امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید جهانبخش اتابکی

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ب.ظ

بسم رب الشهداء والصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی

 با عرض ادب و بندگی به حضور رهبر کبیر انقلاب و سلام و درود به شهدای گل گون کفن ایران که با نثار خون پاک خود جمهوری عدل اسلامی را آبیاری کردند. زندگینامه شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی فرزند سهراب که در جبهه جنوب در جنگ حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل آمد: شهید جهانبخش اتابکی فرزند مرحوم سهراب و مرحومه سکینه کاتب در تاریخ 1/6/1342 در روستای اتابک کربال به دنیا آمد و پدرش در همان محل سکونت داشت و کارگری می کرد. در سال 1347 به مدرسه رفت و یک سال که به درس ادامه داد چون سن شناسنامه ایشان کم بود کارنامه تحصیل به ایشان تعلق نگرفت و در سال 1348 باز هم ادامه داد که مدرک تحصیلی به ایشان داده شد و به مدت 4 سال در همان محل اتابک به درس ادامه داد و سال پنجم چون در محل خودش کلاس نبود از پدرش خواست که او را به جای دیگر بفرستد تا درس را ادامه دهد. پدرش پیش یک معلم به نام آقای شیرزادی در روستائی دیگر به نام سبز آباد کربال ایشان را ثبت نام کرد. لذا در سال 1352 در دبستان عشایری سبزآباد اشتغال به تحصیل داشته و کلاس پنجم را در آنجا تمام کرد. شهید در سن کودکی هر روز حدود 2 کیلومتر راه پیاده می رفت تا به آن مدرسه برسد. مدرسه راهنمائی نیز در آن منطقه وجود نداشت و برای ادامه تحصیل عازم شهر مرودشت شد. حدود پنج سال هم در مرودشت در خانه ای اجاره ای بدون این که کسی برای ایشان نهار یا شام یا این که کار دیگر بکند به سر بُرد در منزل شخصی به نام کاکاجان شیروانی که آن شخص هم فوت نموده است. این چند سال هم با وضع بدی گذراند چون پدر ایشان وضع مالی خوبی نداشت به سختی تا کلاس سوم راهنمائی در مدرسه شهریار و مدرسه جم مرودشت سپری کرد.

شهید اتابکی از سال 1356 برای کمک به معیشت خانواده و زندگی 6 خواهر و 2 برادر و پدر و مادرش به کارگری مشغول شد و مدت ها کار بنائی کرد تا با کمک پدرش بتوانند خانواده را اداره کنند. در سال 1356 پدرش از محل اتابک با وضع خیلی بدی به مرودشت رفت و مدت دو سال در کارخانه شیر پاستوریزه کار کرد. شهید جهانبخش اتابکی هم پهلوی پدرش در همان کارخانه کار می کرد که مزد شهید مبلغ 15 تومان و مزد پدرش 30 تومان بود. شهید برای این که بتواند روزها کار کند و شب ها درس بخواند کارخانه را با پدرش ترک نمودند و برای کار همه روزه از مرودشت به شیراز می رفتند، منزلشان اجاره ای بود، در حدود 2 سال اجاره نشین بودند، پدرش با همکاری جهانبخش یک قطعه زمین به مساحت 200 متر که از شهر مرودشت دور بود خرید و در آن زمین 2 اتاقک گلی و چوبی درست کردند و با دردسر زیاد که زمان طاغوت هم نمی گذاشتند که ضعیفان در یک جای دور افتاده هم منزلی درست کنند. این دو اتاق را چندین بار مأمورین زمان طاغوت خراب کردند ولی پدر شهید روزها سر کار می رفت و شب ها خانه درست می کرد باز فردا صبح هم مأمورین خرابش می کردند، خلاصه با هر جگر خونی که بود این دو اتاق را ساختند و حالا در همان 2 اتاق زندگی می کنند...

شهید جهانبخش اتابکی مدت شش ماه در باباکوهی شیراز به درخت کاری ادامه داد و بعد در جاده کفترک مدت یک سال در یک کارگاه ساختمان سازی شخصی نگهبان بود، مزد ایشان شبانه روزی مبلغ یک صد تومان بود. یک روز صاحب کارگاه شهید اتابکی را برای جرثقیل به شیراز فرستاد که در بین راه چون عقب ماشین بود از پشت ماشین پرت شده بود و مقدار زیادی شهید را روی زمین کشیده بود و چون آسیب زیادی به سر و صورت و دست و سینه ایشان وارد شده بود او را به بیمارستان برده بودند و پس از مرخص شدن از بیمارستان چندین روزی نمی توانست سر کار برود ولی با وجود اینکه زخمی بود باز هم با سختی در راهپیمائی های ضد رژیم شاه که امام دستور می داد شرکت می کرد.

 خلاصه ای از فعالیت های شهید در دوران انقلاب

شهید جهانبخش اتابکی از وقتی که در ایران انقلاب شد همیشه در راهپیمائی شرکت می کرد چون در زمان طاغوت علاقه زیاد به کتاب های دینی داشت همیشه می گفت که ما باید راهی که خداوند گفته است در پیش بگیریم. نباید ما از راه منحرف شویم ما باید به کتاب های دینی آشنا شویم و حرف های آقای دستغیب را فراموش نکنیم.

روایتی که شهید برای عده ای از رفیقان تعریف کرده بود :

شهید می گفت خواب دیدم که یک نفر از آل محمد (ص) تمام ملت را در شاه چراغ جمع کرده، ملت که جمع شدند بالای بام شاه چراغ رفت و فریاد زد که ای ملت دنبال مال دنیا نباشید و انشاء الله امام زمان ( عج ) خواهد آمد، انشاء الله، اسلام در تمام دنیا شناخته و پیروز خواهد شد. بعد از این حرف که آن شخص زد یک دفعه تمام شهر به صدا در آمد و من وحشت زده از خواب پریدم و از خانه بیرون رفتم که پدرم هم بیدار شد و گفت کجا می روی گفتم که تمام شهر شیراز به صدا در آمده است، بلند شو تا من و تو هم برویم، بعد که حالم سر جا آمد دیدم که شب است و خبری نیست. چند ماه دیگر که در شیراز کار کردم دیدم که در گوشه کنار مردم می گویند که باید شاه برود تا این که انقلاب شد. شهید جهانبخش اتابکی همیشه در راهپیمائی شرکت می کرد و یک روز هم مأمورین شاه که از گاز اشک آور استفاده می کردند او را دستگیر و مدت 2 روز در شهربانی بازداشت کرده بودند که پدر و مادرش اطلاعی نداشتند و یک نفر ناشناس ضمانت ایشان شده بودند که به زندان نرود و تعهد از ایشان گرفته بودند که در راهپیمائی شرکت نکنند باز فردا صبح هم رفت و گفت اگر ما قطعه قطعه شویم باید دستور امام را اجرا کنیم.

بعد از انقلاب، مردم روستا را با انقلاب و دین و نماز آشنا می کرد و بچه ها را در همان روستا به راهپیمائی وادار می کرد به کشاورزان آن منطقه می گفت که ما با کشورهائی مثل آمریکا و شوروی در جنگ هستیم و شما باید کشت گندم زیاد بکنید و زمین خالی نگذارید که تا ما به آمریکا و دیگر کشورها احتیاج داشته باشیم ما باید کشت گندم در کشور خودمان خودکفا باشیم.

شهید اتابکی در تاریخ 14/1/60 که از طریق رادیو اعلام نمودند که هوابرد شیراز از دارندگان مدرک سوم راهنمائی برای خدمت داوطلبانه ثبت نام می کند در روز چهاردهم فروردین ماه سال 1360 فوراً مراجعه نمود و اسمش را ثبت کردند و چون کار پرونده ایشان کمی طول کشید خیلی ناراحت بود و می گفت چرا این کار را فوراً انجام نمی دهند تا ما بتوانیم در این جنگ شرکت کنیم، با ناراحتی می آمد منزل و می گفت که امروز هم کارمان تمام نشد. خلاصه در مدت 10 روز که رفت و آمد داشت یک روز از ایشان ضامن خواسته بودند، آمد به منزل و به پدرش گفت که ضامن از من خواسته اند شما باید یک ضامن پیدا کنید. پدرش پهلوی یک مغازه دار رفت، او هم به شهید گفت که من ضامن شما می شوم ولی شما خدمت نمی کنی. ایشان جواب داده بودند که شما ضامن من بشوید تا بعد هم خواهید دید که من خدمت می کنم یا نه....

 شهید جهانبخش اتابکی در دوره دانش آموزی در هوابرد شیراز قبول شد و در مدت چهار ماه دوره آموزشی اسلحه و چتر بازی دید، بعد از آن برای دوره تخصصی مخابرات به تهران منتقل شد در حدود سه ماه در تهران در پادگان لویزان آموزش دید که در این 3 ماه یک بار به مرخصی آمد و بی صبرانه منتظر اعزام به جبهه برای جنگ با متجاوزین بعثی بود.

خلاصه برای جنگیدن به جبهه حق علیه باطل اعزام شد در منطقه شوش و رقابیه فعالیت می کرد و نامه های زیادی می فرستاد و در نامه ها از وضع جبهه زیاد می نوشت و می گفت که به امید خداوند و امام زمان ( عج ) صدام رفتنی است و اسلام پیروز خواهد شد و پرچم اسلام در کشورهائی که غیر مسلمان هستند زده خواهد شد که بدانند اسلام دین و حقیقت می باشد.

شهید پس از حدود 2 ماه حضور در جبهه بود به مرخصی بازگشت و در حدود 10 روز ایشان مرخصی داشت. دوباره به جبهه مراجعت کرد. او مدت 5  ماه در جبهه بود. البته در حمله شوش و رقابیه هم شرکت داشت که باز به مرخصی مرحله سوم آمد که برایمان تعریف می کرد و می گفت : که حمله با رمز یا زهرا ( س ) که می خواست آغاز شود و نیروی ما می خواست حمله کند و پنج روز طول کشید که یک شب عراقی ها به ما حمله کردند که بسیاری از نیروها و تجهیزات عراقی را به غنیمت و به اسارت گرفتیم و فردا شب ساعت 2 نیمه شب حمله ما شروع شد و ما تمام خاکریز ها و سنگرهای عراقی ها را گرفتیم....

خلاصه خیلی زیاد می گفت که این شربت شهادت چه رنگی است که نصیب ما نمی شود، بار آخر که مرحله سوم مرخصی بود خودش می گفت که انشاء الله این دفعه نوبت آزادی خرمشهر است که از چنگال فریب خوردگان عراق بیرون بکشیم. می روم به امید خداوند حتی به پدرش گفت پدرجان من باید بروم اگر یک ساعت سر وقت که برای من تعیین شده اضافه تر در این جا بمانم خیانت به خون شهداء کرده ام، باید یک روز جلوتر بروم. این بار در تاریخ 15/1/61 آمد که در تاریخ 25/1/61 به اهواز باز گردد ولی مرخصی را نیمه تمام گذاشت و به جبهه بازگشت..

این رزمنده دلاور و از خود گذشته در تاریخ بیستم اردیبهشت 1361 در جبهه جنوب، در منطقه غرب کارون بر اثر اصابت ترکش به سرش به فیض عظمای شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ 27/2/61 با حضور مردم شهرستان و روستاهای کربال بویژه اتابک و حسین آباد و کوهک و محمودآباد و اسماعیل آباد کربال تشییع و در گلزار شهدای مرودشت به خاک سپرده شد. روحش شاد، یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد.  

 خاطرات و دلنوشته ها

خاطرات شهید از زبان مادر 

 نذری زیر علم:

 یه پسر داشتم از بین رفت، بعد از اون جهان بخش روز عاشورا به دنیا اومد ولی شناسنامه اش بعداً گرفتیم. به خاطر تولدش هر سال روز عاشورا لباس سبز تنش می کردم می بردمش زیر عَلَم برای این که سلامت باشه، نذر کردم 28 صفر 15 من برنج (45 کیلوگرم) نذری بدم که حالا هم این نذر رو انجام می  دم.

عشق به امام :

موقع انقلاب بود داشتم خمیر می کردم نون بپزم یه قاب عکسی برای شاه توی خونه بود. جهانبخش اون عکس رو بیرون آورد انداخت توی بخاری نفتی گفتم : مادر چرا این کارو می کنی ؟ گفت : آقای امام خمینی به جای اون می یاد یه روز عکس امامو می یارم تا هر موقع اونو دیدی  دست بکشی روش و صلوات بفرستی.  

داوطلب جبهه :

یه روز جهانبخش اومد گفت : ننه بیا بریم مدرسه، من داوطلب شدم می خوام برم جبهه، با هم رفتیم مدرسه هر چی معلمان برایم توضیح می دادند که من رضایت ندم اون به من می گفت : مادر هر چی گفتید قبول نکن، منم گفتم : اشکالی نداره، امضاء دادیم و مدارکش گرفتم رفتیم ژاندارمری، گفتم : بچه من می خواد بشه سرباز امام خمینی، گفتند به دستور کی؟ گفتم اول خدا، دوم امام خمینی، سوم رضایت مادرش، گفتند : پدرش کجاست؟ گفتم : پدرش سر کاره، اون جا هم امضاء کردیم و اومدیم خونه.  

لباس عید :

 جهانبخش شب عید اومد به من گفت : برو برای برادرام لباس بگیر ولی من نمی خوام من لباس دولت دارم می پوشم، گفتم : تا تو لباس نخری نه شام می خورم نه عیدی می خوام، گفت : حالا که پولت زیادیه بلند شو بریم برای منم لباس بخر، اومدیم تو پاساژ انقلاب یه پیراهنی دامادمون و یه کت شلواری خودم براش خریدم موقعی که لباسشو پوشید از رادیو یه آهنگی پخش شد گفت : مادر این آهنگو برای ما می زنند، بعد هم دامادمون و هم منو بوسید از مغازه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.

انتظار :

  جهانبخش 25 روز رفته بود که به خواهرش گفتم : صبح زود بلند شو تا آب گرم کنیم و  نون بپزیم. برادرت 5 روز دیگه می یاد. همه خوابیده بودند گوشه پشه بند رو گرفتم بالا که بخوابم. جهانبخش رو در بیداری دیدم، دست کشید روی سرم و گفت : یه لیوان آب به من نمی دی ؟ یه لیوان آب براش آوردم و همین که لیوان آب به او دادم و در حال خوردن بود خون دماغ شد و خون با فشار در لیوان می ریخت، زدم تو صورتم و گفتم : فدات بشم، ننه شهید شدی؟ صورتش که پر از خون بود پاک کرد و گفت : نه شهید نشدم ولی بعداً که برامون تعریف کردند همون موقع شهید شده بود.  

بازگشت از کربلا :

 از کربلا بر می گشتیم پدر جهانبخش مریض شده بود. اومدیم مسجد چنارشاهیجان نماز خوندیم و صبحانه خوردیم و سوار اتوبوس شدیم. هنوز از مسجد رد نشده بودیم که درب اتوبوس باز شد. جهانبخش اومد داخل اتوبوس، وقتی اومد دیدم زیر صندلی ها رو نگاه می کنه و دست می کشه، گفتم : ننه چرا دست می کنی زیر صندلی ها، خاکیه... گفت : نگاه کن بابام پاهاش یخ کرده، بعد کفشای باباشو زیر صندلی ها آورد بیرون و اونا رو کرد پای باباش، بعد پاهای باباشو جمع کرد و گذاشت روی صندلی گفت : خیلی مواظب بابام باش، گفتم : من که مواظبم، گفت: نیستی، بعد در اتوبوس خودش باز شد اومد بره که صداش زدم گفتم : جهانبخش می خوای بری؟ نگاهم کرد گفت : بله فقط حرف من اینه که مواظب بابام باشی، بعد رفت، قرار بود پدرشو عمل جراحی کنیم، اما بعد از این جریان که در عالم بیداری برایم اتفاق افتاد شکر خدا دیگه لازم نشد که او رو عمل کنیم و حالش خوب شد.  

قصد سفر :

جهانبخش یه روز گفت : می خوام برم شوش دانیال ، به امید خدا یه روزی بیام مرخصی جنگ تموم بشه ببرمت زیارت شوش دانیال ، رفت شوش دانیال و اومد  گفت : مادر نترسیا، گفتم : چه طور شده؟ گفت : به بابام نگو ، فقط یه سنگ بزرگی جلومونه که خیلی سخته ، به امید خدا این سنگ رو که بلند کردیم راحت می شیم. گفتم : چه سنگی ؟ گفت : می خوایم بریم دارخوئین. بعد، از اون جا بریم شلمچه و خرمشهر رو آزاد کنیم. نیت کردم اونجا توی مسجد خرمشهر نماز بخونم... بعد از اون کربلا که آزاد شده می یام به امید خدا تو رو می برم کربلا ، از کربلا هم می برمت دارخوئین و بعد شوش و دانیال هم زیارت می کنیم، هرجا رفتم می برمت.  

شاه رفتنیه :

انقلاب که شد خیلی ذوق می کرد: گفت : بابا شاه رفتنیه، باباش گفت مگه می شه شاه بره، گفت : ها بابا شاه می ره ، اگه بره این قدر خوب می شه، شاه با آمریکا دستشون تو یه کاسه ایه، همه نفت های ما رو دارن می برند، اگه امام خمینی ( ره ) بیاد همه چیز درست می شه....

آرزوی کربلا :

جهانبخش وقتی برای امام حسین ( ع ) سینه می زد خیلی گریه می کرد می گفت: ما باید اون جا بودیم و در رکاب امام حسین می جنگیدیم، باید بریم زیارت امام حسین ( ع ) زمان جبهه و جنگ هم می گفت : ما باید خرمشهر رو آزاد کنیم و راه کربلا هم باز بشه و بریم کربلا.

خاطرات شهید از زبان پدر

آخرین وداع :

جهانبخش در آخرین مرخصی همه جا سر زد ، روز آخر رفت خونه خواهرش، بنزین گیر نمی اومد، الکل ریخت توی موتور سیکلتش رفت. شب موند و فرداش گفت می خوام برم گفتم : من هم می خوام با تو بیام، گفت : بابا جنگ تموم شده فقط خرمشهر آزاد بشه همه آزادیم، موقعی که می خواست بره به مادرش گفت : مادر اگه خندیدی می گذارم منو بوس کنی، اگه بخوای گریه کنی نمی گذارم، به مادرش گفتم : بخند، بچم می خواد بره جبهه، بعد گفتم : بابا من می خوام با تو بیام، مگه نمی خوای بری خرمشهر؟ منم می خوام با تو بیام، گفت : بابا راهت نمی دهند، تا آقای خمینی رو داریم غصه نداریم، تو نگران نباش، بعد گفت : بابا تو هم می خوای گریه کنی؟ گفتم : نه برو دست امام حسین ( ع ) و جد خمینی.... بعد دست کشیدم روی سرش و گفتم : دست امام خمینی روی سرت باشه.

 

آزادی خرمشهر :

جهانبخش بیسیمچی بود، موقعی که خرمشهر آزاد می شه خیلی خوشحال می شه ، یه سرهنگی باهاش بوده به نام حسن جاویدی ، جهانبخش با اون توی جیپ بودند ، خمپاره جلوی جیپ اونا می افتد، جهانبخش شهید می شه سرهنگ جاویدی همین که حرکت می کنه که بره طرف جهانبخش ترکش می خوره و شهید می شه.

استقامت :

جهانبخش در مورد جبهه و جنگ راستش رو به ما نمی گفت، به خاطر این که ما نگرانش نشیم. فقط یه بار که اومد مرخصی گفت: ... من خودم خط مقدم نمی رم. گفتم : بابا ترورت می کنند، گفت: بابا اونائی که ترور می شن بسیجی هستند، من درجه دارم، منو ترور نمی کنند. مرخصیش که تموم شد، رفت جبهه از اون جا نامه نوشت که من دارخوئین هستم و قرار شد که شب عید بیاد مرخصی اما نیومد تا 15 روز بعد از عید، بعد هم که اومد دو سه نفر از دوستاش باهاش بودند خیلی هم لاغر شده بود، گفتم : چرا لاغر شدی؟ چی شده ؟ گفت : هیچی، اما به مادرش گفته بود که ترکش خورده به سرش ولی به بابام چیزی نگو.

خبر شهادت :

یه روز از طرف بنیاد شهید اومدند گفتند بیا بنیاد شهید، من رفتم اون جا رئیس اومد و گفت : آقای اتابکی شما هستید؟ گفتم : بله گفت : بچه ات زخمی شده، توی اهوازه، من هم گفتم : خدا کنه زخمی شده باشه، بعد رفتم روستای اتابک خبر دادم. فرداش با برادرم رفتیم بنیاد شهید برادرم رفت با مسئول بنیاد شهید صحبت کرد، من هم یه گوشه وایساده بودم، مسئول بنیاد به برادرم داشت می گفت: باباش دیروز اومده این جا ما به اون نگفتیم که پسرش شهید شده من صحبت های اونا را شنیدم چون بغض کرده بودم از بینی ام خون جاری شد مردم دور و برم رو گرفتند اون جابود که فهیمدم جهانبخش شهید شده.

هدیه بهشتی:

یه بار جهانبخش اومد به خوابم یه بره با خودش آورده بود بهش گفتم : جهانبخش مگه شهید نشدی گفت : نه بابا من شهید نشدم، من توی باغ بهشتم، حالا هم اومدم دیدنتون ، گفت : بابا بره رفته روی پشت بام، برو بیارش پائین، من هم بازوهاشو بوسیدم و گفتم : حیف بازوهات نیست که بره زیر خاک، تا رفتم بره رو از روی پشت بام بیارم پائین از خواب بیدار شدم و از آن روز به بعد روزی ما زیادتر شد.

مرخصی :

جهانبخش یه نامه ای از لویزان فرستاده بود توی نامه اش به مادرش گفته بود مادر غصه نخور من لویزان هستم. درس بی سیم می خونم ( آموزش بی سیم می بینم ) به امید خدا می خوام برم جبهه بی سیم چی بشم بعد از سه ماه اومد و گفت : یه لباسه ارتشی با پول خودتون برام بدوزید لباسو براش دوختیم و بردیم هوابرد، یه سرهنگی گفت : الان اتابکی لباسشو پوشید مرخصی گرفت و رفت مرودشت، ما مجبور شدیم ماشین بگیریم و برگردیم خونه ، به خواهرش گفته بود به بابام هیچی نگو که من اومدم وقتی رسیدیم خونه دیدم توی پنجره نشسته بود تا مارو دید قایم شد به خواهرش گفتم برادرت کجاست گفت : نیومده، گفتم : خودم دیدمش ، قایم شده بعد جهانبخش اومد و خندید و گفت : تو منو از کجا دیدی گفتم : موقعی که توی پنجره نشسته بودی دیدمت.  

شب سوم شهادت :

شب سوم شهادت جهانبخش بود که خواب دیدم جهانبخش رو توی قبرستان خواباندند و بعد رفتم گفتم : اول خودم و بعد پسرم خاک کنید، جهانبخش یه لحظه به من گفت : بابا اجازه بده منو خاک کنند، پشت سرتو نگاه کن وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم آقای خمینی به یه درختی تکیه داده و قرآن می خونه و هفت نفر نورانی هم پشت سرش بودند. در خواب گفتم: سپردمت به خدا و همون لحظه از خواب بیدار شدم.  

شبنم :

یه شب خواب دیدم که دارم گریه می کنم و با همسایه مون می رفتیم داخل خیابان دولت آباد که یه نفر اومد یه انگشتری داد به من و گفت : اینو بده به جهانبخش، همین طور که می رفتیم همسایه مون گفت : آقای اتابکی جهانبخش این جاست، وقتی نگاه کردم دیدم که داخل یه مغازه رو صندلی نشسته و مغازه مثل شاه چراغ شده بود و روی ریشش شبنم نشسته بود، رفتم به طرفش دست انداختم گردنش بوسیدمش، گفت : بابا این دفعه بهتر شدم یا اون دفعه؟ گفتم : این دفعه ، بهش گفتم : بیا بریم خونه، گفت : صاحب این مغازه این جا رو به من سپرده، صبر کن تا صاحبش بیاد بعد با هم بریم خونه همون موقع من محاسنش رو در دهانم کردم که آب خنکی جگرم رو خنک کرد.  

 خاطراتی به روایت شهریار زارع (داماد خانواده) :

 در چندین نامه اشاره کرده بودکه ما وقتی که در شوش و رقابیه به لشکر بعثی حمله نمودیم چند کیلومتر که از خاک عزیزمان را گرفتیم بعد از این که یک روز و یک شب که جنگیدیم ساعت 10 صبح که چندین کیلومتر پیشروی کردیم بعد دیدیم که یک نفر پشت سرمان پیدا شد که او را شناسائی کردیم دیدیم که یک نفر از عراقی ها می باشد. فرمانده مان گفت بچه ها کسی حاضر است که برود این عراقی را بیاورد هیچ کس نرفت و من داوطلب شدم این عراقی را می آورم رفتم به طرف آن شخص که تسلیم شده بود تا نزدیک شدم دیدم که خودش به طرفم آمد و روی پاهام افتاد شروع به بوسیدن کرد و گفتم بلند شو و همین طور التماس می کرد. گفتم کو اسلحه ات؟ با زبان عربی گفت «تًعًل» یعنی بیا، رفتم دیدم زیر زمین یک اسلحه و 2 نارنجک دستی پنهان کرده بود، آن ها را برداشتم و با خودم آوردمش و تحویل گروهان دادمش...

در هر مرخصی به منزل ما، در روستای اتابک، برای دیدن خواهرش می آمد و همیشه تعریف می کرد که ما در جبهه که می جنگیم وقتی که اخبار رادیو ایران را می شنویم بیشتر نیرو پیدا می کردیم، اخبار ایران بهتر به ما روحیه می دهد و هر لحظه اشتیاق مان برای حمله بیشتر می شود.

شهید جهانبخش اتابکی همیشه می گفت : ما فقط برای اسلام و قرآن دفاع می کنیم و گوش به فرمان رهبر هستیم که به ما دستور حمله بدهد...

توصیف سپاه

شهید جهانبخش اتابکی این یک سال و شش ماه که در ارتش بود فقط می گفت که اگر سپاه نبود کشور هم نبود اگر ارتش ما مانند سپاه کار کند نباید این جنگ به این طولانی شود اما حیف و صد حیف که سپاه با سلاح سنگین نمی تواند بجنگد اگر این سپاه مانند ارتش دوره دیده بودند صدام نمی توانست که 19 ماه در خاک ایران بماند، ما دانش آموزان هوابرد که جدیداً در ارتش رفتیم با برادران سپاه خونمان یکی و سنگرمان یکی است...

خاطرات از زبان عموی شهید، علی جان اتابکی

 بسم الله الرحمن الرحیم، درباره شهید اتابکی به خاطرم هست از زمان کودکی شهید که به سن 7 سالگی رسید به پدرش در معیشت خانه کمک می کرد...

بعد از انقلاب، گاهگاهی به دوستانش می گفت : یعنی می شود که من هم به راه اسلام شهید بشوم؟ در زمان اول انقلاب جمهوری اسلامی در تمام تظاهرات چه در مرودشت و چه شیراز شرکت می کرد، در دهات اطراف بند امیر و سایر روستاهای دیگر می گشت و برای مردم سخنرانی می کرد، مثلاً می گفتت: ای مردم شما یک روز به دنیا آمده اید و یک روز هم از دنیا خواهید رفت، زندگی دوران امتحان است، ما برای مال دنیا و خوردن و پوشیدن نیامده ایم، ما برای امتحان وارد این دنیا شدیم و باید نماز خواند و روزه گرفت و خمس داد و زکات و حج رفت و جهاد کرد و ما الان در حال جهاد هستیم....

نامه های شهید جهانبخش اتابکی:

 شهید در نامه ای نوشته بود : جنگ بین ایران و صدامیان کافر همان جنگی است که حضرت حسین ابن علی را که با چندین هزار نامه دعوت کردند ولی با حرکت کردن آن امام عزیز راه او را بستند و بمیرم در صحرای کربلا یکه و تنهایش گذاشتند. ابوالفضل العباس که تا صبح از خیمه های برادر پاسداری می داد ولی ما الان به جای آن رعنا جوان قمر بنی هاشم پرچم اسلام را در دست گرفته و خواهیم ایستاد... ما هدفمان ادامه دادن راه هفتاد و دو شهید کربلا و راه حضرت زینب (س) است.... باید گوش به فرمان امام خمینی (ره) باشیم، چون کشورهای شرق و غرب می خواهند جمهوری عدل اسلامی که آن ها را به وحشت انداخته است از پای در آورند، چرا نشسته اید الان برای سرکوب کردن جمهوری عدل اسلامی است که صدام آمریکائی در برابر اسلام قد علم کرده... به چه قدرتی؟ به قدرت آمریکا و اسرائیل خائن و شوروی ملعون، ولی یک چیزی است که اسلام و لشکریان اسلام چنان مشت در دهان این کافر صفتان بزنند که دیگر نتوانند در برابر اسلام قد علم کنند و این جمهوری عدل اسلامی می رود تا حق مستضعفین جهان را از این خون خوران از خدا بی خبر بگیرد، ما از پای نخواهیم نشست تا آزادی قدس عزیز چون کشورهای غرب زده و شرق زده از اسلام حقیقی می ترسند، چون اسلام حق می گوید و پشتیبان حق است و پشتیبان پا برهنه است باید هم با اسلام در ستیز باشند. الان در جبهه جنگ حق علیه باطل ما به چشم خودمان می بینیم که چه قدر خیره کننده است که لشکر اسلام غلبه بر کفر صدامیان می کنند و ما اگر شهید بشویم پیروز هستیم و بکشیم هم پیروز هستیم، ما آن چنان ایستاده ایم که همان طور امام علی (ع) و حضرت سید الشهداء (ع) ایستادند و به جهان آن چنان نشان دادند و ما راه آن امامان عزیز را ادامه خواهیم داد و به جهانیان نشان خواهیم داد که اسلام عزیز حق مستضعفین جهان را از چنگال این گرگ صفتان خواهد گرفت، ما زیر بار ظلم نخواهیم رفت و با ظلم هم در ستیز هستیم. من از خدای تبارک، بزرگ و توانا می خواهم که به رهبر انقلاب اسلامی نائب الامام، امام خمینی طول عمر بیش از پیش عطاء فرماید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.

نامه های دیگر شهید جهانبخش اتابکی:

بسمه تعالی : خدمت پدر بزرگوار و مادر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و امیدوارم که همیشه مثل گل های بهاری شاد و خرم باشید و در زندگی پیروز و کامیاب باری اگر از راه لطف و محبت جویای این جانب بر آمده باشید سلامتی که یکی از نعمت های الهی می باشد برقرار است و ملالی نیست به جز دوری از شما که امیدوارم هر چه زودتر برطرف گردد. باری پدر جان حال من بسیار خوب است و هیچ ناراحتی ندارم وضع جنگ خیلی خوب است الحمدالله ما شهید نداده ایم و امیدوار هم  هستم که ندهیم. من این چندمین نامه هست که برای شما می فرستم ولی هنوز جواب هیچ کدامشان نیامده الان ساعت 7 صبح است که من نامه را می نویسم و هوا خیلی خوب است من این نامه را توسط جناب سروان کوهپایه برای شما می فرستم که امیدوارم هرچه زودتر به دستتان برسد و اگر توانستید جوابش را هم به جناب سروان کوهپایه بدهید تا برای من بیاورد..... والسلام 27/10/60 جهانبخش اتابکی.  

 بسمه تعالی : اول از روی ادب ای گل بی خار سلام - دوم از راه مهر و محبت دارم پیغام.  خدمت داماد عزیز و خواهر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. امیدوارم که هیچ ناراحتی نداشته باشید و همیشه مثل گل های بهاری شاد و خرم باشید. باری اگر از راه لطف و محبت جویای حال این جانب جهانبخش اتابکی برآمده باشید سلامتی که یکی از نعمت های الهی است برقرار می باشد و هیچ ناراحتی ندارم به جز دوری شما که امیدوارم آن هم با فرستادن نامه های پر مهر و محبت جبران بگردد. باری برادر جان حال من بسیار خوب است و وضع جبهه هم خیلی خوب است. باری این چندمین نامه است که برای شما می فرستم ولی هنوز جواب هیچ کدامشان را دریافت نکرده ام. امیدوارم که وضع زراعت تان خوب باشد. این جا که هوا خیلی خوب است از دیروز تا حالا بارندگی شروع شده و باران رحمت بر این دشت های خشک شروع به باریدن نموده الان ساعت 7 صبح است که من این نامه را می نویسم تا بدهم جناب سروان کوهپایه برایتان بیاورد خواهش می کنم جوابش را هم بدهید به خودش تا بیاورد منتظر جواب شما هستم. اگر لبخند زدی بر خط زشتم- می بخشید چون که تندتند نوشتم. صندوق پستی1/492 - 27/10/60 جهانبخش اتابکی

 بسم الله الرحمن الرحیم : خدمت داماد عزیز و بزرگوارم جناب آقای شهریار زارع و خواهر مهربان و گرامی ام جناب بانو شهناز اتابکی سلام عرض می نمایم : پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و امیدوارم که همیشه مثل گل های بهاری شاد و خرم باشید و در زیر سایه امام زمان و به رهبری امام خمینی نائب بر حقش بر تمام مشکلات زندگی پیروز و کامیاب باشید. باری اگر از راه لطف و محبت جویای حال این جانب جهانبخش اتابکی بر آمده باشید سلامتی که یکی از نعمات بی کران الهی می باشد برقرار است و هیچ گونه ملالی نیست به جز دوری شما که امیدوارم هرچه زودتر و به یاری پروردگار بزرگ به دیدار یک دیگر موفق بشویم باری برادر جان نامه شما در تاریخ 21/9/60 به  دست بنده رسید که خیلی خوشحال شدم که شما سلامت هستید من دلم برای بچه ها تنگ شده است به جای من آن ها را ببوس برادر جان وضع ما در این جا خیلی خوب است ما در روز چهارشنبه 25/9/60 دوره مان تمام و به شیراز برخواهیم گشت و چند روزی مرخصی دارم که حتماً به اتابک برای دیدن شما خواهم آمد برادرجان من یک عکس از قبلاً دارم که برای شما می فرستم و انشاء الله خودم که آمدم عکس دیگری برای شما خواهم آورد خوب دیگر سر شما را درد نمی آورم هر کسی احوال مرا بپرسد سلام مرا بهش برسان به امید دیدار. در ضمن جواب نامه را ندهید چون که ممکن است من تهران نباشم. اتابکی 21/9/60  

 بسم الله الرحمن الرحیم : اول از روی ادب ای گل بی خار سلام - دوم از روی محبت به تو دارم پیغام - خدمت داماد عزیزم جناب آقای شهریار زارع و خواهر مهربانم شهناز سلام عرض می نمایم پس از سلام و عرض ادب امید است که اوقات سالم و مؤید و کامروا باشید و  در امورات زندگی و در تمام مراحل موفق و پیروز باشید. نامه پر مهر و محبت شما که حاکی از احساسات پاکتان بود در تاریخ 22/11/60 و در بهترین وقت و بهترین وجه به دستم رسید که پس از زیارت و قرائت دست خط مبارک خاطرم آسوده گردید که شما الحمدالله سلامت هستید. باری اگر از راه لطف و محبت جویای حال این جانب برادر زنت جهانبخش اتابکی برآمده باشید سلامتی که یکی از نعمت های الهی است برقرار می باشد و ملالی نیست به جز دوری از شما که امیدوارم آن هم هر چه زودتر به یاری پروردگار متعال برطرف گردد و دیدارها تازه گردد. باری عزیزم این دومین نامه است که از تو به دستم رسید که خیلی خوشحال شدم الان که این نامه را برای تو می نویسم در آسمان صحنه های جالبی به وجود آمده چون که به مناسبت 22 بهمن داریم به وسیله کالیبر 50 و ضد هوائی ها گلوله های رسام و منور شلیک می کنیم تمام آسمان مثل روزهائی که جشن است پر شده از گلوله های نورانی و بچه ها تکبیر می گویند و گلوله شلیک می کنند و به وسیله گلوله تو هوا شکل گل درست می کنند که خیلی دیدنی است الان که ما این کارها را می کنیم مطمئناً عراقی ها مثل بید می لرزند چون که خیلی ترسو هستند. در ضمن درباره وضع جبهه که نوشته بودید چه طور است وضع ما خیلی خوب است در حدود 4 روز پیش یعنی از روز 18/11 عراقی های به مدت 3 روز متوالی مواضع که در طرف دست چپ ما مستقر شده اند به زیر آتش توپ و تانک و کاتوشا گرفته بود و مثل برشته گلوله می ریخت به طوری که حتی برای یک لحظه صدا قطع نمی شد و به بچه های ما حمله کرده بودند ولی به یاری خدا در برابر رزمندگان اسلام نتوانستند کاری کنند و با دادن تلفات سنگینی خجالت زده ( تو سری خورده ) و شبانه خودشون عقب نشینی کردند در ضمن یک اتفاق جالب رخ داده که انشاء الله مرخصی که آمدم برایت تعریف می کنم ، باری از قول من به پدرم بگوئید که هیچ نگران من نباشید که به قول معروف تا نباشد میل حق - برگی نیفته از درخت ، که هر چی خدا خواهد همان خواهد شد. در ضمن این  جا هوا خوب است نه زیاد سرد است نه زیاد گرم یعنی معتدل است مثل بهار است و اگر هم که باران ببارد به علت این که زمین های این جا همه اش ماسه بادی هست زمین هیچ شل نمی شه و بر عکس مثل سنگ سفت می شود... 22/11/60

 خدمت داماد بزرگوار و خواهر مهربانم سلام عرض می نمایم : پس از تقدیم عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم. و امیدوارم که همیشه مثل گل های بهاری شاد و خرم باشید و در زندگی پیروز و کامیاب باشید باری اگر از راه لطف و محبت جویای حال این جانب ( ج - اتابکی ) بر آمده باشید سلامتی که یکی از نعمت های الهی می باشد برقرار است و ملالی نیست به جز دوری شما که امیدوارم آن هم هر چه زودتر به یاری الله برطرف بگردد باری برادر جان این سومین نامه هست که برای شما می نویسم ولی هنوز جواب به من نرسید. در این جبهه وضع رزمندگان خیلی خوب است و الحمدالله ما هیچ شهید نداده ایم و از تلفات عراقی ها هم خبر نداریم چون که مبادله آتش با سلاح های سنگین است و گاهی چند تا گلوله توپ در حدود 1 کیلومتری ما به زمین می خورد که الحمدالله هیچ آسیبی به ما نمی رساند و گلوله دشمن به هدر می رود انشاء الله در آینده نزدیک یک حمله در پیش داریم تا به یاری خدا و قرآن طومار هستی بعثی ها را در هم بپیچیم. زیاده عرضی نیست. والسلام.... 22/10/60. تقدیمی از شوش رقابیه

 

شهید بزرگوار جهانبخش اتابکی فرزندمرحوم سهراب و مرحومه سکینه کاتب، شماره شناسنامه 286 تاریخ تولد1/6/1342 محل تولد روستای اتابک کربال زرقان فارس، تحصیلات: سوم متوسطه، گروهبان یکم هوابرد شیراز، محل شهادت: غرب کارون، تاریخ شهادت20/2/1361 آرامگاه : گلزار شهدای شهر مرودشت، نحوه شهادت اصابت ترکش خمپاره به سر....

روحش شاد و یادش گرامی

۹۶/۱۲/۰۱
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۱)

۰۲ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۷ داود عزیزی

خداوند روحش را شاد نماید

و بر درجاتش بیفزاید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">