امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهیدان حبیب روزیطلب و حسام فرزدقی - محمد خلیل

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۴۴ ق.ظ

هوالجمیل

به نقل از سایت نوید شاهد فارس

شهید حبیب روزیطلب فرزند محمد باقر متولد 1339 هجری شمسی در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. از 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی و راهنمایی را گذراند.

حبیب از دوران نوجوانی به مسجد می رفت و به نماز اول وقت در مسجد به صورت جماعت بسیار مقید بود. دوستانش می گویند هیچ وقت یاد نداریم که حبیب نماز شبش ترک شده باشد او دائم الذکر بود به طوری که شب هنگام خواب هم لبانش در حال ذکر گفتن بود . از دروغ ، غیبت ، تهمت ، سخن چینی بی زار بود و از این نظر در بین قوم و خویش و دوستان الگو بود . با قرآن مأنوس بود و همه جا این کتاب مقدس را با خود حمل می کرد .
او دوران دبیرستان را در مدرسه شاهپور گذراند و موفق به اخذ دیپلم شد. همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ی جامعه شناسی تهران پذیرفته شد. در زمان تحصیل در دانشگاه هفته ای دو سه روز به قم می رفت و در حوزه علمیه به یادگیری علوم اسلامی می پرداخت .
با آغاز انقلاب اسلامی در سال های 1356 - 1357 همراه با خانواده بر علیه شاه  تظاهرات می کرد و به واسطه فعالیت های مختلفی که در این عرصه داشت همانند پخش اعلامیه های حضرت امام و... تحت تعقیب ساواک بود.ب ا پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مدتی را در جهاد و سپس در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان به فعالیت و سخنرانی پرداخت با شروع جنگ تحمیلی او از همان ابتدا راهی جبهه های جنوب گردید و دوستان و آشنایان را نیز به اطاعت بی چون و چرا از آیت الله حضرت امام خمینی ترغیب و تشویق به رفتن جبهه ها می کرد و می گفت دانشگاه واقعی آنجاست .
با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه های نور علیه ظلمت گردید و در عملیات های مختلف شرکت کرد . شهید روزیطلب قبل از شهادت به دوستانش می گوید هیچ دلم نمی خواهد ذره ای از جسمم بر زمین باقی بماند.
او پس از چندین مرتبه مجروح شدن سرانجام در 19 آبان ماه سال 1361 در عملیات محرم تپه 175 شرهانی همانگونه که خود می خواست . مفقود الجسد گردید و بگفته تعدادی از فرماندهان که همراه او بودند او در این عملیات و در آن منطقه حساس یک خط شکن به تمام معنا بود و با رشادت و شجاعت کم نظیری به مقابله با بعثیون کافر پرداخت که در همان جا نیز شربت شهادت نوشید .
================================================
شهید حبیب روزیطلب دانشجوی جامعه شناسی در دانشگاه تهران و استاد اخلاق بود که راهی جبهه شد. او در عملیات محرم یک خط شکن به تمام معنا بود که با رشادت و شجاعت کم نظیر در مقابله با بعثیون به شهادت رسید.
سرویس ایثار و شهادت پایگاه خبری تحلیلی شیرازه، شهید حبیب روزیطلب متولد 1339 هجری شمسی در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. از 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی و راهنمایی را گذراند.
 
حبیب از دوران نوجوانی به مسجد می رفت و به نماز اول وقت در مسجد به صورت جماعت بسیار مقید بود. دوستانش می گویند هیچ وقت یاد نداریم که حبیب نماز شبش ترک شده باشد او دائم الذکر بود به طوری که شب هنگام خواب هم لبانش در حال ذکر گفتن بود . از دروغ ، غیبت ، تهمت ، سخن چینی بی زار بود و از این نظر در بین قوم و خویش و دوستان الگو بود . با قرآن مأنوس بود و همه جا این کتاب مقدس را با خود حمل می کرد .
او دوران دبیرستان را در مدرسه شاهپور گذراند و موفق به اخذ دیپلم شد. همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ی جامعه شناسی تهران پذیرفته شد. در زمان تحصیل در دانشگاه هفته ای دو سه روز به قم می رفت و در حوزه علمیه به یادگیری علوم اسلامی می پرداخت .
با آغاز انقلاب اسلامی در سال های 1356 - 1357 همراه با خانواده بر علیه شاه  تظاهرات می کرد و به واسطه فعالیت های مختلفی که در این عرصه داشت همانند پخش اعلامیه های حضرت امام و... تحت تعقیب ساواک بود.با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مدتی را در جهاد و سپس در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان به فعالیت و سخنرانی پرداخت با شروع جنگ تحمیلی او از همان ابتدا راهی جبهه های جنوب گردید و دوستان و آشنایان را نیز به اطاعت بی چون و چرا از آیت الله حضرت امام خمینی ترغیب و تشویق به رفتن جبهه ها می کرد و می گفت دانشگاه واقعی آنجاست .با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه های نور علیه ظلمت گردید و در عملیات های مختلف شرکت کرد .

شهیدی که دوست نداشت ذره ای از وجودش بر روی زمین باقی بماند
در اینجا به ذکر آخرین ساعات و آخرین لحظات که در بیان ما مورد اشاره ای می شود باشد که بتواند معرف شخصیت «حبیب» باشد
بعد از ظهر 22 محرم 1361 است در اطراف پاسگاه شرهانی او را دیدم مثل غریبه ها می نمود.
آنکه می گفت و می خندید امام معلوم بود که در میان جمع و دلش جای دیگر است . مامور حمل مهمات شده بود برای همه ی ما که با وی آشنائی داشتیم واضح است که با روح لطیف، دل پر شور و سر پرعشق او عمل مهمات چندان سازگار نبود. آری حبیب که ساعت ها می نشست و با عشق طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد همان حبیب که شبانه روزش را با قرآن مانوس بود همان حبیب که شبهایش را با صحیفه ی سجادیه می گذراند و روزهایش را با حافظ ،اینک یک نظامی تمام عیار شده بود یک نظامی عاشق همچون اسوه هایش در کربلا.
حبیب جبهه را بادیدی خاص می نگریست گاه با تعبیری لطیف می گفت که «وادی مقدس طوی همین جاست» جبهه را سرزمینی می یافت که بوئی از بهشت یافته است . اصلا بوی بهشت را در جبهه استشمام می کرد جبهه را به معنای واقعی دانشگاه خداشناسی می دانست در یادداشت هایش درباره جبهه می نویسد :
« به دریای رحمتی وارد شده ایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود حس می کنیم.»
شب شهادت حبیب در پوست نمی گنجید یک پارچه شور و شعف و عشق شده بود . همه از شمع وجود او نور می گرفتند و همه از حرارتش گرم می شدند .
در آن شب هوای سرد ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. حبیب گفت: «زود پتو را بردار تا زیر ماشین برویم»
با خنده ی مخصوص خودش گفت: «چقدر خدا به ما نعمت داده است. دیگر در زندگی هیچ گاه ممکن نیست که این نعمت گیرمان بیاید در جبهه که هستیم ، خمپاره که می آید، هوا که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم...» بعد هم لبخند می زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشیم . اما این یک شوخی یا تعارف نبود حبیب واقعا خود را غرق در نعمت می دید در یادداشتهایش می نویسد: «ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمان بوده ایم و حس نمی کرده ایم، نمی فهمیده ایم اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک می کنیم. آدمی وقتی غرق در گناه است وسائل پیوندش با خدای متعال که طاعات و فرمانبرداری ها باشند قطع می گردد جز اینکه رحمت حق دوباره آنها را وصل کند.
شهیدی که دوست نداشت ذره ای از وجودش بر روی زمین باقی بماند
 
«اذان حبیب»
سحر با صدای اذان او همه بیدار شدند (عجلو بالصلوه یا اولیاء الله) او شنیده می شد. حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرموده ی حضرت علی (ع) هم اولیاءالله و بلکه اولیاء خاص خدا هستند آنجا که فرمودند " جهاد دری است از درهای بهشت که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است .
نماز صبح را به اصرار برادران به جماعت با حبیب خواندیم در سجده زمزمه می کرد اللهم انی اسئلک راحه عند الموت والمغفره بعد الموت و العفو عندالحساب...بعد از نماز زیارت عاشورا داشتیم و امروز صبح حبیب روضه ی آخرین لحظات امام حسین (ع) را می خواند از وداع آخر امام حسین (ع) می گفت از گودال قتلگاه... خوب یادم هست که داشت روضه ی سینه ی آقا را می خواند و می گفت این خونی که بر سینه ی امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر در دل داشت و اینک امام آن خون را دل را از سینه ی مبارک خود جاری می ساخت ...
سپس حبیب به اینجا رسید که زینب (س) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد ذره ای از خون حسین (ع) را در دل ما و ذره ای از درد او را در سینه امان بیندازد.
 هنوز روضه تمام نشده بود که خبر آوردند برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه ی 175 احتیاج به کمک دارند . عراق برای گرفتن آن تپه پاتک زده است. اولین نفری که داخل ماشین شد حبیب بود حدود 7 الی 8 نفر بودیم به منطقه رسیدیم بوی باروت فضا را کاملا پر کرده بود پیراهنش را درآورد. یک زیر پیراهن سبز به تن داشت این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان می داد مگر نه اینکه گفته بود «جسمم برایم سنگینی می کند» پس بعید نیست پیراهن جسم را هم بدرد و جان را به جانان
بسپارد آنقدر سریع می دوید که حسابی از از او عقب افتاده بودیم آری حبیب می رفت که سیراب شود می رفت که صاحب خبر شود .ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی ،  تا راهرو نباشی کی راهبر شوی. و حبیب می رفت تا به وجه خدا نظر کند که شهید نظر می کند به وجه الله آری او از همه مقدم تر بود یک صف شکن شده بود . خواست آرپی جی را شلیک کند که شلیک نشد آخر آنقدر باران خورده بود که عمل نمی کرد او را انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد ناگهان صدای الله اکبر، و دیدم چشمها را بست به آرامی اسلحه را زمین گذاشت دستها را محکم به جلو دراز کرده بود گوئی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است . چهره اش حالت خاص داشت من این حالت چهره ی او را فقط در در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
آری او می گوید «ما با آمدنمان به جبهه آماده ی رزم و در انتظار پیروزی و شهادت عملا گواهی می دهیم که ائمه ما علیهم السلام اوصیای بر حق پیامبر بزرگوارند و دوازدهم ایشان حضرت مهدی (عج) از دیده ها غائب است و فردای نزدیک با خونمان ولایت نائب بر حقش امام خمینی را شهادت می دهیم باشد که بپزیرد  کاش نه یک جان و دو جان که هزارها جان داشتیم تا در پای ولایت این رمز بزرگ خلقت و ستون محکم و بپادارنده ی انقلاب اسلامی بریزیم تا روز به روز بارورتر شود.
آری معلوم بود که تیری به سینه اش نشسته است مقداری چرخید فکر می کنم پاها را رو به قبله کرد بعد به پشت خوابید دستهایش بسوی آسمان بلند بود دیگر چیزی ندیدم کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند جمع 7+8 نفری ما نیز برگشته بود و تنها جسد حبیب شهید بود هیچ کس نمی داند که چرا؟ چطور و هیچ کس نمی داند که چه شد آیا جسدش برجای ماند.
او در خاطراتش می نویسد:
«صبح پنج شنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم اول بار است که با مادرم به زیارت شهدا می روم بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم جسمشان را می گویم بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود بعض که جسمشان هم از جنس روحشان می شود آنهائی که جسمشان از جنس روحشان می شود قبل از رفتنشان هم اینجا دیگر صحبت ناجنس برایشان عذابی الیم می شود بگذریم خدا کند که جسم ما هم برجای نماند این را بارها به بچه ها گفته ام هیچ دلم نمی خواهد از جسمم هم ذره ای بر خاک بماند رجعت به طرف خدا حق است و این حق هر چه تمام عیارتر ، حق تر  به بچه ها گفتم اگر از جسمم اثری ماند بر آن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را ننویسید»
بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری روزی شهادت را ، لقاء الله را ااز خدا طلب کرده بود به آرزوی خود رسید و در 19 آبان ماه سال 1361 در عملیات محرم تپه 175 شرهانی همانگونه که خود می خواست مفقود الجسد گردید .
======================================================

با لبخند شهدا
به یاد شب زنده داری های شهدا…

نوشته شهید حبیب روزی طلب

در وصف شهید حسام فرزدقی…

به نقل از سایت ستایش – ستاد مردمی یادواره شهدای استان فارس

حسام عزیزم من چگونه با تو سخن بگویم. حسام عزیز، از همان اولی که با تو در اتحادیه آشنا شدم و جوش و خروش و مقاومت و خستگی ناپذیریت را در اداره کردن اردوهای جهاد سازندگی اتحادیه مشاهده کردم مجذوبت شدم و در پیش تو احساس حقارت کردم.
حسام عزیز از همان شبی که دو تایی در اتحادیه با هم نماز شب خواندیم و در نماز گریه امانت نمی داد و نفست به شماره افتاده بود پیش تو احساس حقارت کردم.
در رکوع های طولانیت و سبحان ربی العظیم و بحمده گفتن هایت و درک عظمت خدا و منزه بودن او را به من القا کردنت، احساس حقارت کردم. در سجده های توأم با گریه ات که نزدیکترین حالت را با خدای خود داشتی من احساس حقارت کردم. آخر من در اصول کافی در حدیثی از امام صادق (ع) خوانده بودم که نزدیکترین حالت بنده به خدای متعال وقتی است که در سجده بگرید. این را “لفظاً” می دانستم، در حد ” دانستن” اما تو عملاً اینگونه بودی. خاک بر سرم، همه آن چیزهایی را که می گفتم و بچه ها از روی بزرگواری خودشان اسم اخلاق! روی آن می گذاشتند همه اش لفظی بود. خدا مرا ببخشد. آنها که می شنیده اند برایم طلب آمرزش کنند و روز قیامت دستم را بگیرند که در قیامت عده ای در بهشت اند و به عده ای دیگر که در آتش جهنم می سوزند رو کرده و می گویند شما که خیلی چیزها می گفتید و شما باعث به اینجا آمدن ما شدید چرا وضعتان این گونه است و در جــواب می شنوند که می گفتیم و خود عمل نمی کردیم.
بله حسام عزیز، تو در سجده های طولانیت می گریستی و وقتی که شروع به خواندن مناجات های خمس عشر در بین نمــــاز می کردیم، تو به خـــود می پیچیدی، وقتی که با هم و هم صدا و هم آوا می گفتیم « إِلٰهِى أَلْبَسَتْنِى الْخَطایا ثَوْبَ مَذَلَّتِى ، وَجَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْکَ لِباسَ مَسْکَنَتِى ، وَأَماتَ قَلْبِى عَظِیمُ جِنایَتِى ، فَأَحْیِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْکَ ».
ناله ات اوج می گرفت. ترجمه اش را هم می خواندیم. یادت هست: خدایا خطاها لباس خواری بر من پوشانده… و جنایت های عظیم( گناهان بزرگم) قلب مرا میرانده است. پس زنده کن آن را به وسیله این بازگشتی که به تو کرده ایم، به خاطر این رو آوردنمان به تو، ای امید و آرزوی من، ای که فقط به او در خواست می کنم، به عزتت قسم که برای گناهانم غیر از تو بخشنده ای نمی یابم « ما أَجِدُ لِذُنُوبِى سِواکَ غافِراً».
و برای دل شکستگی ام غیر از تو شکسته بندی نمی بینم « وَلَا أَرَىٰ لِکَسْرِى غَیْرَکَ جابِراً » خدایا من با آه و زاری به درگاه تو آمده ام، اگر که مرا از درت طرد کنی، برانی به که رو آورم.
و اگر مرا از کنارت دور کنی به که پناه برم
و وا اسفا از خجالتم و از افتضاح و رسوایی که بار آورده ام و وا اسفا از عمل بدم و…

برشی از کتاب #قلب_های_آرام
هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب و حسام فرزدقی صلوات- شهدای فارس

=========================================

۹۹/۱۲/۰۴
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۱)

۰۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۴۳ سوسن محمودآبادی

سلام بر شهدای عزیز حبیب روزیطلب و حسام فرزدقی ، زمانی که  سالهای ۵۷و ۵۹ دراتحادیه انجمن های اسلامی شیرازفعالیت فرهنگی داشتیم هیچگاه تصور نمیکردم زمانی برسد که شما به مقام شهادت رسیده باشید و این حقیر هنوز اسیر قفس تن باشم به اربابم حسین ع سلام مرا برسانید و نزد ایشان شفاعت مرا هم بکنید که به غیر از شهادت رضایت نمیدم خدایا جوانان این مرزو بوم و فرزندان ما را از هدایت و عافیت خود بهرمند بگردان.

خداوندا روح دوست عزیزم افسانه بهادری را که در فعالیتهای اتحادیه سالهای اول انقلاب نقش بسزایی داشت قرین رحمت بگردان 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">