هوالجمیل
شهید صمد گنجی پور
فرزند : حاجی آقا
تاریخ تولد : 1338 زرقان
شهادت : 25/12/1362 شلمچه
عضویت : بسیج و جهاد سازندگی
محل دفن : گلزار شهدای شیراز
**********
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگی نامه شهید صمد گنجی پور
شهید صمد گنجی پور یکی از شهدای گمنام و بزرگ و ناشناخته است که خودش سعی در گمنامی داشت و در این زندگینامه فقط گوشه ای از ظاهر زندگی آن اسطوره عشق و فداکاری به تصویر کشیده شده است.
شهید صمد گنجی پور در سال 1338 در خانواده ای متوسط و مذهبی در شیراز پا به عرصه هستی نهاد. او اولین فرزند از بین دو خواهر و سه برادر بود و تمام اقوام از کودکی به او علاقه ای خاص داشتند. پدرش در شیراز مغازه لبنیاتی داشت و شهید از طفولیت در کارهای مغازه به پدرش کمک می کرد اما به کارهای فنی علاقه ای خاص داشت و همیشه سرگرم کارهای فنی بود، پس از تحصیلات ابتدائی تحصیلاتش را نیز در هنرستان شیراز در رشته تراشکاری به انجام رساند.
ایشان در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) همدوش امت مردم در اکثر راهپیمائی ها و برنامه های انقلابی شیراز حضوری چشمگیر داشت، او از اصحاب مسجد امیرالمؤمنین شیراز و مسجد و حسینیه حیدر زرقان بود و به همراه بچه های این مساجد تمام زندگی شان را وقف انقلاب کرده بودند، پس از پیروزی انقلاب در نگهبانی و حفاظت از محله و مبارزه با شرارتهای شبانۀ گروهکهای ضد انقلاب شرکت داشت، در ساعات روز نیز با دوستانش بصورت خودجوش با گروهکهای ملحد و منافق که معمولاً جلو استانداری و دانشکده های پزشکی و مهندسی و ادبیات بساط کتابفروشی و روزنامه فروشی راه می انداختند و به جذب نیرو و فریب افکار عمومی می پرداختند درگیر می شدند و بساط آنها را به هم می ریختند، به همین خاطر بارها مورد تهدید قرار گرفته بود.
در دوران تثبیت انقلاب اگرچه برای عضویت در سپاه دعوت شد ولی بخاطر علاقه و مهارتش شغل آزاد تراشکاری را برگزید اما به عنوان بسیجی در پایگاه مقاومت شهید محمود فهیمی فعالیتی مخلصانه و کارساز داشت.
شهید صمد گنجی پور که یکی از تراشکاران برجسته و خَلّاق استان بود با مشتریان بسیار خوش برخورد و با گذشت بود و مغازه اش معمولا در انجام کارهای پیچیده و سخت و ناشدنی در امور تراشکاری شهرت داشت، پس از شروع جنگ تحمیلی که جهاد سازندگی، گارگاه نصر شیراز را تأسیس کرد شهید گنجی پور را بخاطر نبوغ و مهارتش جذب کردند تا به کار تراشکاری برای رفع احتیاجات جهادی و انقلابی بپردازد و شهید نیز پذیرفت ولی شبها و ایام تعطیل را در مغازه خود که یکی از پایگاههای نیروهای مذهبی و انقلابی و هیئتی های شیراز بود به کار برای رفع احتیاجات آنها می پرداخت.
کسب و کار شهید گنجی پور بخاطر نبوغ و خلاقیتش در تراشکاری از رونق فوق العاده ای برخوردار بود و درآمد بسیار خوبی داشت، درآمدی که بیشتر صرف کارهای انقلابی و حمایت از محرومین و ایجاد کسب و کار دیگران و ازدواج خانواده های مستمند می شد. خودش ازدواج نکرده بود و هر وقت بحث ازدواج می شد پیگیری موضوع را به بعد از جنگ موکول می کرد.
پس از شروع جنگ تحمیلی جهانخواران علیه ایران اسلامی و تداوم جنایتهایشان در شهرها و روستاهای مرزی و موشک باران شهرها و مناطق غیر نظامی و همکاری گروهکهای داخلی با صدام جنایتکار، شهید تصمیم به حضور در جبهه و مبارزۀ مستقیم با متجاوزین بعثی گرفت ولی به دلیل نیازی که در مجتمع نصر به او داشتند مانع اعزامش می شدند اما این شهید عاشورائی که خود را فدائی امام و انقلاب و اسلام می دانست و روحی بزرگ و فداکار و حسینی داشت به هر طریقی بود برای اولین بار خودش را به جبهه رساند و در آزادسازی خرمشهر حماسه سازی کرد، بعد از آن نیز دو بار در جبهه شرکت کرد و بار سوم در عملیات خیبر در منطقه کوشک، ترکش کوچکی از پشت وارد قلب عاشق و مهربانش شد و او را به آرزوی دیرینش که شهادت بود رساند
چند روز بعد، پیکر مطهر این مهاجر الی اله روی دوش امت حزب اله شیراز و زرقان تشییع و در گلزار شهدای شهر شیراز آسمانی و جاودانه شد و روح بزرگ و دریائی اش در حلقۀ وصل سرخوشان قُرب پروردگار و ساقیان صهبای شفاعت آرام گرفت.
دوستانش در مجتمع نصر جهاد سازندگی شیراز می گفتند به بهانه ازدواج ده روز مرخصی گرفته بود و ما منتظر کارت دعوتش بودیم اما نمیدانستیم که عمیلاتی در پیش است و شهید گنجی پور تلاش داشته خود را به وعده دیدار و ملاقات با محبوب ازلی و ابدی برساند.
لازم به ذکر است که پدر بزرگوار ایشان نیز در سال 1376 به فرزند شهیدش پیوست و در آرامستان دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی
***********
هوالجمیل
امروز جمعه دوم فروردین ماه 98 مصادف با 15 رجب 1441 از مراسم ام داوود و مجلس روضه وفات حضرت زینب (مسجد جامع زرقان) برگشته بودم دیدم پیامکی آمده که یکی از مخاطبین عزیز به نام محمد امین رئیسی خواسته بود نکاتی درباره شهید صمد گنجی پور بگوید، تماس گرفتم و پس از سلام و احوالپرسی فهمیدم که همین امروز با نام و مزار این شهید آشنا شده است.
ایشان که جوانی 20 ساله است و تازه از سربازی آمده برای زیارت شهدا به گلزار شهدای شیراز رفته بوده که مادر گرامی شهید را بر سر مزار شوهرش می بیند که داشته بیسکویت به زائرین تعارف می کرده و سپس به مزار شهید گنجی پور می روند
در آنجا مادر نکاتی درباره شهید میگوید. سپس با ماشین او را به منزل میرساند. آنچه برای ما مهم است این است که مدتها دنبال نشانی منزل این شهید گرانقدر می گشتیم و نمی توانستیم پیدا کنیم که خوشبختانه امروز آدرس منزل این شهید را از طریق برادر گرامی جناب رئیسی پیدا کردیم.
در همین جا به یاد حرفها دوست گرامی ام جناب جعفر پورمند افتادم که نکاتی درباره شهید گنجی پور تعریف کرد و من هم برای آقای رئیسی تعریف کردم.
در زمستان گذشته که ایشان در بخش دیالیز بیمارستان زرقان بود و همسرم نیز در همان سالن با ایشان و چند نفر دیگر دیالیز می شد فرصتی پیش آمد که با ایشان مصاحبه ای داشته باشم درباره برادرش شهید جلال پورمند که حاصل مصاحبه را بر صفحه شهید پورمند افزودم و نکته مهم اینکه ایشان اطلاعات جالبی درباره شهید صمد گنجی پور داشت ولی نشانی منزل شهید را فراموش کرده بود و اگر هم فراموش نکرده بود دیگر فایده ای نداشت چون منزل شهید به جائی دیگر منتقل شده که آقای رئیسی در اختیارمان گذاشت.
آقای پورمند بخاطر اینکه راننده بیل مکانیکی بوده برای کاری به مغازه تراشکاری شهید گنجی پور مراجعه می کند و از همان روز با شهید دوست می شود و چند سال با مغازه ایشان رفت و آمد داشته و خاطرات زیادی از منش و شخصیت و روحیات این شهید بزرگوار دارد.
از جمله اینکه در ماههای محرم شهید گنجی پور یک طبق داشته که شبهای عاشورا روی سر می گذاشته اند و تا حرم حضرت شاهچراغ می رفته اند که نشان از ایمان و اعتقادات و اخلاص این شهید و علاقه او به سالار شهیدان و حضرت ابوالفضل دارد. ایشان همچنین میگفت که پس از شهادت شهید متوجه شده اند که برای چندین نفر کار و مسکن ایجاد کرده بوده و هیچکس خبر نداشته.
علاوه بر این، شهید گنجی پور در برنامه های انقلاب و امور مذهبی اهلبیت و شهدا شرکت داشته و به همراه جهاد سازندگی به جبهه رفته که یکی از جهادگران شهید استان فارس است.
آقای رئیسی نیز به نقل از مادر شهید می گفت که شهید قبل از انقلاب بصورت مخفیانه تفنگ هم می ساخته که یکبار به همین خاطر دستگیر شده است.
هنوز سؤالات بسیاری درباره این شهید گرانقدر داریم که امیدواریم در آیندۀ نزدیک بتوانیم اطلاعات کاملتری درباره زندگی شخصی شهید به دست آوریم و تقدیم خوانندگان عزیز و تشنگان معرفت و طالبان حقیقت کنیم.
راستی یادم رفت بگویم، آقای محمد امین رئیسی پس از رساندن مادر گرامی شهید به منزل، نام شهید گنجی پور را در اینترنت جستجو میکند و به سایت ما یعنی همین سایت امام زادگان عشق میرسد و با دیدن شماره تلفن ما فورا پیامک میدهد تا به وظیفه قلبی خود عمل کرده باشد. امیدواریم پاداش او با خدای شهدا باشد. بدون شک در این برنامه هیچ چیز تصادفی نبوده و یک نیروی پنهان در یک لحظۀ معین ایشان را به مزار شهید می رساند تا مادر را ملاقات کند و او را برساند و آدرس منزل شهید را پیدا کند، این کمترین و ظاهری ترین اثر زیارت شهداست که بدون شک اثرات معنوی بسیاری دارد که ذهن ما قد نمی دهد. خدا خیرشان بدهد. یا علی
والسلام
نام شهید: محمد مرآتی
فرزند : هوشنگ
تاریخ تولد: 1342/01/02
محل تولد: تویسرکان
تحصیلات: کارشناسی
رشته تحصیلی: زبان انگلیسی
دانشگاه محل تحصیل: شیراز
تاریخ شهادت: 1367/03/23
محل شهادت: شلمچه
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید سید علی اکبر زرقانی فرزند سید حسین در فروردین ماه سال 1347 در محله حیدر زرقان در خانواده ای از نسل سادات متولد شده ودر همان اوایل کودکی، تحت تاثیر محیط مذهبی خانواده پرورش یافت.
دوران تحصیلات را تا کلاس پنجم ابتدایی سپری نمود ه ودر یک مغازه لوله کشی مشغول به کار شده واوقات فراغت خود را در مساجد به فراگیری احکام اسلام می گذراند.
به هنگام اوج گیری نهضت شکوهمند اسلامی، علی اکبر بعلت سن کمی که داشت نتوانست فعالیت چندانی را از خود نشان بدهد و تا آن جا که در توان داشت در راهپیمایی های شرکت می جست.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران شوق عجیبی برای خدمت به اسلام در قلب علی اکبر پیدا شده بود و چون انتخاباتی که در کشور انجام می شد بخاطر سن کم نمی توانست در رای گیری شرکت نماید سخت رنج می برد و زمانی که به سن قانونی رسید و توانست برای اولین بار در انتخابات شرکت کند و رای خود را به صندوق بریزد از شادی در پوست خود نمی گنجید، با آغاز جنگ تحمیلی کفار بعثی، بر علیه ایران اسلامی، علی اکبر علاقه ای زیادی پیدا کرده که به جبهه برود و به رویارویی با بعثیون مزدور بپردازد ، اما چون به دلیل سن کم از او ثبت نام نمی کردند اومدتی را بایستی متحمل می شد تا به سن قانونی برسد و بتواند در جبهه ها حضور پیدا کند، و در این مدت سعی می کرد که با شرکت در مراسم مذهبی به خصوص عزاداری ، حسین بن علی ( ع ) خود ساز ی را تکمیل کرد وخود را آماده مرحله بزرگ عشق و ایثار نمود.
علی اکبر در هفتم محرم سال 1363 به آرزوی خود جامه عمل پوشید و پس از ثبت نام در بسیج سپاه جهت رویارویی با قوای کافر بعثی به جبهه عزیمت نمود و در تیپ المهدی مشغول به خدمت به اسلام گردید.
علی اکبر از روحیه بسیار خوبی برخوردار بود و رفتارش به گونه ای بود که باعث تقویت سایر همزمانش می شد، آری او که جوانه های عشق به اسلام در قلبش روز به روز شکوفاتر می شد، سعی می کرد که با تمام توان خود به اسلام خدمت کند و او در فراهم آوردن وسایل تدارکاتی سنگر یکی از کوشاترین افراد بود و چنان نسبت به کار خود ایمان داشت که در غیاب دیگر برادران همرزمش پوتین های آن ها را واکس می زد و در این مورد افتخار می کرد.
یکی از خصوصیات بارز این شهید عزیز خوش رفتاری در برخورد با دیگران بود ، او همیشه لبخند به لب داشت و با اخلاق خوب خود همه را مجذوب خود می ساخت.
آری علی اکبر این رزمنده کفر ستیز سپاه پیروزمند اسلام، هم چنان که در جبهه های حق علیه باطل مشغول نبرد با بعثیون بزدل بود تا این که در عملیات افتخار آفرین «بدر» با پوشیدن جامه سرخ شهادت، درسی دیگر از ایثار و پایمردی را به همگان آموخت، آری علی اکبر عزیز در تاریخ 25/12/63 ، در کربلای شرق بصره وضوی خون گرفت و به نماز عشق ایستاد و فرشتگان خدا را به سجده در برابر عظمت و ایثار به پای پیکر پاک و مطهر خود فرا خواند تا روح پاکش را به ملکوت اعلی برند.
بسم الله الرحمن الرحیم
مکتب حیاتبخش و شهادت طلب حسین بن علی ( ع ) به عنوان سالار شهیدان چنان درس آزادگی و استقامت در برابر کلیه یزیدیان تاریخ به ما آموخته که هم این که جبهه های حق علیه باطل همواره لحظه به لحظه شاهد به عینیت بخشیدن فرمان و حرکت تاریخی آن سرور آزادگان می باشیم ودر زمان ما همچون زمان امام حسین(ع) ، صدام کافر و ملحد با یاری و همکاری شیطان بزرگ آمریکای جنایتکار به مرزهای اسلامی ایران حمله ور شدند و به خیال باطل خود می خواهد نور خدا را خاموش نماید.
من به فرمان رهبر و زعیم عالی قدر زمان حضرت آیت ا. . . خمینی آن که نائب بحق امام زمان (عج) می باشد جهت یاری رساندن به دین خدا یعنی اسلام عزیز عازم کربلای ایران شدم زیرا که به خوبی می دانم که راه امام و پیرجماران همان راه حسین (ع) بوده و دشمن کافر همان یزید ناپاک و خبیث می باشد، خداوندا از تو می خواهم که ما را موفق بداری تا رسالت بزرگ خویش را به نحو احسن و با سربلندی انجام داده و ما را جزء یاران حسین (ع) قرار دهی.
خداوندا ! از تو می خواهم که هرچه زودتر دشمنان قسم خورده اسلامی و مسلمین را با امدادهای غیبیت که در همه حال شامل حال ما بوده، نیست و نابود بگردانی، خداوندا از تو می خواهیم که راه مسدود شده کربلا را به دست پر توان رزمندگان اسلام باز نموده وصدام را در قعر جهنم بفرستی.
پدر و مادر مهربان و گرامی و فداکار :
شما که عمری با بزرگواری خود که در توانتان بود مرا تحت تربیت قرار داده اید امیدوارم که خداوند زحمات چندین ساله را قبول کرده وشما را با صبر و استقامت در برابر شدائد و مصائب یاری نماید. از اهالی محل ، تقاضا دارم که بدیهای مرا ببخشید و مرا حلال کنند.
هوالمحبوب
بیقرار شهادت
یاد و خاطره ای از شهید بزرگوار : سید علی اکبر زرقانی
چند هفتهای بود که از منطقهای دیگر به گردان ما آمده بود و در همین مدت کم مهرش به دل همه نشسته بود. خیلی پاک و بیریا و صمیمی بود و همیشه لبخند ملیحی بر لب داشت ولی بعضی مواقع در گوشهای ساکت مینشست و به دوردستها خیره میشد. یک روز کنارش نشستم و گفتم : چی شده سید؟ به چی فکر میکنی؟ گفت: دیگه خسته شدهام. گفتم از چی؟ گفت: مگه این گردان ، گردان عملیاتی نیست؟ مگه خط شکن نیست؟ گفتم: همه میدونند که گردان فجر یه گردان عملیاتیه، بچههای زرغون هم توی گروهان یک، دستۀ یک هستند، یعنی جلودار و خط شکن لشکر.
بعد از کمی صحبت، علت دلتنگیاش را فهمیدم. برای رفتن به خطوط مقدم آرام و قرار نداشت. گفتم: سید خیلی سرعت گرفتهای، کاملاً داری نوربالا میزنی، خیلیها توی نوبتند. . . گفت: درسته، ولی ممکنه همیشه خمار شهادت بمونند. . .
شب عملیات بدر گل از گلش شکفته شده بود، دائماً زیر لب زمزمه میکرد، خیلی خوشحال و خندان بود، انگار تمام دنیا را به او داده بودند. قبل از ورود به خط، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و گفتم: اینم عملیات، دیگه چی میخوای؟ گفت: دارم عطر و بوی جدم را حس میکنم، فقط دلم میخواد مثل حضرت علیاکبر بشم. پیشانی نورانیاش را بوسیدم و گفتم: سیدجان ما را فراموش نکن.
چند روز بعد، در بیمارستان فهمیدم که سیدعلی اکبر زرقانی در روز 25/12/63 در منطقۀ شرق دجله به وصال جد بزرگوارش رسیده و پیکر مطهرش نیز در آنجا جا مانده است. پیکری که بعد از دهسال از سفر بازگشت و در کنار همرزمان شهیدش در گلزار شهدای زرقان به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی. والسلام
راوی خاطره : حاج محمد تقی صادقی
شاید ایشان راضی به بیان این قسمت نباشد ولی تمام حقایق را باید گفت حتی اگر تلقی به ریا بشود: او هم در همان عملیات از ناحیه سمت چپ سینه بوسیلۀ تیری که به بالای قلبش خورد و از پشت کمرش بیرون آمد مجروح شد. خداوند تمام یادگاران دفاع مقدس را حفظ کند و با شهدا محشور گرداند. آمین
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید خلیل خادم بیت فرزند اسماعیل در سال 1340 در خانواده ای مؤمن و اصیل با پدر و مادری مؤمن و دلسوز در شهر زرقان دیده به جهان گشود و در دوران طفولیت در محیط پاک این خانواده مذهبی پرورش یافت.
همیشه مادرش تعریف میکرد که این فرزندم با دیگران تفاوت داشت و به همین خاطر به او علاقۀ بیشتری داشتم و احساس میکردم باید رفتار و کردارم بهتر باشد و به عباداتم اهمیت بیشتری بدهم و نماز اول وقت بخوانم و روزه داری کنم و حجابم را رعایت نمایم و در مراسمات اباعبدالله شرکت کنم. لذا او هم با اینگونه مجالس انس گرفته بود و از همان دوران کودکی با مسائل مذهبی و اهلبیتی آشنا شد.
شهید خادم بیت پس از ورود به دوره نوجوانی پا به عرصه درس و عمل گذاشت و در مدارس شیراز مشغول به تحصیل شد. در حین تحصیل در فنون خیاطی، نقاشی، برقکاری هم چون علاقه داشت به مهارت رسید.
هنوز تحصیلات متوسطه را تمام نکرده بود که به ندای رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران عزیز لبیک خالصانه گفت و در محلات و مساجد شیراز شروع به تبلیغات و فعالیت کرد.
او بارها هم در تظاهرات در کنار مردم با جامعه روحانیت خصوصاً شهید محراب آیت الله دستغیب شرکت کرد و با پیروزی انقلاب اسلامی عضو پایگاه مقاومت شد و علاوه بر ادامه تحصیل و کار، در زمینۀ کارهای انقلابی نیز فعال بود.
هنوز چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که صدام ملعون با کمک استکبار جهانی، جنگی خانمانسوز را بر کشور عزیز ما تحمیل کرد و زمینه فعالیت شهید خلیل خادم بیت بیشتر شد و لذا با دوستانش آموزشهای نظامی را فرا گرفت و به رزمندگان اسلام پیوست و عملاً وارد عرصه نبرد حق علیه باطل شد.
شهید خلیل خادم بیت در چندین عملیات در جبهه های جنوب شرکت کرد و از ناحیۀ دست و کمر زخمی شد ولی نگذاشت خانواده اش مطلع شوند تا آخرین اعزام که به جبهه جزیره مجنون رفت و در عملیات خیبر شرکت کرد و بعد از مبارزه و جنگیدن با متجاوزین کافر بعثی در تاریخ 12/12/1362 به خیل شهدا پیوست و روح نا آرام و بیقرار او در گلزار دارالرحمه شیراز آرام گرفت و به ابدیت پیوست. روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد / والسلام
وصیت نامه شهید خلیل خادم بیت
فَلْیُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یَشْرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا بِالْآخِرَةِ وَمَنْ یُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیُقْتَلْ أَوْ یَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا - آیه 74 سوره نساء
مؤمنان باید در راه خدا با آنانکه حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیده اند جهاد کنند و هر کس در جهاد به راه خدا کشته شد یا فاتح گردید، زود باشد او را در بهشت ابدی اجری عظیم دهیم. . .
بنام الله و به نام آنکه هستی و نیستی از او سرچشمه گرفت و بنام آنکه آفرید انسان را از میان موجودات و او را اشرف مخلوقات قرار داد و به او (انسان) عقل داد تا اینکه چگونه بتواند حق بندگی را ادا کند و بنام آنکه قرار داد ظهور حضرت مهدی را در پشت پرده غیبت و تا روزی جهان را به فرمان او پر از عدل و داد کند و با یاد نایب بر حقش خمینی کبیر این رهبر عظیم الشأن آنکه نوید مبارزه اش را همانند جدش امام حسین (ع) با آوای هل من ناصراً ینصرنی آغاز نمود و در پی سالیان مبارزه با طاغوت. . . . این ملت ستمدیده را از زیر ظلم ظالمان زمان نجات داد و به این ملت حیات تازه ای بخشید و در پی این انقلاب خونبار اسلامی که هر لحظه اش عاشورا و هر جایش کربلاست و در مسیر آن جنگ تحمیلی کفر علیه اسلام و همچنین برای پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و برای مقابله با کفار بعثی و صدور مظلومانه انقلاب خونبارمان به سراسر گیتی به جبهۀ جنگ حق علیه باطل رفتم که در واقع خودم را دانشگاهی یافتم که یادآور کربلاست، دانشگاهی که در آن عشاقان الله برای برقراری عدل و قسط با جان و با هستی و با معبودشان به معامله ای بس عظیم برخاسته اند، دانشگاهی که کنکورش تقوا، درسش ایثار و مدرکش شهادت بود راه یافتم، آری دانشگاه امام حسین (ع). و تو ای پدر و مادر و خواهر و برادرم ، ما مصمم هستیم که روزی رُخش را ببینیم و این جان را که از اوست تسلیم وی کنیم و امیدوارم که اگر روزی به دیدار معشوق شتافتم مرا حلال کنید و در غم از دست دادن فرزندتان صبور و شکیبا باشید چرا که شهادت نه یک باختن بلکه یک انتخاب است.
و سخنی با شما برادران عزیز و بزرگوارم، والذین هم عن اللغو معرضون. . . . که از صفات و نشانه های مؤمن دوری از حرف لغو و سخن بیهوده است و همچنین نیکی به پدر و مادر و در پی آن پشتیبانی از ولایت فقیه و شرکت در دعای کمیل و نماز جمعه. و سلام بر تو ای یادگار اهلبیت و ای مهدی فاطمه ما در انتظار تو هستیم تا که مژدۀ ظهورت آید و این جهان را پر از عدل و داد نمائی. خداوندا سایۀ گرمابخش نائب بر حقت خمینی عزیز این رهبر عظیم الشأن را که روشنی بخش دلهای مؤمنان است تا قیام جهانی مهدی موعود. . . . بر ما و او که نشانه هائی از تقوا و زهد و پرهیزگاری مهدیت است در پناه خودت نگه دار. و در پایان : بار الهی از اینکه عمری در غفلت و تباهی و زیانکاری و گناه و ستم به نفس خودم کردم و گذشت شب و روز و حرکت هستی موجب رشد من شد از درگاه خداوندیت طلب عفو و مغفرت مینمایم. / والسلام / خلیل خادم بیت
نکات قابل ذکر درباره شهید:
شهید خلیل خادم بیت در تاریخ 10/12/1362 به شهادت رسیده و در تاریخ 18/12/1362 در گلزار شهدای شیراز دفن شده است. مزار شهید خلیل خادم بیت در منطقه شهدای خیبر ، ردیف یک مزار 25 می باشد. عضویت این شهید گرانقدر ، بسیجی بوده و با واحد اطلاعات و عملیات لشکر 19 فجر همکاری داشته است. مدرک تحصیلی شهید خادم بیت دیپلم تجربی بوده است. والدین شهید خلیل خادم بیت : پدر، مرحوم اسماعیل خادم بیت و مادر مرحومه مریم جهادیان، که مزار والدین گرانقدر این شهید گرامی در قطعه والدین شهدای آرامستان دارالرحمه شیراز میباشد. شهید خلیل خادم بیت در پایگاه مقاومت شهید حیدری مسجد آقالر سر دزک ( حوزه علمیه منصوریه) عضویت و فعالیت داشته است. روحش شاد و یادش گرامی
=======================
با تشکر از برادران حاج جعفر و حاج اکرم نجاتی
==============
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید محمد حسن صادقی مشهور به ابوالفضل فرزند آقاکوچک در 15 فروردین 1344 در خانواده متوسط و مذهبی در شهر زرقان دیده به جهان گشود. پدرش که یکی از معتمدین و متدینین منطقه به شمار می رفت مغازه بقالی داشت و در ایام عزاداری سیدالشهدا تعزیه خوانی می کرد. ابوالفضل فرزند سوم او بود و به جز او یک دختر و چهار پسر دیگر نیز از برکت امام حسین (ع) دارد.
شهید ابوالفضل دوره ابتدائی را در مدرسه مهرداد زرقان با موفقیت گذراند و وارد تحصیلات دوره راهنمائی شد در حالیکه انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) در سراسر کشور در حال شکل گیری بود، ابوالفضل از همان زمان وارد فعالیتهای انقلابی شد و علیرغم سن کم، حضوری چشم گیر در فعالیتهای انقلابی علیه رژیم شاه داشت. او بسیار با استعداد و چالاک و فداکار بود و از کودکی روحیه جوانمردان داشت. سال سوم راهنمائی بود که جنگ تحمیلی جهانخواران علیه ایران اسلامی شروع شد و ابوالفضل از اولین بسیجیانی بود که ادامه تحصیلات را به آینده موکول کرد و در سن 15 سالگی وارد بسیج شد و پس از چند سال نبرد با متجاوزین بعثی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و همراه با برادرانش در اکثر جبهه های غرب و جنوب و در عملیاتهای مختلف شرکت داشتند و بارها مجروح شدند. ابوالفضل نهایتاً پس از شش سال خط شکنی و حماسه سازی و شهادت طلبی در 18 فروردین 66 در عملیات کربلای 8 در شلمچه به یاران شهیدش پیوست و روح ناآرام و طوفانی او در جوار رحمت حق و در خیمه مولایش سیدالشهدا به آرامش ابدی رسید.
ابوالفضل که سرداری با صفا و بی ریا بود همیشه سعی در گمنامی داشت و همرزمانش خاطرات زیادی از شجاعت و رشادت و شهامت او دارند. او مطالعات وسیعی در ادبیات ایران و تاریخ سیاسی اسلام داشت و یکی از مؤسسین ورزش باستانی در جبهه بود و با صدای خوبی که داشت به عنوان مرشد زورخانه نیز ایفای نقش میکرد.
ابوالفضل یکی از بنیانگذاران گردان خط شکن فجر لشکر المهدی و از یاوران سردار شهید مرتضی جاویدی بود و در عملیاتهای مختلف با هم بودند. در عملیات والفجر 2 نیز به همراه همرزمان و همشهریان دیگرش شهیدان: محمد رضا حاج زمانی، عباس گلمحمدی، عبدالاحد خدامی، سید محمود بهارلو و مسعود جمشیدی نیا حضور داشتند که تمام آن عزیزان در آن عملیات به شهادت رسیدند و ابوالفضل شدیداً مجروح شد.
ماجرای مشهور جلوگیری از تکرار ماجرای تنگه اُحُد در تاریخ اسلام در همین عملیات اتفاق افتاد، ابوالفضل که در این عملیات مجروح شده بود می گفت: چهار روز از عملیات والفجر 2 گذشته بود و پادگان حاج عمران فتح شده بود ولی ما (گردان فجر لشکرالمهدی) از سه طرف در محاصره شدید نیروهای بعثی بودیم و تنها یک راه کوچک عقبنشینی وجود داشت و به مدت چهار روز بدون امکانات با دهها شهید و زخمی با دشمن درگیر بودیم. روز پنجم صیاد شیرازی و محسن رضائی با بی سیم به مرتضی گفتند: برادر جاویدی، گردان شما در محاصرهی شدید دشمن است عقبنشینی کنید؛ و مرتضی با آرامش و قاطعیت پاسخ داد : نه، نمیگذاریم داستان تنگه اُحُد دوباره در تاریخ اسلام تکرار شود.
در عملیات کربلای 8 دلاوران دیگری هم به شهادت رسیدند که زرقانیهای این گروه عبارتند از شهیدان گرانقدر: سردار شهید عباس حاجی زمانی، شهید عبدالرضا غفاری پور، شهید علی اکبر علیشاهی، شهید محمد رضا جاوید، شهید اصغر سیف، شهید محمد رضا روحانی پور، شهید حسین خالص حقیقی، شهید محمدعلی خالص حقیقی و شهید غلامعلی محمدی.
لازم به ذکر است که مرحومه حاجیه خانم پروین قائدشرفی مادر گرامی سردار شهید ابوالفضل صادقی در اولین روز زمستان 1392 مصادف با اربعین حسینی با داغ فرزند رشید و شهیدش از دنیا رفت و در قطعه والدین شهدای زرقان آسمانی شد. روحشان شاد و یادشان گرامی
فرازهایی از یکی از وصیت نامه های شهید بزرگوار ابوالفضل صادقی
خدایا فرج امام عصر (عج) هر چه زودتر نزدیک بگردان و ما را از سربازان حقیقی آن حضرت قرار بده. بله سرنوشت هر قوم و ملت بستگی به رفتار و کردار آن قوم دارد و چون در راه الله تغییر کند خداوند هم سرنوشت او را در راه خود تغییر خواهد داد و آن قوم آمرزیده درگاه خداوندی می باشند. خدایا من فقط بخاطر رضای تو و تسلیم بودن به امر تو به ندای حسین زمان لبیک گفتم و برای یاری اسلام به جبهه حق علیه باطل رفتم که تو وعده فرمودهای : إن تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. پس از تو می خواهم که در راه بزرگ و جهاد مقدس مرا ثابت قدم بداری، خدایا لغزش های مرا که بخاطر نادانی و جوانی مرتکب شده ام ببخش. خدایا پدر و مادرم که بزرگترین مشوق من در این راه بودند ببخش و بیامرز و به آنها جزای خیر کرامت بفرما چه آنها حق بزرگی به گردن من دارند. خدایا ملت حزب اللهی ایران را هر چه زودتر به پیروزی نهایی و فتح بزرگ برسان و ملت های مستضعف جهان را در سایه رهبری امام، حامی و نجات بخش باش. مستضعفین جهان بر حکام مستکبر و جهانخوار و ستمگر پیروز و مسلط گردان. خدایا روح شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی ایران را با شهدای کربلا و بدر و احد محشور بگردان.
بنده خدا و سرباز امام : ابوالفضل صادقی - سال 61
سلوک سرخ
جلوههائی از خصوصیات اخلاقی و فکری شهید ابوالفضل صادقی
کاروان سرخ عاشورائیان زمان
تمام کسانی که ابوالفضل را از نزدیک میشناختند در یک جمله اتفاق نظر دارند وآن اینکه، اگر ابوالفضل شهید نمیشد به حق خود نمیرسید، یعنی بالاترین پاداش و مقام او را فقط شهادت در راه خدا میدانند. خانواده او نیز برهمین عقیده است و این مسئله برای اکثر شهدای گرانقدر ما صدق میکند به راستی برای کسانی که یک عمر دنبال شهادت میگشتند و ذکر قنوت و نماز شبشان «اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک» بود چه پاداش و درجه و مزدی میتوانست بالاتر از مقام عظمای شهادت باشد، و ابوالفضل یکی از این عاشقان بود که آخر به آرزوی خود رسید و به کاروان سرخ عاشورائیان زمان پیوست.
موزه تیر و ترکش
وقتی که جنگ شروع شد، ابوالفضل 15ساله بود و علیرغم کوچک بودن، روحی بزرگ و بیقرار برای نبرد با متجاوزین بعثی داشت. او جزو اولین کسانی بود که به محض شنیدن فرمان امام برای تشکیل بسیج، در این نهاد مقدس ثبت نام کرد (البته با دستکاری در شناسنامه و روشهائی که بسیجیان کم سن و سال در آن زمانها داشتند) و راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و از آن لحظه تا 6 سال بعد که به شهادت رسید، لحظهای در اطاعت از امر امام کوتاهی نکرد و با تمام وجود، خود را وقف دفاع مقدس نمود و اگرچه بارها مجروح شد ولی هیچگاه مأموریت و مسئولیت خود را تمام شده تلقی نکرد و هر بار با پیکری مجروح و تبدار دوباره در کنار خطشکنان دریادل در نوک حمله قرار میگرفت و بر مهاجمان و اشغالگران میتاخت. بدن او موزه تیر و ترکش بود، حتی جمجمهاش نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و اگرچه پزشکان او را از رفتن به جبهه و انجام کارهای سنگین منع کرده بودند ولی او هرگز نمیتوانست طاقت بیاورد و به محض اینکه از تخت بیمارستان پائین میآمد راه جبهههای نبرد را در پیش میگرفت.
عهد نامه خونین
نام گردان فجر لشکر 33 المهدی در تاریخ دفاع مقدس، نامی آشنا و با عظمت است و ابوالفضل جزو بنیانگذاران و نیروهای اولیه این گردان بود که همگی در روز شروع فعالیت گردان عهد نامهای را (در داخل جلد یک قرآن) امضا کرده بودند که تا آخرین قطره خون در راه اسلام با دشمنان دین و وطن جهاد کنند و در هیچ شرایطی امام را تنها نگذارند (اگرچه بسیاری از آنها حتی یک بار هم امام را ندیدند). ابوالفضل اگرچه در امور نظامی، استعداد و توانائیهای شگرفی داشت ولی همیشه در گمنامی میکوشید و بجز در چند مورد حساس، فرماندهی را قبول نکرد و همیشه خود را کوچکترین سرباز جنگ میدانست.
مصداق آیۀ شریفۀ اشدّاءَ عَلیْ اْلکفار، ُرحَماءُ بَینَهُم
ابوالفضل در کنار شهامت و شجاعت کم نظیر، همیشه روحیهای با نشاط و سرزنده و امیدوار داشت و بسیار خوش برخورد و بخشنده و متواضع و با گذشت بود. او خشم مقدس خود را فقط در حملهها و خط شکستنها علیه دشمنان به کار میگرفت و از این بابت مصداق آیۀ شریفۀ «اشِدّاءَ عَلیْ اْلکفار، رحَماءُ بَینَهُم» بود. شوخ طبعی و نکته سنجی او زبانزد همگان بود و دوستی و همراهی و همرازی با او چنان آرامش و طمانینهای به دل القا میکرد که هر کس فقط با یک برخورد و دیدار، جذب او میشد و از این بابت دوستان بسیاری در لشکرهای عملیاتی و رزمندگان شهرهای دیگر داشت.
سنگ صبور و گنجینه رازها
ابوالفضل مدتی مسئول تدارکات گردان کمیل بود و همیشه سعی میکرد بهترین امکانات و غذاها را برای رزمندگان دست و پا کند ولی خودش همیشه از باقیمانده و ته سفرههای آنها تغذیه میکرد و به نان خشکی قانع بود. در جمع دوستان، همیشه خدمتگزار بود و نمیگذاشت کسی حتی یک لیوان آب به دست او بدهد. در اصل، دوستی با او هیچ زحمتی برای دیگران ایجاد نمی کرد و هیچ توقعی از دوستان خود نداشت. او سنگ صبور و گنجینۀ رازهای دیگران بود و هرکس غم و غصهای داشت با او در میان میگذاشت و از او روحیه میگرفت. به همین خاطر، خیمه و سنگر او محل رفت و آمد و تجمع تمام دوستانش بود، اگرچه تمام بچههای جبهه، خاکی و خودمانی بودند ولی او در میان آن خاکیان آسمانی، جزو اسوهها و الگوها بود.
قضاوت آیندگان
ابوالفضل همیشه میگفت بعد از جنگ ما را بخاطر جنگیدن محاکمه و سرزنش میکنند ولی امروز را نمیبینند که اگر ما جلوی دشمن را نگیریم، تمامی شهرهای کشور را با کمک ارتشهای جهان، خواهند گرفت و ایران اسلامی را هزار تکه خواهند کرد. او میگفت در جائی که الان بسیاری از ادارات و افرادی که پشت جبهه هستند وضعیت ما را درک نمیکنند و در کارهای رزمندگان کار شکنی میکنند دیگر چه توقعی از آیندگان باید داشت.
پالایش روح
ابوالفضل اگرچه به خاطر مسئولیتها و گرفتاریهای کاری هیچگاه وقت آزاد نداشت ولی با برنامهریزیهای دقیق، وقت خود را برای کارهای مختلف تقسیم کرده بود. قسمتی از وقت خود را به قرائت قرآن کریم و ادعیه و زیارات بخصوص زیارت عاشورا اختصاص داده بود، در زمینه تاریخ اسلام مطالعات عمیق و پیوستهای داشت، به ادبیات کلاسیک و عرفانی ایران عشق میورزید و بسیاری از اشعار شاعران کهن و معاصر را از حفظ بود، به مسائل سیاسی و اجتماعی زمان آگاه بود و تمام خط و ربطهای سیاسی را میشناخت ولی فقط پیرو خط امام بود و بس؛ و کسی که اینهمه کار و برنامه و مطالعه (آنهم در شرایط جنگی) داشت همان کسی بود که در هر جا مستقر میشدند اولین کاری که میکرد این بود که دور از چشم دیگران برای خودش یک قبر میساخت و اوقاتی از شب را در آن قبر به تهجد و نیایش و پالایش روح میپرداخت و در روز طوری رفتار میکرد که کسی به کارهای نهانی و رازهای درونی او پی نبرد. البته اکثر بچههای جبهه و جنگ همین روحیه را داشتند، روحیهای که امروزه در حکم کیمیاست و فقط در افسانهها و داستانهای صدر اسلام باید سراغ آنها را گرفت.
مرشد اباالفضل
بسیاری ازرزمندگان، او را با نام «مرشد اباالفضل» میشناختند، چون به خاطرعلاقه شدیدش به ورزش باستانی، در هر مقّر و موقعیتی، زورخانهای راه میانداخت و میاندار باستانی کاران میشد. گاهگاهی هم به اصرار بچهها، ضرب مرشدی را زیر بغل میگرفت و با صدای خوب و تسلطی که بر آهنگها و ریتمهای باستانی داشت به ذکر صفات مولا علی علیه السلام و ائمه میپرداخت و خاطرات پهلوانی پوریای ولی و جوانمردان و سربداران را با حال و هیجان خاصی به همرزمانش القا میکرد. از صدای خوبش برای نوحه خوانی و ذکر رشادتهای یاران با صفای سیدالشهدا نیز بهره میجست و البته این کار را هم با تقاضا و اصرار دوستانش انجام میداد.
پیراهن سبز سپاه
ابوالفضل،پس از چند سال بسیجی بودن و نبرد و حضور دائم در جبههها، توسط سپاه پاسداران جذب شد و رسماً به عضویت سپاه درآمد اما هیچگاه لباس سپاه را نپوشید، او همیشه میگفت زمانی لایق این لباس مقدس میشوم که شهید شده باشم، و دائما وصیت میکرد که پس از شهادت، پیراهن سبز سپاه را به او بپوشانیم و ما به وصیت او عمل کردیم.
پاداش شش سال دریادلی و شیدائی
ابوالفضل در عرض شش سال نبرد و مقاومت جانانه، تمام جبهههای غرب و جنوب را زیر پا گذاشته بود و از هر جبهه، ترکشی و گلولهای به یادگار در بدن داشت، با از دست دادن تمام همرزمان قدیمی و بهترین دوستانش که هر کدام مجموعۀ عظیمی از صفات و فضائل انسانی و اسلامی بودند، روز به روز بیشتر احساس تنهائی و غربت میکرد و دائما بر جدا ماندن از کاروان آن جوانمردان و دریا دلان حسرت میخورد و به گوشهای پناه میبرد و غم و اندوه عظیم خود را در قالب نوحه و شعر و اشک و آه، زمزمه میکرد و به محض اینکه کسی او را میدید، حالت طبیعی به خود میگرفت و به شوخی و شیرینزبانی میپرداخت. اما همه غم نهان و رازهای درون او را درک میکردند و میدانستند که از دست دادن آن همه یار یکدل و یکرنگ و با صفا و دریا دل چه طوفانی در دل دریائی ابوالفضل ایجاد کرده است، به همین خاطر، وقتی که در عملیات کربلای هشت در تاریخ 19/1/1366 در نینوای شلمچه، به همراه سردار دلاور و دریادل اسلام شهید عباس حاج زمانی با پیکری خونین به کاروان سرخ شهدا و یاران منتظرش پیوست همه میگفتند: عباس و ابوالفضل به حق و پاداش الهی خود رسیدند. عباس و ابوالفضل در یک زمان و مکان نبرد با دشمنان را شروع کردند (در ارتفاعات بازی دراز) و پس شش سال رشادت و فداکاری و افتخارآفرینی در یک زمان و مکان به کاروان خونین کفنان سپاه اسلام پیوستند (در دشت خونین شلمچه) و در مقام قرب حق آرام گرفتند و این مقام شایستهترین مقام و پاداشی بود که میتوانستند دریافت کنند. حقیقت هم همین بود که پس از شش سال شیدائی و بی پروائی و خط شکنی و شکیبائی چه درجه و پست و مقامی میخواستند به آنها بدهند که جبران یک ذره از فداکاریهای آنها را کرده باشند.
نکات و مطالب کوتاه درباره شهید ابوالفضل صادقی
مطلب زیر، گلچینی از صحبتها و خاطرات اقوام، دوستان، آشنایان و بخصوص همرزمان و همسنگران اوست:
نام شریفش محمد حسن بود و نام مستعارش : ابوالفضل و اکثر رزمندگان و دوستان و همسنگرانش او را با همین نام عزیز میشناختند و میشناسند. در خانواده نیز به عللی به هُدهُد شهرت داشت.
از مصاحبه و جلو دوربین رفتن شدیداً پرهیز میکرد.
اگر کسی از او می پرسید در جبهه چکاره ای، میگفت : کمک پوکه جمع کن!
به زرقان و فرهنگ آن علاقه خاصی داشت و همه جا با لهجه محلی صحبت میکرد.
اکثر اوقات، ملکی (گیوه محلی ) میپوشید و محصول شهرش را با افتخار به همه معرفی میکرد.
به ورزش باستانی علاقۀ شدید داشت و هرجا که فرصت مییافت بساط ورزش باستانی را علم میکرد.
به کوهنوردی و شنا نیز علاقۀ خاصی داشت و در هر فرصتی به کوه و آب میزد ( مخصوصاً در شبهای سرد و بارانی).
دورۀ غواصی و هلیبرد دیده بود و در این فنون مهارت و ابتکار و جسارت خاصی داشت.
آرپیجیهای او کمتر به خطا میرفت و در دشمن شکاری زبانزد همگان بود.
با شنیدن نام مقدس حضرت فاطمه زهرا (س) برافروخته و منقلب میشد و در حملهها نیز با تکرار این نام مقدس و استمداد از آن حضرت بر دشمنان متجاوز میتاخت.
خواندن سوره مبارکه واقعه و زیارت عاشورا جزو برنامههای حتمی روزانه او بود.
به یاد کربلا و عطش بچههای اباعبدالله (ع) آب سرد و گوارا نمینوشید (حتی در گرمای شدید جبهههای جنوب).
از درگیریهای جناحی و سیاسی رایج به شدت رنج میبرد و هیچکدام را در خط امام نمیدانست. از دروغ و غیبت تنفر قلبی داشت و اگر احساس میکرد که دارد غیبت میشود با شوخی و شیرین زبانی مسیر بحث را عوض میکرد و دیگران را با لطیفه گوئی و مشاعره مشغول میساخت.
همیشه از فیلمهائی که دشمن را ضعیف نشان میدادند انتقاد میکرد و میگفت دشمنی که تمام دنیا پشت سر اوست قوی است و هنر ما درگیر شدن با چنین دشمنی است.
برای انجام هیچ کاری احساس تردید و ضعف نمیکرد، حتی در شدیدترین لحظههای بحرانی دچار استیصال و درماندگی نمیشد و با آرامش و متانت خاصی برنامه ریزی و تصمیم گیری میکرد.
برای انجام کارهای گروهی همیشه اولین نفری بود که به کار میپرداخت و آخرین نفری بود که دست از کار میکشید (و برعکس برای غذا خوردن و استفاده از امکانات رفاهی).
در برخورد با هر کس خود را کوچکتر از او میدانست. از خشکه مقدسهای متحجر و لامذهبهای به ظاهر متمدن به اندازۀ هم بیزار بود. همیشه (حتی در سخت ترین شرایط ) متبسم و خندان بود ولی هیچگاه قهقهه نمیزد. هیچوقت جبهه رفتنش را به رخ دیگران نمیکشید. خود را در مقامی نمیدید که دیگران را نصیحت کند ولی امر به معروف و نهی از منکر را به روشهای غیر مستقیم انجام میداد. دلش میخواست بعد از شهادت قبرش خاکی باشد و میگفت اگر پدر و مادرم دچار معذورات اجتماعی نمیشدند مصرّانه وصیت میکردم که قبرم خاکی باشد. برای والدینش احترام عظیمی قائل بود و همیشه از آنها تشکر میکرد و حلالبودی میطلبید. روزی با شرم و دودلی و احترام خاصی از مادرم پرسید اگر یکباره پنج تابوت برایت بیاورند چکار میکنی؟ مادرم جواب نداد و او سؤالش را با خواهش و لبخند چند بار تکرار کرد، مادرم وقتی که دید او دست بردار نیست گفت : هیچی ، همان کاری میکنم که حضرت زینب کرد. پس از شنیدن این پاسخ، ابوالفضل دست مادرم را بوسید و گفت: حالا راحت شدم.
ابوالفضل در دوران دفاع مقدس همیشه جزو "شایعات" بود، یعنی هر وقت حمله و عملیات میشد شایعهای مبنی بر شهادت او (و چند تن از همرزمان گرانقدرش) در شهر پخش میشد و ابوالفضل وقتی که شایعه را میفهمید سر به سوی آسمان میکرد و میگفت: خدایا چرا اینها را به آرزویشان نمیرسانی؟! و بعضی وقتها میگفت : رفیقان میروند نوبت به نوبت - خوش آن ساعت که نوبت بر من آید.
بعضی وقتها که میخواست روی موضوعی تأکید کند به شوخی میگفت: صد بار گفتم، یه بار دیگه هم میگم، این میشه هزار بار. . . ! یکبار در امتحانات مدرسه، بالای برگۀ امتحانی به جای اسم پدر نوشته بود : a. معلم به او گفته بود چرا اسم پدرت را ننوشتهای ؟ و ابوالفضل گفته بود: در انگلیسی دوتا ( آ ) داریم ، یکی آ بزرگ که میشه A یکی هم آ کوچیک که میشه a ، و این دومی علامت اختصاری نام پدر من است!! (نام پدر بزرگوارمان آقاکوچک است که در گویش محلی آکوچیک تلفظ میشود). روی یادگیری زبان انگلیسی بعنوان یک ضرورت اجتماعی و تکلیف دینی خیلی تأکید میکرد ولی با شوخی میگفت: من از انگلیسی فقط یک کلمه بلدم : آن هم "بوک" که میشه "مداد" !!
گاهگاهی جدول روزنامهها را حل میکرد. به جدول میگفت "جوغ" ! ( چون به قول او ، باسوادها به جوغ میگفتند جدول) و در این موارد به قلم هم میگفت "بیل" ، و اگر جدولی پیدا میکرد میگفت: دوتا بیل بیار تا ای جوغو پر کنیم. (و البته اطلاعات و مهارت خاصی برای حل کردن جدول داشت).
عاشق و کشتۀ اسم ابوالفضل بود، چون به قول او، حضرت ابوالفضلالعباس غلام امام حسن و امام حسین و زینبین بوده و مادرش هم خود را کنیز بچههای حضرت فاطمه میدانسته است.
به باغبانی و کشاورزی و درختکاری علاقهای خاص داشت ، وضعیت درختهای سوخته و نخلهای بیسر برای او دردناک و غم انگیز بود و شاید به همین خاطر بود که در هرجا مستقر میشدند هرچیز کاشتنی که دم دستش میآمد میکاشت و تا آخرین روزیکه آنجا بودند به آنها آب میداد.
بزگترین نگرانی او "شهید نشدن" بود و همیشه از خدا میخواست قبل از رحلت امام شهید شده باشد. (و همینطور نیز شد).
اگر کسی نظر او را دربارۀ جنگ یا صلح جویا میشد، خیلی ساده و صمیمی و صریح میگفت: ما آدم امامیم، هرچی او بگه. به جایگاه و عظمت شهدا غبطه میخورد، با آنها ارتباطها و اسرار و قول و قرارهائی داشت و از آنها کشف و کراماتی دیده بود که او را برای پیوستن به آنها بیقرارتر و مشتاق تر میکرد. برای شهید چمران و شهید صیاد شیرازی (که در آن زمان هنوز شهید نشده بود) احترامی عظیم قائل بود و آنها را الگوی خود در نبرد و خودسازی و ساده زیستی میدانست.
چندین بار از طرف فرماندهان عالیرتبۀ دفاع مقدس مورد تشویق رسمی قرار گرفته بود و یکبار به او گفته بودند جایزهای برای تو با انتخاب خودت در نظر گرفته شده، هرچه میخواهی انتخاب کن. ابوالفضل پاسخ داده بود: فقط دیدار امام ، آنها قبول کرده بودند ولی با اصرار از او خواسته بودند که یک هدیه مادّی هم مشخص کند، نهایتاً ابوالفضل گفته بود: دلم میخواهد مادرم را به مکّه ببرم. (و البته هیچکدام از این دو آرزو، در عالم ظاهر، نصیبش نشد).
به نقاشیخط علاقه داشت و در اوقات بیکاری و استراحت روی هر کاغذ پارهای که پیدا میکرد حدیثی یا شعر و مطلبی را با خط شکسته نقاشی میکرد و با چند جمله سلام و دعا برای دوستان یا خانواده میفرستاد. اهل بحث و جدل و پرگوئی نبود و اگر برای اشتباهی دنبال مقصر میگشتند، خود را مقصر اعلام میکرد و به بحثها خاتمه میداد. همیشه آرزو داشت هنگام شهادت، تشنه باشد.
والدینم ، سالها پس از ازدواج بچه دار نمیشدند، در آن زمان مادرم به کربلا میرود و از امام حسین (ع) حاجت میخواهد و نذر میکند که یک پنج پنجه طلای کوچک به مرقد امام (ع) تقدیم نماید. پس از آن، خداوند پنج پسر و یک دختر به آنها میدهد (ابوالفضل فرزند سوم خانواده بود). در دوران انقلاب و دفاع مقدس ابوالفضل همیشه به مادرم میگفت: شما پنج پسر از امام حسین (ع) گرفتهاید و باید خمس آنها را بدهید و خمس آنها منم، آن پنج پنجه طلا هم باید دست من باشد. (لازم به ذکر است که دست چپ ابوالفضل نیز در هنگام شهادت بخاطر اصابت ترکش بزرگی شدیداً آسیب دیده بود و اینگونه نذر مادر را ادا کرد، البته مادر نیز پس از باز شدن راه کربلا، به طریقی نذر خود را ادا نمود. )
افتادگی و ازخودگذشتگی و مهربانی او زبانزد همگان بود و در تمام امور، منش و روش پهلوانان داشت. مطالعه تاریخ اسلام و ایران و تاریخ سیاسی معاصر را بصورت پیوسته و ریشهای دنبال میکرد. در محیط دوستانه اگر کسی به او میگفت التماس دعا، فیالفور میگفت : خدایا بعد از 120 سال شهیدش کن. و بعد توضیح میداد: آدمی که آخر میمیره، چرا مرگش شهادت در راه خدا نباشه؟ (وقتی که میگویند بچههای جبهه عاشق شهادت بودند بعضی ها فکر میکنند که آنها عاشق کشت و کشتار و خودکشی بودند، حقیقت مطلب این است که آنها فقط عاشق شهادت و ایثارگری در راه حق بودند (حتی پس از 120 سال زندگی) و همین فرهنگ بود که باعث میشد آنها در هر حال و وضعیتی، شهید زندگی کنند و شهید زندگی کردن یعنی زیر بار "خود" و تمایلات نفسانی نرفتن، و این از "خود" گذشتگی راز سلوک سرخ آن عارفان دریادل بود و اینگونه بود که یک شبه راه صد ساله را طی میکردند. یادشان بخیر ، جایشان خالی و درجاتشان در نزد حق تعالی ، متعالی.
عطر فجر
تقدیم به تمام رزمندگان جان بر کف اسلام بویژه سبزپوشان سپاه اسلام
و برادرم سردار و مرشد شهید ابوالفضل صادقی
تو گویاترین واژۀ عشق و شوری - تو زیباترین مشعل شهر نوری
تو در یورش تندباد حوادث - چو کوه مقاوم، شجاع و صبوری
تو حیدر-صفت شیر میدان رزمی - و در بزم دل همچو موسای طوری
تو از شوق دریا شدن، موج گشتن - چو رودی که از ننگ ماندن به دوری
نباشد عجب گر جوانمرد و گردی - که تو پوریای ولی را چو پوری
تو آن مرشد عادلی را مریدی - که راضی ندارد تجاوز به موری
تو خوشبو به عطر دل انگیز فجری - از آن رو که سرمست جام حضوری
تو همچون شهاب درخشان فتحی - که پیوسته در ذهن ظلمت، خطوری
تو آن شیر یورشبرِ یکه تازی - که در بیشههای خطر نو ظهوری
تو شیواترین شعر دیوان جنگی - که لبریز نظم و پیام و شعوری
تو چون پرچم سبز و سرخ و سفیدی - که هم باعث عزت و هم غروری
تو آن نجم نورانی شب زُدائی - که هر شب انیس دلم تا سحوری
چه خوش یُمن مولودی و نام سرخی - سزد اینچنین سَروری را سُروری
تو سلطان قلب غلامی هماره - اگر در سفر یا که نزدیک و دوری
12/1/66
یک هفته قبل از شهادت برادرم ابوالفضل سروده شده
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
=======================
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء والصدیقین
زندگینامه شهید بزرگوار غلامرضا بنی پری
شهید غلامرضا بنی پری فرزند حسین در روز چهاردهم شهریور ماه 1339 در خانوده ای متعهد و مذهبی در شهر زرقان دیده به جهان گشود و تا سال آخر دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک تحصیل نمود و سپس به علت از کار افتادگی پدرش و کمک به درآمد خانواده مجبور به ترک تحصیل شد و در کارخانه کاشی حافظ مشغول به کار شد.
غلامرضا در اواخر آذر ماه 58 جهت انجام خدمت مقدس سربازی اعزام شد و بعد از گذراندن دوره آموزشی، به مرکز پیاده شیراز منتقل شد. انجام خدمت سربازی این شهید بزرگوار مصادف با شروع جنگ تحمیلی و اشغال میهن اسلامی مان توسط متجاوزین بعثی بود به همین خاطر گردان عملیاتی آنها به منظور دفاع از مرز و بوم ایران عزیز به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدند و ضربات سخت و مهلکی به متجاوزین بعثی وارد آوردند. سرانجام در تاریخ پنجم آبان ماه 1359 در جبهه دُب حردان به فیض شهادت نائل گردید و به ملکوت اعلی پیوست. پیکر مطهر این شهید گرانقدر بعد از چند روز به زرقان منتقل گردید و در جوار حرم سید عمادالدین نسیمی به خاک سپرده شد.
شهید غلامرضا بنی پری جوانی آگاه و مؤمن و متعهد به اسلام و انقلاب اسلامی بود. ایشان در ایثار و ادب و معرفت و مسئولیت شناسی بین خانواده و تمام دوستان و همکارانش مشهور بود و یکی از نمونه های واقعی تربیت اسلامی به حساب می آمد.
شهید غلامرضا بنی پری در نامه ای که به پدر و مادرش نوشته به نکات مهمی اشاره کرده که قسمتی از آن را به لحاظ شناخت بیشتر این شهید عزیز تقدیم خوانندگان گرامی می نمائیم:
روحش شاد و یادش گرامی
وصیت نامه شهید غلامرضا بنی پری
حضور پدر و مادر عزیز و از جان گرامی ترم سلام عرض میکنم. پس از تقدیم عرض سلام سلامتی همه شما را از خداوند بزرگ آرزو دارم. پدر ومادر عزیزم اگر از حال اینجانب فرزند خود غلامرضا خواسته باشید به لطف خداوند بزرگ و زیر سایه امام زمان(عج) و رهبر کبیر انقلاب امام خمینی عزیز سلامت هستم. امیدوارم که همه شما هم سلامت باشید. پدر جان من و دوستانم در جبهه دب حردان نزدیک اهواز مشغول خدمتیم و به لطف خدا می خواهیم این دشمن اجنبی از خدا بی خبر و دشمن دین و مملکت را از خاک عزیزمان ایران بیرون برانیم. پدر جان من در این جا تیربارچی هستم. از همه شما میخواهم برایمان دعا کنید و خواهشی که از مادر عزیزمان دارم این است که اگر خداوند مرا قابل دانست و شهید شدم زیاد ناراحت نباشید و بی تابی نکنید و مانند مادر علی اکبر(ع) ام لیلا صبور باش و شکر خدا بگو. از همه شما برادرها و خواهرها یم می خواهم که به گفته این سید بزرگوار گوش دهید و اطاعت کنید. خدمت برادرها و خواهرهای عزیزم سلام برسانید. خداوند یار و نگه دار همه شما. خداحافظ همگی / غلامرضا بنی پری
سلام بر محمد(ص) و خاندانش سلام بر علی (ع) و همسرش فاطمه (س) سلام بر حسن و سلام بر حسین شهید. درود فراوان بر شهیدان از صدر اسلام تا به امروز، شهیدانی که با فدا کردن جان خود عشق و ایثار را در راه رضای خدای خویش برگزیدند و بهشت جاودان را سرای خویش قرار دادند. سلام و درود ما بر شهید والامقام غلامرضا بنی پری که مردانه وار درخت اسلام را در جاده های وطن خویش با خون سرخ شهادت آبیاری کرد. شهید بنی پری یکی از جمله عزیزانی بود که در لباس مقدس سربازی پای در جبهه های حق علیه باطل نهاد و به سوی معبود ابدی به پرواز در آمد. وی در سال 1339 در شهر زرقان در خانواده ای مذهبی متولد شد وی از هوش و استعداد خاصی برخوردار بود. در سن 7 سالگی به دبستان مهرداد رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی را در زرقان به تحصیل پرداخت. سپس با خانواده به شهرستان مرودشت عزیمت کردند و در مدرسه عضدالدوله (حافظ) تا اول دبیرستان درس خواند. در این سال به دلیل مشکلات خانواده ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد تا اینکه برای کار به کارخانه کاشی حافظ رفت و مدت 3 سال آنجا بود با همه به مهربانی رفتار می کرد و اخلاقی اسلامی داشت مجالس مذهبی برایش اهمیت خاصی داشت تا اینکه انقلاب به رهبری امام خمینی پیروز شد وی که فردی با ایمان بود با اشتیاق به مجالس مذهبی و تظاهرات می رفت و کارهایی که از طرف مجالس به او واگذار می شد به خوبی انجام می داد و اهمیت ویژه ای برای شرکت در مجالس مذهبی ایام محرم قائل بود و هرگز چیزی را بر آن ترجیح نمی داد. اکثر شبها نگهبانی می داد تا 15 بهمن سال 1358 که به خدمت سربازی اعزام و به کرمان رفت و بعد از دو ماه به شیراز مرکز پیاده منتقل شد و دو ماه هم در شیراز خدمت کرد.
وی که در سالهای انقلاب با جان و دل شبها تا صبح و روزها در کارخانه و کشورش پشتیبانی و نگهداری کرده بود بی نهایت از تجاوز به وطنش ناراحت و آزرده خاطر بود و به همین دلیل مأموریت به خوزستان منطقه دهلران را با شادی تمام قبول کرد و مدت 3 ماه و ده روز در آنجا با برادران خود مشغول پاسداری از مرز بود تا اینکه مأموریت تمام شد و به شیراز آمدند. شهید بنی پری که در طی زندگی پاک خود فردی ممتاز و زرنگ و بی باک بود و از خود گذشتگی در تمام وجوه زندگی از مشخصات وی بود برای بار سوم به طور داوطلب با عده ای از برادران خود با اصرار زیاد با آنها به خوزستان رفت و در جبهه دب حردان مستقر شد و مدت 35 روز با دشمنان وطن خویش در جنگ بود ولی در این مدت یکی از وارسته ترین رزمندگانی بود که خاطراتی شیرین و جاودان از خود به جای کذاشت تا آنجا که به حضرت آیت ا. . . دستغیب ( رحمه ا. . . علیه) در هنگام بوسیدن دست ایشان می گویند آقا دست شما بوی بهشت می دهد و شهید آیت ا. . . دستغیب در جواب به ایشان گفته بود این خودت هستی که بوی بهشت می دهی.
آری این گل زیبای بهشتی دلاورانه و مشتاقانه در راه وطن خویش جنگید و شجاعانه این پیکار را توصیف کرد تا آنجا که به برادران خویش می گفت اگر بدانید پشت تیربار جنگیدن چه لذتی دارد.
برای بار سوم که می خواست به جبهه برود خانواده اش به او گفتند مواظب خودت باش، گفت هرچه خدا بخواهد دل به خدا ببندید و تقوا پیشه کنید، زمان رفتن مادر خود را در آغوش کشید و با او وداعی جاودانه کرد و وصیت کرد که در مراسم سوگواری. . . . . . . زینب وار رفتار کنید و از دیدن پدر امتناع کرد زیرا میگفت می ترسم مهر پدر دامن گیرم شود و از رفتن من جلوگیری کند اما وی از دور برای آخرین بار به زیارت سیمای پدر رفت بی آنکه پدرش متوجه شود و سپس در جاده عشق و شهادت در روز 5/8/59 قدم نهاد و مورد بزرگترین لطف خداوند قرار گرفت. وی به گفته همسنگرانش و همرزمانش علی وار جنگید و حسین وار در کربلای دب حردان به درجه رفیع شهادت نائل گشت. روحش شاد و یادش گرامی
دست نوشته شهید غلام رضا بنی پری
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح زود ما را از خواب بیدار کردند و صبحانه خوردیم و بعد برای صبحگاهی رفتیم و تا ساعت 11 رژه رفتیم و بعد برای نهار آمدیم و صف کشیدیم و حدود یک ساعت بعد نهار گرفتیم و خوردیم و بعد به استراحت پرداختیم و بعد از ظهر ساعت کلاس آموزشی داشتیم و بعد به ما استراحت دادند تا برویم کارهای خود را انجام دهیم و بعد صف شام کشیدیم و شام گرفتیم و خوردیم و بعد برای انجام نماز با دوستان به مسجد پایگاه رفتیم و نماز خواندیم و بعد به آسایشگاه آمدیم و با دوستان دور هم نشستیم و صحبت کردیم و ساعت 9 خاموشی زدند و برای خواب رفتیم. شب بخیر و کم کم داشت دوره آموزشی ما در کرمان به پایان می رسید و روز آخر هر یک از بچه ها می گفتند من که دلم نمی خواهد به شهر خودمان بیفتم و بعد از قرعه کشی هر کس به یک جایی افتاد و من به شیراز افتادم و به مرکز پیاده رفتم و مشغول خدمت شدم حدود سه ماه بعد برای اولین بار به جبهه حق علیه باطل رفتم و مدت سه ماه و ده روز در جبهه بودم و هنوز کاملا جنگ ایران و عراق شروع نشده بود و بعد از سه ماه و ده روز دوباره به شیراز پیش دوستانم آمدم و برای آنها از جبهه اهواز تعریف کردم و بچه ها خیلی خوشحال شدند و گفتند کاش ما هم آن جا بودیم و بعد از یک ماه بعد جنگ ایران و عراق سخت شد و فرمانده آمد گفت کی می خواهد دو بار به جبهه برود و من دوستانم که جبهه رفته بودیم بلند شدیم و گفتیم ما فرمانده گفت شما که تازه از جبهه آمده اید چرا باز دوباره می خواهید بروید و می گفتیم می خواهیم برویم تا شر این اجنبی و از خدا بی خبر و دشمن دین را از خاک خود ایران بیرون برانیم و به ما حدود 4 ساعت مرخصی دادند تا بیائیم از پدر مادر و اقوام خداحافظی کنیم و برویم و وقتی آمدم به مرودشت دیدم که دائی هم می خواهد به جبهه برود و خیلی خوشحال شدم و گفتم شما بروید و ما هم می آئیم و بعد آمدم خانه و از همگی خداحافظی کردم و بعد به پایگاه رفتم و بعد به ما اسلحه دادند و من مشغول تیربار و یک کلت بغلی شدم و بعد از همه هم دوره ها خداحافظی کردم و رفتیم به جبهه ؟؟؟ مدت 15 روز در آنجا بودیم و یک نامه برای پدرم فرستادم و از حال خودم آنها را مطلع ساختم و از جبهه برایشان صحبت کردم و گفتم پدر جان این جا چه کیفی دارد صدای توپ و تانک و مسلسل می آید.
من سرباز وظیفه غلامرضا بنی پری در روز سه شنبه ما را از شیراز به کرمان حرکت دادند ساعت 10 شب به کرمان رسیدم و آن شب ما را به آسایشگاه بردند و تا صبح زدیم و خندیدم و صبح فردا ما را تقسیم بندی کرده اند و من و چهار زرقانی با هم افتادیم تا ظهر این ؟؟؟ برگشتیم و ظهر برای نهار رفتیم و یک آب گوشت هویج به ما دادند و خوردیم و تا شب گشتیم و شب برنج شام به ما دادند و خوردیم. روز 18/ 11/ 1358 صبح زود ما را از خواب بیدار کردند و تا ظهر به فوتبال کردن و خواب پرداختیم و ظهر برنج ؟؟؟ به ما دادند و بعد از ظهر برگشتن به پیش بچه های زرقانی رفتیم و تا شب گشتیم و شب بخیر.
بخوریم نخوریم گشنه می مومنیم -- قدر آش ننه را حالا می دونیم
بپوشیم نپوشیم سرما می خوریم -- دوخت ننه را حالا می دونیم
به صحرا می روم با چند تا افسر-- برای خواندن درس مسلسل
ای مادر فرخنده نداری خبر از من -- از گردش ایام چه آید سر من
دست نوشته شهیدغلامرضا بنی پری
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور محترم پدر عزیز و از جان گرامی ترم سلام عرض می کنم. پس از تقدیم عرض سلام و سلامتی همگی شما را از خداوند بزرگ آرزو می کنم و امیدوارم که همیشه عمر با شادی و خوشی بسر برید و هیچ وقت گرد غم بر رخ چون گل یک بیک شما ننشیند باری پدر جان از حال اینجانب فرزند خود غلامرضا خواسته باشید به امید امام زمان و در سایه خداوند و به رهبر انقلاب خمینی سالم هستم و امیدوارم که شما هم خوب باشید پدر جان از بابت من هیچ ناراحت نباشید حال من خیلی خوب است به امید امام زمان. پدر جان خیلی خیلی سلام می رسانم و از بابت این که خداحافظی نکردم می بخشید چون می ترسیدم که ناراحت شوید پدر جان من خیلی خیلی سلام می رسانم. مادر عزیزم را خیلی خیلی سلام برسانید و بگوئید که هیچ ناراحت نباشد علی جان و محبوبه و محسن را خیلی خیلی سلام برسانید به علی بگوئید که غلام می گوید چه کیفی دارد اینجا رگبار گلوله و رگبار توپ و تانک. سلام محمد جان و عصمت و مصطفی را برسانید. ابراهیم جان و هادی و اسماعیل را سلام برسانید. خواهرم رضوان جون و داداشی سلام برسانید و احوالپرسی کنید. مشهدی حیدر و خاله جان را سلام بسیار برسانید. حاجی باقر جان و عصمت عزیزم و رضا خوشگله را سلام برسانید. جواد و مهدی و فاطمه را سلام برسانید. تمام دوستان و اقوام را خیلی خیلی سلام بسیار برسانید. این نامه را در سنگر پشت تیربار مسلسل می نویسم. خداحافظ همگی شما به امید دیدار / غلامرضا بنی پری 18/ 7/ 1359
لازم به ذکر است که شهید گرانقدر غلامرضا بنی پری با شهید بزرگوار محمد جواد تمیزی پسرخاله هستند. روحشان شاد و یادشان گرامی
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
معلم شهید محمود بخشنده فرزند حاج عباس در روز دوازدهم بهمن ماه 1323 در یک خانواده اصیل و مذهبی در شهر زرقان دیده به جهان گشود و در دامن پاک مادری متدین طبق آموزههای دینی پرورش یافت. دوران تحصیل ابتدائی و متوسطه را در زرقان پشت سرگذاشت و بخاطر شور و نشاط و علاقه خاصی که به تعلیم و تربیت داشت شغل شریف آموزگاری را پیشه کرد و به تربیت نونهالان این شهر همت گماشت.
این شهید بزرگوار مبارزات خود را علیه رژیم ستمشاهی در سالهای قبل از انقلاب شروع کرد و با تشکیل حلقههای درسی و معرفتی در مسجد جامع الفبای انقلاب و تبعیت از ولی فقیه را به دانش آموزان خود یاد داد و نقش مهمی در تحولات سیاسی و اجتماعی منطقه داشت.
شهید بخشنده از اولین روزهای پیروزی انقلاب خودش را با تمام وجود وقف تثبیت و تعالی انقلاب اسلامی و تحقق آرمانهای امام راحل و شهدا کرد و به فعالیتهای مختلفی پرداخت که از تشکیل بسیج مردمی برای توزیع ارزاق و بویژه مواد سوختی به منظور حل مشکل معیشتی مردم میتوان نام برد. ایشان در شبهای سرد زمستان به همراه گروهی از دوستان و بچههای مساجد زرقان، به توزیع سوخت و ارزاق مردم می پرداخت و شخصاً این امور را رهبری و اجرا میکرد. کار مهم دیگری که این شهید بزرگوار انجام داد کار سوادآموزی به بیسوادان و کم سوادان در مسجد و کتابخانه عمومی شهر بود.
با شروع جنگ تحمیلی، این شهید عاشق و دلسوخته و فرهیخته، علیرغم مسئولیتهای اجتماعی سنگین که بر دوش داشت، به صف مدافعان کشور اسلامی پیوست و عَلم آگاهی و تنویر افکار و تبیین ایدئولوژیک دفاع مقدس را در بین رزمندگان برافراشت و همدوش آنها نیز به نبرد با متجاوزین بعثی پرداخت و نهایتاً در سومین روز فروردین سال 1360 در جبهه سوسنگرد به درجه رفیع شهادت نائل شد و به محبوب ازلی پیوست.
پیکر مطهر این اسوه خالص عشق و روشنائی در جوار حرم سید شهید سید عمادالدین نسیمی در زرقان، شهری که به آن عشق میورزید، به خاک سپرده شد و خاطرات خدمات و مجاهدتهایش الگوئی برای شهدا و ایثارگران بعد از او شد. لازم به ذکر است که معلم شهید محمود بخشنده اولین شهید بسیجی شهر شهیدپرور زرقان بود و بزرگترین بولوار شهر به یاد این عارف و معلم شهید نامگذاری شد.
دو خاطره از بخشندگی معلم شهید محمود بخشنده
اولین شهید بسیجی زرقان
معلم شهید محمود بخشنده یکی از اسوهها و الگوهای کامل دیانت، بزرگواری، متانت، وقار، آرامش و جوانمردی بود. قطعاً اگر بخواهیم تمام فضیلتهای این شهید بزرگوار را برشماریم باید دهها صفت الهی دیگر به این صفات اضافه کنیم ولی اگر بخواهیم تمام حسنات و فضائل او را در دو کلمه جمع و خلاصه کنیم میتوانیم به نام و فامیلش بسنده نمائیم: محمود بخشنده.
اگرچه همین دو کلمه برای اثبات و احصاء تمام فضائل او کافی است. فقط دو کلمهی مقدس دیگر میتوانست پیشوند کلمات محمود و بخشنده قرار گیرد و عالیترین مرحله کمال او را تداعی کند: یکی کلمه معلم و دیگری کلمه شهید، لذا عبارت «معلم شهید محمود بخشنده» برای کسانی که شهید بخشنده را میشناختند دربردارندهی تمام صفات حمیده و فضائل الهی اوست.
اگرچه خانواده و دوستان و همکاران و بویژه زرقانیهای نیم قرن پیش، صدها خاطره از محمود بودن و بخشنده بودن این معلم شهید دارند ولی شاید دو خاطره زیر نیز گوشهای از ملکات اخلاقی او را به تماشا بگذارد:
معلم شهید محمود بخشنده در تمام عمرش با کسی دعوا نکرده بود، صدای بلند هم (جز علیه شاه) نداده بود و همیشه با متانت و منطق و آرامش خاصی سعی در ایجاد صلح و صفا و آرامش داشت. با این حال، یک روز یک نفر با او درگیر میشود و او را کتک میزند که داستانش در زیر میآید:
1- بعد از پیروزی انقلاب، توزیع نفت به عهده گروهی از بچههای مساجد که در انقلاب شرکت داشتند افتاد. در زرقان این گروه تحت سرپرستی شهید بخشنده فعالیت میکردند. روش کار هم به این صورت بود که نفت را توی بشکههای بزرگ و کوچک میریختند و روی چندین گاری میگذاشتند و کوچه به کوچه و خانه به خانه توزیع میکردند. شهید بخشنده هم همراه گروه به راه میافتاد و بر تقسیم نفت نظارت و یا کمک میکرد.
در یکی از روزها، فردی (تنومند و آشوبگر و تقریباً روانی – که نامش در این خاطره، عمداً حذف شده) برای گرفتن سهمیه نفت خود با آنها به جر و بحث میپردازد و نهایتاً با شهید بخشنده درگیر میشود و او را کتک میزند و داخل جدول کنار خیابان میاندازد.
همکاران شهید بخشنده آن فرد را دستگیر میکنند و تحویل مأمورین انتظامی میدهند و فوراً او را به زندان شیراز منتقل میکنند. شهید بخشنده از بازداشت او ناراحت میشود و از همکارانش میخواهد که بروند و فرد ضارب را آزاد کنند ولی همکاران او قبول نمیکنند و میگویند ممکن است دوباره فردا به ما یا افراد دیگر حمله کند. شهید میگوید: بله، ممکن است؛ ولی من دوست ندارم که او بخاطر من در زندان باشد. نهایتاً خودش رضایتنامهای مینویسد و تحویل مأمورین انتظامی میدهد و آن فرد آزاد میشود. . . .
2- معلم شهید محمود بخشنده برای تکمیل ساختمان مسکونیاش تقاضای وامی از یکی از بانکها میکند و بعد از دوندگیهای رایج و تهیه ضامن و وثیقه موعد دریافت وامش فرا میرسد. هنگام گرفتن وام، فردی در بانک او را میبیند و میگوید: ایکاش برای من هم وامی جور میشد تا بتوانم مشکلاتم را حل کنم. شهید بخشنده در عین حالیکه نیاز شدید به آن وام داشته، همانجا وام را میگیرد و دو قسمت میکند و نصفش را بدون هیچ ضامن و نوشتهای به آن متقاضی میدهد و مشکل او را بدون دردسر حل میکند. . .
اگرچه آن فرد هم هر ماه سهمیه بازپرداخت وامش را به شهید میداده و شهید قسطهای وام را پرداخت میکرده است ولی پرداخت نصف وام به فرد دیگری باعث میشود که خودش نتواند ساختمانش را تکمیل کند. روحش شاد و یادش گرامی
زندگینامه دیگر شهید محمود بخشنده
شهید محمود بخشنده در تاریخ 12/11/1323 در شهرستان زرقان در خانواده ای مذهبی و معتمد به دنیا آمده بود که نام پدر و مادر ایشان عباس و رضوان بود و شهید سومین فرزند بود دوران کودکی را در زرقان گذراند و دوران ابتدایی را در مکتب خانه گذراند و دوران راهنمایی را در زرقان گذراند و دبیرستان را در شیراز گذراند و سپس به سپاه دانش رفت از طرف سپاه دانش به اوز جهت تدریس رفت و سپس راهی شیراز شد و پس از چند ماه حضور در شهر شیراز به زرقان رفت در سال 1350 با دختری از اقوام ازدواج کرد و سه فرزند ثمره ازدواجش شد که سرانجام در تاریخ 29/12/1360 با شروع شدن جنگ تحمیلی و اوج حمله های رژیم بعث عراق ایشان از طرف بسیج به شهرستان دشت آزادگان شهر سوسنگرد اعزام شد و ایشان به عنوان رزمنده راهی جبهه ها شد سرانجام بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوی دیرین خود شهادت نائل گردید و هم اکنون پدر و مادر ایشان در قید حیات نمی باشد و پیکر پاک ایشان در زرقان در قطعه شهدا دفن گردید.
روحش شاد و یادش گرامی باد
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
جستجوی اسامی شهدا در سایت امام زادگان عشق
از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید محمد هادی / عباس /1343/ زرقان/ 16/4/1361 / بسیج / شلمچه/ گلزار شهدای زرقان
شهید محمد هادی فرزند عباس در سال 1343 در زرقان فارس دیده به جهان گشود. وی سومین فرزند خانواده بود و 2 خواهر و 4 برادر دارد.
خاطرات دوران کودکی :
نام شهید (محمد) را از نام عمویش که در سربازی فوت شده بود گرفتند که به او مسعود هم میگفتند، به قول مادرش از همان روزی که تولد شد یک شیرینی خاصی داشت.
در کوچکی خیلی بلاها بر سر او میآمد. در خانهی آنها درخت انجیری بود که به دلیل ضعیف بودن وضع مالی آنها از آن درخت در زمستان برای هیزم و گرم کردن محیط خانه استفاده میکردند و آن ذغالها را توی تشت میگذاشتند و در میان اتاق میبردند. در یکی از روزها محمد که دو سه ساله بود توی تشت ذغال افتاد و به طور فجیعی سوخت طوری که پدرش دوچرخهاش را فروخت و خرج دوا و درمان محمد کردند.
بعد از مدتی دوباره محمد در بدنش دُمَل گوشتی زد و مادرش برای درمان آن بیماری نذر کرد که اگر حالش رو به بهبودی رفت به سیدعلاءالدین حسین برود و نذر خود را ادا کند که به حول قوهی الهی درمان شد.
محمد در کودکی بسیار آرام و مظلوم و صبور بود در سال 1349 در سن هفت سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را به پایان رساند و سپس ترک تحصیل نمود و به کار مشغول شد تا اینکه کمک به زندگی خودش کرده باشد و لااقل باری از دوش پدرش که کارگر کشاورزی بود بردارد.
شهید هادی در انقلاب
زندگی بر این منوال گذشت تا اینکه سیل کوبنده امت اسلامی بر ضد رژیم منفور ستمشاهی براه افتاد. انقلاب اسلامی در حال اوجگیری بود و مسعود در تمام راهمپیمائیها و تظاهرات بر علیه شاه و اربابانش شرکت فعالیت داشت.
از مدرسه تا سنگر
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) در کلاس اول راهنمائی دبیرستان دکتر شریعتی ثبت نام و شروع به درس خواندن کرد. او در کنار درس به شغل بوریابافی هم مشغول بود. بعد از چند ماه که از مدرسه رفتن وی میگذشت با پیام سرنوشت ساز امام راحل مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی و اینکه ایران باید همهاش نظامی باشد به امر رهبر خویش لبیک گفته و پس از نامنویسی در بسیج زرقان و شرکت در دورهی آموزشی در تیرماه سال 1360 داوطلبانه عازم جبهههای حق علیه باطل گردید و به نبرد با متجاوزین بعثی رفت ولی به علت روماتیسم پا از طرف سپاه به زرقان بازگشت.
او نمیتوانست وجود دشمن در سرزمین اسلامی را تحمل کند و باز برای بار دوم از طرف بسیج سپاه به جبهه اعزام گردید.
فعالیتهای پشت جبهه
او قبل از اعزام به جبهه فعالیتهای زیادی در زرقان داشت: با بچههای مسجد امام سجاد (ع) گروه مقاومت شهید بهشتی نگهبانی میداد و به گشت و نظارت در زرقان مشغول بود و روز را به بوریابافی میرفت و مسعود همراه با دوست شهیدش محسن صادقی در درمانگاه کنونی با شهید محمود بخشنده در موارد مختلف همکاری میکردند.
نشانهای برای بعد از شهادت
او حدود 12 الی 13 ساله بود که در یک کبابی بنام اسماعیل جعفری مشغول به کار بود و یک جوی آب کنار قهوهخانه وجود داشت که مسعود ظرفها را در آن جوی میشست و یک روز مسعود پایش را به درون جوی آب فرو کرد که ناگه یک خرده شیشه درون آب به پایش فرو رفت و طوری که به مدت زیادی از شدت خون همین طور پایش در جوی آب بود تا خونش قطع شود و این خط برای همیشه بر کف پایش میماند و این نشانهای میشود که مادرش از روی کف پایش او را بعد از شهادت شناسایی میکند.
خصوصیات ظاهری:
مسعود پسری درشت اندام بود و با آن که سنی نداشت زود رشد کرد و حتی کفش اندازهی پایش به سختی پیدا میشد، صورتی باریک و سبزه و چشمان زیتونی رنگ و بینی کشیده و لبان بلند و باریک و موهای فرفری و قدی تقریباً بلند داشت.
خصوصیات اخلاقی و صفات و عادات
بیشتر مواقع شهید هادی در کاسه آب میخورد و میگفت علی(ع) در کاسه آب میخورده و بسیار اهمیت به روزه میداد و علاقهی زیادی به امام رضا(ع) داشت طوری که با پولی که از درآمد بوریابافی به دست آورد به مشهد رفت و از آب سقاخانه و تسبیح و جانماز برای بیشتر اقوام و دوستان سوغاتی آورد و از آنجا به سر قبر مرحوم کافی رفته بود.
او پسری شوخ طبع و بیتوجه بود به مال دنیا بود. تلاش و پشتکار خاصی داشت، خالی از غرور و تکبر بود طوری که به همهی بچهها حتی کوچکتر از خود سلام میکرد و خیلی زیاد به مسجد و نماز جماعت علاقه داشت و به دعای کمیل اهمیت خاصی میداد.
او علاقهی زیاد به سیدجواد بهارلو داشت. سید جواد در آن زمان هنوز جانباز نشده بود و در عرصههای مختلف دفاع از انقلاب فعالیتی چشمگیر داشت و بچههای گروه مقاومت با او همکاری داشتند.
شهید محمدهادی چون محل بوریابافیاش از قبرستان میگذشت وقتی به سرکار میرفت اول به سر قبر شهدایی چون شهید فرجپور، ناصر قاسمی، ناصر باصری، محمدجواد کاویانی میرفت و شاید جای خود را در کنار آنها پیش بینی میکرد. در آن زمان تعداد شهدای زرقان زیاد نبود و گلزار دوم شهدا وجود نداشت.
ورزش مورد علاقۀ او ورزش باستانی بود که گاه و بیگاه به این ورزش میپرداخت.
او همیشه نسبت به شهدا و علماء اهمیت خاصی میداد طوری که عکس شهیدان بخصوص رجائی و باهنر و امام خمینی(ره) را روی دیوار نصب کرده بود.
شهید محمدهادی نصف روز کار میکرد و نصف دیگر روز را در سپاه پاسداران نگهبانی میداد و از دسترنج خود مقداری که پسانداز کرده بود به مستمندان کمک میکرد و هر زمانی که از رادیو خبرهای جبهه پخش میشد به فکر فرو میرفت و تأسف میخورد که چرا من در جبهه نیستم.
او به ماندگاری دین اسلام اهمیت میداد طوری که اصلاً حرف دیگران در مورد خودش برایش مهم نبود و فقط به دین و ماندگاری آن تأکید میکرد
عشق شهید محمد هادی به جهاد و دفاع از حق و ادامه دادن راه شهیدان و نبرد با دشمنان داخلی بسیار زیاد بود و از جمله فعالیتهای شهید در زرقان ، شرکت در خراب کردن لانهی جاسوسی منافقین بود که از ناحیهی دست آسیب دیده بود.
برای بار دوم که شهید محمد هادی با همرزمش شهید محسن صادقی عازم جبهههای جنگ شدند در اهواز قبل از رفتن به جبهه جهت رزمندگان اسلام خون دادند و بعد به جبهه رفتند و پس از سه ماه رودرروئی با کفار بعثی به زرقان برگشتند.
خاطرهای تکان دهنده
شهید محمد هادی برای بار سوم به بسیج سپاه مراجعه کرد تا نسبت به اعزامش اقدام کنند اما برادران مسئول با رفتن به جبهه مخالفت کردند و پس از اصرار زیاد با اعزام وی موافقت شد و باز این بار هم با شهید محسن صادقی به جبهه اعزام گردیدند که مادرش و برادرش با رفتن دوبارهی او مخالفت میکردند تا اینکه دوباره قصد رفتن کرد و ساک خود را پیچید و به مادرش گفت مادر شناسنامهام را بده و مادر قبول نکرد ولی خاطرهای گفت که باعث راضی شدن مادرش شد. شهید محمد هادی به مادرش گفته بود: لازم است چیزی را که در دفعهی قبل در جادهی آبادان زیر یک پل دیدیم برایتان تعریف کنم، من در زیر این پل با همرزمانم تعدادی جنازهی زن و دخترانی را دیدم که عراقیها آنها را در زیر این پل با مقداری ماسه و گل و شاخههای درختان دفن کرده بودند که خیلی از نظر روحی ما را متأثر کرد، آیا شما دوست داری همین بلا سر دختران و زنان ما بیاید؟ پس از بیان این دلیل مادرش فوراً قبول کرد.
شرکت در عملیات بیت المقدس
شهید هادی در روز سهشنبه 3 آبان 60 با همرزمانش از شیراز به تهران و از آنجا با قطار به اهواز رفتند و از چهارشنبه 4 آبان به مدت 22 روز در پادگان اهواز بودند و صبح جمعه 3 آذر به مدت 9 روز در جبهه سوسنگرد در دستهای بنام دسته مقداد بودند و در 23/10/1360 برابر با روز تولد حضرت محمد(ص) در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد که نتیجه آن عملیات آزادی خرمشهر از دست بعثیون عراقی بود.
آرزوی نبرد با اسرائیل
شهید به خاطر آزادی این شهر برای خانواده خود پیام تبریک میفرستد و در نامه مینویسد من لیاقت شهادت را نداشتم و اگر شهید شدم و توفیق شهادت شامل حال من شد برای من ناراحت نباشید و همیشه به جان امام (ره) دعا کنید و در صورت افتخار شهادت راه مرا ادامه دهید و همچنین خطاب به مادرش مینویسد: مادر من میروم تا راه کربلا را باز کنم و شما با پدرم به زیارت امام حسین(ع) بروید و اگر من زنده برگشتم به فلسطین میروم.
دوستان و همسنگران
او همچنین برای فرماندهانش از جمله برادر داود شجاع ـ فرمانده گروهان: حسین توکلی، معاون گروهان ـ غلامعلی غلامی منشی و همسنگران زرقانیاش: شهید مسعود جمشیدینیا ـ شهید ناصر زارع (سعید) ـ شهید محسن صادقی ـ واحد زارع ـ رضا چیت ساز و شهید اسماعیل حاجیزمانی احترام زیادی قائل بود. همچنین وقتی که شهید محمدهادی به مرخصی میآمد به مادر شهید محسن صادقی سرکشی میکرد و حتی یک روز همسنگرانش را به خانهی خودشان دعوت کرد و از آنها پذیرایی کرد. او همسنگری بنام مهندس منسوجی داشت که یک قرآن را به شهید هادی هدیه داده بود.
آخرین دیدار
برادرش محمود میگفت چون من مشغول سربازی بودم و نتوانستم از او خداحافظی کنم آخرین باری که رفت و دیگر نیامد من برای لحظهی آخر او را در مینیبوس دیدم که دست برایم بلند کرد و این آخرین باری بود که او را میدیدم
زمان و مکان شهادت
شهید هادی در بیست و یکم ماه مبارک رمضان برابر با شهادت امیرالمؤمنین(ع) در عملیات رمضان همراه با همرزمانش شهید محسن صادقی و اسماعیل حاجیزمانی در منطقه عملیاتی جنوب به وصال معبود خود نائل آمدند و به لقاءالله پیوستند.
بازگشت سرخ
بعد از آوردن آنها 3 الی 4 روز در سردخانهی مرودشت بودند و بعد به خانوادهی آنها اطلاع دادند. برادرش میگفت: ما هنوز از شهادت برادرم باخبر نشده بودیم و من همین طوری موتور خود را برداشتم و به سوی مرودشت روانه شدم انگار به من الهام شده بود و نمیدانستم کجا میروم فقط یک چیزی مرا به آنجا میکشاند تا اینکه در راه با دوستانم مواجه شدم و با آنها به زرقان آمدم و دیدم در خانهی ما شلوغ است و بعد خبر شهادت برادرم را فهمیدم.
خیابان شهید هادی
یکی از خیابانهای زرقان به نام خیابان شهید محمدهادی نامگذاری شده است.
ارتباط روحی با فرزند در خواب
بعد از شهادت محمدهادی مادرش بارها خواب او را دیده بود. یکبار خواب دیده بود که روی کوه زرقان فرزند شهیدش لباس احرام پوشیده و یک پرچم سبز به دست دارد و همراه با ارتش راهی کربلا بودند.
خانواده در فراق
شهادت شهید محمد هادی برای خانوادهاش خیلی سخت بود و روی بسیاری از اطرفیان از جمله خواهر ایشان (که مدتی دچار بیماری اعصاب شدند) و همچنین خالهی شهید و مادربزرگ شهید که بسیار در فراق این شهید بزرگوار گریه و زاری میکردند تأثیر گذاشته بود.
وصیت نامههای شهید محمد هادی
از آن شهید یک وصیتنامه و یک دفترچهی شعر و مداحی که در جبهه مینوشتند باقی مانده است.
وصیتنامه اول شهید محمد هادی
عضو بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
مؤمنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کس در جهاد به راه خدا کشته شد یا فاتح گردید زود باشد که او را (در بهشت ابدی) اجر عظیم دهیم. (سورهی نساء معنی آیه 73)
ای اَبَر جنایتکاران شرق و غرب ببینید که این ملت چگونه به روی پای خود ایستاده است، ببینید که چگونه بدون کمک از شما از هر لحاظ توانستهاند خود را به پیش ببرند. ببینید که چگونه امت اسلام ایثارگرانه در مقابل ظلمتان ایستادگی کردند و از پا ننشستند و به خاطر رضای خدا با شما که دشمنان دین خدا هستید میجنگند و در این راه شهید میشوند و شهادت را افتخار و سعادت میدانند. ملتی که اینگونه ایثارگر باشد شکست نمیخورد و زیر بار ظلم و ستم نخواهد رفت.
خدایا، تا انقلاب مهدی(عج) حتی کنار مهدی خمینی را نگه دارد.
وصیتنامه دوم شهید محمد هادی
«الله اکبر» «الله اکبر»
بنام خدا یاری دهنده روحاله نائب بر حق امام زمان و رهبر جهان اسلام، باری خدای بزرگ که توانائی به من دادی که بار دیگر به جبهه حق علیه باطل بروم که شاید با نثار خون خود گناهان خود را پاک کنم.
خدایا تو میدانی که بنده حقیر درگاهت آرزوی شهادت در راه تو را جزء بزرگترین آرمان خود میداند.
بارالها تو میدانی، این زمان که عازم جبهههای جنگ هستم در پوست خود نمیگنجم و در آرزوی رسیدن به لقاءالله دقیقه شماری میکنم. خدایا تو میدانی حال که عازم جبهههای جنگ حق علیه باطل هستم فقط به خاطر رضای تو و حمایت از دین تو و حمایت از حسین زمانمان خمینی کبیر است.
نکتهای با امت: در این لحظه که به یاری خدای بزرگ عازم جنگ حق علیه باطل کفار بعثی هستم امیدم این است که تا آخرین لحظه عمر و آخرین قطره خون خود ناقابلم در راه مکتبم با کفار خائن بجنگم.
نکتهای که باید بگویم این است که امت مسلمان ایران کسانی که در جبهههای جنگ شهید میشوند یا مبارزه میکنند متعلق به امام و رهبر انقلاب و ولایت فقیه هستند بدانید آنهائی که در شهرها منافقانه توطئه علیه ولایت فقیه و روحانیت اصیل، راه میاندازند اینها از رفتن به جبهههای جنگ وحشت دارند.
چند سخن با پدر و مادر: ای پدر و مادرم شما در هر حال که نماز، میخوانید دعایم کنید و بر قبرم اشک نریزید. پدر و مادرم اگر هر بدی از من دیدید مرا ببخشید. . . از قول من خداحافظی از تمام دوستان و اقوام بکنید.
«گل برگ سرخ لالهها، در کوچههای شهر ما، بوی شهادت میدهد. »
«بار الها تو میدانی این زمان که عازم جبهههای جنگ هستم در پوست خود نمیگنجم و به آرزوی رسیدن به لقاءالله دقیقه شماری میکنم» قسمتی از وصیتنامهی برادر شهید محمد هادی
گردآوری توسط سیده خانم حسینی (دخترخاله شهید)
=================================================================
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
جستجوی اسامی شهدا در سایت امام زادگان عشق
از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید محمدتقی نادری / عبدالحسین /1308 / زرقان/ 6/10/1365 / بسیج / شلمچه / کربلای 4 / گلزار شهدای زرقان
معیار دلاوری رزمندگان ما به این نیست که چه تعدادی از نیروهای دشمن را کشتهاند بلکه حضور قطرهوارشان در اقیانوس نیروهای مدافع دین و وطن، معیار اصلی شجاعت و دلاوری و دریادلی آنهاست. شاید بسیاری از ایثارگران و شهدای ما حتی یک نفر از نیروهای دشمن را نکشته باشند ولی نتیجه حضورشان این است که دشمن متجاوز مجبور به عقب نشینیهای پیدرپی شد تا به مرزهای بینالمللی رسید و از آن پس تعقیب و تنبیه متجاوز در خاک خودش ادامه یافت.
همین که رزمندهای، جان عزیزش را از گوشه سلامت و عافیت و رفاه برمیداشت و به معرکه آن نبرد نابرابر میبرد و در معرض هزاران خطر قرار میگرفت و رفاه را بر خود حرام میکرد به بالاترین درجه شجاعت و دلاوری نائل آمده بود حتی اگر مستقیماً کسی را نکشته باشد و شهید یا مجروح یا اسیر هم نشده باشد. یقیناً اگر هر کدام از اینها در میدان نبردهای تن به تن هم قرار میگرفتند میتوانستند شجاعت ذاتی خود را بروز دهند و متجاوزین بعثی را به درک واصل کنند چنانکه برای بعضی از شهدا و رزمندگان چنین فرصتی فراهم شد و جنگاوری خود را به اثبات رساندند. اما با تمام این وجود، شجاعت و جنگاوری در مرحله سوم اهمیت است و مرحله دوم اهمیت، قدرت و جرأت حضور خالصانه در آن معرکه خون و دود و آتش و سختیهای طاقتفرسا بود و مرحله اول اهمیت، که رزمندگان ایران را از تمام جنگاوران تاریخ جدا میکرد و به نیروهای صدر اسلام پیوند میزد برخورداری از روحیهی معنوی و اخلاص و پاکی و فضائل انسانی و ارزشهای الهی بوده و گرنه در هر زمان و مکانی، جنگاوران و شجاعان وجود داشتهاند و در خیلی از جنگها حضور یافتهاند ولی جز وحشیگری و جنایت و خونریزی، اثری از خود به جا نگذاشتهاند، دقیقاً مثل دشمنان داخلی و خارجی ما در انقلاب و دفاع مقدس. و لذا در خواندن زندگینامه و خاطرات رزمندگان و شهدای ایران، میبایست دنبال ارزشهائی از جنس حضور و خلوص و خودسازی و معنویت بگردیم نه به دنبال میزان کُشت و کشتارها و قهرمان بازیهای افسانهای. انقلاب اسلامی محصول حضور خالصانه مردم بود و نتیجهاش معلوم است: سرنگونی رژیم ستمشاهی. دفاع مقدس نیز محصول حضور عاشقانه و آگاهانه مردم و نیروهای مسلح بود و نتیجه آن هم معلوم است: سرنگونی رژیم بعثی صدام معدوم. اگرچه صدام توسط امریکا نابود شد ولی زمانی اینکار صورت گرفت که امریکا دید دیگر صدام به دردش نمیخورد و نتوانسته در جنگ با ایران پیروز باشد وگرنه خود امریکا، صدام را مسلح و حمایت کرد و دشمنیاش با ایران هنوز ادامه دارد. پس دلاوری ایرانیان را باید در حضور به موقع و آگاهانهشان در این دو نبرد قلمداد کرد نه در قدرت تسلیحاتی و جنگاوریشان، و این است راز پیروزی ؛ و آنچه دشمنان میخواهند از ما بگیرند همین داستان حضور است و آنچه ما باید با چنگ و دندان آن را حفظ کنیم خاطرات و داستان همین حضور است و خاطرات شهید محمدتقی نادری داستان یکی از همین حضورهاست و به نوعی داستان حضور تمام قطرههائی است که با اتحاد، تبدیل به اقیانوس شدند و خانمان دشمنان را برافکندند و منهدم کردند و به همین علت میتوان گفت که داستان هر قطره در اینجا، داستان اقیانوس است و داستان اقیانوس، داستان هر قطره.
داستان زندگی شهید محمدتقی نادری، اگرچه درباره فرد خاصی است ولی تاریخ یک نسل و وقایع و اتفاقات یک دوره تاریخی و زیرساختهای یک آرمان الهی و مقدس را مرور میکند و بطور خاص، داستان زندگی یکی از جوانمردان و ایثارگران و عاشقان ایران اسلامی را بدون اغراق و اسطورهسازی به نمایش میگذارد و قطعاً این همه ، گوشهای کوچک از زندگی آن بزرگمرد الهی است نه خاطرات و داستان تمام زندگانی او. امید است همین مقدار هم مورد رضایت الهی و شهیدان شاهد و مخصوصاً روح تابناک این شهید شاهد قرار گیرد. انشاءالله
اطلاعات شخصی شهید نادری
در میان شهیدان زرقان چند شهید بزرگوار وجود دارد که از لحاظ سنی از بقیه بزرگترند و یکی از آنها، شهید محمدتقی نادری است. بدون شک برای بسیاری از کسانی که به زیارت گلزار شهدا میآیند و به عکس شهدا خیره میشوند و سنگ نوشتهها را میخوانند این سؤال پیش آمده است که هرکدام از این شهدا چرا و چگونه به شهادت رسیدند و چه اهداف و آرمانهائی داشتند. متأسفانه امکان اینکه تمام مطالب مربوط به هر شیهد و خاطرات و زندگینامهاش را روی سنگ مزارش بنویسد وجود ندارد و اطلاعات مشابهی هم که روی تمام سنگها نوشته شده یکهزارم شخصیت و خاطرات آنها را بازگو نمیکند. زیر هرکدام از این سنگها و عکسها، یک اقیانوس بیکرانه معرفت آرمیده و تشنگان حقیقت همیشه بیش از یک دو جام از معرفت آنها را نمیتوانند به کام تشنۀ خود بریزند و لذا سنگ و عکس شهدا همیشه سؤال برانگیز است. شاید هر بینندهای به محض دیدن عکس شهید محمدتقی نادری از خود بپرسد که این پیرمرد در بین این جوانان چکار میکند؟ آیا تصادفاً به شهادت رسیده؟ آیا به زور او را به جبهه بردهاند؟ آیا کاری از او بر میآمده؟ چه تفکری داشته؟ شغلش چه بوده؟ و چه خصوصیات اخلاقی داشته است؟ اگرچه این سؤالات در مورد جوانان شهید هم صدق میکند ولی درباره پیرمردها بیشتر به ذهن میآید. چون جنگ و جهاد و دفاع از این و ناموس و وطن همیشه به عهده جوانان رزمنده بوده است و کسی توقعی از پیران و سالخوردگان نداشته و ندارد.
یقیناً خیلیها با دیدن عکس شهید نادری که دست در سینه گذاشته و جلو عکس حرم امام رضا(ع) عکس گرفته به این فکر میافتند که این پیرمرد چه کاری در جبهه میکرده و وجود او چه سودی برای دفاع مقدس داشته است اما اگر بدانند که تنها شهیدی که در زرقان با لباس غواصی دفن شده و جزو نیروهای خطشکن بوده همین شهید بزرگوار است انگشت حیرت به دندان میگیرند که چگونه این پیرمرد با صفا و جواندل توانسته خود را به این مرحله برساند و جزو نیروها و شهدای گردان خطشکن امام حسین (ع) لشکر 19 فجر قرار گیرد. شهید نادری خصوصیات منحصر به فردی داشت که لباس زیبای شهادت را زیبنده و شایسته خود کرد و علیرغم اینکه هیچ کس از او توقعی برای دفاع از دین و میهن نداشت ولی بخاطر روحیات و خصوصیاتش بالاخره به آرزویش رسید و جزو شهدای سرافراز کشور قرار گرفت. در این رابطه مصاحبههائی با دوستان و نزدیکان او انجام شده که چکیده آنها را در اینجا ذکر میگردد: شهید محمدتقی نادری متولد سال 1308 شمسی اولین فرزند خانواده مرحوم حاج عبدالحسین دشتکی پور بود و مجموعاً چهار برادر و هفت خواهر بودهاند. سه برادر او نیز حاج علیحسین، علی آقا و کاظم هستند. پدر و مادر بزرگوار شهید نادری، هنگام شهادت او یعنی سال 1365 در قید حیات بودند. مادر شهید نادری (که از زنان مؤمنه و پرهیزگار بود و در فعالیتهای پشت جبهه بخصوص برای نان پختن برای رزمندگان همیشه حضوری اصلی و اساسی داشت) در سال 1369 از دنیا رفته و پدر شهید نادری که یکی از مؤمنین و معتمدین و بزرگان زرقان بود در سال 1375 به رحمت ایزدی پیوستهاست. خودش نیز دو فرزند دختر و چهار فرزند پسر داشته که آخرین فرزند آنها بنام روح الله که پسر بسیار مؤمن و مؤدبی بود چند سال پیش از دنیا رفته است. شهید نادری که در مکتبخانه مرحوم ملاعلی سعیدی (پدر حاج آقا سعیدی) درس خوانده بود قرآن و دعا را به خوبی میخواند ولی نمیتوانست خط بنویسد.
شهید نادری تقریباً در 35 سالگی ازدواج کرد ، فاصله سنی او و همسرش بیش از 20 سال بود. علت ازدواج نکردنش هم این بود که میگفت: هیچ زنی نمیتواند با روحیه و زندگی من بسازد، و به همین خاطر بود که همیشه همسرش را میستود و مخصوصاً در آخرین وداع به همسرش گفته بود که من همسر خوبی برایت نبودم و از او حلالبودی طلبیده بود و این نکات را نیز در وصیتنامه خانوادگیاش نوشته بود.
خانواده و اقوام شهید نادری، رزمندگان بسیاری در طول دوران دفاع مقدس داشتند که از این گروه چهار نفر به فیض عظمای شهادت نائل آمدند: اولین شهید خانواده، سیدعلیاکبر زرقانی (خواهرزادهی شهید نادری) بود که در عملیات بدر در سال 1361 مفقود شد و بعد از سالها، پلاک و باقیمانده پیکر مطهرش را دفن کردند. شهید دوم خانواده ، خود شهید نادری بود، شهید سوم شهید محمدرضا جاوید (اکرم) خواهرزاده شهید نادری بود و شهید چهارم: شهید حجت رضائی (پسر دختر عمه شهید نادری) بود. شهید محمد تقی بذر افکن نیز از نزدیکان اوست. بزرگترین فرزند شهید نادری هنگام شهادت پدر، 13 ساله بود و کوچکترین پسر (که شهید نادری نام او را به عشق امام خمینی ، روح الله تعیین کرده بود) هنوز تولد نشده بود. شهید نادری 2 دختر و 4 پسر داشت. پسر بزرگ شهید نادری پس از شهادت پدر برای ادامه دادن راه پدر نامنویسی میکند و قبول نمیشود ولی سال بعد، به رزمندگان اسلام میپیوندد و در عملیات والفجر 10 که در غرب کشور اتفاق افتاد شرکت میکند. شهید نادری، دو وصیتنامه دارد، یکی خانوادگی و دیگری عمومی، او در وصیتنامه کوتاه و عمومی خود به چند مورد اشاره خاص دارد، اول: دفاع از میهن اسلامی و پاک کردن وطن از وجود بعثیون کافر به دستور امام خمینی، دوم: تقاضا از امت برای مقابله با منافقین، سوم: تقاضا از امت برای شرکت در صفوف نماز جمعه و جماعت، چهارم: تقاضا از امت برای استحکام وحدت خود و پنجم تقاضا از امت برای کمک به جبههها (کمک مالی و جانی).
شهید نادری در انقلاب اسلامی
شهید محمد تقی نادری، یکی از کسانی بود که از 15 خرداد 42 به ندای رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران لبیک گفت و وارد صحنههای مبارزه در شیراز شد. او به همراه شهید گرانقدر دیگر زرقانی، شهید محمدجعفر ایزدپور، مشهور به مؤمن، جزو انقلابیونی بودند که در آن روز در شیراز به مراکز فساد از جمله مشروبفروشیها حمله کردند و رودرروی نیروهای سرکوبگر رژیم شاه قرار گرفتند. بعد از این حادثه شهید ایزدپور بخاطر عکسی که مخفیانه از او گرفته شده بود دستگیر و زندانی شد ولی شهید نادری، شناسائی نشد و به فعالیتهای مذهبی خود در مسجد مولا تحت نظر شهید آیتالله دستغیب ادامه داد تا انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید. در روز 16 خرداد سال 42 شهید بزرگوار دیگری از زرقان بنام شهید علیاکبر صادقیان نیز در جمع مدافعان اسلام و ولایت بود که به ضرب گلوله دژخیمان شاه به شهادت رسید و پس از چند روز در قبرستان شاهدائیالله شیراز به خاک سپرده شد. چند روز قبل از دهه فجر سال 57 که قرار بود امام به ایران بیاید و رژیم شاه اعلام کرده بود که تمام فرودگاهها را به روی هواپیمای امام خواهد بست شهید نادری نذر و دعا کرده بود که امام سالم به ایران بیاید و او یک گوسفند را نذر حضرت اباالفضل(ع) نماید، که به محض ورود امام، به یکی از قصابیهای شیراز مراجعه میکند و گوسفندی را قربانی میکند و به نیازمندان میدهد. در سالهای انقلاب، شهید نادری تقریباً پنجاه ساله بود، فساد و خفقان دوره شاه و برنامههای ضد دینی آن دوران را با تمام وجود حس کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که برای سربلندی و عزت ایران و مکتب اهلبیت راهی جز انقلاب و سرنگونی رژیم شاه و حامیان امریکائی و اسرائیلی او وجود ندارد. پیامهای رهائی بخش امام خمینی را نیز شنیده بود و شدیداً به او دلبسته بود.
شهید نادری در طول دوران انقلاب اسلامی در اکثر فعالیتهای انقلاب و مجالس معنوی حضوری چشمگیر داشت و دوش به دوش جوانان در تمام صحنههای خطر حاضر میشد و به دیگران روحیه میداد. او در سالهای منتهی به انقلاب، ساکن شیراز بود و در همانجا بنائی میکرد و در تظاهراتها و راهپیمائیهای خیابانی حضور مییافت و با تمام وجود از آرمانهای امام خمینی دفاع میکرد. علاوه بر این کار، گاهگاهی نیز شبها به صورت انفرادی، به خیابان میآمد و هر جا که نیروهای مسلح شاه را میدید، فریادهای «الله اکبر و خمینی رهبر و مرگ بر شاه» سر میداد و به درون کوچهها میگریخت. او میگفت: نباید بگذاریم اینها استراحت کنند، باید آنقدر آنها را خسته کنیم که دیگر قدرت تعقیب و سرکوب مردم را نداشته باشند. هدف دیگرش این بود که بقیه مردم را نیز به اینکار تشویق کند و آنها را بصورت انفرادی و گروهی به خیابانها بکشاند. اگرچه، بار سنگین کسب معیشت حلال، از طریق بنائی ، به او اجازه فعالیت دیگری نمیداد ولی بخاطر اینکه در مکتب شهادت رشد کرده بود نمیتوانست نسبت به سرنوشت دین و مملکت و مرجع تقلیدش بیتفاوت باشد و به همین خاطر بود که از همان آغاز نهضت اسلامی در کنار کار طاقتفرسا، در جمع دانشجویان دانشگاه و انقلابیون مساجد شیراز، حضور مییافت و برای پیشبرد اهداف آرمانهای امام راحل از جان خود مایه میگذاشت. او سرنگونی رژیم شاه را جزو اهداف عاشورائی خود میدانست و شرکت در مبارزات ضد طاغوت را جنگیدن با سپاه یزید و ابن زیاد قلمداد میکرد و در برابر کسانی که به او میگفتند از تو و امثال تو هیچ کاری ساخته نیست میگفت: حضور و شرکت در این برنامهها مثل نماز واجب است و مهم نیست که چه پیش میآید. شهید نادری به مدت 14 سال ساکن شیراز بود و پس از انقلاب دوباره به زرقان برگشت. علت بازگشت او به زرقان هم این بود که خانوادهاش میخواستند او به زندگی عادی برگردد ولی روحیه حقگوئی و شهادتطلبی او هرگز تغییر نکرد و بلکه بیشتر هم شد. در شهادت شهید دستغیب، در بیستم آذرماه 1360 یک هفته غذای درست نخورد و اکثراً در منزل شهید به خدمت میپرداخت و شدیداً بیتابی و بیقراری میکرد و برای رسوا شدن منافقین دعا مینمود. شهید نادری، پس از شروع جنگ تحمیلی، دیگر حالت عادی نداشت، به تفریح و مهمانی نمیرفت، غذای کامل و آب خنک نمیخورد و پیوسته برای پیوستن به آنها بیقراری میکرد.
شهید نادری در دوران دفاع مقدس تا شهادت
شهید نادری پس از انقلاب، دوباره به زرقان برگشت و در زادگاه خود ساکن شد ولی اکثر پنجشنبهها که مراسم تشییع شهدا در شیراز برگزار میشد کار خود را تعطیل میکرد و به شیراز میرفت و در برنامههای دفن شهدا شرکت میکرد. در روزهای جمعه نیز در نماز جمعههای شیراز و زرقان حضور مییافت. او همیشه مثل شمعی در آرزوی شهادت میسوخت و ذوب میشد و بخاطر اینکه از کودکی در مکتب اهلبیت رشد کرده بود چیزی جز شهادت روح بیقرار و شیدای او را راضی نمیکرد و در هر صحنهای عاشقانه به دنبال ایثارگری و شهادت میگشت. شهید نادری، از ابتدای جنگ تحمیلی، تمام وجود خود را وقف راه و هدف شهدا کرده بود و در هر عرصهای که نامی از شهادت و شهدا بود حضوری مخلصانه و بیریا داشت ولی کار در پشت جبهه و ستادهای پشتیبانی جبهه و جنگ او را راضی نمیکرد، روحش برای حضور در عملیاتها و خطوط مقدم دفاع مقدس پرپر میزد. او چند بار برای جبهه ثبتنام کرد ولی هر بار به دلیلی او را کنار میزدند و به او اجازه حضور در جبههها نمیدادند. در آخرین باری که برای جبهه ثبتنام کرد و رد شد به این موضوع پی برد که بعضی از آشنایانش، مخفیانه به سپاه میروند و به تقاضای پدرش، به دلیل عیالوار بودن و مسن بودن شهید نادری، مانع حضور او میشوند. پدر شهید نادری در آن زمان در قید حیات بوده و یکی از پیران مؤمن و مذهبی محل به شمار میرفت. بعضی از آشنایان با مراجعه به پدرش از او خواسته بودند که نگذارد شهید نادری به جبهه برود چون میدانستند که او احترام بسیاری برای پدرش قائل است و تنها ممانعت او میتواند مانع اعزام شهید نادری شود. وقتی که شهید نادری متوجه قضایای پشت پرده میشود، هنگام نماز ظهر و عصر به مسجد حیدر میآید و به پدرش میگوید: مگر شما یک عمر نماز نخواندهاید؟ مگر یک عمر یاحسین نگفتهاید؟ حالا وقت عمل است و اسلام نیاز به سرباز دارد؟ مگر خون من از خون جوانان رنگینتر است؟ مگر من از آنها عزیزترم؟ و نهایتاً پس از بیان چند جمله دیگر با دلی شکسته به خانه بر میگردد و به پشتبام خانه میرود و میگوید: حالا که برای جبهه قبول نمیشوم به یاد شهدا و رزمندگان در آفتاب میمانم و دیگر از اینجا پایین نمیآیم. خانواده او، پس از این تصمیم که میدانستند حتماً اجرا خواهد شد، به سراغ پدر شهید نادری میروند و از او اجازه حضور شهید نادری در جبههها میگیرند و سپس به سپاه میروند و از آنها میخواهند که مانع اعزام او نشوند و به این طریق شهید نادری، به حضور پدر میرسد و از او تشکر میکند و پس از وداع با خانواده، سبکبال به سوی جبههها پرواز میکند و در خیل عظیم رزمندگان اسلام قرار میگیرد.
شهید نادری پس از آموزش کوتاهی، در پادگان شهید دستغیب اهواز، که یکی از مقرهای لشکر 19 فجر بود، مشغول به خدمت میشود. در لشکرهای عملیاتی معمولاً پیرمردان را با توجه به شغل و وضعیت آنها، در واحدهای خدماتی پشت جبهه، مشغول به کار میکردند، در پادگانهای آموزشی هم، آنها را تحت تعلیم آموزشهای رایج و سختی که رزمندگان میدیدند قرار نمیدادند. وجود پیرمردها در جبههها، شور و حال خاصی داشت. اگرچه آنها جزو نیروهای عملیاتی نبودند ولی حضورشان باعث ایجاد شور و نشاط خاصی در بین رزمندگان میشد و فرقی نمیکرد که اینها در کجا و با چه مأموریتی خدمت میکردند. در اصل، نیازی به حضور پیرمردان نبود ولی از آنجا که معمولاً اینها با اصرار زیاد به جبههها میآمدند، مسئولین جنگ هم به آنها مسئولیتهای ساده و غیرعملیاتی میدادند. شهید نادری هم پس از پیوستن به لشکر 19 فجر به واحد خبازی منتقل میشود ولی او نمیپذیرد و میگوید که برای انجام کارهای عملیاتی و حضور در گردانهای خطشکن به جبهه آمده است.
اگرچه جبهههای جنگ تحمیلی همیشه نیاز به نیروهای تازه نفس و ورزیده داشت ولی هر نیروئی هم به آسانی اجازه حضور در جبههها نمییافت. بعضیها بخاطر کم سن و سال بودن و بعضیها بخاطر مسن بودن در مرحله پذیرش و گزینش رد میشدند و یا با اصرار فراوان و نشان دادن قابلیتهای خود و معرفی شدن توسط دو پاسدار و رزمنده قدیمی وارد جبههها میشدند. علت عدم پذیرش این نیروها هم این بود که امکان داشت به روشهای مختلف دردسرساز شوند و یا خانوادههای آنها در پشت جبهه دچار مشکلاتی گردند. علت دیگر این بود که در صورت اسارت، دشمن روی آنها کار تبلیغاتی میکرد و جمهوری اسلامی را متهم به حضور اجباری دانشآموزان و کهنسالان در جبههها مینمود. اگر این نیروها پس از مرحله پذیرش وارد جبههها میشدند، معمولاً به کارهای خدماتی پشت جبهه گمارده میشدند و کمتر اجازه حضور در گردانهای عملیاتی مییافتند مگر اینکه باز توانائی خود را به اثبات میرساندند. اما وارد شدن به یگانهای ویژه و مکانیزه و خطشکن و مخصوصاً یگان غواصی فقط شامل کسانی میشد که در اوج ورزیدگی بدنی و مهارتهای رزمی و شجاعت و شهامت منحصر به فرد بودند. در آن برهه از جنگ، بر اساس نیازهای جبهه، در هر لشکر، گردانی بعنوان گردان غواص آموزشی میدید و وارد عملیاتهای آبی ـ خاکی میشد. شهید نادری نیز که از کودکی در شناگری قابلیت بالائی داشته تقاضای حضور در گردان غواص میکند و پس از امتحان دادن، قابلیت خود را به اثبات میرساند و جزو نیروهای غواص قرار میگیرد و نهایتاً در عملیات کربلای چهار، در شروع عملیات در جزیره مینو در تاریخ 18/10/1365 در سن 57 سالگی به شهادت میرسد و پیکرش به مدت 25 روز روی سیمهای خارداری که در آب بودند باقی میماند که پس از عملیات کربلای پنج منطقه آزاد میشود و پیکر شهدا از جمله پیکر شهید نادری را به عقب بر میگردانند و همراه با شهدای عملیات کربلای 5 در زرقان تشییع و دفن میگردد و از آنجا که شهدا را با لباس رزمشان به خاک میسپردند شهید نادری نیز با لباس غواصی در گلزار شهدای در کنار شهدای گلگون کفن زرقان قرار میگیرد لذا در زرقان او تنها شهیدی است که با لباس غواصی دفن شده است.
شهید نادری در دوران حضورش در دفاع مقدس، سه بار به مرخصی میآید. در مرخصی در برنامه ساختمانسازی مسجد حیدر کمک میکند و قسمتی از دیوارها را میسازد که خاطرهاش در ذهن بچههای مسجد باقی است. دو خاطره مهمی که از این دو مرخصی آخرش به جا مانده نشان میدهد که تا چه حد خود را برای شهادت آماده کرده بود. بار قبل از آخر، یکی از پسرانش را در آغوش میگیرد و میگوید: بابا، این بار که به جبهه بروم دیگر بر نمیگردم و شهید میشوم، فرزندش نیز با نگرانی کودکانهای میگوید: بابا اگر شهید شدی که عکس نداری. شهید نادری به او و خانوادهاش میگوید: اول که من هم مثل سیدعلیاکبر مفقود میشوم و جسدم نمیآید ولی اگر جسدم پیدا شد عکس شهید بهشتی و شهید رجائی را بالای سرم بگذارید: همسرش میگوید که همین عکس را هم نداشتیم وقتی که ساک او را آوردند این عکس و وصیتنامه دیگرش در ساک بود.
علت عکس گرفتن هم این بوده که پس از مرخصی به جبهه میرود و مدتی در آنجا میماند. سپس به همه مرخصی میدهند و عدهای را نیز به زیارت امام رضا میبرند که شهید نادری هم به زیارت میرود و به خاطر علاقه شدیدی که به امام رضا(ع) داشته این عکس را فقط برای شهادتش میگیرد تا به آرزوی کودکانه فرزندش جامه عمل بپوشاند و عکس را در ساک خود میگذارد که پس از شهادتش به دست خانوادهاش برسد. پس از زیارت امام رضا(ع) دوباره مستقیماً به جبهه بر میگردد و پس از مدتی برای آخرین مرخصی میآید و پس از دیدار و وداع با اقوام و خانوادهاش، به همسرش میگوید: در جبهه، سنگری است بنام سنگر شهید دستغیب (گویا سنگر کمین بوده) که رزمندهها معتقدند هرکس دوازده بار در آن نگهبانی بدهد به آرزویش میرسد من چهارده بار به آنجا رفتهام ولی به آرزویم نرسیدهام و میدانم که تا تو حلالم نکنی به شهادت نمیرسم. سپس به خانه مادر همسرش میرود و میگوید: تا دختر شما مرا حلال نکند من به شهادت نمیرسم و از آنها حلالبودی میطلبد و تقاضا میکند که از دخترشان (یعنی همسر شهید نادری) بخواهند که او را حلال کند تا با خیال آرام به جبهه برود و به آرزویش برسد. او پس از این مرخصی و دیدار و وداع و حلالبودی طلبیدن و وصیت کردن شفاهی، با آرامشی آسمانی به جبهه بر میگردد و پس از چند روز پیکرش را در جزیره مینو (که نام باستانی بهشت برین است) بر روی سیمهای خاردار جا میگذارد و روحش به ملکوت اعلی میپیوندند و با دلی آکنده از عشق زیارت کربلا به آرامشی ابدی میرسد.
نکتهای درباره سنگرهای کمین
در جبههها سنگرهائی بین خطوط مقدم خودی و دشمن وجود داشت که به آنها سنگر کمین میگفتند و در اصل، سختترین جای جبههها در حالت پدآفندی بودند. کسانی که به این سنگرها میرفتند بیش از دیگران در معرض خطر قرار می گرفتند. اینکه برخی رزمندگان معتقد بودند کسی که دوازده بار به این سنگرها برود به آرزویش میرسد یک عقیده خرافی نبود، چون آنها میدانستند که همه عاشق شهادتند و آرزوی مشترک همه آنها شهادت است و میدانستند که چندین بار و حتی یک بار حضور در این سنگرهای کمین احتمالاً شهادت در پی دارد و لذا برای خود یک قانون ذوقی وضع کرده بودند که هیچ کس نمیتواند دوازده بار به این سنگرها برود و اگر کسی دوازده بار (که عددی مقدس است) پیشتاز شهادت بشود و به این سنگرها برود یعنی دوازده بار به سرحد فناء فیالله رسیده است و طبیعی است که چنین فردی آرزوئی جز شهادت و لقاءالله ندارد وگرنه رزمندگانی که واقعیتهای جبهه و جنگ را با تمام وجود لمس کرده بودند واقعبینتر از این بودند که افکار خرافی داشته باشند و چهارده بار حضور شهید نادری در چنین سنگری نشان میدهد که تا چه حد شهامت و رشادت داشته و تا چه اندازه عاشق شهادت و لقاءالله بوده و نهایتاً خودش به این حقیقت پی میبرد که تا همسرش راضی به شهادت او نشود، او به آرزوی دیرینهاش نمیرسد.
برخی از صفات و فضائل اخلاقی و انسانی شهید محمد تقی نادری
شهید نادری غذای هر کسی را نمیخورد و هدیه هر کسی را نمیپذیرفت و به همین علت بود که کمتر به مهمانی میرفت و تا قلباً از پاک بودن لقمه و سفره کسی یقین حاصل نمیکرد از غذای او نمیخورد. اهل تهجد و شب زندهداری بود و معمولاً ساعتی قبل از اذان صبح به مسجد میرفت و به عبادت مشغول میشد. او همیشه سعی میکرد اکثر نمازهایش را در مسجد بخواند و به نماز جمعه و جماعت اهمیت زیادی میداد.
شهید نادری اگرچه بخاطر کار کردن دائمی، هیچوقت محتاج دیگران نبود ولی اگر گاهگاهی هم نیاز به پول میکرد از کسی قرض نمیگرفت و به همین خاطر هیچوقت به هیچ کس بدهکار نبود ولی طلبهای زیادی داشت که فقط خودش از آنها خبر داشت. اکثر دوستان شهید نادری، بچههای مسجد بودند و بجز با آنها با کسی دیگر ارتباط برقرار نمیکرد. شهید نادری اهل دود و سیگار نبود و همیشه دیگران را تشویق به ترک سیگار میکرد. او اکثر اوقات مقداری کشمش و پسته در جیب داشت که هم خودش میخورد و هم به دیگران میداد مخصوصاً به کسانی که سیگار را ترک کرده بودند. اگرچه شهید نادری بخاطر کار زیاد، معمولاً در خانه نبود ولی در هر موقعیتی در صورت نیاز همسرش، در کارهای خانه به او کمک میکرد و زحمتهای او را میستود.
شهید نادری نسبت به فرزندانش بسیار مهربان بود ولی نسبت به حجاب و عبادت آنها بسیار سختگیر بود و آنها را همیشه همراه خود به مسجد میبرد و از پسرانش که در آن زمان کوچک بودند میخواست که مؤذن و مکبر باشند (و بودند). اگرچه شهید نادری قیافهای متبسم داشت ولی هیچگاه با صدای بلند نمیخندید و بجای جوک و لطیفه گفتن داستانهای صدر اسلام و قصههای باستانی را تعریف میکرد. او اگرچه هیچگاه با صدای بلند نمیخندید ولی در مجالس عزاداری معصومین با صدای بلند گریه میکرد و اشک میریخت. شهید نادری همیشه آهسته و شمرده حرف میزد و فقط در مواجهه با حرفهای ناحق، صدای خود را بلند میکرد و عصبانی میشد. او قامتی لاغر و رشید و ورزیده داشت، قیافهاش همیشه و در هر حال خندان بود و حتی در حالت عادی، متبسم به نظر میرسید. در کارها و اموری که به او محول میشد دقیق و دلسوز و منظم بود، کم حرف و پرکار و کم خواب و خوراک بود، از هیچکس و هیچ چیز توقع تحسین و تشویق نداشت، متین و باوقار و با ادب بود، به تمام اطرافیان و دوستان و همکاران خود شدیداً احترام میگذاشت و توقع احترام متقابل نداشت. اهل ذکر و دعا و نیایش همراه با تفکر و دقت و حضور قلب بود. سادگی و بیریائی و مناعت طبع و بزرگواری او زبانزد همگان بود و خلوص و پاکیاش همیشه سرمشق دیگران قرار میگرفت. شهید نادری در کنار این همه فضیلت اخلاقی، بسیار بیپروا و جسور و جدی بود و در دفاع از حق و حقیقت، شهامت و شجاعتی عجیب داشت. از دنیا به آنچه داشت و آنچه هر روز به او میرسید قانع و سپاسگزار بود و خدا را در هر حال وکیل و کفیل خود و خانوادهاش میدانست. عشق و علاقه شدید او به مسجد و حسینیه و اماکن مقدسه چنان بود که جز به حضور در آنها آرام نمییافت و جز با نوای قرآن و اهلبیت احساس سعادت و خوشبختی نمیکرد.
شهید نادری، در سالهای پس از انقلاب، همیشه لباس سربازی میپوشید و حتی در وقت کار، این لباس را به تن داشت. او برای لباس سربازی ارزش خاصی قائل بود و همیشه و در هر حال، در این لباس احساس سربازی را داشت که در حال دفاع از وطن و ارزشهای اسلامی است.
شهید نادری با تلویزیون مخالف بود و هیچگاه تلویزیون نخرید ولی همیشه اخبار ایران و جهان را با رادیو کوچکی که در خانه داشت دنبال میکرد، بخصوص در سالهای انقلاب همیشه به اخبار رادیو بیبیسی گوش میداد. شهید نادری به ذکر صلوات علاقه بسیاری داشت و همیشه و در همه حال، صلوات میفرستاد. او نه فقط در هنگام نماز و عبادت، بلکه حتی در وقت کار و راه رفتن و نشستن در اتوبوس مشغول به ذکر و دعا و صلوات بود و یک لحظه از این اذکار جمیل غافل نمیشد. شهید نادری در هنگام کار بنائی چنان کار میکرد که کمتر کارگری حاضر میشد بر دست او کار کند چون به ساعات کار میافزود، کم استراحت میکرد و مزدی بیشتر از قرارداد خود نمیگرفت. شهید نادری، با پدیده بدحجابی شدیداً برخورد میکرد منتظر فرد دیگری برای نهی از منکر کردن نمیشد. او حتی به زنانی که در عزاها صدایشان را بلند میکردند محترمانه تسیلت و تذکر میداد که نباید نامحرم صدای آنها را بشنود. از نظر او، حجاب، بالاترین ارزش برای زنان در جامعه بود.
شهید نادری به کوهنوردی و شنا علاقه خاصی داشت و در این دو رشته ورزشی دارای مهارت زیادی بود. او معمولاً در اوقات بیکاری کوهنوردی یا پیادهروی میکرد و مخصوصاً در فصل بهار برای جمع کردن جاشیر و کنگر به کوه می رفت و پسران بزرگترش را همراه خودش به کوه میبرد. شهید نادری کار بانکی را حرام میدانست و هیچگاه پول در بانک نمیگذاشت و حساب بانکی نداشت. او همیشه قسمتی از درآمدش را خرج میکرد و باقیمانده را در خانه پسانداز میکرد. پس از شهادت شهید نادری، بعضیها به خانواده او مراجعه میکردند و پولهائی را که شهید نادری بعنوان قرضالحسنه به آنها داده بود و یا بابت کار از آنها طلب داشت به خانوادهاش میدادند که خانواده هم پول را از تحویل نمیگرفتند و میگفتند ما اطلاعی از حساب و کتابهای شهید نادری نداریم و نمیتوانیم بدون اجازه او تحویل بگیریم و او با آن روحیهای که داشت حتماً شما را حلال میکند.
انفاق و قرضالحسنه شهید نادری به دوستان در حالی بود که خودش بیشتر از همه احتیاج داشت ولی تقاضای هیچکس را رد نمیکرد.
شهید نادری با گروهکها و فرقههای منحرف، شدیداً مخالف بود و در هرحال با آنها مبارزه میکرد و آنها را نوکران صدام و امریکا و اسرائیل میدانست.
رازداری شهید نادری زبانزد همگان بود. او معتقد بود که حتی همسر و فرزندان انسان نباید از کارها و فعالیتهای انقلابی او با اطلاع باشند.
شهید نادری قبل از ازدواج، به مدت سه سال، به تنهائی در جوار حرم مطهر امام رضا(ع) در مشهد ساکن میشود و علاوه بر کار، از زیارت هر روزه حضرت فیض میبرد. نهایتاً در عالم خواب به او دستور میدهند که به زادگاهش و نزد پدر و مادرش برگردد. مادرش نیز در این باره میگوید که پدرش در یک شب مهتابی، تا صبح در حیاط خانه راه رفت و از ائمه خواست که محمدتقی را به خانه برگردانند و همینطور هم میشود.
شهید نادری همیشه میگفت من در پیش خانوادههای شهدا شرمندهام و نسبت به جوانانی که در جبههها هستند احساس شرم میکنم، چرا من باید آب خنک بخورم و آنها در گرما باشند.
شهید نادری اگرچه از لحاظ مالی نمیتوانست کمک شایانی به مستمندان بکند ولی از لحاظ نیروی کار، همیشه به کمک آنها میشتافت و بصورت رایگان برای آنها کار بنائی میکرد و به هر استمدادی پاسخ مثبت میداد.
شهید نادری، آواز بسیار خوبی داشت و معمولاً شعرهای باباطاهر را بصورت دشتی برای خود زمزمه میکرد.
شغل شهید نادری، بنائی بود. او آنقدر دلسوزانه و با وجدان کاری، کار میکرد که انگار همه کارها، کار خودش بود. بارها اتفاق افتاده بود که صاحب کار، پاداشی برای اضافه کار به او میداد و او نمیگرفت و میگفت من برای همان مبلغی که قرارداد بستهام کار کردهام و حقوق بیشتر از آن، حق من نیست و آن را حلال نمیدانم.
شهید نادری، در طول روز به اندازه چند نفر کار میکرد بدون اینکه نیازی به پاداش و تشویق داشته باشد چون همیشه و در همه حال، خدا را ناظر بر احوال خود میدانست و فقط به او توکل داشت و «نان حلال» را بزرگترین نعمت خداوند میدانست.
شهید نادری به محض شنیدن صدای اذان، دست از کار میکشید و خودش را برای نماز آماده میکرد و محال بود که پس از شنیدن اذان، کارش را در هر شرایط و موقعیتی ادامه دهد. پس از نماز و نهار نیز استراحت نمیکرد و فوراً به کار برمیگشت و کارش را ادامه میداد تا غروب که مجدداً صدای اذان را بشنود و دست از کار بکشد.
خصوصیت مهم دیگر او این بود که برای هرکسی هم کار نمیکرد. اگرچه بعنوان یک کارگر روزمزد، هر روز نیاز به کاری جدید داشت ولی اگر احساس میکرد که صاحبکارش، در خط دیانت و ولایت نیست، کار برای او را مباح نمیدانست و هرگز تن به چنین کاری نمیداد چون کار کردن را نیز نوعی جهاد در راه خدا میدانست و اعتقاداتش بر سراسر زندگیاش و حتی کارش سایه افکنده بود. یعنی برای همین کار عادی هم برنامه عبادی داشت و طبق اصول ارزشهای خاصی به کار میپرداخت و در هر حال، اعتقاداتش را با هیچچیز معامله نمیکرد.
این خصوصیت که برای او ارمغانی جز سختی و سادهزیستی و تنگدستی نداشت، جزو فضیلتهای اخلاقی و ارزشی او بود و باعث شده بود که در هر حال، ساده و سربلند زندگی کند و در شاکله زندگیاش لقمهی حرام راه نیابد و تمام وجودش و زندگی محقرانهاش پر از عبادت و عشق و رشادت و غیرت دینی باشد. همین جهاد با نفس و مناعت طبع و بزرگمنشی، نهایتاً او را به سیل خروشان مجاهدان فیسبیل الله در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس کشاند و خلعت زیبای شهادت و حیات طیبه ابدی را که عمری به دنبالش بود به او ارزانی داشت.
شهید نادری اگر شهید هم نشده بود، در کار و وجدان کاری، یکی از الگوهای جامعه صالح و سالم بود و اگر هرکسی در حد خودش و کار و مسئولیتش، چنین روحیهای داشته باشد و دین به دنیا نفروشد، مدینه فاضله محقق خواهد شد. شهید نادری در دفاع از عقاید و ارزشهای معنوی، بسیار صریح و بیپروا بود و در برابر هر حرف و عمل ضد ارزشی سریعاً عکسالعمل نشان میداد و هیچگاه اهل محافظهکاری و مصلحتاندیشی نبود. اگرچه ظاهراً بیسواد بود ولی در هنگام دفاع از دین و ولایت و انقلاب، آنقدر صریح و ساده و منطقی و کوتاه حرف میزد که انگار سالها در این رشته تحصیل کرده بود. در جامعه ما، دینداران بسیارند، کسانی که طبق اصول و ارزشهای معنوی زندگی میکنند بیشمارند ولی تفاوت آنها با افرادی مثل شهید نادری در این است که کمتر به دفاع از آرمانهای خود قیام میکنند. بسیاری از دینداران محافظهکارند و کمتر موقعیت خود را به خطر میاندازند و حاضر نیستند بر سر عقایدشان، با دوستان و آشنایان خود درگیر شوند. خیلیها اگرچه اهل دیانتند ولی در مواقعی که ارزشهای آنها مورد هجوم قرار میگیرد یا فرار میکنند و یا ساکت میشوند و پاسخ دادن به مطالب ضدارزشی را به عهده دیگران واگذار مینمایند و اصلاً در این رابطه احساس تکلیف نمیکنند. شهید نادری نه فقط به مخالفان، بلکه به دوستان محافظهکاری که در برابر حملات ضدارزشی بیتفاوت بودند اخطار و هشدار میداد و آنها را دعوت به حقگوئی و حقجوئی میکرد. در مجلسی که او حضور داشت کسی جرأت نداشت غیبت کند و یا دیگران را مسخره نماید و یا حرفهای ضد دینی و ضد انقلابی بزند زیرا او، بیپروا تذکر میداد و با صورت رسا روبروی مخالفان قد علم میکرد و دستورات الهی را یادآور میشد.
او همیشه میگفت: از خدا خواستهام که شهید شوم، از خدا خواستهام که ناتوان و اسیر نشوم و از خدا خواستهام که به (وصال) امام حسین(ع) برسم. این جملات آسمانی هنوز در ذهن و خاطرات خانوادهاش، طنینانداز است و به او و آرمانها و آرزوها و فعالیتها و زندگی ساده و با صفایش افتخار میکنند.
خاطرهای دیگر از شهید نادری
در رابطه با خصوصیت حقگوئی و صراحت شهید نادری، نمونههای زیادی را مردم به یاد دارند که به یک خاطره اکتفا میکنیم: در مراسم شهادت خواهرزادهاش، (شهید سیدعلیاکبر زرقانی)، چند نفر از آشنایان، لب به گلایه و طعنه و شِکوه گشوده بودند که چرا به او اجازه جبهه رفتن دادند؟ چرا نوجوانها را به جبهه میبرند؟ چرا مفقود شده؟ و از این حرفها، شهید نادری، به محض شنیدن این حرفها، رو به خواهرش میکند و میگوید: مگر تو پسرت را در راه خدا ندادهای؟ مگر به راه امام حسین و شهدا اعتقاد نداری؟ پس چرا ساکت نشستهای و حرف اینها را گوش میگیری، اینها برای تسلیت دادن به تو نیامدهاند، اینها آمدهاند که حق و حقیقت را سرکوب کنند، اینها را از خانهات بیرون کن و اجازه نده هر کسی هر حرفی دلش خواست بزند.
صحبت شهید نادری در آن مجلس باعث تقویت روحیه خانواده شهید و دوستان او میشود و شبهه افکنیهای مخالفان خاتمه مییابد. قطعاً اگر شهید نادری چنین حرکتی نمیکرد. این شبهه افکنیها، ادامه مییافت و از آنجا که در عرف جامعه ما، سکوت علامت رضایت است، دیگران هم کمکم به این جمع میپیوستند و مجلس بزرگداشت شهید تبدیل به مجلس ضد ارزشها میشد و روح یأس و دلسردی گسترش مییافت ولی همان حرکت شهید نادری باعث شد که عدهای از جوانان نیز برای دفاع از کیان دین و وطن ثبت نام کنند و برای ادامه دادن راه شهید به جبهههای نبرد با متجاوزین بعثی بروند. اگرچه خانواده شهید نیز با شهید نادری همعقیده بودند ولی بنا به مصلحت نمیتوانستند در آن لحظة خاص به دفاع از آرمانهای شهید برخیزند تا اینکه شهید نادری به دفاع بر میخیزد و کار را تمام میکند.
وصیت نامه شهید محمد تقی نادری
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب و با سلام و درود به رزمندگان اسلام و با سلام و درود به شهدای اسلام و خانواده شهداء وصیت نامه خود را آغاز می کنم. اینجانب محمدتقی نادری بر حسب وظیفه شرعی و اسلامی که دارم وظیفه خود می دانم تا میهن اسلامی خود را از لوث وجود بعثی های کافر پاک کنم و راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل می شوم تا به یاری خداوند متعال هرچه زودتر این بعثی های کافر را از سرزمین اسلامیمان بیرون کنم و راه قدس را آزاد کنم. و اما چند وصیت: از امت حزب ا. . . و شهید پرور زرقان می خواهم که صفوف نماز جمعه ها را پر کنند که دشمن از این نماز جمعه وحشت زیادی دارد. ای امت شهید پرور که تاکنون به جبهه های نبرد حق علیه باطل چه از نظر جانی و چه از نظر مادی کمک های فراوان کرده اید پیام من به شما این است که همچنان در پشت جبهه ها به یاری رزمندگان اسلام بشتابید و پیام دیگرم این است که ملت مسلمان حزب ا. . . جلو این منافقین از خدا بی خبر را بگیرید و نگذارید آنها صدمه ای به اسلام بزنند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار - خدایا خدایا رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما
خدایا خدایا معلولین و مجروحین شفا عنایت فرما، خدایا خدایا زیارت کربلا نصیب ما بگردان ،
خدایا خدایا جمهوری اسلامی به دست مهدی بسپار ، الهی آمین یارب
التماس دعا از همگی شما ، والسلام – صلوات
===========================
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید غلامعلی صادقی فرزند علی اکبر در تاریخ 1/5/1341 متولد شد. پس از سپری کردن دوران کودکی وارد دبستان قاآنی زرقان شد و تحصیلات ابتدایی خود را در این آموزشگاه تمام کرد. سپس به مرودشت رفت و دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی امیر کبیر مرودشت گذراند و پس از آن در هنرستان ولی عصر (عج) مرودشت ثبت نام نموده و مشغول به ادامه تحصیل شد. در سال 1355 به علت کهولت پدر و مادر و فقر مالی ناچار ترک تحصیل کرد و به شغل رانندگی مشغول شد. در سال 1363 از نعمت وجود پدر محروم شد و بدین ترتیب بار مسئولیت او دو چندان گردید.
هنگامی که جبهه نیاز مبرمی به جوانان سلحشور داشت شهید صادقی با وجود مشکلات زیادی که داشت تصمیم گرفت کار را رها کند و خانواده اش را به خدا بسپارد و برای انجام خدمت مقدس سربازی اقدام نماید. بنابراین برای گذراندن دوران آموزشی به تهران اعزام شد و بعد از آن جا به جبهه های نبرد حق علیه باطل رفت. بیشتر اوقات کار او در جبهه ها رساندن آب و غذا به نیروهای خط مقدم بود. شهید صادقی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. هرگاه از مسافرت بر می گشت به دیدن خواهران و برادرش می رفت به طور حتم برای بچه ها هدیه ای می آورد. به نماز اهمیت می داد، سخاوتمند بود و سعه صدر داشت. احترام بزرگترها را نگه می داشت. این جوان پاک در تاریخ 1/4/1366 در عملیات پیروزمند والفجر 8 در اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل گشت و در جوار شهدای عزیز در گلزار شهدای زرقان به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
لازم به ذکر است که شهید غلامعلی صادقی دائی مرحوم حجت الاسلام شیخ محمد رضائی بودند. مرحوم شیخ محمد پیشنماز مسجد جامع زرقان یکی از فضلا و خطیبان برجسته بود که در سال 1398 در سن چهل سالگی بعد از یک دوره درمان سخت و طولانی به ملکوت اعلی پیوستند. روحشان شاد و یادشان گرامی
مصاحبه با حاج علیاکبر رضایی
از ویژگیهای مرحوم شهید غلامعلی صادقی ـ خوب ایشان برادر خانم ما بودند و شهید شدند، خیلی علاقهمند بودند به صله رحم، آخرین به اصطلاح خاطرهای که من از ایشان داشتم خود من در شُرف خرید منزلی بودم و گیر کرده بودم در مقداری پول و نمیتوانستم از بانک بگیرم برای منزل چون سند نداشتم. ایشان یک روز اومد و گفت که فلانی من میخوام برم سربازی (چون در حالی که میخواست بره سربازی پدرش مرحوم شد یک سال دو سال از سربازیش گذشت نتونست واقعاً خانوادهاش را ول کنه بره) بعد یک روز اومد گفت من ماشین نیسان داشتم فروختم 160 هزار تومن و این پول تا دو سال دیگه که بخوام از سربازی بیام احتیاجی ندارم شما بگیرید خونه بخرید. از این خاطر هم راحت باشید و ایشان واقعاً این پول را به من دادن ولی حالا خوشبختانه یا متأسفانه ایشان شهید شدند و به لقاءالله پیوستند این پول رو به مادرشون یعنی وارث واقعی ایشان پرداخت کردم. از ویژگیهای دیگر ایشان رو من میتونم بگم اهل نماز بودن اهل دین بودن ، واقعاً سر به راه بودند.
یک روز در کوه بودم دیدم ایشون با عدهای از هم شاگردیهاشون اونوقت تو هنرستان درس میخوندن هنرستان مرودشت رشتهی فکر میکنم مکانیک بودن یا تراشکاری بودن درس میخوندن گفتم اومدید کوه گفت ها اینها معلمهامون هستن، با همشاگردیهامون برنامه ریختیم کوه بیاییم هم تفریح بکنیم هم بالاخره تحقیقات علمی داشته باشیم.
خاطره دیگری که از ایشون داریم : خیلی صلهی رحم به جا میآورد به خواهرانش به براردرش به مادرش سر میزدند به بچههای خواهرش مهربانی می کرد. از ویژگیها خوب ایشون بود واقعاً یاد ایشون هستیم.
ایشون یک برادر و سه تا خواهر داشتن که یک خواهر که بعد از ایشون عیال ما بودن فوت شدن و الان دوتا خواهر هستند یک برادر دارن که هستن مادرشون که دو سال پیش مرحومه شدن ، اسم اسم پدرشون علیاکبر بود اسم برادرشون محمدعلی اسم خودشونم غلامعلی است.
به شما که عرض کنم اون موقع زرقون فکر میکنم هنرستان نداشت ایشون میرفت مدرسه خانوادشون زرقون مینشستن، برادرش مرودشت خیاطی داشت و خواست که غلامعلی بره هنرستان.
اولین کسی که از شهادت ایشون با خبر شد خود بنده بودم از بنیاد شهید اومدن در مغازهی ما به ما خبر دادن که وضعیت ایشون زخمی شدن من در اومدم گفتم کدام بیمارستان که بریم پهلوشون، بعد گفتند واقعیت اینه که ایشون شهید شده.
ایشون قرار بود ازدواج بکنه بعد بره سربازی ولی متأسفانه اون کسی که میخواست و مثل این که خانوادهاش صلاح ندونستن حالا یا صلاح ندونستن که چون نرفته سربازی یا این که مصلحت نبوده. ایشون دیگه ازدواج نکردن بعد رفتن سربازی تأکید کردم که ایشون میخواد بره سربازی پدرش ایشون مرحوم شد به خاطر این که مادرش تنها بود خواهرش تنها بود یک خواهرم تو خونه داشت یکی دو سال نتونست بره سربازی ولی بعد که جنگ شد گفت هرکس وظیفهی خودش انجام میده که وظیفهی واقعیمون و قانونیمون نمیتونیم صرف نظر کنیم و باید حتماً بریم.
رفتن پنج شش ماه هم طول نکشید که ایشون شهید شد چون که ایشون میگفت که بعضیها ایشون خودش بعضیها تکلیف قانونی ندارن میرن جبهه یعنی میرن به عنوان بسیجی میرن جبهه دفاع کنن از میهنشون از دینشون ، من هم تکلیف قانونی دارم سربازم و هم تکلیف شرعی دارم موقعی که اونا دارن میرن که من باید حتماً در عین حالی که میتونست نره کسی هم خیلی در تعقیبش نبود و واقعاً هم اگر الان بود میتونست مادرش کفیلش بشه چون هم پیر بود و هم به خواهر تو خونه داشت برادرش هم زن و بچه داشت بنابراین ایشون تصمیم نهایی خودش بود که واقعاً وظیفهی قانونی و شرعی خودش انجام داد برای سربازی رفتن.
ایشون واقعاً بچههای خانواده را دوست میداشت اونها رو میگرفتند و میبوسیدند مخصوصاً بچهی ما سر این چهار راه همین بندهزادهای که الان روحانیه کوچیک بود وایساده بود با ماشین بستنی براش گرفته بود و رفته بود، بعد موتور سیکلت محمد را زده بود، بعد شهید اومد دیدنش گفت ای دل غافل، تقصیر من شد، من محمد را دیدم بستنی براش خریدم باید از خیابون ردش میکردم. یکی از بچههای به اصطلاح حالا نمیدونم برادرشون اون موقع فرزند داشت فکر میکنم یک فرزند داشت خیلی علاقهمندبود حتی به قوم و خویشها خیلی علاقهمند بود که چون چندتا خاله داره اصلاً عمه نداشت چند تا خاله داره علاقهمند بودند به ایشون چون واقعاً جوان مهربان و دوست داشتنی بودن مادرشون دختر مرحوم اسداله بشیری بوده و برادرهای اونم حاج حسن بشیری، حاج عباس بشیری، حاج علینقی بشیری، حاج رضا بشیری، تو مرودشت مغازه داشتن، یکی از برادرهای بزرگ مادرشون عطاری داشتن سر همین فلکهی مرودشت.
بله ایشون در مرحلهی اولی که من ایشونرو شناختم یعنی حرف و گفتگوی ازدواج کرده بودیم و بعد ایشون نمیشناختم یک شب تو حسینیه محلهی حیدر تو مجلس روضه دیدم یک نوجوانی کنار دستم نشسته و خیلی مؤدب و تعارف و سلام و تعارف گرم میگیره .... این که اولین برخوردی که من با ایشون داشتن این طور حسن نیتی دیدم تو مجلس امام حسین و ایشونو شناختم ، خیلی مقید بود مخصوصاً در رابطه با حجاب خواهراش سفارش میکرد، یا روزی که به فکر ازدواج افتاده بود میگفت که کسی باشه که حجاب داشته باشه، اهل دین باشه. خیلی غیرت دینی داشت.
ایشون بعد از تحصیل رفتن رو ماشین باری همراه دامادشون همون حاج صفر باقری مدتها رو ماشین بودن به عنوان کمک راننده بعد اومدن با یکی از بستگان شریک شدن و چون ایشون به سن قانونی نرسیده بود گواهینامه پایه یک نداشت..... بعد یک ماشین نیسان خرید و روش کار میکرد.
ما حتی تو معراج شهدا رفتیم ایشونو نشونمون دادن یعنی من واقعاً به اون مسئول بنیاد شهید گفتم که باید بریم که جنازهی ایشون ببینیم که واقعاً بشناسیم. وقتی رفتیم دیدیم ایشون ساده و سریع شناسایی شدن یعنی طوری شهید نشده بود که شناخته نشه. گفتیم که این شهید که غسل نمیخواد گفتن که ایشون جان داشتن بردنشون بیمارستان، در بیمارستان شهید شدن و دیگه باید غسلشان بدیم وغسلشون دادیم. ایشون خیلی دوست و رفیق داشت، این چند روز دوستانشون خیلی زحمت کشیدند.
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید سردار سرتیپ پاسدار حیدر علی ملاشفیع ، نام پدر : حسین، تاریخ تولد : 1334 تاریخ شهادت : 28/6/1360 محل تولد: زرقان، محل شهادت: شیراز
حیدر علی ملاشفیع در سال 1334 در شهر زرقان در دامن پر مهر مادری متدین و پدری دلسوز پا به عرصه گیتی نهاد. پس از گذراندن دوران پر نشاط کودکی از 5 سالگی فراگیری قرآن را آغاز کرد و در ششمین پاییز زندگی راهی مدرسه شد. از بدو کودکی تا زمانی که ایشان در حیات بودند نافرمانی و بدرفتاری در زندگی ایشان جایی نداشت، دوران دبستان را در شهر زرقان گذراند و سپس به شیراز رفت و ضمن تحصیلات در جلسات مذهبی شرکت میکرد و با مطالعه قرآن و کتب اسلامی، جوهر وجودی خود را شکل داد. در برخوردهایش با خانواده در همه حال صحبت از اسلام و خدا و قرآن میکرد. علاقه خاصی به ائمه اطهار بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت. هیچ گاه نماز شب را فراموش نمیکرد و از امر به معروف و ارشاد نزدیکان و خویشان تا آنجا که برایش مقدور بود مضایقه نداشت. قبل از انقلاب به لحاظ ارتباطش با مساجد و جلسات مذهبی با خط و جریان امام خمینی آشنا بود و بسیاری اوقات در مورد امام، علت تبعیدشان و خلاصه مبارزاتشان برای رهایی از سلطه رژیم شاهی و حرکت و قیامی را که ایشان در پانزدهم خرداد سال 1342 به وجود آورده بودند برای خانواده و دوستانش صحبت میکرد و به آنها امید میداد که این حرکت با بیداری مردم و به رهبری امام و با یاری خدا به پیروزی خواهد رسید.
همزمان با اولین جرقه های انقلاب به صفوف به هم پیوسته مردم انقلابی پیوست و با شرکت در راهپیماییها نسبت به انقلاب و شهدای گلگون کفن ادای دین کرد. با پیروزی انقلاب در 22 بهمن، فعالیتش بیشتر شد و اکثر شب ها به خانه نمیآمد. به محض تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برای پاسداری از انقلابی که سال ها آرزویش را میکرد، وارد سپاه شد و شب و روز فعالانه در سپاه کار میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ازدواج کرد که ثمرهی آن یک فرزند دختر میباشد. او به اسلام به عنوان یک مکتب حیات بخش عمیقا معتقد بود و انقلاب اسلامی را حرکتی منطبق با مکتب اسلام میدانست. او امام خمینی را به عنوان یک شخصیت کامل میدانست که تمام خصوصیات اسلام در او متجلی بوده است، این انقلاب را رهبری کرده و عمق اعتقادش به این مسائل را در عمل به اثبات میرسانید. به طور خستگی ناپذیر و جهت سرعت دادن به حرکت انقلابی کار میکرد و وقتی دلیل آن را میپرسیدند در پاسخ میگفت: زمان، زمان جنگ است، اسلام در خطر است و بایستی برای رهانیدن اسلام از خطر کفر حتی زندگیمان فدا کنیم. او در جریان ترورهای صورت گرفته توسط منافقین فعالیت های ضد تروریستی بسیاری نمود و بارها مورد سوء قصد و تهدید قرار گرفت. وی همواره مهیای جهاد فی سبیل اله بود و آرزوی شهادت در دل داشت. او پیش از حضور در جبهه در حالی که به عنوان مسئول پرسنلی سپاه شیراز مشغول به خدمت بود توسط منافقین در 28 شهریورماه 1360 در سن 26 سالگی در شیراز ترور شد و به جمع کبوتران سبکبال آسمانی پیوست.
=====================================================
جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان
از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید حسن سلیمانی فرزند عوض در تاریخ 29 مرداد 1340 در روستای قیدرقلوی سفلی از توابع زرقان در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران تحصیل ابتدائی را در زادگاه خود با موفقیت به پایان رساند و به کار کشاورزی مشغول شد. در سن پانزده سالگی برای ادامه تحصیل در کلاسهای شبانه به مرودشت رفت و کلاس اول راهنمائی را تمام کرد ولی به علت دوری مسافت و کمبود وسائل نقلیه و مشکلات مالی نتوانست تحصیلات خود را ادامه دهد. در سن هجده سالگی به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را به مدت دو ماه در شهر عجبشیر گذراند و سپس به عضویت لشکر 21 حمزه تهران درآمد. در همان زمان میهن اسلامیمان به اشغال متجاوزین عراقی درآمد و یکی از لشکرهای پیروز که راه را بر اشغالگری بعثیون در دشتهای تفدیده جنوب سد کرد لشکر 21 حمزه تهران بود که شهید حسن سلیمانی به عنوان سرباز در آن خدمت میکرد. محل خدمت این لشکر در مناطق اشغال شده جنوب کشور بویژه در منطقه کرخه نور بود. ایشان به مدت سه ماه در آن منطقه به نبرد با متجاوزین بعثی پرداخت و ماهی یکبار برای چند روز به مرخصی میآمد و هر بار به موضوع شهادت اشاره میکرد و به خانواده آرامش میداد و میگفت:
شما هیچگونه برای من ناراحت نباشید، من اگر شهید شدم در راه اسلام و دین و ناموس شهید میشوم و در هر حال راضی به رضای خدا هستم و هرچه پیش آید با آغوش باز میپذیرم. این شهید بزرگوار نهایتاً در روز 25 مرداد 1360 در سن بیست سالگی در جبهه کرخه نور به شهادت رسید و به خیل کاروانیان عاشورا پیوست و پیکر مطهر او در کنار مرقد سید نسیمی دفن گردید. روحش شاد و یادش گرامی
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید محمد حسن زمانی فرزند عباس، ولادت: ۱۳۱۸/۱/۱۹ شهادت: 21/4/1365 محل شهادت: فاو ، آرامگاه : زرقان فارس، آرامستان سید نسیمی، گلزار شهدا، قطعه دوم، ردیف اول
شهید محمد حسن زمانی که بخاطر شغل بنائی به اُسمندسن شهرت داشت و تمام رزمندگان نیز او را با همین نام میشناختند یکی از اسوههای دیانت و خدمتگزاری صادقانه و خالصانه در دوران دفاع مقدس است.
او مدیریتی قاطع و با نفوذ و شفقت آمیز در تمام امور داشت و در هر خدمتی یکی از پایههای اصلی تصمیم گیری و خدمتگزاری به حساب میآمد.
تا قبل از انقلاب با درآمد حلال بنائی یک خانوادهی ده نفره را اداره میکرد ولی پس از انقلاب خود و خانواده اش را وقف آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی کرد و شبانه روز به خدمت بی شائبه و دلسوزانه پرداخت.
او عضو هیئت امنا و خُدام مسجد جامع نو زرقان بود که در سالهای قبل و بعد از انقلاب یکی از مهمترین کانونهای مبارزات و فعالیتهای انقلابی در استان فارس به شمار میآمد و پس از انقلاب نیز بخاطر اقامه نماز جمعه و تبدیل شدن به مرکز پشتیبانی جبهه و جذب و آموزش و اعزام نیرو و اسکان جنگ زدگان نقش مهمی در تاریخ دفاع مقدس داشت و شهدای بسیاری را تقدیم اسلام و انقلاب کرد که شهید محمد حسن زمانی یکی از آن ستارههای جاودان و پر فروغ است و مردم زرقان فارس و رزمندگان شهرهای جنوبی و جنگزدگان خاطرات بسیار شیرینی از خدمات و زحمات او دارند.
علاوه بر زحمات و خدمات خودش، پسرانش (عباس و قاسم و محسن) نیز جزو خط شکنان و رزمندگان دریادل جبههها بودند و در خطوط مقدم نبرد خدمت میکردند.
اگرچه خدمات شهید زمانی در پشتیبانی جبهه و جنگ و بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی کمتر از خدمت در جبهه نبود ولی عشق او به شهادت و ایثارگری در میادین نبرد باعث شد که پس از تولد آخرین فرزندش (محمد) با اصرار به رزمندگان گردان فجر لشکر المهدی و فرزندان دیگرش بپیوندد و به دنبال گمشده خود بگردد. اگرچه خودش هم میدانست و اقرار میکرد که مثل بسیاری از رزمندگان مسن جبههها دارای مهارت رزمی خاصی نیست ولی حضورش با توجه به خوش زبانی و خندهروئی و تقویت روحیه رزمندگان شبیه به نقش جناب حبیب ابن مظاهر در شب عاشوراهای مکرر ایران بود. در جبهه نیز بیشتر کارهای تدارکاتی و پشتیبانی را به او سپرده بودند و از او انتظار خط شکنی نداشتند و بخاطر عیالوار بودنش کمتر او را به خط میبردند.
نهایتاً با اصرار فراوان به خط پد آفندی فاو میرود تا همرزم و همسنگر فرزندش محسن و همشهریانش و رزمندگان دیگر گردد. در یکی از روزها، شهید زمانی یک پیراهن نظامی را چند تا میکند و زیر سرش میگذارد تا کمی استراحت کند، در همین حال یک خمپاره 60 کنار سرش به زمین میخورد و همه فکر میکنند که او شهید شده است ولی او از بین گرد و غبار برمیخیزد و پیراهن سوراخ سوراخ شده را به بچهها نشان میدهد و همه میبینند که کوچکترین ترکشی به سر و بدن او اصابت نکرده است. شهید زمانی این مسئله را به معنای نزدیک شدن شهادت و آماده شدن برای لقاء الله قلمداد میکند و آن را به فال نیک میگیرد و میگوید این سومین باری است که تا یک قدمی مرگ رفتهام ولی از خدا خواستهام که در حال خدمت مستقیم به رزمندگان شهید شوم نه در خواب. قبل از انقلاب دو اتفاق دیگر برای شهید زمانی رخ داده بود که همه مرگ او را باور کرده بودند: اولین حادثه این بود که در هنگام کار بنائی، چاهی زیر پای او فرو میکشد و ساختمان روی او فرو میریزد و در بدترین شرایط زیر آوار دفن میشود و پس از اینکه او را به سختی بیرون میآورند میبینند هیچ آسیبی به او نرسیده است. دومین بار هم قبل از انقلاب بخاطر عمل قلب در بیمارستان تهران بستری میشود و تحت عمل جراحی قرار میگیرد و پزشکان از معالجه او ناامید میشوند ولی به طرز معجزه آسائی به زندگی بر میگردد تا به سوی سرنوشت زیبائی که خداوند برای او مقدر کرده گام بردارد. پس از این وقایع، او همیشه به دنبال شهادت میگشت و از خداوند میخواست که عاقبتش را ختم به شهادت کند.
شهید زمانی چند روز بعد از قضیۀ آن خمپاره و پیراهن نظامی در حالیکه همه را برای شهادت خود آماده کرده بود در یک صبح ظرفهای آب را برمیدارد و به طرف ماشین آب که صبحها آب می آورده میرود تا برای بچههای گردان که اکثراً در حال استراحت بودند آب بیاورد که دوباره یک خمپاره 60 کنار دستش به زمین میخورد و روح بزرگ او را قبل از اینکه جسمش به زمین بیفتد به ملکوت اعلی می برد و او به آرزوی دیرینهاش میرسد و تبدیل به یکی از اسوههای زیبای دفاع مقدس میشود. یادش گرامی و درجاتش متعالی باد
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
وصیت نامه شهید محمد حسن زمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
فَانَ حزب الله هم الغالبون بدرستیکه حزب خدا پیروز است
با سلام به پیشگاه منجی عالم بشریت آقا امام زمان(عج) و نائب بر حق او امام خمینی این قلب تپنده امت حزب الله و همیشه در صحنه ایران اسلامی و با سلام و درود به سید مظلومان بهشتی و تمامی شهدای انقلاب اسلامی بخصوص جنگ تحمیلی و با سلام به تمامی رزمندگان کفر ستیز اسلام در سرتاسر جهان مخصوصاً جبهه های نبرد حق علیه باطل.
حقیر بنا به وظیفه شرعی لازم دانستم که چند کلامی به شما امت حزب الله شما رهروان حسین زمان ( امام خمینی) در میان بگذارم. برادران و خواهران شما را به ناله یتیمان پدر از دست داده شما را به روح تمامی شهدای اسلام و انقلاب اسلامی ، شما را قسم می دهم در این برهه از زمان تمامی صحبتهای امام بزرگوارمان را از یاد نبرید و جبهه ها را گرم نگه دارید و از او پیروی کنید.
برادران عزیزم به افراد سودجو و منافق و ضدانقلاب اسلامی در هر لباسی که هستند اجازه هیچگونه دخالت ندهید و آنانرا سرکوب نمائید گرچه خداوند آنانرا نابود کرده، امیدوارم که تمامی دشمنان اسلام و مسلمین، در هر کجای دنیا هستند نابود شوند. خانواده عزیز و محترمم وصیت این حقیر به شما اینست که دنباله رو رهبر کبیر انقلاب اسلامی باشید و جنگ را فراموش نکنید و از فرزندان عزیزم خواهش می کنم که جنگ را فراموش نکنند و تا آخرین قطره خون خود دست از دفاع از حریم جمهوری اسلامی ایران بر ندارند و همه را به این راه مقدس تشویق نمایند.
یادش گرامی و درجاتش متعالی باد
والسلام – محمد حسین صادقی
زرقان فارس -20 / 7 / 88
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه
بسم رب الشهداء والصدیقین
زندگینامه شهید بزرگوار ناصر رضازاده
شهید ناصر رضا زاده فرزند رضا در روز دوشنبه دوم خرداد 1339 در خانواده ای مذهبی و اهلبیتی در شهر زرقان فارس دیده به جهان گشود. پدرش با کارگری و کسب نان حلال خانواده پر جمعیت خود را اداره می کرد. ناصر چهارمین فرزند پسر خانواده از بین 6 برادر و دو خواهر بود و از همان دوران طفولیت به همراه دیگر برادران و خواهرانش در امور خانواده به والدین خود کمک می کرد. او تا کلاس دوم راهنمائی درس خواند سپس بصورت شبانه ادامه تحصیل داد، به شغل نقاشی ساختمان نیز مشغول شد و بعد از مدت کوتاهی به استادی رسید. شهید رضا زاده که فردی مؤمن و پرشور و انقلابی بود از کودکی در مسجد حیدر زرقان فعالیت داشت و در دوران جوانی و شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی در سال 1356 به همراه بچه های مساجد زرقان که فعالیتهای انقلابی داشتند در تمام تظاهراتها در زرقان و گاهگاهی در شیراز شرکت می کرد. نهایتاً این جوان با ایمان و انقلابی و از خود گذشته در یکی از تظاهراتهای اعتراض آمیز در شامگاه پنجشنبه دوم آذرماه 1357 در حالیکه با دوستان مذهبی و بچه های مساجد زرقان شعارهای انقلابی سر داده بودند و به سمت شهرداری حرکت می کردند مورد حمله دژخیمان شاه واقع شدند و چهار نفر از تظاهرات کنندگان مورد اصابت گلوله ژاندارمها قرار گرفتند، ناصر که بیش از همه آسیب دیده بود توسط مأمورین به شیراز منتقل شد و پس از دو روز در بیمارستان سعدی به شهادت رسید. شهید رضا زاده که در اکثر برنامه های انقلابی حضوری چشمگیر و فعال داشت گاهگاهی شهادت خود را پیش بینی می کرد و معتقد بود که فقط با شهادت میتوان شاه را شکست داد و به پیروزی رسید نه با سلاح و حملات نظامی، لذا بارها به دوستان برای ادامه دادن راهش سفارشاتی می کرد به همین خاطر در روز دفن او اکثر دوستان و همرزمانش بصورت کفن پوش به میدان آمدند و اگرچه در زرقان حکومت نظامی برقرار شده بود اما به هدف خود نرسیدند. مأمورین که آن شب برای ترساندن و ارعاب و عبرت پذیری دیگران چند نفر را شهید و مجروح کرده بودند متوجه محاسبات غلط خود شدند و چند روز بعد، علاوه بر اتمام حکومت نظامی، پاسگاه ژاندارمری را تخلیه و تعطیل کردند و از زرقان رفتند و پاسگاه و امنیت شهر به دست نیروهای انقلابی افتاد تا بعد از پیروزی انقلاب که کمیته انقلاب تشکیل شد و نیروهای جدید انتظامی به پاسگاه زرقان بازگشتند. به این ترتیب ناصر یکی از طلایه داران شهدای حماسه ساز کشور شد و برای همیشه در صدر افتخارات دین و وطن قرار گرفت و تبدیل به اسوه عشق و اسطوره مبارزات حق طلبانه مردم شد.
لازم به ذکر است که مرحوم رضا رضا زاده پدر بزرگوار شهید رضازاده در سال 1359 از دنیا رفت و در قطعه اول گلزار شهدای زرقان دفن گردید، مادر گرامی شهید، مرحومه سکینه قدرت نیز در سال 1377 از دنیا رفت و در حدگاه خانوادگی در آرامستان نسیمی به فرزند شهیدش پیوست.
روحشان شاد و یادشان گرامی
خاطرات شهادت اولین شهید انقلاب اسلامی ، به نقل از حاج جواد رضازاده
یک روز در ایام انقلاب من و ناصر نزد پدر نشسته بودیم، من میگفتم من شهید میشوم ناصر میگفت من شهید میشوم. یک شب عروسی یکی از اقوام بود، ما عروسی نبودیم، تظاهرات که شد ناصر در آرایشگاه بود، موقعی رسید که همۀ مردم در کوچه بغل شهرداری قدیم جمع شده بودند، سلام کرد. زمانی که تیر اندازی کردند دستش را بالا کرد، موهایش را کوتاه کرده بود، مثل اینکه خودش آماده شده بود. روی پل 10-20 نفر ایستادند برادر ما هم ایستاده بود و شعار میدادند که ژاندارمها تیراندازی کردند، من فکر کردم هوایی است، همه متفرق شدند، من 40-50 متر رفتم و برگشتم و ناصر را با جیپ بردند. آن شب به هرکس میگفتیم بیا ما را به ژاندارمری ببر یک بهانهای میآورد تا 1 بعد از نصف شب، سید جلیل همین طور تلفن میزد به پلیس راه شیراز، به جاهای مختلفی زنگ زد موفق نشد بفهمد او را کجا بردند، بعد فهمیدیم او را به بیمارستان سعدی منتقل کردهاند، دکترش گفت من کاری را که باید انجام بدهم دادم دیگر هرچه خدا بخواهد، دو حالت پیش میآید اگر عمرش باقی باشد از ناف به پایین فلج میشود اگر هم که نه شهید میشود، کلیه سمت چپ از بین رفته بود و کلیه سمت راست تقریبا سالم بود، روز 2 آذر زخمی شد و 4 آذر به شهادت رسید. آن دو روزی هم که در بیمارستان بود هوش نداشت؟ ناصر چند تا خواب هم دیده بود و برای مادرم تعریف کرده بود، البته مادرم هم خوابی دیده بود که عجیب بود، میگفت: در خانه قدیمی بودیم، خواب دیدم دو سید بزرگوار آمدند یکی آن طرف تشک را گرفته و یکی طرف دیگرش را، به من الهام شد که یکی از آنها امام حسین و دیگری ابوالفضل بودند و تک تک اسم بچهها را در خواب از من پرسیدند و از خواب بیدار شدم. شب بعد دوباره خواب دیدم بره سفیدی در خانه هست که به شکمش تیر خورده و از شکمش خون میآید. پس از چند روز وقتی مادرم فهمید که ناصر تیر خورده گفت این تعبیر خواب من بوده است. آن موقع شایعاتی هم بود میگفتند آیت الله محلاتی میخواهد به تشییع جنازه بیاید خیلیها به تشییع جنازه آمدند میخواستند به هر طریقی جنازه را بگیرند، حکومت وقت هم نمیگذاشت. چند نفر رفتند، یکی از بچههای زرقان یک پیکان آورد، گفت جنازه را از بیمارستان بگیریم و برویم. جنازه را گرفتیم در حسینه حیدر او را شستیم و بعد دفن کردیم...... ناصر ازدواج نکرده بود ولی مدتی بود میگفت دلم میخواهد ازدواج کنم..... جلوی شهرداری چون یک زمین خالی بود یک تعدادی آنجا نگهبانی میدادند یک تعدادی هم از شهرداری بالا رفته بودند ولی موفق نشدند در را باز کنند، یکباره نیروهای ژاندارمری آمدند و مردم همه فرار کردند در کوچه بغل شهرداری تا موقعی که شلیک شد دیگر همه مردم متفرق شدند 3 تا زخمی هم به نامهای کریمیان، قاسمیپور و اسلامی داشتیم.
جناب آقای جلیل قدرت درباره شهید رضازاده
شهید رضازاده جوانی بود که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود و همراه برادران دیگرش در تظاهرات شرکت میکردند. مقدّر خداوند بود که ایشان شهید شوند. شب حادثه بچهها به سمت شهرداری حرکت کردند همان شب درگیری به وجود آمد و شهید رضازاده و سه تن از برادران دیگر زخمی شدند. شهید رضازاده را به بیمارستان رسانده و پس از جراحی، یکی از کلیههایش را برداشته بودند ولی ایشان از نخاع هم صدمه دیده بود و نهایتاً ایشان شهید شد. برداشت من این است که کلاً بچههایی که به شهادت رسیدند از اول تا به آخر کسانی بودند که از آغاز دستچین شده بودند و واقعاً هرکسی قابل شهادت نیست. کسانی که به شهادت رسیدند امتیازهایی داشتند که مردم عادی نداشتند.
درباره رضایت پدر شهید رضا زاده به قاتل فرزندش
پدر و مادر شهید رضازاده سواد نداشتند ولی از نظر معنوی واقعاً دو شخص فهمیده بودند. مادر شهید که خواهر بنده است و قصد تعریف ندارم زن مؤمنه بزرگواری بود. در رابطه با شهادت این شهید زمانی که انقلاب پیروز شد، دادگاهی تشکیل شد و قاتل ایشان شناسائی گردید. دادگاه حکم اعدام ایشان را صادر کرد، عدهای به پدر شهید مراجعه کردند و خواستار تجدید نظر شدند و پدر ایشان از بنده درخواست کمک و نظر کرد و من بیان کردم که قصاص یکی از دستورات دین است ولی در کنار این دستور مسئله گذشت نیز بیان شده است و تا من این را بیان کردم ایشان گفت: «به خاطر رضای خدا گذشت میکنم» و پس از رضایت ایشان قاتل آزاد شد.
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه