امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید سید نجات (سجاد) موسوی بانشی

فرزند سید محمد علی

تولد: ۱۳۳۴بانش بیضا

شهادت ۱۳۶۰ ارتفاعات کردستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

=====================

در سال هزار و سیصد و سی و چهار در روستای بانش از توابع بیضا قدم به عرصه ی هستی نهاد، نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات میگرفت که در فرمایش «الست بربکم » مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد «بلی».

مادرش قنداقه او را که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بود به محل تعزیه روستا برده تا خدایی نکرده مانند دیگر فرزندانش فوت نکند. در روستا به سجاد معروف میشود تا کلاس چهارم ابتدایی را در بانش درس میخواند و تا قبل از ازدواج به همراه برادر و پدر در بانش کشاورزی میکند .

در سال پنجاه و دو ازدواج کرد، چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به سربازی رفت، آموزشی را در کرمان و بقیه را در اهواز خدمت کرد. بعد از اتمام سربازی به شیراز رفت و در مغازه ی موکت فروشی و سپس مغازه الکتریکی کار کرد.

با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاه، سید نجات هم به یاری امام و رهبر خود شتافته و مردانه مبارزه کرد.

در همان اوایل تشکیل سپاه پاسداران سید نجات ثبت نام کرده و عضو آن شد. اوایل مسئول بسیج اردکان بود پس از شش ماه به بیت امام خمینی رفته و به عنوان محافظ بیت جرعه ای از دریای بیکران محبت امام را چشید.

در سال پنجاه و نه مسول آموزش پایگاه مقاومت بانش شد و برای آموزش نیروهای بسیجی تمام تلاش خود را کرد. دوباره به اردکان (سپیدان) منتقل شد و منزلش را به شیراز برد.

سید نجات برای اولین بار در سال شصت به جبهه  جنوب شهر آبادان منتقل شد، سه ماه طول کشید در بازگشت عده ای دیگر از نیروهای بیضا را آموزش داد و به همراه آنان بار دیگر به جبهه رفت و سرانجام در سحرگاه دوازدهم دی ماه سال شصت در عملیات محمد رسول الله با رمز لا اله الا الله محمد رسول الله ندای پروردگارش را «بلی» گفت و به سوی او شتافت .

 ======================

خاطراتی از شهید سید نجات موسوی

=======================

به روایت خواهر شهید

منزل همسایه ی ما یک پنجره به خـانـه مـا داشـت مـادرم می شنود که زن همسایه (عمه رحیمه که زودتر خبر شهادت را فهمیده بود) بر سر و سینه می زند و می گوید الهی قربون سجاد بروم، مادرم که خیلی سید سجاد را دوست داشت وقتی فهمیده بود که سید سجاد شهید شده شب - وقتی کسی نبوده - سر چاه آب را بر می دارد و تا گردن خود را زیر آب می کند که خودکشی کند. مادرم می گفت یک دفعه یادم به نامه سیدسجاد آمد که برایم نوشته بود: اگر مثل حضرت زهرا صبر کنی تو را دوست دارم، دست از خودکشی برداشتم. فردا صبح تا روستای همجوار پیاده میرود که یکی از اهالی روستا او را دیده و شیراز منزل شهید سجاد میبرد...

=================

به روایت همسر شهید

سید نجات با شخصی عکس گرفته بود. آن شخص شهید شد و عکسشان را بزرگ کردند و سر قبرش گذاشتند یک نفر از اقواممان به سجاد گفت: چرا اجازه دادی عکست را در قبرستان بزنند، سید در جوابش گفت: من هم اول و آخر شهید میشوم می خواهم بروم عکسم را ببینم که آیا شهید شدن به مـن می آید یا نه ؟ ان شاالله عکس من را هم بر سر قبرم می بینی. بعد از شهادت سید نجات همسایه ما اسم سید را بر تابلویی نوشت و بر سر کوچه نصب کرد،آن کوچه هنوز هم به همین نام معروف است .

====================

یک گهواره برای دختر بزرگم معصومه خریده بودیم، سید نجات آمد و گفت تو اگر چیزی را داشته باشی حاضری آن را به فرد دیگری بدهی؟ گفتم بله، سید گفت : گهواره معصومه را می دهی به دختر خواهرم که تازه به دنیا آمده ؟ آن روز با هم گهواره را به بانش آوردیم و به خواهرش دادیم .

===============

سید سجاد ابتدای کارش در سپیدان بود، منزل ما شیراز بود، سید بعضی مواقع هفته به هفته هم منزل نمی آمد. وقتی دیر می آمد در را که باز میکردم تا چشمش به بچه ها میخورد میزد زیر گریه.

=====================

شب به خانه آمد و گفت: عده ای از بسیجیان بیضا را که آموزش داده ام باید به جبهه ببرم، فردا صبح زود بلند شد و بچه ها را از خواب بیدار کرد، خیلی سفارش بچه ها را میکرد، وقتی که سید سجاد میخواست از در حیاط برود بیرون گریه میکردم او برای اینکه ما ناراحت نباشیم با خنده صحبت میکرد، سه بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد این آخرین دیدار ما بود. تا دو ماه از او خبری نداشتیم، بعد از دو ماه نامه ای به یک نفر بسیجی داده بود تا برای ما بیاورد ما هم جواب نامه را نوشتیم برد.

============

به روایت مصطفی، پسر شهید

یک روز از بنیاد جانبازان گروهی به همراه جوایزی به مدرسه ما آمدند.من خیلی دوست داشتم یکی از جایزه ها را به من بدهند. گفتند: پسرهای جانباز دستشان را بالا کنند، من هم دستم را بالا کردم، یکی یکی اسم هایمان را می پرسید، درصد جانبازی پدرمان را هم پرسید وقتی به من رسید گفت:پدرت چند در صد جانباز است؟ گفتم صد در صد .

======================

وقتی میروم سر قبر پدرم همه چیز را فراموش میکنم، احساس می کنم لحظه لحظه عمرم در کنارم بوده و الان هم دارد با من حرف می زند.

=====================

جهت خرید به مغازه رفتم وقتی برگشتم دیدم نزدیک حیاط یکی از همسایگان آمبولانس و ماشین سپاه ایستاده است سوال کردم، گفتند: فلانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. وقتی به خانه آمدم سید نجات گفت چرا دیر آمدی؟ قضیه را برایش تعریف کردم، سید نجات گفت: ان شاء الله یک روز هم می آیند دنبال همسر شهید سید نجات بانشی، چهار ماه قبل از شهادتش بود.

===================

برای مراسم تدفین شهید سید نجات مدتی بانش بودم، وقتی به شیراز رفتم دیدم شهید زیر قالی با ماژیک نوشته بود همسر عزیزم من رفتم به جبهه و میدانم که صددرصد شهید میشوم، مواظب خودت و بچه ها باش، نام فرزند بعدی را هم سید احمد بگذار، امام خمینی را خیلی دوست داشت، و نام پسرم را به خاطر فرزند امام سید مصطفی گذاشت و همیشه سفارش می کردکه نام فرزند بعدی را سید احمد بگذاریم.

=================

به روایت مرضیه بانشی، دختر شهید

وقتی به مکه رفته بودم پس از انجام دادن اعمال، مُحرم شدم و برای پدرم نیز اعمال را انجام دادم. در یک گوشه ای نشسته بودم که چند لحظه خوابم برد. خواب دیدم آمبولانسی آمد و دو جنازه در آن بود. اولی را گذاشتند زمین و به من گفتند بیا کمک کن او را بگذاریم پایین. موقع پایین آوردنش در تابوت باز شد، آدم نورانی و قشنگی در آن بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا آمدی اینجا؟ مرد گفت: من پدر تو هستم

=====================

به روایت همسر شهید

گفت باید خدا را در جبهه دید؟ گفتم مگر چه شده ؟ سید نجات گفت: یک شب سنگر ما آتش گرفت من که قبلاً یک آفتابه بنزین را برای احتیاط در جایی گذاشته بودم، حواسم نبود و آفتابه را آوردم و روی آتش ریختم، آن لحظه به فضل خدا آتش خاموش شد، چند دقیقه بعد یادم آمد که داخل آفتابه بنزین کرده بودم.

=========================

به روایت سید اولیاء ، برادر شهید

برادرم تازه پاسدار سپاه شده بود معمولا آن زمان بانشیهای مقیم شیراز در جلوی مغازه یکی از بانشیها جمع میشدند یکروز که با برادرم رفتیم آنجا صاحب مغازه عکس بنی صدر را بالای سر در مغازه نصب کرده بود. سیدنجات گفت : این عکس را پایین بیاور. او گفت: سید نجات تو چرا ؟! تو که پاسدار هستی ؟ سید نجات در جوابش گفت : شما این آدم را نمی شناسید و یک هفته بیشتر طول نکشید که بنی صدر از سمت خود خلع شد.

===============

سید نجات دوران آموزشی سربازی را در ۰۵ کرمان گذراند . یک بار نـامـه نوشت که دندانش را کشیده، مادرم که او را خیلی دوست داشت خیلی سریع خود را به کرمان رساند، من و دامادمان عمو نیاز هم بودیم . عمو نیاز کت و شلواری مشکی پوشیده بود و قیافه اش شبیه تیمسارها شده بود، وقتی به پادگان رسیدیم دژبانها به من و مادرم اجازه ورود ندادند اما زمانی که عمو نیاز آمد آنها فکر کردند تیمسار یا سرهنگ است و برای او پا چسباندند و برایش احترام گذاشتند و به او کاری نداشتند .

عمو نیاز رفت داخل پادگان رفته بود بالای سر سید نجات که در حال گریس کاری موتور بود. سید نجات با تعجب گفته بود تو چطور داخل پادگان شدی؟ چه کسی تو را راه داده؟ بعد با هم از پادگان بیرون آمدند و اتاقی را اجاره کردیم و شب را آنجا ماندیم .

===================

به روایت همسر شهید

در بنیاد شهید شیراز سر مسئله ای با یکی از مدیران بحثم شد آن روز خیلی ناراحت شدم و به شاه چراغ رفتم و گریه کردم و به سید نجات گفتم اگر تو زنده بودی امروز با من اینطور برخورد نمی شد. شب سید نجات به خوابم آمد یک برگه دستش بود به من گفت: این را به آقای ش..ص بده و بگـو حـق من همین بود که تو دانی، فردا صبح بنیاد شهید رفتم و موضوع را به او گفتم و با شنیدن حرف های من شروع به گریه کرد و بر سر و صورتش می زد.

======================

به روایت معصومه بانشی،  فرزند شهید

مادرم در خرید خانه دچار مشکل شده بود و مدتی پیش ما زندگی می کرد، من ناراحت بودم که عاقبتشان چه میشود. شب خواب دیدم با خواهر و مادر و برادرم در یک چاه هستیم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم بیاییم بیرون، ناگهان در تاریکی شخصی پیدا شد و ما پاهایمان را در کف دستش گذاشتیم و بالا آمدیم . بیرون از چاه یک نفر بود از او پرسیدیم این مرد که در چاه کار می کند کیست ؟ گفت: مسئول این چاه سید نجات بانشی است و مدت زمان زیادی طول نکشید که مشکل خرید خانه برای مادرم حل شد.

===========================

به روایت همرزم شهید: عبد الرحمن بانش

سید نجات در تهران دوره خمپاره اندازی دیده بود، یک بار رفتم در میدان تیر سپاه سپیدان و دیدم پاسداری به افراد آموزش میدهد، سید به او گفت: تو خوب آموزش نمی دهی. قرار شد مسابقه بگذارند و یکی آن پاسدار بیندازد و یکی سید نجات، آن پاسدار خمپاره را چند متر آن طرف تر از محلی که قراربود بیندازد انداخت ؛ اما سید نجات دقیقا همان محل مورد نظر را زد.

======================

به روایت همرزم شهید : عباس زارع

در سال شصت به همراه سیدنجات به جبهه جنوب اعزام شدیم از شیراز نفری شصت فشنگ به ما دادند، وقتی رسیدیم ماهشهر نیروی هوایی اعتصاب کرده بود و ما را به آبادان نبردند قرار بود شب با لنج برویم اما لنج هـم نـیــامــد و یک خلبان اصفهانی بدون توجه به اعتصاب نیروی هوایی ما را با هلیکوپتر به آبادان برد .

شب محلی به نام شیر پاستوریزه رفتیم و در طرح کانال کشی شهید چمران شرکت کردیم. ما یک خاکریز را از شب تا صبح گود کرده و الوار روی آن انداخته و سپس دوباره خاک روی الوار میریختیم.....

========

============

به روایت همرزم شهید ( یونس على بانشی )

ما گروه اعزامی از سپیدان فارس در تاریخ یازدهم دیماه سال شصت ساعت دو بعد از ظهر بعد از ظهر به فرماندهی حاج همت و معاونش آقای قهرمانی و معاونین او سید نجات و آقای الماسی برای انجام ماموریت از نودشه راهی تپه کله قندی شدیم، شب را در تپه ی کله قندی ماندیم . ما را به چهار گروه تقسیم کردند، من مسئول یکی از گروه ها شدم .

ساعت دو و نیم نصف شب تمام برادران رزمنده با یک روحیه قوی و انقلابی برای مأموریت و حمله آماده شدند. از لحظه حرکت تا رسیدن به محل حمله که کاواچرال نام داشت خیلی مرتب تاکتیک انجام گرفت و سر قله  پیربنده مستقر شدیم .

بعد از خواندن نماز صبح در ساعت شش و نیم صبح روز دوازدهم دی ماه سال شصت با رمز لا اله الا اله محمد رســول الــه حمله را شروع کردیم . قله پوشیده از برف بود و در همان ابتدای کار دشمن گرای ما را گرفت و با خمپاره سه نفر از افراد توانمند ما را که سید نجات، بیسم چی و آرپیچی زن ما بودند را به شهادت رساند .

همینطور که از قله به طرف دشمن پایین می آمدیم چهار نفر دیگر از نیروهای ما نیز به شهادت رسیدند، دشمن که زیر دست ما بود نتوانست دوام بیاورد و حدود هفتاد نفر کشته داد و هفت نفر را هم اسیر کردیم و بقیه به شهر طویله عراق فرار کردند .

روبروی تپه کله قندی تپه کله هرات قرار داشت که در دست دشمن بود، بچه ها نتوانسته بودند که در کله قندی بمانند و عقب نشینی کرده بودند. پیش فرمانده حاج همت رفتم و تقاضای کمک برای آوردن پیکر شهداء کردم ایشان گفتند یک گروه آماده کن ما هم نیرو می دهیم .

در تاریخ چهاردهم دیماه سال شصت در ساعت پنج عصر از شهر نودشه جهت شناسایی و آوردن جنازه ها با چند نفر از برادران ایثارگر رفتیم و تا ساعت نه شب در محل مستقر شدیم. دو گروه یکی به فرماندهی من و گروهی هم به فرماندهی شخصی به نام مصیب تشکیل شد .

محوطه همچنان پر از برف بود. آقای مصیب که کاملا بر منطقه مسلط بود به همراه گروهش جلو رفتند و قرار شد اگر دشمن حضور نداشت ما راهم خبر کنند.

بعد از ورود به محل شهادت سید نجات برای ما بی سیم زدند، من به همراه افرادم به آنجا رفتم و جنازه سید نجات و دیگر شهیدان را در ساعت دوازده تحویل تدارکات شهر نودشه دادیم.

==================

به روایت دوست شهید : سید اسماعیل بانشی

در سال پنجاه و چهار سید نجات سرباز اهواز بود ، من دزفول بودم ، مرتب به هم سر میزدیم ، از مرخصی برگشتم ، پیش سید نجات رفتم و به او گفتم خبر خوشی برایت آورده ام حدس بزن . چند حدس زد اما درست نبود ، گفتم : خبر خوش در مورد خودت است. گفت: اتفاق خاصی افتاده؟ گفتم : خداوند دختری به تو عنایت کرده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علی بابر زارع

سال هزار و سیصدو شصت در جبهه با گروهی از بانشیها در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد پیکر شهید صیاد بانشی به خاک سپرده شد. همه ناراحت شدیم، سید نجات که همراه ما بود زیاد گریه می کرد و می گفت: خدایا کمکم که من دیگر به بانش برنگردم و صورتم در صورت خواهرم (همسر شهید صیاد) نیفتد و شرمنده او نشوم و حتی در نامه ای که به برادرش نوشت گفته بود که رادیو اعلام کرده صیاد شهید شده و من دیگر نمی آیم تا انتقام خون صیاد را بگیرم.

=====================

به روایت برادر شهید : سید اولیاء

در سال ۱۳۶۴ مسئول انجمن اسلامی مدرسه سید جمال الـدیـن بـودم از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مدارس قرار شد به صورت اردویی به زیارت امام خمینی برویم اما برنامه عوض شد و به دیدار آقای منتظری که آن زمان قائم مقام رهبری بود رفتیم . دوربین دستم بود داشتم عکس میگرفتم که حراست آنجا به من گفت: باید دوربین را به امانتداری بدهی، در همین زمان یکی از دوستانم مرا با نام «بانشی» صدا زد، مسئول حراست گفت: شما بانشی هستید ؟ گفتم: بله گفت: سید نجات را میشناسی؟ گفتم بله برادرم هستند، گفت : حالاچه کار میکند؟ گفتم سال شصت شهید شد. گریه کرد و گفت در سال پنجاه و نه با سیدنجات مسئول حراست بیت امام بودیم.

به روایت برادر شهید : سید محسن

وقتی بچه بودم شیشه مدرسه را شکستم، مرا به پاسگاه بردند تا شلاق بزنند در این هنگام سید نجات وارد شد و به آنها گفت: اگر این بر اثر ضربه های شلاق فوت کرد چه جوابی میخواهید به خانواده اش بدهید و آنها مرا رها کردند.

===================

یکبار با هم به شکار رفتیم سید نجات با تفنگ سوزنی که داشت یک مرغابی را شکار کرد و مرغابی خیلی از ما دور شد و من در برف دویدم و آنرا پیدا کردم و آوردم، مدتی هم دو تا آهوی کوچک داشت که آنها را خیلی دوست داشت و به آنها غذا می داد و بزرگشان کرد.

=========================

اوایل جنگ سید نجات مسئول پایگاه مقاومت بانش بود. گروه مقاومت تشکیل داد و شخصاً به آنها آموزش می داد و اسم من را هم جزء گروه مقاومت نوشت. او نیروها را در کوههای اطراف بانش ( راشکی ) آموزش می داد.

=========================

روزی که می خواستند کلنگ حسینیه را بزنند یک روحانی در روستا بود به نام آقای شاهینی، او پیشنهاد داد که چون سید نجات هم شهید نامش هم سیداست نام او را بر حسینیه بگذارند.

================

به روایت برادر و همسر شهید

در بحبوحه ی انقلاب سید به مسجد محل می رفت و تا دیر وقت به خانه نمی آمد، همیشه به او گفتم بالاخره یک روز تو را میکشند. روزی که شهربانی را گرفته بودند سید با ماشین صاحب کارش رفته بود درخانه ها و برای راهپیمایی و مجروحین ملحفه جمع کرده بود .

سید نجات آن زمان در مغازه الکتریکی کار می کرد، صاحب کارش آدم پولداری بود و خانه ای در عفیف آباد شیراز به سید نجات داده بود معمولا به مسافرت می رفت و خانه، اموال و خانواده اش را به ما می سپرد و خیلی به ما اعتماد داشت، بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران سید نجات به صاحب کارش میگفت: برو به فکر کارمند باش که من می خواهم وارد سپاه بشوم. یکبار هم صاحب مغازه اش به بانش آمد و به سید گفت همه امکانات در اختیارت ولی نرو اما نپذیرفت.

=================

به روایت برادر و همسر شهید

از همسر شهید سوال کردیم آیا امداد شهید را در زندگیتان مشاهده کنید؟ گفت : خدا شاهد است هر وقت بچه هایم یا خودم مشکلی داشته باشیم، سر گذری هم که باشد می آید سفارشی به من می کند و می رود و این تسکین دلم است. از زمانی که رفت کمتر اذان مغربی میشود که من دلم نگیرد و برای شهید گریه نکنم .=============================

دختر شهید (معصومه بانشی)  فکر میکنم صبح را که عصر می کنم به کمک پدر است، هیچ گله ای از پدرم ندارم و افتخار میکنم که پدرم در راه اسلام شهید شده و بعد از این همه سال هیچ احساس دوری از پدرم را ندارم و همیشه همراهم بوده است .

 ========================

به روایت مادر شهید امید علی بانشی

شهید سید نجات که یک سپاهی وفادار بود در یک غروب که تازه از خدمت امام خمینی (ره) به بانش آمده بود به خانه ی ما آمد و گفت: امشب مهمان دارم و می خواهم شیر بگیرم، گفتم شرمنده ام شیر نداریم چون امیدعلی نبود تا گاو را بگیرد با خنده گفت: این که چیزی نیست من کمکت میکنم وقتی کار تمام شد با خنده گفت: سلام امید را برسان و بگو امروز هم من جورت را کشیدم .

======================

به روایت همسر شهید

یک روز قبل از تشییع جنازه سید نجات ، پدرم با یکی از اقوام به خانه ما آمدند و از سید پرسیدند، خبری نداشتم که بگویم. مـرغـی خـریـده ودم  درکه آنرا ذبح کرد من به مرغ نگاه میکردم و گریه می کردم . به پدرم گفتم از یک مرغ این قدر خون می رود ؛ پس حال آنهایی که شهید میشوند چگونه است؟ پدرم خبر داشت که سید شهید شده اما چیزی نمی گفت.

==================

برادر شهید ( سید اولیاء )

سعادت نداشتم زیاد در کنارش باشم ، اخلاصی داشت که از با او بودن و همراهش بودن لذت میبردم، زمان زنده بودنش هم یک شهید بود و این را از اخلاق و رفتارش حس میکردم

=======================

شب قبل از تشیع جنازه سید نجات خواب دیدم: سید نجات آمد و گفت آماده شو برویم بانش، گفتم مگر تو آمدی ؟ گفت: بله، در کوچه دیدم یک ماشین پر از قند و قلیان جلوی در است و به سید گفتم اینها برای کیست؟ سید گفت: قلیان را برای مادرم آورده ام و قند را برای تو. گفتم: ما این همه قند را میخواستیم برای چه؟ سید لبخندی زد و گفت: لازم می شود.

فردا صبح پدرم و اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت را دادند. روز تشییع جنازه وقتی پدرم گفت امروز تشییع جنازه است باید برویم بانش. مثل یک فرد عادی رفتم مدرسه دخترم و اجازه اش را گرفتم. به معلمش گفتم من شوهرم شهید شده و میخواهم به بانش بروم.

====================

سید در اوایل جنگ مسئول پایگاه مقاومت بانش بود، در یک روز سرد زمستانی دیدم چند تا از بچه های ده دوازده ساله را سینه خیز به سمت حسینیه فعلی می برد و آنها را آموزش می دهد. وقتی به خانه برگشت به او گفتـم چــرا ایــن بچه ها را اذیت میکنی، سید گفت: بعد از این که من شهید شدم این بچه ها بسیج آینده بانش هستند و همان بچه ها بودند که شهدای چند سال آینده شدند، از جمله : شهید محمد بانشی، شهید سیف الله زارع مویدی، شهید هاشم بانشی، شهید دوست شهید رسول استوار و شهید ابراهیم بانشی از آن بچه ها بودند.

===============

به روایت همسر شهید

سیدنجات در محل کارش با یکی از پاسدارها سر اجرای حق بحثشان شده بود و سید ناراحت شده بود و استعفایش را نوشته بود، وقتی به خانه آمد گفت: می خواهم استعفا بدهم، شب امام خمینی به خوابم آمد و گفت: از صبح تا حالا خیلی ناراحت هستم به شوهرت بگو این لباس مقدس، لباس افتخار توست آنرا بیرون نیاور.

به سید گفتم آقا خیلی سفارش کرده این لباس را در نیاوری، تو راه خودت را برو، سید گفت : حالا آمدیم من رفتم و شهید شدم آنوقت چــه کـار مـی کنــی ؟ گفتم تو برای رضای خدا وارد سپاه شدی اگر شهید هم شدی افتخار من است .

===============

وقتی برادرم سید نجات به بانش می آمد، مادرم دائماً با نگاهش او را بدرقه می کرد. یک مرتبه سیدنجات روسری متبرک از دست امام برای مادرم آورد، به مادرم میگفت : من دیگر هیچ اتفاقی برایم نمی افتد چون غذای پشت دست امام را خورده ام و این خودش برای من برکت است.

==================

 به روایت همسر شهید

تبرک از دست امام هنگامی که محمد رضا بانشی فرزند حاج نجات اولین شهید روستا به درجه شهادت نائل گردید شیخ عبدالکریم امام جماعت بانش و سید نجات خطاب به مردم گفتند این آخرین شهید ما نیست، ما تازه بسم اله گفته ایم، این شهدا را کنار هم و یکجا به خاک بسپارید، اما سخن آنها را نپذیرفتند. (شهید سیدنجات چهارمین شهید روستا می با شد.

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منیع : نرم افزار جامع شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش وانتشار توسط انتشارات هدهد

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
هیئت خادم الشهدا

شهید امرالله بانشی

فززند نصرالله

ولادت : 16 شهریور 1356 بانش بیضا

شهادت : 1361 تپه 175 عین خوش

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش 

شهید امراله بانشی

من آن روز نتوانستم با اعضای واحد شهدا برای تحقیق به منزل شما (شهید امراله بانشی) بیایم از همان ساعت اول هم پشیمان شدم و وقتی دوستانم از شیراز برگشتند، پشیمانی ام بیشتر شد.

هم اکنون هم که قرار است زندگینامه تو را بنویسم از تو چیزی نمی دانم و بـه دلیلی که نمیدانم قرار است زندگینامه تو را بازنویسی کنم؛ تا مقداری از آن پشیمانیها کمتر شود و اطمینان دارم که در ادامه گوشه ای از رفتارها و زندگی تو برایم آشکار خواهد شد تا تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

از ایام کودکی تو چیزهای زیادی در دسترس نیست فقط این را می دانم که در سال ۱۳۳۷ متولد شدی کاش پدر و مادرت زنده بودند تا از آنها می پرسیدیم که در وجودت چه روزهایی را می دیدند که نام امراله را برایت انتخاب کردند. کاش بودند تا میفهمیدیم چگونه و با چه ترفندهایی آنان را خوشحال میکردی تا لحظه ای با دیدن خنده های تو درد فقر و نداری از چهره شان دور شود کاش بودند تا می دانستیم روزهای اول مدرسه چه حال و هوایی داشتی !

من از تو چیزی نمی دانم فقط از خانواده ات فهمیدم که بعد از دوران ابتدایی چند مدتی هم در شیراز تحصیل کردی ۱۹ ساله شدی و دوران خدمت سربازیت از شهریور ۵۸ شروع شد و دوران سربازی را ابتدا در شاهرود و سپس در اهواز گذراندی در همان ایام خدمت سربازی پدرت برایت خواستگاری میرود. خانواده همسرت به خاطر اخلاق خوش، خوش برخوردی و احترام تو نسبت به دیگران با ازدواجتان موافقت  کنند و چند مدت بعد از اتمام خدمت نظام وظیفه ازدواج می کنی. این را میدانم که حتی دوست نداشتی برای رژیم شاه خدمت سربازی هم بروی و با اجازه برخی روحانیون شیراز به خدمت رفتی و از اشتغال به کار دولتی در زمان شاه خودداری می کردی، این را هم برادرت گفت که در تظاهرات ضد رژیم شاه در همان مرخصی ایام سربازی شرکت میکردی و همزمان با دستور امام مبنی بر ترک سربازخانه ها تو هم سربازخانه

 

 

بعد از انقلاب هم مدتی در شیراز شغل آزاد داشتی و سپس در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شدی. از تو کم گفته اند اما گفته اند که خواندن قرآن جزء برنامه روزانه ات بوده و زیاد اهل مطالعه بودی و کتابهایی استاد مطهری و دکتر شریعتی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه زیاد می خواندی .

همسرت که هنوز عاشق پیشه و صبور به تو می نگرد گفت که به پدر و مادرت زیاد احترام گذاشتی لباسهای آنها را می شستی او می گفت که در بچه داری و پختن غذا هم به او کمک میکرده ای.

بسیار اهل صله رحم و خوش اخلاق بوده ای. خواهرت هنوز یاد آن روزهایی است که با او سلام و احوالپرسی می کردی و دستهایش را تکان دادی و میفشردی را به یاد دارد.

آری ! کسی که هر روز صبح قرآن میخواند و شبهای جمعه دعای کمیل ، نه خاکیان او را میشناسند و نه افلاکیان ، ما خاکیان که گرفتار تن و هوی و هوسیم و افلاکیان هم که از عشق خبر ندارند و از تحمل بار امانت ، فقط تو و امثال تو هستند که به امر خدا با تمام

وجود راه او را می پیمایند و با عشق به ولایت و رهبری مردان آسمانی به هر کاری دست می زنند.

گاه محافظ امام جمعه شیراز بودی و گاه لباس مبدل می پوشیدی و در میان اشرار و ضد انقلاب می رفتی و گاه در کردستان جنگ می کردی، در روز آخر هم که یکی از فرماندهان عملیات محرم بودی. آنقدر قلبت سرشار از یقین به حق تعالی شده بود که حتی از لحظه و مکان شهادتت هم خبر دادی و به همرزمت گفتی که من در تپه ۱۷۵ در خاک عراق در ساعت ۱۱:۳۰ روز ۶۱/۸/۱۰ شهید میشوم، مادرت وقتی خبر شهادتت را چند روز بعد شنید باور نمی کرد، اما آیا آینده و سرانجامی بهتر از این برایت آرزو داشت، شهادتت نشانه پاکی و مردانگی بود، هنر بود، هنر مردان خدا، هنر مردانی چون تو که با جسم و جان و مال به درگاه حق می شتابند. روزی که تو بعد از ۱۲ سال از شهادتت به روستایمان آمدی من نوجوان بودم، مردم به استقبالت آمدند و دوستان و همرزمانت با تو عهد میبستند که راهت را ادامه دهند.

حال تو بگو ! یادت هست به همسرت گفتی شما را به خدا میسپارم، نگرانی نداشته باشید، همسرت و دو دختر و پسرت همیشه تو را در کنار خود دیده اند، تو هیچگاه از آنان جدا نبوده ای و به قول آنها هنوز هم که ۲۵ سال از شهادتت میگذرد به آنها کمک کرده ای و هر چه از تو خواسته اند برای آنها فراهم نموده ای و اگر گاهی مواقـع هـم کمک نکرده ای کوتاهی از خودشان بوده است

حال تو هم کوتاهی ما را ببخش ، ببخش اگر خوب و شایسته تو ننوشتیم. والسلام / ویرایش و بازتایپ : هدهد

=====================

شهادت و لیاقت

به روایت همسر شهید

روزی که شهید زاهد بانشی ، به شهادت رسیده بودند ما داشتیم در منزل آب لیمو میگرفتیم ، صدای رادیو هم می آمد ، لحظه ای که نام شهید زاهد آورده شد، یک دفعه دیدم امراله شروع به کف زدن کرد، گفتم : خانواده این شهید الان عزادار هستند ، ناراحتند، شما هم اینجا کف می زنید ؟

گفت : «شهادت خیلی خوبه ، لیاقت میخواهد ، ای کاش این لیاقت نصیب ما هم می شد، خوشا به حال شهید زاهد، دوست دارم یک روز در رادیو اعلام کنند که امراله هم شهید شده است.

===================

پیکر شهید

به روایت همسر شهید

۲۰ روز پس از شنیدن خبر شهادت ایشان ماه محرم بود ، دل شور می زد، نگران پیکر شهید بودم، چون تا آن زمان هنوز هیچ خبری از پیکر او نبود و دوازده سال پس از شنیدن خبر شهادتش، جسدش آمـد – دائـم بـی تـابـی می کردم، با خودم میگفتم لابد الآن پیکرش زیر باران است از خدا خواستم که فقط یک اطلاعی از او برسد که جایش امن است .

همان شب شهید امراله به خوابم آمد و با اصرار زیاد به او گفتم تو را قسم  می دهم جایت را به من نشان بده تا خیالم راحت شود، دستم را گرفت و برد، به او گفتم کجا می روی؟ گفت : « میخواهم جایم را بهت نشان بدهم.» گفتم کجا ؟ گفت : بالای سر قبر علی اکبر فرزند امام حسین، این را که گفت یکدفعه از خواب بیدار شدم، دیگر صبر عجیبی پیدا کرده بودم ، خیالم راحت شد.

========================

عکس آخر

به روایت همسر شهید

قبل از اینکه ایشان به جبهه اعزام بشوند ، عکس گرفته بود و به من داد و گفت : « اگر شهید شدم و جسدم پیدا نشد ، این عکس را برای روز تشیع ببرید.» به او گفتم این طوری نگو ، ان شاءالله که می روی و شهید نمی شوی ، به سلامت بر می گردی .

با گفتن این جمله ایشان ناراحت شدند به من گفتند: «نه ! این گونه در حقم دعا نکن . از من میخواستند تا راضی باشم و در حقشان دعا کنم تا شهید بشوند.

=================

کمال همنشین

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امر اله ، دیگر احساس می کردم کسی را نداریم میگفتم آینده بچه هایمان چی میشه؟ دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، اما از بودن با او چیزهای زیادی یاد گرفته بودم ، بخصوص این که صبر عجیبی داشتم با این حال که سن سال من زیاد نبود و حدوداً ۱۸ سال داشتم .

=========================

آخرین دیدار

به روایت خواهر شهید

آخرین باری که او را دیدیم به بانش آمده بود تا از اقوام دوستان حلالیت بطلبد ، وقتی که به خانه ی ما آمد گفت: « درمدت دو ساعت ، ۲۵ خانه را سرزده ام و از همه حلالیت طلبیده ام و خداحافظی کرده ام .»

باورمان نمی شد در مدت دو ساعت ؟! اما انگار خودش می دانست که بارآخر است .

=====================

آدرس

به روایت همسر شهید

پس از شهادت شهید امراله یکبار از لحاظ مالی با مشکل مواجه شدیم ناراحت بودم ، میگفتم حالا باید از چه کسی کمک بخواهیم . همان شب شهید امر اله به خوابم آمد و گفتنند : « فلان خیابان فلان کوچه و ...» خلاصه آدرس را دادند و ما هم فردای آنروز همان آدرس را رفتیم، دقیقا همان جایی که سفارش کرده بودند، دفترچه حقوقی ایشان را گرفتیم و مشکلمان حل شد و تا آن روز اصلا به دنبال حقوق ایشان نبودم ، اما به سفارش خود ایشان ، دفترچه حقوقی شهید را گرفتم.

==============

کمک به همسر

به روایت همسر شهید

روزهایی که میخواستیم با هم به مسافرت برویم و یا به بانش برویم،

(منزل شهید از ابتدای زندگی در شیراز بوده) شهید امرالله لباس های بچه ها را برایشان می پوشید خانه را به کمک همدیگر مرتب می کردیم ، سپس عازم سفر میشدیم.

وقتی که مهمان داشتیم در کار آشپزی و بچه داری بـه مـن بسیار کمک می کردند روزهایی که برای خرید به بیرون از خانه می رفتیم ، ایشان یکی از بچه ها را بغل میکردند.

هر وقت که تعطیل بودند و یا به مرخصی می آمدند ، نیمه شب وقتی که دخترم گریه میکرد از خواب بیدار میشد و آب گرم و شیر خشک می آورد، برایش شیر درست میکرد با اینکه محافظ امام جمعه شیراز بود و کارهایش زیاد بود اگر میدید یکی از بچه ها سرما خورده اند و یا مهمان داریم مرخصی میگرفت و به خانه آمد و رسیدگی می کرد.

وقتی پست کاری ایشان شبانه بود صبحها از سر کار برمی گشت، از سر راه مقداری آش و نان میخرید، و همین که وارد منزل می شد ، دخترم لیلا را صدا میزد و او را از خواب بیدار میکرد ، پیش بندی برایش می بست و به او غذا می داد بعد هم آنقدر با او بازی می کرد که صدای خنده شان تمام خانه را پر می کرد.

=================

آرامش خاطر

به روایت همسر شهید

آنچه از شهید امرالله برایم باقی مانده همان اخلاق نیکوی او و فرزندانش هست ، سه فرزند از او برایم به یادگاری مانده ، دو دختر و یک پسر ، فرزند اولم لیلا که هنگام شهادت پدرش دو سال داشت، فرزند دومم زهرا ۹ ماهه بود و سومین فرزندم محمد هنوز به دنیا نیامده بود.

اسم هر سه تایی شان هم خود شهید امرالله گذاشت حتی پسرم محمــد کـه هنوز به دنیا نیامده بود، هنگام زایمان، ایشان در بیمارستان کنار تخت آمدند و شیشه شیر دستش بود، به من گفت: ناراحت نباش محمد را هم دیده ام.» با اینکه به شهادت رسیده بود اما چون به ما نظر داشتند ، گـاهـی مـی آمـد و نگرانی ما را بر طرف می کرد.

 

 

 

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۳۷
هیئت خادم الشهدا

شهید خورشید بانشی

فرزند محمد حسین

ولادت 24 خرداد 1334 بانش بیضا

شهادت : 1361 خرمشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

زندگی نامه ی شهید خورشید بانشی

به روایت همسر - شهید خورشید طبق شناسنامه در 24/3/1334 به دنیا آمد.از کودکی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. او برای پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و با دوستانش هم بسیار صمیمی بود. کودکی را به تحصیل و نوجوانی را به کار در زمین کشاورزی گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند تا اینکه هجده ساله شد و به گارد شاهنشاهی پیوست و در نیروی جاویدان گارد) مشغول به کار شد. در تاریخ ۵۳/۲/۲ با هم ازدواج کرده و حدوداً هفت سال با هم زندگی کردیم. اوایل به خاطر شغلش تهران بودیم و بعدا به شیراز منتقل شدیم. چه مدتی که در تهران زندگی می کردیم و چه زمانی که شیراز بودیم هیچ وقت تنها نبودیم و همیشه  خانه ی ما شلوغ بود و پر از مهمان. به جرات میگویم؛ از هر کس بپرسید مهمترین خصوصیت شهید خورشید را مهمان نوازی و مردم داری او می داند. وقتی مهمان داشتیم سر از پا نمی شناخت، دائما در تلاش و تکاپو بود، از مهمان ها پذیرایی می کرد، در کارهای منزل و نگه داری از بچه ها به من کمک میکرد، ایشان اهل مسجد بود و خمس و زکات و به حجاب اهمیت زیادی می.داد، چهارده - پانزده سال در گارد شاه کار کرد اما از همان اول با آنها مخالف بود. در سالهایی که نجوای امام در گوش جانها پیچید او هم گارد شاه را ترک کرد و ۲ سال خانه نشین شد و پنهانی به تبلیغ رساله های امام پرداخت.

دو سال بعد از پیروزی انقلاب به نیروهای اسلامی و تیپ پنجاه و پنج هوابرد ارتش پیوست. زمان جنگ نیز به دعوت امام لبیک گفت و همراه دیگر یاران در جبهه های حق علیه باطل به دفاع پرداخت. ایشان از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم درجبهه بود.

حتى بعضی مواقع برای ماندن در جبهه از مرخصی هایش هم استفاده نمی کرد. بعد از چند ماه تلاش در جبهه های کردستان خواستار رفتن به جبهه ی جنوب شد و به عشق شهادت در سوسنگرد و شوش به دفاع از وطن پرداخت. شهید خورشید قبل از شهادت از دوستش خواسته بود که بر سر او آب بریزد تا غسل شهادت کند. ایشان در تاریخ 3/2/1361 در منطقه پل نو خرمشهر در عملیات آزاد سازی خرمشهر، در حال خواندن نماز مغرب وعشا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت می رسند. بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

به روایت برادر شهید

تفاوت

خورشید خیلی مهمان نواز بود . آن وقت ها یک پسر ساده ای بود که وقتی به روستا می آمد مردم او را اذیت . کردند اما خورشید او را به خانه می آورد و به مادرمان میگفت مادر ثواب دارد هر چه می خواهی به من بدهی به این بده، بعد او را می شست و شبها پیش خودش می خواباند.

============================

به روایت برادر شهید

همیشه دوست داشت مهمان داشته باشد . دست به خیر بود و کمک همه می کرد.هر وقت که به سر کار می رفت تا دو - سه ماه برنمی گشت. به همین خاطر قبل و بعد از رفتن به سر کار اقوام را دعوت می کرد .بار آخری که میخواست به جبهه برود مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد از همه حلالیت طلبید و بچه ها را بوسید.

آن بار (بار) (آخر) گوساله ای خرید و همه ی فامیل را جمع کرد و تا صبح همه بیدار بودند و صحبت میکردند و می خندیدند.

==========================

به روایت برادر شهید

خورشید علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و معمولا از مدرسه فرار می کرد. فرارش معمولاً ده روز طول می کشید و بعد از آن پدر او را بــه مـــدرسـه بـر می گرداند، همیشه میگفت نمیدانم چرا زمان سربازی من نمی رسد تا من هم به سربازی بروم تا اینکه یک روز رفت پیش ژاندارمـی که در روستا بود. آن ژاندارم وقتی شناسنامه خورشید را دید به او گفت: تونمی توانی به سربازی بروی. خورشید که دوست داشت به سربازی برود و از مدرسه رفتن خلاص بشود از علت آن پرسید. ژاندارم در جواب او گفت:تو در شناسنامه خانم خورشید هستی نه آقا خورشید پس نمیتوانی به سربازی بروی.

==================

به روایت همسر شهید

وقتی به شهید خورشید می گفتم : من غریبم ، مادر ندارم، می گفت: مادر نداری، من خواهر و مادرت هستم، اگر اتفاقی برایت بیفتد خودم مرخصی میگیرم و از تو مراقبت میکنم، وقتی مهمان داشتیم من ظرف می شستم ایشان سفره را می انداخت و جمع می کرد و به بچه ها رسیدگی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

زمانی که انقلاب شد تا یک هفته نگذاشتم سر کار برود و وسایلش را از گارد شاه بیاورد. بعد از انقلاب هم خیلی اصرار کردم که وارد ارتش نشود اما او می گفت ارتش حالا ارتش شده ، قبلا که ارتش نبود.

===================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید خیلی به حجاب اهمیت می داد. حتی قبل از انقلاب ، زمانی که در تهران زندگی میکردیم حجابمان را به خوبی رعایت می کردیم. ایشان اگر خانم بی حجابی را میدید و نمیتوانست به او تذکر بدهد حیا می کرد از ما میخواست که این کار را انجام بدهیم می گفت حتی یک تار موی زن را مرد نباید ببیند.

==============

مثل اینکه به ایشان الهام شده بود که زودتر از من از دنیا می رود. صبحها که می خواست از خانه بیرون برود به ما می گفت : اگر برنگشتم شجاع و دلیر باشید.حتی قبل از انقلاب هم این حرف ها را می زد و می گفت : زودتر از تو میمیرم، شاید می خواست به نحوی مرا آماده ی دوری کند.

====================

به روایت همسر شهید

شهید خورشید برایم تعریف کرد که  یک شب خواب می بیند مردم او را در قبر می گذارند و او هر چه فریاد میزند که مرا برگردانید هیچ کس توجه نمی کند. در همان خواب از ایشان پرسیده بودند، آیا خمس و زکاتت را پرداخته ای ؟ ایشان تا آن موقع خمس و زکاتش را حساب نمی کرد اما بعد از آن خواب مقید به پرداخت خمس و زکات شد. حتی وقتی که عازم بود خواهر خود را مامور این کار کرد.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
هیئت خادم الشهدا

شهید ایرج بانشی

فرزند حبیب الله

ولادت 3 فروردین 1341 بانش

شهادت 12 اسفند 1362 جزیره مجنون

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش بیضا

شهید ایرج بانشی

نام پدر: حبیب اله

تولد ۱۳۴۱/۱/۳ بانش بیضا

شهادت: ۶۲/۱۲/۱۲

هنگام غروب آفتاب ، روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی ، کودکی زیبا دیده به جهان گشود. نام ایرج را مادرش برای او انتخاب کرد از همان کودکی بچه ی آرام

و صبوری بود.

دوران ابتدایی را، در روستای بانش در مدرسه ی ابتدایی سام بانش گذراند . خیلی اهل درس و مشق نبود ، اما درس را خوب می فهمید. در تابستانهای دوران تحصیل گاه گاهی، در آسیاب به پدر کمک میکرد. بعد از آن به شیراز رفت، شاگرد خیاطی بود و شبانه

درس می خواند.

در دوران انقلاب به فعالیتهای سیاسی از قبیل ، پخش اعلامیه های انقلاب اسلامی و شرکت در راهپیمایی ها دست زد. در یکی از روزهای راهپیمایی دستگیرشد و ۱۴ روز در زندانهای ساواک بود.

بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و حمله ی ناجوانمردانه صدام مزدور به حریم کشور عزیز اسلامی ایران در سال ۶۰ در اولین فرصت  خود را به ارتش اسلامی معرفی کرد و با میل و رغبت تمام به خدمت سربازی در نیروی هوایی اعزام شد تا بتواند دین خود را نسبت به اسلام و امامش ادا نماید. از طریق پایگاه بهبهان به پایگاه ۷ ولیعصر خوزستان اعزام شد.

ایرج سربازی مومن و رزمنده بود. از اخلاقی شایسته و رفتاری نیکو برخوردار و به تمام معنا انسانی آرام متین ، فروتن و صبور بود. تکالیفی که بر عهده وی گذاشته می شد به نحو احسن انجام میداد. از آنجا که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هرگونه ایثار، جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلامی دریغ نمی ورزید. آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

سرانجام در مورخه ۶۲/۱۲/۸ یا به روایتی ۶۲/۱۲/۱۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز عملیات یا رسول الله  با یکی از همرزمانش زخمی شد که آنها را با قایق به عقب برگرداندند، در بین راه دوباره مورد هدف قرار گرفته و به فیض شهادت نایل آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. با اینکه دوستش تلاش میکند جنازه را به عقب بیاورد ولی دوستش هم شهید میشود جنازه ایرج را نمیتوانند به عقب برگرداند و در جزیره مجنون می ماند .

چون تقریباً مطمئن بودند که شهید شده در همان سال ۶۲ با کوله باری از انتظار و امید که او روزی خواهد آمد لباسها و عکس هایش را تشییع کردند و بعد از ۱۵ سال ایرج را این بار با چند تکه استخوان در سال ۷۷ در تاریخ (۷۷/۱۰/۲۵) تشییع کردند. بازنویس،ویرایش و بازتایپ : هدهد

=================

خاطراتی از شهید ایرج بانشی

زیبا رو

به روایت مادر شهید

قبل از تولد ایرج یک پسر زیبارو را دیدم که نامش ایرج بود.وقتی ایرج به دنیا آمد اسم آن پسر را برای پسرم انتخاب کردم ایرج خیلی زیبارو بود ، ۶ الی ۷ ماهش بود که مریض شد دکتر :گفت باید امشب بیمارستان بـمـانـد مـن بـه دکتر گفتم داروهایش را بدهید من از اینجا میروم می ترسیدم ایرج را داخل بیمارستان تنها بگذارم.

===================

به روایت مادر شهید

کبوتر

خواب دیدم با دخترم هستم، تعداد زیادی کبوتر روی زمین است، جلو رفتم و دو تا از کبوترها به طرف من آمدند آنها را بوئیدم و گفتم ایـن هـا بـوی آشنا می دهد، این پرنده ها مال من هستند، چند روز بعد خبر شهادت ایرج را آوردند.

========================

به روایت خواهر شهید

پنجره

در شیراز که خیاطی میکرد در خانه برادرش زندگی میکرد. پنجره اتاق خود را روزنامه زده بود وقتی به او گفتیم چرا روزنامه چسبانده ای و اتاق را تاریک کرده ای گفت زن داداش شاید بخواهد آزاد باشد و من مزاحم او باشم و وقتی زن برادرش هم به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت ایرج اشکالات درسی او را بر طرف می کرد.

=====================

اعلامیه

به روایت خواهر شهید

ایرج در تظاهرات شرکت میکرد ، وقتی از شیراز می آمد اعلامیه با خودش آورد؛ تا شب ها بروند و به دیوار بزنند. شـب هـا کـه بـرای چسباندن اعلامیه می رفتند ، من را هم با خودشان می بردند.

=====================

دستگیر شدن توسظ ساواک

زمان انقلاب ، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. ساواک ایرج را گرفت و چند روز گم شد و از او خبر نداشتیم ، از روی لیستی که داخل کلانتری بود فهمیدیم که ایرج را گرفته اند، او ۱۴ روز در زندان های ساواک بود. پدر کسی را نداشت و آن موقع هم می ترسید بگوید که بچــه مـن را گرفته اند . پدرم۱۰۰ تومان به پسر دایی ام که سرباز بود داد و پسر دایی هم به کمک یک نفر دیگر ایرج را آزاد کرد.

===============

رساله و توسل

به روایت برادر شهید

زمانی که من و ایرج مجرد بودیم با چند نفر از دوستانمان می نشستیم و رساله شریعتمداری را میخواندیم ، بعد ما شدیم مقلد امام ؛ شیخ بهمن که یکی از دوستانمان بود در دوره شاه به ما برنامه های دینی را یاد می داد. او خیاطی هم میکرد، شبی که عروسی برادرم بود، ایرج هـم لباس دامادی برادرم را می دوخت و هم دعای توسل را می خواند.

==================

جزیره مجنون

به روایت برادر شهید

سال ۶۲ که ایرج شهید شده بود، یکی از دوستان ایرج که خانواده اش با ما رابطه داشتند، گفتند: موقعی که ایرج تیر خورده بوده علی آزادی که همراه ایرج بود می خواسته جنازه ایرج رو با خودش بـر گـردانــد که خودش هم شهید می شود و او هم پیدا نمی شود، من و چند نفر از دوستان رفتیم جزیره مجنون اما چیزی دستمان را نگرفت و برگشتیم.

================

خداحافظی

به روایت خواهر شهید

شبی که می خواست جبهه برود خانه ما آمد و گفت که باید بـرایــم فلان غذا را درست کنی تا خانه ات بمانم من هم درست کردم. وقتی می خواست خدا حافظی کند خیلی گریه کردم سه بار برگشت و برایم دست تکان داد و من هم برای او دست تکان می دادم

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

شهید رسول nH¼TwH

فرزند ابوالحسن

ولادت : 1351 بانش بیضا

شهادت : 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید رسول استوار

- تولدش برف بود و وداعش باران...

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه  هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.

خدا خدا می کردم و از شهید میخواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند. 

          همراه می شویم با این خانواده از خاطرات این نوجوان چهارده ساله:

در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان پنجاه و یک دومین فرزند خانواده به دنیا آمد که او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، او در کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی چلوکبابی کار می کرد.....

رسول با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود در مراسم عزاداری محرم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.

به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخت که ما هنوز نشناخته ایم، د واقع به عشق امام به جبهه رفت.

اسفند 65 بود که این نوجوان 14 ساله دیگر طاقت ماندن نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمنان اسلام و ایران جنگید.

سرانجام این نوجوان اما بزرگ مرد در چهارمین روز سال 66 بر اثر اصابت ترکش در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

برگرفته از نرم افزار بهانه، درباره شهدای گرانقدر بانش بیضا

تایپ و ویرایش جدید توسط هدهد.

 

وصیت نامه شهید رسول استوار

با سلام و درود فراوان به پیشگاه حضرت ولی عصر و نایب بر حقش امام خمینی و همچنین به تمام شهدای از صدر اسلام تاکنون وصیت نامه خود را آغاز می کنم:

اینجانب رسول استوار نسبت به وظیفه ای که داشتم تا دین خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کرده باشم جهاد در راه خدا که بهترین راه سعادت و رستگاری است انتخاب کردم و همیشه آرزویم این بوده است که بتوانم در راه خدا جهاد کنم و در این راه هم به سوی او که همه از اوییم کشته شوم ؛ تا توانسته باشم راه سرور شهیدان حسین بن علی (ع) را ادامه دهم.

از امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که اولاً امام را تنها نگذارند و دعا برای سلامتی او را فراموش نکنند و ثانیاً رزمندگان اسلام را در جبهه ها همانطور که امام عزیز فرمودند اگر میتوانید به جبهه بروید و اگر هم توان جبهه رفتن ندارید با کمک های مالی

خود رزمندگان را یاری کنید.

در پایان از خانواده محترم تقاضا دارم که اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که من عزیزتر از علی اکبر امام حسین (ع) نیستم که حضرت زینب تحمل ۷۲ شهید را کرد. صبر و حوصله پیشه کنید که خداوند افراد صبور را دوست دارد.

از کلیه دوستان و آشنایان و اهالی محل خواهانم اگر من شهید شدم حلالم کنند.

والسلام – رسول استوار

====================

 

به روایت پدر شهید

وقتی با رسول برای ثبت نام جبهه رفته بودیم، بنده خدایی او را از جبهه ترساند. به او گفت: اگر جبهه بروی، تیر میخوری، پاهایت قطع میشود، چشمانت کور میشود، ممکن است هر اتفاقی برایت بیفتد. شهید در جواب او گفت: اگر من و تو به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود، این جبهه، جبهه امام حسین است، نباید خالی بماند.

=======================

به روایت مادر شهید

رسول دوران نوجوانی اش تب مالت گرفت به من میگفت: برایم دعا کن تا خوب شوم و بتوانم به جبهه بروم. در واقع جبهه رفتن برای او یک آرزو شده بود.

وقتی به من گفت میخواهم بروم جبهه به او گفتم تو سن و سالی نداری الآن موقع جبهه رفتن تونیست در جوابم :گفت به این نوار مداحی گوش کن، مداح از اذیت و آزارهایی کـه بـچـه هـای امام حسین(ع) در کربلا دیده اند صحبت می کرد. بعد از شنیدن نوار به من گفت اگر نگذاری به جبهه بروم فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلویت را می گیرم.

به روایت مادر شهید

آخرین لحظه ای که رسول را دیدیم داشتیم ناهار می خوردیم که صدای بلندگو آمد مقداری از غذا را برداشت و غذا را تمام نکرده با عجله از خانه بیرون زد، باران می آمد، من و پدرش و بچه ها به دنبال او رفتیم اما من به او نرسیدم و دیگر نتوانستم او را ببینم.

===============

به روایت مادر شهید

رسول خیلی زرنگ بود، با خودم میگفتم او اگر داخل آتش هم برود سالم بر می گردد اما بعد از دیدن یک خواب مطمئن شدم او شهید می شود.خواب دیدم که رسول در جبهه است، از پدرش خواستم که او را بیاورد، ولی پدرش در جوابم گفت یک نفر می خواسته به جبهــه بـرود اما مادر و خواهرش مانع رفتن او شدند ، بعد از مدتی تصادف کرده و مرده کسی سر قبر او نمی رود. خوشحال باش که رسول در جبهه است. بعد از دیدن خواب دلهره داشتم و به دلم برات شده بود که رسول شهید می شود.

رسول چند کبو تر داشت که وقتی او به جبهه رفت، آنها هم به کوه رفتند و بعد آمدند و سپس باز هم رفتند.

=====================

به روایت خواهر شهید

روزی که خبر شهادت رسول را آوردند با اینکه بچه بودم خودم را میزدم. موقعی که جنازه شهید را دیدم، دلم میخواست دهانش را با کنم ببینم چه طوری شهید شده چون به من گفته بودند: رسول ترکش خورده، فکر می کردم باید چیزی در دهانش باشد.

===================

رسول خیلی نسبت به من مهربان بود و هرچه می خواستم برایم می خرید مهربانی برادرم هنوزهم ادامه دارد. یک بار خیلی ناراحت بودم ، رسول به خواب پسرم آمده بود و مقداری پول و میوه به او داده و گفته بود: من دائی ات هستم اینها را به مادرت بده و بگو ناراحت نباش.

 

 

======================

به روایت برادر شهید – صادق استوار

رسول پسر کاری و زرنگی بود. تابستان ها حتی تا چهارده - پانزده روز پشت سر هم چوپانی می کردیم. روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم. زمانی که می خواست سوار ماشین بشود دو تا نوار که برای دوستانش بود را به من داد و سفارش کرد که آن ها را به صاحبانشان بدهم.

=====================

به روایت برادر شهید - رضا استوار

رسول دل بزرگ و دریایی داشت. وقتی شیراز کار می کرد، مادر بزرگمان فوت کرد. ما همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم وقتی که رسول از شیراز آمد، ما را دلداری داد روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم او دست نوازشی به سرم کشید و با خاطره های خوب از هم جدا شدیم.

===================

به روایت برادر شهید – آیت استوار

خوش اخلاقی او را فراموش نمی کنم. معمولا با آشنا و غریبه گرم می گرفت. من زیاد سوار دوچرخه  او می شدم و یادم هست وقتی از شیراز می آمد برایم سوغاتی می آورد و یک بارهم برایم تک پوش آورد.

ادامه دارد.......هدهد

================

به روایت همرزم شهید - محمد رضا یزدانپناه

رسول بین بچه های گردان از همه آرام تر بود. در این مدتی که با هم بودیم، اکثر اوقات به جای دیگران هم نگهبانی می داد و در انجام مسائل شرعی بی نظیر بود. دو روز قبل از شهادتش هم میشد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خاص شده بود، با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانی و صداقت بود، همه را در بغل می گرفت و می بوسید.

======================

به روایت همرزم شهید – محمدرضا یزدانپنا

عزیز دلم رسول یک سال از من کوچک تر بود ، در مدرسه هم بازی بودیم. لاغر اندام و نسبت به سنش قد بلند بود.

برای رفتن به جبهه اسفند ماه شصت و پنج بود که برای ثبت نام به سپاه بیضاء رفتیم. ما را به مقر صاحب الزمان شیراز بردند و از آنجا ما را به اهواز اعزام کردند.

در تقسیم بندی اهواز من و رسول جزء لشکر نوزده فجر، گردان امام حسین (ع) شدیم گردانی که همه عشق آن را داشتند.

حدود بیست و پنج روز ما را آموزش دادند. ما جزء نیروهای پدافندی در منطقه  شلمچه بودیم.

بعد از عملیات کربلای پنج بود و دشمن برای از بین بردن نیروهای ما از هر آتشی استفاده می کرد.

مسوولیت رسول تک تیر انداز بود. روز شهادتش چهارم فروردین با هم در سنگر بودیم. ساعت سه بعد از ظهر بود. آنقدر آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. رسول می خواست به سنگرهای قدیمی عراق برود و مهمات بیاورد که من جلوی او را گرفتم. نمی دانم برای چه کاری بیرون رفت که نزدیک او خمپاره زدند. ده ،  دوازده ترکش به بدنش خورده و استخوان زانویش بیرون زده بود ولی سر وصورتش کاملا سالم بود اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم، چهره ای شاد و بدنی پر از خون داشت. بعضی از زخم هایش را با چفیه بستم ، با یکی از دوستان بدن نیمه جان او را در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم. لحظاتی که بدنش زخمی بود نام مبارک امام حسین (ع) را صدا می زد. دو - سه روز در بیمارستان بستری بود و در آخر به آرزویش که وصال یار بود رسید.

روز یازدهم فروردین شصت و شش که روی دستهای مردم تشییع می شد به او غبطه می خودم که چه استقبال و تشییع جنازه با شکوهی دارد.

امروز بعد از حدود بیست سال با خودم می گویم :

بود سنگر بهترین ماوای من

آه جبهه کو برادر های من

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۲
هیئت خادم الشهدا
💠 اسامی ۳۲ شهید آسمانی شده در ۲۶ آبان‌ماه استان فارس که امروز سالگرد شهادتشان است...

🌷 شهید نوازاله امینی ۱۳۶۳/۰۸/۲۶ آباده
🌷 شهید ناصر سعادت ۱۳۶۶/۰۸/۲۶ آباده
🌷 شهید نعمت اله محمدی ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ اقلید
🌷 شهید محمدتقی مختاری ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ اقلید
🌷 شهید ضرغام مشتاق زاده فرد ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ اقلید
🌷 شهید نظرعلی طرف دار ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ اقلید
🌷 شهید محمدمهدی کوثری ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ اقلید
🌷 شهید محمدعلی نیک فر ۱۳۶۸/۰۸/۲۶ جهرم
🌷 شهید جهانبخش ابوالوردی داریونی ۱۳۶۰/۰۸/۲۶ خرامه
🌷 شهید حسین مرادی ۱۳۵۷/۰۸/۲۶ داراب
🌷 شهید نوازاله معمارزاده ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ داراب
🌷 شهید جلیل فرح بخشی ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ داراب
🌷 شهید جعفر بذرافکن ۱۳۶۶/۰۸/۲۶ زرقان
🌷 شهید زریر ارسطونژادی ۱۳۷۲/۰۸/۲۶ زرقان
🌷 شهید مهدی جهانبازی ۱۳۹۸/۰۸/۲۶ سپیدان
🌷 شهید صمد رودکی ۱۳۵۹/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید حسین بردبار ۱۳۵۹/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید مسعود ناصری شبانکاره ۱۳۶۰/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید علی باز زارعی ۱۳۶۰/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید علی آقائی کیاسری ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید محمدحسین شاکری ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید محمدمهدی فولادفر ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید ضرغام اسماعیل زاده ۱۳۶۳/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید منصور تجلی ۱۳۶۴/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید ابراهیم اله یاری ۱۳۶۴/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید رمضان رستمی ۱۳۶۶/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید محمدعلی مشایخ ۱۳۶۶/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید ولی رستمی فرد ۱۳۶۷/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید غلام حسین جمشیدی ۱۳۶۹/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید محمد اژدهاکش ۱۳۹۸/۰۸/۲۶ شیراز
🌷 شهید قدرت اله مرادی سقلمچی ۱۳۶۱/۰۸/۲۶ کازرون
🌷 شهید محمد معصومی باباعربی ۱۳۶۵/۰۸/۲۶ ممسنی

@isaar_fars
۰ نظر ۲۶ آبان ۰۲ ، ۲۳:۱۱
هیئت خادم الشهدا
🌷زندگی نامه ی شهید دلفانی که در عراق نبش قبر شد.
این شهید گلگون کفن در سال 1341درشهرستان دلفان به دنیا آمد

وی دو بار به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد تا اینکه بعد از نبردی سخت درعملیات خونین بدر درسال 1363به اسارت نیروی های بعثی در آمدند و به زندان الرمادی عراق انتقال یافتند

مقاومت مثال زدنی این شهید سرافراز زیر شکنجه ی بی پایان صدامیان بعثی باعث شد بسیاری ازاطلاعات جنگ محفوظ بماندو پیروزی های بزرگی نصیب رزمندگان اسلام درجبهه هاشود

سرانجام این شهید خونین کفن با اقتدا به مولایش حسین مرگ سرخ را برگزید و زیر شکنجه ی ناجوانمردانه ی نیروهای بعثی در حالیکه سالها منتظر بودتاخانواده ودختر کوچکش راببیند دراوج مظلومیت وغریبی درحالیکه بینایی چشمانش را از دست داده بود به شهادت رسید

پیکر مطهر این پاسدار سلحشوراسلام سالهادرغربت ودرخاک عراق مدفون بود تا اینکه دراواخر آبان ماه سال 1380پیکر مطهرش در حالیکه هنوز سالم بود با اجساد تعدادی ازکشته های عراقی مبادله شد ودرهمین سال بر دوش هزاران نفرازمردم قدرشناس دلفان تشییع وپس از سالها در خاک وطن ارام گرفت.

@Farzandaneshahed
🌷کانال فرزندان شاهد کشور🌷
۱ نظر ۲۳ آبان ۰۲ ، ۲۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

مراسم جشن تولد سردار شهید حسن باقری با حضور مادر شهید و چند تن از علاقه‌مندان وی صبح امروز سه شنبه بر سر مزار این شهید بزرگوار در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) برگزار شد. شهید حسن باقری در ۲۵ اسفند ۱۳۳۴ دیده به جهان گشود و ۹ بهمن۱۳۶۱ در فکه شمالی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. به نقل از سایت فرارو

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۲ ، ۰۱:۴۱
هیئت خادم الشهدا
روستارحمت:
🍁قبر ساده ی یک شهید

🌹در گلزار شهدای بهشت علی دزفول، قبری وجود دارد که ، بی نام، ساده و همسطح زمین است و آن قبر شهید "بهمن دُرولی" است.
📝 این شهید با اخلاص ، در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته است:
✍ قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد:
«پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی».

╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
۰ نظر ۲۱ آبان ۰۲ ، ۱۵:۳۵
هیئت خادم الشهدا

سید علی بحری

شهیدسید علی بحری

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۲ ، ۰۲:۱۸
هیئت خادم الشهدا

شهید اصغر اصغری

نام پـدر : عباداله

تـاریخ تـولـد : ۱۳۴۴/۰۱/۰۱

مـحل تـولـد : تهران

سـن : ۲۳ سـال

دیـن و مـذهب : اسلام شیعه

وضـعیت تاهل : مجرد

شـغل : سرباز

مـلّیـت : ایران

دسـته اعـزامـی : ارتش

تـحصیـلات : دیپلم

 

بـیوگـرافـی

یکم فروردین ۱۳۴۴، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش عبادالله و مادرش، عدالت نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیر ۱۳۶۷، در فکه بر اثر بمباران شیمیایی توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در امامزاده علی اکبر چیذر واقع است.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۲ ، ۰۰:۲۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

شهید خانقلی آب بسته
فرزند سیاوش
ولادت : ۱۳۴۴/۸/۲ کهکیلویه و بویراحمد
شهادت : ۱۳۶۲/۹/۲۳ قصر شیرین
آرامگاه : ماشمی سفلی زیلایی، بویر احمد

شهید از تبار ساده دلان عاشق روستایی بود که استواری ایمان را با هوشیاری در هم آمیخته بود .دوران زندگی کوتاه ولی پر از تلاش از هیجده بهار نگذشت.

زندگینامه

این شهید بزرگوار به علت فقر خانوادگی و مشکلات موجود از تحصیل صرف نظر کرد و شغل کشاورزی را پیشه خود ساخت در سال 62 از طرف بسیج سپاه به جبهه های اسلام اعزام گردید و عاقبت در حالی که فقط 18 سال داشت در جبهه شربت شهادت را نوشید.

شهید از تبار ساده دلان عاشق روستایی بود که استواری ایمان را با هوشیاری در هم آمیخته بود .دوران زندگی کوتاه ولی پر از تلاش از هیجده بهار نگذشت.

روانش غریق رحمت جاودانه ی انوار خدائی باد.

زنده در هر دو جهان نیست بجز کشته دوست

                                                گشته ام کشته او را که جهان زنده با اوست

منبع: بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۲ ، ۱۹:۲۱
هیئت خادم الشهدا

زندگینامه شهید عباس بابایی از تولد تا شهادت + عکس

عباس بابایی معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران در ۸ سال دفاع مقدس بود که در سال ۱۳۶۶ شمسی و سن ۳۷ سالگی به درجه شهادت نائل شد.

وی در ابتدا به عنوان یک نیروی پایه در جنگ ایران و عراق شرکت نمود. 

با توجه به استعداد بالایی که داشت در شهریور سال ۱۳۵۹ شمسی درجه سرگردی و فرماندهی اسکادران به او اعطا شد. در همان سال عملیات های متعددی را با استفاده از جنگنده نورثروپ اف-۵ و اف – ۱۴ تام‌کت انجام داد.

۷ مرداد ۱۳۶۰ شمسی او به درجه سرهنگ دوم دست یافت و موفق شد به عنوان فرمانده در پایگاه هشتم شکاری به کشور اش خدمت کند.

شهید عباس بابایی در ۹ آذر ۱۳۶۲ شمسی، ارتقا رتبه پیدا کرد و به عنوان سرهنگ تمام و معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی انتخاب شد.

در نهایت در سال ۱۳۶۶ شمسی او با درجه سرتیپ نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران به عنوان فرمانده ای قوا منصوب شد.

وی در همین خدمت و دفاع از کشور اش، در عمران و آبادی کشور اش نقش به سزایی را ایفا نمود.

عباس بابایی عمده تمرکز خود را بر روی افزایش تعداد مراکز بهداشتی و آموزشی در مراکز محروم استان اصفهان و قزوین قرار داده بود.

او با انجام بیش از ۶۰ مأموریت و عملیات جنگی در جنگ تحمیلی، عنوان دار یکی از بهترین و موثرترین افراد نیروی هوایی ایران را دریافت نمود.

نثار روح مطهر و منورش صلوات و فاتحه

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۲ ، ۱۷:۰۸
هیئت خادم الشهدا

سم رب الشهداء والصدیقین
۱- پاسدار وظیفه شهید کریم کشاورزی فرزند محمد حسین ، متولد ۱۳۵۱ شهادت ۱۶/۴/۱۳۷۲ خورنج پیرانشهر
۲- پاسدار مفقودالجسد شهید سید ابراهیم حسینی فرزند سید مرتضی، متولد ۱۳۴۳ شهادت ۴/۴/۱۳۶۷ جزیره مجنون
۳- پاسدار شهید منصور حق پرست فرزنذ حبیب ، متولد ۱۳۴۶ شهادت ۲۳/۳/۱۳۶۷ شلمچه
۴- سرباز شهید مهرزاد مهدوی فرزند عبدالحمید ، متولد ۱۳۴۵ ، شهادت ۳۰/۸/۱۳۶۶ جمعی لشکر ۹۲ زرهی اهواز
۵- پاسدار وظیفه شهید سیروس زارع فرزند حسین ، متولد ۱۳۴۴ شهادت ۲۶/۵/۱۳۶۴ مریوان به دست کومله
۶- پاسدار وظیفه شهید غلامرضا ایزدی فرزند خلیل متولد ۱۳۴۲ فاروق، شهادت ۲۵/۱۲/۱۳۶۲ جبهه طلائیه
۷- پاسدار وظیفه شهید سید ابراهیم شبیری فرزند سید حمزه متولد ۱۳۴۱ فاروق، شهادت ۲۵/۱۲/۱۳۶۲ جبهه طلائیه
۸ - سرباز شهید بهرام پذیرائی فرزند حسین، متولد ۱۳۳۹ ، شهادت اسفند ۱۳۶۲ چابهار
روحشان شاد و یادشان گرامی

نثار ارواح مطهر شهدا و اموات، مخصوصاً شهدا و اموات فاروق و همسایه و همشهری ام مرحوم حبیب اله عصائی فرزند مرحوم حسین فاتحه مع الصلوات

والسلام - جشنواره انار ۱۲ آبان ۱۴۰۲

۰ نظر ۱۲ آبان ۰۲ ، ۱۶:۲۹
هیئت خادم الشهدا

به​​​​​​​ گزارش «تابناک» به نقل از خبرگزاری صدا و سیمای مرکز سیستان و بلوچستان، مرکز اطلاع رسانی پلیس سیستان و بلوچستان اعلام کرد، شب گذشته بر اثر حمله تروریستی به واحد‌های گشت کلانتری ۱۲ محمدان شهرستان بمپور که در حال گشت زنی و تامین امنیت و آرامش بودند، ۱ نفر از مدافعان امنیت شهید و ۴ تن دیگر از کارکنان انتظامی شهرستان بمپور زخمی شدند.

در این حمله تروریستی، استوار دوم علی قربانی پس از انتقال به بیمارستان به علت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

معاونت فرهنگی اجتماعی فرماندهی انتظامی سیستان و بلوچستان اعلام کرد: بنا به درخواست ریش سفیدان و معتمدان شهر بمپور مبنی بر برگزاری مراسم تشییع پیکر شهید معظم در شهرستان محل خدمت وی، این مراسم در آن شهرستان برگزار خواهد شد و زمان و مکان برگزاری مراسم متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد.

قرار است مراسم وداع با استوار علی قربانی، در محل ستاد فرماندهی انتظامی واقع در بلوار فرودگاه زاهدان هم برگزار و  پیکر پاک این شهید والامقام پس از بدرقه به شهرستان گناباد منتقل شود.

۰ نظر ۱۲ آبان ۰۲ ، ۱۱:۱۶
هیئت خادم الشهدا

شهید ولی الله بانشی
نام پدر :  مرحوم خدایار ؛ نام مادر : شهربانو
ولادت : ۱۳۴۸/۱/۱ بانش بیضا
شهادت : ۱۳۶۵/۳/۸ فاو
آرامگاه : روستای بانش بیضا

روحش شاد و یادش گرامی

نثار روح مطهرش و روح پاک پدر بزرگوارش صلوات و فاتحه

========================================

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید ولی الله بانشی

اولین روز آشنایی من (علی رضا بانشی دوست و همرزم شهید و شهید ولی اله در مسجد و حدود سن هشت سالگی بود . او متولد سال هزارو سیصد و چهل و هشت بود و چند سالی از من بزرگتر بود. در همان سن نوجوانی در مسجد کتابخانه ای راه اندازی کرده و مسوول آن بود. در دوران راهنمایی که همزمان با سالهای اول انقلاب بود با حدود یازده نفر از بچه های مسجد (شهید علاء الدین ، مهدی بانشی، ولی ، محمد بانشی و ... گروهی به نام یاوران حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادیم و شهید ولی اله هم سرپرست گروهمان شد. البته عده ای نیز مخالف این گروه بودند و خوششان نمی آمد... برای اینکه افراد عضو این گروه شوند به پیشنهاد شهید امتحان احکام گرفته می شد و هر کس موفق میشد به عضویت گروه انتخاب می شد.

بیشتر وقتمان را در مسجد میگذراندیم ، شب و روز برایمان فرقی نداشت ، در واقع در مسجد پا گرفتیم. شبها تا دیر وقت در مسجد بودیم ، تدارکات مسجد با ما بود ، همه جور کار فرهنگی می کردیم، عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم، بر دیوارها شعار می نوشتیم ، برای روز قدس ماکت درست میکردیم و عکس امام را به صورت کلیشه (قاب) در می آوردیم و .. برای مناسبتهای خاص مقاله مینوشتیم، یادم هست یکبار در مراسم شلوغی که فکر می کنم بیست ودوم بهمن بود ولی اله مقاله ای را آنچنان با صدای بلند و محکم و رسا خواند که همه بزرگترها به وجد آمده بودند و آقای شاهینی روحانی محل از او تقدیر و تشکر کرد. شهید ولی اله علاقه خاصی به آموزش و فراگیری قرآن داشت ، هم خود از دیگران قرآن آموخت و هم آنچه از بزرگترها آموخته بود به دیگران یاد می داد . پیشرفت او نه تنها در زمینه فرهنگی ؛ بلکه در زمینه علمی نیز چشمگیر بود انصافا در درس و مدرسه سرآمد بود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس بانش گذراند . در مدرسه پیش نماز و عضو انجمن اسلامی بود ، بعد از اتمام دوره راهنمایی ، قصد داشت برای ادامه تحصیل به هرابال، مرکز بخش، برود اما چون آنجا را مناسب ندید به شیراز رفت . پسری پرتحرک و باجذبه بود، اعتماد نفس بالایی داشت. وقتی تصمیمی را با قاطعیت میگرفت، به حرف هیچ کس جز کسی که خیرخواه او بود توجه نداشت و کار را نیمه رها نمی کرد اما اگر جایی اشتباه می کرد عذر خواهی می کرد. اهل صله رحم و بسیار شوخ طبع بود هیچ وقت ندیدم اخم کند.

دوستان را به نماز خصوصا نماز اول وقت امر به معروف و نهی از منکر و حفظ نظام جمهوری اسلامی سفارش میکرد ، به خانواده شهدا و در درجه اول به مادران شهدا بسیار اهمیت داد .

اوایل انقلاب مدتی با شهید علاء الدین در پایگاه مقاومت بانش نگهبانی میدادند و بعضی اوقات مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند. اسفند ماه سال شصت و سه وقتی شهید سیف اله زارع مویدی که از دوستان صمیمی ما بود به شهادت رسید با چند نفر از دوستان قول دادیم که اسلحه او بر زمین نماند . ولی اله اولین بار در چهارم فروردین ماه سال شصت و چهار به جبهه اعزام شد و مدتی در جزیره مجنون و جفیر بود.

اوایل مهرماه سال شصت و چهار همراه با یکدیگر در منطقه هورالعظیم بودیم . ولی اله بسیم چی بود ، در روز تاسوعا بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ مجروح شد و مدتی مرخصی رفت. در این مدت در دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی شیراز و مدتی هم در مجتمع رزمندگان مشغول تحصیل بود و در بعضی مواقع هم به عنوان امدادگر در بیمارستان چمران شیراز فعالیت می کرد.

ولی اله که در جبهه بزرگ شده بود، دیگر توان ماندن نداشت و روح او آنقدر بزرگ شده بود که دنیا برای او مانند قفس بود. با شهادت شهید اکرم شوق شهادت و هجر دوری از دوستان در او نمایان شد و یک هفته بعد با هم عازم اهواز شدیم در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم میگفت این بار از خدا قولی گرفته ام و آمده ام ان شاء اله نتیجه می گیرم.

در منطقه فاو بودیم اما شهید به خط اول رفت و به عنوان تخریب چی خدمت کرد و من در خط دوم و به عنوان بسیمچی بهداری بودم. آخرین بار یک ماه قبل از شهادتش به صورت تصادفی او را در فاو دیدم، با هم احوال پرسی کردیم، با توجه به حرفی که در اتوبوس زده بود؛ فکر می کردم که این دیدار آخر است.

مدتى بعد من هم مجروح شدم و جهت مداوا به بیمارستان انتقال یافتم و بعد شنیدم که ولی اله در شب هشتم خردادماه که مصادف با نوزدهم رمضان بود در منطقه عملیاتی فاو برای کاشت مین به همراه دو نفر دیگر به فاصله صد متری دشمن میروند و بعد از انجام ماموریت در سحرگاه و حین نماز صبح ترکش به ناحیه سر و گردن او اصابت میکند و ساعتی بعد به شهادت میرسد.

ای صبا امشبم مدد فرمای / که سحرگه شکفتنم هوس است

حالا من فهمیدم که ولی اله یعنی چه و پیرو علی بودن چکونه است. همچون مولایت علی بزرگ بودی ، مسجد خانه تو بود و قرآن کتابت !

پس بگو چرا شبهای قدر این همه تکاپو داشتی!؟ و آن دعای کمیل هایی که می خواندی بین تو و حضرت علی (ع) فاصله بود!

از ولی خدا نماز شب را آموخته بودی و به راستی علی وار زندگی کردی و علی وار عروج... بازنویس و تایپ و ویرایش توسط هدهد

 

وصیت نامه شهید ولی الله بانشی

من المونین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.

با درود فراوان بر آقا امام زمان و نائب برحقش حضرت امام خمینی و با سلام بر امید امت و امام آیت اله منتظری و خدمتگزاران به اسلام و ا انقلاب اکنون که راه حق را شناخته و باطل را نیز شناخته ام میخواهم بالاترین سرمایه خود را که خدا به من هدیه کرده است و آن جان بی مقدار و آخرین سرمایه من است را به او بازگردانم و آن را در راهش به او هدیه کنم .

مادرم کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از خون امام حسین و شاهزاده اکبر رنگین تر نیست. به جهان خوران شرق و غرب بگویید : اگر خانه و کاشانه ام را به آتش بکشید، اگر گلوله هایتان قلبم را سوراخ کنند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و آرزوی فرار از دینم را به گور خواهید برد. بگویید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که امام حسین (ع) این سرور شهیدان را تنها گذاشتند ما تا آخرین قطره خونمان از اماممان و از ناموسمان دفاع خواهیم کرد و به پیام اماممان خمینی بت شکن لبیک گفته و هرگز جبهه ها را خالی نخواهیم گذاشت.

وای بر آنان که راه حق را شناخته اند و به یاری آن نتافته اند .

وای بر آنان که وظیفه دارند و قدرت دارند به جبهه بروند اما از آن فرار می کنند آنان بدانند که خدای متعال کیفر این کناهان را به آنان خواهد داد.

ای اسلامیان برخروشید و به رهبری حسین زمان خمینی بت شکن، پرچم اسلام را بر سرتاسرجهان برپا کنیم.

ای مادران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در فردای قیامت نمی توانید در محضر خدا، جوابگوی حضرت زینب(س) باشید.

خدایا هنگامی که با دشمن روبرو میشوم فکر این دنیای فریبنده را از دلم بیرون کن و فکر خود را در قلبم جای ده و گامم را مستحکم نما.

خدایا! به سوی تو می آیم مرا در جو ار رحمت خود سکنی ده.

از شما امت مسمان بانش و آنها که بنحوی حقی بر گردن من دارند می خواهم مرا حلال کنند و از تقصیرات من بگذرند و برای زحمت هائی که کشیده اید و از شما پدرم و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید. والسلام  /  ولی الله بانشی

======================================

===================

خاطراتی از شهید ولی الله بانشی

===================

به روایت خانواده و دوستان شهید

وقتی از برادران و خواهر شهید پرسیدیم با دیدن چه کسی به یاد شهید ولی اله می افتید، گفتند: همرزمان او . علی رضا بانشی نگهدار و مهدی بانشی مختار.

یکی از همرزمان شهید میگوید: پس از شهادت شهید ولی اله، مادر شهید هر وقت می فهمیدند به خانه شان آمده ایم بسیار خوشحال می شدند و اگر خانه نبودند باوجود اینکه ایشان ناراحتی قلبی داشتند با هیجان و نفس زنان خودشان را به خانه می رساندند و به ما می گفتند :احساس می کنم ولی اله آمده.

======================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

از سنین نوجوانی با هم دوست بودیم، گروهی تشکیل داده بودیم با نام یاوران خادمان حرم حزب جمهوری، شب ها تا دیر موقع در مسجد می ماندیم و آب حوض مسجد را خالی می کردیم و آن را میشستیم، سپس حوض را پر از می کردیم. مقاله مینوشتیم که بعدها یکی از مقالاتمان را شهید ولی اله خواند و همه او را چون بیانی شیوا و صدایی رسا داشت تحسین کردند، در مسجد نوبت گذاشته بودیم و هر روز یکی از رفقا مکبر می شد.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

در جبهه جزیره مجنون دیدم شهید ولی اله مشغول شنا کردن است. به او گفتم از آب بیا بیرون، ممکنه زالو به پایت صدمه بزند، حداقل بگذار آدم چاقی شنا در کارون بیاد توی آب تا زالو ها هم به نان و نوایی برسند. شهید ولی اله گفت: آدم های چاق هم می آیند. نترس این زالوها با ما آشنا هستند .

========================

یک بار هم در دوره آموزشی شنا برایمان گذاشتند، ما را کنار رود کارون بردند جلیقه نجات به ما دادند و گفتند: باید از این طرف رودخانه تا آن طرف شنا کنید، همه با هم شروع کردیم، وقتی به کنار آب رسیدیم، دیدم شهید ولی اله رسیده بود.

========================

به روایت همرزم شهید

همیشه به دوستانمان سرکشی میکرد و به دیدارشان می رفت یک بار در خواستیم به دیدار بانشیها برویم و مجبور بودیم فاصله  زیادی را پیاده برویم، هوا طوفانی بود و سر و صورت ما پر از گرد و خاک شده بود ، در میان راه خسته شده بودم به او گفتم چرا ما برای یک دیدار این همه خودمان را به زحمت می اندازیم؟ شهید ولی اله گفت: مگر نمیدانی اینها صله رحم است و ثواب زیاد دارد .چندین بار هم به بیمارستان برای دیدار دوستانمان که مجروح شده بودند رفتیم.

عمه شهید : در مرخصی ها که از جبهه می آمد ،سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

عمه شهید در مرخصی ها که از جبهه می آمد ، سعی می کرد حتی الامکان به خانواده همه اقوام سر بزند.

همرزم شهید: خودشان به مسجد می رفتند و با دیگر جوانان هم دوست می شدند و آنها را با مسجد آشنا می کردند همیشه سفارش می کردند که به مسجد بروید روز قیامت مسجد از همسایگانش شکایت خواهد کرد.

==============

به روایت همرزمان شهید

شهید ولی اله همیشه با وضو بود و شبها قبل از خواب سوره واقعه، صبحها زیارت عاشورا میخواند. دوشنبه شبها دعای توسل و شبهای جمعه دعای کمیل در جبهه به راه بود شهید هم از اعضای پر و پا قرص این طور مراسمها بود.

گاهی آنقدر دعای کمیل او با توجه بود که پس از دعا صورتش بر افروخته بود.

==================

چند شب بود وقتی از خواب بیدار می شدم شهید را نمی دیدم با خودم فکر می کردم که همین اطرف است، دوباره میخوابیدم. یک شب کنجکاو شدم ببینم او کجاست؟ بیرون رفتم دیدم در بیابان نماز شب می خواند، آرام برگشتم فردای آن روز از شهید پرسیدم : شبها نیستی؟ کجا میروی ؟گفت: هیچی همین اطراف گشتی میزنم، و آبی می خورم و بر می گردم .

====================

 به روایت همرزم و خانواده شهید

با اینکه از او کوچکتر بودم ، او را اذیت می کردم، حتی به یاد دارم که یک بار او را با باطری قلمی زدم اما هیچ گاه در صدد جبران بر نمی آمد یادم نمی آید که مرا کتک زده باشد.

تا وقتی که او بود من به نماز و درسم اهمیت زیادی میدادم چون ایشان به این امور تاکید زیادی داشتند. خودش هم بسیار درس خوان و اهل مطالعه بود، به تحصیل علاقه داشت و برای یاد گرفتن هرجا که لازم بود میرفت.

هیچ گاه چیزی را تنهایی نمی خورد، تغذیه اش را که از مدرسه می گرفت با خودش می آورد خانه و به من میداد. در فصل درو وقتی گندم یا جو به مغازه میبرد و سیب ترش میخرید به ما هم می داد . اگر در خانه هم چیزی کم بود اعتراض نمی کرد.

====================

به روایت پسر خاله شهید

با تعدادی از دوستانمان برای تفریح به نزدیک کوه رفته بودیم، شهید ولی اله برادرش را هم با خودش آورده بود. نزدیک کوه که رسیدیم ، برادرش شروع به گریه کردن کرد و میگفت من جلو نمی آیم، چون کوه دارد حرکت میکند و الآن فرو می ریزد. خلاصه ما به ستوه آمده بودیم اما شهید ولی اله با صبر و حوصله تمام با برادرش صحبت میکرد و برایش توضیح میداد که ببین این حرکت ابرها است کوه ریزش نمی کند و در حد فهم آن کودک، او را متوجه می کرد، همه دوستان به صبر و حوصله او توجه داشتند.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

با هم جهت سیم کشی سر کار می رفتیم و به صورت روز مزد کار می کردیم .یک روز ولی اله روزه بود ، سرش هم درد میکرد، به او گفتم: تو استراحت کن من به جای شما هم کار میکنم. شهید ولی اله گفت: نه چون من مزد میگیرم باید کار کنم ، اگر کار نکنم حق الناس شده است.

هر وقت به یاد حرف برادرم می افتم با خودم میگویم ، ما باید در قبال پولی که می گیریم، مثل ایشان وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشیم .

======================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

زمانی که در شیراز مدرسه می رفت ، چهار روزگذشت اصلا به خانه نیامد. مدام در فکرش بودم، میترسیدم از خانواده هم جویای احوالش شوم، چون اگر یک موقع آن جا (بانش) هم نبود پدر و مادرم نگرانش می شدند. چند جا سراغش را گرفتم اما خبری نشد که نشد بالاخره پس از چهار روز پیدایش شد. با عصبانیت به او گفتم : همین جوری میزاری و میری؟ نمیگی دل ما هزار راه میره؟

با خنده جواب داد : اگر شما هم جای من بودید همین کار را می کردید، آنقدر در بیمارستان مجروح بود که راهروها هم پر بود، من هم وقت نکردم بیایم و یا برایتان تلفن بزنم .

 گفتم : پس می آمدی خانه حداقل استراحت میکردی .

شهید ولی اله گفت : چطور ممکنه خانم پرستاری که بالای سر مجروحین بود، حتى بچه شیر بدهد، آن وقت از من انتظار دارید که استراحت کنم ؟! ایشان در کنار درس و مدرسه اش دوره امدادگری را گذرانده بود و خودش را موظف می دانست که به مردم کمک کند.

==============

به روایت دختر عمه شهید

روز سوم شهید ولی اله بود و برای شهید حلوا درست کرده بودند، مادرش با اینکه داغ دیده بود به فکر من بود که چند سال بچه دار نمی شدم . مقدای از حلوا را خودش آورد و به من داد و گفت دلم میخواهد این حلوا را به نیت ولی اله بخوری، من دست مادر شهید را رد نکردم. نه ماه بعد در اول فروردین ماه سال شصت و شش پسرم به دنیا آمد.

======================

به روایت دوست شهید : علی رضا بانشی

شهید ولی اله به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت ، در واقع احترام به شهید را به هر نحوی نشان میداد . یکی از اهالی قوام آباد (روستایی در شمال شرقی بانش) شهید شده بود من و شهید ولی اله چندین بار با دوچرخه راه خاکی بانش تا قوام آباد را رفته و برای شهید سرداری فاتحه خواندیم.

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

وقتی به جبهه رفتم نمی دانستم ولی اله کجاست . طبق آدرسی که از خانواده گرفته بودم در جبهه به ولی اله نامه نوشتم دوستان و همرزمانم هم میدانستند که من دنبال برادرم ولی اله  می گردم.

یک روز وارد سنگر شدم یک نفر داشت نماز می خواند و بعد از ســـلام بــه دوستان نشستم و مشغول خواندن کتابی شدم و سرگرم بودم. دیدم اطرافیان می خندند و چیزهایی درگوشی به هم میگویند ولی منظور آنها را نمی فهمیدم . ناگهان دیدم ولی اله به من سلام کرد. آن موقع متوجه شدم که آن حدیث حاضر غایب شخص که در حال نماز خواندن بود ولی اله بوده و همگی با هم خندیدیم و از

اینکه برادرم به نزد ما آمده بود خوشحال بودم.

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

حوزه علمیه محلات که بودم از طرف بسیج طلاب قرار بود یک کاروان به مناطق جنوب عازم شود، من تازه از مشهدالرضا آمده بودم و اسمم در قرعه آمده بود که به شلمچه بروم با خودم گفتم من تازه از مشهدالرضا آمده ام یک خورده ثواب هم جمع کرده ایم برای چه به شلمچه بروم ...؟

مدیر حوزه آقای رحیمیان گفتند آقای بانشی شما از مشهدالرضا آمده ایــد حــالا هم بروید مشهد شلمچه، من هم قبول کردم که بروم، حرکت کردیم از محلات رفتیم، جزو بسیج دانشجویی اراک بودیم، دیدیم از سراسر کشور بسیج دانشجویی آمده بودند و فقط من و دوستم جز بسیج طلاب بودیم. روز تاسوعا وارد مناطق جنگی که شدیم قشنگ یادم هست زیارت عاشورایی خواندیم که صدای ناله مان بلند شد، عجب حال و هوایی بود همه مناطق گشتیم واقعا خاک آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

براى آخرین بار یادم می آید نزدیکهای غروب بود که به اروند کنار (فاو) رفتیم، غروب عجیبی بود.

در کنار اروند، راه کربلا بسته، یک حالی پیدا کرده بودیم، عجیب حالمان دگرگون شده بود، جمعیت زیادی آمده بودند، آنجا تنها جایی بود که به صورت داوطلب پیش نماز شدم، احساس می کردم ولی اله الآن همین جا است و به استقبال ما آمده یک جایی نشستم فقط با خاکها صحبت می کردم و گریه می کردم و واقعاً آنجا کربلای ایران است .

از سفر که برگشتیم سوار اتوبوس بودیم وقتی با من مصــاحبــه کـردنـد کـه احساست چیه ؟گفتم : من از مشهد الرضا تازه برگشتم و اصلاً نمــی خـواستـم روز تاسوعا بیایم، در دلم این بود که یک مشت خاک برای چی؟ وقت خودم را تلف کنم آنجا بوی شهید میداد واقعآ خاک آنجا مقدس است .

====================

به روایت پدر شهید

یک شب خواب دیدم ولی اله در بیمارستان بستری است و یا علی و یا حسین می گوید، با صدای یا حسین از خواب بیدار شدم و به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا گذشت تا اینکه پس از چند روز ولی اله از جبهه برگشت و آمد به مزرعه تا به ما کمک کند، احساس کردم پایش می لنگد گفتم : ولی اله زخمی شده ای؟ بالا و پایین پرید، حرکتی کرد و گفت: نه....

چند لحظه بعد فهمیدیم که او در کنار ما اظهار درد نمیکند تا هم به ما بتواند کمکی بکند و هم اینکه از زخمی شدنش ناراحت نشویم به خانه که آمدیم متوجه شدیم یک ترکش به ران و یک ترکش کنار گوشش خورده بود، اصلا به روی خودش نیاورد و وقتی مادرش از او پرسید می گفت: زنبور صدام نیشم زده است.

==========================

به روایت پدر

هرگاه ولی اله میخواست برای رفتن به جبهه ما را راضی کند با او مخالفت و میگفتم: خیلی زود است، باید حالا درس بخوانی. یک روز آمد و به من گفت : پدر! اگر شما در حین نماز خواندن باشید و متوجه شوید خانه ای آتش گرفته و کودکی هم در آن خانه هست چه کار می کنید ؟ خواندن نماز واجب است یا نجات آن کودک؟ گفتم خب معلوم ا است نجات کودک . گفت : پس ببین الان هم درس و مدرسه برای من لازم نیست، مـن بــایــد بــه جبهه بروم چون دشمن در حال آتش زدن و ویران کردن کشور ماست...

 آنگاه دیگر فهمیدم که ولی اله عزم خود را برای رفت به جبهه گرفته و دیگر حــرفــی برای گفتن نداشتم .

===================

به روایت دوست شهید : سید اولیا موسوی بانشی

یکبار با ولی اله سوار خط واحد اتوبوس شده بودیم. ما روی صندلی نشسته بودیم، چند خانم هم سر پا ایستاده بودند، من از سر جا بلند شدم تا آنها بنشینند، دیدم ولی اله که همیشه در این کارها پیشتاز بود بلند نشد. به او گفتم : ولی اله مگر تو نمی خواهی بلند شوی ؟ شهید ولی اله گفت : نه ، گفتم :چرا ؟ جواب داد: چون اینها بدحجابند و چادر نپوشیده اند.

======================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

لحظه عجیبی بود ظهر یکی از روزهای ماه رمضان خواب بودم وبا صدای گریه مادرم که داشت مرا صدا میزد بیدار شدم. مادرم به من گفت : برو خـانـه خاله ات ببین چه خبره؟ چون همه اقوام آنجا جمع شده بودند، مادرم شک کرده و کم و بیش از قضیه اطلاع پیدا کرده بود؛ در همین حین صدای درب حیاط را شنیدم، پسر خاله ام ابراهیم یزدان پناه بود.

در اتاق طاقچه ای بود که عکسهایی از امام و عکس ولی اله را آنجا چسبانده بودیم. پسرخاله ام میخواست به آرامی که ما نفهمیم عکس ولی اله را جدا کند و برای اعلامیه و مراسم ببرد که همه عکس ها با هم کنده شدند. آن وقت فهمیدم که خبریه ؟ مادرم از پسر خاله ام پرسید؟ ولی اله شهید شده یا نبی اله ؟ او گفت: ولی اله... مادرم خدا را شکر کرد و دوباره از او پرسید: آیا پیکری دارد؟ ایشان گفتند بله. همان وقت بود که درون ایوان خانه یمان این خبر را شنیدم که ولی اله شهید شده و شهادتش افتخاری شد برای ما .

خوب به یاد دارم که در مراسم تشیع پیکر برادرم طبق سفارش مادرم از میان جمعیت جلو رفتم و پیشانی برادرم را بوسیدم و با پیکرش خداحافظی کردم .

=====================

به روایت برادر شهید : نبی اله بانشی

پیش از شهادتش خواب دیدم که روی کوه بلندی ایستاده بود دستانش را باز کرد و مثل سقوط آزاد پرید انگار پرواز میکرد ناگهان از شدت ترس فریاد زدم ولی اله و از خواب بیدار شدم، پس از چند روز فرمانده لشکر نوزده فجر خبر شهادت برادرم را به من دادند. قرار گذاشته بودیم که با هم بـه بـانـش برگردیم اما او زود تر از من به بانش رسید و من به تشیع پیکرش هم نرسیدم اما در جبهه آخرین نفری بودم که شهید ولی اله را بوسیدم. صورتش آنچنان جذاب و نورانی شده بود که نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، هرچه سعی میکردم به صورتش نگاه کنم، سرم برمی گشت فقط توانستم پیشانی اش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.

همان موقع یک حس آشنا به من گفت که او شهید می شود:

نوشیدن نور ناب کاری است شگفت

این پرسش را جواب، کاری است شگفت

تو گونه ی یک شهید را بوسیدی

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت

شعر از مرحوم قیصر امین پور

روحشان شاد و یادشان گرامی

ادامه دارد.......هدهد

==============

به روایت همرزم شهید

ولی اله خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت . توی جبهه شبها چراغ ماشین را روشن نمیکردیم تا یک وقت دشمن ماشین را شناسایی نکند. ماشین با سرعت حرکت می کرد من و شهید با هم عقب ماشین نشسته بودیم. خیلی به این طرف و آن طرف ماشین پرتاب میشدیم، شهید ولی اله که خیلی شوخ طبع بود و همیشه تبسم بر لب داشت؛ زد روی ماشین و به راننده گفت: بندی خدا مگر گونی برنجی سوار کردی که این جوری می روی.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

پس از شهادت شهید سیف اله زارع مویدی چون از دوستانمان بود با ولی اله تصمیم جدی گرفتیم که به جبهه برویم تا اسلحه او بر زمین نماند. پانزده روز پس از شهادت سیف اله برای اعزام نیرو به سپیدان رفتیم، تعدادمان زیاد نبود ما را به صف کردند و پرسیدند چه کسی میتواند جلو بیاید تا با او مصاحبه کنیم.

شهید ولی اله جلو رفت گفت من حاضرم . فقط همین را خوب یادم هست که اول صحبتش با صدای دلنشین این آیه را تلاوت کرد: جاءالحق و زهق الباطل ان باطل کان زهوقا

بعد مصاحبه به او گفتم این جور که تو جواب دادی به درد یک لشکر میخورد ایشان هم خندید و گفت: این طور که این ها از من پرسیدند ،می بایستی این جواب می دادم .

انصافا اعتماد به نفسی بالا و روحیه ای شکست ناپذیر و صدایی دلنشین داشت.

=================

به روایت دوست شهید : مشهدی علی بانشی

پس از یک روز بارانی هوا بسیار لطیف بود، زمین هم مناسب بازی فوتبال بود، مورچه ها هم سر از خاک بیرون آورده بودند بعضی از آنها بال داشته و پرواز میکردند. ایشان سخنی گفتند که فکر کنم روایتی از قول یکی از معصومین باشد که من همیشه با یاد ایشان این خاطره و سخن ایشان در ذهنم تکرارمی شود.

ایشان گفتند: هر وقت خداوند بخواهد مورچه ای را از بین ببرد به او دو بال می دهد تا در هوا پرواز کند و شکار پرنده های بزرگتر بشود. کنایه از این که غرور باعث نابودی انسان می شود.

===============

روزی هم روی دیوار درمانگاه (درمانگاه قدیم روستا جنب مدرسه راهنمایی) نشسته بودیم و بازی فوتبال بچه ها نگاه میکردیم من مقداری از ماسه ی روی دیوار را برداشتم و پرتاب کردم.

شهید ولی به من گفت این کار را نکن، برای این کارهای کوچک هم باید حساب پس بدهی، این ماسه ها متعلق به بیت المال مردم است، روزی باید پاسخگو باشی.

================

به روایت همسایه شهید : کرامت دهقان

مادر شهید مرغی را به ما داد تا روی تخم بگذاریم، در نهایت سیزده جوجه سر از تخم بیرون آورد. چون مرغ و خروس مشخص نشده بود، نه ما راضی به تقسیم جوجه ها می شدیم که تقسیم کنیم و نه مادر شهید، در همین حین شهید از راه رسید و از ما خواست اجازه بدهیم تا او تقسیم کند، ما هم قبول کردیم ، مادر شهید یک جوجه را همان اول کار به ما بخشیدند، شهید چشمانش را بست و یک جوجه به ما میداد و یکی را به مادرش پس از مدتی که جوجه ها بزرگتر شدند معلوم شد که به هر نفرمان پنج مرغ و یک خروس رسیده بود که من و مادر شهید از کار ولی اله بسیار متعجب شده بودیم .

=====================

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر می دانست که کاری درست است ، از هر که بود قبول می کرد ، خواه کوچک باشد یا بزرگ،یک بار به او گفتم ولی اله ! چون وقتی میخواهی عکس بگیری، به دوربین نگاه می کنی عکس هایت خوب نمی شود. قبول کرد و پس از آن حتی یک بار ندیدم به دوربین مستقیم نگاه کرده باشد.

 ==================

به روایت یکی از اقوام شهید

در حضور ایشان حجابمان را رعایت نمی کردیم ایشان با توضیح مسئله به من فهماندند که ما نامحرم هستیم و حجاب در مقابل نامحرم واجب است؛ شهید پیش از سن تکلیف با ما تعریفهای خنده دار میکردند اما همین که مکلف به انجام وظایف شدند دیگر با ما طبق حدود و مرزها رفتار می کردند و شوخی نمی کردند. به نوع پوشش هم اهمیت زیادی می دادند یک بار من لباس مد جدید خریده بودم به من گفت: نباید لباس مستکبری بپوشی! مرا به ساده پوشی دعوت کرد.

================

به روایت یکی از اقوام شهید

یک موقع شهید به منزلمان آمد با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.... وو نشسته بودیم از من پرسید : خب چکار میکنی ؟ گفتم: شکر خدا. گفت نماز هم می خوانی؟ گفتم : نه ، گفت پس چطور خدا را شکر میکنی ؟ !

===================

به روایت برادر شهید : حبیب اله بانشی

مادرم برایمان تعریف میکرد یکبار مریض بودم ولی اله مرا سوار موتورکرد و برای مداوا به هرابال مرکز بخش برد. در راه مدام با من صحبت می کرد تا سرگرم باشم در حین صحبت به من گفت مادرجان ! دعا کن که من گناه نکنم و پاک باشم، من گفتم من همیشه از امامزاده روستا خواسته ام که فرزندانم گناهکار نباشند.

===================

دوست و همزرم شهید على رضا بانشی هم نقل میکرد در جبهه بدن ولی اله تاولهای زده بود که او را خیلی اذیت می کرد به او گفتم که چرا به نزد دکتر نمی روی ؟ گفت : اینها کفاره گناهانم است و باید تحمل کنم....

برادرم نبی اله هم می گفت که چند روز قبل از شهادتش با حجة الاسلام شیخ جابر بانشی به ملاقات ایشان رفتم صورتش بسیار نورانی بود و شهادت به وضوح در چهره اش نمایان بود. ایشان در مراسم چهلم شهید به این موضوع اشاره کرد...

من هر وقت این چند خاطره را در کنار هم قرار می دهم به اخلاص شهید غبطه میخورم و مطمئنم دعای مادرم در حق ولی اله به اجابت رسیده است.

======================

به روایت همرزم شهید : علیرضا بانشی

نه ساله بودیم که کتابخانه ای در مسجد تشکیل دادیم و سرپرست گروهمان هم ولی اله بود. پول تو جیبی هایمان را جمع کردیم ، با آن پول ها پوسترهای عکس امام و کتابچه دعا خریدیم و کاسبی راه انداخته بودیم، از این کاسبی کتاب برای کتابخانه می خریدیم و هزینه پذیرایی مراسمها را هم می دادیم. هیچ وقت بابت پولهایمان از کسی تشکر و یا حمایتی نخواستم ، از میان جوانان عضو هم می پذیرفتیم که شرط ورود به گروه هم امتحـان احـکـامـی بــود که برگزار می شد عده ای از بزرگان ما را با این فعالیتها که می دیدند خوشحال شدند و ما را تحسین می کردند.

===================

به روایت همکلاسی شهید : علی رضا بانشی

روز بیست و دوم بهمن ماه بود که در مدرسه تئاتر بازی می کردیم. شهید نقش شاه رابازی میکرد در حین اجرای برنامه تاج از روی سرش افتاد. برای اینکه ضایع نشود اصلا به روی مبارکش نیاورد آرام تاج را برداشت و از درون تاج نگاهی به حضار انداخت، انگار که بخشی از نقش او بود.

==================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

جبهه بودیم منطقه جفیر، یک نامه از طرف نامزدم آمده بود، چون من نبودم ولی اله نامه را گرفته بود، همین که آمدم ولی اله گفت : یک خبرخوش برایت دارم، نامه داری ولی به شرطی آن را به تو می دهم که شامت را به من بدهی! من هم که منتظر این نامه بودم، دیگه فکر شام را از سرم بیرون کردم و قسمتی از شام آن شبم را بخشیدم خلاصه نامه راخواندم  و حاضر شدم تا صبح گرسنگی را تحمل کنم شهید هم می گفت: حالانامه را بگذار روی شکمت بخواب تا سیر شوی...

===================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

خواب دیدم که شهید بالای قبرش ایستاده از او پرسیدم تو کجا هستی؟ گفت: بهشت. گفتم : این واقعا بهشته؟ من فکر نمی کنم بهشت باشه! اگر راست میگویی این حور العین ها را که میگویند در بهشت اند را به من نشان بده. بعد داخل قبرش شدیم پایین رفتیم  پله ، پله بود، یک منظره بسیار زیبایی را دیدم جایی سرسبز بود گفتم پس کو حورالعین؟ گفت صبر کن کمی گشتیم و بعد آمدیم به من چیزهایی نشان داد و حورالعین را هم دیدیم .

==================

به روایت برادر شهید

هر کس در دوران کودکی اش وقتی که بازی میکند همان نقشی را که دوست دارد ، بر عهده می گیرد . شهید همیشه یک پارچه سفید پیدا می کرد و دور سرش می بست و نقش روحانی داشت و روی طاقچه خانه مان می نشست و به اصطلاح سخنرانی میکرد، پامنبری هم نداشت، من هم پامنبری درستی نبودم...

================

به روایت خانواده برادر شهید

یک وقت ولی اله عطر زده بود. مادرم به او گفته بود: عطر می زنی؟ نکنه خبریه ! کسی را زیر سر داری ایشان گفته بودند نه عطر زدن مستحب است. هروقت که به شهید ولی اله فکر می کنم یادم به پوشش ساده ،تمیز و مرتبی که داشتند می افتم. همیشه ایشان از عطر استفاده میکردند و موهایشان را شانه می زدند  بخصوص وقت نماز که می گفتند عطر زدن مستحب است .

این موضوع از ساک و وسایل شهید که از ایشان باقی است به وضوح پیداست.

یک بار در جبهه یک قاب عکس بابت اینکه قرآن خوانده بودند جایزه گرفته بودند. و این قاب را برای فرزند من که تازه متولد شده بود آورد و گهواره نوزاد را بین خودش و همرزمش گذاشت و او را نوازش کرد. ایشان به کودکان علاقه زیادی داشتند. آن قاب هنوز در خانه مان نصب است.

================

به روایت خانواده برادر شهید

مشکلی برایم پیش آمد که ذهنم را مشغول کرده بود، رفتم سر قبرشهید ولی اله مشکلم را برایش گفتم و از او کمک خواستم

همان روز مشکلم حل شد.

یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت به برادر شهیدت بگو من فلان مشکل را دارم کمکم کن، عین صحبت ها و حرفهایی راکه دوستم برایم گفته بود به او گفتم، لحظاتی بعد دوستم تماس گرفت و تشکر کرد و گفت : سلام من را به برادرت برسان و حتما از او تشکرکن ، مشکلم حل شده.

=====================

به روایت برادر شهید

ولی اله به درس علاقه زیادی داشت و زیاد هم اهل مطالعه بود، برخلاف من که علاقه به درس نداشتم.

هر وقت که ما بیست می گرفتیم مادرم به عنوان جایزه برایمان تخم مرغ درست میکرد، خلاصه چی بگم از بیست های بیشمار ولــی الــه . و دریغ از بیست گرفتن من.

گاه می شد چند روز پشت سر هم ولی اله تخم مرغ می خورد چون حقش بود، نمره هاش هم عالی بود.

=====================

به روایت یکی از همسایگان شهید

همیشه ولی اله می گفت : ای کاش دختران و زنان بیرون از خانه نمی نشستند. هر گاه که می دید عده ای از زنان در حیاط نشسته اند عبور نمیکرد و به خانه نمی رفت.

===================

به روایت خواهر شهید

چون مادرم از دنیا رفته بود خیلی حوصله نداشتم دلتنگش شده بودم، احساس می کردم که هیچکس را ندارم، برادرانم هم منزلمان نبودند، خوابم برد، خواب دیدم رفته ام کنار قبر مادرم، ولی اله را هم در خواب دیدم رفتم جلو، پیشانی اش را بوسیدم ، پس از آن احساس میکردم تمام دلتنگی هایم بر طرف شده است، اى کاش همیشه به عنوان نصیحت به مردان میگفت: مادران را که می بینید به چشم مادر خودتان نگاهشان کنید و خواهران را نیز به چشم خواهر خودتان ببینید .

 =================

به روایت خواهر شهید

به منطقه هرابال رفت تا به تحصیلاتش ادامه بدهد. هنگام نمازظهر همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و با چوب به قوطی میزدند تا او نتواند نماز بخواند و هنگام قرآن خواندن نیز او را مسخره می کردند. پس از آن ایشان تصمیم قاطع گرفتند و برای ادامه تحصیل به شیراز دبیرستان شهید محمدرضا شهرستانی واقع در فلکه (خاتون) رفتند. در مدرسه شهرستانـی هـم یکبار در مسابقه قرآن اول شده بود و به او ساعت رومیزی جایزه داده بودند .

===================

به روایت خواهر شهید

عکس شاه را از کتابش جدا کرده بود و به دیوار توالت چسبانده بود . روی دیوار مسجد و باغ ها مرگ بر شاه می نوشت حتی تا روستای قوام آباد هم برای شعار نوشتن رفته بود در راهپیمایی ها همراه با شهید سیف اله زارع کس امام و آیت اله طالقانی را حمل می کردند.

=====================

به روایت همرزم شهید : مهدی بانشی

همیشه می گفت من شهید میشوم، یک بار از او پرسیدم مگر علم غیب داری؟ گفت: مادرم زن مومنه ای است، چون او خواب دیده که شهید می شوم...

بعد از این ماجرا سرباز بودم که خبر شهادت ایشان را فهمیدم؛ یک پتو کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم. آنقدر گریه کردم که تمام دوستانم و فرمانده ها دورم جمع شدند پرسیدند: مگه چی شده؟ گفتم یکی از دوستانم که مثل برادرم بود شهید شده است.

===================

تا قبل از جبهه و جنگ آرزویش این بود که روحانی شود و بتواند در این لباس خدمتی به جامعه بکند. اما پس از اینکه جنگ و آتش به میان آمد آرزویش فقط شهادت بود پس از شهادت شهید اکرم بانشی، گریه امانش نمیداد....

=====================

برادر شهید : به مادرم علاقه زیادی داشت هر حرفی داشت به مادرم می زد و با او مشورت می کرد.

پدر شهید : به مادرش احترام زیادی می گذاشت با من هم همینطور بود هرچه می خواست مستقیما به من نمی گفت به مادرش می گفت و مادرش هم به من می گفت تا برایش تهیه کنم.

====================

به روایت همسر برادر شهید

یکبار در مزرعه پنبه در حال پنبه چیدن بودیم و فصل هندوانه تمام شده بود ولی اله کوچک بود و در مزرعه می گشت. ناگهان دیدیم با صدای بلند و با زبان بچه گانه مادرش را صدا می زند و میگوید: هندوانه ! هندوانه !

هندوانه بزرگی بود آن را چیدیم و همگی از آن خوردیم.

====================

به روایت خواهر شهید

شب که می شد شهید چراغ دستی بر میداشت و به خانه دوستانش میرفت تا به آنها قرآن یاد بدهد و گاهی هم به خانه عمویم می رفت تا خودش یاد بگیرد.

روزها هم در مسجد کلاس داشت و برای بچه های کوچک کلاس قرآن برگزار می کرد. اکثر مواقع در مدرسه پیش نماز بچه ها می شد.

پدر شهید: یک بار به من گفت یک قرآن برایم بگیر، رفتم به مغازه دار (مشهدی شاه قدم ) گفتم: یک قرآن درشت خط با معنی برایم بیاور هرچه قدر هم قیمتش باشد به چشم، قرآن را نود تومان برایش خریدم آن قرآن هنوز هم هست .

========================

 

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

اگر فرهنگ شهید شناسی ما رشد کند می فهمیم که شهدا به خاطر چه چیزی جانشان را به خطر انداختند. اگر به دنیا دل ببندیم از شهدا غافل میشویم دنیا فریبنده است و ما خودمان فریب می خوریم رفتن به سوی دنیا حالت سراشیبی دارد. اگر خودت را خلاص کنی خود به خود میروی، چون شهدا در مسیر خدا هستند و مسیر دنیا رفتنش راحت تر است ما از شهدا غافل شده ایم و به دنیا دل بسته ایم دلیل دیگر غفلت از شهدا این است که تبلیغ در مورد شهدا کم است. انسان باید به درجه ای برسد که درِ شهادت هم برایش باز شود . شهید با آرامش می میرد شهید قلبش شاد است و درونش امیدوار مثل امام با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد . اگر ما همانطور زندگی کنیم که رضای الهی در آن باشد این مرگ هم خودش عین شهادت است .

=========================

شهید ولى الله بانشی

به روایت برادر شهید : رحمت اله بانشی

من باورم اینست که شهادت ولی اله حق مادرم بود، این شهادت، هدیه ای به فرهنگ شهید ایشان بود. پیکر پسرش را درون جعبه تابوت قرار بدهند و با پرچم ایران کادو پیچش کنند و به او تقدیم کنند. هرگز فراموش نمی کنم آن لحظه ای که مادرم بالای سر تابوت ولى اله رفت، خیلی صبورانه می گفت: عزیز دور از وطن خوش آمدی به وطن، اسلام اگر بیند خطر فرزنـد فـدایــش مـی کنم برای آقای نجفی مسوول بنیاد شهید بیضا (سردار شهید شیخ علیرضا نجف پور) ایشان اهل تقوا بودند و بعدها در جبهه مفقود شدند حرکات مادرم بسیار تعجب آور بود و گریه می کرد .

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

التماس دعا : هدهد

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۲ ، ۱۰:۲۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید اسمعیل آب در مورخه دهم فروردین 1345 در روستای خاکی بک از توابع شهرستان دیواندره به دنیا آمد.

پدرش حسن و مادرش قدمخیر نام داشت.

در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. کشاورز بود.

به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.

هشتم فروردین 1367 در فکه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره، شهید شد.

مزار او در زادگاهش واقع است.

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۴:۲۱
هیئت خادم الشهدا
نثار ارواح مطهر شهدا بویژه شهدای مقاومت صلوات و فاتحه
۰ نظر ۲۹ مهر ۰۲ ، ۰۶:۱۹
هیئت خادم الشهدا

شهید مدافع حرم: وصیت می‌کنم من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا(ع) طواف دهند و برگردانند، همین‌طور در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند.

 

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، محمدهادی ذوالفقاری در مورخه 26 بهمن سال 93 در حالی به شهادت رسید که سه سال کنار رزمندگان عراقی و ایرانی به دفاع از حریم آل‌الله مشغول بود و با تکفیری‌ها می‌جنگید. محمدهادی فلافل‌فروشی بود که خدا برایش شهادت خواست، به‌قول عرفا او ره صدساله را یک‌شبه رفت، پیکرش اکنون در وادی السلام عراق قرار دارد و محل زیارت زوار حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است. شهید ذوالفقاری چند خطی به‌عنوان وصیت‌نامه از خود به‌یادگار گذاشته است که در ادامه می‌خوانید:

منشور معنوی انقلاب , وصیتنامه شهدا , شهید , شهادت ,

اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیه السلام طواف بدهند و برگردانند و همین‌طور در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(ع) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(ع).

بالای سر من روضه و سینه‌زنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یاحسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه‌کار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر.

وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الآن حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی‌ می‌کنم، مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت‌سر ولی فقیه باشند و بابصیرت باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(ع) را نمی‌دهد.

از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست الآن دو جهاد در پیش داریم؛ اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید، و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟ امام زمان را تنها نگذارید.

آن‌ها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی، دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان بیاید احتمال دارد روبه‌روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم، امام زمان را تنها نگذارید من که عمرم رفت و وقت از دست دادم تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل‌های پشت‌سرم را شکانده‌ام و راه برگشت ندارم. بچه‌های ایران و عراق، من دیر فهمیدم و خیلی گناه و کارهای بیهوده انجام داده‌ام و یکی از دلایلی که آمدم نجف به‌خاطر همین بود که پیشرفت کنم، نجف شهری است که مثل تصفیه‌کُن است که گناه‌ها را به‌سرعت از آدم می‌گیرد و جای گناهان ثواب می‌دهد، این مولای ما خیلی مهربان است.

همچنین می‌خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرم‌ها دفاع کنند و اجازه به این ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلاب نجف در این جهاد شرکت کنند چون دیدم که مدافع هست لکن کم است باید زیاد شود و مطمئنم که این‌ها (ظالمین) کم هستند و فقط با یک هجوم (جهاد) با اسم حضرت زهرا(ع) می‌شود کار این مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شویم و بهتر است که دست به دست همدیگر دهید و این غده سرطانی را از بین ببرید. برای من خیلی دعا کنید چون خیلی گناه‌کارم و از همه حلالیت بگیرید.

وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می‌خوانند و هدف دارند بخوانند و اگر این‌طور نیست نخوانند، چون می‌شود کار شیطانی و شهریه امام را هم می‌گیرند؛ دیگر حرام در حرام می‌شود و مسئولیت دارد اگر می‌توانند درس بخوانند البته همه‌اش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبه باتقوا کم داریم اول تزکیه نفس. دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمی‌توانم زنده بمانم، ان‌شاءالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(ع) و امام رضا(ع) در قبر می‌آیند.

19 بهمن ماه سال 1393

العبد الحقیر و المذنب الضعیف محمدهادی ذوالفقاری

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۲ ، ۰۰:۵۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

دریافت فایل مصاحبه، مدت زمان: 1 دقیقه 28 ثانیه

لینک صفحه سردار شهید محمد باصری در سایت امام زادگان عشق

۰ نظر ۲۲ مهر ۰۲ ، ۱۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

 

 

۰ نظر ۲۲ مهر ۰۲ ، ۱۰:۴۲
هیئت خادم الشهدا

پنجمین روز «طوفان الاقصی»| حملات موشکی مقاومت به تل آویو و «عسقلان»/ تنها نیروگاه برق غزه از کار افتاد/ فرودگاه «بن گوریون» هم هدف قرار گرفت

درحالی که تلفات جانی صهیونیست‌ها در عملیات طوفان الاقصی به ۱۲۰۰ تن رسیده، جنگنده‌های رژیم اشغالگر همچنان به حملات وحشیانه خود علیه مواضع غیرنظامی غزه و کشتار زنان و کودکان ادامه می‌دهند.

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، با پایان چهارمین روز از عملیات بزرگ طوفان الاقصی که مقاومت فلسطین روز شنبه ضد رژیم اشغالگر آغاز کرد، ارتش رژیم صهیونیستی برای پنجمین روز متوالی درحال تشدید تجاوزات هوایی خود به نوار غزه بوده و آمار نشان می‌دهد که دست کم 1055 فلسطینی در حملات وحشیانه اشغالگران در نوار غزه به شهادت رسیده‌ و 5184 تن زخمی شده‌اند.

۰ نظر ۱۹ مهر ۰۲ ، ۱۷:۰۲
هیئت خادم الشهدا
ای لشکر صاحب‌الزمان آماده باش؛ آماده باش...
گفت قاسم ظهور نزدیک است...
گفت صهیون به گور نزدیک است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
۰ نظر ۱۹ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۱
هیئت خادم الشهدا

اسامی ۱۳۰ شهید آسمانی شده در ۵ مهرماه استان فارس که امروز سالگرد شهادتشان است...

🌷  شهید  عبدالکریم فرخی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدحسن شهرمیانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  غلام علی فروتن فر  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدتقی رجبی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  مختار قاسمی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  کرم علی جعفری شورباخور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدابراهیم خداداد  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  علی رضا اسکندری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  ارسنجان
🌷  شهید  علی محمد مطلع  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  استهبان
🌷  شهید  محمد کیومرثی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  استهبان
🌷  شهید  محمدعلی اسکندری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  اقلید
🌷  شهید  عبدالکریم فرخی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدحسن شهرمیانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  غلام علی فروتن فر  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدتقی رجبی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  مختار قاسمی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  کرم علی جعفری شورباخور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدابراهیم خداداد  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  آباده
🌷  شهید  محمدرضا بانشی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  بیضاء
🌷  شهید  اکبر جعفری  ۱۳۶۵/۰۷/۰۵  بیضاء
🌷  شهید  سیاوش قربانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  پاسارگاد
🌷  شهید  غلامرضا بیکی باباعربی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  محمد علی پور  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  علی اصغر جوادی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  رضاعلی کرامت جهرمی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  مصطفی رحمانیان کوشککی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  محمدحسن رهسپار  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  غلام رضا نادریان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  مهدی قناعتیان جبذری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  محمدصادق رحمانیان کوشککی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  سیدغلام نظری نودادی  ۱۳۶۱/۰۷/۰۵  جهرم
🌷  شهید  عبداله زارع نجف آبادی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  علی خسروانیان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  خداداد کارگرشهرآبادی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  شهباز ایلیدوست  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  سیدمحمد طباطبائی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  علی ناز بیانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  خرم بید
🌷  شهید  باران صادق پور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  علی اکبر اصلانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  محمد نوروزی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  علی رضا قدمی کوه جردی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  محمد فرجامی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  مختار استخری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  منصور مزدوریان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  مرتضی باقری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  داراب
🌷  شهید  علی یار نیک نژاد  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  رستم
🌷  شهید  مسعود اکبری چم بلبلی  ۱۳۶۱/۰۷/۰۵  رستم
🌷  شهید  نامدار شنبدی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  زرین دشت
🌷  شهید  مسعود ابراهیمی اردکانی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  سپیدان
🌷  شهید  وحیده صعودی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  الهام قهرمانی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  رحیم پورالیاسی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  علی صفر دارایی بهبهانی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  سیدعلوی شبر  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  سیدموسی سیدنعمتیان  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  محمدرضا کرمی  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  فاطمه برمغاز  ۱۳۵۹/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  شاهپور عزیزی کردی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  منوچهر حسین پور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  ضیاالدین حسینی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  محمدهادی یقطین  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  اسداله افتخاری شهرخفری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  رضا مزدور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  هاشم پرورده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  اباذر منفرد  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  احمد بازگیرخرم  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  فرزاد شاهین  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  سیدعبدالرضا سجادیان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  غلامرضا بنائیان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  مسیح اله رجبی کوشکقاضی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  نظرعلی خضری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  غلامحسن قنبرپور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  سیف اله حسین پور  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  مراد نوجوان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  تیمور ترابی اردکانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  عبدالرحمان شایسته نیا  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  حیدرقلی دشتیان  ۱۳۶۵/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  علی اکبر ایزدی  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  شیراز
🌷  شهید  عباس محمدی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فراشبند
🌷  شهید  احمد کشاورز  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  فراشبند
🌷  شهید  عبدالرحیم جلالت  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  قنبرعلی ترابی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  رسول احراری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  عبدالکریم رنجبری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  محمدکاظم بذرافشان کوشکقاضی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  داود کرمی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  علی اصغر شفیعی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  قادر شکوهی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  حمید زره پوش  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فسا
🌷  شهید  حبیب اله رضوانی نژاد  ۱۳۶۴/۰۷/۰۵  فسا

🌷  شهید  اصغر صفری فروشانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  فیروزآباد
🌷  شهید  سیدمحمد بحرینی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  قیر و کارزین
🌷  شهید  جابر پیل بالا  ۱۳۶۵/۰۷/۰۵  قیر و کارزین
🌷  شهید  محمدتقی صادق زاده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  عباس دستمزد  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  باباجان گرجی زاده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  علی جمشیدی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  صمد براتی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  عبدالرحمن رضازاده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کازرون
🌷  شهید  محمدرفیع ویسی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کوار
🌷  شهید  اسداله ظفرآبادی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کوار
🌷  شهید  محمدرضا آموزگاراربابی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کوار
🌷  شهید  فضل اله کرمی اکبرابادی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  کوار
🌷  شهید  موسی نصری  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  گراش
🌷  شهید  مسعود محبی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  مسعود نصیرزاده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  غلامعباس راستی لاری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  محمدصادق امانت  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  جعفر امیدوار  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  علی اصغر یزدی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  احمد شور  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  محمدجواد وفایی فرد  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  عبدالهادی صبوری  ۱۳۶۶/۰۷/۰۵  لارستان
🌷  شهید  موسی تراکمه  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  لامرد
🌷  شهید  محمدصادق آسیابانی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  علی حسن زاده  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  مظفر فیروز  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  غلام رضا شمسی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  غلام رضا زارعی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  محمدحسین اسلامی منش  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مرودشت
🌷  شهید  مهران مولایی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  ممسنی
🌷  شهید  عباس قلی مرادی  ۱۳۶۱/۰۷/۰۵  ممسنی
🌷  شهید  مسعود رهنما  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مهر
🌷  شهید  احمد کاظمیان  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  مهر
🌷  شهید  محمدرضا زردشت  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  نی ریز
🌷  شهید  محمود طاهری  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  نی ریز
🌷  شهید  بهرام زردشت  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  نی ریز
🌷  شهید  محمدحسین کاسبی  ۱۳۶۰/۰۷/۰۵  نی ریز
🌷  شهید  یداله محمدحسینی  ۱۳۶۴/۰۷/۰۵  نی ریز
🌷  شهید  سیدعمادالدین پوررضا  ۱۳۶۴/۰۷/۰۵  نی ریز

@isaar_fars

۰ نظر ۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۳:۲۰
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل/ دوستان سلام - خوش آمدید، و بعد: آنچه در این وبلاگ آمده و می‌آید تلاشی برای گردآوری خاطرات انقلاب و دفاع مقدس بویژه در شهر باستانی و مذهبی زرقان فارس است. در این راستا بارها فراخوان داده‌ایم و مراتب را از طریق نشریه محلی، پوستر و آگهی در مساجد، تریبون‌های مختلف در مجالس مذهبی، اردوهای آموزشی بسیجیان و ایثارگران، اینترنت، پیامک و تلفن و دعوتهای حضوری اعلام کرده‌ایم و از تمام مردم عزیز و ایثارگران گرانقدر زرقان خواسته‌ایم که هرگونه اطلاع و خاطره‌ای درباره شهدا و رزمندگان دفاع مقدس (ارتشی، سپاهی، جهادگر، بسیجی، و نیروهای تدارکاتی و تبلیغاتی پشت جبهه) دارند در اختیارمان بگذارند یا از طریق ایمیل hodhodzar@gmail.com و یا تلفن 09176112253 به ما اطلاع دهند تا ترتیب مصاحبه با آنها بدهیم. در همین رابطه تعدادی از عزیزان دعوت ما را اجابت کرده‌اند که مصاحبه‌های آنها را پس از پیاده سازی و نگارش و ویرایش در اینترنت گذاشته‌ایم. البته هنوز مصاحبه‌های زیادی در نوبتند که به یاری خداوند و استمداد از روح پر فتوح شهدا امیدواریم به نحو احسن و در اسرع وقت نسبت به آماده سازی آنها نیز اقدام کنیم. مجدداً از تمام عزیزان و همشهریان گرامی استدعا داریم برای ثبت خاطراتشان با ما تماس بگیرند تا هماهنگی‌های لازم برای مصاحبه با آنها به عمل آید. از اینکه نظر شریفتان را از ما دریغ نمی کنید صمیمانه سپاسگزاریم. والسلام، محمدحسین صادقی، زرقان فارس 00989176112253Hodhodzar@gmail.com

۰ نظر ۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۲
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید والا مقام سیدابراهیم علوی

شهید سید ابراهیم علوی نام پدر: سید عباس تاریخ تولد: ۱۳۴۷/۰۱/۰۲ محل تولد: ورزگ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰ محل شهادت: شلمچه محل دفن: ورزگ، یگان خدمتی: بسیج

روحش شاد و یادش گرامی

۰ نظر ۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۳:۰۷
هیئت خادم الشهدا
بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷 شهید حبیب اله شریفی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عزت اله ایزدی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید داود امیرآبادی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید مرتضی خالواحمدی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عبدالرضا سلیمی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید اسمعیل جعفری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عبدالرسول ابراهیمی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عطا منصوری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عباس لطفی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ آباده
🌷 شهید عباس اسکندری ۱۳۶۵/۰۷/۰۲ ارسنجان
🌷 شهید رضا علی شاهی ۱۳۷۳/۰۷/۰۲ استهبان
🌷 شهید صفدر شرف پور ۱۳۹۶/۰۷/۰۲ اقلید
🌷 شهید اسدالله ایمن پور ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ بختگان
🌷 شهید اسمعیل روستائی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ بوانات
🌷 شهید احمد نجفی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ بوانات
🌷 شهید عطاءاله برزگر ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ بوانات
🌷 شهید ولی خانی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ بیضاء
🌷 شهید نوذر آورد ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ جهرم
🌷 شهید محمدباقر بهمن زادگان جهرمی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ جهرم
🌷 شهید خلیل زارعی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ خرامه
🌷 شهید علی نظر برومند ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ خشت
🌷 شهید قربان فتحی دریمی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ داراب
🌷 شهید اله قلی شفیعیان ۱۳۶۰/۰۷/۰۲ رستم
🌷 شهید عبدالصمد جمشیدنژاد ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ سپیدان
🌷 شهید سهراب ماهر ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید محمود حسین آبادی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید سهیلا حاجی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید اسحق احمدعلی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید عبداله حاجی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید مریم شرفی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید آذر حاجی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید محمود خلفیان ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید غلام علی مسیبی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید شمس علی محمدی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید عبدالرحیم رمزی ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید محمد خواستگار ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید غلامرضا صفرنژادشکری ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید زهرا ماهر ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید عبدالحسین حاجی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید روزبه حاجی زاده ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید حسن کریمی ۱۳۶۶/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید ساسان اصلانی اصل ۱۳۶۷/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید محمد راکعی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید علی همت زاده ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید نعمت اله منصوری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید محمدحسن ملایم ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید سیدابوالقاسم یقطین ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید بهرام مجد ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید غلامرضا شاکرین ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید وحید اسلامی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید حسین استخری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید احمد خادمی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید علی میرزا حسینی رمقانی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید غلامحسین زارع ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید جلیل زارع ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید عبدالعزیز فرح ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید نادعلی امینی علیائی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید علی محمد خادمی زاده ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید حمید دریانورد ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ شیراز
🌷 شهید علی شیر بازیاری ۱۳۶۳/۰۷/۰۲ فسا
🌷 شهید اسکندر ناصری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ فیروزآباد
🌷 شهید سردار بیات ۱۳۶۲/۰۷/۰۲ کوار
🌷 شهید حسین محمدی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ کوار
🌷 شهید حسین پیروی اکبرآباد ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ کوار
🌷 شهید حسن خواجه پور ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ گراش
🌷 شهید منصور جمشیدپور ۱۳۶۲/۰۷/۰۲ لارستان
🌷 شهید مختار اکبری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید قاسم رحمانی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید محمد حسینی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید حسین حیاتی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید مصطفی رحمانی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید غلامعباس سهیلی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ لامرد
🌷 شهید خان میرزا فرهادپور ۱۳۶۰/۰۷/۰۲ مرودشت
🌷 شهید محی الدین سیدباقری ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ مرودشت
🌷 شهید جلیل قاسمی ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ مرودشت
🌷 شهید شمس الدین حسنی زاده ۱۳۶۰/۰۷/۰۲ مهر
🌷 شهید محمدرضا دیده جهان ۱۳۵۹/۰۷/۰۲ نی ریز

@isaar_fars
۰ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۰۲
هیئت خادم الشهدا
🌸 نهم ربیع‌الاول، روز تجلی حاکمیت مستضعفان بر جهان، روز نوید دهنده شکست نمرودیان و روز شادی شیعیان در تاج‌گذاری امام زمان(عج) مبارک‌باد
#امام_زمان 🔹@basijnewsir
۰ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۲:۴۱
هیئت خادم الشهدا

شیراز - ایرنا- معاون سیاسی ، امنیتی و اجتماعی استانداری فارس اعلام کرد : در تیراندازی کور ۲ نفر ناشناس به سمت نیروهای بسیجی مدافع امنیت در شهر نورآباد مرکز شهرستان ممسنی استان فارس ، یک نفر شهید و سه نفر زخمی شدند.

به گزارش ایرنا ، اسماعیل قزل سفلی روز یکشنبه با اعلام این خبر گفت: حدود ساعت ۱۹:۵۰ شنبه ۲۵ شهریور ۲ نفر راکب موتور سیکلت اقدام به تیراندازی کور با سلاح شکاری ساچمه زن به سمت نیروهای بسیجی که در ضلع جنوبی میدان معلم شهرستان نورآباد ممسنی مستقر بودند، می کنند.

دبیر و سخنگوی شورای تأمین استان فارس با اشاره به رذالت و زبونی دشمنان و معاندین نظام جمهوری اسلامی بیان کرد: این حرکت های کور و مذبوحانه، نشان دهنده ضعف و ترس دشمنان از مقابله رو در رو با نیروهای مدافع امنیت و بسیجیان عزیز می باشد؛ ضاربین پس از این حمله کور که موجب آسیب رسیدن به چهار نفر از عزیزان بسیجی از ناحیه سینه به بالا گردید، بلافاصله از محل متواری می شوند که دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی و انتظامی در پی دستگیری آنان می باشند.

یک شهید و سه زخمی در تیراندازی کور به نیروهای مدافع امنیت در نورآباد ممسنی
ایشان افزود: متأسفانه در این حادثه یکی از عزیزان بسیجی به دلیل شدت جراحات وارده، به شهادت می رسد ، یکی دیگر از مجروحین نیز به یکی از بیمارستان‌های شیراز اعزام شده و ۲ نفر دیگر از این عزیزان در شهرستان بستری و تحت مداوا می باشند که حال همه مجروحین پایدار و تحت کنترل می باشد.

معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری فارس در پایان گفت: این خون های پاک، ریشه نظام مقدس اسلامی را استوار تر خواهد ساخت و دشمنان این مرز و بوم را نیز خوار و ذلیل تر می سازد. قطعاً عوامل این حرکت جنایتکارانه دستگیر و به سزای عمل ننگین شان خواهند رسید.

شهرستان ممسنی در فاصله ۱۶۲ کیلومتری غرب شیراز در استان فارس قرار دارد.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۲۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین / به جز دو نفر اول، احتمالا اسم بقیه شهدای مظلوم سال 1401 را یا اصلا نشنیده اید یا خیلی کم شنیده اید! و این بزرگترین نشانه مظلومیت آنهاست. حالا دیگر یک سال گذشته و خون های زیادی از شورشیان زن، زندگی، آزادی طلب داریم. نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم:


اسامی مقدس شهدا در ادامه مطلب:

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۱۷
هیئت خادم الشهدا

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۸
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید مفقودالاثر اسماعیل کاظمی فرزند حاج منصور و حاجیه خانم سروگل برزگر در سال ۱۳۴۳ در شیراز در خانواده ای مذهبی و ‌زحمتکش پا به عرصهٔ وجود گذاشت. 
پدرش عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و پنج فرزند پسر و سه دختر داشت که شهید کاظمی فرزند ششم خانواده بود. 
دوران دبستان را در مدرسهٔ بزرگ سامی با موفقیت پشت سر گذاشت، دوره راهنمائی را در مدرسه وصال و متوسطه را در مدرسه بازرگانی و خدمات ادامه داد...
ایشان در تابستانها به کار دست فروشی، میوه و ‌سبزی فروشی، بستنی فروشی و شاگرد نانوائی مشغول می شد تا در کسب معاش خانواده به پدر و مادر خود کمک کند.
از نظر اخلاق و رفتار واقعاً مهربان، دلسوز، حرف شنو، صبور و ‌با محبت بود و در هنگام حرف زدن با دیگران معمولاً سرش را به زیر می انداخت و با لبخند کوتاه و‌ خوش رفتاری با مردم مواجه می شد و در برابر بی ادبی و بی احترامی مثل کوه مقاوم و پابرجا بود و تا جائی که ممکن بود طرف مقابل را راهنمایی می کرد.
برادرش می گوید:
به یاد دارم در اوایل انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ می گفت: برای نابودی رژیم جبار شاهنشاهی باید هر روز تلاش بیشتری کنیم.
او در پخش اعلامیه های امام خمینی و شعار دادن علیه شاه در مدرسه بسیار فعال بود و همیشه آرزوی پیاده شدن قانون اسلام را داشت و هیچگاه از عبادت و نیایش با خداوند غافل نمی شد...
او‌ به ورزش علاقه زیاد داشت و در سال ۱۳۶۰ عضو تیم والیبال مدرسه وصال بود و کارت عضویت داشت. در همان سال دوره امداد و‌ مددکاری در سازمان جوانان هلال احمر جمهوری اسلامی را برای خدمت به هموطنان با موفقیت پشت سر گذاشت...
او ‌در مسجد کریمی شیراز فعالیت می کرد و عضو فعال گروه مقاومت آنجا بود. او علاوه بر درس خواندن در ایام تعطیل و در شبها خالصانه و دلسوزانه به نگهبانی از محله و ایجاد امنیت می پرداخت...
او می گفت : شب زنده داری و پاسداری از اسلام چقدر شیرین است و  بیداری برای خدا چقدر روح پرور است..
پس از شروع جنگ تحمیلی شهید اسماعیل کاظمی برای حضور در جبهه های حق علیه باطل داوطلب شد و به همراه بسیج مستضعفین عازم مناطق جنگی شد در حالیکه دو ‌برادر بزرگترش در جبهه های نبرد بودند.
برادرش می گوید : هنگامی که او سوار اتوبوس بود و به بدرقه اش رفته بودیم سرش از شیشه بیرون آورد و گفت : امام و اسلام را حمایت و پشتیبانی کنید و از آنها دست بر ندارید.... 
بالاخره او با رفتنش به جبهه و جنگ همه ما را در قبال امام و اسلام و انقلاب مسئول نمود...

 زمان و ‌مکان شهادت

این بسیجی دلاور و از خود گذشته در آخرین مرحلهٔ عملیات محرم با رمز «یا زینب» در آبان ۱۳۶۱ در منطقه دهلران و ‌موسیان در حالیکه عضو گردان ۹۸۱ بود، بعد از تصرف چند تپه و نصب پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران بر روی تپه، نهایتاً روی تپه ۱۷۵ (که داخل خاک عراق قرار دارد) بعد از چند روز مقاومت، محاصره می شوند و نیرو به آنها نمی رسد، عده ای شهید، عده ای اسیر و عده ای عقب نشینی می کنند. بعد از عقب نشینی، نفرات باقیمانده تیپ امام سجاد (ع) سرشماری می شوند که اسماعیل جزو لیست مفقودالاثرها قرار می گیرد.
برادرش می گوید : ما به جبهه و دیدن برادران همرزمش رفتیم، همرزمانش گفتند اسماعیل با ما در عملیات بود، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت، مجروح شده بود و امداد می طلبید ولی چون در عقب نشینی، آتش دشمن قوی بود نتوانستیم به او‌ و مجروحین دیگر کمک کنیم.....
اکنون سالهاست از مفقود شدن این اسوه اخلاص و پاکی و معرفت می گذرد و ما از او هیچ خبری نداریم، دیگر به دنبال پیدا کردن او نیستیم و تنها چیزی که ما را امیدوار می کند تداوم راه و افکار اوست.

لوح و سنگ یادبود شهید در گلزار شهدای شیراز

او ‌امانتی نزد ما بود اینک ‌نزد خدایش برگشته است و یادش را با نصب لوح و سنگ ‌یادبود در گلزار شهدای دارالرحمهٔ شیراز گرامی می داریم و اگرچه از او ‌هیچ اثری نداریم لیک روح بلند پرواز او ما را تسکین می دهد. 
خدایا امیدواریم ‌توانسته باشیم امانتت را آنگونه که تو می خواستی تحویل داده باشیم.
خدایا به ما سعادت ادامه راهش را عطا فرما، ای اسماعیل تفنگت را زمین نخواهیم گذاشت و تا آخرین قطره خون راهت را ادامه خواهیم داد و با دشمنان دین و ‌وطن و امام خواهیم جنگید. 
لازم به ذکر است که پدر و مادر بزرگوار شهید چندین سال پس از شهادت فرزندشان و فوت یکی از دخترانشان از دنیا رفتند و در آرامستان دارالرحمه شیراز دفن شدند.
روحشان شاد و یادشان گرامی
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

+++++

وصیت نامه های شهید اسماعیل کاظمی

از شهید اسماعیل کاظمی دو وصیت نامه به یادگار مانده است، یکی به ملت غیور و شریف ایران و دیگری برای خانواده و پدر و مادرش.

قسمتی از وصیت نامه خانوادگی

مرا حلال کنید، اگر شهید شدم برایم ‌گریه مکنید و به‌ من افتخار کنید که برای خدا و اسلام خدمت می کنم....

 وصیت به ملت شریف ایران
وصیت نامه اینجانب اسماعیل کاظمی، برادر
کوچک ملت ایران، این است که هر چه کار و کوشش می کنند برای خدا و اسلام و در راه اسلام باشد چون این اسلام بود که ما را از بند ابرقدرتهای شرق و غرب نجات داد و از هر ثانیه آن نهایت استفاده را بکنند و از حرفهای این پیر جماران که سالیان دراز برای اسلام و‌ مسلمین کوشش فراوان کرد تا توانست با این مشتهای کوچک، پدران و‌ مادران و خواهران و برادران، این ملت را از چنگال ابرقدرتها نجات دهد. باید به حرفهای او گوش دهند و هرچه سخن می گوید نهایت استفاده را بکنند و در نهایت (با اطاعت از) امامت و ولایتِ امر، سخنان علمای اعلم را گوش دهند تا هیچکس نتواند به این انقلاب ضربه بزند. و برادرانی که می توانند در جبهه های نبرد حق علیه باطل شرکت کنند تا بتوانند خود را به خدای تعالی نزدیک نمایند.
خداحافظ ای شیران‌ملت ایران
اسماعیل کاظمی ، تاریخ ۱۳۶۱/۷/۸

۰ نظر ۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

پریدند و به نام عشق رفتند

از اینجا تا مقام عشق رفتند

شبی همراه با یک ترکش سرخ

به پابوس امام عشق رفتند

 

شهید محمود مصدقی

فرزند هوشنگ

ولادت: 15 دی ماه 1347

شهادت : 5 اردیبهشت 1367 محله سید صادق

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید محمود مصدقی در تاریخ ۱۳۲۷/۱۰/۱۱ در شهر شیراز در یک خانواده مذهبی و با ایمان پا به عرصه وجود گذاشت. وی در دوران کودکی چون پدرشان با سواد بودند امور دین و مذهب را به ایشان آموزش داد که در سن ۵سالگی نماز خود را مرتب میخواند و اصول و فروع دین را به خوبی می دانست.

در سن ۷ سالگی در دبستان باجگاه به تحصیل پرداخت از نظر اخلاق و رفتار و پوشیدن لباس بین دانش آموزان رتبه اول و پس از دوران ابتدایی در مدرسه راهنمایی باجگاه جهت تحصیل ثبت نام نمود.

و در سال ۶۲ چون سن شهید کم بود و جنگ تحمیلی جریان داشت با کارت برادر بزرگتر جهت نبرد با بعثی های عراق به جبهه حق علیه باطل اعزام و در لشکر ۱۹ فجر در قسمت دوشیکا با همرزمانش با دشمن مقابله میکرد و چندین بار مجروح گردید که با این حال باز به جبهه رفت.

در سال ۶۳ به فکر افتاد که انجمن اسلامی دانش آموزان مدرسه راهنمایی شهدای باجگاه را بنیان گذاری نماید. خودش عضو اصلی انجمن بود، سنگر مدرسه و سنگر جبهه را مقدم بر کار خود میدانست.

در سال ۶۴ مجدداً به لشکر المهدی در واحد مهندسی و تخریب اعزام شد و نیز گواهینامه خود را با بالاترین رتبه دریافت کرد.

وی همیشه میگفت: اگر دو دست و دو پایم قطع شود تبلیغات در جبهه را رها نخواهم کرد و عاشق شهادتم در تاریخ ۱۳۶۶/۸/۲ دوباره به جبهه اعزام گردید و جزو کادر رسمی سپاه لشکر ۳۳ المهدی در آمد.و در تاریخ ۱۳۶۷/۲/۵ در جبهه سید صادق به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

=================================

وصیتنامه محمود مصدقی فرزند هوشنگ

با نام پروردگار رحمان و رحیم وصیتنامه خود را شروع میکنم

با اینکه شهدا بارها به شما مردم شهید پرور وصیت کردند و شما خود الگوی این وصیتها بوده و هستید و راه این شهدای گرانقدر را ادامه دادید من هم به عنوان برادر حقیر شما برای یادآوری چند مورد را ذکر میکنم:

ای برادران و خواهران شهید پرور امام را یاری کنید و به رهنمودهای او عمل کنید چون او تنها کسی است که راه امام حسین (ع) را ادامه میدهد و قیام را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل میکند.

امام نعمتی است الهی، خداوند را شکر کنید و او را دعا کنید، جبهه ها را پر کنید تا این بعثی ها را خداوند نابود کند. ای دانش آموزان جهاد در مدرسه را فراموش نکنید و با درس خواندن خود آینده انقلاب اسلامی را تضمین کنید و شما ای کسانی که جزء انقلاب نیستید و هر ساعت طرفدار کسی هستید میدانید که من خود با فکری روشن بسوی جبهه رفتم و با خواست خداوند به شهادت رسیدم و با شهید شدن ما امام و اسلام تنها نمیماند چون خدا با ماست.

ای برادرها و خواهرها به حرف این چپ گراها گوش ندهید و البته اینها را خدا رسوا کرده، انشالله خدا آنها را به راه راست هدایت کند. در آخر از پدر و مادر عزیزم میخواهم مرا حلال کنید و مرا ببخشید که نتوانستم جبران زحمات شما را بکنم، زحمات

شما را فقط خدا می تواند جواب بدهد.

پدر و مادرم اگر پولی پیش شما دارم به حساب بیت المال بگذارید، از طرف من از همه حلالیت بطلبید.

به امید پیروزی حق بر باطل

روحش شاد و یادش گرامی باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه

===========================================

شهید محمود مصدقی فرزند مرحوم هوشنگ مصدقی سنگری و مرحومه سروناز معصومی در تاریخ ۱۳۴۷/۱۰/۱۵ در خانواده ای متدین و زحمتکش در روستای باجگاه شیراز دیده به جهان گشود...
پدر بزرگوارش اهل منطقه سنگر رشت در استان گیلان و مادرش گرامی اش اهل بخش فورگ داراب استان فارس بود.
پدر شهید سر نگهبان درمانگاه مرحوم استاد محرری باجگاه بود و در همین روستا زندگی می کرد.
شهید مصدقی فرزند چهارم خانواده بود و سه برادر و دو خواهر دیگر نیز داشت.
ایشان تحصیلات دوره ابتدایی را در باجگاه و دوران متوسطه را در هنرستان شبانه روزی مجتمع دانشسرای عشایری آب باریک گذراند.
دهساله بود که انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید و طومار نظام چند هزار سالهٔ شاهنشاهی را در هم پیچید و دست غارتگران بین المللی را از منابع سرشار و خداداد کشور عزیزمان قطع کرد.
شخصیت شهید در این دوره با شرکت در مجالس شهدا و مراسم مذهبی و انقلابی شکل گرفت و هر روز بر معرفتش افزوده شد.
دوران تحصیل راهنمایی ایشان مصادف شد با حمله صدام ملعون به مرزهای کشورمان و نابودی بسیاری از روستاهای مرزی و آوارگی و شهادت هزاران نفر از هموطنان غیر نظامی و اسارت برخی از آنها در چنگال دشمنان بعثی.
در این دوره غیرتمندان کشور به ندای حضرت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی لبیک گفتند و به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافتند و نیروهای دشمن متجاوز را بوسیلهٔ بسیاری از ارتشهای غربی و عربی حمایت می شد زمینگیر کردند و اربابان صدام که به حساب خودشان می خواستند در عرض یک هفته تهران را بگیرند و انقلاب را سرنگون کنند با مشکل بزرگی به نام بسیج مواجه شدند که با جانفشانی خود رؤیای فتح هفت روزه ایران را برای دشمنان تبدیل به یک کابوس وحشتناک هشت ساله کردند و نگذاشتند حتی یک وجب از خاک میهن عزیزمان در چنگ دشمن باقی بماند و یکی از این دلاورمردان بسیجی شهید محمود مصدقی بود.
ایشان و برادر بزرگترش، جانباز گرامی، حاج احمد مصدقی، در ابتدا به عنوان بسیج وارد لشکر حماسه سازان وطن شدند و پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدند و در مناطق مختلف جنگی، حماسه آفرینی کردند.
شهید محمود مصدقی که از تخریبچی های ماهر و بی باک لشکر ۱۹ فجر و المهدی بود آموزشهای تخریب را در اهواز و آموزشهای پاسداری را در ارومیه دیده بود.
نهایتاً این شهید بزرگوار پس از شرکت در عملیاتهای متعدد و خنثی سازی مین های مختلف و گشودن معبر برای عبور رزمندگان اسلام در تاریخ ۱۳۶۷/۲/۵ در منطقه سید صادق از مناطق جنگی غرب کشور حال خنثی کردن یک مین گوشتکوبی (که یکی از مین های بسیار قوی روسی با ترکشهای فراوان است) به آرزوی دیرینش که شهادت بود رسید و به خیل عاشورائیان زمان پیوست.
لازم به ذکر است که پدر و مادر بزرگوار این شهید نیز به رحمت ایزدی پیوسته اند و در آرامستان باجگاه در جوار شهدای گلگون کفن آرمیده اند، یکی از برادران ایشان نیز در سانحهٔ آسانسور در بیمارستان شهید دستغیب شیراز از دنیا رفت و به والدین و برادر شهیدش پیوست.
روحشان شاد و ‌یادشان گرامی

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۷
هیئت خادم الشهدا

«شهدای شاخص» سال 99 سپاه قدس گیلان معرفی شدند

معاون فرهنگی هنری سپاه قدس گیلان با اشاره به شهدای شاخص سال ۹۹ این سازمان گفت: شهید سرلشکر سیدعلی اقبالی دوگاهه و شهیده زهرا دقیقی از جمله شهدای شاخص سپاه قدس گیلان در سال ۹۹ هستند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از رشت، سرهنگ دوم پاسدار کامیار مهدی‌پور امروز در جمع خبرنگاران با اشاره به معرفی شهدای شاخص سال 99 بسیج مستضعفان اظهار داشت: شهید ابومهدی‌المهندس، شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی و شهیده ترور صدیقه رودباری به‌عنوان شهدای شاخص سازمان بسیج مستضعفان در سال 99 معرفی شدند.

معاون فرهنگی هنری سپاه قدس گیلان با بیان اینکه بهره‌مندی از نام شهدا در انجام کارها موجب افزایش خیر و برکت در نتیجه کار می‌شود خاطرنشان کرد: هر یک از نواحی 18گانه مقاومت بسیج در سراسر استان گیلان دارای شهدای ویژه‌ای هستند.

مهدی‌پور با اشاره به اهمیت معرفی جمعی از شهدا به‌عنوان شهدای شاخص ابراز داشت: سازمان بسیج مستضعفان هر سال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه، تعدادی از شهدا را به عنوان شهید شاخص معرفی می‌کند‌.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۹
هیئت خادم الشهدا

۱ نظر ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۲۴
هیئت خادم الشهدا

نثار ارواح مطهرشان صلوات

۰ نظر ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۵
هیئت خادم الشهدا

درود خدا بر شیرمردان حماسه آفرین ، دانش آموزان بسیجی، حمیدرضا و وحید جعفری

روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۷
هیئت خادم الشهدا

اسامی ۱۲ شهید آسمانی شده در ۱۸ مردادماه استان فارس

دو همرزم شهید محمد باقر جعفری و  شهید محمد علی جعفری، فرزند عوض

🌷  شهیدحسن مهدوی اصطهباناتی  ۱۳۶۱/۰۵/۱۸  استهبان
🌷  شهید  احمد تبلونستن  ۱۳۶۲/۰۵/۱۸  جهرم
🌷  شهید  مسعود لطفی ۱۳۶۴/۰۵/۱۸  جهرم
🌷شهیدسیدجمال الدین چراغ چشم  ۱۳۶۲/۰۵/۱۸  خرم بید
🌷  شهید  محمدباقر جعفری  ۱۳۶۶/۰۵/۱۸  زرقان
🌷  شهید  محمدعلی جعفری  ۱۳۶۶/۰۵/۱۸  زرقان
🌷  شهید  محمود دهقانی  ۱۳۵۷/۰۵/۱۸  شیراز
🌷  شهید  قاسم صفری نژادفرد  ۱۳۸۰/۰۵/۱۸  شیراز
🌷  شهید  خدابخش علی پور  ۱۳۶۵/۰۵/۱۸  فراشبند
🌷  شهید  علی محیط  ۱۳۶۰/۰۵/۱۸  قیر و کارزین
🌷شهید علی اکبر بهمنیان فتح آبادی  ۱۳۶۲/۰۵/۱۸  کوار
🌷  شهید  حسن توکلی۱۳۶۶/۰۵/۱۸  ممسنی

شرمنده ام ، فقط فامیل شهید دوم، شهید احمد تبلونستن، رو ‌نتونستم درست تلفظ کنم، یکی کمک کنه....

نثار ارواح مطهرشان فاتحه مع الصلوات

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۷
هیئت خادم الشهدا

سالروز شهادت عباس بابایی و محسن دین شعاری/ اشتراک جالب این ۲ شهید چیست؟ +عکس ها

هر دو فرمانده از حج صرفنظر کردند و روز عید قربان شهید شدند، بقیه در ادامه مطلب...

۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۲۸
هیئت خادم الشهدا

💠 اسامی ۲۲ شهید آسمانی شده در ۱۴ مردادماه استان فارس که امروز سالگرد شهادتشان است...

🌷 شهید مسیح عبداله پور ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ استهبان
🌷 شهید عبدالرضا اکبرپور ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ استهبان
🌷 شهید قاسم نعمائی جهرمی ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ جهرم
🌷 شهید سرفراز قربانی کاکونی ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ جهرم
🌷 شهید حسن اسماعیلی شهرخفری ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ خفر
🌷 شهید علیرضا نجیمی ۱۳۷۱/۰۵/۱۴ خفر
🌷 شهید محمدتقی منصوری ۱۳۶۶/۰۵/۱۴ داراب
🌷 شهید مسعود آزادی اردکانی ۱۳۶۰/۰۵/۱۴ شیراز
🌷 شهید جلال ترک فرد ۱۳۶۱/۰۵/۱۴ شیراز
🌷 شهید احمدرضا محمودیان فرد ۱۳۶۵/۰۵/۱۴ شیراز
🌷 شهید حسنعلی ثریاپور ۱۳۶۷/۰۵/۱۴ شیراز
🌷 شهید مهران امینی سعدی ۱۴۰۱/۰۵/۱۴ شیراز
🌷 شهید عباس اکبرپور ۱۳۶۱/۰۵/۱۴ فسا
🌷 شهید جلیل شرفی ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ فسا
🌷 شهید صفرعلی خوازه ۱۳۶۴/۰۵/۱۴ فسا
🌷 شهید حسین ناصری ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ کازرون
🌷 شهید رسول قربانی ۱۳۶۳/۰۵/۱۴ کازرون
🌷 شهید عبداله بخشنده ۱۳۶۲/۰۵/۱۴ لارستان
🌷 شهید بیت اله رزمجوئی ۱۳۶۱/۰۵/۱۴ ممسنی
🌷 شهید کردم عرب زاده ۱۳۶۵/۰۵/۱۴ ممسنی
🌷 شهید علی اکبر عوضی ۱۳۶۵/۰۵/۱۴ ممسنی
🌷 شهید خدابخش عوضی ۱۳۶۵/۰۵/۱۴ ممسنی

💠 اسامی ۲۳ شهید آسمانی شده در ۱۵ مردادماه استان فارس که امروز سالگرد شهادتشان است...

🌷 شهید علی گوهرزاده ۱۳۷۵/۰۵/۱۵ آباده
🌷 شهید محمدرضا عسکری ۱۳۶۰/۰۵/۱۵ بوانات
🌷 شهید ذبیح اله فخرپور ۱۳۶۵/۰۵/۱۵ بیضاء
🌷 شهید محمد علائیان جهرمی ۱۳۶۰/۰۵/۱۵ جهرم
🌷 شهید سیدعلی مهدیان فر ۱۳۶۲/۰۵/۱۵ جهرم
🌷 شهید راهدار نظری ۱۳۶۶/۰۵/۱۵ داراب
🌷 شهید مجید دوکوهکی ۱۳۶۰/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید شعبانعلی نظری خواجه ۱۳۶۱/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید جواد فرخیان ۱۳۶۱/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید رضا سلطان آبادی رامهرمزی ۱۳۶۱/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید عباس بنیانی ۱۳۶۲/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید عبدالحمید کریمیان قطب آبادی ۱۳۶۲/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید ناصر جمالی فرد ۱۳۶۶/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید محمدرضا حیدری ۱۳۶۷/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید خلیل اسرار ۱۳۶۷/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید صفدر میرحاصلی ۱۳۶۹/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید محمدعلی سیفی کوی ۱۳۸۱/۰۵/۱۵ شیراز
🌷 شهید محمدجعفر زراعت پیشه ۱۳۶۲/۰۵/۱۵ فسا
🌷 شهید طهمورث امیری ۱۳۶۱/۰۵/۱۵ فیروزآباد
🌷 شهید فضل اله سیدجمالی ۱۳۶۱/۰۵/۱۵ کازرون
🌷 شهید کیامرز کشاورزی ۱۳۶۶/۰۵/۱۵ کازرون
🌷 شهید غلام رضا کاظمی لاری ۱۳۶۲/۰۵/۱۵ لارستان
🌷 شهید فریبرز زارع ۱۳۷۴/۰۵/۱۵ مرودشت

 

💠 اسامی ۲۶ شهید آسمانی شده در ۱۶ مردادماه استان فارس که امروز سالگرد شهادتشان است...

🌷  شهید  علی شیر صفایی پویا  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  اقلید
🌷  شهید  ابراهیم مظفری بوحمیدی  ۱۳۶۲/۰۵/۱۶  آباده
🌷  شهید  حیدر زارعی  ۱۳۶۶/۰۵/۱۶  پاسارگاد
🌷  شهید  حبیب حضوری  ۱۳۶۰/۰۵/۱۶  جهرم
🌷  شهید  علی نظری  ۱۳۹۵/۰۵/۱۶  جهرم
🌷  شهید  کرامت اله جلویز  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  خشت
🌷  شهید  غلام علی رستم نژاد  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  خشت
🌷  شهید  مهدی خلیفه  ۱۳۶۰/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  محمدحسین ابراهیم پورحقیقی  ۱۳۶۲/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  احمدرضا خنور  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  محمود اسلمی  ۱۳۶۷/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  محمدصادق میرزائی شهرستانی  ۱۳۶۷/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  مهدی غلامی  ۱۳۷۲/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  خیرالنساء ملکی  ۱۳۸۲/۰۵/۱۶  شیراز
🌷  شهید  باباجان رشته  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  فیروزآباد
🌷  شهید  محمدهادی روستا  ۱۳۷۲/۰۵/۱۶  فیروزآباد
🌷  شهید  مصطفی شکوهی  ۱۳۶۵/۰۵/۱۶  قیر و کارزین
🌷  شهید  رحیم بهمنی سکه روانی  ۱۳۶۶/۰۵/۱۶  قیر و کارزین
🌷  شهید  خداداد زارعی  ۱۳۶۲/۰۵/۱۶  کازرون
🌷  شهید  فرهاد حسن پور  ۱۳۶۶/۰۵/۱۶  کازرون
🌷  شهید  خلیفه عباسی  ۱۳۶۶/۰۵/۱۶  کازرون
🌷  شهید  امام بخش زاهدی خرم مکانی  ۱۳۶۳/۰۵/۱۶  مرودشت
🌷  شهید  فضل اله بنی هاشمی  ۱۳۸۱/۰۵/۱۶  مرودشت
🌷  شهید  بهرام بویر  ۱۳۶۱/۰۵/۱۶  ممسنی
🌷  شهید  حسن زردشت  ۱۳۶۷/۰۵/۱۶  نی ریز
🌷  شهید  مظفر یزدانی  ۱۳۶۷/۰۵/۱۶  نی ریز

@isaar_fars

۰ نظر ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

سردار شهید محمد اسلامی نسب ، سردار زهرایی +فیلم

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز فارس ، شهید محمد اسلامی نسب از دلاور مردان هشت سال دفاع مقدس است که سالهای عمرش را در حمایت و دفاع از انقلاب و اسلام سپری کرد.. شرکت و حضور فعال در تظاهرات و راهپیمایی‌ها همزمان با انقلاب اسلامی، حضور در کردستان و نبرد با منافقان ، حضور در سرزمین خوزستان با آغاز جنگ تحمیلی و فرماندهی گردان امام رضا (ع) از لشکر 19 فجر درعملیات کربلای چهار برگ های زرین زندگی این سردار دلاور و مبارزه وی با متجاوزان به خاک وطن است.سردار اسلامی نسب علاقه قابل ستایشی به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (س) داشت و بدین جهت او را «سردار زهرایی (س)» می‌خواندند...سردار شهید محمد اسلامی نسب سرانجام درچهارم دیماه سال 1365 در سن 32 سالگی و درعملیات کربلای 4 درحالیکه فرماندهی گردان امام رضا (ع) از لشکر 19 فجر را بر عهده داشت درمحور شلمچه شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد....این شهید سر افراز متولد سال هزار و سیصد و سی و سه در روستای لایزنگان از توابع شهرستان داراب بود .وی سال 1353 ازدواج کرد و از این سردار دلاور پنج فرزند به یادگار ماند.سردار شهید محمد اسلامی نسب درفرازی از وصیت خود می گوید: شهادت آنچنان شیرین و لذت بخش است که با هیچکدام از وعده های دنیوی آنرا قیاسی نیست .عکسها در ادامه مطلب...

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۳
هیئت خادم الشهدا

شیخ فضل الله نورى

زندگینامه شهید شاخص تاریخ اسلام، آیت الله شیخ فضل الله نوری به نقل ازخبرگزاری حوزه، در ادامه مطلب...

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۱
هیئت خادم الشهدا

شهیدان راه فضیلت (به نقل از سایت ویکیشیعه) به ترتیب زمانی عبارتند از: ..بقیه در ادامه مطلب..

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۱
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

🔰زندگینامه  شهید بزرگوار روح الله خلج

🌺🍃شهید روح الله خلج در سال 1331 در اشتهارد در خانواده ای زحمتکش و مذهبی چشم به جهان گشود و پس از گذراندن دوران کودکی خویش در سن 7 سالگی وارد دبستان شد و تا پایان دوره ابتدایی در زادگاهش ماند
 و مشکلات فراوانی را تحمل نمود و بعد به منزل عمویش در تهران رفت و در انجا به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته علوم انسانی شد. 

در حین درس در ارتش استخدام شد و در جه گروهبانی را اخذ نمود و پس از ان وارد نیروی هوایی گردید و بسیار تلاش نمود تا توانست اولین درجه همافری خود را یافت نمود. در ان زمان در پایگاه تهران خدمت میکرد و در روز 12 بهمن که دسته ای از همافران به پشتیبانی از امام در جماران حضور پیدا کردند و مخالفت خویش را نسبت به رزیم شاه ابراز نمودند او نیز حضور داشت.

 پس از پیروزی انقلاب، شهید ازواج کرد که حاصل آن یک فرزند پسر است و با شروع جنگ تحمیلی به پایگاه نوزه همدان انتقال یافت و در انجا خدمات شایسته خویش ادامه داد.
 سرانجام در تاریخ سوم مهر سال 59 بر اثر بمباران هوایی پادگان مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید .

─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada

💝 متوسلین به شهدا 💝

💐🕊🌿💐🕊🌿💐🕊

۰ نظر ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۴
هیئت خادم الشهدا

🌷 شهید سیده بتول معزی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ استهبان
🌷 شهید سکینه خانم رعیتی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ استهبان
🌷 شهید محمدجواد پشوتن ۱۳۶۱/۰۵/۰۹ اقلید
🌷 شهید مهرانگیز امینی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ آباده
🌷 شهید ابوالفضل مسرت جهرمی ۱۳۶۱/۰۵/۰۹ جهرم
🌷 شهید بندعلی شاه علیان ۱۳۶۲/۰۵/۰۹ جهرم
🌷 شهید بها پروانه حقیقی ۱۳۶۷/۰۵/۰۹ جهرم
🌷 شهید امیر کشاورزی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ خرامه
🌷 شهید سرفراز پوررشید ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ خرامه
🌷 شهید حاتم لطفی ۱۳۶۲/۰۵/۰۹ خنج
🌷 شهید عبدالحسین خلیلی ۱۳۶۰/۰۵/۰۹ داراب
🌷 شهید علیا اسمعیلی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ داراب
🌷 شهید قربان مرادی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ داراب
🌷 شهید سیدرسول دستاران ۱۳۶۴/۰۵/۰۹ رستم
🌷 شهید نعمت اله نعمتی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ زرین دشت
🌷 شهید حسنقلی اسماعیلی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ سپیدان
🌷 شهید حمیده طالب زاده سروستانی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ سروستان
🌷 شهید طیبه تازنگ ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ سروستان
🌷 شهید ماه سلطان اسماعیلی تزنگی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ سروستان
🌷 شهید محمدحسین اسمعیلی ۱۳۶۰/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید رباب اسمعیلی ۱۳۶۰/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید سهراب زارع ۱۳۶۱/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید مهدی قدسی ۱۳۶۴/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید صغرا شهسواری ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید مفتول نجفی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید مرتضی حدادی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید رقیه حق نگهدار ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید محمدابراهیم فخرایی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید منیژه کریمی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید خانم ریاستی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید عبدالعلی غلامی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید محمود کاراندیش ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید قمرتاج زارع ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید رقیه رفعت بخش ایمان ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید سیدمحمد پورحقیقی زاده ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید ایراندخت نماینده ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید زهرا محمدمرادپور ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید درویش جهانگیری زرکانی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید فرح زوربخش ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید صادق محمدزاده ۱۳۹۵/۰۵/۰۹ شیراز
🌷 شهید خدیجه کدیور ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ فسا
🌷 شهید مهین فاخرمنش ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ فسا
🌷 شهید اله قلی شرفی فرد ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ فسا
🌷 شهید ملیحه کدیور ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ فسا
🌷 شهید سیدروح اله هاشمی ۱۳۶۴/۰۵/۰۹ قیر و کارزین
🌷 شهید مصطفی علی پور ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ قیر و کارزین
🌷 شهید سهیل ادیبی ۱۳۶۱/۰۵/۰۹ کازرون
🌷 شهید جعفر خواستان ۱۳۶۲/۰۵/۰۹ کازرون
🌷 شهید محمد ابراهیم پور ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ کازرون
🌷 شهید فرشید فتائی ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ کازرون
🌷 شهید عبدالصاحب سقازاده ۱۳۶۶/۰۵/۰۹ کازرون
🌷 شهید داریوش جوکاری ۱۳۶۹/۰۵/۰۹ لارستان
🌷 شهید مهران ارجمندی علیا ۱۳۷۱/۰۵/۰۹ مرودشت
🌷 شهید حسین رحیمی ۱۳۶۷/۰۵/۰۹ ممسنی
🌷 شهید محمد قدرت زاده ۱۳۶۷/۰۵/۰۹ نی ریز
@isaar_fars

۰ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۲
هیئت خادم الشهدا

۰ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۰۳
هیئت خادم الشهدا

🌷  شهید  کرامت فیروزی  ۱۳۶۴/۰۵/۰۸  آباده

🌷  شهید  غلام رضا برزگر  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  بوانات
🌷  شهید  عبدالمجید هاشمی  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  بوانات
🌷  شهید  علی اکبر کریمی  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  بوانات
🌷  شهید  منوچهر اکسیری فرد  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  عزت اله رحمانیان کوشککی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  فرج اله احمدی حنائی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  شعبانعلی کمالیان جهرمی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  نبی اله راه پیمای فردحقیقی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  ناصر محسنی نژادجهرمی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  هدایت اله آذری جهرمی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  عبدالکریم حقگویان جهرمی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  عباس رضائی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  قاسم قلج خانی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  اسماعیل دروگرجهرمی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  جهرم
🌷  شهید  محمد زارع  ۱۳۶۵/۰۵/۰۸  خرامه
🌷  شهید  علی رضا کریمی خرمی  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  خرم بید
🌷  شهید  سرتیپ کریمی  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  خرم بید
🌷  شهید  علی محمد کامران  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  خرم بید
🌷  شهید  محمد اکبری باصری  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  خرم بید
🌷  شهید  ابراهیم کامرانی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  خرم بید
🌷  شهید  مظفر قربانی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  خفر
🌷  شهید  جهانگیر آقایی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  خنج
🌷  شهید  محمد محمدی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  رستم
🌷  شهید  محمد رضائی  ۱۳۵۹/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  قاسم مژده  ۱۳۵۹/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  خسرو سیفی زرقانی  ۱۳۶۰/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  نشمی رجبی  ۱۳۶۰/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  ریاد خوشبخت  ۱۳۶۰/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  سیدحبیب اکبری  ۱۳۶۰/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  جعفر حیدری  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  مهدی بذرافکن  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  نورمحمد شریفی تنها  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  عظیم جوکار  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  عبدالقادر تابع بردبار  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  محسن ضیع دانش  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  علی مراد باقری  ۱۳۶۵/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  منصور رشیدپور  ۱۳۶۶/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  رحیم دارائی  ۱۳۶۶/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  شهباز صالحی  ۱۳۶۷/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  محمدرضا رئیسی  ۱۳۶۷/۰۵/۰۸  شیراز
🌷  شهید  کاکاقلی مهرابی کوهی  ۱۳۶۶/۰۵/۰۸  فراشبند
🌷  شهید  سیداسداله بردبار  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  فسا
🌷  شهید  علی اسمعیلی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  فسا
🌷  شهید  غلام علی صیادنژاد  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  فیروزآباد
🌷  شهید  رستم قربانی کشکولی  ۱۳۶۱/۰۵/۰۸  فیروزآباد
🌷  شهید  بهبود شریفی ترکسلویه  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  فیروزآباد
🌷  شهید  علی صفائی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  قیر و کارزین
🌷  شهید  سیدمحمد حسینی  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  قیر و کارزین
🌷  شهید  اصغر پیل بالا  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  قیر و کارزین
🌷  شهید  سیدقاسم نوری  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  قیر و کارزین
🌷  شهید  یاراحمد جوکار  ۱۳۶۵/۰۵/۰۸  کازرون
🌷  شهید  غلام عباس اژدری  ۱۳۶۲/۰۵/۰۸  گراش
🌷  شهید  بهمن اسدی  ۱۳۶۸/۰۵/۰۸  ممسنی

@isaar_fars

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۹
هیئت خادم الشهدا