شهید علی اکبر صادقیان -- اولین شهید
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه شهید بزرگوار علی اکبر صادقیان
شهید نیمه خرداد سال 42 – اولین شهید نهضت اسلامی
نیمه خرداد همیشه برای امت قهرمان ایران یادآور دو حادثه بزرگ تاریخی است: یکی قیام پانزده خرداد سال 42 که امام راحل آن را برای همیشه عزای عمومی اعلام کرد و دیگری رحلت ملکوتی حضرت امام خمینی، بنیانگذار فقید نهضت بزرگ اسلامی و معمار جمهوری اسلامی ایران. این روز بزرگ برای ما زرقانیها یادآور حادثه مهم دیگری نیز هست: شهادت شهید علی اکبر صادقیان در حوادث نیمه خرداد سال 42 در شیراز.
شهید علی اکبر صادقیان در سال ۱۳۲۷ در شیراز بدنیا آمد. وی دوره ابتدایی را در دبستان شاهچراغ و متوسطه را در دبیرستان حاج قوام گذراند. از همان سالهای نخست کودکی به همراه پدرش در جلساتی به منظور ارشاد جوانان در مسجد وکیل و مسجد جمعه برپا میشد شرکت مینمود. شهید صادقیان در روز ۱۶ خرداد از منزل خارج میشود و به انقلابیون می پیوندد. پس از آغاز درگیری یکی از دوستانش در فلکه شاهچراغ شهید شده و با شهادت وی تظاهرات جوش وخروش می یابد. سرانجام شهید علی اکبر صادقیان در خیابان طالقانی مورد اصابت گلوله قرارقرار می گیرد و به فیض شهادت نائل میشود.
شهید بزرگوار انقلاب اسلامی ، شهید علی اکبر صادقیان ، فرزند مرحوم حاج محمد علی صادقیان، اهل زرقان و ساکن شیراز، در طلیعهی نهضت سرخ عاشورائیان ایران به رهبری امام خمینی (ره) در تظاهرات خیابانی و قیام حقطلبانهی مردم شریف و غیور شیراز، در شانزدهم خرداد 1342 مصادف با سیزدهم محرم 1383 در خیابان احمدی کنار بیتالعباس در سن شانزده سالگی و دوران دانش آموزی مورد اصابت گلولههای دژخیمان رژیم ستمشاهی پهلوی قرار گرفت و به همراه پنج همرزم شهید دیگرش طلایهداران کاروان سرخ ایثارگران و شهدای گلگون کفن شیراز و استان ولایتمدار فارس گردیدند و پس از چند روز پیکر مطهر شهید علی اکبر صادقیان تحت تدابیر شدید امنیتی و تشریفات نظامی در قبرستان شاهداعیالله شیراز به خاک سپرده شد و روح بلندش در جوار رحمت حق به آرامش ابدی رسید. روحش شاد و یادش گرامی
آرامگاه شهید بزرگوار علی اکبر صادقیان، شیراز، شاهداعی الله، دقیقا کنار در ورودی، قطعه یک ، ردیف یک، شماره هشت
هوالجمیل
داستان کوتاه : اولین شهید
برداشتی آزاد از خاطره شهادت شهید علی اکبر صادقیان - پیشتاز قافله شهدای استان
تاریخ شهادت : شانزدهم خرداد ماه 1342 – شیراز
محرم تمام خیمهها و بیرقهایش را در روح طوفانی علیاکبر برافراشته بود و داشت او را مانند قطرهای در اقیانوس بیکرانۀ عاشورا حل میکرد.
علیاکبر اولین کسی بود که باید از بنیهاشم به میدان میرفت. زنها مثل باران بهار میگریستند و قامت علیاکبر را از پشت پردههای اشک مینگریستند، مردها هم دست کمی از زنها نداشتند، جوانها و بچهها هم در گوشه گوشۀ حسینیه حیدر نشسته و ایستاده بودند و با بهت و ماتمی عظیم به اصل واقعه عاشورا فکر میکردند.
شبیه علی اکبر جلو امام ایستاد و اجازۀ جهاد خواست، لحظۀ امتحان سخت و سرنوشت سازی بود، چگونه حسین میتوانست از جوان رعنایش دل بکند و او را روانۀ جنگ با خونخواران کربلا کند؟ صدای نالۀ زنها بلند بود و علی اکبر پی در پی اصرار میکرد.
حاج محمد علی با صورتی که از گریه برافروخته شده بود روی صندلی در گوشۀ حسینیه نشسته بود و گاه و بیگاه بیاختیار اشک میریخت.
علی اکبر اجازۀ میدان گرفت و شبیه امام او را در آغوش کشید و از او رو برگرداند تا عاطفۀ پدری مانع اجرای تکلیف الهی پسرش نشود.
ورود علی اکبر به میدان ولولهای در مجلس برپا کرد، هر سال همینگونه بود و مردم اگرچه تا آخر داستان را میدانستند ولی همیشه انگار برای اولین بار داستانهای عاشورا را میشنیدند و میدیدند. حاج محمد علی که داشت با شور و التهاب گریه میکرد، یک لحظه دستمالش را از صورت برداشت و مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد در بین جوانانی که در چهار طرف حسینیه نشسته و ایستاده بودند دنبال علی اکبر گشت ، تا اینکه در آنطرف حسینیه چشمش به پسرش افتاد و نگاهشان در هم گره خورد و حسی غریب از جنس «میدان رفتن حضرت علی اکبر» وجود هر دو را پر کرد. علی اکبر بخاطر احترام به پدر، نگاه خود را ادامه داد و نخواست رشتۀ نگاهها از طرف او قطع شده باشد. بعد از شانزده سال، این اولین باری بود که نگاه پدر و پسر تا این اندزه نسبت به هم رسمی و احساساتی شده بود. اگر شبیه علی اکبر با اسب تزئین شدهاش جلو دید آنها را سد نکرده بود هیچکدامشان راضی به قطع نگاه خود نمیشدند. امتحان سختی در پیش بود و هر دو، غیر طبیعی بودن این حالات را کاملاً لمس میکردند.
علیاکبر روی اسب نشسته بود و پشت سر او گروهی از جوانان که حجلهها و سینیهای بزرگ بر سر داشتند به آرامی حرکت میکردند. صدای حزن آلود کرنا و نقاره در صدای هق هقها و کل زدنهای بعضی از زنان در هم میآمیخت. دود اسفند و عطر گلاب فضا را پر کرده بود، مردم با اشک و آه روی سر کاروان همراهان شبیه علی اکبر نقل و پول میریختند و بعضیها بستههای نذریشان را که در کفنیهای سفید پیچیده شده بود از روی پشت بام و شبستانها به وسط حسینیه میانداختند. برای مردم زرقان این لحظه، به اندازۀ شب قدر اهمیت دارد، هر کس هر مشکل لاینحلی دارد میگذارد برای روز نهم و لحظۀ میدان رفتن شبیه علی اکبر در یکی از حسینیهها. شاید هیچکس نباشد که از این لحظه خاطراتی نداشته باشد و حاجتش را از امام حسین (ع) نگرفته باشد. حاج محمد علی هم بیاد میآورد که علی اکبرش و بقیه فرزندان و زندگیاش را از همین جا گرفته است. حالا خودش مانده بود و علیاکبری که انگار داشت مؤدبانه از او اذن میدان میگرفت.
کاروانی که علی اکبر را همراهی میکرد چندبار اطراف سکوی حسینیه چرخید و در نگاه اشکبار مردم از حسینیه خارج شد و علی اکبر را با گرگهای کربلا تنها گذاشت. حالا حاج محمد علی یک نگاهش به این علی اکبر بود و یک نگاهش به آن علی اکبر.
حضور ابن زیاد و ابن سعد و شمر و لشکریان سرخپوش یزید که در گوشهای از مجلس ایستاده بودند و آمادۀ قطعه قطعه کردن علی اکبر بودند او را به یاد یزیدهای زمان میانداخت.
در ذهن او غوغائی عجیب برپا بود، یک لحظه تمام خاطرات و خبرهای چند هفتۀ اخیر را در ذهنش مرور کرد، هیچ چیز عادی به نظر نمیرسید. حاج محمد علی یکی از اعضای فعال حزب برادران در شیراز بود و بخاطر ارتباط تنگاتنگی که با تهران و قم و مشهد و نجف داشتند از اخبار مهمی با خبر بود که تقریباً هیچیک از اهل مجلس به اندازۀ او از آن اخبار با خبر نبودند، سخنرانیهای آیت الله خمینی بر علیه طرح کاپیتولاسیون[1] شاه و دربار و اسرائیل و امریکا ، شروع حرکتهای مردمی و موجهای اولیۀ انقلاب اسلامی در شهرهای تهران و مشهد و قم و تبریز و شیراز و بعضی از شهرهای دیگر، تشکیل گروههای جوانان جان برکف و کفن پوش برای دفاع از دین و وطن، همه و همه ذهن حاج محمد علی را به خود مشغول کرده بود و میدانست که قرار است عاشورای واقعی در سراسر کشور تکرار شود. به همین خاطر یک حس غریب دائماً نگاههای اشکبار او را با نگاههای فرزندش ، علی اکبر ، گره میزد. شاید برای هر دو عجیب بود که بعد از اینهمه سال رابطه پدر و فرزندی چرا حالا اینقدر به چشم خریدار به هم نگاه میکنند و همین نگاههای پر آشوب بود که لحظه به لحظه دل دریائی حاج محمد علی را طوفانیتر میکرد. ماه خرداد داشت به نیمه میرسید و علی اکبر و پدر و مادرش امتحانات سختی در پیش داشتند. علی اکبر کتابش را از شیراز همراه خود آورده بود تا اگر فرصتی دست داد نگاهی به آن بیندازد، او آخرین روزهای سال نهم دبیرستان را میگذراند و خودش را برای ورود به کلاسی آماده میکرد که سرنوشت تمام آیندهاش را رقم میزد.
اگرچه حاج محمد علی اخبار مربوط به حزب برادران و اتفاقات کشور را از خانوادهاش پنهان میداشت ولی مگر ممکن بود که جوان تیزهوش و متفکری مثل علی اکبر از آنها بیاطلاع باشد؟ او بارها رفت و آمد انقلابیون و روحانیون مبارز را به خانهشان دیده بود و بدون اینکه به سخنان آنها گوش دهد حرفهائی از آنها شنیده بود که شنیدن و تکرارش کیفری مثل اعدام در پی داشت. برقرار کردن حکومت اسلامی و نابود کردن رژیم شاهنشاهی اگرچه در آن روزها جزو محالات بود ولی انقلابیون هدفی جز این نداشتند، نه فقط علی اکبر ، بلکه قاسم و مهدی هم که چندین سال از او کوچکتر بودند چیزهائی فهمیده بودند. مردم در تمام شهرهای کشور قیام کرده بودند ولی رهبری نهضت هدفی جز سرنگونی شاه و ایجاد حکومت اسلامی نداشت و این اخبار همان خبرهای مهمی بودند که شنیدن و تکرار آنها به اعدام ختم میشد. علی اکبر با توجه با اطلاعاتی که داشت گروه کوچکتری را از بین همکلاسیها و دوستان نزدیکش تشکیل داده بود و هر روز دربارۀ طرح ننگین کاپیتولاسیون و خیانتهای دیگر رژیم شاه و وضعیت جهان اسلام با دوستانش حرف میزد و آنها را برای دفاع آگاهانه از اسلام آماده میکرد.
مهدی و قاسم تا حدودی از کارهای علیاکبر آگاه شده بودند و میدانستند که او هم مثل پدرش سر و سِرّی با دوستانش دارد ولی واقعاً نمیدانستند که دنبال چه کاری است و چه برنامههائی را دنبال میکند اما چیزی که برای حاج محمد علی و همسرش واضح بود این بود که علی اکبر مثل قبل دنبال درس نیست و نسبت به قبل ساکتتر و فکورتر و سربهزیرتر و مؤدبتر و مقرراتیتر شده، به نماز و دعا و عزاداریهایش اهمیت بیشتری میدهد و حضورش در جلسات هفتگی قرآن مسؤلانهتر شده است. جمع کردن همۀ اینها همان دلیلی بود که یک لحظه ذهن حاج محمد علی را آرام نمیگذاشت و همین نکته باعث میشد که از خود بپرسد: اگر واقعاً یک روز علی اکبرم از من اذن میدان خواست چه جوابی باید بدهم؟ آیا من که یک عمر زیر خیمۀ اباعبدالله خدمت کردهام و حسین حسین گفتهام حالا میتوانم علیاکبرم را به میان گرگهای وحشی و بیدین رژیم طاغوت بفرستم؟ لحظه به لحظه با نگاههای پنهانی به علیاکبر مینگریست، شاید علی اکبر هم که پدر را زیر نظر داشت با خودش فکر میکرد که اگر روزی لازم شد آیا پدرش به او اذن میدان میدهد؟ و اگر کشته شود آیا پدر و مادرش میتوانند طاقت بیاورند؟ دریائی از سؤالات سرخ لحظه به لحظه بین نگاههای پدر و پسر در جریان بود ولی هیچکدامشان جرأت نمیکردند که حرفهای دلشان را بر زبان بیاورند.
علی اکبر به میدان رفته بود و لشکر سرخپوشان مثل مور و ملخ روی سر او ریخته بودند و هرکس به طریقی عقدۀ تاریخی خود بر سر او خالی میکرد، «نیزه دار با نیزه میزد، شمشیردار با شمشیر میزد، آنها هم که هیچ سلاحی نداشتند دامنهای عربی خود را پر از سنگ کرده بودند و با سنگ بر پیکر غرقه در خون علی اکبر میزدند».
گرگهای تا دندان مسلح ، یوسف کربلا را پاره پاره کرده بودند و علی اکبر در خون خود شناور بود. مردم بی امان میگریستند اما لحظهای که امامخوانِ تعزیه با آوای حزینی گفت:
جوانان بنی هاشم بیائید علی را بر در خیمه رسانید
حاج محمد علی آنقدر گریه کرد که حالش بد شد و سقاها برایش آب آوردند اما نخورد و دیگر نتوانست از پشت پردۀ اشک علی اکبرش را میان جمعیتی که به طرف پیکر شبیه علی اکبر رفته بودند ببیند. علی اکبر هم پدرش را به حال خودش گذاشت و در میان مردمی که بر سر و سینه میزدند به این جمله فکر میکرد که «جوانان بنی هاشم» واقعاً در زمانۀ او چه کسانی هستند و «خیمهای» که باید علی اکبر را به آنجا ببرند کجای اعتقادات آنها قرار گرفته است؟
تعزیه تمام شد و هیئت طبق رسم همیشگی به طرف قبرستان «بَرده بسته» به راه افتاد و حاج محمد علی هم همراه هیئت رفت تا فاتحهای برای اموات بخواند ولی حضور علی اکبر که داشت قبرها را بررسی میکرد دوباره دل او را طوفانی کرد.
* * * * *
فردا عاشورا بود و حاج محمد علی با توجه به اخبار و اطلاعاتی که داشت میتوانست پیشبینی کند که زمان، آبستن حوادث بزرگی است. چگونه ممکن بود به رهبر شیعیان توهین شود و شیعیانی که معمولاً در روزهای عاشورا از خود بیخود میشوند و برای فداکاری و ایثارگری سر از پا نمیشناسند در چنین بحرانی ساکت بنشینند و حرف نزنند؟ مگر میشد که عاشقان شهادت در چنین روزی، به سادگی از کنار آن همه تحقیر و توهین بگذرند؟ حداقل از برنامههای حزب برادران خبر داشت و میدانست که هیئتهای مذهبی شیراز در چند روز آینده ممکن است عاشوراهای متعددی در شهر برپا کنند. این را هم میدانست که نه حسین و حسینیها دست از عقاید و افکار خود بر میدارند و نه یزید و یزیدیها. تاریخ مبارزات حقطلبانۀ مردم و نقطۀ شروع و اوج مبارزات را بارها پای منبرها شنیده بود و میدانست که همیشه یک واقعۀ بسیار مهم باعث شروع و اوج گیری مبارزات شده و حالا هم دقیقاً یکی از آن وقایع مهم اتفاق افتاده بود و آیتالله خمینی دستگیر شده بود. یک حساب سر انگشتی ساده میتوانست حقیقتها و واقعیتها را برای هر فردی جلوهگر کند تا چه رسد به او که در متن حادثه زندگی میکرد.
در این چند روز علی اکبر دائم به الهامات غیبی آن روز میاندیشید و حوادث عاشورا و پیامهای آن لحظه به لحظه در روحش تکرار میشد. در تجلیگاه عاشورائی ذهن او ، دائم شبیه امام حسین سر شبیه علی اکبر را به دامن میگرفت و با آوای سوزناکی رو به تماشاچیها فریاد میزد : هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی؟؟
آیا کسی بُود که کند یاری حسین آید به کربلا به مددکاری حسین
و علی اکبر نگاههای خود و پدرش را بیاد میآورد و به پیام امام حسین که در تمام تاریخ طنین انداز بود فکر میکرد.
حسین آمده بود و در بین عزاداران دنبال یاور میگشت، این صدا صدای شبیه او نبود صدای خود امام بود که از اعماق تاریخ به گوش جان علی اکبر میرسید و روح او را کربلائی میکرد.
روح علی اکبر شهید شده بود و جسم او روی دستش مانده بود. حالا نوبت او بود که به میدان برود. اما کجا؟ چگونه؟ کی؟ خودش هم نمیدانست ولی از امتحان سخت و شیرینی که در پیش رو داشت ناخودآگاه ، آگاه شده بود. دلش میخواست زودتر به شیراز برگردد و برنامههائی را که با دوستانش ریخته بود اجرا کند.
* * * * *
حاج محمد علی چند سالی بود که خانوادهاش را به شیراز برده بود و جزو بازاریان معتبر شیراز به حساب میآمد. اما شهر خود را فراموش نکرده بود و هر از گاهی به زرقان میآمد و مخصوصاً در ایام عزاداری اباعبدالله (ع) از روز هفتم تا چند روز پس از عاشورا خانوادهاش را به زرقان میآورد و در مسجد و حسینیۀ حیدر به عزاداران خدمت میکرد و قسمتی از مخارج عزاداریها را با برادرانش حاج عبدالرسول و حاج محمود پرداخت میکردند و در این چند روز در گوشهای از حسینیه و مسجد بین عزاداران مینشستند و مثل بقیۀ عزاداران به عزاداری میپرداختند. مردم نیز احترام ویژهای برای آنها قائل بودند.
در این چند روز بزرگترین سرگرمی معنوی بچهها هم تماشای تعزیهها و شرکت در گروههای سینهزنی و غرق شدن در علامات و نوشتههای پرچمها و عَلمها بود، گاهگاهی هم بعد از تعزیه سر و کلۀ خود را مثل تعزیهخوانها میپیچیدند و با سینی و قابلمه و اَسُم و کفگیر به جنگ هم میرفتند و کودکانه تعزیه میخواندند اما آنسال علی اکبر بزرگ شده بود و باید نقش شهید را نه به عنوان یک «شبیه» بلکه به عنوان یک یاور واقعی امام حسین در کربلائی اجرا میکرد که خودش هم نمیدانست کجاست.
* * * * *
پس از تمام شدن عزاداریها به شیراز برگشتند و حاج محمد علی مشغول کارهای حزب شد، بچهها هم مشغول درس و مشقهایشان شدند تا بتوانند امتحانات آخر سال را مثل همیشه با موفقیت بگذرانند.
در چند روز گذشته اتفاقات زیادی در سراسر کشور افتاده بود و مردم از امتحانات عاشورا سربلند بیرون آمده بودند. در شیراز هم حوادث پراکندهای رخ داده بود ولی منجر به قتل نشده بود. هر روز هیئتیها و عزادارانی که یکعمر یاحسین گفته بودند برای اثبات عشق و عقیده ناب خود در کوچه و خیابانی تجمع میکردند و شعارهای انقلابی میدادند و در چند مورد به مشروبفروشیها حمله کرده بودند و آنها را به آتش کشیده بودند. دو روز از عاشورا گذشته بود که انقلاب طُلاب و مردم قم در مدرسۀ فیضیه و خیابانهای اطراف حرم حضرت فاطمه معصومه(س) به خون نشست و شب ، خبرش به سراسر کشور رسید، البته خبری پر از دروغ و تحریف و فریب. اما اخباری که به آیتالله سید نورالدین حسینی رهبر حزب برادران رسید حقیقیترین خبر بود که همان شب در بین مردم شیراز پخش شد و از همان لحظه شعلۀ اعتراضات مردم بالا گرفت و بصورت پراکنده به خیابانها و کوچهها آمدند و شعارهای حقطلبانه سر دادند، تا صبح خبر در تمام شهر پیچید و صبح روز شانزدهم خرداد، هیئتهای مذهبی که هنوز تکیههای عاشورائی خود را جمع نکرده بودند با تمام توان به میدان آمدند و از تمام کوچه پسکوچهها به طرف حرم حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ) با جوش و خروش به راه افتادند و علی اکبر و دوستانش نیز با یکی از این گروهها همراه شده بودند. هدف این گروهها این بود که فریاد اعتراض خود را به گوش جهانیان و تاریخ و رژیم پهلوی برسانند. شعارها و اعتراضات اصلی مردم در آن روز سه موضوع مهم را در بر میگرفت: اول ، اعتراض نسبت به دستگیری امام خمینی ، دوم: اعتراض نسبت به کشتار طُلاب و مردم قم در مدرسۀ فیضیه، و سوم: مخالفت با طرح ننگین کاپیتولاسیون. حضور مردم فقط مخالفت و اعتراض به این سه موضوع بود و قرار نبود با نیروهای شاه درگیر شوند اما در خیابان احمدی که به شاهچراغ منتهی میشد نظامیان مردم را محاصره کرده بودند و قصد کشتار داشتند. حضور آنها خشم مردم را شعلهورتر کرد. مردم میخواستند پیام اعتراضات خود را از طریق آنها به دربار شاه برسانند و به همین خاطر موج شعارها بالا گرفت و نظامیان برای خاموش کردن صدای اعتراض مردم شروع به تیراندازی هوائی کردند. آتش گرفتن یک جیپ نظامی که توسط خودشان آتش زده شده بود بهانۀ شلیک به مردم را فراهم آورد. قاسم نزدیک ماشین بود و با شور و التهابی خاص میخواست قطعهای چوب به طرف ماشین پرتاب کند که دستی دست او را گرفت و از مهلکه دور کرد، نگاه کرد دید برادر بزرگش ، علی اکبر است وقتی به وسط جمعیت رسید از او خواست که مواظب خودش باشد و فقط شعار بدهد. در همین حال تیراندازی زمینی شروع شد، مردم بیدفاع دنبال جانپناه میگشتند، دود و بوی باروت فضا را پر کرده بود، قاسم کنار دیواری ایستاده بود و در جمعیت دنبال علیاکبر میگشت، ناگهان تیری با فاصلهای بسیار کم از کنار گوش قاسم رد شد و به در آهنی پشت سرش نشست و در را سوراخ کرد، تیرهای بعدی سیل مردم را درو کرد و بسیاری از آنها را به خاک و خون کشید، گوشه گوشه پیکرهای شهدا و مجروحین در کنار عَلمها و پرچمهای عاشورا بر زمین افتاده بودند. بسیاری از مردم از خیابان احمدی به کوچههای اطراف فرار کردند و به همین خاطر از سیل جمعیت کاسته شد. قاسم هنوز به دیوار بیتالعباس چسبیده بود و به نظامیانی که برای انتقال شهدا و مجروحین به خیابان آمده بودند نگاه میکرد و دنبال علی اکبر میگشت، یک لحظه او را از روی جورابش شناخت و به طرف او رفت ولی کسی به حرف او اهمیت نداد.
وقتی که خبر تیر خوردن علی اکبر به حاج محمد علی رسید حاجی بی اختیار گفت: شاید قاسم باشد نه علی اکبر، و پس از چند دقیقه که قاسم را در کنار خود دید فهمید که الهامات این چند روز کاملاً صحیح بوده و علی اکبر واقعاً در این چند روز از او اذن میدان میگرفته است. حالا دیگر چارهای نداشت جز گریه کردن بر علیاکبر امام حسین ، اما نه از نوع گریههای قبل، بلکه گریۀ با افتخار بخاطر قبولی خود و علی اکبرش در امتحان «لَن تَنالوا البِّرِ حَتی تُنفِقوا مِما تُحبون» که از نظر حاج محمد علی و همسرش امتحان قابلیت و ایثارگری و خدمتگزاری به حساب میآمد.
حاج محمد علی میدانست که شهادت به سادگی کسی را انتخاب نمیکند و تا تمام مجوزها را نگرفته باشد یاری را برنمیگزیند. اگرچه تمام کسانی که آن روز در آن تظاهرات اعتراض آمیز و حقطلبانه شرکت کرده بودند شهید به حساب میآمدند ولی انتخاب شش نفر از بین آن چندهزار نفر که صدها نفرشان نیز مجروح شده بودند، تصادفی نبود. حاج محمد علی و خانوادهاش ایمان داشتند که تا خدا نخواهد هیچ برگی به زمین نمیافتد و هزاران گلولهای که آن روز شلیک شدند فقط مأموریت شکستن شش شاخه گل را داشتند و آن شش نفر کسانی بودند که حداقل یک نفرشان را کاملاً میشناختند و میدانستند که با آغوش باز پذیرای شهادت شده است. شش نفری که انتخاب شدند ارواح پاکی بودند که قابیلت هملباس شدن با مولایشان اباعبدالله را پیدا کرده بودند و باید عهدهدار انتخاب شهدای بعد از خود میشدند و حکومت معنویشان را در شش جهت بارگاه غیب شروع میکردند.
رژیم شاه بخاطر خونریزیهای فراوان در چند هفتۀ اخیر دچار وحشتی شدید شده بود و سعی میکرد تیراندازیها را به عهدۀ مأمورین ناآگاه بگذارد و خود را بی تقصیر نشان دهد. به همین خاطر اجازه نمیداد که مردم شهیدان خود را تشییع و دفن کنند چون ممکن بود با تشییع هر شهیدی، انقلابی دیگر راه بیفتد و برای اینکه اتفاقات دیگری تکرار نشود مأمورین نظام شاه شهدا را طی مراسم رسمی و تشریفات نظامی و تدابیر امنیتی شدید به قبرستانها منتقل و دفن کردند. پیکر پاک شهید علی اکبر صادقیان هم در قبرستان شاهداعیالله به خاک سپرده شد. اما پس از شهادت و دفن او دوباره بیرقهای عزا و شهادت و عَلَمهای انتقام به حرکت در آمدند و مراسم بسیار با شکوهی در شیراز و زرقان و مرودشت برای شهدای پانزده خرداد و مخصوصاً شهید علیاکبر صادقیان برگزار گردید.
* * * * *
حاج محمد علی صادقیان فرزند مرحوم حاج ابوالقاسم پس از عمری تلاش و خدمتگزاری عاشقانه و تقدیم اولین شهید انقلاب اسلامی پس از پانزده خرداد در استان فارس، در تاریخ 15 بهمن 1384 مصادف با پنجم محرم 1427 دعوت حق را لبیک گفت و طبق وصیت خودش در قبرستان سید نسیمی زرقان در حدگاه خانوادگیشان در قبر جدش که همنام او بود به خاک سپرده شد. مادر بزرگوار شهید صادقیان ، مرحومه حاجیه خانم توکلی نیز پس از عمری تحصیل در مکتب حضرت زینب (س) و تهذیب و تربیت فرزندان پاک و درستکار و مؤمن، در تاریخ دهم آذرماه 1374 به فرزند شهیدش پیوست و در آرامگاه والدین شهدا در قبرستان سید نسیمی زرقان دفن گردید. روحشان شاد و یادشان گرامی
منابع مصاحبه : حاج محمود صادقیان (عموی شهید) ، مهدی و قاسم صادقیان (برادران شهید)
والسلام – محمد حسین صادقی - زرقان – بهمن ماه 1387 – مصادف با محرم 1430
[1] طرح ذلتبار کاپیتولاسیون، به امریکائیها که در ایران زندگی میکردند «حق مصونیت» و «حق توحش» میداد. یعنی اگر یک امریکائی در ایران دچار هر جرم و خطائی میشد دولت شاه حق نداشت او را محاکمه کند ، علاوه بر این، دولت ایران باید به آنها حقوقی بنام حق توحش میداد چون ایرانیها را وحشی قلمداد میکردند و بخاطر زندگی در میان وحشیهای ایران باید امتیازی از دولت شاه میگرفتند.
نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه