امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱۳ مطلب با موضوع «بیضا» ثبت شده است

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جعفر بانشی

فرزند: ؟       عضویت : ؟

ولادت ۱۳۵۱/۳/۱۵ بانش

شهادت : ۱۳۶۷/۳/۴ مکان ؟

آرامگاه : ؟؟

 

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید صیاد بانشی

فرزند فریبرز

ولادت : ۱۳۳۶/۱/۳ بانش بیضا 

شهادت : ۱۳۶۰/۹/۸ بستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

صیاد

زندگینامه شهید صیاد بانشی

شهید صیاد بانشی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده ی مذهبی و سرشناس در روستای بانش دیده به جهان گشود.

شهید صیاد به دلیل بیماری مادر به مدت شش ماه از آغوش گرم او دور بود، به همین دلیل خواهرش سرپرستی او را برعهده گرفت.

او کودکی بازیگوش و درعین حال بسیار با معرفت و عاقل بود، در مدرسه ابتدایی بانش شروع به تحصیل نمود و تا پایه پنجم را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت. او قصد ادامه تحصیل داشت حتی کتابهای پایه بالاتر را هم خریده بود اما به دلیل مشکلات مالی از این حق محروم ماند ولی با این وجود به علم بهای زیادی می داد. صیاد پس از تعطیلی از مدرسه استراحت کوتاهی میکرد و بعد از آن با دوستانش به بازی می رفت. او تا جایی که در توان داشت برای تامین معاش خانواده به پدر و برادر خویش کمک می کرد. شهید صیاد از سن یازده سالگی واجبات دینی از جمله نماز و روزه را انجام می داد و همیشه اول وقت نماز میخواند به جرات میتوان گفت کسی ندید که نماز و روزه او قضا شود. او از جمله کسانی بود که در مسجد زیاد دیده می شد. آنهایی که نماز خواندنش را دیده اند می گویند: او زیبا نماز میخواند و به طهارت و پاکی اهمیت زیادی می داد، خصوصاً زمانی که مسئله نماز مطرح بود. ایشان امر به معروف و نهی از منکر انجام میداد و بسیار به نماز سفارش میکرد و میگفت : هر کس نماز نمی خواند هیچ چیز ندارد.

وی همچنین دعای کمیل را بسیار میخواند و ذکر یا فاطمه الزهرا و یا اباالفضل دائماً بر سر زبانش جاری بود.شهیدصیاد بسیار با خدا، صاف و صادق، ساده دل و ساده پوش، خوش اخلاق و مهمان نواز، دلسوز و مهربان شجاع و شیردل بود اما انجام صله  رحم بیش از هر خصوصیت دیگری یاد و خاطره این شهید بزرگوار را برای همگان زنده می کند.

 او شهیدی خانواده دوست و در ارتباط با خواهر و مادرش بسیار صمیمی و یکرنگ بود. از جمله سفارشات او به برادرانش این بود که با همه از جمله خواهرانتان مهربان باشید.

=========================

 شهید صیاد در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهای ضد شاه می نوشت.

او علاقه  زیادی به شهید دستغیب و شهید رجایی داشت و با شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شد. وی همچنین از شنیدن خبر شهادت شهید زاهد بانشی (دومین شهید بانش) بسیار ناراحت شده بودند و اینچنین گفته بودند که بعد از شهید زاهد من باید سومین شهید روستا باشم که همین طورهم شد. مراسم ازدواج شهید صیاد و دوازده نفر دیگر در یک شب هم زمان با هم در روستا برگزار شد. ایشان مدت سه سال با همسرش زندگی کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا بود که شهید همیشه او را با واژه  «نور چشمم» صدا میزد و یکی از آرزوهایش هم بزرگ شدن او بود. روحیه شهادت طلبی در او نمایان بود، او شهادت در جبهه ایران را مانند شهادت در کربلا می دانست.

=====================

و اما سر انجام شیرین صیاد....

عملیات طریق القدس به منظور آزاد سازی بستان انجام میشد، فرماندهی عملیات برای رزمندگان این طور توضیح داد که ما میدان مینی که توسط گروه تخریب پاکسازی شده است را گم کرده ایم، بنابراین به هجده نفر داوطلب احتیاج داریم که جلوی خط حرکت کنند تا سایر نیروها پشت سر آنها به حرکت در آیند.

کار پر خطری بود ولی با این وجود صیاد بلند شد رو به طرف دوستش کرد و گفت: ما آمده ایم تا بجنگیم و نیامده ایم که فقط نظاره گر باشیم. دوست شهید برای خانواده او این چنین باز گو می کند که مدت کمی از حرکت خط شکن ها (صیاد وهفده نفر دیگر) می گذشت که فرمانده دستور داد همه نیروها روی زمین دراز بکشند. رزمندگان دستور را اجرا کردند همین که صیاد روی زمین دراز کشید صدای آهش بلند شد گویا او روی مین دراز کشیده بود.

من یک لحظه هم از او دور نشدم و پشت سر او روی زمین دراز کشیدم. پوتین او در دستم بود ولی هرچه او را تکان دادم صدائی نشنیدم، متوجه شدم او شهید شده است. آری ستاره زندگی صیاد در تاریخ 8/9/1360 خاموش گشت تا در آن دنیا به زیبائی هرچه تمام تر بدرخشد.

رادیو خبر شهادت صیاد را 9 روز بعد اعلام کرد...

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

 

وصیت نامه ی شهید صیاد بانشی

ای برادر تا امامت داد فرمان شهادت

پر کشیدم چون کبوتر سوی معراج شهادت

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء و عند ربهم یرزقون.

و نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زندگانند و در پیش خدای خود روزی می گیرند.

 

با درود بی پایان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و امت مبارز و قهرمان و شهید پرور ایران. این جانب صیاد بانشی میروم تا عازم جبهه های حق علیه باطل شوم وعلیه کفر و طغیان صدامیان کافر بخروشم و قدرت عظیم اسلام را به تمام ابر قدرت ها بخصوص شیطان بزرگ آمریکای جهانخوار بفهمانم. حال که من عازم جبهه هستم چند خواهش کوچک از ملت مسلمان ایران و امام و خانواده ام دارم.

از ملت مسلمان ایران تمنا دارم که فقط از ولایت فقیه و امام امت اطاعت کنند و گوش به فرمان امام باشند و صحبتهای امام را با جان و دل بپذیرند.

از امت مسلمان ایران عاجزانه تقاضا دارم تا پیروزی نهایی و فتح قدس جنگ را فراموش نکنند و از اینکه فرزندان دلبندشان در این راه کشته میشوند ناراحت نباشند و فرزندانشان را از رفتن جبهه باز ندارند بلکه آنها را به رفتن به جبهه تشویق کنند.

از امام بزرگوارم میخواهم تا برای ما دعا کنند تا پیروز شویم .

خدایا امام عزیزمان را تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) برای ملت مظلوم ما نگه دار. خدایا روحانیان ، حافظان دین اسلام را نگه دار، دشمنان را نابود گردان.

و درضمن پدرم، برادران عزیزم خواهرانم و همسر مهربانم از اینکه میخواهم در راه خدا قدم بردارم به هیچ وجه نگران نباشید، چون همه ما باید برویم چه بهتر انسان به سوی او برگردد. همان طور که در قرآن فرموده: انا لله و انا الیه راجعون ما از سوی خدا آمده ایم  و بازگشتمان به سوی اوست. مرا حلال کنید، اگر در گذشته خدای نکرده بدی از من دیده اید امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید و در ضمن اگر من در این راه شهید شدم خرجی که می خواهید برای من دهید به جبهه جنگ بفرستید و ثروت من طبق دستور قرآن برای همسرم، برادرانم و پدرم می باشد.

والسلام – صیاد بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

=================

خاطراتی از شهید صیاد بانشی

=================

به روایت خواهر شهید

صیاد با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، روزه میگرفت . یک روز مادرم به صیاد گفت تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای لازم نیست روزه بگیری، دوستانت روزه نمیگیرند و پیش تو غذا می خورند، تو گناه داری صیاد گفت: هر وقت آنها میخواستند جلوی من غذا بخورند، من کیفم را روی سرم می گیرم تا آنها را نبینم.

او با زبان روزه برای تحصیل علم به روستای دیگری می رفت، معلمش هم به خاطراین که او روزه میگرفت به او نمره بیشتری می داد.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد، دخترش را کنار دیوار میگذاشت و او را با دستانش اندازه میگرفت و می گفت: خدایا کی آن روز می آید که زهرای من بزرگ شود راه برود کفش پایش کنم و بعضی وقت ها هم می گفت: ای کاش زهرا زود بزرگ شود و کفشهای مرا جلوی پایم بگذارد.

=====================

به روایت همسر شهید

روز اولی که دخترم به دنیا آمد صیاد خیلی او را بوسید. مادر به او گفت: بلند شو کمتر دخترت را ببوس. صیاد به او گفت: این دختر نور چشم من است، زهرا نوری است که خدا او را به من داده و همیشه به او می گفت: نور چشمم.

====================

به روایت خواهر شهید

روزی از خانه ی یکی از اقوام بر میگشتم که متوجه شدم در قبرستان در کنار قبر شهید زاهد کسی نشسته است. جلوتر رفتم، دیدم صیاد است. به او گفتم : چرا اینجا نشسته ای؟ دلش گرفته بود گفت: یاد روزی افتادم که در کوه با زاهد نان و خرما و پنیر میخوردیم. هر وقت به آن لحظه فکر میکنم ، گریه میکنم حالا هم به امید خدا باید شهید سوم روستا من باشم. من با شنیدن این حرف او را سرزنش کردم ولی او باز هم تکرار کرد که سومین شهید بانش من هستم.

یک بار به او گفتم جبهه نرو ما شانس نداریم و تو شهید میشوی گفت: در کار گذشت و فداکارى من نه نیاور، اگر شهید هم شوم این باعث افتخارشما خواهد بود.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد خیلی دلسوز بود، یک شب که نوبت ما بود تا زمین کشاورزی خود را آبیاری کنیم پدرم به صیاد گفت: برادرت را هم با خودت ببر صیاد به برادر دیگرم گفت: تو با من می آیی؟ او گفت نه هوا سرد است. صیاد دلش برای او سوخت و گفت: اشکالی ندارد من با دوستانم میروم ، چند تا هیزم هم با خودمان میبریم تا سردمان نشود.

========================

به روایت خواهر شهید

بعد از غروب آفتاب بود که به خانه ما آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت: خواهر من میخواهم به جبهه بروم، خداحافظ. گفتم: صیاد نرو . گفت: می خواهــم بــروم . بار دیگر به او گفتم نرو ما شانس نداریم ، اگر بروی شهید می شوی. او گفت: در کار من نه نیاور ضمنا اگر شهید هم شوم این باعث افتخار شما خواهد بود. من بلند شدم که مانع رفتن او شوم اما او از دستم فرار کرد و من در حیاطمان که پر از سـنـگ بـود به زمین خوردم ، ولی دستم به او نرسید.

=====================

به روایت خواهر شهید

یک روز صبح صیاد داشت چایی میخورد که شنید پدر جاوید الاثر حسین صادقی که دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده است برای جمع آوری محصولات کشاورزی خود بار کامیون کردن چغندر به کمک احتیاج دارد. خیلی زود چند نفر از دوستانش را جمع کرد و به کمک او رفت و بعد از جمع آوری محصول همان شب با اینکه هنوز عرقش خشک نشده بود و خستگی کار از تنش بیرون نرفته

=====================

خستگى ناپذیر بود و سر و وضعش هم هنوز خاکی بود ، با شنیدن صدایی بلندگو که اهالی روستا

صمم برای پرواز را به جبهه فرامی خواند ، آماده ی حرکت شد و گفت: من باید به جبهه بروم ،

مواظب زن و فرزند من باشر

=========================

به روایت خواهر شهید

صیاد برایم این طور تعریف کرد که داشتم روی دیواری علیه شاه شعار می نوشتم که زن همسایه یا زن صاحب خانه بیرون آمد. او که طرفدار شاه بود ، به من گفت : صبر کن ببیینم داری روی دیوار چه می نویسی؟ فکر نکن انقلاب شده، شما هم انقلابی هستید و همیشه آن را دارید و برایتان میماند، هنوز هم دست شاه بالای سر شماست؟

به او گفتم : خدا آن روز را نیاورد، شاه هم برای خودتان زن سنگ به طرفم پرتاب کرد. به او گفتم اگر بیست تا از این سنگها را هم به سرم بزنی ، باز هم حرفم را تکرار میکنم و میگویم : شاه برای خودتان ، دســت شــاه هـم بالای سر خودتان باشد.

=================

به روایت خواهر شهید

با همسر و دخترش به منزل ما آمد ، فانوسی در دستش بود. به من گفت : می خواهم به جبهه بروم به او گفتم من مریض هستم تو میخواهی مرا تنها بگذاری؟ تا من خوب نشوم تو نباید بروی گفت: تو هم ان شاء الله خوب میشوی کاری به من نـداشـتـه بـاش اول و آخر باید بروم چرا حالا که همسفرانم خوب هستند نروم؟ همسر و دخترم پیش تو میمانند و به تو کمک کنند تو هم وقتی بهبود یافتی برایم نامه بنویس. گفت: زمانی که برگردم پسر کوچکت نیز بزرگ شده و مرا می شناسد. به او گفتم بیا تا ببوسمت، گفت: اگر بیایم توگریه میکنی و من دلم برایت میسوزد، آن وقت دیگـر نمــی تـوانـم مصمم بروم، به او گفتم حداقل بیا شام بخور گفت: در دلم آشوب است از شوق جبهه دیگر طاقت ماندن ندارم. صیاد با اشاره همسرم که در حال خواندن نماز بود صبـر کـرد لحظه آخر از زیر قرآن رد شد.

=======================

به روایت خواهر شهید

اکثر اوقات لبهای صیاد خشک بود و من از این بابت ناراحت بودم و به او میگفتم : الهی قربان لبان خشکت بروم. او که متوجه عادت من شده بود، قبل از اینکه پیش من بیاید لبانش را خیس میکرد که من جمله همیشگی ام را تکرار نکنم و به من میگفت: چون دلم برایت میسوزد این کار را انجام میدهم تا تو ناراحت نشوی.

==========================

به روایت همرزم شهید اکرم بانشی

صیاد مردی با ایمان بود. او صبحها ما را برای اقامه نماز بیدار می کرد. به رزمنده هایی که سن کمی داشتند دلداری میداد و به افراد مسن کمک میکرد و سنگ صبور رزمندگان بود. او قبل از عملیات بچه ها را می بوسید و با آنها خداحافظی می کرد می گفت: شاید

=========================

به روایت همسر شهید

در کودکی روزی من و خواهر صیاد در باغ مشغول تاب بازی بودیم، خواهرش وقتی سوار تاب می شد جیغ میزد، صیاد که صدای ما را شنیده بود، پیش ما آمد و گفت: باید سرهردوی شما را له کنم بشکنم چرا سر و صدا میکنید و جیغ میزنید؟ اصلا چرا جلوی مردم تاب بازی می کنید؟

=======================

به روایت خانواده ی شهید

صیاد علاقه ی خاصی به شهید مدرس، رجایی و بهشتی داشت و عکس آیت الله مدرس را نیز به دیوار اتاقش نصب کرده بود. میگفت مدرس را خیلی شکنجه دادند. ساعتی که اعلام کردند آقای بهشتی شاید آقای رجایی به شهادت رسیده اند هشت صبح بود. صیاد مشغول به کار بود همین که خبر را شنید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد و در گوشه ای نشست و گریه کرد. به او گفتم چرا گریه می کنی، گفت: ما این جا نشسته ایم و خوشحالیم در حالی که آنها به شهادت رسیده اند.

===================

به روایت خواهر شهید

در ماه محرم رسم بود که در هر کوچه علم کوچکی درست میکردند و سپس به دسته سینه زنی می پیوستند. تا جایی که در بانش ده تا پانزده علم با هم به حرکت در می آمد. یک روز صیاد کمی پارچه سبز مادرم به او داد، صیاد گفت: برای چه این پارچه را خریده ای؟ او گفت ما میرزا (کسی که مادرش سید باشد) هستیم، علم ما هم باید سبز باشد.

صیاد پارچه را روی علم انداخت و علم را به دوش گرفت و به دسته ی سینه زنی پیوست.

=============================

به روایت خواهر شهید

صیاد کشتی گیر بسیار ماهر و زرنگی بود و هیچ کس نمی توانست او را شکست دهد. یک روز با دوستش مسابقه داد چون او مدعی شده بود که میتواند صیاد را شکست دهد و تلاش آنها برای شکست دادن طرف مقابل تا ظهر طول کشید. بالاخره او نتوانست

صیاد را شکست دهد و بازی را از صیاد باخت.

=====================

به روایت همسر شهید

اوایل ازدواجمان با هم به مسافرت رفتیم و وسایل مورد نیاز منزل را هم خریدیم روزهای اول صیاد وقتی مرا سوار موتور می کرد، عمداً موتور را به زمین می زد، شاید میخواست ببیند من اعتراض میکنم یا نه اما من هم هیچ اعتراضی نمی کردم. اکثر مواقع برای اینکه با من شوخی کند و من را بخنداند این کار را انجام می داد و می گفت شوخی میکنم بخندی.

========================

به روایت برادر شهید

شبی که می خواست به جبهه اعزام شود ، خسته و گرسنه از زمین کشاورزی برگشت او با شنیدن صدای بلندگو که مردم را برای اعزام به جبهه فرا می خواند بلند شد و گفت : می خواهم به جبهه بروم، هرچه سعی کردیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم موفق نشدیم. به او گفتم تو گرسنه ای حداقل غذا بخور گفت نه باید بروم. از همه حلالیت و گفت: ممکن است دیگر مرا نبینید.

=========================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

سال شصت بود با صیاد در روستا نشسته بودیم که بلندگو مردم را به جبهه فراخواند و از مردم خواست که هر کس که میخواهد به جبهه بیاید خود را آماده کند. به او گفتم حاضری به جبهه برویم؟ او گفت خانواده شهدا را که میبینم دیگر نمیخواهم یک لحظه هم در بانش بمانم باید به جبهه بروم. تو هم اگر با من بیایی به هیچ کس اطلاع

========================

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه ی امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند، آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله، میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من براى خدمت کاندید شوم ولی صیاد : گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

=====================

به روایت برادر شهید : مصطفی بانشی

روستای بانش به دلیل اختلاف بین رعیت و مالک دچار آشوب وهرج و مرج شده بود.یکی از دوستانم که از این اوضاع باخبر بود به من گفت اوضاع روستای شما از جنگ ایران و عراق هم بدتر است، شما در روستا بمانید و به اهالی کمک کنید. صیاد گفت: ما سه برادر هستیم یکی دو تا از ما باید شهید بشود تا بقیه هم از ما پیروی کنند و راه انقلاب را ادامه دهند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که شهید شد. ادامه دارد :::هدهد

====================

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسیجی شهید الیاس بختیاری
فرزند محمد حسین 
ولادت : ۱۳۳۲/۲/۳ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ سر پل ذهاب
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسیجی شهید گرگعلی رامجردی
فرزند قاسم
ولادت : ۱۳۳۶/۳/۴ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ سر پل ذهاب
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
پاسدار شهید سید مقتدا موسویان
فرزند سید محمود
 ولادت : ۱۳۳۵/۳/۷ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۴/۲/۱۹ پادگان امام علی، در حین آموزش
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
 عباسی

 مطالب مربوط به شهید بزرگوار جاویدالاثر حسین عباسی را در اینجا بخوانید. والسلام، هدهد التماس دعا

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
سرباز شهید هادی سعیدی خواه
فرزند مراد
ولادت : ۱۳۶۵/۴/۲۹ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۸۶/۴/۶ هویزه
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

پاسدار شهید اکبر جعفری

فرزند اصغر
ولادت : ۱۳۴۷/۳/۴ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۷/۵ منطقهٔ شیخ صالح غرب

آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

««««««::»»»»»»

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

زاهد

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید زاهد بانشی

فرزند خداویس

تولد ۱۳۳۴ بانش

شهادت: ۱۳۶۰ فیاضیه آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==================

زندگی نامه شهید زاهد بانشی

شهید زاهد بانشی در خانواده ای متدین و پر تلاش در تاریخ بیست و سوم خرداد ماه سال سی و چهار در روستای بانش دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در آغوش خانواده سپری کرد دوران ابتدائی را در مدرسه سام بانش و مدتی نیز در روستای کوشکک گذراند...با یکی از معلمان خود به نام آقای جعفری رابطه ای صمیمانه داشت. پس از ترک تحصیل به کشاورزی در کنار پدر مشغول شد. مدتی هم به شیراز رفت و به همراه استاد خسرو بنایی مشغول بود ولی پس از مدتی دوباره به بانش برگشت.

او حرمت همه اعضای خانواده را نگه داشت و با مادرش بیش از سایرین صمیمی بود. هرگاه از منزل بیرون میرفت و کمی تاخیر می کرد همه نگران او میشدند. به مسجد هم زیاد رفت و آمد می کرد، گاهی هم به همراه شهید نجیم بانشی به منزل شیخ سهراب بانشی می رفتند و قرآن می آموختند.

در جریان انقلاب فعالیت سیاسی داشت و در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد، چند مرتبه هم دستگیر شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

همیشه به برادرهایش سفارش میکرد با بچه های مردم بحث نکنند و آنان را کتک نزنند و موجبات اذیت و آزار مردم را فراهم نکنند، با همه خوب باشند و در مورد کسی نا حق نگویند.

به امام زمان ارادت عجیبی داشت، عاشق دعای کمیل و زیارت عاشورا بود ، سفارش او راجع به نماز چنین بود تا جایی که میتوانید نماز را اول وقت، در مسجد و به جماعت بخوانید.

زاهد سال پنجاه و چهار به سربازی می رود و پس از آن در تاریخ بیست و هشتم آبانماه پنجاه هفت با دختر خاله اش ازدواج میکند، دو سال زندگی مشترک سرشار از خوبی و خوشی و بدون سختی داشتند.

در همان اوایل جنگ تحمیلی تصمیم میگیرد که به جبهه برود اما با مخالفت پدر و مادر مواجه می شود. زاهد با اصرار زیاد پدر و مادرش را متقاعد میکند و قدم در شاهراه زندگی میگذارد از زیر قرآن عبور میکند و با احساس شادی وصف ناپذیری که به آرزوی دیرینه اش رسیده راهی جبهه می شود.

زاهد دو مرتبه از طرف سپیدان عازم جبهه می شود ؛ نخست در آذر ماه سال پنجاه و نه که به مدت سه ماه به سردشت اعزام میشود و در جبهه فعالیت میکند. دومین مرتبه هم در تاریخ پانزدهم تیرماه سال شصت به اکبر آباد اعزام میشود و پس از اتمام دوره آموزشی در تاریخ هفدهم مرداد ماه سال شصت عازم آبادان میشود و در جبهه مسئولیت تک تیراندازی/ بی سیم چی را بر عهده میگیرد.

زاهد قبل از اعزام به جبهه آرام و قرار نداشت، مدام نامه می نوشت و حرف دلش را بر ضمیر سپید کاغذ نقش می کرد، حال که به جبهه آمده آرام گرفته و با خدای خویش در سرزمین نور عهد و پیمانی می بندد. او بر سر عهد و پیمانش ماند و در برابر سختی ها و فشارها صبر کرد که  ان الله  مع الصابرین...

  او نفس خود را رام نمود و برای پرواز به بی نهایت مهیا گشت و برای همین بود که بی تاب شد، بی تاب دیدار الله . دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه در تاریخ دهم مهرماه سال شصت در منطقه فیاضیه آبادان یک خمپاره شصت به ماشینی اصابت می کند عده ای زخمی می شوند و زاهد هم به دلیل اصابت ترکش در دست پهلو با چهره ای گشاده به مقام والای شهادت نائل می شود.

شهدا غریب مانده اند چون بزرگ بودند. آنان دستی در دست خدا داشتند و دستی در دست انسان . زاهد هرچند پایش در عالم ناسوت می دوید اما قلبش در ملکوت می تپید. حکایت او حکایت نمایش گونه ای است از سلسله عشاق عالم، از هبوط تا ظهور. او چون می دانست که ( من کان لله کان الله له هر که با خدا باشد خدا با اوست) در این راه قدم گذاشت و به قول پیامبر هر کس صادقانه از خدا شهادت را طلب کند، خدا او را به مقام شهیدان می رساند. آری زاهد به شهادت می رسد در حالیکه دخترش مریم چهارماه بیشتر ندارد. هنوز خانواده اش اطلاع ندارند ولی به دل آنها الهام شده، خانه ای که همیشه شاد بود آن روز ساکت و سرد و  

&&&&>>?????

رسانده بودند که زاهد شهید شده یا اسیر شده اما این مرتبه شایعه نبود . حاج موسی بانشی خبر شهادت او را به خانواده اش هدیه کرد. پدر افتخار میکند که فرزندش را ، پاره ی تنش را در راه خدا هدیه کرده است .

مدتی بعد پیکر زاهد را در بانش تشییع میکنند، پدر سپاس خدا را میگوید از اینکه تابوت کسی را روی دستانش گرفته که در راه خدا قربانی شده است، پیکر پسرش را می بوسد و او را در آرامگاهش میگذارد. مادر زاهد هم نمونه ای از یک زن صبور بود و در روز تشییع جنازه به خود افتخار می کند که فرزندش دومین شهید روستا است. اکنون پس از سال ها خانواده اش هنوز افتخار میکنند که جزء خانواده شهداء هستند و مدام سعی می کنند حرمت خون شهیدشان را نگه دارند پنچ شنبه ها در گلزار شهدا با او تجدید پیمان می کنند که دنباله رو راهش باشند . خانواده اش مدام از او طلب شفاعت می کنند و خواهان آنند که برای سلامتی و عاقبت به خیری آنها دعا کند. یاد و خاطره ی شهید زاهد در دل مردم بانش همیشه زنده است چون فرد مردم داری بود و به قول خانواده اش اخلاقی خاکشیری داشت ، هر کار خیری از دستش بر می آمد دریغ نمی ورزید ، با صدای بلند حرف نمی زد و هرگز از انجام کاری احساس خستگی نمی کرد، پدر بزرگوار این شهید با دیدن وسایل، عکس ها و همرزمان او به یاد فرزندش می افتد، به یاد مظلومیت او، به یاد خنده رویی ها، شوخیها و خوبیهای او.

نزدیکان او قاب عکسش را در منزل دارند و گاهی با او به درد دل می نشینند و ناراحت اند که جوان خود را از دست داده اند اما زبان حال شهید چنین است :

از عمر دو روزی گذرا ما را بس

یک لحظه وصال عاشقان ما را بس

و خانواده هم چنین پاسخ می دهند:

بیا تا بر سر پیمان بمانیم

دل خون شهیدان را بخوانیم

وصیت نامه ی گل را بخوانیم

بیا ایین سرداران بخوانیم

شهیدان را شهیدان را بخوانیم

اکنون که بار سنگین حفظ دین و انقلاب و خون شهدا بر دوش ماست حالا که ما مانده ایم و آنها رفته اند چه خوب است که اخلاق و رفتار آنها را الگوی خود قرار دهیم و ما هم مانند آنها باشیم، چون شهدا به خاطر اخلاق و شعور و معرفت بالا گلچین شدند. پس ما هم تنها با اخلاق و رفتارمان میتوانیم بمانیم تا آینده شهید شویم یا شهید شویم تا آینده بماند.

راستی اگر بخواهی از شهید زاهد درسی بیاموزی و الگویی برگزینی: راستی در گفتار، سرعت در خیر، احترام به بزرگترها خصوصا پدر و مادر، امر به معروف و نهی از منکر، محبت به مردم و ادب در کلام از خصوصیات اخلاقی این شهید است.  به خاطر حرمت خون شهید زاهد مهربانی و خنده رویی را هیچ گاه فراموش نکن... بازتایپ و انتشار: هدهد

=================

وصیت نامه شهید زاهد بانشی

=================

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که ما را آفرید تا اینکه در طول زندگی مان همه پیرو دستورات او باشیم . و سلام به رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهور اسلامی ایران و درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن انقلاب و ملت مبارز و شهید پرور ایران .

من زاهد بانشی که عاشق انقلاب و اسلام بوده و هستم، شب و روز ندارم برای رفتن به جبهه جنگ  و چنان بغض گلویم را می فشارد که می خواهم خفه بشوم که بعضی مواقع می روم جایی خلوت می نشینم و گریه می کنم .

پروردگارا ! این آرزوی مرا برآورده بنما و به دل پدر و مادرم بینداز تا اینکه راضی شوند باز مرا به جبهه های حق علیه باطل بفرستند تا اینکه روحیه من راحت شود و من از فکر بیرون بروم.

همیشه گیج و مجنون هستم، نمیدانم چه میکنم، تمام شب خواب میبینم که در جبهه دارم با دست خالی هم بر مزدوران عراقی که با اسلحه بودند پیروزمیشوم مخصوصا مواقعی که رادیو اخبار میدهد که چند نفر شهید شدند پیش خود و با خدای خود میگویم مگر آنها که شهید میشوند برادران ما نیستند البته که هستند ولی در خانه نشستن ما چه فایده ای دارد، فقط می توانیم دعا کنیم، البته که دعا از همه چیز بالاتر است؛ اما ما باید عامل باشیم . شعار بدون عمل که هیچگونه فایده ای ندارد بجز خواری . پس بیایید راهشان را ادامه

دهیم. شب چهارشنبه ۲۳/۲/۶۰

================

خاطراتی از شهید زاهد بانشی

================

 دومین باری که میخواست به جبهه برود مادرش اصرار می کرد که حداقل یک ماه بمان و بعد برو، زاهد به من گفت: مگه تو از جبهه رفتن من ناراضی هستی؟ گفتم : نه ، گفت : اگر ناراضی هستی من تو را طلاق می دهم و به جبهه می روم اگر دوباره برگشتم که باز تو را به خانه می آورم. من هم گفتم : من همین جا می مانم و راضی هستم.

وقتی میخواست به جبهه برود وسایلش را جمع کردم اصلا ناراحت نبودم ولی بعد از رفتنش هرگاه نامه ای از او بدستم می رسید شروع می کردم به گریه گفت: بچه ام را سپردم دست امام زمان. وقتی که جنازه ی او را تشییع کردند او را که دیدم  و پیکرش را بوسیدم.

==============

ادامه دارد....هدهد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

=====================

به روایت پدر شهید

اخلاق زاهد خاکشیر بود ، خیلی شوخی میکرد ، به مادرش می گفت : زن بابا.

شیشه یکی از پنجره ها شکسته بود، یک روز از گویم شیشه خریده بود، وقتی آمد ، مادرش خواب بود. بعد که بیدار شد به او گفت: زن بابا برات شیشه خریدم که سرما نخوری .

===================

به روایت پدر شهید

زمانی که یکی از همرزمان زاهد تنها برگشت، چون زاهد نیامده بود شایعه کردند که کشته شده، ما هم خیلی ناراحت بودیم یکی از اهالی بانش به من گفت آیه نازل شده بود که بچه ات را فرستادی جبهه .

یکبار هم شایعه کرده بودند که سر زاهد را بریده اند، یکی از دوستانش را دیدم و از او احوال زاهد را پرسیدم. گفت: پیش استاد خسرو (شیراز) است. من به شیراز رفتم و دنبالش گشتم به خانه استاد خسرو که رسیدم و از او درباره ی زاهد سوال کردم گفت : زاهد صبح زود به بانش رفت و حالش هم خوب است.

====================

همسر شهید هم میگوید زمانی که شایعه شده بود زاهد کشته شده و سرش را بریده اند عده ای هم میگفتند او را اسیر کرده اند. وقتی از خانه بیرون می رفتم و این شایعات را میشنیدم به خانه بر میگـشتم و مدام گریه میکردم. مادرش می گفت: من پسرم را در راه خدا داده ام، او خیلی صبور بود.

======================

توی بلند گو اعلام کرده بودند که میخواهند عده ای را به جبهه ببرند زاهد داخل مزرعه بود و گفت میخواهم به جبهه بروم. آن سال صیفی جات خربزه کاشته بودیم، مرا بوسید و رفت. وقتی میخواست برود یکی از همسایه ها به او گفت : تو می خواهی بروی جبهه، پس این محصولات را کی جمع آوری کند ؟ زاهد هم خندید و گفت؟ صاحبش .

=======================

به روایت همسر شهید

دخترم مریم مریض شده بود. شب زاهد را در خواب دیدم گفت: بچه ام مریض است بلند شو و او را به دکتر ببر! و مقداری نبات به من داد و گفت : این را به مریم بده، یک دفعه مریم گریه کرد و مرا از خواب بیدار کرد و همان شب حالش خوب شد.

=========================

به روایت همسر شهید

زمانیکه مریم متولد شد زاهد کردستان بود از کردستان که برگشت بلافاصله به مرودشت آمد تا از من و بچه اش دیدن کند. وقتی به او گفتند فرزندت دختر است خوشحال شد و او را بغل کرد، بوسید و شکر خدا را گفت. به او گفته بودند حال مادر بچه زیاد مساعد نیست. او هم برای بهبود حال من یک گوسفند نذر کرده بود.

=====================

به روایت نوذر بانشی همرزم شهید

همراه چند نفر از بانشیها عازم جبهه شدیم زاهد هم همراه ما بود بین راه از هم جدا شدیم، من به سردشت رفتم زاهد هم همراه هلی کوپتر اصفهانی ها به سردشت آمد. از بانشیها فقط ما دو نفر با هم بودیم . سنگر من و زاهد افتاده بود روبروی کردها، در واقع ما از نیروهای خودی جدا افتاده بودیم. برف زیادی میبارید هوا تاریک شد و ما هنوز آنجا بودیم . به زاهد گفتم انگار خبری از نیروهای خودی نیست، بلند شو تا فرار کنیم، دیدم که پای زاهد را سرما زده و درد شدیدی میکشید. پشت تپه رفتم، دیدم نیروی خودی پشت تپه برای خودشان سنگر ساخته اند و به من گفتند ما جا نداریم و ما را راه ندادند، یک سرباز دیپلمه بود، فکر میکنم هیجده سالی سن داشت. او یک سنگر انفرادی برای خودش درست کرده بود و وقتی وضعیت ما را دید سنگرش را به ما داد. (بعداً شهید شد).

من داخل سنگر آتش روشن کردم و پای زاهد را گرم کردم و لای پتو پیچاندم. پای زاهد خوب شد. صبح که شد ما هم یک سنگر برای خودمان درست کردیم که سقف آن کوتاه بود و سرمان به سقف آن می خورد، شب همان جا ماندیم، برف که میزد به داخل سنگر می ریخت یک نفرمان برفها را بیرون میریخت و یکی هم نگهبانی می داد .

خلاصه ماموریت چهل و پنج روزه ما دو ماه طول کشید. به شهید گفتم :بیا برویم تسویه حساب کنیم و برویم بانش . شهید زاهد گفت:  من نمی آیم ، من به زن و فرزند وابسته نیستم که در این موقعیت بخواهم به مرخصی بروم و همین جا می مانم. وقتی من به بانش آمدم در روستا شایعه کردند که زاهد مفقود شده، قسم میخوردم که او سالم است کسی حرفم را باور نمی کرد.

=======================

سردشت که بودیم کومله هایی که آن طرف تپه بودند مدام می گفتند: مرگ بر خمینی، من و زاهد هم جوابشان میدادیم مرگ بر کومله . زاهد میگفت که چند تا تیر انداخته و یکی از آنها را هم کشته است .

=================

به روایت عبدالرحمن برادر شهید

شب خواب زاهد دیدم، فردا صبح با یکی از بچه ها به مزرعه  رفتم، انگار منتظر خبری بودم،  یکی از اهالی روستا با موتور به طرف مزرعه ما می آمد او را که دیدم به دوستم گفتم او دنبال من آمده است. گفت : مگر پدرت حالش بد است؟  گفتم فکر کنم برای زاهد اتفاقی افتاده است، مرا با موتور به روستا آوردند و تا دیدم گلزار شهدا شلوغ است فهمیدم چه خبر است.

=================

پدرم به یکی از دعا نویسان روستا گفت برای مزرعه ما دعایی بنویسد تا آفت نزند و بعد از دعا باز مزرعه را آفت گرفت . زاهد به آن دعا نویس (به شوخی) می گفت : تو که اسم ملخ و شته و همه چیز را در این دعا آوردی پس چطور مزرعه ما باز خراب شد.

=================

یک روز زاهد یک کیسه طالبی گذاشت پشت موتور من و گفت : بیا اینها را برای عمه کوکب ببریم، میان راه روی یک سرعت گیر به زمین خوردیم و همه طالبی ها جلوی چشممان له شد. زاهد بلند شد و کیسه را خالی کرد و با ناراحتی گفت ما برای عمه کوکب طالبی بر نیستیم.

=====================

زمان تشییع جنازه زاهد یک سرباز کردستانی هم که در جبهه همرزم زاهد بود حضور داشت و زیاد گریه می کرد. فرمانده سپاه به او گفت: تو باید به خانواده ی شهید دلداری بدهی نه اینکه خودت هم گریه کنی . سرباز گفت: اگر شما همراه ما در کردستان بودید و میدیدید که زاهد چطور با پاهایی که داخل پوتین یخ زده بود برای ما هیزم جمع میکرد و آتش روشن می کرد تا سرما نخوریم حالا به جای اشک خون گریه می کردید.

================

به روایت محمد و ولی، برادران شهید

با این که من بیش تر از هفت سال نداشتم ولی یادم هست که مرا نصیحت می کرد که با بچه های مردم بحث نکنم و برای انجام کارها مرا توجیه می کرد که کدام کار ناپسند است و نباید آن را انجام داد .

پدر شهید: همیشه به برادرهاش میگفت: مگر شما را بدبختی گرفته بروید قرآن بخوانید ، درس بخوانید .

===================

چند مدت پیش یکی از مدیران مدارس به خانه ما آمد. قاب عکس زاهد هم روی طاقچه بود تا عکس زاهد را دید گفت: این کیه؟ گفتم چرا ؟ گفت: دیشب خواب دیده یک نفر داخل یک باغ بزرگ و زیبا زندگی می کرده، از او عمه کوکب می پرسد ، صاحب این باغ کیه؟ جواب میدهد خودم، از او می پرسد چرا این باغ را به تو داده اند؟ می گوید به خاطر صلوات هایی که فرستاده ام. مدیر مدرسه اذعان داشت فردی را که در خواب دیده صاحب همین عکس است (قبلا هیچ وقت او و عکسش را جایی ندیده بود) بعد مجدداً پرسید این عکس کیه؟

من هم گفتم برادرم  زاهد است شهید شده .

================

به روایت علی رحم بانشی ، همرزم شهید

داخل سنگر بودیم، درگیری تن به تن بود، زاهد گفت: علی رحم بلند شو تا از سنگر بیرون بروم. همین که از سنگر بیرون آمدیم ، سنگر را با خمپاره زدند. من و شهید نجیم و زاهد با هم اعزام شدیم . اکبر آباد آموزش دیدیم و بعد به پادگان شهید چمران رفتیم . فیاضیه و حصر آبادان هم با هم بودیم . دهم مهرماه سال شصت من و امان اله بانشی و زاهد با هم بودیم . زاهد که از ماشین پیاده شد خمپاره شصت خورد وسطمون و زاهد همانجا شهید شد و من وامان اله زخمی شدیم . لحظه ی شهادت کنارش بودم.

=================

به روایت مادر جاوید الاثر حسین صادقی ( نرگس زارع ).

یک روز زاهد را دیدم که داشت هیزم به روستا می آورد ، به او گفتم : این هیزم های کُتُل مثل که به درد نمی خورد، چرا هیزم های این شکلی آوردی ؟ گفت:زن عمو این هیزمها را فقط برای روی قابلمه میخواهم، وقتی من شهید شدم برای مراسمم، به خاطر این که برنجم خراب نشود و مردم نگویند برنجش این جور بود و آن جور بود، هیزم ها را آورده ام تا بگذارند روی قابلمه...

=====================

به روایت امان الله بانشی همرزم شهید

خط را که شکستیم و برگشتیم ، موقع تسویه حساب چون نیروی آماده نبود و ممکن بود عراق پاتک بزند، گفتند آیا کسی داوطلب میشود خط دربماند؟ عده ای داوطلب شدند که یکی از آنها شهید زاهد بود .

=====================

یکی از عملیاتی که ایران انجام داد عملیات ثامن الائمه بود، برای آزاد سازی آبادان که با تلاش بچه ها با موفقیت انجام شد. بعد از اتمام عملیات زاهد گفت:

دوباره خدا ما را لایق ندانست که ما را به محضرش دعوت کند.

چند روز بعد با شهید زاهد داشتیم تعریف میکردیم که محمد رضا بانشی (حاج نجات) شهید شده، زاهد گفت: خدا ما را هم بیامرزد. یکدفعه خمپاره خورد وسطمون و من زخمی شدم، صبح روز بعد در بیمارستان طالقانی اهواز از علی رحم شنیدم که زاهد هم آمرزیده شد. این جریان مربوط به دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه بود که ما برای رای دادن به ریاست جمهوری می رفتیم.

=================

آذر ماه سال پنجاه و نه با پانزده نفر از بچه های بانش از جمله شهید زاهد و شهید نجیم عازم جبهه شدیم . . عده ای بحث کردند حالا که می خواهیم برویم زمین و زراعت هامون چه میشود؟ زاهد گفت : نه زمین و نه زراعت هیچکدام برای ما نمیماند . باید این ها را گذاشت و رفت.

====================

جبهه ی کردستان سرمای شدیدی داشت و برف زیادی میبارید. منطقه ی شیر پاستوریزه آبادان هم آموزشها فشرده و سخت بود ولی در هر دو منطقه جوانهایی مثل زاهد داشتیم که روحیه خیلی بالایی داشتند و به سایرین نیز روحیه و انگیزه میدادند که برای آموزشهای روز بعد نشاط بیشتری داشته باشند.

در منطقه شیر پاستوریزه آبادان ما برای اینکه دیده نشویم، مجبور بودیم تونل های زیر زمینی حفر کنیم. عده ای زمین را میکندند و عده ای خاکها را بر می داشتند. یک روز شهید زاهد ما را دور خودش جمع کرد و گفت: شاید هیچ لحظه ی دیگری نباشد که ما از خدا بخواهیم که ما را بیامرزد . همین الان بخواهیم.

===============

به روایت حاج رحمان بانشی ، دوست شهید

مزارع ما نزدیک هم بود، زاهد خیلی خنده رو و راضی بود هر دو نفرمان ریحان کاشته بودیم اما ریحان ما کوتاه بود و من از او خواستم اجازه دهد کمی از ریحانش را بچینم و او در جوابم گفت: هر چقدر دلت میخواهد بچین ریحانهای ما برکت دارد، هر چه خودمان می چینیم تمام نمیشود.

=====================

به روایت اکرم بانشی، همرزم شهید

هفدهم مردادماه سال شصت همراه عده ای از بانشیها از جمله زاهد عازم جبهه بودیم . زاهد از ما بزرگ تر بود و به ما زیاد احترام میگذاشت ؛ تا ما احساس غریبی نکنیم .

یک شب من و زاهد نگهبان بودیم که صدای گربه ای را شنیدیم . زاهد از من خواست که به پاس بخش اطلاع دهم تا من دنبال پاس بخش رفتم زاهد ضامن نارنجک را کشید و پشت خاکریز انداخت همان موقع صدای ناله ای بلند شد اما چون هوا تاریک بود نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. با روشن شدن هوا به پشت خاکریز نگاه کردیم و دیدیم پنج نفر از سربازان دشمن که قصد داشتند به ما شبیخون بزنند با نارنجک زاهد به هلاکت رسیده بودند.

=================

به روایت حاج رحمن بانشی ، دوست شهید

شهید زاهد از ما بزرگتر بود و روحیه ی عجیبی داشت حتی در مناطق عملیاتی دست از نماز و روزه بر نمی داشت، محل استقرار ما را پیدا کرده بود و به ما سر می زد. یک مرتبه که برای سر کشی پیش ما آمد هوا خیلی گرم بود، تکه کارتنی به او دادیم تا خودش رآباد بزند .

رودی نزدیکی ما بود که به اروند میریخت ( کارون ) شهید زاهد دو، سه مرتبه در آب شنا کرد. گفتم : داری چکار می کنی ؟ گفت این غسل آخرمه .

====================

به روایت نوذر بانشی، همرزم شهید

شهید زاهد مرد خود ساخته بود، اصلا اهل دنیا نبود، اندازه یک سر سوزن هم به دنیا علاقه نداشت، همیشه خنده رو بود، اهل شوخی هم بود ولی شوخی های معمولی نه شوخی های زشت و نا پسند. هرگاه کسی از خود گذشتگی می کند من به یاد رفیق با وفا و خوش اخلاق و بی طمع خودم زاهد می افتم .

===================

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدرضا

شهید محمد رضا بانشی

فرزند نجاتعلی

ولادت 23 مهر 1340 بانش بیضا

شهادت : 5 مهر1360 جاده آبادان – ماهشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید محمد رضا بانشی در تاریخ 23 مهرماه 1340 در روستای بانش بیضا دیده به جهان گشود. او خانواده ای متدین، مذهبی و کم درآمد داشت.

شهید در دوسالگی مادرش را از دست داد و زندگی خود را بدون مهر مادری آغاز کرد و پس از دست دادن مادر دوران کودکی خود را زیر سایه پدر زحمت کش و مهربانش سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید.

به خاطر هوش و ذکاوتی که از همان ابتدا از خود نشان داد پدرش او را روانه مدرسه کرد تا به تحصیل علم بپردازد. دوران ابتدایی را با موفقیت و تلاش و پشتکار فراوان به پایان رسانید، طوری که دوره ابتدایی را به صورت جهشی طی کرده و کمتر از چهار سال این دوره را به پایان رساند.

شهید در زمان تحصیل بیکار نمی نشست و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد. او بعد از مدرسه ناهارش را خورده و نمازش را میخواند و همراه گله به چراگاه می رفت، درسش را همان جا میخواند و روز بعد ، آماده ی یادگیری درسی دیگر می شد.

شهید محمدرضا اخلاقی عجیب داشت همه از رفتار نیکویش میگویند. کودکی که دوران کودکی نماز را کامل می خواند، روزه می گیرد ، امر به معروف میکند ، می بخشد ، نصیحت می کند، به مسجد می رود و شجاع و نترس است.

شهید محمد رضا پس از به پایان رساندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل مجبور شد که به روستای کوشکک در هفده کیلومتری بانش برود. مدتی در کوشکک به همراه دوستانش میماند، شهید در آن زمان دچار انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت برود.

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار به حوزه مرودشت رفت و شروع به یادگیری دروس اسلامی نمود ولی به همین دروس اکتفا نکرد و همزمان به تحصیل دروس پزشکی و دیگر درسها پرداخت و به خاطر علاقه به ورزش شبها به کلاسهای ورزشی می رفت.

با فرارسیدن دوران انقلاب، شهید یکی از فعالان مبارزه علیه شاه ستمگر بود ، به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به دیوار نویسی و پخش اعلامیه می پرداخت. شهید راه خود را یافته بود و دست از مبارزه بر نمی داشت، او در همان زمان هم عاشق شهادت بود اما هنوز وقتش نبود.

پس از پیروزی انقلاب و بعد از فرمان امام خمینی (ره) در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه مبنی بر اینکه پاسداری از کشور یک امر واجب است ، لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه پاسداران مرودشت شد.

بعد از سی و یک شهریور سال پنجاه و نه با شروع جنگ تحمیلی شهید محمد رضا برای پاسداری از کشور به جبهه های کردستان اعزام گردید.

حدود سه ماه در جبهه های غرب با متجاوزان در نبرد بود، سپس برای یک دوره ی آموزشی به شیراز منتقل شد و در یک دوره ی امداد رسانی در شیراز شرکت کرد.

در همین ایام به در خواست خود شهید، دختر عمه اش برای همسری او انتخاب می شود. شهید زندگی خود را ساده و بی آلایش شروع کرد، حتی مراسم عروسی اش که در آن زمان بسیار با شکوه برگزار میشد را خیلی ساده بر گزار کرد. شش ماه بعد از ازدواج در پانزده شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه های جنوب اعزام شد که پس از بیست روز خدمت صادقانه به کشور، در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت در جاده آبادان - ماهشهر به علت بر خورد تیر مستقیم دشمن به پیشانی مبارکشان به آرزوی دیرینه خود ، شهادت دست یافتند.

روحش شاد و راهش پر رهرو

رفتن همیشه رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت در بن بست زندگی راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

 

سیره ی شهید محمد رضا بانشی

شهید محمدرضا بانشی از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار خوب بود. او نسبت به پدر خانواده و هم محلی هایش بسیار خوشرو و خوش برخورد بود. از کودکی نماز میخواند، روزه می گرفت ، دعا میکرد ، عاشق اهل بیت بود، هم سالانش را وادار به نماز خواندن میکرد ، به پدرش کمک میکرد، همزمان هم مشغول کار بود و هم درس میخواند، حتی زمانی که لباس روحانیت را به تن کرده بود از کار ابایی نداشت و در کشاورزی به پدر خود کمک می کرد. سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب اسلامی و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد.

یکی دیگر از صفات پسندیده ی این شهید بزرگوار این بود که ایشان حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آن را به نیازمندان اهدا می کرد ،حتی زمانی که چوپانی می کرد ، اگر می دید دیگر دوستانش غذایی برای خوردن ندارند ، غذایش را به آنان می داد و

خود روزه می گرفت.

او خانواده و خواهرانش را به حجاب دعوت میکرد از شوخی های بیجا پرهیز می کرد و کسی را ناراحت نمی کرد. بسیار قرآن میخواند ،هنگام نماز خواندن حالتش تغییر می کرد مثل اینکه خدایش را حس میکرد

 

وصیت نامه شهید محمد رضا بانشی

به نام اله پاسدار حرمت خون شهید ، شهیدان راه راستی (حق)، شهیدان شیعه ، شهیدان راه علی در همه مکانها و همه زمانها

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند

به قول معلم شهیدمان شهید قلب تاریخ است، مرگی که سراغ همه کس می آید اگر آدم سراغ آن نرود مرگ سراغ آدم می آید . پس چه بهتر که آدم در راه مقدس اسلام شهید شود . دانم که عازم کدام جبهه هستم ولی انشاءاله به هر جبهه ای که بروم هدفم برچیدن کفراست، هدفم علیه آنهایی که در مقابل اسلام و قرآن و انقلاب می باشد. من تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم از اسلام در جبهه دفاع خواهم کرد. چون این سخن رهبر عظیم الشان حضرت آیت اله العظمی خمینی را فراموش نکرده ام که فرمود: ملتی که از شهادت ترس ندارد پیروز است کسی که شهادت مکتب اوست که ترسی ندارد .

سلام بر تو ای پدرمهربان و سلام بر تو ای مادر مهربان که برای من بیخوابی کشیدی و سلام بر تو ای خواهر مهربانم امیدوارم که همچون بانوان صدر اسلام به اسلام و مسلمین خدمت کنید پدر عزیزم اگر من پسرت محمدرضا شهید شدم هیچ ناراحت نباش، خوشا به حال تو و امثال تو که توانسته اند چنین فرزندانی تربیت کنند. وصیتم به شما این است که همیشه گوش به فرمان امام امت خمینی عزیز باشید و مبادا برای مرگ من ناراحت شده و گریه بکنید که ضدانقلاب خوشحال می شود. آنچه هم که می خواهید برای من خرج کنید به جبهه های جنگ برای رزمندگان بفرستید. به امید روز پیروزی، روزی که پرچم انقلاب اسلامی در تمام کشورهای جهان برافراشته شود.

پدرم مادرم ، همسرم، خواهرم ، برادرم و خلاصه همه شما : خداحافظ

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته - محمد رضا بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز_ شهدای گرانقدر بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=================

خاطراتی از محمد رضا بانشی

=================

به روایت برادر شهید - علیرضا بانشی

محمدرضا علاقه خاصی به من داشت همیشه با هم به صحرا می رفتیم. یادم می آید یک سال تمام به سختی و در بدترین شرایط در دامنه کوه راشکی چوپانی کردیم تا دستمزد خود که یک گوسفند بود را از صاحب گله دریافت کنیم. زمانی که چوپانی می کردیم ، محمدرضا اگر می فهمید که دوستانمان غذا به اندازه کافی ندارند، غذایش را به آنها می داد و خودش روزه می گرفت.

یک بار در زمان برداشت محصولات کشاورزی، بچه ای گدا به روستا آمد. پسر بچه شدیداً مریض بود و او را به حال خود رها کرده بودند. برادرم او را به خانه آورد و حدود دو هفته ی از او مراقبت کرد تا از بیماری رهایی یافت و سپس مقداری پول به او کمک کرد و او را روانه خانه اش کرد.

=======================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

زمانی که محمدرضا مرودشت بود برای پدرم یک موتورسیکلت خرید. یک روز پدرم محمدرضا را به کوشکک برده و در راه بازگشت به مردی برخورد کرده که حاضر شده بود موتور را به قیمت بالایی بخرد، ولی پدرم گفته بود که ابتدا باید با پسرم مشورت کنم و دوباره به کوشکک بازگشته و موضوع فروش موتور را به برادرم گفته بود. محمدرضا به پدرم گفته بود: اگر پول لازم دارید تا به شما بدهم، من این موتور را برای آسایش شما خریده ام.

=====================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

محمدرضا هر روز یک سوره از قرآن را به پسر عمویمان یاد میداد و عصر هم آن سوره را از او می پرسید و اگر پسرعمویمان سوره قرآن را حفظ میکرد پنج ریال به او جایزه می داد . پسر عمویمان هم به شوق پول قرآن را حفظ می کرد.

هرگاه به مرودشت میرفتم تا خانه محمدرضا بمانم او مرا به خانه خودمان می فرستاد و می گفت: باید به پدر خسته مان کمک کنی من هم علیرغم آن که دوست داشتم آنجا بمانم به خانه بر می گشتم.

===============

به روایت نا مادری شهید

محمد رضا بانشی

آن زمانها قبل و اوایل انقلاب ما گاهی کمی ازمویمان از روسری بیرون می آمد، یک بار محمدرضا به من گفت: اگر حجابت را رعایت کنی و موهایت را بپوشانی تو را به مشهد میبرم من حرف او را قبول کردم و حجابم را رعایت کردم اما او به زیارت حق تعالی رفت و من ماندم.

جایزه مشهد او شهید شد و بنیادشهید هم هیچ نامادری را به زیارت امام رضا نمی برد اما من به برکت خون او از طرف بنیاد شهید به زیارت امام رضا(ع) رفتم.

======================

به روایت دوست شهید – عبد المجید بانشی

در بیست و دو بهمن سال پنجاه و هفت با شهید محمدرضا بانشی در راهپیمایی و تظاهرات شیراز شرکت کردیم ایشان مقابل شهربانی سابق به علت پرتاب گاز اشک آور توسط ماموران، صدمه دید و چشمش درست نمی دید. هرچه اصرار کردم که او را از آنجا دور کنم قبول نکرد و گفت: باید آنقدر با رژیم شاه جایزه بجنگم تا شهید شوم.

و در آخر هم به آرزوی خود رسید و در جبهه های جنوب به شهادت رسید.

==============

انقلاب جهانی

به روایت دوست شهید حاج رحمان بانشی

میخواستم عضو سپاه پاسداران مرودشت بشوم پیش محمد رضا رفتم و با او مشورت کردم. شهید به من گفت: اگر هیچ چیز نمی خواهی (زن، بچه، دنیا، املاک) بیا و عضو سپاه شو. بعد هم روایتی برایم خواند و گفت اگر این راه را انتخاب کنی به بهشت می رسی. او به بهشت رسید و ما در زمین خاکی ماندیم.

======================

به روایت دوست شهید - جمال اسفندیاری

بعد از اینکه دوران ابتدایی را به پایان رساندیم همراه محمدرضا برای ادامه تحصیل به کوشکک رفتیم و برای اول راهنمایی ثبت نام کردیم.

روز اول وقتی از مینی بوس پیاده شدیم هر کدام فقط یک دست رختخواب داشتیم که آن را به کول گرفتیم و وارد کوشکک شدیم. مقابل پاسگاه کوشکک یک سرباز به شوخی جلوی ما را گرفت، من خیلی ترسیده بودم (آن دوران از سربازها خیلی می ترسیدند، آنها مثل اجل بودند) اما محمدرضا هیچ توجهی به سرباز نکرد. سرباز به او گفت: بایست، محمدرضا به سرباز گفت: قاچاقچی که نیستیم، تو یک آدمی و من هم یک آدم، بـرای مـن قـیـافـه نـگیـر ســربـاز بـا عصبانیت به داخل پاسگاه رفت. کوشکک که بودیم یکروز به من گفت: آیا به این فکر کرده ای که چرا در مسجد

این روستا اذانی گفته نمیشود :گفتم نه ، گفت بهتر است به مسجد برویم وصدای اذان آن را بلند کنیم، به مسجد آنجا رفتیم، پر از خاک بود. مقداری آب و یک جارو پیدا کردیم و آنجا را تمیز کردیم. ظهر که شد محمدرضا اذان گفت، چند نفری از اهالی جمع شدند و تعجب کردند.

یک روز به من گفت میخواهم آخوند شوم و به مدرسه علمیه رفتند و هر از گاهی به ما سر می زدند. یک روز یک فیلم جنگی از انقلاب الجزایر بـه بـانـش آوردند و من که اولین بار بود فیلم را روی پرژکتور میدیدم، گفتم: این فیلم به چه دردی می خورد؟ محمد رضا :گفت فیلم جنگی روحیه جوانان را تقویت می کند و مردم را آگاه می سازد، ما باید خود را برای یک انقلاب جهانی آماده کنیم.

روحش شاد و یادش گرامی

=================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید سید نجات

موسوی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار ذبیح اله بانشی

شهید ذبیح اله بانشی فرزند اله بخش در تاریخ 8/4/1342 در خانواده ای متوسط و مؤمن در روستای بانش بیضا از توابع سپیدان دیده به جهان گشود. او فرزند هفتم از بین ده برادر و خواهر بود. پدرش به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت و شهید از اوان کودکی در این امور به پدر و مادر و برادران کمک می کرد و راه کسب حلال را می آموخت. او دوران تحصیلات ابتدائی را در روستای زادگاهش پشت سر گذاشت و همیشه از استعداد و پشتکار خاصی برخوردار بود و آرزو داشت در بزرگی لباس مقدس نظامیگری را برای دفاع از مردم و میهن بپوشد. از آنجا که روستا تا پنجم ابتدائی بیشتر نداشت مجبور شد برای ادامه تحصیل به زرقان و شیراز برود و سختی دوری از خانواده و روستا را تحمل کند، به همین خاطر چند نفر از خانواده، ساکن زرقان شدند و هنوز در زرقان سکونت دارند.
سال ۱۳۵۷ که سال ورود ایشان به دوره دبیرستان بود مصادف شد با انقلاب بزرگ ملت ایران به رهبری امام خمینی (ره) که نظام دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی را سرنگون کرد و نظام مقدس و نوپای جمهوری را بنیان گذاشت. انقلابی که جهان را تکان داد، ملتهای مسلمان را بیدار و آگاه ساخت و دست جهانخواران و غارتگران را از منابع اقتصادی ایران عزیز کوتاه کرد و از دیدگاه جهانیان به معجزه قرن بیستم مشهور شد.  شهید در این دوران اگرچه نقش خاصی نداشت ولی به شخصیت امام خمینی و شهدا عشق می ورزید ، در مراسم مذهبی و انقلابی شرکت می کرد و در حد خود از آرمانهای اهلبیت و انقلاب اسلامی دفاع می کرد.  

هنوز چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که فتنه ها و توطئه های دشمنان داخلی و خارجی شروع شد و جهانخوارانی که دستشان از منابع اقتصادی ایران کوتاه شده بود با آشوبهای خونین و بیرحمانه در مناطق مختلف از جمله کردستان و خوزستان تلاش داشتند انقلاب را ریشه کن و کشور بزرگ و ثروتمند و باستانی ایران را چند پاره کنند. در همین زمان بود که شهید ذبیح اله بانشی تصمیم گرفت برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به ارتش بپیوندد و رسماً لباس دفاع از میهن را بپوشد. با این هدف شهید وارد کادر درجه داری ارتش شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی به عضویت نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در آمد و با درجه گروهبان دومی در یکی از واحدهای زرهی مشغول به خدمت شد.

ورود او به ارتش نیز مصادف شد با شروع جنگ تحمیلی در اول مهرماه ۱۳۵۹ که دشمن بعثی با حمایت بسیاری از کشورهای غربی و عربی مرزهای جنوب و غرب ایران را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد، صدها شهر و روستا را به خاک و خون کشید و هزاران هموطن ما را از شهر و دیار خود آواره کرد.  صدام جنایتکار در این جنگ نابرابر قصد داشت در عرض یک هفته تهران را تصرف کند ولی وجود رزمندگان و شهیدان بزرگواری مثل شهید بانشی ها باعث شد رؤیای فتح یک هفته ای دشمن تبدیل به یک کابوس هشت ساله شود و حتی یک وجب از خاک پاک ایران در تصرف دشمن متجاوز باقی نمانَد.  

نهایتاً رزمنده دلاور و دریادل ، شهید ذبیح اله بانشی که عاشق و شیدای حضرت سیدالشهدا و یاران باوفایش مخصوصاً حضرت ابوالفضل العباس بود در  عملیات آزادسازی خرمشهر مظلوم شرکت کرد و دشمن که در خرمشهر شکست سختی از رزمندگان اسلام خورده بود دست به بمبارانهای ‌وحشیانه در مناطق مختلف زد که در تاریخ ۱۳۶۱/۳/۲۷ شهید بانشی که راننده تانک بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در راه دفاع از دین و ناموس و میهن به شهادت رسید و به جمع عاشورائیان زمان پیوست.  

لازم به ذکر است که پیکر مطهر این ارتشی قهرمان در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد. پدر و مادر بزرگوار این شهید گرانقدر نیز پس از چندین سال از دنیا رفتند و در زادگاهشان روستای بانش بیضا دفن شدند.  

روحشان شاد و یادشان گرامی

 


 

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

به روایت برادر شهید : فیض اله بانشی

ذبیح اله روحش از قالبش زیادتر بود، هر وقت از مدرسه می آمد خوشحال بود و فریاد می کشید و زود سراغ کتابهایش میرفت. انگار از خانواده ما جدا بود، برای درس خواندن ذهن عجیبی داشت، معلمش همیشه به او چون شاگرد اول بود جایزه می داد.

وقتی برای درس خواندن به شیراز رفت برای اینکه اموراتش بگذرد روزنامه می فروخت و شبانه به مدرسه می رفت، دو کلاس از من بالاتر بود و چون من درسم ضعیف بود از من دیکته می گرفت ، بعضی درس ها را که یاد نمیگرفتم ناراحت میشد و می گفت تو چرا چیزی یاد نمی گیری؟

================

برادرم یک دوچرخه داشت با هم سوار میشدیم و به زمینهای کشاورزی مان سر می زدیم، بعضی وقتها هم با دوستانش به کوههای اطراف روستا رفته و چایی دم میکردیم و میخوردیم. وقتی از جایی می آمد و می دید کسی ناراحت است هر طور بود کاری می کرد که او را بخنداند با همه اقوام هم گرم بود به همه فامیل سر می زد و همیشه خنده رو بود به پدر و مادر زیاد احترام

می گذاشت.

============================

به روایت مادر شهید

ماه های محرم برای سینه زنی شبها به مسجد میرفت وقتی ماه محرم میشد مرحوم امیر حسین یکی از نوحه خوانهای قدیم (روستا) به خانه مان می آمد به خاطر علاقه ای که به نوحه داشت با التماس کتاب نوحه را میگرفت و تمرین نوحه می کرد. تاسوعا و عاشورا هم با مردم در سطح روستا به عزاداری می پرداخت .

بزرگتر که شد همیشه از عشق به جبهه صحبت می کرد هرچه پدرش می گفت تو کوچک هستی و سن و سالی نداری ! حالا به جبهه نرو! می گفت : می خواهم به جبهه بروم و اگر شهید بشوم راه امام حسین (ع) را رفته ام.

================

به روایت خواهر شهید

تقریبا دو ماه پیش از آنکه بنی صدر (اولین رئیس جمهور ) توسط مجلس بر کنار بشود به مرخصی آمد و عکس بنی صدر را که داخل خانه بود پاره کرد . ما گفتیم این کار را نکن!؟ گفت : شما این آدم را نمی شناسید تمام مناطقی را که ما در جنگ از دست داده ایم به خاطر خیانت های اوست.

===============

نقل قول از محمد رضا بانشی

وقتی در جهاد آبادان بود جوانی را دیدیم که همیشه با فرماندهان و بزرگان رفت آمد داشت بعد ما فهمیدم که او ذبیح اله است.

یکبار که به مرخصی آمده بود و به خانه اقوام سر زد به مادر می شهیدان ایرج و معراج بانشی گفته بود که من دوست دارم شهید بشوم وبالاخره به آرزویش هم رسید.

=============

به روایت برادر شهید : نصیب اله

 وقتی آخرین بار میخواستیم از هم جدا شویم به من توصیه کرد که در ارتش خدمت کرده و به جبهه بروم.

====================

به روایت برادر شهید

بعضی وقت ها که بانش بود در پایگاه مقاومت نگهبانی می داد، موقع رفتن به جبهه چون پدر ابتدا مخالفت میکرد میگفت من به دلم افتاده باید بروم.. آخرین دیدار هم زمانی بود که با موتور قراضه ای که داشتیم و مرتب زنجیرش می افتاد با هزار زحمت او را به روستای کوشکک رامجرد، هفده کیلو متری بانش، بردم و از آنجا او سوار ماشین شد و رفت تا به آرزویش رسید.

وقتی هم زخمی میشود یکی از دوستانش به نام آقای خرد جنازه  او را به عقب می آورد و گرنه جنازه اش به دست عراقیها می افتاد و به گفته یکی از دوستانش ذبیح اله پیش از شهادت مدام درخواست آب میکرد و از تشنگی فریاد می زد.

روحش شاد و یادش گرامی

نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه

جستجوی اسامی شهدا در سایت امام زادگان عشق

رجوع به سایت فضائل الشهدا

ارسال پیام برای مدیر سایت

از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام

 

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه شهید بزرگوار آیت اله عبودی


شهید آیت اله عبودی فرزند مرحوم شکراله و مرحومه حاجیه عفت ابراهیمی در روز اول بهمن ماه 1346 در روستای شیخ عبود بیضا به دنیا آمد. ایشان پسر اول خانواده بود. او دوران ابتدایی خود را در سال 1362 به پایان رساند و مشغول به کار جوشکاری شد و با توجه به اینکه پدرش اکثراً به عنوان نیروی بسبجی در جبهه ها بود، مسئولیت تأمین معاش و حفاظت از خانواده به عهده آیت الله افتاد.

تا سر انجام برای سربازی داوطلب شد و به گروهان ژاندارمری سپیدان برای اعزام به خدمت در سپاه پاسداران نام نویسی کرد و در تاریخ ۱۳۶۵/۶/۱۸ به خدمت سربازی اعزام گردید. مدت حضور او در جبهه جمعاً دو سال به طول انجامید.

شهید در اواخر خدمت سربازی و در آخرین مرخصی، نامزدی و عقد کرد ولی تقدیر خداوند حکیم و متعال چنین بود که او با شهادت تبدیل به یکی از امام زادگان عشق شود...
نهایتاً شهید آیت اله عبودی در آخرین روزهای جنگ تحمیلی و آخرین ایام خدمت مقدسش در جزیره مجنون در محاصره دشمن قرار گرفت و در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۴ به شهادت رسید و پس از ۱۳ سال پیکر پاکش به وطن بازگشت و بر روی دستان پر مهر مردم تشییع و در زادگاهش، در گلزار مطهر شهدای شیخ عبود به خاک سپرده شد...

+++++
مادر گرامی شهید : آیت الله پسر اول من بود زمانی که ایشان به دنیا آمد او در نقابی پوشیده شده بود و بعد از زایمان زمانی که او شیر می خورد مدام به گلویش می پرید و امکان خفگی به او دست می داد. یک زمان وقتی برای آوردن آب به طرف چاه می رفتم یک سیدی بود که گفت ایشان حامله است و پسری در شکم دارد که به سلامتی  زایمان می کند و او را به سن 17 و 18 سالگی می رساند و بعد یک جنگ می شود و او در جنگ کشته می شود.  
++
او بچه ای خوب بود بسیار با ادب، خوش رو و خوش برخورد بود او به مدرسه رفت معلم هایش خیلی او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند و بعد از کلاس پنجم به بسیج رفت و بعد کارش جوشکاری بود و به مدت 5/2 سال در شلمچه مشغول بود و بعد از آن برای بار آخر که چندین ماه به مرخصی آمد برای او نامزدی کرده بودم و عروسی گرفتم زمانی که می خواست به مرخصی برود آمد و گفت مادر بلند شو رو به قبله بایست و 3 بار بگو مادر شیرم را حلال می کنم و بعد این را گفتم و او را به خدا سپردم و بعد رو به زنش کرد و گفت من می روم امکان دارد شهید شوم تو راه من را ادامه بده.
++
او گفت مادر من خواب خود را دیده ام من یا اسیر می شوم یا به شهادت می رسم. من گفتم خدا نکنه شهید و اسیر بشی و او گفت من برای افتخار تو و پدرم به جبهه می روم اصلاً ناراحت نشو. گفت مادر حالا فکر کن من هم مانده ام ده حلب روغن و ده کیسه برنج خورده ام. مردن با عزت بهتر است یا با ذلت؟ و بعد من در جوابش گفتم خدا هر چه بخواهد می شود.  
+++
او حدود 13 سال مفقود الاثر شده بود. یک روز خواب دیدم یک جفت کبوتر روی دیوار خانه ای نشسته بود و به او گفتم من مسافر در راه دارم و ازش خبری ندارم و آن کبوتر در جوابم گفت من از او خبر دارم و گفتم یک نشانه ای بده که مطمئن بشوم و او 2 تا از بال هایش را جدا کرد و به من داد من آن را بر کنار چادر گره زدم و به پیش دایی اش رفتم.  
+++
او در یک جزیره به نام مجنون در محاصره ی دشمن قرار گرفته بود و در همان جا هم به شهادت رسیده بود که یک نامه هم نوشته بود که متن نامه به این شرح بود: مادر من الان در جزیره ی مجنون هستم می دانم یا اسیر می شوم یا شهید. نگران من نباشید راه اسلام را ادامه بدهید..... ما به خیال اینکه ایشان اسیر شده اند زمانی که اُسرا را می آوردند تمام فامیل به انتظار او بودند که بعد خبر شهادتش را آوردند. (یک روز یک سیدی به خانواده ما گفته بود تا 40 روز دیگر خبر شهادت می رسد. در روز 39 بود که خبر شهادتش را آوردند در سال 78).  
+++
هر وقت برایمان مشکلی پیش می آید سر مزارش می رویم مشکلمان حل می کند.
روحش شاد و یادش گرامی

+++++

مطالب ویرایش نشده :

اولین پسر از بین هفت فرزند
تا پنجم ‌ابتدایی خواند
پدرش نانوا و آسیاب دار بود
پدرش چندین بار جبهه رفته بود و جانباز بود
سرباز بود، در مهندسی لشکر فجر خدمت میکرد، مدتی در جزیره مجنون محوردار بود، یعنی مسئول ایجاد و حفاظت از خاکریز و محور...
شهید آیت الله عبودی فردی با تقوا، با شخصیت، متین، ساکت، جدی، منظم، خوش قول، خوش اخلاق و بدون غل و غش بود. 
پدرش هم قبل و بعد از شهادت فرزندش چندین بار به جبهه رفته بود.
++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا