امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیضا» ثبت شده است

 

شهید صادق بانشی

فرزند مسیح

ولادت : سال ۱۳۴۸ بانش بیضا

شهادت: سال ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر 8

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

در یکی از روزهای سرد زمستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت در روستای بانش ، بخش بیضاء در خانوادهای مذهبی و متعهد به موازین دین اسلام پسری دیده به جهان گشود. با نظر پدر و مادر و به خاطر صادق آل محمد اسمش را صادق گذاشتند. ایشان در همان اوایل کودکی بسیار فعال و زرنگ بود، در خانه به مادرش کمک می کرد و خانه را تمیز میکرد، در بیرون از خانه همیار و همپای پدرش بود و هر جا پدرش میرفت  با او بود. او اندک اندک بزرگ شد و به مدرسه رفت. او در مدرسه هم خوش درخشید و از بچه های درس خوان کلاس بود با طبع شوخ خود همه را شیفته ی خود کرده بود.

با مسجد خوگرفته بود و همیشه به آنجا می رفت و در همه برنامه های فرهنگی شرکت داشت. بعضی وقتها که میخواست با دوستانش شوخی کند، کفشهایشان را پنهان می کرد تا آنها به دنبال کفشهای خود بگردند.

نزدیک انقلاب بود و رژیم ستمشاهی نفسهای آخرش را می کشید، صادق نیز مانند خیلی از هـم سن و سالهایش درگیر مبارزه با شاه شده بود، عکس و اعلامیه ی امام را پخش می کرد و فریاد مرگ بر شاه سر می داد. معلم کلاس دوم ابتدایی صادق یک زن بی حجاب و طرفدار شاه بوده که یک روز به بچه های کلاسش میگوید مبادا کسی به شاه بدگویی کند، هنوز حرفهای معلم تمام نشده بود که صادق روی نیمکت میرود و بلند فریاد مرگ بر شاه سر می دهد، دیگر بچه های کلاس هم به حمایت از صادق، مرگ بر شاه می گویند. مدیر مدرسه صادق را از کلاس بیرون میبرد و کتک میزند، همان زمان مادر صادق سر میرسد و از این کار مدیر بسیار ناراحت میشود، دانش آموزان کلاس برای اینکه مادر صادق را آرام کنند ، یکصدا فریاد مرگ بر شاه سر می دهند.

جنگ تحمیلی شروع می شود و قصد جبهه می کند که داستانهای متعدد و مفصلی دارد، مانع رفتن او به جبهه می شوند اما او مُصِر به رفتن بود و چون او را از بانش به سنگرهای ایثار اعزام نمیکردند، به مرودشت رفت تا شاید بتواند از آنجا راهی جبهه شود. آنجا هم با صحبت کردن از جبهه و کارهایی که میتوانست انجام بدهد ، آنها را راضی کرد تا اعزامش کنند. بالاخره در سال هزاروسیصد و شصت و دو پای به جبهه گذاشت و در آنجا نامه ای به برادرش نوشت که دیدی من زودتر از تو به جبهه رفتم و ان شاء اله زودتر از تو هم به شهادت خواهم رسید. یکسال در جبهه ماند و در طول این مدت چنان نظر فرمانده را به خود جلب کرد که فرمانده او را معاون خود کرد.

بعد از آن سه بار دیگر هم به جبهه رفت ولی هر بار که به مرخصی می آمد تا عکس امام را میدید و یا صدای آهنگران را میشنید طاقت نمی آورد و میگفت من باید به جبهه برگردم. دیگر خوب بزرگ شده و نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، موهای پشت لبش سبز شده بود که در نامه هایش نوشت عاشق شده است. صادق برای بار سوم به مرخصی آمد، چند روزی ماند اما می خواست باز هم برود. پدرش لب حوض ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد ، با چشمانی پر از اشک نزدیک پدر میشود تا با او خدا حافظی کند اما چگونه؟ صادق هر بار که میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه خانواده مانع رفتنش شوند ، بدون خداحافظی میرفت یعنی این بار چه شده که خدا حافظی کند؟ پدرش تا در حیاط او را بدرقه می کند ولی مادر برای اینکه او را منصرف کند ، حتی تا شیراز هم با او میرود، بالاخره صادق مادرش را راضی می کند که برود ...

در جبهه طی نامه ای به خانواده میگوید فعلاً از ازدواج منصرف شده تا نامه را برای مادرش می خوانند می گوید صادق دیگر بر نمی گردد. آری دل مادر خبر داشت که صادق عشق زمینی را کنار گذاشته، زیرا که عاشق معشوق والا تر از معشوق زمینی شده. زمین و آسمان را چه شده بود، پدر را سودایی دیگر بود ، اصلاً مگر برادرش میتوانست نبود صادق شیرین زبان و خنده رو را باور کند؟ چاره چه بود که او دل به دنیا نبسته بود و خود را مرغ این قفس نمی دانست .. سر انجام در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه شصت و چهار در عملیات در عملیات والفجر هشت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و مشتاقانه به دیدار حق بر شتافت. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو. ویرایش و بازتایپ: هدهد

=============================

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم برزقون

هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده اند بلکه آنان زندگانند و زندگان جاویدی هستند که در نزد خدا روزی می گیرند»

با سلام به امام زمان (عج) منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام ودرود به شهیدان راه حق و حقیقت که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند و شهید

شدند

خدایا این چهارمین بار است که وصیت نامه خود را تعویض میکنم و پنج سال واندی است که از جنگ تحمیلی میگذرد. در این مدت که در جبهه شرکت کردم شهادت نصیبم نکردی البته شکی نیست که تاکنون لیاقت شهادت را نداشتم و در این مدت بهترین دوستان در کنارم به درجه رفیع شهادت رسیده اند خداوندا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و با زبان شرمندگی آخرین وصیتنامه ام باشد که می نویسم . به نام خداوند متعال که همه چیزمان از اوست . زندگی و زنده بودنم از اوست و بنده به عنوان یک فرد مسلمان هدفم از جبهه رفتن این بوده است که اول خدمتی به اسلام کرده باشم و بعد به فرمان امام عزیز لبیک گفته ، که می فرمایند : مسئله اصلی جنگ است...

به جبهه رفتم و مشکلات خود و خانواده ام را رها کرده و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدم که خدمتی در راه خدا کرده باشم و به جز این هدفی نداشتم و از خداوند بزرگ آرزومندم گـه گناهنانم را ببخشد و همه ما را به راه راست هدایت فرماید.

شما ای برادران مسلمان! پیام من به عنوان یک شهید این است که قدر این نعمت الهی را بدانید . قدر این امام عزیز و بزرگوار را بدانید و به فرمان او گوش دهید که میگوید : اسلام چیزی است که همه باید فدای او شویم تا اینکه تحقق پیدا کند.

پدر و مادر و برادرانم میدانم که شهادت من شما را غمگین و ناراحت میکند و به گریه می اندازد اما گریه تان را برای من نکنید بلکه به یاد امام حسین که مادر نداشت گریه کنید پدر عزیزم! هر چه در مصیبتها صبور باشید اجر بیشتری خواهید گرفت «المصائب مفاتیح الاجر» مصیبتها کلیدهای اجر و ثواب است «ومن یتوکل على الله فهو حسبه» و خدا را بس است برای کسی که به او توکل کند، شهید به خود و در حقیقت به تمام وجود و هستی خود ارزش و

جاودانگی می بخشد.

خون شهید برای همیشه در رگهای اجتماع می جهد و در حقیقت هر گروه دیگر به قسمتی از مایملک خود جاودانگی میبخشد و شهید به تمام مایملک خود، لهذا پیغمبر فرمود:«فوق کل ذی بر بر، حتى یقتل فی سبیل اله واذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر» یعنی بالا دست هر نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که در راه حق شهید شود همینکه در راه حق شهید شد دیگر بالا دست ندارد».

 

تا خداوند توانا یار و پشتیبان ماست

کی ز دشمن وحشتی در قلب با ایمان ماست

ما شهادت پیشه را از جنگ با دشمن چه باک

کشته گشتن در راه حق عمر جاویدان ماست

دشمنان را عاقبت نابود بنماید خدای

چون خمینی رهبر ارزنده ایران ماست

 

چه مقامی به از این است که در راه خدا

جان ناقابل خود را بسپاری  پدرم

شهدا زنده تاریخ جهانند بدان

پس مبادا که مرا مرده شماری پدرم

کربلائی ز غم صادق خود گریه مکن

پند نادم ، بشنو از ره یاری پدرم

================

==================

خاطراتی از شهید صادق بانشی

==================

به روایت برادر شهید

بعضی وقتها نمی توانستم تکالیفم را انجام بدهم و از صادق می خواستم که به جای من مشق بنویسد، ولی او طوری می نوشت که معلم بفهمد که خودم تکالیفم را انجام نداده ام تا دفعه دیگر خودم کارهایم را انجام دهم.

====================

به روایت برادر شهید: محمد بانشی

شب بود و من در خانه قدم می زدم صادق مرا ترساند. با خودم گفتم: اگر همین امشب او را کتک نزنم همیشه من را می ترساند پیش مادرم کمی خودم را لوس کردم، مادرم هم از من طرفداری کرد و پدرم که خبر نداشت صادق را کتک زد و از آن موقع به بعد هروقت صادق می خواست مرا بترساند تهدیدش میکردم که به پدر میگویم او هم می ترسید و دیگر اذیتم نمی کرد.

======================

به روایت پدر شهید

صادق کلاس اول دبستان بود، برادرش هم خراسان بود، صادق خیلی دلتنگی می کرد و بهانه او می گرفت. من و چند نفر از دوستان، صادق را با خودمان به خراسان بردیم. در راه صادق در قطار گم شد، خیلی دنبالش گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. خیلی گریه کردیم، پس از مدت زیادی جستجو سرانجام ماموران قطار صدا زدند: پسری به نام صادق بانشی پیدا شده و ما هم رفتیم او را تحویل گرفتیم. در طول سفر نیمه شب ها بیدار می شد و بهانه بعضی چیزها می گرفت و من برایش میخریدم، یکی از دوستان که آدم شوخی بود به صادق : گفت بگو بابا «جانت» را می خواهم،  صادق هم که می گفت.

====================

به روایت پدر شهید

قبل از اینکه به مدرسه برود وقت برداشت محصول که می شد گریه میکرد که با من به مزرعه بیاید، من هم او را با خودم می بردم و یک سایه بان برایش درست می کردم که زیر آن بنشیند. موقع مدرسه هم هر وقت بیکار می شد به کمک من آمد و تابستانها گوسفندان را به چرا می برد، زمستانها هم جزء اولین کسانی بود که برای آوردن خوراکی های کوهی به کوه می رفت.

=====================

از زبان برادر شهید - جلیل بانشی

صادق کم سن وسال بود و توانایی روزه گرفتن نداشت ولی دوست داشت مثل ما روزه بگیرد و روزه می گرفت ولی ظهر که می شد مجبورش می کردیم که روزه اش را افطار کند و به اصطلاح روزه کله گنجشکی بگیرد. وقتی از او سوال می کردیم برای چه روزه میگیری؟ میگفت من برای پدر و مادرم روزه می گیرم.

=============

من صادق را از یک دستگاه جدید جنگی می ترساندم و می گفتم: یک ماشین آمده که بچه هایی را که می خواهند به جبهه بروند می گیرد و به زمین می زند، صادق و چند نفر دیگر که می خواستند به جبهه بروند ، خیلی از این ماشین ساختگی ترسیده بودند.

====================

قبل از انقلاب، عکس و اعلامیه ی امام را پخش میکرد و به کسانی که اعلامیه ها را می چسباندند کمک میکرد، هر وقت هم که ما میخواستیم به شیراز برویم صادق می گفت: من هم میخواهم بیایم تا در تظاهرات شرکت کنم. او همیشه دوست داشت کارهای آدم بزرگها را انجام بدهد...

زمان جنگ هم می میگفت: دوست دارم خلبان بشوم و بروم و عراقی ها را بکشم ، اگر خلبان باشم می توانم افراد بیشتری از دشمن را بکشم.

======================

به روایت دختر عموی شهید – جمیله بانشی

هنوز انقلاب پیروز نشده بود و روستایی ها هم مانند تمام مردم ایران درگیر مبارزه با شاه بودند. خانم سپاهی معلم کلاس دوم ما بود و از چهره اش معلوم بود که مامور شاه است. او بی حجاب سر کلاس حاضر میشد و میگفت: مبادا اسم شاه را به زبان بیاورید.... هنوز صحبتهای معلم تمام نشده بود که صادق روی میز رفت و با صدای بلند گفت: مرگ بر شاه و چند بار آنرا تکرار کرد. مدیر مدرسه، آقای خ.....، صادق را خیلی کتک زد. مادر صادق از دور می آمد و متوجه کتک خوردن صادق شد هرچه که لایق مدیر مدرسه بود به او گفت.....و بچه ها برای اینکه مادر او آرام بگیرد ، یکصدا با هم فریاد مرگ بر شاه سر دادند.

====================

صادق زیاد در جبهه می ماند، به همین دلیل به عنوان تشویقی او را به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) بردند. از مشهد که برگشت به بانش و به دیدن ما آمد به من گفت: من از مشهد تا اینجا آمده ام تا شما را ببینم و به جبهه برگردم، اما حالا مادر راضی به برگشتن من نمیشود، کاری بکن تا مادر راضی شود. با هم به شیراز رفتیم و یک پیک نیک و پتو خرید و به من داد که به مادر بدهم تا خوشحال شود. صادق به من گفت تا تو به بانش برسی من هم این دو کت را تحویل میدهم و بر میگردم این دو کت مال دولت است و آن را به من داده اند تا در جبهه بپوشم و اگر آنها را اینجا بپوشم نمیتوانم با آن نماز بخوانم.

=====================

به روایت برادر شهید : محمد بانشی

صادق شش ماه پشت سر هم جبهه بود، قرار بود یک سکه بهار آزادی به او تشویقی بدهند...

مدتی بعد از مرودشت آمدند و دو هزار تومان پول برایش آوردند و گفتند که قرار بوده سکه بیاوریم ولی پولش را آوردیم به آنها گفتیم که صادق شهید شده و تشویقی خود را از خدا گرفته است.

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید علیرضا بانشی

فرزند ناصر

ولادت 17/5/1348 شیراز

شهادت 7/6/1366 شرق بصره

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==============

چه صحنه زیبایی، خداوند تعالی بر بنده اش، بر بنده خاکی اش سوگند یاد می کند؛ بر بنده ای که از هرچیز بریده و وارسته از هر تعلقات پوچ دنیوی گشته و در راه عقیده و ایمان خود به جهاد برخاسته و آرزوی دیدار خدایش را دارد.

وه، چه نمایش شورانگیزی چه معامله پر سودی، قربانی اسلام را در مسلخ عشق می بینی که با چهره ای آغشته به خاک و خون وضو گرفته و در فواره خون با سینه ای به وسعت هستی آرام و مطمئن و بی ادعا در مقابل عرش کبریایی به نماز ایستاده است. و آن نفس قدسی که با یاد خدایش آرام گرفته خشنود و به حضور پروردگارش باز می آید و در صف بندگان خاص او در بهشتی که خدایش در قبال معامله با بنده اش به او عطا کرده وارد میشود، او خونش بهترین سرمایه حیاتش را در راه معشوقش میدهد و پس از چکیدن اولین قطره خونش به لقایش می شتابد و شاهدی بر اعمال بندگان می گردد.

سخن از شهیدی والاست که سالهایی هر چند کوتاه با سوز و عشق به اسلام و امام زیست و پاسداری امین برای انقلاب اسلامی بود، و سپس در سرزمین عشق و شرف، خوزستان عزیز که در هر لحظه از حیات سرخش شاهد عروج انسانهایی است که (زمین تاب و تحمل عظمتشان و چارچوب تن خاکی گنجایش وسعت و شکوهشان را ندارد) جان خود را در راه معبودش فدا کرده اند.

این چند سطر مروری بر زندگی شهید علیرضا بانشی است هر چند قلم از بیان شجاعت و تقوا و ایثار مجاهدانی که خدایشان بعد از چند سوگند یاد میکند و یاد کرده و خودشان نزول آیات قرانند قاصر و ناتوان است.

شهید علیرضا بانشی در زمستان سال ۴۸ در شهر شیراز با خواهر دوقلویش به دنیا آمد که آن روز خواهرش از دنیا رفت. علیرضا تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند و پس از ترک تحصیل به پنچرگیری روی آورد و در کنار آن گوجه و بادمجان می فروخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد.

و به قول مادرش: علیرضا پسر خوب و زرنگی بود، حلال و حرام زیاد می کرد، دنبال مادیات نبود، به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت و روزی چند بار ما را می بوسید که پدرش به بچه ها می گفت یک بوسه علیرضا برابر با صد بوسه شماست.

شهید علیرضا بانشی هفته ای ۲ الی ۳ بار شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رفت. در هیتهای زنجیرزنی همیشه ییشقدم بود و از جمله ورزشهای مورد علاقه او کاراته بود.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. علیرضا دست از کار کشید و نتوانست نسبت به تجاوز دشمن بی تفاوت باشد و ۴ بار به جبهه های جنوب اعزام شد و هر مرحله ۴۵ روز بود و یکی از دوستانش میگوید علیرضا پخته و فهمیده بود و حرکاتش مانند آدمهای پنجاه ساله بود و از خود گذشتگیهای زیادی میکرد، شربت درست می کرد، شبها پوتینهای بچه ها را واکس میزد و در چهارمین مرتبه که به جبهه اعزام شد در کربلای ۸ در شرق بصره وقتی آتش جنگ زیاد میشود علیرضا از سنگر بیرون میرود تا یکی از دوستانش را به سنگر بیاورد که ترکش خمپاره ها او را به شهادت رساند. آری او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آنکه هدایتگر حقیقی، ما را از رهروان حقیقی راه او قرار دهد. ان شاء الله.

من آن سر داده بر ملک حسینم

مرید خالص پیر خمینم

من آن خونم که در هنگام ریزش

به لب دارم سرود سرخ خیزش

چوخون پاک من در دشت ریزد

هزاران لاله از آن دشت خیزد

======================

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز

 بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

================

به روایت مادر شهید

همیشه به دیگران کمک میکرد. زمانی که تعاونی چیزی می داد با دوچرخه به در خانه همسایه ها می رفت و به همسایه ها میگفت که تعاونی وسایل کمک به فقرا آورده است و اگر کسی از او کمک میخواست کمکش می کرد و وقتی پیری را می دید به آنها در جابجایی وسایلشان کمک میکرد و می گفت این ها در آخرت شفاخواه ما می شوند.

====================

به روایت مادر شهید

علیرضا همیشه مستقل و دستش داخل جیب خودش بود. یک چادر در داخل کوچه زده بود و به پنچرگیری مشغول بود و همچنین گوجه و بادمجان هم گذاشته بود می فروخت و هیچ وقت دنبال مادیات نبود با وجود شغلش درآمد خوبی هم داشت در آمدش را برای خودش جمع نمیکرد و به فقرا کمک می کرد.

====================

به روایت برادر شهید

-من ۲ سال از علیرضا بزرگترم وقتی به مدرسه می رفتیم در کلاس ما همیشه دعوا میشد و هرگاه علیرضا دعوا را می دید شروع به میانجیگری می کرد کاری نداشت که دوستش باشد یا نه بلکه همیشه با مظلوم و حامى مظلوم و طرفدار مظلوم بود.

=================

به روایت مادر شهید

خبر شهادت اتفاقی به من داده شد یک روز چهارشنبه، رمضان برادر علیرضا قرار بود با ماشین پودر رختشوی بخرد و بیاورد که تصادف می کند و دعوا می شود. اطرافشان شلوغ شده بود که خودم هم آنجا بودم در همان موقع یک موتوری که ۲ نفر سوار آن بودند آمدند و گفتند: رمضان را می خواهیم. من که فکر می کردم در رابطه با دعوا است گفتم من زن عمویش هستم. یکی از آنها پیاده شد و گفت که علیرضا برادرش شهید شده است و من از حال رفتم و وقتی شنیدند من مادرش هستم از من عذر خواهی کردند و گفتند : ما نمی دانستیم که شما مادرش هستید.روحش شاد و یادش گرامی
=========================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید آقا محمد بانشی

فرزند رضا

تولد : ۱۳۴۷بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۶ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

پرنده مسافر

شلمچه بوی سیب ویاس داره

به غیر از خاک او احساس داره

نمی بینی که همرنگ غروبه

شلمچه داغ صد عباس داره

در صبح یکی از روزهای سال ۱۳۴۷ در روستای بانش کودکی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. نام او را محمد گذاشتند او از همان دوران کودکی اخلاق نیک و شایسته ای داشت.

 دوران ابتدائی و راهنمایی خود را در روستای بانش گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. عضو انجمن اسلامی مدرسه و مسجد بود.

تابستانها در کار کشاورزی به پدر کمک میکرد. در دوران نوجوانی و روزهای پر خاطره ی مدرسه و روزهای پر حماسه انقلاب که از ظلم و جنایت رژیم منحوس پهلوی از در و دیوار ایران خون می چکید و ملت یک پارچه قیام کرده بود محمد با وجود سن کمی که داشت – ده ساله - علیه شاه شعار می داد.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روح بلند پروازش کلاس درس را با خود سازگار ندید و به سوی جبهه ها پر کشید و بالاخره برای اولین بار عازم سفر به سوی کربلای خونین غرب شد.

 سال شصت و چهار بود که رهسپار دیار کردستان شد و مدت سه ماه در محور زاوکوه مردانه با کفار بعثی به نبرد پرداخت و بعد از سه ماه به آغوش خانواده بازگشت .

او از آن جایی که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هر گونه ایثار و جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلام دریغ نمیکرد.آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

برای دومین بار از طریق سپاه بیضا به جبهه های جنوب اعزام شد و مسئولیت بی سیم چی داشت .

..............

نهایتاً ساعت چهار بعد از ظهر روز دوازدهم تیرماه سال شصت و شش بر اثر اصابت بمب خوشه ای محمد از آلایشات درونی وارسته شد و پاک و بی غل وغش نزد بهترین معشوق شتافت و به آرزوی دیرینه اش رسید و بعد از دو روز انتظار در بیمارستان به شهادت رسید و در حق فنا گردید...

 ======================

وصیت نامه شهید محمد آقا بانشی

انا لله و انا الیه راجعون همه از خداییم و بسوی او برمی گرد یم

شهید نظر کند به وجه الله ، حجاب را شکسته همانطور که انبیا حجاب را شکسته بودند و آخر منزلی است که انسان ممکن است داشته باشد. مژده دادند که برای شهیدان این آخر منزلی که برای انبیا هست، شهدا هم بر حسب حدود وجودی خودشان به این آخر منزل می رسند. امام خمینی

سلام بر حسین سرور شهیدان، سلام بر امام زمان (عج) منجی عالم بشریت، سلام بر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و قائم مقام رهبری و سلام بر شهیدان صدر اسلام تا کنون.

همانطور که میدانید قریب به هشت سال از جنگ تحمیلی که توسط عراق به ما تحمیل شده است می گذرد و تا به حال این جنگ خرابیهای فراوانی به همراه داشته است و مادران بسیاری را داغدیده کرده و بچه های زیادی را یتیم کرده است، پس وظیفه همه ماست که از دین و وطن و ناموسمان دفاع کنیم.

و من هم که یک ایرانی مسلمان هستم وظیفه دارم که از دین و کشور دفاع کنم و جبهه بروم و هم اکنون که این وصیتنامه را مینویسم برای نهمین بار است میخواهم به جبهه بروم .

به خدا سوگند اگر تکه تکه ام کنند و تکه های بدنم را بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند باز هم خاکسترم از میان امواج ندا میزند خمینی خمینی .

دانیم روزی مرگ به سراغمان خواهد آمد ؛ چه بخواهیم ، چه نخواهیم ، پس چرا ما خودمان با افتخار به سراغ مرگ سرخ نرویم و آن را در آغوش نگیریم. اگر دین خمینی همان دین محمد (ص) است و با کشته شدن من جاودانه میماند پس ای گلوله ها مرا دریابید.

پدرم مادرم! خواهرم و برادرم! اگر خدا به من لطفی کرد و شهادت را خاص اولیاالله است نصیب این بنده گنکار کرد از شما تمنا دارم و عاجزانه التماس می کنم که جلوی عامه مردم گریه و زاری نکنید و خود را کنترل کنید و اگر میخواهید گریه کنید در پنهانی و در خانه گریه کنید که دشمنان شما را نبیند؛ تا خدای نکرده از گریه شما بخندند و خوشحال شوند. طوری باشید که دشمنان کور شوند.

مادرم! کوه باش و مانند کوه در مقابل سختیها استقامت کن و با استقامت خود در مرگ فرزندت الگوی جامعه قرار بگیر.

مادر مهربانم که شبها بیداری کشیدی و یک عمر زحمت کشیدی که مرا بزرگ کردی تا من برای خود جوانی شدم و شما آرزویت عروسی پسرت بود و دوست داشتی تا عروسی فرزندت را ببینی ! آری مادرم مگر نمی دانی که شهادت در این روزها عروسی جوانان است پس حجله عروسی فرزندت را بر سر قبرم بزن ، و برای پسرت شادی کن و خدا را شکر کن که توانستی فرزندت را تقدیم اسلام کنی. پدر بزرگوارم از شما طلب بخشش دارم و میخواهم که مرا حلال کنید و در مرگ من استقامت کنید و برادرانم را طوری تربیت کنید که ادامه دهنده راه شهیدان باشند. خواهر گرامی و مهربانم که آرزو داشتی عروسی برادرت را ببینی ولی افسوس که در دوره ما خواهران باید منتظر مرگ برادرشان باشند. البته مرگ سرخ با عزت نه زندگی با ذلت از خواهرم تمنا دارم که در مرگ من صبور باشد . مانند زینب (س) باش و زینب گونه در مقابل سختی ها مقاومت کن و برادرت را حلال کن.

در اینجا به همه شما توصیه میکنم که اگر من شهید شدم دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که دوست و دشمن بدانند که من برای مادیات به جبهه نرفتم و همانطور که می بینید دست خالی از جبهه برگشته ام و به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا باز هم دشمنان ببینند که شهیدان ما با چشمان باز شهادت را در آغوش میگیرند. خداوندا! اگر خودت صلاح میدانی شهادت را نصیب این بنده گنهکار خود بگردان و از من قبول بفرما که این خون ناچیز را نثار اسلام کنم.

در اینجا از تمام اهالی بانش و تمام همکلاسیهایم حلالیت میطلبم و از همکلاسیهایم می خواهم که با درس خواندن در جهت خودکفایی کشور عزیزمان قدم برداشته و راه شهیدان را ادامه دهند.

در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که هرجا خودشان دوست داشتند مرا بخاک بسپارند. قبلا از همه کسانی که در تشییع جنازه من شرکت میکنند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنم.

خدایا خدایا تا نقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پس خوشا بحال آنان که راه حق را برگزیدند و جای خود را در فردوس برین انتخاب کردند.

خونین پر وبالم خدایا بپذیر / هر چند شکسته ایم ما را بپذیر

سر در قدم تو باختن چیزی نیست / این هدیه کم است از ما بپذیر

بازنویس و بازتایپ توسط انتشارات هدهد

 =================

به روایت پدر شهید :

بهانه پرواز زمانی که محمد شهید شده بود من شیراز خانه خواهرم بودم. خواهرم به گفت: بچه ها دلشان برای تو تنگ شده برو بانش. وقتی آمدم سپاه پاسداران خبر شهادتش را به یکی از اهالی روستا داده بود. آنها به ما گفتند:محمد و یکی از دوستانش شهید شده است تقریباً دو هفته ای طول کشید تا محمد را تشیع کردند ؛ چون یک هفته ای جنازه محمد اشتباهی رفته بود کرمانشاه؛ و یکی از اهالی بانش رفت به کرمانشاه و جنازه محمد را پس گرفت و آورد و بعد جنازه را تشیع کردند.

=================

به روایت پدر شهید:

سال ۱۳۶۲ در ایام امتحانات محمد از شیراز به بانش آمد ، به من گفت یکی از فرماندهان آمده مدرسه و گفته اسامی دانش آموزانی را که میخواهند به جبهه بروند می نویسیم تا به جبهه اعزام شوند و من هم اسمم را نوشته ام . به محمد گفتم تحصیلاتت را تمام کن و بعد برو . گفت: نه من این را وظیفــه مــی دانــم و رهرو شهید مهمتر از درس است . حالا هم آمده ام تا با شما خداحافظی کنم خواهش میکنم نه نگویید.

========================

به روایت پدر شهید :

زمانی که محمد کوچک بود و سن کمی داشت همیشه در مراسمهای عزاداری شب هاى مسجد شرکت میکرد و به مسجد میرفت ؛ بعد از تمام شدن مراسم در مسجد چون می ترسید تنها به خانه بیاید باید به دنبالش میرفتیم و به قول یکی از دوستانش محمد چون به مسجد میرفت شبها از قبرستان و غسالخانه میترسید و بعضی وقتها که پدرش به دنبالش نمی آمد به خانه یکی از اقوام می رفت وبعد پدرش می آمد و او را می برد .

======================

به روایت خواهر شهید :

یک روز آمد خانه و گفت میخواهم بروم جبهه به محمد گفتم:اول درسات را تمام کن بعد اگر میخواستی بروی برو گفت نه من باید بروم جبهه چون سیف الله زارع مویدی رفته من هم باید بروم، عکس سیف الله به من نشان داد و گفت خون من که از خون سیف الله رنگین تر نیست .

==================

 به روایت زبان مادر شهید

یک شب قبل از اعزام به جبهه دستهایش را حنا بست. آن وقت ها خانه ما در باغ بود و مثل دامادهای شب حنابندان، حنابسته و تا صبح بیدار بود و مشغول گشت و گذار در باغ شد. به قول یکی از دوستانش، فردای آن روز که میخواست با دوستانش به جبهه بروند؛ به او گفتم: بچه مگه عروسیته. گفت : هم رنگش قشنگ است و هم برای پوست دست خوب است.

به روایت دوست شهید، ناصر بانشی

وقتی که با محمد جبهه رفتیم داخل جبهه خیلی اخلاق و رفتارش تغییر کرده بو، محمد خوب بود ولی بهتر شده بود انگار که میدانست می خواهد شهید شود.

بهش گفتم: چه شده؟ گفت: شاید دفعه آخر باشد و من دیگر بر نمی گردم ، اگر خطایی از من سر زده است حلالم کن من حرفش را به شوخی گرفتم؛ ولی محمد گفت جدی می گویم.

به روایت مادر شهید :

پس از شهادتش چند سالی بود زنجیری که برای عزاداری سالار شهیدان در شب هاى مسجد ماه محرم داشت را گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم که یادبودی او را گم کرده ام یک شب به خوابم آمد و نشانی زنجیرش را به من داد. فردا صبح همان نشانی را که داده بود رفتم و زنجیرش را پیدا کردم.

=========================

یخ های خونین

به روایت همرزم شهید

داخل سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم .بعد رفتیم یخ بشکنیم و شروع کردیم به یخ شکستن، محمد یخ ها می شکست و به من می داد و من هم داخل داخل کلمن می انداختم . یکدفعه یک خمپاره آمد و وسط ما خورد، دودی به هوا رفت، وقتی چشم باز کردم دیدم خودم افتاده و خــونــی هستم و نگاه کردم محمد یک طرف دیگر افتاده و یک طرف بدنش تا پهلوش ترکش خورده بود تا چند دقیقه هم چون بدنمون گرم بود با هم صحبت می کردیم..... چشم باز کردیم دیدم داخل بیمارستان اهواز هستیم، صدای یک نفر که داشت فریاد میزد را شنیدم به پرستار گفتم چه کسی فریاد می زند. گفت: یک نفر به اسم بانشی است. به پرستار گفتم برو نگاه کن که اسمش چه چیزی است .بعد که پرستار آمد گفت: اسمش محمد است. ایشان دو روز داخل بیمارستان بودند و بعد شهید شدند.

=====================

گل محمدی

شب قبل از شهادت محمد خواب دیدم که مادر شهید در یک باغ گل محمدی داشت گلاب می گرفت که روز بعد پسر خاله ام زنگ زد و گفت محمد مجروح شده و گفت یک ساعت دیگر خبرت میکنم، گفتم آیا شهید شده یا نه. به من خبر داد که شهید شده دلیل شهادتش هم اصابت بمب خوشه ای به پیکرش بود با این حال پیکر ایشان قابل شناسایی بود .

=======================

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهدا

شهید عبد العلی بانشی

می خواهم از یک راه طی شده با تو حرف بزنم، با تو که قصد خواندن زندگی نامه من را داری، تو که میخواهی مرا بهتر بشناسی؛ ۱۳۴۷ سال تولد من است. نامم عبدالعلی بود و در بانش مرا «فیروز» صدا می کردند، به یاد حرف مادرم می افتم، وقتی می خواست از کودکی برایم تعریف کند، می گفت از بچگی مظلوم بودی، یک سال بیشتر نداشتی که مریضی سختی گرفتی طوری که همه از زنده ماندن تو ناامید شده بودند، پدرت برای درمان تو را به شیراز برد، از بانش تا شیراز حتی گریه هم نکردی، ساکت ساکت، بدون ناله و حرکت. پدر روی قلبت دست میگذارد، میبیند آرام آرام می تپد، تو را پیش دکتر می برد و....

 شکر خدا از بیماری نجات پیدا کردی.

حالا از زبان خودت می شنویم شرح زندگی زیبایت را:

به درس و مدرسه علاقه نداشتم، بردن گله به بیرون روستا و دیدن دشت و طبیعت بیشتر راضی ام می کرد. بعد از دوم ابتدائی درس را رها کردم و شغل اصلی ام چوپانی شد. وقتی می دیدم پدر کارهایش را به تنهایی انجام میدهد ، طاقت نمی آوردم.

 دوران نوجوانی را با کمک کردن به پدر در کارهای کشاورزی و دامداری سپری کردم .

بیشترین چیزی که خوشحالم میکرد این بود که بتوانم از گوسفندها به خواهر و برادرهایم هدیه بدهم، این کار باعث شده بود به من لقب سخاوتمند بدهند، پدر مرا پسری منظم دانست، به دیگران میگفت عبدالعلی بعد از آبیاری، وسایل (بیل ، چکمه و ....) را مرتب در جایی میگذارد، تا دفعه بعد که لازم داریم اذیت نشویم.

سعی می کردم نماز و روزه ام ترک نشود، رفتن به مراسم عزاداری امام حسین (ع) برایم اهمیت داشت. زیاد اهل رفاقت نبودم.

اولین بار خرداد ۱۳۶۶ با ۲ نفر از اهالی بانش به جبهه جنوب و منطقه شلمچه رفتم. وقتی خبر شهادت پسر عمه ام (آقامحمد) بانشی را شنیدم نتوانستم بمانم، خود را به تشییع جنازه رساندم.

در مرخصی چند نفری مرا نصیحت کردند که کمک پدرت بمان و جبهه نرو. اما من حرف دلم را زدم :

نمی گذارم سنگر محمد خالی بماند.

چند هفته بعد به جبهه برگشتم ، این بار هم به شلمچه رفتم راستی از مسوولیتم در جبهه نگفتم هر دو بار تک تیر انداز بودم. روز ۱۷ مهرماه ۱۳۶۶ موقع نگهبانی، ترکشی به سرم اصابت کرد، سری که اندیشه شهادت در آن بود، سری که همیشه حسینی بود و امروز با همان سر به سوی یاری می شتافتم که عشق به حسینش را به من هدیه داده بود.

=====================

به نام خدایی که دردآشناست - و با ناله و آه سرد آشناست

خدای مناجات و سوز و دعا - خدای صبوران بی ادعا

سپاس خداوندی را که ما را بر این رهنمون کرد و اگر نبود هدایت پروردگاری او، هرگز دست نمی یافتیم، بر این مهم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ نقش کنیم.

گفته اند نامه ای به یکی از شهدا بنویسید، ولی مگر میشود با این واژه های خاکی از شما مردان آسمان سخن گفت، مگر میشود عشق به شما را با این کلمات ساده به تصویر کشاند و با آنانی حرف زد که بر قله های سعادت و افتخار ایستاده اند و چون خورشید نظاره گرند . اما چون ناگزیرم ، پیشاپیش به آنان میگویم بر من خرده نگیرند.

برادر شهیدم جناب آقای عبدالعلی بانشی ، سلام گرم و صمیمانه مرا از این دنیای خاکی و از این راه دور پذیرا باش بین من و شما فرسنگها فاصله است چون شما از جنس خورشیدید و بر اوج آسمانها می درخشید و من عاصی و گنهکار بر این دنیای پرهیاهو گرفتار نفس خویشم. دانم آیا می دانید چرا سر به زیر افکنده ام و رودررو با شما صحبت نمی کنم ؟ اما برایتان می نویسم :

از آن روزی که پا به عرصه ی جهان گذاشته ام هر روزه سعی کرده ام با حجابم و با عفتم از خون شما لاله های سرخ دفاع کنم اما با این حال پر از گناهم ، به همین دلیل نمی توانم سرم را جلو شما بلند کنم

نمی دانم از کجا شروع کنم و از چه بنویسم اگر بخواهم از این روزگار بنویسم چیزی جز شرمساری عایدم نمیشود. به قول معروف در روزگار ما نسل سومی ها کمتر یادشهدا میکنند، کمتر از شما برایمان میگویند، از شمایی که به خاطر ما جان خودتان را جانانه تقدیم نمودید. دیگر خیلیها به فکر قیامت نیستند و این دنیا را به بهای آخرت خریده اند و شما را فراموش کرده اند شاید اگر ذره ای یادی از خودگذشتگیهای شما میکردند از خود خجالت میکشیدند اما این دنیا چنان آنها را بلعیده و گرفتار مادیات خود کرده که فرصتی برای تفکر باقی نگذاشته است . حال می خواهم از خودم بگویم ، از خود گنهکارم که زیاد هم فرقی با آنان ندارم با این تفاوت که هر از گاهی به یاد شما می افتم....

==================

برادر شهیدم، عبدالعلی

تو را نه دیده ام و نه آنچنان که باید و شاید شناخته ام. اما پدر و مادرت را خیلی خوب میشناسم،  ما در همسایگی خانواده شما زندگی میکنیم و با آنان رفت و آمد داریم. گاهی اوقات که مادرت مرا برای انجام دادن کاری صدا میزد زود اجابت میکردم، چرا که خودم را در مقابل شما مسئول میبینم همانگونه که شما نیز خود را در برابر ما مسئول دانستید و جان خود را در دست گرفتید و به سوی حق شتافتید...

پدر و مادرت انسانهای خوب، متدین و سخاوتمندی بودند و در کارهای خیر شرکت میکردند. حقا که باید از این خانواده انسان وارسته ای چون شما پرورش یابد

از آنجا که خودتان اوضاع و احوال خانواده را میدانید و میدانید چندی پیش پدرتان به دیدار شما آمد، از آن تاریخ به بعد ما عکس پدرتان را در اتاقمان نصب کرده ایم تا با دیدنش یاد و خاطره شما و ایشان را گرامی بداریم و با قرائت فاتحه ای روحتان را شاد کنیم. باشد که انشاء اله شما هم شفیع ما در روز محشر باشید که این بالاترین سعادت و افتخار ماست...

نمیدانم که نامه ام را چطور خاتمه دهم و آخرین کلامم چه باشد ولی همین قدر میتوانم بگویم که تا آنجا که در توانم است با حجابم از خون شما دفاع میکنم و شما را به مولایتان امام حسین (ع)) قسم می دهم که ما را فراموش نکنید، چرا که گفته اند شهید زنده است و نظاره میکند. به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. پس نگاهم را که به سوی افق مهربانیت خیره مانده است بپذیر که سخت محتاج نگاه توام

عبدالعلی تو رفتی و ما مانده ایم - ز داغت گل اشک افشانده ایم

و ما مانده ایم و دلی نا شکیب - و یک حس مرموز، حسی غریب

التماس دعا ....

خواهرت : نجمه بانشی

====================

خاطراتی از شهید عبدالعلی بانشی

====================

به روایت خواهر شهید

عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود و بقیه برادرها هم نبودند.

عبدالعلی با همان حالش گوسفندها را بیرون می برد.

دایی ام به خانه ما آمد و به مادرم گفت : برو دنبال بچه ات! مریضه ! چرا گذاشتی از خانه بیرون برود!؟ مادرم گفت: هرکاری کردم راضی نشد و گفت: بابا تنهاست ، می خواهم کمکش کنم.

=============

به روایت خواهر شهید

موقع خرمن برداشت محصول بود ، بابا به عبدالعلی پول داد ، او پول را نگرفت و گفت من چیزی نمی خواهم فقط سالی یک گوسفند به من بده تا به برادرهایم بدهم و شرمنده بچه های آنها نباشم.

==============

به روایت خواهر شهید

می خواستیم شیراز برویم ، عبدالعلی - نوجوان بود- خیلی دوست داشت با ما بیاید از بابا اجازه گرفتم او را با خودم ببرم. عبدالعلی گفت: دوست ندارم ، دست خالی خانه ی برادرم بروم. چون در کار چوپانی کمک کار پدر بود دوست داشت گوسفند سوغات بیاورد، بابا اجازه داد، عبدالعلی خوشحال شد، هم از اینکه میخواست شیراز بیاید ، هم ازاینکه می توانست سوغات بیاورد.

====================

به روایت همسایه شهید

یک روز فیروز (عبدالعلی) به جای پدرش گوسفندها را به صحرا برد. اتفاقی حیوانها را جایی می برد که آنجا علف سمی بوده ، ۳ تا از حیوانها نزدیک بود هلاک شوند که به موقع نجات پیدا کردند. فردا با ناراحتی خانه ما آمد و گوشه حیاط نشست. علت ناراحتیش را پرسیدم، گفت من از عمو کاووس خجالت میکشم، دیروز به شما ضرر زدم، ولی عمو اصلا چیزی به من نگفت. بعد از کاووس پرسیدم چرا چیزی به فیروز نگفتی؟ جواب داد از بس این بچه مظلوم است، دلم نمی آید به او چیزی بگویم.

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۸
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

مثل خود او در نامه هایش شروع میکنم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان » مشغول بایگانی فرمهای مربوط به شهدا بودم که چشمم به یک اسم آشنا افتاد که اطلاعاتش به این شرح بود

نام : سیف اله بانشی

نام پدر : نصیربانشی

ولادت : ۱۳۴۰/۳/۱بانش

شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

دلم تکانی خورد دوباره به حال وهوای دوران جنگ و همان روزی برگشتم که با سیف اله داخل سنگر خلوت کرده بودیم و سخن از رویای زیبای شهادت بود به او گفتم سیف اله فرض کن تو هم پریدی چه صحبتی داری تا به خانواده ات برسانم؟ سیف اله خندید و گفت: اگر من شهید شدم برای دردانه هایم و دیگران تعریف کن که: من در دوران کودکی از آن بچه هایی بودم که هر روز دنبال بهانه ای بودند تا به مدرسه نروند ولی بزرگ که شدم به تحصیل علاقه مند شدم اما به دلیل نداشتن توانایی مالی مجبور به ترک درس و مدرسه شدم. دوران نوجوانی ام را در بانش و با اشتغال به کشاورزی پشت سرگذاشتم

در سال پنجاه و هشت ازدواج کردم . مراسم ازدواجم نه تجملاتی و پر خرج بود و نه ساده و فقیرانه اما برای همه ی اقوام مراسمی بس شیرین و به یاد ماندنی بود.چون به کشاورزی علاقه نداشتم از همان اوایلی که سپاه پاسداران تشکیل شد عضو سپاه شدم و از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم همچون دیگر دلاوران به دفاع پرداختم به خانواده ام بگو: بعد از شهادتم صبوری پیشه کنند ، بگو به عبادت و تربیت صحیح فرزندانشان حساس باشند . بگو :سیف اله گفته اگر خشم و غضب خواست در وجودتان ریشه بدواند با خواندن دو رکعت نماز به آرامش برسید.

به دخترهایم بگو: من اگر شهید هم شوم باز هم دوستشان دارم و هر وقت اراده کنند و مرا بخوانند حضور من حتمی است. بگو سیف اله همیشه دوربینی همراهش بود که ظاهراً میخواست از دیگران یادگاری داشته باشد ، ولی در دل خدا خدا می کرد که خودش یادگاری شود. حرفش را قطع کردم. گفتم: سیف اله ، این را هم بگویم که دائم الوضو بودی و نماز شب می خواندی؟ بگویم حتی اگر کمی آب برای خوردن داشتی، ترجیح میدادی با آن آب وضو بگیری ؟ بگویم روزی سه بار چفیه ات را میشستی و عطر می زدی؟ آری! حتما می گویم که سیف اله به خانواده ی شهدا خیلی احترام میگذاشت و به عشق رفتن به بهشت آخر نامه اش نوشت ، آدرس گیرنده بهشت ان شاءاله.

 حالا این وظیفه ی من بود که برای خانواده اش ماجرای روز شهادتش را بازگو کنم همان روزی که خیلی شاد بود و مدام با رزمنده ها شوخی میکرد، منظورم عصر عملیات کربلای پنج است . همان روز که آمبولانسی توسط دشمن هدف گرفته شد و امدادگرش بال گشود و پرواز کرد تا که آسمانیان بر زخم چشم و پا و پهلویش مرهم گذارند.

سلام خدا بر او آن زمان که به دنیا آمد، و آن زمان که از دنیا رفت و آن زمان که برانگیخته خواهد شد.

بازتایپ : هدهد

شهدا از همه افضل هستند. امام خمینی

وصیت نامه پاسدار شهید سیف الله بانشی

بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام و درود به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام و درود به قائم مقام امت حضرت آیت اله العظمی منتظری و با سلام به ارواح پاک شهیدان از صدر اسلام تاکنون.

اینک وصیتنامه خود را آغاز میکنم

با سلام خدمت مادرم ، برادران ، خواهران  و خانواده ام . شکر حمد و ثنای خداوند تبارک و تعالی را که حضرت محمد مصطفی (ص) را برای هدایت و راهنمایی بشر و اهل بیت طیبین و طاهرینش را برای ادامه ی نهضت رهایی بخش اسلام دنباله رو او گردانید ، سپاس می گویم. ای خدای مهربان تو را چگونه شکر کنم ؟ که اگر تمام زمین و آسمان بصورت کاغذ و تمام آبهای کره ی زمین به صورت مرکب در آیند باز از ادای سپاس و خدمت به تو ناتوان است.

خانواده محترمم امروز این چند کلمه را که خدمتتان عرض میکنم تاریخ ۶۵/۱۲/۸ است که چند ساعتی دیگر به عملیات باقی مانده و امیدوارم این مدتی که در خدمتتان بودم حلالم کنید و این پیام را هم به امت حزب ا... دارم که ای پدران و مادران و ای برادران و خواهران عزیز این را مد نظر داشته باشید که من و امثال من به جبهه می رویم برای یاری دین خدا و قرآن و اسلام ، همانطور که امامان و ائمه ی اطهار برای گسترش دین اسلام با کفار منافقین به مبارزه برخاستند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.

و در پایان از امت حزب ....مخصوصا از امت شهید پرور منطقه بیضاء تقاضا دارم که مرگ در راه خدا و اسلام را بر مرگ معمولی و در بستر ترجیح داده و اگر توانایی دارید بشتابید به سوی جبهه ها برای یاری رزمندگان اسلام در راه اهداف الهی شان.

سایه ی امام امت و آیت ا... منتظری بر سر همه ما مستدام باد.

والسلام وعلیکم و رحمة الله و برکاته

سیف الله بانشی

===============

به روایت همرزم شهید

تمامی خاطرات مربوط به همرزم شهید از زبان آقای عباس جابری شهرکی

مشغول شستن ظرفها بودم که سیف اله آمد و گفت: برو ببین فرمانده چه کارت داره، رفتم ولی فرمانده با من کار نداشت.وقتی برگشتم دیدم سیف اله همه ظرف ها را شسته!

===================

به روایت همرزم شهید

شهید سیف الله بانشی

در شهرستان بوکان بودیم. من و سیف اله در آب شنا میکردیم و با هم شوخی میکردیم. او قدرت بدنی زیادی داشت ، سر من و بچه های دیگر را زیر آب می برد. یک روز وقت اذان ظهر بود دیدم سیف اله داره آروم آروم راه می ره، خیلی مشکوک می زد. دیدم یه سنگ برداشت و تق زد روی میدان مین تا با بچه هایی که کنار میدان مین وضو میگرفتند شوخی بکنه! بچه های بیچاره هم از ترس بدون اینکه وضو بگیرند فرار میکردند. هنوز هم دوست دارم او بیاید و با هم شنا کنیم و در آب آب بازی کنیم.

=====================

 بعد از عملیات بدر بود. هر دوی ما در آن عملیات شرکت کردیم.این اولین باری بود که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود و کف پای سیف الله تاول زده بود. سیف اله گفت:گلویم می سوزد من هم که هیچ اطلاعی از سلاح شیمیایی نداشتم . گفتم به خاطر گرد و خاک است . رفتیم تا از مسئول تدارکات آبمیوه بگیریم اما مسئول تدارکات به ما آبمیوه نداد . شب نقشه کشیدیم که به سنگر تدارکات تک بزنیم ،اما سیف اله نگذاشت.

===================

چهارده ماه در شهرستان بوکان بودیم و دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرده بود. همان اطراف دختر کم سن و سالی به نام مریم بود که تمام بدنش به جز قسمت سر و گردنش سوخته بود وقتی مریم را آوردند تا زخم هایش را با بتادین ضد عفونی کنیم. سیف الله مدام به من تذکر می داد آرام آرامتر. مچ دستم را گرفت و گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ من هم که دیدم سیف الله طاقت ندارد به بچه ها گفتم که او را از سنگر بهداری بیرون ببرند و از آن به بعد هم سهمیه شیر و کمپوت و آبمیوه اش را به مریم می داد تا ما بتوانیم درمانش کنیم.

=====================

 دشت آزادگان بودیم و ساعتی قبل از عملیات والفجر هشت بود. سیف اله آمد داخل چادر ما، همه بچه ها به او گفتند: سیف الله چکار کردی ؟ چقدر نورانی شدی! مگه مهتابی قورت دادی؟ سیف الله اصلا به روی خودش نیاورد و با خنده گفت: نه بابا من همون بچه سیاه قدیمی هستم.

======================

به روایت دختر شهید

شهید سیف الله بانشی

روز پدر بود ، من با اصرار از مامانم پول گرفتم تا برای بابام جوراب بخرم. شوخى در میدان مین مادرم هرچی پرسید که پول را برای چه میخواهی؟ جوابش را ندادم. رفتم و یک جوراب قهوه ای برای بابام گرفتم، وقتی بابام برگشت هدیه ام را بهش دادم.او هم برای من یک عروسک خیلی قشنگ خرید. حالا که دیگه بابام نیست روزهای پدر برایش صلوات می فرستم.

=======================

به روایت خواهر جاوید الاثر حسین عباسی

عید اولی بود که خبر اسارت و مفقود شدن حسین به ما رسیده بود و ما خیلی ناراحت بودیم، سیف الله به عنوان عید دیدنی به منزل ما آمد. خیلی شوخ طبع بود ، وقتی دید ما ناراحت هستیم آنقدر با پدرم و دیگر اعضای خانواده شوخی کرد و آنقدر برایمان لطیفه گفت و ما را خنداند که ساعتی که سیف الله در کنارمان بود حداقل برای لحظاتی چند غم دوری حسین برایمان کاسته شد.

======================

به روایت خواهر شهید

همیشه به ما می گفت: مبادا به فرزندانتان ناسزا بگویید و در مقابل آنها با لحن بد صحبت کنید، زیرا آنها سخنان بد را ضبط کرده و یاد می گیرند و روی رفتارشان تاثیر میگذارد. میگفت خواهرم تو را به این خاطر دوست میدارم که به شوهرت احترام میگذاری و زبانت به سخنان بد باز نمی شود. سیف اله خیلی مهربان بود خیلی هم با من صمیمی بود، یک روز دو تا جوراب هم شکل و هم طرح و همرنگ خرید و یکی از آن جوراب ها را به من داد و گفت: خواهرجان شما را به خدا این جوراب را خودت بپوش نه اینکه آنرا به شوهرت بدهی تا او این جوراب را بپوشد ها!

===================

به روایت خواهر شهید

دختر همسایه ی ما درسش خوب نبود و هرروز او را از مدرسه بیرون کرده و بسیار سرزنش میکردند. تا اینکه یک شب سیف الله آن دختر را به خانه  ما آورد و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با او تمرین کرد. حالا هر وقت مرا می بیند می گوید: یک سوره قرآنی است که میان سجاده ام گذاشته ام. تا به حال پیش نیامده که نمازی بخوانم و برای شهید سیف اله فاتحه ای نفرستم.

به روایت مادر خانم شهید

ما در خانه ی سازمانی سکونت داشتیم سیف اله هر وقت به منزل ما می آمد، میرفت بیرون از منزل نماز میخواند و میگفت این خانه متعلق به بیت المال است شما هم در این جا نمانید و منزلتان را تغییر دهید. او به زن هایی که بی حجاب بودند می گفت چرا بی حجاب هستید؟ می گفت : خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است. اگر کسی پیش او غیبت میکرد، گفت: غیبت نکنید ، شما باید پاسخگو باشید.

=====================

 به روایت همرزم شهید

یک شب قبل از اینکه سیف اله شهید بشود به خوابم آمد. در رودخانه شنا میکرد، گفتم صبر کن من هم بیایم :گفت بعداً حالا نوبت شما نیست. قبل از اینکه به زیارت بیت اله الحرام بروم به خوابم آمد و گفت: برایم دعا کن. من به او گفتم شما دارای جایگاهی والا هستید من از شما التماس دعا دارم.او گفت: برای سید على دعا کن.

====================

 به روایت مادر شهید امید علی

امیدعلی با سیف اله دوست صمیمی بود و سیف اله هم زیاد به خانه ما رفت و آمد می کرد و من او را به چشم امید میپنداشتم ، و برایم با امید علی هیچ فرقی نمی کرد. یک شب خواب دیدم : که در قبرستان ؛ همین جایی که الآن قبر سیف اله است . عده ای جمع شده و مشغول حفر قبر هستند و از خاک آن قبر

تپه ای درست شده بود که سیف اله روی آن تپه نشسته بود .

با خوشحالی میگفت خدا را شکر که از این سفره ی گسترده ی خدا من هم بی نصیب نماندم و شهید شدم .

چند روز بعد خبر شهادت سیف اله را برایم آوردند. جالب این بود که قبر او همان جایی بود که من در خواب دیده بودم و با لباس پاسداری اش از روی تپه غلتید تا به درون آن قبر افتاد.

======================

به روایت برادر شهید

چون در روستای ما مدرسه راهنمایی نبود سیف اله مجبور شد برای تحصیل در دوره راهنمایی به کوشک ( هفده کیلومتری بانش ) برود. پدرم به همین خاطر برای او دوچرخه ای خرید تا رفت و آمدش آسان تر شود. کارش خیلی بانمک بود، اوایل دوچرخه سواری بلد نبود و مدام زمین میخورد. او هم چون میدید نمیتواند سوار دوچرخه بشود، تمام طول راه دوچرخه اش را میگرفت و پیاده راه می رفت.

=============

 به روایت همرزم شهید

سیف اله همیشه اول وقت پوتینش را واکس می زد. آن روز هم قرار بود به جزیره ی مجنون برویم. من جلوى موتور و ایشان پشت سر من سوار شد. روی پل متحرک که می رفتیم ایشان من را قلقلک داد و من هم کنترل موتور را از دست دادم که من و سیف اله و موتور هر سه با هم افتادیم تو آب.

صاحب خانه شهید – سیف اله خیلی خطرناک رانندگی می کرد. یک روز ما را برای تفریح به بیرون از شهر برده بود، پلیس به خاطر رانندگی بد او جلوی ماشین ما را گرفت و گفت گواهینامه ات را بده . سیف اله که اصلا گواهینامه نگرفته بود گفت: آخه تو به من گواهینامه دادی؟ که حالا من به تو نشان بدهم.

================

به روایت همرزم شهید

مسئول تدارکات آمد و یک مرغ داد و گفت : بگیرید این هم سهمیه شما. به مسئول تدارکات گفتم : ما دو نفر هستیم یک مرغ برای ما کم است.هرچه چانه زدیم فایده نداشت، تا اینکه سیف اله رفت و سرش را گرم کرد و من از کنارش یک مرغ دیگر تک زدم اما فقط همان یک مرغ سهمیه خودمان را خوردیم . بعد از آن مسئول بهداری و مسئول لشکر آمدند و گفتند: اگر چیزی برای خوردن دارید بیاورید که ما گرسنه هستیم به مسئولان گفتیم ما این مرغ را تک زده ایم ، می خورید یا نه؟ آنها هم ؟ گفتند بیاورید که خوشمزه است.

================

به روایت خواهر شهید

شبی مهمان سیف اله بودم نیمه های شب بود که با صدای او از خواب بیدار شدم. دیدم سیف اله در حال مناجات با خدا و خواندن نماز شب است. خواستم از اتاق بروم بیرون که سیف اله به خیال اینکه می خواهــم ایــن ماجرا را برای کسی بازگو کنم پایم را گرفت و از من خـواهــش کـرد کـه ایــن ماجرا را برای کسی تعریف نکنم.....ادامه دارد.....هدهد

 

 به روایت همرزم شهید

وارد سنگر شدم ، دیدم سیف اله نماز میخواند . نزدیکتر که شدم متوجه شدم او در قنوتش برای امام دعا میکند وقتی نمازش تموم شد بهش تذکر دادم که این دعا کردن اضافه بر نماز است گفت: من کاری به اضافی یا غیر اضافی ندارم ، میخواهم برای امام دعا کنم.

==================

شخصی نقل می کرد دوران جنگ با سیف اله به سرکشی یکی از اقوام رفته بودیم . مادری گفت: الهی دو تا از پسرهایم فدای امام بشوند که سیف اله گفت: الهی که من اولین آنها باشم.

=====================

به روایت برادر شهید

 مدت زیادی بودکه سیف اله به جبهه می رفت و ما خیلی نگرانش بودیم، بهش گفتم اگر حقوقت کم است نرو تا ما هم از نگرانی و چشم انتظاری راحت بشویم. گفت: به خدا اگر بدانم که با نان و ماست زندگی ام اداره می شود به جبهه میروم حتی اگر مخارج خانواده را داشتم از دولت حقوق نمی گرفتم. گفت: دلم میخواهد تا امام زنده است شهید نشوم تا سرانجام این حکم اسلام انقلاب را ببینم.

===================

به روایت هم رزم شهید

اهواز بودیم با سیف اله به حمام رفته بودیم نه کیسه داشتیم و نه لیف. هرچه سیف الهه با دست کمرم را شست فایده نداشت. یکدفعه دیدم سیف اله دو تا دمپایی برداشت و شروع به شستن کمر ما کرد که البته پوست کمرم را کند. بعد از آن هم به رستوران غنچه رفتیم و سفارش ماهیچه بدون استخوان داد. هرچه گفتم پول نداریم :گفت فعلا شکم گرسنه است و از تمام پـولـی کـه داشتیم فقط صد و پنجاه تومان باقی ماند و بعد از آن هم به جزیره مجنون رفتیم.

 

============

به روایت همسر شهید

با سیف اله به زیارت شاهچراغ (ع) رفته بودیم سیف اله خیلی با موتور تصادف می کرد و زخمی میشد. وقتی که میخواستم وارد حرم بشوم گفت: زن جان! وقتی زیارت کردی دعا کن من شهید بشوم نه با موتور زمین بخورم و بمیرم!!.

====================

 روایت همسر شهید

دخترم فقط سه چهار سالش بود اما سیف اله به شوخی گفت: زن جان دخترمون دیگه بزرگ شده! فرش ها را شستشو بده تا دخترم آن ها را آب بکشد تا نمازی که بر آن می خوانیم صحیح باشد. سیف اله به دختر برادرش گفت عمو جان چای را فوت نکن مکروه است و یا وقتی برادرزاده اش را همراه خود به نماز جمعه میبرد، می گفت حواست باشد که چادرت بین مهر و پیشانیت قرار نگیره تا سجده ات صحیح باشد.

=====================

به روایت برادر شهید

سیف اله آمده بود مرخصی ، مادرم که دید سیف اله خیلی مراقب پای راستش است متوجه شد که پایش درد میکند به او گفت مگر پـایـت چه شده؟ سیف اله اول انکار کرد ولی بعدا :گفت تیری آمده بود باید میخورد بالا چون آدرس را بلد نبود خورد پایین و قسمت نبود شهید شوم.

====================

به روایت خواهر شهید

یک بار از او سوال کردم ، سیف اله تو هم جایی هستی که خدای نکرده جانت در خطر باشد. گفت نه اما در جبهه برادر به برادر سلام میکند اما جوابش را نمی شنود، ممکن است خمپاره بیاید و او شهید شود، گفت: وقتی همه خواهرها و برادرها در امان باشند و زندگی راحتی داشته باشند ما لذت زندگی را می چشیم.

گفت: اگر من شهید شدم مواظب باش در حین عزاداری برای من صدایت را نامحرم نشوند و یا موهایت را نامحرم نبیند سیف اله تمام سعی اش را در مواظبت از من می کرد و خیلی به من توجه میکرد یکبار که از مرخصی آمده بود وقتی با من دست داد متوجه خشکی دست و بیماری من شد. به دیگران اعتراض کرد که چرا به خواهرم توجه نمی کنید. بعد به دخترم که همیشه او را با کلمات مادرم و ننه ام صدا میزد :گفت برو کرم بیاور تا دست مادرت را چرب کنم.

======================

به روایت مادر خانم شهید

سیف اله مرد شجاعی بود غیر از خدا از کسی نمی ترسید. هرچه میگفتم نرو جبهه، میگفت: شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی شود و همه کس لیاقت آن را ندارند. می گفت: جان و زندگی ما برای خدا است. اگر او میلش باشد و جان ما را قبول کند نمیخواهم در خانه و در رختخواب بمیرم ، میخواهم در راه خدا شهید شوم.

======================

به روایت برادر شهید

سال شصت بود که من به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بودم سیف اله و مادرم به ملاقاتم آمدند سیف اله به مادر گفت: ما چهار تا برادر هستیم، دو تا از ما باید شهید بشود تا حالا ببینیم کدامیک از ما اول شهید می شود.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهروباد

====================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

شهید نجیم بانشی

فرزند علی

ولادت : 3/3/1327 بانش بیضا

ازدواج بهمن ۱۳۵۲

شهادت : 5/11/1365 شلمچه،  عملیات کربلای ۵

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

بسم رب الشهدا

تولد و مرگ و روزهای زندگی تکرار شدنی اند ، و این بار تولد فردی که اسم و نامش مـانـدگـار می شود.

نجیم بانشی در سوم خرداد سال بیست و هفت در خانواده ای وفادار به اسلام و انقلاب در روستای بانش به دنیا آمد دوران نوجوانی در امرار معاش کمک کار پدر بود ، کشاورزی و دامپروری و دست فروشی انجام میداد با همه اعضای خانواده صمیمی بود و نسبت به پدر و مادر احترام و توجه ای خاص داشت. دوست و آشنا از خوش اخلاقی و شوخ طبعی او تعریف می کنند.

برای رعایت حلال و حرام ، با همه کس رفت و آمد نمی کرد و تا جایی که امکان داشت بیرون خانه غذا نمی خورد، اهل خانواده را به نماز سفارش میکرد و تاکید خاصی روی امر به معروف و نهی از منکر داشت.

بهمن پنجاه و دو ازدواج میکند ، همسرش میگوید: کار و تلاش برای کسب روزی حلال از ویژگی های بارز زندگی این مرد است. در همه امور هدف و توکلش به خداوند بود و رزق و روزی حلال را فقط از خدا میخواست. دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت می کرد ، مقلد امام بود و در همه جا از امام خمینی (ره) و انقلاب طرفداری می نمود. هر طور می توانست در کارهای خانه کمکم میکرد، بخاطر علاقه به ائمه (ع) اسم بچه ها را محمد ، جعفر، علی، فاطمه، اعظم و زهرا گذاشت. به مدرسه بچه ها سر می زد، خودش تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود ولی مرا قسم می داد اجازه بدهم بچه ها درس شان را ادامه بدهند.

اولین بارسال 60 با وجود داشتن دو فرزند عازم جبهه آبادان و عملیات فتح المبین شد، مرخصی که آمد مثل اینکه از زیارت آمده باشد همه به دیدنش می آمدند، دیگر روحیه ماندن در خانه را نداشت، وقتی کنار هم بودیم فکر میکردم و می دانستم که او شهید می شود. بار دوم به دهلران رفت و سه بار بعدی را در شلمچه و عملیاتها کربلای چهار و پنج حضور داشت. در تمام پانزده ماه حضور در جبهه مسئولیتش آرپی جی زن بود.

عاقبت پس از ماهها نبرد در جبهه های حق علیه باطل و به قول خودش جهاد با کفار در تاریخ  پنجم بهمن شصت و پنج در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت تیر به سینه اش در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

چند سخن از شهید

بهشت توی این دنیاست، هر که لیاقت دارد باید برود جبهه و امام حسین (ع) را یاری کند.

هدفتان خدا باشد.

استان فارس کم شهید داده، لازمه ما به جبهه برویم...

تا پیروزی اسلام در جبهه می مانم.

سفارش میکنم که همیشه در راه خدا باشید.

خدایا نگذار من توی رختخواب بمیرم، این راه ( جبهه رفتن) برای من افتخار است ، می روم تا انشاالله پیروز شویم. بازتایپ : هدهد

 

وصیت نامه شهید نجیم بانشی

بسمه تعالی

با عرض سلام بر یگانه منجی عالم بشریت امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و به امید هرچه زودتر پیروزی رزمندگان اسلام بر علیه قوای کفر خدمت جناب آقای علی حسین بانشی سلام.

پس از عرض سلام،  سلامتی شما را از درگاه خدای متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشی باری اگر جویای حال اینجانب نجیم بانشی شوى الحمدلله حالم خوب است و به دعاگوی شما مشغولم خانواده ات را سلام می رسانم و امیدوارم حالشان خوب باشد.

راجع به آن وصیت نامه که بدست خواهرت داده ام باید خودش باشد و شما ، من کسی را قبول ندارم اگر بخواهید بجای من قبول کنید در روز قیامت جواب باید بدهی ....اگر چنانچه کسی گفت که من نیامده ام و به لقا اله پیوستم بگویید اینها صغیر هستند ما برویم در آنجا در زمین گور مقصود آباد او بیاد جای ما... من نه اینجا راضی هستم نه در روز قیامت ، که بچه های من کم زبان و فقیر هستند که حق آنها را کسی پایمال نکند.

هشت هزار و دویست و پنجاه تومان بدهکار جناب آقای حاج هدایت اله هستم پول کود را اگر فروختی مال الاجاره او را بدهید دو ساعت آب مال صفر (یکی از اهالی روستا) هر چه میشود ساعتی به او بپردازید، پانصد و پنجاه تومان جای صفر داده ام به حاجی و هرچه میشود بقیه اش را بدهید یک سوزن آنژکتور موتور پلاکستان بلک (استون) و آچار فرانسه را (و) بدهید بدست مشهدی احمد که زن و بچه به فریاد من نمیرسد، یادم نبوده است که کجا آن را انداخته ام و ... دیگر عرضی ندارم بجز سلامتی شما را، خداحافظ

یک سیمان به جمال بدهکارم به او بدهید، بیست کیسه سیمان از سبز على طلبکارم – بیست کیسه سیمان از سردار طلبکارم - بیست کیسه از عبدالکریم طلبکارم و پانصد و هفتاد تومان پول به او بدهکارم - یکصدو بیست تومان به سیاه فرزند علی باز بدهکارم.

این را نوشتم که اگر من نیامدم بدانی خط خودم است، زیاده عرضی ندارم. والسلام – نجیم بانشی

================

منبع : نرم افزار بهانه....شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

==================

خاطراتی از شهید نجیم بانشی

==================

به روایت خواهر شهید

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، یادمه که ماه رمضان به برادرم سفارش میکردم که سحر مرا بیدار کند. نجیم موقع سحر برای اینکه مرا بیدار کند به من میگفت: خواهر کوچولو ، بیدار شو که سحرخانم به خونمون اومده. در عالم بچگی ، خیال میکردم هر وقت سحرخانم به خونمون بیاد باید روزه بگیرم . وقتی بیدار میشدم سراغ سحر خانم را می گرفتم  برادرم میگفت: سحرخانم به خونه همسایه ها رفته تا اونا را برای روزه گرفتن بیدار کنه، فرداشب زودتر بیدار شو تا اونو ببینی. من هم به خیال خودم منتظر فردا شب میشدم.

========================

به روایت همرزم شهید : حاج پیرعلی بانشی

دهلران بودیم شهید نجیم در گروهان ما نبود، یک روز صبح اتفاقی او را دیدم ، مظلوم وار اومد پیشم گفت: دلم تنگ شده ، میخوام برم ده (روستا) و برگردم، ازش پرسیدم برای چی میخواهی بری؟ گفت: زنم باردار است، دلم میخواهد، یه سری به او بزنم، مرخصی بسیار کوتاه مدتی گرفت ، دقیقا ، سر ساعت مقرر برگشت.

================

به روایت خواهر شهید

بار آخری که نجیم میخواست به جبهه برود او را نصیحت کردم که پنج تا بچه داری و خانمت هم سفری داره جبهه حق است ولی بچه های تو کوچک هستند اگر تو بروی کی اینها را سرپرستی میکنه؟ در جوابم گفت: بچه ها امانت خدا هستند و من اینها را به خدا میسپارم، نمیخوام در رختخواب بمیرم. این راه جبهه رفتن برای من افتخار است، می روم تا انشااله پیروز شویم. و گفت : ما دیگه همدیگر را نمی بینیم ، دیدار ما روز قیامت است. چند وقت بعد

خبر آوردند که برادرت شهید شد.

=====================

به روایت خواهر شهید

به برادرم گفتم حالا که میخوای به جبهه بروی و خودت میگی دیگه برنمیگردم، یه چیزی به عنوان یادبودی به من بده گفت: هر وقت به یاد من افتادی ، گوشه ای بنشین و به یاد حضرت زهرا (س) گریه کن، همین نصیحت را بعد از شهادتش، یکبار دیگه در خواب هم به من گفت، ولی من اصرار به گرفتن یادبودی کردم، گفت : من که چیزی ندارم، فقط یک کیف دارم که لباسهایم را در آن میگذارم، این هم برای تو، لباسهایش را در پلاستیک گذاشت و کیف را به من داد امروز من غیر از یاد حضرت زهرا (س) یادبودی دیگری از او ندارم...

=======================

به روایت عموی شهید : خداویس بانشی

آخرین باری که نجیم اومد خونه ما خداحافظی ، گفت: ایندفعه می خوام برم جبهه سر صدام را بیارم ، رفت و دیگه برنگشت .

مادر جاویدالاثر حسین صادقی - نجیم را دیدم که کیســـه بـرنـجـی را بر شانه نهاده و به خونه میبره ، پرسیدم این چیه؟ گفت: این برنج را خریدم برای مراسم خودم تا برای مردم غذا درست کنند و بخورند. مـدتـی بـعـد شهید شد و از همان برنج برای مراسم شهید استفاده کردند .

=============

نجیم توی ماشین بود داشت میرفت جبهه، آب ریختیم پشت سرش، گفت: ارواح باباتون، چه آب بریزید چه نریزید، ما این دفعه دیگه اگر خدا بخواهد شهید می شیم...

رفت و دیگر

===================

به روایت خواهر شهید

حدود سی ودو سال پیش ازدواج کردم و خونه ما شیراز بود. شهید اومده بود به من سر بزنه. اون موقع وضع مالی مردم خوب نبود من هم فرش و رختخواب مناسب نداشتم. بعد از اینکه شرایط مرا دید، دو دست رختخواب داشت، یکی از آنها را به من داد. گفتم : داداش من نمی خوام گفت: دلم طاقت نمی آورد که تو اینجوری زندگی کنی، اول که خدا به تو بدهد، بعد هم تا وقتی که زنده هستم هر چه که داشته باشم را بدون تو استفاده نمی کنم.

=================

به روایت محمد بانشی افراسیاب

در تاریخ ۶۵/۹/۸ کاروان بچه های رزمنده، از روستای شهید پرور بانش به جبهه اعزام شد، بنده به همراه شهید گرامی شهید نجیم بانشی جزء این کاروان بودیم . در یکی از روزهای عملیات کربلای ۵ هنگامیکه با دو نفر از رزمندگان برای جمع آوری اجساد شهدا در یکی از محورهای شلمچه ، شهرک دیوجی عراق ماموریت داشتیم ، با شهید نجیم برخورد کردیم. ایشان به ما سفارش کرد: آتش دشمن بسیار سنگین است به نیروهای خودی بخاطر آتش دشمن و نداشتن امنیت فرمان عقب نشینی خاکریز به خاکریز داده اند، شما هم مواظب باشید. به او گفتم ماموریت ما جمع آوری شهدای گذشته است و فوراً به معراج شهدا بر میگردیم. حدود دو ساعت بعد که به عقب برگشتیم، خبر شهادت این شهید عزیز را دادند خداوند روح این شهید عزیز را شاد کند.

به روایت همرزم شهید : حاج قاسم بانشی

اولین خاطره ای که از شهید نجیم یادم می آید ، مربوط به حدود سال های پنجاه و یک می باشد. در آن زمان وضع اقتصادی مردم خوب نبود و همه با مشقت زندگی میکردند، ولی با این حال صداقت و درستکاری سر لوحه کار مردم بود.

منزل این شهید در کنار باغ انگور مرحوم پدرم بود فصل انگور از باغ ما انگور میخرید و در لوده، صندوق چوبی بزرگی که بوسیله چهار پایان حمل میشود، می گذاشت و در روستاهای اطراف میفروخت و از این راه مقداری از مخارج زندگی را تامین میکرد.

=================

بعد از عملیات کربلای چهار چون عملیات لو رفته بود ، نیروها سر در گم بودند. شهید نجیم بر اثر موج گرفتگی از گردان خود جدا شده بود و به محلی غیر از مقر خود رفته بود.من که رفته بودم از گردانهای دیگه سرکشی کنم، اتفاقی شهید نجیم را دیدم که تلوتلو میخورد و لباس و اسلحه او هم گل آلود شده بود. جلو رفتم و صداش زدم، مثل آدمی که خواب زده شده باشد، یکدفعه با صدای بلند گفت: بله ، بفرما !؟ گفتم: عمونجیم ،اینجا چکار میکنی؟ با نگاه اول من را نشناخت. چند لحظه بعد گفت: بچه ها را گم کردم با هم به مقر تیپ المهدی برگشتیم. چند روز بعد در عملیات کربلای پنج شهید شد. این آخرین دیدار من و شهید بود.

به روایت دوست شهید : آقاحسین بانشی

روزی که می خواست به جبهه برود به من گفت می روم و

شهید می شوم.

چون با هم زیاد شوخی میکردیم ، گفتم حالا تو برو بعد بگو شهید میشوم. در جوابم گفت: این بار مثل همیشه نیست ، دیگه بر نمیگردم. به این نشانی که یازده روز دیگه می آیند بانش و باز هم بسیجی می برند، دقیق یازده روز بعد ، عده ای را به جبهه بردند شهید نجیم آن روز به من گفت: از دو نفرسیمان طلبکارم ، من شهید میشوم شما سیمانها را از آنها بگیرید و با آن سنگ قبرم

را ببندید.

===================

به روایت همرزم شهید:علی رحم بانشی

یک عراقی گستاخ کنار رود کارون به امام (ره) فحش می داد. شهید معراج در جواب او به عربی به صدام فحش داد، شهید نجیم با اسلحه ای که دستش بود یک تیر به طرف او انداخت و عراقی گستاخ کشته شد. چون از فاصله زیادی او را زده بود میخندیدیم به او میگفتیم چطور او را زدی؟او هم فکرمیکرد بانش است گفت از اینجا تا خانه هِدا مرودشتی (یکی از اهالی بانش) فاصله بود او را زدم. از آن،  شهید معراج مدام به او میگفت: یک مرتبه دیگر بگو از کجا تا کجا فاصله بوده و همگی با هم می خندیدیم

===================

نجیم بانشی

به روایت همرزم شهید : صفر على نوروزى

در یکی از شبهای عملیات کربلای پنج شهید نجیم به دلش افتاده بود که فردا شهید میشود به بچه ها میگفت فردا شهید خواهم شد از همه حلالیت می طلبید و تا سپیده دم صبح بیدار بود و عبادت میکرد. یادم هست که فرمانده چند بار به چادر ما سر زد، وقتی دید شهید نجیم هنوز نخوابیده گفت: آقای بانشی فردا عملیات در پیش داریم، زودتر بخواب، شهید گفت: امشب شب آخری است که زنده هستم میخواهم با خدای خویش راز و نیاز کنم. فردا نجیم شهید شد و عملیات کربلای پنج هم با پیروزی به پایان رسید.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

نام : معراج بانشی

شهید معراج بانشی

نام پدر: حبیب اله

شهادت: ۶۵/۱۱/۱۴

سپاس و امتنان خداوندی را که ما را بر این رهنمون گشت و اگر هدایت پروردگاری او نبود ، هرگز بر این مهم دست نمی یافتیم که جاودانگی یاد یاران سفر کرده را بر ضمیر سپید کاغذ

نقش کنیم. اینک در دوران ثبات انقلاب شکوهمند اسلامی ، مجال آن است تا خاطره ی خون و خطر مردان مرد را مرور کنیم و به تکریم شهیدانی برآییم که بر قله ی افتخار ایستاده اند و شمیم خونشان ، دشت به دشت در گذر شتابناک زمان ، شامه نواز تاریخ است . همان سبز هـای ســـرخــی که در قهقهه ی مستانه و شادی وصلشان عند ربهم یرزقون اند. حیات طیبه و دم آسمانی اینان هر حقیقت جویی را مدد میدهد تا مانند هنرمندان صاحب درد با قلم خویش به این حماسه ی بزرگ که هنر جان باختن است بپردازد.

=======================

زندگی نامه ی شهید شیخ معراج بانشی

در یکی از شبهای پائیزی ، درروستایی به نام بانش ، در یک خانواده ی مذهبی ، فرزندی متولد میشود که نام او را معراج می نهند. معراج هنگام تولد در نقاب بسته بوده که طبق گفته ی قدیمیها افرادی که در نقاب متولد میشوند ، سعادتمند خواهند شد.

از همان کودکی ساکت و صبور و مومن بود. معراج بزرگ میشود و به مدرسه قدم می گذارد. تابستان ها هم گرد بازیهای کودکانه اش می شتابد. سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت می رود و چهار سال طلبگی را در این حوزه و حوزه ی ابو صالح شیراز می گذراند. پس از این تصمیم به ازدواج می گیرد. دو – سه سالی بود که دختری به نام ماه زینب را انتخاب کرده بود . سال هزار و سیصد و شصت و یک ازدواج کرد و یک هفته بعد با خانواده ی خود به شیراز رفت . بعد از ازدواج نیز ، چون زیاد به خانواده سرکشی میکرد ، رابطه ی قبلی کمرنگ نشد .

وی مدتی در مدرسه ی خان شیراز شبانه ادامه تحصیل میدهد . مدتی هم خیاطی می کند ولی بعداً آن را رها میکند . همه او را شیخ صدا می کنند. دعای کمیل خواندن او تعریفی است.

او لباس روحانیت را فقط در حوزه میپوشید . گاهی در خانه تمرین سخنرانی می کرد ، گاهی دوستانش را به منزل دعوت میکرد و با هم مباحثه می کردند. شیخ معراج ارادت خاصی به امام حسن (ع) ، امام حسین(ع) و امام زمان (عج) داشتند. همیشه اطرافیان را به نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر ، رعایت حجاب و احترام به بزرگترها سفارش میکرد . قسم راست شهید معراج ، جان پدر بود .

معراج موتوری داشت که اکثر اوقات خراب بود و او مجبور بود آن را دست بگیرد و پیاده به خانه برود. شبهای جمعه در حوزه ی ابو صالح شیراز مجلس برگزار می شد و او هم همراه برادرش به آنجا میرفت خیلی ساده زندگی می کرد و قانع بود. اگر از کسی خطایی سر می زد ، بدون اینکه کسی متوجه شود دوستانه به او تذکر می داد. اهل شوخی بود اما نه شوخی زیاد از حد، روی کمدش نوشته بود: شوخی زیاد قلب را می میراند.

قبل از انقلاب از مرودشت اعلامیه می آورد و در روستاها پخش می کرد.

دو مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفت ، یک بار در دوازده سالگی و یک بار هم سه ماه بعد از ازدواجش . اهل مطالعه بود ، خصوصاً در زمینه ی احکام . مسجدی ها همه او را می شناختد ، چون زیاد به مسجد می رفت ، شبهای قدر به مسجد می رفت ، گاهی هم صدای اذان او از سمت خانه ی شان به گوش می رسید. مدام به خواهرهایش تاکید میکرد که در حضور برادر شوهرتان چادر بپوشید.

برادرها را به خواندن و گوش دادن به قرآن و رفتن به جبهه توصیه می کرد و خود نیز راهی جبهه ها شد. نُه بار به جبهه رفت . همسرش میگفت هر گاه از جبهه برمی گشت مدتی آثار نگرانی در چهره اش پیدا میشد و می گفت: برای خود سازی و تزکیه ی نفس احتیاج دارم که دوباره به جبهه بروم. او به عنوان مبلغ و پیش نماز به جبهه می رفت و مسئولیت آر پی جی زنی و تک تیر اندازی را نیز بر عهده داشت و جغرافیای مناطق جنگی را هم خیلی خوب یاد گرفته بود.

سه سال قبل از شهادت شیخ معراج ، برادر کوچکترش ایرج به شهادت می رسد . او خبر شهادت ایرج را که میشنود عکس العملی نشان نمی دهد و فقط به حال او غبطه می خورد.

آخرین باری که می خواست به جبهه برود از همه خداحافظی کرد و در جواب پدر که به او می گفت: این بار نوبت تو نیست که به جبهه بروی پاسخ داد : من جبهه رفتن را دوست دارم و آن قدر به جبهه می روم تا صدام نابود شود. پس برای آخرین بار به جبهه می رود، در حالیکه صاحب دو فرزند دختر بوده که دومی هنوز متولد نشده بود او هیچ وقت فرزند دوم خود را ندید.

وی دعوت خدا را لبیک میگوید و ناگاه صبح از افق عشق فرا می رسد و احساس می کند که اصبحت الاشیاء کلها به وی می گویند : فلانی استقم کما أمرت و او هم با زبان بی زبانی جواب می دهد : ربنا سمعنا منادیا ینادى للایمان ان امنوبربکم فامنا .

آری شهید شیخ معراج بانشی علی وار زندگی کرد و حسین گونه پرگشود با پیکری بدون سر به سوی خدا رفت . آیا کسی هست که پیکر حسین را به یاد آورد؟ آیا کسی هست که خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که به فرزندانش بگوید بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای (( رجال صدقوا )) را ...

این شهید عزیز در تاریخ ۶۵/۱۱/۴ در خاک مقدس شلمچه ، عملیات کربلای پنج ، با خمپاره ی صد و بیست به شهادت میرسد و بیست روز پس از شهادتش ، پیکر او را تشییع می کنند و در بانش به خاک می سپارند. این شهید عزیز بزرگوار از جانب پهلو نیز زخمی شده بود و جالب اینجاست که رمز عملیات کربلای پنج ، یا زهرا (س) بوده است و بیشتر شهیدان این عملیات از ناحیه ی پهلو زخمی شده بودند .

اکنون که سالها از شهادت آن بزرگوار می گذرد ، هنوز هم خانواده اش خصوصاً خواهرانش با دیدن فرزندان و همسر او تمام زندگی شهید را به خاطر می آورند و اشک می ریزند . گاهی نیز با دیدن پدر و مادر خویش به یاد دو برادر شهید خود ایرج ومعراج می افتد با قاب عکس آنان درد دل میکند و از آنها میخواهند تا برایشان دعا کنند تا عاقبت به خیر شوند .

از دنیای شهید معراج چیزی جز خوبیها و خاطرات و دو فرزندش باقی نمانده. شهدا میهن خود را بربال ملائکه نشاندند و رفتند ، جای خوبی هم رفتند ولی جای خالیشان هر روز بیش تر احساس می شود. بازتایپ : هدهد

===============================

یکی از وصیت نامه های شهید معراج بانشی

معراج بانشی

سلام و درود فراوان به رهبر عزیز و ملت شهید پرور مخصوصاً اهالی بانش، اینجانب معراج بانشی که دارای شماره شناسنامه ۱۶ و متولد بانش میباشم وصیتنامه خود را به شرح ذیل به پایان می رسانم(آغاز می کنم).

«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اله أمواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» خیال نکنید آنها که در راه خدا کشته شدند مرده اند آنها زنده اند و در نزد خداوند روزی میخورند . اولین پیامی که به ملت شهید پرور دارم این است که اتحاد را به طور کامل حفظ کنید چون تنها رمز پیروزی اتحاد است «واعتصموا بحبل اله جمیعا و لا تفرقوا» چنگ بزنید به ریسمان خدا و متفرق نشوید . همه میدانید امروزه ریسمان خداوند همان روحانیت است که به رهبری امام زمان وابراهیم بت شکن امام خمینی می باشد.

خدا را شکر میکنیم که چنین نعمتی را به ما داد من سرباز خمینی هستم و خمینی نایب امام زمان و امام زمان حجت اله است. پیام دیگر من به ملت این است که تا جایی که امکان دارد کمکهای خود را به جبهه کنند و فرزندان خود را به جبهه بفرستند چون اگر ما شهید شدیم عزادار نمی خواهیم ما پیرو می خواهیم.

پیام دیگرم این است که زیر بال این نعمت الهی را بگیرند که دولت می باشد خداوند را به حق مقربین درگاهش قسم میدهیم که انقلاب ما را که همان انقلاب مهدی می باشد یعنی به دستور او این انقلاب آغاز شد نگهدارد.

پیام دیگرم این است که مسجدها را پر کنید و این سنگرالهی را خالی نگذارید که در واقع سنگر مقدس همین است ؛ چون سنگر خوزستان یا کردستان فقط با عراقی و مزدوران می جنگد اما آمدن شما به مسجد چشم همه زور گویان و قلدران وظالمان را کور میکند همچنان که میدانید انقلاب ما از همین سنگر مقدس سرچشمه گرفته است. زیاده عرضی ندارم

امیدوارم که من را ببخشید و از سر تقصیرات ما بگذرید

معراج بانشی ۶۰/۱۲/۱۲

=========================

به روایت همسر شهید

چهره اشک آلود

بعضی از حالت ملکوتی او را نمی توان در قالب کلام به روی کاغذ آورد. برای نماز شب که بلند می شد و وضو می گرفت . اصلاً سر و صدایی نمی کرد تا من بیدار شوم. گاهی که بیدار می شدم، می دیدم که چهره اش از خوف خدا اشک آلود است. گاهی آنچنان سجده هایش طولانی بود که گمان می کردم برایش اتفاقی افتاده است.

=====================

به روایت همسر شهید

نتایج نهی از منکر

از هیچ چیز پروایی نداشت ، هر جا منکری را مشاهده می کرد بلافاصه تذکر می داد. در منطقه سعدى مکان زندگی شهید هم برخی افراد بودند که سر خیابان می ایستاندند و مزاحم مردم می شدند، وقتی شیخ معراج را می دیدند ، با دیدن او در کوچه پنهان می شدند.

یادم هست روزی ایشان برای نماز ظهر به طرف مسجد رفتند چند

دقیقه بعد دوباره به منزل برگشتند ، گفتم: چرا برگشتی ؟ جواب دادند : مدرسه ی دخترانه تعطیل شده و چند جوان بی بند و بار سر کوچه ایستاده اند تا برای آنها مزاحمت ایجاد کنند ، من نمی توانم بدون اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنم به مسجد بروم.

گفت: می روم و با آنها صحبت می کنم ولو اینکه کار به دعوا بکشد.

======================

به روایت همسر شهید

هنوز منتظرم

وقتی می گفتم دیگربه جبهه نرو، می گفت : بادمجان بم آفت نداره . ولی من با شناختی که از او داشتم میدانستم که شهید می شود. وقتی که شهید شد من بیست سالم بود و دو فرزند داشتم، خیلی اذیت شدم. قبل از دختر اولم فهیمه ، سر یک بچه حامله بودم . وصیت نامه اش را نوشت و به جبهه رفت. بعد از مدتی از جبهه برگشت . من از شدت عصبانیت وصیت نامه را جلویش پاره کردم و گفتم : دیگر برایم وصیت نامه ننویس.

===============

بعد از شهادتش بود . نیمه ی شب از خواب بیدار شدم ، به دخترم فهیمه نگاه کردم و بدون دلیل شروع به گریه کردن کردم. نمی خواستم قبول کنم که معراج شهید شده . احساس می کردم تمام زندگی ام را از دست داده ام .

=====================

به روایت همسر شهید

عروسی

زمانی که ازدواج کردم پانزده سالم بود ، ما جشن عروسی نداشتیم ،لباس نو نداشتیم ، چون همان روزها پیکر شهدای روستا را تشییع  می کردند. شب هنوز منتظرم عروسی ام حتی چادر سفید هم نپوشیدم و با چادر مشکی به خانه ی بخت

مراسم ازدواج ما خلوت بود ، فقط سه نفر من را به خانه ی همسرم آوردند و خانه ی آنها بسیار ساکت بود. فقط مادر شوهرم یک روسری کرمی روی سرم انداخت.

========================

 برادر شهید

ترس از پذیرش امامت جماعت

ایشان واقعا مخلص بودند و کارهای خود را دقیقاً برای رضای خدا انجام می دادند و هر کاری بوی ریا و خود پسندی می داد ، آن را انجام نمی دادند.

یک بار از طرف مسجد محله به ایشان پیشنهاد شد که در آن مسجد امام جماعت باشند و پولی هم به عنوان هدیه دریافت کنند . ایشان قبول نکرد و گفت: هنوز به آن اخلاص نرسیده ام که قبول کنم،می ترسم برای خدا نباشد و این نماز ها در آخرت برایم آتش شود . خلاصه ایشان آن پیشنهاد را رد کردند و گفتند عذر دارم، افراد دیگری هستند که بتوانند با خلوص نیت این کار را انجام دهند.

من احساس می کنم همان نمازهای روزانه اش که با تقوای تمام می خواند، او را به معراج برد

==================

برادر شهید

سه روز بعد از شهادت معراج ، استاد ایشان آیت اله سید على محمد

دستغیب به منزل ما آمدند ،عکس شهید ایرج را در کنار عکس شهید معراج هنوز منتظرم ملاحظه کردند. ایشان سوال کردند، این شهید چه نسبتی با شهید معراج دارد؟ گفتم ایشان برادر شهید معراج است. پرسیدند با هم شهید شدند؟

گفتم خیر، برادر ایشان سه سال قبل از معراج به شهادت رسیده اند.

آیت اله دستغیب فرمودند: از رفتار این شهید در شگفتم که در طول این مدتی که با من بودند ، حتی اشاره ای به اینکه برادرم شهید است نکردند .

======================

عیدى پیامبر (ص)

به روایت همسر شهید

نمی دانم روز عید مبعث بود یا تولد پیامبر، تلویزیون خیلی سرود پخش می کرد و مدام نام پیامبر را می نوشت . دلم شکست و گفتم : یا حضرت محمد یک عیدی به من بده . همان شب خواب معراج را دیدم که در را باز کرد و با دخترهایمان احوالپرسی کرد. بعد آمد و کنار من نشست و گفت برایم صحبت کن. من :گفتم بعد از این همه مدت آمدی؟!

دختر عمویم نیز کنار بهار خواب خوابیده بود ، خواستم او را بیدار کنم تا معراج را ببیند، ناگهان از خواب بیدار شدم .

==============================

خبر شهادت

به روایت همسر شهید

به من گفتند که معراج زخمی شده است. چند نفر از دوستان پدرم هم به خانه ی ما آمدند، از میان حرفهای آنها متوجه شدم خبری هست. بعد مادر معراج به خانه ی ما آمد و گفت: مردم می گویند: عکس شهید معراج را جلوی حوزه نصب کرده اند.

آن شب سید خداخواست از اهالی روستا هم به خانه ی ما آمد و به پدرم گفت : بچه هایی که رفته بودند او را آوردند ، پدرم گفت: نه دولت او را آورد. این طور شد که فهمیدم چه خبر است ، تا صبح راه می رفتم و می گفتم من چه کار کنم؟ پدر و مادرم می گفتند: خدا کریم است. فردا صبح دنبالم آمدند و مرا به خانه ی پدر بردند.

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید – جمیله بانشی

آخرین بار که معراج میخواست به جبهه برود ، ظهر برای خداحافظی به خانه ی ما آمد. به او گفتم : شام حتماً بایـد بـه خـانـه ی مــا بیایی ، قبول کرد،  برای شام پلومرغ درست کردم و معراج شب هم پیش من ماند، آن شب اصــلا نـخـوابـیـدیـم و تا دو - ســه سـاعـت بعد از نصف شب با هم صحبت کردیم.

آن شب از بین حرفهایش فهمیدم که قصد دارد خانه ای برای همسر و فرزندش بخرد و بعد از آن به جبهه برود، مثل اینکه خودش می دانست که دیگر بر نمی گردد. من از او خواستم طلاهای من را بفروشد تا بتواند خانه بخرد ولی او قبول نکرد و گفت: معلوم نیست که من برگردم که بتوانم قرضم را به تو پس بدهم .

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

 

عزیز بانشی

فرزند روح اله

ولادت ۱۳۱۵/۸/۱۲ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۱

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

دوازدهم آبان ۱۳۱۵ پسری به دنیا آمد. او که به نام فرزند روح اله است و فرداها سرباز روح اله می شود. شاید لحظه تولد به جای گریه خندیده باشد، چرا که چند دهه بعد از شهادت او از هر که درباره شهید عزیز پرسیدیم، تا اسم عزیز را شنید، گفت خنده رو و شوخ طبع بود. برادرش او را اینگونه توصیف میکند: عزیز، خدا خوب کرده بود، مرا راهنمایی کرد که با مردم خوش رفتار و خوب باش، دو روزه عمر باید با هم خوب باشیم.

یکی از ویژگیهای بارز این شهید ، تقید به واجبات است؛ نماز را به فرزندانش یاد می دهد ، آنها را تشویق به روزه گرفتن و شرکت در عزاداری امام حسین(ع) می کند، به مسجد رفتن مقید است و رعایت حجاب را به دختران و همسرش تذکر می دهد.

درآمد خانواده را با سختکوشی و از طریق کشاورزی و کارگری در بانش و روستاهای اطراف تأمین می کند. همسرش معتقد است : نیت خالص و یکرنگ بودن شهید باعث شده بود، زندگیمان برکت داشته باشد.

اوایل انقلاب عضو پایگاه مقاومت بسیج میشود و در کارهای پایگاه شرکت و حضوری فعال دارد.

پسر شهید از اخلاق پدر می گوید: دوست داشت با افراد سطح پائین رفت و آمد کند،به بچه های یتیم اهمیت می داد، فردی مثبت نگر بود و در همه امور به خداوند توکل داشت. تکیه کلامش ان شاءاله بود و برای انجام هیچ کاری نه نمی گفت.

سه بار به جبهه می رود ، و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ حضور داشته و مسئولیتش تک تیرانداز بوده ، در قسمت تعاون نیز خدمت میکرده است. از همرزمانش شنیدم که : مهربانی های او در جبهه هم ادامه داشت، اگر کسی زخمی یا بیمار می شد، کارهای شخصی آن فرد را شهید عزیز انجام می داد.

ایشان در اوایل عملیات کربلای پنج ، هنگامیکه به عنوان گروه تعاون با تویوتا لندکروز به خط مقدم اعزام می شوند ، بر اثر اصابت توپ صد و بیست به لندکروز به شهادت می رسند. شاهدین حادثه نقل میکنند که ترکش به پا و شکمش خورده بود و لبخند به لب داشت، طوریکه چند نفر فکر می کردند او زخمی شده است. اول بهمن سال ۶۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش شش روز بعد با استقبال کم نظیر مردم بانش و با فریادهای یاحسین (ع) و یا عباس (ع) به خاک سپرده می شود.

امروز ۲۳ سال از شهادتت میگذرد و هر کس زائر قبرت شود می فهمد که تو مردی از جنس خنده بوده ای، چرا؟ چون کنار عکست نوشته شده: با نگاه آخرینش خنده کرد - ماندگان را تا ابد شرمنده کرد.

چند سخن از شهید:

در راه خدا به جبهه میروم ، از خدا می خواهم کمکم کند. با خدا باشید.

 با خدا باشید.

با همه، با اقوام خوش رفتار باشید، تا زنده ایم باید قوم و خویش را داشته باشیم.

مواظب باشید کسی را ناراحت نکنید.

در راه امام حسین(ع) هرچی داریم باید بدهیم.

روحش شاد و یادش گرامی

===================

خاطراتی از شهید عزیز بانشی

به روایت همسرشهید

قابلمه عسل

تقریباً یک شب قبل از شهادتش خواب دیدم ، قابلمه عسلی به من داد با یک کاسه کوچک، که در آن چیزی نوشته بود، گفت: این را بده به بچه ها. در همان حین که عسل را بین بچه ها تقسیم میکردم، دو  نفر خانم آمدند بالای سرم و خواستند به آنها عسل بدهم، گفتم این را بابای بچه ها آورده که به آنها بدهم.

فردا شهید هاشم را تشییع کردند. من آرام و قرار نداشتم، نمی توانستم غــذا بخورم. مثل اینکه کسی به من میگفت خونه را مرتب کن. خونه را جمع و جور کردم، اکثر اقوام خبر داشتند، چون جنازه شهید به تهران رفته بود و مشخص نبود کی تشییع می شود، به من نمی گفتند، وقتی برای دیدن جنازه به بنیاد شهید رفتم، بخاطر خوابی که دیده بودم، شیرینی خریدم و روی جنازه گذاشتم.

======================

وضو...

به روایت همسرشهید

بعد از عملیات کربلای چهار هفت روز مرخصی آمد، این دفعه رفتارش خیلی تغییر کرده بود. گفتم تو عوض شدی، مگه چی شده؟ جواب داد: من باید شهید میشدم ، خدا نخواست. توانستم یکبار دیگه بچه ها را ببینم. برایم تعریف کرد که : چادر مهمات را فرمانده به من سپرد و به ماموریت رفت.

ظهر شد، رادیو را برای اذان روشن کردم، با خودم فکر کردم اگر نماز بخــوانــم کسی نمی آید؟ اتفاقی نمی افتد؟ گفتم: پناه برخدا- رفتم برای وضو. حدود پنجاه متری چادر، با آب آفتابه شروع به وضو گرفتن کردم، موقع مسح سر احساس کردم صدایی می آید: برو، حرکت کن. جا خوردم ، کمی ترسیدم. به طرف چادر رفتم، مسح پا را می کشیدم که خمپاره به آفتابه خورد و آفتابه در هوا تکه تکه شد و من مات و مبهوت به صحنه نگاه می کردم.

====================

شکستن یخ برای وضو

به روایت محمد بانشی فرزند شهید

گذشت زمان چیزی از خاطرات و سفارشهای پدر را از بین نبرده است، مثل اینکه یک ساعت پیش او را دیده باشم ، همه چیز او برایم زنده است. اکثر اوقات نماز صبح به یاد پدر می افتم.

اول انقلاب، مدتی دوکوهک (نزدیک شیراز) کار میکرد. من ابتدائی درس میخواندم، بخاطر تظاهرات و جریان انقلاب مدارس تعطیل شده بود همراه اوبه دوکوهک رفتم.

می دیدم که صبح زود بیدار میشود یخ حوض را میشکند و وضو می گیرد. بعد از نماز که می آمد کنارم میخوابید، من از یخ بودن بدن او سردم می شد.

===============

مدرسه

به روایت محمد، فرزند شهید

یکی از دوستان پدر تعریف می کند: زمانی که مدرسه می رفتیم، وقتی دیکته می گرفتند، شهید عزیز کاغذ می گذاشت روی درس و همه رامی نوشت.وقتی من هم دانش آموز بودم ، پدر خوب نمی توانست کتابها را بخواند، ولی از نظر نوشتن مشکلی نداشت و دست خط خوبی داشت.

شبها که مشق مینوشتم ، بخاطر بازیهای طول روز خسته بودم و روی دفترخوابم می برد. صبح که بیدار میشدم ، میدیدم مشق هایم نوشته شده است. شهید نسبت به مسائل اعتقادی مقید بودند به نماز اهمیت می دادند و سفارش می کردند. خودشون تحصیلات ابتدائی قدیم داشتند ولی نماز را با دقت به ما آموزش می دادند.

شب ها بعد از اینکه ما تکالیف مدرسه را انجام می دادیم ، نماز را کلمه به کلمه یاد می دادند.ماه رمضانها سحر مرا بیدار می کردند و

با اینکه من سن کمی داشتم...

==========================

روشهای تربیتی

به روایت فرزند شهید(محمد بانشی)

پدر کاملاً به تربیت ما توجه داشت ، چه از نظر درسی ، چه از نظر اخلاقی. دقت داشت ما کجا میرویم ، با کی می گردیم. یکی از هم کلاسیهای من قرآن میخواند و مداحی میکرد. او را الگوی من می دانست و سفارش می کرد مثل او باش ، قرآن بخوان ، مداحی کن. از طرف دیگر ، نسبت به بچه های یتیم نیز احترام خاصی داشت و به آنها اهمیت می داد. یکی دو تا از این بچه ها را که میشناخت ، می گفت: با اینها رفیق باش. اگر مرا جایی میدید که نمی پسندید، همان جا یا بعداً در خانه تذکر می داد. برای تربیت روش خوبی داشت، می :گفت هوا که تاریک شد، در کوچه نباش، قبل از من باید خونه باشی. چون بچه بودم و دوست داشتم بازی کنم، فکر می کردم دارد به من ظلم می شود.

===============================

فیل و فنجان

به روایت حاج قاسم بانشی

خاطره ای که از شهید عزیز به یاد دارم مربوط به سال ۱۳۶۲اولین روز شروع پی کنی ساختمان دفتر مخابرات می باشد. شهید بزرگوار کارگر پی کنی بودند. پس از ریخته شدن نقشه ساختمان مخابرات ، شهید عزیز نگاهی به نقشه کرد ، نقشه خیلی کوچک و تو در تو بود به مهندس پیمانکار: گفت قضیه فیل و فنجان است؟ این همه زمین نقشه به این کوچکی!

=============================

بهترین معامله

به روایت قربان صادقی ، دوست شهید

شهید عزیز برخورد اجتماعی خوبی داشت اهل مزاح و شوخی بود. او از شیراز موتور خریده بود ، تقلبی از آب درآمد ، ظاهراً موتور «رنگ خورده» بود و به او فروخته بودند ، به شیراز برگشت تا موتور را پس بدهد، ولی فروشنده را پیدا نکرد. ما با او شوخی میکردیم و میگفتیم عزیز بهترین معامله گراست.

=============================

جریان نفت

به روایت جلیل بانشی

توی جبهه با یکی از دوستان پیش شهید عزیز رفتیم تا از او نفت بگیـریـم، بـه مـا نداد و گفت: من نگهبانم مسئولیت دارم. ما سرگرمش کردیم و نفت برداشتیم. چند دقیقه بعد، به چادر ما آمد و اصرار کرد اگر شما نفت دارید به ما هم بدهید، چراغمان نمی سوزد نفت ندارد. به او نفت دادیم و گفتیم دیدی به ما ندادی؟ دست به دست سپرده هست، جواب داد نمیدانم نفت ما را کی خالی کرده، ما نفت داشتیم. متوجه نفت برداشتن ما نشده بود. بازتایپ:هدهد

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

======================

شهید هاشم بانشی

فرزند یار محمد

ولادت : 1مهر 1350 بانش

شهادت : 26 دی 1365 شلمچه – کربلای 5

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

 

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو -  یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

ای کبوتر به کجا ؟ قدر دگر صبر بکن  - آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد  - باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو

آری، صبر کن که مادر تنها چهارده بهار را با تو گذرانده، تو هنوز به آن سن نرسیده ای که ادای تکلیف کنی ، چرا این قدر زود؟ مگر در جبهه چه چیز یافته ای ؟ مگر امام در سخنرانیهایش چه گفته؟ تو به چه رسیدی؟ نمیخواهی تحصیلاتت را ادامه دهی، در کار مزرعه به پدرت کمک کنی و جای خالی دایی شهیدت - شهید سیف اله - را پر کنی؟ دلت به عشق زمینی گرفتار نشده یا میخواهی عشق زمینی را فدای عشق آسمانی کنی؟ بمان که جامعه به نیکو خصلتانی چون تو نیاز دارد ، آنان که حق صله ی رحم را به جا می آورند، با بازوان قویشان استکبار را در هم می شکنند ، آنان که گشاده رو و اهل مزاح هستند.

پدرت هنوز هم به یاد دارد که در گوش تو اذان گفته ، مادرت هنوز تولدت را به خاطر دارد و مدرسه رفتنت را فراموش نکرده، برادرت هنوز فراموش نکرده که در مدرسه جزء گروه پیشاهنگ بوده ای.

چگونه شرح دهیم اخلاق نیکویت را ای به معنای واقعی کلمه «انسان». ای پرنده ی مهربانی شنیده ام اهل ورزشهایی چون فوتبال ، والیبال و شنا بوده ای و علاقه ی خاصی به هنر نقاشی و خوشنویسی داشته ای، شنیده ام با دائی ات شهید سیف اله بسیار صمیمی بوده ای و شبهای زیادی را با او سپری کرده ای، بگو شبها که با دائی ات سر به بالین می نهادی ، (او)چه چیز را در گوش تو زمزمه می کرد؟ تو و او در سیرت مشابه بودید ، عاقبت سرنوشتی مشابه نیز نصیبتان شد. چرا نماندی؟ شاید میخواستی مصداق آیه شریفه ی «الذین جاهدوا فی سبیل اله باموالهم و انفسهم» شوى.

مادرت درمیان سخن هایش بسیار به قد و بالای تو اشاره میکرد و میگفت: سخن همیشگی ات ، منم هاشمی نسب...این را میدانم که دعای کمیل را بسیار دوست می داشتی،به خصوص اگر در اثنای آن روضه ی حضرت قمر بنی هاشم را میخواندند؛ چون به آن حضرت ارادت خاصی داشتی. میدانم دوست داشتی روضه خوان امام حسین باشی...

هاشم بانشی سال شصت و پنج از طرف سپیدان به جبهه اعزام میشود. درجبهه مسئولیت تک تیر اندازی را برعهده می گیرد، به مرخصی هم نمی آید، فقط نامه ای می نویسد و به خانواده اطلاع میدهد که تقسیم شده و با بانشیها نیست.هاشم در عملیات کربلای پنج شرکت می کند و بیست و یک روز بعد از عملیات به مقام والای شهادت نائل میشود. یکی از دوستانش گفته که او در درگیری تن به تن شهید شد ولی دیگری گفته براثر تیری که از قناصه به سر او اصابت کرد به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادت ، پیکر مطهر او در بانش تشییع می شود. شهید هاشم همیشه به مادرش سفارش می کردکه برادرهایم را همچون حضرت علی (ع) و خواهر هایم را همچون حضرت زینب (س) تربیت کن . وی به خواندن نماز اول وقت و احترام به والدین نیز بسیار تاکید میکرد آری ، شهدا خصلتهایی داشتند که سایرین از آن بی بهره اند. واقعا شهدا گلچین شدند چون هر کسی لیاقت ندارد که در این وادی مقدس پای بگذارد. از دنیای شهید چیزی باقی نمانده ، جز چند عکس و یک دفتر که در تمام صفحات آن از شهید و شهادت نوشته. اکنون وظیفه ی ما این است که فراموش نکنیم آسایش امروز ما نتیجه ی خون شهدا است...بازتایپ: هدهد

=====

وصیت نامه شهید هاشم بانشی

خداوند آنانی را که در راهش با صفهای منظم و یک پارچه همچون کوههای آهنین پیکار می کنند دوست می دارد. اینجانب هاشم بانشی امروز در جبهه های نبرد می جنگم برای یاری دین خدا و مسلمین . به خدا قسم منافقین بدانند که اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشند دست از دین خود برنخواهم داشت و این امام بر حق را یاری خواهم نمود . پدر و مادرم و برادرانم را سلام می رسانم من باید تا آخرین قطره خونم در جبهه ها نبرد کنم .

مادرم برادرانم را چون علی تربیت کن و خواهرانم را همچون زینب وار.

بازتایپ:هدهد

=================================

به روایت مادر شهید

یک روز هاشم آمد و از من خواست که یک دوربین برای او تهیه کنم از او پرسیدم برای چه کاری می خواهی؟ گفت می خواهم عکس شهدا را در آغوش مادرانشان بگذارم و از آنها عکس بگیرم بعد عکس ها را به مادران شهدا هدیه کنم.

یادم هست از مادر شهید سید نجات و شهید ولی الله عکس گرفت.

======================

به روایت مادر شهید

فصل برداشت چغندر بود، ما همگی به مزرعه کشاورزی مان رفته بودیم. عموی من هم همان روز در مزرعه خود به تنهایی کار میکرد. وقتی هاشم متوجه شد که او تنهاست گفت: من میخواهم بروم و به عمو کمک کنم شما تعدادتان زیاد است و به این کار می رسید ولی عمو حتما به کمک احتیاج دارد.

======================

به روایت پدر شهید

یک شب قبل از شهادت هاشم در عالم خواب دیدم که عده زیادی از مردم روستا می خواهند به استقبال هاشم که از جبهه آمده بــرونـد، مـن هـم با آنها راهی شدم. بعد دیدم که هاشم لباس بسیجی پوشیده و روی یک تخته سنگ کنار جاده ایستاده، به من گفت: بابا یادت هست می خواستی مرا از رفتن به جبهه منصرف کنی؟ تمام این مردم به پیشواز من آمده اند. به خاطر خوابی که دیده بودم احساس می کردم، او شهید شده. فردای آن روز به شیراز رفتم و بعد از جست و جو در لیست نام شهدا، نام هاشم را در آن میان دیدم و شروع به گریه کردن کردم ولی بعد گفتم: راضیم به رضای خدا.

==============

به روایت مادر شهید

دائما سخنرانیهای امام را روی نوار ضبط می کرد و به آن گوش می داد و مدام تکرار می کرد: از دامن زن مرد به معراج می رود می گفت: به گفته امام اگر جنگ بیست سال طول بکشد ما ایستاده ایم ، به همین خاطر روانه جبهه شد.

هاشم چند تا ماژیک به رنگهای مختلف داشت. همیشه در دفتر و روی دیوارها با آن یادگاری می نوشت. روی منبع آب نوشته بود: بخورید و بیاشامید اما اسراف نکنید.

========================

به روایت مادر شهید

سال شصت و پنج که میخواست به جبهه برود ، من تا کنار ماشین هم رفتم تا او را برگردانم ولی او اصلا توجه نمی کرد ، چون راهش را انتخاب کرده بود. به او گفتم مگر دائی ات مادر بزرگت را به تو نسپرد و رفت؟ این را که گفتم عرق سردی کرد و سرخ شد مثل اینکه لحظه ای بر سر دو راهی قرار گرفت که برود یا بماند، اما رفت و دیگر بر نگشت. لحظه ای که خواستیم از هم جدا شویم هرچه کردم، او را ببوسم گفت: چون با رفتنم مخالفت کردی نمی گذارم مرا ببوسی.

====================

به روایت خواهر شهید

وقتی هاشم شهید شد من دوسال بیشتر نداشتم ولی مادرم می گوید: او خیلی احساس تعلق و دلگرمی خاصی نسبت به من داشت. وقتی برای دانشگاه به اصفهان می رفتم ، همیشه احساس میکردم یک محافظ و نگهبان دارم. من وقت و بی وقت برای برادرم نامه می نویسم و از دلتنگیهایم برایش می گویم.

=========================

به روایت برادر شهید

من و هاشم هر دو جزء تیم فوتبال محله بودیم در مسابقات جام حذفی که در بیضاء برگزار می شد من و هاشم ذخیره بودیم. البته تعداد ما زیاد نبود و به سختی به شانزده - هفده نفر می رسیدیم . سپاه یک جام برگزار کرد و تیم ما با تیم سپاه با مسؤولیت ابراهیم یزدانپناه مسابقه گذاشت. البته آن ها از ما خیلی قوی تر بودند ولی ما توانستیم با روحیه قوی ای که هاشم و سید اولیاء موسوی برادر شهید سید نجات داشتند و به بچه ها انرژی مثبت می دادند برنده شویم.

==========================

در آغاز عملیات کربلای پنج هاشم تصمیم گرفت با ما به جبهه بیاید. مادر شهید خیلی سفارش او را به من کرد و از من خواست که مواظب او باشم. من هم قول دادم هوای هاشم را داشته باشم. مدتی بعد خبر شهادت او را به من دادند، در آن لحظه به یاد حرف مادرش افتادم و بسیار احساس شرمندگی کردم و از شهادت او متاثر شدم.

===============

به روایت مادر شهید

هاشم زمانی که میخواست به جبهه برود، چون سن کمی داشت و او را نمی بردند ، با کارت شناسایی دیگری رفته و کارت خودش را نشان نداده بود.

================

سه روز بعد از شهادت برادرم سیف اله بود، احساس می کردم هاشم میخواهد از من تقاضای چیزی کند اما خجالت میکشد بالاخره به هر سختی بود گفت: لباس دایی ام را به من بده تا بپوشم. من قبول نکردم ،اما او اصرار داشت که لباس سیف اله را بپوشد. پیش مادرم رفت و لباس را از او گرفت و پوشید. زمانی که هاشم را در لباس سیف اله دیدم ته دلم خالی شد،مثل اینکه سیف اله را میدیدم با اینکه سیف اله نوزده ساله بود و هاشم دوازده ساله، اما لباس دقیقا اندازه او بود.

روحشان شاد و یادشان گرامی

                                            =======

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

شه

شهید علاء الدین حسین بانشی، معروف به علاء

فرزند الیاس

ولادت : ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ بانش بیضا

شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ اروند

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

علاءالدین در پانزدهمین روز، دی ماه سال ۱۳۴۷ در روستای بانش متولد شد. این فرزند بسیار خوش قدم و پر برکت اولین فرزند یک خانواده هفت نفره بود. علاء نذری حضرت علاءالدین حسین فرزند امام موسی کاظم و غلام حلقه بگوش احمد بن موسی بود که به شیر مرد مجاهد فی سبیل اله تبدیل شد.

او پسری بسیار شیطان و بازیگوش بود که تا سال اول راهنمایی در همان روستا درس خواند و بعد از آن برای تحصیل علوم حوزوی به شهر مرودشت رفت. با تعطیلی مدارس به چوپانی مشغول می شد و با اینکار تامین قسمتی از مخارج خانواده را بر عهده میگرفت. برخی مواقع حیوانها را در خانه نگه می داشت، کرد البته او روزی دهنده را بر روزی ترجیح می داد.

در رشته های ورزشی به والیبال علاقه داشت و در بازیها معمولاً پاسور تیم والیبال روستا بود، خودش نیز تور والیبال درست میکرد، علاء پول حاصل از تلاش خود را صرف انجام امور فرهنگی میکرد. به طور مثال با دیگر یاران شهیدش ماکت قدس را میساخت، او در راهپیمایی ها شرکت می کرد و یکی از آن فدایی های بیباک بود که در روزهای انقلاب مواد منفجره درست میکرد، بدون هیچ ترسی علیه معلم ضد انقلابش راهپیمایی به راه می انداخت، او از تشکیل دهندگان گروه یاوران انقلاب حزب جمهوری اسلامی بود - این گروه توسط تعدادی از جوانان و نوجوانان در مسجد روستا تشکیل شد که به فعالیتهای فرهنگی از قبیل کلاسهای قرآن ، کتابخانه ، مقاله نویسی و......) می پرداخت. سرپرست این گروه شهید ولی اله بانشی دوست صمیمی شهید علاءالدین بود

علاء زیاد به مسجد رفت و آمد میکرد، چون پدرش موذن بود بقیه بچه ها برای اقامه گفتن باید از او اجازه می گرفتند. گاهی پیش می آمد که تا ساعت یک نیمه شب به خانه باز نمی گشت و با دیگر هم قطارانش در حیاط مسجد بازی میکرد، اذان می گفت و نوحه میخواند، صوتش هم مانند سیرتش زیبا بود .روی کتاب هایش نوشته بود: ادعونی استجب لکم ... و از خدا زندگی عاشورایی را طلب کرده بود.

اوایل سال شصت و چهار بود که بدون مطلع کردن خانواده از شهر مرودشت راهی دیار مردان مرد شد. بار اول به مهاباد و بار دوم به فاو اعزام شد و بالاخره در بیست و یکم بهمن ماه سال شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در حالیکه مسئولیت سکانداری قایق را بر عهده داشت با اصابت تیر به ناحیه گردن و گلو در آغوش پدر جان داد و به فتح قله ای به بلندای آسمان و زمین نائل آمد و پیکر ایشان بیست روز بعد در زادگاهش به خاک سپرده شد.

=======================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید علاء الدین حسین بانشی

واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا.. من القرآن الکریم آیه 103 آل عمران

به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید

با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و تهنیت بر تمام شهدای اسلام مخصوصا شهدای مظلوم ایران همچون بهشتیها و رجاییها ، باهنرها و سلام و تهنیت به سرور شهیدان ابا عبدالله که دین اسلام را با نثار خون خود و یارانش پاینده کرد و ما الآن راه او را ادامه می دهیم.

باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده ی حقیر کرد و شهید شدم مرا در روز پنج شنبه در کنار شهید عبدالله به خاک بسپارید و جسد مرا چند لحظه در حوزه علمیه مرودشت نگه دارید و سپس به بانش تشییع کنید.

 اینجانب از پدر بزرگوارم طلب بخشش می کنم و امیدوارم که از این بنده حقیر راضی باشد و راه من را ادامه دهد و نگذارد که اسلحه من به زمین بیفتد و از او می خواهم که چون حسین که خون خود را نثار دین اسلام کرد از اسلام دفاع کند.

از برادرانم می خواهم که راه مرا ادامه دهند و از مکتب قرآن جدا نشده و همیشه از امام پیروی کنند و او را تنها نگذارند و از مادرم بزرگوارم میخواهم که مرا ببخشد و شیرش را بر من حلال کند و از خواهرانم میخواهم که از مکتب زهرا جدا نشده و از امت قهرمان پرور ایران می خواهم که امام را تنها نگذارند و همیشه به حرفهای او گوش دهند.

ملت قهرمان پرور ایران ۱- هرگز از رهبر کبیر انقلاب اسلامی جدا نشده و به رهنمودها و پیامهای آن بزرگ مرجع تقلید گوش فرا دهند که سعادت و خوشبختی آنها در اطاعت از ولی امر که همانا امام خمینی است می باشد.

۲ - شهیدان می روند و جان خود را نثار انقلاب اسلامی می کنند و شما مردم باید راه آنها را ادامه دهید تا پیروزی کامل بر مستکبران و ابر قدرتهای جهان. به امید پیروزی ۱۳۶۴/۲/۱۶

امت حزب الله!

هرگز از روحانیت مبارز جدا نشوید به گفته  امام اگر روحانیون نبودند ما الآن از اسلام خبری نداشتیم. در پایان از پدر بزرگوارم میخواهم که برادرم محمد را بفرستد در حوزه تا درسش را بخواند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

======================

به روایت برادر شهید

با علاء برای چراندن گوسفندان به صحرا رفته بودیم که متوجه شدیم یکی از اهالی روستا دختر چوپانی را اذیت میکند. علاء که رگ غیرتش به جوش آمده بود رفت تا از آن دختر دفاع کند. مرد که خیلی عصبانی بود آن دختر را ول کرد و با علاء در گیر شد کتک مفصلی به او زد .

از این که زنگوله ای پیدا کرده بودم خوشحال بودم و قصد داشتم آن را به دوستم بدهم و یک مداد تراش از او بگیرم . موقع معامله بود که علاء سر رسید وهمه نقشه های ما را نقش بر آب کرد. او به من گفت : اول دنبال صاحب زنگوله بگرد اگر پیدا نشد، آن را برای خودت نگه دار.

==================

به روایت خانمی از اهالی روستا

در کوچه کنار دیوار خانه حاج الیاس (پدر) علاء الدین نشسته بودیم که ناگهان مقداری آب از بالا روی سر ما ریخته شد. نگاه که کردم دیدم علاء با سطل آب یک سطل بالای دیوار ایستاده و بخاطر اینکه ما بی حجاب بودیم و غیبت میکردیم بلند گفت مرگ بر بی حجاب، دست از غیبت کردن بردارید.

======================

به روایت خواهر شهید

علاء روی در حیاط نوشته بود : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است - ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است..

او به زن هایی که در کوچه می نشستند می گفت شما کاری جز غیبت کردن ندارید؟ و به آنها تذکر می داد که چرا بی حجاب هستند.

=======================

به روایت پدر شهید

من خودم جبهه بودم و باید یکی از ما برای سر پرستی از خانواده می آمدیم. به علاء گفتم تو بمان من به جبهه میروم. چند روز بعد در مقـر صـاحـب شیراز بودم که دیدم علاء می آید تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. به محض دیدنش رفتم و به فرمانده قضیه را گفتم و خـواسـتـم مـانـع عــلاء بشود. همین که به علاء گفتند باید برگردی خودش را آن چنان روی زمین غلطاند که باید می بودی می دیدی ، و مدام تکرار می کرد: من به جای خودم به جبهه می روم، پدرم به جای خود... ازتایپ و انتشار توسط هدهد... ادامه دارد...

=============

به روایت مادر شهید

چند روز بعد از مراسم خاکسپاری بود که وصیت نامه ی علاءالـدیـن در روز ۱۶/۲/۱۳۶۴ بـه دستمون رسید، وصیتش را اینچنین نوشته بود: باری اگر خدای بزرگ لطفی به این بنده حقیر کرد و شهیـد شـدم لحظه ای چند جسد مرا در حوزه علمیه نگه دارید و مرا در روز پنج شنبه و در کنار مزار دائى ام شهید عبدالله  به خاک بسپارید. بـه ایـن جـا کـه رسید بغض ها شکست و همه گریه سر دادند ، چرا که ما بدون در دست

داشتن وصیـت نــامــه ، دستوراتش را عیناً انجام داده بــودیــم.

===============

به روایت برادر شهید

علاء خیلی دست و دل باز و مهربان بود. هر چیزی که داشت دلش می خواست بین همه اقوام تقسیم کند، یک بار به کوه رفت و با زحمت و سختی زیاد ۲ کیسه بنه آورد ولی با این وجود خودش آن را تمیز و بعد بسته بندی کرد و به خانه ی همه ی اقوام داد.

===========================

به روایت خواهر شهید

همیشه روزهای پنج شنبه منتظر علاء بودیم تا از حوزه ی علمیه بیاید تا با هم به کوه برویم .یک بار که برای چراندن گوسفندان به کوه رفته بودیم ،علاءالدین از آبگیر روستا دو عدد ماهی گرفت و به خانه برگشت و ماهی ها را به مادر تحویل داد. وقتی با هم میرفتیم کوه علاء  برایمان غذا درست می کرد، مـا بـه ظـاهـر چوپانی می کردیم اما در واقع ، بودن با علاء و با او به جایی رفتـن بـرای مــا چیزی جز تفریح نبود.

======================

به روایت خواهر شهید

درست نمی دانم چقدر قبل از شهادتش بود اما علاءالدین هنوز خانه بود. یک روز که پدر و مادرمان خانه نبودند علاء ما را صدا کرد و خودش روی زمین دراز کشید. پارچه ی سفیدی روی بدنش کشید. گفت : میخواهم ببینم اگر شهید شدم چطور برایم گــریــه مــی کنـیـد، مـا هـم هر کس به جای خود کنارش نشستیم و گریه کردیم. یادم هست او گفت: خوشحــالــم کـه بعـداز شهادتم این طور برایم گریه می کنید.

=======================

علاء دوران ابتدایی را می گذراند معلمش ضد انقلاب بود و اگر دانش آموزی نام امام خمینی(ره) را به زبان می آورد او را کتک می زد.او (آن معلم) علیه آقای خامنه ای حرفی زده بود. علاء با دوستانش تظاهراتی بـه راه انداختند که ما معلم ضد انقلاب نمی خواهیم و به تهران نـامـه نـوشـت و شکایت این معلم ضد انقلاب را به دولت وقت کرد وقتی جواب نــامــه رسید خبر خلع لباس شدن آن معلم را هم شنیدیم.

چند سال پیش همان معلم مرا دید و گفت: اگر پسرت را ببینم سرش را می برم و کف دستش میگذارم . من گفتم هر کجا علاء را دیدی سلام من را هم بهش برسان.

=======================

به روایت خواهر شهید

بعد از شهادت علاءالدین بود و من به خاطر بیماری قلبی حالم خیلی بد بود. به همین خاطر از دستش عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این درد نجات پیدا کنم؟ شب خواب دیدم علاء شربتی به من داد و گفت: بخور ان شاء الله خوب میشوی، گفت: خدا کریم است و برای سلامتی ام دعا کرد و من با دعای او برای مدت معینی خوب شدم.

=========================

به روایت زن عموی شهید

زمانی که مریض بودم یک شب خواب دیدم ، قصد دارم به خانه یکی از اهالی روستا بروم و از آنها مقداری پنیر بگیرم، شایـد حـالـم خـوب شــود. در خواب علاءالدین به من گفت: زن عمو تو قبلا به خانه  ما اعتقاد داشتی، حالا هم برو از مادرم پنیر بگیر تا حالت خوب شود.

===========================

به روایت دوست و فرمانده مقاومت شهید

سال شصت بود که در بانش پایگاه مقاومت تشکیل شد و من هم عضو آن شدم، یکی از شبهایی نوبت من بود که نگهبانی بدهم (عصر آن روز ) شهید بزرگوار علاءالدین و شهید ولی الله پیش من آمدند.

من هم که در مزرعه کار داشتم به خاطر اخلاق خوب و زرنگی آن ها با مسئولیت خودم به آنها سلاحی برای بازرسی دادم. شب در مزرعه سرگرم انجام کار بودم اما چون دلم شور میزد به روستا برگشتم تا نظارتی بر کار آن دو داشته باشم.

وقتی پیش آنها رسیدم دیدم هر دوی آنها نزدیک کامیون ایستاده اند و راننده کامیون می گوید: برادران اذیت نکنید، چیزی همراه ما نیست. بعد از اتمام بازرسی پیش آنها رفتم و گفتم این طریق بازرسی نیست .

گفتم: کسی که سلاح دارد باید ده متری ماشین بایستد و فرد دیگر ماشین را بازرسی کند. هر دوی آنها خوشحال شدند و با احترام گفتند: به روی چشم...

======================

به نام اله پاسدار حرمت خون شهیدان

نامه ای به برادر شهیدم علاء الدین حسین بانشی

با سلام و درود به آقا امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای، خدمت برادر از جان بهترم علاءالدین حسین سلام عرض میکنم . پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم.

باری برادر عزیز و از جان بهترم، از آن روز که رفتی و گفتی پنج شنبه هفته آینده بر می گردم بیست و سه سال می گذرد و هنوز پنج شنبه ها چشم به راهت هستم و می دانم که تو همیشه من را نظاره گر هستی برادر یادت هست که به ما می گفتی :

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

برادر عزیزم تا حالا که به این سن رسیده ام هنوز وقتی بی حجابی را میبینم به یاد سفارش تو افتم و دلم میخواهد بگویم روزی برادر جوانی داشتم که با اینکه من کوچک بودم اما سفارش بزرگانه به من می کرد، برادرم هنوز مادر شبها به یاد زخمهای روی بدنت که به خاطر دفاع از دختر چوپانی نصیبت شد اشک می ریزد. تو رفتی و غم فراقت را بر دل ما گذاشتی، اما تو خوب راهی رفتی، بدا به حال ما که در این دنیا با چه کوله باری پیش شما بیاییم و با چه سرافکندگی از شما تقاضای کمک کنیم. چون به شما میگویند خانه دارالشفا و هر کسی مریضی دارد من به چشم خود دیدم که مادری خاک را از روی قبر شهدا به صورت فرزندش مالید و گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین .

راستی برادرجان وقتی که فرزندانم سراغ تو را از من میگیرند بگو چگونه تو را وصف کنم؟ تو وصف شدنی نیستی از اخلاقت بگویم؟ از شوخی هایت بگویم؟ از خنده های شیرینت و یا از رفتارت که همه حسینی پسند بود، تو با رفتارت به ما درس حسینی بودن می دادی . راستی برادرجان آن موقع که مشت را پر از آب اروند کردی و نزدیک لبت رساندی در آن لحظه در چه فکر بودی که آب را به اروند پس دادی؟  به یاد لحظه ای افتادی که حضرت عباس به فرزندان حسین قول آب داده بود؟ یا به یاد لب خشک حسین در روز عاشورا، آن موقع که زبان در دهان علی اکبر گذاشت تا به او بگوید من نیز تشنه ام؟ ولی نمیدانم موقعی که تو در آغوش پدر جان دادی آیا پدر زبان در دهان تو گذاشت؟ یا از دست حسین بن علی آب نوشیدی؟ چرا که می گویند کسی که شربت شهادت را بنوشد از دست حسین بن على سیراب می شود. تو همیشه به پدر می گفتی:

فرزند هنر باش نه فرزند پدر - فرزند هنر زنده کند نام پدر

و می دانم که تو به این گفته ات عمل کردی و برای همیشه نام پدرت را زنده کردی . برادر عزیزم پدر خانه را وقف حسینیه تو کرد که وقتی ما به در خانه نگاه میکنیم و نام زیبای تو را بر سر چهار چوب خانه میبینیم به یاد رشادتها و دلیری شما که از جان خود گذشتید تا به معشوق برسید بیفتیم، وقتی به قاب عکست نگاه می کنم به یاد کودکی مان می افتم و به آن لحظه های خوش زندگی که گذشتن عقربه های ساعت را فراموش می کردیم و در بازی های کودکانه مان به ما خدا شناسی را یاد می دادی ولی ما فکر می کردیم که این یک بازی است و ما حالا با آن وظایف که پاک و خالص به ما یاد دادی زندگی میکنیم .

مادرم میگوید روزی که به دنیا آمدی و قدم به فرش گذاشتی و سرمه چشم بزرگان شدی خیر و برکت را به خانه آوردی، مادرم میگوید که تو را نذر حضرت سیدعلاءالدین حسین علیه السلام کرد و نام ایشان را بر تو گذاشت تا برایش بمانی و براستی که تو برایش ماندی و ماندگارشدی و ما از ماندگاری تو لذت میبریم و از خدا میخواهیم که همیشه پیرو راه حسین بن علی(ع) و تو باشیم.

من همیشه روبروی عکس تو می ایستم و برایت درد دل میکنم و میدانم که تو هم صبورانه به درد دل من گوش می کنی . چون وقتی به اوج نارا حتی می رسم تو مرا آرام می کنی با آن خاطرات گرم گذشته که به خوابم می آیی. یک روز از دستت عصبانی شدم و گفتم: چرا کمکم نمی کنی تا از این دردی که دارم نجات یابم ؟ و تو شب به خوابم آمدی و یک لیوان شربت به من دادی و گفتی خدا کریم است و من تا چند ماه از درد قلب راحت بودم و همیشه به این نصیحتت که گفتی خدا کریم است فکر می کنم.

از تو میخواهم دعا کنی تا ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود و چشم ما به جمال مهدی فاطمه روشن گردد و از او برای ما شفاعت بخواهی. خواهرت معصومه

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

رضا بانشی برادر شهید جعفر بانشی

نام پدرعبدالرحمان

دانشگاهدانشگاه شیراز

مقطع تحصیلیکارشناسی

رشته تحصیلیزمین شناسی

مکان تولدبانش بیضا

تاریخ تولد 1348/01/01

تاریخ شهادت1367/04/04

مکان شهادتجزیره مجنون

شهید رضا بانشی در اولین روز فروردین 1348در روستای بانش بیضای فارس متولد شد. مادرش به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نامش را رضا گذاشت. شهید در دوران دبستان در اوقات بیکاری سعی می کرد در کارهای کشاورزی به پدرش کمک کند. مراقبت از برادر کوچکترش جعفر نیز به عهده ی او بود. جعفر در بعضی درس ها از او کمک می گرفت.

نه ساله بود که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید. از همان زمان عشق به امام در وجودش دمیده شد. روزهایی به یاد ماندنی بود، او و دوستانش با این که سن کمی داشتند سعی می کردند با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشند.

 همیشه سعی می کرد نمازهایش را در مسجد بخواند و دوستانش را نیز با خود به مسجد می برد. شب های محرم با دوستانش به مسجد می رفت و در عزای حسینی شرکت می کرد.

تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بود و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شد. سال اول در خانه ی دایی اش بود اما برای این که آن ها اذیت نشوند سال دوم با چند نفر از دوستانش که آن ها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردند.

چند سالی می شد که جنگ تحمیلی شروع شده بود اما مسئولان به خاطر سن کم آنها را ثبت نام نمی کردند لذا به همراه دوستان در مسجد ابوالفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آن ها ثبت نام کرد و از اعضای فعال مسجد بود.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسایی قبول و مشغول به تحصیل شد. در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کرد و در یکی از اعزام های از طرف بسیج دانشجویی به جبهه جنوب اعزام شد. خیلی خوشحال بود وصیت نامه ای نوشت. اما خدا قسمت نکرد که شهید شود و فقط ترکشی به پایش اصابت کرد. مطلع شد جعفر برادرش هم در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشت، رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند. دیگر توان ماندن نداشت، برای بار دوم راهی جبهه جنوب شد. به دنبال برادرش و گرفتن خبری از او بود. همه اظهار بی اطلاعی می کردند، حتی به بیمارستان ها هم سر زد ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش (از جمله ابراهیم بانشی، عباس بانشی و حسین صادقی) که با هم به جبهه آمده بودند نبود. در روز 1367/4/4 که در جستجوی جعفر بود بر اثر حمله ای شیمیایی به شهادت رسید.

برگرفته از سایت پرتال شهدای دانشجو و با تشکر

==============================

زندگی نامه ی شهید رضا بانشی

شهید رضا بانشی

همه جا تاریک است گویا اصلا خورشیدی برای تابیدن وجود ندارد.وقت آن رسیده بود که سفر کنم ، سفری غم انگیز به دنیایی ناشناخته ، دنیایی مملو از آدمهای جورواجور گفت : زمانی که به دنیا آمدی گریان بودی. شاید برای این گریه می کردم که مادرم می دانست پا به جایی میگذاشتم که در آن هیچ کس را نمی شناختم . چشم که گشودم کسانی را بالای سر خود دیدم . بعدها فهمیدم آن که ازهمه مهربان تر بود و نسبت به من محبت بیشتری داشت مادرم بود و دیگری که او را کمتر می دیدم و مردانگی در چهره اش نمایان بود پدرم بود و دیگران خواهر و برادارانم بودند. آری آن روز همه خوشحال و خندان بودند. مادرم میگفت : نزدیکیهای عید سال هزار و سیصد و چهل و نه بود که به دنیا آمدی وعید ما را عید در عید کردی مادرم به خاطر علاقه ای که به امام رضا (ع) داشت نام مرا رضا گذاشت.

سه ساله بودم که صاحب برادر دیگری شدم. مادرم نام او را جعفر گذاشت. جعفر اواخر زمستان سال پنجاه و یک به دنیا آمد و زمستان ما را بهاری کرد. او از همان کودکی آرام و معصوم بود.

روز اول رفتن به مدرسه در عین خوشحالی نگران بودم . من کلاس سوم بودم که جعفر کلاس اولی شد . حال می بایست از او نیز حمایت میکردم اوقات بیکاری سعی می کردم در کارهای کشاورزی به پدرم کمک کنم ، مراقبت از جعفر نیز بر عهده ی من بود. روزی پدر از من پرسید امسال قبول می شوی؟ من با اطمینان به او گفتم: بله حتما قبول می شوم . جعفر در بعضی درسها از من کمک میگرفت . من و او از کودکی علاقه ی زیادی به هم داشتیم و نمی توانستیم دوری هم را تحمل کنیم و معمولا با هم بودیم و تلاش می کردیم در کارهای خانه به مادر و خواهرمان کمک کنیم. حتی در شستن ظرف و آوردن آب از جوی آبی که از روستا می گذشت.

من و جعفر سعی می کردیم در خانه کاری انجام ندهیم که باعث ناراحتی پدر و مادرمان شود.

نه ساله بودم که عشق به امام در وجودم دمیده شد. روزهایی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید به یاد ماندنی بود.

من و دوستانم با اینکه سن کمی داشتیم سعی میکردیم با شرکت در تظاهرات سهمی در این پیروزی داشته باشیم.

همیشه سعی می کردم نمازهایم را در مسجد بخوانم و دوستانم را نیز با خود به مسجد ببرم. شب های محرم با دوستان به مسجد میرفتیم و در عزای حسینی شرکت می کردیم. تا کلاس سوم راهنمایی در بانش بودم و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم و در رشته ی تجربی مشغول تحصیل شدم. سال اول در خانه  دایی ام بودم اما برای اینکه آن ها اذیت نشوند ،سال دوم با چند نفر از دوستان که آنها هم بانشی بودند خانه ای اجاره کردیم.

چند سالی میشد که جنگ تحمیلی شروع شده بود، اما مسئولان به خاطر سن کم ما را ثبت نام نمی کردند.

به همراه دوستان در مسجد ابو الفضل شیراز برای شناسایی خانواده شهدا و بررسی اوضاع آنها ثبت نام کردیم و از اعضای فعال مسجد بودیم.

بعد از اتمام دبیرستان در دانشگاه شیراز در رشته ی زمین شناسی قبول شده و مشغول تحصیل شدم آن روزها دیگر جعفر هم بزرگ شده و نو جوانی پانزده ساله بود.

در بسیج دانشجویی دانشگاه نام نویسی کردم و در یکی از اعزامها از طرف به جبهه ی جنوب اعزام شدم. خیلی خوشحال بودم و وصیت نامه ای نوشتم. اما خدا قسمت نکرد که شهید شوم و فقط ترکشی به پایم اصابت کرد. مطلع شدم جعفر در یکی از روزهای مدرسه کیف و کتابش را سر کلاس گذاشته و همراه چند نفر از دوستانش راهی جبهه شده است. دلهره عجیبی داشتم. رادیو اعلام کرد عراقی ها پاتک زده و تعداد زیادی از رزمنده ها را شهید و اسیر و زخمی کرده اند . دیگر توان ماندن نداشتم برای بار دوم راهی جبهه ی جنوب شدم. به دنبال برادرم و گرفتن خبری از او بودم .

چه روزهای سختی بود، هر کجا می رفتم و از هر کس سوال می گرفتم ، آیا برادر مرا ندیده ای؟ همه اظهار بی اطلاعی می کردند. حتی به بیمارستان ها هم سرزدم. ولی خبری از جعفر و خبری از همرزمانش از جمله ابراهیم بانشی عباس بانشی و حسین صادقی که با هم به جبهه آمده بودند نبود. دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.

خدا داشت مرا با دوری برادرم امتحان میکرد ولی من طاقت دوری از جعفر را نداشتم. در یکی از همان روزهای غریب ۱۳۶۷ که در جستجوی جعفر بودم که  یک ضربت دشمن، جان شیدایم را از اسارت نفس و قفس تن رهاند و بر اثر حمله شیمیایی روح ناآرامم به آرامش رسسید و به محبوب ازلی وصل شد.

====================

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت نامه شهید رضا بانشی

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ولاحول ولا قوه الا بالله العظیم الکریم سلام و درود بر جمیع انبیا و اولیا الهی و تمامی جهادگران جبهه های حق علیه باطل و خدمتگزاران صدیق اسلام و مسلمین.

ای امت مسلمان و ملت عزیز بدانید که این جهان فانی و زود گذر است و بالاخره روز موعود قیامت فرا خواهد رسید و به اعمال همه ما رسیدگی دقیق خواهد شد، پس بیایید از جمیع گناهان گذشته پشیمان شده و توبه کنیم و از این به بعد برادری و برابری را رعایت کنیم و در حقوق دیگران نیز تعدی و ستم روا نداریم که سزای اعمال بد و جزای اعمال خیر خود را خواهیم دید.

پس بیایید از این به بعد تصمیم قاطع بگیریم از اطاعت خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای بزرگ سرپیچی نکنیم، و به یتیمان مخصوصا فرزندان شهدا کمک و ترحم و از فقرا دستگیری کنیم و از خدای خویش توفیق عبادت و اطاعت و بندگی درگاهش را طلب کنیم و به یقین بدانید که در روز قیامت به حساب ما رسیدگی دقیق خواهد کرد.

والدین عزیزم اکنون که با آگاهی کامل تصمیم گرفته ام از دین خدا یاری کنم و در جبهه های حق علیه باطل حضور یابم و در این راه از جان خود مایه گذاشته ام ؛ پس اگر در این راه فیض عظمای شهادت نصیبم گشت بی تابی نکنید و یاد خدای متعال باشید که «اًلا بذکر الله تطمئن القلوب» و براستی هم که دلها با یاد پروردگار آرامش پیدا می کند و بدانید که من این راه را فقط برای رضایت حق و تقرب به او و اطاعت اوامر الهی انتخاب کرده ام.

امیدوارم که خدای عظیم مرا در این راه یاری فرماید و هرچه که صلاح و خیر می داند نصیبم گرداند که من جز رضایت او چیزی نمی خواهم . یا حق / ویرایش و تایپ مجدد : هدهد

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

===========================

آقا رضا کار کردن را عیب نمی دانست و اصلا غرور و تکبر نداشت . یک روز من و آقا رضا و چند نفر دیگر بیکار نشسته بودیم که یکی از اهالی روستا (مرحوم ایرج بانشی که دنبال کارگر گشت آمد و به یکی از ما پیشنهاد کار داد که آن طرف قبول نکرد.

اما آقا رضا بلند شد و گفت : من می آیم که حتی مشهدی ایرج هم با تعجـب گفت : نمی دانستم ممکن است شما هم از این کارها انجام بدهید.

====================

به روایت مادر

زمستان بود و هوا هم سرد . .. داشتم شلوار آقا رضا را می شستم وقتی آقا رضا من را دید گفت : مادر کی میشود که زیر دین تو در بیایم ؟ شما در این سرما دارید شلوار مرامی شویید؟

گفتم : مادر این وظیفه ی من است . آن موقع ها آب لوله کشی نبود و زن ها مجبور بودند با آب جوی ظروفشان را بشویند. حتی در این مــواقــع هـم آقا رضا به من کمک می کرد و نمی گفت من نمی آیم بین زن ها تا به تو کمک کنم.

==============

به روایت پدر شهید

آقا رضا خیلی اهل قناعت و صرفه جویی بود، هم او و هم برادرش جعفر، حتی اگر مدادشان ریزه هم میشد نمی گفتند: ما مداد می خواهیم و اصلا بهانه جویی نمی کردند، طی این مدتی که آقا رضا شیراز درس می خواند هیچ وقت نگفت من پول لازم دارم.

خودم هروقت می دیدم پول احتیاج دارد بهش می دادم.

=================

به روایت برادر شهید

یک روز صبح بلند شدم که زیارت عاشورا بخوانم، آقا رضا گفت : صبر کن تا من هم بیایم ، ظاهراً می خواست وضو بگیرد. من گفتم می خواهم زیارت را با صد لعن و صلوات بخوانم طول میکشد، رضا گفت : اشکال ندارد... و بعد رفت وضو گرفت و با هم زیارت عاشورا خواندیم.

========================

به روایت برادر شهید

یک روز که آقا رضا داشت درس میخواند، دیدم چند تا کتاب اطرافش بود. گفتم چرا کتاب انگلیسی میخوانی؟ گفت: رشته ی ما اقتضا می کند که زبان انگلیسی بلد باشیم و اگر سه ترم دیگر زبان بخوانم به زبان انگلیسی مسلط می شوم.

==================

به روایت پدر شهید

من به حرام و حلال خیلی حساس بودم آقا رضا حتی بیشتر از من رعایت حلال و حرام را می کرد.

یک روز داشتم به موسیقی ای که از رادیو پخش می شد گوش می دادم که آقا رضا گفت : بابا این نوع موسیقی اشکال دارد، درست نیست به آن گوش بدهید و باید رادیو را خاموش کنید.

=================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

آقا رضا خیلی با گذشت بود. یک روز که برای درس خواندن به کوه های اطراف رفته بودیم ایشان وقتی من راه میرفتم به شوخی زد زیر پای من . من هم که اذیت شدم یک سنگ بزرگ برداشتم،

سنگ را انداختم که بترسد اما از قضا به سرش خورد و سرش شکست. آقارضا هیچ شکایتی نکرد، فقط گفت: این شوخی بود که کردی؟ و بدون اینکه ناراحت بشود و یا به خانواده اش اطلاعی بدهد ، از من گذشت  و دوستی مان هم ادامه پیدا کرد.

اصلاً غرور و تکبر نداشت

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

=================

به روایت مادر شهید

بعد از شهادت آقارضا خیلی دلشکسته بودم و شبی در خواب گریه می کردم، آقا رضا آمد و به من گفت: مادر جان گریه نکن ما با رضایت خودمان به جبهه رفتیم ناراحت نباش.

====================

به روایت مادر شهید

حاج جلال بانشی که در جبهه با آقا رضا بود به محسن برادر آقا رضا زنگ زده و گفته بود: بیا این برادرت را ببر چون از قیافه اش معلوم است که می خواهد شهید شود.

===========================

به روایت دوست شهید حجت بانشی

من با رضا و نادر پسر دایی (رضا) در شیراز خانه ای کرایه کرده بودیم و کارهایمان نیز بر طبق برنامه بود

گاهی وقتها برای اینکه روزنامه بخریم مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفتیم و با پول کرایه روزنامه میگرفتیم این پیش مقدمه ای بود برای اینکه بگویم رضا خیلی به حق الناس اهمیت میداد. اگر من یا نادر کرایه اش را حساب می کردیم وقتی به خانه بر میگشتیم حتما کرایه را به ما پس می داد. آن موقع ما از خانه نان می بردیم.

آقا رضا هیشه نان هایش را میشمرد که مبادا از نان ما کمتر باشد و سعی می کرد از نان ما بیشتر بیاورد.

به روایت دوست شهید علیرضا بانشی

========================

وقتی شیراز با هم همخانه بودیم آقارضا چون عادت داشت بلند درس بخواند، وقت درس خواندن از اتاق بیرون میرفت و در سرمای زمستان درس میخواند تا ما اذیت نشویم و بتوانیم درس بخوانیم.

به روایت دوست شهید حجت بانشی

=======================

به روایت پدر شهید

هر وقت خیلی کار داشتم یا خسته بودم ، آقا رضا نمی گذاشت من سر زمین کشاورزی بروم می گفت: شما نمی خواهد بروید من می روم. یک بار هم کار داشتم و خودم نمیتوانستم به سر زمین بروم، به دو تا پسرم گفتم اما آنها حاضر نشدند به جای من سر زمین بروند ولی آقا رضا با اینکه از آنها کوچکتر بود رفت و کار من را انجام داد.

=======================

آقا رضا همیشه نمازش را اول وقت و در مسجد میخواند و در مراسم محرم و شب قدر شرکت می کرد.

آن موقع افرادی که در مراسم شب قدر شرکت می کردند زیاد نبودند. یادم هست شهید ولى الله وشهید رضا هم در این مراسم شرکت می کردند. آقا رضا در شب قدر سوره ی انا انزلناه را تا صبح مدام تکرار می کرد.

آقا رضا خیلی بیشتر از ما ( بقیه ی دوستان ) به مسجد می رفت و همیشه سعی میکرد نمازش را در مسجد بخواند. موقع اذان که میشد اگر ما مشغول بازی بودیم، می آمد و ما را هم به مسجد می برد.

یک روز که برای اقامه ی نماز ظهر و عصر به مسجد می رفت وقتی ما را دید پیشنهاد داد که با هم به مسجد برویم، ایشان حتی اگر به زور هم بود ما را به مسجد می برد.

به روایت دوست شهید اعظم بانشی

=============================

به روایت برادر شهید

اولین بار که آقارضا به مرخصی آمده بود لباس گشادی پوشیده بود. ما دلیل این کارش را نمی دانستیم اما بعدا فهمیدیم که پایش ترکش خورده و برای اینکه ما متوجه نشویم لباس گشاد پوشیده است.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

=========================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید

فرزند : ؟؟       عضویت : ؟؟

ولادت ۱۳۴۱/۴/۱ بانش

شهادت : ۱۳۷۲/۴/۲

آرامگاه : ؟

===============================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جعفر بانشی

فرزند: ؟       عضویت : ؟

ولادت ۱۳۵۱/۳/۱۵ بانش

شهادت : ۱۳۶۷/۳/۴ مکان ؟

آرامگاه : ؟؟

 

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید صیاد بانشی

فرزند فریبرز

ولادت : ۱۳۳۶/۱/۳ بانش بیضا 

شهادت : ۱۳۶۰/۹/۸ بستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

صیاد

زندگینامه شهید صیاد بانشی

شهید صیاد بانشی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده ی مذهبی و سرشناس در روستای بانش دیده به جهان گشود.

شهید صیاد به دلیل بیماری مادر به مدت شش ماه از آغوش گرم او دور بود، به همین دلیل خواهرش سرپرستی او را برعهده گرفت.

او کودکی بازیگوش و درعین حال بسیار با معرفت و عاقل بود، در مدرسه ابتدایی بانش شروع به تحصیل نمود و تا پایه پنجم را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت. او قصد ادامه تحصیل داشت حتی کتابهای پایه بالاتر را هم خریده بود اما به دلیل مشکلات مالی از این حق محروم ماند ولی با این وجود به علم بهای زیادی می داد. صیاد پس از تعطیلی از مدرسه استراحت کوتاهی میکرد و بعد از آن با دوستانش به بازی می رفت. او تا جایی که در توان داشت برای تامین معاش خانواده به پدر و برادر خویش کمک می کرد. شهید صیاد از سن یازده سالگی واجبات دینی از جمله نماز و روزه را انجام می داد و همیشه اول وقت نماز میخواند به جرات میتوان گفت کسی ندید که نماز و روزه او قضا شود. او از جمله کسانی بود که در مسجد زیاد دیده می شد. آنهایی که نماز خواندنش را دیده اند می گویند: او زیبا نماز میخواند و به طهارت و پاکی اهمیت زیادی می داد، خصوصاً زمانی که مسئله نماز مطرح بود. ایشان امر به معروف و نهی از منکر انجام میداد و بسیار به نماز سفارش میکرد و میگفت : هر کس نماز نمی خواند هیچ چیز ندارد.

وی همچنین دعای کمیل را بسیار میخواند و ذکر یا فاطمه الزهرا و یا اباالفضل دائماً بر سر زبانش جاری بود.شهیدصیاد بسیار با خدا، صاف و صادق، ساده دل و ساده پوش، خوش اخلاق و مهمان نواز، دلسوز و مهربان شجاع و شیردل بود اما انجام صله  رحم بیش از هر خصوصیت دیگری یاد و خاطره این شهید بزرگوار را برای همگان زنده می کند.

 او شهیدی خانواده دوست و در ارتباط با خواهر و مادرش بسیار صمیمی و یکرنگ بود. از جمله سفارشات او به برادرانش این بود که با همه از جمله خواهرانتان مهربان باشید.

=========================

 شهید صیاد در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهای ضد شاه می نوشت.

او علاقه  زیادی به شهید دستغیب و شهید رجایی داشت و با شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شد. وی همچنین از شنیدن خبر شهادت شهید زاهد بانشی (دومین شهید بانش) بسیار ناراحت شده بودند و اینچنین گفته بودند که بعد از شهید زاهد من باید سومین شهید روستا باشم که همین طورهم شد. مراسم ازدواج شهید صیاد و دوازده نفر دیگر در یک شب هم زمان با هم در روستا برگزار شد. ایشان مدت سه سال با همسرش زندگی کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا بود که شهید همیشه او را با واژه  «نور چشمم» صدا میزد و یکی از آرزوهایش هم بزرگ شدن او بود. روحیه شهادت طلبی در او نمایان بود، او شهادت در جبهه ایران را مانند شهادت در کربلا می دانست.

=====================

و اما سر انجام شیرین صیاد....

عملیات طریق القدس به منظور آزاد سازی بستان انجام میشد، فرماندهی عملیات برای رزمندگان این طور توضیح داد که ما میدان مینی که توسط گروه تخریب پاکسازی شده است را گم کرده ایم، بنابراین به هجده نفر داوطلب احتیاج داریم که جلوی خط حرکت کنند تا سایر نیروها پشت سر آنها به حرکت در آیند.

کار پر خطری بود ولی با این وجود صیاد بلند شد رو به طرف دوستش کرد و گفت: ما آمده ایم تا بجنگیم و نیامده ایم که فقط نظاره گر باشیم. دوست شهید برای خانواده او این چنین باز گو می کند که مدت کمی از حرکت خط شکن ها (صیاد وهفده نفر دیگر) می گذشت که فرمانده دستور داد همه نیروها روی زمین دراز بکشند. رزمندگان دستور را اجرا کردند همین که صیاد روی زمین دراز کشید صدای آهش بلند شد گویا او روی مین دراز کشیده بود.

من یک لحظه هم از او دور نشدم و پشت سر او روی زمین دراز کشیدم. پوتین او در دستم بود ولی هرچه او را تکان دادم صدائی نشنیدم، متوجه شدم او شهید شده است. آری ستاره زندگی صیاد در تاریخ 8/9/1360 خاموش گشت تا در آن دنیا به زیبائی هرچه تمام تر بدرخشد.

رادیو خبر شهادت صیاد را 9 روز بعد اعلام کرد...

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

 

وصیت نامه ی شهید صیاد بانشی

ای برادر تا امامت داد فرمان شهادت

پر کشیدم چون کبوتر سوی معراج شهادت

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء و عند ربهم یرزقون.

و نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زندگانند و در پیش خدای خود روزی می گیرند.

 

با درود بی پایان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و امت مبارز و قهرمان و شهید پرور ایران. این جانب صیاد بانشی میروم تا عازم جبهه های حق علیه باطل شوم وعلیه کفر و طغیان صدامیان کافر بخروشم و قدرت عظیم اسلام را به تمام ابر قدرت ها بخصوص شیطان بزرگ آمریکای جهانخوار بفهمانم. حال که من عازم جبهه هستم چند خواهش کوچک از ملت مسلمان ایران و امام و خانواده ام دارم.

از ملت مسلمان ایران تمنا دارم که فقط از ولایت فقیه و امام امت اطاعت کنند و گوش به فرمان امام باشند و صحبتهای امام را با جان و دل بپذیرند.

از امت مسلمان ایران عاجزانه تقاضا دارم تا پیروزی نهایی و فتح قدس جنگ را فراموش نکنند و از اینکه فرزندان دلبندشان در این راه کشته میشوند ناراحت نباشند و فرزندانشان را از رفتن جبهه باز ندارند بلکه آنها را به رفتن به جبهه تشویق کنند.

از امام بزرگوارم میخواهم تا برای ما دعا کنند تا پیروز شویم .

خدایا امام عزیزمان را تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) برای ملت مظلوم ما نگه دار. خدایا روحانیان ، حافظان دین اسلام را نگه دار، دشمنان را نابود گردان.

و درضمن پدرم، برادران عزیزم خواهرانم و همسر مهربانم از اینکه میخواهم در راه خدا قدم بردارم به هیچ وجه نگران نباشید، چون همه ما باید برویم چه بهتر انسان به سوی او برگردد. همان طور که در قرآن فرموده: انا لله و انا الیه راجعون ما از سوی خدا آمده ایم  و بازگشتمان به سوی اوست. مرا حلال کنید، اگر در گذشته خدای نکرده بدی از من دیده اید امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید و در ضمن اگر من در این راه شهید شدم خرجی که می خواهید برای من دهید به جبهه جنگ بفرستید و ثروت من طبق دستور قرآن برای همسرم، برادرانم و پدرم می باشد.

والسلام – صیاد بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

=================

خاطراتی از شهید صیاد بانشی

=================

به روایت خواهر شهید

صیاد با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، روزه میگرفت . یک روز مادرم به صیاد گفت تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای لازم نیست روزه بگیری، دوستانت روزه نمیگیرند و پیش تو غذا می خورند، تو گناه داری صیاد گفت: هر وقت آنها میخواستند جلوی من غذا بخورند، من کیفم را روی سرم می گیرم تا آنها را نبینم.

او با زبان روزه برای تحصیل علم به روستای دیگری می رفت، معلمش هم به خاطراین که او روزه میگرفت به او نمره بیشتری می داد.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد، دخترش را کنار دیوار میگذاشت و او را با دستانش اندازه میگرفت و می گفت: خدایا کی آن روز می آید که زهرای من بزرگ شود راه برود کفش پایش کنم و بعضی وقت ها هم می گفت: ای کاش زهرا زود بزرگ شود و کفشهای مرا جلوی پایم بگذارد.

=====================

به روایت همسر شهید

روز اولی که دخترم به دنیا آمد صیاد خیلی او را بوسید. مادر به او گفت: بلند شو کمتر دخترت را ببوس. صیاد به او گفت: این دختر نور چشم من است، زهرا نوری است که خدا او را به من داده و همیشه به او می گفت: نور چشمم.

====================

به روایت خواهر شهید

روزی از خانه ی یکی از اقوام بر میگشتم که متوجه شدم در قبرستان در کنار قبر شهید زاهد کسی نشسته است. جلوتر رفتم، دیدم صیاد است. به او گفتم : چرا اینجا نشسته ای؟ دلش گرفته بود گفت: یاد روزی افتادم که در کوه با زاهد نان و خرما و پنیر میخوردیم. هر وقت به آن لحظه فکر میکنم ، گریه میکنم حالا هم به امید خدا باید شهید سوم روستا من باشم. من با شنیدن این حرف او را سرزنش کردم ولی او باز هم تکرار کرد که سومین شهید بانش من هستم.

یک بار به او گفتم جبهه نرو ما شانس نداریم و تو شهید میشوی گفت: در کار گذشت و فداکارى من نه نیاور، اگر شهید هم شوم این باعث افتخارشما خواهد بود.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد خیلی دلسوز بود، یک شب که نوبت ما بود تا زمین کشاورزی خود را آبیاری کنیم پدرم به صیاد گفت: برادرت را هم با خودت ببر صیاد به برادر دیگرم گفت: تو با من می آیی؟ او گفت نه هوا سرد است. صیاد دلش برای او سوخت و گفت: اشکالی ندارد من با دوستانم میروم ، چند تا هیزم هم با خودمان میبریم تا سردمان نشود.

========================

به روایت خواهر شهید

بعد از غروب آفتاب بود که به خانه ما آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت: خواهر من میخواهم به جبهه بروم، خداحافظ. گفتم: صیاد نرو . گفت: می خواهــم بــروم . بار دیگر به او گفتم نرو ما شانس نداریم ، اگر بروی شهید می شوی. او گفت: در کار من نه نیاور ضمنا اگر شهید هم شوم این باعث افتخار شما خواهد بود. من بلند شدم که مانع رفتن او شوم اما او از دستم فرار کرد و من در حیاطمان که پر از سـنـگ بـود به زمین خوردم ، ولی دستم به او نرسید.

=====================

به روایت خواهر شهید

یک روز صبح صیاد داشت چایی میخورد که شنید پدر جاوید الاثر حسین صادقی که دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده است برای جمع آوری محصولات کشاورزی خود بار کامیون کردن چغندر به کمک احتیاج دارد. خیلی زود چند نفر از دوستانش را جمع کرد و به کمک او رفت و بعد از جمع آوری محصول همان شب با اینکه هنوز عرقش خشک نشده بود و خستگی کار از تنش بیرون نرفته

=====================

خستگى ناپذیر بود و سر و وضعش هم هنوز خاکی بود ، با شنیدن صدایی بلندگو که اهالی روستا

صمم برای پرواز را به جبهه فرامی خواند ، آماده ی حرکت شد و گفت: من باید به جبهه بروم ،

مواظب زن و فرزند من باشر

=========================

به روایت خواهر شهید

صیاد برایم این طور تعریف کرد که داشتم روی دیواری علیه شاه شعار می نوشتم که زن همسایه یا زن صاحب خانه بیرون آمد. او که طرفدار شاه بود ، به من گفت : صبر کن ببیینم داری روی دیوار چه می نویسی؟ فکر نکن انقلاب شده، شما هم انقلابی هستید و همیشه آن را دارید و برایتان میماند، هنوز هم دست شاه بالای سر شماست؟

به او گفتم : خدا آن روز را نیاورد، شاه هم برای خودتان زن سنگ به طرفم پرتاب کرد. به او گفتم اگر بیست تا از این سنگها را هم به سرم بزنی ، باز هم حرفم را تکرار میکنم و میگویم : شاه برای خودتان ، دســت شــاه هـم بالای سر خودتان باشد.

=================

به روایت خواهر شهید

با همسر و دخترش به منزل ما آمد ، فانوسی در دستش بود. به من گفت : می خواهم به جبهه بروم به او گفتم من مریض هستم تو میخواهی مرا تنها بگذاری؟ تا من خوب نشوم تو نباید بروی گفت: تو هم ان شاء الله خوب میشوی کاری به من نـداشـتـه بـاش اول و آخر باید بروم چرا حالا که همسفرانم خوب هستند نروم؟ همسر و دخترم پیش تو میمانند و به تو کمک کنند تو هم وقتی بهبود یافتی برایم نامه بنویس. گفت: زمانی که برگردم پسر کوچکت نیز بزرگ شده و مرا می شناسد. به او گفتم بیا تا ببوسمت، گفت: اگر بیایم توگریه میکنی و من دلم برایت میسوزد، آن وقت دیگـر نمــی تـوانـم مصمم بروم، به او گفتم حداقل بیا شام بخور گفت: در دلم آشوب است از شوق جبهه دیگر طاقت ماندن ندارم. صیاد با اشاره همسرم که در حال خواندن نماز بود صبـر کـرد لحظه آخر از زیر قرآن رد شد.

=======================

به روایت خواهر شهید

اکثر اوقات لبهای صیاد خشک بود و من از این بابت ناراحت بودم و به او میگفتم : الهی قربان لبان خشکت بروم. او که متوجه عادت من شده بود، قبل از اینکه پیش من بیاید لبانش را خیس میکرد که من جمله همیشگی ام را تکرار نکنم و به من میگفت: چون دلم برایت میسوزد این کار را انجام میدهم تا تو ناراحت نشوی.

==========================

به روایت همرزم شهید اکرم بانشی

صیاد مردی با ایمان بود. او صبحها ما را برای اقامه نماز بیدار می کرد. به رزمنده هایی که سن کمی داشتند دلداری میداد و به افراد مسن کمک میکرد و سنگ صبور رزمندگان بود. او قبل از عملیات بچه ها را می بوسید و با آنها خداحافظی می کرد می گفت: شاید

=========================

به روایت همسر شهید

در کودکی روزی من و خواهر صیاد در باغ مشغول تاب بازی بودیم، خواهرش وقتی سوار تاب می شد جیغ میزد، صیاد که صدای ما را شنیده بود، پیش ما آمد و گفت: باید سرهردوی شما را له کنم بشکنم چرا سر و صدا میکنید و جیغ میزنید؟ اصلا چرا جلوی مردم تاب بازی می کنید؟

=======================

به روایت خانواده ی شهید

صیاد علاقه ی خاصی به شهید مدرس، رجایی و بهشتی داشت و عکس آیت الله مدرس را نیز به دیوار اتاقش نصب کرده بود. میگفت مدرس را خیلی شکنجه دادند. ساعتی که اعلام کردند آقای بهشتی شاید آقای رجایی به شهادت رسیده اند هشت صبح بود. صیاد مشغول به کار بود همین که خبر را شنید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد و در گوشه ای نشست و گریه کرد. به او گفتم چرا گریه می کنی، گفت: ما این جا نشسته ایم و خوشحالیم در حالی که آنها به شهادت رسیده اند.

===================

به روایت خواهر شهید

در ماه محرم رسم بود که در هر کوچه علم کوچکی درست میکردند و سپس به دسته سینه زنی می پیوستند. تا جایی که در بانش ده تا پانزده علم با هم به حرکت در می آمد. یک روز صیاد کمی پارچه سبز مادرم به او داد، صیاد گفت: برای چه این پارچه را خریده ای؟ او گفت ما میرزا (کسی که مادرش سید باشد) هستیم، علم ما هم باید سبز باشد.

صیاد پارچه را روی علم انداخت و علم را به دوش گرفت و به دسته ی سینه زنی پیوست.

=============================

به روایت خواهر شهید

صیاد کشتی گیر بسیار ماهر و زرنگی بود و هیچ کس نمی توانست او را شکست دهد. یک روز با دوستش مسابقه داد چون او مدعی شده بود که میتواند صیاد را شکست دهد و تلاش آنها برای شکست دادن طرف مقابل تا ظهر طول کشید. بالاخره او نتوانست

صیاد را شکست دهد و بازی را از صیاد باخت.

=====================

به روایت همسر شهید

اوایل ازدواجمان با هم به مسافرت رفتیم و وسایل مورد نیاز منزل را هم خریدیم روزهای اول صیاد وقتی مرا سوار موتور می کرد، عمداً موتور را به زمین می زد، شاید میخواست ببیند من اعتراض میکنم یا نه اما من هم هیچ اعتراضی نمی کردم. اکثر مواقع برای اینکه با من شوخی کند و من را بخنداند این کار را انجام می داد و می گفت شوخی میکنم بخندی.

========================

به روایت برادر شهید

شبی که می خواست به جبهه اعزام شود ، خسته و گرسنه از زمین کشاورزی برگشت او با شنیدن صدای بلندگو که مردم را برای اعزام به جبهه فرا می خواند بلند شد و گفت : می خواهم به جبهه بروم، هرچه سعی کردیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم موفق نشدیم. به او گفتم تو گرسنه ای حداقل غذا بخور گفت نه باید بروم. از همه حلالیت و گفت: ممکن است دیگر مرا نبینید.

=========================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

سال شصت بود با صیاد در روستا نشسته بودیم که بلندگو مردم را به جبهه فراخواند و از مردم خواست که هر کس که میخواهد به جبهه بیاید خود را آماده کند. به او گفتم حاضری به جبهه برویم؟ او گفت خانواده شهدا را که میبینم دیگر نمیخواهم یک لحظه هم در بانش بمانم باید به جبهه بروم. تو هم اگر با من بیایی به هیچ کس اطلاع

========================

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه ی امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند، آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله، میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من براى خدمت کاندید شوم ولی صیاد : گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

=====================

به روایت برادر شهید : مصطفی بانشی

روستای بانش به دلیل اختلاف بین رعیت و مالک دچار آشوب وهرج و مرج شده بود.یکی از دوستانم که از این اوضاع باخبر بود به من گفت اوضاع روستای شما از جنگ ایران و عراق هم بدتر است، شما در روستا بمانید و به اهالی کمک کنید. صیاد گفت: ما سه برادر هستیم یکی دو تا از ما باید شهید بشود تا بقیه هم از ما پیروی کنند و راه انقلاب را ادامه دهند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که شهید شد. ادامه دارد :::هدهد

====================

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسیجی شهید الیاس بختیاری
فرزند محمد حسین 
ولادت : ۱۳۳۲/۲/۳ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ سر پل ذهاب
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسیجی شهید گرگعلی رامجردی
فرزند قاسم
ولادت : ۱۳۳۶/۳/۴ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۶ سر پل ذهاب
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
پاسدار شهید سید مقتدا موسویان
فرزند سید محمود
 ولادت : ۱۳۳۵/۳/۷ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۴/۲/۱۹ پادگان امام علی، در حین آموزش
آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
 عباسی

 مطالب مربوط به شهید بزرگوار جاویدالاثر حسین عباسی را در اینجا بخوانید. والسلام، هدهد التماس دعا

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

پاسدار شهید اکبر جعفری

فرزند اصغر
ولادت : ۱۳۴۷/۳/۴ جاری آباد بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۷/۵ منطقهٔ شیخ صالح غرب

آرامگاه : آرامستان روستای جاری آباد بیضا

««««««::»»»»»»

=====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

زاهد

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید زاهد بانشی

فرزند خداویس

تولد ۱۳۳۴ بانش

شهادت: ۱۳۶۰ فیاضیه آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

==================

زندگی نامه شهید زاهد بانشی

شهید زاهد بانشی در خانواده ای متدین و پر تلاش در تاریخ بیست و سوم خرداد ماه سال سی و چهار در روستای بانش دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در آغوش خانواده سپری کرد دوران ابتدائی را در مدرسه سام بانش و مدتی نیز در روستای کوشکک گذراند...با یکی از معلمان خود به نام آقای جعفری رابطه ای صمیمانه داشت. پس از ترک تحصیل به کشاورزی در کنار پدر مشغول شد. مدتی هم به شیراز رفت و به همراه استاد خسرو بنایی مشغول بود ولی پس از مدتی دوباره به بانش برگشت.

او حرمت همه اعضای خانواده را نگه داشت و با مادرش بیش از سایرین صمیمی بود. هرگاه از منزل بیرون میرفت و کمی تاخیر می کرد همه نگران او میشدند. به مسجد هم زیاد رفت و آمد می کرد، گاهی هم به همراه شهید نجیم بانشی به منزل شیخ سهراب بانشی می رفتند و قرآن می آموختند.

در جریان انقلاب فعالیت سیاسی داشت و در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد، چند مرتبه هم دستگیر شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

همیشه به برادرهایش سفارش میکرد با بچه های مردم بحث نکنند و آنان را کتک نزنند و موجبات اذیت و آزار مردم را فراهم نکنند، با همه خوب باشند و در مورد کسی نا حق نگویند.

به امام زمان ارادت عجیبی داشت، عاشق دعای کمیل و زیارت عاشورا بود ، سفارش او راجع به نماز چنین بود تا جایی که میتوانید نماز را اول وقت، در مسجد و به جماعت بخوانید.

زاهد سال پنجاه و چهار به سربازی می رود و پس از آن در تاریخ بیست و هشتم آبانماه پنجاه هفت با دختر خاله اش ازدواج میکند، دو سال زندگی مشترک سرشار از خوبی و خوشی و بدون سختی داشتند.

در همان اوایل جنگ تحمیلی تصمیم میگیرد که به جبهه برود اما با مخالفت پدر و مادر مواجه می شود. زاهد با اصرار زیاد پدر و مادرش را متقاعد میکند و قدم در شاهراه زندگی میگذارد از زیر قرآن عبور میکند و با احساس شادی وصف ناپذیری که به آرزوی دیرینه اش رسیده راهی جبهه می شود.

زاهد دو مرتبه از طرف سپیدان عازم جبهه می شود ؛ نخست در آذر ماه سال پنجاه و نه که به مدت سه ماه به سردشت اعزام میشود و در جبهه فعالیت میکند. دومین مرتبه هم در تاریخ پانزدهم تیرماه سال شصت به اکبر آباد اعزام میشود و پس از اتمام دوره آموزشی در تاریخ هفدهم مرداد ماه سال شصت عازم آبادان میشود و در جبهه مسئولیت تک تیراندازی/ بی سیم چی را بر عهده میگیرد.

زاهد قبل از اعزام به جبهه آرام و قرار نداشت، مدام نامه می نوشت و حرف دلش را بر ضمیر سپید کاغذ نقش می کرد، حال که به جبهه آمده آرام گرفته و با خدای خویش در سرزمین نور عهد و پیمانی می بندد. او بر سر عهد و پیمانش ماند و در برابر سختی ها و فشارها صبر کرد که  ان الله  مع الصابرین...

  او نفس خود را رام نمود و برای پرواز به بی نهایت مهیا گشت و برای همین بود که بی تاب شد، بی تاب دیدار الله . دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه در تاریخ دهم مهرماه سال شصت در منطقه فیاضیه آبادان یک خمپاره شصت به ماشینی اصابت می کند عده ای زخمی می شوند و زاهد هم به دلیل اصابت ترکش در دست پهلو با چهره ای گشاده به مقام والای شهادت نائل می شود.

شهدا غریب مانده اند چون بزرگ بودند. آنان دستی در دست خدا داشتند و دستی در دست انسان . زاهد هرچند پایش در عالم ناسوت می دوید اما قلبش در ملکوت می تپید. حکایت او حکایت نمایش گونه ای است از سلسله عشاق عالم، از هبوط تا ظهور. او چون می دانست که ( من کان لله کان الله له هر که با خدا باشد خدا با اوست) در این راه قدم گذاشت و به قول پیامبر هر کس صادقانه از خدا شهادت را طلب کند، خدا او را به مقام شهیدان می رساند. آری زاهد به شهادت می رسد در حالیکه دخترش مریم چهارماه بیشتر ندارد. هنوز خانواده اش اطلاع ندارند ولی به دل آنها الهام شده، خانه ای که همیشه شاد بود آن روز ساکت و سرد و  

&&&&>>?????

رسانده بودند که زاهد شهید شده یا اسیر شده اما این مرتبه شایعه نبود . حاج موسی بانشی خبر شهادت او را به خانواده اش هدیه کرد. پدر افتخار میکند که فرزندش را ، پاره ی تنش را در راه خدا هدیه کرده است .

مدتی بعد پیکر زاهد را در بانش تشییع میکنند، پدر سپاس خدا را میگوید از اینکه تابوت کسی را روی دستانش گرفته که در راه خدا قربانی شده است، پیکر پسرش را می بوسد و او را در آرامگاهش میگذارد. مادر زاهد هم نمونه ای از یک زن صبور بود و در روز تشییع جنازه به خود افتخار می کند که فرزندش دومین شهید روستا است. اکنون پس از سال ها خانواده اش هنوز افتخار میکنند که جزء خانواده شهداء هستند و مدام سعی می کنند حرمت خون شهیدشان را نگه دارند پنچ شنبه ها در گلزار شهدا با او تجدید پیمان می کنند که دنباله رو راهش باشند . خانواده اش مدام از او طلب شفاعت می کنند و خواهان آنند که برای سلامتی و عاقبت به خیری آنها دعا کند. یاد و خاطره ی شهید زاهد در دل مردم بانش همیشه زنده است چون فرد مردم داری بود و به قول خانواده اش اخلاقی خاکشیری داشت ، هر کار خیری از دستش بر می آمد دریغ نمی ورزید ، با صدای بلند حرف نمی زد و هرگز از انجام کاری احساس خستگی نمی کرد، پدر بزرگوار این شهید با دیدن وسایل، عکس ها و همرزمان او به یاد فرزندش می افتد، به یاد مظلومیت او، به یاد خنده رویی ها، شوخیها و خوبیهای او.

نزدیکان او قاب عکسش را در منزل دارند و گاهی با او به درد دل می نشینند و ناراحت اند که جوان خود را از دست داده اند اما زبان حال شهید چنین است :

از عمر دو روزی گذرا ما را بس

یک لحظه وصال عاشقان ما را بس

و خانواده هم چنین پاسخ می دهند:

بیا تا بر سر پیمان بمانیم

دل خون شهیدان را بخوانیم

وصیت نامه ی گل را بخوانیم

بیا ایین سرداران بخوانیم

شهیدان را شهیدان را بخوانیم

اکنون که بار سنگین حفظ دین و انقلاب و خون شهدا بر دوش ماست حالا که ما مانده ایم و آنها رفته اند چه خوب است که اخلاق و رفتار آنها را الگوی خود قرار دهیم و ما هم مانند آنها باشیم، چون شهدا به خاطر اخلاق و شعور و معرفت بالا گلچین شدند. پس ما هم تنها با اخلاق و رفتارمان میتوانیم بمانیم تا آینده شهید شویم یا شهید شویم تا آینده بماند.

راستی اگر بخواهی از شهید زاهد درسی بیاموزی و الگویی برگزینی: راستی در گفتار، سرعت در خیر، احترام به بزرگترها خصوصا پدر و مادر، امر به معروف و نهی از منکر، محبت به مردم و ادب در کلام از خصوصیات اخلاقی این شهید است.  به خاطر حرمت خون شهید زاهد مهربانی و خنده رویی را هیچ گاه فراموش نکن... بازتایپ و انتشار: هدهد

=================

وصیت نامه شهید زاهد بانشی

=================

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که ما را آفرید تا اینکه در طول زندگی مان همه پیرو دستورات او باشیم . و سلام به رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهور اسلامی ایران و درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن انقلاب و ملت مبارز و شهید پرور ایران .

من زاهد بانشی که عاشق انقلاب و اسلام بوده و هستم، شب و روز ندارم برای رفتن به جبهه جنگ  و چنان بغض گلویم را می فشارد که می خواهم خفه بشوم که بعضی مواقع می روم جایی خلوت می نشینم و گریه می کنم .

پروردگارا ! این آرزوی مرا برآورده بنما و به دل پدر و مادرم بینداز تا اینکه راضی شوند باز مرا به جبهه های حق علیه باطل بفرستند تا اینکه روحیه من راحت شود و من از فکر بیرون بروم.

همیشه گیج و مجنون هستم، نمیدانم چه میکنم، تمام شب خواب میبینم که در جبهه دارم با دست خالی هم بر مزدوران عراقی که با اسلحه بودند پیروزمیشوم مخصوصا مواقعی که رادیو اخبار میدهد که چند نفر شهید شدند پیش خود و با خدای خود میگویم مگر آنها که شهید میشوند برادران ما نیستند البته که هستند ولی در خانه نشستن ما چه فایده ای دارد، فقط می توانیم دعا کنیم، البته که دعا از همه چیز بالاتر است؛ اما ما باید عامل باشیم . شعار بدون عمل که هیچگونه فایده ای ندارد بجز خواری . پس بیایید راهشان را ادامه

دهیم. شب چهارشنبه ۲۳/۲/۶۰

================

خاطراتی از شهید زاهد بانشی

================

 دومین باری که میخواست به جبهه برود مادرش اصرار می کرد که حداقل یک ماه بمان و بعد برو، زاهد به من گفت: مگه تو از جبهه رفتن من ناراضی هستی؟ گفتم : نه ، گفت : اگر ناراضی هستی من تو را طلاق می دهم و به جبهه می روم اگر دوباره برگشتم که باز تو را به خانه می آورم. من هم گفتم : من همین جا می مانم و راضی هستم.

وقتی میخواست به جبهه برود وسایلش را جمع کردم اصلا ناراحت نبودم ولی بعد از رفتنش هرگاه نامه ای از او بدستم می رسید شروع می کردم به گریه گفت: بچه ام را سپردم دست امام زمان. وقتی که جنازه ی او را تشییع کردند او را که دیدم  و پیکرش را بوسیدم.

==============

ادامه دارد....هدهد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

=====================

به روایت پدر شهید

اخلاق زاهد خاکشیر بود ، خیلی شوخی میکرد ، به مادرش می گفت : زن بابا.

شیشه یکی از پنجره ها شکسته بود، یک روز از گویم شیشه خریده بود، وقتی آمد ، مادرش خواب بود. بعد که بیدار شد به او گفت: زن بابا برات شیشه خریدم که سرما نخوری .

===================

به روایت پدر شهید

زمانی که یکی از همرزمان زاهد تنها برگشت، چون زاهد نیامده بود شایعه کردند که کشته شده، ما هم خیلی ناراحت بودیم یکی از اهالی بانش به من گفت آیه نازل شده بود که بچه ات را فرستادی جبهه .

یکبار هم شایعه کرده بودند که سر زاهد را بریده اند، یکی از دوستانش را دیدم و از او احوال زاهد را پرسیدم. گفت: پیش استاد خسرو (شیراز) است. من به شیراز رفتم و دنبالش گشتم به خانه استاد خسرو که رسیدم و از او درباره ی زاهد سوال کردم گفت : زاهد صبح زود به بانش رفت و حالش هم خوب است.

====================

همسر شهید هم میگوید زمانی که شایعه شده بود زاهد کشته شده و سرش را بریده اند عده ای هم میگفتند او را اسیر کرده اند. وقتی از خانه بیرون می رفتم و این شایعات را میشنیدم به خانه بر میگـشتم و مدام گریه میکردم. مادرش می گفت: من پسرم را در راه خدا داده ام، او خیلی صبور بود.

======================

توی بلند گو اعلام کرده بودند که میخواهند عده ای را به جبهه ببرند زاهد داخل مزرعه بود و گفت میخواهم به جبهه بروم. آن سال صیفی جات خربزه کاشته بودیم، مرا بوسید و رفت. وقتی میخواست برود یکی از همسایه ها به او گفت : تو می خواهی بروی جبهه، پس این محصولات را کی جمع آوری کند ؟ زاهد هم خندید و گفت؟ صاحبش .

=======================

به روایت همسر شهید

دخترم مریم مریض شده بود. شب زاهد را در خواب دیدم گفت: بچه ام مریض است بلند شو و او را به دکتر ببر! و مقداری نبات به من داد و گفت : این را به مریم بده، یک دفعه مریم گریه کرد و مرا از خواب بیدار کرد و همان شب حالش خوب شد.

=========================

به روایت همسر شهید

زمانیکه مریم متولد شد زاهد کردستان بود از کردستان که برگشت بلافاصله به مرودشت آمد تا از من و بچه اش دیدن کند. وقتی به او گفتند فرزندت دختر است خوشحال شد و او را بغل کرد، بوسید و شکر خدا را گفت. به او گفته بودند حال مادر بچه زیاد مساعد نیست. او هم برای بهبود حال من یک گوسفند نذر کرده بود.

=====================

به روایت نوذر بانشی همرزم شهید

همراه چند نفر از بانشیها عازم جبهه شدیم زاهد هم همراه ما بود بین راه از هم جدا شدیم، من به سردشت رفتم زاهد هم همراه هلی کوپتر اصفهانی ها به سردشت آمد. از بانشیها فقط ما دو نفر با هم بودیم . سنگر من و زاهد افتاده بود روبروی کردها، در واقع ما از نیروهای خودی جدا افتاده بودیم. برف زیادی میبارید هوا تاریک شد و ما هنوز آنجا بودیم . به زاهد گفتم انگار خبری از نیروهای خودی نیست، بلند شو تا فرار کنیم، دیدم که پای زاهد را سرما زده و درد شدیدی میکشید. پشت تپه رفتم، دیدم نیروی خودی پشت تپه برای خودشان سنگر ساخته اند و به من گفتند ما جا نداریم و ما را راه ندادند، یک سرباز دیپلمه بود، فکر میکنم هیجده سالی سن داشت. او یک سنگر انفرادی برای خودش درست کرده بود و وقتی وضعیت ما را دید سنگرش را به ما داد. (بعداً شهید شد).

من داخل سنگر آتش روشن کردم و پای زاهد را گرم کردم و لای پتو پیچاندم. پای زاهد خوب شد. صبح که شد ما هم یک سنگر برای خودمان درست کردیم که سقف آن کوتاه بود و سرمان به سقف آن می خورد، شب همان جا ماندیم، برف که میزد به داخل سنگر می ریخت یک نفرمان برفها را بیرون میریخت و یکی هم نگهبانی می داد .

خلاصه ماموریت چهل و پنج روزه ما دو ماه طول کشید. به شهید گفتم :بیا برویم تسویه حساب کنیم و برویم بانش . شهید زاهد گفت:  من نمی آیم ، من به زن و فرزند وابسته نیستم که در این موقعیت بخواهم به مرخصی بروم و همین جا می مانم. وقتی من به بانش آمدم در روستا شایعه کردند که زاهد مفقود شده، قسم میخوردم که او سالم است کسی حرفم را باور نمی کرد.

=======================

سردشت که بودیم کومله هایی که آن طرف تپه بودند مدام می گفتند: مرگ بر خمینی، من و زاهد هم جوابشان میدادیم مرگ بر کومله . زاهد میگفت که چند تا تیر انداخته و یکی از آنها را هم کشته است .

=================

به روایت عبدالرحمن برادر شهید

شب خواب زاهد دیدم، فردا صبح با یکی از بچه ها به مزرعه  رفتم، انگار منتظر خبری بودم،  یکی از اهالی روستا با موتور به طرف مزرعه ما می آمد او را که دیدم به دوستم گفتم او دنبال من آمده است. گفت : مگر پدرت حالش بد است؟  گفتم فکر کنم برای زاهد اتفاقی افتاده است، مرا با موتور به روستا آوردند و تا دیدم گلزار شهدا شلوغ است فهمیدم چه خبر است.

=================

پدرم به یکی از دعا نویسان روستا گفت برای مزرعه ما دعایی بنویسد تا آفت نزند و بعد از دعا باز مزرعه را آفت گرفت . زاهد به آن دعا نویس (به شوخی) می گفت : تو که اسم ملخ و شته و همه چیز را در این دعا آوردی پس چطور مزرعه ما باز خراب شد.

=================

یک روز زاهد یک کیسه طالبی گذاشت پشت موتور من و گفت : بیا اینها را برای عمه کوکب ببریم، میان راه روی یک سرعت گیر به زمین خوردیم و همه طالبی ها جلوی چشممان له شد. زاهد بلند شد و کیسه را خالی کرد و با ناراحتی گفت ما برای عمه کوکب طالبی بر نیستیم.

=====================

زمان تشییع جنازه زاهد یک سرباز کردستانی هم که در جبهه همرزم زاهد بود حضور داشت و زیاد گریه می کرد. فرمانده سپاه به او گفت: تو باید به خانواده ی شهید دلداری بدهی نه اینکه خودت هم گریه کنی . سرباز گفت: اگر شما همراه ما در کردستان بودید و میدیدید که زاهد چطور با پاهایی که داخل پوتین یخ زده بود برای ما هیزم جمع میکرد و آتش روشن می کرد تا سرما نخوریم حالا به جای اشک خون گریه می کردید.

================

به روایت محمد و ولی، برادران شهید

با این که من بیش تر از هفت سال نداشتم ولی یادم هست که مرا نصیحت می کرد که با بچه های مردم بحث نکنم و برای انجام کارها مرا توجیه می کرد که کدام کار ناپسند است و نباید آن را انجام داد .

پدر شهید: همیشه به برادرهاش میگفت: مگر شما را بدبختی گرفته بروید قرآن بخوانید ، درس بخوانید .

===================

چند مدت پیش یکی از مدیران مدارس به خانه ما آمد. قاب عکس زاهد هم روی طاقچه بود تا عکس زاهد را دید گفت: این کیه؟ گفتم چرا ؟ گفت: دیشب خواب دیده یک نفر داخل یک باغ بزرگ و زیبا زندگی می کرده، از او عمه کوکب می پرسد ، صاحب این باغ کیه؟ جواب میدهد خودم، از او می پرسد چرا این باغ را به تو داده اند؟ می گوید به خاطر صلوات هایی که فرستاده ام. مدیر مدرسه اذعان داشت فردی را که در خواب دیده صاحب همین عکس است (قبلا هیچ وقت او و عکسش را جایی ندیده بود) بعد مجدداً پرسید این عکس کیه؟

من هم گفتم برادرم  زاهد است شهید شده .

================

به روایت علی رحم بانشی ، همرزم شهید

داخل سنگر بودیم، درگیری تن به تن بود، زاهد گفت: علی رحم بلند شو تا از سنگر بیرون بروم. همین که از سنگر بیرون آمدیم ، سنگر را با خمپاره زدند. من و شهید نجیم و زاهد با هم اعزام شدیم . اکبر آباد آموزش دیدیم و بعد به پادگان شهید چمران رفتیم . فیاضیه و حصر آبادان هم با هم بودیم . دهم مهرماه سال شصت من و امان اله بانشی و زاهد با هم بودیم . زاهد که از ماشین پیاده شد خمپاره شصت خورد وسطمون و زاهد همانجا شهید شد و من وامان اله زخمی شدیم . لحظه ی شهادت کنارش بودم.

=================

به روایت مادر جاوید الاثر حسین صادقی ( نرگس زارع ).

یک روز زاهد را دیدم که داشت هیزم به روستا می آورد ، به او گفتم : این هیزم های کُتُل مثل که به درد نمی خورد، چرا هیزم های این شکلی آوردی ؟ گفت:زن عمو این هیزمها را فقط برای روی قابلمه میخواهم، وقتی من شهید شدم برای مراسمم، به خاطر این که برنجم خراب نشود و مردم نگویند برنجش این جور بود و آن جور بود، هیزم ها را آورده ام تا بگذارند روی قابلمه...

=====================

به روایت امان الله بانشی همرزم شهید

خط را که شکستیم و برگشتیم ، موقع تسویه حساب چون نیروی آماده نبود و ممکن بود عراق پاتک بزند، گفتند آیا کسی داوطلب میشود خط دربماند؟ عده ای داوطلب شدند که یکی از آنها شهید زاهد بود .

=====================

یکی از عملیاتی که ایران انجام داد عملیات ثامن الائمه بود، برای آزاد سازی آبادان که با تلاش بچه ها با موفقیت انجام شد. بعد از اتمام عملیات زاهد گفت:

دوباره خدا ما را لایق ندانست که ما را به محضرش دعوت کند.

چند روز بعد با شهید زاهد داشتیم تعریف میکردیم که محمد رضا بانشی (حاج نجات) شهید شده، زاهد گفت: خدا ما را هم بیامرزد. یکدفعه خمپاره خورد وسطمون و من زخمی شدم، صبح روز بعد در بیمارستان طالقانی اهواز از علی رحم شنیدم که زاهد هم آمرزیده شد. این جریان مربوط به دو روز بعد از عملیات ثامن الائمه بود که ما برای رای دادن به ریاست جمهوری می رفتیم.

=================

آذر ماه سال پنجاه و نه با پانزده نفر از بچه های بانش از جمله شهید زاهد و شهید نجیم عازم جبهه شدیم . . عده ای بحث کردند حالا که می خواهیم برویم زمین و زراعت هامون چه میشود؟ زاهد گفت : نه زمین و نه زراعت هیچکدام برای ما نمیماند . باید این ها را گذاشت و رفت.

====================

جبهه ی کردستان سرمای شدیدی داشت و برف زیادی میبارید. منطقه ی شیر پاستوریزه آبادان هم آموزشها فشرده و سخت بود ولی در هر دو منطقه جوانهایی مثل زاهد داشتیم که روحیه خیلی بالایی داشتند و به سایرین نیز روحیه و انگیزه میدادند که برای آموزشهای روز بعد نشاط بیشتری داشته باشند.

در منطقه شیر پاستوریزه آبادان ما برای اینکه دیده نشویم، مجبور بودیم تونل های زیر زمینی حفر کنیم. عده ای زمین را میکندند و عده ای خاکها را بر می داشتند. یک روز شهید زاهد ما را دور خودش جمع کرد و گفت: شاید هیچ لحظه ی دیگری نباشد که ما از خدا بخواهیم که ما را بیامرزد . همین الان بخواهیم.

===============

به روایت حاج رحمان بانشی ، دوست شهید

مزارع ما نزدیک هم بود، زاهد خیلی خنده رو و راضی بود هر دو نفرمان ریحان کاشته بودیم اما ریحان ما کوتاه بود و من از او خواستم اجازه دهد کمی از ریحانش را بچینم و او در جوابم گفت: هر چقدر دلت میخواهد بچین ریحانهای ما برکت دارد، هر چه خودمان می چینیم تمام نمیشود.

=====================

به روایت اکرم بانشی، همرزم شهید

هفدهم مردادماه سال شصت همراه عده ای از بانشیها از جمله زاهد عازم جبهه بودیم . زاهد از ما بزرگ تر بود و به ما زیاد احترام میگذاشت ؛ تا ما احساس غریبی نکنیم .

یک شب من و زاهد نگهبان بودیم که صدای گربه ای را شنیدیم . زاهد از من خواست که به پاس بخش اطلاع دهم تا من دنبال پاس بخش رفتم زاهد ضامن نارنجک را کشید و پشت خاکریز انداخت همان موقع صدای ناله ای بلند شد اما چون هوا تاریک بود نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. با روشن شدن هوا به پشت خاکریز نگاه کردیم و دیدیم پنج نفر از سربازان دشمن که قصد داشتند به ما شبیخون بزنند با نارنجک زاهد به هلاکت رسیده بودند.

=================

به روایت حاج رحمن بانشی ، دوست شهید

شهید زاهد از ما بزرگتر بود و روحیه ی عجیبی داشت حتی در مناطق عملیاتی دست از نماز و روزه بر نمی داشت، محل استقرار ما را پیدا کرده بود و به ما سر می زد. یک مرتبه که برای سر کشی پیش ما آمد هوا خیلی گرم بود، تکه کارتنی به او دادیم تا خودش رآباد بزند .

رودی نزدیکی ما بود که به اروند میریخت ( کارون ) شهید زاهد دو، سه مرتبه در آب شنا کرد. گفتم : داری چکار می کنی ؟ گفت این غسل آخرمه .

====================

به روایت نوذر بانشی، همرزم شهید

شهید زاهد مرد خود ساخته بود، اصلا اهل دنیا نبود، اندازه یک سر سوزن هم به دنیا علاقه نداشت، همیشه خنده رو بود، اهل شوخی هم بود ولی شوخی های معمولی نه شوخی های زشت و نا پسند. هرگاه کسی از خود گذشتگی می کند من به یاد رفیق با وفا و خوش اخلاق و بی طمع خودم زاهد می افتم .

===================

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدرضا

شهید محمد رضا بانشی

فرزند نجاتعلی

ولادت 23 مهر 1340 بانش بیضا

شهادت : 5 مهر1360 جاده آبادان – ماهشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید محمد رضا بانشی در تاریخ 23 مهرماه 1340 در روستای بانش بیضا دیده به جهان گشود. او خانواده ای متدین، مذهبی و کم درآمد داشت.

شهید در دوسالگی مادرش را از دست داد و زندگی خود را بدون مهر مادری آغاز کرد و پس از دست دادن مادر دوران کودکی خود را زیر سایه پدر زحمت کش و مهربانش سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید.

به خاطر هوش و ذکاوتی که از همان ابتدا از خود نشان داد پدرش او را روانه مدرسه کرد تا به تحصیل علم بپردازد. دوران ابتدایی را با موفقیت و تلاش و پشتکار فراوان به پایان رسانید، طوری که دوره ابتدایی را به صورت جهشی طی کرده و کمتر از چهار سال این دوره را به پایان رساند.

شهید در زمان تحصیل بیکار نمی نشست و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد. او بعد از مدرسه ناهارش را خورده و نمازش را میخواند و همراه گله به چراگاه می رفت، درسش را همان جا میخواند و روز بعد ، آماده ی یادگیری درسی دیگر می شد.

شهید محمدرضا اخلاقی عجیب داشت همه از رفتار نیکویش میگویند. کودکی که دوران کودکی نماز را کامل می خواند، روزه می گیرد ، امر به معروف میکند ، می بخشد ، نصیحت می کند، به مسجد می رود و شجاع و نترس است.

شهید محمد رضا پس از به پایان رساندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل مجبور شد که به روستای کوشکک در هفده کیلومتری بانش برود. مدتی در کوشکک به همراه دوستانش میماند، شهید در آن زمان دچار انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت برود.

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار به حوزه مرودشت رفت و شروع به یادگیری دروس اسلامی نمود ولی به همین دروس اکتفا نکرد و همزمان به تحصیل دروس پزشکی و دیگر درسها پرداخت و به خاطر علاقه به ورزش شبها به کلاسهای ورزشی می رفت.

با فرارسیدن دوران انقلاب، شهید یکی از فعالان مبارزه علیه شاه ستمگر بود ، به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به دیوار نویسی و پخش اعلامیه می پرداخت. شهید راه خود را یافته بود و دست از مبارزه بر نمی داشت، او در همان زمان هم عاشق شهادت بود اما هنوز وقتش نبود.

پس از پیروزی انقلاب و بعد از فرمان امام خمینی (ره) در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه مبنی بر اینکه پاسداری از کشور یک امر واجب است ، لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه پاسداران مرودشت شد.

بعد از سی و یک شهریور سال پنجاه و نه با شروع جنگ تحمیلی شهید محمد رضا برای پاسداری از کشور به جبهه های کردستان اعزام گردید.

حدود سه ماه در جبهه های غرب با متجاوزان در نبرد بود، سپس برای یک دوره ی آموزشی به شیراز منتقل شد و در یک دوره ی امداد رسانی در شیراز شرکت کرد.

در همین ایام به در خواست خود شهید، دختر عمه اش برای همسری او انتخاب می شود. شهید زندگی خود را ساده و بی آلایش شروع کرد، حتی مراسم عروسی اش که در آن زمان بسیار با شکوه برگزار میشد را خیلی ساده بر گزار کرد. شش ماه بعد از ازدواج در پانزده شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه های جنوب اعزام شد که پس از بیست روز خدمت صادقانه به کشور، در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت در جاده آبادان - ماهشهر به علت بر خورد تیر مستقیم دشمن به پیشانی مبارکشان به آرزوی دیرینه خود ، شهادت دست یافتند.

روحش شاد و راهش پر رهرو

رفتن همیشه رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت در بن بست زندگی راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

 

سیره ی شهید محمد رضا بانشی

شهید محمدرضا بانشی از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار خوب بود. او نسبت به پدر خانواده و هم محلی هایش بسیار خوشرو و خوش برخورد بود. از کودکی نماز میخواند، روزه می گرفت ، دعا میکرد ، عاشق اهل بیت بود، هم سالانش را وادار به نماز خواندن میکرد ، به پدرش کمک میکرد، همزمان هم مشغول کار بود و هم درس میخواند، حتی زمانی که لباس روحانیت را به تن کرده بود از کار ابایی نداشت و در کشاورزی به پدر خود کمک می کرد. سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب اسلامی و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد.

یکی دیگر از صفات پسندیده ی این شهید بزرگوار این بود که ایشان حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آن را به نیازمندان اهدا می کرد ،حتی زمانی که چوپانی می کرد ، اگر می دید دیگر دوستانش غذایی برای خوردن ندارند ، غذایش را به آنان می داد و

خود روزه می گرفت.

او خانواده و خواهرانش را به حجاب دعوت میکرد از شوخی های بیجا پرهیز می کرد و کسی را ناراحت نمی کرد. بسیار قرآن میخواند ،هنگام نماز خواندن حالتش تغییر می کرد مثل اینکه خدایش را حس میکرد

 

وصیت نامه شهید محمد رضا بانشی

به نام اله پاسدار حرمت خون شهید ، شهیدان راه راستی (حق)، شهیدان شیعه ، شهیدان راه علی در همه مکانها و همه زمانها

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند

به قول معلم شهیدمان شهید قلب تاریخ است، مرگی که سراغ همه کس می آید اگر آدم سراغ آن نرود مرگ سراغ آدم می آید . پس چه بهتر که آدم در راه مقدس اسلام شهید شود . دانم که عازم کدام جبهه هستم ولی انشاءاله به هر جبهه ای که بروم هدفم برچیدن کفراست، هدفم علیه آنهایی که در مقابل اسلام و قرآن و انقلاب می باشد. من تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم از اسلام در جبهه دفاع خواهم کرد. چون این سخن رهبر عظیم الشان حضرت آیت اله العظمی خمینی را فراموش نکرده ام که فرمود: ملتی که از شهادت ترس ندارد پیروز است کسی که شهادت مکتب اوست که ترسی ندارد .

سلام بر تو ای پدرمهربان و سلام بر تو ای مادر مهربان که برای من بیخوابی کشیدی و سلام بر تو ای خواهر مهربانم امیدوارم که همچون بانوان صدر اسلام به اسلام و مسلمین خدمت کنید پدر عزیزم اگر من پسرت محمدرضا شهید شدم هیچ ناراحت نباش، خوشا به حال تو و امثال تو که توانسته اند چنین فرزندانی تربیت کنند. وصیتم به شما این است که همیشه گوش به فرمان امام امت خمینی عزیز باشید و مبادا برای مرگ من ناراحت شده و گریه بکنید که ضدانقلاب خوشحال می شود. آنچه هم که می خواهید برای من خرج کنید به جبهه های جنگ برای رزمندگان بفرستید. به امید روز پیروزی، روزی که پرچم انقلاب اسلامی در تمام کشورهای جهان برافراشته شود.

پدرم مادرم ، همسرم، خواهرم ، برادرم و خلاصه همه شما : خداحافظ

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته - محمد رضا بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز_ شهدای گرانقدر بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=================

خاطراتی از محمد رضا بانشی

=================

به روایت برادر شهید - علیرضا بانشی

محمدرضا علاقه خاصی به من داشت همیشه با هم به صحرا می رفتیم. یادم می آید یک سال تمام به سختی و در بدترین شرایط در دامنه کوه راشکی چوپانی کردیم تا دستمزد خود که یک گوسفند بود را از صاحب گله دریافت کنیم. زمانی که چوپانی می کردیم ، محمدرضا اگر می فهمید که دوستانمان غذا به اندازه کافی ندارند، غذایش را به آنها می داد و خودش روزه می گرفت.

یک بار در زمان برداشت محصولات کشاورزی، بچه ای گدا به روستا آمد. پسر بچه شدیداً مریض بود و او را به حال خود رها کرده بودند. برادرم او را به خانه آورد و حدود دو هفته ی از او مراقبت کرد تا از بیماری رهایی یافت و سپس مقداری پول به او کمک کرد و او را روانه خانه اش کرد.

=======================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

زمانی که محمدرضا مرودشت بود برای پدرم یک موتورسیکلت خرید. یک روز پدرم محمدرضا را به کوشکک برده و در راه بازگشت به مردی برخورد کرده که حاضر شده بود موتور را به قیمت بالایی بخرد، ولی پدرم گفته بود که ابتدا باید با پسرم مشورت کنم و دوباره به کوشکک بازگشته و موضوع فروش موتور را به برادرم گفته بود. محمدرضا به پدرم گفته بود: اگر پول لازم دارید تا به شما بدهم، من این موتور را برای آسایش شما خریده ام.

=====================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

محمدرضا هر روز یک سوره از قرآن را به پسر عمویمان یاد میداد و عصر هم آن سوره را از او می پرسید و اگر پسرعمویمان سوره قرآن را حفظ میکرد پنج ریال به او جایزه می داد . پسر عمویمان هم به شوق پول قرآن را حفظ می کرد.

هرگاه به مرودشت میرفتم تا خانه محمدرضا بمانم او مرا به خانه خودمان می فرستاد و می گفت: باید به پدر خسته مان کمک کنی من هم علیرغم آن که دوست داشتم آنجا بمانم به خانه بر می گشتم.

===============

به روایت نا مادری شهید

محمد رضا بانشی

آن زمانها قبل و اوایل انقلاب ما گاهی کمی ازمویمان از روسری بیرون می آمد، یک بار محمدرضا به من گفت: اگر حجابت را رعایت کنی و موهایت را بپوشانی تو را به مشهد میبرم من حرف او را قبول کردم و حجابم را رعایت کردم اما او به زیارت حق تعالی رفت و من ماندم.

جایزه مشهد او شهید شد و بنیادشهید هم هیچ نامادری را به زیارت امام رضا نمی برد اما من به برکت خون او از طرف بنیاد شهید به زیارت امام رضا(ع) رفتم.

======================

به روایت دوست شهید – عبد المجید بانشی

در بیست و دو بهمن سال پنجاه و هفت با شهید محمدرضا بانشی در راهپیمایی و تظاهرات شیراز شرکت کردیم ایشان مقابل شهربانی سابق به علت پرتاب گاز اشک آور توسط ماموران، صدمه دید و چشمش درست نمی دید. هرچه اصرار کردم که او را از آنجا دور کنم قبول نکرد و گفت: باید آنقدر با رژیم شاه جایزه بجنگم تا شهید شوم.

و در آخر هم به آرزوی خود رسید و در جبهه های جنوب به شهادت رسید.

==============

انقلاب جهانی

به روایت دوست شهید حاج رحمان بانشی

میخواستم عضو سپاه پاسداران مرودشت بشوم پیش محمد رضا رفتم و با او مشورت کردم. شهید به من گفت: اگر هیچ چیز نمی خواهی (زن، بچه، دنیا، املاک) بیا و عضو سپاه شو. بعد هم روایتی برایم خواند و گفت اگر این راه را انتخاب کنی به بهشت می رسی. او به بهشت رسید و ما در زمین خاکی ماندیم.

======================

به روایت دوست شهید - جمال اسفندیاری

بعد از اینکه دوران ابتدایی را به پایان رساندیم همراه محمدرضا برای ادامه تحصیل به کوشکک رفتیم و برای اول راهنمایی ثبت نام کردیم.

روز اول وقتی از مینی بوس پیاده شدیم هر کدام فقط یک دست رختخواب داشتیم که آن را به کول گرفتیم و وارد کوشکک شدیم. مقابل پاسگاه کوشکک یک سرباز به شوخی جلوی ما را گرفت، من خیلی ترسیده بودم (آن دوران از سربازها خیلی می ترسیدند، آنها مثل اجل بودند) اما محمدرضا هیچ توجهی به سرباز نکرد. سرباز به او گفت: بایست، محمدرضا به سرباز گفت: قاچاقچی که نیستیم، تو یک آدمی و من هم یک آدم، بـرای مـن قـیـافـه نـگیـر ســربـاز بـا عصبانیت به داخل پاسگاه رفت. کوشکک که بودیم یکروز به من گفت: آیا به این فکر کرده ای که چرا در مسجد

این روستا اذانی گفته نمیشود :گفتم نه ، گفت بهتر است به مسجد برویم وصدای اذان آن را بلند کنیم، به مسجد آنجا رفتیم، پر از خاک بود. مقداری آب و یک جارو پیدا کردیم و آنجا را تمیز کردیم. ظهر که شد محمدرضا اذان گفت، چند نفری از اهالی جمع شدند و تعجب کردند.

یک روز به من گفت میخواهم آخوند شوم و به مدرسه علمیه رفتند و هر از گاهی به ما سر می زدند. یک روز یک فیلم جنگی از انقلاب الجزایر بـه بـانـش آوردند و من که اولین بار بود فیلم را روی پرژکتور میدیدم، گفتم: این فیلم به چه دردی می خورد؟ محمد رضا :گفت فیلم جنگی روحیه جوانان را تقویت می کند و مردم را آگاه می سازد، ما باید خود را برای یک انقلاب جهانی آماده کنیم.

روحش شاد و یادش گرامی

=================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید سید نجات

موسوی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۹
هیئت خادم الشهدا