

مادرم برادرانم را چون علی تربیت کن و خواهرانم را همچون زینب وار.

بازتایپ:هدهد

=================================

به روایت مادر شهید

یک روز هاشم آمد و از من خواست که یک دوربین برای او تهیه کنم از او پرسیدم برای چه کاری می خواهی؟ گفت می خواهم عکس شهدا را در آغوش مادرانشان بگذارم و از آنها عکس بگیرم بعد عکس ها را به مادران شهدا هدیه کنم.

یادم هست از مادر شهید سید نجات و شهید ولی الله عکس گرفت.

======================

به روایت مادر شهید

فصل برداشت چغندر بود، ما همگی به مزرعه کشاورزی مان رفته بودیم. عموی من هم همان روز در مزرعه خود به تنهایی کار میکرد. وقتی هاشم متوجه شد که او تنهاست گفت: من میخواهم بروم و به عمو کمک کنم شما تعدادتان زیاد است و به این کار می رسید ولی عمو حتما به کمک احتیاج دارد.

======================

به روایت پدر شهید

یک شب قبل از شهادت هاشم در عالم خواب دیدم که عده زیادی از مردم روستا می خواهند به استقبال هاشم که از جبهه آمده بــرونـد، مـن هـم با آنها راهی شدم. بعد دیدم که هاشم لباس بسیجی پوشیده و روی یک تخته سنگ کنار جاده ایستاده، به من گفت: بابا یادت هست می خواستی مرا از رفتن به جبهه منصرف کنی؟ تمام این مردم به پیشواز من آمده اند. به خاطر خوابی که دیده بودم احساس می کردم، او شهید شده. فردای آن روز به شیراز رفتم و بعد از جست و جو در لیست نام شهدا، نام هاشم را در آن میان دیدم و شروع به گریه کردن کردم ولی بعد گفتم: راضیم به رضای خدا.

==============

به روایت مادر شهید

دائما سخنرانیهای امام را روی نوار ضبط می کرد و به آن گوش می داد و مدام تکرار می کرد: از دامن زن مرد به معراج می رود می گفت: به گفته امام اگر جنگ بیست سال طول بکشد ما ایستاده ایم ، به همین خاطر روانه جبهه شد.

هاشم چند تا ماژیک به رنگهای مختلف داشت. همیشه در دفتر و روی دیوارها با آن یادگاری می نوشت. روی منبع آب نوشته بود: بخورید و بیاشامید اما اسراف نکنید.

========================

به روایت مادر شهید

سال شصت و پنج که میخواست به جبهه برود ، من تا کنار ماشین هم رفتم تا او را برگردانم ولی او اصلا توجه نمی کرد ، چون راهش را انتخاب کرده بود. به او گفتم مگر دائی ات مادر بزرگت را به تو نسپرد و رفت؟ این را که گفتم عرق سردی کرد و سرخ شد مثل اینکه لحظه ای بر سر دو راهی قرار گرفت که برود یا بماند، اما رفت و دیگر بر نگشت. لحظه ای که خواستیم از هم جدا شویم هرچه کردم، او را ببوسم گفت: چون با رفتنم مخالفت کردی نمی گذارم مرا ببوسی.

====================

به روایت خواهر شهید

وقتی هاشم شهید شد من دوسال بیشتر نداشتم ولی مادرم می گوید: او خیلی احساس تعلق و دلگرمی خاصی نسبت به من داشت. وقتی برای دانشگاه به اصفهان می رفتم ، همیشه احساس میکردم یک محافظ و نگهبان دارم. من وقت و بی وقت برای برادرم نامه می نویسم و از دلتنگیهایم برایش می گویم.

=========================

به روایت برادر شهید

من و هاشم هر دو جزء تیم فوتبال محله بودیم در مسابقات جام حذفی که در بیضاء برگزار می شد من و هاشم ذخیره بودیم. البته تعداد ما زیاد نبود و به سختی به شانزده - هفده نفر می رسیدیم . سپاه یک جام برگزار کرد و تیم ما با تیم سپاه با مسؤولیت ابراهیم یزدانپناه مسابقه گذاشت. البته آن ها از ما خیلی قوی تر بودند ولی ما توانستیم با روحیه قوی ای که هاشم و سید اولیاء موسوی برادر شهید سید نجات داشتند و به بچه ها انرژی مثبت می دادند برنده شویم.

==========================

در آغاز عملیات کربلای پنج هاشم تصمیم گرفت با ما به جبهه بیاید. مادر شهید خیلی سفارش او را به من کرد و از من خواست که مواظب او باشم. من هم قول دادم هوای هاشم را داشته باشم. مدتی بعد خبر شهادت او را به من دادند، در آن لحظه به یاد حرف مادرش افتادم و بسیار احساس شرمندگی کردم و از شهادت او متاثر شدم.

===============

به روایت مادر شهید

هاشم زمانی که میخواست به جبهه برود، چون سن کمی داشت و او را نمی بردند ، با کارت شناسایی دیگری رفته و کارت خودش را نشان نداده بود.

================

سه روز بعد از شهادت برادرم سیف اله بود، احساس می کردم هاشم میخواهد از من تقاضای چیزی کند اما خجالت میکشد بالاخره به هر سختی بود گفت: لباس دایی ام را به من بده تا بپوشم. من قبول نکردم ،اما او اصرار داشت که لباس سیف اله را بپوشد. پیش مادرم رفت و لباس را از او گرفت و پوشید. زمانی که هاشم را در لباس سیف اله دیدم ته دلم خالی شد،مثل اینکه سیف اله را میدیدم با اینکه سیف اله نوزده ساله بود و هاشم دوازده ساله، اما لباس دقیقا اندازه او بود.

روحشان شاد و یادشان گرامی

                                            =======

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

شه

شهید علاء الدین حسین بانشی، معروف به علاء

فرزند الیاس

ولادت : ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ اروند

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

علاءالدین در پانزدهمین روز، دی ماه سال ۱۳۴۷ در روستای بانش متولد شد. این فرزند بسیار خوش قدم و پر برکت اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. علاء نذری حضرت علاءالدین حسین فرزند امام موسی کاظم و غلام حلقه بگوش احمد بن موسی بود که به شیر مرد مجاهد فی سبیل اله تبدیل شد.

او پسری بسیار شیطان و بازیگوش بود که تا سال اول راهنمایی در همان روستا درس خواند و بعد از آن برای تحصیل علوم حوزوی به شهر مرودشت رفت. با تعطیلی مدارس به چوپانی مشغول می شد و با اینکار تامین قسمتی از مخارج خانواده را بر عهده میگرفت. برخی مواقع حیوانها را در خانه نگه می داشت، کرد البته او روزی دهنده را بر روزی ترجیح می داد.

در رشته های ورزشی به والیبال علاقه داشت و در بازیها معمولاً پاسور تیم والیبال روستا بود، خودش نیز تور والیبال درست میکرد، علاء پول حاصل از تلاش خود را صرف انجام امور فرهنگی میکرد. به طور مثال با دیگر یاران شهیدش ماکت قدس را میساخت، او در راهپیمایی ها شرکت می کرد و یکی از آن فدایی های بیباک بود که در روزهای انقلاب مواد منفجره درست میکرد، بدون هیچ ترسی علیه معلم ضد انقلابش راهپیمایی به راه می انداخت، او از تشکیل دهندگان گروه یاوران انقلاب حزب جمهوری اسلامی بود - این گروه توسط تعدادی از جوانان و نوجوانان در مسجد روستا تشکیل شد که به فعالیتهای فرهنگی از قبیل کلاسهای قرآن ، کتابخانه ، مقاله نویسی و......) می پرداخت. سرپرست این گروه شهید ولی اله بانشی دوست صمیمی شهید علاءالدین بود

علاء زیاد به مسجد رفت و آمد میکرد، چون پدرش موذن بود بقیه بچه ها برای اقامه گفتن باید از او اجازه می گرفتند. گاهی پیش می آمد که تا ساعت یک نیمه شب به خانه باز نمی گشت و با دیگر هم قطارانش در حیاط مسجد بازی میکرد، اذان می گفت و نوحه میخواند، صوتش هم مانند سیرتش زیبا بود .روی کتاب هایش نوشته بود: ادعونی استجب لکم ... و از خدا زندگی عاشورایی را طلب کرده بود.

اوایل سال شصت و چهار بود که بدون مطلع کردن خانواده از شهر مرودشت راهی دیار مردان مرد شد. بار اول به مهاباد و بار دوم به فاو اعزام شد و بالاخره در بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در حالیکه مسئولیت سکانداری قایق را بر عهده داشت با اصابت تیر به ناحیه گردن و گلو در آغوش پدر جان داد و به فتح قله ای به بلندای آسمان و زمین نائل آمد و پیکر ایشان بیست روز بعد در زادگاهش به خاک سپرده شد.

=======================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید علاء الدین حسین بانشی

واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا.. من القرآن الکریم آیه 103 آل عمران

به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید

با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و تهنیت بر تمام شهدای اسلام مخصوصا شهدای مظلوم ایران همچون بهشتیها و رجاییها ، باهنرها و سلام و تهنیت به سرور شهیدان ابا عبدالله که دین اسلام را با نثار خون خود و یارانش پاینده کرد و ما الآن راه او را ادامه می دهیم.

باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده ی حقیر کرد و شهید شدم مرا در روز پنج شنبه در کنار شهید عبدالله به خاک بسپارید و جسد مرا چند لحظه در حوزه علمیه مرودشت نگه دارید و سپس به بانش تشییع کنید.

 اینجانب از پدر بزرگوارم طلب بخشش می کنم و امیدوارم که از این بنده حقیر راضی باشد و راه من را ادامه دهد و نگذارد که اسلحه من به زمین بیفتد و از او می خواهم که چون حسین که خون خود را نثار دین اسلام کرد از اسلام دفاع کند.

از برادرانم می خواهم که راه مرا ادامه دهند و از مکتب قرآن جدا نشده و همیشه از امام پیروی کنند و او را تنها نگذارند و از مادرم بزرگوارم میخواهم که مرا ببخشد و شیرش را بر من حلال کند و از خواهرانم میخواهم که از مکتب زهرا جدا نشده و از امت قهرمان پرور ایران می خواهم که امام را تنها نگذارند و همیشه به حرفهای او گوش دهند.

ملت قهرمان پرور ایران ۱- هرگز از رهبر کبیر انقلاب اسلامی جدا نشده و به رهنمودها و پیامهای آن بزرگ مرجع تقلید گوش فرا دهند که سعادت و خوشبختی آنها در اطاعت از ولی امر که همانا امام خمینی است می باشد.

۲ - شهیدان می روند و جان خود را نثار انقلاب اسلامی می کنند و شما مردم باید راه آنها را ادامه دهید تا پیروزی کامل بر مستکبران و ابر قدرتهای جهان. به امید پیروزی ۱۳۶۴/۲/۱۶

امت حزب الله!

هرگز از روحانیت مبارز جدا نشوید به گفته  امام اگر روحانیون نبودند ما الآن از اسلام خبری نداشتیم. در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که برادرم محمد را بفرستد در حوزه تا درسش را بخواند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

======================

به روایت برادر شهید

با علاء برای چراندن گوسفندان به صحرا رفته بودیم که متوجه شدیم یکی از اهالی روستا دختر چوپانی را اذیت میکند. علاء که رگ غیرتش به جوش آمده بود رفت تا از آن دختر دفاع کند. مرد که خیلی عصبانی بود آن دختر را ول کرد و با علاء در گیر شد کتک مفصلی به او زد .

از این که زنگوله ای پیدا کرده بودم خوشحال بودم و قصد داشتم آن را به دوستم بدهم و یک مداد تراش از او بگیرم . موقع معامله بود که علاء سر رسید وهمه نقشه های ما را نقش بر آب کرد. او به من گفت : اول دنبال صاحب زنگوله بگرد اگر پیدا نشد، آن را برای خودت نگه دار.

==================

به روایت خانمی از اهالی روستا

در کوچه کنار دیوار خانه حاج الیاس (پدر) علاء الدین نشسته بودیم که ناگهان مقداری آب از بالا روی سر ما ریخته شد. نگاه که کردم دیدم علاء با سطل آب یک سطل بالای دیوار ایستاده و بخاطر اینکه ما بی حجاب بودیم و غیبت میکردیم بلند گفت مرگ بر بی حجاب، دست از غیبت کردن بردارید.

======================

به روایت خواهر شهید

علاء روی در حیاط نوشته بود : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است - ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است..

او به زن هایی که در کوچه می نشستند می گفت شما کاری جز غیبت کردن ندارید؟ و به آنها تذکر می داد که چرا بی حجاب هستند.

=======================

به روایت پدر شهید

من خودم جبهه بودم و باید یکی از ما برای سر پرستی از خانواده می آمدیم. به علاء گفتم تو بمان من به جبهه میروم. چند روز بعد در مقـر صـاحـب شیراز بودم که دیدم علاء می آید تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. به محض دیدنش رفتم و به فرمانده قضیه را گفتم و خـواسـتـم مـانـع عــلاء بشود. همین که به علاء گفتند باید برگردی خودش را آن چنان روی زمین غلطاند که باید می بودی می دیدی ، و مدام تکرار می کرد: من به جای خودم به جبهه می روم، پدرم به جای خود... ازتایپ و انتشار توسط هدهد... ادامه دارد...

=============

به روایت مادر شهید

چند روز بعد از مراسم خاکسپاری بود که وصیت نامه ی علاءالـدیـن در روز ۱۶/۲/۱۳۶۴ بـه دستمون رسید، وصیتش را اینچنین نوشته بود: باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده حقیر کرد و شهیـد شـدم لحظه ای چند جسد مرا در حوزه علمیه نگه دارید و مرا در روز پنج شنبه و در کنار مزار دائى ام شهید عبدالله  به خاک بسپارید. بـه ایـن جـا کـه رسید بغض ها شکست و همه گریه سر دادند ، چرا که ما بدون در دست

داشتن وصیـت نــامــه ، دستوراتش را عیناً انجام داده بــودیــم.

===============

به روایت برادر شهید

علاء خیلی دست و دل باز و مهربان بود. هر چیزی که داشت دلش می خواست بین همه اقوام تقسیم کند، یک بار به کوه رفت و با زحمت و سختی زیاد ۲ کیسه بنه آورد ولی با این وجود خودش آن را تمیز و بعد بسته بندی کرد و به خانه ی همه ی اقوام داد.

===========================

به روایت خواهر شهید

همیشه روزهای پنج شنبه منتظر علاء بودیم تا از حوزه ی علمیه بیاید تا با هم به کوه برویم .یک بار که برای چراندن گوسفندان به کوه رفته بودیم ،علاءالدین از آبگیر روستا دو عدد ماهی گرفت و به خانه برگشت و ماهی ها را به مادر تحویل داد. وقتی با هم میرفتیم کوه علاء  برایمان غذا درست می کرد، مـا بـه ظـاهـر چوپانی می کردیم اما در واقع ، بودن با علاء و با او به جایی رفتـن بـرای مــا چیزی جز تفریح نبود.

======================

به روایت خواهر شهید

درست نمی دانم چقدر قبل از شهادتش بود اما علاءالدین هنوز خانه بود. یک روز که پدر و مادرمان خانه نبودند علاء ما را صدا کرد و خودش روی زمین دراز کشید. پارچه ی سفیدی روی بدنش کشید. گفت : میخواهم ببینم اگر شهید شدم چطور برایم گــریــه مــی کنـیـد، مـا هـم هر کس به جای خود کنارش نشستیم و گریه کردیم. یادم هست او گفت: خوشحــالــم کـه بعـداز شهادتم این طور برایم گریه می کنید.

=======================

علاء دوران ابتدایی را می گذراند معلمش ضد انقلاب بود و اگر دانش آموزی نام امام خمینی(ره) را به زبان می آورد او را کتک می زد.او (آن معلم) علیه آقای خامنه ای حرفی زده بود. علاء با دوستانش تظاهراتی بـه راه انداختند که ما معلم ضد انقلاب نمی خواهیم و به تهران نـامـه نـوشـت و شکایت این معلم ضد انقلاب را به دولت وقت کرد وقتی جواب نــامــه رسید خبر خلع لباس شدن آن معلم را هم شنیدیم.

چند سال پیش همان معلم مرا دید و گفت: اگر پسرت را ببینم سرش را می برم و کف دستش میگذارم . من گفتم هر کجا علاء را دیدی سلام من را هم بهش برسان.

=======================

به روایت خواهر شهید

بعد از شهادت علاءالدین بود و من به خاطر بیماری قلبی حالم خیلی بد بود. به همین خاطر از دستش عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این درد نجات پیدا کنم؟ شب خواب دیدم علاء شربتی به من داد و گفت: بخور ان شاء الله خوب میشوی، گفت: خدا کریم است و برای سلامتی ام دعا کرد و من با دعای او برای مدت معینی خوب شدم.

=========================

به روایت زن عموی شهید

زمانی که مریض بودم یک شب خواب دیدم ، قصد دارم به خانه یکی از اهالی روستا بروم و از آنها مقداری پنیر بگیرم، شایـد حـالـم خـوب شــود. در خواب علاءالدین به من گفت: زن عمو تو قبلا به خانه  ما اعتقاد داشتی، حالا هم برو از مادرم پنیر بگیر تا حالت خوب شود.

===========================

به روایت دوست و فرمانده مقاومت شهید

سال شصت بود که در بانش پایگاه مقاومت تشکیل شد و من هم عضو آن شدم، یکی از شبهایی نوبت من بود که نگهبانی بدهم (عصر آن روز ) شهید بزرگوار علاءالدین و شهید ولی الله پیش من آمدند.

من هم که در مزرعه کار داشتم به خاطر اخلاق خوب و زرنگی آن ها با مسئولیت خودم به آنها سلاحی برای بازرسی دادم. شب در مزرعه سرگرم انجام کار بودم اما چون دلم شور میزد به روستا برگشتم تا نظارتی بر کار آن دو داشته باشم.

وقتی پیش آنها رسیدم دیدم هر دوی آنها نزدیک کامیون ایستاده اند و راننده کامیون می گوید: برادران اذیت نکنید، چیزی همراه ما نیست. بعد از اتمام بازرسی پیش آنها رفتم و گفتم این طریق بازرسی نیست .

گفتم: کسی که سلاح دارد باید ده متری ماشین بایستد و فرد دیگر ماشین را بازرسی کند. هر دوی آنها خوشحال شدند و با احترام گفتند: به روی چشم...

======================

به نام اله پاسدار حرمت خون شهیدان

نامه ای به برادر شهیدم علاء الدین حسین بانشی

با سلام و درود به آقا امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای، خدمت برادر از جان بهترم علاءالدین حسین سلام عرض میکنم . پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم.

باری برادر عزیز و از جان بهترم، از آن روز که رفتی و گفتی پنج شنبه هفته آینده بر می گردم بیست و سه سال می گذرد و هنوز پنج شنبه ها چشم به راهت هستم و می دانم که تو همیشه من را نظاره گر هستی برادر یادت هست که به ما می گفتی :

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

برادر عزیزم تا حالا که به این سن رسیده ام هنوز وقتی بی حجابی را میبینم به یاد سفارش تو افتم و دلم میخواهد بگویم روزی برادر جوانی داشتم که با اینکه من کوچک بودم اما سفارش بزرگانه به من می کرد، برادرم هنوز مادر شبها به یاد زخمهای روی بدنت که به خاطر دفاع از دختر چوپانی نصیبت شد اشک می ریزد. تو رفتی و غم فراقت را بر دل ما گذاشتی، اما تو خوب راهی رفتی، بدا به حال ما که در این دنیا با چه کوله باری پیش شما بیاییم و با چه سرافکندگی از شما تقاضای کمک کنیم. چون به شما میگویند خانه دارالشفا و هر کسی مریضی دارد من به چشم خود دیدم که مادری خاک را از روی قبر شهدا به صورت فرزندش مالید و گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین .

راستی برادرجان وقتی که فرزندانم سراغ تو را از من میگیرند بگو چگونه تو را وصف کنم؟ تو وصف شدنی نیستی از اخلاقت بگویم؟ از شوخی هایت بگویم؟ از خنده های شیرینت و یا از رفتارت که همه حسینی پسند بود، تو با رفتارت به ما درس حسینی بودن می دادی . راستی برادرجان آن موقع که مشت را پر از آب اروند کردی و نزدیک لبت رساندی در آن لحظه در چه فکر بودی که آب را به اروند پس دادی؟  به یاد لحظه ای افتادی که حضرت عباس به فرزندان حسین قول آب داده بود؟ یا به یاد لب خشک حسین در روز عاشورا، آن موقع که زبان در دهان علی اکبر گذاشت تا به او بگوید من نیز تشنه ام؟ ولی نمیدانم موقعی که تو در آغوش پدر جان دادی آیا پدر زبان در دهان تو گذاشت؟ یا از دست حسین بن علی آب نوشیدی؟ چرا که می گویند کسی که شربت شهادت را بنوشد از دست حسین بن على سیراب می شود. تو همیشه به پدر می گفتی:

فرزند هنر باش نه فرزند پدر - فرزند هنر زنده کند نام پدر

و می دانم که تو به این گفته ات عمل کردی و برای همیشه نام پدرت را زنده کردی . برادر عزیزم پدر خانه را وقف حسینیه تو کرد که وقتی ما به در خانه نگاه میکنیم و نام زیبای تو را بر سر چهار چوب خانه میبینیم به یاد رشادتها و دلیری شما که از جان خود گذشتید تا به معشوق برسید بیفتیم، وقتی به قاب عکست نگاه می کنم به یاد کودکی مان می افتم و به آن لحظه های خوش زندگی که گذشتن عقربه های ساعت را فراموش می کردیم و در بازی های کودکانه مان به ما خدا شناسی را یاد می دادی ولی ما فکر می کردیم که این یک بازی است و ما حالا با آن وظایف که پاک و خالص به ما یاد دادی زندگی میکنیم .

مادرم میگوید روزی که به دنیا آمدی و قدم به فرش گذاشتی و سرمه چشم بزرگان شدی خیر و برکت را به خانه آوردی، مادرم میگوید که تو را نذر حضرت سیدعلاءالدین حسین علیه السلام کرد و نام ایشان را بر تو گذاشت تا برایش بمانی و براستی که تو برایش ماندی و ماندگارشدی و ما از ماندگاری تو لذت میبریم و از خدا میخواهیم که همیشه پیرو راه حسین بن علی(ع) و تو باشیم.

من همیشه روبروی عکس تو می ایستم و برایت درد دل میکنم و میدانم که تو هم صبورانه به درد دل من گوش می کنی . چون وقتی به اوج نارا حتی می رسم تو مرا آرام می کنی با آن خاطرات گرم گذشته که به خوابم می آیی. یک روز از دستت عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این دردی که دارم نجات یابم ؟ و تو شب به خوابم آمدی و یک لیوان شربت به من دادی و گفتی خدا کریم است و من تا چند ماه از درد قلب راحت بودم و همیشه به این نصیحتت که گفتی خدا کریم است فکر می کنم.

از تو میخواهم دعا کنی تا ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود و چشم ما به جمال مهدی فاطمه روشن گردد و از او برای ما شفاعت بخواهی. خواهرت معصومه

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید خداداد جوکار

فرزند کهزاد

ولادت : ۱۳۴۴/۹/۱۷ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

تیک تاک ثانیه ها صبر را از پدر گرفته بود، خواهر و برادران همه در شور و هیجان اند تا اینکه صدای نوزادی بلند میشود، پدر مسرور تر از همیشه احوال پرسی می کند. وقتی متوجه میشود بعد از مرگ دو پسرش، حالا دوباره صاحب فرزندی شده ، نامش را خداداد می گذارد. لباس سادات را به تن نوزاد میپوشاند تا این نوزاد برایشان زنده بماند. روزها میگذشت و این کودک هر روز بزرگ و بزرگتر میشد ، گاهی گریه می کرد و گاه می خندید اما شادی پدر و مادر همین خنده ها و گریه ها بود.

در سنین ۷ تا ۱۱ سالگی به درس و مدرسه مشغول شد و تا کلاس پنجم درس خواند ، هر گاه که از مدرسه بر می گشت، رضایت پدرش را جلب مینمود و هر کاری را که او می گفت انجام می داد . با پدرش انس گرفته بود، پدر میگوید: از همان کودکی بسیار ساده زیست ، خوشرو، کم حرف و پر کار بود.

نوجوانی با قد بلند، صورتی کشیده و درشت اندام بود. وقتی صدای هل من ناصر را شنید، دوست داشت به جبهه برود. به امام خمینی و وطنش عشق می ورزید. دی ماه سال ۱۳۶۴بود که تازه ازدواج کرده بود. با این حال، دوست داشت در جبهه حق علیه باطل شرکت کند و از دین و وطن خود دفاع کند و به دشمن اجازه ندهد تا از حریم خود پا فراتر نهد و دقیقا دی ماه سال ۱۳۶۵ بود که حلقه ی شهادتش را به زنجیر بزرگ امام حسین (ع) متصل کرد و خونش را برای وطنش تا همیشه جاودان نمود .

حالا سالهاست که مادر شهید خداداد جوکار فرزند کهزاد روزهای پنج شنبه آرام کنار خاک فرزندش می نشیند و آرام گریه میکند تا آرام بگیرد. او می گوید : خداداد امانتی از سوی خدا بوده و ما خدا را شاکریم که امانتش را به او بر گرداندیم.

پدرم! مگر نگفتید که لباس سادات را به تن شهید خداداد کرده بودید تا برایتان زنده بماند ؟ میخواهم بگویم که آری او برای همیشه برایتان زنده ماند چون دستش را به دست سرور سادات دادید، چه چیزی بهتر از این که انسان با رضایت پدر و مادرش در کنار حضرت علی اکبر(ع) و زیر سایه  امام حسین (ع) زندگی جاوید داشته باشد . فرقی نمی کنند کدام کربلا باشد، چون شهید خداداد هم در عملیات کربلای ۴ شرکت داشت و هم کربلای ۵ اما قسمت این بود که در کربلای ۵ به شهادت برسد. هنوز هم شلمچه ، به خاطر شهیدان و این شهید گویاست ، شلمچه ... ، همان جایی که ترکش به پیشانی مبارک شهید خداداد جوکار اصابت نمود و پس از دو روز پیکر او در دیار شهید پرورش ، روستای بانش ، به خاک سپرده شد .

دیگر وقت آن است که من که نویسنده و شما که خواننده زندگینامه شهدا هستیم ، به وصیت آنان عمل کنیم و هرگز اجازه ندهیم که دشمن پا به حریم خصوصی ما بگذارد . آن زمان ۸ سال دفاع مقدس دشمن با توپ و تانک به وطنمان حمله میکرد ، حالا دیگر با رسانه های دیداری و شنیداری و فضای مجازی به افکار جوانان حمله میکند . پس ای جوان و نوجوان عزیز بدانیم که خون هر شهید، مسئولیتی است به گردنمان یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم!!!

============

منبع : نرم افزار بهانه، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=========

وصیت خداداد جوکار

بسم الله الرحمن الرحیم

درود بر مهدی موعود و نایب بر حقش امام خمینی و سلام بر منتظری امید امت و امام.

کسانی که در راه خدا می روند پیروزند. خواهش من این است که پشت جبهه ها را گرم نگه دارید، گوش به حرف امام و روحانیت مبارز باشید...

من هیچ چیز غیر از بدن ناقابلم ندارم، میخواهم این بدن ناقابلم را فدای اسلام عزیز کنم. تنها چیزی که از پدر و مادرم میخواهم این است که مرا حلال کنند ؛ که من بچه خوبی برای آنها نبودم . از خواهرانم میخواهم که زینب وار باشند که.... ( به علت تا خوردگی قسمتی از متن خوانا نیست ).

از برادرانم میخواهم که همیشه پشتیبان و یاورجبهه باشند که منافقین نتوانند کاری کنند. از همسرم میخواهم که مرا حلال کند.

من از مردم می خواهم که موقعی که میخواهند مرا به خاک بسپارند چشم مرا باز بگذارند تا منافقین بدانند شهیدان زنده اند و راهشان را با چشم باز انتخاب کرده اند

با اینکه در نرم افزار سعی شده متن وصیتنامه ها به هیچوجه تغییر نکند اما به علت تاخوردگی و ناخوانا بودن متن وصیتنامه شهید خداداد جوکار برخی مطالب ویرایش و اصلاح شده اند، شما می توانید اصل وصیت نامه را در آثار شهید مشاهده نمایید.

=================

خاطراتی از شهید خداداد جوکار

=================

به روایت خواهر

یکبار داشتم داخل حیاط خانه مان از چاه آب می کشیدم، شهید خداداد آمد و یک نهال کوچک کنار چاه آب کاشت و به من گفت : این نهال را می کارم تا وقتی بزرگ شد از سایه اش استفاده کنید و هنگام آب کشیدن از چاه زیر آفتاب نباشید . الآن هر وقت به این درخت بید نگاه می کنم یاد شهید خداداد می افتم. این اواخر هر کاری میکرد ما را هم در جریان می گذاشت، به یاد دارم مقداری بذر خریده بود روی هر کدام از بسته ها می نوشت که چه بذری هست می گفت : می خواهم اگر شهید شدم شما اشتباهی بذر نپاشید.

===================

به روایت خواهر نقل از خود شهید

در جبهه ۳۰ نفر از رزمندگان کنار هم نشستـه بـودیـم کـه آقـای قرائتی آمد و از ما سوال کردند کدامتان بچه رعیت و کدامتان بچــه مــالـک هستید؟

همه افراد دستشان را بلند کردند به نشانه اینکه بچه رعیت بودند تنها یک نفر بچه مالک بود؛ که وقتی ما فهمیدیم او بچه مالک هست و تواضع دارد و در عین سادگی زندگی میکند همه تعجب کرده بودیم .در طول این مدت اصلا خودش را از ما برتر نمی دانست.

خواهر شهید می گوید : سعی می کرد مثل او تواضع داشته باشد در حالی که خودش در عین تواضع و افتادگی رفتار می کرد.

======================

به روایت خواهر شهید

هر وقت که ایشان از مدرسه تعطیل میشد به خانه می آمد و هر کاری که پدرم می گفت انجام می داد. گاهی به مزرعه و گاهی هم به چرای گوسفندان می رفت. روزهایی که به چرای گوسفندان می رفت کتابهایش را هم با خود می برد هم درس میخواند و تکالیفش را انجام میداد و هم به پدرم کمک می کرد. در واقع در یک زمان دو کار انجام می داد.

==================

به روایت پدر شهید

پس از مرگ دو فرزندم خداوند او را به ما عنایت کرد، ما هم اسمش را خداداد گذاشتیم، آنقدر او را دوست داشتم که حاضر نبودم روی زمین بخوابد، جدیدا گهواره هایی روی کار آمده بود، برایش گهواره خــریــدم.از همان کودکی بسیار ساکت و خوش خلق بود، این رفتارش به محبوبیتش می افزود.

======================

به روایت مادر شهید

موقع رفتن به جبهه اصلا با او مخالفت نکردم، او خودش آگاهانه عمل می کرد. به این فکر میکردم که او با نذر و نیاز به درگاه خداوند به دنیا آمده بود و برایمان بسیار عزیز بود، اما با خود می گفتم خدا او را به ما داده و خود محافظ اوست. هنگام شهادتش هم بسیار گریه می کردم اما چون وصـیت کرده بود در داغش شیون وناله سر ندادم و همین طور خدا را شکر می کردم، میگفتم: خداداد نزد ما امانتی بود که به صاحبش برگرداندیم.

پیش از اینکه شهید شود می گفت می خواهم شهید شوم تا به واسطه خونم شما را نزد امام خمینی ببرم. چرا که عشق او و همه ما ملت ایران رهبرمان بود و همه از او فرمان می بریم.

========================

زمان جنگ بود، شوهرم که به جبهه می رفت ، برادرم را به خانه مان می آوردم، بچه کوچک داشتم و مجبور بودم شبها برایش شیر خشک درست کنم، ایشان (شهید خداداد) تا صبح برایم پمپ چراغ نفتی را می زد تا فضای اتاق روشن شود و گاه برایم کارهای دیگری می کرد .

همین که صبح می شد هرچه به او اصرار می کردم که کنارمان بماند و صبحانه بخورد بعد برود می گفت: نه شما تازه مستقل شدید شاید خرج و مخارج زندگی تان با وجود من بیشتر شود و می رفت. او با این همه زحمتی که برایم میکشید کمتر راضی میشد با ما غذا بخورد.

فصل بهار که فرا می رسید، شهید خداداد ، به کوه می رفت تا هم در دامان طبیعت باشد و از نعمات الهی بهره مند شود و هم گوسفندها را به کوه ببرد.

==========================

به روایت خواهر شهید

دوران انقلاب ما در خانه عکس محمد رضا شاه را داشتیم . شهید خداداد از محمد رضا شاه متنفر بود.  یک روز با هم نقشه ای کشیدیم تا دور از چشم خانواده عکس شاه را سرنگون کنیم . عکس را مچاله کردیم و مشتی خاک بــر روی آن ریختیم . مادرم وقتی متوجه شد ، گفت چرا این کار را کردید و ما را کتک زد و به ما گفت اجازه ندارید شب به خانه بیایید. خداداد به من گفت حالا که کتک خوردیم و از شام هم خبری نیست بیا عکس شاه را آتش بزنیم و بعد که مادرم خوابید به خانه برویم و با هم همین کار را کردیم .

=======================

به روایت خواهر شهید

شب عروسی خداداد خبر آوردند که اکرم بانشی به شهادت رسیده است. وقتی او متوجه این خبر شد، به دلیل داغدار بودن خانواده شهید اکرم هرگز به ما اجازه نداد با صدای بلند شادمانی کنیم و عروسی را بی سر و صدا دا پایان دادیم .

بعد از این اتفاق اصلا با همسرش راه نمی رفت و می گفت شاید همسر شهید اکرم با دیدن ما به یاد همسرش بیافتد و ناراحت شود و یا داغ مادر شهید تازه شود...

=================

به روایت همسر

یک سال بود ازدواج کرده بودیم (دی ماه ۱۳۶۴ ازدواج کردیم، دی ماه - ۱۳۶۵ ایشان به شهادت رسیدند) در طی این یکسال هم ایشان به جبهه می رفتند، در واقع ما چند ماه بیشتر با هم نبودیم، او به سمت پیام جهاد که از طرف رهبر انقلابمان آمده بود حرکت کردند و معشوق حقیقی خود را یافته بودند.

آخرین بار ایشان سه روز بیشتر مرخصی نداشتند ، من اصرار می کردم تا بیشتر بماند ، او پنج روز ماند و بعد رفت . بیست روز پس از رفتنش خبر شهادتش آمد.

 

==========

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

رضا بانشی برادر شهید جعفر بانشی

نام پدرعبدالرحمان

دانشگاهدانشگاه شیراز

مقطع تحصیلیکارشناسی

رشته تحصیلیزمین شناسی

مکان تولدبانش بیضا

تاریخ تولد 1348/01/01

تاریخ شهادت1367/04/04

مکان شهادتجزیره مجنون

شهید رضا بانشی در اولین روز فروردین 1348در روستای بانش بیضای فارس متولد شد. مادرش به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نامش را رضا گذاشت. شهید در دوران دبستان در اوقات بیکاری سعی می کرد در کارهای کشاورزی به پدرش کمک کند. مراقبت از برادر کوچکترش جعفر نیز به عهده ی او بود. جعفر در بعضی درس ها از او کمک می گرفت.

نه ساله بود که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید. از همان زمان عشق به امام در وجودش دمیده شد. روزهایی به یاد ماندنی بود، او و دوستانش با این که سن کمی داشتند سعی می کردند با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشند.

 همیشه سعی می کرد نمازهایش را در مسجد بخواند و دوستانش را نیز با خود به مسجد می برد. شب های محرم با دوستانش به مسجد می رفت و در عزای حسینی شرکت می کرد.

تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بود و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شد. سال اول در خانه ی دایی اش بود اما برای این که آن ها اذیت نشوند سال دوم با چند نفر از دوستانش که آن ها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردند.

چند سالی می شد که جنگ تحمیلی شروع شده بود اما مسئولان به خاطر سن کم آنها را ثبت نام نمی کردند لذا به همراه دوستان در مسجد ابوالفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آن ها ثبت نام کرد و از اعضای فعال مسجد بود.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسایی قبول و مشغول به تحصیل شد. در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کرد و در یکی از اعزام های از طرف بسیج دانشجویی به جبهه جنوب اعزام شد. خیلی خوشحال بود وصیت نامه ای نوشت. اما خدا قسمت نکرد که شهید شود و فقط ترکشی به پایش اصابت کرد. مطلع شد جعفر برادرش هم در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشت، رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند. دیگر توان ماندن نداشت، برای بار دوم راهی جبهه جنوب شد. به دنبال برادرش و گرفتن خبری از او بود. همه اظهار بی اطلاعی می کردند، حتی به بیمارستان ها هم سر زد ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش (از جمله ابراهیم بانشی، عباس بانشی و حسین صادقی) که با هم به جبهه آمده بودند نبود. در روز 1367/4/4 که در جستجوی جعفر بود بر اثر حمله ای شیمیایی به شهادت رسید.

برگرفته از سایت پرتال شهدای دانشجو و با تشکر

==============================

زندگی نامه ی شهید رضا بانشی

شهید رضا بانشی

همه جا تاریک است گویا اصلا خورشیدی برای تابیدن وجود ندارد.وقت آن رسیده بود که سفر کنم ، سفری غم انگیز به دنیایی ناشناخته ، دنیایی مملو از آدمهای جورواجور گفت : زمانی که به دنیا آمدی گریان بودی. شاید برای این گریه می کردم که مادرم می دانست پا به جایی میگذاشتم که در آن هیچ کس را نمی شناختم . چشم که گشودم کسانی را بالای سر خود دیدم . بعدها فهمیدم آن که ازهمه مهربان تر بود و نسبت به من محبت بیشتری داشت مادرم بود و دیگری که او را کمتر می دیدم و مردانگی در چهره اش نمایان بود پدرم بود و دیگران خواهر و برادارانم بودند. آری آن روز همه خوشحال و خندان بودند. مادرم میگفت : نزدیکیهای عید سال هزار و سیصد و چهل و نه بود که به دنیا آمدی وعید ما را عید در عید کردی مادرم به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نام مرا رضا گذاشت.

سه ساله بودم که صاحب برادر دیگری شدم. مادرم نام او را جعفر گذاشت. جعفر اواخر زمستان سال پنجاه و یک به دنیا آمد و زمستان ما را بهاری کرد. او از همان کودکی آرام و معصوم بود.

روز اول رفتن به مدرسه در عین خوشحالی نگران بودم . من کلاس سوم بودم که جعفر کلاس اولی شد . حال می بایست از او نیز حمایت میکردم اوقات بیکاری سعی می کردم در کارهای کشاورزی به پدرم کمک کنم ، مراقبت از جعفر نیز بر عهده ی من بود. روزی پدر از من پرسید امسال قبول می شوی؟ من با اطمینان به او گفتم: بله حتما قبول می شوم . جعفر در بعضی درسها از من کمک میگرفت . من و او از کودکی علاقه ی زیادی به هم داشتیم و نمی توانستیم دوری هم را تحمل کنیم و معمولا با هم بودیم و تلاش می کردیم در کارهای خانه به مادر و خواهرمان کمک کنیم. حتی در شستن ظرف و آوردن آب از جوی آبی که از روستا می گذشت.

من و جعفر سعی می کردیم در خانه کاری انجام ندهیم که باعث ناراحتی پدر و مادرمان شود.

نه ساله بودم که عشق به امام در وجودم دمیده شد. روزهایی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید به یاد ماندنی بود.

من و دوستانم با اینکه سن کمی داشتیم سعی میکردیم با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشیم.

همیشه سعی می کردم نمازهایم را در مسجد بخوانم و دوستانم را نیز با خود به مسجد ببرم. شب های محرم با دوستان به مسجد میرفتیم و در عزای حسینی شرکت می کردیم. تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بودم و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شدم. سال اول در خانه  دایی ام بودم اما برای اینکه آن ها اذیت نشوند ،سال دوم با چند نفر از دوستان که آنها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردیم.

چند سالی میشد که جنگ تحمیلی شروع شده بود، اما مسئولان به خاطر سن کم ما را ثبت نام نمی کردند.

به همراه دوستان در مسجد ابو الفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آنها ثبت نام کردیم و از اعضای فعال مسجد بودیم.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسی قبول شده و مشغول تحصیل شدم آن روزها دیگر جعفر هم بزرگ شده و نو جوانی پانزده ساله بود.

در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کردم و در یکی از اعزامها از طرف به جبهه ی جنوب اعزام شدم. خیلی خوشحال بودم و وصیت نامه ای نوشتم. اما خدا قسمت نکرد که شهید شوم و فقط ترکشی به پایم اصابت کرد. مطلع شدم جعفر در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشتم. رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند . دیگر توان ماندن نداشتم برای بار دوم راهی جبهه ی جنوب شدم. به دنبال برادرم و گرفتن خبری از او بودم .

چه روزهای سختی بود، هر کجا می رفتم و از هر کس سوال می گرفتم ، آیا برادر مرا ندیده ای؟ همه اظهار بی اطلاعی می کردند. حتی به بیمارستان ها هم سرزدم. ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش از جمله ابراهیم بانشی عباس بانشی و حسین صادقی که با هم به جبهه آمده بودند نبود. دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.

خدا داشت مرا با دوری برادرم امتحان میکرد ولی من طاقت دوری از جعفر را نداشتم. در یکی از همان روزهای غریب ۱۳۶۷ که در جستجوی جعفر بودم که  یک ضربت دشمن، جان شیدایم را از اسارت نفس و قفس تن رهاند و بر اثر حمله شیمیایی روح ناآرامم به آرامش رسسید و به محبوب ازلی وصل شد.

====================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید رضا بانشی

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ولاحول ولا قوه الا بالله العظیم الکریم سلام و درود بر جمیع انبیا و اولیا الهی و تمامی جهادگران جبهه های حق علیه باطل و خدمتگزاران صدیق اسلام و مسلمین.

ای امت مسلمان و ملت عزیز بدانید که این جهان فانی و زود گذر است و بالاخره روز موعود قیامت فرا خواهد رسید و به اعمال همه ما رسیدگی دقیق خواهد شد، پس بیایید از جمیع گناهان گذشته پشیمان شده و توبه کنیم و از این به بعد برادری و برابری را رعایت کنیم و در حقوق دیگران نیز تعدی و ستم روا نداریم که سزای اعمال بد و جزای اعمال خیر خود را خواهیم دید.

پس بیایید از این به بعد تصمیم قاطع بگیریم از اطاعت خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای خویش توفیق عبادت و اطاعت و بندگی درگاهش را طلب کنیم و به یقین بدانید که در روز قیامت به حساب ما رسیدگی دقیق خواهد کرد.

والدین عزیزم اکنون که با آگاهی کامل تصمیم گرفته ام از دین خدا یاری کنم و در جبهه های حق علیه باطل حضور یابم و در این راه از جان خود مایه گذاشته ام ؛ پس اگر در این راه فیض عظمای شهادت نصیبم گشت بی تابی نکنید و یاد خدای متعال باشید که «اًلا بذکر الله تطمئن القلوب» و براستی هم که دلها با یاد پروردگار آرامش پیدا می کند و بدانید که من این راه را فقط برای رضایت حق و تقرب به او و اطاعت اوامر الهی انتخاب کرده ام.

امیدوارم که خدای عظیم مرا در این راه یاری فرماید و هرچه که صلاح و خیر می داند نصیبم گرداند که من جز رضایت او چیزی نمی خواهم . یا حق / ویرایش و تایپ مجدد : هدهد

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

===========================

آقا رضا کار کردن را عیب نمی دانست و اصلا غرور و تکبر نداشت . یک روز من و آقا رضا و چند نفر دیگر بیکار نشسته بودیم که یکی از اهالی روستا (مرحوم ایرج بانشی که دنبال کارگر گشت آمد و به یکی از ما پیشنهاد کار داد که آن طرف قبول نکرد.

اما آقا رضا بلند شد و گفت : من می آیم که حتی مشهدی ایرج هم با تعجـب گفت : نمی دانستم ممکن است شما هم از این کارها انجام بدهید.

====================

به روایت مادر

زمستان بود و هوا هم سرد . .. داشتم شلوار آقا رضا را می شستم وقتی آقا رضا من را دید گفت : مادر کی میشود که زیر دین تو در بیایم ؟ شما در این سرما دارید شلوار مرامی شویید؟

گفتم : مادر این وظیفه ی من است . آن موقع ها آب لوله کشی نبود و زن ها مجبور بودند با آب جوی ظروفشان را بشویند. حتی در این مــواقــع هـم آقا رضا به من کمک می کرد و نمی گفت من نمی آیم بین زن ها تا به تو کمک کنم.

==============

به روایت پدر شهید

آقا رضا خیلی اهل قناعت و صرفه جویی بود، هم او و هم برادرش جعفر، حتی اگر مدادشان ریزه هم میشد نمی گفتند: ما مداد می خواهیم و اصلا بهانه جویی نمی کردند، طی این مدتی که آقا رضا شیراز درس می خواند هیچ وقت نگفت من پول لازم دارم.

خودم هروقت می دیدم پول احتیاج دارد بهش می دادم.

=================

به روایت برادر شهید

یک روز صبح بلند شدم که زیارت عاشورا بخوانم، آقا رضا گفت : صبر کن تا من هم بیایم ، ظاهراً می خواست وضو بگیرد. من گفتم می خواهم زیارت را با صد لعن و صلوات بخوانم طول میکشد، رضا گفت : اشکال ندارد... و بعد رفت وضو گرفت و با هم زیارت عاشورا خواندیم.

========================

به روایت برادر شهید

یک روز که آقا رضا داشت درس میخواند، دیدم چند تا کتاب اطرافش بود. گفتم چرا کتاب انگلیسی میخوانی؟ گفت: رشته ی ما اقتضا می کند که زبان انگلیسی بلد باشیم و اگر سه ترم دیگر زبان بخوانم به زبان انگلیسی مسلط می شوم.

==================

به روایت پدر شهید

من به حرام و حلال خیلی حساس بودم آقا رضا حتی بیشتر از من رعایت حلال و حرام را می کرد.

یک روز داشتم به موسیقی ای که از رادیو پخش می شد گوش می دادم که آقا رضا گفت : بابا این نوع موسیقی اشکال دارد، درست نیست به آن گوش بدهید و باید رادیو را خاموش کنید.

=================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

آقا رضا خیلی با گذشت بود. یک روز که برای درس خواندن به کوه های اطراف رفته بودیم ایشان وقتی من راه میرفتم به شوخی زد زیر پای من . من هم که اذیت شدم یک سنگ بزرگ برداشتم،

سنگ را انداختم که بترسد اما از قضا به سرش خورد و سرش شکست. آقارضا هیچ شکایتی نکرد، فقط گفت: این شوخی بود که کردی؟ و بدون اینکه ناراحت بشود و یا به خانواده اش اطلاعی بدهد ، از من گذشت  و دوستی مان هم ادامه پیدا کرد.

اصلاً غرور و تکبر نداشت

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

=================

به روایت مادر شهید

بعد از شهادت آقارضا خیلی دلشکسته بودم و شبی در خواب گریه می کردم، آقا رضا آمد و به من گفت: مادر جان گریه نکن ما با رضایت خودمان به جبهه رفتیم ناراحت نباش.

====================

به روایت مادر شهید

حاج جلال بانشی که در جبهه با آقا رضا بود به محسن برادر آقا رضا زنگ زده و گفته بود: بیا این برادرت را ببر چون از قیافه اش معلوم است که می خواهد شهید شود.

===========================

به روایت دوست شهید حجت بانشی

من با رضا و نادر پسر دایی (رضا) در شیراز خانه ای کرایه کرده بودیم و کارهایمان نیز بر طبق برنامه بود

گاهی وقتها برای اینکه روزنامه بخریم مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفتیم و با پول کرایه روزنامه میگرفتیم این پیش مقدمه ای بود برای اینکه بگویم رضا خیلی به حق الناس اهمیت میداد. اگر من یا نادر کرایه اش را حساب می کردیم وقتی به خانه بر میگشتیم حتما کرایه را به ما پس می داد. آن موقع ما از خانه نان می بردیم.

آقا رضا هیشه نان هایش را میشمرد که مبادا از نان ما کمتر باشد و سعی می کرد از نان ما بیشتر بیاورد.

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

========================

وقتی شیراز با هم همخانه بودیم آقارضا چون عادت داشت بلند درس بخواند، وقت درس خواندن از اتاق بیرون میرفت و در سرمای زمستان درس میخواند تا ما اذیت نشویم و بتوانیم درس بخوانیم.

به روایت دوست شهید حجت بانشی

=======================

به روایت پدر شهید

هر وقت خیلی کار داشتم یا خسته بودم ، آقا رضا نمی گذاشت من سر زمین کشاورزی بروم می گفت: شما نمی خواهد بروید من می روم. یک بار هم کار داشتم و خودم نمیتوانستم به سر زمین بروم، به دو تا پسرم گفتم اما آنها حاضر نشدند به جای من سر زمین بروند ولی آقا رضا با اینکه از آنها کوچکتر بود رفت و کار من را انجام داد.

=======================

آقا رضا همیشه نمازش را اول وقت و در مسجد میخواند و در مراسم محرم و شب قدر شرکت می کرد.

آن موقع افرادی که در مراسم شب قدر شرکت می کردند زیاد نبودند. یادم هست شهید ولى الله وشهید رضا هم در این مراسم شرکت می کردند. آقا رضا در شب قدر سوره ی انا انزلناه را تا صبح مدام تکرار می کرد.

آقا رضا خیلی بیشتر از ما ( بقیه ی دوستان ) به مسجد می رفت و همیشه سعی میکرد نمازش را در مسجد بخواند. موقع اذان که میشد اگر ما مشغول بازی بودیم، می آمد و ما را هم به مسجد می برد.

یک روز که برای اقامه ی نماز ظهر و عصر به مسجد می رفت وقتی ما را دید پیشنهاد داد که با هم به مسجد برویم، ایشان حتی اگر به زور هم بود ما را به مسجد می برد.

به روایت دوست شهید اعظم بانشی

=============================

به روایت برادر شهید

اولین بار که آقارضا به مرخصی آمده بود لباس گشادی پوشیده بود. ما دلیل این کارش را نمی دانستیم اما بعدا فهمیدیم که پایش ترکش خورده و برای اینکه ما متوجه نشویم لباس گشاد پوشیده است.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

=========================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بسم‌رب الشهداء و الصدیقین

شهید محمدرضا بانشی

فرزند نصیر

ولادت : 20 شهریور 1352 بانش بیضا

شهادت: 4 شهریور ۱۳۷۲ ارومیه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

===================

بسم الله الرحمن الرحیم

در نیمه شب ۲۰ شهریور سال ۱۳۵۲ بعد از چند سال انتظار خداوند به محمد رضا را به خانواده اش هدیه کرد، مادرش نذر کرده بود اسمش را محمدرضا بگذارند. محمدرضا گویی از ابتدا برگزیده شده بود.

وجود او همواره مایه خیر و برکت برای خانواده اش بود، خداوند سرشتی را در وجودش به ودیعه گذاشته بود که با دیگران فرق می کرد. کم کم محمدرضا بزرگ شد و به مدرسه رفت . دوران تحصیلات او کوتاه بود. بعد از ترک تحصیل محمدرضا شروع به کار کردن در رادیاتور سازی کرد تا بتواند خرج خود را در بیاورد، به قول پدرش او پسری غیرتی ، با ادب ، با نماز و روزه و اهل صله رحم بود و خیلی حلال و حرام میکرد و هنوز صدای قرآن خواندنش در گوشم هست.

وقتی که جنگ شروع شد ، محمد رضا به خاطر سن کمی که داشت نتوانست به جنگ برود...

در سال ۷۱ با میل و رغبت تمام به خدمت مقدس سربازی اعزام شد آموزشی را در پادگان ۰۵ کرمان گذراند . ۱۴ ماه از خدمت سربازی محمدرضا نگذشته بود که در مورخه ۴ /۷۲/۶ برای مانوری مهمات از ارومیه به کردستان میبردند که در راه تصادف کرده و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.

بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

===============

خاطراتی به روایت مادر شهید

=============

در محل مان یک نفر ازدواج کرده بود. محمد رضا وقتی شنید گفت : مرد باید پخته باشد و بعد عروسی کند، من ۲۵ الی ۳۰ ساله که شدم ازدواج میکنم و یک اتوبوس گل کاری کرده و همه فامیل ها را هم سوار میکنم....

تا اینکه بعد از شهادتش وقتی که ۳۰ ساله شده بود شب به خوابم آمد. گفت: مادر وقتش رسیده که ازدواج کنم آخه به تو گفته بودم که مرد باید پخته باشد بعد ازدواج کند، حالا هم ۳۰ ساله شده . ام و می خواهم ازدواج کنم.

====================

از بانک به خانه برمیگشتم، سرکوچه سبزی فروش به من گفت: مادر محمدرضا شنیدی که محمد رضا برگشته؟ خوشحال شدم و تندتر رفتم، وقتی وارد خـانـه شـــدم دیدم پدر محمدرضا و عمویش داخل خانه نشسته اند و خبر شهادت محمدرضا را دادند.

====================

چهارده ماه بود که از خدمت سربازی محمد رضــا مـی گـذشـت بـرای آخرین بار به مرخصی آمد. روز آخری که می خواست برود ۲ هندوانــه خــریــد و بعد، از همسایه ها هم خداحافظی کرد. وقتی که رفت به ما چیزی نگفت فقط به سبزی فروش سر کوچه گفته بود من می روم و دیگر بر نمیگردم . تا اینکه در مانوری که او را میخواستند به ارومیه ببرند در یک حادثه تصادف به شهادت رسید.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید صیاد بانشی

فرزند فریبرز

ولادت : ۱۳۳۶/۱/۳ بانش بیضا 

شهادت : ۱۳۶۰/۹/۸ بستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

صیاد

زندگینامه شهید صیاد بانشی

شهید صیاد بانشی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده ی مذهبی و سرشناس در روستای بانش دیده به جهان گشود.

شهید صیاد به دلیل بیماری مادر به مدت شش ماه از آغوش گرم او دور بود، به همین دلیل خواهرش سرپرستی او را برعهده گرفت.

او کودکی بازیگوش و درعین حال بسیار با معرفت و عاقل بود، در مدرسه ابتدایی بانش شروع به تحصیل نمود و تا پایه پنجم را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت. او قصد ادامه تحصیل داشت حتی کتابهای پایه بالاتر را هم خریده بود اما به دلیل مشکلات مالی از این حق محروم ماند ولی با این وجود به علم بهای زیادی می داد. صیاد پس از تعطیلی از مدرسه استراحت کوتاهی میکرد و بعد از آن با دوستانش به بازی می رفت. او تا جایی که در توان داشت برای تامین معاش خانواده به پدر و برادر خویش کمک می کرد. شهید صیاد از سن یازده سالگی واجبات دینی از جمله نماز و روزه را انجام می داد و همیشه اول وقت نماز میخواند به جرات میتوان گفت کسی ندید که نماز و روزه او قضا شود. او از جمله کسانی بود که در مسجد زیاد دیده می شد. آنهایی که نماز خواندنش را دیده اند می گویند: او زیبا نماز میخواند و به طهارت و پاکی اهمیت زیادی می داد، خصوصاً زمانی که مسئله نماز مطرح بود. ایشان امر به معروف و نهی از منکر انجام میداد و بسیار به نماز سفارش میکرد و میگفت : هر کس نماز نمی خواند هیچ چیز ندارد.

وی همچنین دعای کمیل را بسیار میخواند و ذکر یا فاطمه الزهرا و یا اباالفضل دائماً بر سر زبانش جاری بود.شهیدصیاد بسیار با خدا، صاف و صادق، ساده دل و ساده پوش، خوش اخلاق و مهمان نواز، دلسوز و مهربان شجاع و شیردل بود اما انجام صله  رحم بیش از هر خصوصیت دیگری یاد و خاطره این شهید بزرگوار را برای همگان زنده می کند.

 او شهیدی خانواده دوست و در ارتباط با خواهر و مادرش بسیار صمیمی و یکرنگ بود. از جمله سفارشات او به برادرانش این بود که با همه از جمله خواهرانتان مهربان باشید.

=========================

 شهید صیاد در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهای ضد شاه می نوشت.

او علاقه  زیادی به شهید دستغیب و شهید رجایی داشت و با شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شد. وی همچنین از شنیدن خبر شهادت شهید زاهد بانشی (دومین شهید بانش) بسیار ناراحت شده بودند و اینچنین گفته بودند که بعد از شهید زاهد من باید سومین شهید روستا باشم که همین طورهم شد. مراسم ازدواج شهید صیاد و دوازده نفر دیگر در یک شب هم زمان با هم در روستا برگزار شد. ایشان مدت سه سال با همسرش زندگی کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا بود که شهید همیشه او را با واژه  «نور چشمم» صدا میزد و یکی از آرزوهایش هم بزرگ شدن او بود. روحیه شهادت طلبی در او نمایان بود، او شهادت در جبهه ایران را مانند شهادت در کربلا می دانست.

=====================

و اما سر انجام شیرین صیاد....

عملیات طریق القدس به منظور آزاد سازی بستان انجام میشد، فرماندهی عملیات برای رزمندگان این طور توضیح داد که ما میدان مینی که توسط گروه تخریب پاکسازی شده است را گم کرده ایم، بنابراین به هجده نفر داوطلب احتیاج داریم که جلوی خط حرکت کنند تا سایر نیروها پشت سر آنها به حرکت در آیند.

کار پر خطری بود ولی با این وجود صیاد بلند شد رو به طرف دوستش کرد و گفت: ما آمده ایم تا بجنگیم و نیامده ایم که فقط نظاره گر باشیم. دوست شهید برای خانواده او این چنین باز گو می کند که مدت کمی از حرکت خط شکن ها (صیاد وهفده نفر دیگر) می گذشت که فرمانده دستور داد همه نیروها روی زمین دراز بکشند. رزمندگان دستور را اجرا کردند همین که صیاد روی زمین دراز کشید صدای آهش بلند شد گویا او روی مین دراز کشیده بود.

من یک لحظه هم از او دور نشدم و پشت سر او روی زمین دراز کشیدم. پوتین او در دستم بود ولی هرچه او را تکان دادم صدائی نشنیدم، متوجه شدم او شهید شده است. آری ستاره زندگی صیاد در تاریخ 8/9/1360 خاموش گشت تا در آن دنیا به زیبائی هرچه تمام تر بدرخشد.

رادیو خبر شهادت صیاد را 9 روز بعد اعلام کرد...

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

 

وصیت نامه ی شهید صیاد بانشی

ای برادر تا امامت داد فرمان شهادت

پر کشیدم چون کبوتر سوی معراج شهادت

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء و عند ربهم یرزقون.

و نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زندگانند و در پیش خدای خود روزی می گیرند.

 

با درود بی پایان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و امت مبارز و قهرمان و شهید پرور ایران. این جانب صیاد بانشی میروم تا عازم جبهه های حق علیه باطل شوم وعلیه کفر و طغیان صدامیان کافر بخروشم و قدرت عظیم اسلام را به تمام ابر قدرت ها بخصوص شیطان بزرگ آمریکای جهانخوار بفهمانم. حال که من عازم جبهه هستم چند خواهش کوچک از ملت مسلمان ایران و امام و خانواده ام دارم.

از ملت مسلمان ایران تمنا دارم که فقط از ولایت فقیه و امام امت اطاعت کنند و گوش به فرمان امام باشند و صحبتهای امام را با جان و دل بپذیرند.

از امت مسلمان ایران عاجزانه تقاضا دارم تا پیروزی نهایی و فتح قدس جنگ را فراموش نکنند و از اینکه فرزندان دلبندشان در این راه کشته میشوند ناراحت نباشند و فرزندانشان را از رفتن جبهه باز ندارند بلکه آنها را به رفتن به جبهه تشویق کنند.

از امام بزرگوارم میخواهم تا برای ما دعا کنند تا پیروز شویم .

خدایا امام عزیزمان را تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) برای ملت مظلوم ما نگه دار. خدایا روحانیان ، حافظان دین اسلام را نگه دار، دشمنان را نابود گردان.

و درضمن پدرم، برادران عزیزم خواهرانم و همسر مهربانم از اینکه میخواهم در راه خدا قدم بردارم به هیچ وجه نگران نباشید، چون همه ما باید برویم چه بهتر انسان به سوی او برگردد. همان طور که در قرآن فرموده: انا لله و انا الیه راجعون ما از سوی خدا آمده ایم  و بازگشتمان به سوی اوست. مرا حلال کنید، اگر در گذشته خدای نکرده بدی از من دیده اید امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید و در ضمن اگر من در این راه شهید شدم خرجی که می خواهید برای من دهید به جبهه جنگ بفرستید و ثروت من طبق دستور قرآن برای همسرم، برادرانم و پدرم می باشد.

والسلام – صیاد بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

=================

خاطراتی از شهید صیاد بانشی

=================

به روایت خواهر شهید

صیاد با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، روزه میگرفت . یک روز مادرم به صیاد گفت تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای لازم نیست روزه بگیری، دوستانت روزه نمیگیرند و پیش تو غذا می خورند، تو گناه داری صیاد گفت: هر وقت آنها میخواستند جلوی من غذا بخورند، من کیفم را روی سرم می گیرم تا آنها را نبینم.

او با زبان روزه برای تحصیل علم به روستای دیگری می رفت، معلمش هم به خاطراین که او روزه میگرفت به او نمره بیشتری می داد.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد، دخترش را کنار دیوار میگذاشت و او را با دستانش اندازه میگرفت و می گفت: خدایا کی آن روز می آید که زهرای من بزرگ شود راه برود کفش پایش کنم و بعضی وقت ها هم می گفت: ای کاش زهرا زود بزرگ شود و کفشهای مرا جلوی پایم بگذارد.

=====================

به روایت همسر شهید

روز اولی که دخترم به دنیا آمد صیاد خیلی او را بوسید. مادر به او گفت: بلند شو کمتر دخترت را ببوس. صیاد به او گفت: این دختر نور چشم من است، زهرا نوری است که خدا او را به من داده و همیشه به او می گفت: نور چشمم.

====================

به روایت خواهر شهید

روزی از خانه ی یکی از اقوام بر میگشتم که متوجه شدم در قبرستان در کنار قبر شهید زاهد کسی نشسته است. جلوتر رفتم، دیدم صیاد است. به او گفتم : چرا اینجا نشسته ای؟ دلش گرفته بود گفت: یاد روزی افتادم که در کوه با زاهد نان و خرما و پنیر میخوردیم. هر وقت به آن لحظه فکر میکنم ، گریه میکنم حالا هم به امید خدا باید شهید سوم روستا من باشم. من با شنیدن این حرف او را سرزنش کردم ولی او باز هم تکرار کرد که سومین شهید بانش من هستم.

یک بار به او گفتم جبهه نرو ما شانس نداریم و تو شهید میشوی گفت: در کار گذشت و فداکارى من نه نیاور، اگر شهید هم شوم این باعث افتخارشما خواهد بود.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد خیلی دلسوز بود، یک شب که نوبت ما بود تا زمین کشاورزی خود را آبیاری کنیم پدرم به صیاد گفت: برادرت را هم با خودت ببر صیاد به برادر دیگرم گفت: تو با من می آیی؟ او گفت نه هوا سرد است. صیاد دلش برای او سوخت و گفت: اشکالی ندارد من با دوستانم میروم ، چند تا هیزم هم با خودمان میبریم تا سردمان نشود.

========================

به روایت خواهر شهید

بعد از غروب آفتاب بود که به خانه ما آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت: خواهر من میخواهم به جبهه بروم، خداحافظ. گفتم: صیاد نرو . گفت: می خواهــم بــروم . بار دیگر به او گفتم نرو ما شانس نداریم ، اگر بروی شهید می شوی. او گفت: در کار من نه نیاور ضمنا اگر شهید هم شوم این باعث افتخار شما خواهد بود. من بلند شدم که مانع رفتن او شوم اما او از دستم فرار کرد و من در حیاطمان که پر از سـنـگ بـود به زمین خوردم ، ولی دستم به او نرسید.

=====================

به روایت خواهر شهید

یک روز صبح صیاد داشت چایی میخورد که شنید پدر جاوید الاثر حسین صادقی که دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده است برای جمع آوری محصولات کشاورزی خود بار کامیون کردن چغندر به کمک احتیاج دارد. خیلی زود چند نفر از دوستانش را جمع کرد و به کمک او رفت و بعد از جمع آوری محصول همان شب با اینکه هنوز عرقش خشک نشده بود و خستگی کار از تنش بیرون نرفته

=====================

خستگى ناپذیر بود و سر و وضعش هم هنوز خاکی بود ، با شنیدن صدایی بلندگو که اهالی روستا

صمم برای پرواز را به جبهه فرامی خواند ، آماده ی حرکت شد و گفت: من باید به جبهه بروم ،

مواظب زن و فرزند من باشر

=========================

به روایت خواهر شهید

صیاد برایم این طور تعریف کرد که داشتم روی دیواری علیه شاه شعار می نوشتم که زن همسایه یا زن صاحب خانه بیرون آمد. او که طرفدار شاه بود ، به من گفت : صبر کن ببیینم داری روی دیوار چه می نویسی؟ فکر نکن انقلاب شده، شما هم انقلابی هستید و همیشه آن را دارید و برایتان میماند، هنوز هم دست شاه بالای سر شماست؟

به او گفتم : خدا آن روز را نیاورد، شاه هم برای خودتان زن سنگ به طرفم پرتاب کرد. به او گفتم اگر بیست تا از این سنگها را هم به سرم بزنی ، باز هم حرفم را تکرار میکنم و میگویم : شاه برای خودتان ، دســت شــاه هـم بالای سر خودتان باشد.

=================

به روایت خواهر شهید

با همسر و دخترش به منزل ما آمد ، فانوسی در دستش بود. به من گفت : می خواهم به جبهه بروم به او گفتم من مریض هستم تو میخواهی مرا تنها بگذاری؟ تا من خوب نشوم تو نباید بروی گفت: تو هم ان شاء الله خوب میشوی کاری به من نـداشـتـه بـاش اول و آخر باید بروم چرا حالا که همسفرانم خوب هستند نروم؟ همسر و دخترم پیش تو میمانند و به تو کمک کنند تو هم وقتی بهبود یافتی برایم نامه بنویس. گفت: زمانی که برگردم پسر کوچکت نیز بزرگ شده و مرا می شناسد. به او گفتم بیا تا ببوسمت، گفت: اگر بیایم توگریه میکنی و من دلم برایت میسوزد، آن وقت دیگـر نمــی تـوانـم مصمم بروم، به او گفتم حداقل بیا شام بخور گفت: در دلم آشوب است از شوق جبهه دیگر طاقت ماندن ندارم. صیاد با اشاره همسرم که در حال خواندن نماز بود صبـر کـرد لحظه آخر از زیر قرآن رد شد.

=======================

به روایت خواهر شهید

اکثر اوقات لبهای صیاد خشک بود و من از این بابت ناراحت بودم و به او میگفتم : الهی قربان لبان خشکت بروم. او که متوجه عادت من شده بود، قبل از اینکه پیش من بیاید لبانش را خیس میکرد که من جمله همیشگی ام را تکرار نکنم و به من میگفت: چون دلم برایت میسوزد این کار را انجام میدهم تا تو ناراحت نشوی.

==========================

به روایت همرزم شهید اکرم بانشی

صیاد مردی با ایمان بود. او صبحها ما را برای اقامه نماز بیدار می کرد. به رزمنده هایی که سن کمی داشتند دلداری میداد و به افراد مسن کمک میکرد و سنگ صبور رزمندگان بود. او قبل از عملیات بچه ها را می بوسید و با آنها خداحافظی می کرد می گفت: شاید

=========================

به روایت همسر شهید

در کودکی روزی من و خواهر صیاد در باغ مشغول تاب بازی بودیم، خواهرش وقتی سوار تاب می شد جیغ میزد، صیاد که صدای ما را شنیده بود، پیش ما آمد و گفت: باید سرهردوی شما را له کنم بشکنم چرا سر و صدا میکنید و جیغ میزنید؟ اصلا چرا جلوی مردم تاب بازی می کنید؟

=======================

به روایت خانواده ی شهید

صیاد علاقه ی خاصی به شهید مدرس، رجایی و بهشتی داشت و عکس آیت الله مدرس را نیز به دیوار اتاقش نصب کرده بود. میگفت مدرس را خیلی شکنجه دادند. ساعتی که اعلام کردند آقای بهشتی شاید آقای رجایی به شهادت رسیده اند هشت صبح بود. صیاد مشغول به کار بود همین که خبر را شنید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد و در گوشه ای نشست و گریه کرد. به او گفتم چرا گریه می کنی، گفت: ما این جا نشسته ایم و خوشحالیم در حالی که آنها به شهادت رسیده اند.

===================

به روایت خواهر شهید

در ماه محرم رسم بود که در هر کوچه علم کوچکی درست میکردند و سپس به دسته سینه زنی می پیوستند. تا جایی که در بانش ده تا پانزده علم با هم به حرکت در می آمد. یک روز صیاد کمی پارچه سبز مادرم به او داد، صیاد گفت: برای چه این پارچه را خریده ای؟ او گفت ما میرزا (کسی که مادرش سید باشد) هستیم، علم ما هم باید سبز باشد.

صیاد پارچه را روی علم انداخت و علم را به دوش گرفت و به دسته ی سینه زنی پیوست.

=============================

به روایت خواهر شهید

صیاد کشتی گیر بسیار ماهر و زرنگی بود و هیچ کس نمی توانست او را شکست دهد. یک روز با دوستش مسابقه داد چون او مدعی شده بود که میتواند صیاد را شکست دهد و تلاش آنها برای شکست دادن طرف مقابل تا ظهر طول کشید. بالاخره او نتوانست

صیاد را شکست دهد و بازی را از صیاد باخت.

=====================

به روایت همسر شهید

اوایل ازدواجمان با هم به مسافرت رفتیم و وسایل مورد نیاز منزل را هم خریدیم روزهای اول صیاد وقتی مرا سوار موتور می کرد، عمداً موتور را به زمین می زد، شاید میخواست ببیند من اعتراض میکنم یا نه اما من هم هیچ اعتراضی نمی کردم. اکثر مواقع برای اینکه با من شوخی کند و من را بخنداند این کار را انجام می داد و می گفت شوخی میکنم بخندی.

========================

به روایت برادر شهید

شبی که می خواست به جبهه اعزام شود ، خسته و گرسنه از زمین کشاورزی برگشت او با شنیدن صدای بلندگو که مردم را برای اعزام به جبهه فرا می خواند بلند شد و گفت : می خواهم به جبهه بروم، هرچه سعی کردیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم موفق نشدیم. به او گفتم تو گرسنه ای حداقل غذا بخور گفت نه باید بروم. از همه حلالیت و گفت: ممکن است دیگر مرا نبینید.

=========================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

سال شصت بود با صیاد در روستا نشسته بودیم که بلندگو مردم را به جبهه فراخواند و از مردم خواست که هر کس که میخواهد به جبهه بیاید خود را آماده کند. به او گفتم حاضری به جبهه برویم؟ او گفت خانواده شهدا را که میبینم دیگر نمیخواهم یک لحظه هم در بانش بمانم باید به جبهه بروم. تو هم اگر با من بیایی به هیچ کس اطلاع

========================

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه ی امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند، آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله، میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من براى خدمت کاندید شوم ولی صیاد : گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

=====================

به روایت برادر شهید : مصطفی بانشی

روستای بانش به دلیل اختلاف بین رعیت و مالک دچار آشوب وهرج و مرج شده بود.یکی از دوستانم که از این اوضاع باخبر بود به من گفت اوضاع روستای شما از جنگ ایران و عراق هم بدتر است، شما در روستا بمانید و به اهالی کمک کنید. صیاد گفت: ما سه برادر هستیم یکی دو تا از ما باید شهید بشود تا بقیه هم از ما پیروی کنند و راه انقلاب را ادامه دهند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که شهید شد. ادامه دارد :::هدهد

====================

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
 عباسی

 مطالب مربوط به شهید بزرگوار جاویدالاثر حسین عباسی را در اینجا بخوانید. والسلام، هدهد التماس دعا

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

زاهد

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید زاهد بانشی

فرزند خداویس

تولد ۱۳۳۴ بانش

شهادت: ۱۳۶۰ فیاضیه آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==================

زندگی نامه شهید زاهد بانشی

شهید زاهد بانشی در خانواده ای متدین و پر تلاش در تاریخ بیست و سوم خرداد ماه سال سی و چهار در روستای بانش دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در آغوش خانواده سپری کرد دوران ابتدائی را در مدرسه سام بانش و مدتی نیز در روستای کوشکک گذراند...با یکی از معلمان خود به نام آقای جعفری رابطه ای صمیمانه داشت. پس از ترک تحصیل به کشاورزی در کنار پدر مشغول شد. مدتی هم به شیراز رفت و به همراه استاد خسرو بنایی مشغول بود ولی پس از مدتی دوباره به بانش برگشت.

او حرمت همه اعضای خانواده را نگه داشت و با مادرش بیش از سایرین صمیمی بود. هرگاه از منزل بیرون میرفت و کمی تاخیر می کرد همه نگران او میشدند. به مسجد هم زیاد رفت و آمد می کرد، گاهی هم به همراه شهید نجیم بانشی به منزل شیخ سهراب بانشی می رفتند و قرآن می آموختند.

در جریان انقلاب فعالیت سیاسی داشت و در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد، چند مرتبه هم دستگیر شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

همیشه به برادرهایش سفارش میکرد با بچه های مردم بحث نکنند و آنان را کتک نزنند و موجبات اذیت و آزار مردم را فراهم نکنند، با همه خوب باشند و در مورد کسی نا حق نگویند.

به امام زمان ارادت عجیبی داشت، عاشق دعای کمیل و زیارت عاشورا بود ، سفارش او راجع به نماز چنین بود تا جایی که میتوانید نماز را اول وقت، در مسجد و به جماعت بخوانید.

زاهد سال پنجاه و چهار به سربازی می رود و پس از آن در تاریخ بیست و هشتم آبانماه پنجاه هفت با دختر خاله اش ازدواج میکند، دو سال زندگی مشترک سرشار از خوبی و خوشی و بدون سختی داشتند.

در همان اوایل جنگ تحمیلی تصمیم میگیرد که به جبهه برود اما با مخالفت پدر و مادر مواجه می شود. زاهد با اصرار زیاد پدر و مادرش را متقاعد میکند و قدم در شاهراه زندگی میگذارد از زیر قرآن عبور میکند و با احساس شادی وصف ناپذیری که به آرزوی دیرینه اش رسیده راهی جبهه می شود.

زاهد دو مرتبه از طرف سپیدان عازم جبهه می شود ؛ نخست در آذر ماه سال پنجاه و نه که به مدت سه ماه به سردشت اعزام میشود و در جبهه فعالیت میکند. دومین مرتبه هم در تاریخ پانزدهم تیرماه سال شصت به اکبر آباد اعزام میشود و پس از اتمام دوره آموزشی در تاریخ هفدهم مرداد ماه سال شصت عازم آبادان میشود و در جبهه مسئولیت تک تیراندازی/ بی سیم چی را بر عهده میگیرد.

زاهد قبل از اعزام به جبهه آرام و قرار نداشت، مدام نامه می نوشت و حرف دلش را بر ضمیر سپید کاغذ نقش می کرد، حال که به جبهه آمده آرام گرفته و با خدای خویش در سرزمین نور عهد و پیمانی می بندد. او بر سر عهد و پیمانش ماند و در برابر سختی ها و فشارها صبر کرد که  ان الله  مع الصابرین...

  او نفس خود را رام نمود و برای پرواز به بی نهایت مهیا گشت و برای همین بود که بی تاب شد، بی تاب دیدار الله . دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه در تاریخ دهم مهرماه سال شصت در منطقه فیاضیه آبادان یک خمپاره شصت به ماشینی اصابت می کند عده ای زخمی می شوند و زاهد هم به دلیل اصابت ترکش در دست پهلو با چهره ای گشاده به مقام والای شهادت نائل می شود.

شهدا غریب مانده اند چون بزرگ بودند. آنان دستی در دست خدا داشتند و دستی در دست انسان . زاهد هرچند پایش در عالم ناسوت می دوید اما قلبش در ملکوت می تپید. حکایت او حکایت نمایش گونه ای است از سلسله عشاق عالم، از هبوط تا ظهور. او چون می دانست که ( من کان لله کان الله له هر که با خدا باشد خدا با اوست) در این راه قدم گذاشت و به قول پیامبر هر کس صادقانه از خدا شهادت را طلب کند، خدا او را به مقام شهیدان می رساند. آری زاهد به شهادت می رسد در حالیکه دخترش مریم چهارماه بیشتر ندارد. هنوز خانواده اش اطلاع ندارند ولی به دل آنها الهام شده، خانه ای که همیشه شاد بود آن روز ساکت و سرد و  

&&&&>>?????

رسانده بودند که زاهد شهید شده یا اسیر شده اما این مرتبه شایعه نبود . حاج موسی بانشی خبر شهادت او را به خانواده اش هدیه کرد. پدر افتخار میکند که فرزندش را ، پاره ی تنش را در راه خدا هدیه کرده است .

مدتی بعد پیکر زاهد را در بانش تشییع میکنند، پدر سپاس خدا را میگوید از اینکه تابوت کسی را روی دستانش گرفته که در راه خدا قربانی شده است، پیکر پسرش را می بوسد و او را در آرامگاهش میگذارد. مادر زاهد هم نمونه ای از یک زن صبور بود و در روز تشییع جنازه به خود افتخار می کند که فرزندش دومین شهید روستا است. اکنون پس از سال ها خانواده اش هنوز افتخار میکنند که جزء خانواده شهداء هستند و مدام سعی می کنند حرمت خون شهیدشان را نگه دارند پنچ شنبه ها در گلزار شهدا با او تجدید پیمان می کنند که دنباله رو راهش باشند . خانواده اش مدام از او طلب شفاعت می کنند و خواهان آنند که برای سلامتی و عاقبت به خیری آنها دعا کند. یاد و خاطره ی شهید زاهد در دل مردم بانش همیشه زنده است چون فرد مردم داری بود و به قول خانواده اش اخلاقی خاکشیری داشت ، هر کار خیری از دستش بر می آمد دریغ نمی ورزید ، با صدای بلند حرف نمی زد و هرگز از انجام کاری احساس خستگی نمی کرد، پدر بزرگوار این شهید با دیدن وسایل، عکس ها و همرزمان او به یاد فرزندش می افتد، به یاد مظلومیت او، به یاد خنده رویی ها، شوخیها و خوبیهای او.

نزدیکان او قاب عکسش را در منزل دارند و گاهی با او به درد دل می نشینند و ناراحت اند که جوان خود را از دست داده اند اما زبان حال شهید چنین است :

از عمر دو روزی گذرا ما را بس

یک لحظه وصال عاشقان ما را بس

و خانواده هم چنین پاسخ می دهند:

بیا تا بر سر پیمان بمانیم

دل خون شهیدان را بخوانیم

وصیت نامه ی گل را بخوانیم

بیا ایین سرداران بخوانیم

شهیدان را شهیدان را بخوانیم

اکنون که بار سنگین حفظ دین و انقلاب و خون شهدا بر دوش ماست حالا که ما مانده ایم و آنها رفته اند چه خوب است که اخلاق و رفتار آنها را الگوی خود قرار دهیم و ما هم مانند آنها باشیم، چون شهدا به خاطر اخلاق و شعور و معرفت بالا گلچین شدند. پس ما هم تنها با اخلاق و رفتارمان میتوانیم بمانیم تا آینده شهید شویم یا شهید شویم تا آینده بماند.

راستی اگر بخواهی از شهید زاهد درسی بیاموزی و الگویی برگزینی: راستی در گفتار، سرعت در خیر، احترام به بزرگترها خصوصا پدر و مادر، امر به معروف و نهی از منکر، محبت به مردم و ادب در کلام از خصوصیات اخلاقی این شهید است.  به خاطر حرمت خون شهید زاهد مهربانی و خنده رویی را هیچ گاه فراموش نکن... بازتایپ و انتشار: هدهد

=================

وصیت نامه شهید زاهد بانشی

=================

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که ما را آفرید تا اینکه در طول زندگی مان همه پیرو دستورات او باشیم . و سلام به رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهور اسلامی ایران و درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن انقلاب و ملت مبارز و شهید پرور ایران .

من زاهد بانشی که عاشق انقلاب و اسلام بوده و هستم، شب و روز ندارم برای رفتن به جبهه جنگ  و چنان بغض گلویم را می فشارد که می خواهم خفه بشوم که بعضی مواقع می روم جایی خلوت می نشینم و گریه می کنم .

پروردگارا ! این آرزوی مرا برآورده بنما و به دل پدر و مادرم بینداز تا اینکه راضی شوند باز مرا به جبهه های حق علیه باطل بفرستند تا اینکه روحیه من راحت شود و من از فکر بیرون بروم.

همیشه گیج و مجنون هستم، نمیدانم چه میکنم، تمام شب خواب میبینم که در جبهه دارم با دست خالی هم بر مزدوران عراقی که با اسلحه بودند پیروزمیشوم مخصوصا مواقعی که رادیو اخبار میدهد که چند نفر شهید شدند پیش خود و با خدای خود میگویم مگر آنها که شهید میشوند برادران ما نیستند البته که هستند ولی در خانه نشستن ما چه فایده ای دارد، فقط می توانیم دعا کنیم، البته که دعا از همه چیز بالاتر است؛ اما ما باید عامل باشیم . شعار بدون عمل که هیچگونه فایده ای ندارد بجز خواری . پس بیایید راهشان را ادامه

دهیم. شب چهارشنبه ۲۳/۲/۶۰

================

خاطراتی از شهید زاهد بانشی

================

 دومین باری که میخواست به جبهه برود مادرش اصرار می کرد که حداقل یک ماه بمان و بعد برو، زاهد به من گفت: مگه تو از جبهه رفتن من ناراضی هستی؟ گفتم : نه ، گفت : اگر ناراضی هستی من تو را طلاق می دهم و به جبهه می روم اگر دوباره برگشتم که باز تو را به خانه می آورم. من هم گفتم : من همین جا می مانم و راضی هستم.

وقتی میخواست به جبهه برود وسایلش را جمع کردم اصلا ناراحت نبودم ولی بعد از رفتنش هرگاه نامه ای از او بدستم می رسید شروع می کردم به گریه گفت: بچه ام را سپردم دست امام زمان. وقتی که جنازه ی او را تشییع کردند او را که دیدم  و پیکرش را بوسیدم.

==============

ادامه دارد....هدهد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

=====================

به روایت پدر شهید

اخلاق زاهد خاکشیر بود ، خیلی شوخی میکرد ، به مادرش می گفت : زن بابا.

شیشه یکی از پنجره ها شکسته بود، یک روز از گویم شیشه خریده بود، وقتی آمد ، مادرش خواب بود. بعد که بیدار شد به او گفت: زن بابا برات شیشه خریدم که سرما نخوری .

===================

به روایت پدر شهید

زمانی که یکی از همرزمان زاهد تنها برگشت، چون زاهد نیامده بود شایعه کردند که کشته شده، ما هم خیلی ناراحت بودیم یکی از اهالی بانش به من گفت آیه نازل شده بود که بچه ات را فرستادی جبهه .

یکبار هم شایعه کرده بودند که سر زاهد را بریده اند، یکی از دوستانش را دیدم و از او احوال زاهد را پرسیدم. گفت: پیش استاد خسرو (شیراز) است. من به شیراز رفتم و دنبالش گشتم به خانه استاد خسرو که رسیدم و از او درباره ی زاهد سوال کردم گفت : زاهد صبح زود به بانش رفت و حالش هم خوب است.

====================

همسر شهید هم میگوید زمانی که شایعه شده بود زاهد کشته شده و سرش را بریده اند عده ای هم میگفتند او را اسیر کرده اند. وقتی از خانه بیرون می رفتم و این شایعات را میشنیدم به خانه بر میگـشتم و مدام گریه میکردم. مادرش می گفت: من پسرم را در راه خدا داده ام، او خیلی صبور بود.

======================

توی بلند گو اعلام کرده بودند که میخواهند عده ای را به جبهه ببرند زاهد داخل مزرعه بود و گفت میخواهم به جبهه بروم. آن سال صیفی جات خربزه کاشته بودیم، مرا بوسید و رفت. وقتی میخواست برود یکی از همسایه ها به او گفت : تو می خواهی بروی جبهه، پس این محصولات را کی جمع آوری کند ؟ زاهد هم خندید و گفت؟ صاحبش .

=======================

به روایت همسر شهید

دخترم مریم مریض شده بود. شب زاهد را در خواب دیدم گفت: بچه ام مریض است بلند شو و او را به دکتر ببر! و مقداری نبات به من داد و گفت : این را به مریم بده، یک دفعه مریم گریه کرد و مرا از خواب بیدار کرد و همان شب حالش خوب شد.

=========================

به روایت همسر شهید

زمانیکه مریم متولد شد زاهد کردستان بود از کردستان که برگشت بلافاصله به مرودشت آمد تا از من و بچه اش دیدن کند. وقتی به او گفتند فرزندت دختر است خوشحال شد و او را بغل کرد، بوسید و شکر خدا را گفت. به او گفته بودند حال مادر بچه زیاد مساعد نیست. او هم برای بهبود حال من یک گوسفند نذر کرده بود.

=====================

به روایت نوذر بانشی همرزم شهید

همراه چند نفر از بانشیها عازم جبهه شدیم زاهد هم همراه ما بود بین راه از هم جدا شدیم، من به سردشت رفتم زاهد هم همراه هلی کوپتر اصفهانی ها به سردشت آمد. از بانشیها فقط ما دو نفر با هم بودیم . سنگر من و زاهد افتاده بود روبروی کردها، در واقع ما از نیروهای خودی جدا افتاده بودیم. برف زیادی میبارید هوا تاریک شد و ما هنوز آنجا بودیم . به زاهد گفتم انگار خبری از نیروهای خودی نیست، بلند شو تا فرار کنیم، دیدم که پای زاهد را سرما زده و درد شدیدی میکشید. پشت تپه رفتم، دیدم نیروی خودی پشت تپه برای خودشان سنگر ساخته اند و به من گفتند ما جا نداریم و ما را راه ندادند، یک سرباز دیپلمه بود، فکر میکنم هیجده سالی سن داشت. او یک سنگر انفرادی برای خودش درست کرده بود و وقتی وضعیت ما را دید سنگرش را به ما داد. (بعداً شهید شد).

من داخل سنگر آتش روشن کردم و پای زاهد را گرم کردم و لای پتو پیچاندم. پای زاهد خوب شد. صبح که شد ما هم یک سنگر برای خودمان درست کردیم که سقف آن کوتاه بود و سرمان به سقف آن می خورد، شب همان جا ماندیم، برف که میزد به داخل سنگر می ریخت یک نفرمان برفها را بیرون میریخت و یکی هم نگهبانی می داد .

خلاصه ماموریت چهل و پنج روزه ما دو ماه طول کشید. به شهید گفتم :بیا برویم تسویه حساب کنیم و برویم بانش . شهید زاهد گفت:  من نمی آیم ، من به زن و فرزند وابسته نیستم که در این موقعیت بخواهم به مرخصی بروم و همین جا می مانم. وقتی من به بانش آمدم در روستا شایعه کردند که زاهد مفقود شده، قسم میخوردم که او سالم است کسی حرفم را باور نمی کرد.

=======================

سردشت که بودیم کومله هایی که آن طرف تپه بودند مدام می گفتند: مرگ بر خمینی، من و زاهد هم جوابشان میدادیم مرگ بر کومله . زاهد میگفت که چند تا تیر انداخته و یکی از آنها را هم کشته است .

=================

به روایت عبدالرحمن برادر شهید

شب خواب زاهد دیدم، فردا صبح با یکی از بچه ها به مزرعه  رفتم، انگار منتظر خبری بودم،  یکی از اهالی روستا با موتور به طرف مزرعه ما می آمد او را که دیدم به دوستم گفتم او دنبال من آمده است. گفت : مگر پدرت حالش بد است؟  گفتم فکر کنم برای زاهد اتفاقی افتاده است، مرا با موتور به روستا آوردند و تا دیدم گلزار شهدا شلوغ است فهمیدم چه خبر است.

=================

پدرم به یکی از دعا نویسان روستا گفت برای مزرعه ما دعایی بنویسد تا آفت نزند و بعد از دعا باز مزرعه را آفت گرفت . زاهد به آن دعا نویس (به شوخی) می گفت : تو که اسم ملخ و شته و همه چیز را در این دعا آوردی پس چطور مزرعه ما باز خراب شد.

=================

یک روز زاهد یک کیسه طالبی گذاشت پشت موتور من و گفت : بیا اینها را برای عمه کوکب ببریم، میان راه روی یک سرعت گیر به زمین خوردیم و همه طالبی ها جلوی چشممان له شد. زاهد بلند شد و کیسه را خالی کرد و با ناراحتی گفت ما برای عمه کوکب طالبی بر نیستیم.

=====================

زمان تشییع جنازه زاهد یک سرباز کردستانی هم که در جبهه همرزم زاهد بود حضور داشت و زیاد گریه می کرد. فرمانده سپاه به او گفت: تو باید به خانواده ی شهید دلداری بدهی نه اینکه خودت هم گریه کنی . سرباز گفت: اگر شما همراه ما در کردستان بودید و میدیدید که زاهد چطور با پاهایی که داخل پوتین یخ زده بود برای ما هیزم جمع میکرد و آتش روشن می کرد تا سرما نخوریم حالا به جای اشک خون گریه می کردید.

================

به روایت محمد و ولی، برادران شهید

با این که من بیش تر از هفت سال نداشتم ولی یادم هست که مرا نصیحت می کرد که با بچه های مردم بحث نکنم و برای انجام کارها مرا توجیه می کرد که کدام کار ناپسند است و نباید آن را انجام داد .

پدر شهید: همیشه به برادرهاش میگفت: مگر شما را بدبختی گرفته بروید قرآن بخوانید ، درس بخوانید .

===================

چند مدت پیش یکی از مدیران مدارس به خانه ما آمد. قاب عکس زاهد هم روی طاقچه بود تا عکس زاهد را دید گفت: این کیه؟ گفتم چرا ؟ گفت: دیشب خواب دیده یک نفر داخل یک باغ بزرگ و زیبا زندگی می کرده، از او عمه کوکب می پرسد ، صاحب این باغ کیه؟ جواب میدهد خودم، از او می پرسد چرا این باغ را به تو داده اند؟ می گوید به خاطر صلوات هایی که فرستاده ام. مدیر مدرسه اذعان داشت فردی را که در خواب دیده صاحب همین عکس است (قبلا هیچ وقت او و عکسش را جایی ندیده بود) بعد مجدداً پرسید این عکس کیه؟

من هم گفتم برادرم  زاهد است شهید شده .

================

به روایت علی رحم بانشی ، همرزم شهید

داخل سنگر بودیم، درگیری تن به تن بود، زاهد گفت: علی رحم بلند شو تا از سنگر بیرون بروم. همین که از سنگر بیرون آمدیم ، سنگر را با خمپاره زدند. من و شهید نجیم و زاهد با هم اعزام شدیم . اکبر آباد آموزش دیدیم و بعد به پادگان شهید چمران رفتیم . فیاضیه و حصر آبادان هم با هم بودیم . دهم مهرماه سال شصت من و امان اله بانشی و زاهد با هم بودیم . زاهد که از ماشین پیاده شد خمپاره شصت خورد وسطمون و زاهد همانجا شهید شد و من وامان اله زخمی شدیم . لحظه ی شهادت کنارش بودم.

=================

به روایت مادر جاوید الاثر حسین صادقی ( نرگس زارع ).

یک روز زاهد را دیدم که داشت هیزم به روستا می آورد ، به او گفتم : این هیزم های کُتُل مثل که به درد نمی خورد، چرا هیزم های این شکلی آوردی ؟ گفت:زن عمو این هیزمها را فقط برای روی قابلمه میخواهم، وقتی من شهید شدم برای مراسمم، به خاطر این که برنجم خراب نشود و مردم نگویند برنجش این جور بود و آن جور بود، هیزم ها را آورده ام تا بگذارند روی قابلمه...

=====================

به روایت امان الله بانشی همرزم شهید

خط را که شکستیم و برگشتیم ، موقع تسویه حساب چون نیروی آماده نبود و ممکن بود عراق پاتک بزند، گفتند آیا کسی داوطلب میشود خط دربماند؟ عده ای داوطلب شدند که یکی از آنها شهید زاهد بود .

=====================

یکی از عملیاتی که ایران انجام داد عملیات ثامن الائمه بود، برای آزاد سازی آبادان که با تلاش بچه ها با موفقیت انجام شد. بعد از اتمام عملیات زاهد گفت:

دوباره خدا ما را لایق ندانست که ما را به محضرش دعوت کند.

چند روز بعد با شهید زاهد داشتیم تعریف میکردیم که محمد رضا بانشی (حاج نجات) شهید شده، زاهد گفت: خدا ما را هم بیامرزد. یکدفعه خمپاره خورد وسطمون و من زخمی شدم، صبح روز بعد در بیمارستان طالقانی اهواز از علی رحم شنیدم که زاهد هم آمرزیده شد. این جریان مربوط به دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه بود که ما برای رای دادن به ریاست جمهوری می رفتیم.

=================

آذر ماه سال پنجاه و نه با پانزده نفر از بچه های بانش از جمله شهید زاهد و شهید نجیم عازم جبهه شدیم . . عده ای بحث کردند حالا که می خواهیم برویم زمین و زراعت هامون چه میشود؟ زاهد گفت : نه زمین و نه زراعت هیچکدام برای ما نمیماند . باید این ها را گذاشت و رفت.

====================

جبهه ی کردستان سرمای شدیدی داشت و برف زیادی میبارید. منطقه ی شیر پاستوریزه آبادان هم آموزشها فشرده و سخت بود ولی در هر دو منطقه جوانهایی مثل زاهد داشتیم که روحیه خیلی بالایی داشتند و به سایرین نیز روحیه و انگیزه میدادند که برای آموزشهای روز بعد نشاط بیشتری داشته باشند.

در منطقه شیر پاستوریزه آبادان ما برای اینکه دیده نشویم، مجبور بودیم تونل های زیر زمینی حفر کنیم. عده ای زمین را میکندند و عده ای خاکها را بر می داشتند. یک روز شهید زاهد ما را دور خودش جمع کرد و گفت: شاید هیچ لحظه ی دیگری نباشد که ما از خدا بخواهیم که ما را بیامرزد . همین الان بخواهیم.

===============

به روایت حاج رحمان بانشی ، دوست شهید

مزارع ما نزدیک هم بود، زاهد خیلی خنده رو و راضی بود هر دو نفرمان ریحان کاشته بودیم اما ریحان ما کوتاه بود و من از او خواستم اجازه دهد کمی از ریحانش را بچینم و او در جوابم گفت: هر چقدر دلت میخواهد بچین ریحانهای ما برکت دارد، هر چه خودمان می چینیم تمام نمیشود.

=====================

به روایت اکرم بانشی، همرزم شهید

هفدهم مردادماه سال شصت همراه عده ای از بانشیها از جمله زاهد عازم جبهه بودیم . زاهد از ما بزرگ تر بود و به ما زیاد احترام میگذاشت ؛ تا ما احساس غریبی نکنیم .

یک شب من و زاهد نگهبان بودیم که صدای گربه ای را شنیدیم . زاهد از من خواست که به پاس بخش اطلاع دهم تا من دنبال پاس بخش رفتم زاهد ضامن نارنجک را کشید و پشت خاکریز انداخت همان موقع صدای ناله ای بلند شد اما چون هوا تاریک بود نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. با روشن شدن هوا به پشت خاکریز نگاه کردیم و دیدیم پنج نفر از سربازان دشمن که قصد داشتند به ما شبیخون بزنند با نارنجک زاهد به هلاکت رسیده بودند.

=================

به روایت حاج رحمن بانشی ، دوست شهید

شهید زاهد از ما بزرگتر بود و روحیه ی عجیبی داشت حتی در مناطق عملیاتی دست از نماز و روزه بر نمی داشت، محل استقرار ما را پیدا کرده بود و به ما سر می زد. یک مرتبه که برای سر کشی پیش ما آمد هوا خیلی گرم بود، تکه کارتنی به او دادیم تا خودش رآباد بزند .

رودی نزدیکی ما بود که به اروند میریخت ( کارون ) شهید زاهد دو، سه مرتبه در آب شنا کرد. گفتم : داری چکار می کنی ؟ گفت این غسل آخرمه .

====================

به روایت نوذر بانشی، همرزم شهید

شهید زاهد مرد خود ساخته بود، اصلا اهل دنیا نبود، اندازه یک سر سوزن هم به دنیا علاقه نداشت، همیشه خنده رو بود، اهل شوخی هم بود ولی شوخی های معمولی نه شوخی های زشت و نا پسند. هرگاه کسی از خود گذشتگی می کند من به یاد رفیق با وفا و خوش اخلاق و بی طمع خودم زاهد می افتم .

===================

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدرضا

شهید محمد رضا بانشی

فرزند نجاتعلی

ولادت 23 مهر 1340 بانش بیضا

شهادت : 5 مهر1360 جاده آبادان – ماهشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید محمد رضا بانشی در تاریخ 23 مهرماه 1340 در روستای بانش بیضا دیده به جهان گشود. او خانواده ای متدین، مذهبی و کم درآمد داشت.

شهید در دوسالگی مادرش را از دست داد و زندگی خود را بدون مهر مادری آغاز کرد و پس از دست دادن مادر دوران کودکی خود را زیر سایه پدر زحمت کش و مهربانش سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید.

به خاطر هوش و ذکاوتی که از همان ابتدا از خود نشان داد پدرش او را روانه مدرسه کرد تا به تحصیل علم بپردازد. دوران ابتدایی را با موفقیت و تلاش و پشتکار فراوان به پایان رسانید، طوری که دوره ابتدایی را به صورت جهشی طی کرده و کمتر از چهار سال این دوره را به پایان رساند.

شهید در زمان تحصیل بیکار نمی نشست و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد. او بعد از مدرسه ناهارش را خورده و نمازش را میخواند و همراه گله به چراگاه می رفت، درسش را همان جا میخواند و روز بعد ، آماده ی یادگیری درسی دیگر می شد.

شهید محمدرضا اخلاقی عجیب داشت همه از رفتار نیکویش میگویند. کودکی که دوران کودکی نماز را کامل می خواند، روزه می گیرد ، امر به معروف میکند ، می بخشد ، نصیحت می کند، به مسجد می رود و شجاع و نترس است.

شهید محمد رضا پس از به پایان رساندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل مجبور شد که به روستای کوشکک در هفده کیلومتری بانش برود. مدتی در کوشکک به همراه دوستانش میماند، شهید در آن زمان دچار انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت برود.

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار به حوزه مرودشت رفت و شروع به یادگیری دروس اسلامی نمود ولی به همین دروس اکتفا نکرد و همزمان به تحصیل دروس پزشکی و دیگر درسها پرداخت و به خاطر علاقه به ورزش شبها به کلاسهای ورزشی می رفت.

با فرارسیدن دوران انقلاب، شهید یکی از فعالان مبارزه علیه شاه ستمگر بود ، به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به دیوار نویسی و پخش اعلامیه می پرداخت. شهید راه خود را یافته بود و دست از مبارزه بر نمی داشت، او در همان زمان هم عاشق شهادت بود اما هنوز وقتش نبود.

پس از پیروزی انقلاب و بعد از فرمان امام خمینی (ره) در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه مبنی بر اینکه پاسداری از کشور یک امر واجب است ، لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه پاسداران مرودشت شد.

بعد از سی و یک شهریور سال پنجاه و نه با شروع جنگ تحمیلی شهید محمد رضا برای پاسداری از کشور به جبهه های کردستان اعزام گردید.

حدود سه ماه در جبهه های غرب با متجاوزان در نبرد بود، سپس برای یک دوره ی آموزشی به شیراز منتقل شد و در یک دوره ی امداد رسانی در شیراز شرکت کرد.

در همین ایام به در خواست خود شهید، دختر عمه اش برای همسری او انتخاب می شود. شهید زندگی خود را ساده و بی آلایش شروع کرد، حتی مراسم عروسی اش که در آن زمان بسیار با شکوه برگزار میشد را خیلی ساده بر گزار کرد. شش ماه بعد از ازدواج در پانزده شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه های جنوب اعزام شد که پس از بیست روز خدمت صادقانه به کشور، در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت در جاده آبادان - ماهشهر به علت بر خورد تیر مستقیم دشمن به پیشانی مبارکشان به آرزوی دیرینه خود ، شهادت دست یافتند.

روحش شاد و راهش پر رهرو

رفتن همیشه رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت در بن بست زندگی راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

 

سیره ی شهید محمد رضا بانشی

شهید محمدرضا بانشی از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار خوب بود. او نسبت به پدر خانواده و هم محلی هایش بسیار خوشرو و خوش برخورد بود. از کودکی نماز میخواند، روزه می گرفت ، دعا میکرد ، عاشق اهل بیت بود، هم سالانش را وادار به نماز خواندن میکرد ، به پدرش کمک میکرد، همزمان هم مشغول کار بود و هم درس میخواند، حتی زمانی که لباس روحانیت را به تن کرده بود از کار ابایی نداشت و در کشاورزی به پدر خود کمک می کرد. سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب اسلامی و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد.

یکی دیگر از صفات پسندیده ی این شهید بزرگوار این بود که ایشان حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آن را به نیازمندان اهدا می کرد ،حتی زمانی که چوپانی می کرد ، اگر می دید دیگر دوستانش غذایی برای خوردن ندارند ، غذایش را به آنان می داد و

خود روزه می گرفت.

او خانواده و خواهرانش را به حجاب دعوت میکرد از شوخی های بیجا پرهیز می کرد و کسی را ناراحت نمی کرد. بسیار قرآن میخواند ،هنگام نماز خواندن حالتش تغییر می کرد مثل اینکه خدایش را حس میکرد

 

وصیت نامه شهید محمد رضا بانشی

به نام اله پاسدار حرمت خون شهید ، شهیدان راه راستی (حق)، شهیدان شیعه ، شهیدان راه علی در همه مکانها و همه زمانها

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند

به قول معلم شهیدمان شهید قلب تاریخ است، مرگی که سراغ همه کس می آید اگر آدم سراغ آن نرود مرگ سراغ آدم می آید . پس چه بهتر که آدم در راه مقدس اسلام شهید شود . دانم که عازم کدام جبهه هستم ولی انشاءاله به هر جبهه ای که بروم هدفم برچیدن کفراست، هدفم علیه آنهایی که در مقابل اسلام و قرآن و انقلاب می باشد. من تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم از اسلام در جبهه دفاع خواهم کرد. چون این سخن رهبر عظیم الشان حضرت آیت اله العظمی خمینی را فراموش نکرده ام که فرمود: ملتی که از شهادت ترس ندارد پیروز است کسی که شهادت مکتب اوست که ترسی ندارد .

سلام بر تو ای پدرمهربان و سلام بر تو ای مادر مهربان که برای من بیخوابی کشیدی و سلام بر تو ای خواهر مهربانم امیدوارم که همچون بانوان صدر اسلام به اسلام و مسلمین خدمت کنید پدر عزیزم اگر من پسرت محمدرضا شهید شدم هیچ ناراحت نباش، خوشا به حال تو و امثال تو که توانسته اند چنین فرزندانی تربیت کنند. وصیتم به شما این است که همیشه گوش به فرمان امام امت خمینی عزیز باشید و مبادا برای مرگ من ناراحت شده و گریه بکنید که ضدانقلاب خوشحال می شود. آنچه هم که می خواهید برای من خرج کنید به جبهه های جنگ برای رزمندگان بفرستید. به امید روز پیروزی، روزی که پرچم انقلاب اسلامی در تمام کشورهای جهان برافراشته شود.

پدرم مادرم ، همسرم، خواهرم ، برادرم و خلاصه همه شما : خداحافظ

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته - محمد رضا بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز_ شهدای گرانقدر بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=================

خاطراتی از محمد رضا بانشی

=================

به روایت برادر شهید - علیرضا بانشی

محمدرضا علاقه خاصی به من داشت همیشه با هم به صحرا می رفتیم. یادم می آید یک سال تمام به سختی و در بدترین شرایط در دامنه کوه راشکی چوپانی کردیم تا دستمزد خود که یک گوسفند بود را از صاحب گله دریافت کنیم. زمانی که چوپانی می کردیم ، محمدرضا اگر می فهمید که دوستانمان غذا به اندازه کافی ندارند، غذایش را به آنها می داد و خودش روزه می گرفت.

یک بار در زمان برداشت محصولات کشاورزی، بچه ای گدا به روستا آمد. پسر بچه شدیداً مریض بود و او را به حال خود رها کرده بودند. برادرم او را به خانه آورد و حدود دو هفته ی از او مراقبت کرد تا از بیماری رهایی یافت و سپس مقداری پول به او کمک کرد و او را روانه خانه اش کرد.

=======================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

زمانی که محمدرضا مرودشت بود برای پدرم یک موتورسیکلت خرید. یک روز پدرم محمدرضا را به کوشکک برده و در راه بازگشت به مردی برخورد کرده که حاضر شده بود موتور را به قیمت بالایی بخرد، ولی پدرم گفته بود که ابتدا باید با پسرم مشورت کنم و دوباره به کوشکک بازگشته و موضوع فروش موتور را به برادرم گفته بود. محمدرضا به پدرم گفته بود: اگر پول لازم دارید تا به شما بدهم، من این موتور را برای آسایش شما خریده ام.

=====================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

محمدرضا هر روز یک سوره از قرآن را به پسر عمویمان یاد میداد و عصر هم آن سوره را از او می پرسید و اگر پسرعمویمان سوره قرآن را حفظ میکرد پنج ریال به او جایزه می داد . پسر عمویمان هم به شوق پول قرآن را حفظ می کرد.

هرگاه به مرودشت میرفتم تا خانه محمدرضا بمانم او مرا به خانه خودمان می فرستاد و می گفت: باید به پدر خسته مان کمک کنی من هم علیرغم آن که دوست داشتم آنجا بمانم به خانه بر می گشتم.

===============

به روایت نا مادری شهید

محمد رضا بانشی

آن زمانها قبل و اوایل انقلاب ما گاهی کمی ازمویمان از روسری بیرون می آمد، یک بار محمدرضا به من گفت: اگر حجابت را رعایت کنی و موهایت را بپوشانی تو را به مشهد میبرم من حرف او را قبول کردم و حجابم را رعایت کردم اما او به زیارت حق تعالی رفت و من ماندم.

جایزه مشهد او شهید شد و بنیادشهید هم هیچ نامادری را به زیارت امام رضا نمی برد اما من به برکت خون او از طرف بنیاد شهید به زیارت امام رضا(ع) رفتم.

======================

به روایت دوست شهید – عبد المجید بانشی

در بیست و دو بهمن سال پنجاه و هفت با شهید محمدرضا بانشی در راهپیمایی و تظاهرات شیراز شرکت کردیم ایشان مقابل شهربانی سابق به علت پرتاب گاز اشک آور توسط ماموران، صدمه دید و چشمش درست نمی دید. هرچه اصرار کردم که او را از آنجا دور کنم قبول نکرد و گفت: باید آنقدر با رژیم شاه جایزه بجنگم تا شهید شوم.

و در آخر هم به آرزوی خود رسید و در جبهه های جنوب به شهادت رسید.

==============

انقلاب جهانی

به روایت دوست شهید حاج رحمان بانشی

میخواستم عضو سپاه پاسداران مرودشت بشوم پیش محمد رضا رفتم و با او مشورت کردم. شهید به من گفت: اگر هیچ چیز نمی خواهی (زن، بچه، دنیا، املاک) بیا و عضو سپاه شو. بعد هم روایتی برایم خواند و گفت اگر این راه را انتخاب کنی به بهشت می رسی. او به بهشت رسید و ما در زمین خاکی ماندیم.

======================

به روایت دوست شهید - جمال اسفندیاری

بعد از اینکه دوران ابتدایی را به پایان رساندیم همراه محمدرضا برای ادامه تحصیل به کوشکک رفتیم و برای اول راهنمایی ثبت نام کردیم.

روز اول وقتی از مینی بوس پیاده شدیم هر کدام فقط یک دست رختخواب داشتیم که آن را به کول گرفتیم و وارد کوشکک شدیم. مقابل پاسگاه کوشکک یک سرباز به شوخی جلوی ما را گرفت، من خیلی ترسیده بودم (آن دوران از سربازها خیلی می ترسیدند، آنها مثل اجل بودند) اما محمدرضا هیچ توجهی به سرباز نکرد. سرباز به او گفت: بایست، محمدرضا به سرباز گفت: قاچاقچی که نیستیم، تو یک آدمی و من هم یک آدم، بـرای مـن قـیـافـه نـگیـر ســربـاز بـا عصبانیت به داخل پاسگاه رفت. کوشکک که بودیم یکروز به من گفت: آیا به این فکر کرده ای که چرا در مسجد

این روستا اذانی گفته نمیشود :گفتم نه ، گفت بهتر است به مسجد برویم وصدای اذان آن را بلند کنیم، به مسجد آنجا رفتیم، پر از خاک بود. مقداری آب و یک جارو پیدا کردیم و آنجا را تمیز کردیم. ظهر که شد محمدرضا اذان گفت، چند نفری از اهالی جمع شدند و تعجب کردند.

یک روز به من گفت میخواهم آخوند شوم و به مدرسه علمیه رفتند و هر از گاهی به ما سر می زدند. یک روز یک فیلم جنگی از انقلاب الجزایر بـه بـانـش آوردند و من که اولین بار بود فیلم را روی پرژکتور میدیدم، گفتم: این فیلم به چه دردی می خورد؟ محمد رضا :گفت فیلم جنگی روحیه جوانان را تقویت می کند و مردم را آگاه می سازد، ما باید خود را برای یک انقلاب جهانی آماده کنیم.

روحش شاد و یادش گرامی

=================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید سید نجات

موسوی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار ذبیح اله بانشی

شهید ذبیح اله بانشی فرزند اله بخش در تاریخ 8/4/1342 در خانواده ای متوسط و مؤمن در روستای بانش بیضا از توابع سپیدان دیده به جهان گشود. او فرزند هفتم از بین ده برادر و خواهر بود. پدرش به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت و شهید از اوان کودکی در این امور به پدر و مادر و برادران کمک می کرد و راه کسب حلال را می آموخت. او دوران تحصیلات ابتدائی را در روستای زادگاهش پشت سر گذاشت و همیشه از استعداد و پشتکار خاصی برخوردار بود و آرزو داشت در بزرگی لباس مقدس نظامیگری را برای دفاع از مردم و میهن بپوشد. از آنجا که روستا تا پنجم ابتدائی بیشتر نداشت مجبور شد برای ادامه تحصیل به زرقان و شیراز برود و سختی دوری از خانواده و روستا را تحمل کند، به همین خاطر چند نفر از خانواده، ساکن زرقان شدند و هنوز در زرقان سکونت دارند.
سال ۱۳۵۷ که سال ورود ایشان به دوره دبیرستان بود مصادف شد با انقلاب بزرگ ملت ایران به رهبری امام خمینی (ره) که نظام دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی را سرنگون کرد و نظام مقدس و نوپای جمهوری را بنیان گذاشت. انقلابی که جهان را تکان داد، ملتهای مسلمان را بیدار و آگاه ساخت و دست جهانخواران و غارتگران را از منابع اقتصادی ایران عزیز کوتاه کرد و از دیدگاه جهانیان به معجزه قرن بیستم مشهور شد.  شهید در این دوران اگرچه نقش خاصی نداشت ولی به شخصیت امام خمینی و شهدا عشق می ورزید ، در مراسم مذهبی و انقلابی شرکت می کرد و در حد خود از آرمانهای اهلبیت و انقلاب اسلامی دفاع می کرد.  

هنوز چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که فتنه ها و توطئه های دشمنان داخلی و خارجی شروع شد و جهانخوارانی که دستشان از منابع اقتصادی ایران کوتاه شده بود با آشوبهای خونین و بیرحمانه در مناطق مختلف از جمله کردستان و خوزستان تلاش داشتند انقلاب را ریشه کن و کشور بزرگ و ثروتمند و باستانی ایران را چند پاره کنند. در همین زمان بود که شهید ذبیح اله بانشی تصمیم گرفت برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به ارتش بپیوندد و رسماً لباس دفاع از میهن را بپوشد. با این هدف شهید وارد کادر درجه داری ارتش شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی به عضویت نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در آمد و با درجه گروهبان دومی در یکی از واحدهای زرهی مشغول به خدمت شد.

ورود او به ارتش نیز مصادف شد با شروع جنگ تحمیلی در اول مهرماه ۱۳۵۹ که دشمن بعثی با حمایت بسیاری از کشورهای غربی و عربی مرزهای جنوب و غرب ایران را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد، صدها شهر و روستا را به خاک و خون کشید و هزاران هموطن ما را از شهر و دیار خود آواره کرد.  صدام جنایتکار در این جنگ نابرابر قصد داشت در عرض یک هفته تهران را تصرف کند ولی وجود رزمندگان و شهیدان بزرگواری مثل شهید بانشی ها باعث شد رؤیای فتح یک هفته ای دشمن تبدیل به یک کابوس هشت ساله شود و حتی یک وجب از خاک پاک ایران در تصرف دشمن متجاوز باقی نمانَد.  

نهایتاً رزمنده دلاور و دریادل ، شهید ذبیح اله بانشی که عاشق و شیدای حضرت سیدالشهدا و یاران باوفایش مخصوصاً حضرت ابوالفضل العباس بود در  عملیات آزادسازی خرمشهر مظلوم شرکت کرد و دشمن که در خرمشهر شکست سختی از رزمندگان اسلام خورده بود دست به بمبارانهای ‌وحشیانه در مناطق مختلف زد که در تاریخ ۱۳۶۱/۳/۲۷ شهید بانشی که راننده تانک بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در راه دفاع از دین و ناموس و میهن به شهادت رسید و به جمع عاشورائیان زمان پیوست.  

لازم به ذکر است که پیکر مطهر این ارتشی قهرمان در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد. پدر و مادر بزرگوار این شهید گرانقدر نیز پس از چندین سال از دنیا رفتند و در زادگاهشان روستای بانش بیضا دفن شدند.  

روحشان شاد و یادشان گرامی

 


 

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

به روایت برادر شهید : فیض اله بانشی

ذبیح اله روحش از قالبش زیادتر بود، هر وقت از مدرسه می آمد خوشحال بود و فریاد می کشید و زود سراغ کتابهایش میرفت. انگار از خانواده ما جدا بود، برای درس خواندن ذهن عجیبی داشت، معلمش همیشه به او چون شاگرد اول بود جایزه می داد.

وقتی برای درس خواندن به شیراز رفت برای اینکه اموراتش بگذرد روزنامه می فروخت و شبانه به مدرسه می رفت، دو کلاس از من بالاتر بود و چون من درسم ضعیف بود از من دیکته می گرفت ، بعضی درس ها را که یاد نمیگرفتم ناراحت میشد و می گفت تو چرا چیزی یاد نمی گیری؟

================

برادرم یک دوچرخه داشت با هم سوار میشدیم و به زمینهای کشاورزی مان سر می زدیم، بعضی وقتها هم با دوستانش به کوههای اطراف روستا رفته و چایی دم میکردیم و میخوردیم. وقتی از جایی می آمد و می دید کسی ناراحت است هر طور بود کاری می کرد که او را بخنداند با همه اقوام هم گرم بود به همه فامیل سر می زد و همیشه خنده رو بود به پدر و مادر زیاد احترام

می گذاشت.

============================

به روایت مادر شهید

ماه های محرم برای سینه زنی شبها به مسجد میرفت وقتی ماه محرم میشد مرحوم امیر حسین یکی از نوحه خوانهای قدیم (روستا) به خانه مان می آمد به خاطر علاقه ای که به نوحه داشت با التماس کتاب نوحه را میگرفت و تمرین نوحه می کرد. تاسوعا و عاشورا هم با مردم در سطح روستا به عزاداری می پرداخت .

بزرگتر که شد همیشه از عشق به جبهه صحبت می کرد هرچه پدرش می گفت تو کوچک هستی و سن و سالی نداری ! حالا به جبهه نرو! می گفت : می خواهم به جبهه بروم و اگر شهید بشوم راه امام حسین (ع) را رفته ام.

================

به روایت خواهر شهید

تقریبا دو ماه پیش از آنکه بنی صدر (اولین رئیس جمهور ) توسط مجلس بر کنار بشود به مرخصی آمد و عکس بنی صدر را که داخل خانه بود پاره کرد . ما گفتیم این کار را نکن!؟ گفت : شما این آدم را نمی شناسید تمام مناطقی را که ما در جنگ از دست داده ایم به خاطر خیانت های اوست.

===============

نقل قول از محمد رضا بانشی

وقتی در جهاد آبادان بود جوانی را دیدیم که همیشه با فرماندهان و بزرگان رفت آمد داشت بعد ما فهمیدم که او ذبیح اله است.

یکبار که به مرخصی آمده بود و به خانه اقوام سر زد به مادر می شهیدان ایرج و معراج بانشی گفته بود که من دوست دارم شهید بشوم وبالاخره به آرزویش هم رسید.

=============

به روایت برادر شهید : نصیب اله

 وقتی آخرین بار میخواستیم از هم جدا شویم به من توصیه کرد که در ارتش خدمت کرده و به جبهه بروم.

====================

به روایت برادر شهید

بعضی وقت ها که بانش بود در پایگاه مقاومت نگهبانی می داد، موقع رفتن به جبهه چون پدر ابتدا مخالفت میکرد میگفت من به دلم افتاده باید بروم.. آخرین دیدار هم زمانی بود که با موتور قراضه ای که داشتیم و مرتب زنجیرش می افتاد با هزار زحمت او را به روستای کوشکک رامجرد، هفده کیلو متری بانش، بردم و از آنجا او سوار ماشین شد و رفت تا به آرزویش رسید.

وقتی هم زخمی میشود یکی از دوستانش به نام آقای خرد جنازه  او را به عقب می آورد و گرنه جنازه اش به دست عراقیها می افتاد و به گفته یکی از دوستانش ذبیح اله پیش از شهادت مدام درخواست آب میکرد و از تشنگی فریاد می زد.

روحش شاد و یادش گرامی

نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه

جستجوی اسامی شهدا در سایت امام زادگان عشق

رجوع به سایت فضائل الشهدا

ارسال پیام برای مدیر سایت

از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام

 

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا