امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید مهدی بیرامی
نام پدر: اسد
ولادت : 29-11-1343 تهران
شهادت : 23-1-1362 شرهانی
آرامگاه : تهران - بهشت زهرا - قطعه:28 ردیف:108 شماره مزار:17

به نقل از سایت نوید شاهد : شهید مهدی بیرامی بیست و نهم بهمن 1343در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش اسد، در بیمارستان کار می کرد و مادرش شهربانو نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم فروردین 1362، با سمت آر پی جی زن در فکه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر شهید شد. مزار وی در بهشت زهرای تهران واقع است.

۱ نظر ۱۰ دی ۰۲ ، ۱۱:۳۶
هیئت خادم الشهدا

 ابراهیم پروانه وار در بیستم خرداد ماه سال 1345 در محله پیره سوند شهرستان سنقر بدنیا آمد. از همان دوران کودکی آثار ایمان در وی هویدا بود.
با وجودی که به سن تکلیف نرسیده بود نمازش را اول وقت به جای می آورد و در ماه مبارک رمضان روزه می گرفت، همیشه به مسجد محله می رفت و در مراسمات شرکت می کرد. خصلت های خوب شهید باعث شده بود که دوستانش نیز تحت تاثیر اخلاق وی به مسجد بروند.
شهید پروانه وار محصل بود اما همواره در تظاهرات‌هایی که بر علیه رژیم ستم شاهی برگزار می شد، حضور داشت. خانواده اش بخاطر اینکه سن و سالش کم بود او را منع می کردند اما او دست از این کار نمی کشید.
سرانجام شهید ابراهیم پروانه وار در هفتم دی ماه سال 1357 در یک تظاهرات خیابانی و در حال شعار دادن علیه حکومت پهلوی، بر اثر اصابت گلوله به ناحیه دهانش به فیض شهادت نائل گشت.
شهد امیر پاکبر نیز دیگر دانش آموزی بود که فعالیت های زیادی در دوران مبارزات انقلابی داشت.
او در سال 1342 در شهرستان سنقر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان احمدیه گذراند و در مدرسه راهنمایی امام حسین(ع) مشغول تحصیل شد.
شهید پاکبر مومن، باهوش و با ادب بود و از همان کودکی به همراه پدرش به مسجد محله می رفت و نماز می خواند. همیشه در تظاهرات‌ها شرکتی فعال داشت و با دیگر دوستانش بر ضد رژیم بر روی دیوار شعارنویسی می کردند.
شهید پاکبر در هشتم دی ماه سال 57 در تظاهرات مورد اصابت گلوله دژخیمان قرار گرفت و به شهادت رسید.
فرزاد عطایی پسر خاله شهید پروانه وار و دوست شهید پاکبر می گوید: من و شهیدان پروانه وار و پاکبر سال 54 در دبستان همکلاس بودیم. در حوادث دی ماه سال 57 در سنقر این دو شهید بزرگوار به فاصله یک روز به شهادت رسیدند و در مزار شهدا سنقر در کنار هم به خاک سپرده شدند.
عطایی می گوید: من هر وقت سر مزار شان می روم حسرت می خورم که ای کاش من هم در کنارشان بودم.
وی گفت: در شهرستان سنقر به نام هر یک از این دو شهید مدارسی نامگذاری شده است. روحشان شاد و یادشان گرامی

به نقل از  شبکه اطلاع رسانی راه دانا، با سپاس

۰ نظر ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۱:۱۶
هیئت خادم الشهدا

شهید عزیز و فداکار

نام و نام خانوادگی : منصور زارعی

تاریخ تولد ۱۳۴۴

تاریخ شهادت : ۱۳۶۴

ترور ناجوانمردانه توسط منافقین در دادسرای انقلاب اسلامی مرودشت

تحصیلات : دوم دبیرستان

شهید عزیز منصور زارعی در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد، دوران کودکی را در سختی و زندگی عشایری گذراند و در سال ۱۳۵۰ دوران ابتدایی را در سیوند به پایان برد و ضمن کار موفق شد دوره راهنمایی را نیز با موفقیت پشت سر بگذارد. از زمانی که خود را شناخت اهل نماز و مسجد و از حامیان انقلاب اسلامی بود. برای ادامه تحصیل به مرودشت رفت و دوران دبیرستان را در مدرسه دکتر شریعتی ادامه داد. شهید منصور زارعی سال ۱۳۶۳ به خدمت مقدس سربازی رفت و سال ۱۳۶۴ در حالیکه ۲۰ سال از سن او گذشته بود در دادسرای انقلاب اسلامی مرودشت به شهادت رسید . مردم غیور و همیشه در صحنه پیکر مطهر او را تا گلزار شهدای سیوند تشییع کردند و پیکر مطهرش در جوار دیگر شهدای گرانقدر آرام گرفت.

دوستان و همرزمان و هم کلاسی های شهید بزرگوار منصور خاطرات خوب با او بودن را فراموش نمی کنند . خوش اخلاقی و رعایت ادب و احترام به دیگران، تواضع نسبت به پدر و مادر و خانواده، علاقه ی به تحصیل و انجام کار سخت و دشوار از خصوصیات بارز این شهید عزیز بود. مسجد را سنگر ایمان و مدرسه را مرکز علم آموزی دانست . توصیه جدی او به خانواده و دوستان حضور در مسجد ، خواندن نماز جماعت، احترام به دیگران ، دستگیری از فقرا و مستمندان بود .

دانش آموزان خوبی ها و فروتنی و بزرگواری او را در دوران تحصیلی فراموش نمی کنند.

شهید منصور زارعی تربیت یافته انقلاب اسلامی و گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب بود و از هیچ کوشش در راه پیروزی انقلاب اسلامی دریغ نورزید.

تلاش و زحمات او در طول مدتی که در کردستان بود بر همرزمان و نزدیکان پوشیده نیست.

در حقیقت ، مرگ این عزیزان اگر به شهادت ختم نمی شد باید افسوس می خورد، اما امروزه مردم ما به این شهدای گرانقدر افتخار می کنند که شایسته شهادت بودند و مرام و اخلاق و عقاید آنها بوی خدایی داشت و همنشینی با بهشیتان را فریاد می کردند . امروزه نام روستای کوچک منصور آباد بر گرفته از نام پر افتخار این شهید سعید است.



نثار ارواح مطهر شهدا صلوات. هدهد

۰ نظر ۰۸ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدهادی گل تاجی
نام پدر: جواد
تاریخ تولد: 6-1-1344 شمسی
محل تولد: فارس - شیراز - شیراز
تاریخ شهادت : 7-4-1391 تفحص شهدا – جنوب

با سلام و عرض ادب ...... با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر چندین شهرستان و شهدای گرانقدر شهر سیوند را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر سیوند تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار سیوند مخصوصاً سردار شهید محمد هادی گلتاجی، از شهدای گرانقدر تفحص، دارند با تلفن 09176112253 صادقی، تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم و هماهنگی برای مصاحبه با آنها به عمل آید. به یاری خداوند به زودی تدوین زندگینامه شهدای بزرگوار سیوند با کمک فرهیختگان سیوند شروع خواهیم کرد....انشاءالله تعالی

۰ نظر ۰۸ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۵
هیئت خادم الشهدا

شهید عزیز و فداکار

نام و نام خانوادگی : رحمت الله زارع

تاریخ تولد : ۱۳۴۳

تاریخ شهادت : ۱۳۶۵

عملیات : کربلای ۴

تحصیلات : دیپلم

شهید رحمت الله زارع از رزمندگان سلحشور اسلام و عاشق دین و بنده خدا و وجودش در حقیقت رحمت خدا بود . در قسمتی از وصیتنامه اش می نویسد : خدایا از رحمت تو نا امید نیستم و از تو می خواهم که با فضلت با من رفتار کنی نه اینکه با عدلت ، معبودا اکنون که پشت به دنیا کرده ام و او را سه طلاقه کرده ام از تو می خواهم که همانند حر ریاحی با من رفتار کنی و شهادت در راهت را نصیبم کنی....

حقیقت این کلمات نشأت گرفته از نهضت جاوید کربلاست. چگونه می شود جوانی بیست ساله به درجه ای از رشادت، علم، تقوی و اخلاص برسد که اینچنین متواضعانه به دنیا و دنیا داران پشت کند و در عشق رسیدن به معبود لحظه شماری کند ؟ همین کلام بس که شهید رحمت الله در حقیقت

رحمتی از سوی خدا برای پدر و مادر و همرزمان و همشهریان و دوستانش

٦٣

 بود. جدیت در کار و عشق به تحصیل و خضوع و خشوع او در مقابل پروردگار و خدمت به بندگان خدا از او الگویی ساخته بود که تا زمان شهادت ناشناخته باقی ماند. نماز اول وقت و شرکت در مجالس اهل بیت (ع) از ملکات رفتاری او بود. شهید زارع عاشق ابا عبدالله (ع) حامی دین و مستضعفین و دشمن منافقین و مهربان و با اخلاق نسبت به مردم و همرزمان بود .

او در وصیت نامه اش می نویسد : ما که در این دنیا هیچ چیز نداریم بگذار قبر هم نداشته باشیم....و شاید به همین دلیل بود که پس از ۱۱ سال جسد مبارکش پیدا شد و بعد از هجران فراوان پیکر مطهرش تشییع شد و در جوار شهدا قرار گرفت. شهید عزیز با همۀ مشکلات زندگی دست و پنجه نرم می کرد، از کار کردن خسته نمی شد. او از درس خواندن فاصله نگرفت و تمام سختی را پذیرفت تا جایی که در رشته دبیری دانشگاه پذیرفته شد اما رفتن به جبهه را بر هر کاری دیگر ترجیح داد تا در سال ۶۵ به درجه رفیع شهادت نایل گردید .

او فقیران و نیازمندان را یاری می داد و همیشه در سلام کردن پیشی می گرفت و به پدر و مادر بسیار احترام می گذاشت، شهید

بزرگوار یار و غمخوار دردمندان بود و در وفای به عهد کوتاهی نمی کرد.

++++
نیاز به عکس و اطلاعات بیشتری از این شهید بزرگوار داریم. لطفاً تماس بگیرید ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی
نثار ارواح مطهر شهدا صلوات. هدهد

۰ نظر ۰۸ دی ۰۲ ، ۱۶:۵۶
هیئت خادم الشهدا

شهید عزیز و فداکار

نام و نام خانوادگی : علی اکبر سجادیان

تاریخ تولد ۱۳۴۶

تاریخ شهادت : ۱۳۶۵

عملیات کربلای ۴

تحصیلات : سیکل

شهید علی اکبر سجادیان مانند سایر شهدا از دوران کودکی در خانواده ای متدین ، با تقوا، اهل نماز و مقید به انجام تکالیف الهی رشد کرد. بسیار مهربان، اهل درس و عبادت و علاقمند به کار بود. در کنار پدر زحمات فراوانی متحمل شد و نجاری را از پدر آموخت.

همراه با پیروزی انقلاب و سن کم و نوجوانی از حامیان انقلاب و همواره گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب بود.

با زحماتی که می کشید به خانواده یاری می رساند و به آنها احترام فروان می گذاشت.

 با این که برای رفتن به جبهه شرایط سنی را نداشت اما روح متعالی او نشستن در کناری آرام و دور از هیاهو را نمی پذیرفت و به هر شکل بود راهی جبهه های

حق علیه باطل شد. با صله رحم ادای تکلیف می کرد و هر کمکی از دستش بر می آمد نسبت به نیازمندان انجام می داد. نماز اول وقت ، تلاوت قرآن و رشادت و بی باکی او زبانزد همگان است.

نوع شهادت او یاد آورشهدای کربلاست که این سعادت نصیب هر کسی نمی شود. شهید عزیز در گوشه ای از وصیت نامه اش می نویسد: دنباله رو راه شهدا و همیشه در صحنه باشید، از گرانفروشان می خواهم دست از این عمل غیر انسانی بردارند چون عاقبت خوبی نخواهند داشت امیدوارم خداوند شما و من را ببخشد و جای همه ما را در کنار دیگر شهدا قرار دهد و ما را در آخرت پیش پیامبر اسلام و سرور شهیدان امام حسین (ع) سر بلند گرداند....

اگر با چشم دل به این روحیات و خصوصیت الهی و انسانی نظر کنیم ، باید به حال خود گریه کنیم و به مقام شهدا غبطه بخوریم. امید است که با یاد شهدا به خود آمده و از غفلتی که در آن غرقیم بیرون بیائیم که به زودی باید کوچ کرد و

چه قدر مسیر سخت و وحشتناک است و باید از خدا کمک طلبید....

++++++

نیاز به عکس و اطلاعات بیشتری از این شهید بزرگوار داریم. لطفاً تماس بگیرید ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی
نثار ارواح مطهر شهدا صلوات. هدهد

۰ نظر ۰۸ دی ۰۲ ، ۱۶:۵۶
هیئت خادم الشهدا

شهید سهراب زارع در 27 دی ماه 1335 در شیراز به دنیا آمدو در مرداد ماه 1361 به شهادت رسید.

نوید شاهد فارس: شهید سهراب زارع در 27 دی ماه 1335 در شیراز در محله باجگاه در خانواده ای مذهبی و متوسط چشم به جهان گشود . تحصیلات خود را تا هفتم گذراند. در سال 1359 به استخدام محیط زیست در آمد و عضو بسیج آنجا شد و سپس به جبهه جنگ رفت و سرانجام در 9 مرداد ماه 1361 به شهادت رسید. به نقل از سایت نوید شاهد فارس

۰ نظر ۰۷ دی ۰۲ ، ۰۴:۴۲
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید على محمدى

فرزند : خداخواست

ولادت : 5 فروردین 1350باجگاه

شهادت : 17 مهر 1366 شلمچه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید علی محمدی در تاریخ ۱۳۵۰/۱/۵ در روستای باجگاه و در خانواده ای مذهبی و مؤمن دیده به جهان گشود. از همان کودکی همراه با رشد جسمی نور تقوا در چهره اش نمایان بود.

در سال ۱۳۵۷ در اوایل انقلاب وارد دبستان شد و دوره دبستان را به خوبی پشت سرگذاشت.

تنها آنجا بود که روح سراسر عشق او آرام میگرفت.

در سال ۱۳۶۴ راهی جبهه های حق علیه باطل گردید و در منطقه شلمچه به مصاف با مزدوران بعثی پرداخت و هنگامی که به مرخصی می آمد آرام و قرار نداشت و بیشتر اوقات مرخصی را به صرف عیادت دوستان و بستگان و دیدار گلزار شهدا سپری میکرد و سریع به جبهه بر می گشت.

سرانجام در روز ۶۶/۷/۱۷ بر اثر اصابت مستقیم تیر به سرایشان به فیض رفیع شهادت نایل گشت، پیکر پاک و مطهر شهید گرانقدر علی محمدی در تاریخ ۶۶/۷/۳۰ بر دوش امت حزب الله روستای باجگاه تشییع و در گلزار شهدای روستا به خاک سپرده شد.

==============

وصیت نامه شهید علی محمدی

ای مادر و پدر عزیزم من این وصیت نامه را مینویسم که اگر خوبی و بدی از من دیده مرا بخشیده مادر پسرت را حلال بکن

ای مادر عزیزم که شما تا صبح سر گهواره من می نشستی و نمی گذاشتی که من گریه کنم نمی دانم که من چطوری از شما تشکر کنم. من میدانم که مرا حلال می کنید.

خواهرم چطوری از تو و برادرم قدردانی کنم من که نمی دانم چطوری از شما قدردانی کنم.

از اهالی روستای باجگاه حلالیت میخواهم.

خواهرم اگر من شهید شدم برای من هیچ ناراحت نباشید چون در راه خدا شهید شده ام.

والسلام – علی محمدی

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۷ دی ۰۲ ، ۰۱:۰۰
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

دل آمد و بار عشق بر دوش گرفت

فریاد هجوم، رنگ خاموش گرفت

از بال فرشتگان دعا می بارید

وقتی که خدا تو را در آغوش گرفت

 

شهید سید ضیاء الدین حسینی

فرزند اسماعیل

ولادت : اول فروردین  1338 فراشبند

شهادت: ۱۳۶۰/۷/۵ آبادان

نام عملیات حصر آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید سید ضیاء الدین حسینی در سال ۱۳۳۸ در فراشبند چشم به جهان گشود و دوران کودکی خود را در آنجا گذراند.

این شهید از همان دوران کودکی بسیار مهربان و با اخلاق و بسیار با گذشت بود و از سن ۱۰ سالگی به خواندن قرآن و نماز روی آورد، همیشه بعد از اینکه از مدرسه می آمد اول نمازش را میخواند و بعد از خواندن قرآن به دیگر کارهای خود رسیدگی می کرد.

مادر شهید می گوید: روزی دیدم که پسرم کنار پدرش نشسته و با او وضو می گیرد، من به ضیاء گفتم پسرم تو که نمی توانی وضو بگیری و نماز بخوانی، در جواب گفت : به پدرم نگاه می کنم و یاد می گیرم.... در ضمن، هر وقت که برای خواندن نماز صبح بیدار می شدم می دیدم که مشغول خواندن نماز است.

او در کارهای خانه به مادر کمک می کرد و با اینکه پدرش در کنار ما نبود خود پسری فداکار و درس خوان بود. از همان ابتدا وجود این شهید برای خانواده همانند برگهای گل پاک و منزه بود.

در همین حال پدر برای کار دیگری از فراشبند به روستای باجگاه نقل مکان می کند سیدضیاء که برای خود جوانی شده بود و دوران راهنمایی را پشت سر گذاشته وارد دبیرستان می شود.

در آن زمان با وجود اینکه با جوانها سر و کار داشت اما در هر حال نماز و روزه و قرآن را ترک نکرد.

او در همه حال وقتی به مدرسه می رفت سر خود را پایین می انداخت و کاری به دیگر افراد نداشت...

در زمان انقلاب این شهید نیز فعالیت زیادی داشت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و اخذ دیپلم ایشان به خدمت سربازی رفت و دوره آموزشی را در کرمان گذراند و بعد از آن به پادگان زرهی منتقل شد. در همین دوران جنگ تحمیلی شروع شد و ایشان با دیگر همرزمانش به میل و اراده خود عازم جبهه نبرد شدند.....

ادامه دارد....

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۷ دی ۰۲ ، ۰۰:۲۲
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید ابراهیم اسفندیاری

فرزند نیاز

ولادت : 1342 باجگاه

شهادت : 21 دی ماه 1366 شیراز

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

پاسدار شهید ابراهیم اسفندیاری بیات در سال ۱۳۴۳ در خانواده ای مذهبی در روستای باجگاه در نزدیکی شهر عشق و عرفان شیراز دیده به جهان گشود

روح بزرگ او آنچنانکه او خود در وصیت نامه اش میگوید با همت خانواده اش خصوصا تلاش و از خودگذشتگی مادرش آنچنان رشد میکند که او هر آن آرزوی پرواز از این دنیای خاکی به سوی ابدیت مطلق را میکند.

ایشان پس از طی دوره تحصیلات راهنمایی سهم بسزایی در فعالیتهای اجتماعی سیاسی داشت، در سال ۵۹ با همیاری و مساعدت برادر خود و سایر اهالی منطقه اقدام به تشکیل و راه اندازی پایگاه شهید عزت الله اسفندیاری کرد تا بتواند از این طریق انسجامی در بین جوانان حزب اللهی محل بوجود آورد تا از انقلاب اسلامی که حاصل خون هزاران شهید است دفاع کند. شهید ابراهیم اسفندیاری علاقه وصف ناپذیری نسبت به حضرت ولی عصر (عج) داشت و بواسطه این عشق و علاقه درونی در مراسمی که بعنوان جشن میلاد آن یگانه منجی بشریت برپا میگشت شرکت فعال میکرد، حضور همیشگی او در سایر مراسم مذهبی از جمله مراسم سوگواری حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) نشانه محبت وی به اهل بیت بود

زیرا او بدرستی میدانست که تنها راه نجات مستضعفین پس از تمسک نمودن به قرآن مجید پیروی از خاندان عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین است.

بخاطر علاقه فراوانی که به اسلام امام و انقلاب داشت ، در مدرسه خویش با شرکت در انجمن اسلامی و راه انداختن یک سری فعالیتهای اجتماعی سیاسی سعی نمود تا با تشکیل نیروهای حزب الهی و مؤمن به اسلام و انقلاب محیط مدرسه را به

مبارزه علیه استکبار مبدل سازد.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق صهیونیستی علیه ایران اسلامی به منظور یاری رزمندگان اسلام در سال 1360 هنگامی که هفده سال بیش نداشت به مناطق جنگی کردستان عزیمت نمود تا در این جهاد مقدس شرکت جوید.

در اواخر سال ۱۳۶۱ به منظور پاسدری از انقلاب خونبار اسلامی و حفظ حرمت خون شهدای این انقلاب لباس مقدس پاسداری را به تن نمود تا با ملحق شدن به صف پیکارگران راه حق و حقیقت لبیک گوی امام خویش باشد.

او تا هنگام شهادت دو بار دیگر در جبهه ها شرکت پیدا کرده بود، در عملیات غرور آفرین کربلای ۴ با حضور فعال خود مشکلات تعاون رزمندگان اسلام را جوابگو بود...

در عملیات پیروزمند و حماسه آفرین کربلای ۵ هنگامی که برای انتقال پیکر شهدای جاودانه عملیات کربلای ۴ به خطوط مقدم جبهه ها رفته بود از ناحیه دست چپ و پهلو مجروح گشت که همین مسئله موجب جانبازی از ناحیه دست گردید و به جمع شهدای زنده انقلاب پیوست، ایشان پس از یک بهبودی نسبی به منظور یاری رساندن به خانواده محترم رزمندگان و رفع مشکلات آنها در قسمت تعاون امور رزمندگان سپاه شیراز مشغول به خدمت شد.

او بواسطه علاقه قلبی خویش به مردم و رفع مشکلات آنها به خوبی می دانست که اگر بتواند خدمت هرچند ناچیزی در حق خانواده رزمندگان اسلام انجام دهد می تواند قلب آن رزمنده عزیز را راضی و مطمئن کرده تا بهتر بتواند با دشمنان این نظام الهی بجنگد و عاقبت به همین منظور به عنوان انصار المجاهدین در دهه مبارک فجر یعنی دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱ هنگامی که به منظور هماهنگی با یکی از ادارات شهر برای خرید زمین جهت خانواده رزمندگان بسیجی از محل کار خویش خارج شده بود در هنگام مراجعت حدود ساعت ۲ بعد از ظهر در سانحه ایی دلخراش به لقاء محبوب خویش شتافت.

از او هم اینک فرزند پسری باقی مانده است.

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

====================

وصیتنامه شهید ابراهیم اسفندیاری فرزند نیاز

این شهید بزگوار در قسمتی از وصیت نامه خود خطاب به همسرش چنین می گوید: همسر عزیزم میخواهم از سفری برایت سخن بگویم که در پیش است که دیده ما و خاطرات آن اصلا از مقوله لفظ و کلام نیست که بتوان گفت یا نوشت بلکه هر یک از حالتی خواهد بود شگرف و عمیق و ملکوتی که با جسم مادی نتوان آن را دید بلکه باید خود در آن سیرو سلوک و حالت بود تا بتوان با دیده بصیرت دید و احساس کرد.

سخن از عشق است و عاشقی، عشق است و پرواز ملکوتی، پرواز از این خاکی،  پرواز از این بند قفس دست و پاگیر، پرواز از این وابستگیهای مادی و زمینی، پرواز بسوی تنها معشوق و تنها معبود، یگانه مقصود که اگر نبود اجل معین الهی حتی چشم برهم زدنی آرام نمی گرفتم. پر میکشیدم و ویران می گشتم.

و در قسمتی دیگر در مورد تربیت فرزند خردسالش چنین سفارش می کند: امیدوارم که در تربیت فرزندم هیچگونه کوتاهی نکنید، کوشش و تلاش کنید از اینکه بتوانید فرزند با عقیده درست و پاک تحویل جامعه بدهید تا اینکه در خدمت اسلام و مستضعفین باشد و آنچنانی که آرزو داشتم.

و خطاب به پدر و مادر خویش چنین می گوید:

پدر جان خلاصه شما دین خود را به اسلام ادا نمودید و با فرستادن فرزندان خود به جبهه ها امیدوارم که خداوند اجر عظیمی به شما عطا نماید شما باید افتخار کنید که فرزندانتان برای خدا قیام نمودند و ...

مادر جان تو برایم همواره مادری نمونه بودی آنچنان که همیشه آرزو می کردم تا توفیق یابم و شرح حالت را بعنوان زنی از زنان قهرمان بنویسم.

مادر جان تو مادری و تربیت فرزندانت را بعنوان عبادتی بزرگ و تکلیفی الهی می دانستی و در قبال آن خود را در برابر خدا سخت مسؤل می دیدی.

تو گویی با تمام وجودت باور داشتی که شغل مادری شغل انبیاست که اگر فرزندانت خوب به جامعه خدمت کنند آنقدر ارزش دارد که نمی توان آن را توصیف کرد و بقول امام عزیز به اندازه همه عالم ارزش دارد. مادر همیشه خود را شرمنده می دانم از  اینکه نتوانستم لااقل ذره ئی از زحمات و محبتهای شما را جبران نمایم اما قول می دهم که با دعای خیر شما و یاری خداوند همیشه در صراط مستقیم قدم بردارم و سیر بندگی خدا را بپیمایم. والسلام

۱ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۲۳:۲۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

هنگامه صبح جلوه آغاز کند

با دست صبا پرده گل باز کند

از دامن گلگون فلق روح شهید

برخیزد و سوی عرش پرواز کند

 

شهید قدمعلی اسفندیاری

فرزند نیاز

ولادت : 8 فروردین 1338 باجگاه

شهادت : 2 فروردین 1367 حلبچه

عملیات والفجر 10

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید قدمعلی اسفندیاری

دومین شهید خانواده در سال ۱۳۳۸ در حومه شیراز متولد و در خانواده ای معتقد و متعهد به اسلام شروع به رشد نمود.

با فرا رسیدن ایام تحصیل وارد دبستان شد و دوره ابتدایی را با موفقیت طی و سپس تا دوم راهنمایی به ادامه آن پرداخت.

در پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در سال ۱۳۵۷ که در سن ۸ سالگی بسر میبرد فعالیت چندانی نتوانست داشته باشد.

بعد از انقلاب و به بار نشستن نهال انقلاب اسلامی وی کم کم با مسائل اسلام و انقلاب اسلامی آشنا گردید و بر اساس علاقه ای که به اسلام و میهن اسلامی پیدا کرده بود در صدد برآمد بگونه ای سهم خود را در جهت پیشبرد انقلاب ایفا نماید و بروز جنگ تحمیلی از سوی استکبار و عامل دست نشانده آن باعث گردید وی در تصمیم خود مصمم تر شود.

 در بدو شروع جنگ به عضویت گروه مقاومت مسجد صاحب الزمان پایگاه در آمد و فنون رزم را بخوبی فرا گرفت و این در حالی بود که فعالیتهای فرهنگی را هرگز از یاد نبرد.

با شرکت در مجالس دعا و عزاداری سرور آزادگان جهان حسین بن علی (ع) و همچنین میلاد با سعادت حجت بن الحسن العسکرى (عج) بر اندوخته های معنوی خود می افزود.

وی در برخوردهای اجتماعی، مسائل اخلاقی و شئونات اسلامی را به طور کامل رعایت میکرد. نمازهای یومیه را بصورت جماعت اقامه میکرد و فعالیتهای سیاسی را هم از چشم دور نمی داشت.

زمانی که ماهیت گروهکهای ملحد افشا گردید ضمن انزجار از آنها سعی در روشنگری نمود.

تا اینکه در سال ۶۲ تصمیم به حضور در صحنه های پیکار حق علیه باطل قرار گرفت و موقتاً تحصیل را رها کرد اولین بار در هشتم دی ماه همان سال عازم منطقه جنوب گردید و با متجاوزین بعثی به مبارزه پرداخت و بدنبال آن طی6 مرحله اعزام جمعاً بمدت ۲۵ ماه در جبهه های غرب و جنوب حضوری گسترده یافت.

در عملیاتهای مختلفی از جمله خیبر، والفجر ۸ ، کربلای ۵ و والفجر ۱۰ شرکت مستقیم داشت که در عملیاتهای خیبر و والفجر10 از ناحیه کمر مجروح و از سر دچار موج گرفتگی گردید.

وی در پنج مرحله که از طریق بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی راهی جبهه گردیده بود بعنوان آرپی جی زن با دلاوری خاصی به شکار تانکهای بعثیون میرفت و در یک مرحله دیگر از طریق جهاد سازندگی بعنوان راننده یاوران اسلام را یاری کرد.

تلاش شجاعت و بی باکی وی در صحنه های رویارویی حق و باطل زبانزد خاص و عام بود و یکی از چهره های شاخص در میان همرزمان خود در نبرد با دشمن به شمار میرفت.

 

تا اینکه در امتداد عملیات پیروزمند والفجر ۱۰ که در منطقه عملیاتی غرب صورت گرفت در حالی که دشمن زبون را به خواری و ذلت کشیده بود بر روی تپه معروف ریشن مورد هدف قرار گرفت و پس از ۲۵ ماه ستیز با دشمن بعثی صهیونیستی شهادت را در راه خدا لبیک گفت و با بال و پر خونین بسوی معبود شتافت و عاشقانه به دیدار عشق پر گشود.

پیکر پاک و مطهر شهید عزیز و گرانقدر قدمعلی اسفندیاری طی مراسمی باشکوه در زادگاهش باجگاه تشییع و به خاک سپرده شد.

یادش گرامی و خاطره اش جاوید باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه

=====================

وصیتنامه شهید قدمعلی اسفندیاری

بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

البته نپندارید که شهیدان در راه خدا مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود.

سوره آل عمران آیه ۱۶۹

با درود و سلام بر مهدی موعود و نایب برحقش امام خمینی و با سلام بر رزمندگان اسلام و با سلام بر شهیدان به خون خفته تاریخ..

اکنون که توفیق یافتم که در جبهه به فرمان اماممان که فرمود جبهه ها را گرم نگه دارید حضور یابم و دوشادوش برادران رزمنده و همسنگران خود به مبارزه با دشمنان اسلام بپردازم و دین خود را نسبت به اسلام ادا کنم، اولین وصیتم این است که پدر مهربان و مادر عزیزم اگر خداوند لطفی به این بنده حقیر خود کرد و مرگ در راه خودش را به من عطا کرد و شهید شدم از شما پدر و مادر عزیز خود میخواهم که در سوگ من گریه نکنید زیرا من همیشه عاشق شهادت در راه خدا بوده ام و شهادت در نزد من از عسل شیرینتر است.

از شما میخواهم در لحظه اول که خبر شهادتم را میشنوید شکر خدای را بجای آورید خدا را سپاس گویید و همیشه قوی دل و صبور باشید و به خداوند پناه ببرید. پدر گرامی و ارجمند و مادر عزیز و مهربان من از دل شما باخبر هستم، می دانم که شهادت برادرم روی شما خیلی اثر گذاشته و از این که دومین جوان خود را از دست میدهید خیلی ناراحت و دل شکسته نباشید چون به قول شهید مظلوم دکتر بهشتی، ما این شهیدان را از دست نداده ایم بلکه آنها را به دست آورده ایم... زیرا من و برادرم یک هدف مقدس داشتیم و به آن هدف بزرگ دست یافتیم و از شما میخواهم که جلوی مردم بخصوص جلوی دشمنان انقلاب و اسلام و رهبر گریه زاری نکنید دوست دارم که همیشه در چهره شما لبخند باشد.

 

از شما برادران عزیزم می خواهم که اصلا در شهادت من گریه و زاری نکنید و بلکه خدا را شکر کنید که برادرانتان با هدف و در راه خدا وطن و انقلاب اسلامی شهید شده اند.

از خواهران عزیز و مهربانم خواهش میکنم که در مرگ من و برادر مظلومم ابراهیم اصلاً گریه و زاری نکنید و جلوی مردم و دشمنان اسلام به سر و صورت خود نزنید و لباس سیاه برتن نکنید و دوست دارم که زینب وار باشید و صبر داشته باشید و خدا را شکر کنید که برادرانتان در راه دین و انقلاب اسلامی شهید شده اند تا حضرت فاطمه زهرا (س) و حضرت زینب (س) از شما راضی و خوشحال باشند.

باری دیگر از پدر و مادر عزیزم میخواهم که هر بدی و هر موقع باعث ناراحتی شما شدم به بزرگی خودتان مرا ببخشید و حقی که بر گردن من دارید برای رضای خدا حلال کنید.

و در آخر از کلیه قوم و خویشان و آشنایان حلالیت می طلبم و از شماها میخواهم که دعا به جان امام و رزمندگان اسلام را فراموش نکنید... از کلیه بچه هاى پایگاه مقاومت حلالیت می طلبم و میخواهم که سنگرها و مسجدها را خالی نگذارند و در جبهه و پشت جبهه مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام و انقلاب بزنند و راه مقدس شهدا را ادامه دهند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدى حتى کنار مهدی خمینی را نگهدار

به امید پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی ظالمان در تمام دنیا والسلام

خداحافظ ۶۶/۱۱/۱۲ قدمعلی اسفندیاری

اگر باشد قرار آخر بمیرم

نمی خواهم که در بستر بمیرم

دلم خواهد که در فصل جوانی

دلاوروار در سنگر بمیرم

دلم خواهد برای حفظ قرآن

برای یاری رهبر بمیرم

روحش شاد و یادش گرامی باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۲۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهیدان با زبان بی زبانی

به ما گفتند رازی آسمانی

خطر در راه بی پایان عشق است

اگر خواهی بهشت جاودانی

 

شهید حاتم اسفندیاری

فرزند آزاد

ولادت : 4 خرداد 1341 باجگاه

شهادت : 19 مهر 1360 آبادان

عملیات حصر آبادان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید حاتم در تاریخ خرداد ماه سال ۱۳۴۱ بدنیا آمد دوران کودکی خود را در شیراز گذراند و دوران ابتدایی را در مدرسه ای به نام وکیل به پایان برد و همیشه به عنوان دانش آموزی ممتاز مورد اعتماد اولیای مدرسه بود. معلمان و دیگران همیشه از او به عنوان کسی که آینده روشنی دارد نام می بردند و بارها سفارش او را به خانواده اش می کردند که نکند در حق او کوتاهی کنید.

شهید دوران راهنمایی را هم در یکی از مدارس نمونه با معدل ۱۹.۸۲ به پایان رسانید و بعد وارد دبیرستان رازی شیراز شد که یکی از محدود مدارس بود که بهترین دانش آموزان را جذب می نمود تا اینکه خانواده ایشان به باجگاه نقل مکان کردند...

در همان زمان بود که پایه های انقلاب اسلامی جوانه میزد، سال دوم دبیرستان ایشان مصادف با زمانی بود که انقلاب دیگر به اوج خود رسیده بود.

او با وجود اینکه نوجوانی بیش نبود ولی خیلی از مسائل را که از بزرگان می شنید درک می نمود. ایشان در راه پیشبرد انقلاب خیلی تلاش می نمود و همراه دوستان خود اعلامیه های امام خمینی را پخش می کرد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و مدارس باز شد و ایشان دوباره سر کلاس درس حاضر شد و در سال ۵۹-۵۸ مدرک دیپلم خود را با معدل عالی گرفتند و زمانی که موقع شرکت در کنکور بود متأسفانه جنگ ایران و عراق شروع شد. بعد از خردادماه سال ۵۷ بود که انقلاب فرهنگی ایران موجب شد که کنکور برگزار نشود و دانشگاهها تعطیل شد.

ایشان در این دوران وارد مرحله جدیدی که خدمت سربازی بود شد و وقتی که خبر ثبت نام او به خانواده اش رسید با مخالفت خانواده روبه روگردید که گفته بودند ما حاضریم تورا برای ادامه تحصیل به خارج بفرستیم و حتی اینکه شما هنوز یک سال برای سربازی رفتن وقت دارید، ولی ایشان به صراحت در مقابل اعتراض خانواده گفته بود که من دوست دارم به خدمت سربازی بروم و در این زمان که لازم است به میهن خود خدمت کنم، بعد از سربازی درسم را حتما در ایران به پایان می رسانم تا اینکه زمان رفتن او فرارسید و در تاریخ بهمن ماه سال ۱۳۵۹ به خدمت سربازی اعزام شد.

دوره آموزشی را بنا به گفته درجه دارنی که مسئول آموزش بودند با موفقیت هرچه بیشتر تخصص در دو رشته رزمی وتیراندازی آرپی جی و تفنگ ۱۰۶ گذرانید و آخر فروردین ماه بود که به جبهه اعزام شد.

بعد از چهار ماه دوری از خانواده در تیر ماه سال ۱۳۶۰ به مرخصی آمد و وقتی که خانواده به او گفتند که جنگ به اوج خود رسیده است و می خواهیم او را به شیراز منتقل کنیم در جواب گفت من دوست دارم همان جا بمانم و مانند همرزمانم به کشورم خدمت کنم و نگذارم که جنایتکاران وارد مرز و بوم ما شوند. باردوم که بعد از مرخصی به جبهه رفتند در تاریخ 6۰/۷/۱۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و آنچه از خود برای خانواده گذاشت غم اندوه و رنج جای خالی او بود.

جای مهربانیها و محبتهایی که به پدر و مادر خود داشت، مخصوصا مادر که همیشه در نامه هایش سفارش مادر را به یکایک خانواده میکرد و سعی می نمود با نامه هایی که ارسال میکرد با کلمه های امید دهنده مادر را دلداری دهد.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

=================================

وصیت نامه شهید حاتم اسفندیاری

بسم الله الرحمن الرحیم

سوره مبارکه التوبة آیه ۲۰ تا 22
الَّذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فی سَبیلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ ۚ وَأُولٰئِکَ هُمُ الفائِزونَ﴿۲۰﴾ یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِیهَا نَعِیمٌ مُقِیمٌ (21) خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ (22).

آنها که ایمان آوردند، و هجرت کردند، و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد نمودند، مقامشان نزد خدا برتر است؛ و آنها پیروز و رستگارند، پروردگارشان آنان را به رحمت بی‌منتهای خود و به مقام رضا و خشنودی خویش و به بهشت‌هایی که در آنجا آنها را نعمت جاودانی است بشارت دهد. در آن بهشت ابدی همیشه متنعّم خواهند بود، که نزد خدا پاداشی بزرگ است.

خدایا از تو می خواهم که همه را به راه راست هدایت کرده و ما از منحرفین راه تو نباشیم. خدایا خیلی دوست دارم که سرباز امام زمان باشم و بتوانم او را ببینم اما نمی دانم از این جنگ جان سالم به در خواهم برد یا نه ولی آرزوی دیدارشان را زیاد دارم، دوست دارم که در آزاد کردن بیت المقدس شرکت کنم و این جهان خوران را که چندین سال است که خون ما را مکیده و خون تمام مستضعفین را، آنان را به سزای این بی دینی هایشان و ظلمهایشان برسانیم، البته با یاری تو و به رهبری امام خمینی و ظهور حجت برحقت امام زمان (عج) و شهادت را خیلی دوست دارم اما بیش از هر چیز میخواهم قبل از شهید شدنم امامم را ببینم و وصیت نامه ام را با نام تو شروع کرده ام زیرا تویی میراننده و تویی زنده کننده و همه چیز نابود شدنی است جز ذات مقدست بنابراین در هر قدمی که بر می داریم تنها تویی یاری کننده و نصرت دهنده .

پدر و مادر عزیزم

می دانم که سالها رنج کشیده اید و حالا از جوانی که حاصل عمرتان است ثمرهایی ببینید ولی روزی دهنده خدا است و ما تماماً از خدا و به سوی او خواهیم رفت انا لله و انا الیه راجعون، همگی ما روزی از این جهان خواهیم رخت بربست و به سوی الله.

می دانم که شهادتم برایتان سخت است اما راهی که خودم انتخاب کرده ام و آگاهانه در این راه قدم گذارده ام و خواهم جنگید تا که موعودیتش پیش اوست (خدا) و این سفر که من آمده ام کمی به دلم آگاه شد که آخرین سفر من باشد و امکان دارد که من شهید گردم ولی در شهادتم بی تابی نکنید.

مادر عزیزم از تو میخواهم که خیلی صبور باشی، خودم میدانم و سالهاست که درک کرده ام که چقدر زحمت میکشی و بیشتر از هر کسی که فکرش را میکنم تنها تو هستی زحمت کش ولی اجرت با خدای کریم.

انشالله در جهان آخرت با رویی سفید با حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) رو به رو خواهی شد و با سربلندی و افتخار و دارای عذری موجه از اینکه فرزندش حسین (ع) زمان را تنها نگذارده ای و ندایی که ۱۳۰۰ سال پیش از حلقوم حسینش بیرون آمد که هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که مرا یاری دهد، لبیک گفته و حالا من فرزندت فرزندی که خون دل خورده ای تا او را به این رشادت به بار آورده ای، جوانی که می دانم چه آرزوها در سر دارید با تمام مادران ولی بدانید بیش از هر چیز الله مهمتر از هر کسی است.

من نمی توانم آرام بگیرم و راحت باشم ما تمام جوانان ایران باید مردان جنگی و در درجه اول ایمان داشته باشیم، زیرا اگر ایمان نداشته باشیم کارمان تمام خواهد بود، ایمان فقط به الله و سلاحمان همان سلاح سالهای اول انقلاب الله اکبر، بنابراین مادرم بی تابی نکن و این را بدان اگر شهید گردم با سربلندی هرچه بیشتر به کارهایت ادامه بده و بدان که از بهترین مادران هستی که شهید می دهی.

و برادران عزیزم همه شما را دوست میدارم و میخواهم که به راهم ادامه دهید تا من در آن جهان به وجود شما پیش خداوند خودم افتخار کنم و زمانی خوشحالم که شما هم روزی مانند ما جوانی شجاع و با ایمان باشید و به سوی او بروید. البته شجاع و با ایمان، جوانانی را میگویم که آنها را در جبهه ها دیده ام که چقدر شجاع و با ایمان هستند. البته در کل می گویم نه خودم را و امکان دارد که جنگ طولانی و ادامه داشته باشد شما ناراحت نشوید و نیز نا امید نگردید و این را بدانید هرچه جنگ بیشتر طول بکشد پیروزی ما بیشتر است خودتان بهتر از من می دانید..

برادرم نا امید نباش و به بچه ها کمک کن تا درسشان را بخوانند و به آنها گوشزد کن زیرا اگر آنها بد بشوند من و تو نیز بد خواهیم بود و از شما برادر بزرگوار و ارجمندم خواهش دارم که خالصانه به سوی پروردگارتان بشتابید و نمازت و خدایت را هرگز فراموش نکن برادرم به تو افتخار میکنم پس به من بعد از شهادتم بیشتر افتخار کن.

و تو ای خواهرم خواهر عزیزم از تو خیلی توقع دارم که زینب زمانمان باشی که من نظاره گر آن باشم و میدانم برایت سخت و گران است از دست دادن من، زینب را به خاطر بیاور او هم بهترین عزیزش را تقدیم خدایش کرد. با تربیت کردن بچه ها می توانی زینبها و حسینها بسازی. بنابراین بیشتر سعی کن و میخواهم با بینشی که از شهادت داری پدر و مادرمان را کمک روحی بنمایی زیرا این بی همه چیزها ۵۰ سال در گوش پدر و مادرهایمان خوانده اند که مردن یعنی هیچ و پوچ شدن اما تو که میدانی و بهتر از من و فقط بدان که چه میگویم و اما خواهرم زینب را به خاطر داشته باش

و اما ای دوستان و ای آشنایان و ای یاران دوران تحصیلم میدانید از شما فقط یک چیز را میخواهم و آن اینکه همیشه در راه الله و ادامه دهنده های راه شهیدانمان باشید و خلاصه برایتان بگویم اگر شما دست روی دست بگذارید و یا اینکه در سینماها باشید و یا اینکه دل بسته به ظواهر پوچ و بی ارزش دنیوی گردید و یا اینکه بی هدف باشد و یا در خانه هایتان پنهان گردید جواب خدا را چه خواهید داد...

و ای عزیزان از شما میخواهم که به پاخیزید و اسلام را در همه جا، نه فقط در یک مکان بلکه در سراسر جهان انتشار دهید...

خلاصه من این وصیت نامه را نوشته ام اگر شهید شدم که خوب اگر هم نشدم باز هم نگه میدارم برای روزی که شهید شدم. البته به امید و آرزوی شهادت والسلام صلوات ۱۳6۰/۵/۴

نصر من الله و فتح قریب

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه

 

۰ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۲۲:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

شهیدان لاله های سرخ رویند

برای باغ گلها آبرویند

شهیدان در سکوت لحظه هاشان

همیشه با خدا در گفتگویند...

                   

شهید رحمان اسفندیاری

فرزند غلامحسین

ولادت 13 مهر ۱۳۴۰ باجگاه

شهادت: ۱۳۶۰/۹/۹ بستان

نام عملیات طریق القدس

شهید رحمان اسفندیاری در مهرماه ۱۳۴۱ در روستای باجگاه شیراز بدنیا آمد، به علت محروم بودن این روستا از بسیاری از امکانات ضروری و نیازهای اولیه روستانشینان زحمتکش این دیار مانند بسیاری از روستاییان آن موقع کشورمان در فقر اقتصادی و بسر می بردند که شهید و خانواده نیز از این دست آورد شوم استعمار مبرا نبودند.

رحمان بعد از پشت سر گذاشتن دوران کودکی برای تحصیل به دبستان باجگاه رفت بعد از پایان رساندن دوره ابتدایی به علت انتقال پدرش به ایستگاه دامپروری روستای علی آباد کمین او نیز همراه خانواده به آنجا رفت و برای ادامه تحصیل به مدرسه راهنمایی خشایار سعادت شهر قدم گذارد.

وی شاگردی جدی، کوشا و با استعداد و دارای نمرات درسی بالا بود. دوره راهنمایی به آخر رسیده بود که خانواده بار دیگر به باجگاه آمده و رحمان برای آغاز دوره متوسطه و نظری به دبیرستان دکتر چمران زرقان رفت.

در این دوره با پسرخاله شهیدش قاسم اسفندیاری همراه و همدرس بود. این دو از هم جدا نبودند تا آخرین ساعات شب در کنار یکدیگر به مصاحبت و مطالعه مشغول بودند.

همزمان با اوجگیری و رشد انقلاب اسلامی و آگاهی امت بپاخاسته و توجه آنان به مسئله انقلاب رحمان نیز در حد وسع خویش به طرفداری از انقلاب و افشاگری رژیم پهلوی پرداخت. اکثر اوقات با شاگردان مدرسه مشغول بحث و گفتگو بود. بالاخره انقلاب اسلامی بر حکومت دو هزار و پانصد ساله طاغوتی غلبه نمود.

رحمان بعد از انقلاب در حمایت از جمهوری اسلامی و حفظ و حراست از دستاوردهای آن تلاش فراوان می نمود، به هرکجا که می رفت و با هرکس که برخورد داشت از انقلاب و پیامدهای آن سخن به میان آورده و در تمام انتخابات ها نیز شرکت می کرد.

در سال ۵۸-۵۷ در رشته اقتصاد اجتماعی گواهینامه دیپلم خود را با معدل عالی گرفت، فراغت از تحصیل سبب شد که وی اوقات بیشتری را صرف مطالعه کتب اسلامی و خدمت به انقلاب نماید و در کنار این مسائل اشتغال به کار نیز داشت.

رحمان میل داشت هرچه زودتر به خدمت سربازی برود. روی همین اصل در خرداد ماه سال ۵۹ همراه با دوست و یار دیرینه اش شهید قاسم اسفندیاری دفترچه آماده به خدمت گرفت. مدتی بعد به اتفاق هم خدمت سربازی را آغاز نمودند. یک ماه آموزشی را در قزوین گذراندند و سپس هر دو داوطلبانه به کردستان عزیمت کردند.

پیش از سه ماه خدمت ایشان در استان کردستان سپری نشده بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی آغاز و شهرهای غرب و جنوب کشورمان تاهو مردانه مورد هجوم مهاجمین از خدا بی خبر رژیم بعث عراق به رهبری صدام قرار گرفت.

رحمان این بار نیز داوطلبانه حکم ماموریت به سوسنگرد را گرفت و به همراهی قاسم راهی شد.

اوایل جنگ بود و نبردهای سنگینی در پیش که احتیاج به ایثار خون و شهادت و از خود گذشتگی داشت. رحمان در تمام حملاتی که مربوط به واحد آنها بود شرکت جست و ایمان و اعتقاد ناگسستنی خود را دلیرانه نشان داد.

وی جنگ را آزمایشی بزرگ از طرف خدا می دانست. بنابراین هنگامی که به مرخصی می آمد دوستان و اقوام و همسایگان را از مسائل جبهه آگاه ساخته و جوانان را به پر کردن جبهه ها دعوت می نمود.

می گفت: بهترین دوستانمان به شهادت رسیده اند اما شهادت لیافت می خواهد و ما این لیافت را در خود نمی بینیم.

در سوم مهرماه سال 1360 در جریان یکی از حملات موفقیت آمیز رزمندگان اسلام به مواضع کفر صدامی ترکش خمپاره به پایش اصابت نموده و او را مجروح ساخت که در یکی از بیمارستانهای تهران بستری گشت. پس از عمل و طی دوره نقاهت در بیمارستان به نزد خانواده بازگشت و مدت 40 روز به استراحت پرداخت آنگاه با روحیه ایی قوی تر و کار آزموده تر به سوسنگرد رفت.

با وجود اینکه هنوز پایش کاملا بهبود نیافته بود در حمله بزرگ و پیروزمندانه بستان شرکت کرد و در کنار دیگر برادران خط شکن تا مرز عراق پیشروی نمود.

دشمن گیج و زبون که پس از حمله متهورانه آزاد سازی بستان توسط شب ستیزان اسلام از پای در آمده بود دیوانه وار ضد حمله های خویش را آغاز نمود.

در جریان یکی از همین ضد حمله ها که در ساعت ۱۱:۳۰ صبح روز نهم  سال ۱۳۶۰ انجام گرفت، رحمان و تعداد دیگری از دوستانش به خاک و خون غلطیدند و در وصول به هدف شهادت، نهال سبز انقلاب اسلامی را آبیاری کردند.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا
نثار ارواح مطهر شهدا صلوات

۰ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۲
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

 

آن دوست که از سپیده با ما می گفت

چون صاعقه آرامش شب را آشفت

بر خفته دلان پیام بیداری داد

وآنگاه چو لاله در حریر خون خفت

 

شهید سیامک اسفندیاری

فرزند علی ضامن

ولادت : 20 مهر 1342 آبادان

شهادت : 11 آبان 1361 زبیدات

عملیات محرم

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

راست قامت جاودانه تاریخ

سیامک اسفندیاری به سال ۱۳۲۲ در شهر مقاوم آبادان دیده به جهان گشود پدرش از عشایر فارس بود که بخاطر ظلم و ستم خوانین منطقه به آبادان هجرت نمود و در شرکت ملی نفت مشغول به کار شد.

سیامک دوران تحصیل ابتدایی خود را در همان جا گذراند تا اینکه در یکی از مسافرتها به شیراز پدرش دار فانی را وداع گفت و خانواده ایشان ناچار به شیراز مراجعت کردند. سیامک به خاطر علاقه وافری که به رشته فنی داشت به کارخانجات مخابراتی زیمنس رفته و کارآموزی را در رشته برق آغاز نمود و در آنها با آشنایی افراد مومن و معتقد به اصول اسلامی با احکام شرع مبین آشنا گردید و عشق عجیبی نسبت به اسلام در دلش جا گرفت...

تا اینکه انقلاب پرشکوه اسلامی به رهبری امام خمینی آغاز گردید و وی بطور فعال در تظاهرات و پخش اعلامیه های امام شرکت داشت در حالی که در این بین خود نیز بیشتر با اسلام و انقلاب آشنا می گشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و درک عمیق مفاهیم انقلاب وظیفه خود دید که به هر نحو از این ثمره خون شهیدان پاسداری کند.

او در هر کجا که فعالیتی بر علیه انقلاب بود حاضر گشته و به دفاع از اسلام می پرداخت، همواره در درگیری های امت حزب الله با منافقین و عمال آمریکا برای دفاع از انقلاب شرکت نموده و تا سر حد جان از خود گذشتگی نشان می داد. ایشان در عین حال به ورزش نیز علاقمند بود و می گفت : جهت نبرد با دشمن خارجی و داخلی و حتی مبارزه با نفس بایستی بدنی سالم داشت....

او همواره به دوستان می گفت عقل سالم در بدن سالم است و ورزش را وسیله ای در راه نیل به هدف می دانست و اعتقاد داشت که طبق فرموده امام امت ورزش باید در خدمت مکتب باشد.

در منزل نیز رفتار زاهدانه ای داشت و به مادرش سفارش می نمود که می بایستی غذاهای خانه را با توجه به گرسنگی سایر برادران و خواهران مسلمان تهیه نمایی.

لباس بسیار ساده می پوشید و ملاک پوشش را تمیزی و پاکی آن جهت بجای آوردن فرایض دینی می دانست. در انجمن اسلامی شرکت و گروه مقاومت محل حضوری فعالانه داشت.

او این اواخر اکثر وقت خود را در ساختن مسجد محلشان میگذراند تا اینکه به فرمان امام که شرکت در جبهه را واجب کفایی دانسته بودند در بسیج سپاه ثبت نام نموده و پس از گذراندن دوره آموزشی عازم جبهه های جنگ حق بر باطل گردید.

شهید سیامک اسفندیاری در مرحله اول عملیات محرم شرکت داشت و طبق گفته همسنگرانش در مرحله دوم قبل از شروع عملیات شب غسل شهادت نموده وسایل خود را بین دوستان تقسیم کرد و خود را معطر ساخت و به دوستان محل وصیت نامه اش را سفارش نمود و در این مرحله با از خود گذشتگی های بسیار چندین مزدور عراقی را به هلاکت رسانیده و در حالی که از شب قبل شجاعانه جنگیده بود چون گردانشان به محاصره عراقی ها در آمده بود با ندای تکبیر الله اکبر لا اله الا الله .. بر خصم دون یورش برده و چند تن دیگر از آنان را به هلاکت رسانیده و در حالی که دهنش جهت گفتن تکبیر باز بود دشمنان اسلام دهان تکبیر گویش را نشانه رفتند تا تکبیرش را خاموش سازند. زهی خیال باطل که با این گلوله تکبیر وی جاودانه گردید و اسلحه بر زمین افتاده اش در دست هزاران جوان دیگر به شلیک علیه دشمنان اسلام پرداخت و انشالله تا پیروزی کامل اسلام ادامه خواهد داشت.

بنا برسفارش خودش مدتی پیکر مطهرش را به مسجدی که خود در ساختن آن کمک بسیاری کرده بود بردند و پس از آن به زادگاه پدرش برده و در کنار دیگر شهدای محل به خاک سپردند.

به امید ادامه راهش و به امید شفاعتش...

==============

وصیت نامه شهید سیامک اسفندیاری

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر مادرم و برادرم و خواهرانم، شماها را دوست می دارم و خواهش می کنم مرا سرزنش نکنید. سلام بر مادرم که همه چیز من است او را خیلی زیاد دوست می دارم و از او تقاضا می کنم که مرا ببخشد، زیرا خدا بنده ای را که به پدر و مادر نیکی و خوشرویی نکند هرگز نمی بخشد.

خواهش می کنم اگر من لیاقت پیکار در راه خدا و شهید شدن را داشتم خبر کشته شدن مرا به مادرم طوری بگویید که باعث ناراحتی زیاد او نشود.

در خاتمه از همه اقوام و آشنایان که مرا می شناسند طلب دعا و مغفرت می کنم.

همگی برای امام دعا کنید زیرا اوست که اسلام را زنده و پابرجا کرد و می گویم که ما با ذکر خدا و با اسم خدا پیش می رویم و نماز بالاترین ذکر خداست.

اگر در نماز کوتاهی بشود و هرکس بگوید من خودم تنهایی می روم در خانه می خوانم خیر اشتباه کرده نماز را جماعت بخوانید و اجتماع باید باشد. مساجد را پر کنید اینها از مساجد می ترسند، امام خمینی.

وصیت می کنم که کتابها و نوارهایم را به گروه شهید شریفی بدهند تا از آنها استفاده بیشتری بشود.

در خاتمه توفیق هرچه بیشتر پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه های حق را دارم و از خدای بزرگ می خواهم که امام ما را تا ظهور حضرت مهدی (عج) پایدار و استوار و به طول عمر او بیفزاید.

والسلام سیامک اسفندیاری ۶۱/۶/۲۲

===============

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار :انتشارات هدهد ... التماس دعا

۱ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۰۱:۳۰
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهیدان، جلوه گاه آفتابند

شهیدان چهره های بی نقابند

در این دنیای خون و دود و آتش

شهیدان موج های انقلابند

شهید عزت الله اسفندیاری

فرزند افراسیاب

ولادت: 5 مرداد 1333 باجگاه

شهادت: ۱۳۹۵ دی ۲۹ شلمچه

نام عملیات کربلای ۵

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

شهید عزت اله اسفندیاری در پنجم مرداد ۱۳۳۳ در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. پدر وی کارگر اداره کشاورزی بود که بعد از غارت اموالش توسط خوانین مزدور در روستای باجگاه سکونت گزیده بود.

شهید دوران ابتدایی را در مدرسه روستا سپری نمود و به علت نبود دبیرستان در روستا برای مدتی تحصیل را رها کرده و به

کار مشغول شد. چندی بعد برای ادامه تحصیل راهی دبیرستانی در زرقان شد و موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید.

از همان زمان مشتاق مسائل مذهبی بود و با شرکت پیگیر در جلسات قرآن به فراگیری این کتاب آسمانی پرداخت و فعالیت های مذهبی خود را آغاز نمود. به دلیل عدم وجود مسجد در روستا عزت اله به همراه تنی چند از دوستانش مسجد صاحب الزمان را بنا نهاد. پس از اتمام کار مسجد با کمک دوستان کتابخانه ای هر چند کوچک در مسجد احداث نمود.

در آن سالها تماس با محافل روحانی را آغاز نموده و مرتبا با حوزه علمیه قم مکاتبه میکرد و جزوات عقیدتی را دریافت نموده و پس از فراگیری آنها در آموزش این مسائل به دیگران می کوشید.

در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت و یک سال بعد در پی دستور امام خمینی (ره) مبنی بر ترک پادگانها خدمت را رها کرد و از پادگان گریخته و به روستا بازگشت و مبارزات انقلابی خود را به طور مخفیانه آغاز نمود. از جمله این مبارزات پخش اعلامیه های امام و برقراری جلسات و ارشاد دیگر جوانان برای گام نهادن در مسیر انقلاب بود... او بانی بیشتر محافل و مجالس مذهبی در روستا بود بخصوص جشنهای نیمه شعبان که به دلیل عشق و ارادت وافرش به امام زمان عجل الله تعالی فرجه در برگذاری هرچه باشکوه تر آن بسیار می کوشید.

او علاقه عجیبی به کمک و خدمت به مستضعفین داشت. از این رو در کمیته امداد امام خمینی شیراز شروع به کار کرد و پس از فرمان تاریخی حضرت امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی وارد بسیج شده و در ایجاد گروه مقاومت بسیج روستای خود با اخلاص و شوق بسیار کوشید و مسئولیت گروه مقاومت را بر عهده گرفت و تا لحظه شهادت بار این مسئولیت را

به دوش کشید.

در طول سالهای جنگ چندین بار به جبهه رفت و در عملیاتهای مختلف از جمله فتح المبین، آزادسازی خرمشهر، بیت المقدس و سرکوبی خوانین مزدور منطقه فارس شرکت نمود که در عملیات بیت المقدس از ناحیه دست و پا مجروح شد و برای مدتی در بیمارستان مفتح تهران بستری گردید.

پس از بهبودی در سال 1362 مجدداً راهی جبهه ها گشت و پس از بازگشت به سازمان جهاد سازندگی پیوست و در کمیته کشاورزی جهاد سازندگی زرقان کار خود به فعالیت پرداخت.

هم زمان با تلاش بی وقفه در جهاد سازندگی اوقات فراغت خود را در گروه مقاومت سپری میکرد و به سازماندهی و به کار گیری بیشتر نیروهای جوان جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب می پرداخت. در سال ۱۳۶۴ در حین خدمت در سازمان جهاد سازندگی در رشته کشاورزی گرایش زراعت در کنکور سراسری پذیرفته شد و شروع به فراگیری علم نمود تا بتواند با داشتن

سلاح ایمان و علم هرچه بیشتر به وطن خود خدمت کند.

علیرغم علاقه وافر ایشان به علم آموزی بنا به تکلیف شرعی و ملی برای چندمین بار عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و در یگان دریایی لشکر ۱۹ فجر سپاه شیراز به انجام وظیفه پرداخت. در طی این مدت نیز از انجام مسئولیتهای خود در گروه مقاومت و هدایت گروه غافل نبود چنانچه در آخرین پیام وی در این باره آمده است: ماشینم را در اختیار بچه های گروه مقاومت قرار دهید تا گروه بهتر بتواند وظایف خود را انجام دهد."

او در زندگی با برکت خود همواره رضای خداوند را در نظر داشت و در هر پست و مسئولیتی از کمک به بندگان خدا بخصوص قشر مستضف غافل نبود، همچون یک کارگر خشت خشت بنای مسجد و گروه مقاومت را روی هم چید، چون امدادگری در کمیته امداد به یاری محرومان شتافت، به عنوان یک جهادگر به یاری روستانیان پرداخت و در سنگر دانش برای اعتلای ایران اسلامی به تحصیل علم و دانش مشغول شد.

از خصوصیات بارز ایشان دقت عمل زیاد در مسئولیت های محوله بود. ایشان هیچگاه از صرف مال و جان خویش در راه اهداف مقدس خود دریغ نداشت....

نهایتاً این جهادگر خوش فکر و همیشه در صحنه و ازخودگشته در ماموریتی که در یگان دریایی لشکر ۱۹ فجر به او محول گردیده بود هدف بمباران وحشیانه رژیم سفاک عراق قرار گرفت و در تاریخ ۲۹ دی ماه سال 1395 در منطقه شلمچه به آرزوی دیرین خود که فدا شدن در راه دین خدا بود رسید و شربت شهادت نوشید...

از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر و دو فرزند دختر به یادگار مانده است.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۳۰
هیئت خادم الشهدا

روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از شهادت سید رضی موسوی از مستشاران نظامی قدیمی سپاه در سوریه خبر داد.

سردار سید رضی موسوی در حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید/ ترس صهیونیست‌ها از پاسخ ایران به ترور سید رضی
روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از شهادت سید رضی موسوی از مستشاران نظامی قدیمی سپاه در سوریه خبر داد.

گروه سیاست-رجانیوز: روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از شهادت سید رضی موسوی از مستشاران نظامی قدیمی سپاه در سوریه خبر داد.

متن اطلاعیه به این شرح است:

 بسم الله الرحمن الرحیم

به آگاهی ملت شریف و قهرمان ایران می‌رساند ساعاتی قبل در حمله موشکی جنایتکارانه رژیم جعلی و کودک‌کش صهیونیستی به دمشق «سردار سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی» از مستشاران نظامی باسابقه سپاه در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

وی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و مسئول پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه بود.

با تبریک و تسلیت شهادت این سردار عالیقدر به حضرت ولی‌عصر(عج )، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی)، خانواده معظم و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی، تأکید می‌شود، بی‌تردید رژیم غاصب و متوحش صهیونیستی تاوان این جنایت را خواهد پرداخت.

روزنامه صهیونیستی جروزالم پست به نقل از مقامات رژیم اشغالگر در این باره نوشت اسرائیل ‌پیش‌بینی می‌کند که ایران به شهادت مستشار سپاه پاسخ دهد.

مقامات صهیونیستی در این باره گفته‌اند که ارتش این رژیم برای پاسخ احتمالی جمهوری اسلامی ایران از جمله احتمال حمله موشکی آماده می‌شود.

۰ نظر ۰۵ دی ۰۲ ، ۰۱:۱۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین



 

1

گروهبان دوم شهید محمد اسلامی، فرزند عوض آقا، ولادت 10 خرداد 1340 مرودشت، شهادت 10 آبان 1359 اندیمشک
2
سرباز شهید احمد رضا استخری ، فرزند حاج رضا ، ولادت : 19 خرداد 1344 مرودشت، شهادت 25 اردیبهشت 1365 حاجی عمران، فوتبالیست و قهرمان دو و میدانی و نمونه ادب و تقوا
3
پاسدار وظیفه شهید رضا محمد زاده ، فرزند جمال ، ولادت 18 مرداد 1348، شهادت 4 خرداد 1367 جزیره مجنون
4
بسیجی شهید عسکر شش بلوکی ، فرزند طمراس، ولادت : 10 مرداد 1346، شهادت : 4 تیر 1366 ماووت عراق، عملیات نصر 4
5
پاسدار وظیفه شهید خداداد ظهرابی ، فرزند قارداش، ولادت : 12 بهمن 1346 مرودشت، شهادت : 3 مرداد 1367 شلمچه،
6
بسیجی شهید غضبان آلبوعبادی ، فرزند عبدالحسین، ولادت : 1 آذر 1319 مرودشت، شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه
7
سرباز شهید احمد نفری ، فرزند زیاد، ولادت: 21 شهریور 1345 مرودشت، شهادت: 24 مهر 1365 شلمچه، عضو نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، لشکر 92 زرهی اهواز
8
سرباز شهید مسعود قاسمی ، فرزند صمد «محمد»، ولادت 4 اردیبهشت 1342، شهادت : 28 دی 1362 جزیره مجنون، در سن 21 سالگی
9
بسیجی شهید صدرالله استواری ، فرزند امرالله، ولادت 8 اردیبهشت 1344 مرودشت، شهادت: 4 خرداد 1367 شلمچه، عملیات کربلای چهار، دفن:7 آبان 1375

##############

متأسفانه بیش از این ، اطلاعی از این شهدای بزرگوار به دست نیاوردیم، لذا از اقوام و همرزمان و ‌دوستان ایشان خواهشمندیم با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۳۵۳ تماس بگیرند تا رایگان و صلواتی زندگینامه این عزیزان را بنویسیم و در سایت امام زادگان عشق قرار دهیم.

والسلام، خادم الشهداء : صادقی

نثار ارواح مطهر شهدا و والدین و اقوام و دوستانشان، 3 صلوات

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۶:۵۵
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهدای گرانقدر روستای اسفاد خراسان جنوبی به نقل از سایت اسفاد وطنم


شهید غلامحسین نظرجانی
شهید سید ابوطالب اسماعیلی
روحانی شهید سید مصطفی اسماعیلی
روحانی شهید محمد رضا شفیعی
شهید علی حسینی

شهید جعفر انصاری

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

نثار ارواح مقدس و مطهرشان صلوات و فاتحه

+++++++++

روستای باستانی اِسفاد Esfaad در دهستان شاسکوه بخش شاسکوه شهرستان زیرکوه استان خراسان جنوبی ایران واقع شده است...
 به جهت باغستان ها سرسبز و کوچه باغهای زیبا و آب گوارایش همه روزه گردشگران زیادی از آن دیدن می کنند.... 
زبان مردم اسفاد  فارسی است...
این روستا در تقاطع سه راهی جاده حاجی آباد به کال شور و جاده چاه پایاب و چاه شط واقع شده است....
جمعیت روستای اسفاد بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۰ جمعیت این روستا ۶۳۴ نفر (در ۲۰۸ خانوار) بوده است...منبع : ویکی پدیا، با تصرف و تلخیص

۰ نظر ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۲:۳۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

آنانکه حلق تشنه به خنجر سپرده اند

آب حیات از لب شمشیر خورده اند

روزی خوران سفره عشقند تا ابد

ای زندگان خاک، مگوئید مرده اند

 

شهید شعبان اسفندیاری

فرزند بلوط

ولادت : 3 مرداد 1339 باجگاه

شهادت : 5 آبان  1360 سوسنگرد

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید شعبان اسفندیاری در سوم مرداد ماه ۱۳۳۹ در شیراز و در خانواده ای مذهبی متولد شد.

والدینش نام دومین فرزند خویش را شعبان نهادند. ایشان که از همان دوران کودکی استعداد خویش را بروز داده بود تحصیل ابتدائی را در مدرسه باجگاه آغاز کرد. سپس وارد مقطع راهنمایی گردید و دوران دبیرستان خویش را در مدرسه حکمت شیراز به پایان رسانید.

دوران تحصیلات متوسطه ایشان با مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت همزمان بود، شهید نیز همانند دیگر هموطنان خویش در راهپیمائی ها علیه طاغوت حضور می یافت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ایشان راهی خدمت مقدس سربازی گردید تا دین خویش را به کشورش ادا کند. ایشان پس از گذراندن دوره برای آموزش نظامی در کرمان در نیروی هوایی ارتش مشغول خدمت شد.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ایشان نیز به منطقه سوسنگرد اعزام گردید تا در آن مناطق از مرزوبوم کشور خویش دفاع کند.

نهایتاً در مورخ ۶۰/۷/۲۷ بر اثر اصابت ترکش به ناحیه شکم زخمی وسپس با مجروحیتش به بیمارستان شیراز انتقال یافت که سرانجام پس از ۴۵ روز در تاریخ ۶۰/۸/۵ به درجه رفیع شهادت نایل آمد که پیکر پاک ایشان را در قطعه شهدا باجگاه به خاک  سپرده شد.

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

۰ نظر ۰۲ دی ۰۲ ، ۰۰:۱۲
هیئت خادم الشهدا
تا کنون ۳۵ هزار شهید شناسایی شده‌اند، اما بیش از ۱۲ هزار شهید همچنان گمنام هستند، از این ۱۲ هزار شهید هم پیکر ۱۰ هزار شهید تفحص شده اما پیکر حدود ۲ هزار نفر از آن‌ها همچنان در مناطق عملیاتی باقی مانده است.
پیکر 2 هزار شهید هنوز در مناطق عملیاتی باقی مانده است
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، در پی تشییع پیکر ۲۸۰ شهید گمنام در سراسر کشور که چند روز پیش با حضور با شکوه مردم انجام شد، هنوز عده‌ای سعی در شبهه‌افکنی درباره ماهیت تفحص شهدای گمنام دارند. در این میان برخی نیز می‌پرسند: «چرا بعد از این همه سال باز هم شهید تفحص می‌شود؟»، «چرا تفحص شهدا تمام نمی‌شود؟» یا «چرا همه شهدا را با آزمایش DNA شناسایی نمی‌کنند تا از گمنامی در بیایند؟» و ...
اوج این شبهه زمانی بود که سال گذشته و در جریان اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ علی کریمی فوتبالیست سابق، در توئیتی ماهیت تشییع شهدای گمنام را مورد پرسش و توهین قرار داد:
بررسی‌ها نشان می‌دهد در ۸ سال دفاع مقدس ۱۹۷ هزار نفر در راه دفاع از کشورمان به شهادت رسیدند. بیش از یک چهارم این شهدا، یعنی ۴۷ هزار شهید، مفقودالاثر بودند.
تا کنون ۳۵ هزار شهید شناسایی شده‌اند اما بیش از ۱۲ هزار شهید همچنان گمنام هستند. از این ۱۲ هزار شهید هم پیکر ۱۰ هزار شهید تفحص شده اما پیکر حدود ۲ هزار نفر از آن‌ها همچنان در مناطق عملیاتی باقی مانده است. بسیاری از رزمندگان در مناطق خاص مانند باتلاق‌ها، میدان مین، هور و ... به شهادت رسیده‌اند؛ به همین دلیل تفحص آنها سال‌ها طول می‌کشد.
برخی هم در داخل مرزهای عراق به شهادت رسیده‌اند که تا همین چند سال قبل امکان تفحص آن‌ها وجود نداشت.
از سال ۱۳۸۱ شناسایی شهدا با کمک آزمایش DNA آغاز شد و با این روش بسیاری از شهدای گمنام شناسایی شدند. با این حال در ۸۵ درصد مواقع شناسایی از طریق آزمایش DNA ماه‌ها طول می‌کشد؛ پس برای حفظ حرمت شرعی، پیکر شهید گمنام دفن می‌شود.
با تطبیق یک به یک DNA شهدا با خانواده‌ها، تلاش برای شناسایی ادامه دارد و اگر شهیدی شناسایی شود، گمنامی مزار او برداشته شده و نامش روی آن نوشته می‌شود.
با همه این اوصاف بعضی از شهدا به دلیل فوت خانواده یا تفحصشان قبل از سال ۱۳۸۱ تا ابد گمنام خواهند ماند. بعضی دیگر هم به دلیل اینکه در مناطقی مانند اروند به شهادت رسیده‌اند و اثری از پیکرشان نیست تا ابد مفقودالاثر می‌مانند.
۰ نظر ۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۲:۲۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گوشه ای از بیانات امام خامنه ای درباره شهید و شهادت

بزرگداشت شهدا برای آینده‌ی این کشور، حیاتی و ضروری است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷
جلسات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی حرکت جهادی و ادامه‌ی شهادت است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷

اسامی مقدس شهدای گرانقدر بانش بیضا بر اساس نرم افزار «بهانه های پرواز، نرم افزار جامع شهدای بانش»...با تشکر از برادر گرامی حبیب بانشی، اگرچه برای این نرم افزار زحمت فراوانی کشیده شده ولی هنوز جای کار دارد و می تواند تکمیل تر از این باشد. نکته دیگر اینکه اینهمه اطلاعات مفید حتماً نیاز به سیستم کامپیوتری دارد که در دسترس همگان نیست اما اگر بصورت کتاب درآید در دسترس همگان قرار می گیرد و به عنوان کتابی مقدس می تواند در هر خانه ای کنار قرآن و مفاتیح باشد و دائماً از آن استفاده گردد... یکی از اهداف انتشارات هدهد برای تبدیل خاطرات شهدا به کتاب همین است. والسلام

شهدای گرانقدر بانش بر اساس الفبا

  1. شهید بزرگوار رسول استوار
  2. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی
  3. شهید بزرگوار اکرم بانشی
  4. شهید بزرگوار امرالله بانشی
  5. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی
  6. شهید بزرگوار ایرج بانشی
  7. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار
  8. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحمان 
  9. شهید بزرگوار خورشید بانشی
  10. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی
  11. شهید بزرگوار رضا بانشی
  12. شهید بزرگوار زاهد بانشی
  13. شهید بزرگوار سیف الله بانشی
  14. شهید بزرگوار صادق بانشی
  15. شهید بزرگوار صیاد بانشی
  16. شهید بزرگوار عادل بانشی
  17. شهید بزرگوار عباس بانشی
  18. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی
  19. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی
  20. شهید بزرگوار عزیز بانشی
  21. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی
  22. شهید بزرگوار علیرضا بانشی
  23. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی
  24. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا
  25. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید
  26. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر
  27. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات
  28. شهید بزرگوار معراج بانشی
  29. شهید بزرگوار نجیم بانشی
  30. شهید بزرگوار ولی الله بانشی
  31. شهید بزرگوار هاشم بانشی
  32. شهید بزرگوار خداداد جوکار
  33. شهید بزرگوار سپهدار زارع
  34. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی
  36. شهید بزرگوار حسین عباسی
  37. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس
  38. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی

=================================

شهدای گرانقدر بانش بر اساس تاریخ شهادت

  1. شهید بزرگوار حسین عباسی 590808 
  2. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی/ نجات 600705
  3. شهید بزرگوار زاهد بانشی 600710
  4. شهید بزرگوار صیاد بانشی 600908
  5. شهید بزرگوار سید نجات موسوی بانشی 601012
  6. شهید بزرگوار خورشید بانشی 610303
  7. شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی 610311
  8. شهید بزرگوار امرالله بانشی 610717
  9. شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس 610816
  10. شهید بزرگوار سپهدار زارع 610819
  11. شهید بزرگوار شیخ عبدالله بانشی 620116
  12. شهید بزرگوار امیدعلی بانشی 621211
  13. شهید بزرگوار ایرج بانشی 621212
  14. شهید بزرگوار سیف الله زارع مؤیدی 631226
  15. شهید بزرگوار صادق بانشی 641121
  16. شهید بزرگوار علاءالدین حسین بانشی 641121
  17. شهید بزرگوار عوض آقا بانشی 641121
  18. شهید بزرگوار اکرم بانشی 641123
  19. شهید بزرگوار ولی الله بانشی 650308
  20. شهید بزرگوار خداداد جوکار 651025
  21. شهید بزرگوار هاشم بانشی 651026
  22. شهید بزرگوار عزیز بانشی 651101
  23. شهید بزرگوار معراج بانشی 651104
  24. شهید بزرگوار نجیم بانشی 651105
  25. شهید بزرگوار سیف الله بانشی 651210
  26. شهید بزرگوار رسول استوار 660104
  27. شهید بزرگوار جعفر بانشی / مختار 660124
  28. شهید بزرگوار آقا محمد بانشی / رضا 660412
  29. شهید بزرگوار علیرضا بانشی 660607
  30. شهید بزرگوار عبدالعلی بانشی 660717
  31. شهید بزرگوار ابراهیم بانشی 670304
  32. شهید بزرگوار جعفر بانشی / عبدالرحیم  670304
  33. شهید بزرگوار عباس بانشی 670304
  34. شهید بزرگوار محمد بانشی /جمشید 670304
  35. شهید بزرگوار حسین صادقی 670304
  36. شهید بزرگوار رضا بانشی/ عبدالرحیم 670404
  37. شهید بزرگوار عادل بانشی 720402
  38. شهید بزرگوار محمد رضا بانشی / نصیر 720604

==============

آمار38 شهید گرانقدر بانش بر اساس سال

سال 59 یک شهید

سال 60 چهار شهید

سال 61 پنج شهید

سال 62 سه شهید

سال 63 یک شهید

سال 64 چهار شهید

سال 65 هفت شهید

سال 66 پنج شهید

سال 67 شش شهید

سال 72 دو شهید

===========

شهدای بانشی مدفون در گلزار شهدای شیراز

شهید خورشید بانشی

شهید ذبیح الله بانشی

شهید سید ابوالحسن موسوی بانشی – سید عباس

مرقد منور شهدای فوق در شیراز و بقیه در روستای بانش میباشد.

==============

دو شهیدی های سرفراز

برادران شهید جعفر  و رضا بانشی فرزندان عبدالرحمان

پدر و پسر : شهید عباس بانشی فرزند شهید عوض آقا بانشی

===============

مسن ترین و جوان ترین شهید

شهید عوض آقا ۵۵ ساله -  مسن ترین

و شهید رسول استوار با 15 ساله - جوانترین شهید روستا

=============

شهدای مفقودی که بعدها تشییع و خاکسپاری شدند

شهید ایرج بانشی

شهید سیف اله زارع مویدی

شهید امراله بانشی بانشی

شهید جعفر بانشی فرزند عبد الرحمن

که بعد از جنگ تحمیلی فقط پلاک و استخوانشان تشییع و در بانش دفن شد

============

و سه شهید جاویدالاثر که هنوز پیکر مطهر آنها کشف و شناسائی نشده:

شهید حسین عباسی

شهید حسین صادقی

و شهید عباس بانشی

==============

دو شهید بزرگوار بانش نیز در ماموریتهای بعد از جنگ تحمیلی به فیض عظمای شهادت نائل شدند:

شهید محمد رضا بانشی فرزند نصیر

و شهید عادل بانشی

روحشان شاد و یادشان گرامی

لطفا آمارهای دیگر را اعلام فرمایید تا در سایت قرار دهیم. 09176112253 صادقی.

والسلام - بازتایپ، پژوهش، ویرایش و انتشار در وب: انتشارات هدهد

===============================

دانلود کتابهای صلواتی انتشارات هدهد

هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
دانلود ۱۸ کتاب صلواتی در همین سایت
دانلود 17 کتاب صلواتی هدهد  در سایت کتابراه
وبلاگ قبلی انتشارات هدهد، + وبلاگ امام زادگان عشق، شهدای زرقان
وبلاگ کوثریه ، شعر، + وبلاگ شاهزاده قاسم زرقان ،
والسلام - محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
hodhodzar@gmail.com + 09176112253
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰ نظر ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۴
هیئت خادم الشهدا

تو بودی شیر روز و زاهد شب
همیشه جانفدای حق و مکتب
دفاع از میهن و ناموس و مردم
تو را بودست عشق و دین و مذهب


دعا کردی شود مفقود جسمت
و حتی اعتبار و یاد و اسمت
فنای سرخ تو در حضرت دوست
بُود زیباترین پاداش و قسمت


دعا کردی فقط مفقود باشی

فنا در حضرت معبود باشی
خدا می خواست اما مثل زهرا

 شهید و شاهد و مشهود باشی

نشانی از مزار و پیکرت نیست + و سر بند و پلاک و سنگرت نیست
چنان خالص شدی در آتش عشق + که نامی از تو غیر دلبرت نیست

 

چه رازی در بقیع دل نهفتی + که بی نام و نشان در عرش خفتی
ولی با سجده در خون مثل مولا + یقین «فُزتُ و ربِ الکعبه» گفتی


جَنان غرق کویر بایر توست + مَلَک مبهوت عشق نادر توست
چه خوش خلوت نمودی با خداوند + که کل آفرینش زائر توست

زندگینامه و وصیت نامه شهید محمد حسن حمزوی 

پلاکهای گمشده، یادواره شهدای گمنام زرقان

 دوبیتی های بیشتر برای جاویدالاثرها

۰ نظر ۲۸ آذر ۰۲ ، ۲۲:۵۰
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

اطلاعات شهدای گرانقدر شهر فتح آباد

بر اساس سنگ مزارهای مطهرشان در آرامستان فتح آباد مرودشت

 

=================================

شهید فیض الله فلاح

فرزند شکرالله

ولادت :  13421118 فتح آباد

شهادت : 13620920 میرجاوه

 آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

===========================

شهید  عبدالوهاب کشتکار

فرزند میرزاحسین

ولادت : 13421209 شهرک فتح آباد

شهادت : 13610107 شوش

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

============================

شهید حجت اله زارع

فرزند صفر

ولادت : 13360615 فتح آباد

شهادت : 13610102 شوش - فتح المبین

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

==========================

شهید نجف زارعی

فرزند خلیل

ولادت : 13370507فتح آباد

شهادت : 13601122تنگه چزابه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

==========================

شهید ساری ذوالفقار زاده

فرزند کیامرث

ولادت : 13430708فتح آباد

شهادت : 13630802 میمک

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

 ======================

شهید سید رحیم زارعی

فرزند سید هادی

ولادت: 13440618 فتح آباد

محل شهادت :  13601120 تنگه چزابه

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

======================

شهید جواد کشتکار

فرزند : فرج

ولادت : 13460101 فتح آباد

محل شهادت : 13611117موسیان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

========================

شهید اکبر کشتکار

فرزند جعفر

ولادت : 13490913 فتح آباد

شهادت : 13641121 اروند رود

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

 ======================

شهید هاشم زارعی نژاد

فرزند شیرخان

ولادت : 13460103 فتح آباد

شهادت : 13641229 فاو

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای فتح آباد

======================================

شهدای گرانقدری که مزار مطهرشان در گلزار شهدای مرودشت است

=======================

شهید بردیا کشتکار

فرزند علی

ولادت : فتح آباد

شهادت :  13610118 شلمچه

آرامگاه : گلزار شهدای مرودشت

 =======================

شهید محمد جواد کشتکار

فرزند عوض

ولادت : فتح آباد

شهادت : 13660705 شلمچه

========================

شهید یوسف علی زارعی

فرزند حسین

ولادت : فتح آباد

شهادت : 13600230 سوسنگرد

 =======================

شهید حیدر رستمی

فرزند حاج علی

ولادت : فتح آباد

شهادت : 13600530 حاج عمران

======================

شهید جعفر زارع

فرزند حسن

ولادت : فتح آباد

شهادت : 13631227 شرق دجله

===================

سپاس و اقتباس از سایت پایگاه خبری فتح آباد به نشانی:

http://fathabadinformation.blogfa.com

 از اینکه برای تکمیل این اطلاعات و ثبت خاطرات شهدای عزیز فتح آباد و مناطق دیگر با ما تماس می گیرید صمیمانه سپاسگزاریم. اجرتان با سیدالشهداء، ارادتمند : صادقی، مدیر انتشارات هدهد

۰ نظر ۲۸ آذر ۰۲ ، ۰۰:۰۴
هیئت خادم الشهدا

به نقل و با تشکر از وبلاگ  گنجینه تصاویر شهدا

جمع شهدا

دلاوران گردان فجر و‌ لشگر ۳۳ حضرت المهدی

عجل الله تعالی فرجه الشریف

سربازان واقعی امام زمان {عج}

از راست =

"شهید علی اکبر نورافشان"

"شهید جلیل اسلامی"

"شهید عبدالرضا نقیبی"

"شهید محمدحسن (ابوالفضل) صادقی"

"شهید مسلم رستم زاده".

نثارشان با معرفت بفرست صلوات:

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْدائَهُم أجْمَعِین

به یاد شهید جاویدالاثر عبدارضا نقیبی، از کازرون، همرزم برادرم ابوالفضل

به جنگ خیل دشمن رفته بودی + برای دین و میهن رفته بودی

به خون خفتی در آغوش خداوند + که بهر بر نگشتن رفته بودی

دعا کردی که چون زهرا مزارت + نهان باشد به اذن کردگارت

شدی حاجتروا، اما بمیرم + برای مادر چشم انتظارت

دعا کردی که تا مفقود باشی + انیس خلوت معبود باشی
اجابت شد دعایت، چون خدا خواست + شهید و شاهد و مشهود باشی

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۴۴
هیئت خادم الشهدا

به گزارش خبرنگار انتظامی خبرگزاری فارس، بامداد امروز در پی حمله تروریستی به مقر انتظامی راسک در استان سیستان و بلوچستان تعدادی از ماموران انتظامی به شهادت رسیده و تعداد دیگری مجروح شدند که حال برخی از آن‌ها وخیم اعلام شده است.

اسامی شهدا و مجروحین این حمله تروریستی تا این لحظه به شرح ذیل است.

اسامی شهدا: مسلم شجاعیان، احسان بابایی، پوریا شیخ، ابوالفضل شهریاری، محمدحسن براهویی، علیرضا اکبر مزار، علی دشت پوری، حسن بابانیا، احمد خمری، محمد فیروز نیا، حمید رضایی امین.

اسامی مجروحان:اسماعیل دهکردی، محمدعلی حسنی، محمدرضا جعفری، محمد صیادی، محسن پریشان، حامد خمر، اسکندر عباسی و محمد فتوحی.

گفتنی است در این درگیری دو نفر از اعضای تیم تروریستی نیز به هلاکت رسیدند که گروهک در ادامه با برجای گذاشتن جنازه و فرد مجروح خود از محل متواری شدند.

برپایه آخرین اخبار در حال حاضر جانشین فرمانده کل انتظامی کشور برای بررسی موضوع به محل اعزام شده و همچنین پرواز بالگردها و پهپادها برای بررسی موقعیت مهاجمان در مرز مشترک ایران و پاکستان برقرار است.

 

امروز جمعه ۲۴ آذرماه ۱۴۰۲سخنگوی پلیس سردار سعید منتظرالمهدی از حمله ناجوانمردانه و کور  تروریست‌های گروهک جیش الظلم به مقر انتظامی در شهرستان راسک در نیمه شب گذشته خبرداد. 

سخنگوی پلیس گفت: در این حمله تعدادی از تروریست‌ها کشته و زخمی و یک نفر نیز دستگیر گردیده است، متاسفانه  تعداد ۱۱ نفر از پرسنل جان برکف فراجا در طی دفاع جانانه به فیض شهادت رسیدند.

منتظرالمهدی افزود:  هم اکنون فرمانده انتظامی استان در موقعیت حضور و اوضاع تحت کنترل است و با دستور رئیس پلیس کشور نیز هیاتی به سرپرستی جانشین فرمانده کل انتظامی کشور جهت بررسی و پیگیری موضوع  به محل اعزام شدند. بی شک این حمله کور و ددمنشانه و تروریستی بی پاسخ نخواهد ماند و انتقام سخت در انتظار جنایتکاران خواهدبود. 

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۲ ، ۲۲:۴۹
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا
خاطره ای درباره مرحومه فردوس صفوی مادر گرامی شهید بزرگوار عبدالرسول پور ابراهیم، به نقل از خانم زهرا صفری همسر نوه ایشان، علی آقا پورابراهیم فرزند شهید:
چند هفته قبل از ارتحال مادر شهید بزرگوار شهید عبدالرسول پورابراهیم، همراه با‌خانواده به دیدار و ملاقات ایشان رفته بودیم. درباره نحوه شهادت شهید پور ابراهیم مطالبی شنیده بودم ولی دلم میخواست از زبان مادرشان بشنوم، ایشان در رابطه با ولادت فرزندشان گفتند:
سالها بچه دار نمی شدم، رفتم روی سکوی حسینیه میان و گفتم : آقا اباعبدالله ، یا ابالفضل سن من بالا رفته ولی هنوز بچه دار نشده ام. به من یک پسر بدهید، نذر می کنم او را به خودتان هدیه کنم...
ایشان بعد از مدت کوتاهی باردار و بچه دار می شوند و نامش را به احترام جد بزرگوار حضرت اباعبدالله ، عبدالرسول می گذارند.
تمام فامیل می گفتند وقتی پیکر مطهر شهید عبدالرسول پورابراهیم را آوردند، مادر اصلاً گریه و بی تابی نکردند...
مادر بزرگ علی آقا میگفتند وقتی عبدالرسول رو دیدم تازه متوجه شدم حاجت روا شده ام
چون شهیدم نه سر داشت نه دست، به چشمهایم گفتم حق باریدن ندارید...
از مادربزرگ پرسیدم چرا گریه نکردید؟ مگر میشود که فرزند آدم شهید بشود یا از دنیا برود و مادرش گریه نکند؟
گفت : قول داده بودم پسرم را هدیه به اباالفضل و امام حسین کنم و گریه هم نکنم، روزیکه شنیدم عبدالرسولم شهید شده یاد نذری افتادم که روی سکوی حسینیه کرده بودم. گفتم من هدیه ای که داده ام پس نمی گیرم، خیلی برایم سخت بود ولی اصلاً گریه نکردم...، وقتی مادر بزرگ این خاطره را می گفت تمام حاضرین گریه می کردند و از آن، توشه معنوی بر می گرفتند و‌ متوسل می شدند که ذکر خاطرات شهدا معمولاً پر برکت، غرورانگیز، مسئولیت آور و الهام بخش است.

مادر بزرگشان هم خیلی عجیب بودند، دقیقا شب شهادت مولا امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام در شب احیا دعوت حق رو لبیک گفتند.
این همه زندگی کردند، چند سال رفت آمد داشتم و ایشان را نشناختم تا یک ماه آخر زندگی شان که شروع به تعریف خاطراتش برای من و علی آقا کرد. میگفتم ای کاش فرصتی بود و من کنیزی ایشان میکردم...
روحشان شاد و یادشان گرامی
+++++++++
اشاره :ضمن تشکر از خانم صفری بخاطر ارسال این خاطرهٔ تأثیرگذار و منحصر به فرد که ما قبلاً نیز در سایت امام زادگان عشق، اشاره ای به «سقای شهید، عبدالرسول پور ابراهیم» و نحوهٔ شهادت ایشان کرده ایم...‌ اکثر مردم و خادمین و ذاکرین و خانواده های معظم شهدا چنین خاطراتی از مجالس اهلبیت، بویژه زیر خیمه های برافراشته سیدالشهدا در حسینیه های زرقان دارند که امید است برای ما بفرستند تا در سایت قرار دهیم و در اختیار تشنگان شفاعت و معنویت قرار گیرد. والسلام

صفحه سقای شهید عبدالرسول پور ابراهیم در سایت امام زادگان عشق

۰ نظر ۲۴ آذر ۰۲ ، ۲۲:۵۲
هیئت خادم الشهدا

فاطمه قربان غمهای دلت

لعنت حق تا ابد بر قاتلت

 

۰ نظر ۲۳ آذر ۰۲ ، ۱۱:۱۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

مگر نه اینکه سفر می روند بر گردند

ولی تو بازنگشتی، شهید آوردند

بگو که حرمت خون تو را نگه دارند

بگو به تک تک مردم هنوز هم جنگ است

 

شهید شکرالله اسفندیاری

فرزند محمد طاهر

ولادت : 1 فروردین 1349 باجگاه

شهادت : 1 فروردین 1367 حلبچه

عملیات والفجر 10                              

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای باجگاه

 

شهید شکراله در اول فروردین سال ۱۳۴۹ در یک خانواده مذهبی در روستای باجگاه به دنیا آمد، او اولین فرزند خانواده بود.

با فرا رسیدن ایام تحصیل وارد دبستان شد و دوره دبستان را به خوبی پشت سر گذاشت.

بعد از به پایان رساندن دوره ابتدایی مشغول کمک به پدرش شد.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شهید شکراله از طرف بسیج راهی جبهه شد و بالاخره در سن ۱۷ سالگی در روز تولدش اول فروردین ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ به درجه رفیع شهادت رسید.

پیکر پاک و مطهر شهید گرانقدر شکراله اسفندیاری بر دوش امت حزب الله تشییع و در گلزار شهدای روستای باجگاه به خاک سپرده شد.

=====================

وصیت نامه شهید شکرالله اسفندیاری

شهیدان را مرده نپندارید که آنها زنده.اند

خداوند اگر قرار است جانم را به تو تقدیم کنم دوست دارم در راه تو و برای تو باشد.

من خودم را کوچکتر از آن میدانم که جانم را تقدیم به امام و وطنم کنم.

ای عزیزان از شما میخواهم که به پا خیزید و راه امام و شهدا را ادامه دهید که دشمن همیشه به دنبال فرصت است. خدایا از تو میخواهم که از این آزمایش سربلند بیرون بیایم و مرا قابل خویش بدانی و به درجه شهادت برسانی.

خدایا پشتیبان این ملت و امام باش

از همه دوستان و آشنایان حلالیت می طلبم. والسلام - شکرالله اسفندیاری

روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

کانون فرهنگی شهدای روستای باجگاه 

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد ... التماس دعا

    ۰ نظر ۲۱ آذر ۰۲ ، ۰۰:۳۸
    هیئت خادم الشهدا

    معاونت روابط عمومی و تبلیغات سپاه نینوای گلستان اعلام کرد: مراسم وداع شهید ابوالفضل صادقی شامگاه فردا یکشنبه ۱۹ آذر ساعت ۱۸ عصر در حسینیه عاشقان ثارالله (ع) سپاه نینوای استان و مراسم تشییع و خاکسپاری نیز صبح روز دوشنبه ۲۰ آذر ساعت ۹ صبح از حسینیه عاشقان ثارالله سپاه نینوا تا گلزار شهدای امامزاده عبدالله (ع) گرگان برگزار می‌شود.
    بر اساس این اطلاعیه مراسم سوم شهید نیز سه شنبه ۲۱ آذر ساعت ۹ صبح در گرگان آستان مقدس امام زاده عبدالله (ع) برگزار خواهد شد.
    ابوالفضل صادقی، از پایوران گروه مهندسی رزمی چهل و پنج جواد الائمه (ع) نیروی زمینی سپاه در منطقه عملیاتی جنوب شرق به شهادت رسید.
    این شهید والامقام ششمین شهید مدافع امنیت گروه مهندسی جواد الائمه (ع) و دهمین شهید مدافع امنیت استان گلستان بشمار می‌رود و دو فرزند از ایشان به یادگار مانده است.

    ۰ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۶
    هیئت خادم الشهدا

    بنام خدا. با صلوات اینجا را کلیک کنید. یاعلی

    ۰ نظر ۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۷:۳۷
    هیئت خادم الشهدا

    بسم رب الشهداء و الصدیقین

    شهید جاویدالاثر حسین عباسی  

    فرزند : محمد (شامردان)

    ولادت : 11/3/1334 بانش بیضا

    شهادت : 8/8/1359

    آرامگاه : سینه عاشقان ولایت و شهادت

    =================

    دختر شهید یک بار دیگر سراغ عکس بابا رفت، شاید برای هزارمین بار بود که عکس پدر را میدید و اشک میریخت ، عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت. چشمانش را بست، شاید بابا را ببیند. سالهاست که در حسرت دیدن باباست، افسرده بود که چرا او مانند هم سن و سالهایش دست نوازش پدر را بر سر خود احساس نمی کند.

    پدرجان سالهاست که صدای گرمت را نشنیده ام ، سالهاست که نگاه پر فروغ و مهربانت به چهره ی خسته مادر مانده. آری من صورت زیبایت را ندیده ام ، اما بسیار مشتاق دستان گرمت هستم هیچ خاطره ای از تو در ذهن ندارم ، اما از شما زیاد شنیده ام .

    مثلا شنیده ام که در تاسوعای حسینی به دنیا آمدی و به همین خاطر نامت را حسین گذاشتند. کودکی، شوخ طبع ومهربان بودی، شیطون بودی اما با کسی دعوا نمی کردی، همیشه با طمانینه و آرامش حرف میزدی، هیچگاه بدی و عصبانیت در حرفهایت دیده نمیشد.

    شنیده ام خیلی به حرف پدرت گوش میدادی و به صله رحم، حجاب و نماز اهمیت میدادی و دوران نوجوانی ات کشاورزی میکردی. پدرجان میدانم که تا کلاس پنجم ابتدائی درس خوانده ای، می دانم که در کمیته ی انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران خدمت می کردی، اما دوست نداشتی کسی بداند در سپاه هستی، شاید فکر میکردی ریا می شود. میدانم که بار اول با ماشین شخصی به جبهه وسایل بردی و ۴۵ روز بعد با شجاعت برگشتی جبهه رفته بودی، رفتی تا به دوستانت که گرفتار شده بودند کمک کنی ، دوستانت که 

    بار دوم برگشتند و اما تو...

    عمه از روزی که می خواستی به جبهه بروی برایم گفته، آن روز در جواب خواهش عمه که التماس میکند به جبهه نروی گفتی به خاطر دینم به جبهه میروم، وظیفه دارم از وطنم دفاع کنم، این آرم را روی لباس من می بینی؟ روی این آرم نوشته اسارت – شهادت – گمنامی.

    هزار هزار تابوت استخوان دار چشمان بسیاری را از انتظار در می آورد، ولی چشمان خسته من و مادر و برادرم، هنوز در حسرت دیدار تو مانده است. آری ؛ من ، چشم به راه بازگشت تو در حصار تنهایی نشسته ام، باز آی، باز آی و بگذار غمهایمان را با یکدیگر تقسیم کنیم، باز آی و روحی دوباره در کالبدم روان ساز.

    ........

    اینکه اگر کسی نمازش را نمیخواند، خیلی عصبانی میشدی ، از طرفدار سرسخت امام خمینی بودی و اعلامیه پخش میکردی ، از اینکه مرگ برشاه میگفتی، از اینکه تکیه کلامت بوده : مال دنیا ارزش ندارد و این آخرت است که مهم است، از رفت و آمد زیادت به مسجد، از اذان گفتنت زیاد شنیده ام. دیگران یادشان هست که به عمو میگفتی اگر نمازهایت را بخوانی و روزه ات را بگیری هر چه دوست داری برایت میخرم. 

    منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

    ===========================

    به روایت خواهر شهید

    یک روز عمه ام که در روستایی دور از ما زندگی می کرد، ناهار مهمان ما بود. وقت ناهار، عمه گفت: فکر کنم شاه برود. حسین به عمه گفت: باید بگوئی مرگ بر شاه ، و گرنه از ناهار خبری نیست تا عمه شعار نداد ، ناهار نخوردیم.

    __________________________

    به روایت خواهر شهید

    من و خواهرم و حسین کوه رفته بودیم، از دور ماشین یکی از آشنایان را دیدیم که به سرعت رد میشد. دویدیم تا به ماشین برسیم، ماشین می خواست از ما رد بشود، حسین یک سنگ برداشت و با شوخی به طرف ماشین نشانه گرفت و گفت من دو تا خواهرهایم را این همه راه دواندم، حالا تو نمیخوای سوارشون کنی؟ ماشین ایستاد و سوار شدیم. حسین کلی خندید و گفت نمیخواستم سنگ را پرتاب کنم ، فقط می خواستم اوبترسد و بایستد.

    ====================

    به روایت خواهر شهید

    نیمه های شب بود که از خواب بیدارشدم، خواستم آب بخورم، حسین را دیدم که بیدار است. پرسیدم داداش چرا بیداری؟ گفت: امشب شب احیاست، هر کس تا سحر بیدار بماند و دعا بخواند خداوند دوستش دارد و او را وارد بهشت کند تو هم بیدار باش گفتم: نه ، داداش من خوابم می آید، گفت ستاره ها را بشمار تا خواب از چشمانت دور شود و بتوانی بیدار بمانی.

    ===============

    زمان انقلاب قبل از جنگ تحمیلی یک بارشهید آوردند. حسین همین که فهمید تشییع شهید است ، یک پرچم برداشت و بیرون رفت. بعد به ما گفت: اسم این شهید حسین است ، هم اسم من ، یعنی می شود یک روزهم من شهید بشوم و جنازه ام را بیاورند.

    =====================

    جبهه بود که دخترش به دنیا آمد ، به اوزنگ زدیم وخبرش را دادیم. گفت: اسمش را زینب بگذارید، بعد از مدتی که هیچ خبری از او نرسید، مادرم گفت: زینب یعنی اسارت، اسم او را مریم بگذارید.

    ===================

    آخرین باری که میخواست به جبهه برود ، به او گفتم: داداش ؛ نرو، تو زن و بچه داری ، همین جا بمون ، گفت: نه خواهر این آرم روی لباس را می بینی؟ این یعنی شهادت ، اسیری ، گمنامی ، من برای اینکه از کشور و ناموسم دفاع کنم می روم.

    =====================

    به روایت همسر شهید

    هیچ وقت عصبانی نمی شد ، فقط زمانی که موتوریا ضبطش خراب می شد کمی ناراحت می شد، اما یک روز که با ماشینش آمده بود ، شب احیاء من رفتم توی ماشینش اسلحه و لباس پاسداریش را بیرون آوردم ، و به بچه ها نشان دادم، حسین من را دید و خیلی از دستم عصبانی شد ، چون دوست نداشت کسی بفهمد که او پاسدار است.

    ====================

    به روایت همرزم شهید

    خواب دیدم حسین اسیر شد ، به او گفتم بیا برویم پدر و مادرت منتظرت هستند، جواب داد ما را در این حیاط اسیر کردند نمی توانیم بیرون بیاییم، تو زودتر برو تا اسیرت نکردند، راه برگشت را به من نشان داد. بیرون که آمدم راه را گم کردم ، ناگهان صدای خوش آهنگ قرانی را شنیدم، یک شخص نورانی قرآن میخواند، راه را از او پرسیدم. پرسید: گفت: اینجا چه کار می کنی؟ من داستان اسارت حسین را برایش تعریف کردم. او گفت: اینجا عراق است و راه ایران را نشانم داد.

    =====================

    به روایت یکی از آشنایان

    یک بار که از شیراز آمده بود ، از او خواستم که ناهار به خانه ی ما بیاید ، اما او قبول نکرد و گفت تا زمانی که شوهرت خمس و زکاتتان را نپردازد من به خانه ی شما نمی آیم. زمانی که خمس و زکاتمان را پرداخت کردیم آمد.

    =================

    یک شب خواب دیدم ، دست و چشم های حسین را بسته اند و دو نفر ، دو طرفش ایستادند و او را می برند گریه کردم و به دنبال آنها دویدم ، التماس کردم؛ برادرم را آزاد کنید او را نبرید. حسین به طرفم برگشت و گفت: من به زیارت سلطان شاهسوار(مرقد بزرگواری است در کوههای شمالی بانش) می روم و بر می گردم، به مادر بگو نگران نباشد.

    =====================

    نامه شهید جاوید الاثر حسین عباسی

    این نامه چند ماه پس از مفقودیت حسین جان به دست خانواده رسید.

    ای نامه تو می روی به سویش

    از جانب من ببوس دست و رویش

    خدمت پدر بزرگوارم جناب آقای شاه مردان بانشی سلام عرض میکنم پس از عرض تقدیم سلام و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواهانم و خواستارم و امیدوارم که همیشه اوقات بخصوص در این چند ماه جنگ را به خوبی و خوشحالی این عمر ناچیز را پشت سر گذاشته باشید. باری پدر بزرگوارم در این چند سالی که از عمر من میگذرد محبتهای بی دریغ شما باعث این شد که من در خدمت بزرگ دین خدا و قرآن مشغول شوم و به شرف و ناموس خودم و هموطنانم دفاع کنم .

    من خواب دیدم. که شما پدر و مادرم شب و روز آرام ندارید و مادرم چنان طوری شده است که حالت اعصاب روانی به او دست داده است من از راه دور و پشت این کوه ها و دریاها به مادر مهربانم سلام میرسانم و نیز نصیحت میکنم که مادر جان تو باید افتخار کنی که چنین رهبری و چنین ملتی را خداوند و روحیه ای در دل این ملت مسلمان عزیز داده است که حتی چه زن و چه مرد و چه پیر و جوان در این راه جان خود را میدهند و از هیچگونه مالی دریغ نمی ورزند و نیز تو هم باید مانند آنها باشی.

    شما اگر به اخبار رادیو گوش دهید میبینید که صدام کافر شب و روز شهرهای مرزی ما را به توپ و موشک میبندد و مردم بی دفاع را شهید میکند مگر من از آنها بهتر هستم و یا این که شما از مرد و زنهای خوزستانی بهتر هستید . به فرموده ی امام امت خمینی بت شکن روزی می رسد که تمام ملت ایران وملت جهان در آغوش اسلام به عبادت خدا که نعمتی بسیار بزرگ است مشغول و به زندگی خود ادامه می دهند . مثل من اگر جنگ تا ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند حاضر هستم تا آخرین قطره ی خونم بجنگم و این کفر و شرک را از سر این ملت همسایه کشور عراق را نجات دهیم . شما فکر کنید که من اصلا متولد نشده ام و یا این که در رژیم طاغوت شهید شده ام و اصلا من نمی خواهم این که به طول بکشد پنج ماه بعد از جنگ......... و نیز تمامی اموال من آنهایی که طبق مقررات به گیرد به او بدهید و آنهایی که به من تحویل می گیرد به فرزندم و یا به همسرم و مادرم تحویل بدهید .

    من در عراق با برادران ایرانی و مجاهدین عراقی در زندان هستیم و حالمان خوب است و غذایمان هم مرتب برایمان می آید فقط چیزی که من را ناراحت می کند دوری از شما و خواب هایی که پی در پی می بینم است، از راه دور خواهرانم و برادرانم را سلام میرسانم و من دیگر سراغ شما را نمیگیرم و منتظر آن روزی هستم که جنگ تمام شود و حکومت صدام کافر نابود شود و دو کشور مسلمان در آغوش هم بسر برند و نیز برادران گروگان آزاد شوند و در کنار همسران، فرزندان و مادران و پدرانشان به زندگی خویش ادامه دهند و سلام علیکم و رحمت اله برکاته

    وحال می پردازم به سرگذشت خودم من و دیگر برادران کمیته و سپاه و بسیج را به جبهه بردند در حدود یک ماه از رفتن به جبهه ماها گذشت که در این یک ماه حمله های زیادی به کافران صدام کردیم تا این که یک روز چند نفری از ستون پنجم که همان ساواکیها و ضد انقلاب بودند در ۱۰۰ متری ما در یک سنگر بودند کار اینها فقط این بود که از قوای اسلام بگیرند و تحویل ارتش عراق بدهند و نیز جوایزی از ارتش عراق بگیرند ؛ یا این که به اسلام و مسلمین ضربه بزنند .

    آن روزی که من را بردند با صدای ایرانی صدای من زدند و من هم به خیال خودم که برادران هم رزم خودم هستند به پهلوی آنها رفتم وقتی که به آنها رسیدم فوراً مرا دستگیر کردند و تحویل ارتش صدام دادند چشم من را بستند و من دیگر نفهمیدم به کجا می روم بعد از چند ساعتی مرا به جایی بردند و چشمم را باز کردند به نظر خودم که آنجا جای فرماندهان ارتش صدام بود. آنجا بعضی از فرماندهان ارتش صدام بودند و شروع کردند از من سوال کردن و از من خواستند اسرار محرمانه داخلی ایران و همچنین ارتش ایران را برای آنها باز گو کنم.

    عراقی ها می خواستند تعدادی را برای آموزش چریکی انتخاب کنند و بچه ها میخواستند با استفاده از این فرصت یکی یکی فرار کنند و یا خود را تسلیم ارتش ایران نمایند. من هم گفتم مرا نیز ببرید چون برای چریکی خیلی ماهر هستم، گفتند شما نیز گفته اید ضد انقلاب هستم و برای چریکی خوب نیستید و بسیاری از افراد آن زندان باید در خیابانهای شهرهای عراق با مجاهدین عراقی بجنگید و آنها را دستگیر کنید. همینکه معلوم شد مرا نمی برند برای آموزش چریکی؛ که بعد به جبهه ببرند و نیز آنجا بتوانم فرار کنم، فوراً به فکر این افتادم که این نامه را در گوشه و کنار زندان و نیز در اکثر وقتها در توالت این نامه ی طولانی را بنویسم. و این نامه در حدود یک ماه طول کشید که قسمت به قسمت به پایان برسانم و به دست یکی از آنهایی که به آموزش چریکی میروند بدهم و از آن بخواهم که این را در پاکت بگذارد و به این آدرس شیراز دروازه اصفهان جنب گاراژ فردوسی ؛ مغازه ی مشهدی کاکاجان بانشی بفرستد بانش بیضا برسد به دست شاه مردان بانشی به پست بیندازد .

    نیز از او گفتم اگر توانستی فرار کنی این نامه را برای من به پست بینداز و اگر هم نتوانستی آن را پاره پاره کن و به دور بریز و من امید وارم که بتوان فرار بکنی و این نامه را به پست بیندازی و تمامی برادران از شهرهای مختلف ایران آموزش چریکی را به پایان رسانیدند و همه را به جبهه ها بردند دیگر از هیچکدام از آنها خبری نشد . امیدوارم که تمامی آنها توانسته باشند فرار و تسلیم ارتش ایران شوند. حتی من به او گفتم اگر میخواستند شما را بازرسی بدنی کنند نامه را چه کار می کنی گفت : قبل از اینکه به من برسند من نامه را در دهان خودم میکنم و نمی گذارم که به دست آنها بیافتد اگر هم ماها را بازرسی نکردند من نامه را به مقصد می رسانم اگر هم کشته شدم دیگر گردن من نیست اما سعی میکنم که فرار کنم. ما الان در عراق هستیم و حالمان هم خیلی خوب است و منتظر آن روزی هستیم که جنگ به پایان برسد و

    ما آزاد شویم اسم آن که این نامه را به دستش دادم هوشنگ جباری بچه ارومیه است .

    خداحافظ امیدوارم که این نامه به دست پدر و مادرم برسد سلام مرا به تمام بانشیها برسانید . تقدیمی از عراق حسین عباسی، حالم خیلی خوب است. تاریخ ۵۹/۹/۴

    ماشین من هم در کمیته باشد تا جنگ تمام شود .

    =========================

    نامه ای به شهید

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام

    چه زیباست مرگی که در راه خدا باشد مخصوصا اگر عاشق باشی و دلاور و در لباس نیروهای مسلح به جنگ بروی و هیچ ترسی از دشمن نداشته باشی.

    چه سخت است دوری از همسر آن هم برای زن جوان در سن ۲۰ سالگی که نمیداند شهادت چیست و اسارت یعنی چه؟

    چون پدرم درست یک ماه بعد از آغاز جنگ اسیر شدند و این کلمه آشنا نبود و کسی مفهوم آنرا درست نمیدانست همانطور که مادرم وقتی شنید که پدرم اسیر شده نفهمیده بود یعنی چه و پرسیده بود یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ او کی برمیگردد؟ و بعد همکاران پدرم به او توضیح میدهند، آن موقع تازه میفهمد که چه شده ، سردرگم میشود ، نمیداند چه باید بکند گریه میکند، شب را تا صبح روی زمین میخوابد تا فراموش نکند که همسرش روی زمین است. شام و نهار نمیخورد تا جایی که مریض می شود، او را نصیحت می کنند که به خاطر بچه ها باید مواظب خودت باشی.

    تا یک سال در شیراز زندگی میکند همراه من و مصطفی، بعد از آن به اصرار خانواده به بانش بر می گردد و در آنجا زندگی سخت خود را که شب و روز با غم و اندوه و حسرت می گذشت را آغاز کرد، ما که نمی فهمیدیم ، تنها مادرم رنج این روزها را بیاد دارد. نقل از مادرم : پدرتان برای پدرش بسیار احترام قائل بود با وجود مشکلاتی که در آغاز زندگی هر زوج جوانی ممکن است داشته باشد . او میگفت من هیچ توقعی از پدرم ندارم و دوست دارم بتوانم روزی جبران زحمتهای او را بکنم و دستهای پینه بسته او را می بوسید و مادرش را نیز بسیار احترام می گذاشت، پدرتان عاشق امام خمینی (ره)بودند و همه جا در هر محفلی از جنایتهای شاه سخن میگفت و اگر کسی می گفت شاه خوب است دیگر به خانه آنها نمی رفت، به مطالعه و تلاوت قرآن علاقه بسیار داشتند و همیشه تاکید میکردند نماز را اول وقت بخوانید و مسجد را فراموش نکنید، به مسائل شرعی بسیار اهمیت می دادند. یک روز که یک روحانی را برای حساب سال به خانه آورده بود ، همسایه به مادرم میگوید این آقا را آورده اید تا حساب کارتن های شما را بکند شما که چیزی ندارید. وقتی مادرم این موضوع را به پدرم میگوید او می گوید: باید خمس مال را حساب کرد مال حلال را مصرف کرد تا خداوند روزی ما را افزون کند.

    به امام حسین (ع) علاقه خاصی داشتند، زیارت عاشورا را زیاد میخواندند و همیشه می گفتند یعنی میشود امام حسین مرا شفاعت کنند، در عزاداریها شرکت میکردند، ایشان در روز تاسوعا به دنیا آمدند و مادرش او را نذر کرده امام حسین می دانستند به امید آنکه با امام حسین(ع) محشور شوند.

    بسیار با احترام با دیگران سخن میگفتند به مادر خانمش خاله می  گفتند و چنان محترمانه ایشان را صدا میکردند که همسایه ها به مادر بزرگم گفته بودند چه داماد خوبی داری و مادر بزرگ نیز خیلی پدرم را دوست داشتند. با پدر خانمش پدر بزرگم نیز بسیار صمیمی و مهربان بودند و برای آنها بسیار احترام میگذاشتند هر چه قدر توان مالی داشتند برای خواهران و مادر و مادر خانمش هدیه می خریدند و همیشه سعی میکردند هم آنها راضی باشند. خوشرو بودند و به ظاهر خود اهمیت می دادند، لباسهاشان را بسیار مرتب می پوشیدند و به سر و وضع خود بسیار اهمیت می دادند و سعی میکردند خود را خوشبو و معطر سازند.

    از تنبلی و بیکاری بیزار بودند و از هیچ کاری ابایی نداشتند و به مادرم می گفتند: من هفت رشته کار بلدم و تمام سعی خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم و ان شاءالـه هـیـچ وقت محتاج کسی نخواهیم بود.

    اگر روزی پدرم را ببینم به او می گویم که خیلی دوستش دارم، دلم میخواهـد ســـرم را روی پاهایش بگذارم و گریه کنم تا سبک شوم، به او بگویم که از دوری اش بسیار رنج بردم. خیلی وقتها شد که شدیداً به او نیاز داشتم، دوست داشتم در آن لحظه در کنارم باشد، کودکی ام چشمانم به در بود و نگاهم به آسمان . این شعر را از کلاس چهارم ابتدایی تا کنون به یادت خوانده ام سرودی که شاید فرزندانم نیز آن را حفظ باشند:

    بار الها مهربان بابای من کی خواهد آمد

    قصه گوی شبهای من کی خواهد آمد

    شام  هجرت کی سرآید آفتابم

    کی برآید ای خدا رزمنده پیروز من کی خواهد آمد

    تا آخر شعر آنجا که میگوید:

    وقت رفتن گفت به من بابای من ای نور چشمم

    پیش مادر کم بگو بابای من کی خواهد آمد.

    در دوره راهنمایی و دبیرستان که درس میخواندم، بسیار دلتنگ تو بودم، مخصوصاً دبیرستان که دور از خانه بودم و میدیدم که بعضی از دوستانم پدرشان برایشان خرید می کند، به آنها سرمیزند و گاه با هم به بیرون و گردش میروند، مادربزرگم بسیار مهربان بودند، وقتی مرا در بغل میگرفت، من بوی پدر را در آغوشش استشمام می کردم، دلتنگی و انتظار را تا قبل از فوتش می توانستم در عمق نگاهش ببینم.

    سخن او بسیار دلنشین بوده، اواز فراق پدرم شب و روز همانند مادرم اشک میریخت و میخواند، بهترین لباس پدرم را زیر یک درخت گل در باغشان دفن کرده بود و پای آن درخت اشک می ریخت و نجوا می کرد چه کسی میتواند درد او را تسکین دهد؟!

    گفت از پدرم، از رفتنش و اینکه چقدر برایش تحمل دوری او سخت است،  اگر پدرم را ببینم به او می گویم در روزهای قبل از ازدواج خیلی دلم می خواست تو بیایی. شب ازدواجم به جای خودت، عکست را در کنارم داشتم و روی صندلی گذاشتم تا تنهایی را کمتر احساس کنم.

    درست بعد از ازدواجم موقع آزادی اسرا بود، اسرایی را از تلویزیون نشان می دادند که باخانواده هایشان ملاقات می کنند و چه زیبا بود، دلم آرام و قرار نداشت، شاید چون احساس میکردم همین روزها تو را میبینم بهترین چیزی را که دوست داشتم کنار گذاشته بودم تا به کسی بدهم که خبر آمدنت را به من بدهد با خود می گفتم حتماً فرزند دخترت را بسیار بغل میکنی و من با لبخند تو و شادی مادرم آرامش پیدا میکنم، آرامشی که هرگز نتوانستم به آن برسم، آرامشی که حق طبیعی هر انسان بود...

    هر انسانی که پدر دارد نمی تواند بفهمد بر من در این سالها چه گذشته و چقدر همه چیز را دیده ام ، و آهی از درون کشیده ام که ای کاش تو بودی، تو کجا بودی؟! مگر نمی دیدی که چگونه دیوانه وار در انتظارت بودم اما نیامدی و مفقود ماندی ،حتى جسدت نیز نیامد. تـو میدانستی روزی مفقود میشوی و بارها به مادرم گفته بود که اگر مرا گم کردید میتوانید از نشانه ای که بر پهلو دارم مرا شناسایی کنی!

    روحت آسمانی بود و میل و علاقه ای به این دنیا نداشتی ، می خواستی که در این دنیای فانی نباشی اما نامت تا ابد ماندگار شد تو از همه چیز آگاه بودی از من هم غافل نبودی چون هر بار که دلم گرفت به خوابم آمدی، هرچند در خواب تنها به صورت قاب عکس و تا دستهایت که در عکس دیده ام در خواب هم میبینم، می دانستی که چقدر دوست داشتم به خانه ام بیایی تا برایت چای دم کنم، هر روز عصر که چای دم میکردم میگفتم کاش پدر هم به خانه ام می آمد، و چه زیبا آمدی، چقدر آن شب چای من زیبا و خوشرنگ شده بود؛ بقول خود تو چشم خروسی شده بود، آن را میل کردی و با لبخند زیبایی از من تشکر کردی. آن لبخند هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود.

    بار دیگر آن زمان بود که به خانه دوستم رفته بودم از او پرسیدم مگر مهمان داشته ای؟ا و گفت: بله پدرم دیشب مهمانم بود و آنروز دلم خیلی هوای تو را کرده بود و تو باز هم آمدی مهمانم شدی این بار در کنار سفره ای رنگین در باغی بسیار زیبا پر از گل پاس بود. با پدر مشغول غذا خوردن بودیم، من برای پدرم آبگوشت درست کرده بودم اما انگار او هـم برای من غذا آورده بود. چقدر شب خوبی بود چه آرامشی داشتم او به من نگاه می کرد و مثل اینکه او هم بسیار شاد بود. آری شهدا زنده اند من همیشه دعا میکنم همانطور که پدرم همیشه دوست داشتند به آرزویش برسد و با امام حسین(ع)محشور شوند.  انشااله

    پدر جان سلام مرا به دیگر شهدا برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند.  دخترت مریم . والسلام

    منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

    ۰ نظر ۱۷ آذر ۰۲ ، ۱۲:۲۰
    هیئت خادم الشهدا
    برخی مقامات ادوار داخلی و ایضاً رسانه‌های خارج‌نشین و غربی پیش از این مدعی بودند اسرائیل به صورت سریالی در حال حمله به مواضع ایران در سوریه است. اما این اظهارات دور از واقعیت است. اسرائیل به هیچ وجه جسارت حمله عمدی به نیروهای ایرانی را ندارد.
    تعداد کل شهدای 10 سال اخیر ایران در حملات اسرائیل به سوریه+اسامی

    ۰ نظر ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۰:۴۵
    هیئت خادم الشهدا

    🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
    🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز


    🔸خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند،نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ،زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
    شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
    🌱▫️🌱▫️🌱▫️
    🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
    از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود
    نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
    دائما ذکر خدا می گفت
    قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
    هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
    چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
    خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
    روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود
    🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس

     

    حاج قاسم شیفته سلوک معنوی محمد حسین بود

    عبادت‌های محمد حسین در خفا انجام می‌شد و افرادی که از دوستان نزدیک وی بودند از سلوک و عبادات و عرفان وی در زمان عبادت آگاهی داشتند و سردار سلیمانی نیز شیفته همین رفتار محمد حسین قرار گرفته بود.

    از شهید یوسف الهی به عنوان عارفانی نام برده می‌شود که در کلام امام خمینی اینگونه از آنها یاد می‌شود که یک شبه ره صد ساله رفته‌اند.

    نحوه شهادت یوسف الهی هم نشان از فداکاری و منش وی داشت، هنگامی که اتاق عملیات والفجر ۸ مورد حمله شیمیایی حزب بعث قرار گرفت شهید یوسف الهی هم رزمانش را از سنگر خارج کرد و خود دچار عوارض شدید شیمیایی شد.

     

    کتاب «حسین پسر غلامحسین» را بخوانید

     

    حالا شهید یوسف الهی الگویی شده برای جوانان انقلابی کرمان و مکتب حاج قاسم، فرهنگ مبارزه با استکبار در منطقه بیش از گذشته پر رنگ تر شده و سربازان امام خامنه ای بیش از گذشته مصمم هستند در جبهه مقاومت ایستادگی کنند و پیروزی با مؤمنان است.

    کتابی به نام «حسین پسر غلامحسین» از زندگی شهید محمد حسین یوسف الهی نوشته شده که شامل خاطرات هم رزمانش از وی می‌باشد که می‌تواند زوایای بیشتری از زندگی شهید را نمایان کند. مطالعه این کتاب می‌تواند نسل جدید را با فرهنگ دفاع مقدس بیش از گذشته آشنا کند

     

    ۰ نظر ۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۰:۴۹
    هیئت خادم الشهدا

    روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از شهادت پاسداران رشید اسلام محمدعلی عطایی شورچه و پناه تقی زاده حین انجام ماموریت مستشاری در جبهه مقاومت اسلامی سوریه، توسط رژیم صهیونیستی خبر داد.

    ۰ نظر ۱۱ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۶
    هیئت خادم الشهدا

    جانباز هشت سال دفاع مقدس

    حجت الله اسفندیاری بیات

    فرزند زنده یاد هاشم

    آفریده : 15 مرداد 1342

    آرمیده : 15 مرداد 1402

    که پس از سالها  تحمل درد و رنج ناشی از صدمات و

    جراحات جنگ تحمیلی، مظلومانه به یاران شهیدش پیوست

    عمری صبور، چه درد کشیدی، چه بی صدا

    یک روز صبح زود پریدی، چه بی صدا

    یا ب شهیدان در شهادت چه دیدند

    کز ما بریده، سوی تو هجرت گزیدند

    روحش شاد و یادش گرامی

    ---------------------------------------------------

    جانباز متوفی حجت الله اسفندیاری بیات فرزند مرحوم هاشم و گل حسرت اسفندیاری بیات در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۳۴۲ در خانواده ای زحمتکش و متدین در روستای باجگاه شیراز دیده به جهان گشود. 

    پدرش کارگر اداره کشاورزی بود و در مراکز مختلف تحقیقاتی و آموزشی خدمت می کرد و سالیانی نیز در علی آباد کمین همکار شهید خانقلی اسفندیاری بود.
    حجت الله از بین چهار برادر و دو خواهر فرزند اول خانواده بود و از همان کودکی در امورات مختلف زندگی به والدین کمک می کرد.
    ایشان دوران تحصیل را در مدرسه ابتدائی بیمارستان باجگاه و دوره راهنمایی را در مدرسه قاآنی زرقان گذراند و برای کمک به معیشت خانواده ترک تحصیل کرد و به کار کشاورزی و کارگری پرداخت.
    همزمان با شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی در سال ۱۳۵۷ ایشان نیز در حد خود در مدرسه و مسجد و محل فعالیت داشت و یکی از اصحاب مسجد صاحب الزمان محسوب می شد.
    پس از آغاز جنگ تحمیلی دشمنان علیه نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی، ایشان به عضویت بسیج در آمد و در سال ۱۳۶۰ جهت دفاع از وطن اسلامی به خدمت سربازی رفت و به عضویت لشکر ۲۱ حمزه تهران در آمد. او پس از کسب آموزشهای مختلف نظامی به جبهه های نبرد اعزام شد و بیش از بیست ماه شجاعانه با دشمنان دین و ناموس و وطن جنگید. ایشان در اواخر خدمت، در سال ۱۳۶۲ در منطقه جنگی مهران، بخاطر بمباران هوائی دشمن شدیداً از ناحیه دست و پا و سر به درجه جانبازی نائل آمد و از آنجا که دچار موج انفجار شدید شده بود پس از بهبودی جراحت های جسمی، مدتها در مراکز و بیمارستانهای مختلف بخاطر موج انفجار تحت درمان قرار گرفت ولی بهبودی چندانی حاصل نکرد و زندگی سخت و مشقت بار او شروع شد و بخاطر مشکلات روحی و جسمی موفق به ازدواج و تشکیل خانواده نیز نشد.
    پدر بزرگوار ایشان نیز از غصهٔ حجت الله که فرزند اولش بود دچار سکته قلبی گردید و به رحمت ایزدی پیوست.
    نهایتاً این جانباز سرفراز اسلام که حدود چهل سال زجر و درد کشید و تا آخرین روزهای عمر به سرپرستی برادرانش تحت حفاظت و درمان بود در ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ به همرزمان شهیدش پیوست و در اندوه بیکران یاران و عزیزانش در گلزار مطهر شهدای زادگاهش، روستای باجگاه دفن و به آرامش ابدی رسید.
    روحش شاد و یادش گرامی

     

    ۰ نظر ۰۹ آذر ۰۲ ، ۰۱:۰۸
    هیئت خادم الشهدا

    میرزا کوچک خان جنگلی.jpgمیرزا یونس مشهور به میرزا کوچک خان جنگلی (۱۲۵۹ش- ۱۳۰۰ش)

    رهبر مشروطه‌خواه جنبش جنگل بود که به‌دلیل نابسامانی‌های داخلی بعد از مشروطه و تعرض و دخالت‌های بیگانگان در ایران قیام و در رشت اعلام جمهوری کرد؛ اما با بروز اختلافات داخلی در دولت رشت، توافق قوای روس و انگلیس و قدرت یافتن دولت مرکزی، شکست خورد و در برف و بوران گرفتار شد و بر اثر سرما درگذشت.

    عمر ۴۳ ساله میرزا کوچک خان، صرف مبارزه با استبداد و استعمار و تقویت روحیه ملی‌گرایی، به‌ویژه در میان جوانان شد. شکست نهضت جنگل و مرگ میرزا، پایانی بر این مبارزه بود؛ اما نام کوچک جنگلی با همه تعاریف یا نقدهای وارد بر عملکرد وی، به‌عنوان مردی وطن‌پرست و مدافع آزادی در تاریخ ایران‌زمین به ثبت رسید.

    در روزهای پایانی آبان ۱۳۰۰ خورشیدی، نیروهای قزاق داخلی به سرکردگی رضاخان سردار سپه با نیروهای تسلیم شده جنگلی و خوانین محلی متحد شدند و طی حملات متعدد، نیروهای جنگل را وادار به عقب‌نشینی کردند. پس از این درگیری‌ها، برخی از سران جنگل تسلیم یا پنهان شدند و میرزا نیز خود را برای ۱۰ روز مخفی کرد. در آخرین نامه‌ای که از وی باقی مانده است، از ناپایداری بعضی از یاران خود گله کرده است:

    با رویه‌ای که دشمنانمان در پیش گرفته‌اند، شاید بتوانند به‌طور موقت یا دائم توفیق حاصل کنند؛ ولی اتکای من و همراهانم به خداوند دادگری است که در بسیاری از این مهالک حفظم کرده است. افسوس می‌خورم که مردم ایران مرده‌ پرستند و هنوز قدر این جمعیت را نشناخته‌اند؛ البته بعد از محو ما خواهند فهمید که بوده‌ایم و چه می‌خواستیم و چه کرده‌ایم. اکنون منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری در میان نباشد؛ اما وقتی از افکار و انتظاراتشان نتایج تلخ را مشاهده کردند، آن وقت است که ندامت حاصل خواهند کرد و قدر و منزلت ما را خواهند فهمید.

    امروز دشمنان، ما را دزد و غارتگر خطاب می‌کنند و حال آنکه هیچ قدمی جز در راه آسایش و حفاظت مال و ناموس مردم بر نداشته‌ایم. ما این اتهامات را می‌شنویم و حکمیت را به خداوند قادر و حاکم علی‌الاطلاق واگذار می‌کنیم.

    میرزا کوچک به‌همراه یار آلمانی تبار خود گائوک، قصد گذر از کوه‌های تالش و رسیدن به خلخال را داشت که گرفتار خشم طبیعت شد. نقل است که میرزا در میان برف و طوفان، گائوک (هوشنگ) را به دوش کشید و چند قدمی پیش برد. در نهایت، سرهایشان بر شانه یکدیگر افتاد و در آذر ماه سال ۱۳۰۰ خورشیدی در میان برف و یخ جان سپردند.

    با دستور «محمد خان سالار شجاع» برادر امیر مقتدر طالش، اهالی را از دفن اجساد منع و سپس، سر یخ زده میرزا را توسط یکی از یاران قدیمی‌اش به نام «خالو قربان هرسینی» از بدنش جدا کردند. سر بریده کوچک جنگلی را در ماسال به امیر مقتدر رساندند و سپس در رشت، به فرماندهان نظامی تسلیم کردند. جسم بدون سر را در گورستان دهکده به خاک سپردند و سر را در مجاورت سربازخانه رشت، ‌تا مدت‌ها در معرض دید عموم قرار دادند.

    سپس سر بریده میرزا را به تهران و نزد رضاخان فرستادند و به دستور وی در گورستان حسن‌آباد دفن کردند. شخصی به نام مشهدی «کاس آقا حسام» که از یاران قدیمی میرزا بود، سر را محرمانه از گورگن تحویل گرفت و به رشت برد و در مکانی موسوم به سلیمان داراب به خاک سپرد. آزادی‌خواهان گیلان در شهریور ماه ۱۳۲۰ خورشیدی، جسد را نیز به رشت منتقل کرده و کنار سر به خاک سپردند.

    جسم میرزا کوچک جنگلی به زادگاهش رشت منتقل شد و در قبرستان سلیمان داراب این شهر آرام گرفت. در سال ۱۳۶۰ خورشیدی، طرح مقبره را مطرح کردند و پس از ۱۱ سال، بنای یادبودی بر مزار ساختند که مقبره‌ای ساده، اما از نظر اصول معماری سنتی، بسیار چشم‌نواز است. آرامگاه میرزا کوچک خان در خرداد ماه سال ۱۳۸۲ خورشیدی در فهرست آثار ملی ایران نیز به ثبت رسید.

    برخی از هم‌رزمان میرزا و مبارزان نهضت جنگل و «شیون فومنی» شاعر بلند آوازه گیلان در مجاورت قبر او به خاک سپرده شده‌اند. میرزا حسین خان کسمایی، ابراهیم فخرایی، نصرت رحمانی، جهانگیر سرتیپ پور و دکتر محمود بهزاد نیز از دیگر افراد نام‌آوری هستند که جسم‌شان در گورستان سلیمان داراب رشت مدفون است.

    ۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۶
    هیئت خادم الشهدا

    شهید محمد بانشی

    فرزند جمشید

    ولادت : 17 تیر 1351 بانش بیضا

    شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    ساعت یازده یک شب زمستانی به دنیا آمد. شب تولدش برف سنگینی میبارید. فضای خانه پر شده بود از عطر نفس های نوزاد قرار بود اسمش را عبدالمحمد بگذاریم ، اما به اصرار یکی از دوستان نام محمد که بس زیبا و برازنده بود را برایش انتخاب کردیم.

    دو سال و شش ماه گذشت، اما محمد زبان به صحبت باز نکرد تا اینکه لقمه ای از غذای سید بزرگوارحاج حسین آقا را در دهانش گذاشتیم و بعد از آن صدای همچون ترنم بارانش را شنیدیم . زندگی ساده ای داشت . با کیف کیسه ای به مدرسه می رفت . بسیار مرتب بود حتی اگر لباس دست دوم دیگری را میپوشید اشتیاق به مدرسه را فراوان داشت و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد.

     در برخورد با دیگران بسیار آرام و مودب جلوه می کرد و در خانه بسیار شلوغ و شیطان بود. از میان فرزندانم این فقط محمد بود که تنهایم نمی گذاشت و در کارهای خانه کمکم میکرد، حتی اگر دوستانش برای بازی به دنبالش می آمدند. خدا صفات نیکو را در وجودش به امانت گذاشت و او بسیار خوشرو و مهمان نواز بود، محمد خیلی زرنگ و کاری بود .  منزل فعلی مان را هم او به کمک پدرش ساخت. اما با این وجود می گفت من نمی مانم تا در این خانه زندگی کنم ، می گفت مادر زحمتهای تو را برادرم جبران می کند.

    تا این که بر اثر تصادفی پایش شکست و ما به همین دلیل مخالف جبهه رفتنش شدیم. اما او که تمام فکر و ذکرش جبهه بود دوبار بدون اجازه فرار کرد ولی هر دوبار مانع جبهه رفتنش شدیم. اما بار سوم دیگر کاری از دستمان بر نیامد.

    خدا نخواست او بی نصیب بماند. سال شصت و هفت از شیراز مقر صاحب الزمان به شلمچه اعزام شد. بیسیم چی بود، دوبار برایمان نامه نوشت اما خودش زود تر از نامه اش آمد. آن روز بیست و پنج روز بود که محمد جبهه بود، دلم ندایی داد که اتفاقی در حال وقوع است. دختر کوچکم قاصدکی را به دست گرفته به سمتم می آورد گفت:این قاصدک آمده تا داداش محمد را بیاورد؟ و بعد صحبتی با قاصدک کرد و آن رافوت کرد. شاید بیست دقیقه هـم طـول نکشید که زن همسایه آمد و از احوال محمد خبر گرفت. نتوانستم طاقت بیاورم چون اوایل صبح هم مردی سراغ پدر محمد را گرفت. در کوچه دنبال پدر محمد می گشتم که دخترم را دیدم. او گفت صدای گریه ای از کوچه می آمد، فکر کنم صدای گریه پدر بود. آری درست بود، محمد بی اعتنا به دوستش که بند پوتین خود را می بست دنبال فرمانده اش به راه افتاد. بیسیم اش را برداشت و آمادگی اش را به ملکوت اعلام کرد، تا که فرشتگان پایین بیایند و برجای قدم هایشان بوسه زنند. این جا بود که خمپاره ای در میان پانزده نفر برزمین نشست .  محمد نیز از ناحیه ی پهلو ترکش خورد . تویوتای حامل مهمات را خالی کردند . محمد هنوز جان داشت او را بالای تویوتا گذاشتند تا برای مداوا به عقب بر گردانند.در مـیـانـه ی راه بود که دستانش سرد شد و زمین و زمینیان را وداع گفت تا مهمان بهشت مِن تحتها الانهار شود.

     روحش شاد و یادش گرامی

    ===================

    خاطراتی از شهید محمد بانشی

    ==================

    به روایت پدر شهید

    گفتم محمد بابا جون برو چراغ خاله ات را بیاور تا تعمیر کنم. دیدم بی اعتنایی کرد. به قصد تنبیه دنبالش دویدم رفت روی دیوار و با خنده گفت: آی ملت بابام به خاطر یه دو تومانی که چند دقیقه پیش به من داده میخواهد مرا کتک بزند.

    گفت : بابا شما نمی توانی مرا بزنی. برگشتم و در اتاق نشستم. دیدم خیلی آرام آمد و در کنارم نشست و از من دلجویی کرد.

    =======================

    به روایت مادر شهید

    زمانی که پای محمد شکسته بود و در خانه بستری بود ، یک روز به بیرون از منزل رفته بودم وقتی برگشتم دیدم مثل اینکه کمی ناراحت است.پرسیدم محمد اتفاقی افتاده؟ او لبخند زد و گفت : پسرت خیلی تنبل است ، دوستانم به عیادتم آمده بودند اما پسرت نرفت تا برای آن ها چای تازه دم کند. من خیلی خجالت کشیدم و بهش گفتم : حداقل بلند شو میوه بیاور که بعدا رفت.

    ===================

    به روایت مادر شهید

    محمد در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. یک روز دوستانش برای بازی به دنبالش آمدند،اما محمد که دید من خیلی کار دارم و تنها هستم نرفت تا با دوستانش بازی کند ، ماند و به من کمک کرد. لباس ها را که شستم در حیاط را بست و آنها را برایم آب کشید و خواهر کوچکش را در فرغون گذاشت و آنقدر با او بازی کرد تا او خوابید و بعد از آن رفت و با دوستانش بازی کرد.

    ===================

    به روایت پدر شهید

    مشغول ساختن خانه جدید مان بودیم. محمد هم در ساخت خانه و هم در تمام  کارهای دیگر به من کمک میکرد. به او گفتم: محمد این خانه مال تو است. گفت:  پدر من برایت کار میکنم؛ اما نگو که این خانه مال تو است. این خانه ی برادرکوچکترم است، می گفت از کجا می دانی ، شاید من زود تر از تو از دنیا رفتم.

    ===================

    زمانی که محمد با موتور تصادف کرد و پایش شکست من خیلی برایش زحمت کشیدم. به او گفتم محمد پسرم تو همیشه به من کمک کرده ای ، اما حالا که پای شکسته و من هم این همه زحمتت را کشیده ام تو از این به بعد باید خیلی بیشتر به من کمک کنی، گفت : مادر ان شاء اله برادرم جعفر زحمت هایت را جبران می کند. من میخواهم به جبهه بروم. با اینکه پایش شکسته بود مدام می گفت میخواهم به جبهه بروم.

    =========================

    به روایت مادر شهید

    بیست و پنج روز بعد از شهادت محمد خواب دیدم ، سید نورالدین موسوی (محمد یکسال قبل از شهادت با این شخص تصادف کرد) محمد را آورد و گفت: که محمد بیمارستان بوده .

    بعد از اینکه رختخوابش را پهن کردم ، از او پرسیدم محمد پسر عمه ات جعفر و دوستــانـــت حسین و عباس و ابراهیم همگی جاوید الاثر هستند چطور شدند؟ گفت: مادر آنها همگی به دست عراقی ها افتادند. زمانی که ترکش به پهلویم خورد و به زمین افتادم سید نورالدین دست زیر سرم برد و مرا بلند کرد و به عقب برگرداند.

    ======================

    پسر خاله ی محمد تعریف میکرد جبهه بودیم ، دیدم فرمانده دارد با محمد صحبت می کند. رفتم جلوتر دیدم فرمانده از محمد این طور سوال می کند: آموزش دیده ای؟ محمد گفت: بله. محمد...

    داشت برای فرمانده توضیح می داد که من  فلان جا و فلان جا خدمت کردم و اسم فرمانده اش را می گفت. مــن فهمیدم  محمد پرونده ی برادرش را برداشته و دارد خودش را به جای او معرفی می کند.

    به فرمانده گفتم: این آقا چند مدت پیش تصادف کرده و پایش شکسته، اصلا جبهه نبوده که آموزش ببیند و عملیات برود. فرمانده حرف من را قبول نکرد و گفت چرا نمی گذارید کسانی که اشتیاق دارند دفاع کنند.

    =====================

    به روایت مادر شهید

    خواهرزاده ام که به جبهه رفته بود شیمیایی شده بود و مدتی هم در بیمارستان های خارج از کشور تحت درمان بود شاید نزدیک یک شب تا صبح با محمد صحبت کرد و از او خواست که به جبهه نرود. محمد ، گفت: آدم باید به جبهه  برود و شهید بشود نه اینکه برگردد، تو نمی دانـی مـوقعی که آدم را روی  دست ها می گذارند و می آورند چه کیفی دارد، من تنها آرزویم این است که شهید شوم و بر روی دست مردم بیایم. می دانی چقدر جمعیت پشت سر شهید به حرکت در می آید.

    ========================

    زمانی که جنازه ی شهید اکرم را آوردند آمد و به من خبر داد که اکرم شهید شده است.  گفتم: وای مادر نگو اکرم شهید شده، خدا آن روز را نیاورد.

     گفت: مادر گریه نکن بگو خوش به سعادتش که شهید شد.

    به روایت مادر شهید رسول - یک روز که محمد پایش شکسته بود و او را از بیمارستان به خانه آورده بودند به عیادت او رفتم به او گفتم: حالت چطور است .

    او گفت: کاش من هم مثل رسول شهید میشدم ، به او :گفتم خدا بزرگ است و او به من گفت : وقتی پایم خوب شد راه رسول را ادامه می دهم.

    ===================

    بعد از شهادتش خیلی نا آرامی می کردم و خیلی هم ناراحت بودم و گریه می کردم یک شب خواب دیدم مراسمی شبیه مراسم استقبال از ریاست جمهوری است و تمام درجه داران به صف ایستاده اند. دو نفر آمدند و دستم را گرفتند و گفتند: این فرزند تو است که درجه داران به احترامش به صف ایستاده اند و تو اینطور گریه می کنی و ناراحت هستی . بیدار شدم ، گفتم :یا امام حسین دیگر برای محمد گریه نمی کنم.

    ==========  بازتایپ و یرایش و انتشار  توسط  انتشارات هدهد======

    من روی ماشین سنگین کار میکردم و مهمان غریبه زیاد به خانه می آوردم. محمد ، بر عکس بقیه ی بچه هایم اصلا خجالت نمی کشید و به استقبال آنها می آمد و خیلی زود با آنها صمیمی میشد. بعد از چند ماه دوری و فاصله از خانواده وقتی محمد مرا دید، فکر کرد من غریبه هستم و پشت مادرش پنهان شد و از من رو گرفت و خجالت کشید.

    ============================

    محمد دو بار از دست ما فرار کرده بود تا به جبهه برود ولی ما او را بر گرداندیم. از دســت مــا نــاراحــت بـود می گفت شما آبروی من را جلو دوستانم میبرید ، من میخواهم به جبهه بروم همه ی دوستانم هم رفته اند. اما بار آخری که محمد تصمیم قطعی گرفته بود که به جبهه برود ، هر کاری کردیم او از رفتن منصرف نشد. اتفاقاً پدرش هم یک شلوار بسیجی نو و تازه ای برایش خریده بود. من هم فرصت را مناسب دیدم و به او گفتم باید با شلوار وصله دار برادرت بروی تا روی رفتن نداشته باشی. او مثل کسانی که چند ماهی در جبهه بوده اند گفت: اصلا عیب ندارد آنجا آنقدر رزمنده است که دیگر لباسی هم برای پوشیدن ندارد.

    ۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۷
    هیئت خادم الشهدا

    شهید ذبیح الله بانشی

    فرزند الله بخش

    ولادت : 1342 بانش بیضا

    شهادت: 11 خرداد 1361 خرمشهر

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

    زندگینامه شهید بزرگوار ذبیح الله بانشی

    ۰ نظر ۰۸ آذر ۰۲ ، ۰۱:۲۱
    هیئت خادم الشهدا

    هویت پیکر هشت شهید مدافع حرم ایرانی همزمان با ایام فاطمیه طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط تیم تفحص ایثارگران سپاه و نقسا در سوریه از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

    به گزارش خبرگزاری مهر، هویت پیکر مطهر هشت شهید مدافع حرم ایرانی همزمان با ایام فاطمیه طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط تیم تفحص ایثارگران سپاه و نقسا در سوریه از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

    این شهدا بیش از ۶ سال گمنام بودند. چهار تن از هشت شهید شناسایی شده متعلق به تهران و چهار تن از استان‌های کرمانشاه، گلستان، گیلان و قزوین هستند. اسامی این شهدا به ترتیب زیر است:

    شهید علی آقا عبداللهی از تهران

    شهید حسن اکبری از تهران

    شهید مصطفی صادقی از تهران

    شهید مهدی ذاکر حسینی از تهران

    شهید رضا عباسی از استان کرمانشاه

    شهید غلامعلی تولی از استان گلستان

    شهید محمدرضا یعقوبی از استان گیلان

    شهید الیاس چگینی از استان قزوین

    اطلاعیه وداع و تشییع پیکر مطهر این شهدا متعاقباً اعلام خواهد شد.

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۲
    هیئت خادم الشهدا

    شهید جعفر بانشی

    فرزند : مختار

    ولادت : 13 خرداد 1350 بانش بیضا

    شهادت : 1366 شلمچه

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    شهید جعفر بانشی فرزند مختار

    فروردین ماه سال ۶۶ است، خبری می آید، گردان ما در تکاپوست، مثل این است که قرار است عملیات شود، همه دارند آماده میشوند.

    من هم خودم را آماده میکنم اما فرمانده نظرش این است که به خاطر نوجوانی وقد کوچک مرا در پشت خط نگه دارد، اصرار میکنم و با هزار التماس او را راضی میکنم.

    با دیگر برادران راهی میشویم عملیات کربلای ۸ است، دلم در آنسوی مرزها به زیارت امام حسین رفته است ، ندای «هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله در میان رزمندگان شور و حالی به پا کرده است... اینجا کربلایی دیگر است ، اصحاب بدر هم آمده اند، ندای وحی را از زبان پیامبر اسلام میشنوم: اذ یوحی ربک الى الملائکه انى معکم فثبتوا الذین امنوا سالقى فی قلوب الذین کفروا الرعب ماضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم کل بنان » هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان پیام میدهد که من با شمایم پس آنان را که گرویده اند استوار و ثابت قدم کنید بزودی در دل کسانی که کفر ورزیده اند هراس می افکنیم پس بالای گردنها را بزنید و یکایک انگشتان را بزنید.....

    عملیات با رمز یا صاحب الزمان (عج) در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع میشود و من سعی میکنم در چند روز عملیات برای

    پیروزی میهنم و حفظ نظام اسلامی تلاش کنم؛ اما در این چند روز همه اش دلم در کربلاست. شب از نیمه گذشته است فاصله ام تا کربلا و بهشت و خدا به اندازه یک تیر است و آن هم نصیبم میشود، زخمی میشوم، دست به دست و شانه و شانه به پشت خط منتقل می شوم، بعضی از دوستانم در راه با چشمهایشان با من خداحافظی میکنند. مرا در آمبولانس میگذارند، آمبولانس هم بعد از کمی حرکت مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد. انگار صدای پروردگارم را می شنوم : «و سارعوا الى المغفرة من ربکم وجنه عرضها السموات والارض اعدت للمتقین»...

    درد خیلی زیاد است بعضی دقایق انگار ساعتها میگذرد و بعضی ساعتها فقط چند ثانیه طول می کشد، بدن زخمی ام را به طرف تهران می برند.

    به پدر و مادرم فکر میکنم انگار تمام این ۱۶ سال از جلو چشمانم می گذرد؛ در سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۵۰ و در دوران ستمشاهی به دنیا آمدم، پدرم مریض بود و ۱۴ روز در بیمارستان بستری شده بود، مادرم هم به خاطر پدر بسیار نگران بود.

    نامم را جعفر گذاشت، فرزند پنجم خانواده بودم . دوران کودکی را در خانه ای گاهگلی اما مرتب و تمیز و با همسایگان و دوستانی که مثل خانواده ما از فقر و نداری رنج می بردند گذراندم.

    در پنج سالگی به آمادگی که آن سال برای اولین بار در روستا آمده بود رفتم ، معلم هایم به خاطر شعرهایی که میخواندم و شیرین زبان

    بودنم اکثر روزها به من جایزه می دادند و من را نمکی صدا میکردند.

    در بحبوحه انقلاب و زمانی که اعتراضات مردم به حکومت شاهنشاهی کم کم داشت به اوج خود نزدیک میشد وارد مدرسه ابتدایی بانش شدم.

    شب ها با دوستان به مسجد روستا می رفتم و بعضی شب ها مکبر میشدم، گاهی وقتها که دوستانم نبودند چون خانه مان از مسجد دور بود صبر میکردم تا همسایگانمــان کـه به خانه می رفتند پشت سر آنها میرفتم.

    هشت ساله بودم که تابستان را در کنار پدر در بازار وکیل شیراز دست فروشی میکردم تا کمک خرجی برای خانواده ام باشد.

    سالهای بعد ضمن تحصیل وسایل ریزخانه و اسباب بازی و خرازی کوچکی با ۵۰ تومان سرمایه راه انداختم و با گاری دستی در روستا به دوره گردی و فروش لوازم مشغول شدم.

    در حین فروش و زندگی در روستا از اخبار جنگ هم مطلع میشدم و آرزویم بود که روزی بزرگ شوم و من هم مثل برادرهای بزرگترم به  جبهه بروم. وقتی سیزده ساله بودم شبی خواب دیدم که تفنگی دارم ولی نمی توانم آن را بلند کنم. روز بعد میخواستم به جبهه بروم اما به خاطر سن کم و قد کوچک راهم ندادند، به شوخی به مادرم می گفتم من در آب می خوابم شما مرا بکشید تا قدم بلند شود و به جبهه بروم. وقتی ۱۵ ساله شدم و در مدرسه راهنمایی درس میخواندم تصمیم گرفتم به جبهه بروم، ابتدا دوره آموزشی رفتم، بعد از دوره آموزشی منتظر اعزام شدم....

    و بالاخره روز موعود فرارسید، نم نم باران میزد، پوتینم را پوشیدم از مادر ۱۵ تومان گرفتم تا کپسول (سیلندر گاز) بخرم برای آخرین بار مادر را نگاه کردم و مادرم هم آخرین بار با نگاهش مرا بوسید و راهی شدم.

    با چند نفر از دوستان و هم محلی ها از جمله محمدرضا یزدانپناه، عسکر بانشی، خداخواست و ابراهیم بانشی یار محمد روانه جبهه ها شدم تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و امام عزیز ادا نمایم.

    آری داستان من هم مثل داستان سایر شهدای روستایمان در سایه ای از فقر وسادگی و عشق به اسلام و انقلاب و امام عزیز خلاصه میشود هر چند بسیاری از مسایل همچنان باید سر به مهر باقی بماند..... بازتایپ و انتشار : هدهد

    ==================

    نکته های از زبان مادر

    جعفر بچه ای آرام و شوخ طبع بود با همه شوخی میکرد با کوچک و بزرگ، بعضی وقتها کمک من جارو میکرد، هر کاری به او می گفتی با خوشرویی انجام می داد. با آنکه آن زمان وسیله نقلیه زیاد نبود صبح به شیراز میرفت و وسایل می خرید و عصربر می گشت. پدرش هم از این کارش تعجب میکرد و میگفت نمیدانم چطور جعفر به این زودی وسایل می خرد و بر می گردد.

    گاهی به قول خودش برای رفع قضا به بعضی خانواده ها که فقیرتر بودند از همان وسایلش کمک می کرد.

    یک روز شوخی می کرد و می گفت به فلان دختر ۲ ساله عروسکی داده ام و او را برای برادر کوچکم نامزدی کرده ام.

    در جبهه فرمانده اش به او گفته بود جلو نرو؛ اما او گفته بود میخواهم به کربلا بروم. بعد از شهادت هم تا ۱۵-۱۶ روز جسدش چون به تهران رفته بود به دستمان نرسید و در این مدت خیلی ها میدانستند ولی من نمیدانستم و سراغ او را از همرزمانش می گرفتم. حالا هم یادگاریهای زیادی از جعفر در خانه های اهالی روستا هست و یادگاریش برای من هم یاد صدای شیرین و بامزه اش و این آزادی است که با خون او وسایر شهدا به بار آمده است و همیشه از جعفر می خواهم که برای خواهر مریضش دعا کند و از خدا بخواهد او را شفا دهد.

    ===============

    وصیتنامه جعفر بانشی

    بسم الله الرحمن الرحیم

    با درود فراوان به پیشگاه آقا امام زمان و نایب برحقش حضرت امام خمینی و سلام به روح پرفتوح شهیدان اسلام از صدر اسلام تا

    کربلای ایران و سلام و درود خداوند نثار رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل.

    پدر و مادر عزیزم من به امید حق بسوی جبهه های نور علیه ظلمت رهسپار می شوم و از شما می خواهم که هیچ نگران من نباشید و برایم دعا کنید که من پیش از آنکه شهید بشوم راه کربلای حسینی باز شود و من به زیارت قبر مطهر سرور آزادگان جهان بروم

    و اگر شهید بشوم و در این دنیا لیاقت زیارت آن امام را نداشتـم... بـرایـم دعا کنیـد کـه توانسته باشم به اسلام خدمت کرده باشم تا بتوانم در آن دنیا به شفاعتش نایل شوم. و به شما پدر بزرگوارم اگر من به هیچ کدام از این... قسمتی از متن قابل خواندن نبود) .... و در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون رزمندگان کفر ستیز صحنه های حق علیه باطل..... در آخر از شما میخواهم برایم دعا کنید تا من هم همچون علی اکبر(ع) و قاسم (ع) که در کربلا شهید شدند من هم در کربلای ایران اگر لیاقت داشته و با امید به خدا به سوی نور پرواز کنم.

    به امید دیدار با امام حسین (ع)

    منطقه عملیاتی کربلای ۸ - شلمچه

    ====================

    جعفر نمکى

    به روایت برادر شهید

    در مدرسه همه او را دوست داشتند حتی مستخدم مدرسه که همه دانش آموزان از او می ترسیدند جعفر را دوست داشت. معلمها به او لقب «جعفر نمکی» و «پفک نمکی» داده بودند...

    یک روز هم وقتی کلاس پنجم معلم ما جعفر را به کلاس آورد و چوبی به دستش داد و به او گفت تو نماینده هستی هر کس که اذیت کرد او را تنبیه کن

    ========================

    من تیغ رویارو زنم

    به روایت برادر شهید

    هنگام عملیات کربلای ۸ فرمانده به او گفته بود که پشت خط بماند و نگهبانی دهد اما او قبول نکرده بود و گفته بود اگر میخواستم به عملیات نروم داخل پایگاه مقاومت روستا نگهبانی میدادم. من به جبهه آمده ام تا به عملیات بروم.

    با اصرار به عملیات رفت و در همان عملیات با تیر مستقیم زخمی می شود چون پیکرش کوچک بوده دست به دست او را به عقب بر می گردانند و سوار آمبولانس می کنند که آمبولانس هم مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد، او را می خواهند به تهران ببرند ولی در فاصله اهواز تا تهران شهید می شود.

    ====================

    کبوتر مسجد

    به روایت برادر شهید

    وقتی برای اولین بار به مسجد آمد یک نفر به او گفت : تو بچه هستی چرا اومدی مسجد؟

    جعفر هم در جوابش گفت مسجد اومدن که کوچیک و بزرگ نداره بعد از مدتی جعفر اقامه گفتن را نوبتی کرد و هر روز یکی از بچه ها مکبر شدند.

    پیش از ماه محرم هم یک روز به شیراز رفت و زنجیر و شال گردن مشکی خرید و با همان شال و زنجیر در ماههای محرم و هر موقع مراسم بود شرکت می کرد. بعضی مواقع که مراسم نبود حتی در خانه هم زنجیر می زد.

    ===================

    ما همه پیش همیم

    به روایت مادر شهید

    چند ماه بعد از شهادتش یک بار با عکسش صحبت می کردم، خوابم برد، در خواب دیدم پدر جعفر با یکی از اهالی به خانه آمد، با آمدن آنها فرزند کوچکم صدا زد، جعفر آمد ، دیدم جعفر از پله ها بالا آمد و سفره سفید (داخل سفره وسایل بود و گره خورده بود) همراه داشت، من او را بغل کردم و حسابی بوسیدم و گفتم ما چهلم تو را هم داده ایم، نگاه کن در قبرستان هم برایت پرچم زده اند. گفت: ما همه پیش هم هستیم . نشست، سفره را با حالتی از شادی به زانوهایش میزد، چیزی هم نخورد.

    گفتم کجای سرت زخمی شد؟ سمت راست سرش را نشان داد و گفت زخم سرم اینجاست، دیگر چیزی نپرس.

    =====================

    لیوان جعفر

    به روایت یکی از اهالی روستا

    چند سال بیشتر نداشتم، یادم هست که شهید بزرگوار جعفر بانشی چون نوجوان خوش برخورد با اخلاق و زرنگی بود یک سال یا چند ماه قبل از اعزام به جبهه با یک فرغون که وسایل خانه در آن می گذاشت و در کوچه های بانش میفروخت.

    مادرم چند وسایل خانه که یکی از آنها لیوان بود از او خرید، وقتی خبر شهادت آن بزرگوار را آوردند ما همه ناراحت شدیم و تا مدتی اسم آن لیوان را لیوان جعفر گذاشتیم و همیشه پدرم در آن لیوان به یاد لب تشنه امام حسین و به یاد آن شهید عزیز آب می نوشد.

    ============

    روحش شاد و یادش گرامی

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۱۴
    هیئت خادم الشهدا

    شهید جعفر بانشی

    فرزند عبدالرحمان

    ولاددت :  1351 بانش بیضا

    شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه ؟؟؟

    خاکسپاری : مهرماه 1376

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    شهید جعفر بانشی

    نام پدر: عبد الرحمان

    تولد: سال ۵۱

    شهادت: سال ۶۷

    بگذارید و بگذرید، چشم بیندازید و دل مسپارید

    ببینید و دل مبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

    اواخر سال پنجاه و یک در یک روز زمستانی در خانواده ای مذهبی در روستای بانش کودکی چشم به جهان گشود و زمستان خانواده را بهاری کرد که او را جعفر نام نهادند. جعفر از همان ابتدا ساکت، آرام، پاک و معصوم بود. روزها خیلی زود گذشتند تا این کودک معصوم هفت ساله و آماده رفتن به مدرسه شد. او به مدرسه ای می رفت که برادر بزرگترش، رضا نیز آنجا بود به همین خاطر احساس تنهایی نمی کرد.

    زمانی که از مدرسه تعطیل می شد سعی میکرد در کارها به پدر و مادر و برادران خود کمک کند.

    آن روزها جنگ شروع شده بود اما این کلمه برای کودک هفت ساله معنای خاصی نداشت. دوران ابتدایی را در مدرسه ی ابتدایی بانش به پایان رساند، همان مدرسه ای که الآن به نام شهید صیاد مزین است. وی تحصیلات خود را در مدرسه راهنمایی همان روستا ادامه داد.

    سالها گذشت تا اینکه جعفر پانزده ساله و آماده رفتن به جبهه شد، با این که از پدر و مادر اجازه نگرفته بود کتاب هایش را به همکلاسی ها داد و خود عازم جبهه شد...

    و نهایتاً در مورخه ۶۷/۳/۴ در حمله ای که دشمنان بعثی کردند مفقود شد و کسی از او خبر نداشت. با آمدن کاروان اسرا را همه انتظار آمدن جعفر را می کشیدند، تا اینکه در مهرماه ۷۶ یک پلاک و تعدادی استخوان که از پیکرش باقی مانده بود تشییع و به خاک سپرده شد. غروب آنروز سخت دلگیر بود و شبش غمگین تر از شبهای دیگر، چون ستاره ای دیگر از آسمان ایمان و معرفت رخت بر بست و خاموش شد . اما امروز هم غروبش دلگیر است، چرا که خورشید دیر زمانی است که پشت ابرها پنهان است. دنیای امروز ما عشق و ادب را وارونه علم و ایمان را جدا و حیا و عفت را رها کرده است. از شهدا هر چند یادی هست، اما اثر پر رنگی نیست آیا بر ما نیست که بکوشیم تا از یادشان گلی ببوئیم و خود را با عطر ایشان معطّر کرده و روزگارمان را از این زشتی و پستی به در آوریم؟

    ======================

    نگران جعفر

    به روایت پدر شهید

    منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

    چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

    یک بار من و جعفر هر دو جبهه بودیم البته پیش هم نبودیم. آن بار خیلی به من سخت گذشت، چون نگران جعفر بودم، پادگان معاد بودیم قرار بود به خط اعزام شویم. رفتم برای نماز مغرب وضو بگیرم که دیدم یک نفر وضو گرفته و به طرف من می آید. نشناختمش یکدفعه دیدم جعفر است، گفت: بابا ! سلام علیکم .

    بعد از اسم گروهان، رفقا و فرمانده اش سوال کردم، گفتم ممکن است برنگردد، حداقل بدانم چه کسانی همراهش هستند.

    گروهان آن ها زود تر از ما به عملیات اعزام شد اما چون عملیات لو رفت دستور عقب نشینی صادر شد. بعد که مرخص شدیم بـه خـانـه شهید خورشید، دایی جعفر) رفتم اما هنوز نگران جعفر بودم. با خودم می گفتم: یعنی جعفر چطور شده؟ اما همین که در زدم، جعفر در را باز کرد و من خیلی خوشحال شدم که او هم سالم برگشته بود.

    =====================

    طهارت و پاکی

    به روایت پدر شهید

    من نسبت به پاکی و طهارت حساسیت زیادی داشتم حتی در مورد آدم های بزرگ و بالغ هم احتیاط می کردم آن روزها جعفر کوچک بود و من که فکر می کردم او به خاطر سن کم ممکن است طهارت و پاکی و.... را رعایت نکند ، در مورد او هم احتیاط میکردم یک روز همسرم گفت جعفر کم سن و سال است اما خیلی رعایت پاکی و نا پاکی را می کند.

    ====================

    خواب خواهر

    به روایت خواهر شهید

    خواب دیدم که جعفر برگشته است. به او گفتم: مردم که می گویند: تو شهید شده ای. او گفت : نه ما شهید نشده ایم . از او پرسیدم پس ابراهیم و عباس و حسین کجا هستند . گفت: آنها ماشین پیدا نکردند بعدا می آیند. ویرایش و بازتایپ:هدهد

    روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۵۶
    هیئت خادم الشهدا

    شهید اکرم بانشی

    فرزند کریم

    ولادت : 1344 بانش بیضا

    شهادت : 1364 فاو

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

     

    شهید اکرم (محمد) بانشی

    فرزند کریم

    ولادت : 1344 بانش بیضا

    شهادت : 1364 فاو

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    به نام خدا

    شهید اکرم بانشی در مورخه ۱۳۴۴/۴/۱۹ در یک خانواده مذهبی در روستای بـانـش دیده به جهان گشود. او در کودکی بیشتر وقت خود را با بزرگترها همنشین و هم کلام بود. دوران ابتدایی را در روستای خود و دوره راهنمایی را در روستای کوشکک (۱۷ کیلومتری بانش و از توابع مرودشت) مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیلی از مدرسه در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. او تابستانها مجبور بود بیشتر کار کند تا خرج و مخارج مدرسه و فصل های سرد سال که کار کمتر بود را فراهم کند.

    شهید اکرم در جریان پیروزی انقلاب با اینکه نوجوانی بیش نبود بی تفاوت عمل نکرد و با همکلاسی هایش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.

    با شروع جنگ تحمیلی با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در پایگاه مقاومت بسیج بانش عضو شد و با گذشت زمان اندکی

    مسوولیت فرمانده گروه را پذیرفت. او در همین سنین دوران آموزشی را پشت سر گذاشت و تا قبل از سن سربازی چند بار به جبهه رفت.

    او در عملیات فتح المبین، بدر و در مناطق شوش دانیال، موسیان، دهلران، گیلان غرب و کوشک حضور داشت. او همچنین در پشت جبهه فعالیت چشمگیری داشت از جمله نمایندگی شورای نگهبان در انتخابات دوره دوم مجلس شورای اسلامی در شهرستان سپیدان.

    سرانجام در تاریخ ۶۳/۵/۳ به خدمت مقدس سربازی درآمد .او بسیار خوش برخورد و شوخ طبع بود و با خانواده بسیار صمیمی بود. با رسیدن به سن تکلیف و حتی قبل از آن در سنین کودکی رفت و آمدش به مسجد زیاد بود. او خودش را خادم مسجد می دانست. در مراسم مختلف ماههای محرم و رمضان شرکت میکرد، دعای جوشن کبیر و توسل را زیاد میخواند، خواهرانش را به حفظ حجاب و تقوای الهی و دوری از معصیت و گناه سفارش میکرد.

    تاکید خاصی بر انتخاب نام بچه ها از اسامی ائمه داشت.

    به خانواده سفارش می کرد با مردم خوب و مهربان و در برابر ناسزای آنها صبور باشند.

    برادران بزرگتر را نصیحت میکرد و سخنش همواره این بود برادران من مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید.... و درباره نماز اینچنین می گفت: کار را رها کنید و نماز اول وقت بخوانید، کار دنیا تمامی ندارد.

    تمام کسانی که او را می شناسند می گویند او با رفتار و کردارش حرف می زد، فقط مرد حرف نبود، بیشتر مرد عمل بود. بسیار با ایمان و پرهیزکار بود و از دین و ایمان زیاد می گفت. در خفا به مردم کمک می کرد و این راز زمانی فاش شد که فردی که توسط شهید حمایت شده بود بعد از شهادت ایشان برای تشکر نزد خانواده او آمد.

    شهید اکرم در سن ۱۹ سالگی در جریان جنگ ازدواج کرد ولی در شش ماه زندگی با همسر ۲ بار بیشتر از جبهه ها دل نکند . در این ۲ بار مرخصی، جهادی دیگر را انتخاب کرده بود و آن کمک به دیگران از جمله برادرش بود. او همچنان دیگران را نیز تشویق می کرد تا به جبهه بروند، در جبهه بهداشت را رعایت میکرد. هر صبح ورزش میکرد. نترس و شجاع بود. غیرتش زبان زد خاص و عام بود . در عملیات ها داوطلبانه شرکت می کرد . شهید اکرم شهادت در جبهه ایرن را شهید شدن در رکاب امام حسیــن مــی دانست . خیلی خوشحال بود که خدا این توفیق را به او ارزانی داشته و در راه اسلام گام بر می دارد و آرزو می کرد که ای کاش به جای یک جـان صـــد جـان در بدن داشتم و در راه اسلام فدا می کردم . جمله ی ( آنقدر به جبهه می روم تا شهید شوم ) را زیاد تکرار می کرد.

    آخرین بار که شهید اکرم راهی جبهه ها شد از مادرش خواست که برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کند. وصیت کرده بود در صورت شهید شدن او صبر زینب را پیشه کنند.  می گفت جنازه ام را روی زمین بگذارید تا جوانان ببینند و امام را تنها نگذارند. بعد از عملیات والفجر ۸ که به فتح شهر فاو انجامید شهید اکرم و چند تن از دوستانش از فرمانده اجازه میگیرند تا به منطقه دیگری بروند، هواپیمای عراقی با ریختن بمب خوشه ای به حملات خود در آن منطقه ادامه دادند تا اینکه شهید اکرم از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و با گفتن ذکر الله اکبر و یا حسین به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. بازتایپ و ویرایش و انتشار : هدهد

    =====================

    وصیت نامه شهید اکرم بانشی

    بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله و درود بر نائب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و سلام و درود بر روان پاک شهیدان از صدر اسلام تا انقلاب سرور شهیدان حضرت امام حسین و تا انقلاب ایران به رهبری قائد اعظم امام خمینی .

    ضمن عرض سلام چند کلمه وصیت نامه را بر روی کاغذ به لطف خدا وند عزوجل به نگارش می آورم. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم هر چند شهادت فرزند برای پدر و مادر مصیبتی بسیار بزرگ و دل خراش می باشد اما ای پدر و مادر و ای برادران و خواهران باید درس چگونه زیستن و چگونه زندگی کردن و چگونه مردن را از ائمه اطهار و پیروان آنها سرمشق گرفته و در تاریخ می بینیم که ائمه اطهار با ارزشترین سرمایه خود را که خون پاک و مطهرشان بوده را در پای درخت اسلام فدا کردند و این دین مقدس اسلام را بدست ماها سپردند و ما هم باید پیروی از همان رهبران و ائمه طاهرین نماییم.

    من چیزی که در برابر انقلاب و اسلام ارزش داشته باشد نداشته و ندارم جز چند قطره خون ناقابل که در برابر اسلام ایثار مینمایم و اما با ارزش ترین قربانی برای پدر و مادر مؤمن فرزند اوست که باید موقعی که اسلام احتیاج دارد در راه خداوند منان فدا نمایند و صبور و شکیبا باشند و هر جوانی هم با ارزشترین چیزش جانش میباشد که آن را در موقع احتیاج فدا کنند.

    افسوس و صد افسوس که یک جان بیشتر ندارم که در راه خداوند و در راه انقلاب اسلامی ایران و نثار رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی ایثار نمایم. پدر و مادر فرزندان شما یک امانت است و باید آنها را دوباره به صاحب ابدی تقدیم کرد.

    و ای پدر و مادر هر چند که برای شما فرزند خوبی نبودم اما از شما حلالیت می طلبم و در برابر همه زحمتهایی که شما برای این حقیر فرزند خود کشیده اید از خداوند عزوجل اجر عظیم وخیر جزیل خواستارم و امید وارم که در دنیا و آخرت در جلوی حضرت محمد وآل طاهرین سربلند و سرافراز باشید. (ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...).

    از برادران به عنوان یک برادر کوچک می خواهم امام عزیز را تنها نگذارید و یار و غمخوار ایشان باشید و نگذارید پرچم اسلام به زمین افتد. برادران و خواهران عزیزم در راه گفتن حق از هیچ کس نترسید، ما باید از بی تفاوتیها و به من چه ها و از صحنه کنار رفتنها و مصلحت اندیشیهای بی مورد نترسیم هر چند که عده ای هم خوششان نیاید.

    عزیزان من شهدای ما خون نداده اند که بعد از انقلاب همان عده ای که میشود گفت بی تفاوتهای رژیم گذشته و با احتیاط ضدانقلاب هستند در مصدرگاه بنشیند و جلو آنها گرفته نشود و به این ملت مظلوم خیانت کنند.

    و چنانچه شهادت که همان راه امام حسین میباشد نصیبم شد بعد از شهادت پرافتخار پدرم وکیل و وارث میباشد....

     آنچنان کسانی که وابسته به این جهانند بمانند و جای را به کسانی بدهند که دل از این دنیا بریدند رفتند و به لا آله پیوستند ...

    اینجانب اکرم بانشی تا امروز که این وصیت نامه را می نویسم نه از کسی طلبکارم و نه از کسی بدهکارم . والسلام

    اکرم بانشی ۶۴/۱۱/۲۰

    ========================

    به روایت خواهر شهید

    همیشه به مادرم میگفت: فرض کن من شهید شده ام و با تو مصاحبه می کنند حالا بگو چه خاطره ای از شهید داری ؟

    یک مرتبه هم که می خواست به جبهه برود برای بدرقه او تا وسط خیابان رفتم او به من گفت: راضی نیستم با من بیایی، به خانه برو دخترت مریض است. نمی دانم از کجا فهمیده بود که او مریض است چون دخترم روز بعد مرد.

    =======================

    به روایت برادر شهید

    همیشه با پدرم شوخی می کرد و او را اذیت میکرد . مثلا. گفت فلان گوسفند که از همه چاق تر بود را فروختم یا کشتم تا او را عصبانی کند ولی پدرم که اخلاق او را می دانست گفت : فدای سرت اشکال ندارد...

    و شهید هم میگفت : شوخی کردم گوسفند آنجاست.

    ===================

    به روایت اکبر بانشی برادر شهید

    یک بار من و اکرم و پدرم و یکی از دوستان او به شیراز رفتیم تا لباس عید بخریم و موضوعی را با مالک در میان بگذاریم . شب به خانه مالک رفتیم و درباره خریدن زمین با او صحبت کردیم ولی به توافق نرسیدیم . وقتی می خواستیم از خانه او برگردیم، مالک پولی عیدی به ما داد. اکرم با اینکه کوچک بود: گفت: ما پول نمی خواهیم اگر می خواهید به ما مرحمت کنید زمین ها را به ما ببخش.

    ====================

    من و شهید اکرم یک دست لباس مدرسه مشترک داشتیم که او صبح آنرا می پوشید و به مدرسه می رفت و من هم بعد از ظهر آنرا می پوشیدم این مسئله هیچ گاه موجب اعتراض او نشد.

    ====================

    به روایت علی نقی بانشی یکی از اقوام  شهید

    در اوایل سال ۶۲ شهید اکرم به خانه ما آمد، میخواست از من سوالی بپرسد اما خجالت می کشید و حرفی نمی زد، به او گفتم : سوالی داری؟ جواب داد بله ولی میترسم ناراحت شوی. با اصرار من سوالش را پرسید. گفت پول این خانه را از کجا آورده ای؟ می خواهم بدانم پولش حرام بوده یا حلال. به او گفتم من از ده سالگی به شیراز آمده ام و کار کردم تا توانستم پول پس انداز کنم و این خانه را بخرم. او گفت خمس و زکات آنرا داده ای؟ من دفتر خمسم را به او نشان دادم. او با دیدن دفتر بسیار خوشحال شد و

    از آن تاریخ به بعد بیشتر به خانه ما آمد.

    =========================

    به روایت  علی صادقی همرزم شهید

    او فردی زرنگ و فداکار بود. بیشتر اوقات به جای ما کار می کرد. یکروز نوبت من بود غذا بیاورم و تقسیم کنم، شهید اکرم آمد و به من گفت : میروم و غذاها را می آورم و تقسیم میکنم.

    ======================

    چند روز قبل از شهادتش ، یکروز صبح زود از خواب بیدار شد و من را درآغوش گرفت و گفت : تو شهید میشوی و عکسم را برای یادگاری از من گرفت. به او گفتم من لیاقت شهید شدن را ندارم. ولی در آن لحظه قرار گذاشتیم هر کدام شهید شدیم شفاعت دیگری را از خدا بخواهیم.

     در عملیات والفجر ۸ من و شهید اکرم برای شهید عوض آقا آب گرم کردیم و او غسل شهادت کرد.

    یکروز خبرنگار آمد و از آینده جنگ سوالی پرسید. شخصی جواب داد: آینده ی جنگ تاریک است . شهید اکرم :گفت چرا بی ربط می گویی ! آینده ی جنگ روشن و به نفع ما مسلمین است .

    هنگام عملیات هم که می شد اکرم مانند پدری مهربان که از فرزندانش محافظت می کند دست دور گردن ما می انداخت

    و بدن خود را مانند سپری قرار می داد تا تیر به ما اصابت نکند.

    ==================

    به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

    یکروز اکرم در حال لباس شستن بود. من یک مشت آب روی او ریختم، اکرم فرصت آنرا نداشت که آب تمیز پیدا کند، تشت آب کف را برداشت و چند متر پشت سر من دوید و آب کثیف را روی من ریخت و گفت حالا تو هم بنشین لباس بشوی !

    ====================

    به روایت خداداد احمدی همرزم شهید  

    یکروز با اکرم قرار گذاشتیم برای یکی از همرزمانمان که هم محلی ما هم بود نمایشی اجرا کنیم تا او که همیشه از کار کردن فرار می کرد مجبور شود آن روز کار کند. .. به همین خاطر در مقابل او دعوای ساختگـی به راه انداختیم .

    من گفتم امروز نوبت تو (شهید اکرم است کار کنی، اکرم هم می گفت امروز نوبت تو است) و منتظر بودیم که او بگوید امروز من کار می کنــم که همشهریمان گفت : دعوا نکنید ، من مشکلتان را حل می کنم امروز تو و فردا هم اکرم کار کند. ما به او گفتیم: پس تو چی؟! گفت: هر وقت شما خسته شدید من کار میکنم.

    =====================

    به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

    شهید اکرم فردی شوخ طبع بود . یکی از همرزمان ما دختر خاله اش را دوست داشت، اکرم معمولا چراغ (بخاری) علاء الدین را کنار او می گذاشت، پارچه ای روی آن می اانداخت و برای او عروس درست می کرد و آن روز بساط خنده ما برپا بود.

    =====================

    به روایت خداداد احمدی همرزم شهید

    یکروز سرد زمستانی شهید اکرم به من گفت: باید برای امتحان گواهینامه به اهواز بروم و از من خواست تا آنروز به جای او تانکش را هم محور کنم. بعد از رفتن او فرمانده تانک اکرم آمد و اصرار کرد که او تانک اکرم را هم محور کند. وقتی شروع به حرکت کرد آتشی از تانک بلند شد و فرمانده تانک سوخت. اکرم عصر برگشت، بسیار متعجب و ناراحت بود که چرا فرمانده شهید شده است و گفت چرا من نبودم که شهید شوم.

    روحش شاد و یادش گرامی

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۳
    هیئت خادم الشهدا

    شهید ابراهیم بانشی

    فرزند علی حسین

    ولادت 25 خرداد 1351 بانش بیضا

     شهادت : 4 خرداد 1367 شلمچه

    خاکسپاری : 8 بهمن 1374

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    شهید ابراهیم بانشی

    آیا ممکن است...؟ این همه جوان کنار آن نخلستان زیر تانک رفته باشند یا تیرخورده و شهید شده باشند و کفنشان پیراهنشان باشد.

    ابراهیم ! دوست عزیزم من احمد دوست دوران نوجوانیت هستم به یاد داری که سال پنجاه و هشت زندگیمان به هم گره خورد؟ اما حیف که کوتاه بود و من نه روزهای خوش با تو بودن را میبینم و نه خنده ی زیبایت ، نه روشنایی چشمانت و نه چهره ی خندانت ، نه باغ پدر بزرگت و نه آن موتور را، وقتی تو نباشی هیچ کدام از آنها نیست.

    به جاده ای نگاه میکنم که برای همیشه از هم جدا شدیم بیشتر وقتها خودم را سرزنش میکنم و با خودم میگویم اگر آن روز از مدرسه فرار نکرده بودیم و شاید اگر من نبودم، تو هم نمیرفتی و می توانستیم سالهای بیشتری با هم باشیم.

    ابراهیم، به جمعی دعوت شده ام که قرار است یاد و خاطره ی تو زنده شود. خدا خواسته دعوتشان را پذیرفتم من، بهنام و خانواده ات از تو میگوییم و سناریوی تلخ رفتنت را تعریف می کنیم.

     

    مادر شهید ابراهیم بانشی

    یکی از شبهای بهار (25 خرداد 1351) در حالیکه گندمها رنگ باخته بودند و زمین دوباره زنده میشد در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. به این امید نامش را ابراهیم گذاشتم که همانند ابراهیم خلیل بتهای درون را بشکند و همچون سربداران از جان بگذرد تا خاک میهنش به دست بیگانه نیافتد. با آمدنش برکت را به خانه ما آورد و با خنده هایش ما را سرزنده و شاد کرد و ما زمانی که با خنده هایش میخندیدیم بی خبر از فرداها و آینده بودیم و نمی دانستیم او روزی تمام شادی خنده ی ما را با خود میبرد.

     اول مهر ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت پدر ابراهیم شناسنامه و وسایل او و برادرش را برداشت و آنها را به مدرسه برد اما آنها زودتر از پدرشان به خانه برگشتند. سال شصت و چهار پا به مدرسه راهنمایی گذاشت ولی به دلیل علاقه ای که به کشاورزی داشت بیشتر وقت خود را با پدر مشغول به این کار بود و تابستان که میشد سرگرمی ای جز کشاورزی و شوخی با کشاورزان از جمله عمویش نداشت.

    با هم سن و سالهای خودش و حتی افراد بزرگتر از خود خیلی خوب بود و به آنها زیاد محبت میکرد. بیشتر اوقات کودکی و نوجوانیش را با دوستانش میگذراند. دوستان صمیمی او احمد بانشی، تیمور و بهنام بانشی رجب بودند که همسایه قدیمی ما بودند از آنها می خواهم تا از ساعاتی که با ابراهیم بودند بگویدند.

    به روایت احمد و بهنام :

    خانه های گلی دو طبقه با سقفهای چوبی و گل اندود، خانه هایی که تمام باران از ناودانهایش پائین میریخت و صدای باران را زیباتر می کرد تداعی کننده خاطرات ابراهیم است . او فرزند همین خانه ها بود و در آنها پرورش یافت. وقتی شبها همه به خواب میرفتند صدای خروسها بلند میشد، مثل اینکه چیزهایی را که خودمان آرام آرام با خدا زمزمه میکنیم آنها بلند داد می زنند تا همه بفهمند...

    (بهنام) می دانم سنگریزه هایی که به پنجره ی اتاقمان میخورد چه میگویند. آنها میگویند وقت نماز صبح است و باز میدانم چه کسی این حرفها را به آنها گفته است . آری او ابراهیم است که ما را برای نماز صبح بیدار می کند.

    او در مدرسه ی ماست، امام حسین را دوست دارد ، ماه رمضان با هم بودیم، ماه محرم پیراهن سیاه به تن میکردیم و به سینه زنی میرفتیم، به کلاس قرآن شهید علاء الدین که تازه روحانی شده بود میرفتیم تا قرآن یاد بگیریم. اگر شهید می آوردند از مدرسه فرار می کردیم و به تشییع شهید می رفتیم. مدیر مدرسه او را خیلی دوست داشت، شاید به خاطر دل و جراتش بود. وقت نماز که شد کسی جز او در کوچه نبود و همیشه با او به مسجد میرفتم. اگر او را از این در بیرون میکردی از در دیگر وارد می شد.

    با شنیدن صدای در من (احمد) که به کلی مات و مبهوت شده بودم، ناگهان به یاد خاطره ای افتادم که با ابراهیم به باغ پدر بزرگش رفتیم، هم هندوانه خوردیم و هم کتک، یاد روزهایی که اگر به مسجد نمی رفتم ، ابراهیم پاشنه ی در را از جا در می آورد و من را به مسجد میبرد. یاد روزهایی که با او و بهنام به دریا میرفتیم و آب روی هم میریختیم و با پوست خیار همدیگر را میزدیم. یاد روزی که سه نفری سوار موتور پدر او میشدیم و پایمان را روی زمین میکشدیم و یا با هر وسیله ی دیگر گرد و غباری به پا میکردیم که فراموش نشدنی است. ابراهیم عادت داشت گرد و خاک به پا کند و حتی لحظه ای که دیگر هیچ کس بعد از آن او را ندید هم گرد و خاک به پا شده بود و او با نیامدنش گرد و خاکی عظیم تر به پا کرد. به یاد دارم سال شصت و شش را که سه نفری از مدرسه فرار کردیم تا به جبهه برویم اما تقدیر و سرنوشت ما را از هم جدا کرد و من اجازه ورود به جبهه نداشتم و در واقع جبهه برای من تابلو ورود ممنوع داشت اما تو و بهنام رفتید.

    پیش از عید بود، من بهنام و ابراهیم چند ماهی در جبهه بودیم او آنجا هم دست از شوخی بر نمی داشت، اسلحه روی هم میکشیدیم و می خندیدیم. بعضی اوقات چون ساعت نداشتیم کلاه سر او می گذاشتم و به جای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت نگهبانی می داد. روزهایی بسیار خوبی بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم که شاید روزی در آن نخلستان از هم جدا شویم. بعد از عید چند روزی به مرخصی آمدیم و به او کمک کردیم تا باغ پدرش را پاکن (کندن اطراف درختان انگور با بیل) کند.

    دوباره در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۲۳ همراه چند تن از نوجوانان روستا به جبهه اعزام شدیم، ابراهیم بیسیمچی بود و معمولاً شبها سنگر درست میکرد و میگفت روزها نمی تواند کار کند. زمان به سرعت سپری می شد

    تا اینکه در چهارم خرداد شصت و هفت عراقی ها پاتک زدند و آنجا کسی، کسی را نمی شناخت. دانه های گرد و غبار آنچنان در هوا بود که نمی توانستم ابراهیم را ببینم اما یکی دیگر از همرزمان می گفت: ابراهیم را دیده که به سمت عراقیها می رود. در آن روز تلخ بیشتر رزمندگان شهید و مفقود شدند و اثری از ابراهیم شانزده ساله نبود و او در نخلستانها ناپدید شد.

    پدر

    ابراهیم از بهنام و از هر کسی که از جبهه می آمد سراغ تو را میگرفتم و کسی از تو خبر نداشت.

    درد فراق امان از من و تمام دوستانت بریده بود و مادرت حالی بدتر از من داشت، در این هشت سال که نیامدی چه کشیده است؟ خدا میداند و بی شک هر روزش هزار سال بر او می گذشت. فراق از هر شکنجه ای برایش سخت تر بود. وقتی سال هفتاد و پنج، پلاک و چند تکه از استخوانت را آوردند و گفتند این ابراهیم است، قلبها کمی آرام گرفت اما ما هنوز منتظر آمدنت هستیم. ابراهیم یادگاری که از تو به جا مانده است، خاطره ی زیبای خنده هایت، شوخی های بامزه ات و آزادی کشورت است که با خون نوابها و چمرانها و رجایی ها و ابراهیمهایی همچون تو ایران، ایران خواهد ماند. بازتایپ: هدهد

    ===============================

    تقدیم به شهید ابراهیم بانشی

    سلام دوست شهیدم

    سلام خالصانه و حسرت دیرین مرا پذیرا باش. حسرت از این رو که رفتی و من ماندم! من چــه خوشبخت بودم که خداوند ، سعادت با تو بودن را هر چند به مدت کمی، نصیبم کرد.

    در این وانفسا، در این زمانه ی زرمداری و زیورسالاری، در این عصر غبار گرفته که هر کس بیشتر از آنکه دین خودش را نگه دارد میکوشد قدرت خود را حفظ کند، در این زمانه ای که هر کس درد دین و دینداری دارد تنها میماند و فرزندش را از شر شیطان رانده شده به خدا می سپارد، مانند خانواده ی شما کم پیدا میشود. تو گرچه جوان بودی اما چنان پاک بودی و مهربان، آن قدر دلسوز بودی و حق طلب که گویی از بهشت آمده بودی تا بیاموزی و عبرت دهی.

    آه ای عزیز توچه کرده بودی که این چنین از بند دنیا رستی و در هوای پاک ملکوت رها شدی؟ همیشه به یاد خاطرات شیرینت می افتم و بدین وسیله یاد تو را در خاطرم زنده می کنم.

    روحش شاد و یادش گرامی

    ===========================

    منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

    بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

    ==============================

    به روایت همکلاسی شهید حسین بانشی بابا

    به یاد می آورم در کلاس بیست و پنج نفری چهارم ابتدایی روزی هیپکدام از دانش آموزان درس نخوانده بودند و هر کدام بهانه ای می آوردند و آقای معلم در جواب آنها می گفت چه حرفــا! آدم شاخ در میاره......تا اینکه یک روز زنگ جمله سازی فارسی معلم ابراهیم را صدا زد و به او گفت: با این چند کلمه جداگانه جمله بساز. یکی از کلمه ها، چه حرفا بود. ابراهیم این دست و آن دست می کرد تا شاید بچه ها به او تقلب برسانند، اما بچه ها جوابی به او ندادند و او مجبور شد خودش جمله بسازد. او یکدفعه گفت: واه چه حرفا آدم شاخ در میاره. همه بچه ها با شنیدن این جمله خندیدند.

    ===================

    به روایت همکلاسی شهید :حسین بانشی

    کلاس پنجم بودیم صدای زنگ تفریح به صدا درآمد و همه بچه ها با هم بازی می کردیم که پای یکی از آنها به سطل آشغال گیر کرد و سطل شکست. آقای معلم از بچه ها خواست که یک سطل نو برای کلاس ابراهیم بیاورند، دانش آموز نیمکت اول ، آن پسر رعنا و شوخ طبع و هیکلی کلاس که معلم به او لقب پیر میکده داده بود سطل شکسته را به خانه برد و با سیم چنان آن را دوخته بود که گویی سطل دیگری است و مدت ها در کلاس از آن استفاده می کردیم.

    تا اینکه روزی خبر شهادتش رسید و معلم آن سطل دوخته شده با دستان ابراهیم را به دفتر مدرسه برد تا یاد و خاطر او را زنده کند.

    =====================

    به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

    روزی آقای معلم در کلاس ازدین و دیانت و از خاکی بودن صحبت می کرد که زنگ استراحت به صدا در آمد و بچه ها گرد و خاک زیادی به پا کرده بودند. ناگاه آقای معلم وارد کلاس شد و گرد و خاک ها را دید. سوال کرد چرا این همه خاک در کلاس است؟ بچه ها که جرات حرف زدن نداشتند ساکت سر به زیر انداخته بودند ولی ناگهان صدای ابراهیم بلند شد و گفت: آقا اجازه خودتان گفتید آدم باید خاکی باشد.

    ======================

    به روایت همکلاسی شهید : حسین بانشی

    روزی کوله پشتی ام را برداشتم و روانه کوه شدم. در بین راه با ابراهیم برخورد کردم. او مرا سوار موتور خود کرد تا قسمتی از راه با هم بودیم. آنقدر با سرعت زیاد رانندگی می کرد که به او گفتـم تـو بـایـد راننده آمبولانس شوی نه راننده موتور و بعد از هم جدا شدیم و هر کدام به راه خود رفتیم.

    ===========================

    به روایت دوست شهید : احمد بانشی

    ابراهیم عمویش(علی حسین)  را خیلی دوست داشت و با او زیاد شوخی می کرد همیشه می گفت: من باید به جبهه روم و شهید شوم و از دست عمویم راحت شوم.

    =======================

    به روایت یک دانش آموز

    یک روز هنگامی که در صف صبحگاهی شرکت کرده بودیم و مدیر شعارهفته را میخواند ابراهیم در حال حرف زدن بود و مدیر

    او را صدا زد و به جلو صف فرا خواند و از او خواست شعار هفته (بِــر الوالدین اکبر فریضه) را که بگوید ابراهیم در حالی که پا و دو دستش بالا بود از مدیر میخواست تا اجازه دهد معنی شعار هفته را بگوید چون عربی آن را فراموش کرده بود.

    ======================

    زمان جنگ نوجوانان و جوانانی که مشتاق جبهه و شهادت بودند، به تل بیضاء می رفتند و تاریخ تولدشان را در شناسنامه تغییر می دادند تا سنشان برای به جبهه رفتن مناسب باشد. ابراهیم هم چندین بار این کار را کرده بود تا اینکه چند روز قبل از اعزامش به او گفتم کی می خواهی به جبهه بروی؟ تو فقـط تـا تل بیضا می روی و بر میگردی. او با شوخ طعبی گفت: من بــه تــل بیضاء می روم و بر میگردم، ولی میخواهی بروم و دیگر بر نگردم و همینطور هم شد...

    ===================

    به روایت پدر شهید

    روزی که می خواست برای بار اول به جبهه برود، برای اینکه من دنبال او نروم تا مانع رفتنش شوم، مقداری نایلون داخل لوله بنزین موتور کرده بود تا بنزین به کاربراتور نرسد. وقتی او رفت با موتور کمی دنبال او رفتم ولی موتور خراب شد و بنزین نرساند و من مجبور شدم موتور را بگیرم و برگردم و ابراهیم هم رفت.

    ===========

    به روایت پدر شهید

    عید بود و تازه از جبهه بر گشته بود. چند نفر از دوستانش را جمع کرد تا باغ را پاکنی کنند. او می گفت: این تکه از باغ سهم مــن اسـت کـه باید آن را پاکنی کنم، یک مرغ هم برایش هم خریده بودیم تا کباب کند اما وقت نداشت و رفت. ما هم تا چند مدت پس از رفتنش مرغ را نگه داشتیم تا شاید بیاید اما خبری از ابراهیم نشد.

    ====================

    به روایت دوست شهید : احمد بانشی

    یک روز به شمس آباد، روستایی در ۱۰ کیلومتری بانش، رفتیم تا عکسی که گرفته بودیم را تحویل بگیریم. پس از گرفتن عکسها در راه برگشتن به خانه ابراهیم عکس را از جیبش بیرون آورد و گفت: احمد این عکس برای جلوی آمبولانس خوب است و من هم در جواب او گفتم: تو به دلت افتاده که شهید میشوی.....

    او رفت و بعد از مدتی همان عکس را جلوی تابوتش زدند.

    =================

    به روایت دوست شهید : احمد بانشی

    زمان برداشت گوجه و بادمجان به ابراهیم که گفتم یک کیلو بادمجان برای همین امشب احتیاج دارم، ساعت پنج عصر بود که ابراهیم با موتور آمـد و زنگ زد و پدرم در را باز کرد و دیدم ابراهیم با یک کیسه پر از بادمجان آمده است.

    =====================

    زمستان بود و ما در خانه کپسول نداشتیم ، من رفتم کپسول تهیه کنم که با ابراهیم برخورد کردم (آن زمان پدر ابراهیم کپسول فروشی داشت و ابراهیم و برادرش همیشه چند عدد کپسول برای اقوامشان بر می داشتند) ابراهیم به من گفت حالا که داریم با هم قوم و خویش میشویم، چند عدد کپسول به تو میدهم و این برخورد زمینه آشنایی و دوستی ما شد و تصویر این خاطره همیشه در ذهنم مانده است.

    ========================

    به روایت دوست شهید : احمد بانشی

    روز اعزام نیرو ابراهیم به من چیزی گفت که به واقعیت پیوست. او با شوخی به من گفت: من باید چند بار به جبهه بروم و برگردم تا تو بزرگ شوی و به جبهه بیایی؛ همچنین گفت: این بار بار آخر مـن اسـت کـه بـه جبهه میروم و دیگر یکدیگر را نمی بینیم، که همین طور هم شد و یکدیگر را هیچ وقت ندیدیم.

    روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۵
    هیئت خادم الشهدا

    شهید امید علی بانشی

    فرزند بمونعلی

    ولادت : 19/9/1344 بانش بیضا

    شهادت : 11/12/1362 طلائیه، عملیات خیبر

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    به جایی رسیدم که آرامش سراپای وجودم را فرا گرفت، همانجا زانوی ادب به زمین زدم.  این درست قبر همان شهید بود، همین که پرده و روپوش قاب را کنار زدم عکس مردی خوش سیما که از لیخندش مهربانی می بارید آشکار شد، بی اراده صلوات فرستادم و آرام سلامش کردم و چه زیبا سلامم را پاسخ گفت، سراغ خانواده اش رفتم و از شهید امیدعلی پر سیدم، آنها زندگی شهید را اینگونه برایم به تصویر کشیدند که او...

    فرزند اول خانواده بود و در زمان اوج بیماری پدر به دنیا آمد  و امید علی نام گرفت با او را امید صدا می کردند.

    مادرش بسیار عاشق و شیفته او بود ، پسری مهربان که  به خاطر بیماری پدر و فقر شدید، چاره ای جز ترک درس و نداشت. امید علی به کم قانع و به خواست و اراده خدا راضی بود. شاید ده ساله بود که همچون مردی کامل در مزرعه کار می کرد بی آنکه دلش سراغی از کودکی و بازیهایش بگیرد.

    امیدعلی دوران کودکی و نوجوانی را با سختی و رنج پشت سر گذاشت تا اینکه به سن ازدواج رسید. ملاکش دین و ایمان همسر بود، با دختری از لحاظ خانوادگی همسطح خانواده خودش ازدواج کرد. زمانی که فرزند اول به دنیا آمد تصمیم گرفت خانه ای مستقل بسازد تا زندگی راحتی برای همسر و خانواده اش فراهم کند. او در این مدت روزها در مزرعه کارهای پدر را انجام می داد و شب به ساخت منزل مستقل مشغول می شد، در زمستانها هم در میدان تره بار شیراز کار می کرد.

    به جرات می توان گفت در این مدت نه شهید امیدعلی توانست خوب فرزندانش را ببیند و نه فرزندان توانستند صورت آسمانی پدر را خوب به تماشا بنشینند. امیدعلی با وجود گرفتاری زیاد از هر فرصتی برای دیدار اقوام استفاده می کرد و با اینکه دستش از نظر مالی تنگ بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی دلش اقیانوسی بی انتها بود و تا جائی که می توانست به نیازمندان کمک میکرد.

    ساخت منزل هنوز به اتمام نرسیده بود که امید تصمیم گرفت به جبهه های جنگ تحمیلی برود. ایشان چهاردهم دیماه شصت و دو از مقر صاحب الزمان شیراز به مناطق جنوب اعزام شد و مدتی در جبهه ها مستقر بود و بالاخره در تاریخ یازدهم اسفند ماه شصت و دو در منطقه طلائیه در عملیات خیبر در حالیکه مسئول پرتاب اسلحه آرپی جی بود با برخورد ترکش خمپاره به ناحیه پهلو و پشت سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این را یگویم که تمام تلاشها بکار گرفته شد ولی اندکی از خوبی های شهید امیدعلی بازگو نشد. روحش شاد و یادش گرامی

    ادامه دارد....هدهد

    ===================

     

    به روایت مادر شهید

    هر وقت از کار برمیگشت با فرزندانش بازی میکرد خیلی به آنها وابسته بود ولی با این وجود مدام از رفتن به جبهه سخن میگفت، یکبار گزارشی در مورد جبهه پخش شد ، امید هم که شنید خیلی قاطع اعلام کرد که باید به جبهه بروم هر چه دیگران در مورد جبهه صحبت کرده اند کافی است.

    هرچه گفتم پدر و برادرت هم جبهه هستند تو بمان و از ما سرپرستی کن، گفت: هر کس به جای خودش به جبهه میرود و من خودم باید بروم و از مملکت و ناموسم دفاع کنم ...

    فردایش هم من و خانواده اش را به زیارت شاهچراغ برد و حالا من هربار که به زیارت شاهچراغ میروم همانجایی می نشینم که قبلا با امید علی رفته بودم و این آخرین زیارت ما بود

     

    به روایت خواهر شهید

    امید خیلی مهربان، دلسوز و زحمتکش بود و کارگری میکرد به آقای دستغیب و سخنرانی و دعای او علاقه داشت، اهل امر به معروف و نهی از منکر خصوصا در مورد حجاب بود ولی در عین حال بسیار تعصبی بود.

    ========================

    بهترین لحظات زندگی من مراسم ازدواج امید بود که به او گفتم : خیلی دوست دارم برای دامادیت شعر بخوانم و او گفت به شرطی که هیچ نامحرمی آنجا نباشد تا صدایت را بشنود، همیشه من به یاد خنده ها و خنداندنهایش هستم پوستری از شیراز خریده بود که روی آن نوشته بود :

    در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست

     آنجا که صفا هست همه نور خدا هست

    ==================

    به روایت پدر

    زمانی که جوان بودم شغل من چوپانی بود و چون گوسفندان را برای چرا به بیرون( کوه) می بردم توانایی روزه گرفتن را نداشتم امید میگفت: پدر جان! من حاضرم به جای شما گله گوسفندان را ب ه چرا ببرم و شما در خانه بمانیدو روزه بگیرید تا خدا هم راضی باشد.

    به روایت خواهر شهید

    زمانی که پدرومادرم تصمیم گرفتند برای امید همسری انتخاب کنند افرادی را که پیشنهاد میکردند چندان مورد طبع امید نبودند و او مخالفت میکرد هربار می گفت من به دین و ایمان همسرم حساس هستم و پدر که عصبانی می شد امید صدای او را ضبط می کرد و بعداً آن را پخش می کرد تا خانواده بشنوند و از عصبانیت پدر لبخند بر لبانشان بنشیند.

    =================

    به روایت همرزم شهید

    قبل از عملیات خیبر بود. امید داشت دنبال آب میگشت من که خیلی او را دوست داشتم فوراً دو لیتر آب برایش پیدا کردم دیدم با آن آبشور غسل شهادت کرد. و فردا هم که لحظات پایانی و پیروزی بخش عملیات بود چون تیر کم داشتیم ایشان رفتند تا تیر و مهمات بیاورند. چند قدمی رفت و برگشت و یک عکس از خانواده اش را به من تحویل داد و حلالیت طلبید و رفت.

    ====================

    به روایت همرزم شهید

    امید علی بانشی

    امیدعلی خیلی مهربان و خوشرو بودند و در ایجاد سنگر و بر پاداشتن چادر و حتی چایی درست کردن برای رزمندگان پیش قدم بود یکی از شبها که بچه ها چند ساعت به طور مداوم پیاده روی کرده بودند صدای اعتراضشان بلند شد . امید علی اصلا اعتراض نمی کرد و تمام سه شبانه روز را با انرژی تمام پیاده روی می کرد و می گفت اصلا اشکالی ندارد این کارها همه عبادت است.

    =====================

    به روایت مادر شهید

    تازه انقلاب شده بود خواب دیدم امام خانه ی ما آمد و امیدعلی پذیرایی میکند امام (ره) سه تا سیب به امید علی داد و او سیب ها را به من داد هر چه به امید گفتم این سیب ها را نگه دار او قبول نکرد و گفت : تو خودت از این سیب ها نگه داری کن .

    این خواب توی ذهنم بود تا جنگ شروع شد. با خودم می گفتم: حتماً امید جبهه می رود و شهید میشود . با دنیا آمدن هر کدام از بچه ها، یاد سیب می افتادم ............

    ================

    به روایت مادر شهید

    مدتی بود خیلی نگران بودم چون فرزندم علی شیر در جبهه بود به دکتر رفتم، امیدعلی هم همراه من بود و دکتر میگفت خدارا شکر کن که چنین پسری داری و ناراحت نباش. بعد از مدتی امید به جبهه رفت و نامه ای فرستاد داخل نامه یک شکلات گذاشته بود در جبهه به دوستانش گفته بود یا من سالم بر می گردم یا مثل این شکلات درون کفنی پیچیده می شوم و می روم.

    ===================

    به روایت همسر شهید

    شب قبل از شهادتش خواب دیدم امید در حیاط نشسته و خیلی هم سردش است و می لرزد ، تا اینکه مرا صدا زد و گفت: چادر نمازت را بیاور تا به دور خود بپیچم، گفت خیس شده ام و سردم است. بعد از شهادتش یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: وقتی که ترکش به او اصابت کرد و شهید شد در چاله ای پر از آب افتاد و کاملا خیس شد.

    ===================

    به روایت همسر شهید

    امید خانه نبود و ساعتی از شب گذشته بود، همه بچه ها خوابیده بودند. مردی با چفیه صورتش را پوشانیده بود و اصلا صورتش معلوم نبود، با انگشت به پشت پنجره میکوبید. نمیدانم چرا ولی اصلا نترسیدم انگار خیالم راحت بود. بعد از دقایقی امید آمد و سوال کرد اگر من جایی بروم تو تنهایی نمیترسی و گفت: اگر من بروم و اصلا نیایم نمیترسی؟ من هم به او گفتم: نه اصلا نمیترسم ه بعد فهمیدم که آن مرد پشت پنجره امید بوده و میخواسته ما را محک بزند که آیا می ترسیم یا نه چون میدانست رفتنش برگشت ندارد.

    =================

    به روایت همسر شهید

    دخترم باردار بود. خواب دیده بود که به باغ بسیار بزرگی رفته است و نگهبان باغ در مقابل در به استقبال او آمده است و به او گفته که این باغ پدرت است. برو داخل. دخترم نیز به باغ رفته و یک دسته گل نرکس چیده است. وقتی فرزندش به دنیا آمد : گفتم به خاطر خوابی که دیده ای اسمش را نرگس بگذار.

    ================

    به روایت همرزم شهید

    ماجرای سه سیب من و امیدعلی و شانزده نفر از رزمندگان بانش جز یک دسته بودیم . به همین دلیل به ما دسته شهید محمدرضا بانشی می گفتند. شب دوازدهم اسفند شصت و دو بود، چهار ساعت پیاده روی کردیم، دشمن تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و ما را زیر آتش گرفته بود. ما در باتلاقی زمین گیر شده یک ساعت تمام بر سر ما آتش می ریخت .

    فرمانده با صدایی رسا :گفت دسته شهید بانشی شما را به خون شهید سوگند که به دشمن حمله کنید. با این حرف بچه ها جان تازه گرفتند و همه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ..» و «انا لله ..» را خواندند و حرکت کردند. فقط ده دقیقه طول کشید که دشمن شکست خورد. از یکی از خاکریزهای دشمن به سوی ما تیر اندازی میشد. امیدعلی گفت: من باید این سنگر را خفه کنم چون تیر و مهمات کم داشتیم، امید علی رفت تا نیرو و مهمات بیاورد چند قدمی که برداشت دوباره برگشت عکس خانواده اش را به من داد تا آنها را برسانم و از من حلالیت طلبید، منظرش بودم اما نیامد ... بعداً پیکرش را در میان شهدا دیدم...

    به روایت برادر شهید علی شیر

    من جبهه بودم با خبر شدم که امید علی هم به جبهه آمده است و در پایگاه پنجم شکاری مستقر شده اند خودم را آنجا رساندم بعد از ساعتی پرس وجو موفق شدم شماره اتاقش را پیدا کنم رفتم. وقتی در زدم خود امید در را بازکرد چهره اش نورانی شده بود و همانجا اشک در چشمانم جمع شد. به دلم آگاه شد که او شهید می شود. با دلتنگی وارد اتاقش شدم و بعد از کمی؛ از او پرسیدم چه خبر ؟ چرا جبهه اومدی؟! با خنده همیشگی و با لهجه خودمان گفت ای کاکا ! تو بگو چرا به جبهه آمدی؟ گفتم : من پاسدارم وظیفه دارم، گفت مگر خون من از دیگران رنگین تر است که من جبهه نیایم؟  باز من جواب دادم و آخر با ناراحتی گفت:الکی سوال نکن.

    من دیدم ناراحت است از خانه و خانواده پرسیدم و در بین سوال و جوابها خواستم او را قانع کنم که به شیراز برگردد ولی او هربار ناراحت می شد تا ساعت یازده شب گفتگوهای ما طول کشید سپس شام درست کرد و.....

    ==============

    به روایت همرزم شهید

    دو روز قبل از عملیات خیبر در منطقه با ایشان ملاقات کردم و با همدیگر به سنگر بانشیها رفتیم، بعد از ساعتی نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم، در ضمن با آن شهید بیرون از سنگر صحبت کردم و به او گفتم که بیشتر نیروها در این عملیات شهید میشوند و از او خواستم که او را به لشکر نوزده فجر انتقال دهم. با چهره ای خندان گفت:ای کاکا ! اینجا هم همه با هم برادرند؛ اولاً اینجا بانیشها هستند، دوماً همه جا زمین خداست و خداوند نگهدار همه رزمندگان است ، ان شاءاله فردا شب در عملیات شرکت میکنم و هرچه قسمت بود می شود. خلاصه هرچه به او فشار آوردم موفق نشدم . و در جواب آخر گفت : یا با این رزمنده ها شهید می شوم یا با آنها سالم بر می گردم .

    =======================

    به روایت برادر شهید

    عملیات خیبر شروع شده بود شب از نیمه گذشته بود به دوست و همرزم امید علی، جمال اسفندیاری برخورد کردم با پریشانی پرسیدم امید را ندیدی؟ گفت: جلو تر از من حرکت کرد. من با دوستانم به راه ادامه دادیم و نیم ساعت بعد به تعدادی جنازه برخورد کردیم و آمبولانس صدا کرده و آنها را داخل آمبولانس می گذاشتیم، ناگهان جنازه پاک شهید امید علی را روی زمین دیدم با گریه به دوستم گفتم این جنازه برادر من است!! او هم با گریه گفت همه اینها برادران ما هستند، چه فرقی دارند ، همه برای امام حسین (ع) می جنگند ، با صدای بلند یا حسین (ع) گفت و جنازه امید و بقیه جنازه ها را داخل آمبولانسها گذاشتیم و به کار ادامه دادیم. دو روز بعد برای تشییع جنازه به شیراز آمدم .

    روحشان شاد و یادشان گرامی

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
    هیئت خادم الشهدا

    شهید سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

    فرزند سید منصور

    ولادت : اول آذر 1338 بانش بیضا

    شهادت : 16 آبان 1361 شرهانی

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

    زندگینامه و وصیت نامه شهید بزرگوار سید ابوالحسن موسوی، سید عباس

    ۰ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۰۶:۵۷
    هیئت خادم الشهدا
    بسم رب الشهداء والصدیقین

    شهید سید نجات (سجاد) موسوی بانشی

    فرزند سید محمد علی

    تولد: ۱۳۳۴بانش بیضا

    شهادت ۱۳۶۰ ارتفاعات کردستان

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    =====================

    در سال هزار و سیصد و سی و چهار در روستای بانش از توابع بیضا قدم به عرصه ی هستی نهاد، نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات میگرفت که در فرمایش «الست بربکم » مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد «بلی».

    مادرش قنداقه او را که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بود به محل تعزیه روستا برده تا خدایی نکرده مانند دیگر فرزندانش فوت نکند. در روستا به سجاد معروف میشود تا کلاس چهارم ابتدایی را در بانش درس میخواند و تا قبل از ازدواج به همراه برادر و پدر در بانش کشاورزی میکند .

    در سال پنجاه و دو ازدواج کرد، چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به سربازی رفت، آموزشی را در کرمان و بقیه را در اهواز خدمت کرد. بعد از اتمام سربازی به شیراز رفت و در مغازه ی موکت فروشی و سپس مغازه الکتریکی کار کرد.

    با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاه، سید نجات هم به یاری امام و رهبر خود شتافته و مردانه مبارزه کرد.

    در همان اوایل تشکیل سپاه پاسداران سید نجات ثبت نام کرده و عضو آن شد. اوایل مسئول بسیج اردکان بود پس از شش ماه به بیت امام خمینی رفته و به عنوان محافظ بیت جرعه ای از دریای بیکران محبت امام را چشید.

    در سال پنجاه و نه مسول آموزش پایگاه مقاومت بانش شد و برای آموزش نیروهای بسیجی تمام تلاش خود را کرد. دوباره به اردکان (سپیدان) منتقل شد و منزلش را به شیراز برد.

    سید نجات برای اولین بار در سال شصت به جبهه  جنوب شهر آبادان منتقل شد، سه ماه طول کشید در بازگشت عده ای دیگر از نیروهای بیضا را آموزش داد و به همراه آنان بار دیگر به جبهه رفت و سرانجام در سحرگاه دوازدهم دی ماه سال شصت در عملیات محمد رسول الله با رمز لا اله الا الله محمد رسول الله ندای پروردگارش را «بلی» گفت و به سوی او شتافت .

     ======================

    خاطراتی از شهید سید نجات موسوی

    =======================

    به روایت خواهر شهید

    منزل همسایه ی ما یک پنجره به خـانـه مـا داشـت مـادرم می شنود که زن همسایه (عمه رحیمه که زودتر خبر شهادت را فهمیده بود) بر سر و سینه می زند و می گوید الهی قربون سجاد بروم، مادرم که خیلی سید سجاد را دوست داشت وقتی فهمیده بود که سید سجاد شهید شده شب - وقتی کسی نبوده - سر چاه آب را بر می دارد و تا گردن خود را زیر آب می کند که خودکشی کند. مادرم می گفت یک دفعه یادم به نامه سیدسجاد آمد که برایم نوشته بود: اگر مثل حضرت زهرا صبر کنی تو را دوست دارم، دست از خودکشی برداشتم. فردا صبح تا روستای همجوار پیاده میرود که یکی از اهالی روستا او را دیده و شیراز منزل شهید سجاد میبرد...

    =================

    به روایت همسر شهید

    سید نجات با شخصی عکس گرفته بود. آن شخص شهید شد و عکسشان را بزرگ کردند و سر قبرش گذاشتند یک نفر از اقواممان به سجاد گفت: چرا اجازه دادی عکست را در قبرستان بزنند، سید در جوابش گفت: من هم اول و آخر شهید میشوم می خواهم بروم عکسم را ببینم که آیا شهید شدن به مـن می آید یا نه ؟ ان شاالله عکس من را هم بر سر قبرم می بینی. بعد از شهادت سید نجات همسایه ما اسم سید را بر تابلویی نوشت و بر سر کوچه نصب کرد،آن کوچه هنوز هم به همین نام معروف است .

    ====================

    یک گهواره برای دختر بزرگم معصومه خریده بودیم، سید نجات آمد و گفت تو اگر چیزی را داشته باشی حاضری آن را به فرد دیگری بدهی؟ گفتم بله، سید گفت : گهواره معصومه را می دهی به دختر خواهرم که تازه به دنیا آمده ؟ آن روز با هم گهواره را به بانش آوردیم و به خواهرش دادیم .

    ===============

    سید سجاد ابتدای کارش در سپیدان بود، منزل ما شیراز بود، سید بعضی مواقع هفته به هفته هم منزل نمی آمد. وقتی دیر می آمد در را که باز میکردم تا چشمش به بچه ها میخورد میزد زیر گریه.

    =====================

    شب به خانه آمد و گفت: عده ای از بسیجیان بیضا را که آموزش داده ام باید به جبهه ببرم، فردا صبح زود بلند شد و بچه ها را از خواب بیدار کرد، خیلی سفارش بچه ها را میکرد، وقتی که سید سجاد میخواست از در حیاط برود بیرون گریه میکردم او برای اینکه ما ناراحت نباشیم با خنده صحبت میکرد، سه بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد این آخرین دیدار ما بود. تا دو ماه از او خبری نداشتیم، بعد از دو ماه نامه ای به یک نفر بسیجی داده بود تا برای ما بیاورد ما هم جواب نامه را نوشتیم برد.

    ============

    به روایت مصطفی، پسر شهید

    یک روز از بنیاد جانبازان گروهی به همراه جوایزی به مدرسه ما آمدند.من خیلی دوست داشتم یکی از جایزه ها را به من بدهند. گفتند: پسرهای جانباز دستشان را بالا کنند، من هم دستم را بالا کردم، یکی یکی اسم هایمان را می پرسید، درصد جانبازی پدرمان را هم پرسید وقتی به من رسید گفت:پدرت چند در صد جانباز است؟ گفتم صد در صد .

    ======================

    وقتی میروم سر قبر پدرم همه چیز را فراموش میکنم، احساس می کنم لحظه لحظه عمرم در کنارم بوده و الان هم دارد با من حرف می زند.

    =====================

    جهت خرید به مغازه رفتم وقتی برگشتم دیدم نزدیک حیاط یکی از همسایگان آمبولانس و ماشین سپاه ایستاده است سوال کردم، گفتند: فلانی شهید شده، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. وقتی به خانه آمدم سید نجات گفت چرا دیر آمدی؟ قضیه را برایش تعریف کردم، سید نجات گفت: ان شاء الله یک روز هم می آیند دنبال همسر شهید سید نجات بانشی، چهار ماه قبل از شهادتش بود.

    ===================

    برای مراسم تدفین شهید سید نجات مدتی بانش بودم، وقتی به شیراز رفتم دیدم شهید زیر قالی با ماژیک نوشته بود همسر عزیزم من رفتم به جبهه و میدانم که صددرصد شهید میشوم، مواظب خودت و بچه ها باش، نام فرزند بعدی را هم سید احمد بگذار، امام خمینی را خیلی دوست داشت، و نام پسرم را به خاطر فرزند امام سید مصطفی گذاشت و همیشه سفارش می کردکه نام فرزند بعدی را سید احمد بگذاریم.

    =================

    به روایت مرضیه بانشی، دختر شهید

    وقتی به مکه رفته بودم پس از انجام دادن اعمال، مُحرم شدم و برای پدرم نیز اعمال را انجام دادم. در یک گوشه ای نشسته بودم که چند لحظه خوابم برد. خواب دیدم آمبولانسی آمد و دو جنازه در آن بود. اولی را گذاشتند زمین و به من گفتند بیا کمک کن او را بگذاریم پایین. موقع پایین آوردنش در تابوت باز شد، آدم نورانی و قشنگی در آن بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا آمدی اینجا؟ مرد گفت: من پدر تو هستم

    =====================

    به روایت همسر شهید

    گفت باید خدا را در جبهه دید؟ گفتم مگر چه شده ؟ سید نجات گفت: یک شب سنگر ما آتش گرفت من که قبلاً یک آفتابه بنزین را برای احتیاط در جایی گذاشته بودم، حواسم نبود و آفتابه را آوردم و روی آتش ریختم، آن لحظه به فضل خدا آتش خاموش شد، چند دقیقه بعد یادم آمد که داخل آفتابه بنزین کرده بودم.

    =========================

    به روایت سید اولیاء ، برادر شهید

    برادرم تازه پاسدار سپاه شده بود معمولا آن زمان بانشیهای مقیم شیراز در جلوی مغازه یکی از بانشیها جمع میشدند یکروز که با برادرم رفتیم آنجا صاحب مغازه عکس بنی صدر را بالای سر در مغازه نصب کرده بود. سیدنجات گفت : این عکس را پایین بیاور. او گفت: سید نجات تو چرا ؟! تو که پاسدار هستی ؟ سید نجات در جوابش گفت : شما این آدم را نمی شناسید و یک هفته بیشتر طول نکشید که بنی صدر از سمت خود خلع شد.

    ===============

    سید نجات دوران آموزشی سربازی را در ۰۵ کرمان گذراند . یک بار نـامـه نوشت که دندانش را کشیده، مادرم که او را خیلی دوست داشت خیلی سریع خود را به کرمان رساند، من و دامادمان عمو نیاز هم بودیم . عمو نیاز کت و شلواری مشکی پوشیده بود و قیافه اش شبیه تیمسارها شده بود، وقتی به پادگان رسیدیم دژبانها به من و مادرم اجازه ورود ندادند اما زمانی که عمو نیاز آمد آنها فکر کردند تیمسار یا سرهنگ است و برای او پا چسباندند و برایش احترام گذاشتند و به او کاری نداشتند .

    عمو نیاز رفت داخل پادگان رفته بود بالای سر سید نجات که در حال گریس کاری موتور بود. سید نجات با تعجب گفته بود تو چطور داخل پادگان شدی؟ چه کسی تو را راه داده؟ بعد با هم از پادگان بیرون آمدند و اتاقی را اجاره کردیم و شب را آنجا ماندیم .

    ===================

    به روایت همسر شهید

    در بنیاد شهید شیراز سر مسئله ای با یکی از مدیران بحثم شد آن روز خیلی ناراحت شدم و به شاه چراغ رفتم و گریه کردم و به سید نجات گفتم اگر تو زنده بودی امروز با من اینطور برخورد نمی شد. شب سید نجات به خوابم آمد یک برگه دستش بود به من گفت: این را به آقای ش..ص بده و بگـو حـق من همین بود که تو دانی، فردا صبح بنیاد شهید رفتم و موضوع را به او گفتم و با شنیدن حرف های من شروع به گریه کرد و بر سر و صورتش می زد.

    ======================

    به روایت معصومه بانشی،  فرزند شهید

    مادرم در خرید خانه دچار مشکل شده بود و مدتی پیش ما زندگی می کرد، من ناراحت بودم که عاقبتشان چه میشود. شب خواب دیدم با خواهر و مادر و برادرم در یک چاه هستیم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم بیاییم بیرون، ناگهان در تاریکی شخصی پیدا شد و ما پاهایمان را در کف دستش گذاشتیم و بالا آمدیم . بیرون از چاه یک نفر بود از او پرسیدیم این مرد که در چاه کار می کند کیست ؟ گفت: مسئول این چاه سید نجات بانشی است و مدت زمان زیادی طول نکشید که مشکل خرید خانه برای مادرم حل شد.

    ===========================

    به روایت همرزم شهید: عبد الرحمن بانش

    سید نجات در تهران دوره خمپاره اندازی دیده بود، یک بار رفتم در میدان تیر سپاه سپیدان و دیدم پاسداری به افراد آموزش میدهد، سید به او گفت: تو خوب آموزش نمی دهی. قرار شد مسابقه بگذارند و یکی آن پاسدار بیندازد و یکی سید نجات، آن پاسدار خمپاره را چند متر آن طرف تر از محلی که قراربود بیندازد انداخت ؛ اما سید نجات دقیقا همان محل مورد نظر را زد.

    ======================

    به روایت همرزم شهید : عباس زارع

    در سال شصت به همراه سیدنجات به جبهه جنوب اعزام شدیم از شیراز نفری شصت فشنگ به ما دادند، وقتی رسیدیم ماهشهر نیروی هوایی اعتصاب کرده بود و ما را به آبادان نبردند قرار بود شب با لنج برویم اما لنج هـم نـیــامــد و یک خلبان اصفهانی بدون توجه به اعتصاب نیروی هوایی ما را با هلیکوپتر به آبادان برد .

    شب محلی به نام شیر پاستوریزه رفتیم و در طرح کانال کشی شهید چمران شرکت کردیم. ما یک خاکریز را از شب تا صبح گود کرده و الوار روی آن انداخته و سپس دوباره خاک روی الوار میریختیم.....

    ========

    ============

    به روایت همرزم شهید ( یونس على بانشی )

    ما گروه اعزامی از سپیدان فارس در تاریخ یازدهم دیماه سال شصت ساعت دو بعد از ظهر بعد از ظهر به فرماندهی حاج همت و معاونش آقای قهرمانی و معاونین او سید نجات و آقای الماسی برای انجام ماموریت از نودشه راهی تپه کله قندی شدیم، شب را در تپه ی کله قندی ماندیم . ما را به چهار گروه تقسیم کردند، من مسئول یکی از گروه ها شدم .

    ساعت دو و نیم نصف شب تمام برادران رزمنده با یک روحیه قوی و انقلابی برای مأموریت و حمله آماده شدند. از لحظه حرکت تا رسیدن به محل حمله که کاواچرال نام داشت خیلی مرتب تاکتیک انجام گرفت و سر قله  پیربنده مستقر شدیم .

    بعد از خواندن نماز صبح در ساعت شش و نیم صبح روز دوازدهم دی ماه سال شصت با رمز لا اله الا اله محمد رســول الــه حمله را شروع کردیم . قله پوشیده از برف بود و در همان ابتدای کار دشمن گرای ما را گرفت و با خمپاره سه نفر از افراد توانمند ما را که سید نجات، بیسم چی و آرپیچی زن ما بودند را به شهادت رساند .

    همینطور که از قله به طرف دشمن پایین می آمدیم چهار نفر دیگر از نیروهای ما نیز به شهادت رسیدند، دشمن که زیر دست ما بود نتوانست دوام بیاورد و حدود هفتاد نفر کشته داد و هفت نفر را هم اسیر کردیم و بقیه به شهر طویله عراق فرار کردند .

    روبروی تپه کله قندی تپه کله هرات قرار داشت که در دست دشمن بود، بچه ها نتوانسته بودند که در کله قندی بمانند و عقب نشینی کرده بودند. پیش فرمانده حاج همت رفتم و تقاضای کمک برای آوردن پیکر شهداء کردم ایشان گفتند یک گروه آماده کن ما هم نیرو می دهیم .

    در تاریخ چهاردهم دیماه سال شصت در ساعت پنج عصر از شهر نودشه جهت شناسایی و آوردن جنازه ها با چند نفر از برادران ایثارگر رفتیم و تا ساعت نه شب در محل مستقر شدیم. دو گروه یکی به فرماندهی من و گروهی هم به فرماندهی شخصی به نام مصیب تشکیل شد .

    محوطه همچنان پر از برف بود. آقای مصیب که کاملا بر منطقه مسلط بود به همراه گروهش جلو رفتند و قرار شد اگر دشمن حضور نداشت ما راهم خبر کنند.

    بعد از ورود به محل شهادت سید نجات برای ما بی سیم زدند، من به همراه افرادم به آنجا رفتم و جنازه سید نجات و دیگر شهیدان را در ساعت دوازده تحویل تدارکات شهر نودشه دادیم.

    ==================

    به روایت دوست شهید : سید اسماعیل بانشی

    در سال پنجاه و چهار سید نجات سرباز اهواز بود ، من دزفول بودم ، مرتب به هم سر میزدیم ، از مرخصی برگشتم ، پیش سید نجات رفتم و به او گفتم خبر خوشی برایت آورده ام حدس بزن . چند حدس زد اما درست نبود ، گفتم : خبر خوش در مورد خودت است. گفت: اتفاق خاصی افتاده؟ گفتم : خداوند دختری به تو عنایت کرده است.

    ======================

    به روایت همرزم شهید : علی بابر زارع

    سال هزار و سیصدو شصت در جبهه با گروهی از بانشیها در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد پیکر شهید صیاد بانشی به خاک سپرده شد. همه ناراحت شدیم، سید نجات که همراه ما بود زیاد گریه می کرد و می گفت: خدایا کمکم که من دیگر به بانش برنگردم و صورتم در صورت خواهرم (همسر شهید صیاد) نیفتد و شرمنده او نشوم و حتی در نامه ای که به برادرش نوشت گفته بود که رادیو اعلام کرده صیاد شهید شده و من دیگر نمی آیم تا انتقام خون صیاد را بگیرم.

    =====================

    به روایت برادر شهید : سید اولیاء

    در سال ۱۳۶۴ مسئول انجمن اسلامی مدرسه سید جمال الـدیـن بـودم از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مدارس قرار شد به صورت اردویی به زیارت امام خمینی برویم اما برنامه عوض شد و به دیدار آقای منتظری که آن زمان قائم مقام رهبری بود رفتیم . دوربین دستم بود داشتم عکس میگرفتم که حراست آنجا به من گفت: باید دوربین را به امانتداری بدهی، در همین زمان یکی از دوستانم مرا با نام «بانشی» صدا زد، مسئول حراست گفت: شما بانشی هستید ؟ گفتم: بله گفت: سید نجات را میشناسی؟ گفتم بله برادرم هستند، گفت : حالاچه کار میکند؟ گفتم سال شصت شهید شد. گریه کرد و گفت در سال پنجاه و نه با سیدنجات مسئول حراست بیت امام بودیم.

    به روایت برادر شهید : سید محسن

    وقتی بچه بودم شیشه مدرسه را شکستم، مرا به پاسگاه بردند تا شلاق بزنند در این هنگام سید نجات وارد شد و به آنها گفت: اگر این بر اثر ضربه های شلاق فوت کرد چه جوابی میخواهید به خانواده اش بدهید و آنها مرا رها کردند.

    ===================

    یکبار با هم به شکار رفتیم سید نجات با تفنگ سوزنی که داشت یک مرغابی را شکار کرد و مرغابی خیلی از ما دور شد و من در برف دویدم و آنرا پیدا کردم و آوردم، مدتی هم دو تا آهوی کوچک داشت که آنها را خیلی دوست داشت و به آنها غذا می داد و بزرگشان کرد.

    =========================

    اوایل جنگ سید نجات مسئول پایگاه مقاومت بانش بود. گروه مقاومت تشکیل داد و شخصاً به آنها آموزش می داد و اسم من را هم جزء گروه مقاومت نوشت. او نیروها را در کوههای اطراف بانش ( راشکی ) آموزش می داد.

    =========================

    روزی که می خواستند کلنگ حسینیه را بزنند یک روحانی در روستا بود به نام آقای شاهینی، او پیشنهاد داد که چون سید نجات هم شهید نامش هم سیداست نام او را بر حسینیه بگذارند.

    ================

    به روایت برادر و همسر شهید

    در بحبوحه ی انقلاب سید به مسجد محل می رفت و تا دیر وقت به خانه نمی آمد، همیشه به او گفتم بالاخره یک روز تو را میکشند. روزی که شهربانی را گرفته بودند سید با ماشین صاحب کارش رفته بود درخانه ها و برای راهپیمایی و مجروحین ملحفه جمع کرده بود .

    سید نجات آن زمان در مغازه الکتریکی کار می کرد، صاحب کارش آدم پولداری بود و خانه ای در عفیف آباد شیراز به سید نجات داده بود معمولا به مسافرت می رفت و خانه، اموال و خانواده اش را به ما می سپرد و خیلی به ما اعتماد داشت، بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران سید نجات به صاحب کارش میگفت: برو به فکر کارمند باش که من می خواهم وارد سپاه بشوم. یکبار هم صاحب مغازه اش به بانش آمد و به سید گفت همه امکانات در اختیارت ولی نرو اما نپذیرفت.

    =================

    به روایت برادر و همسر شهید

    از همسر شهید سوال کردیم آیا امداد شهید را در زندگیتان مشاهده کنید؟ گفت : خدا شاهد است هر وقت بچه هایم یا خودم مشکلی داشته باشیم، سر گذری هم که باشد می آید سفارشی به من می کند و می رود و این تسکین دلم است. از زمانی که رفت کمتر اذان مغربی میشود که من دلم نگیرد و برای شهید گریه نکنم .=============================

    دختر شهید (معصومه بانشی)  فکر میکنم صبح را که عصر می کنم به کمک پدر است، هیچ گله ای از پدرم ندارم و افتخار میکنم که پدرم در راه اسلام شهید شده و بعد از این همه سال هیچ احساس دوری از پدرم را ندارم و همیشه همراهم بوده است .

     ========================

    به روایت مادر شهید امید علی بانشی

    شهید سید نجات که یک سپاهی وفادار بود در یک غروب که تازه از خدمت امام خمینی (ره) به بانش آمده بود به خانه ی ما آمد و گفت: امشب مهمان دارم و می خواهم شیر بگیرم، گفتم شرمنده ام شیر نداریم چون امیدعلی نبود تا گاو را بگیرد با خنده گفت: این که چیزی نیست من کمکت میکنم وقتی کار تمام شد با خنده گفت: سلام امید را برسان و بگو امروز هم من جورت را کشیدم .

    ======================

    به روایت همسر شهید

    یک روز قبل از تشییع جنازه سید نجات ، پدرم با یکی از اقوام به خانه ما آمدند و از سید پرسیدند، خبری نداشتم که بگویم. مـرغـی خـریـده ودم  درکه آنرا ذبح کرد من به مرغ نگاه میکردم و گریه می کردم . به پدرم گفتم از یک مرغ این قدر خون می رود ؛ پس حال آنهایی که شهید میشوند چگونه است؟ پدرم خبر داشت که سید شهید شده اما چیزی نمی گفت.

    ==================

    برادر شهید ( سید اولیاء )

    سعادت نداشتم زیاد در کنارش باشم ، اخلاصی داشت که از با او بودن و همراهش بودن لذت میبردم، زمان زنده بودنش هم یک شهید بود و این را از اخلاق و رفتارش حس میکردم

    =======================

    شب قبل از تشیع جنازه سید نجات خواب دیدم: سید نجات آمد و گفت آماده شو برویم بانش، گفتم مگر تو آمدی ؟ گفت: بله، در کوچه دیدم یک ماشین پر از قند و قلیان جلوی در است و به سید گفتم اینها برای کیست؟ سید گفت: قلیان را برای مادرم آورده ام و قند را برای تو. گفتم: ما این همه قند را میخواستیم برای چه؟ سید لبخندی زد و گفت: لازم می شود.

    فردا صبح پدرم و اقوام به خانه ما آمدند و خبر شهادت را دادند. روز تشییع جنازه وقتی پدرم گفت امروز تشییع جنازه است باید برویم بانش. مثل یک فرد عادی رفتم مدرسه دخترم و اجازه اش را گرفتم. به معلمش گفتم من شوهرم شهید شده و میخواهم به بانش بروم.

    ====================

    سید در اوایل جنگ مسئول پایگاه مقاومت بانش بود، در یک روز سرد زمستانی دیدم چند تا از بچه های ده دوازده ساله را سینه خیز به سمت حسینیه فعلی می برد و آنها را آموزش می دهد. وقتی به خانه برگشت به او گفتـم چــرا ایــن بچه ها را اذیت میکنی، سید گفت: بعد از این که من شهید شدم این بچه ها بسیج آینده بانش هستند و همان بچه ها بودند که شهدای چند سال آینده شدند، از جمله : شهید محمد بانشی، شهید سیف الله زارع مویدی، شهید هاشم بانشی، شهید دوست شهید رسول استوار و شهید ابراهیم بانشی از آن بچه ها بودند.

    ===============

    به روایت همسر شهید

    سیدنجات در محل کارش با یکی از پاسدارها سر اجرای حق بحثشان شده بود و سید ناراحت شده بود و استعفایش را نوشته بود، وقتی به خانه آمد گفت: می خواهم استعفا بدهم، شب امام خمینی به خوابم آمد و گفت: از صبح تا حالا خیلی ناراحت هستم به شوهرت بگو این لباس مقدس، لباس افتخار توست آنرا بیرون نیاور.

    به سید گفتم آقا خیلی سفارش کرده این لباس را در نیاوری، تو راه خودت را برو، سید گفت : حالا آمدیم من رفتم و شهید شدم آنوقت چــه کـار مـی کنــی ؟ گفتم تو برای رضای خدا وارد سپاه شدی اگر شهید هم شدی افتخار من است .

    ===============

    وقتی برادرم سید نجات به بانش می آمد، مادرم دائماً با نگاهش او را بدرقه می کرد. یک مرتبه سیدنجات روسری متبرک از دست امام برای مادرم آورد، به مادرم میگفت : من دیگر هیچ اتفاقی برایم نمی افتد چون غذای پشت دست امام را خورده ام و این خودش برای من برکت است.

    ==================

     به روایت همسر شهید

    تبرک از دست امام هنگامی که محمد رضا بانشی فرزند حاج نجات اولین شهید روستا به درجه شهادت نائل گردید شیخ عبدالکریم امام جماعت بانش و سید نجات خطاب به مردم گفتند این آخرین شهید ما نیست، ما تازه بسم اله گفته ایم، این شهدا را کنار هم و یکجا به خاک بسپارید، اما سخن آنها را نپذیرفتند. (شهید سیدنجات چهارمین شهید روستا می با شد.

    روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

    منیع : نرم افزار جامع شهدای بانش

    بازتایپ، ویرایش وانتشار توسط انتشارات هدهد

    ۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
    هیئت خادم الشهدا

    شهید امرالله بانشی

    فززند نصرالله

    ولادت : 16 شهریور 1356 بانش بیضا

    شهادت : 1361 تپه 175 عین خوش

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش 

    شهید امراله بانشی

    من آن روز نتوانستم با اعضای واحد شهدا برای تحقیق به منزل شما (شهید امراله بانشی) بیایم از همان ساعت اول هم پشیمان شدم و وقتی دوستانم از شیراز برگشتند، پشیمانی ام بیشتر شد.

    هم اکنون هم که قرار است زندگینامه تو را بنویسم از تو چیزی نمی دانم و بـه دلیلی که نمیدانم قرار است زندگینامه تو را بازنویسی کنم؛ تا مقداری از آن پشیمانیها کمتر شود و اطمینان دارم که در ادامه گوشه ای از رفتارها و زندگی تو برایم آشکار خواهد شد تا تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

    از ایام کودکی تو چیزهای زیادی در دسترس نیست فقط این را می دانم که در سال ۱۳۳۷ متولد شدی کاش پدر و مادرت زنده بودند تا از آنها می پرسیدیم که در وجودت چه روزهایی را می دیدند که نام امراله را برایت انتخاب کردند. کاش بودند تا میفهمیدیم چگونه و با چه ترفندهایی آنان را خوشحال میکردی تا لحظه ای با دیدن خنده های تو درد فقر و نداری از چهره شان دور شود کاش بودند تا می دانستیم روزهای اول مدرسه چه حال و هوایی داشتی !

    من از تو چیزی نمی دانم فقط از خانواده ات فهمیدم که بعد از دوران ابتدایی چند مدتی هم در شیراز تحصیل کردی ۱۹ ساله شدی و دوران خدمت سربازیت از شهریور ۵۸ شروع شد و دوران سربازی را ابتدا در شاهرود و سپس در اهواز گذراندی در همان ایام خدمت سربازی پدرت برایت خواستگاری میرود. خانواده همسرت به خاطر اخلاق خوش، خوش برخوردی و احترام تو نسبت به دیگران با ازدواجتان موافقت  کنند و چند مدت بعد از اتمام خدمت نظام وظیفه ازدواج می کنی. این را میدانم که حتی دوست نداشتی برای رژیم شاه خدمت سربازی هم بروی و با اجازه برخی روحانیون شیراز به خدمت رفتی و از اشتغال به کار دولتی در زمان شاه خودداری می کردی، این را هم برادرت گفت که در تظاهرات ضد رژیم شاه در همان مرخصی ایام سربازی شرکت میکردی و همزمان با دستور امام مبنی بر ترک سربازخانه ها تو هم سربازخانه

     

     

    بعد از انقلاب هم مدتی در شیراز شغل آزاد داشتی و سپس در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شدی. از تو کم گفته اند اما گفته اند که خواندن قرآن جزء برنامه روزانه ات بوده و زیاد اهل مطالعه بودی و کتابهایی استاد مطهری و دکتر شریعتی و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه زیاد می خواندی .

    همسرت که هنوز عاشق پیشه و صبور به تو می نگرد گفت که به پدر و مادرت زیاد احترام گذاشتی لباسهای آنها را می شستی او می گفت که در بچه داری و پختن غذا هم به او کمک میکرده ای.

    بسیار اهل صله رحم و خوش اخلاق بوده ای. خواهرت هنوز یاد آن روزهایی است که با او سلام و احوالپرسی می کردی و دستهایش را تکان دادی و میفشردی را به یاد دارد.

    آری ! کسی که هر روز صبح قرآن میخواند و شبهای جمعه دعای کمیل ، نه خاکیان او را میشناسند و نه افلاکیان ، ما خاکیان که گرفتار تن و هوی و هوسیم و افلاکیان هم که از عشق خبر ندارند و از تحمل بار امانت ، فقط تو و امثال تو هستند که به امر خدا با تمام

    وجود راه او را می پیمایند و با عشق به ولایت و رهبری مردان آسمانی به هر کاری دست می زنند.

    گاه محافظ امام جمعه شیراز بودی و گاه لباس مبدل می پوشیدی و در میان اشرار و ضد انقلاب می رفتی و گاه در کردستان جنگ می کردی، در روز آخر هم که یکی از فرماندهان عملیات محرم بودی. آنقدر قلبت سرشار از یقین به حق تعالی شده بود که حتی از لحظه و مکان شهادتت هم خبر دادی و به همرزمت گفتی که من در تپه ۱۷۵ در خاک عراق در ساعت ۱۱:۳۰ روز ۶۱/۸/۱۰ شهید میشوم، مادرت وقتی خبر شهادتت را چند روز بعد شنید باور نمی کرد، اما آیا آینده و سرانجامی بهتر از این برایت آرزو داشت، شهادتت نشانه پاکی و مردانگی بود، هنر بود، هنر مردان خدا، هنر مردانی چون تو که با جسم و جان و مال به درگاه حق می شتابند. روزی که تو بعد از ۱۲ سال از شهادتت به روستایمان آمدی من نوجوان بودم، مردم به استقبالت آمدند و دوستان و همرزمانت با تو عهد میبستند که راهت را ادامه دهند.

    حال تو بگو ! یادت هست به همسرت گفتی شما را به خدا میسپارم، نگرانی نداشته باشید، همسرت و دو دختر و پسرت همیشه تو را در کنار خود دیده اند، تو هیچگاه از آنان جدا نبوده ای و به قول آنها هنوز هم که ۲۵ سال از شهادتت میگذرد به آنها کمک کرده ای و هر چه از تو خواسته اند برای آنها فراهم نموده ای و اگر گاهی مواقـع هـم کمک نکرده ای کوتاهی از خودشان بوده است

    حال تو هم کوتاهی ما را ببخش ، ببخش اگر خوب و شایسته تو ننوشتیم. والسلام / ویرایش و بازتایپ : هدهد

    =====================

    شهادت و لیاقت

    به روایت همسر شهید

    روزی که شهید زاهد بانشی ، به شهادت رسیده بودند ما داشتیم در منزل آب لیمو میگرفتیم ، صدای رادیو هم می آمد ، لحظه ای که نام شهید زاهد آورده شد، یک دفعه دیدم امراله شروع به کف زدن کرد، گفتم : خانواده این شهید الان عزادار هستند ، ناراحتند، شما هم اینجا کف می زنید ؟

    گفت : «شهادت خیلی خوبه ، لیاقت میخواهد ، ای کاش این لیاقت نصیب ما هم می شد، خوشا به حال شهید زاهد، دوست دارم یک روز در رادیو اعلام کنند که امراله هم شهید شده است.

    ===================

    پیکر شهید

    به روایت همسر شهید

    ۲۰ روز پس از شنیدن خبر شهادت ایشان ماه محرم بود ، دل شور می زد، نگران پیکر شهید بودم، چون تا آن زمان هنوز هیچ خبری از پیکر او نبود و دوازده سال پس از شنیدن خبر شهادتش، جسدش آمـد – دائـم بـی تـابـی می کردم، با خودم میگفتم لابد الآن پیکرش زیر باران است از خدا خواستم که فقط یک اطلاعی از او برسد که جایش امن است .

    همان شب شهید امراله به خوابم آمد و با اصرار زیاد به او گفتم تو را قسم  می دهم جایت را به من نشان بده تا خیالم راحت شود، دستم را گرفت و برد، به او گفتم کجا می روی؟ گفت : « میخواهم جایم را بهت نشان بدهم.» گفتم کجا ؟ گفت : بالای سر قبر علی اکبر فرزند امام حسین، این را که گفت یکدفعه از خواب بیدار شدم، دیگر صبر عجیبی پیدا کرده بودم ، خیالم راحت شد.

    ========================

    عکس آخر

    به روایت همسر شهید

    قبل از اینکه ایشان به جبهه اعزام بشوند ، عکس گرفته بود و به من داد و گفت : « اگر شهید شدم و جسدم پیدا نشد ، این عکس را برای روز تشیع ببرید.» به او گفتم این طوری نگو ، ان شاءالله که می روی و شهید نمی شوی ، به سلامت بر می گردی .

    با گفتن این جمله ایشان ناراحت شدند به من گفتند: «نه ! این گونه در حقم دعا نکن . از من میخواستند تا راضی باشم و در حقشان دعا کنم تا شهید بشوند.

    =================

    کمال همنشین

    به روایت همسر شهید

    پس از شهادت شهید امر اله ، دیگر احساس می کردم کسی را نداریم میگفتم آینده بچه هایمان چی میشه؟ دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، اما از بودن با او چیزهای زیادی یاد گرفته بودم ، بخصوص این که صبر عجیبی داشتم با این حال که سن سال من زیاد نبود و حدوداً ۱۸ سال داشتم .

    =========================

    آخرین دیدار

    به روایت خواهر شهید

    آخرین باری که او را دیدیم به بانش آمده بود تا از اقوام دوستان حلالیت بطلبد ، وقتی که به خانه ی ما آمد گفت: « درمدت دو ساعت ، ۲۵ خانه را سرزده ام و از همه حلالیت طلبیده ام و خداحافظی کرده ام .»

    باورمان نمی شد در مدت دو ساعت ؟! اما انگار خودش می دانست که بارآخر است .

    =====================

    آدرس

    به روایت همسر شهید

    پس از شهادت شهید امراله یکبار از لحاظ مالی با مشکل مواجه شدیم ناراحت بودم ، میگفتم حالا باید از چه کسی کمک بخواهیم . همان شب شهید امر اله به خوابم آمد و گفتنند : « فلان خیابان فلان کوچه و ...» خلاصه آدرس را دادند و ما هم فردای آنروز همان آدرس را رفتیم، دقیقا همان جایی که سفارش کرده بودند، دفترچه حقوقی ایشان را گرفتیم و مشکلمان حل شد و تا آن روز اصلا به دنبال حقوق ایشان نبودم ، اما به سفارش خود ایشان ، دفترچه حقوقی شهید را گرفتم.

    ==============

    کمک به همسر

    به روایت همسر شهید

    روزهایی که میخواستیم با هم به مسافرت برویم و یا به بانش برویم،

    (منزل شهید از ابتدای زندگی در شیراز بوده) شهید امرالله لباس های بچه ها را برایشان می پوشید خانه را به کمک همدیگر مرتب می کردیم ، سپس عازم سفر میشدیم.

    وقتی که مهمان داشتیم در کار آشپزی و بچه داری بـه مـن بسیار کمک می کردند روزهایی که برای خرید به بیرون از خانه می رفتیم ، ایشان یکی از بچه ها را بغل میکردند.

    هر وقت که تعطیل بودند و یا به مرخصی می آمدند ، نیمه شب وقتی که دخترم گریه میکرد از خواب بیدار میشد و آب گرم و شیر خشک می آورد، برایش شیر درست میکرد با اینکه محافظ امام جمعه شیراز بود و کارهایش زیاد بود اگر میدید یکی از بچه ها سرما خورده اند و یا مهمان داریم مرخصی میگرفت و به خانه آمد و رسیدگی می کرد.

    وقتی پست کاری ایشان شبانه بود صبحها از سر کار برمی گشت، از سر راه مقداری آش و نان میخرید، و همین که وارد منزل می شد ، دخترم لیلا را صدا میزد و او را از خواب بیدار میکرد ، پیش بندی برایش می بست و به او غذا می داد بعد هم آنقدر با او بازی می کرد که صدای خنده شان تمام خانه را پر می کرد.

    =================

    آرامش خاطر

    به روایت همسر شهید

    آنچه از شهید امرالله برایم باقی مانده همان اخلاق نیکوی او و فرزندانش هست ، سه فرزند از او برایم به یادگاری مانده ، دو دختر و یک پسر ، فرزند اولم لیلا که هنگام شهادت پدرش دو سال داشت، فرزند دومم زهرا ۹ ماهه بود و سومین فرزندم محمد هنوز به دنیا نیامده بود.

    اسم هر سه تایی شان هم خود شهید امرالله گذاشت حتی پسرم محمــد کـه هنوز به دنیا نیامده بود، هنگام زایمان، ایشان در بیمارستان کنار تخت آمدند و شیشه شیر دستش بود، به من گفت: ناراحت نباش محمد را هم دیده ام.» با اینکه به شهادت رسیده بود اما چون به ما نظر داشتند ، گـاهـی مـی آمـد و نگرانی ما را بر طرف می کرد.

     

     

     

    ۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۳۷
    هیئت خادم الشهدا

    شهید خورشید بانشی

    فرزند محمد حسین

    ولادت 24 خرداد 1334 بانش بیضا

    شهادت : 1361 خرمشهر

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

    زندگی نامه ی شهید خورشید بانشی

    به روایت همسر - شهید خورشید طبق شناسنامه در 24/3/1334 به دنیا آمد.از کودکی بسیار مهربان و خوش برخورد بود. او برای پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و با دوستانش هم بسیار صمیمی بود. کودکی را به تحصیل و نوجوانی را به کار در زمین کشاورزی گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند تا اینکه هجده ساله شد و به گارد شاهنشاهی پیوست و در نیروی جاویدان گارد) مشغول به کار شد. در تاریخ ۵۳/۲/۲ با هم ازدواج کرده و حدوداً هفت سال با هم زندگی کردیم. اوایل به خاطر شغلش تهران بودیم و بعدا به شیراز منتقل شدیم. چه مدتی که در تهران زندگی می کردیم و چه زمانی که شیراز بودیم هیچ وقت تنها نبودیم و همیشه  خانه ی ما شلوغ بود و پر از مهمان. به جرات میگویم؛ از هر کس بپرسید مهمترین خصوصیت شهید خورشید را مهمان نوازی و مردم داری او می داند. وقتی مهمان داشتیم سر از پا نمی شناخت، دائما در تلاش و تکاپو بود، از مهمان ها پذیرایی می کرد، در کارهای منزل و نگه داری از بچه ها به من کمک میکرد، ایشان اهل مسجد بود و خمس و زکات و به حجاب اهمیت زیادی می.داد، چهارده - پانزده سال در گارد شاه کار کرد اما از همان اول با آنها مخالف بود. در سالهایی که نجوای امام در گوش جانها پیچید او هم گارد شاه را ترک کرد و ۲ سال خانه نشین شد و پنهانی به تبلیغ رساله های امام پرداخت.

    دو سال بعد از پیروزی انقلاب به نیروهای اسلامی و تیپ پنجاه و پنج هوابرد ارتش پیوست. زمان جنگ نیز به دعوت امام لبیک گفت و همراه دیگر یاران در جبهه های حق علیه باطل به دفاع پرداخت. ایشان از آغاز جنگ تا زمان شهادت به طور مداوم درجبهه بود.

    حتى بعضی مواقع برای ماندن در جبهه از مرخصی هایش هم استفاده نمی کرد. بعد از چند ماه تلاش در جبهه های کردستان خواستار رفتن به جبهه ی جنوب شد و به عشق شهادت در سوسنگرد و شوش به دفاع از وطن پرداخت. شهید خورشید قبل از شهادت از دوستش خواسته بود که بر سر او آب بریزد تا غسل شهادت کند. ایشان در تاریخ 3/2/1361 در منطقه پل نو خرمشهر در عملیات آزاد سازی خرمشهر، در حال خواندن نماز مغرب وعشا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شهادت می رسند. بازتایپ و ویرایش و انتشار توسط هدهد

    =====================

    به روایت برادر شهید

    تفاوت

    خورشید خیلی مهمان نواز بود . آن وقت ها یک پسر ساده ای بود که وقتی به روستا می آمد مردم او را اذیت . کردند اما خورشید او را به خانه می آورد و به مادرمان میگفت مادر ثواب دارد هر چه می خواهی به من بدهی به این بده، بعد او را می شست و شبها پیش خودش می خواباند.

    ============================

    به روایت برادر شهید

    همیشه دوست داشت مهمان داشته باشد . دست به خیر بود و کمک همه می کرد.هر وقت که به سر کار می رفت تا دو - سه ماه برنمی گشت. به همین خاطر قبل و بعد از رفتن به سر کار اقوام را دعوت می کرد .بار آخری که میخواست به جبهه برود مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد از همه حلالیت طلبید و بچه ها را بوسید.

    آن بار (بار) (آخر) گوساله ای خرید و همه ی فامیل را جمع کرد و تا صبح همه بیدار بودند و صحبت میکردند و می خندیدند.

    ==========================

    به روایت برادر شهید

    خورشید علاقه ای به مدرسه رفتن نداشت و معمولا از مدرسه فرار می کرد. فرارش معمولاً ده روز طول می کشید و بعد از آن پدر او را بــه مـــدرسـه بـر می گرداند، همیشه میگفت نمیدانم چرا زمان سربازی من نمی رسد تا من هم به سربازی بروم تا اینکه یک روز رفت پیش ژاندارمـی که در روستا بود. آن ژاندارم وقتی شناسنامه خورشید را دید به او گفت: تونمی توانی به سربازی بروی. خورشید که دوست داشت به سربازی برود و از مدرسه رفتن خلاص بشود از علت آن پرسید. ژاندارم در جواب او گفت:تو در شناسنامه خانم خورشید هستی نه آقا خورشید پس نمیتوانی به سربازی بروی.

    ==================

    به روایت همسر شهید

    وقتی به شهید خورشید می گفتم : من غریبم ، مادر ندارم، می گفت: مادر نداری، من خواهر و مادرت هستم، اگر اتفاقی برایت بیفتد خودم مرخصی میگیرم و از تو مراقبت میکنم، وقتی مهمان داشتیم من ظرف می شستم ایشان سفره را می انداخت و جمع می کرد و به بچه ها رسیدگی می کرد.

    =======================

    به روایت همسر شهید

    زمانی که انقلاب شد تا یک هفته نگذاشتم سر کار برود و وسایلش را از گارد شاه بیاورد. بعد از انقلاب هم خیلی اصرار کردم که وارد ارتش نشود اما او می گفت ارتش حالا ارتش شده ، قبلا که ارتش نبود.

    ===================

    به روایت همسر شهید

    شهید خورشید خیلی به حجاب اهمیت می داد. حتی قبل از انقلاب ، زمانی که در تهران زندگی میکردیم حجابمان را به خوبی رعایت می کردیم. ایشان اگر خانم بی حجابی را میدید و نمیتوانست به او تذکر بدهد حیا می کرد از ما میخواست که این کار را انجام بدهیم می گفت حتی یک تار موی زن را مرد نباید ببیند.

    ==============

    مثل اینکه به ایشان الهام شده بود که زودتر از من از دنیا می رود. صبحها که می خواست از خانه بیرون برود به ما می گفت : اگر برنگشتم شجاع و دلیر باشید.حتی قبل از انقلاب هم این حرف ها را می زد و می گفت : زودتر از تو میمیرم، شاید می خواست به نحوی مرا آماده ی دوری کند.

    ====================

    به روایت همسر شهید

    شهید خورشید برایم تعریف کرد که  یک شب خواب می بیند مردم او را در قبر می گذارند و او هر چه فریاد میزند که مرا برگردانید هیچ کس توجه نمی کند. در همان خواب از ایشان پرسیده بودند، آیا خمس و زکاتت را پرداخته ای ؟ ایشان تا آن موقع خمس و زکاتش را حساب نمی کرد اما بعد از آن خواب مقید به پرداخت خمس و زکات شد. حتی وقتی که عازم بود خواهر خود را مامور این کار کرد.

    روحش شاد و یادش گرامی

    ۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
    هیئت خادم الشهدا

    شهید ایرج بانشی

    فرزند حبیب الله

    ولادت 3 فروردین 1341 بانش

    شهادت 12 اسفند 1362 جزیره مجنون

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش بیضا

    شهید ایرج بانشی

    نام پدر: حبیب اله

    تولد ۱۳۴۱/۱/۳ بانش بیضا

    شهادت: ۶۲/۱۲/۱۲

    هنگام غروب آفتاب ، روز سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۱ در یک خانواده مذهبی ، کودکی زیبا دیده به جهان گشود. نام ایرج را مادرش برای او انتخاب کرد از همان کودکی بچه ی آرام

    و صبوری بود.

    دوران ابتدایی را، در روستای بانش در مدرسه ی ابتدایی سام بانش گذراند . خیلی اهل درس و مشق نبود ، اما درس را خوب می فهمید. در تابستانهای دوران تحصیل گاه گاهی، در آسیاب به پدر کمک میکرد. بعد از آن به شیراز رفت، شاگرد خیاطی بود و شبانه

    درس می خواند.

    در دوران انقلاب به فعالیتهای سیاسی از قبیل ، پخش اعلامیه های انقلاب اسلامی و شرکت در راهپیمایی ها دست زد. در یکی از روزهای راهپیمایی دستگیرشد و ۱۴ روز در زندانهای ساواک بود.

    بعد از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و حمله ی ناجوانمردانه صدام مزدور به حریم کشور عزیز اسلامی ایران در سال ۶۰ در اولین فرصت  خود را به ارتش اسلامی معرفی کرد و با میل و رغبت تمام به خدمت سربازی در نیروی هوایی اعزام شد تا بتواند دین خود را نسبت به اسلام و امامش ادا نماید. از طریق پایگاه بهبهان به پایگاه ۷ ولیعصر خوزستان اعزام شد.

    ایرج سربازی مومن و رزمنده بود. از اخلاقی شایسته و رفتاری نیکو برخوردار و به تمام معنا انسانی آرام متین ، فروتن و صبور بود. تکالیفی که بر عهده وی گذاشته می شد به نحو احسن انجام میداد. از آنجا که هدف خود را مقدس می دانست و حرکت خویش را در جهت رضای خدا آغاز کرده بود از هرگونه ایثار، جانبازی و فداکاری در دفاع از حریم اسلامی دریغ نمی ورزید. آرزوی او شهادت بود و شهادت در جبهه های ایران را مانند شهادت در صحرای کربلا می دانست.

    سرانجام در مورخه ۶۲/۱۲/۸ یا به روایتی ۶۲/۱۲/۱۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون با رمز عملیات یا رسول الله  با یکی از همرزمانش زخمی شد که آنها را با قایق به عقب برگرداندند، در بین راه دوباره مورد هدف قرار گرفته و به فیض شهادت نایل آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. با اینکه دوستش تلاش میکند جنازه را به عقب بیاورد ولی دوستش هم شهید میشود جنازه ایرج را نمیتوانند به عقب برگرداند و در جزیره مجنون می ماند .

    چون تقریباً مطمئن بودند که شهید شده در همان سال ۶۲ با کوله باری از انتظار و امید که او روزی خواهد آمد لباسها و عکس هایش را تشییع کردند و بعد از ۱۵ سال ایرج را این بار با چند تکه استخوان در سال ۷۷ در تاریخ (۷۷/۱۰/۲۵) تشییع کردند. بازنویس،ویرایش و بازتایپ : هدهد

    =================

    خاطراتی از شهید ایرج بانشی

    زیبا رو

    به روایت مادر شهید

    قبل از تولد ایرج یک پسر زیبارو را دیدم که نامش ایرج بود.وقتی ایرج به دنیا آمد اسم آن پسر را برای پسرم انتخاب کردم ایرج خیلی زیبارو بود ، ۶ الی ۷ ماهش بود که مریض شد دکتر :گفت باید امشب بیمارستان بـمـانـد مـن بـه دکتر گفتم داروهایش را بدهید من از اینجا میروم می ترسیدم ایرج را داخل بیمارستان تنها بگذارم.

    ===================

    به روایت مادر شهید

    کبوتر

    خواب دیدم با دخترم هستم، تعداد زیادی کبوتر روی زمین است، جلو رفتم و دو تا از کبوترها به طرف من آمدند آنها را بوئیدم و گفتم ایـن هـا بـوی آشنا می دهد، این پرنده ها مال من هستند، چند روز بعد خبر شهادت ایرج را آوردند.

    ========================

    به روایت خواهر شهید

    پنجره

    در شیراز که خیاطی میکرد در خانه برادرش زندگی میکرد. پنجره اتاق خود را روزنامه زده بود وقتی به او گفتیم چرا روزنامه چسبانده ای و اتاق را تاریک کرده ای گفت زن داداش شاید بخواهد آزاد باشد و من مزاحم او باشم و وقتی زن برادرش هم به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت ایرج اشکالات درسی او را بر طرف می کرد.

    =====================

    اعلامیه

    به روایت خواهر شهید

    ایرج در تظاهرات شرکت میکرد ، وقتی از شیراز می آمد اعلامیه با خودش آورد؛ تا شب ها بروند و به دیوار بزنند. شـب هـا کـه بـرای چسباندن اعلامیه می رفتند ، من را هم با خودشان می بردند.

    =====================

    دستگیر شدن توسظ ساواک

    زمان انقلاب ، در راهپیمایی ها شرکت می کرد. ساواک ایرج را گرفت و چند روز گم شد و از او خبر نداشتیم ، از روی لیستی که داخل کلانتری بود فهمیدیم که ایرج را گرفته اند، او ۱۴ روز در زندان های ساواک بود. پدر کسی را نداشت و آن موقع هم می ترسید بگوید که بچــه مـن را گرفته اند . پدرم۱۰۰ تومان به پسر دایی ام که سرباز بود داد و پسر دایی هم به کمک یک نفر دیگر ایرج را آزاد کرد.

    ===============

    رساله و توسل

    به روایت برادر شهید

    زمانی که من و ایرج مجرد بودیم با چند نفر از دوستانمان می نشستیم و رساله شریعتمداری را میخواندیم ، بعد ما شدیم مقلد امام ؛ شیخ بهمن که یکی از دوستانمان بود در دوره شاه به ما برنامه های دینی را یاد می داد. او خیاطی هم میکرد، شبی که عروسی برادرم بود، ایرج هـم لباس دامادی برادرم را می دوخت و هم دعای توسل را می خواند.

    ==================

    جزیره مجنون

    به روایت برادر شهید

    سال ۶۲ که ایرج شهید شده بود، یکی از دوستان ایرج که خانواده اش با ما رابطه داشتند، گفتند: موقعی که ایرج تیر خورده بوده علی آزادی که همراه ایرج بود می خواسته جنازه ایرج رو با خودش بـر گـردانــد که خودش هم شهید می شود و او هم پیدا نمی شود، من و چند نفر از دوستان رفتیم جزیره مجنون اما چیزی دستمان را نگرفت و برگشتیم.

    ================

    خداحافظی

    به روایت خواهر شهید

    شبی که می خواست جبهه برود خانه ما آمد و گفت که باید بـرایــم فلان غذا را درست کنی تا خانه ات بمانم من هم درست کردم. وقتی می خواست خدا حافظی کند خیلی گریه کردم سه بار برگشت و برایم دست تکان داد و من هم برای او دست تکان می دادم

    ۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
    هیئت خادم الشهدا

    شهید رسول nH¼TwH

    فرزند ابوالحسن

    ولادت : 1351 بانش بیضا

    شهادت : 1366 شلمچه

    آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

    شهید رسول استوار

    - تولدش برف بود و وداعش باران...

    بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه  هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.

    خدا خدا می کردم و از شهید میخواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند. 

              همراه می شویم با این خانواده از خاطرات این نوجوان چهارده ساله:

    در یکی از روزهای سرد و برفی زمستان پنجاه و یک دومین فرزند خانواده به دنیا آمد که او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، او در کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی چلوکبابی کار می کرد.....

    رسول با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود در مراسم عزاداری محرم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.

    به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخت که ما هنوز نشناخته ایم، د واقع به عشق امام به جبهه رفت.

    اسفند 65 بود که این نوجوان 14 ساله دیگر طاقت ماندن نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمنان اسلام و ایران جنگید.

    سرانجام این نوجوان اما بزرگ مرد در چهارمین روز سال 66 بر اثر اصابت ترکش در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

    برگرفته از نرم افزار بهانه، درباره شهدای گرانقدر بانش بیضا

    تایپ و ویرایش جدید توسط هدهد.

     

    وصیت نامه شهید رسول استوار

    با سلام و درود فراوان به پیشگاه حضرت ولی عصر و نایب بر حقش امام خمینی و همچنین به تمام شهدای از صدر اسلام تاکنون وصیت نامه خود را آغاز می کنم:

    اینجانب رسول استوار نسبت به وظیفه ای که داشتم تا دین خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامی ادا کرده باشم جهاد در راه خدا که بهترین راه سعادت و رستگاری است انتخاب کردم و همیشه آرزویم این بوده است که بتوانم در راه خدا جهاد کنم و در این راه هم به سوی او که همه از اوییم کشته شوم ؛ تا توانسته باشم راه سرور شهیدان حسین بن علی (ع) را ادامه دهم.

    از امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که اولاً امام را تنها نگذارند و دعا برای سلامتی او را فراموش نکنند و ثانیاً رزمندگان اسلام را در جبهه ها همانطور که امام عزیز فرمودند اگر میتوانید به جبهه بروید و اگر هم توان جبهه رفتن ندارید با کمک های مالی

    خود رزمندگان را یاری کنید.

    در پایان از خانواده محترم تقاضا دارم که اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که من عزیزتر از علی اکبر امام حسین (ع) نیستم که حضرت زینب تحمل ۷۲ شهید را کرد. صبر و حوصله پیشه کنید که خداوند افراد صبور را دوست دارد.

    از کلیه دوستان و آشنایان و اهالی محل خواهانم اگر من شهید شدم حلالم کنند.

    والسلام – رسول استوار

    ====================

     

    به روایت پدر شهید

    وقتی با رسول برای ثبت نام جبهه رفته بودیم، بنده خدایی او را از جبهه ترساند. به او گفت: اگر جبهه بروی، تیر میخوری، پاهایت قطع میشود، چشمانت کور میشود، ممکن است هر اتفاقی برایت بیفتد. شهید در جواب او گفت: اگر من و تو به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود، این جبهه، جبهه امام حسین است، نباید خالی بماند.

    =======================

    به روایت مادر شهید

    رسول دوران نوجوانی اش تب مالت گرفت به من میگفت: برایم دعا کن تا خوب شوم و بتوانم به جبهه بروم. در واقع جبهه رفتن برای او یک آرزو شده بود.

    وقتی به من گفت میخواهم بروم جبهه به او گفتم تو سن و سالی نداری الآن موقع جبهه رفتن تونیست در جوابم :گفت به این نوار مداحی گوش کن، مداح از اذیت و آزارهایی کـه بـچـه هـای امام حسین(ع) در کربلا دیده اند صحبت می کرد. بعد از شنیدن نوار به من گفت اگر نگذاری به جبهه بروم فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلویت را می گیرم.

    به روایت مادر شهید

    آخرین لحظه ای که رسول را دیدیم داشتیم ناهار می خوردیم که صدای بلندگو آمد مقداری از غذا را برداشت و غذا را تمام نکرده با عجله از خانه بیرون زد، باران می آمد، من و پدرش و بچه ها به دنبال او رفتیم اما من به او نرسیدم و دیگر نتوانستم او را ببینم.

    ===============

    به روایت مادر شهید

    رسول خیلی زرنگ بود، با خودم میگفتم او اگر داخل آتش هم برود سالم بر می گردد اما بعد از دیدن یک خواب مطمئن شدم او شهید می شود.خواب دیدم که رسول در جبهه است، از پدرش خواستم که او را بیاورد، ولی پدرش در جوابم گفت یک نفر می خواسته به جبهــه بـرود اما مادر و خواهرش مانع رفتن او شدند ، بعد از مدتی تصادف کرده و مرده کسی سر قبر او نمی رود. خوشحال باش که رسول در جبهه است. بعد از دیدن خواب دلهره داشتم و به دلم برات شده بود که رسول شهید می شود.

    رسول چند کبو تر داشت که وقتی او به جبهه رفت، آنها هم به کوه رفتند و بعد آمدند و سپس باز هم رفتند.

    =====================

    به روایت خواهر شهید

    روزی که خبر شهادت رسول را آوردند با اینکه بچه بودم خودم را میزدم. موقعی که جنازه شهید را دیدم، دلم میخواست دهانش را با کنم ببینم چه طوری شهید شده چون به من گفته بودند: رسول ترکش خورده، فکر می کردم باید چیزی در دهانش باشد.

    ===================

    رسول خیلی نسبت به من مهربان بود و هرچه می خواستم برایم می خرید مهربانی برادرم هنوزهم ادامه دارد. یک بار خیلی ناراحت بودم ، رسول به خواب پسرم آمده بود و مقداری پول و میوه به او داده و گفته بود: من دائی ات هستم اینها را به مادرت بده و بگو ناراحت نباش.

     

     

    ======================

    به روایت برادر شهید – صادق استوار

    رسول پسر کاری و زرنگی بود. تابستان ها حتی تا چهارده - پانزده روز پشت سر هم چوپانی می کردیم. روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم. زمانی که می خواست سوار ماشین بشود دو تا نوار که برای دوستانش بود را به من داد و سفارش کرد که آن ها را به صاحبانشان بدهم.

    =====================

    به روایت برادر شهید - رضا استوار

    رسول دل بزرگ و دریایی داشت. وقتی شیراز کار می کرد، مادر بزرگمان فوت کرد. ما همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم وقتی که رسول از شیراز آمد، ما را دلداری داد روز خداحافظی با رسول را فراموش نمی کنم او دست نوازشی به سرم کشید و با خاطره های خوب از هم جدا شدیم.

    ===================

    به روایت برادر شهید – آیت استوار

    خوش اخلاقی او را فراموش نمی کنم. معمولا با آشنا و غریبه گرم می گرفت. من زیاد سوار دوچرخه  او می شدم و یادم هست وقتی از شیراز می آمد برایم سوغاتی می آورد و یک بارهم برایم تک پوش آورد.

    ادامه دارد.......هدهد

    ================

    به روایت همرزم شهید - محمد رضا یزدانپناه

    رسول بین بچه های گردان از همه آرام تر بود. در این مدتی که با هم بودیم، اکثر اوقات به جای دیگران هم نگهبانی می داد و در انجام مسائل شرعی بی نظیر بود. دو روز قبل از شهادتش هم میشد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خاص شده بود، با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانی و صداقت بود، همه را در بغل می گرفت و می بوسید.

    ======================

    به روایت همرزم شهید – محمدرضا یزدانپنا

    عزیز دلم رسول یک سال از من کوچک تر بود ، در مدرسه هم بازی بودیم. لاغر اندام و نسبت به سنش قد بلند بود.

    برای رفتن به جبهه اسفند ماه شصت و پنج بود که برای ثبت نام به سپاه بیضاء رفتیم. ما را به مقر صاحب الزمان شیراز بردند و از آنجا ما را به اهواز اعزام کردند.

    در تقسیم بندی اهواز من و رسول جزء لشکر نوزده فجر، گردان امام حسین (ع) شدیم گردانی که همه عشق آن را داشتند.

    حدود بیست و پنج روز ما را آموزش دادند. ما جزء نیروهای پدافندی در منطقه  شلمچه بودیم.

    بعد از عملیات کربلای پنج بود و دشمن برای از بین بردن نیروهای ما از هر آتشی استفاده می کرد.

    مسوولیت رسول تک تیر انداز بود. روز شهادتش چهارم فروردین با هم در سنگر بودیم. ساعت سه بعد از ظهر بود. آنقدر آتش دشمن سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم. رسول می خواست به سنگرهای قدیمی عراق برود و مهمات بیاورد که من جلوی او را گرفتم. نمی دانم برای چه کاری بیرون رفت که نزدیک او خمپاره زدند. ده ،  دوازده ترکش به بدنش خورده و استخوان زانویش بیرون زده بود ولی سر وصورتش کاملا سالم بود اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم، چهره ای شاد و بدنی پر از خون داشت. بعضی از زخم هایش را با چفیه بستم ، با یکی از دوستان بدن نیمه جان او را در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم. لحظاتی که بدنش زخمی بود نام مبارک امام حسین (ع) را صدا می زد. دو - سه روز در بیمارستان بستری بود و در آخر به آرزویش که وصال یار بود رسید.

    روز یازدهم فروردین شصت و شش که روی دستهای مردم تشییع می شد به او غبطه می خودم که چه استقبال و تشییع جنازه با شکوهی دارد.

    امروز بعد از حدود بیست سال با خودم می گویم :

    بود سنگر بهترین ماوای من

    آه جبهه کو برادر های من

    روحش شاد و یادش گرامی

    ۰ نظر ۰۶ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۲
    هیئت خادم الشهدا