امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱۳ مطلب با موضوع «بیضا» ثبت شده است

هوالجمیل

 

شهید مدافع حرم قدرت اله عبودی (جهانپور) فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).
========================

هوالجمیل

همزمان با روزهای ابتدایی سال 1396 یکی دیگر از فرزندان استان فارس در دفاع از حرم اهل بیت (ع) شربت شهادت نوشید. بسیجی شهید قدرت الله عبودی از رزمندگان لشکر عملیاتی ۱۹ فجر استان فارس به جمع شهدای مدافع حرم پیوست و نام خود را در تاریخ پر افتخار ایران اسلامی جاودان کرد.

قدرت الله عبودی فرزند حاج اباذر درسال ۱۳۵۲ در روستای شیخ عبود بیضا متولد شد و در سن ۱۳ سالگی سابقه حضور بیش از چهار ماه در دوران دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد. وی از بسیجیان فعال بیضا بود.
او که از رزمندگان لشکر عملیاتی ۱۹ فجر استان فارس بود برای دفاع از حریم حرم زینب کبری(س) رفته بود. در روزهای آغازین سال 1396 در سن 44 سالگی توسط گروهک داعش به شهادت رسید.
پیکر مطهر قدرت الله عبودی ۱۵ فروردین 1396 پس از برگزاری مراسم تشییع در گلزار شهدای روستای شیخ عبود بخش بیضاء سپیدان به خاک سپرده شد.
از ایشان دو فرزند پسر به نام های حسن و حسین به یادگار مانده است.

گفتنی است این شهید مدافع حرم، در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) به‌دست تروریست‌های تکفیری در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آسمانی شد. مراسم وداع با پیکر مطهر این شهید والامقام صبح دوشنبه چهاردهم فروردین در حسینیه عاشقان ثارالله (ع) شیراز برگزار شد.

در بخشی از وصیت‌نامه شهید عبودی آمده است: خدا را شاکرم که به من توفیق پوشیدن لباس مقدس را داده و لیاقت لبیک به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را داشته باشم و خدا را قسم به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) که شهادت در راه بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) را نصیب بنده کند.......

نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه

بازگشت به صفحه اصلی سایت امام زادگان عشق

رجوع به سایت فضائل الشهدا

با تشکر از سایت ولایت۱۴۰۰ 

------+------

شهید قدرت الله عبودی در ۱۸ خرداد سال ۱۳۵۲ در خانواده‌ای مذهبی در شیخ عبود به دنیاآمد. از کودکی بسیار باهوش و زرنگ بود و به مسائل دینی پایبند بود.

به قول خودش از ۸ سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت و به حلال و حرام خیلی پایبند بود.

سال ۱۳۶۵ در سیزده سالگی به جبهه رفت و در جبهه ازناحیه شکم مجروح و شیمیایی شد ولی هیچ حقوق یا مستمری دریافت نمی کرد و حتی کارت شناسایی جانبازی هم نگرفت و معتقد بود جهاد در راه خدا باید مخفی باشد.

در بیست و پنج سالگی اموال‌ش را حلال کرد و به قول معروف خمس مالش را پرداخت کرد. همیشه با حسرت از شهدا صحبت می کرد و معتقد بود از قافله شهدا عقب مانده و توفیق شهادت را نداشته،احترام خاصی به سادات و خانواده شهدا داشت.

هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت. شهید قدرت الله عبودی روبروی مغازه‌‌اش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد.

سال ۹۲ برای رفتن به سوریه و مبارزه با داعش ثبت نام کرد و دوره های آموزشی را گذراندوبی صبرانه منتظر رفتن به سوریه بود. حتی چک سفید امضا هم داده بود و گفته بود هرچه قدر دوست دارید بنویسید و برداشت کنید فقط من را به سوریه ببرید.

۲۵اسفند سال ۹۵ راهیِ شام بلا شد و روز ۹ فروردین سال ۹۶ در روستای شیحه در استان حماه سوریه آسمانی شد و به آرزوی دیرینه اش رسید. شهید عبودی نمازهایش  به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دادی نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.

خانمش می گوید نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد

پیکرپاک شهید ۱۰ فروردین به شیراز منتقل شد و در روز ۱۵ فروردین در گلزار شهدای شیخ عبود به خاک سپرده شد.

با تشکر از سایت صدای مدافعین 

 

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید عبدالرضا عبودی فرزند مرحوم غلامرضا عبودی و مرحومه کبری جوکار در تاریخ ۱۳۴۷/۵/۲۵ در خانواده ای مذهبی و تلاشگر در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش به شغل شریف کشاورزی و دامداری سنتی اشتغال داشت و مخارج خانواده را از این طریق تأمین می کرد. عبدالرضا فرزند آخر خانواده از بین هفت پسر و دختر بود. 
او تحصیلاتش را در روستا تا پایان دوره ابتدائی گذراند و برای کمک به پدر  و معیشت خانواده به همکاری با او پرداخت.
شهید عبدالرضا عبودی‌ اخلاقی نیکو داشت و با مردم بسیار خوش برخورد، مهربان و با گذشت بود. ارتباطش با مسجد نیز بر خوبی او می افزود و همه او را دوست می داشتند.
ایشان برای دفاع از میهن و انقلاب و ناموس وطن ، به رزمندگان اسلام پیوست و پس از کسب آموزشهای نظامی لازم و خدمت در مناطق مختلف جنگی، نهایتاً همزمان با عملیات کربلای ۱۰ در منطقه قصر شیرین در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۱ به فیض عظمای شهادت نائل گردید و نامش در دفتر عاشورائیان زمان ثبت شد.
 پیکر مطهر این سرباز دلاور جبهه های نبرد حق علیه باطل، پس از تشییع در شیراز و ‌روستاهای بیضا، در زادگاهش روستای شیخ عبود دفن گردید.
لازم به ذکر است که پدر و مادر گرامی این شهید بزرگوار سالها پیش از دنیا رفته اند و آرامگاهشان در آرامستان شیخ عبود است.
روحشان شاد و یادشان گرامی 

+++++++++++++++

با سلام و عرص ادب خدمت شما مخاطبین گرامی،  لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

سردار شهید پاسدار حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380

در حال ویرایش و نگارش ...بقیه در ادامه مطلب

سردار شهید محمد باصری

سردار شهید محمد باصری روستای شیخ عبود بیضا در سال 1328 تولد شد

تا ششم ابتدائی درس خواند

از کودکی کمک حال پدر و خانواده بود

و با مسجد و مجالس مذهبی ارتباط کامل داشت

اهل نماز و قرآن و دعا و نوحه بود

فرزند مرحوم اکرم و حاجیه خانم جیران حاتمی، اهل روستای «شهرک رامجرد» بودند و در زمان طاغوت بخاطر درگیری با حکومت، به همراه دائی هایشان هرمز و هوشنگ، متواری می شوند و پس از مدتها آوارگی، به اصرار دوستانشان در شیخ عبود پنهان و نهایتاً بخاطر جوّ مذهبی این روستا در اینجا ساکن می شوند.

در شیخ عبود به کاگری و کشاورزی و دامداری سنتی مشغول می شوند

شهید باصری از بین 6 فرزند دختر و پسر، پسر اول و فرزند دوم خانواده  بوده و نقش مهمی در معیشت خانواده به عهده داشته است. ایشان از کودکی در کنار درس و مسجد به کار می پردازد و بالاخره پس از گذراندن دوره ابتدائی مجبور به ترک تحصیل می شود.

ایشان از هوش و استعداد بالائی برخوردار بوده و ادامه تحصیل را به آینده موکول می کند ولی بخاطر مشکلات و گرفتاریهای اجتماعی و انقلابی و دفاع مقدس هیچوقت موفق به ادامه تحصیل نمی شود هرچند مدرک ششم ابتدائی در آن دوران نیز مدرکی مهم به شما می آمده و بسیاری از صاحب منصبان اداری با مدرک ششم ابتدائی جذب ارتش و آموزش و پرورش و ادارات می شدند. اما خصوصیت بارزتر ایشان تقوا و درستکاری، حلال خوری، مردم داری و شجاعت ذاتی بوده است.

کارهای مختلف انجام می دهد تا اینکه بخاطر توانائیهای بدنی و فراست و باهوشی و امانتداری در میدان تره بار شیراز در یکی از بنگاهها به عنوان منشی و حسابدار مشغول به کار می گردد.

این مرحله از زندگی در ساخت شخصیت او تأثیر به سزائی می گذارد چون با کانون فرهنگی مسجد حبیب شیراز که در همسایگی میدان تره بار بوده آشنا می شود و بخاطر آشنائی با مرحوم آیت الله ملک حسینی فعالیتهای سیاسی اش نیز در مسجد حبیب شروع می شود.

قبل از انقلاب با پخش نوارها و اعلامیه های امام و شرکت در تظاهرات های شیراز نقش عمده ای ایفا می کند و بارها تا مرز شهادت پیش می رود.

پس از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید تا بهتر از آرمانهای امام و شهدا دفاع کند.

آشنائی او با بازاریان متدین شیراز و گروههای مذهبی وابسته به بازار باعث حضور او در مجالس انقلابی و مذهبی بازار شیراز و انقلابیون استان فارس می شود

در کشتار مسجد حبیب در روز 28 آبان 1357 مصادف با عید غدیر 1398 تا مرز شهادت پیش می رود ولی خداوند او را برای روزهای سخت تری ذخیره کرده بود. در این روز جمعیت انبوه انقلابی توسط تانک و هلیکوپتر مورد حمله دژخیمان شاه قرار می گیرد و تعدادی از مردم شهید می شوند

بعد از انقلاب فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد حبیب را به عهده می گیرد

در روستای شیخ عبود نیز فعالیتهای مذهبی و انقلابی به عهده دارد

بارها از طرف منافقین تهدید به ترور می شود یک بار هم توسط آنها در میدان تره بار ضرب و شتم می شود

پس از این مرحله به خدمت سربازی فراخوانده می شود و دوران سربازی را در نیروی دریائی در خلیج فارس می گذراند و سختی های این دوران او را ورزیده تر و دریادل تر می سازد و او را برای مبارزه با اربابان نظام شاهنشاهی مصمم تر می کند...

ایشان، قبل از انقلاب در محل و مسجد مداحی و نوحه و قرائت قرآن و سخنرانی می کرده....

پدر ایشان فوت کرده و در آرامستان روستای شیخ عبود دفن شده، مادر بزرگوارش زنده است

شهید محمد باصری برای یادگاران دفاع مقدس و بازماندگان جنگ تحمیلی و رزمندگان استان فارس از هر لحاظ شباهتهائی با شخصیت سردار شهید عبدالحسین برونسی دارد، بخصوص در کار و مبارزات و دفاع مقدس ، محل شهادت، سالها مفقود بودن و روحیات خاص مذهبی و زهرائی بودن...

بعد از انقلاب به سپاه می پیوندد و از فرماندهان سپاه مرودشت می شود

شهید حاج محمد باصری همیشه فرماندهی گروهی از خط شکنان را به عهده داشت و بارها قوای مکانیزه متجاوزین بعثی را در هم کوبیده بود.

مجروح شدن در عملیاتهای مختلف

ایشان در یگانها و مختلفی در طول نبردهای خونین دفاع مقدس خدمت کرد که آخرین یگان و مسئولیت او فرماندهی گردان جواد الائمه لشکر 19 فجر بود و نهایتاً در اواخر جنگ در جزیره مجنون آسمانی شد و به آرزوی دیرینش رسید و براستی اگر به درجه فیع شهادت نمی رسید چه درجه ای می و توانست پاسخگوی زحمات و خدمات او باشد....

حاصل ازدواج ایشان یک پسر و سه دختر است...

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

 

هوالجمیل

 

بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال
 

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید حاج امان اله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون

....در حال ویرایش و نگارش....

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید امان الله رضائی 
فرزند مرحوم میرزا آقا و مرحومه رضوان عبودی
متولد ۱۳۲۸
پدرش اهل علی آباد قُرُق بوده
فرزند چهارم از هفت فرزند
شغل پدر کشاورزی
ششم ابتدائی
سربازی جزیره خارگ با نیرو دریائی طاغوت
ازدواج کرده . دارای 2 پسر و 3 دختر
سه بار جبهه جنوب بوده. بسیجی. لشکر ۱۹ فجر سپاه فارس
آخرین بار مجنون
31/2/1363 شهادت در مجنون
اخلاق عالی، ایمان قوی، ساده زیست
در جزیره مجنون نان خشکهای ته سفره و اطراف سنگرها را جمع می کرد، همه بهش می خندیدند، دو روز غذا نیامد، همه رفتن نان ازش گرفتن، به همه به اندازه یک کم نان خشک می داد، حتی به برادرش و دامادشان که با هم بوده اند، 
پدر شهید نورعلی بردجی داماد پدر امان الله بوده
پدر زنش هم باهش جبهه بود حاج صفر عبودی که مریض میشه برش می گردونن
خصوصیات : شهید امان الله رضائی دارای زهد و تقوای عالی، مسجدی، اهل مقاومت، اهل تقوا و نماز شب، عاشق امام حسین علیه السلام و یارانش، منتظر و مشتاق شهادت....
روحش شاد و یادش گرامی
روی سنگ مزارش نوشته حاج امان الله
بعد از شهادتش، برادرش به نیابت او رفته مکه...
پدر و مادرش هر دو فوت کرده اند
همسرش نیز فوت کرده 
و همه در آرامستان شیخ عبود دفن هستند
روحشان شاد و یادشان‌گرامی

+++++++

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعات اصلاحی و تکمیلی درباره این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
سردار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد
شیعه، پاسدار، دیپلم، ۲۱ سـاله، متاهل
ولادت ۱۳۴۴/۰۴/۲۴ تهران
شهادت ۱۳۶۵/۲/۱۳ فکه
آرامگاه : تهران، بهشت زهرا
قـطعـه :۵۳ ردیـف :۱۶۹ شـماره :۱

بیست و دوم تیر ۱۳۴۴، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش سیداحمد، کارمند وزارت علوم بود و مادرش فرنگیس نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. سال۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در فکه در بر اثر متلاشی شدن بدن توسط نیروهای عراقی شهید شد، مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
+++++
اطلاعات بالا از سایت گلزار گرفته شده و بجز این، اطلاعات دیگری از این شهید گرانقدر نداریم لذا از عزیزانی که از این شهید بزرگوار هرگونه اطلاعی دارند استدعا داریم با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس حاصل فرمایند.

۵ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

شهید عبدالواحد پیر مرادی فرزند مرحوم حسن و مرحومه ....... در تاریخ 9/11/1342 در خانواده ای مذهبی در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود...

پدرش اهل زرقان بود و مادرش اهل شیخ عبود.

شغل پدر کشاورزی بود

شهید فرزند پنجم بوده و از هفت خواهر و برادر

تحصیلات ابتدائی داشته.

شغل شهید کشاورزی بوده کمک به پدر

نامزد داشته ولی ازدواج نکرده بوده

لشکر 19 فجر – تک تیر انداز

در اولین جبهه – در شلمچه در کربلای 5 شهید میشه

این شهید گرامی هم جزو همان گروهی است که با هم در قایق شهید شدند.

(با شهیدان محمد رضا، علی، حکمت الله، سیف الله و محمد حسن عبودی).

ایشان دارای عقیده عالی و محکم به دین و عبادات و اخلاقیات، اهل نماز و مسجد و عزاداری و عاشق اهلبیت

مزار مطهرش در گلزار شهدای روستای شیخ عبود

پدر و مادرش فوت کرده اند –10 -15 سال پیش و در شیخ عبود دفن شدند...

++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید حکمت اله عبودی فرزند حبیب اله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین و .... در سال ۱۳۴۵/۶/۴ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش کشاورز بود و در روستا و منطقه بیضا کار می کرد. شهید فرزند پنجم خانواده از بین   شش خواهر و برادر بود.
شهید تا پایان دوره ابتدائی در روستا گذراند و بخاطر عدم وجود مدرس متوسطه نتوانست درس را ادامه دهد و لذا به کشاورزی و
همکاری پدر مشغول شد.
شهید مردعلی عبودی اخلاقی پسندیده از هر لحاظ داشت و یکی از نمونه های عالی تربیت عاشورائی به حساب می آمد. او ارادت خاصی به امام خمینی داشت و به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت می داد. خیلی مشتاق جبهه رفتن و دفاع از ناموس وطن بود. علاقمند ورزش بود و هر وقت فرصت می کرد به ‌کوهنوردی می پرداخت.
شهید دوران ابتدایی را تمام کرده بود که جنگ تحمیلی جهانخواران علیه نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی شروع شد و دشمن به خیال فتح چند روزه تهران تمام مرزهای غربی و جنوبی کشور عزیزمان را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد ولی دریادلان حماسه سازی مثل شهید مردعلی عبودی که امام راحل آنها را رهبر و آموزگار امت نامید مردانه جلو لشکرهای دشمن متجاوز را سد کردند و هشت سال مقاومت رزمندگان اسلام باعث شد که دشمن سنگر به سنگر عقب نشینی کند و به مرزها باز گردد و از طرف سازمان ملل نیز متجاوز شناخته شود و محکوم به پرداخت غرامت گردد.
شهید مردعلی پس از اصرار فراوان و اخذ مجوز رضایت والدین توانست به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شود و در دومین حضورش در جبهه موفق به شرکت در عملیات بزرگ و‌ پیچیدهٔ رمضان شد که به تسلط ایران بر اوضاع جنگ کمک کرد. در این عملیات که روز ۲۲ تیرماه ۱۳۶۱ مصادف با ۱۹ رمضان ۱۴۰۲ در گرمای شدید تابستان انجام شد نیروهای ایرانی از لاک دفاعی خارج شدند و با حمله به مواضع دشمن در حوالی بصره تلاش کردند پایانی عادلانه برای جنگ رقم بزنند.
در همین عملیات این بسیجی دلاور مفقود شد ولی بعدها پیکر مطهرش پیدا شد و‌ در سال ۱۳۶۵/۲/۲۴ در گلزار شهدای زادگاهش، روستای شیخ عبود دفن گردید و دارای مزار شد.
روحش شاد و‌ یادش گرامی
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

پاسدار وظیفه شهید روح اله عبودی فرزند حبیب اله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید عبدالله فرزند مرحوم عبدالعلی و گیلر احمدی در مورخه ۱۳۴۹/۷/۱۷ در خانواده ای مذهبی در روستای ولایتی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
او فرزند دوم خانواده از بین ۵ پسر و ۴ دختر بود.
تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر نخواند و عزمش را برای جبهه رفتن جزم کرد، چندین بار تا سپاه زرقان رفت ولی هر بار بخاطر کم سن و سال بودن ردش کردند.
شغل پدرش دامدای و کشاوزی بود و عبدالله در این امور به پدر کمک می کرد و هر روز و شب قسمتی از وقتش را در مسجد و پایگاه مقاومت می گذراند.
سر انجام موفق به کسب رضایت والدین و مسئولین نظامی شد و به آموزش اعزام شد.
عبدالله پس از آموزشهای نظامی لازم  مثل کبوتری سبکبال به جبهه پرواز کرد و در جنع رزمندکان جان بر کف اسلام قرار گرفت و بع تفاع از دین و ناموس وطن پرداخت.
ایشان تک تیرانداز بود و در یکی از گردانهای عملیاتی لشکر ۲۹ فجر سپاه فارس در مناطق جنکی جنوب کشور مشغول به خدمت شد.
نهایتاً ایشان در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در شلمچه در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ به همراه دوستانش شهیدان نورعلی بردجی و روح الله عبودی، به فیض عظمای شهادت رسیدند. پیکر مطهر این عزیزان چندی مفقود بود و پس از کشف، در گلزار شهدای زادگاهشان روستای شیخ عبود به ساکنان آسمان شفاعت پیوستد.
شهید عبدالله عبودی اهل مسجد و همکاری با پایگاه مقاومت بود و در عالم کودکی و نوجوانی بسیار مهربان و مردم دار و با معرفت بود. روحی بزرگ داشت و علیرغم کم سن بودن، مثل بزرگان رفتار می کرد. اهل جر و بحث نبود و از غیبت دیگران تنفر داست.
پدرش حدود دهسال پیش از دنیا رفته و در آرامستان روستای شیخ عبود در جوار شهدای عالیقدر به خاک سپرده شده است.
روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید فرج اله حیدری فرزند داداله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان

+++++++++++++++

شهید فرج الله حیدری فرزند مرحوم داد الله و مرحومه نقره عبودی در تاریخ ۱۳۳۸/۱/۱۷ در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.
او فرزند دوم خانواده از بین هفت خواهر و برادر بود. پدرش شغل آزاد داشت و سالها پیش به شیراز مهاجرت کردند.

این شهید بزرگوار دوران مقدس سربازی را پس از آموزش نظامی در کرمان، به خرمشهر اعزام شد. ایشان جمعیِ گردان ۱۵۱ لشکر ۹۲ اهواز بود و حدود سی ماه در منطقه جنوب و پادگان دژ خرمشهر خدمت کرد. پس از پایان دوره مقدس سربازی مجدداً با کوله بازی از تجربه و تعهد و عشق و دلسوزی به عضویت بسیج درآمد و این بار به جبهه های غرب اعزام شد.
نهایتاً این بسیجی گرانقدر در تاریخ ۶۲/۷/۲۸ در عملیات والفجر ۴ در منطقه مریوان به دست دشمن و گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسید و در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز دفن گردید. در روستای شیخ عبود نیز سنگ یادبودی به نام و یاد عزیز ایشان در گلزار شهدا نصب شده است.

شهید فرج الله حیدری فرد تحصیلات خود را تا دبیرستان در شیراز گذرانده بود و در مراسم انقلابی و مذهبی شیراز نقشی مؤثرداشت. ایشان یکی از نمونه های عالی تربیت اسلامی بود و اخلاقی بسیار پسندیده و‌ دوست داشتنی داشت.

لازم به ذکر است که ایشان ازدواج نکرده بود و مزار والدین گرامی اش در دارالرحمه شیراز است.
روحش شاد و یادش گرامی

​​​​+++++++++++++

====================================

با تشکر از برادر بزرگوار ایشان: حاج محمد حیدری فرد

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید سیف اله عبودی فرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
 

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید محمدحسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

 

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۱
هیئت خادم الشهدا

 هوالجمیل

شهدای گرانقدر روستای شیخ عبود بیضا

بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید سیف الله عبودیفرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی

جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی

بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی

بسیجی شهید فرج الله حیدری فرزند دادالله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان

بسیجی شهید عبدالله عبودی فرزند عبدالعلی متولد 17/7/1349 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

بسیجی شهید حکمت الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

پاسدار وظیفه شهید روح الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

شهیدان  حکمت اله و روح اله عبودی با هم برادر هستند. درود بر والدین و خانواده صبور و مقاومشان......

بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی

بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

سردار پاسدار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد متولد 24/4/1344 شهادت 13/2/1365 در عملیات جبهه فکه

بسیجی شهید حاج امان الله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون

بسیجی شهید شهریار کرمی فرزند مهدی یار متولد 11/9/1336 شهادت 22/11/1360 در پاتک دشمن در تنگۀ چزابه

بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال

پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان

جانباز شهید محمد تقی کوچکی فرزند عباس علی متولد 18/4/1331  مجروحیت در جبهه فاو ، شهادت 12/11/1374

سردار شهید حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380

پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال

شهیدان احمدی با هم برادر هستند. درود بر والدین و خانواده صبور و مقاومشان......

سرباز شهید عبدالرضا عبودی فرزند غلامرضا متولد 25/5/1347 شهادت 21/1/1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه قصر شیرین

بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

پاسدار وظیفه شهید آیت الله عبودی فرزند شکرالله متولد 1/11/1346 شهادت 4/4/1367 در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون

و شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).

لازم به ذکر است که از شهدای گرامی روستای ولایتمدار و شهیدپرور شیخ عبود شهید سید حمید حسینی در بهشت زهرای تهران و شهید فرج اله حیدری فرد در گلزار شهدای شیراز دفن هستند.

با تشکر از راهنمائی دوست و خویشاوند گرامی جناب آقای سید عظیم حسینی و همکاری برادر گرامی جناب آقای حاج احمد حاج سیف اله (عبودی) و جناب آقای احمدی مسئول محترم موبایل مرکزی شیخ عبود. اجرشان با سیدالشهدا. یا علی

==================================================

 

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد به یاری خداوند متعال برنامه تهیه کتاب زندگینامه ۲۳۷ شهید گرانقدر شهرستان بیضا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، از طریق تلفن زیر تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع می کنیم:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253 و ایتا

====================================

با سلام و عرض ادب  مجدد خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۸
هیئت خادم الشهدا

شهید سپهدار زارع     

فرزند ابوطالب

ولادت : ۱۳۴۴ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۱ عین خوش

آرامگاه:  گلزار مطهر شهدای بانش

===========

 عصر پنج شنبه بود و دلم خیلی هوای شهدا کرده بود، به گلزار شهدای بانش رفتم و بر سر قبر شهدا فاتحه خواندم. به قبر شهید عادل بانشی رسیدم واین سخن او به یادم آمد که می گفت: شهید سپهدار خیلی خاطره دارد نگذارید این خاطرات از بین برود.

با خودم گفتم مگر یک انسان  یک نظامی، کسی که برای دفاع از میهنش جنگیده ، چگونه است؟ فرق او با دیگر شهدا چه بوده است؟ مهمتر از این، چرا شهید عادل سالها پیش از شهادتش چنین گفت؟ شاید می خواست راهی را به ما جوانان نشان بدهد که به قول مقام معظم رهبری زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتراز شهادت نیست.

در تاریخ دهم آبان ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدای هیئت متوسلین به اهل بیت بانش خدمت خانواده محترم شهید سپهدار زارع رسیدیم و اطلاعاتی بدین شرح به دست آوردیم. امیدوارم به قول پدر شهید، ما جوانان نگذاریم شهدا از ما گله مند باشند.

در هفتم مهرماه سال هزار وسیصد و چهل و چهار چهارمین فرزند خانواده ی آقای زارع متولد شد، کودکی سرخ و سفید و نورانی. پدر کودک خوشحال بود خداوند فرزندی سالم به او داده ، نام او را سپهدار گذاشت.

سپهدار دوران ابتدایی را در کنار همسالان خود در بانش سپری کرد. سوم ابتدایی بود که به همراه معلمان و دانش آموزان انقلابی شعار می داد. او دوران راهنمایی را در روستای کوشکک رامجرد (در هفده کیلومتری بانش) گذراند.

سپهدار که از همان ابتدا خیلی فعال بود و جوهره کار داشت، در کنار درس کار هم می کرد و تابستان ها به شیراز می رفت و در یک قهوه خانه به کار اشتغال داشت. سپهدار بعد از اتمام دوره راهنمایی به شیراز رفت و ابتدا در مغازه مبل فروشی و سپس گلگیر سازی مشغول به کار شد. او پس از شش ماه که در گلگیر سازی استاد کار شده بود به فکر دایر کردن مغازه افتاد و در جاده بوشهر واقع در شهر شیراز یک مغازه گلگیر سازی به راه انداخت.

هم زمان با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی، سپهدار نیز به همراه دوستان خود در این مبارزات شرکت می کرد.

سپهدار در شهریور سال شصت ازدواج کرد و بعد از سه چهارماه وارد سپاه شد. به گفته برادر شهید سپهدار وقتی وارد سپاه شد از دنیا و مافیها بریده و در قید و بند دنیا نبود.سپهدار که جبهه را یک تکلیف می دانست در مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و یک به جبهه اعزام شد و بعد از سه ماه ، یک هفته به مرخصی آمد و دوباره به جبهه عین خوش اعزام شد.

برادرش روز شهادت او را این گونه بازگو می کند . سپهدار جزء نیروهای زرهی بود و من جزء نیروهای پیاده . آنها عازم عملیات محرم بودند. او هم راننده نفربر بود. در آن عملیات گردان آنها توسط عراقی ها محاصره شده بود و موج و آتش یک آرپیجی به صورت و گوش سپهدار اصابت کرده و او را زخمی میکند. فرمانده از رزمنده ها می پرسد: چه کسـی حـاضـر اســت شجاعانه از محاصره بیرون برود و برای نیروها غذا بیاورد؟ که سپهدار اعلام آمادگی میکند. فرمانده که متوجه زخمی بودن سپهدار بوده سعی میکند او را از رفتن منصرف کند. اما سپهدار منصرف نمیشود و در آن درگیری در مورخه ۶۱/۸/۱۹ شهید می شود. ما چند روز بعد توانستیم نیروهای عراقی را عقب برانیم و آن منطقه محاصره شده را آزاد کنیم و جسد سپهدار را به دست بیاوریم. وقتی جسد سپهدار را دیدم متوجه شدم قسمتی از زنجیر پلاکش همراه با تیری که به سینه اش برخورد کرده در سینه او مانده و سرش هم نرم بود.  ظاهراً عراقی ها با تانک روی سر او رفته بودند.

همه از صداقت و خوش رویی شهید سپهدار میگویند و به قول برادرش ، صداقت و پاکی سپهدار عامل شهادتش شد. بازتایپ، ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده مهربان

ان الله ربّى و ربِّکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم

همانا خداست پروردگار من و شما ، بپرستید او را که همین است راه راست.

فرمانده باید از نجیب ترین افراد باشد. امام علی (ع)

ملت ایران خون خود را به پای درختی می ریزد که ثمره ی آن درخت ، ولایت فقیه می باشد. امام خمینی (ره)

با سلام به رهبر کبیر انقلاب و روان پاک شهدا، از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و اسلام عزیزمان. اینجانب سپهدار زارع از آنجا که وظیفه خود میدانم تا آخرین قطره خون ناقابل خود را پشت سر رهبر و در خط او که همان اسلام راستین و عزیز که توسط حضرت محمد بن عبدالله (ص) بر جهانیان اعلام گردید و ناسخ همه ادیان و کتاب آسمانی او قرآن هم ناسخ همه کتابهای آسمانی است به حرکت و مبارزه به کافران و گردنکشان ادامه بدهم و وظیفه همه مسلمانان است که از خط رهبر کبیر نائب امام زمان ، حضرت امام خمینی (ارواحنا فداه) بیرون نروند.

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

و قاتلو فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ولا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین

در راه خدا با آنان که با شما به جنگ بر می خیزند جهاد کنید و لیکن ستمکار نباشید که خدا ستمکاران را دوست ندارد.

وصیت نامه ی سپهدار زارع

من امیدوارم که توانسته باشم به یاری خداوند تعالی به وظیفه شرعی خود عمل کرده باشم. و من از خانواده عزیز و قوم و خویشان، همگی میخواهم این بنده حقیر ناقابل را از صمیم قلب حلال کنند.

و من از همه  فامیلهایم خواهانم که پشت به پشت رهبر کبیر انقلاب باشند تا سایه این رهبرعزیز بر سر مسلمانان تا انقلاب آقا امام زمان کوتاه نگردد . ان شاءالله.

و من وصیت میکنم که فرزند عزیزم محمد زارع را هرچه که به اینجانب احترام قائل می شوید از این فرزندم که امیدوارم سرباز امام زمان باشد از همین کودکی مواظبت کنید و او را اذیت نکنید. و یک مقداری پول بدهکارم که خانواده ام میداند از پدرم تقاضا دارم که آنرا از طرف من از سپاه تحویل بگیرد و به هر کس که خانمم گفت که البته از حقوق اینجانب مـی بـاشـد بـه طلبکارم بدهد. من از قوم و خویشان از پدرم و برادرانم و هر کسی که مرا میشناسد خواهشمندم حلالم نماید. از اینکه این بنده حقیر نتوانستم خواسته های شما را برآورده سازم از شما (معذرت می خواهم) می کنم و امیدوارم بتوانم در آخرت جبران کنم و از شما خانواده عزیزم تقاضا دارم کـه بـه هیچ وجه برای اینجانب خرجی پس از شهادت ندهید و اگر کسی از پدر یا فامیل هایم خواست خرج کند این خرج را به جبهه ها بپردازد و من از شما خانواده محترمم میخواهم که به خاطر کوری چشم منافقین برایم گریه نکنید.

والسلام سپهدار زارع

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

===================

خاطراتی از شهید سپهدار زارع

===================

به روایت عباس زارع، برادر شهید

سال شصت و یک بود و من عضو سپاه پاسداران بودم یک روز شهید اکرم و شهید عادل و شهید سپهدار پیش من آمدند و گفتند ما میخواهیم عضو سپاه شویم. من به آنها گفتم سپاه شغل نیست و به سپهدار: گفتم: تـو الان در گلگیر سازی مشغولی و شغل خوبی هم داری، همین کار را ادامه بده. اما آنها قبول نکردند گفتم حالا که خواهید بیایید ((بسم اله )). آنها را به آقای زمانی مسوول گزینش سپاه اردکان معرفی کردم و او هم با توجه به شناختی که از بانشی ها داشت هر سه آنها را پذیرفت. اولین گروه آموزشی زرهی سپاه با این افراد شروع شد.

=====================

وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود. این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود . این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. برادرم سپهدار که تازه بچه دار شده بود به شیراز آمد اما زیاد نماند و گفت: در جبهه به من بیشتر نیاز دارند.

=================

آبادان با هم بودیم ، سپهدار می خواست به عملیات محرم برود که گردان ما را به آن عملیات نبردند، اما گردان آنها را بردند، او آنچنان مرا در بغل گرفت که یقین کردم این بار شهید می شود.

===============

یک بار همراه سپهدار از کوچه ای عبور میکردیم و چند نفر را مشغول بدگویی از شهید بهشتی دیدیم. سپهدار گفت: خدا به فریاد اینها برسد، در مورد شهید بهشتی چه می گویند؟ خدا مردم را ببخشد.

====================

به روایت عبد الستار ، برادر شهید زارع

نوبت مصاحبه با برادر شهید سپهدار عبد الستار رسید. هنوز شروع نکرده بودیم که صدای گریه او بلند شد و از تمام وجود دلتنگ برادرش شد. پدر شهید خطاب به او فرمود: پسرم صلوات بفرست، بنده عزیز خدا خودشان بودند.

عبدالستار سه - چهار سال بزرگتر از او بودم، اما قبل از اینکه برادرم باشد، رفیقم بود. از نظر جسمی قوی تر از من بود و هنگام انجام کارهای کشاورزی یک یا ابو الفضل می گفت و کارها را انجام میداد حالا که با او صحبت می کنم می گویم آنقدر یا ابوالفضل گفتی تا سرانجام جوابت را داد و شهید شدی.

================

به روایت برادر شهید

یک روز من و سپهدار برای آوردن علف به کوه رفتیم. در راه بنده ی خدایی را دیدیم که میخواست لانه یک کلاغ را خراب کند، سپهدار به او گفت: این لانه را خراب نکن، اگر کسی بخواهد خانه تو و فرزندانت را خراب کند چــه کــار می کنی؟ اما آن شخص گوش نکرد و از کوه بالا رفت تا لانه کلاغ را خراب کند همین طور که از کوه بالا می رفت و کلاغ هم بالای سرش پرواز می کرد، دستش رها شد و پایین افتاد. سپهدار یک یا ابوالفضل گفت و به طرفش دوید ولی آن بنده خدا روی تخته سنگی افتاد و بدنش حسابی کوفته شد.

====================

سپهدار در یک هتل در شیراز کار می کرد. خوش تیپ و ریشی بود. ساواک او را به عنوان حزب اللهی دستگیر کرد.اما صاحبکارش او را آزاد کرد. وقتی آزاد شد میگفت اینها آنقدر بدبخت هستند که از ریش من میترسند و از من تعهد گرفتند که باید ریشت را بزنی. اما اگر بیست و پنج بار دیگر هم من را دستگیر کنند ریشم را نمی زنم.

=====================

سپهدار بعد از ظهری که فردای آن قرار بود به جبهه برود،سرش را تراشیده بود. به او گفتم دلت آمد موهایت را بتراشی؟ در جوابم گفت موهام فدای اسلام، سرم فدای اسلام ، روحم فدای اسلام.

================

وقتی زن پدرم (نامادری ام) فوت کرد به خواب یک نفر آمده و گفته بود : اگر سپهدار نبود و کمکم نمیکرد معلوم نبود چه بلایی سر من می آمد.

======================

من و سپهدار یازده ماه در یک رستوران در تهران کار میکردیم و هیچکس از ما خبر نداشت. تا اینکه چند نفر بانشی آمدند و شماره ما را یادداشت کرده و به برادرم دادند. یک روز برادرم عباس تلفن زد و گفت: مادر مریض است، به همین خاطر ما به شیراز برگشتیم و پس انداز یازده ماهمان را صرف هزینه های بیمارستان مادرمان کردیم بعد از آن پدرم به ما اجازه نداد که به تهران برگردیم.

====================

به روایت همسر شهید

سپهدار همیشه به احترام گذاشتن به بزرگترها سفارش می کرد و با همه اعضای خانواده و اقوام صمیمی بود و من از این صمیمیت لذت می بردم. یک بار عکس بزرگی گرفته بود به او گفتم: چرا عکس بزرگ گرفته ای؟  گفت: میخواهم موقعی که شهید شدم این عکس روی تابوتم باشد. او خواب شهادتش را دیده بود اما به من نگفت. قبل از اینکه سپهدار شهید بشود و به خصوص شب شهادتش، عمه خیلی گریه میکرد، خبر شهادت را برادر شوهرم و بچه های سپاه آوردند. خیلی ناراحت بودم از درون سوختم و خُرد شدم.

======================

 سپهدار دوبار به جبهه رفت ، باراول سه ماه در جبهه ماند و بعد از آن یک هفته به مرخصی آمد. هنوز در ذهنم هست وقتی به مرخصی آمد بوی عطر عجیبی می داد. سپهدار شب هنگام از جبهه برگشت، این بار هم مثل هر شب سوره واقعه را خواند. فردا صبح وقتی خواهرم وارد اتاق ما شد صلوات فرستاد و گفت: چه بوی خوبی میآید و خطاب به سپهدار گفت: سپهدار چه عطری زده ای؟ .....

==================

به روایت کرامت دهقان، پسر دائی شهید

یادگیری شهید سپهدار خیلی خوب بود ، با اینکه دو سال طول می کشید تا یک نفر استاد کار صافکاری بشود ، سپهدار در عرض شش ماه صافکاری را خیلی خوب یاد گرفت و یک مغازه مستقل زد.

========================

به روایت ایمانعلی بانشی، دوست شهید

من و سپهدار خیلی صمیمی بودیم. ملاک دوستی من با سپهدار خوشرویی و صداقت او بود. حتی زمانی که میخواست وارد سپاه بشود، نامه ای به من نوشت و در مورد این تصمیم با من مشورت کرد. در زمان انقلاب در شیراز - چهار راه مشیر - با سپهدار تظاهرات می کردیم و وقتی مامورها ما را دنبال میکردند در کوچه ها پنهان می شدیم. یک بار هم زمانی که سپهدار در رستورانی در تهران کار می کرد، من به دیدار او رفتم و شهید من را دعوت به حمله به مراکز فساد کرد که آن روز با هم رفتیم.

=================

به روایت پدر شهید

چند نفر از طرف سپاه به خانه ما آمدند، با یکدیگر صحبت می کردند ولی به من چیزی نمی گفتند؟ من که پنج نفر از فرزندانم در جبهه بودند نگران شده و از آنها پرسیدم مگر یکی از فرزندانم شهید شده؟ آنها گفتند:اگرچه از دست دادن فرزند سخت است اما شهادت بسیار شیرین، پسر شما سپهدار به شهادت رسیده است.

در آن لحظه دست هایم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا امانتت را به تو باز  گرداندم.

=====================

 به روایت دختر عمه ی شهید

یکی از رزمندگان روستا به نام علمدار بانشی از ناحیه شکم زخمی شده و در خانه بستری بود، با سپهدار به عیادتش رفتیم، از چشمان سپهدار اشک میبارید در حسرت شهادت بود و می گریست.

======================

به روایت دخترعمه ی شهید (رنگین بانشی)

دلم خیلی هوای سپهدار را کرده بود و دلتنگش بودم، به طوری که اگر اسمش را میشنیدم اشک در چشمانم حلقه می بست. دخترم مریض شد و برای معالجه او را به شیراز بردم، دوست داشتم به خانه سپهدار بروم اما می دانستم که او به جبهه رفته و الآن شلمچه است. به خانه عبدالستار برادر سپهدار رفتم. همین طور که در کوچه می رفتم یک سرباز که یک قاب عکس بزرگ در دستانش بود جلوی من حرکت میکرد کوچه طویل و پر پیچ و خم بود، هرچه میرفتم نمی رسیدم تا اینکه همان سرباز درِ خانه عبدالستار ایستاد و زنگ در خانه را فشار داد. یکدفعه دلم ریخت و دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت، قدم هایم را تند تر برداشتم و رفتم جلو، چه می دیدم؟ عزیزم سپهدار...

چقدر عوض شده بود موهای پر پشت و پر چینش را کوتاه کرده بود، لباس های خاکی......

نگاه های من و او به هم گره خورد، هر دوی ما ساکت بودیم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و با صدای سپهدار سکوت شکست: چطوری خواهر؟ اینجا چکار میکنی؟ گفتم دخترم مریض شده آوردمش دکتر. سپهدار گفت: امشب اقوام خانه ما مهمان هستند، دوست دارم تو هم بیایی، گفتم: عزیزم شرمنده، من باید حتماً به روستا برگردم. خیلی اصرار کرد اما من قبول نکردم، خانواده برادرش را دعوت کرد و رفت. من هم دخترم را پیش دکتر بردم و به ترمینال رفتم و سوار اتوبوس شدم . دیدم دوباره آمد داخل اتوبوس که من را با خودش به خانه ببرد. دوباره اصرار کرد: خواهر تو را به خدا قسم میدهم بیا به خانه ما برویم، خیلی دلم برایت تنگ شده، میخواهم با تو درد دل کنم، گفتم نه عزیزم مـن بـایـد بـه روستا برگردم. هنوز قاب عکس در دستش بود به او گفتم این قاب عکس بزرگ را برای چه کاری میخواهی؟ آن را بده تا با خودم به بانش ببرم. سپهدار گفت: نه این عکس همراه خودم به روستا می آید، منظور حرفش را نفهمیدم، خداحافظی کرد و از اتوبوس پیاده شد ولی دوباره برگشت و اصرار کرد تا سه مرتبه داخل اتو بوس آمد و پیاده شد و به من اصرار کرد امـا مـن قبول نکردم و به بانش برگشتم.

چند روز بعد از این ماجرا، سپهدار به شهادت رسید و پیکر او به همراه قاب عکسش به روستا آمد.

==================

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی

فرزند سید منصور

ولادت : ۱۳۳۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

=====================

ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.

زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .

اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .

دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .

سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .

سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.

 سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .

بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .

بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .

بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.

در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.

برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.

 =======================

وصیت نامه شهید سید عباس موسوی

========================

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.

ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.

ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.

خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن

خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...

درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .

درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.

پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .

پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه  اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین. 

بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:

تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....

در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .

در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.

اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.

هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد

=======================

=================

خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس

=============

به روایت مادر همسر شهید

سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.

=================

آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می  کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.

به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.

====================

به روایت مادر همسر شهید

شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.

========================

به روایت مادر همسر شهید

وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .

==========================

به روایت مادر همسر شهید

همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.

هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.

===============

به روایت مادر همسر شهید

وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .

==========================

هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت  درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.

===========                                   

به روایت مادر همسر شهید

سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.

=====================

به روایت همسر شهید

یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....

زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.

=====================

سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی

این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.

بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.

می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .

من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .

پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .

زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.

========================

سید عباس به روایت همسر شهید

یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .

ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .

=======================

به روایت مادر شهید

سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.

به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.

زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.

زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .

می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .

============================

سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .

==================

به روایت خود شهید

زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .

تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر

این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.

در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم  متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.

من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.

فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای  اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.

موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...

===========================

به روایت دختر شهید

 برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .

همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .

مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.

===========روحش شاد و یادش گرامی============

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۶
هیئت خادم الشهدا

 

 

=================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۹
هیئت خادم الشهدا

شهید سیف الله (سیف علی) زارع مؤیدی

فرزند عوض

ولادت 1/6/ 1344 بانش بیضا

شهادت : 26 /12/ 1363 منطقه عملیاتی بدر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

راوی : مادر گرانقدر شهید

سالها بود که با عوض زارع مویدی ازدواج کرده بودم ، چند دختر داشتم اما خداوند هنوز پسری به من عطا نکرده بود. زندگی ما هم مثل زندگی اکثر اهالی روستا با فقر و تهیدستی می گذشت. اول شهریور سال چهل و چهار بود، نزدیکیهای عصر فرزند دیگری خداوند به من هدیه نمود، از آمدنش همه خوشحال شدند . نامش را سیف اله گذاشتیم اما او را سیف على صدا میکردیم و در بین مردم هم به همین نام معروف بود ، از همان کودکی عاقل و صبور بود، یک سال جلوتر از ســایـر هـم ســن و سالهایش به مدرسه رفت، تا سوم راهنمایی را در روستای بانش سپری کرد. چون وضع مالیمان خوب نبود با برخی از دوستان و آشنایان به روستاهای اطراف برای نشاکاری برنج و همچنین درو کردن برنج می رفت و به گفته دوستانش در کار هم با شوخ طبعی هایش همه را سرگرم میکرد و بسیار دوست داشتنی بود.

اهل مطالعه بود و چمدانی پر از کتاب داشت، کتابهای شریعتی و شهید مطهری و توضیح المسایل امام و کتابهایی در مورد جنگ را میخواند، سخنرانیهای امام و آقای طالقانی را علاقه داشت و نوارهای آهنگران را گوش می داد و ماههای محرم هم در عزاداریها شرکت می کرد.

با خواهرش مادر شهید هاشم بسیار صمیمی بود، هر روز به او سر می زد حتی اگر یادش هم می رفت آخر شب به او سر می زد. یکبار هاشم خواهر زاده اش که او هـم چند سال بعد شهید شد را آورد و گفت: «هاشم برای تو همه چیزش هم مثل خودم هست» با هم صمیمی بودند ، هاشم او را «کاکا سیف علی » صدا می کرد ، او هـم بـه هـاشـم آمـوزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ را می آموخت و می گفت: «تو هم اول و آخـر بـایـد جبهه بروی سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ، چندین بار هم رفت ، من که همیشه هر وقت جایی می رفت نگران بودم حالا دیگر بیشتر نگران او بودم.

در جبهه های مختلف ماند قصرشیرین و جزیره مجنون خدمت کرد در مواقعی هم که جبهه نبود در پایگاه مقاومت فعالیت میکرد ، با آقای فرهمند مسوول تبلیغات سپاه سپیدان هم خیلی گرم بود . خیلی عاشق جبهه و جنگ شده بود حتی سهمیه کوپن را که می گرفتیم می گفت باید آن را به جبهه بدهیم و همین کار را هم میکرد، می گفت: «اگر می دانستید در جبهه چه خبر است همه چیزتان را به جبهه می دادید، می گفت: من مادر شهدا را که میبینم خجالت میکشم.

در نامه هایش هم بسار شوخ طبع بود و با شوخی و اصطلاحات مخصوص به خودش سلام همه را میرساند . یک بار نوشته بود که : «زمانی که شهید بر زمین می افتد ملائکه او را به آسمان میبرند و بارها میگفت که مقام شهید بسیار بالاست».

بار آخر هم در عملیات بدر شرکت کرد ، دوستان و همرزمانش آمدند، من هم منتظر او بودم و آن روز غذای بیشتری آماده کردم و خوشحال بودم که فرزندم بعد از چند ماه می آید؛ اما خواهرش آمد، او با اینکه همرزمانش سعی کرده بودند به او نگویند ولی حدس کرده بود که باید اتفاقی افتاده باشد، بعد از کمی پرس و جو و جمع کردن اخبار از جاهای مختلف؛ هر چند نمی توانستیم باور کنیم که سیف اله دیگر به میان ما نمی آید و باید با شوخی ها و مهربانی هایش خداحافظی کنیم؛ اما مطمئن شدیم که در عملیات بدر و در مورخه شانزدهم اسفند ماه شصت و سه شهید شده است و به خاطر شدت حملات دشمن ، دوستان و همرزمانش نتوانسته بودند جسدش را بیاورند و در خاک عـراق مـانـده بود و من یادم به آن خوابی می آمد که یکبار می گفت : خواب دیدم اسـیـر عـراقـی هـا شــده ام و ناراحت بود و میگفت دوست ندارم اسیر بشوم.

در همان ایام او را به صورت نمادین تشییع کردند و در کنار پدرش به خاک سپردند و چند سال بعد از جنگ چند تکه استخوانش را تشییع کردیم آری شصت کیلو بود به جبهه رفت و بعد از ده سال یک کیلو استخوان آمد. حالا هم مطمئن هستم که او زنده است و مشکلاتمان را با او در میان میگذارم به عکسش که نگاه میکنم و بر سر مرقدش هم که می روم به او سلام میکنم . او در آمدنش شور و حالی در روستا به پا کرد و در رفتنش هم به همه شور و حالی دیگر داد و یادم، به این جمله اش می افتد که می گفت :«ما روزی به دست می آییم که شهید شویم مانند شهید بهشتی».

به روایت خواهر شهید

شوهرم یارمحمد بانشی یک موتور سیکلت داشت روزی سیف علی آمد و موتور را برد. به روستای قوام آباد رفته بود و در برگشت تند می آمد و در پیچ اول روستا نتوانسته بود موتور را کنترل کند و به داخل آجرهای ساختمان نیمه کاره منزل حاج نجات رفته بود. من همین که از طبقه دوم او را دیدم خیلی نگران شدم تا حدی که حواسم نبود و میخواستم از نرده ها به جای پله پایین بیایم. او را پیش دکتر روستا، دکتر بلوری، بردیم و صورتش را که زخمی شده بود شستشو داد. چندین روز در خانه بود و خجالت می کشید بیرون برود. می گفت: من در جبهه ذره ای زخمی نشده ام حالا ببین چه بلایی سرم آمده است . بعد از چند روز اورکت شوهرم را که کلاه داشت پوشید و بیرون رفت.

========================

به روایت خواهر شهید

صدای بلندگو که آمد سیف علی هم روانه شد روزهایی که او می خــواســـت به جبهه برود هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم من هم دخترم را کول کرده و رفتم تا مانع او بشوم، قرار بود از طرف مردوشت اعزام بشوند، در ابتدای روستا (نزدیک مدرسه راهنمایی فعلی شهید هاشم بانشی) به ماشین رسیدم، صندلی اول نشسته بود هرچه التماس کردم پایین نیامد، گفتم برادرسه ساله و مادر تنها داری، جبهه نرو. خم شد و سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: هاشم که هست خانواده را اول به خدا بعد به هاشم می سپارم. گفتم: هاشم خودش بچه هست گفت: هاشم خیلی از من بهتره و خوب هم می فهمد.... پیاده نشد و ماشین هم حرکت کرد و رفت...

=========================

به روایت خواهر شهید

وقتی میخواست خانه درست کند من خیلی خوشحال بودم. خودم برای کارگرهایش ناهار آماده میکردم روز اول که میخواست برای پی ریزی سنگ بیاورد آنقدر خوشحال بودم که چندین برابر تعداد کارگرها ناهار درست کرده بودم.

کارهای کشاورزی را خودش انجام می داد، با موسی بانشی به آبیاری می رفتند و بیل و چکمه و لباسش را هم منزل آنها که در همسایگی مــا قرار داشت می گذاشت، من قبل از آبیاری چندین بار چکمه و لباس او را می تکاندم تا حشرات گزنده ای داخل آن نباشد . پس از شهادتش دوست صمیمی او شهید اکرم بانشی کارهای او را انجام میداد. شهید اکرم حتی در هنگام ازدواجش هم لباس سیاهی را که برای سیف علی پوشیده بود بیرون نیاورد.

=======================

به روایت دوست شهید : فرهاد زارع

 یکبار رفتیم شیراز و شلوار و پیراهن و برخی وسایل دیگر خریدیم، نزدیک نماز که شد گفت: زود برویم که وقت نماز است به خانـه خـواهــرش رفتیم. وقتی سر فرصت لباسها را پوشیدیم تسمه شلوار من کمى با او فرق داشت.

گفت : باید همه چیزمان مثل هم باشد و قرار بر این شد که فردای آن روز برویم و تسمه شلوار را عوض کنیم، مادر شهید هنوز آن لباسها را به عنوان آخرین دیدار یادگاری برداشته است.

================

با هم بسیار صمیمی بودیم ، در کارها به هم کمک میکردیم ، همدیگر را «کاکا» صدا می کردیم، بار آخر که میخواست به جبهه برود به او گفتم : آقای زارع! مادر پیر داری، برادر کوچک، اگر نوبتی هم باشد دیگـر نــوبـت تـو تمام است گفت : مگر نوبت گله به صحرا بردن است که تمام شود. بعد از مدتی از جبهه نامه داد و دو عکس از عکسهایی که در آنجا گرفته بود را برای من ارسال کرد .

حالا هم تمام روزها در قلبم است روزی که نامش را نبرم آن روز به پایان نمی رسد، تمام روزهای پنج شنبه هر جا که باشم برایش فاتحه می فرستم. کاش در جبهه با او بودم و اگر هنگام شهادتش بودم حتی اگر شهید هم می شدم جسدش را می آوردم....

======================

به روایت مادر شهید و محسن بانشی

یک روز به من (محسن ) گفت: اسلام را میخواهم تو را هم می خواهم ولی تو را بیشتر از اسلام میخواهم، من تعجب کردم این حرف ها از سیف علی بعید بود و گفتم کدام اسلام گفت: اسلام عبدالکریم (اسلام) بانشی فرزند عبدالکریم...که یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید بوده است.

همچنین یکبار که در جبهه در حال شستن بدن (شهید) عوض آقا بود عکسی با همان حالت آب و کف گرفته بود و آن را آورده بود و با شوخی به همسرش نشان میداد.

وقتی هم در پایگاه مقاومت بازی میکردیم هنگام نماز که میشد با دست و محکم زیر توپ می زد و شوخی شوخی بازی را تعطیل می کرد و می گفت موقع نماز است.

======================

به روایت مادر شهید و دوست شهید محسن بانشی محمد

با محسن شرط بسته بود که از جبهه نارنجک بیاورد و محسن به او گفته بود نمی توانی .... یک روز دیدم چند کتاب آورد و دارد داخل آنها را خالی کرد و آنها را بهم بست و چندکتاب سالم هم دو طرف کتابها نهاد و چند کتاب دیگر هم برداشت و رفت. بعد از چند روز برگشت و چند عدد نارنجک آورده بود البته من نمیشناختم آنها را گوشه ای گذاشت و گفت به آنها دست نزن، بـعـدهـا محسن گفت که آنها را به من نشان داد و چند روز بعد هم آنها را به سپاه مرودشت تحویل داد و رسید هم گرفت و با این کارش زرنگ بودن خودش را به محسن نشان داد.

===============

نیامد به دوستانش هم گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس او را بگیرید و بیاورید. من دلشوره داشتم و پیش یکی از اهالی روستا که صاحب نفس بود رفتم و او برای آمدنش دعا کرد و تسبیحی به من داد و مرا آرام کرد و من هم برای آمدنش گوسفندی نذر کردم ...

=========================

به روایت مادر شهید

یکبار خیلی طول کشید و از جبهه نیامد. رفقایش هم به مرخصی آمدند ولی او نیامد به دوستانش هم: گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس اوا بگیید و برایم بیاورید.

یکی از همرزمانش که از اهالی بیضا بود شهید شده بود او هم برای تشییع جنازه اش آمد، به من گفت چرا برای من گوسفند نذر کردی؟ گوسفند را برای پیروزی اسلام و رزمندگان نذر کن نه برای من، خودش هم گوشت گوسفند را به هرکس که دلش خواست بدون آنکه ما بدانیم داد و مدام می گفت: این جبهه برای ماست و وظیفه ماست که دفاع کنیم و اسلام بسیار عزیزتر از من است. من هم میگفتم اسلام را بیشتر از تو میخواهم ولی تو را هم خیلی دوست می دارم.

======================

به روایت مادر شهید

یک شب بیدار شدم، برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود، دیدم خانه نیست به هاشم خواهر زاده شهید گفتم سیف اله کجا رفته است ؟ گفت: نمی دانم گفتم یعنی به پایگاه نرفته است گفت نمیدانم. ابتدا خوابم نمی برد ولی خسته شده بودم و خوابم برده بود.

یک لحظه بیدار شدم دیدم دارد دعا می خواند گفتم کجا بودی؟ گفت:

رفته بودم غسل شهادت کنم، چند روز بعد به جبهه رفت و چندی بعد نامه داد و مقداری از بدهکاری هایش را در نامه نوشته بود که پرداخت کنیم .

======================

به روایت مادر شهید

یک شب برایم از جبهه صحبت کرد و می گفت :« یک شب هیچ کس جلو نرفت، من و شهید اکرم که از همه کوچکتر بودیم سنگر کمین رفتیم، در راه سر خوردم و زمین خوردم، چون تفنگ دستم بود ناخن دستم کنده شد و خیلی زجر کشیدم یک لحظه با خودم گفتم که دیگر جبهه نمی روم.......بعد پشیمان شدم. هوا که روشن شد اکرم گفت به بیمارستان صحرایی برویم شاید پنجه ات را کاری کردند به بیمارستان رفتیم و بعد از مدتی آرام شدم و دوباره قول دادم که همیشه به جبهه بیایم،چندین بار هم به جبهه رفت.

=====================

به روایت خواهر شهید

اسفندماه سال شصت و چهار بود دوستان و همرزمان سیف علی از جبهه آمده لباس هاى همرنگ بودند من به خانه آنها ( فرج بانشی حسین، علی قربان بانشی حاج قربان و ..) به عشق برادر رفتم و سراغ سیف علی را گرفتم . آنها می دانستند که سیف علی شهید شده اما به من نگفتند از حالات آنها من نگران شدم حتی کفشهایم را در منزل یکی از همرزمانش جابجا پوشیدم . آن روز شوهرم به شیراز رفت تا خبری بگیرد . فردای آن روز مادرم هم به نام آمدن سیف علی غذای مرتبی آماده میکرد، من که حدس می زدم برای سیف على اتفاقی افتاده باشد به او گفتم که غذا را از روی اجاق بردارد. ساعت ده صبح مینی بوس روستا مینی بوس مشهدی رحمت از شیراز آمد. شوهرم پیاده شد و تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد.

همینکه مادرم هم فهمید شروع کرد به گریه و شیون کردن . کمی بعد ساکت شد و گفت : درود بر سیف علی ، دادمش در راه حضرت عباس. چند روز بعد سرهنگ صالح برادر شوهرم آمد و گفت مقدمات تشییع نمادین را آماده کرده ام و فردای آن روز از هرابال (مرکز بخش) به سوی روستای بانش تشییع شد.

==========================

روزی که سیف علی برای آخرین بار به جبهه رفت باران شدیدی می بارید مادر و شوهرم وقتی مطلع شدند به شیراز رفتند که او را برگردانند. شب شد، صدای در منزل آمد گفتم حتما شوهرم هست. در را که باز کردم دیدم سیف - علی است خیلی خوشحال شدم چون نیرو زیاد بود آنها برگشته بودند تا فردا بروند سرمای خفیفی خورده بود یکی از اقوام هم منزلمان بود آن شب بــه میمنت و شادی برگشت سیف علی تکه های گوشت را از داخل قورمه را از داخل قورمه (تکه های گوشت را داخل چربی حیوانی سرخ کرده اند و به صورت منجمد نگهداری می کردند) جدا کرده و غذای خیلی خوشمزه ای درست کردم و میل نمودیم. آن شب شیرین ترین و شادترین شب زندگـی مـن بود.

آخر شب چون غذا چرب بود و او سرما خورده بود برایش دوایی آماده کردم و خوابیدم. فردا صبح برایش تخم مرغ گذاشتم که آب پز شود اما شخصی دنبالش آمد و زود رفت من هم از فرط ناراحتی تخم مرغ را با ظرفش از طبقه دوم به داخل حوض حیاط انداختم از آن تاریخ به بعد هر وقت گوشت سرخ می کنم یاد او می افتم..

===================

به روایت همرزم شهید

عملیات بدر با سیف اله زارع همرزم بودم. شب عملیات حنابندان داشتیم به دو گردانی که قرار بود در عملیات شرکت کنند حنا دادند. سیف اله جایی بود وقتی آمد حنا تمام شده بود و به او نرسید. گفت: وقتی به ده (روستا) رفتم یه حنابندونی می گیرم که تو تاریخ بمونه.

==============================

به روایت خواهر شهید

آن موقع ما خودمان در یکروز برای یکی دو هفته نان می پختیم و سپس آن را نم زده و سر سفره می آوردیم. سیف علی از نـانـی کـه تـازه نــم کـرده بودم خوشش نمی آمد و من همیشه از دو ساعت قبل برای او نان نم می کردم اگر هم یادم می رفت از خانه همسایه ها برای او پیدا می کردم .

یک بار که سیف علی جبهه بود همراه با زنان روستا در حسینیه برای جبهه نان پختیم یکی از همرزمانش (محمد تقى بانشی) بعدها تعریف کرد که در جبهه برایمان نان آوردند سیف علی نان ها را زیر و رو می کرد و می گفـت مـن می خواهم نان خواهرم را پیدا کنم. در میان نانها ، نان دود زده ای بود به شوخی گفت: این نان، نان یکی از همسایه های خواهرم (نام آن را برد) است همیشه دودک میزند و سپس به گشتن ادامه داد و نان خوش رنگ و مرتبی پیدا کرد و گفت : من مطمئنم این نان خواهرم است.

سیف على خیلی دوست داشتنی بود و رابطه ما خیلی صمیمی بود. با یکی از اهالی روستا به نام هوشیار بانشی هم بسیار صمیمی بود و زیاد با یکدیگرشوخی می کردند.

روحش شاد ، یادش گرامی . راهش پر رهرو باد

==================
منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

======================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۴۸
هیئت خادم الشهدا

 

زندگی نامه ی شهید شیخ عبدالله بانشی

در سال هزار و سیصد و یک در روستایی از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی، دوستدار روحانیت و معتقد به موازین دین اسلام پسری به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود به همین دلیل او را بسیار دوست میداشتند و نامش را عبد الله گذاشتند. با توجه به اینکه عبدالله یعنی عبد و بنده ی خدا ، نیت پدر و مادرش از انتخاب این اسم این بود که فرزندشان صالح باشد و عبودیت و بندگی خدا را کند.

دوران کودکی اش را بیشتر به حضور در مجالس عزاداری امام حسین و گوش دادن به سخنان بزرگان گذراند.

از همان کودکی با روحانی هایی که برای ارشاد و راهنمایی و آموختن احکام الهی و قرآن در ماه رمضان و محرم به روستا می آمدند باب آشنایی می گشود و در حضور آنها اقدام به یادگیری و درک مفاهیم قرآن و احکام دینی کمک می کرد تا جایی که به شناخت خوبی نسبت به قرآن و احکام دینی رسید.

او به اهمیت نماز به خصوص نماز اول وقت پی برده بود و  دوستان و هم سن و سالهایش را موعظه و نصیحت میکرد. منزل ایشان در همسایگی مسجد بود و ایشان بیشتر نمازها را در مسجد به جا می آورد و بین اهالی روستا که به مسجد می رفتند، کاملاً شناخته شده بود.

عبدالله اکنون بزرگ شده و جوان بود و چون به کودکان و نوجوانان قرآن آموزش میداد وی را شیخ عبدالله نامیدند. شیخ عبدالله همیشه حقیقت را می گفت و اصلاً دروغ نمی گفت، شوخ طبع و با نماز و روزه و با عدالت بود و با اقوام و خویشان رابطه  خوبی داشت. شیخ در سنین جوانی ازدواج کرد. مراسم عروسی او بسیار ساده بود و حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای صدرالله ، امرالله ، نبی الله، غلام ، فاطمه ، زهرا، زینب و شهلا بود. وی در دوست داشتن فرزندانش عدالت و مساوات را برقرار میکرد و تفاوتی بین فرزند پسر و دختر نمی گذاشت.

ایشان بسیار شجاع بوده و در سنین جوانی به همراه دوستان به کوهنوردی و شکار می رفته است دوستانش از او به عنوان یک شکارچی ماهر یاد می کنند. ایشان در سال ۱۳۴۲ زمان تقسیم اراضی حدود هفت سال برای آموزش قرآن به بخش کامفیروز رفت و با اینکه از خانه دور بود و راه درآمدی هم نداشت برای آموزش قرآن دستمزد نمی گرفت ولی بزرگان برای گذراندن امور زندگی او را یاری میکردند. شیخ عبدالله چند سالی که در آن بخش بود شاگردان خوبی را تربیت کرد که توانایی یاد دادن قرآن به شاگردان کوچکتر را داشتند.

شیخ عبدالله دوباره به روستا بازگشت و بعد از مدتی به روستای کوشکک رامجرد رفت و به کودکان آن منطقه قرآن آموزش داد. سرانجام پس از سه سال به شیراز رفت و شغل آزاد انتخاب کرد و مشغول شد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد . زمانی که خیلی از عبد الله ها رسالت خود را در عبودیت خداوند و دفاع از اسلام و کشور به کمال رساندند.

عبدالله در این زمان پنجاه و شش سال داشت و دو بار به جبهه رفت. او برای بار اول در لشکر نوزده فجر بود و سه ماه در جبهه ماند و شجاعانه جنگید. شیخ عبدالله به همراه خود دعای کمیل و قرآن به جبهه میبرد و مطمئناً برای اینکه شهید شود بسیار دعا می کرد. ایشان همیشه به اعضای خانواده این طور می گفته: من شهید نمی شوم چون خیلی گناهکارم، شهادت برای انسانهای بیگناه و پاک میباشد. اطرافیانش نقل می کنند: شیخ عبدالله بار دوم که به جبهه می رفت وصیت نامه ای نوشت و در حین نوشتن آن بسیار گریه میکرد و می گفت: خوشحالم که این بار شهید میشوم....

....نیمه شب بود، عبدالله همچون سایر شبها برخواسته و وضو گرفته و نمـاز شـــب خـوانـده بود با این تفاوت که در این شب نسبت به شبهای گذشته خوشحالتر بوده و احساس داشته و با علاقه ی بسیار خاصی نماز می خوانده است و بالاخره خدایش جواب دعاهایش را میدهد و او را به نزد خود و سالار شهیدان ، امام حسین (ع) می خواند.

آری او در بین نماز به شهادت می رسد و عبدالله واقعاً عبد الله می شود و بار سنگین این رسالت از دوش او برداشته می شود.

در پنج شنبه ای در فروردین ماه او را تشییع کرده و در زادگاهش بانش بیضا در گلزار شهدا دفن می کنند.

شهادت ایشان در تاریخ ۶۲/۱/۱۴ در بهاری که برای خانواده اش غم انگیزترین بهار و برای شهید عبدالله بهترین بهار بود، بهاری که فرشته هایی از جنس نور انتظارش را میکشیدند تا او را به دیدار معبودش ببند و او را شاد کنند، بهاری که شکفتن دوباره است، شکفتن یک دل در سرزمینی که برایش آماده کرده اند. بازتایپ:هدهد

===================

خاطراتی از شهید عبدالله بانشی

===================

هیهات من الذله

به روایت خواهر زاده ی شهید

زمان شاه ، دوران مالک و رعیتی بود مالکی از طرف کهگیلویه بویراحمد برای دیدن یکی از مالکهای بانش می آید آن زمان رسم بر این بوده که وقتی مالک مهمانی داشته یک تفنگ چی را بر گردنه میفرستاده تا به استقبال و همراهی مهمان برود.

که این بار شیخ عبدالله مامور این کار میشود. وقتی شیخ عبدالله با مهمان رو به رو می شود ناگهان مهمان خطاب به شیخ می گوید تو همان کسی نیستی که در سال غارتی برادر و اقوام مرا کشتی؟

شیخ تا این حرف را میشنود، پشت تخته سنگی می رود و میگوید اگر شماهم حرف زور بزنید و قصد ظلم داشته باشید شما را هم می کشم، هم تو را هم یارانت را. بالاخره هر طور بوده شیخ و مهمان ها هر دو با هم به روستا و پیش مالک می روند.

(منظور از سال غارتی سالی است که غارتگران به بانش حمله کرده و با مردم درگیر شده و این روستا را به غارت برده اند).

===================

به روایت فرزند شهید

سینما

قبل از انقلاب وضعیت سینما بد بود و ما به سینما نمی رفتیم، چون پدرم تاکید داشت که رفتن به سینما درست نیست. بعد از انقلاب اوایل که جنگ بین ایران حق و باطل وعراق شروع شده بود، من یک رادیو ضبط خریدم اما تا یک هفته جرات نکردم که آن را به پدرم نشان بدهم تا اینکه اخبار جنگ از طریق رادیو اعلام شد و آن موقع ما به این بهانه توانستیم رادیو را بیرون بیاوریم.

===================

سربازی

با شاه مخالف بود می گفت : من از این شاه راضی نیستم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم. شاه کافر است ، مردم را بدبخت کرده و باعث انحراف آنها شده است. گفت: من تا عمر دارم برای شاه به خدمت سربازی نمی روم به همین خاطر عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود ، یک هفته به سربازی رفت و بعد فرار کرد.

=================

گریه به عشق امام

او عکس شاه را به فرزندش می داد و از او میخواست که آنرا پاره کند. اوایل انقلاب که عکس امام خمینی بین مردم پخش شده بود او هم عکسی از امام خمینی و امام موسی صدر تهیه کرد.

شیخ عبدالله امام خمینی را خیلی دوست داشت و با شنیدن نام ایشان به گریه  می افتاد.

================

به روایت خواهر شهید

یتیم نواز

ما خردسال بودیم که پدرمان را از دست دادیم. برادرم عبدالله ، از من می خواست که کارها را انجام بدهم و خواهر کوچکترم را به مدرسه می فرستاد. وقتی از علت کارش می پرسیدم میگفت خواهرمان یتیم است ، او فقط یک سال داشت که پدر از دنیا رفت.

=================

به روایت فرزند شهید

امداد و پرستاری

روزی یک موتور روی پای یکی از بچه های روستا افتاد و او زخمی شد و خانواده اش نتوانستند او را به بیمارستان ببرند و از پدرم خواستند که این کار را انجام بدهد. پدر هم آن پسر بچه را به بیمارستان برد و شب تا صبح بالای سر او دعا خواند و گریه کرد.

===================

به روایت خواهر شهید

به روایت خواهر شهید او کوهنوردی میکرد. صبح به کوه می رفت عصر که بر می گشت شکار بزرگی به همراه خود می آورد و می گفت:هر کدام از اقوام که دوست دارند بیایند و برای خودشان از گوشت این شکار بردارند.

شیخ عبدالله پسرم علاءالدین را خیلی دوست داشت یک بارعلاءالدین به کوه رفته و مقداری کنگر آورده بود و مقداری از آن را هم برای دایی اش (شیخ عبدالله) برد. برادرم هرچه از کنگر میخورد میگفت الهی شکر که خواهر زاده ام برایم کنگر آورده و با خوردن یک کنگر چندین بار الهی شکر می گفت.

==========

پدرم بین فرزندانش فرق نمی گذاشت ، بچه های من را هم خیلی دوست داشت  وحتی اگر دست و صورتشان کثیف بود آنها را می شست.

=============

غولک آدم خوار !

شش – هفت ساله بودم یک روز دایی ام میخواست برای نماز مغرب وضو بگیرد، من هم کنار او نشسته بود که صدای جغدی آمد گفتم :دایی! این صدای چیه؟ دایی گفت: این صدای غولک است اگر کسی نماز نخواند او را می خورد.

===================

پدرم خیلی به نماز تاکید می کرد، خیلی عبادت میکرد و قرآن میخواند. یک روز ظهر صدای اذان را از مسجد شنید و گفت خدا را شکر که این مملکت اسلامی است ، خدا را شکر که همه چیز اسلامی است.

===============

وقتى موذن الله اکبر اذان را میگفت ، پدرم هم از ما می خواست که الله اکبر بگوییم و اگر این کار را انجام نمی دادیم ناراحت می شد. پدرم هم خودش قرآن می خواند هم به ما قرآن یاد می داد.

یک بار به خاطر اینکه من زیاد قرآن میخـوانـدم بـرایـم یـک قـرآن خــریــد. اگر نمی توانست به مسجد برود در خانه دعا می خواند، دعای روزها و ایام مختلف را بلد بود و قرائت می کرد.

=================

پاسور

عبدالله خیلی شجاع بود یک بار با هم به مزرعه رفته بودیم که در راه تعدادی از مالک ها و دوستان آنها و خلاصه تعدادی افراد قدرتمند را دیدیم که مشغول پاسور بازی بودند.

عبدالله پنهانی و یکی یکی پاسور آنها را برمی داشت و پیش من می آورد. تا اینکه تعدادی از پاسورها را آورد و همراه یک کبریت به من داد و گفت: اینها را آتش بزن. من هم این کار را کردم و برای اینکه کسی متوجه نشود مقداری خاک سهم اقوام روی آن ریختم. او اصلاً از عاقبت این کار نترسید.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۲
هیئت خادم الشهدا

شهید عوض آقا بانشی

صبح جمعه سوم آبان ماه ۸۷ وارد خانه ای شدیم که از چند روز قبل، امروز را روز فریاد و انتظار نامیده ایم . می خواهیم از پدر و پسر بشنویم؛ پدری که با فریادها و شعار دادنش در راهپیماییها معروف است و فرزندش عباس که با انتظار و دلتنگی همراه است. به رسم بزرگی و کوچکی از پدر خانواده شروع می کنیم.

همسر شهید برایمان از شهید عوض آقا گوید: پسر عمو، دختر عمو بودیم و با هم ازدواج کردیم، به قول معروف عقد ما را خداوند در آسمان بسته بود. متولد سال ۱۳۰۹ و فرزند هشتم از یک خانواده متدین بود. با اخلاق شیرین و دوست داشتنی اش خود را در دل همه آشنایان و دوستان جا کرده بود. برای پدر و مادش احترام زیادی قائل بود و تا حد توان به آنها کمک میکرد، کشاورزی میکرد و زندگی خوبی داشتیم . صاحب سه فرزند، دو دختر به نامهای فاطمه و زهرا و پسری به نام عباس شدیم .

در مراسمهای مختلف محرم شرکت می کرد و ساقی می شد، یک مشک پر از آب بر می داشت و در بین جمعیت می چرخید و به آنها آب می داد.

زمان انقلاب در تظاهراتها و پخش اعلامیه شرکت میکرد، او از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود بسیار خوشحال بود.

با شروع جنگ تحمیلی روحیه اش عوض شد. همیشه می گفت دوست دارم به جبهه بروم و شهید بشوم. ۴ بار جبهه رفت. آخرین بار مثل اینکه خودش می دانست دیگر باز نمی گردد به من میگفت : تو را به خدا می سپارم و بچه ها را به تو، مواظب آنها باش. همین جمله را قبل از شهادتش در خواب نیز به من گوشزد کرد. سرانجام در جام در عملیات والفجر ۸ ، منطقه فاو (اروند کنار) در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۱ ندای حق را لبیک گفت و با خلعت زیبای شهادت به دیدار معبود شتافت.

====================

وصیت نامه شهید عوض آقا بانشی

به نام خدا

اینجانب عوض آقا بانشی در کمال صحت و عافیت وصیتنامه ام را آغاز میکنم و به دلخواه خود و واجب دانستن اوامر آگاهانه رهبر کبیر انقلاب و رئیس کل قوا امام خمینی دامت برکاته این راه را انتخاب کردم.

و از تمام دوستان و آشنایان میخواهم که در خط امام باشند و تا سرحد تواناییشان امام را یاری کنند. و من هم تا آخرین قطره خونی که در رگهایم جریان دارد از پای ننشینم تا آن جایی که اسلام را از زیر سلطه آمریکا و ابرقدرتهای دیگر در آورم و به پیروزی نهـایـی بـرســانـم. انشاءاله و تعالى

همچنین که راه شهدا که پاسداری از دین مبین اسلام و قرآن کریم است من این راه را ادامه میدهم، از تمام دوستان میخواهم که آنها هم راه من را ادامه دهند، پیروزی کامل رزمندگان اسلام از پاسدار و بسیج و ارتشی و ژاندارم و نیروهای مردمی را از خدای منان آرزو مینمایم و نابودی صدام و صدامیان و منافقین را از خدا در هر مقام و لباس و در هر دیار و بلاد را از خدا و امام زمان مهدی موعود(عج) خواهانم.

و از خدا میخواهم که با رفتن ما پیروزی نهایی حاصل شود و ما هم موفق شویم که کربلای حسین(ع) را زیارت کنیم .

 

==============

خاطراتی از شهید عوض آقا بانشی

لیاقت شهادت

به روایت همرزم شهید (مصطفی بانشی)

عوض آقا ۴ بار به جبهه رفت، مرخصی سوم مریض شد، به طوریکه هیچ امیدی به بهبودی او نداشتیم با چند نفر از دوستان به عیادتش رفتیم، خیلی ناراحت بود.

به او گفتم: مگر از مرگ میترسی؟

گفت : نه از مرگ نمی ترسم، از این ناراحتم که 4 بار جبهه رفته ام و آنجا لیاقت شهادت را نداشتم و حالا اینجا در رختخواب منتظر مرگ هستم . ای مردم مرا در کوه بگذارید تا جانوران بخورند، چرا که من هم آبروی شما را برده ام و هم آبروی خود را.

=============

راه کربلا

به روایت خواهر شهید

زمانی که می خواست به جبهه برود ، به او گفتم: برادر تو نرو ، تو زن و بچه داری ،پیش خانواده بمان و بگذار جوانها به جای تو به جبهه بروند. گفت: نه ! ۴ نفر مثل من باید جبهه بروند ، هر کس به جای خود دوست دارم بروم راه کربلا را باز کنم تا مردم بتوانند به زیارت امام حسین (ع)بروند.

=================

به روایت فرزند شهید

کلاس چهارم بودم، مستخدم مدرسه صدایم زد و گفت : زهرا ! بیا پدرت آمده که تو را ببیند. سریع از کلاس بیرون آمدم و خودم را به پدرم رساندم. پدرم مرا در آغوش کشید بوسید و گفت : زهرا ! دخترم من دارم به جبهه و شاید این آخرین دیدار باشد و دیگر بر نگردم. او رفت و من در دنیای خودم به خاطر دور شدن از پدر گریه کردم.

یکبار هم پدر پادگان چوگان بود به ملاقات او رفتیم در که باز شد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. پدر یک دست لباس به من داد و گفت : اگر برگشتم آن را می پوشم اگرنه آن را برای خودت نگهد اری کن.

مغازه ای داشتیم وقتی پدر نبود ، مادرم به مغازه می رفت . یادم هست که پدرم گفت: خانم! حواستان باشد که حتما از ترازو استفاده کنید ، مبادا حق را

می

یادکار پدر

 

نذر

به روایت خواهر شهید

یک بار پسرم داشت روی دیوار بازی میکرد که توی چاه افتاد. هرکس رفت نتوانست او را از چاه بیرون بیاورد. برادرم طناب را به دور خود پیچید داخل چاه شد پسرم را که نیمه جان بود از چاه بیرون آورد. همان موقع برادرم گفت خدایا یک گوسفند برای حضرت عباس نذر می کنم فقط پسر خواهرم خوب شود.

================

یکبار با هم از شیراز تا کوشکک آمدیم هرچه ایستادیم ماشین نیامد که با آن به روستا برگردیم، برادرم مرا کول کرد و تا روستا آورد.

بازنویس و بازتایپ : هدهد

غسل شهادت

به روایت خواهر زاده شهید (حجت اله یزدانپناه)

من به همراه شهید اکرم، خداداد احمدی و شهید عوض آقا روز قبل از عملیات پیروزمندانه والفجر ۸ جبهه بودیم. دائی ام  آمد پیش من و گفت: اینجا حمام ندارید؟ گفتم نه ، گفت: اگر میتوانی مقداری آب گرم کن تا من حمام کنم و غسل شهادت را انجام دهم.

زمستان بود و هوا سرد ، کمی هم باران می آمد ، ما مقداری آب گرم کردیم و او غسل شهادتش را انجام داد. بعد ما را در آغوش گرفت و بوسید و رفت. دانستم که آخرین لحظات است و میخواست با بدنی پاک به دیدار معبود خود برود.

روزی شهید به حمام می رود و دوستانش برای اینکه سربه سر او بگذارند حوله او را برداشته بودند. شهید هم حوله ی یکی دیگر را برمی دارد و خودش را خشک می کند.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۸
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۱
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۹
هیئت خادم الشهدا

 

شهید صادق بانشی

فرزند مسیح

ولادت : سال ۱۳۴۸ بانش بیضا

شهادت: سال ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر 8

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

در یکی از روزهای سرد زمستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت در روستای بانش ، بخش بیضاء در خانوادهای مذهبی و متعهد به موازین دین اسلام پسری دیده به جهان گشود. با نظر پدر و مادر و به خاطر صادق آل محمد اسمش را صادق گذاشتند. ایشان در همان اوایل کودکی بسیار فعال و زرنگ بود، در خانه به مادرش کمک می کرد و خانه را تمیز میکرد، در بیرون از خانه همیار و همپای پدرش بود و هر جا پدرش میرفت  با او بود. او اندک اندک بزرگ شد و به مدرسه رفت. او در مدرسه هم خوش درخشید و از بچه های درس خوان کلاس بود با طبع شوخ خود همه را شیفته ی خود کرده بود.

با مسجد خوگرفته بود و همیشه به آنجا می رفت و در همه برنامه های فرهنگی شرکت داشت. بعضی وقتها که میخواست با دوستانش شوخی کند، کفشهایشان را پنهان می کرد تا آنها به دنبال کفشهای خود بگردند.

نزدیک انقلاب بود و رژیم ستمشاهی نفسهای آخرش را می کشید، صادق نیز مانند خیلی از هـم سن و سالهایش درگیر مبارزه با شاه شده بود، عکس و اعلامیه ی امام را پخش می کرد و فریاد مرگ بر شاه سر می داد. معلم کلاس دوم ابتدایی صادق یک زن بی حجاب و طرفدار شاه بوده که یک روز به بچه های کلاسش میگوید مبادا کسی به شاه بدگویی کند، هنوز حرفهای معلم تمام نشده بود که صادق روی نیمکت میرود و بلند فریاد مرگ بر شاه سر می دهد، دیگر بچه های کلاس هم به حمایت از صادق، مرگ بر شاه می گویند. مدیر مدرسه صادق را از کلاس بیرون میبرد و کتک میزند، همان زمان مادر صادق سر میرسد و از این کار مدیر بسیار ناراحت میشود، دانش آموزان کلاس برای اینکه مادر صادق را آرام کنند ، یکصدا فریاد مرگ بر شاه سر می دهند.

جنگ تحمیلی شروع می شود و قصد جبهه می کند که داستانهای متعدد و مفصلی دارد، مانع رفتن او به جبهه می شوند اما او مُصِر به رفتن بود و چون او را از بانش به سنگرهای ایثار اعزام نمیکردند، به مرودشت رفت تا شاید بتواند از آنجا راهی جبهه شود. آنجا هم با صحبت کردن از جبهه و کارهایی که میتوانست انجام بدهد ، آنها را راضی کرد تا اعزامش کنند. بالاخره در سال هزاروسیصد و شصت و دو پای به جبهه گذاشت و در آنجا نامه ای به برادرش نوشت که دیدی من زودتر از تو به جبهه رفتم و ان شاء اله زودتر از تو هم به شهادت خواهم رسید. یکسال در جبهه ماند و در طول این مدت چنان نظر فرمانده را به خود جلب کرد که فرمانده او را معاون خود کرد.

بعد از آن سه بار دیگر هم به جبهه رفت ولی هر بار که به مرخصی می آمد تا عکس امام را میدید و یا صدای آهنگران را میشنید طاقت نمی آورد و میگفت من باید به جبهه برگردم. دیگر خوب بزرگ شده و نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، موهای پشت لبش سبز شده بود که در نامه هایش نوشت عاشق شده است. صادق برای بار سوم به مرخصی آمد، چند روزی ماند اما می خواست باز هم برود. پدرش لب حوض ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد ، با چشمانی پر از اشک نزدیک پدر میشود تا با او خدا حافظی کند اما چگونه؟ صادق هر بار که میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه خانواده مانع رفتنش شوند ، بدون خداحافظی میرفت یعنی این بار چه شده که خدا حافظی کند؟ پدرش تا در حیاط او را بدرقه می کند ولی مادر برای اینکه او را منصرف کند ، حتی تا شیراز هم با او میرود، بالاخره صادق مادرش را راضی می کند که برود ...

در جبهه طی نامه ای به خانواده میگوید فعلاً از ازدواج منصرف شده تا نامه را برای مادرش می خوانند می گوید صادق دیگر بر نمی گردد. آری دل مادر خبر داشت که صادق عشق زمینی را کنار گذاشته، زیرا که عاشق معشوق والا تر از معشوق زمینی شده. زمین و آسمان را چه شده بود، پدر را سودایی دیگر بود ، اصلاً مگر برادرش میتوانست نبود صادق شیرین زبان و خنده رو را باور کند؟ چاره چه بود که او دل به دنیا نبسته بود و خود را مرغ این قفس نمی دانست .. سر انجام در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه شصت و چهار در عملیات در عملیات والفجر هشت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و مشتاقانه به دیدار حق بر شتافت. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو. ویرایش و بازتایپ: هدهد

=============================

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم برزقون

هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده اند بلکه آنان زندگانند و زندگان جاویدی هستند که در نزد خدا روزی می گیرند»

با سلام به امام زمان (عج) منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام ودرود به شهیدان راه حق و حقیقت که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند و شهید

شدند

خدایا این چهارمین بار است که وصیت نامه خود را تعویض میکنم و پنج سال واندی است که از جنگ تحمیلی میگذرد. در این مدت که در جبهه شرکت کردم شهادت نصیبم نکردی البته شکی نیست که تاکنون لیاقت شهادت را نداشتم و در این مدت بهترین دوستان در کنارم به درجه رفیع شهادت رسیده اند خداوندا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و با زبان شرمندگی آخرین وصیتنامه ام باشد که می نویسم . به نام خداوند متعال که همه چیزمان از اوست . زندگی و زنده بودنم از اوست و بنده به عنوان یک فرد مسلمان هدفم از جبهه رفتن این بوده است که اول خدمتی به اسلام کرده باشم و بعد به فرمان امام عزیز لبیک گفته ، که می فرمایند : مسئله اصلی جنگ است...

به جبهه رفتم و مشکلات خود و خانواده ام را رها کرده و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدم که خدمتی در راه خدا کرده باشم و به جز این هدفی نداشتم و از خداوند بزرگ آرزومندم گـه گناهنانم را ببخشد و همه ما را به راه راست هدایت فرماید.

شما ای برادران مسلمان! پیام من به عنوان یک شهید این است که قدر این نعمت الهی را بدانید . قدر این امام عزیز و بزرگوار را بدانید و به فرمان او گوش دهید که میگوید : اسلام چیزی است که همه باید فدای او شویم تا اینکه تحقق پیدا کند.

پدر و مادر و برادرانم میدانم که شهادت من شما را غمگین و ناراحت میکند و به گریه می اندازد اما گریه تان را برای من نکنید بلکه به یاد امام حسین که مادر نداشت گریه کنید پدر عزیزم! هر چه در مصیبتها صبور باشید اجر بیشتری خواهید گرفت «المصائب مفاتیح الاجر» مصیبتها کلیدهای اجر و ثواب است «ومن یتوکل على الله فهو حسبه» و خدا را بس است برای کسی که به او توکل کند، شهید به خود و در حقیقت به تمام وجود و هستی خود ارزش و

جاودانگی می بخشد.

خون شهید برای همیشه در رگهای اجتماع می جهد و در حقیقت هر گروه دیگر به قسمتی از مایملک خود جاودانگی میبخشد و شهید به تمام مایملک خود، لهذا پیغمبر فرمود:«فوق کل ذی بر بر، حتى یقتل فی سبیل اله واذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر» یعنی بالا دست هر نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که در راه حق شهید شود همینکه در راه حق شهید شد دیگر بالا دست ندارد».

 

تا خداوند توانا یار و پشتیبان ماست

کی ز دشمن وحشتی در قلب با ایمان ماست

ما شهادت پیشه را از جنگ با دشمن چه باک

کشته گشتن در راه حق عمر جاویدان ماست

دشمنان را عاقبت نابود بنماید خدای

چون خمینی رهبر ارزنده ایران ماست

 

چه مقامی به از این است که در راه خدا

جان ناقابل خود را بسپاری  پدرم

شهدا زنده تاریخ جهانند بدان

پس مبادا که مرا مرده شماری پدرم

کربلائی ز غم صادق خود گریه مکن

پند نادم ، بشنو از ره یاری پدرم

================

==================

خاطراتی از شهید صادق بانشی

==================

به روایت برادر شهید

بعضی وقتها نمی توانستم تکالیفم را انجام بدهم و از صادق می خواستم که به جای من مشق بنویسد، ولی او طوری می نوشت که معلم بفهمد که خودم تکالیفم را انجام نداده ام تا دفعه دیگر خودم کارهایم را انجام دهم.

====================

به روایت برادر شهید: محمد بانشی

شب بود و من در خانه قدم می زدم صادق مرا ترساند. با خودم گفتم: اگر همین امشب او را کتک نزنم همیشه من را می ترساند پیش مادرم کمی خودم را لوس کردم، مادرم هم از من طرفداری کرد و پدرم که خبر نداشت صادق را کتک زد و از آن موقع به بعد هروقت صادق می خواست مرا بترساند تهدیدش میکردم که به پدر میگویم او هم می ترسید و دیگر اذیتم نمی کرد.

======================

به روایت پدر شهید

صادق کلاس اول دبستان بود، برادرش هم خراسان بود، صادق خیلی دلتنگی می کرد و بهانه او می گرفت. من و چند نفر از دوستان، صادق را با خودمان به خراسان بردیم. در راه صادق در قطار گم شد، خیلی دنبالش گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. خیلی گریه کردیم، پس از مدت زیادی جستجو سرانجام ماموران قطار صدا زدند: پسری به نام صادق بانشی پیدا شده و ما هم رفتیم او را تحویل گرفتیم. در طول سفر نیمه شب ها بیدار می شد و بهانه بعضی چیزها می گرفت و من برایش میخریدم، یکی از دوستان که آدم شوخی بود به صادق : گفت بگو بابا «جانت» را می خواهم،  صادق هم که می گفت.

====================

به روایت پدر شهید

قبل از اینکه به مدرسه برود وقت برداشت محصول که می شد گریه میکرد که با من به مزرعه بیاید، من هم او را با خودم می بردم و یک سایه بان برایش درست می کردم که زیر آن بنشیند. موقع مدرسه هم هر وقت بیکار می شد به کمک من آمد و تابستانها گوسفندان را به چرا می برد، زمستانها هم جزء اولین کسانی بود که برای آوردن خوراکی های کوهی به کوه می رفت.

=====================

از زبان برادر شهید - جلیل بانشی

صادق کم سن وسال بود و توانایی روزه گرفتن نداشت ولی دوست داشت مثل ما روزه بگیرد و روزه می گرفت ولی ظهر که می شد مجبورش می کردیم که روزه اش را افطار کند و به اصطلاح روزه کله گنجشکی بگیرد. وقتی از او سوال می کردیم برای چه روزه میگیری؟ میگفت من برای پدر و مادرم روزه می گیرم.

=============

من صادق را از یک دستگاه جدید جنگی می ترساندم و می گفتم: یک ماشین آمده که بچه هایی را که می خواهند به جبهه بروند می گیرد و به زمین می زند، صادق و چند نفر دیگر که می خواستند به جبهه بروند ، خیلی از این ماشین ساختگی ترسیده بودند.

====================

قبل از انقلاب، عکس و اعلامیه ی امام را پخش میکرد و به کسانی که اعلامیه ها را می چسباندند کمک میکرد، هر وقت هم که ما میخواستیم به شیراز برویم صادق می گفت: من هم میخواهم بیایم تا در تظاهرات شرکت کنم. او همیشه دوست داشت کارهای آدم بزرگها را انجام بدهد...

زمان جنگ هم می میگفت: دوست دارم خلبان بشوم و بروم و عراقی ها را بکشم ، اگر خلبان باشم می توانم افراد بیشتری از دشمن را بکشم.

======================

به روایت دختر عموی شهید – جمیله بانشی

هنوز انقلاب پیروز نشده بود و روستایی ها هم مانند تمام مردم ایران درگیر مبارزه با شاه بودند. خانم سپاهی معلم کلاس دوم ما بود و از چهره اش معلوم بود که مامور شاه است. او بی حجاب سر کلاس حاضر میشد و میگفت: مبادا اسم شاه را به زبان بیاورید.... هنوز صحبتهای معلم تمام نشده بود که صادق روی میز رفت و با صدای بلند گفت: مرگ بر شاه و چند بار آنرا تکرار کرد. مدیر مدرسه، آقای خ.....، صادق را خیلی کتک زد. مادر صادق از دور می آمد و متوجه کتک خوردن صادق شد هرچه که لایق مدیر مدرسه بود به او گفت.....و بچه ها برای اینکه مادر او آرام بگیرد ، یکصدا با هم فریاد مرگ بر شاه سر دادند.

====================

صادق زیاد در جبهه می ماند، به همین دلیل به عنوان تشویقی او را به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) بردند. از مشهد که برگشت به بانش و به دیدن ما آمد به من گفت: من از مشهد تا اینجا آمده ام تا شما را ببینم و به جبهه برگردم، اما حالا مادر راضی به برگشتن من نمیشود، کاری بکن تا مادر راضی شود. با هم به شیراز رفتیم و یک پیک نیک و پتو خرید و به من داد که به مادر بدهم تا خوشحال شود. صادق به من گفت تا تو به بانش برسی من هم این دو کت را تحویل میدهم و بر میگردم این دو کت مال دولت است و آن را به من داده اند تا در جبهه بپوشم و اگر آنها را اینجا بپوشم نمیتوانم با آن نماز بخوانم.

=====================

به روایت برادر شهید : محمد بانشی

صادق شش ماه پشت سر هم جبهه بود، قرار بود یک سکه بهار آزادی به او تشویقی بدهند...

مدتی بعد از مرودشت آمدند و دو هزار تومان پول برایش آوردند و گفتند که قرار بوده سکه بیاوریم ولی پولش را آوردیم به آنها گفتیم که صادق شهید شده و تشویقی خود را از خدا گرفته است.

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید علیرضا بانشی

فرزند ناصر

ولادت 17/5/1348 شیراز

شهادت 7/6/1366 شرق بصره

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==============

چه صحنه زیبایی، خداوند تعالی بر بنده اش، بر بنده خاکی اش سوگند یاد می کند؛ بر بنده ای که از هرچیز بریده و وارسته از هر تعلقات پوچ دنیوی گشته و در راه عقیده و ایمان خود به جهاد برخاسته و آرزوی دیدار خدایش را دارد.

وه، چه نمایش شورانگیزی چه معامله پر سودی، قربانی اسلام را در مسلخ عشق می بینی که با چهره ای آغشته به خاک و خون وضو گرفته و در فواره خون با سینه ای به وسعت هستی آرام و مطمئن و بی ادعا در مقابل عرش کبریایی به نماز ایستاده است. و آن نفس قدسی که با یاد خدایش آرام گرفته خشنود و به حضور پروردگارش باز می آید و در صف بندگان خاص او در بهشتی که خدایش در قبال معامله با بنده اش به او عطا کرده وارد میشود، او خونش بهترین سرمایه حیاتش را در راه معشوقش میدهد و پس از چکیدن اولین قطره خونش به لقایش می شتابد و شاهدی بر اعمال بندگان می گردد.

سخن از شهیدی والاست که سالهایی هر چند کوتاه با سوز و عشق به اسلام و امام زیست و پاسداری امین برای انقلاب اسلامی بود، و سپس در سرزمین عشق و شرف، خوزستان عزیز که در هر لحظه از حیات سرخش شاهد عروج انسانهایی است که (زمین تاب و تحمل عظمتشان و چارچوب تن خاکی گنجایش وسعت و شکوهشان را ندارد) جان خود را در راه معبودش فدا کرده اند.

این چند سطر مروری بر زندگی شهید علیرضا بانشی است هر چند قلم از بیان شجاعت و تقوا و ایثار مجاهدانی که خدایشان بعد از چند سوگند یاد میکند و یاد کرده و خودشان نزول آیات قرانند قاصر و ناتوان است.

شهید علیرضا بانشی در زمستان سال ۴۸ در شهر شیراز با خواهر دوقلویش به دنیا آمد که آن روز خواهرش از دنیا رفت. علیرضا تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل به پنچرگیری روی آورد و در کنار آن گوجه و بادمجان می فروخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد.

و به قول مادرش: علیرضا پسر خوب و زرنگی بود، حلال و حرام زیاد می کرد، دنبال مادیات نبود، به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت و روزی چند بار ما را می بوسید که پدرش به بچه ها می گفت یک بوسه علیرضا برابر با صد بوسه شماست.

شهید علیرضا بانشی هفته ای ۲ الی ۳ بار شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رفت. در هیتهای زنجیرزنی همیشه ییشقدم بود و از جمله ورزشهای مورد علاقه او کاراته بود.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. علیرضا دست از کار کشید و نتوانست نسبت به تجاوز دشمن بی تفاوت باشد و ۴ بار به جبهه های جنوب اعزام شد و هر مرحله ۴۵ روز بود و یکی از دوستانش میگوید علیرضا پخته و فهمیده بود و حرکاتش مانند آدمهای پنجاه ساله بود و از خود گذشتگیهای زیادی میکرد، شربت درست می کرد، شبها پوتینهای بچه ها را واکس میزد و در چهارمین مرتبه که به جبهه اعزام شد در کربلای ۸ در شرق بصره وقتی آتش جنگ زیاد میشود علیرضا از سنگر بیرون میرود تا یکی از دوستانش را به سنگر بیاورد که ترکش خمپاره ها او را به شهادت رساند. آری او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آنکه هدایتگر حقیقی، ما را از رهروان حقیقی راه او قرار دهد. ان شاء الله.

من آن سر داده بر ملک حسینم

مرید خالص پیر خمینم

من آن خونم که در هنگام ریزش

به لب دارم سرود سرخ خیزش

چوخون پاک من در دشت ریزد

هزاران لاله از آن دشت خیزد

======================

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز

 بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

================

به روایت مادر شهید

همیشه به دیگران کمک میکرد. زمانی که تعاونی چیزی می داد با دوچرخه به در خانه همسایه ها می رفت و به همسایه ها میگفت که تعاونی وسایل کمک به فقرا آورده است و اگر کسی از او کمک میخواست کمکش می کرد و وقتی پیری را می دید به آنها در جابجایی وسایلشان کمک میکرد و می گفت این ها در آخرت شفاخواه ما می شوند.

====================

به روایت مادر شهید

علیرضا همیشه مستقل و دستش داخل جیب خودش بود. یک چادر در داخل کوچه زده بود و به پنچرگیری مشغول بود و همچنین گوجه و بادمجان هم گذاشته بود می فروخت و هیچ وقت دنبال مادیات نبود با وجود شغلش درآمد خوبی هم داشت در آمدش را برای خودش جمع نمیکرد و به فقرا کمک می کرد.

====================

به روایت برادر شهید

-من ۲ سال از علیرضا بزرگترم وقتی به مدرسه می رفتیم در کلاس ما همیشه دعوا میشد و هرگاه علیرضا دعوا را می دید شروع به میانجیگری می کرد کاری نداشت که دوستش باشد یا نه بلکه همیشه با مظلوم و حامى مظلوم و طرفدار مظلوم بود.

=================

به روایت مادر شهید

خبر شهادت اتفاقی به من داده شد یک روز چهارشنبه، رمضان برادر علیرضا قرار بود با ماشین پودر رختشوی بخرد و بیاورد که تصادف می کند و دعوا می شود. اطرافشان شلوغ شده بود که خودم هم آنجا بودم در همان موقع یک موتوری که ۲ نفر سوار آن بودند آمدند و گفتند: رمضان را می خواهیم. من که فکر می کردم در رابطه با دعوا است گفتم من زن عمویش هستم. یکی از آنها پیاده شد و گفت که علیرضا برادرش شهید شده است و من از حال رفتم و وقتی شنیدند من مادرش هستم از من عذر خواهی کردند و گفتند : ما نمی دانستیم که شما مادرش هستید.روحش شاد و یادش گرامی
=========================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید آقا محمد بانشی

فرزند رضا

تولد : ۱۳۴۷بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۶ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

پرنده مسافر

شلمچه بوی سیب ویاس داره

به غیر از خاک او احساس داره

نمی بینی که همرنگ غروبه

شلمچه داغ صد عباس داره

در صبح یکی از روزهای سال ۱۳۴۷ در روستای بانش کودکی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. نام او را محمد گذاشتند او از همان دوران کودکی اخلاق نیک و شایسته ای داشت.

 دوران ابتدائی و راهنمایی خود را در روستای بانش گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. عضو انجمن اسلامی مدرسه و مسجد بود.

تابستانها در کار کشاورزی به پدر کمک میکرد. در دوران نوجوانی و روزهای پر خاطره ی مدرسه و روزهای پر حماسه انقلاب که از ظلم و جنایت رژیم منحوس پهلوی از در و دیوار ایران خون می چکید و ملت یک پارچه قیام کرده بود محمد با وجود سن کمی که داشت – ده ساله - علیه شاه شعار می داد.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روح بلند پروازش کلاس درس را با خود سازگار ندید و به سوی جبهه ها پر کشید و بالاخره برای اولین بار عازم سفر به سوی کربلای خونین غرب شد.

 سال شصت و چهار بود که رهسپار دیار کردستان شد و مدت سه ماه در محور زاوکوه مردانه با کفار بعثی به نبرد پرداخت و بعد از سه ماه به آغوش خانواده بازگشت .

او از آن جایی که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هر گونه ایثار و جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلام دریغ نمیکرد.آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

برای دومین بار از طریق سپاه بیضا به جبهه های جنوب اعزام شد و مسئولیت بی سیم چی داشت .

..............

نهایتاً ساعت چهار بعد از ظهر روز دوازدهم تیرماه سال شصت و شش بر اثر اصابت بمب خوشه ای محمد از آلایشات درونی وارسته شد و پاک و بی غل وغش نزد بهترین معشوق شتافت و به آرزوی دیرینه اش رسید و بعد از دو روز انتظار در بیمارستان به شهادت رسید و در حق فنا گردید...

 ======================

وصیت نامه شهید محمد آقا بانشی

انا لله و انا الیه راجعون همه از خداییم و بسوی او برمی گرد یم

شهید نظر کند به وجه الله ، حجاب را شکسته همانطور که انبیا حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که انسان ممکن است داشته باشد. مژده دادند که برای شهیدان این آخر منزلی که برای انبیا هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می رسند. امام خمینی

سلام بر حسین سرور شهیدان، سلام بر امام زمان (عج) منجی عالم بشریت، سلام بر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و قائم مقام رهبری و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون.

همانطور که میدانید قریب به هشت سال از جنگ تحمیلی که توسط عراق به ما تحمیل شده است می گذرد و تا به حال این جنگ خرابیهای فراوانی به همراه داشته است و مادران بسیاری را داغدیده کرده و بچه های زیادی را یتیم کرده است، پس وظیفه همه ماست که از دین و وطن و ناموسمان دفاع کنیم.

و من هم که یک ایرانی مسلمان هستم وظیفه دارم که از دین و کشور دفاع کنم و جبهه بروم و هم اکنون که این وصیتنامه را مینویسم برای نهمین بار است میخواهم به جبهه بروم .

به خدا سوگند اگر تکه تکه ام کنند و تکه های بدنم را بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند باز هم خاکسترم از میان امواج ندا میزند خمینی خمینی .

دانیم روزی مرگ به سراغمان خواهد آمد ؛ چه بخواهیم ، چه نخواهیم ، پس چرا ما خودمان با افتخار به سراغ مرگ سرخ نرویم و آن را در آغوش نگیریم. اگر دین خمینی همان دین محمد (ص) است و با کشته شدن من جاودانه میماند پس ای گلوله ها مرا دریابید.

پدرم مادرم! خواهرم و برادرم! اگر خدا به من لطفی کرد و شهادت را خاص اولیاالله است نصیب این بنده گنکار کرد از شما تمنا دارم و عاجزانه التماس می کنم که جلوی عامه مردم گریه و زاری نکنید و خود را کنترل کنید و اگر میخواهید گریه کنید در پنهانی و در خانه گریه کنید که دشمنان شما را نبیند؛ تا خدای نکرده از گریه شما بخندند و خوشحال شوند. طوری باشید که دشمنان کور شوند.

مادرم! کوه باش و مانند کوه در مقابل سختیها استقامت کن و با استقامت خود در مرگ فرزندت الگوی جامعه قرار بگیر.

مادر مهربانم که شبها بیداری کشیدی و یک عمر زحمت کشیدی که مرا بزرگ کردی تا من برای خود جوانی شدم و شما آرزویت عروسی پسرت بود و دوست داشتی تا عروسی فرزندت را ببینی ! آری مادرم مگر نمی دانی که شهادت در این روزها عروسی جوانان است پس حجله عروسی فرزندت را بر سر قبرم بزن ، و برای پسرت شادی کن و خدا را شکر کن که توانستی فرزندت را تقدیم اسلام کنی. پدر بزرگوارم از شما طلب بخشش دارم و میخواهم که مرا حلال کنید و در مرگ من استقامت کنید و برادرانم را طوری تربیت کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشند. خواهر گرامی و مهربانم که آرزو داشتی عروسی برادرت را ببینی ولی افسوس که در دوره ما خواهران باید منتظر مرگ برادرشان باشند. البته مرگ سرخ با عزت نه زندگی با ذلت از خواهرم تمنا دارم که در مرگ من صبور باشد . مانند زینب (س) باش و زینب گونه در مقابل سختی ها مقاومت کن و برادرت را حلال کن.

در اینجا به همه شما توصیه میکنم که اگر من شهید شدم دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که دوست و دشمن بدانند که من برای مادیات به جبهه نرفتم و همانطور که می بینید دست خالی از جبهه برگشته ام و به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا باز هم دشمنان ببینند که شهیدان ما با چشمان باز شهادت را در آغوش میگیرند. خداوندا! اگر خودت صلاح میدانی شهادت را نصیب این بنده گنهکار خود بگردان و از من قبول بفرما که این خون ناچیز را نثار اسلام کنم.

در اینجا از تمام اهالی بانش و تمام همکلاسیهایم حلالیت میطلبم و از همکلاسیهایم می خواهم که با درس خواندن در جهت خودکفایی کشور عزیزمان قدم برداشته و راه شهیدان را ادامه دهند.

در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که هرجا خودشان دوست داشتند مرا بخاک بسپارند. قبلا از همه کسانی که در تشییع جنازه من شرکت میکنند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنم.

خدایا خدایا تا نقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پس خوشا بحال آنان که راه حق را برگزیدند و جای خود را در فردوس برین انتخاب کردند.

خونین پر وبالم خدایا بپذیر / هر چند شکسته ایم ما را بپذیر

سر در قدم تو باختن چیزی نیست / این هدیه کم است از ما بپذیر

بازنویس و بازتایپ توسط انتشارات هدهد

 =================

به روایت پدر شهید :

بهانه پرواز زمانی که محمد شهید شده بود من شیراز خانه خواهرم بودم. خواهرم به گفت: بچه ها دلشان برای تو تنگ شده برو بانش. وقتی آمدم سپاه پاسداران خبر شهادتش را به یکی از اهالی روستا داده بود. آنها به ما گفتند:محمد و یکی از دوستانش شهید شده است تقریباً دو هفته ای طول کشید تا محمد را تشیع کردند ؛ چون یک هفته ای جنازه محمد اشتباهی رفته بود کرمانشاه؛ و یکی از اهالی بانش رفت به کرمانشاه و جنازه محمد را پس گرفت و آورد و بعد جنازه را تشیع کردند.

=================

به روایت پدر شهید:

سال ۱۳۶۲ در ایام امتحانات محمد از شیراز به بانش آمد ، به من گفت یکی از فرماندهان آمده مدرسه و گفته اسامی دانش آموزانی را که میخواهند به جبهه بروند می نویسیم تا به جبهه اعزام شوند و من هم اسمم را نوشته ام . به محمد گفتم تحصیلاتت را تمام کن و بعد برو . گفت: نه من این را وظیفــه مــی دانــم و رهرو شهید مهمتر از درس است . حالا هم آمده ام تا با شما خداحافظی کنم خواهش میکنم نه نگویید.

========================

به روایت پدر شهید :

زمانی که محمد کوچک بود و سن کمی داشت همیشه در مراسمهای عزاداری شب هاى مسجد شرکت میکرد و به مسجد میرفت ؛ بعد از تمام شدن مراسم در مسجد چون می ترسید تنها به خانه بیاید باید به دنبالش میرفتیم و به قول یکی از دوستانش محمد چون به مسجد میرفت شبها از قبرستان و غسالخانه میترسید و بعضی وقتها که پدرش به دنبالش نمی آمد به خانه یکی از اقوام می رفت وبعد پدرش می آمد و او را می برد .

======================

به روایت خواهر شهید :

یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه به محمد گفتم:اول درسات را تمام کن بعد اگر میخواستی بروی برو گفت نه من باید بروم جبهه چون سیف الله زارع مویدی رفته من هم باید بروم، عکس سیف الله به من نشان داد و گفت خون من که از خون سیف الله رنگین تر نیست .

==================

 به روایت زبان مادر شهید

یک شب قبل از اعزام به جبهه دستهایش را حنا بست. آن وقت ها خانه ما در باغ بود و مثل دامادهای شب حنابندان، حنابسته و تا صبح بیدار بود و مشغول گشت و گذار در باغ شد. به قول یکی از دوستانش، فردای آن روز که میخواست با دوستانش به جبهه بروند؛ به او گفتم: بچه مگه عروسیته. گفت : هم رنگش قشنگ است و هم برای پوست دست خوب است.

به روایت دوست شهید، ناصر بانشی

وقتی که با محمد جبهه رفتیم داخل جبهه خیلی اخلاق و رفتارش تغییر کرده بو، محمد خوب بود ولی بهتر شده بود انگار که میدانست می خواهد شهید شود.

بهش گفتم: چه شده؟ گفت: شاید دفعه آخر باشد و من دیگر بر نمی گردم ، اگر خطایی از من سر زده است حلالم کن من حرفش را به شوخی گرفتم؛ ولی محمد گفت جدی می گویم.

به روایت مادر شهید :

پس از شهادتش چند سالی بود زنجیری که برای عزاداری سالار شهیدان در شب هاى مسجد ماه محرم داشت را گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم که یادبودی او را گم کرده ام یک شب به خوابم آمد و نشانی زنجیرش را به من داد. فردا صبح همان نشانی را که داده بود رفتم و زنجیرش را پیدا کردم.

=========================

یخ های خونین

به روایت همرزم شهید

داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم .بعد رفتیم یخ بشکنیم و شروع کردیم به یخ شکستن، محمد یخ ها می شکست و به من می داد و من هم داخل داخل کلمن می انداختم . یکدفعه یک خمپاره آمد و وسط ما خورد، دودی به هوا رفت، وقتی چشم باز کردم دیدم خودم افتاده و خــونــی هستم و نگاه کردم محمد یک طرف دیگر افتاده و یک طرف بدنش تا پهلوش ترکش خورده بود تا چند دقیقه هم چون بدنمون گرم بود با هم صحبت می کردیم..... چشم باز کردیم دیدم داخل بیمارستان اهواز هستیم، صدای یک نفر که داشت فریاد میزد را شنیدم به پرستار گفتم چه کسی فریاد می زند. گفت: یک نفر به اسم بانشی است. به پرستار گفتم برو نگاه کن که اسمش چه چیزی است .بعد که پرستار آمد گفت: اسمش محمد است. ایشان دو روز داخل بیمارستان بودند و بعد شهید شدند.

=====================

گل محمدی

شب قبل از شهادت محمد خواب دیدم که مادر شهید در یک باغ گل محمدی داشت گلاب می گرفت که روز بعد پسر خاله ام زنگ زد و گفت محمد مجروح شده و گفت یک ساعت دیگر خبرت میکنم، گفتم آیا شهید شده یا نه. به من خبر داد که شهید شده دلیل شهادتش هم اصابت بمب خوشه ای به پیکرش بود با این حال پیکر ایشان قابل شناسایی بود .

=======================

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهدا

شهید عبد العلی بانشی

می خواهم از یک راه طی شده با تو حرف بزنم، با تو که قصد خواندن زندگی نامه من را داری، تو که میخواهی مرا بهتر بشناسی؛ ۱۳۴۷ سال تولد من است. نامم عبدالعلی بود و در بانش مرا «فیروز» صدا می کردند، به یاد حرف مادرم می افتم، وقتی می خواست از کودکی برایم تعریف کند، می گفت از بچگی مظلوم بودی، یک سال بیشتر نداشتی که مریضی سختی گرفتی طوری که همه از زنده ماندن تو ناامید شده بودند، پدرت برای درمان تو را به شیراز برد، از بانش تا شیراز حتی گریه هم نکردی، ساکت ساکت، بدون ناله و حرکت. پدر روی قلبت دست میگذارد، میبیند آرام آرام می تپد، تو را پیش دکتر می برد و....

 شکر خدا از بیماری نجات پیدا کردی.

حالا از زبان خودت می شنویم شرح زندگی زیبایت را:

به درس و مدرسه علاقه نداشتم، بردن گله به بیرون روستا و دیدن دشت و طبیعت بیشتر راضی ام می کرد. بعد از دوم ابتدائی درس را رها کردم و شغل اصلی ام چوپانی شد. وقتی می دیدم پدر کارهایش را به تنهایی انجام میدهد ، طاقت نمی آوردم.

 دوران نوجوانی را با کمک کردن به پدر در کارهای کشاورزی و دامداری سپری کردم .

بیشترین چیزی که خوشحالم میکرد این بود که بتوانم از گوسفندها به خواهر و برادرهایم هدیه بدهم، این کار باعث شده بود به من لقب سخاوتمند بدهند، پدر مرا پسری منظم دانست، به دیگران میگفت عبدالعلی بعد از آبیاری، وسایل (بیل ، چکمه و ....) را مرتب در جایی میگذارد، تا دفعه بعد که لازم داریم اذیت نشویم.

سعی می کردم نماز و روزه ام ترک نشود، رفتن به مراسم عزاداری امام حسین (ع) برایم اهمیت داشت. زیاد اهل رفاقت نبودم.

اولین بار خرداد ۱۳۶۶ با ۲ نفر از اهالی بانش به جبهه جنوب و منطقه شلمچه رفتم. وقتی خبر شهادت پسر عمه ام (آقامحمد) بانشی را شنیدم نتوانستم بمانم، خود را به تشییع جنازه رساندم.

در مرخصی چند نفری مرا نصیحت کردند که کمک پدرت بمان و جبهه نرو. اما من حرف دلم را زدم :

نمی گذارم سنگر محمد خالی بماند.

چند هفته بعد به جبهه برگشتم ، این بار هم به شلمچه رفتم راستی از مسوولیتم در جبهه نگفتم هر دو بار تک تیر انداز بودم. روز ۱۷ مهرماه ۱۳۶۶ موقع نگهبانی، ترکشی به سرم اصابت کرد، سری که اندیشه شهادت در آن بود، سری که همیشه حسینی بود و امروز با همان سر به سوی یاری می شتافتم که عشق به حسینش را به من هدیه داده بود.

=====================

به نام خدایی که دردآشناست - و با ناله و آه سرد آشناست

خدای مناجات و سوز و دعا - خدای صبوران بی ادعا

سپاس خداوندی را که ما را بر این رهنمون کرد و اگر نبود هدایت پروردگاری او، هرگز دست نمی یافتیم، بر این مهم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ نقش کنیم.

گفته اند نامه ای به یکی از شهدا بنویسید، ولی مگر میشود با این واژه های خاکی از شما مردان آسمان سخن گفت، مگر میشود عشق به شما را با این کلمات ساده به تصویر کشاند و با آنانی حرف زد که بر قله های سعادت و افتخار ایستاده اند و چون خورشید نظاره گرند . اما چون ناگزیرم ، پیشاپیش به آنان میگویم بر من خرده نگیرند.

برادر شهیدم جناب آقای عبدالعلی بانشی ، سلام گرم و صمیمانه مرا از این دنیای خاکی و از این راه دور پذیرا باش بین من و شما فرسنگها فاصله است چون شما از جنس خورشیدید و بر اوج آسمانها می درخشید و من عاصی و گنهکار بر این دنیای پرهیاهو گرفتار نفس خویشم. دانم آیا می دانید چرا سر به زیر افکنده ام و رودررو با شما صحبت نمی کنم ؟ اما برایتان می نویسم :

از آن روزی که پا به عرصه ی جهان گذاشته ام هر روزه سعی کرده ام با حجابم و با عفتم از خون شما لاله های سرخ دفاع کنم اما با این حال پر از گناهم ، به همین دلیل نمی توانم سرم را جلو شما بلند کنم

نمی دانم از کجا شروع کنم و از چه بنویسم اگر بخواهم از این روزگار بنویسم چیزی جز شرمساری عایدم نمیشود. به قول معروف در روزگار ما نسل سومی ها کمتر یادشهدا میکنند، کمتر از شما برایمان میگویند، از شمایی که به خاطر ما جان خودتان را جانانه تقدیم نمودید. دیگر خیلیها به فکر قیامت نیستند و این دنیا را به بهای آخرت خریده اند و شما را فراموش کرده اند شاید اگر ذره ای یادی از خودگذشتگیهای شما میکردند از خود خجالت میکشیدند اما این دنیا چنان آنها را بلعیده و گرفتار مادیات خود کرده که فرصتی برای تفکر باقی نگذاشته است . حال می خواهم از خودم بگویم ، از خود گنهکارم که زیاد هم فرقی با آنان ندارم با این تفاوت که هر از گاهی به یاد شما می افتم....

==================

برادر شهیدم، عبدالعلی

تو را نه دیده ام و نه آنچنان که باید و شاید شناخته ام. اما پدر و مادرت را خیلی خوب میشناسم،  ما در همسایگی خانواده شما زندگی میکنیم و با آنان رفت و آمد داریم. گاهی اوقات که مادرت مرا برای انجام دادن کاری صدا میزد زود اجابت میکردم، چرا که خودم را در مقابل شما مسئول میبینم همانگونه که شما نیز خود را در برابر ما مسئول دانستید و جان خود را در دست گرفتید و به سوی حق شتافتید...

پدر و مادرت انسانهای خوب، متدین و سخاوتمندی بودند و در کارهای خیر شرکت میکردند. حقا که باید از این خانواده انسان وارسته ای چون شما پرورش یابد

از آنجا که خودتان اوضاع و احوال خانواده را میدانید و میدانید چندی پیش پدرتان به دیدار شما آمد، از آن تاریخ به بعد ما عکس پدرتان را در اتاقمان نصب کرده ایم تا با دیدنش یاد و خاطره شما و ایشان را گرامی بداریم و با قرائت فاتحه ای روحتان را شاد کنیم. باشد که انشاء اله شما هم شفیع ما در روز محشر باشید که این بالاترین سعادت و افتخار ماست...

نمیدانم که نامه ام را چطور خاتمه دهم و آخرین کلامم چه باشد ولی همین قدر میتوانم بگویم که تا آنجا که در توانم است با حجابم از خون شما دفاع میکنم و شما را به مولایتان امام حسین (ع)) قسم می دهم که ما را فراموش نکنید، چرا که گفته اند شهید زنده است و نظاره میکند. به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. پس نگاهم را که به سوی افق مهربانیت خیره مانده است بپذیر که سخت محتاج نگاه توام

عبدالعلی تو رفتی و ما مانده ایم - ز داغت گل اشک افشانده ایم

و ما مانده ایم و دلی نا شکیب - و یک حس مرموز، حسی غریب

التماس دعا ....

خواهرت : نجمه بانشی

====================

خاطراتی از شهید عبدالعلی بانشی

====================

به روایت خواهر شهید

عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود و بقیه برادرها هم نبودند.

عبدالعلی با همان حالش گوسفندها را بیرون می برد.

دایی ام به خانه ما آمد و به مادرم گفت : برو دنبال بچه ات! مریضه ! چرا گذاشتی از خانه بیرون برود!؟ مادرم گفت: هرکاری کردم راضی نشد و گفت: بابا تنهاست ، می خواهم کمکش کنم.

=============

به روایت خواهر شهید

موقع خرمن برداشت محصول بود ، بابا به عبدالعلی پول داد ، او پول را نگرفت و گفت من چیزی نمی خواهم فقط سالی یک گوسفند به من بده تا به برادرهایم بدهم و شرمنده بچه های آنها نباشم.

==============

به روایت خواهر شهید

می خواستیم شیراز برویم ، عبدالعلی - نوجوان بود- خیلی دوست داشت با ما بیاید از بابا اجازه گرفتم او را با خودم ببرم. عبدالعلی گفت: دوست ندارم ، دست خالی خانه ی برادرم بروم. چون در کار چوپانی کمک کار پدر بود دوست داشت گوسفند سوغات بیاورد، بابا اجازه داد، عبدالعلی خوشحال شد، هم از اینکه میخواست شیراز بیاید ، هم ازاینکه می توانست سوغات بیاورد.

====================

به روایت همسایه شهید

یک روز فیروز (عبدالعلی) به جای پدرش گوسفندها را به صحرا برد. اتفاقی حیوانها را جایی می برد که آنجا علف سمی بوده ، ۳ تا از حیوانها نزدیک بود هلاک شوند که به موقع نجات پیدا کردند. فردا با ناراحتی خانه ما آمد و گوشه حیاط نشست. علت ناراحتیش را پرسیدم، گفت من از عمو کاووس خجالت میکشم، دیروز به شما ضرر زدم، ولی عمو اصلا چیزی به من نگفت. بعد از کاووس پرسیدم چرا چیزی به فیروز نگفتی؟ جواب داد از بس این بچه مظلوم است، دلم نمی آید به او چیزی بگویم.

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۸
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

مثل خود او در نامه هایش شروع میکنم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان » مشغول بایگانی فرمهای مربوط به شهدا بودم که چشمم به یک اسم آشنا افتاد که اطلاعاتش به این شرح بود

نام : سیف اله بانشی

نام پدر : نصیربانشی

ولادت : ۱۳۴۰/۳/۱بانش

شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

دلم تکانی خورد دوباره به حال وهوای دوران جنگ و همان روزی برگشتم که با سیف اله داخل سنگر خلوت کرده بودیم و سخن از رویای زیبای شهادت بود به او گفتم سیف اله فرض کن تو هم پریدی چه صحبتی داری تا به خانواده ات برسانم؟ سیف اله خندید و گفت: اگر من شهید شدم برای دردانه هایم و دیگران تعریف کن که: من در دوران کودکی از آن بچه هایی بودم که هر روز دنبال بهانه ای بودند تا به مدرسه نروند ولی بزرگ که شدم به تحصیل علاقه مند شدم اما به دلیل نداشتن توانایی مالی مجبور به ترک درس و مدرسه شدم. دوران نوجوانی ام را در بانش و با اشتغال به کشاورزی پشت سرگذاشتم

در سال پنجاه و هشت ازدواج کردم . مراسم ازدواجم نه تجملاتی و پر خرج بود و نه ساده و فقیرانه اما برای همه ی اقوام مراسمی بس شیرین و به یاد ماندنی بود.چون به کشاورزی علاقه نداشتم از همان اوایلی که سپاه پاسداران تشکیل شد عضو سپاه شدم و از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم همچون دیگر دلاوران به دفاع پرداختم به خانواده ام بگو: بعد از شهادتم صبوری پیشه کنند ، بگو به عبادت و تربیت صحیح فرزندانشان حساس باشند . بگو :سیف اله گفته اگر خشم و غضب خواست در وجودتان ریشه بدواند با خواندن دو رکعت نماز به آرامش برسید.

به دخترهایم بگو: من اگر شهید هم شوم باز هم دوستشان دارم و هر وقت اراده کنند و مرا بخوانند حضور من حتمی است. بگو سیف اله همیشه دوربینی همراهش بود که ظاهراً میخواست از دیگران یادگاری داشته باشد ، ولی در دل خدا خدا می کرد که خودش یادگاری شود. حرفش را قطع کردم. گفتم: سیف اله ، این را هم بگویم که دائم الوضو بودی و نماز شب می خواندی؟ بگویم حتی اگر کمی آب برای خوردن داشتی، ترجیح میدادی با آن آب وضو بگیری ؟ بگویم روزی سه بار چفیه ات را میشستی و عطر می زدی؟ آری! حتما می گویم که سیف اله به خانواده ی شهدا خیلی احترام میگذاشت و به عشق رفتن به بهشت آخر نامه اش نوشت ، آدرس گیرنده بهشت ان شاءاله.

 حالا این وظیفه ی من بود که برای خانواده اش ماجرای روز شهادتش را بازگو کنم همان روزی که خیلی شاد بود و مدام با رزمنده ها شوخی میکرد، منظورم عصر عملیات کربلای پنج است . همان روز که آمبولانسی توسط دشمن هدف گرفته شد و امدادگرش بال گشود و پرواز کرد تا که آسمانیان بر زخم چشم و پا و پهلویش مرهم گذارند.

سلام خدا بر او آن زمان که به دنیا آمد، و آن زمان که از دنیا رفت و آن زمان که برانگیخته خواهد شد.

بازتایپ : هدهد

شهدا از همه افضل هستند. امام خمینی

وصیت نامه پاسدار شهید سیف الله بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام و درود به قائم مقام امت حضرت آیت اله العظمی منتظری و با سلام به ارواح پاک شهیدان از صدر اسلام تاکنون.

اینک وصیتنامه خود را آغاز میکنم

با سلام خدمت مادرم ، برادران ، خواهران  و خانواده ام . شکر حمد و ثنای خداوند تبارک و تعالی را که حضرت محمد مصطفی (ص) را برای هدایت و راهنمایی بشر و اهل بیت طیبین و طاهرینش را برای ادامه ی نهضت رهایی بخش اسلام دنباله رو او گردانید ، سپاس می گویم. ای خدای مهربان تو را چگونه شکر کنم ؟ که اگر تمام زمین و آسمان بصورت کاغذ و تمام آبهای کره ی زمین به صورت مرکب در آیند باز از ادای سپاس و خدمت به تو ناتوان است.

خانواده محترمم امروز این چند کلمه را که خدمتتان عرض میکنم تاریخ ۶۵/۱۲/۸ است که چند ساعتی دیگر به عملیات باقی مانده و امیدوارم این مدتی که در خدمتتان بودم حلالم کنید و این پیام را هم به امت حزب ا... دارم که ای پدران و مادران و ای برادران و خواهران عزیز این را مد نظر داشته باشید که من و امثال من به جبهه می رویم برای یاری دین خدا و قرآن و اسلام ، همانطور که امامان و ائمه ی اطهار برای گسترش دین اسلام با کفار منافقین به مبارزه برخاستند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.

و در پایان از امت حزب ....مخصوصا از امت شهید پرور منطقه بیضاء تقاضا دارم که مرگ در راه خدا و اسلام را بر مرگ معمولی و در بستر ترجیح داده و اگر توانایی دارید بشتابید به سوی جبهه ها برای یاری رزمندگان اسلام در راه اهداف الهی شان.

سایه ی امام امت و آیت ا... منتظری بر سر همه ما مستدام باد.

والسلام وعلیکم و رحمة الله و برکاته

سیف الله بانشی

===============

به روایت همرزم شهید

تمامی خاطرات مربوط به همرزم شهید از زبان آقای عباس جابری شهرکی

مشغول شستن ظرفها بودم که سیف اله آمد و گفت: برو ببین فرمانده چه کارت داره، رفتم ولی فرمانده با من کار نداشت.وقتی برگشتم دیدم سیف اله همه ظرف ها را شسته!

===================

به روایت همرزم شهید

شهید سیف الله بانشی

در شهرستان بوکان بودیم. من و سیف اله در آب شنا میکردیم و با هم شوخی میکردیم. او قدرت بدنی زیادی داشت ، سر من و بچه های دیگر را زیر آب می برد. یک روز وقت اذان ظهر بود دیدم سیف اله داره آروم آروم راه می ره، خیلی مشکوک می زد. دیدم یه سنگ برداشت و تق زد روی میدان مین تا با بچه هایی که کنار میدان مین وضو میگرفتند شوخی بکنه! بچه های بیچاره هم از ترس بدون اینکه وضو بگیرند فرار میکردند. هنوز هم دوست دارم او بیاید و با هم شنا کنیم و در آب آب بازی کنیم.

=====================

 بعد از عملیات بدر بود. هر دوی ما در آن عملیات شرکت کردیم.این اولین باری بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود و کف پای سیف الله تاول زده بود. سیف اله گفت:گلویم می سوزد من هم که هیچ اطلاعی از سلاح شیمیایی نداشتم . گفتم به خاطر گرد و خاک است . رفتیم تا از مسئول تدارکات آبمیوه بگیریم اما مسئول تدارکات به ما آبمیوه نداد . شب نقشه کشیدیم که به سنگر تدارکات تک بزنیم ،اما سیف اله نگذاشت.

===================

چهارده ماه در شهرستان بوکان بودیم و دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود. همان اطراف دختر کم سن و سالی به نام مریم بود که تمام بدنش به جز قسمت سر و گردنش سوخته بود وقتی مریم را آوردند تا زخم هایش را با بتادین ضد عفونی کنیم. سیف الله مدام به من تذکر می داد آرام آرامتر. مچ دستم را گرفت و گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ من هم که دیدم سیف الله طاقت ندارد به بچه ها گفتم که او را از سنگر بهداری بیرون ببرند و از آن به بعد هم سهمیه شیر و کمپوت و آبمیوه اش را به مریم می داد تا ما بتوانیم درمانش کنیم.

=====================

 دشت آزادگان بودیم و ساعتی قبل از عملیات والفجر هشت بود. سیف اله آمد داخل چادر ما، همه بچه ها به او گفتند: سیف الله چکار کردی ؟ چقدر نورانی شدی! مگه مهتابی قورت دادی؟ سیف الله اصلا به روی خودش نیاورد و با خنده گفت: نه بابا من همون بچه سیاه قدیمی هستم.

======================

به روایت دختر شهید

شهید سیف الله بانشی

روز پدر بود ، من با اصرار از مامانم پول گرفتم تا برای بابام جوراب بخرم. شوخى در میدان مین مادرم هرچی پرسید که پول را برای چه میخواهی؟ جوابش را ندادم. رفتم و یک جوراب قهوه ای برای بابام گرفتم، وقتی بابام برگشت هدیه ام را بهش دادم.او هم برای من یک عروسک خیلی قشنگ خرید. حالا که دیگه بابام نیست روزهای پدر برایش صلوات می فرستم.

=======================

به روایت خواهر جاوید الاثر حسین عباسی

عید اولی بود که خبر اسارت و مفقود شدن حسین به ما رسیده بود و ما خیلی ناراحت بودیم، سیف الله به عنوان عید دیدنی به منزل ما آمد. خیلی شوخ طبع بود ، وقتی دید ما ناراحت هستیم آنقدر با پدرم و دیگر اعضای خانواده شوخی کرد و آنقدر برایمان لطیفه گفت و ما را خنداند که ساعتی که سیف الله در کنارمان بود حداقل برای لحظاتی چند غم دوری حسین برایمان کاسته شد.

======================

به روایت خواهر شهید

همیشه به ما می گفت: مبادا به فرزندانتان ناسزا بگویید و در مقابل آنها با لحن بد صحبت کنید، زیرا آنها سخنان بد را ضبط کرده و یاد می گیرند و روی رفتارشان تاثیر میگذارد. میگفت خواهرم تو را به این خاطر دوست میدارم که به شوهرت احترام میگذاری و زبانت به سخنان بد باز نمی شود. سیف اله خیلی مهربان بود خیلی هم با من صمیمی بود، یک روز دو تا جوراب هم شکل و هم طرح و همرنگ خرید و یکی از آن جوراب ها را به من داد و گفت: خواهرجان شما را به خدا این جوراب را خودت بپوش نه اینکه آنرا به شوهرت بدهی تا او این جوراب را بپوشد ها!

===================

به روایت خواهر شهید

دختر همسایه ی ما درسش خوب نبود و هرروز او را از مدرسه بیرون کرده و بسیار سرزنش میکردند. تا اینکه یک شب سیف الله آن دختر را به خانه  ما آورد و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با او تمرین کرد. حالا هر وقت مرا می بیند می گوید: یک سوره قرآنی است که میان سجاده ام گذاشته ام. تا به حال پیش نیامده که نمازی بخوانم و برای شهید سیف اله فاتحه ای نفرستم.

به روایت مادر خانم شهید

ما در خانه ی سازمانی سکونت داشتیم سیف اله هر وقت به منزل ما می آمد، میرفت بیرون از منزل نماز میخواند و میگفت این خانه متعلق به بیت المال است شما هم در این جا نمانید و منزلتان را تغییر دهید. او به زن هایی که بی حجاب بودند می گفت چرا بی حجاب هستید؟ می گفت : خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. اگر کسی پیش او غیبت میکرد، گفت: غیبت نکنید ، شما باید پاسخگو باشید.

=====================

 به روایت همرزم شهید

یک شب قبل از اینکه سیف اله شهید بشود به خوابم آمد. در رودخانه شنا میکرد، گفتم صبر کن من هم بیایم :گفت بعداً حالا نوبت شما نیست. قبل از اینکه به زیارت بیت اله الحرام بروم به خوابم آمد و گفت: برایم دعا کن. من به او گفتم شما دارای جایگاهی والا هستید من از شما التماس دعا دارم.او گفت: برای سید على دعا کن.

====================

 به روایت مادر شهید امید علی

امیدعلی با سیف اله دوست صمیمی بود و سیف اله هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد و من او را به چشم امید میپنداشتم ، و برایم با امید علی هیچ فرقی نمی کرد. یک شب خواب دیدم : که در قبرستان ؛ همین جایی که الآن قبر سیف اله است . عده ای جمع شده و مشغول حفر قبر هستند و از خاک آن قبر

تپه ای درست شده بود که سیف اله روی آن تپه نشسته بود .

با خوشحالی میگفت خدا را شکر که از این سفره ی گسترده ی خدا من هم بی نصیب نماندم و شهید شدم .

چند روز بعد خبر شهادت سیف اله را برایم آوردند. جالب این بود که قبر او همان جایی بود که من در خواب دیده بودم و با لباس پاسداری اش از روی تپه غلتید تا به درون آن قبر افتاد.

======================

به روایت برادر شهید

چون در روستای ما مدرسه راهنمایی نبود سیف اله مجبور شد برای تحصیل در دوره راهنمایی به کوشک ( هفده کیلومتری بانش ) برود. پدرم به همین خاطر برای او دوچرخه ای خرید تا رفت و آمدش آسان تر شود. کارش خیلی بانمک بود، اوایل دوچرخه سواری بلد نبود و مدام زمین میخورد. او هم چون میدید نمیتواند سوار دوچرخه بشود، تمام طول راه دوچرخه اش را میگرفت و پیاده راه می رفت.

=============

 به روایت همرزم شهید

سیف اله همیشه اول وقت پوتینش را واکس می زد. آن روز هم قرار بود به جزیره ی مجنون برویم. من جلوى موتور و ایشان پشت سر من سوار شد. روی پل متحرک که می رفتیم ایشان من را قلقلک داد و من هم کنترل موتور را از دست دادم که من و سیف اله و موتور هر سه با هم افتادیم تو آب.

صاحب خانه شهید – سیف اله خیلی خطرناک رانندگی می کرد. یک روز ما را برای تفریح به بیرون از شهر برده بود، پلیس به خاطر رانندگی بد او جلوی ماشین ما را گرفت و گفت گواهینامه ات را بده . سیف اله که اصلا گواهینامه نگرفته بود گفت: آخه تو به من گواهینامه دادی؟ که حالا من به تو نشان بدهم.

================

به روایت همرزم شهید

مسئول تدارکات آمد و یک مرغ داد و گفت : بگیرید این هم سهمیه شما. به مسئول تدارکات گفتم : ما دو نفر هستیم یک مرغ برای ما کم است.هرچه چانه زدیم فایده نداشت، تا اینکه سیف اله رفت و سرش را گرم کرد و من از کنارش یک مرغ دیگر تک زدم اما فقط همان یک مرغ سهمیه خودمان را خوردیم . بعد از آن مسئول بهداری و مسئول لشکر آمدند و گفتند: اگر چیزی برای خوردن دارید بیاورید که ما گرسنه هستیم به مسئولان گفتیم ما این مرغ را تک زده ایم ، می خورید یا نه؟ آنها هم ؟ گفتند بیاورید که خوشمزه است.

================

به روایت خواهر شهید

شبی مهمان سیف اله بودم نیمه های شب بود که با صدای او از خواب بیدار شدم. دیدم سیف اله در حال مناجات با خدا و خواندن نماز شب است. خواستم از اتاق بروم بیرون که سیف اله به خیال اینکه می خواهــم ایــن ماجرا را برای کسی بازگو کنم پایم را گرفت و از من خـواهــش کـرد کـه ایــن ماجرا را برای کسی تعریف نکنم.....ادامه دارد.....هدهد

 

 به روایت همرزم شهید

وارد سنگر شدم ، دیدم سیف اله نماز میخواند . نزدیکتر که شدم متوجه شدم او در قنوتش برای امام دعا میکند وقتی نمازش تموم شد بهش تذکر دادم که این دعا کردن اضافه بر نماز است گفت: من کاری به اضافی یا غیر اضافی ندارم ، میخواهم برای امام دعا کنم.

==================

شخصی نقل می کرد دوران جنگ با سیف اله به سرکشی یکی از اقوام رفته بودیم . مادری گفت: الهی دو تا از پسرهایم فدای امام بشوند که سیف اله گفت: الهی که من اولین آنها باشم.

=====================

به روایت برادر شهید

 مدت زیادی بودکه سیف اله به جبهه می رفت و ما خیلی نگرانش بودیم، بهش گفتم اگر حقوقت کم است نرو تا ما هم از نگرانی و چشم انتظاری راحت بشویم. گفت: به خدا اگر بدانم که با نان و ماست زندگی ام اداره می شود به جبهه میروم حتی اگر مخارج خانواده را داشتم از دولت حقوق نمی گرفتم. گفت: دلم میخواهد تا امام زنده است شهید نشوم تا سرانجام این حکم اسلام انقلاب را ببینم.

===================

به روایت هم رزم شهید

اهواز بودیم با سیف اله به حمام رفته بودیم نه کیسه داشتیم و نه لیف. هرچه سیف الهه با دست کمرم را شست فایده نداشت. یکدفعه دیدم سیف اله دو تا دمپایی برداشت و شروع به شستن کمر ما کرد که البته پوست کمرم را کند. بعد از آن هم به رستوران غنچه رفتیم و سفارش ماهیچه بدون استخوان داد. هرچه گفتم پول نداریم :گفت فعلا شکم گرسنه است و از تمام پـولـی کـه داشتیم فقط صد و پنجاه تومان باقی ماند و بعد از آن هم به جزیره مجنون رفتیم.

 

============

به روایت همسر شهید

با سیف اله به زیارت شاهچراغ (ع) رفته بودیم سیف اله خیلی با موتور تصادف می کرد و زخمی میشد. وقتی که میخواستم وارد حرم بشوم گفت: زن جان! وقتی زیارت کردی دعا کن من شهید بشوم نه با موتور زمین بخورم و بمیرم!!.

====================

 روایت همسر شهید

دخترم فقط سه چهار سالش بود اما سیف اله به شوخی گفت: زن جان دخترمون دیگه بزرگ شده! فرش ها را شستشو بده تا دخترم آن ها را آب بکشد تا نمازی که بر آن می خوانیم صحیح باشد. سیف اله به دختر برادرش گفت عمو جان چای را فوت نکن مکروه است و یا وقتی برادرزاده اش را همراه خود به نماز جمعه میبرد، می گفت حواست باشد که چادرت بین مهر و پیشانیت قرار نگیره تا سجده ات صحیح باشد.

=====================

به روایت برادر شهید

سیف اله آمده بود مرخصی ، مادرم که دید سیف اله خیلی مراقب پای راستش است متوجه شد که پایش درد میکند به او گفت مگر پـایـت چه شده؟ سیف اله اول انکار کرد ولی بعدا :گفت تیری آمده بود باید میخورد بالا چون آدرس را بلد نبود خورد پایین و قسمت نبود شهید شوم.

====================

به روایت خواهر شهید

یک بار از او سوال کردم ، سیف اله تو هم جایی هستی که خدای نکرده جانت در خطر باشد. گفت نه اما در جبهه برادر به برادر سلام میکند اما جوابش را نمی شنود، ممکن است خمپاره بیاید و او شهید شود، گفت: وقتی همه خواهرها و برادرها در امان باشند و زندگی راحتی داشته باشند ما لذت زندگی را می چشیم.

گفت: اگر من شهید شدم مواظب باش در حین عزاداری برای من صدایت را نامحرم نشوند و یا موهایت را نامحرم نبیند سیف اله تمام سعی اش را در مواظبت از من می کرد و خیلی به من توجه میکرد یکبار که از مرخصی آمده بود وقتی با من دست داد متوجه خشکی دست و بیماری من شد. به دیگران اعتراض کرد که چرا به خواهرم توجه نمی کنید. بعد به دخترم که همیشه او را با کلمات مادرم و ننه ام صدا میزد :گفت برو کرم بیاور تا دست مادرت را چرب کنم.

======================

به روایت مادر خانم شهید

سیف اله مرد شجاعی بود غیر از خدا از کسی نمی ترسید. هرچه میگفتم نرو جبهه، میگفت: شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی شود و همه کس لیاقت آن را ندارند. می گفت: جان و زندگی ما برای خدا است. اگر او میلش باشد و جان ما را قبول کند نمیخواهم در خانه و در رختخواب بمیرم ، میخواهم در راه خدا شهید شوم.

======================

به روایت برادر شهید

سال شصت بود که من به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بودم سیف اله و مادرم به ملاقاتم آمدند سیف اله به مادر گفت: ما چهار تا برادر هستیم، دو تا از ما باید شهید بشود تا حالا ببینیم کدامیک از ما اول شهید می شود.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهروباد

====================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

شهید نجیم بانشی

فرزند علی

ولادت : 3/3/1327 بانش بیضا

ازدواج بهمن ۱۳۵۲

شهادت : 5/11/1365 شلمچه،  عملیات کربلای ۵

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

بسم رب الشهدا

تولد و مرگ و روزهای زندگی تکرار شدنی اند ، و این بار تولد فردی که اسم و نامش مـانـدگـار می شود.

نجیم بانشی در سوم خرداد سال بیست و هفت در خانواده ای وفادار به اسلام و انقلاب در روستای بانش به دنیا آمد دوران نوجوانی در امرار معاش کمک کار پدر بود ، کشاورزی و دامپروری و دست فروشی انجام میداد با همه اعضای خانواده صمیمی بود و نسبت به پدر و مادر احترام و توجه ای خاص داشت. دوست و آشنا از خوش اخلاقی و شوخ طبعی او تعریف می کنند.

برای رعایت حلال و حرام ، با همه کس رفت و آمد نمی کرد و تا جایی که امکان داشت بیرون خانه غذا نمی خورد، اهل خانواده را به نماز سفارش میکرد و تاکید خاصی روی امر به معروف و نهی از منکر داشت.

بهمن پنجاه و دو ازدواج میکند ، همسرش میگوید: کار و تلاش برای کسب روزی حلال از ویژگی های بارز زندگی این مرد است. در همه امور هدف و توکلش به خداوند بود و رزق و روزی حلال را فقط از خدا میخواست. دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت می کرد ، مقلد امام بود و در همه جا از امام خمینی (ره) و انقلاب طرفداری می نمود. هر طور می توانست در کارهای خانه کمکم میکرد، بخاطر علاقه به ائمه (ع) اسم بچه ها را محمد ، جعفر، علی، فاطمه، اعظم و زهرا گذاشت. به مدرسه بچه ها سر می زد، خودش تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود ولی مرا قسم می داد اجازه بدهم بچه ها درس شان را ادامه بدهند.

اولین بارسال 60 با وجود داشتن دو فرزند عازم جبهه آبادان و عملیات فتح المبین شد، مرخصی که آمد مثل اینکه از زیارت آمده باشد همه به دیدنش می آمدند، دیگر روحیه ماندن در خانه را نداشت، وقتی کنار هم بودیم فکر میکردم و می دانستم که او شهید می شود. بار دوم به دهلران رفت و سه بار بعدی را در شلمچه و عملیاتها کربلای چهار و پنج حضور داشت. در تمام پانزده ماه حضور در جبهه مسئولیتش آرپی جی زن بود.

عاقبت پس از ماهها نبرد در جبهه های حق علیه باطل و به قول خودش جهاد با کفار در تاریخ  پنجم بهمن شصت و پنج در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت تیر به سینه اش در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

چند سخن از شهید

بهشت توی این دنیاست، هر که لیاقت دارد باید برود جبهه و امام حسین (ع) را یاری کند.

هدفتان خدا باشد.

استان فارس کم شهید داده، لازمه ما به جبهه برویم...

تا پیروزی اسلام در جبهه می مانم.

سفارش میکنم که همیشه در راه خدا باشید.

خدایا نگذار من توی رختخواب بمیرم، این راه ( جبهه رفتن) برای من افتخار است ، می روم تا انشاالله پیروز شویم. بازتایپ : هدهد

 

وصیت نامه شهید نجیم بانشی

بسمه تعالی

با عرض سلام بر یگانه منجی عالم بشریت امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و به امید هرچه زودتر پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه قوای کفر خدمت جناب آقای علی حسین بانشی سلام.

پس از عرض سلام،  سلامتی شما را از درگاه خدای متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشی باری اگر جویای حال اینجانب نجیم بانشی شوى الحمدلله حالم خوب است و به دعاگوی شما مشغولم خانواده ات را سلام می رسانم و امیدوارم حالشان خوب باشد.

راجع به آن وصیت نامه که بدست خواهرت داده ام باید خودش باشد و شما ، من کسی را قبول ندارم اگر بخواهید بجای من قبول کنید در روز قیامت جواب باید بدهی ....اگر چنانچه کسی گفت که من نیامده ام و به لقا اله پیوستم بگویید اینها صغیر هستند ما برویم در آنجا در زمین گور مقصود آباد او بیاد جای ما... من نه اینجا راضی هستم نه در روز قیامت ، که بچه های من کم زبان و فقیر هستند که حق آنها را کسی پایمال نکند.

هشت هزار و دویست و پنجاه تومان بدهکار جناب آقای حاج هدایت اله هستم پول کود را اگر فروختی مال الاجاره او را بدهید دو ساعت آب مال صفر (یکی از اهالی روستا) هر چه میشود ساعتی به او بپردازید، پانصد و پنجاه تومان جای صفر داده ام به حاجی و هرچه میشود بقیه اش را بدهید یک سوزن آنژکتور موتور پلاکستان بلک (استون) و آچار فرانسه را (و) بدهید بدست مشهدی احمد که زن و بچه به فریاد من نمیرسد، یادم نبوده است که کجا آن را انداخته ام و ... دیگر عرضی ندارم بجز سلامتی شما را، خداحافظ

یک سیمان به جمال بدهکارم به او بدهید، بیست کیسه سیمان از سبز على طلبکارم – بیست کیسه سیمان از سردار طلبکارم - بیست کیسه از عبدالکریم طلبکارم و پانصد و هفتاد تومان پول به او بدهکارم - یکصدو بیست تومان به سیاه فرزند علی باز بدهکارم.

این را نوشتم که اگر من نیامدم بدانی خط خودم است، زیاده عرضی ندارم. والسلام – نجیم بانشی

================

منبع : نرم افزار بهانه....شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

==================

خاطراتی از شهید نجیم بانشی

==================

به روایت خواهر شهید

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، یادمه که ماه رمضان به برادرم سفارش میکردم که سحر مرا بیدار کند. نجیم موقع سحر برای اینکه مرا بیدار کند به من میگفت: خواهر کوچولو ، بیدار شو که سحرخانم به خونمون اومده. در عالم بچگی ، خیال میکردم هر وقت سحرخانم به خونمون بیاد باید روزه بگیرم . وقتی بیدار میشدم سراغ سحر خانم را می گرفتم  برادرم میگفت: سحرخانم به خونه همسایه ها رفته تا اونا را برای روزه گرفتن بیدار کنه، فرداشب زودتر بیدار شو تا اونو ببینی. من هم به خیال خودم منتظر فردا شب میشدم.

========================

به روایت همرزم شهید : حاج پیرعلی بانشی

دهلران بودیم شهید نجیم در گروهان ما نبود، یک روز صبح اتفاقی او را دیدم ، مظلوم وار اومد پیشم گفت: دلم تنگ شده ، میخوام برم ده (روستا) و برگردم، ازش پرسیدم برای چی میخواهی بری؟ گفت: زنم باردار است، دلم میخواهد، یه سری به او بزنم، مرخصی بسیار کوتاه مدتی گرفت ، دقیقا ، سر ساعت مقرر برگشت.

================

به روایت خواهر شهید

بار آخری که نجیم میخواست به جبهه برود او را نصیحت کردم که پنج تا بچه داری و خانمت هم سفری داره جبهه حق است ولی بچه های تو کوچک هستند اگر تو بروی کی اینها را سرپرستی میکنه؟ در جوابم گفت: بچه ها امانت خدا هستند و من اینها را به خدا میسپارم، نمیخوام در رختخواب بمیرم. این راه جبهه رفتن برای من افتخار است، می روم تا انشااله پیروز شویم. و گفت : ما دیگه همدیگر را نمی بینیم ، دیدار ما روز قیامت است. چند وقت بعد

خبر آوردند که برادرت شهید شد.

=====================

به روایت خواهر شهید

به برادرم گفتم حالا که میخوای به جبهه بروی و خودت میگی دیگه برنمیگردم، یه چیزی به عنوان یادبودی به من بده گفت: هر وقت به یاد من افتادی ، گوشه ای بنشین و به یاد حضرت زهرا (س) گریه کن، همین نصیحت را بعد از شهادتش، یکبار دیگه در خواب هم به من گفت، ولی من اصرار به گرفتن یادبودی کردم، گفت : من که چیزی ندارم، فقط یک کیف دارم که لباسهایم را در آن میگذارم، این هم برای تو، لباسهایش را در پلاستیک گذاشت و کیف را به من داد امروز من غیر از یاد حضرت زهرا (س) یادبودی دیگری از او ندارم...

=======================

به روایت عموی شهید : خداویس بانشی

آخرین باری که نجیم اومد خونه ما خداحافظی ، گفت: ایندفعه می خوام برم جبهه سر صدام را بیارم ، رفت و دیگه برنگشت .

مادر جاویدالاثر حسین صادقی - نجیم را دیدم که کیســـه بـرنـجـی را بر شانه نهاده و به خونه میبره ، پرسیدم این چیه؟ گفت: این برنج را خریدم برای مراسم خودم تا برای مردم غذا درست کنند و بخورند. مـدتـی بـعـد شهید شد و از همان برنج برای مراسم شهید استفاده کردند .

=============

نجیم توی ماشین بود داشت میرفت جبهه، آب ریختیم پشت سرش، گفت: ارواح باباتون، چه آب بریزید چه نریزید، ما این دفعه دیگه اگر خدا بخواهد شهید می شیم...

رفت و دیگر

===================

به روایت خواهر شهید

حدود سی ودو سال پیش ازدواج کردم و خونه ما شیراز بود. شهید اومده بود به من سر بزنه. اون موقع وضع مالی مردم خوب نبود من هم فرش و رختخواب مناسب نداشتم. بعد از اینکه شرایط مرا دید، دو دست رختخواب داشت، یکی از آنها را به من داد. گفتم : داداش من نمی خوام گفت: دلم طاقت نمی آورد که تو اینجوری زندگی کنی، اول که خدا به تو بدهد، بعد هم تا وقتی که زنده هستم هر چه که داشته باشم را بدون تو استفاده نمی کنم.

=================

به روایت محمد بانشی افراسیاب

در تاریخ ۶۵/۹/۸ کاروان بچه های رزمنده، از روستای شهید پرور بانش به جبهه اعزام شد، بنده به همراه شهید گرامی شهید نجیم بانشی جزء این کاروان بودیم . در یکی از روزهای عملیات کربلای ۵ هنگامیکه با دو نفر از رزمندگان برای جمع آوری اجساد شهدا در یکی از محورهای شلمچه ، شهرک دیوجی عراق ماموریت داشتیم ، با شهید نجیم برخورد کردیم. ایشان به ما سفارش کرد: آتش دشمن بسیار سنگین است به نیروهای خودی بخاطر آتش دشمن و نداشتن امنیت فرمان عقب نشینی خاکریز به خاکریز داده اند، شما هم مواظب باشید. به او گفتم ماموریت ما جمع آوری شهدای گذشته است و فوراً به معراج شهدا بر میگردیم. حدود دو ساعت بعد که به عقب برگشتیم، خبر شهادت این شهید عزیز را دادند خداوند روح این شهید عزیز را شاد کند.

به روایت همرزم شهید : حاج قاسم بانشی

اولین خاطره ای که از شهید نجیم یادم می آید ، مربوط به حدود سال های پنجاه و یک می باشد. در آن زمان وضع اقتصادی مردم خوب نبود و همه با مشقت زندگی میکردند، ولی با این حال صداقت و درستکاری سر لوحه کار مردم بود.

منزل این شهید در کنار باغ انگور مرحوم پدرم بود فصل انگور از باغ ما انگور میخرید و در لوده، صندوق چوبی بزرگی که بوسیله چهار پایان حمل میشود، می گذاشت و در روستاهای اطراف میفروخت و از این راه مقداری از مخارج زندگی را تامین میکرد.

=================

بعد از عملیات کربلای چهار چون عملیات لو رفته بود ، نیروها سر در گم بودند. شهید نجیم بر اثر موج گرفتگی از گردان خود جدا شده بود و به محلی غیر از مقر خود رفته بود.من که رفته بودم از گردانهای دیگه سرکشی کنم، اتفاقی شهید نجیم را دیدم که تلوتلو میخورد و لباس و اسلحه او هم گل آلود شده بود. جلو رفتم و صداش زدم، مثل آدمی که خواب زده شده باشد، یکدفعه با صدای بلند گفت: بله ، بفرما !؟ گفتم: عمونجیم ،اینجا چکار میکنی؟ با نگاه اول من را نشناخت. چند لحظه بعد گفت: بچه ها را گم کردم با هم به مقر تیپ المهدی برگشتیم. چند روز بعد در عملیات کربلای پنج شهید شد. این آخرین دیدار من و شهید بود.

به روایت دوست شهید : آقاحسین بانشی

روزی که می خواست به جبهه برود به من گفت می روم و

شهید می شوم.

چون با هم زیاد شوخی میکردیم ، گفتم حالا تو برو بعد بگو شهید میشوم. در جوابم گفت: این بار مثل همیشه نیست ، دیگه بر نمیگردم. به این نشانی که یازده روز دیگه می آیند بانش و باز هم بسیجی می برند، دقیق یازده روز بعد ، عده ای را به جبهه بردند شهید نجیم آن روز به من گفت: از دو نفرسیمان طلبکارم ، من شهید میشوم شما سیمانها را از آنها بگیرید و با آن سنگ قبرم

را ببندید.

===================

به روایت همرزم شهید:علی رحم بانشی

یک عراقی گستاخ کنار رود کارون به امام (ره) فحش می داد. شهید معراج در جواب او به عربی به صدام فحش داد، شهید نجیم با اسلحه ای که دستش بود یک تیر به طرف او انداخت و عراقی گستاخ کشته شد. چون از فاصله زیادی او را زده بود میخندیدیم به او میگفتیم چطور او را زدی؟او هم فکرمیکرد بانش است گفت از اینجا تا خانه هِدا مرودشتی (یکی از اهالی بانش) فاصله بود او را زدم. از آن،  شهید معراج مدام به او میگفت: یک مرتبه دیگر بگو از کجا تا کجا فاصله بوده و همگی با هم می خندیدیم

===================

نجیم بانشی

به روایت همرزم شهید : صفر على نوروزى

در یکی از شبهای عملیات کربلای پنج شهید نجیم به دلش افتاده بود که فردا شهید میشود به بچه ها میگفت فردا شهید خواهم شد از همه حلالیت می طلبید و تا سپیده دم صبح بیدار بود و عبادت میکرد. یادم هست که فرمانده چند بار به چادر ما سر زد، وقتی دید شهید نجیم هنوز نخوابیده گفت: آقای بانشی فردا عملیات در پیش داریم، زودتر بخواب، شهید گفت: امشب شب آخری است که زنده هستم میخواهم با خدای خویش راز و نیاز کنم. فردا نجیم شهید شد و عملیات کربلای پنج هم با پیروزی به پایان رسید.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

نام : معراج بانشی

شهید معراج بانشی

نام پدر: حبیب اله

شهادت: ۶۵/۱۱/۱۴

سپاس و امتنان خداوندی را که ما را بر این رهنمون گشت و اگر هدایت پروردگاری او نبود ، هرگز بر این مهم دست نمی یافتیم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ

نقش کنیم. اینک در دوران ثبات انقلاب شکوهمند اسلامی ، مجال آن است تا خاطره ی خون و خطر مردان مرد را مرور کنیم و به تکریم شهیدانی برآییم که بر قله ی افتخار ایستاده اند و شمیم خونشان ، دشت به دشت در گذر شتابناک زمان ، شامه نواز تاریخ است . همان سبز هـای ســـرخــی که در قهقهه ی مستانه و شادی وصلشان عند ربهم یرزقون اند. حیات طیبه و دم آسمانی اینان هر حقیقت جویی را مدد میدهد تا مانند هنرمندان صاحب درد با قلم خویش به این حماسه ی بزرگ که هنر جان باختن است بپردازد.

=======================

زندگی نامه ی شهید شیخ معراج بانشی

در یکی از شبهای پائیزی ، درروستایی به نام بانش ، در یک خانواده ی مذهبی ، فرزندی متولد میشود که نام او را معراج می نهند. معراج هنگام تولد در نقاب بسته بوده که طبق گفته ی قدیمیها افرادی که در نقاب متولد میشوند ، سعادتمند خواهند شد.

از همان کودکی ساکت و صبور و مومن بود. معراج بزرگ میشود و به مدرسه قدم می گذارد. تابستان ها هم گرد بازیهای کودکانه اش می شتابد. سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت می رود و چهار سال طلبگی را در این حوزه و حوزه ی ابو صالح شیراز می گذراند. پس از این تصمیم به ازدواج می گیرد. دو – سه سالی بود که دختری به نام ماه زینب را انتخاب کرده بود . سال هزار و سیصد و شصت و یک ازدواج کرد و یک هفته بعد با خانواده ی خود به شیراز رفت . بعد از ازدواج نیز ، چون زیاد به خانواده سرکشی میکرد ، رابطه ی قبلی کمرنگ نشد .

وی مدتی در مدرسه ی خان شیراز شبانه ادامه تحصیل میدهد . مدتی هم خیاطی می کند ولی بعداً آن را رها میکند . همه او را شیخ صدا می کنند. دعای کمیل خواندن او تعریفی است.

او لباس روحانیت را فقط در حوزه میپوشید . گاهی در خانه تمرین سخنرانی می کرد ، گاهی دوستانش را به منزل دعوت میکرد و با هم مباحثه می کردند. شیخ معراج ارادت خاصی به امام حسن (ع) ، امام حسین(ع) و امام زمان (عج) داشتند. همیشه اطرافیان را به نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر ، رعایت حجاب و احترام به بزرگترها سفارش میکرد . قسم راست شهید معراج ، جان پدر بود .

معراج موتوری داشت که اکثر اوقات خراب بود و او مجبور بود آن را دست بگیرد و پیاده به خانه برود. شبهای جمعه در حوزه ی ابو صالح شیراز مجلس برگزار می شد و او هم همراه برادرش به آنجا میرفت خیلی ساده زندگی می کرد و قانع بود. اگر از کسی خطایی سر می زد ، بدون اینکه کسی متوجه شود دوستانه به او تذکر می داد. اهل شوخی بود اما نه شوخی زیاد از حد، روی کمدش نوشته بود: شوخی زیاد قلب را می میراند.

قبل از انقلاب از مرودشت اعلامیه می آورد و در روستاها پخش می کرد.

دو مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفت ، یک بار در دوازده سالگی و یک بار هم سه ماه بعد از ازدواجش . اهل مطالعه بود ، خصوصاً در زمینه ی احکام . مسجدی ها همه او را می شناختد ، چون زیاد به مسجد می رفت ، شبهای قدر به مسجد می رفت ، گاهی هم صدای اذان او از سمت خانه ی شان به گوش می رسید. مدام به خواهرهایش تاکید میکرد که در حضور برادر شوهرتان چادر بپوشید.

برادرها را به خواندن و گوش دادن به قرآن و رفتن به جبهه توصیه می کرد و خود نیز راهی جبهه ها شد. نُه بار به جبهه رفت . همسرش میگفت هر گاه از جبهه برمی گشت مدتی آثار نگرانی در چهره اش پیدا میشد و می گفت: برای خود سازی و تزکیه ی نفس احتیاج دارم که دوباره به جبهه بروم. او به عنوان مبلغ و پیش نماز به جبهه می رفت و مسئولیت آر پی جی زنی و تک تیر اندازی را نیز بر عهده داشت و جغرافیای مناطق جنگی را هم خیلی خوب یاد گرفته بود.

سه سال قبل از شهادت شیخ معراج ، برادر کوچکترش ایرج به شهادت می رسد . او خبر شهادت ایرج را که میشنود عکس العملی نشان نمی دهد و فقط به حال او غبطه می خورد.

آخرین باری که می خواست به جبهه برود از همه خداحافظی کرد و در جواب پدر که به او می گفت: این بار نوبت تو نیست که به جبهه بروی پاسخ داد : من جبهه رفتن را دوست دارم و آن قدر به جبهه می روم تا صدام نابود شود. پس برای آخرین بار به جبهه می رود، در حالیکه صاحب دو فرزند دختر بوده که دومی هنوز متولد نشده بود او هیچ وقت فرزند دوم خود را ندید.

وی دعوت خدا را لبیک میگوید و ناگاه صبح از افق عشق فرا می رسد و احساس می کند که اصبحت الاشیاء کلها به وی می گویند : فلانی استقم کما أمرت و او هم با زبان بی زبانی جواب می دهد : ربنا سمعنا منادیا ینادى للایمان ان امنوبربکم فامنا .

آری شهید شیخ معراج بانشی علی وار زندگی کرد و حسین گونه پرگشود با پیکری بدون سر به سوی خدا رفت . آیا کسی هست که پیکر حسین را به یاد آورد؟ آیا کسی هست که خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که به فرزندانش بگوید بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای (( رجال صدقوا )) را ...

این شهید عزیز در تاریخ ۶۵/۱۱/۴ در خاک مقدس شلمچه ، عملیات کربلای پنج ، با خمپاره ی صد و بیست به شهادت میرسد و بیست روز پس از شهادتش ، پیکر او را تشییع می کنند و در بانش به خاک می سپارند. این شهید عزیز بزرگوار از جانب پهلو نیز زخمی شده بود و جالب اینجاست که رمز عملیات کربلای پنج ، یا زهرا (س) بوده است و بیشتر شهیدان این عملیات از ناحیه ی پهلو زخمی شده بودند .

اکنون که سالها از شهادت آن بزرگوار می گذرد ، هنوز هم خانواده اش خصوصاً خواهرانش با دیدن فرزندان و همسر او تمام زندگی شهید را به خاطر می آورند و اشک می ریزند . گاهی نیز با دیدن پدر و مادر خویش به یاد دو برادر شهید خود ایرج ومعراج می افتد با قاب عکس آنان درد دل میکند و از آنها میخواهند تا برایشان دعا کنند تا عاقبت به خیر شوند .

از دنیای شهید معراج چیزی جز خوبیها و خاطرات و دو فرزندش باقی نمانده. شهدا میهن خود را بربال ملائکه نشاندند و رفتند ، جای خوبی هم رفتند ولی جای خالیشان هر روز بیش تر احساس می شود. بازتایپ : هدهد

===============================

یکی از وصیت نامه های شهید معراج بانشی

معراج بانشی

سلام و درود فراوان به رهبر عزیز و ملت شهید پرور مخصوصاً اهالی بانش، اینجانب معراج بانشی که دارای شماره شناسنامه ۱۶ و متولد بانش میباشم وصیتنامه خود را به شرح ذیل به پایان می رسانم(آغاز می کنم).

«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اله أمواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» خیال نکنید آنها که در راه خدا کشته شدند مرده اند آنها زنده اند و در نزد خداوند روزی میخورند . اولین پیامی که به ملت شهید پرور دارم این است که اتحاد را به طور کامل حفظ کنید چون تنها رمز پیروزی اتحاد است «واعتصموا بحبل اله جمیعا و لا تفرقوا» چنگ بزنید به ریسمان خدا و متفرق نشوید . همه میدانید امروزه ریسمان خداوند همان روحانیت است که به رهبری امام زمان وابراهیم بت شکن امام خمینی می باشد.

خدا را شکر میکنیم که چنین نعمتی را به ما داد من سرباز خمینی هستم و خمینی نایب امام زمان و امام زمان حجت اله است. پیام دیگر من به ملت این است که تا جایی که امکان دارد کمکهای خود را به جبهه کنند و فرزندان خود را به جبهه بفرستند چون اگر ما شهید شدیم عزادار نمی خواهیم ما پیرو می خواهیم.

پیام دیگرم این است که زیر بال این نعمت الهی را بگیرند که دولت می باشد خداوند را به حق مقربین درگاهش قسم میدهیم که انقلاب ما را که همان انقلاب مهدی می باشد یعنی به دستور او این انقلاب آغاز شد نگهدارد.

پیام دیگرم این است که مسجدها را پر کنید و این سنگرالهی را خالی نگذارید که در واقع سنگر مقدس همین است ؛ چون سنگر خوزستان یا کردستان فقط با عراقی و مزدوران می جنگد اما آمدن شما به مسجد چشم همه زور گویان و قلدران وظالمان را کور میکند همچنان که میدانید انقلاب ما از همین سنگر مقدس سرچشمه گرفته است. زیاده عرضی ندارم

امیدوارم که من را ببخشید و از سر تقصیرات ما بگذرید

معراج بانشی ۶۰/۱۲/۱۲

=========================

به روایت همسر شهید

چهره اشک آلود

بعضی از حالت ملکوتی او را نمی توان در قالب کلام به روی کاغذ آورد. برای نماز شب که بلند می شد و وضو می گرفت . اصلاً سر و صدایی نمی کرد تا من بیدار شوم. گاهی که بیدار می شدم، می دیدم که چهره اش از خوف خدا اشک آلود است. گاهی آنچنان سجده هایش طولانی بود که گمان می کردم برایش اتفاقی افتاده است.

=====================

به روایت همسر شهید

نتایج نهی از منکر

از هیچ چیز پروایی نداشت ، هر جا منکری را مشاهده می کرد بلافاصه تذکر می داد. در منطقه سعدى مکان زندگی شهید هم برخی افراد بودند که سر خیابان می ایستاندند و مزاحم مردم می شدند، وقتی شیخ معراج را می دیدند ، با دیدن او در کوچه پنهان می شدند.

یادم هست روزی ایشان برای نماز ظهر به طرف مسجد رفتند چند

دقیقه بعد دوباره به منزل برگشتند ، گفتم: چرا برگشتی ؟ جواب دادند : مدرسه ی دخترانه تعطیل شده و چند جوان بی بند و بار سر کوچه ایستاده اند تا برای آنها مزاحمت ایجاد کنند ، من نمی توانم بدون اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنم به مسجد بروم.

گفت: می روم و با آنها صحبت می کنم ولو اینکه کار به دعوا بکشد.

======================

به روایت همسر شهید

هنوز منتظرم

وقتی می گفتم دیگربه جبهه نرو، می گفت : بادمجان بم آفت نداره . ولی من با شناختی که از او داشتم میدانستم که شهید می شود. وقتی که شهید شد من بیست سالم بود و دو فرزند داشتم، خیلی اذیت شدم. قبل از دختر اولم فهیمه ، سر یک بچه حامله بودم . وصیت نامه اش را نوشت و به جبهه رفت. بعد از مدتی از جبهه برگشت . من از شدت عصبانیت وصیت نامه را جلویش پاره کردم و گفتم : دیگر برایم وصیت نامه ننویس.

===============

بعد از شهادتش بود . نیمه ی شب از خواب بیدار شدم ، به دخترم فهیمه نگاه کردم و بدون دلیل شروع به گریه کردن کردم. نمی خواستم قبول کنم که معراج شهید شده . احساس می کردم تمام زندگی ام را از دست داده ام .

=====================

به روایت همسر شهید

عروسی

زمانی که ازدواج کردم پانزده سالم بود ، ما جشن عروسی نداشتیم ،لباس نو نداشتیم ، چون همان روزها پیکر شهدای روستا را تشییع  می کردند. شب هنوز منتظرم عروسی ام حتی چادر سفید هم نپوشیدم و با چادر مشکی به خانه ی بخت

مراسم ازدواج ما خلوت بود ، فقط سه نفر من را به خانه ی همسرم آوردند و خانه ی آنها بسیار ساکت بود. فقط مادر شوهرم یک روسری کرمی روی سرم انداخت.

========================

 برادر شهید

ترس از پذیرش امامت جماعت

ایشان واقعا مخلص بودند و کارهای خود را دقیقاً برای رضای خدا انجام می دادند و هر کاری بوی ریا و خود پسندی می داد ، آن را انجام نمی دادند.

یک بار از طرف مسجد محله به ایشان پیشنهاد شد که در آن مسجد امام جماعت باشند و پولی هم به عنوان هدیه دریافت کنند . ایشان قبول نکرد و گفت: هنوز به آن اخلاص نرسیده ام که قبول کنم،می ترسم برای خدا نباشد و این نماز ها در آخرت برایم آتش شود . خلاصه ایشان آن پیشنهاد را رد کردند و گفتند عذر دارم، افراد دیگری هستند که بتوانند با خلوص نیت این کار را انجام دهند.

من احساس می کنم همان نمازهای روزانه اش که با تقوای تمام می خواند، او را به معراج برد

==================

برادر شهید

سه روز بعد از شهادت معراج ، استاد ایشان آیت اله سید على محمد

دستغیب به منزل ما آمدند ،عکس شهید ایرج را در کنار عکس شهید معراج هنوز منتظرم ملاحظه کردند. ایشان سوال کردند، این شهید چه نسبتی با شهید معراج دارد؟ گفتم ایشان برادر شهید معراج است. پرسیدند با هم شهید شدند؟

گفتم خیر، برادر ایشان سه سال قبل از معراج به شهادت رسیده اند.

آیت اله دستغیب فرمودند: از رفتار این شهید در شگفتم که در طول این مدتی که با من بودند ، حتی اشاره ای به اینکه برادرم شهید است نکردند .

======================

عیدى پیامبر (ص)

به روایت همسر شهید

نمی دانم روز عید مبعث بود یا تولد پیامبر، تلویزیون خیلی سرود پخش می کرد و مدام نام پیامبر را می نوشت . دلم شکست و گفتم : یا حضرت محمد یک عیدی به من بده . همان شب خواب معراج را دیدم که در را باز کرد و با دخترهایمان احوالپرسی کرد. بعد آمد و کنار من نشست و گفت برایم صحبت کن. من :گفتم بعد از این همه مدت آمدی؟!

دختر عمویم نیز کنار بهار خواب خوابیده بود ، خواستم او را بیدار کنم تا معراج را ببیند، ناگهان از خواب بیدار شدم .

==============================

خبر شهادت

به روایت همسر شهید

به من گفتند که معراج زخمی شده است. چند نفر از دوستان پدرم هم به خانه ی ما آمدند، از میان حرفهای آنها متوجه شدم خبری هست. بعد مادر معراج به خانه ی ما آمد و گفت: مردم می گویند: عکس شهید معراج را جلوی حوزه نصب کرده اند.

آن شب سید خداخواست از اهالی روستا هم به خانه ی ما آمد و به پدرم گفت : بچه هایی که رفته بودند او را آوردند ، پدرم گفت: نه دولت او را آورد. این طور شد که فهمیدم چه خبر است ، تا صبح راه می رفتم و می گفتم من چه کار کنم؟ پدر و مادرم می گفتند: خدا کریم است. فردا صبح دنبالم آمدند و مرا به خانه ی پدر بردند.

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید – جمیله بانشی

آخرین بار که معراج میخواست به جبهه برود ، ظهر برای خداحافظی به خانه ی ما آمد. به او گفتم : شام حتماً بایـد بـه خـانـه ی مــا بیایی ، قبول کرد،  برای شام پلومرغ درست کردم و معراج شب هم پیش من ماند، آن شب اصــلا نـخـوابـیـدیـم و تا دو - ســه سـاعـت بعد از نصف شب با هم صحبت کردیم.

آن شب از بین حرفهایش فهمیدم که قصد دارد خانه ای برای همسر و فرزندش بخرد و بعد از آن به جبهه برود، مثل اینکه خودش می دانست که دیگر بر نمی گردد. من از او خواستم طلاهای من را بفروشد تا بتواند خانه بخرد ولی او قبول نکرد و گفت: معلوم نیست که من برگردم که بتوانم قرضم را به تو پس بدهم .

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

عزیز بانشی

فرزند روح اله

ولادت ۱۳۱۵/۸/۱۲ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

دوازدهم آبان ۱۳۱۵ پسری به دنیا آمد. او که به نام فرزند روح اله است و فرداها سرباز روح اله می شود. شاید لحظه تولد به جای گریه خندیده باشد، چرا که چند دهه بعد از شهادت او از هر که درباره شهید عزیز پرسیدیم، تا اسم عزیز را شنید، گفت خنده رو و شوخ طبع بود. برادرش او را اینگونه توصیف میکند: عزیز، خدا خوب کرده بود، مرا راهنمایی کرد که با مردم خوش رفتار و خوب باش، دو روزه عمر باید با هم خوب باشیم.

یکی از ویژگیهای بارز این شهید ، تقید به واجبات است؛ نماز را به فرزندانش یاد می دهد ، آنها را تشویق به روزه گرفتن و شرکت در عزاداری امام حسین(ع) می کند، به مسجد رفتن مقید است و رعایت حجاب را به دختران و همسرش تذکر می دهد.

درآمد خانواده را با سختکوشی و از طریق کشاورزی و کارگری در بانش و روستاهای اطراف تأمین می کند. همسرش معتقد است : نیت خالص و یکرنگ بودن شهید باعث شده بود، زندگیمان برکت داشته باشد.

اوایل انقلاب عضو پایگاه مقاومت بسیج میشود و در کارهای پایگاه شرکت و حضوری فعال دارد.

پسر شهید از اخلاق پدر می گوید: دوست داشت با افراد سطح پائین رفت و آمد کند،به بچه های یتیم اهمیت می داد، فردی مثبت نگر بود و در همه امور به خداوند توکل داشت. تکیه کلامش ان شاءاله بود و برای انجام هیچ کاری نه نمی گفت.

سه بار به جبهه می رود ، و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ حضور داشته و مسئولیتش تک تیرانداز بوده ، در قسمت تعاون نیز خدمت میکرده است. از همرزمانش شنیدم که : مهربانی های او در جبهه هم ادامه داشت، اگر کسی زخمی یا بیمار می شد، کارهای شخصی آن فرد را شهید عزیز انجام می داد.

ایشان در اوایل عملیات کربلای پنج ، هنگامیکه به عنوان گروه تعاون با تویوتا لندکروز به خط مقدم اعزام می شوند ، بر اثر اصابت توپ صد و بیست به لندکروز به شهادت می رسند. شاهدین حادثه نقل میکنند که ترکش به پا و شکمش خورده بود و لبخند به لب داشت، طوریکه چند نفر فکر می کردند او زخمی شده است. اول بهمن سال ۶۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش شش روز بعد با استقبال کم نظیر مردم بانش و با فریادهای یاحسین (ع) و یا عباس (ع) به خاک سپرده می شود.

امروز ۲۳ سال از شهادتت میگذرد و هر کس زائر قبرت شود می فهمد که تو مردی از جنس خنده بوده ای، چرا؟ چون کنار عکست نوشته شده: با نگاه آخرینش خنده کرد - ماندگان را تا ابد شرمنده کرد.

چند سخن از شهید:

در راه خدا به جبهه میروم ، از خدا می خواهم کمکم کند. با خدا باشید.

 با خدا باشید.

با همه، با اقوام خوش رفتار باشید، تا زنده ایم باید قوم و خویش را داشته باشیم.

مواظب باشید کسی را ناراحت نکنید.

در راه امام حسین(ع) هرچی داریم باید بدهیم.

روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید عزیز بانشی

به روایت همسرشهید

قابلمه عسل

تقریباً یک شب قبل از شهادتش خواب دیدم ، قابلمه عسلی به من داد با یک کاسه کوچک، که در آن چیزی نوشته بود، گفت: این را بده به بچه ها. در همان حین که عسل را بین بچه ها تقسیم میکردم، دو  نفر خانم آمدند بالای سرم و خواستند به آنها عسل بدهم، گفتم این را بابای بچه ها آورده که به آنها بدهم.

فردا شهید هاشم را تشییع کردند. من آرام و قرار نداشتم، نمی توانستم غــذا بخورم. مثل اینکه کسی به من میگفت خونه را مرتب کن. خونه را جمع و جور کردم، اکثر اقوام خبر داشتند، چون جنازه شهید به تهران رفته بود و مشخص نبود کی تشییع می شود، به من نمی گفتند، وقتی برای دیدن جنازه به بنیاد شهید رفتم، بخاطر خوابی که دیده بودم، شیرینی خریدم و روی جنازه گذاشتم.

======================

وضو...

به روایت همسرشهید

بعد از عملیات کربلای چهار هفت روز مرخصی آمد، این دفعه رفتارش خیلی تغییر کرده بود. گفتم تو عوض شدی، مگه چی شده؟ جواب داد: من باید شهید میشدم ، خدا نخواست. توانستم یکبار دیگه بچه ها را ببینم. برایم تعریف کرد که : چادر مهمات را فرمانده به من سپرد و به ماموریت رفت.

ظهر شد، رادیو را برای اذان روشن کردم، با خودم فکر کردم اگر نماز بخــوانــم کسی نمی آید؟ اتفاقی نمی افتد؟ گفتم: پناه برخدا- رفتم برای وضو. حدود پنجاه متری چادر، با آب آفتابه شروع به وضو گرفتن کردم، موقع مسح سر احساس کردم صدایی می آید: برو، حرکت کن. جا خوردم ، کمی ترسیدم. به طرف چادر رفتم، مسح پا را می کشیدم که خمپاره به آفتابه خورد و آفتابه در هوا تکه تکه شد و من مات و مبهوت به صحنه نگاه می کردم.

====================

شکستن یخ برای وضو

به روایت محمد بانشی فرزند شهید

گذشت زمان چیزی از خاطرات و سفارشهای پدر را از بین نبرده است، مثل اینکه یک ساعت پیش او را دیده باشم ، همه چیز او برایم زنده است. اکثر اوقات نماز صبح به یاد پدر می افتم.

اول انقلاب، مدتی دوکوهک (نزدیک شیراز) کار میکرد. من ابتدائی درس میخواندم، بخاطر تظاهرات و جریان انقلاب مدارس تعطیل شده بود همراه اوبه دوکوهک رفتم.

می دیدم که صبح زود بیدار میشود یخ حوض را میشکند و وضو می گیرد. بعد از نماز که می آمد کنارم میخوابید، من از یخ بودن بدن او سردم می شد.

===============

مدرسه

به روایت محمد، فرزند شهید

یکی از دوستان پدر تعریف می کند: زمانی که مدرسه می رفتیم، وقتی دیکته می گرفتند، شهید عزیز کاغذ می گذاشت روی درس و همه رامی نوشت.وقتی من هم دانش آموز بودم ، پدر خوب نمی توانست کتابها را بخواند، ولی از نظر نوشتن مشکلی نداشت و دست خط خوبی داشت.

شبها که مشق مینوشتم ، بخاطر بازیهای طول روز خسته بودم و روی دفترخوابم می برد. صبح که بیدار میشدم ، میدیدم مشق هایم نوشته شده است. شهید نسبت به مسائل اعتقادی مقید بودند به نماز اهمیت می دادند و سفارش می کردند. خودشون تحصیلات ابتدائی قدیم داشتند ولی نماز را با دقت به ما آموزش می دادند.

شب ها بعد از اینکه ما تکالیف مدرسه را انجام می دادیم ، نماز را کلمه به کلمه یاد می دادند.ماه رمضانها سحر مرا بیدار می کردند و

با اینکه من سن کمی داشتم...

==========================

روشهای تربیتی

به روایت فرزند شهید(محمد بانشی)

پدر کاملاً به تربیت ما توجه داشت ، چه از نظر درسی ، چه از نظر اخلاقی. دقت داشت ما کجا میرویم ، با کی می گردیم. یکی از هم کلاسیهای من قرآن میخواند و مداحی میکرد. او را الگوی من می دانست و سفارش می کرد مثل او باش ، قرآن بخوان ، مداحی کن. از طرف دیگر ، نسبت به بچه های یتیم نیز احترام خاصی داشت و به آنها اهمیت می داد. یکی دو تا از این بچه ها را که میشناخت ، می گفت: با اینها رفیق باش. اگر مرا جایی میدید که نمی پسندید، همان جا یا بعداً در خانه تذکر می داد. برای تربیت روش خوبی داشت، می :گفت هوا که تاریک شد، در کوچه نباش، قبل از من باید خونه باشی. چون بچه بودم و دوست داشتم بازی کنم، فکر می کردم دارد به من ظلم می شود.

===============================

فیل و فنجان

به روایت حاج قاسم بانشی

خاطره ای که از شهید عزیز به یاد دارم مربوط به سال ۱۳۶۲اولین روز شروع پی کنی ساختمان دفتر مخابرات می باشد. شهید بزرگوار کارگر پی کنی بودند. پس از ریخته شدن نقشه ساختمان مخابرات ، شهید عزیز نگاهی به نقشه کرد ، نقشه خیلی کوچک و تو در تو بود به مهندس پیمانکار: گفت قضیه فیل و فنجان است؟ این همه زمین نقشه به این کوچکی!

=============================

بهترین معامله

به روایت قربان صادقی ، دوست شهید

شهید عزیز برخورد اجتماعی خوبی داشت اهل مزاح و شوخی بود. او از شیراز موتور خریده بود ، تقلبی از آب درآمد ، ظاهراً موتور «رنگ خورده» بود و به او فروخته بودند ، به شیراز برگشت تا موتور را پس بدهد، ولی فروشنده را پیدا نکرد. ما با او شوخی میکردیم و میگفتیم عزیز بهترین معامله گراست.

=============================

جریان نفت

به روایت جلیل بانشی

توی جبهه با یکی از دوستان پیش شهید عزیز رفتیم تا از او نفت بگیـریـم، بـه مـا نداد و گفت: من نگهبانم مسئولیت دارم. ما سرگرمش کردیم و نفت برداشتیم. چند دقیقه بعد، به چادر ما آمد و اصرار کرد اگر شما نفت دارید به ما هم بدهید، چراغمان نمی سوزد نفت ندارد. به او نفت دادیم و گفتیم دیدی به ما ندادی؟ دست به دست سپرده هست، جواب داد نمیدانم نفت ما را کی خالی کرده، ما نفت داشتیم. متوجه نفت برداشتن ما نشده بود. بازتایپ:هدهد

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

======================

شهید هاشم بانشی

فرزند یار محمد

ولادت : 1مهر 1350 بانش

شهادت : 26 دی 1365 شلمچه – کربلای 5

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو -  یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

ای کبوتر به کجا ؟ قدر دگر صبر بکن  - آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد  - باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو

آری، صبر کن که مادر تنها چهارده بهار را با تو گذرانده، تو هنوز به آن سن نرسیده ای که ادای تکلیف کنی ، چرا این قدر زود؟ مگر در جبهه چه چیز یافته ای ؟ مگر امام در سخنرانیهایش چه گفته؟ تو به چه رسیدی؟ نمیخواهی تحصیلاتت را ادامه دهی، در کار مزرعه به پدرت کمک کنی و جای خالی دایی شهیدت - شهید سیف اله - را پر کنی؟ دلت به عشق زمینی گرفتار نشده یا میخواهی عشق زمینی را فدای عشق آسمانی کنی؟ بمان که جامعه به نیکو خصلتانی چون تو نیاز دارد ، آنان که حق صله ی رحم را به جا می آورند، با بازوان قویشان استکبار را در هم می شکنند ، آنان که گشاده رو و اهل مزاح هستند.

پدرت هنوز هم به یاد دارد که در گوش تو اذان گفته ، مادرت هنوز تولدت را به خاطر دارد و مدرسه رفتنت را فراموش نکرده، برادرت هنوز فراموش نکرده که در مدرسه جزء گروه پیشاهنگ بوده ای.

چگونه شرح دهیم اخلاق نیکویت را ای به معنای واقعی کلمه «انسان». ای پرنده ی مهربانی شنیده ام اهل ورزشهایی چون فوتبال ، والیبال و شنا بوده ای و علاقه ی خاصی به هنر نقاشی و خوشنویسی داشته ای، شنیده ام با دائی ات شهید سیف اله بسیار صمیمی بوده ای و شبهای زیادی را با او سپری کرده ای، بگو شبها که با دائی ات سر به بالین می نهادی ، (او)چه چیز را در گوش تو زمزمه می کرد؟ تو و او در سیرت مشابه بودید ، عاقبت سرنوشتی مشابه نیز نصیبتان شد. چرا نماندی؟ شاید میخواستی مصداق آیه شریفه ی «الذین جاهدوا فی سبیل اله باموالهم و انفسهم» شوى.

مادرت درمیان سخن هایش بسیار به قد و بالای تو اشاره میکرد و میگفت: سخن همیشگی ات ، منم هاشمی نسب...این را میدانم که دعای کمیل را بسیار دوست می داشتی،به خصوص اگر در اثنای آن روضه ی حضرت قمر بنی هاشم را میخواندند؛ چون به آن حضرت ارادت خاصی داشتی. میدانم دوست داشتی روضه خوان امام حسین باشی...

هاشم بانشی سال شصت و پنج از طرف سپیدان به جبهه اعزام میشود. درجبهه مسئولیت تک تیر اندازی را برعهده می گیرد، به مرخصی هم نمی آید، فقط نامه ای می نویسد و به خانواده اطلاع میدهد که تقسیم شده و با بانشیها نیست.هاشم در عملیات کربلای پنج شرکت می کند و بیست و یک روز بعد از عملیات به مقام والای شهادت نائل میشود. یکی از دوستانش گفته که او در درگیری تن به تن شهید شد ولی دیگری گفته براثر تیری که از قناصه به سر او اصابت کرد به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادت ، پیکر مطهر او در بانش تشییع می شود. شهید هاشم همیشه به مادرش سفارش می کردکه برادرهایم را همچون حضرت علی (ع) و خواهر هایم را همچون حضرت زینب (س) تربیت کن . وی به خواندن نماز اول وقت و احترام به والدین نیز بسیار تاکید میکرد آری ، شهدا خصلتهایی داشتند که سایرین از آن بی بهره اند. واقعا شهدا گلچین شدند چون هر کسی لیاقت ندارد که در این وادی مقدس پای بگذارد. از دنیای شهید چیزی باقی نمانده ، جز چند عکس و یک دفتر که در تمام صفحات آن از شهید و شهادت نوشته. اکنون وظیفه ی ما این است که فراموش نکنیم آسایش امروز ما نتیجه ی خون شهدا است...بازتایپ: هدهد

=====

وصیت نامه شهید هاشم بانشی

خداوند آنانی را که در راهش با صفهای منظم و یک پارچه همچون کوههای آهنین پیکار می کنند دوست می دارد. اینجانب هاشم بانشی امروز در جبهه های نبرد می جنگم برای یاری دین خدا و مسلمین . به خدا قسم منافقین بدانند که اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشند دست از دین خود برنخواهم داشت و این امام بر حق را یاری خواهم نمود . پدر و مادرم و برادرانم را سلام می رسانم من باید تا آخرین قطره خونم در جبهه ها نبرد کنم .

مادرم برادرانم را چون علی تربیت کن و خواهرانم را همچون زینب وار.

بازتایپ:هدهد

=================================

به روایت مادر شهید

یک روز هاشم آمد و از من خواست که یک دوربین برای او تهیه کنم از او پرسیدم برای چه کاری می خواهی؟ گفت می خواهم عکس شهدا را در آغوش مادرانشان بگذارم و از آنها عکس بگیرم بعد عکس ها را به مادران شهدا هدیه کنم.

یادم هست از مادر شهید سید نجات و شهید ولی الله عکس گرفت.

======================

به روایت مادر شهید

فصل برداشت چغندر بود، ما همگی به مزرعه کشاورزی مان رفته بودیم. عموی من هم همان روز در مزرعه خود به تنهایی کار میکرد. وقتی هاشم متوجه شد که او تنهاست گفت: من میخواهم بروم و به عمو کمک کنم شما تعدادتان زیاد است و به این کار می رسید ولی عمو حتما به کمک احتیاج دارد.

======================

به روایت پدر شهید

یک شب قبل از شهادت هاشم در عالم خواب دیدم که عده زیادی از مردم روستا می خواهند به استقبال هاشم که از جبهه آمده بــرونـد، مـن هـم با آنها راهی شدم. بعد دیدم که هاشم لباس بسیجی پوشیده و روی یک تخته سنگ کنار جاده ایستاده، به من گفت: بابا یادت هست می خواستی مرا از رفتن به جبهه منصرف کنی؟ تمام این مردم به پیشواز من آمده اند. به خاطر خوابی که دیده بودم احساس می کردم، او شهید شده. فردای آن روز به شیراز رفتم و بعد از جست و جو در لیست نام شهدا، نام هاشم را در آن میان دیدم و شروع به گریه کردن کردم ولی بعد گفتم: راضیم به رضای خدا.

==============

به روایت مادر شهید

دائما سخنرانیهای امام را روی نوار ضبط می کرد و به آن گوش می داد و مدام تکرار می کرد: از دامن زن مرد به معراج می رود می گفت: به گفته امام اگر جنگ بیست سال طول بکشد ما ایستاده ایم ، به همین خاطر روانه جبهه شد.

هاشم چند تا ماژیک به رنگهای مختلف داشت. همیشه در دفتر و روی دیوارها با آن یادگاری می نوشت. روی منبع آب نوشته بود: بخورید و بیاشامید اما اسراف نکنید.

========================

به روایت مادر شهید

سال شصت و پنج که میخواست به جبهه برود ، من تا کنار ماشین هم رفتم تا او را برگردانم ولی او اصلا توجه نمی کرد ، چون راهش را انتخاب کرده بود. به او گفتم مگر دائی ات مادر بزرگت را به تو نسپرد و رفت؟ این را که گفتم عرق سردی کرد و سرخ شد مثل اینکه لحظه ای بر سر دو راهی قرار گرفت که برود یا بماند، اما رفت و دیگر بر نگشت. لحظه ای که خواستیم از هم جدا شویم هرچه کردم، او را ببوسم گفت: چون با رفتنم مخالفت کردی نمی گذارم مرا ببوسی.

====================

به روایت خواهر شهید

وقتی هاشم شهید شد من دوسال بیشتر نداشتم ولی مادرم می گوید: او خیلی احساس تعلق و دلگرمی خاصی نسبت به من داشت. وقتی برای دانشگاه به اصفهان می رفتم ، همیشه احساس میکردم یک محافظ و نگهبان دارم. من وقت و بی وقت برای برادرم نامه می نویسم و از دلتنگیهایم برایش می گویم.

=========================

به روایت برادر شهید

من و هاشم هر دو جزء تیم فوتبال محله بودیم در مسابقات جام حذفی که در بیضاء برگزار می شد من و هاشم ذخیره بودیم. البته تعداد ما زیاد نبود و به سختی به شانزده - هفده نفر می رسیدیم . سپاه یک جام برگزار کرد و تیم ما با تیم سپاه با مسؤولیت ابراهیم یزدانپناه مسابقه گذاشت. البته آن ها از ما خیلی قوی تر بودند ولی ما توانستیم با روحیه قوی ای که هاشم و سید اولیاء موسوی برادر شهید سید نجات داشتند و به بچه ها انرژی مثبت می دادند برنده شویم.

==========================

در آغاز عملیات کربلای پنج هاشم تصمیم گرفت با ما به جبهه بیاید. مادر شهید خیلی سفارش او را به من کرد و از من خواست که مواظب او باشم. من هم قول دادم هوای هاشم را داشته باشم. مدتی بعد خبر شهادت او را به من دادند، در آن لحظه به یاد حرف مادرش افتادم و بسیار احساس شرمندگی کردم و از شهادت او متاثر شدم.

===============

به روایت مادر شهید

هاشم زمانی که میخواست به جبهه برود، چون سن کمی داشت و او را نمی بردند ، با کارت شناسایی دیگری رفته و کارت خودش را نشان نداده بود.

================

سه روز بعد از شهادت برادرم سیف اله بود، احساس می کردم هاشم میخواهد از من تقاضای چیزی کند اما خجالت میکشد بالاخره به هر سختی بود گفت: لباس دایی ام را به من بده تا بپوشم. من قبول نکردم ،اما او اصرار داشت که لباس سیف اله را بپوشد. پیش مادرم رفت و لباس را از او گرفت و پوشید. زمانی که هاشم را در لباس سیف اله دیدم ته دلم خالی شد،مثل اینکه سیف اله را میدیدم با اینکه سیف اله نوزده ساله بود و هاشم دوازده ساله، اما لباس دقیقا اندازه او بود.

روحشان شاد و یادشان گرامی

                                            =======

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

شه

شهید علاء الدین حسین بانشی، معروف به علاء

فرزند الیاس

ولادت : ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ اروند

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

علاءالدین در پانزدهمین روز، دی ماه سال ۱۳۴۷ در روستای بانش متولد شد. این فرزند بسیار خوش قدم و پر برکت اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. علاء نذری حضرت علاءالدین حسین فرزند امام موسی کاظم و غلام حلقه بگوش احمد بن موسی بود که به شیر مرد مجاهد فی سبیل اله تبدیل شد.

او پسری بسیار شیطان و بازیگوش بود که تا سال اول راهنمایی در همان روستا درس خواند و بعد از آن برای تحصیل علوم حوزوی به شهر مرودشت رفت. با تعطیلی مدارس به چوپانی مشغول می شد و با اینکار تامین قسمتی از مخارج خانواده را بر عهده میگرفت. برخی مواقع حیوانها را در خانه نگه می داشت، کرد البته او روزی دهنده را بر روزی ترجیح می داد.

در رشته های ورزشی به والیبال علاقه داشت و در بازیها معمولاً پاسور تیم والیبال روستا بود، خودش نیز تور والیبال درست میکرد، علاء پول حاصل از تلاش خود را صرف انجام امور فرهنگی میکرد. به طور مثال با دیگر یاران شهیدش ماکت قدس را میساخت، او در راهپیمایی ها شرکت می کرد و یکی از آن فدایی های بیباک بود که در روزهای انقلاب مواد منفجره درست میکرد، بدون هیچ ترسی علیه معلم ضد انقلابش راهپیمایی به راه می انداخت، او از تشکیل دهندگان گروه یاوران انقلاب حزب جمهوری اسلامی بود - این گروه توسط تعدادی از جوانان و نوجوانان در مسجد روستا تشکیل شد که به فعالیتهای فرهنگی از قبیل کلاسهای قرآن ، کتابخانه ، مقاله نویسی و......) می پرداخت. سرپرست این گروه شهید ولی اله بانشی دوست صمیمی شهید علاءالدین بود

علاء زیاد به مسجد رفت و آمد میکرد، چون پدرش موذن بود بقیه بچه ها برای اقامه گفتن باید از او اجازه می گرفتند. گاهی پیش می آمد که تا ساعت یک نیمه شب به خانه باز نمی گشت و با دیگر هم قطارانش در حیاط مسجد بازی میکرد، اذان می گفت و نوحه میخواند، صوتش هم مانند سیرتش زیبا بود .روی کتاب هایش نوشته بود: ادعونی استجب لکم ... و از خدا زندگی عاشورایی را طلب کرده بود.

اوایل سال شصت و چهار بود که بدون مطلع کردن خانواده از شهر مرودشت راهی دیار مردان مرد شد. بار اول به مهاباد و بار دوم به فاو اعزام شد و بالاخره در بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در حالیکه مسئولیت سکانداری قایق را بر عهده داشت با اصابت تیر به ناحیه گردن و گلو در آغوش پدر جان داد و به فتح قله ای به بلندای آسمان و زمین نائل آمد و پیکر ایشان بیست روز بعد در زادگاهش به خاک سپرده شد.

=======================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید علاء الدین حسین بانشی

واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا.. من القرآن الکریم آیه 103 آل عمران

به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید

با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و تهنیت بر تمام شهدای اسلام مخصوصا شهدای مظلوم ایران همچون بهشتیها و رجاییها ، باهنرها و سلام و تهنیت به سرور شهیدان ابا عبدالله که دین اسلام را با نثار خون خود و یارانش پاینده کرد و ما الآن راه او را ادامه می دهیم.

باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده ی حقیر کرد و شهید شدم مرا در روز پنج شنبه در کنار شهید عبدالله به خاک بسپارید و جسد مرا چند لحظه در حوزه علمیه مرودشت نگه دارید و سپس به بانش تشییع کنید.

 اینجانب از پدر بزرگوارم طلب بخشش می کنم و امیدوارم که از این بنده حقیر راضی باشد و راه من را ادامه دهد و نگذارد که اسلحه من به زمین بیفتد و از او می خواهم که چون حسین که خون خود را نثار دین اسلام کرد از اسلام دفاع کند.

از برادرانم می خواهم که راه مرا ادامه دهند و از مکتب قرآن جدا نشده و همیشه از امام پیروی کنند و او را تنها نگذارند و از مادرم بزرگوارم میخواهم که مرا ببخشد و شیرش را بر من حلال کند و از خواهرانم میخواهم که از مکتب زهرا جدا نشده و از امت قهرمان پرور ایران می خواهم که امام را تنها نگذارند و همیشه به حرفهای او گوش دهند.

ملت قهرمان پرور ایران ۱- هرگز از رهبر کبیر انقلاب اسلامی جدا نشده و به رهنمودها و پیامهای آن بزرگ مرجع تقلید گوش فرا دهند که سعادت و خوشبختی آنها در اطاعت از ولی امر که همانا امام خمینی است می باشد.

۲ - شهیدان می روند و جان خود را نثار انقلاب اسلامی می کنند و شما مردم باید راه آنها را ادامه دهید تا پیروزی کامل بر مستکبران و ابر قدرتهای جهان. به امید پیروزی ۱۳۶۴/۲/۱۶

امت حزب الله!

هرگز از روحانیت مبارز جدا نشوید به گفته  امام اگر روحانیون نبودند ما الآن از اسلام خبری نداشتیم. در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که برادرم محمد را بفرستد در حوزه تا درسش را بخواند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

======================

به روایت برادر شهید

با علاء برای چراندن گوسفندان به صحرا رفته بودیم که متوجه شدیم یکی از اهالی روستا دختر چوپانی را اذیت میکند. علاء که رگ غیرتش به جوش آمده بود رفت تا از آن دختر دفاع کند. مرد که خیلی عصبانی بود آن دختر را ول کرد و با علاء در گیر شد کتک مفصلی به او زد .

از این که زنگوله ای پیدا کرده بودم خوشحال بودم و قصد داشتم آن را به دوستم بدهم و یک مداد تراش از او بگیرم . موقع معامله بود که علاء سر رسید وهمه نقشه های ما را نقش بر آب کرد. او به من گفت : اول دنبال صاحب زنگوله بگرد اگر پیدا نشد، آن را برای خودت نگه دار.

==================

به روایت خانمی از اهالی روستا

در کوچه کنار دیوار خانه حاج الیاس (پدر) علاء الدین نشسته بودیم که ناگهان مقداری آب از بالا روی سر ما ریخته شد. نگاه که کردم دیدم علاء با سطل آب یک سطل بالای دیوار ایستاده و بخاطر اینکه ما بی حجاب بودیم و غیبت میکردیم بلند گفت مرگ بر بی حجاب، دست از غیبت کردن بردارید.

======================

به روایت خواهر شهید

علاء روی در حیاط نوشته بود : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است - ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است..

او به زن هایی که در کوچه می نشستند می گفت شما کاری جز غیبت کردن ندارید؟ و به آنها تذکر می داد که چرا بی حجاب هستند.

=======================

به روایت پدر شهید

من خودم جبهه بودم و باید یکی از ما برای سر پرستی از خانواده می آمدیم. به علاء گفتم تو بمان من به جبهه میروم. چند روز بعد در مقـر صـاحـب شیراز بودم که دیدم علاء می آید تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. به محض دیدنش رفتم و به فرمانده قضیه را گفتم و خـواسـتـم مـانـع عــلاء بشود. همین که به علاء گفتند باید برگردی خودش را آن چنان روی زمین غلطاند که باید می بودی می دیدی ، و مدام تکرار می کرد: من به جای خودم به جبهه می روم، پدرم به جای خود... ازتایپ و انتشار توسط هدهد... ادامه دارد...

=============

به روایت مادر شهید

چند روز بعد از مراسم خاکسپاری بود که وصیت نامه ی علاءالـدیـن در روز ۱۶/۲/۱۳۶۴ بـه دستمون رسید، وصیتش را اینچنین نوشته بود: باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده حقیر کرد و شهیـد شـدم لحظه ای چند جسد مرا در حوزه علمیه نگه دارید و مرا در روز پنج شنبه و در کنار مزار دائى ام شهید عبدالله  به خاک بسپارید. بـه ایـن جـا کـه رسید بغض ها شکست و همه گریه سر دادند ، چرا که ما بدون در دست

داشتن وصیـت نــامــه ، دستوراتش را عیناً انجام داده بــودیــم.

===============

به روایت برادر شهید

علاء خیلی دست و دل باز و مهربان بود. هر چیزی که داشت دلش می خواست بین همه اقوام تقسیم کند، یک بار به کوه رفت و با زحمت و سختی زیاد ۲ کیسه بنه آورد ولی با این وجود خودش آن را تمیز و بعد بسته بندی کرد و به خانه ی همه ی اقوام داد.

===========================

به روایت خواهر شهید

همیشه روزهای پنج شنبه منتظر علاء بودیم تا از حوزه ی علمیه بیاید تا با هم به کوه برویم .یک بار که برای چراندن گوسفندان به کوه رفته بودیم ،علاءالدین از آبگیر روستا دو عدد ماهی گرفت و به خانه برگشت و ماهی ها را به مادر تحویل داد. وقتی با هم میرفتیم کوه علاء  برایمان غذا درست می کرد، مـا بـه ظـاهـر چوپانی می کردیم اما در واقع ، بودن با علاء و با او به جایی رفتـن بـرای مــا چیزی جز تفریح نبود.

======================

به روایت خواهر شهید

درست نمی دانم چقدر قبل از شهادتش بود اما علاءالدین هنوز خانه بود. یک روز که پدر و مادرمان خانه نبودند علاء ما را صدا کرد و خودش روی زمین دراز کشید. پارچه ی سفیدی روی بدنش کشید. گفت : میخواهم ببینم اگر شهید شدم چطور برایم گــریــه مــی کنـیـد، مـا هـم هر کس به جای خود کنارش نشستیم و گریه کردیم. یادم هست او گفت: خوشحــالــم کـه بعـداز شهادتم این طور برایم گریه می کنید.

=======================

علاء دوران ابتدایی را می گذراند معلمش ضد انقلاب بود و اگر دانش آموزی نام امام خمینی(ره) را به زبان می آورد او را کتک می زد.او (آن معلم) علیه آقای خامنه ای حرفی زده بود. علاء با دوستانش تظاهراتی بـه راه انداختند که ما معلم ضد انقلاب نمی خواهیم و به تهران نـامـه نـوشـت و شکایت این معلم ضد انقلاب را به دولت وقت کرد وقتی جواب نــامــه رسید خبر خلع لباس شدن آن معلم را هم شنیدیم.

چند سال پیش همان معلم مرا دید و گفت: اگر پسرت را ببینم سرش را می برم و کف دستش میگذارم . من گفتم هر کجا علاء را دیدی سلام من را هم بهش برسان.

=======================

به روایت خواهر شهید

بعد از شهادت علاءالدین بود و من به خاطر بیماری قلبی حالم خیلی بد بود. به همین خاطر از دستش عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این درد نجات پیدا کنم؟ شب خواب دیدم علاء شربتی به من داد و گفت: بخور ان شاء الله خوب میشوی، گفت: خدا کریم است و برای سلامتی ام دعا کرد و من با دعای او برای مدت معینی خوب شدم.

=========================

به روایت زن عموی شهید

زمانی که مریض بودم یک شب خواب دیدم ، قصد دارم به خانه یکی از اهالی روستا بروم و از آنها مقداری پنیر بگیرم، شایـد حـالـم خـوب شــود. در خواب علاءالدین به من گفت: زن عمو تو قبلا به خانه  ما اعتقاد داشتی، حالا هم برو از مادرم پنیر بگیر تا حالت خوب شود.

===========================

به روایت دوست و فرمانده مقاومت شهید

سال شصت بود که در بانش پایگاه مقاومت تشکیل شد و من هم عضو آن شدم، یکی از شبهایی نوبت من بود که نگهبانی بدهم (عصر آن روز ) شهید بزرگوار علاءالدین و شهید ولی الله پیش من آمدند.

من هم که در مزرعه کار داشتم به خاطر اخلاق خوب و زرنگی آن ها با مسئولیت خودم به آنها سلاحی برای بازرسی دادم. شب در مزرعه سرگرم انجام کار بودم اما چون دلم شور میزد به روستا برگشتم تا نظارتی بر کار آن دو داشته باشم.

وقتی پیش آنها رسیدم دیدم هر دوی آنها نزدیک کامیون ایستاده اند و راننده کامیون می گوید: برادران اذیت نکنید، چیزی همراه ما نیست. بعد از اتمام بازرسی پیش آنها رفتم و گفتم این طریق بازرسی نیست .

گفتم: کسی که سلاح دارد باید ده متری ماشین بایستد و فرد دیگر ماشین را بازرسی کند. هر دوی آنها خوشحال شدند و با احترام گفتند: به روی چشم...

======================

به نام اله پاسدار حرمت خون شهیدان

نامه ای به برادر شهیدم علاء الدین حسین بانشی

با سلام و درود به آقا امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای، خدمت برادر از جان بهترم علاءالدین حسین سلام عرض میکنم . پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم.

باری برادر عزیز و از جان بهترم، از آن روز که رفتی و گفتی پنج شنبه هفته آینده بر می گردم بیست و سه سال می گذرد و هنوز پنج شنبه ها چشم به راهت هستم و می دانم که تو همیشه من را نظاره گر هستی برادر یادت هست که به ما می گفتی :

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

برادر عزیزم تا حالا که به این سن رسیده ام هنوز وقتی بی حجابی را میبینم به یاد سفارش تو افتم و دلم میخواهد بگویم روزی برادر جوانی داشتم که با اینکه من کوچک بودم اما سفارش بزرگانه به من می کرد، برادرم هنوز مادر شبها به یاد زخمهای روی بدنت که به خاطر دفاع از دختر چوپانی نصیبت شد اشک می ریزد. تو رفتی و غم فراقت را بر دل ما گذاشتی، اما تو خوب راهی رفتی، بدا به حال ما که در این دنیا با چه کوله باری پیش شما بیاییم و با چه سرافکندگی از شما تقاضای کمک کنیم. چون به شما میگویند خانه دارالشفا و هر کسی مریضی دارد من به چشم خود دیدم که مادری خاک را از روی قبر شهدا به صورت فرزندش مالید و گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین .

راستی برادرجان وقتی که فرزندانم سراغ تو را از من میگیرند بگو چگونه تو را وصف کنم؟ تو وصف شدنی نیستی از اخلاقت بگویم؟ از شوخی هایت بگویم؟ از خنده های شیرینت و یا از رفتارت که همه حسینی پسند بود، تو با رفتارت به ما درس حسینی بودن می دادی . راستی برادرجان آن موقع که مشت را پر از آب اروند کردی و نزدیک لبت رساندی در آن لحظه در چه فکر بودی که آب را به اروند پس دادی؟  به یاد لحظه ای افتادی که حضرت عباس به فرزندان حسین قول آب داده بود؟ یا به یاد لب خشک حسین در روز عاشورا، آن موقع که زبان در دهان علی اکبر گذاشت تا به او بگوید من نیز تشنه ام؟ ولی نمیدانم موقعی که تو در آغوش پدر جان دادی آیا پدر زبان در دهان تو گذاشت؟ یا از دست حسین بن علی آب نوشیدی؟ چرا که می گویند کسی که شربت شهادت را بنوشد از دست حسین بن على سیراب می شود. تو همیشه به پدر می گفتی:

فرزند هنر باش نه فرزند پدر - فرزند هنر زنده کند نام پدر

و می دانم که تو به این گفته ات عمل کردی و برای همیشه نام پدرت را زنده کردی . برادر عزیزم پدر خانه را وقف حسینیه تو کرد که وقتی ما به در خانه نگاه میکنیم و نام زیبای تو را بر سر چهار چوب خانه میبینیم به یاد رشادتها و دلیری شما که از جان خود گذشتید تا به معشوق برسید بیفتیم، وقتی به قاب عکست نگاه می کنم به یاد کودکی مان می افتم و به آن لحظه های خوش زندگی که گذشتن عقربه های ساعت را فراموش می کردیم و در بازی های کودکانه مان به ما خدا شناسی را یاد می دادی ولی ما فکر می کردیم که این یک بازی است و ما حالا با آن وظایف که پاک و خالص به ما یاد دادی زندگی میکنیم .

مادرم میگوید روزی که به دنیا آمدی و قدم به فرش گذاشتی و سرمه چشم بزرگان شدی خیر و برکت را به خانه آوردی، مادرم میگوید که تو را نذر حضرت سیدعلاءالدین حسین علیه السلام کرد و نام ایشان را بر تو گذاشت تا برایش بمانی و براستی که تو برایش ماندی و ماندگارشدی و ما از ماندگاری تو لذت میبریم و از خدا میخواهیم که همیشه پیرو راه حسین بن علی(ع) و تو باشیم.

من همیشه روبروی عکس تو می ایستم و برایت درد دل میکنم و میدانم که تو هم صبورانه به درد دل من گوش می کنی . چون وقتی به اوج نارا حتی می رسم تو مرا آرام می کنی با آن خاطرات گرم گذشته که به خوابم می آیی. یک روز از دستت عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این دردی که دارم نجات یابم ؟ و تو شب به خوابم آمدی و یک لیوان شربت به من دادی و گفتی خدا کریم است و من تا چند ماه از درد قلب راحت بودم و همیشه به این نصیحتت که گفتی خدا کریم است فکر می کنم.

از تو میخواهم دعا کنی تا ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود و چشم ما به جمال مهدی فاطمه روشن گردد و از او برای ما شفاعت بخواهی. خواهرت معصومه

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید خداداد جوکار

فرزند کهزاد

ولادت : ۱۳۴۴/۹/۱۷ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

تیک تاک ثانیه ها صبر را از پدر گرفته بود، خواهر و برادران همه در شور و هیجان اند تا اینکه صدای نوزادی بلند میشود، پدر مسرور تر از همیشه احوال پرسی می کند. وقتی متوجه میشود بعد از مرگ دو پسرش، حالا دوباره صاحب فرزندی شده ، نامش را خداداد می گذارد. لباس سادات را به تن نوزاد میپوشاند تا این نوزاد برایشان زنده بماند. روزها میگذشت و این کودک هر روز بزرگ و بزرگتر میشد ، گاهی گریه می کرد و گاه می خندید اما شادی پدر و مادر همین خنده ها و گریه ها بود.

در سنین ۷ تا ۱۱ سالگی به درس و مدرسه مشغول شد و تا کلاس پنجم درس خواند ، هر گاه که از مدرسه بر می گشت، رضایت پدرش را جلب مینمود و هر کاری را که او می گفت انجام می داد . با پدرش انس گرفته بود، پدر میگوید: از همان کودکی بسیار ساده زیست ، خوشرو، کم حرف و پر کار بود.

نوجوانی با قد بلند، صورتی کشیده و درشت اندام بود. وقتی صدای هل من ناصر را شنید، دوست داشت به جبهه برود. به امام خمینی و وطنش عشق می ورزید. دی ماه سال ۱۳۶۴بود که تازه ازدواج کرده بود. با این حال، دوست داشت در جبهه حق علیه باطل شرکت کند و از دین و وطن خود دفاع کند و به دشمن اجازه ندهد تا از حریم خود پا فراتر نهد و دقیقا دی ماه سال ۱۳۶۵ بود که حلقه ی شهادتش را به زنجیر بزرگ امام حسین (ع) متصل کرد و خونش را برای وطنش تا همیشه جاودان نمود .

حالا سالهاست که مادر شهید خداداد جوکار فرزند کهزاد روزهای پنج شنبه آرام کنار خاک فرزندش می نشیند و آرام گریه میکند تا آرام بگیرد. او می گوید : خداداد امانتی از سوی خدا بوده و ما خدا را شاکریم که امانتش را به او بر گرداندیم.

پدرم! مگر نگفتید که لباس سادات را به تن شهید خداداد کرده بودید تا برایتان زنده بماند ؟ میخواهم بگویم که آری او برای همیشه برایتان زنده ماند چون دستش را به دست سرور سادات دادید، چه چیزی بهتر از این که انسان با رضایت پدر و مادرش در کنار حضرت علی اکبر(ع) و زیر سایه  امام حسین (ع) زندگی جاوید داشته باشد . فرقی نمی کنند کدام کربلا باشد، چون شهید خداداد هم در عملیات کربلای ۴ شرکت داشت و هم کربلای ۵ اما قسمت این بود که در کربلای ۵ به شهادت برسد. هنوز هم شلمچه ، به خاطر شهیدان و این شهید گویاست ، شلمچه ... ، همان جایی که ترکش به پیشانی مبارک شهید خداداد جوکار اصابت نمود و پس از دو روز پیکر او در دیار شهید پرورش ، روستای بانش ، به خاک سپرده شد .

دیگر وقت آن است که من که نویسنده و شما که خواننده زندگینامه شهدا هستیم ، به وصیت آنان عمل کنیم و هرگز اجازه ندهیم که دشمن پا به حریم خصوصی ما بگذارد . آن زمان ۸ سال دفاع مقدس دشمن با توپ و تانک به وطنمان حمله میکرد ، حالا دیگر با رسانه های دیداری و شنیداری و فضای مجازی به افکار جوانان حمله میکند . پس ای جوان و نوجوان عزیز بدانیم که خون هر شهید، مسئولیتی است به گردنمان یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم!!!

============

منبع : نرم افزار بهانه، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=========

وصیت خداداد جوکار

بسم الله الرحمن الرحیم

درود بر مهدی موعود و نایب بر حقش امام خمینی و سلام بر منتظری امید امت و امام.

کسانی که در راه خدا می روند پیروزند. خواهش من این است که پشت جبهه ها را گرم نگه دارید، گوش به حرف امام و روحانیت مبارز باشید...

من هیچ چیز غیر از بدن ناقابلم ندارم، میخواهم این بدن ناقابلم را فدای اسلام عزیز کنم. تنها چیزی که از پدر و مادرم میخواهم این است که مرا حلال کنند ؛ که من بچه خوبی برای آنها نبودم . از خواهرانم میخواهم که زینب وار باشند که.... ( به علت تا خوردگی قسمتی از متن خوانا نیست ).

از برادرانم میخواهم که همیشه پشتیبان و یاورجبهه باشند که منافقین نتوانند کاری کنند. از همسرم میخواهم که مرا حلال کند.

من از مردم می خواهم که موقعی که میخواهند مرا به خاک بسپارند چشم مرا باز بگذارند تا منافقین بدانند شهیدان زنده اند و راهشان را با چشم باز انتخاب کرده اند

با اینکه در نرم افزار سعی شده متن وصیتنامه ها به هیچوجه تغییر نکند اما به علت تاخوردگی و ناخوانا بودن متن وصیتنامه شهید خداداد جوکار برخی مطالب ویرایش و اصلاح شده اند، شما می توانید اصل وصیت نامه را در آثار شهید مشاهده نمایید.

=================

خاطراتی از شهید خداداد جوکار

=================

به روایت خواهر

یکبار داشتم داخل حیاط خانه مان از چاه آب می کشیدم، شهید خداداد آمد و یک نهال کوچک کنار چاه آب کاشت و به من گفت : این نهال را می کارم تا وقتی بزرگ شد از سایه اش استفاده کنید و هنگام آب کشیدن از چاه زیر آفتاب نباشید . الآن هر وقت به این درخت بید نگاه می کنم یاد شهید خداداد می افتم. این اواخر هر کاری میکرد ما را هم در جریان می گذاشت، به یاد دارم مقداری بذر خریده بود روی هر کدام از بسته ها می نوشت که چه بذری هست می گفت : می خواهم اگر شهید شدم شما اشتباهی بذر نپاشید.

===================

به روایت خواهر نقل از خود شهید

در جبهه ۳۰ نفر از رزمندگان کنار هم نشستـه بـودیـم کـه آقـای قرائتی آمد و از ما سوال کردند کدامتان بچه رعیت و کدامتان بچــه مــالـک هستید؟

همه افراد دستشان را بلند کردند به نشانه اینکه بچه رعیت بودند تنها یک نفر بچه مالک بود؛ که وقتی ما فهمیدیم او بچه مالک هست و تواضع دارد و در عین سادگی زندگی میکند همه تعجب کرده بودیم .در طول این مدت اصلا خودش را از ما برتر نمی دانست.

خواهر شهید می گوید : سعی می کرد مثل او تواضع داشته باشد در حالی که خودش در عین تواضع و افتادگی رفتار می کرد.

======================

به روایت خواهر شهید

هر وقت که ایشان از مدرسه تعطیل میشد به خانه می آمد و هر کاری که پدرم می گفت انجام می داد. گاهی به مزرعه و گاهی هم به چرای گوسفندان می رفت. روزهایی که به چرای گوسفندان می رفت کتابهایش را هم با خود می برد هم درس میخواند و تکالیفش را انجام میداد و هم به پدرم کمک می کرد. در واقع در یک زمان دو کار انجام می داد.

==================

به روایت پدر شهید

پس از مرگ دو فرزندم خداوند او را به ما عنایت کرد، ما هم اسمش را خداداد گذاشتیم، آنقدر او را دوست داشتم که حاضر نبودم روی زمین بخوابد، جدیدا گهواره هایی روی کار آمده بود، برایش گهواره خــریــدم.از همان کودکی بسیار ساکت و خوش خلق بود، این رفتارش به محبوبیتش می افزود.

======================

به روایت مادر شهید

موقع رفتن به جبهه اصلا با او مخالفت نکردم، او خودش آگاهانه عمل می کرد. به این فکر میکردم که او با نذر و نیاز به درگاه خداوند به دنیا آمده بود و برایمان بسیار عزیز بود، اما با خود می گفتم خدا او را به ما داده و خود محافظ اوست. هنگام شهادتش هم بسیار گریه می کردم اما چون وصـیت کرده بود در داغش شیون وناله سر ندادم و همین طور خدا را شکر می کردم، میگفتم: خداداد نزد ما امانتی بود که به صاحبش برگرداندیم.

پیش از اینکه شهید شود می گفت می خواهم شهید شوم تا به واسطه خونم شما را نزد امام خمینی ببرم. چرا که عشق او و همه ما ملت ایران رهبرمان بود و همه از او فرمان می بریم.

========================

زمان جنگ بود، شوهرم که به جبهه می رفت ، برادرم را به خانه مان می آوردم، بچه کوچک داشتم و مجبور بودم شبها برایش شیر خشک درست کنم، ایشان (شهید خداداد) تا صبح برایم پمپ چراغ نفتی را می زد تا فضای اتاق روشن شود و گاه برایم کارهای دیگری می کرد .

همین که صبح می شد هرچه به او اصرار می کردم که کنارمان بماند و صبحانه بخورد بعد برود می گفت: نه شما تازه مستقل شدید شاید خرج و مخارج زندگی تان با وجود من بیشتر شود و می رفت. او با این همه زحمتی که برایم میکشید کمتر راضی میشد با ما غذا بخورد.

فصل بهار که فرا می رسید، شهید خداداد ، به کوه می رفت تا هم در دامان طبیعت باشد و از نعمات الهی بهره مند شود و هم گوسفندها را به کوه ببرد.

==========================

به روایت خواهر شهید

دوران انقلاب ما در خانه عکس محمد رضا شاه را داشتیم . شهید خداداد از محمد رضا شاه متنفر بود.  یک روز با هم نقشه ای کشیدیم تا دور از چشم خانواده عکس شاه را سرنگون کنیم . عکس را مچاله کردیم و مشتی خاک بــر روی آن ریختیم . مادرم وقتی متوجه شد ، گفت چرا این کار را کردید و ما را کتک زد و به ما گفت اجازه ندارید شب به خانه بیایید. خداداد به من گفت حالا که کتک خوردیم و از شام هم خبری نیست بیا عکس شاه را آتش بزنیم و بعد که مادرم خوابید به خانه برویم و با هم همین کار را کردیم .

=======================

به روایت خواهر شهید

شب عروسی خداداد خبر آوردند که اکرم بانشی به شهادت رسیده است. وقتی او متوجه این خبر شد، به دلیل داغدار بودن خانواده شهید اکرم هرگز به ما اجازه نداد با صدای بلند شادمانی کنیم و عروسی را بی سر و صدا دا پایان دادیم .

بعد از این اتفاق اصلا با همسرش راه نمی رفت و می گفت شاید همسر شهید اکرم با دیدن ما به یاد همسرش بیافتد و ناراحت شود و یا داغ مادر شهید تازه شود...

=================

به روایت همسر

یک سال بود ازدواج کرده بودیم (دی ماه ۱۳۶۴ ازدواج کردیم، دی ماه - ۱۳۶۵ ایشان به شهادت رسیدند) در طی این یکسال هم ایشان به جبهه می رفتند، در واقع ما چند ماه بیشتر با هم نبودیم، او به سمت پیام جهاد که از طرف رهبر انقلابمان آمده بود حرکت کردند و معشوق حقیقی خود را یافته بودند.

آخرین بار ایشان سه روز بیشتر مرخصی نداشتند ، من اصرار می کردم تا بیشتر بماند ، او پنج روز ماند و بعد رفت . بیست روز پس از رفتنش خبر شهادتش آمد.

 

==========

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

رضا بانشی برادر شهید جعفر بانشی

نام پدرعبدالرحمان

دانشگاهدانشگاه شیراز

مقطع تحصیلیکارشناسی

رشته تحصیلیزمین شناسی

مکان تولدبانش بیضا

تاریخ تولد 1348/01/01

تاریخ شهادت1367/04/04

مکان شهادتجزیره مجنون

شهید رضا بانشی در اولین روز فروردین 1348در روستای بانش بیضای فارس متولد شد. مادرش به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نامش را رضا گذاشت. شهید در دوران دبستان در اوقات بیکاری سعی می کرد در کارهای کشاورزی به پدرش کمک کند. مراقبت از برادر کوچکترش جعفر نیز به عهده ی او بود. جعفر در بعضی درس ها از او کمک می گرفت.

نه ساله بود که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید. از همان زمان عشق به امام در وجودش دمیده شد. روزهایی به یاد ماندنی بود، او و دوستانش با این که سن کمی داشتند سعی می کردند با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشند.

 همیشه سعی می کرد نمازهایش را در مسجد بخواند و دوستانش را نیز با خود به مسجد می برد. شب های محرم با دوستانش به مسجد می رفت و در عزای حسینی شرکت می کرد.

تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بود و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شد. سال اول در خانه ی دایی اش بود اما برای این که آن ها اذیت نشوند سال دوم با چند نفر از دوستانش که آن ها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردند.

چند سالی می شد که جنگ تحمیلی شروع شده بود اما مسئولان به خاطر سن کم آنها را ثبت نام نمی کردند لذا به همراه دوستان در مسجد ابوالفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آن ها ثبت نام کرد و از اعضای فعال مسجد بود.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسایی قبول و مشغول به تحصیل شد. در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کرد و در یکی از اعزام های از طرف بسیج دانشجویی به جبهه جنوب اعزام شد. خیلی خوشحال بود وصیت نامه ای نوشت. اما خدا قسمت نکرد که شهید شود و فقط ترکشی به پایش اصابت کرد. مطلع شد جعفر برادرش هم در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشت، رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند. دیگر توان ماندن نداشت، برای بار دوم راهی جبهه جنوب شد. به دنبال برادرش و گرفتن خبری از او بود. همه اظهار بی اطلاعی می کردند، حتی به بیمارستان ها هم سر زد ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش (از جمله ابراهیم بانشی، عباس بانشی و حسین صادقی) که با هم به جبهه آمده بودند نبود. در روز 1367/4/4 که در جستجوی جعفر بود بر اثر حمله ای شیمیایی به شهادت رسید.

برگرفته از سایت پرتال شهدای دانشجو و با تشکر

==============================

زندگی نامه ی شهید رضا بانشی

شهید رضا بانشی

همه جا تاریک است گویا اصلا خورشیدی برای تابیدن وجود ندارد.وقت آن رسیده بود که سفر کنم ، سفری غم انگیز به دنیایی ناشناخته ، دنیایی مملو از آدمهای جورواجور گفت : زمانی که به دنیا آمدی گریان بودی. شاید برای این گریه می کردم که مادرم می دانست پا به جایی میگذاشتم که در آن هیچ کس را نمی شناختم . چشم که گشودم کسانی را بالای سر خود دیدم . بعدها فهمیدم آن که ازهمه مهربان تر بود و نسبت به من محبت بیشتری داشت مادرم بود و دیگری که او را کمتر می دیدم و مردانگی در چهره اش نمایان بود پدرم بود و دیگران خواهر و برادارانم بودند. آری آن روز همه خوشحال و خندان بودند. مادرم میگفت : نزدیکیهای عید سال هزار و سیصد و چهل و نه بود که به دنیا آمدی وعید ما را عید در عید کردی مادرم به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نام مرا رضا گذاشت.

سه ساله بودم که صاحب برادر دیگری شدم. مادرم نام او را جعفر گذاشت. جعفر اواخر زمستان سال پنجاه و یک به دنیا آمد و زمستان ما را بهاری کرد. او از همان کودکی آرام و معصوم بود.

روز اول رفتن به مدرسه در عین خوشحالی نگران بودم . من کلاس سوم بودم که جعفر کلاس اولی شد . حال می بایست از او نیز حمایت میکردم اوقات بیکاری سعی می کردم در کارهای کشاورزی به پدرم کمک کنم ، مراقبت از جعفر نیز بر عهده ی من بود. روزی پدر از من پرسید امسال قبول می شوی؟ من با اطمینان به او گفتم: بله حتما قبول می شوم . جعفر در بعضی درسها از من کمک میگرفت . من و او از کودکی علاقه ی زیادی به هم داشتیم و نمی توانستیم دوری هم را تحمل کنیم و معمولا با هم بودیم و تلاش می کردیم در کارهای خانه به مادر و خواهرمان کمک کنیم. حتی در شستن ظرف و آوردن آب از جوی آبی که از روستا می گذشت.

من و جعفر سعی می کردیم در خانه کاری انجام ندهیم که باعث ناراحتی پدر و مادرمان شود.

نه ساله بودم که عشق به امام در وجودم دمیده شد. روزهایی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید به یاد ماندنی بود.

من و دوستانم با اینکه سن کمی داشتیم سعی میکردیم با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشیم.

همیشه سعی می کردم نمازهایم را در مسجد بخوانم و دوستانم را نیز با خود به مسجد ببرم. شب های محرم با دوستان به مسجد میرفتیم و در عزای حسینی شرکت می کردیم. تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بودم و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شدم. سال اول در خانه  دایی ام بودم اما برای اینکه آن ها اذیت نشوند ،سال دوم با چند نفر از دوستان که آنها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردیم.

چند سالی میشد که جنگ تحمیلی شروع شده بود، اما مسئولان به خاطر سن کم ما را ثبت نام نمی کردند.

به همراه دوستان در مسجد ابو الفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آنها ثبت نام کردیم و از اعضای فعال مسجد بودیم.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسی قبول شده و مشغول تحصیل شدم آن روزها دیگر جعفر هم بزرگ شده و نو جوانی پانزده ساله بود.

در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کردم و در یکی از اعزامها از طرف به جبهه ی جنوب اعزام شدم. خیلی خوشحال بودم و وصیت نامه ای نوشتم. اما خدا قسمت نکرد که شهید شوم و فقط ترکشی به پایم اصابت کرد. مطلع شدم جعفر در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشتم. رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند . دیگر توان ماندن نداشتم برای بار دوم راهی جبهه ی جنوب شدم. به دنبال برادرم و گرفتن خبری از او بودم .

چه روزهای سختی بود، هر کجا می رفتم و از هر کس سوال می گرفتم ، آیا برادر مرا ندیده ای؟ همه اظهار بی اطلاعی می کردند. حتی به بیمارستان ها هم سرزدم. ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش از جمله ابراهیم بانشی عباس بانشی و حسین صادقی که با هم به جبهه آمده بودند نبود. دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.

خدا داشت مرا با دوری برادرم امتحان میکرد ولی من طاقت دوری از جعفر را نداشتم. در یکی از همان روزهای غریب ۱۳۶۷ که در جستجوی جعفر بودم که  یک ضربت دشمن، جان شیدایم را از اسارت نفس و قفس تن رهاند و بر اثر حمله شیمیایی روح ناآرامم به آرامش رسسید و به محبوب ازلی وصل شد.

====================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید رضا بانشی

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ولاحول ولا قوه الا بالله العظیم الکریم سلام و درود بر جمیع انبیا و اولیا الهی و تمامی جهادگران جبهه های حق علیه باطل و خدمتگزاران صدیق اسلام و مسلمین.

ای امت مسلمان و ملت عزیز بدانید که این جهان فانی و زود گذر است و بالاخره روز موعود قیامت فرا خواهد رسید و به اعمال همه ما رسیدگی دقیق خواهد شد، پس بیایید از جمیع گناهان گذشته پشیمان شده و توبه کنیم و از این به بعد برادری و برابری را رعایت کنیم و در حقوق دیگران نیز تعدی و ستم روا نداریم که سزای اعمال بد و جزای اعمال خیر خود را خواهیم دید.

پس بیایید از این به بعد تصمیم قاطع بگیریم از اطاعت خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای خویش توفیق عبادت و اطاعت و بندگی درگاهش را طلب کنیم و به یقین بدانید که در روز قیامت به حساب ما رسیدگی دقیق خواهد کرد.

والدین عزیزم اکنون که با آگاهی کامل تصمیم گرفته ام از دین خدا یاری کنم و در جبهه های حق علیه باطل حضور یابم و در این راه از جان خود مایه گذاشته ام ؛ پس اگر در این راه فیض عظمای شهادت نصیبم گشت بی تابی نکنید و یاد خدای متعال باشید که «اًلا بذکر الله تطمئن القلوب» و براستی هم که دلها با یاد پروردگار آرامش پیدا می کند و بدانید که من این راه را فقط برای رضایت حق و تقرب به او و اطاعت اوامر الهی انتخاب کرده ام.

امیدوارم که خدای عظیم مرا در این راه یاری فرماید و هرچه که صلاح و خیر می داند نصیبم گرداند که من جز رضایت او چیزی نمی خواهم . یا حق / ویرایش و تایپ مجدد : هدهد

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

===========================

آقا رضا کار کردن را عیب نمی دانست و اصلا غرور و تکبر نداشت . یک روز من و آقا رضا و چند نفر دیگر بیکار نشسته بودیم که یکی از اهالی روستا (مرحوم ایرج بانشی که دنبال کارگر گشت آمد و به یکی از ما پیشنهاد کار داد که آن طرف قبول نکرد.

اما آقا رضا بلند شد و گفت : من می آیم که حتی مشهدی ایرج هم با تعجـب گفت : نمی دانستم ممکن است شما هم از این کارها انجام بدهید.

====================

به روایت مادر

زمستان بود و هوا هم سرد . .. داشتم شلوار آقا رضا را می شستم وقتی آقا رضا من را دید گفت : مادر کی میشود که زیر دین تو در بیایم ؟ شما در این سرما دارید شلوار مرامی شویید؟

گفتم : مادر این وظیفه ی من است . آن موقع ها آب لوله کشی نبود و زن ها مجبور بودند با آب جوی ظروفشان را بشویند. حتی در این مــواقــع هـم آقا رضا به من کمک می کرد و نمی گفت من نمی آیم بین زن ها تا به تو کمک کنم.

==============

به روایت پدر شهید

آقا رضا خیلی اهل قناعت و صرفه جویی بود، هم او و هم برادرش جعفر، حتی اگر مدادشان ریزه هم میشد نمی گفتند: ما مداد می خواهیم و اصلا بهانه جویی نمی کردند، طی این مدتی که آقا رضا شیراز درس می خواند هیچ وقت نگفت من پول لازم دارم.

خودم هروقت می دیدم پول احتیاج دارد بهش می دادم.

=================

به روایت برادر شهید

یک روز صبح بلند شدم که زیارت عاشورا بخوانم، آقا رضا گفت : صبر کن تا من هم بیایم ، ظاهراً می خواست وضو بگیرد. من گفتم می خواهم زیارت را با صد لعن و صلوات بخوانم طول میکشد، رضا گفت : اشکال ندارد... و بعد رفت وضو گرفت و با هم زیارت عاشورا خواندیم.

========================

به روایت برادر شهید

یک روز که آقا رضا داشت درس میخواند، دیدم چند تا کتاب اطرافش بود. گفتم چرا کتاب انگلیسی میخوانی؟ گفت: رشته ی ما اقتضا می کند که زبان انگلیسی بلد باشیم و اگر سه ترم دیگر زبان بخوانم به زبان انگلیسی مسلط می شوم.

==================

به روایت پدر شهید

من به حرام و حلال خیلی حساس بودم آقا رضا حتی بیشتر از من رعایت حلال و حرام را می کرد.

یک روز داشتم به موسیقی ای که از رادیو پخش می شد گوش می دادم که آقا رضا گفت : بابا این نوع موسیقی اشکال دارد، درست نیست به آن گوش بدهید و باید رادیو را خاموش کنید.

=================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

آقا رضا خیلی با گذشت بود. یک روز که برای درس خواندن به کوه های اطراف رفته بودیم ایشان وقتی من راه میرفتم به شوخی زد زیر پای من . من هم که اذیت شدم یک سنگ بزرگ برداشتم،

سنگ را انداختم که بترسد اما از قضا به سرش خورد و سرش شکست. آقارضا هیچ شکایتی نکرد، فقط گفت: این شوخی بود که کردی؟ و بدون اینکه ناراحت بشود و یا به خانواده اش اطلاعی بدهد ، از من گذشت  و دوستی مان هم ادامه پیدا کرد.

اصلاً غرور و تکبر نداشت

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

=================

به روایت مادر شهید

بعد از شهادت آقارضا خیلی دلشکسته بودم و شبی در خواب گریه می کردم، آقا رضا آمد و به من گفت: مادر جان گریه نکن ما با رضایت خودمان به جبهه رفتیم ناراحت نباش.

====================

به روایت مادر شهید

حاج جلال بانشی که در جبهه با آقا رضا بود به محسن برادر آقا رضا زنگ زده و گفته بود: بیا این برادرت را ببر چون از قیافه اش معلوم است که می خواهد شهید شود.

===========================

به روایت دوست شهید حجت بانشی

من با رضا و نادر پسر دایی (رضا) در شیراز خانه ای کرایه کرده بودیم و کارهایمان نیز بر طبق برنامه بود

گاهی وقتها برای اینکه روزنامه بخریم مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفتیم و با پول کرایه روزنامه میگرفتیم این پیش مقدمه ای بود برای اینکه بگویم رضا خیلی به حق الناس اهمیت میداد. اگر من یا نادر کرایه اش را حساب می کردیم وقتی به خانه بر میگشتیم حتما کرایه را به ما پس می داد. آن موقع ما از خانه نان می بردیم.

آقا رضا هیشه نان هایش را میشمرد که مبادا از نان ما کمتر باشد و سعی می کرد از نان ما بیشتر بیاورد.

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

========================

وقتی شیراز با هم همخانه بودیم آقارضا چون عادت داشت بلند درس بخواند، وقت درس خواندن از اتاق بیرون میرفت و در سرمای زمستان درس میخواند تا ما اذیت نشویم و بتوانیم درس بخوانیم.

به روایت دوست شهید حجت بانشی

=======================

به روایت پدر شهید

هر وقت خیلی کار داشتم یا خسته بودم ، آقا رضا نمی گذاشت من سر زمین کشاورزی بروم می گفت: شما نمی خواهد بروید من می روم. یک بار هم کار داشتم و خودم نمیتوانستم به سر زمین بروم، به دو تا پسرم گفتم اما آنها حاضر نشدند به جای من سر زمین بروند ولی آقا رضا با اینکه از آنها کوچکتر بود رفت و کار من را انجام داد.

=======================

آقا رضا همیشه نمازش را اول وقت و در مسجد میخواند و در مراسم محرم و شب قدر شرکت می کرد.

آن موقع افرادی که در مراسم شب قدر شرکت می کردند زیاد نبودند. یادم هست شهید ولى الله وشهید رضا هم در این مراسم شرکت می کردند. آقا رضا در شب قدر سوره ی انا انزلناه را تا صبح مدام تکرار می کرد.

آقا رضا خیلی بیشتر از ما ( بقیه ی دوستان ) به مسجد می رفت و همیشه سعی میکرد نمازش را در مسجد بخواند. موقع اذان که میشد اگر ما مشغول بازی بودیم، می آمد و ما را هم به مسجد می برد.

یک روز که برای اقامه ی نماز ظهر و عصر به مسجد می رفت وقتی ما را دید پیشنهاد داد که با هم به مسجد برویم، ایشان حتی اگر به زور هم بود ما را به مسجد می برد.

به روایت دوست شهید اعظم بانشی

=============================

به روایت برادر شهید

اولین بار که آقارضا به مرخصی آمده بود لباس گشادی پوشیده بود. ما دلیل این کارش را نمی دانستیم اما بعدا فهمیدیم که پایش ترکش خورده و برای اینکه ما متوجه نشویم لباس گشاد پوشیده است.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

=========================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید

فرزند : ؟؟       عضویت : ؟؟

ولادت ۱۳۴۱/۴/۱ بانش

شهادت : ۱۳۷۲/۴/۲

آرامگاه : ؟

===============================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۸
هیئت خادم الشهدا

بسم‌رب الشهداء و الصدیقین

شهید محمدرضا بانشی

فرزند نصیر

ولادت : 20 شهریور 1352 بانش بیضا

شهادت: 4 شهریور ۱۳۷۲ ارومیه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

===================

بسم الله الرحمن الرحیم

در نیمه شب ۲۰ شهریور سال ۱۳۵۲ بعد از چند سال انتظار خداوند به محمد رضا را به خانواده اش هدیه کرد، مادرش نذر کرده بود اسمش را محمدرضا بگذارند. محمدرضا گویی از ابتدا برگزیده شده بود.

وجود او همواره مایه خیر و برکت برای خانواده اش بود، خداوند سرشتی را در وجودش به ودیعه گذاشته بود که با دیگران فرق می کرد. کم کم محمدرضا بزرگ شد و به مدرسه رفت . دوران تحصیلات او کوتاه بود. بعد از ترک تحصیل محمدرضا شروع به کار کردن در رادیاتور سازی کرد تا بتواند خرج خود را در بیاورد، به قول پدرش او پسری غیرتی ، با ادب ، با نماز و روزه و اهل صله رحم بود و خیلی حلال و حرام میکرد و هنوز صدای قرآن خواندنش در گوشم هست.

وقتی که جنگ شروع شد ، محمد رضا به خاطر سن کمی که داشت نتوانست به جنگ برود...

در سال ۷۱ با میل و رغبت تمام به خدمت مقدس سربازی اعزام شد آموزشی را در پادگان ۰۵ کرمان گذراند . ۱۴ ماه از خدمت سربازی محمدرضا نگذشته بود که در مورخه ۴ /۷۲/۶ برای مانوری مهمات از ارومیه به کردستان میبردند که در راه تصادف کرده و به فیض عظمای شهادت نائل گردید.

بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

===============

خاطراتی به روایت مادر شهید

=============

در محل مان یک نفر ازدواج کرده بود. محمد رضا وقتی شنید گفت : مرد باید پخته باشد و بعد عروسی کند، من ۲۵ الی ۳۰ ساله که شدم ازدواج میکنم و یک اتوبوس گل کاری کرده و همه فامیل ها را هم سوار میکنم....

تا اینکه بعد از شهادتش وقتی که ۳۰ ساله شده بود شب به خوابم آمد. گفت: مادر وقتش رسیده که ازدواج کنم آخه به تو گفته بودم که مرد باید پخته باشد بعد ازدواج کند، حالا هم ۳۰ ساله شده . ام و می خواهم ازدواج کنم.

====================

از بانک به خانه برمیگشتم، سرکوچه سبزی فروش به من گفت: مادر محمدرضا شنیدی که محمد رضا برگشته؟ خوشحال شدم و تندتر رفتم، وقتی وارد خـانـه شـــدم دیدم پدر محمدرضا و عمویش داخل خانه نشسته اند و خبر شهادت محمدرضا را دادند.

====================

چهارده ماه بود که از خدمت سربازی محمد رضــا مـی گـذشـت بـرای آخرین بار به مرخصی آمد. روز آخری که می خواست برود ۲ هندوانــه خــریــد و بعد، از همسایه ها هم خداحافظی کرد. وقتی که رفت به ما چیزی نگفت فقط به سبزی فروش سر کوچه گفته بود من می روم و دیگر بر نمیگردم . تا اینکه در مانوری که او را میخواستند به ارومیه ببرند در یک حادثه تصادف به شهادت رسید.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۷
هیئت خادم الشهدا