امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید علی مؤمن خلیفه

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار علی مؤمن خیلفه

   شهید علی مؤمن خلیفه فرزند حمزه در تاریخ 6/1/1337 در روستای گلدشت علیا از توابع قبلی شهرستان زرقان چشم به جهان گشود، دارای سه خواهر و سه برادر بود و فرزند آخر خانواده محسوب می شد. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. خانواده شهید از لحاظ مالی در سطح ضعیفی بودند به همین دلیل شهید مجبور شد تا کلاس ششم ابتدایی ادامه تحصیل بدهد و بعد از آن مدرسه را ترک نماید و شغلی برای خود پیدا کند. شغل شهید در آن دوران بنایی بود تا از این طریق بتواند کمکی به خانواده خود بکند و کمی از مشکلات آنها را کم نماید. شهید در دوران انقلاب فعالیت های انقلابی بسیاری داشت به گونه ای که دائما در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت میکرد البته ایشان در یک خانواده کاملا مذهبی و سنتی رشد کرده بود.

شهید در تاریخ 11/2/1355 تشکیل خانواده داد. زمانی که وی ازدواج کرد 18 ساله بود و همسر وی 14 سال داشت، آنها به مدت 5 سال با یکدیگر زندگی کردند و حاصل ازدواج آنها 2 پسر و 1 دختر به نامهای رسول، طیبه و مهدی است.

شهید به فرائض دینی مخصوصاً نماز و حجاب اهمیت بسیاری می داد، همیشه به مسجد می رفت و نماز خود را به جماعت میخواند. گرفتن روزه را خیلی مهم می دانستند و خود اکثر اوقات حتی غیر از ماه مبارک رمضان روزه می گرفت.

شهید در دوران جنگ 3 ماه آموزش را در شیراز گذرانده و بعد از ده روز مرخصی به جبهه اعزام شد. پس از دومین حضورش در جبهه، در روز 22/11/1360 در عملیات تنگ چزابه دستش زخمی شد و همرزمانش دست او را بسته بودند و سوار آمبولانس کرده بودند ولی از همان زمان به بعد دیگر خبری از او نشده و دوستانشان نمی دانستند چه اتفاقی برای او افتاده و چگونه شهید  یا مفقودالاثر شده است.

چزابه  که هر گوشه آن آغشته به خون شهیدان است تنگه‌ای است که رزمندگان اسلام در روزهای آغازین جنگ با دست خالی در آنجا به نبرد با دشمن متجاوز پرداختند و خونشان به زمین ریخته شد و جاودانه شدند. اما از نظر جغرافیای نظامی تنگه چزابه راهی است در شمال غرب شهر بُستان و در نزدیکی مرز عراق به عرض یک تا سه کیلومتر که در بین «رمل‌ها» از شمال و «هور» در جنوب محدود شده و یکی از پنج محور حمله دشمن بعثی به استان خوزستان بود. ارتش عراق که از حمایت اکثر کشورهای عربی و غربی برخوردار بود در اواسط سال 1359 توانست مقاومت مدافعان بی سلاح ما را در این منطقه در هم بشکند و سیل تانک‌ها را به سمت تنگه چزابه به راه اندازد. در این نبرد نابرابر درگیری سختی بین مدافعان ما و نیروهای زرهی دشمن در می گیرد اما نهایتاً عراق تنگه چزابه را تصرف و به سمت بستان و سوسنگرد پیشروی می کند. در 8 آذر  1360 عملیات طریق القدس برای آزادسازی منطق غربی دشت آزادگان آغاز می شود و رزمندگان اسلام با عبور از رمل‌ها خود را به تنگه چزابه می رسانند و موفق می شوند تنگه را آزاد کنند. ارتش عراق مجددا در شب 17 بهمن سال 60 به تنگه چزابه حمله و چندین تپه و خاکریز اول را تصرف می کند. پس از 13 روز درگیری و جنگ بی‌امان رزمندگان اسلام در شب یکم اسفند سال 60 در عملیات «مولای‌متقیان» موفق می شوند ارتش عراق را به عقب برانند و مناطق فوق را آزاد کنند. در این عملیاتها تعدادی از رزمندگان زرقانی نیز حضور داشتند که شهید علی مؤمن خلیفه از آن جمله است.

شهید ارتباط عارفانه ای با حضرت پروردگار و اولیای الهی داشت و در هر فرصتی در حال مناجات و نیایش و ستایش ذات باریتعالی و معصومین علیهم السلام بود و از کلمات و جملات عارفانه و ادیبانه ای مخصوص به خودش استفاده میکرد چنانکه در وصیت نامه زیبا و پر معنایش تا حدودی این روحیه متجلی است.

یکی از وصیت نامه های شهید علی مؤمن خلیفه

بسم الله الرحمن الرحیم

 با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب امام امت روح الله و شما پیروان صادق شهیدان، خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانی هستم؟ اما از رحمت و بخششت ناامید نیستم، ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، می ترسم رفتنم شهادت نباشد و پذیرفته درگاهت نباشم، یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی، خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی ولی من  نفهمیدم، یا اباعبدالله شفاعت کن نزد خدا ما را.

عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرمود باز کم است، آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم، ای عاشقان اباعبدا... بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند، بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا اینکه قدری از زندگی  خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.

وصیت من به مادرم و خواهرانم و برادرانم و اهل فامیل این است بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید، پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید، اهمیت زیاد به دعا و مجالس اباعبدا. . . و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است، همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازان با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام ببار آیند.

از همه کسانیکه از من رنجیده اند و حقی برگردن من دارند طلب عفو دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار ببخشد و بیامرزد، خدایا مرا پاکیزه بپذیر.

اگر من شهید شدم در جوار قبر پدرم بخاک بسپارید و یک کفن از بُرد یمانی بر تنم بپوشانید و اگر جنازه ام بدست شما نیامد بدانید که به ملکوت اعلا پرواز خواهم کرد، اما ننگ است انسان در رختخواب بمیرد چه خوب است در راه پروردگار جان سپردن. والسلام  علی مؤمن خلیفه

 

 بُراده‌های آفتاب

خاطره-داستانی از تولد تا شهادت شهید بزرگوار علی مؤمن خلیفه

تبریک فرشته ها

اوائل فروردین 1337 در شبی بارانی آخرین فرزند یک خانواده 9 نفری در روستای گلدشت علیا به دنیا می آید. آخرین فرزند خانواده‌ای که 3 برادر و 3 خواهر بزرگتر از خود دارد و با پدر و مادرش 9 نفر می‌شوند.  باران هنوز ادامه دارد و حمزه در حیاط قدم می‌زند و زیر لب دعا می‌خواند، با شنیدن صدای گریۀ نوزاد لبخندی آسمانی تمام چهره‌اش را فرا می‌گیرد، دستهای پینه بسته‌اش را به طرف آسمان بلند می‌کند و از صمیم قلب و با تمام وجود خدا را شکر می‌گوید و گوسفندی را برای عقیقه کردن او در نظر می‌گیرد. پس از مدتی به اتاق می‌رود و زیر نور فانوس، فرزندش را در آغوش می‌گیرد و در گوشش اذان و اقامه می‌گوید و او را به صنوبر  بر‌می‌گرداند. همه خوشحالند ولی خوشحالی مادر بیشتر است چون عصای پیری‌اش را به دنیا آورده است. حمزه شادمانه به همسر و نوزادش نگاه می‌کند و با افتخار می‌گوید: نامش را علی مؤمن می‌گذاریم تا باعث سربلندی ما در دنیا و آخرت بشود. صنوبر با عشق خالصانه به مولا علی (ع) و حضرت فاطمه (س) نوزادش را در آغوش می‌فشارد، او را می‌بوسد و در حالیکه اشک شوق چشمهایش را پر کرده است نام زیبای فرزندش را چند بار تکرار می‌کند : علی مؤمن. . . علی مؤمن. . . هیچ هدیه‌ای برای او زیباتر و با ارزش‌تر از همین نام نیست، نام زیبائی که همراه با نزول رحمت الهی بر قلب شوهرش القا شده است.  و بدینسان فرشته‌های آسمان که ماهها منتظر تولد علی مؤمن هستند و او را با لقمه‌های حلال در رحم مادر پرورانده اند به هم تبریک می گویند و نام یک شهید جدید را در دفتر خلیفه‌های خداوند ثبت می کنند و غرفه‌ای را در بهشت به او اختصاص می دهند که میلاد و زندگی و شهادت تمام شهدا اینگونه بوده و خواهد بود. 

در سوگ پدر

زندگی خانواده حمزه مثل زندگی بسیاری از روستائیان دیگر با رنج و تلاش و صفا و ایثار ادامه می یابد تا علی مؤمن به دو سالگی می رسد. هنوز طعم مهر و صفای پدر را نچشیده که پدرش را از دست می دهد و طعم یتیمی را می چشد. خانواده بدون سرپرست می ماند ولی هر کدام از اعضای خانواده حتی علی مؤمن دو ساله باید به گونه ای رنج های زندگی را به دوش بکشند تا مادر فداکارشان بتواند زندگی آنها را اداره کند. به جا مانده ی حمزه یک خانه ی خشتی است که با دستهای تاول زده ی او و دستهای چاک خورده ی مادر بِنا شده است. دو عاشقی که سختی ها را در زندگی با هم به دوش می کشیدند و همین مشارکت باعث شده بود که آنها را نسبت به هم عاشق تر نگه دارد و به همین خاطر تحمل جدائی و فراق در توان هیچ کدام از آنها نبود ولی کسی که می آفریند خود نیز می میراند.

سفره محبت و ایثار

زیر چراغ فانوس و گرمای یک بخاری علاءالدین، علی مؤمن و چند خواهرش کنار سفره نشسته اند. سفره ای ساده و صمیمی با چند سیب زمینی آب پز و چند تکه نان خشکیده. همه منتظر شروع غذا خوردن هستند و سر به پائین انداخته اند. خواهر کوچکتر می پرسد: پس چرا نمی خورین؟ و علی خجالت زده همچنان از شام امتناع می کنند. اشکهای مادر جاری شده و در حالیکه با دستهای پینه بسته و به لرزه افتاده اش برای دختر کوچکش سیب زمینی پوست می کَنَد می گوید: بسم ا... چرا نمی خورین؟ بچه ها شروع می کنند و مادر طوری خود را مشغول می کند که هیچکس غذا نخوردن او را نفهمد و نبیند. علی مؤمن سکوت را می شکند و می گوید : تا مادر غذا نخوره منم نمیخورم. مادر در همان حال لبخندی اشک آلود می زند و در زیر نور فانوس نگاهی محبت آمیز به قیافه مردانه پسر هشت ساله اش می اندازد، لقمه اول را بر میدارد و در دهان می گذارد و همه لبخند می زنند و شروع به خوردن می کنند ولی آهسته و کم کم تا نصیب دیگران بیشتر بشود در حالیکه می دانند نصیب هر کس چند لقمه ای بیش نمی شود. بچه ها شاگرد درس ایثار و محبت و فداکاری مادرند و علی مؤمن هشت ساله این درس را به خوبی از مادر فرا می گیرد و برای آینده ها به ذهن می سپارد.

وقتی دو پسر بزرگتر می آیند مادر بخاطر فقر شدید، برادر و خواهرهای کوچکتر را بین آنها تقسیم می کند تا کفیل مخارج و هزینه های آنها شوند.

تلخ و شیرین های خاکستان

علی مؤمن اقامه گوی مسجد شده ولی هر وقت پنجشنبه می شود جایگزینی برای خود انتخاب می کند تا سر خاک پدر برود. او با خانواده راهی خاکستان می شود، ستاره دختر بزرگ خانواده کوزه ای  آب بر می دارد تا با آن مزار پدر را که زیر گرد و غبار روزگار فرو رفته بشوید و به تربت او جان و طراوتی دوباره ببخشد.

موقع برگشتن کسی دلش نمی آید پشت به پدر کند زیرا بی بهره بودن از پدر به هر گونه در دل هر کدام احساس می شود، این داستان هر هفته است. انگار خاکستان شده تنها تفریحگاه بچه ها، شبهای جمعه برای آنها شیرین است چون پدر را ملاقات می کنند و تلخ است چون گریه مادر را می بینند.

کلاسی در دامنه طبیعت

علی مؤمن تا پایان دوره ابتدایی بیشتر درس نخوانده و هوش و ذکاوت خود را در دل روستا پنهان گذاشته ولی در دامنۀ طبیعت کلاسی دیگر برای او مهیاست که با تمام وجود به آن دل می‌سپرد. هر روز راهی کوه و بیابان می‌شود و قرآن کوچکی که همیشه در جیبش است را بیرون می‌آورد و شروع به خواندن می‌کند. صدای دلنشین او به گوش هر کس می‌رسد او را بی‌تاب می‌کند. در پایان هرآیه به فکر فرو می‌رود و به مناجات با خدای خود می پردازد.

آدینه های دلگیر

روزها و ماهها و سالها به این منوال می‌گذرند ولی جمعه‌ها همیشه حال و هوائی دیگر برای او دارند. کوه و بیابان هنوز مناجات آدینه‌های او را به خاطر دارند، مناجاتهائی که در ذهن خواهران و برادران نقش می بندد و برای همیشه به یادگار می ماند: خدایا آفتاب بی کران مهرت هرگز در دلم غروب نخواهد کرد، سلام بر کسی که مثل خورشید رخ بر می‌کشد از پس ابرها، سال‌ها گذشته و عصرهای دلگیر جمعه ها از پی هم آمده و رفته‌اند و چشمان من همچنان در انتظارند که او کی می آید؟ مولا جان، چشم هایم را به کدامین جمعه بدوزم که از آمدن تو خبر دهد؟ کاش خورشید برای همیشه غروب می کرد تا انتظار آمدنت پایان می یافت، چقدر سخت است ندیدنت و چه زیباست انتظار آمدنت. آقا و مولای من، مهدی جان، چشمانم را به کدام جمعه بدوزم که از جنس ظهور تو باشد؟ العجل العجل یا صاحب الزمان....

معنای شکست

علی از دوره نوجوانی عبور کرده و به سرحدات جوانی رسیده، او غیرت و پشتکاری دارد که می تواند جلو هرگونه سختی بایستد، اگرچه بارها طعم تلخ ناملایمات را چشیده ولی هیچ وقت به خود تلقین نکرده که شکست خورده چون مادرش از کودکی به او آموخته است که افتادن شکست نیست بر نخواستن شکست است.

 دستان هنرمند

پس از چندین سال کارگری، علی با یاد گرفتن بنایی زیر دست برادرش رضا معاش خانواده را تامین می‌کند. در  گچبری  و ایجاد نقش و نگار استعدادی عجیب دارد و نبوغ خاصی از خود نشان می‌دهد چنانکه همه از خود می‌پرسند پسری با این سن و سال چگونه دستانی به این هنرمندی دارد؟ این سؤال در ذهن همولایتی‌ها و روستاهای دیگر نیز جاری است. در مدت کوتاهی چنان استاد کار ماهری می شود که همه متحیر از هنر او می شوند. آثار ماندگار بنائی او هنوز در روستاها و شهرهای اطراف پابرجاست و عظمت سازنده خود را فریاد می کنند.

معافیت از سربازی

زمان خدمت از راه رسیده  و جوان رشید روستا کوله بار خود را می‌بندد، قرآن را بوسه‌ می‌زند و راهی می‌شود. به کدام گوشه و کنار از وطن؟ به شهر مقدس مشهد و بزرگترین شانس. علی به زیارت مولایش امام رضا (ع) می‌رود و با توسل به آن حضرت معاف از سربازی می‌شود. علی خوشحال از اینکه سرباز رژیم جنایتکار شاه نشده به روستا باز می‌گردد.

بازگشت عمو علی

صبح زود به ده رسیده، در زده و به دیوار کناری چسببیده تا اشکهای شوق او را نبینند، یکی از بچه ها در را باز می کند و به محض دیدن او فریاد میزند: عمو علی برگشته، همه با شامانی بیرون میریزند و علی مؤمن را که سرش تراشیده بوسه باران می کنند، مادر هم با آغوش گشاده می آید و می خواهد دور جوانش بگردد ولی علی نمی گذارد و دست پینه بسته مادرش را می بوسد و اشک یکدیگر را پاک می کنند، برادرش علیجان که چند سال از او بزرگتر است او را در آغوش میفشارد و می گوید : چند روز مرخص داری؟ وقتی علی مؤمن می گوید معاف شده ام، چنان فریاد شادی و خوشحالی در خانه می پیچد که اکثر مردم روستا از خواب بیدار و متوجه موضوع میشوند، مردم و بچه هائی که سالهاست جوانمردی حضرت علی (ع) را در او دیده اند و او را با نام صمیمی «عموعلی» می شناسند در خانه آنها جمع شده یا با شادی از پشت بام به آنها می نگرند و برایش دست تکان می دهند و او به همه آنها پاسخ می دهد. مردم بازگشت و معافیتش را تبریک می گویند، به راستی همه خوشحالند که مجبور نیستند دو سال دوری و نبودن او را تحمل کنند مخصوصاً کسانی که لذت کارهای خیر و نیک اندیشی او را چشیده اند؟ و خودش از این بابت هم خوشحال است که سرباز طاغوت نشده است.

وجدان کاری

او در هنگام کار بیزار از تنبلی است و اعتقاد دارد که لحظه‌ای درنگ در کار مردم «حق الناس» است و نباید صورت بگیرد و شاگردانش این درسهای زیبای زندگی را یاد می گیرند و سینه به سینه نقل قول می کنند، شاگردانی که با استادشان، علی مؤمن، برای کسانی که قدرت ساخت خانه و پرداخت دستمزد را ندارند با تخفیف و یا فی سبیل الله قدم خیر بر می‌دارند.

همبازی خردسالان

علی اگرچه در کار و زندگی بسیار جدی و تلاشگر است اما با بچه ها رابطه ای کودکانه دارد، در کوچه های روستا با آنها همبازی میشود و خود را بازیچه آنها قرار می دهد، در حین بازی، اذان و اقامه و اسامی امامان را به آنها می آموزد و به آنها انجیر و شکلات و آبنبات جایزه میدهد، در سلام کردن به آنها سبقت می گیرد و چنان کودکانه رفتار می کند که گاهگاهی ناخواسته مورد آزار برخی از کودکان قرار می گیرد، بعضی از بزرگترها بچه ها را از اطراف او می تارانند و به والدینشان اعتراض می کنند اما علی مؤمن با مهربانی می گوید: با دوستان آینده من کاری نداشته باشید، آنها بعد از مرگم از من به نیکی و خوبی یاد می کنند و خدابیامرزی ام می گویند، همین برای من کافی است. همه فکر می کنند او مرگ زود هنگام خود را پیش بینی می کند و در جوابش می گویند: نه، خدا نکند.... و این حرفها در ذهن مردم و خانواده و دوستان کوچکش برای همیشه به یادگار می ماند.

یادگارهای ماندگار

علی مؤمن در مدت کوتاهی پس از معافیتش با کمک اهالی دو یادگار بزرگ مهم از خود در روستا به جا می گذارد، یکی مدرسه سنگی و دیگری مسجدی که نام مولا و محبوب و معشوق ازلی اش را برای ابد بر آن می گذارد: مسجد صاحب الزمان (عج). دو سنگر به یاد ماندنی برای دفاع از آرمانها و مبارزه علیه ضد ارزش ها. علاوه بر بنائی، در ساخت ابزار فلزی و ساخت تفنگ نیز به منظور دفاع از مردم و روستا و خانواده مهارت پیدا میکند.

سال نو با پدر

آخرین پنجشنبه قبل از سال نو با سبزه و کوزه آب دوباره راهی خاکستان می شوند. به در خاکستان نرسیده زانو می زند و به یاد پدری که اصلاً او را به یاد ندارد اشک می ریزد و فاتحه می خواند. مادر نگاه سردی به قبر رفتگان می اندازد، اشک در چشمانش حلقه می زند و فاتحه می خواند. ستاره چادرش را روی صورت انداخته و از فراق 18 سال دوری و فراق پدر گریه می کند و به زبان مادر و برادران و خوهرانش، آمدن سال نو را به پدر تبریک می گوید و از او می خواهد دعا کند سال آینده سال بهتری برای مردم آبادی و آنها باشد.

خانه ای کوچک به وسعت عشق

علی مؤمن با در آمد کمی که از کار طاقت فرسا و دائمی بَنائی دارد خانه ای کوچک نیز در روستا برای خود می سازد و فکر نمی کند که به زودی عشقی آسمانی به سراغ او خواهد آمد که در همین کلبه محقر نشاط و رونق تازه ای به کارها و آرمانهای علی مؤمن خواهد داد.

شعله های عشق و پیوند آسمانی

هر سال بهار می آید و رستاخیز جدیدی در طبیعت آغاز میشود و فرشتگان الهی مقدرات تازه ای برای افراد رقم می زنند بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند، آرام و بیصدا، مثل علاقه شدید عاطفی و محجوبانه علی مؤمن به دختری به نام «گل آرا». احساسی که مسئولیت او را نسبت به همه چیز سنگین تر می کند، نسبت به جامعه، مستمندان، آرمانها، مردم، خانواده، بچه ها و کوه و بیابانها و مناجاتها و دلتنگی های آدینه های دلگیر.... آیا «گل آرا» می تواند در این دریای نا آرام شریک و دستیار و همسفر او باشد؟ از خدا چنین می خواهد..... مادر از رفتارهای علی پس از دیدن گل آرا همه چیز را می فهمد و ناگفته به خواستگاری او می رود. گل آرا جواب مثبت از پدر و مادرش می شنود خودش نیز سکوت می کند که علامت رضایت است. نیازی به توضیحات درباره خواستگار نیست، همه او را خیلی خوب می شناسند و از تمام ریز و درشت زندگی اش آگاهند، گل آرا میداند که باید همسر مردی شود که زندگی اش متعلق به مردم  است، با درد مردم زندگی می کند و هستی اش را وقف آرمانهایش کرده است، او می داند که شوهر آینده اش نمی تواند فقط به زندگی و خانه خودش فکر کند، او می داند باید با کسی زندگی کند که زندگی اش پر از مشکل است ولی حل مشکلات مردم را در اولویت دارد و آن را عبادت می داند، او هم به عنوان یک زن، همین آموزشها را از حضرت فاطمه زهرا (س) یاد گرفته که اول همسایگان را در نظر داشته باشد، بعد، خودشان....

به این طریق ازدواج می کنند و برای یاری دین و مردم و وطن، عاشقانه و خالصانه و آگاهانه متحد می شوند و روستا این پیوند مقدس را جشن میگیرد و به خاطر می سپارد...

شعله های عشقی سوزان تر

زندگی مشترک با خوبی و خوشی شروع می شود و ادامه پیدا می کند، گل آرا به چیزهائی که قبلا درباره علی مؤمن شنیده بود بیشتر پی می برد و متوجه میشود آنچه تاکنون او و مردم درباره همسرش شنیده اند فقط گوشه ای از خصائل و فضائل شوهرش است او امدادها و رازهای پنهان تری هم دارد که کمتر کسی از آن خبر دارد، عشق به خداوند و اهلبیت، عشقی سوزان به مهدی موعود همراه با ناله های عاشقانه و اشکهای عارفانه نیمه شب و عشق و ارادت به مجتهدی که علی مؤمن او را نایب مهدی می داند، عشق به امام خمینی در زمانیکه هنوز خبری از انقلاب نیست و حمل عکس و نوارها و اعلامیه های او زندان و اعدام در پی دارد و علی مؤمن به حدی عاشق اوست که حاضر است جانش را فدای آرمانهای او کند، به این طریق او هم در حد خود در آرمانها و عشقهای پاک و بی آلایش شوهرش شریک می شود و ثابت می کند که علی مؤمن بهترین انتخاب را داشته و همسرش پایه واقعی زندگی آرمانی و انقلابی اش است.

اولین رایحه های شهادت

در آن زمان  که در دست هرکس عکس امام خمینی می بینند او را دستگیر می کنند علی مؤمن همه جا عکس امام می چسباند و آشکارا برای نهضت امام فعالیت می کند، بعضی وقتها با گچ کاری روی دیوارهای کاهگلی زمینه را برای نوشتن شعارهای انقلابی ضد شاه فراهم می کند. گاهگاهی به شهرهای اطراف می رود و اعلامیه های امام را به روستا می آورد و بدون هراس از مأمورین و خبرچینهای رژیم شاه بین مردم پخش می کند و نصیحت دیگران برای جلوگیری از کار او هیچ تأثیری در عزم راسخ او ندارد چون درِ باغ شهادت باز شده و جلادان و دژخیمان رژیم شاه هر روز عده ای را در شهرهای کشور به خاک و خون می کشند و علی مؤمن برای این توفبق بیقراری و روزشماری میکند. او اولین رایحه های بهشت را به وضوح استشمام می کند و شهادت را در یک قدمی خودش می بیند. بالاخره عاشق مهدی باید امتحان بدهد و عشق به مهدی باید به طریقی به کمال برسد و حالا عرصه امتحان برای همگان باز شده تا عاشقان واقعی شناخته شوند و به عضویت سپاه ملکوتی و غیبی مهدی درآیند.

بیقرار مجلس وعظ

در یکی از شبهای قبل از انقلاب علی شنیده که آقای کافی به زرقان آمده، علی هم بیقراری می کند که برود و در مجلس آقای کافی شرکت کند، برادرش علیجان را هم مجبور می کند که در آن شب بارانی با هم به زرقان بروند تا فردا صبح در مجلس آقای کافی در حسینیه ولیعصر (عج) زرقان شرکت کنند و همین کار را می کنند. البته بعد متوجه می شود که او آقای کافی مشهور نیست و عالم دیگری است ولی در عین حال شرکت در این مجلس با آنهمه سختی و اشتیاق را برای خودش توفیق بزرگی می داند.

گلهای باغ زندگی

پس از آن ازدواج مقدس، خداوند فرزندی به آنها عطا می کند که نامش را به عشق حضرت محمد (ص) رسول می گذارند، فرزند دوم خانواده هم یکسال بعد از رسول به دنیا می آید که به عشق حضرت فاطمه (س) طیبه نام می گیرد. جنگ تحمیلی جهانخواران علیه ایران اسلامی شروع شده و فرزند سوم در راه است که انتخاب نامش برای علی مؤمن خیلی اهمیت دارد، بدون شک عشق او به حضرت مهدی و تکیه کلامهایش درباره حضرت مهدی  مثل این که «بیا مهدی بیا مهدی جهان را چون گلستان کن» باعث می شود تا نام پسرش را مهدی بگذارد چون نام مهدی را باعث ایجاد انگیزه و رفع خستگی و نشاط در عالم آفرینش می داند.  عشقی که علی مؤمن به حضرت مهدی و شور و شوقی که از این نام مقدس در دل دارد او را در تمام کارها و زندگی اش هدفدار و عاشق و بی پروا و فداکار می نماید.

مرکز فعالیتهای اجتماعی، مذهبی و انقلابی

بعد از انقلاب ، خانه علی تبدیل به مرکز انواع فعالیتهای انقلابی می شود و همه امور روستا به خانه او ختم می شود، برگزاری جلسات مذهبی، میزبانی انتخاباتها، برگزاری جلسات فرهنگی و مقاومت و اعزام نیرو و غیره. هرکس از شهر می آید سراغ خانه علی مؤمن را می گیرد، حتی مدتهای مدیدی یک اتاق خانه اش را تبدیل به کلاس نهضت سواد آموزی می کند و خودش از بیسوادان نام نویسی می کند و از زرقان معلم می گیرد و با کمک همسر فداکارش کلاس سواد آموزی برقرار می کند.

زنگ خانه و مهمان

 یک روز در حالیکه داشته برای گسی خانه می ساخته به او می گوید: شما یه زنگ هم برای در خونه تون لازم دارید، صاحبخانه امتناع می کند و می گوید: عمو، ما زنگ میخوایم چکار؟ علی می گوید: زنگ، آدما رو از پشت در خونه شون باخبر میکنه و نمیذاره مهمون که حبیب خداست از خونه برگرده...

وقت خداحافظی به صاحبخانه می گوید: قول میدم دفعه بعدی که اومدم مرخصی حتماً یکیشو برات بخرم بیارم. بعد از چند روز دوباره به جبهه می رود و هیچگاه بر نمی گردد اما خاطره خوش قلبی و وجدان کاری و مهمان نوازی او در خاطره ها می ماند.

بُرد یمنی و خلعت شهادت

روزی یکی از اهالی روستا از زیارت خانه خدا می‌آید و با خودش یک بُرد یمانی برای خانوادۀ علی سوغات می‌آورد. علی و برادرش بر سر بُرد یمنی بحثشان می‌شود. بعد از مدتی بحث و جدال علی می‌گوید: اگه اینجوره، هرکه زودتر مرگ اومد سراغش، بُرد یمنی برای اون. برادرش هم قبول می‌کند. تا چند ماه این عهد و پیمان بیشتر باقی نمی‌ماند چون برادرش سر دو راهی زرقان- لپوئی با دهان روزه تصادف می‌کند و از دنیا می‌رود و برد یمنی نصیب او می‌شود ولی خداوند لباس دیگری را برای قامت رعنای علی مؤمن مقدر کرده است.... 

آغاز جنگ تحمیلی و لبیک به ندای امام

آغاز مهرماه 1359 آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز رژیم بعث به ایران اسلامی است، حضرت امام خمینی دستور تشکیل بسیج را صادر می کند، علی مؤمن نیز مثل هزاران جوان دریادل و با غیرت دیگر، با عشق و ایمان به فرمان امام لبیک گفته و به عضویت بسیج در می‌آید و در همان سال به عنوان نیروی داوطلب به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام می‌شود. پس از مدتی باز می‌گردد و کار بنایی را باز هم برای کمک به دیگران انجام می‌دهد. پس از مدتی دوباره تصمیم به حضور در جبهه می‌گیرد ولی با حال و هوائی دیگر که خبر از اتفاقات خاصی دارد و همه این نکته را از حالات او فهمیده‌اند. 

الهام خدائی

خود علی این نام را برای خوابش انتخاب بر می گزیند وقتی آن را برای همسرش تعریف می کند.

شبی دوباره دلتنگ جبهه می شود ولی اینبار عشقش به بیقراری رسیده است. در همان حال به خواب می رود و خوابی عجیب می بیند، در صحرائی راهش را گم کرده، کمک می طلبد و فریاد می زند یا علی یا مهدی به فریادم برس. از دور سواری سبزپوش با چهره نورانی بر اسبی سفید می آید و می گوید: علی، چرا از جهاد منصرف شده ای؟  آیا این است عشق واقعی به حسین؟ آیا این است لبیک گفتن و عمل کردن به عهد و پیمان خود؟؟ اگر شیعیان ما جهاد را ترک کنند اینگونه روسیاه خواهند بود، آنگاه کف دستش را که به رنگ سیاه بوده جلو صورت او می آورد و شهید هراسان از خواب بیدار می شود و خوابش را برای همسرش می گوید و پس از نماز صبح و حلالیت دوباره عازم جبهه می شود.

آخرین وداع و جلب رضایت مادر و همسر

علی بعد از دیدن این خواب دوباره آماده ی اعزام به جبهه می شود ولی با مخالفت مادر و همسرش مواجه میگردد؟ مادر می گوید: کجا میخوای بری؟ تو دیگه عیالوار شده ای؟ همین جا هم به مردم خدمت میکنی، دیگه بسه، تکلیفت هم انجام داده ای. علی با احترام به مادر می گوید: مادر، مگه برادرم هم تو جبهه از دنیا رفت؟ ننگ است چیزی به نام شهادت وجود داشته باشد و من در رختخواب جون بدم. و شعری برای مادرش می خواند که کمی مادر را راضی می کند. جهان چون پر ز نیرنگه  برایم چون قفس تنگه- بیا مادر حلالم کن  که دشمن در پی جنگه... مادر به ظاهر راضی شده و می داند که عهدی ازلی بر عهده اوست و سالهاست سرنوشت او را پیش بینی می کند، خودش می داند چه فرزندی برای اسلام و ایران تربیت کرده است، اگرچه علی از سربازی معاف شده و به جبهه هم رفته و عیالوار هم هست و پشت جبهه هم به او احتیاج دارند ولی هیچ چیز جز نبرد رودررو با متجاوزین بعثی اقیانوس روح بزرگ و لطیف و نا آرام او را آرام نمی کند.

مشکل مادر کمی حل شده ولی ممانعت همسرش شروع می شود، چیزهائی به دلش اثر کرده که او را نگران می کند، در تمام پنج سال زندگی سخت ولی شیرین با علی مؤمن همیشه یار و یاورش بوده ولی اینبار.... اشک چشم هایش را پر کرده و علی نمیداند با نگاههای التماس آمیز فرزندان و وسؤال همسرش چه کند: حالا من هیچی، بچه هاتو میخوای چکار کنی؟ نگذار داغ مادرت بشه دو تا.

و علی با التماس و آرامش به او می گوید: نه گُلارا، مرگ و زندگی دست خداست، هرچی خدا بخواد پیش میاد، بچه ها با یه آبنبات هم راضی میشن، مگه قرار نشد همیشه کمک حالم باشی؟ حالا از همیشه مهمتره. اگر جلو دشمن نگیریم ممکنه فردا تا روستای خودمون هم جلو بیان. مادرم هم به من افتخار میکنه، او سالهاست منو برای امروز پرورش داده ولی تو قول بده بچه هامونو مثل فرزندان علی بزرگ کنی و به طیبه هم یاد بده که ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است....

قرارگاه بیقراری ها

دوباره سر خاک پدر می رود و با او خداحافظی می کند، سپس به قرارگاه بیقراری هایش می رود، به حرم امامزاده ای که پای کوه است و جمعه های بسیاری را در سایه سار ولایت او نجوا و نذر و نیاز کرده و گریسته است، انتظار فرج سالها او را به زیارت کشانده و حالا آخرین وداع را با او در آخرین آدینه ی دلتنگی اش انجام می دهد، وداعی که در ذهن همسرش برای ابد نقش می بندد: خدای من، چشم هایم را به کدامین جمعه بدوزم که از آمدن محبوبم خبر بدهد و باغ های زرد و خزان زده هستی مان را از عطر و شکوفه های حضورش لبریز کند؟ خدایا به حق مهدی ات در تنگنای این روزگار مواظب خانواده ام باش و به مادر و همسرم اجر و صبر بده، مولای من مهدی جان، خواهش مرا رد نکن، من برای یاری نایب بر حقت به جبهه های نبرد با دشمنان دین و ناموس و وطن میروم و به راستی محتاج امدادهای غیبی خدای توام. خدایا به حق حجتت مرا عاقبت بخیر کن. و آخرین حرفم: مهدی جان از خدا بخواه سایه مادر را از سر فرزندانم کم نکند. الهی آمین

رازی سرخ در وداع های آتشین

روز موعود فرا می رسد، علی با همه دوستان و آشنایان و مردم خداحافظی کرده و همه فهمیده اند که رازی سرخ در این وداعهای آتشین نهفته است ولی بخاطر رعایت حال مادر و همسر و خواهرها و برادر و فرزندانش به روی خود نمی آورند ولی خانواده اش بهتر و بیشتر از همه متوجه این راز شده اند، او در وداع با هر فرد فقط یک حرف را تکرار می کند: حلالم کنید... فرزندانش را در آغوش می گیرد و آنها را می بوسد سپس آنها را تحویل همسرش می دهد و فقط چند نگاه معنی دار که یک دنیا حرف در آنهاست و دو سه کلمه عادی بین «علی مؤمن و گل آرا» رد و بدل می شود: مواظبشان باش، حلالم کن... خداحافظ... و گلارا در حالیکه سعی دارد بغض و اشکهایش را کنترل کند با نگاهی به بچه ها و او با لبخندی بغض آلود می گوید: به امید دیدار.... به مادر که می رسد اشک در چشمانش حلقه می زند، خاضعانه خود را روی پای مادر می اندازد و بوسه بر پای مادرش صنوبر می زند، عکس العملی از مادر دیده نمی شود، سرش را برگردانده تا شیر دلاورش اشکهای پنهانی او را نبیند، علی مؤمن به مادرش می گوید: مادر، مادر در دنیا به تمام آرزوهایم رسیدم جز زیارت کربلا، اگر راه باز شد و رفتید سلام مرا هم به مولای غریبم برسانید، و مادر فقط یک چیز می گوید: خدا نگهدارت عزیزم، جگر گوشه ام، علی جان، انشاءالله با هم میرویم. از زیر قرآن رد می شود و چند قدمی که میرود بر می گردد و چندین بار نیم نگاههائی به آنها می اندازد، برادر و خواهرها سر به گریبان فرو برده اند و  دور شدن او را می نگرند، مادر با چشمهای کم سو آخرین سایه روشن های قامت او را تماشا می کند، گلارا با چشمانی اشک آلود زیر لب برایش دعا می خواند، رسول ظرف آبی پشت سر پدر می ریزد، دختر سه ساله اش طیبه برای او دست تکان می دهد، سپس دستهای برادر شش ماهه اش مهدی را نیز برای بابا تکان می دهد... و مرد مجبور است سریعتر از این صحنه های عاطفی عبور کند و در غبار جاده گم شود.... حالا از دید هم خارج شده اند، بغض ها شکوفا می شود، علی آنطرف و بقیه اینطرف، باران اشک بر چهره ها جاری می شود و هق هق گریه، شانه های روستا را می لرزاند...

پرواز عاشقانه در ملکوت

در منطقه چزابه سال  1359 بر دلش شوری افتاده که انگار آخرین شب زندگی‌اش است. وصیت می‌نویسد و به دست یکی از همرزمانش میدهد سپس با قرائت قرآن با این دنیا وداع می‌کند. دشمن متجاوز که از حمایت بسیاری از کشورهای عربی و غربی برخوردار است با تمام وجود به میدان آمده تا ایران بزرگ را تکه تکه کند، مناطق زیادی از مرزهای میهن را اشغال کرده و حالا قصد دارد وارد شهر بستان شود و علی مؤمن با بچه های فارس شجاعانه جلوش را گرفته اند و در سخت ترین شرایط مقاومت می کنند، دشمن از زمین و آسمان آنها را زیر آتش قرار داده ولی قدرت شکست دادن آن دریا دلان گمنام و حماسه ساز را ندارد، نهایتاً دشمن بعد از چند روز عقب نشینی می کند و جوانمردان بسیاری در مبارزه با متجاوزین عراقی مجروح و اسیر و شهید و مفقود می شوند که علی مؤمن یکی از آن خاکیان افلاکی است. همرزمانش او را که بازویش تیر خورده و خونریزی شدید دارد با چند مجروح دیگر به زور در آمبولانس می گذارند در حالیکه دارد عاشقانه یاحسین میگوید، آمبولانس حرکت می کند ، کمی دور می شود ولی چند دقیقه بعد تیر مستقیم تانک به آمبولانس می خورد و خاک و دود و آتش بلند می شود و وضعیت چنان آشفته است که دیگر کسی از سرنشینان آن خبردار نمی شود.... آری به این طریق آمبولانس تبدیل به خاکستر می‌شود و پیکر با خاک یکسان شده علی با خاک مقدس جبهه و وطن یکی می‌گردد، علی‌مؤمن مفقودالجسد می‌شود ولی یاد و خاطره‌اش همیشه زنده می‌ماند و اینگونه به عهد ازلی خود وفا می‌کند و چنان پاک و بی‌تعلق از این دنیا می‌رود که حتی کفن و قبر نیز نصیبش نمی‌شود. فرشته‌ها در برابر علم و عظمت خداوند به سجده می‌افتند و علی مؤمن را به ‌غرفۀ بهشتی‌اش می‌برند.

بازگشت علی مؤمن و پایان انتظار

یکسال سخت و جانسوز از هجران علی مؤمن می گذرد، خانواده در یک بلاتکلیفی زجرآور غرق است، نه ساحلی روبرو دارد و نه امیدی به نجات، فقط اشک و آه و هجران و محرومیت و پاسخهای آسمانی به سؤالات بی پایان بچه ها، بابا کجاست؟ کی میاد؟ چرا نیومد؟ و ... و..

در طول این یک سال مادر علی مؤمن با این که می‌داند پسرش شهید شده اما به خود تلقین می‌کند که پسرش اسیر شده و بر این باور تا یک سال خود را اینگونه راضی نگه می دارد، نهایتاً در عصر یک آدینه طوفانی انتظارها پایان می‌گیرد و می شنوند که : آثار باقیمانده پیکر مطهر علی مؤمن به روستا باز می‌گردد....

خواهرها و برادرها، مادر و خانواده علی مؤمن، انتظار آن می‌کشند که شاید چهره علی را برای آخرین بار ببینند، اما وقتی که فقط چند لباس پاره و خاکی از او می‌بینند، هر کدام به گوشه‌ای رفته و ناله سر می‌دهند و به یاد سالار شهیدان دوباره به عزا می‌نشینند. عمه نوریجان کودکان را نزد خود نگه می دارد اما خودش هم طاقت نمی آورد، همزبان با حضرت زینب در صحرای کربلا ناله سر می دهد: گلی گم کرده ام می جویم او را- به هر گل می رسم می بویم او را  گل من یک نشانی در بدن داشت  یکی پیراهن کهنه به تن داشت....

مادر خاک غم بر سر خود می ریزد مثل ام لیلا و ام البنین از داغ جوانانشان، بچه ها در لابلای جمعیت و لباسهای کهنه و مندرس و خونین دنبال پدر می گردند، گلارا اشکریزان، محکم و استوار ایستاده و به عهد و پیمان و قول و قرارهایش با علی مؤمن فکر می کند و همه می گویند حمزه کجاست که از داغ علی بگرید اما نمی دانند که پدر بیش از یکسال است که دور از چشم همگان به وصال فرزندش علی مؤمن رسیده و در برابر فرشته های خدا به علی مؤمن بخاطر عهد و پیمانش با علی علیه السلام افتخار می کند. کوچه های تاریک پیچ در پیچ روستا که سالهاست میزبان دستهای مهربان علی هستند نیز انگار عاشقانه برایش اشک می بارند و دوباره نقش گچکاریها را با دستان نوازشگر او را روی تن خاکی خود احساس می کنند. روستا سیاه پوش می شود در سوگ بزرگمردی که چراغ ایمان و امیدش همیشه روشن بود، به بنای سفید کاری که همیشه سفید می اندیشید و یادگارش در اکثر خانه ها باقی است ولی یاد و داغش در خانه های بیچارگان و مستمندان و بیوه زنان داغی از جنس داغ مولایشان علی است. بغض و داغ آنها به طریقی است که انگار هر روز و هر لحظه «علی» را از دست می دهند.

نهایتاً آثار باقیماندۀ علی مؤمن که از اولین شهدای حماسه ساز دفاع مقدس است در زادگاهش روستای گلدشت علیا دفن می شود.

مرگ مادر علی

بعد از چند سال هجران و داغداری، مرگ نیز به سراغ صنوبر می آید. مادری مؤمنه و مقاوم و صبور که از دلتنگی پسران و همسر خود بعد از سالها زحمت و مشقت از ناحیۀ کبد بیمار می شود و پس از تحمل دردهای سنگین جسمانی به دیار باقی می شتابد و نزد شوهر مهربان و پسران رشیدش آرام می گیرد. دکتر معالج او جریان زندگی او را که می فهمد چنان می گرید که محاسن و صورتش از اشک خیس می شود و یاد او را گرامی می دارد و با بوسه ای بر روسری او خاضعانه به او ادای احترام می کند.

براده های آفتاب

اینک سالهاست از غروب آفتاب درخشان علی مؤمن می گذرد، خورشید با سخاوتی که برای دفاع ار دین و ناموس وطنش، غریبانه در سرزمینی دور در خون غروب کرد و هنگام رفتن سر در دامن پر مهر مولایش حسین گذاشت و مثل مرغان سبکبال به ملکوت اعلی پر کشید. اگرچه بسیاری از خاطرات آن مهر فروزان به دست فراموشی سپرده شده اما هنوز براده های آفتاب وجودش گرما بخش محفل با صفای مردمی است که با او زندگی کردند و حالا با ذکر رشادتها و فداکاری های آن اسوه شجاعت و شهامت و مقاومت، به فرزندانشان درس زندگی و جوانمردی می آموزند و هر هفته بر سر مزار او و دیگر شهدای گلگون کفن ایران اسلامی راه زندگی صحیح و سعادت دینا و آخرت و عاقبت بخیری طلب می کنند و از آن امام زادگان عشق حاجت می گیرند.. همین براده های نور است که  مثل بذر خورشید در آئینه ی هر دلی پاشیده شود آن را تبدیل به درخت آفتاب می کند و صاحبش را از ظلمت و گمراهی و دلسردی نجات می دهد. درختی که ریشه در خون مطهر شهیدانی چون علی مؤمن خلیفه دارد و شاخ و برگش تا بهشت بالا رفته اند و میوه اش سعادت و خوشبختی در دنیا و آخرت است و کیست که عاشق و خواستار چنین درخت زیبائی نباشد؟ آری، حماسه بزرگ علی مؤمن ها حماسه حضور بود، ما به زور اسلحه پیروز نشدیم، به نور شهادت پیروز شدیم چه در انقلاب و چه در دفاع مقدس، آنهم فقط بخاطر حضور حماسی امت بصیر و انقلابی و عاشورائی و صبر خانواده های معظم شهدا که ولینعمت این مردم و مملکت هستند. آری علی مؤمن برای همیشه به عنوان یک قهرمان ملی در یاد ملت قدرشناس ما خواهد ماند ولی از او فداکارتر و قهرمانتر و گمنامتر همسرش است که در 18 سالگی شوهر و سرپرستش را از دست می دهد، چندین ماه پس از شهادت همسرش، از او با اصرار می خواهند که ازدواج کند ولی او از این حق الهی خود چشم پوشی می کند و با شجاعت و شهامت مسئولیت زندگی و تربیت سه فرزندش را به عهده می گیرد و آنها را آنطور تربیت می کند و تحویل جامعه می دهد که همسر شهیدش می خواسته است..... متاسفانه مظلومیت و کمرنگ بودن نقش مادران و همسران شهدا در دفاع مقدس که قهرمانان اصلی میهن سرفراز ما هستند هنوز یکی از کمبودهای فرهنگی تاریخ و ادبیات ما به شمار می رود چنانچه مقام معظم رهبری در تقریظ کتاب «نورالدین ، پسر ایران» با اشاره به این نکته به نقش مهم و اجر همسران شهدا و ایثارگران ( و تنها نقص آن کتاب) چنین مینویسند: ««...آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ی همسری است که تلخی‌ها و دشواریهای زندگی با رزمنده‌ئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است..»»

و ما خاطرات علی مؤمن را به این خاطر (نه به زمان گذشته) بلکه به زمان حال نوشتیم که بگوئیم او و یارانش تمام نشده اند، آنها ادامه دارند و تا ابد به اذن پروردگارشان و در خیمه سالار و سرور شهیدشان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام حضور و ظهور و اذن شفاعت خواهند داشت و از ما عاشقان و پیروانشان حمایت خواهند کرد.  روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

با تشکر از آقای مصطفی خلیفه بخاطر جمع‌آوری خاطرات این شهید بزرگوار و نگارش اولیه، شهریورماه 1386

ویرایش و نگارش نهائی : محمد حسین صادقی

 جستجو در اسامی مقدس شهدای گرانقدر زرقان

رجوع به سایت فضائل الشهدا

ارسال پیام برای مدیر سایت

از این شهید بزرگوار اطلاعات و عکس بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان و همرزمان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام

۹۶/۱۱/۱۱
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">