امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی

فرزند سید منصور

ولادت : ۱۳۳۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

=====================

ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.

زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .

اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .

دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .

سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .

سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.

 سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .

بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .

بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .

بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.

در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.

برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.

 =======================

وصیت نامه شهید سید عباس موسوی

========================

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.

ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.

ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.

خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن

خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...

درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .

درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.

پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .

پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه  اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین. 

بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:

تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....

در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .

در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.

اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.

هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد

=======================

=================

خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس

=============

به روایت مادر همسر شهید

سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.

=================

آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می  کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.

به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.

====================

به روایت مادر همسر شهید

شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.

========================

به روایت مادر همسر شهید

وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .

==========================

به روایت مادر همسر شهید

همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.

هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.

===============

به روایت مادر همسر شهید

وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .

==========================

هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت  درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.

===========                                   

به روایت مادر همسر شهید

سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.

=====================

به روایت همسر شهید

یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....

زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.

=====================

سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی

این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.

بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.

می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .

من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .

پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .

زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.

========================

سید عباس به روایت همسر شهید

یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .

ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .

=======================

به روایت مادر شهید

سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.

به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.

زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.

زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .

می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .

============================

سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .

==================

به روایت خود شهید

زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .

تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر

این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.

در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم  متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.

من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.

فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای  اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.

موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...

===========================

به روایت دختر شهید

 برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .

همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .

مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.

===========روحش شاد و یادش گرامی============

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هیئت خادم الشهدا
هوالجمیل
جانباز رشید اسلام، شهید زنده
سید محمد جواد بهارلو

پرتوی از زندگانی سید جواد به نقل از مقدمه کتاب آهوی بهشتی

....... سیدجواد، برادر کوچک‌تر سیدمحمود، نیز در سال 1345 در زرقان متولد شد و تحصیلات خود را در زرقان ادامه داد و در دوران انقلاب اگرچه نوجوان بود ولی در عرصه‌های انقلاب حضور داشت، پس از شروع جنگ تحمیلی درس را رها کرد و به عنوان بسیجی به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت، در سال 63 در جبهه‌ی شرق دجله از ناحیه چشم چپ آسیب دید و جانباز شد. اگرچه او بینائی یک چشم خود را از دست داده بود و از نظر قوانین نظامی دیگر نمی‌بایست به جبهه می‌رفت ولی مجدداً به رزمندگان اسلام پیوست و پس از چند سال فعالیت مستمر در جبهه‌ها، در سال 64 ازدواج کرد و در سال 65 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد ولی در همان سال در جبهه‌ی حاج‌عمران از ناحیه نخاع آسیب دید و جانباز قطع نخاعی شد و رسالتی سنگین‌تر از وظیفۀ شهدا به دوش گرفت. شاید مصلحت خداوند بر این قرار گرفته بود که مقاوم‌ترین شهیدان را برای سوختنی دائمی انتخاب کند و با شعله‌های عشق خود شمع وجود «سید جوادها» را بر افروزد تا مسافران شب را به قلمرو «آفتاب موعود» برسانند. سیدجواد سالهاست دردی سنگین و جانکاه را تحمل می‌کند و هر روز بارها شهید می‌شود. در حالیکه دستهایش را به پهلویش می‌فشارد و از درد به خود می‌پیچد به مهمانان و اطرافیانش لبخند می‌زند و حتی گاهگاهی سربه‌سر آنها می‌گذارد و لب به شوخی می‌گشاید و دوباره ناگهان در گردابی از درد فرو می‌رود، اینگونه است که اطرافیانش مخصوصاً برادر و پدر و مادر و خواهران و همسر فداکارش سالهاست روزانه بارها شهید شدنش را می‌بینند. و غریب‌تر اینکه هر وقت حالش را می‌پرسی، با آن‌همه درد فقط می‌گوید: «الحمدلله، خوب» که ترجمان عینی جمله‌ی حضرت زینب است که بعد از آن‌همه مصائب طاقت‌سوز عاشورا فرمود: «و ما رَاَیتُ الّا جمیلا چیزی جز زیبائی ندیدم» جمله‌ای که اکثریت انسانها قدرت درک آن را ندارند.......

اصل مقدمه را در اینجا بخوانید. والسلام

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۲
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هیئت خادم الشهدا


نفت شهر 15/6/1359  - ایستاده از راست : شهید غلامعلی مرغوب (در عملیات مطلع الفجر شهید شد) ، فرامرز فرهنگی، محمد قربانی (در نفت شهر اسیر شد)  نشسته، ردیف اول از راست: حسن محمدی، سید محمد حسینی، اکبر توکلی، نشسته، ردیف دوم از راست: مجتبی زیرجانی (در عملیات مطلع الفجر اسیر شد) و مجتبی کوچک‌زاده 

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۵
هیئت خادم الشهدا

سمت راست : شهید منصور آوری 

به نقل از کتاب سرابهای سبز نوشتۀ اینجانب محمد حسین صادقی

برای اطلاعات بیشتر به سایت شهدای شهر فومن مراجعه فرمائید.

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

جانباز شهید علی اصغر بذرافشان فرزند درویش در خرداد ماه سال 1340 در روستای رحمت آباد کربال دیده به جهان گشود و تحصیلات خود را تا حد سیکل در این روستا ادامه داد.

همزمان با انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی، این شهید به فعالیتهای انقلابی پرداخت و گاهگاهی به همراه اهالی روستا در تظاهرات شیراز شرکت می کردند.

در دوران جنگ تحمیلی به خدمت سربازی رفت و در شهر فیروزآباد خدمت می کرد. ایشان اگرچه تصمیم به حضور در جبهه داشت ولی موفق نشده بود تا اینکه در محل خدمت آنها قرعه کشی می کنند که چند نفر به جبهه بروند که در قرعه کشی هم اسم شهید بذر افشان در نمی آید ولی با خواهش و تمنا از دوستش می خواهد که قرعه اش را به او بدهد و پس از اصرار فراوان دوستش قبول می کند و او به جای دوستش به جبهه اعزام میشود. نهایتاً در یکی از جبهه های ایلام از ناحیه چشم و شکم مجروح سخت می شود، سپس او را به کرمانشاه و تهران می برند و در تهران تلاشهای پزشکی برای نجات او نتیجه نمی دهد و فکر می کنند که شهید شده او را در سردخانه می گذارند همان لحظه عطسه می کند و می فهمند زنده است او را از سردخانه بیرون می آورند....... و تحت درمان قرار می گیرد و بعد از چند ماه تا حدودی بهبود می یابد .

خانم جواهر زارعی همسر شهید بذرافشان و دختر شهید حسین زارعی درباره شهیدان می گوید: پدرم خیلی مؤمن و انقلابی و اهل کار خیر بود، همیشه به نماز اول وقت سفارش میکرد، ما قبل از شهادت پدرم ازدواج کردیم، شهید بذرافشان هم روحیه ای مثل پدر داشت و واقعاً فداکار و مهربان و انقلابی بود و همیشه ناراحت بود که چرا شهید نشده است، خودش می گفت: شاید بخاطر این باشد که هنگام مجروح شدن از خدا خواستم فقط یکبار فرزند تازه تولد شده ام را ببینم. شوهرم پس از جنگ به عنوان مستخدم آموزش و پرورش در مدارس رحمت آباد و لپوئی خدمت می کرد و در تاریخ 20/4/1373 در حالیکه داشته روی تراکتور کار می کرده دچار سکته قلبی می شود و در ۳۴ سالگی به یاران شهیدش می پیوندد و در گلزار شهدای روستای رحمت آباد کربال دفن می شود.

روحش شاد و یادش گرامی

شهید بذر افشان داماد شهید گرانقدر حسین زارعی است که زندگی آن شهید در صفحه مخصوص به خودش درج شده است.

اطلاعات تکمیلی به زودی درج خواهد شد.....

از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم.

از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات و خاطرات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند.

 والسلام
 
۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۸
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

آخوند حکیم: فقیه، پزشک، قاضی و کشاورز

پرتوی از زندگانی و خدمات آخوند ملا محمد باقر زرقانی مشهور به آخوند حکیم

روحانی گرانقدر شیعه مرحوم ملا محمد باقر زرقانی مشهور به آخوند حکیم متوفای 1319 قمری ( برابر با سال 1280 شمسی) از علمای دوره قاجار می باشد که بر اساس قرائن و شنیده‌های موثق  در حدود سال 1200 هجری شمسی در زرقان فارس در خانواده‌ای متمول و روحانی و اهل زهد و علم و معرفت پا به عرصه وجود نهاد.

آخوند حکیم تحصیلات مقدماتی خود را در شیراز و زرقان نزد پدرش، مرحوم آخوند ملا محمد صادق و عمویش آخوند ملا محمد کریم و علمای دیگر گذراند و در نوجوانی به سلک روحانیت در آمد و بخاطر استعداد فوق‌العاده‌ای که داشت در عنفوان جوانی برای ادامه تحصیلات حوزوی به نجف اشرف رفت و در عرض چند سال فقه و اصول و معارف اسلامی را نزد اساتید برجستۀ آن زمان به پایان رساند اما جاذبۀ علم طب و علاقه ایشان به طبابت و معالجۀ بیماران، او را از نجف به بغداد کشاند و سالها دور از وطن در کسب علوم پزشکی مجاهدت شبانه روزی کرد و بویژه در کتب قانون و شفای ابوعلی سینا، در فلسفه و حکمت و طب اسلامی به استادی رسید و بخاطر کسوت روحانی به «آخوند حکیم» مشهور شد و به جای اینکه راه دربارها را در پیش بگیرد با کوله‌ باری از تجربه و اندوخته‌های علمی به وطن و زادگاهش زرقان برگشت و به ارائۀ خدمات دینی و پزشکی و قضائی به مردم مشغول شد.

آخوند ملا محمد باقر حکیم در سه رشتۀ مهم طبابت، قضاوت و فقاهت تلاش و مجاهدت چشمگیر و تدریس داشته و مرکز فعالیتهای او در منزل خودش در زرقان (منزل فعلی مرحوم حاج نعمت الله کاویانی، زیر ساباط حکیم) بوده که هنوز اتاق کار وی به نام «محکمۀ آخوند حکیم» نزد خانواده و بازماندگان و نوادگان ایشان شهرت دارد.

در زمان قدیم کلمه حکیم به کسی اطلاق می‌شده که اهل حکمت و فقه و فلسفه و علوم دینی بوده و یا در علوم پزشکی و طبابت مهارت داشته و یا به امور قضاوت و حل اختلاف بین مردم اشتغال داشته است، مرحوم آخوند حکیم، هم فقیه بوده، هم پزشک و هم قاضی، و محکمه او همیشه کانون توجه جویندگان علم و مسائل شرعی و فتاوی دینی  و بیماران و درماندگان و مظلومین و ستمدیدگان بوده است و با توجه به اینکه محکمه او دقیقا کنار درب ورودی خانه بوده (و کماکان هست) در تمام اوقات شبانه روز پذیرای مردم  بوده و همیشه با مهربانی و شفقت و جدیت به حل مشکلات مردم می‌پرداخته است و در بسیاری از مواقع، خود به دیدار بیماران و مظلومین و جویندگان علم می‌رفته است، در عین حال، درآمدش از دسترنج کار زراعتش (در منطقۀ قیدرقلو) بوده است.

اگرچه متاسفانه هیچ تصویر و نوشته‌ای از آن روزگار برای ما باقی نمانده ولی خاطره مجاهدتها و فعالیتهای آن حکیم فرزانه و وارسته در خاطر بسیاری از کهنسالان زرقان که تعریف و توصیف او را شنیده‌اند باقی مانده است و شاید در آینده مطالب و مکتوباتی از ایشان کشف شود.

با توجه به خاطراتی که مادر بزرگ ما، مرحومه نصرت حکیمی و برخی از معمرین زرقان از جمله پدر بزرگوارم (حاج آقا کوچک صادقی) و مرحوم حاج نعمت الله کاویانی درباره مناصب و مشاغل و سجایای اخلاقی آخوند حکیم نقل می‌کردند محکمۀ آخوند حکیم هر روز شاهد حضور مراجعین متعدد و مختلفی بوده که از شهرها و روستاهای اطراف برای معالجه و درمان یا حل اختلاف و قضاوت و یا حل کردن مشکلات دینی و فقهی خود و یا تحصیل علوم پزشکی و دینی به منزل ایشان می‌آمدند و آخوند حکیم نیز معمولاً تمام این کارها را رایگان و فی سبیل الله انجام می‌داده و گاهی کمک مالی نیز به آنها می‌کرده و یا دواهای  مورد نیازشان را از داروخانه شخصی خود به آنها می‌داده و حتی برخی از بیماران روستائی را چند روزی در منزل خود تحت درمان قرار می‌داده و از همراهان آنها نیز پذیرائی می‌کرده است، البته برخی از مراجعین و بیماران متمول وی نیز با ارسال هدایای نفیس و با ارزش مثل فرش و لباس و گوسفند و غیره زحمات و خدمات او را جبران می‌کرده‌اند اما راه اصلی درآمد و معیشت آخوند حکیم از طریق کشاورزی و دامداری بوده و علاوه بر اینکه کارگران زیادی برای او کار می‌کرده‌اند خودش نیز در اوقات فراغت به کشاورزی و باغبانی می‌پرداخته و زمینها و باغات وی که نزدیک بیشۀ زرقان و روستای قیدرقلو بوده از لحاظ میزان برداشت و کیفیت محصولات در منطقه زرقان و اطراف سرآمد بوده و کشاورزان دیگر از بذر و قلمه‌ها و راهکارهای ترویجی او برای احداث و توسعه باغات و یا توصیه‌های دامپزشکی ایشان برای معالجه و درمان احشام خود استفاده می‌کرده‌اند.

آخوند حکیم دارای صفات پسندیده و برجستۀ اخلاقی زیادی بوده که علاوه بر زهد و تقوا و تهجد می‌توان به ساده زیستی او در عین تَموُّل و تَمکُّن، خدمتگزاری او به مساکین و مستمندان و بیماران بدون چشمداشت مادی و حتی کمک مادی به آنها، سادگی و بی پیرایگی و پارسائی او در اوج اشتهار اشاره کرد.

آخوند حکیم پس از بازگشت از نجف و بغداد، با یکی از اقوام خود ازدواج کرد که حاصل این ازوداج هشت فرزند به نامهای میرزا محمد صادق، خانم صاحب، محمد تقی، عزیزالله، شیخ اسدالله، شاهزاده خانم، زیور و  طلعت بوده است. میرزا محمد صادق نیز داری دو فرزند به نامهای محمد حسین و نصرت بوده که نصرت (همسر مرحوم مَش مُطلب خان) مادر مادر ما (مرحومه پروین قائدشرفی) بوده است.

شهید محمد جواد کاویانی فرزند حاج نعمت اله، شهید محسن صادقی فرزند حاج امان، شهید عبدالرضا زارعی(سعید) فرزند مرحوم اصغر، شهید محمد حسن صادقی (ابوالفضل) فرزند حاج آقاکوچک و شهید نظام الدین کاویانی فرزند حاج منصور از نوادگان پر افتخار آخوند حکیم هستند.

دکتر احمد قائدشرفی و برادرانش دکتر ناصر و دکتر منصور قائدشرفی فرزندان مرحوم حاج زین‌العابدین خان که در امریکا و کانادا به طبابت و تدریس در دانشگاهها اشتغال دارند نیز از نوادگان آخوند حکیم هستند. هفت نفر از نوادگان او نیز راه علمی و فقهی او را ادامه داده و به تحصیل علوم دینی پرداختند، دو نفر از خواهران و پنج نفر از برادران بنامهای محمد جواد صادقی بوده که تحصیلات حوزوی را پس از ده سال بخاطر مشکلاتی ترک کرد، شیخ علیرضا خواجه، شیخ علی محمد کاویانی، شیخ مهدی چالمه و شیخ محمد کیخا که اینک به تحصیل در شهرهای مقدس قم  و مشهد و شیراز مشغولند. در مجموع، تحصیلگردگان متعددی از نسل آخوند حکیم در قرن گذشته در خدمت مردم بوده‌اند که احصای نام آنها در حوصلۀ این مجال و مقال نیست.

خاطرات زیادی از نحوه طبابت و ذکاوت مرحوم آخوند حکیم و مردم داری او در یاد و خاطر کهنسالان این منطقه وجود دارد که نشان دهندۀ شخصیت ممتاز و الهی این طبیب حاذق و حکیم فرزانه و جایگاه علمی و معنوی او در نزد مردم است.

مرحوم آخوند حکیم علیرغم داشتن موقعیت و محبوبیت اجتماعی، زندگی  بسیار ساده و زاهدانه‌ای داشته و در صفا و سادگی و عشق به اهل بیت و ساده زیستی و بی ریائی مشهور خاص و عام بوده و در مهارت و جدیت برای حل اختلافات و مشکلات مردم زبانزد همگان بوده است.

ملا محمد باقر زرقانی یا آخوند حکیم پس از سالها خدمتگزاری صادقانه و خالصانه به مردم، در زادگاهش زرقان در ربیع الثانی 1318 در حدود سن هشتاد سالگی دعوت حق را لبیک گفت و در آرامستان شاعر و عارف شهید سیدعمادالدین نسیمی در حدگاه حکیمی‌ها به خاک سپرده شد که نوع سنگ و آجرچینی مزارش و مطالب روی کتبیۀ آن نیز حاکی از منزلت و قداست و عظمت روحی آن مرحوم در نزد مردم می‌باشد.

مطالب کتیبۀ مزار شریف مرحوم آخوند حکیم:

هوالباقی و کل شیء هالک

إِلَهِی لَئِنْ جَلَّتْ وَ جَمَّتْ خَطِیئَتِی، فَعَفْوُکَ عَنْ ذَنْبِی أَجَلُّ وَ أَوْسَعُ

إِلَهِی لَئِنْ أَعْطَیْتُ نَفْسِی سُؤْلَهَا، فَهَا أَنَا فِی رَوْضِ النَّدَامَةِ أَرْتَعُ

إِلَهِی أَجِرْنِی مِنْ عَذَابِکَ إِنَّنِی ،  أَسِیرٌ ذَلِیلٌ خَائِفٌ لَکَ أَخْضَعُ

إِلَهِی تَرَى حَالِی وَ فَقْرِی وَ فَاقَتِی ، وَ أَنْتَ مُنَاجَاتِی الْخَفِیَّةَ تَسْمَعُ

إِلَهِی بِحَقِّ الْهَاشِمِیِّ مُحَمَّدٍ  ، وَ حُرْمَةِ أَطْهَارٍ هُمْ لَکَ خُضَّعٌ

وفات مرحمت و غفران پناه ، جنت و رضوان آرامگاه، فردوس مکان، المستغرق فی بحار (رحمة) الله الملک المنان و اسکنه الله فی... الجنان، آقا ملا محمدباقر الشهیر بطبیب ابن مرحمت وغفران پناه، فردوس جایگاه، خُلد آشیان، آقا ملا محمد صادق، بتاریخ شهر ربیع الثانی مطابق وموافق سنه 1319 من هجره النبویه

لازم به ذکر است که ساباط حکیم زرقان در لیست انتظار ثبت در فهرست آثار ملی قرار دارد و شایسته است منزل و محکمۀ آخوند حکیم که جزو افتخارات و مواریث فرهنگی این شهر و دیار است نیز در فهرست آثار ملی ثبت گردد و مورد حمایت سازمان میراث فرهنگی کشور قرار گیرد. علاوه بر این، لازم است توسط مراجع ذیربط اداری و مسئولین محلی یادمانی نیز بر مزار نیمه مخروبۀ ایشان نصب شود و با محوطه سازی و نورپردازی و نصب تابلو «مفاخر علمی، فرهنگی و تاریخی» گوشه‌هائی از شخصیت این اسوۀ اخلاص و ایثار و خدمتگزاری بازشناسی گردد و در معرض دید فرهنگدوستان و عاشقان ایران کهن قرار گیرد.

طول و عرض جغرافیائی دیجیتال مزار آخوندِ حکیم با دستگاه چی پی اس در گوگل ارت و گوگل مپ تعیین و ثبت شده و اگر عبارت «مقبره آخوند حکیم» در گوگل جستجو شود یکی از جوابهای صفحه اول محل مزار مرحوم آخوند حکیم در آرامستان سید نسیمی زرقان فارس است.

در شجره نامه زیر به اسلاف و اخلاف ایشان اشاره شده است.

شهدای خانواده آخوند حکیم

شهید محمد جواد کاویانی فرزند حاج نعمت اله

شهید نظام الدین کاویانی فرزند حاج منصور

شهید محمد حسن صادقی (ابوالفضل) فرزند حاج آقاکوچک

شهید محسن صادقی فرزند حاج امان

شهید عبدالرضا زارعی(سعید) فرزند مرحوم اصغر

شهید محمدرضا تحویلدار فرزند مرحوم حاج حسن

از نوادگان پر افتخار آخوند حکیم هستند.

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۱
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۶
هیئت خادم الشهدا

 

 

=================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۹
هیئت خادم الشهدا

شهید سیف الله (سیف علی) زارع مؤیدی

فرزند عوض

ولادت 1/6/ 1344 بانش بیضا

شهادت : 26 /12/ 1363 منطقه عملیاتی بدر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

راوی : مادر گرانقدر شهید

سالها بود که با عوض زارع مویدی ازدواج کرده بودم ، چند دختر داشتم اما خداوند هنوز پسری به من عطا نکرده بود. زندگی ما هم مثل زندگی اکثر اهالی روستا با فقر و تهیدستی می گذشت. اول شهریور سال چهل و چهار بود، نزدیکیهای عصر فرزند دیگری خداوند به من هدیه نمود، از آمدنش همه خوشحال شدند . نامش را سیف اله گذاشتیم اما او را سیف على صدا میکردیم و در بین مردم هم به همین نام معروف بود ، از همان کودکی عاقل و صبور بود، یک سال جلوتر از ســایـر هـم ســن و سالهایش به مدرسه رفت، تا سوم راهنمایی را در روستای بانش سپری کرد. چون وضع مالیمان خوب نبود با برخی از دوستان و آشنایان به روستاهای اطراف برای نشاکاری برنج و همچنین درو کردن برنج می رفت و به گفته دوستانش در کار هم با شوخ طبعی هایش همه را سرگرم میکرد و بسیار دوست داشتنی بود.

اهل مطالعه بود و چمدانی پر از کتاب داشت، کتابهای شریعتی و شهید مطهری و توضیح المسایل امام و کتابهایی در مورد جنگ را میخواند، سخنرانیهای امام و آقای طالقانی را علاقه داشت و نوارهای آهنگران را گوش می داد و ماههای محرم هم در عزاداریها شرکت می کرد.

با خواهرش مادر شهید هاشم بسیار صمیمی بود، هر روز به او سر می زد حتی اگر یادش هم می رفت آخر شب به او سر می زد. یکبار هاشم خواهر زاده اش که او هـم چند سال بعد شهید شد را آورد و گفت: «هاشم برای تو همه چیزش هم مثل خودم هست» با هم صمیمی بودند ، هاشم او را «کاکا سیف علی » صدا می کرد ، او هـم بـه هـاشـم آمـوزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ را می آموخت و می گفت: «تو هم اول و آخـر بـایـد جبهه بروی سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ، چندین بار هم رفت ، من که همیشه هر وقت جایی می رفت نگران بودم حالا دیگر بیشتر نگران او بودم.

در جبهه های مختلف ماند قصرشیرین و جزیره مجنون خدمت کرد در مواقعی هم که جبهه نبود در پایگاه مقاومت فعالیت میکرد ، با آقای فرهمند مسوول تبلیغات سپاه سپیدان هم خیلی گرم بود . خیلی عاشق جبهه و جنگ شده بود حتی سهمیه کوپن را که می گرفتیم می گفت باید آن را به جبهه بدهیم و همین کار را هم میکرد، می گفت: «اگر می دانستید در جبهه چه خبر است همه چیزتان را به جبهه می دادید، می گفت: من مادر شهدا را که میبینم خجالت میکشم.

در نامه هایش هم بسار شوخ طبع بود و با شوخی و اصطلاحات مخصوص به خودش سلام همه را میرساند . یک بار نوشته بود که : «زمانی که شهید بر زمین می افتد ملائکه او را به آسمان میبرند و بارها میگفت که مقام شهید بسیار بالاست».

بار آخر هم در عملیات بدر شرکت کرد ، دوستان و همرزمانش آمدند، من هم منتظر او بودم و آن روز غذای بیشتری آماده کردم و خوشحال بودم که فرزندم بعد از چند ماه می آید؛ اما خواهرش آمد، او با اینکه همرزمانش سعی کرده بودند به او نگویند ولی حدس کرده بود که باید اتفاقی افتاده باشد، بعد از کمی پرس و جو و جمع کردن اخبار از جاهای مختلف؛ هر چند نمی توانستیم باور کنیم که سیف اله دیگر به میان ما نمی آید و باید با شوخی ها و مهربانی هایش خداحافظی کنیم؛ اما مطمئن شدیم که در عملیات بدر و در مورخه شانزدهم اسفند ماه شصت و سه شهید شده است و به خاطر شدت حملات دشمن ، دوستان و همرزمانش نتوانسته بودند جسدش را بیاورند و در خاک عـراق مـانـده بود و من یادم به آن خوابی می آمد که یکبار می گفت : خواب دیدم اسـیـر عـراقـی هـا شــده ام و ناراحت بود و میگفت دوست ندارم اسیر بشوم.

در همان ایام او را به صورت نمادین تشییع کردند و در کنار پدرش به خاک سپردند و چند سال بعد از جنگ چند تکه استخوانش را تشییع کردیم آری شصت کیلو بود به جبهه رفت و بعد از ده سال یک کیلو استخوان آمد. حالا هم مطمئن هستم که او زنده است و مشکلاتمان را با او در میان میگذارم به عکسش که نگاه میکنم و بر سر مرقدش هم که می روم به او سلام میکنم . او در آمدنش شور و حالی در روستا به پا کرد و در رفتنش هم به همه شور و حالی دیگر داد و یادم، به این جمله اش می افتد که می گفت :«ما روزی به دست می آییم که شهید شویم مانند شهید بهشتی».

به روایت خواهر شهید

شوهرم یارمحمد بانشی یک موتور سیکلت داشت روزی سیف علی آمد و موتور را برد. به روستای قوام آباد رفته بود و در برگشت تند می آمد و در پیچ اول روستا نتوانسته بود موتور را کنترل کند و به داخل آجرهای ساختمان نیمه کاره منزل حاج نجات رفته بود. من همین که از طبقه دوم او را دیدم خیلی نگران شدم تا حدی که حواسم نبود و میخواستم از نرده ها به جای پله پایین بیایم. او را پیش دکتر روستا، دکتر بلوری، بردیم و صورتش را که زخمی شده بود شستشو داد. چندین روز در خانه بود و خجالت می کشید بیرون برود. می گفت: من در جبهه ذره ای زخمی نشده ام حالا ببین چه بلایی سرم آمده است . بعد از چند روز اورکت شوهرم را که کلاه داشت پوشید و بیرون رفت.

========================

به روایت خواهر شهید

صدای بلندگو که آمد سیف علی هم روانه شد روزهایی که او می خــواســـت به جبهه برود هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم من هم دخترم را کول کرده و رفتم تا مانع او بشوم، قرار بود از طرف مردوشت اعزام بشوند، در ابتدای روستا (نزدیک مدرسه راهنمایی فعلی شهید هاشم بانشی) به ماشین رسیدم، صندلی اول نشسته بود هرچه التماس کردم پایین نیامد، گفتم برادرسه ساله و مادر تنها داری، جبهه نرو. خم شد و سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: هاشم که هست خانواده را اول به خدا بعد به هاشم می سپارم. گفتم: هاشم خودش بچه هست گفت: هاشم خیلی از من بهتره و خوب هم می فهمد.... پیاده نشد و ماشین هم حرکت کرد و رفت...

=========================

به روایت خواهر شهید

وقتی میخواست خانه درست کند من خیلی خوشحال بودم. خودم برای کارگرهایش ناهار آماده میکردم روز اول که میخواست برای پی ریزی سنگ بیاورد آنقدر خوشحال بودم که چندین برابر تعداد کارگرها ناهار درست کرده بودم.

کارهای کشاورزی را خودش انجام می داد، با موسی بانشی به آبیاری می رفتند و بیل و چکمه و لباسش را هم منزل آنها که در همسایگی مــا قرار داشت می گذاشت، من قبل از آبیاری چندین بار چکمه و لباس او را می تکاندم تا حشرات گزنده ای داخل آن نباشد . پس از شهادتش دوست صمیمی او شهید اکرم بانشی کارهای او را انجام میداد. شهید اکرم حتی در هنگام ازدواجش هم لباس سیاهی را که برای سیف علی پوشیده بود بیرون نیاورد.

=======================

به روایت دوست شهید : فرهاد زارع

 یکبار رفتیم شیراز و شلوار و پیراهن و برخی وسایل دیگر خریدیم، نزدیک نماز که شد گفت: زود برویم که وقت نماز است به خانـه خـواهــرش رفتیم. وقتی سر فرصت لباسها را پوشیدیم تسمه شلوار من کمى با او فرق داشت.

گفت : باید همه چیزمان مثل هم باشد و قرار بر این شد که فردای آن روز برویم و تسمه شلوار را عوض کنیم، مادر شهید هنوز آن لباسها را به عنوان آخرین دیدار یادگاری برداشته است.

================

با هم بسیار صمیمی بودیم ، در کارها به هم کمک میکردیم ، همدیگر را «کاکا» صدا می کردیم، بار آخر که میخواست به جبهه برود به او گفتم : آقای زارع! مادر پیر داری، برادر کوچک، اگر نوبتی هم باشد دیگـر نــوبـت تـو تمام است گفت : مگر نوبت گله به صحرا بردن است که تمام شود. بعد از مدتی از جبهه نامه داد و دو عکس از عکسهایی که در آنجا گرفته بود را برای من ارسال کرد .

حالا هم تمام روزها در قلبم است روزی که نامش را نبرم آن روز به پایان نمی رسد، تمام روزهای پنج شنبه هر جا که باشم برایش فاتحه می فرستم. کاش در جبهه با او بودم و اگر هنگام شهادتش بودم حتی اگر شهید هم می شدم جسدش را می آوردم....

======================

به روایت مادر شهید و محسن بانشی

یک روز به من (محسن ) گفت: اسلام را میخواهم تو را هم می خواهم ولی تو را بیشتر از اسلام میخواهم، من تعجب کردم این حرف ها از سیف علی بعید بود و گفتم کدام اسلام گفت: اسلام عبدالکریم (اسلام) بانشی فرزند عبدالکریم...که یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید بوده است.

همچنین یکبار که در جبهه در حال شستن بدن (شهید) عوض آقا بود عکسی با همان حالت آب و کف گرفته بود و آن را آورده بود و با شوخی به همسرش نشان میداد.

وقتی هم در پایگاه مقاومت بازی میکردیم هنگام نماز که میشد با دست و محکم زیر توپ می زد و شوخی شوخی بازی را تعطیل می کرد و می گفت موقع نماز است.

======================

به روایت مادر شهید و دوست شهید محسن بانشی محمد

با محسن شرط بسته بود که از جبهه نارنجک بیاورد و محسن به او گفته بود نمی توانی .... یک روز دیدم چند کتاب آورد و دارد داخل آنها را خالی کرد و آنها را بهم بست و چندکتاب سالم هم دو طرف کتابها نهاد و چند کتاب دیگر هم برداشت و رفت. بعد از چند روز برگشت و چند عدد نارنجک آورده بود البته من نمیشناختم آنها را گوشه ای گذاشت و گفت به آنها دست نزن، بـعـدهـا محسن گفت که آنها را به من نشان داد و چند روز بعد هم آنها را به سپاه مرودشت تحویل داد و رسید هم گرفت و با این کارش زرنگ بودن خودش را به محسن نشان داد.

===============

نیامد به دوستانش هم گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس او را بگیرید و بیاورید. من دلشوره داشتم و پیش یکی از اهالی روستا که صاحب نفس بود رفتم و او برای آمدنش دعا کرد و تسبیحی به من داد و مرا آرام کرد و من هم برای آمدنش گوسفندی نذر کردم ...

=========================

به روایت مادر شهید

یکبار خیلی طول کشید و از جبهه نیامد. رفقایش هم به مرخصی آمدند ولی او نیامد به دوستانش هم: گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس اوا بگیید و برایم بیاورید.

یکی از همرزمانش که از اهالی بیضا بود شهید شده بود او هم برای تشییع جنازه اش آمد، به من گفت چرا برای من گوسفند نذر کردی؟ گوسفند را برای پیروزی اسلام و رزمندگان نذر کن نه برای من، خودش هم گوشت گوسفند را به هرکس که دلش خواست بدون آنکه ما بدانیم داد و مدام می گفت: این جبهه برای ماست و وظیفه ماست که دفاع کنیم و اسلام بسیار عزیزتر از من است. من هم میگفتم اسلام را بیشتر از تو میخواهم ولی تو را هم خیلی دوست می دارم.

======================

به روایت مادر شهید

یک شب بیدار شدم، برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود، دیدم خانه نیست به هاشم خواهر زاده شهید گفتم سیف اله کجا رفته است ؟ گفت: نمی دانم گفتم یعنی به پایگاه نرفته است گفت نمیدانم. ابتدا خوابم نمی برد ولی خسته شده بودم و خوابم برده بود.

یک لحظه بیدار شدم دیدم دارد دعا می خواند گفتم کجا بودی؟ گفت:

رفته بودم غسل شهادت کنم، چند روز بعد به جبهه رفت و چندی بعد نامه داد و مقداری از بدهکاری هایش را در نامه نوشته بود که پرداخت کنیم .

======================

به روایت مادر شهید

یک شب برایم از جبهه صحبت کرد و می گفت :« یک شب هیچ کس جلو نرفت، من و شهید اکرم که از همه کوچکتر بودیم سنگر کمین رفتیم، در راه سر خوردم و زمین خوردم، چون تفنگ دستم بود ناخن دستم کنده شد و خیلی زجر کشیدم یک لحظه با خودم گفتم که دیگر جبهه نمی روم.......بعد پشیمان شدم. هوا که روشن شد اکرم گفت به بیمارستان صحرایی برویم شاید پنجه ات را کاری کردند به بیمارستان رفتیم و بعد از مدتی آرام شدم و دوباره قول دادم که همیشه به جبهه بیایم،چندین بار هم به جبهه رفت.

=====================

به روایت خواهر شهید

اسفندماه سال شصت و چهار بود دوستان و همرزمان سیف علی از جبهه آمده لباس هاى همرنگ بودند من به خانه آنها ( فرج بانشی حسین، علی قربان بانشی حاج قربان و ..) به عشق برادر رفتم و سراغ سیف علی را گرفتم . آنها می دانستند که سیف علی شهید شده اما به من نگفتند از حالات آنها من نگران شدم حتی کفشهایم را در منزل یکی از همرزمانش جابجا پوشیدم . آن روز شوهرم به شیراز رفت تا خبری بگیرد . فردای آن روز مادرم هم به نام آمدن سیف علی غذای مرتبی آماده میکرد، من که حدس می زدم برای سیف على اتفاقی افتاده باشد به او گفتم که غذا را از روی اجاق بردارد. ساعت ده صبح مینی بوس روستا مینی بوس مشهدی رحمت از شیراز آمد. شوهرم پیاده شد و تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد.

همینکه مادرم هم فهمید شروع کرد به گریه و شیون کردن . کمی بعد ساکت شد و گفت : درود بر سیف علی ، دادمش در راه حضرت عباس. چند روز بعد سرهنگ صالح برادر شوهرم آمد و گفت مقدمات تشییع نمادین را آماده کرده ام و فردای آن روز از هرابال (مرکز بخش) به سوی روستای بانش تشییع شد.

==========================

روزی که سیف علی برای آخرین بار به جبهه رفت باران شدیدی می بارید مادر و شوهرم وقتی مطلع شدند به شیراز رفتند که او را برگردانند. شب شد، صدای در منزل آمد گفتم حتما شوهرم هست. در را که باز کردم دیدم سیف - علی است خیلی خوشحال شدم چون نیرو زیاد بود آنها برگشته بودند تا فردا بروند سرمای خفیفی خورده بود یکی از اقوام هم منزلمان بود آن شب بــه میمنت و شادی برگشت سیف علی تکه های گوشت را از داخل قورمه را از داخل قورمه (تکه های گوشت را داخل چربی حیوانی سرخ کرده اند و به صورت منجمد نگهداری می کردند) جدا کرده و غذای خیلی خوشمزه ای درست کردم و میل نمودیم. آن شب شیرین ترین و شادترین شب زندگـی مـن بود.

آخر شب چون غذا چرب بود و او سرما خورده بود برایش دوایی آماده کردم و خوابیدم. فردا صبح برایش تخم مرغ گذاشتم که آب پز شود اما شخصی دنبالش آمد و زود رفت من هم از فرط ناراحتی تخم مرغ را با ظرفش از طبقه دوم به داخل حوض حیاط انداختم از آن تاریخ به بعد هر وقت گوشت سرخ می کنم یاد او می افتم..

===================

به روایت همرزم شهید

عملیات بدر با سیف اله زارع همرزم بودم. شب عملیات حنابندان داشتیم به دو گردانی که قرار بود در عملیات شرکت کنند حنا دادند. سیف اله جایی بود وقتی آمد حنا تمام شده بود و به او نرسید. گفت: وقتی به ده (روستا) رفتم یه حنابندونی می گیرم که تو تاریخ بمونه.

==============================

به روایت خواهر شهید

آن موقع ما خودمان در یکروز برای یکی دو هفته نان می پختیم و سپس آن را نم زده و سر سفره می آوردیم. سیف علی از نـانـی کـه تـازه نــم کـرده بودم خوشش نمی آمد و من همیشه از دو ساعت قبل برای او نان نم می کردم اگر هم یادم می رفت از خانه همسایه ها برای او پیدا می کردم .

یک بار که سیف علی جبهه بود همراه با زنان روستا در حسینیه برای جبهه نان پختیم یکی از همرزمانش (محمد تقى بانشی) بعدها تعریف کرد که در جبهه برایمان نان آوردند سیف علی نان ها را زیر و رو می کرد و می گفـت مـن می خواهم نان خواهرم را پیدا کنم. در میان نانها ، نان دود زده ای بود به شوخی گفت: این نان، نان یکی از همسایه های خواهرم (نام آن را برد) است همیشه دودک میزند و سپس به گشتن ادامه داد و نان خوش رنگ و مرتبی پیدا کرد و گفت : من مطمئنم این نان خواهرم است.

سیف على خیلی دوست داشتنی بود و رابطه ما خیلی صمیمی بود. با یکی از اهالی روستا به نام هوشیار بانشی هم بسیار صمیمی بود و زیاد با یکدیگرشوخی می کردند.

روحش شاد ، یادش گرامی . راهش پر رهرو باد

==================
منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

======================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۴۸
هیئت خادم الشهدا

 

زندگی نامه ی شهید شیخ عبدالله بانشی

در سال هزار و سیصد و یک در روستایی از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی، دوستدار روحانیت و معتقد به موازین دین اسلام پسری به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود به همین دلیل او را بسیار دوست میداشتند و نامش را عبد الله گذاشتند. با توجه به اینکه عبدالله یعنی عبد و بنده ی خدا ، نیت پدر و مادرش از انتخاب این اسم این بود که فرزندشان صالح باشد و عبودیت و بندگی خدا را کند.

دوران کودکی اش را بیشتر به حضور در مجالس عزاداری امام حسین و گوش دادن به سخنان بزرگان گذراند.

از همان کودکی با روحانی هایی که برای ارشاد و راهنمایی و آموختن احکام الهی و قرآن در ماه رمضان و محرم به روستا می آمدند باب آشنایی می گشود و در حضور آنها اقدام به یادگیری و درک مفاهیم قرآن و احکام دینی کمک می کرد تا جایی که به شناخت خوبی نسبت به قرآن و احکام دینی رسید.

او به اهمیت نماز به خصوص نماز اول وقت پی برده بود و  دوستان و هم سن و سالهایش را موعظه و نصیحت میکرد. منزل ایشان در همسایگی مسجد بود و ایشان بیشتر نمازها را در مسجد به جا می آورد و بین اهالی روستا که به مسجد می رفتند، کاملاً شناخته شده بود.

عبدالله اکنون بزرگ شده و جوان بود و چون به کودکان و نوجوانان قرآن آموزش میداد وی را شیخ عبدالله نامیدند. شیخ عبدالله همیشه حقیقت را می گفت و اصلاً دروغ نمی گفت، شوخ طبع و با نماز و روزه و با عدالت بود و با اقوام و خویشان رابطه  خوبی داشت. شیخ در سنین جوانی ازدواج کرد. مراسم عروسی او بسیار ساده بود و حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای صدرالله ، امرالله ، نبی الله، غلام ، فاطمه ، زهرا، زینب و شهلا بود. وی در دوست داشتن فرزندانش عدالت و مساوات را برقرار میکرد و تفاوتی بین فرزند پسر و دختر نمی گذاشت.

ایشان بسیار شجاع بوده و در سنین جوانی به همراه دوستان به کوهنوردی و شکار می رفته است دوستانش از او به عنوان یک شکارچی ماهر یاد می کنند. ایشان در سال ۱۳۴۲ زمان تقسیم اراضی حدود هفت سال برای آموزش قرآن به بخش کامفیروز رفت و با اینکه از خانه دور بود و راه درآمدی هم نداشت برای آموزش قرآن دستمزد نمی گرفت ولی بزرگان برای گذراندن امور زندگی او را یاری میکردند. شیخ عبدالله چند سالی که در آن بخش بود شاگردان خوبی را تربیت کرد که توانایی یاد دادن قرآن به شاگردان کوچکتر را داشتند.

شیخ عبدالله دوباره به روستا بازگشت و بعد از مدتی به روستای کوشکک رامجرد رفت و به کودکان آن منطقه قرآن آموزش داد. سرانجام پس از سه سال به شیراز رفت و شغل آزاد انتخاب کرد و مشغول شد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد . زمانی که خیلی از عبد الله ها رسالت خود را در عبودیت خداوند و دفاع از اسلام و کشور به کمال رساندند.

عبدالله در این زمان پنجاه و شش سال داشت و دو بار به جبهه رفت. او برای بار اول در لشکر نوزده فجر بود و سه ماه در جبهه ماند و شجاعانه جنگید. شیخ عبدالله به همراه خود دعای کمیل و قرآن به جبهه میبرد و مطمئناً برای اینکه شهید شود بسیار دعا می کرد. ایشان همیشه به اعضای خانواده این طور می گفته: من شهید نمی شوم چون خیلی گناهکارم، شهادت برای انسانهای بیگناه و پاک میباشد. اطرافیانش نقل می کنند: شیخ عبدالله بار دوم که به جبهه می رفت وصیت نامه ای نوشت و در حین نوشتن آن بسیار گریه میکرد و می گفت: خوشحالم که این بار شهید میشوم....

....نیمه شب بود، عبدالله همچون سایر شبها برخواسته و وضو گرفته و نمـاز شـــب خـوانـده بود با این تفاوت که در این شب نسبت به شبهای گذشته خوشحالتر بوده و احساس داشته و با علاقه ی بسیار خاصی نماز می خوانده است و بالاخره خدایش جواب دعاهایش را میدهد و او را به نزد خود و سالار شهیدان ، امام حسین (ع) می خواند.

آری او در بین نماز به شهادت می رسد و عبدالله واقعاً عبد الله می شود و بار سنگین این رسالت از دوش او برداشته می شود.

در پنج شنبه ای در فروردین ماه او را تشییع کرده و در زادگاهش بانش بیضا در گلزار شهدا دفن می کنند.

شهادت ایشان در تاریخ ۶۲/۱/۱۴ در بهاری که برای خانواده اش غم انگیزترین بهار و برای شهید عبدالله بهترین بهار بود، بهاری که فرشته هایی از جنس نور انتظارش را میکشیدند تا او را به دیدار معبودش ببند و او را شاد کنند، بهاری که شکفتن دوباره است، شکفتن یک دل در سرزمینی که برایش آماده کرده اند. بازتایپ:هدهد

===================

خاطراتی از شهید عبدالله بانشی

===================

هیهات من الذله

به روایت خواهر زاده ی شهید

زمان شاه ، دوران مالک و رعیتی بود مالکی از طرف کهگیلویه بویراحمد برای دیدن یکی از مالکهای بانش می آید آن زمان رسم بر این بوده که وقتی مالک مهمانی داشته یک تفنگ چی را بر گردنه میفرستاده تا به استقبال و همراهی مهمان برود.

که این بار شیخ عبدالله مامور این کار میشود. وقتی شیخ عبدالله با مهمان رو به رو می شود ناگهان مهمان خطاب به شیخ می گوید تو همان کسی نیستی که در سال غارتی برادر و اقوام مرا کشتی؟

شیخ تا این حرف را میشنود، پشت تخته سنگی می رود و میگوید اگر شماهم حرف زور بزنید و قصد ظلم داشته باشید شما را هم می کشم، هم تو را هم یارانت را. بالاخره هر طور بوده شیخ و مهمان ها هر دو با هم به روستا و پیش مالک می روند.

(منظور از سال غارتی سالی است که غارتگران به بانش حمله کرده و با مردم درگیر شده و این روستا را به غارت برده اند).

===================

به روایت فرزند شهید

سینما

قبل از انقلاب وضعیت سینما بد بود و ما به سینما نمی رفتیم، چون پدرم تاکید داشت که رفتن به سینما درست نیست. بعد از انقلاب اوایل که جنگ بین ایران حق و باطل وعراق شروع شده بود، من یک رادیو ضبط خریدم اما تا یک هفته جرات نکردم که آن را به پدرم نشان بدهم تا اینکه اخبار جنگ از طریق رادیو اعلام شد و آن موقع ما به این بهانه توانستیم رادیو را بیرون بیاوریم.

===================

سربازی

با شاه مخالف بود می گفت : من از این شاه راضی نیستم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم. شاه کافر است ، مردم را بدبخت کرده و باعث انحراف آنها شده است. گفت: من تا عمر دارم برای شاه به خدمت سربازی نمی روم به همین خاطر عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود ، یک هفته به سربازی رفت و بعد فرار کرد.

=================

گریه به عشق امام

او عکس شاه را به فرزندش می داد و از او میخواست که آنرا پاره کند. اوایل انقلاب که عکس امام خمینی بین مردم پخش شده بود او هم عکسی از امام خمینی و امام موسی صدر تهیه کرد.

شیخ عبدالله امام خمینی را خیلی دوست داشت و با شنیدن نام ایشان به گریه  می افتاد.

================

به روایت خواهر شهید

یتیم نواز

ما خردسال بودیم که پدرمان را از دست دادیم. برادرم عبدالله ، از من می خواست که کارها را انجام بدهم و خواهر کوچکترم را به مدرسه می فرستاد. وقتی از علت کارش می پرسیدم میگفت خواهرمان یتیم است ، او فقط یک سال داشت که پدر از دنیا رفت.

=================

به روایت فرزند شهید

امداد و پرستاری

روزی یک موتور روی پای یکی از بچه های روستا افتاد و او زخمی شد و خانواده اش نتوانستند او را به بیمارستان ببرند و از پدرم خواستند که این کار را انجام بدهد. پدر هم آن پسر بچه را به بیمارستان برد و شب تا صبح بالای سر او دعا خواند و گریه کرد.

===================

به روایت خواهر شهید

به روایت خواهر شهید او کوهنوردی میکرد. صبح به کوه می رفت عصر که بر می گشت شکار بزرگی به همراه خود می آورد و می گفت:هر کدام از اقوام که دوست دارند بیایند و برای خودشان از گوشت این شکار بردارند.

شیخ عبدالله پسرم علاءالدین را خیلی دوست داشت یک بارعلاءالدین به کوه رفته و مقداری کنگر آورده بود و مقداری از آن را هم برای دایی اش (شیخ عبدالله) برد. برادرم هرچه از کنگر میخورد میگفت الهی شکر که خواهر زاده ام برایم کنگر آورده و با خوردن یک کنگر چندین بار الهی شکر می گفت.

==========

پدرم بین فرزندانش فرق نمی گذاشت ، بچه های من را هم خیلی دوست داشت  وحتی اگر دست و صورتشان کثیف بود آنها را می شست.

=============

غولک آدم خوار !

شش – هفت ساله بودم یک روز دایی ام میخواست برای نماز مغرب وضو بگیرد، من هم کنار او نشسته بود که صدای جغدی آمد گفتم :دایی! این صدای چیه؟ دایی گفت: این صدای غولک است اگر کسی نماز نخواند او را می خورد.

===================

پدرم خیلی به نماز تاکید می کرد، خیلی عبادت میکرد و قرآن میخواند. یک روز ظهر صدای اذان را از مسجد شنید و گفت خدا را شکر که این مملکت اسلامی است ، خدا را شکر که همه چیز اسلامی است.

===============

وقتى موذن الله اکبر اذان را میگفت ، پدرم هم از ما می خواست که الله اکبر بگوییم و اگر این کار را انجام نمی دادیم ناراحت می شد. پدرم هم خودش قرآن می خواند هم به ما قرآن یاد می داد.

یک بار به خاطر اینکه من زیاد قرآن میخـوانـدم بـرایـم یـک قـرآن خــریــد. اگر نمی توانست به مسجد برود در خانه دعا می خواند، دعای روزها و ایام مختلف را بلد بود و قرائت می کرد.

=================

پاسور

عبدالله خیلی شجاع بود یک بار با هم به مزرعه رفته بودیم که در راه تعدادی از مالک ها و دوستان آنها و خلاصه تعدادی افراد قدرتمند را دیدیم که مشغول پاسور بازی بودند.

عبدالله پنهانی و یکی یکی پاسور آنها را برمی داشت و پیش من می آورد. تا اینکه تعدادی از پاسورها را آورد و همراه یک کبریت به من داد و گفت: اینها را آتش بزن. من هم این کار را کردم و برای اینکه کسی متوجه نشود مقداری خاک سهم اقوام روی آن ریختم. او اصلاً از عاقبت این کار نترسید.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۲
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا

شهید محمد رضا تحویلدار

فرزند حاج حسن 

نوه حاج حیدر کیخا نوه آخوند حکیم زرقانی

تاریخ شهادت: 25/10/1365

کربلای شلمچه

عملیات کربلای 5

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار محمد رضا تحویلدار

شهید محمد رضا تحویلدار فرزند محمد حسن و حاجیه خانم کیخا در سال ۱۳۴۷ در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود و خداوند یک خواهر و سه برادر دیگر به آنها اعطا کرده بود.  

شهید در هفت سالگی به مدرسه رفت و همزمان با ورود ایشان به کلاس سوم ابتدائی در سال ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید. انقلابی که دست جهانخواران را قطع کرد و رژیم دو هزار پانصدساله شاهنشاهی را به زباله دان تاریخ ریخت.  

این انقلاب که جهان را تکان داد و در ادبیات سیاسی جهان تبدیل به  معجزه قرن بیستم شد جامعه را نیز متحول کرد و گرایش مردم به معنویات را زیاد و فرهنگ عاشورا را در جامعه حاکم ساخت. شهید تحویلدار نیز اگرچه کم سن و سال بود ولی با شناخت و معرفتی که از امام و انقلاب و شهدا پیدا کرده بود در حد خود از نظام مقدس نوپای جمهوری اسلامی دفاع می کرد و افکار و آرمانهای امام را منتشر می ساخت.  او از اوان کودکی به همراه خانواده خود در نمازها و مراسم و مناسبتهای مسجد محمدی خیابان تختی شرکت می کرد و پس از انقلاب نیز با عضویت در کانون فرهنگی و پایگاه مقاومت این مسجد به فعالیتهای فرهنگی و هنری می پرداخت.  

هنوز چیزی از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نگذشته بود که دشمنان داخلی و خارجی با ایجاد آشوبهای خونین و توطئه های پیچیده در سراسر کشور مخصوصاً در کردستان، کشور و انقلاب را دچار بحرانهای شدید کردند.

اول مهر ماه ۱۳۵۹ نیز مصادف شد با جنگ ویرانگر و نابرابری که توسط صدام و جهانخوارانی که دستشان از منابع اقتصادی ایران کوتاه شده بود بر کشور عزیزمان تحمیل شد. در این دوره فعالیتهای فرهنگی و انقلابی شهید بسیار زیاد بود و برای حضور در جبهه و نبرد با دشمنان ایران بیقراری می کرد.  

بر اساس مدارک و اسناد موجود ، صدام قصد داشت هفت روزه با کمک اربابانش و نوکران داخلی اش تهران را تصرف، نظام مقدس جمهوری اسلامی را سرنگون و ایران بزرگ و باستانی را قطعه قطعه کند اما حضور حماسی شیرمردانی مثل شهید تحویلدارها باعث شد که رؤیای فتح یک هفته ای تبدیل به یک کابوس سیاه هشت ساله برای دشمن بشود و حتی یک وجب از خاک پاک ایران به دشمن ندهند.  

سرانجام شهید محمد رضا تحویلدار تحصیلات دوره راهنمایی را رها کرد و ادامه تحصیل را به آینده موکول نمود و به هر طریقی بود رضایت والدین و مسئولین را جلب کرد و به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد در حالیکه برادران دیگر ایشان نیز مشغول خدمت به نظام و دفاع مقدس بودند.  
نهایتاً شهید به عنوان پاسدار وظیفه به سپاه فجر استان فارس پیوست و خدمت خود را در جبهه های مختلف با مسئولیت مهم تخریبچی ادامه داد تا اینکه در عملیات کربلای ۵ در کربلای شلمچه پس از شکست دادن دشمن بعثی و کسب فتوحات بسیار به شهادت رسید و به دیدار معبود شتافت.  
 لازم به ذکر است که پدر بزرگوار ایشان بازنشسته شرکت گاز و مادر گرامی اش خانه دار است و در شیراز زندگی می کنند.

شهید محمد رضا تحویلدار از  طرف خانواده مادری (کیخا) از نوادگان مرحوم آخوند حکیم زرقانی است

 

شجره نامه شهدای گرانقدر خانواده آخوند حکیم

صفحه مرحوم آخوند حکیم

بازگشت به صفحه اصلی سایت امام زادگان عشق 

با تشکر از جناب عبدالله تحویلدار،  پسرعموی گرامی شهید محمد رضا تحویلدار

نثار ارواح مطهر شهدا صلوات. هدهد

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۳
هیئت خادم الشهدا