امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید عبدالرضا رنجبر

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۰ ق.ظ

هوالجمیل 

 

روحشان شاد و یادشان گرامی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

زندگینامه شهید بزرگوار عبدالرضا رنجبر

 شهید عبدالرضا رنجبر فرزند مرحوم مصطفی، متولد 1345 زرقان، شهادت 19/11/1365 شلمچه

شهید بسیاری از صفات خوب و پسندیده، وجه مشترک اکثر رزمندگان اسلام بود ولی بعضی از آنها، صفت‌های برجسته‌ای داشتند که معمولاً با آن شناخته می‌شدند.

 شهید عبدالرضا رنجبر فرزند مرحوم مصطفی علاوه بر دارا بودن اکثر صفتهای خوب و تقوای الهی در چند صفت اجتماعی شاخص و برجسته بود: پُرکاری و خستگی ناپذیری، بی‌توقعی، خوش‌زبانی و حاضرجوابی، حیا و کم‌روئی، تقید کامل به اطاعت از فرماندهی، آمادگی دائمی، حساسیت بسیار زیاد بر رعایت حجاب (زن و مرد) و بی‌اعتنائی به دنیا و مخالفت با هرگونه اسراف و تشریفات و تجملات.  

 او آنچنان در این صفتها برجسته بود که هرکس به محض شنیدن نام او، به یاد این صفتها می‌افتاد و یا به محض شنیدن یکی از این صفتها، رضا را فوراً به خاطر می‌آورد.  

البته این صفات اجتماعی در اکثر رزمندگان دفاع مقدس وجود داشت ولی میزان و درجه این صفات در آنها متفاوت بود.  

 تمام بچه‌های جبهه، پرکار و خستگی ناپذیر و بی‌توقع بودند ولی ممکن بود حاضرجواب نباشند. اکثر بچه‌ها نسبت به دنیا بی‌اعتنا بودند ولی ممکن بود کم‌رو نباشند. اکثر بچه‌ها تقید کامل به دستورات فرماندهی داشتند ولی ممکن بود گاهگاهی آمادگی دائمی و عجله ذاتی نداشته باشند ولی رضا تمام این صفت‌ها را با هم در حد اعلی داشت.  

 البته صفت‌های اخلاقی دیگر مثل راستگوئی، دیانت، تواضع، احترام به والدین و بزرگترها و دوستان و غیره جزو این صفات قرار نگرفته‌اند چون اکثر رزمندگان، این صفتهای اخلاقی را در حد کمال در وجود خود داشتند.  

 اگرچه رضا از لحاظ سن و هیکل، تقریباً از همه کوچکتر بود ولی چنان توانائی‌های خودش را به اثبات رسانده بود که جزو بزرگان به حساب می‌آمد و برای بسیاری از مأموریت‌های سخت پیشقدم می‌شد. در اصل او سالها از سن طبیعی خودش بزرگتر بود.  

رضا همیشه عجله داشت. حتی وقتی که خواب بود به نظر می‌رسید در خواب هم عجله دارد، به محض اینکه صدایش می‌زدیم بی‌درنگ بر می‌خواست و در کوتاهترین زمان ممکن آماده می‌شد و بدون اینکه اثری از خواب در او وجود داشته باشد می‌گفت: یالا، زود باشین، دیر می‌شه، چکار باید بکنیم؟ کجا باید بریم؟

 این خصوصیت رضا، باعث می‌شد که بعضی وقتها بچه‌ها سربه‌سر او بگذارند و در خواب صدایش کنند. هیچوقت هم اخم و قهر نمی‌کرد. وقتی که می‌دید بچه‌ها فقط سربه‌سرش گذاشته‌اند با یک حرف خوشمزه، به نشاط بچه‌ها می‌افزود و دوباره به خواب می‌رفت و مثل این بود که اصلاً بیدار نشده است. وقتی هم که بچه‌ها را از اینکار منع می‌کردیم، رضا می‌گفت: بذار خوش باشن، نوبت ما هم می‌رسه. در عین حال هیچوقت جواب شیطنت‌های آنها را نمی‌داد.  

 عجلۀ او به معنی عجول بودن نبود بلکه ذاتاً همیشه در حال «آماده‌باش» به سر می‌برد و همیشه نگران تکلیفی بود که فکر می‌کرد برای انجام دادن آن خلق شده است.  

شاید به خاطر همین عجله بود که خیلی زودتر از همسن‌های خودش از دوران زیبای کودکی عبور کرد و به دوران نوجوانی رسید و به رزمندگان اسلام پیوست. اما چیزی که او برایش عجله داشت و همیشه دنبال آن می‌دوید «شهادت» بود و همه این را می‌دانستند.  

 عجله ذاتی رضا در راه رفتن او هم کاملاً مشهود بود. اگر حتی برای یک کار عادی هم می‌خواست چند قدم حرکت کند به نظر می‌رسید که می‌خواهد بدود و البته این حالت همیشه آمیخته با شوخی و خوشمزگی و شیرین‌زبانی بود. به همین خاطر، در انجام مأموریت‌های عادی و نظامی، هیچکس «آماده‌تر» از او نبود. بسیاری از عجله‌ها معمولاً با بی‌دقتی و بی‌احتیاطی و بی‌نظمی همراه است ولی عجله او همراه با احتیاط و دقت و نظم بود و خیلی سریع و ساده به اصل و هدف مأمویت‌ پی می‌برد و به اصطلاح سریعاً توجیه می‌شد و این نشان‌دهنده قدرت ذهنی او برای درک برنامه‌ها بود. یعنی نه نیازی به ساعتها توجیه داشت و نه کارها را خراب می‌کرد.  

 این روحیه به او خصلتی دیگر هم بخشیده بود و آن خصلت «امدادرسانی سریع و خدمت به همرزمان و دوستان» بود. به محض اینکه در حیطه کاری و نظامی نیاز به چیزی یا کاری پیدا می‌شد رضا اولین نفری بود که بی‌اغماض و بی‌ریا برای انجام آن پیشقدم می‌شد و هیچگاه منتظر دیگران نمی‌ماند و منتظر تشکر و سپاسگزاری هم نبود. او خودش را وقف خدمت به دیگران کرده بود و از این روحیه لذتی می‌برد که با هیچ چیز دیگری قابل حصول نبود. روح ناآرام و خوش‌طبع او که همیشه باعث عجله او در کارها می‌شد فقط در یک زمان به آرامش و اطمینان می‌رسید و آن در هنگام نماز بود. برای رسیدن به نماز اول وقت عجله‌ای مضاعف داشت ولی پس از آن دیگر عجله بی‌مفهوم بود و نمازش را با آرامش می‌خواند تا جائی که بعضی‌ وقتها بچه‌ها از او می‌خواستند که در نمازش هم مثل بقیه کارهایش عجله کند و او با طمأنینه‌ای خاص، نماز را با تمام مستحبات و تعقیباتش به جا می‌آورد و پس از نماز دوباره عجله‌کاری‌هایش گل می‌کرد.  

 خاطرات بسیاری از اراده قوی و راسخ رضا در خاطر خانواده و همرزمان وجود دارد که به یک نمونه آن اشاره می‌کنیم: رضا در دو لشکر بعنوان بسیجی و پاسدار وظیفه و پاسدار رسمی خدمت کرد. یکی لشکر 19 فجر و دیگری لشکر المهدی که اکثر بچه‌های فارس و مخصوصاً زرقانی‌ها در آن لشکرها بودند. در لشکر 19 در قسمت مهندسی خدمت می‌کرد. مهندسی لشکر وظایف متفاوتی داشت از جمله راهسازی و سنگرسازی با ماشین‌های بزرگ و رضا مدتی چنین مسئولیتی داشت. خاطره زیر بیان یکی از شاهکارهای اوست:

زمستان بود و لودر در منطقه‌ای باتلاقی به گِل نشسته بود و منطقه زیر آتش شدید دشمن قرار داشت. جای لودر هم شناسایی شده بود و آتش دشمن کم‌کم به سمت آن هدایت می‌شد. بچه‌ها تلاش خود را کرده بودند ولی لودر هر لحظه بیشتر در گِل فرو می‌رفت. لودری که قرار بود برای بچه‌ها سنگرسازی کند و خیلی‌ها منتظرش بودند حالا تبدیل شده بود به هدفی مشخص برای دشمن و این نکته رضا را که فقط برای تأمین همراهشان رفته بود شدیداً آزار می‌داد. دیگر هیچ کاری از هیچکس ساخته نبود. مسئول گروه دستور داد که بچه‌ها به جاهای امن بروند و جان خود را نجات دهند و دیگر کاری به لودر نداشته باشند. چاره‌ای هم غیر از این نبود. در این میان فریاد رضا بلند شد که: من تا لودر را بیرون نیاورم نمی‌روم.  

 و حرفهایش چنان قاطع و امیدوار کننده بود که بار دیگر بچه‌ها را به طرف لودر کشاند. در حالیکه رضا نه راننده لودر بود و نه مسئولیت قانونی آن را بعهده داشت. آتش دشمن هم داشت بیشتر می‌شد. از پله‌های لودر بالا رفت و پشت آن نشست و با همکاری بچه‌ها کار نجات لودر را آغاز کردند. رضا که دید بچه‌ها دوباره به طرف او آمده‌اند با نشاط و امید کامل چند یا علی و یا حسین گفت و روحی تازه در گروه دمید. بعد از چند دقیقه با امدادهای الهی لودر از منطقه باتلاقی بیرون آمد و همه سوارش شدند و از زیر آتش بیرون رفتند. چند لحظه بعد دقیقاً جائی که لودر در آن چپیده بود زیر آتش شدید قرار گرفت و اگر عملیات نجات لودر فقط چند دقیقه به تأخیر افتاده بود لودر و خدمه‌های آن مورد اصابت خمپاره‌ها و توپهای دشمن قرار می‌گرفتند. وقتی که بچه‌ها این صحنه را دیدند، رضا را در آغوش گرفتند و سر و روی او را بوسه باران کردند. حالا رضا به آرزویش رسیده بود و داشت به همراه گروهی که عضو آن بود به سمت خاکریزهائی می‌رفتند که دوستان آنها منتظر لودر و گروه مهندسی بودند.  

 رضا با آن جثه کوچکش اراده‌ای قوی داشت و انجام هیچ‌کاری در نظرش سخت نبود. اگر به او گفته می‌شد که می‌خواهیم این کوه را برداریم و روی آن کوه بگذاریم می‌گفت: یالا، چرا معطلید. البته این حرف، یک مثل غیر واقعی و غیر منطقی است ولی بسیاری از کارهائی که در دوران دفاع مقدس انجام شد، کمتر از جابجا کردن یک کوه نبود و مهم این است که اراده‌هائی قوی و استوار مثل اراده رضا، پشتوانه چنین عملیات‌های متهورانه و برنامه‌های خارق‌العاده‌ای بودند. وقتی که هدف مشخص بود و بچه‌ها می‌دیدند که فرماندهان و برنامه‌ریزان نیز پابه‌پای آنها در عملیاتها شرکت می‌کنند، هیچ تردیدی برای شکست دادن دشمنی که دین و وطن آنها را مورد تعرض و تجاوز قرار داده بود به خود راه نمی‌دادند و لذا خود را بی‌مهابا به آب و آتش می‌زدند.  

مادرش می‌گوید: رضا، هفت هشت ساله بود با خاله‌اش رفتیم مرودشت، هنوز انقلاب نشده بود، برای رسیدن به داروخانه باید از جلو سینما عبور می‌کردیم. جلو سینما شلوغ بود، رضا که متوجه قضیه شده بود یکباره جلو ما ایستاد و گفت: سرتان را به طرف سینما برنگردانید تا از اینجا رد شویم. ما اصلاً در فکر سینما نبودیم، هیچوقت هم به سینما نرفته‌ایم. خاله‌اش برای اینکه سربه‌سر رضا بگذارد با خنده گفت: ما می‌خواهیم برویم سینما.  

 رضا چسبید به چادر ما و نگذاشت جلوتر برویم گفت باید از همین جا برگردیم به زرقان.  

خاله‌اش وقتی دید رضا خیلی جدی است و حتی می‌خواهد گریه کند، گفت: خاله، ما چکار به سینما داریم، می‌خواهیم برویم داروخانه، رضا گفت: پس باید از آن طرف خیابان رد شویم. هر کار کردیم راضی نشد. خیابان هم بخاطر عبور و مرور ماشین شلوغ بود. به او قول دادیم که اصلاً به طرف سینما نگاه نکنیم و رضا قبول کرد. از جلو سینما که عبور می‌کردیم، رضا هم مواظب ما بود که به سینما نگاه نکنیم هم مواظب بود که دیگران به ما نگاه نکنند. هنگام بازگشت هم دوباره غیرت دینی‌اش گل کرد و از ما خواست سریع‌تر از جلو سینما رد شویم.  

 آب و قرآن آماده کرده بودیم تا رضا را برای رفتن به جبهه بدرقه کنیم، دفعه اولش نبود، همیشه اینکار را می‌کردیم. آن روز در حالیکه داشت پوتین‌هایش می‌پوشید. به او گفتم: آقا رضا ترا به خدا، مواظب خودت باشد. اگر عراقی‌ها گرفتنت چکار کنم، من طاقت اسیر شدن تو ندارم. رضا که پوتین‌هایش را پوشیده بود و داشت با خواهر کوچکش که هنوز به مدرسه نمی‌رفت خداحافظی می‌کرد، با لبخند و آرامش و اطمینان ‌گفت: طاقت همه چیز داشته باش ولی از همه اینها مهمتر این است که مواظب حجاب خواهرم باشید، چون حجاب و عفت او از خون من مهمتر است. سپس خواهرش را بوسید و گفت برو چادرت را بپوش.  

رضا از کودکی علاقه‌ای خاص به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و روحیه ایثار و مقاومت و شهادت‌طلبی را از مجالس روضه و تعزیه یاد گرفته بود و از کودکی آرزوئی جز شهادت در راه حق نداشت. یکی از بازی‌های رایج او در کودکی، تعزیه‌خوانی بود. معمولاً در خانه چند چادر سیاه را به هم وصل می‌کرد و به اصطلاح خیمه درست می‌کرد و با بچه‌های کوچه و محل، مشغول تعزیه‌ خواندن می‌شدند. یکبار مرحوم میرزا جلال‌ هاشمی تعزیه‌خوان که همسایه ما بود بازی آنها را دید و مدتی غرق عزاداری آنها شد. سپس به رضا گفت: بیا تا تو را برای «بچه‌خوانی» به تعزیه ببرم؟ و رضا گفت: من روم نمیاد جلو مردم بخوانم. چندین بار دیگر هم مرحوم میرزا جلال به او پیشنهاد داد ولی رضا نپذیرفت.  

 مادر رضا می‌گوید: تقریباً چهل روز از شهادت رضا گذشته بود، یک روز دامادم، شهید حسین بنی‌پری به خانه ما آمد و گفت: می‌خواهم چیزی بگویم ولی باید قول بدهی گریه نکنی.  

گفتم: باشه، گریه نمی‌کنم.  

 گفت: دیشب خواب رضا دیدم. در عالم خواب به من گفت: لباسهایم خونی هستند، می‌ترسم بروم خانه و مادرم از دیدن لباسهای من هول کند. حالا نمی‌دانم تعبیر این خواب چیست؟

 گفتم من هم تعبیرش نمی‌دانم ولی بهتر است تمام لباسهای او را به همراه حوله و کفش و جوراب، شستشو دهیم و پاک کنم و به فقرا بدهیم. همین کار را کردم و تمام لباسها و وسائل او را به برادرش، مرحوم ابوالقاسم، دادم تا به نیازمندان بدهد.  

 هنوز چله‌اش تمام نشده بود که یک شب به خوابم آمد و دیدم بسیار خندان و نورانی و راضی است و فهمیدم که در رابطه با لباسهایش، کار درست و خداپسندانه‌ای انجام داده‌ایم.  

رضا هر بار که به مرخصی‌ می‌آمد، بیشتر احساس غربت می‌کرد و دلش می‌خواست زودتر به جبهه بازگردد. در عرض چند روز به همه اقوام سر می‌زد و قبل از اینکه مرخصی‌اش تمام بشود برمی‌گشت. نمی‌توانست فضای شهر را تحمل کند در همین چند روز مرخصی هم اکثراً با همان لباس نظامی به گروه مقاومت شهید کاویانی می‌رفت و در آنجا خدمت می‌کرد. می‌گفت: این لباس آنقدر برایم مقدس است که دیگر نمی‌توانم لباس عادی بپوشم و می‌ترسم این لباسهای نو و زیبا مرا نسبت به دفاع مقدس غافل کند. در زمانهائی که به مرخصی می‌آمد، کمتر به تلویزیون نگاه می‌کرد و از دیدن بعضی از صحنه‌ها (که عادی هم بودند) رنج می‌برد. البته وضع شهرها و برنامه‌های تلویزیونی هم هنوز مثل حالا نبود ولی دیدن همان وضعیت هم برایش سخت و ناگوار بود. اکثراً اخبار را از طریق رادیو گوش می‌داد. به همین خاطر همیشه نگران خانواده بود از آنها می‌خواست به برنامه‌های نامناسب نگاه نکنند. البته اعتراض او فقط نسبت به بدحجابی نبود بلکه نسبت به جَوّ مصرف‌زدگی و اسراف و تشریفات نیز انتقاد داشت.  

 رضا پس از شهادتش مدتی مفقود‌الاثر بود و بخاطر اینکه پیکر او و تعدادی از شهدای دیگر چندین روز در منطقه، زیر آتش خمپاره‌ها و توپهای دشمن مانده بود و بچه‌ها هم نمی‌توانسته‌اند پیکر شهدا را به عقب بیاورند از روی قیافه قابل شناسائی نبودند. بعد از آوردن پیکر شهدا، بعضی از آنها را از طریق پلاکشان شناسائی کردند ولی رضا پلاک هم نداشت، شاید در شب عملیات پلاکش را دور انداخته بود، تنها چیزی که می‌توانست هویت رضا را معین کند این بود که شهید مرتضی جاویدی، فرمانده گردان فجر، شهادت او را دیده بود و با ماژیک روی فانسقه‌اش نوشته بود: عبدالرضا رنجبر.  

 حاج عبدالخالق رنجبر که خود از جانبازان و یادگاران دفاع مقدس است، در این باره می‌گوید: هر روز برای شناسائی برادرم به ستاد معراج شهدا در شیراز می‌رفتیم و اثری از او نمی‌یافتیم. در این برنامه‌ها، دامادمان شهید حسین بنی‌پری همیشه با ما بود و برای یافتن جسد برادرم خیلی تلاش می‌کرد. پس از مدتی به اهواز رفتیم و در ستاد معراج آنجا دنبال عبدالرضا می‌گشتیم. یکی از شهدا که شباهتی با عبدالرضا داشت را مشخص کردیم و قرار بود او را به زرقان بیاوریم ولی مادرم بدون اینکه او را دیده باشد مطمئن بود که او عبدالرضا نیست. وقتی که او را متقاعد کردیم که خود عبدالرضا است گفت: خدایا من راضی نیستم که مادری دیگر تا ابد در انتظار فرزندش باشد.  

در این چند روز او فقط دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست که جنازه اشتباهی برای آنها نیاورند.  

 خلاصه، در آخرین روز که در اهواز بودیم در لحظه آخر شهید عباس حاجی‌زمانی هم به کمک ما آمد. ایشان به مسئول ستاد گفت اگر ممکن است آلبوم شهدا را بده تا یک بار دیگر نگاه کنیم. پس از رؤیت آلبوم‌ها متوجه شدیم که جسد عبدالرضا در همان جاست و انتخاب قبلی ما اشتباه بوده است. شناسائی شهدا بخاطر اینکه چند روز زیر آتش بودند سخت بود، تنها چیزی که کلید اولیه شناسائی پیکر او شد همان دستخط شهید مرتضی جاویدی بود که روی فانسقه عبدالرضا نام او را نوشته بود و لذا از طریق لباسهایش متوجه او شدیم و پیکرش را پیدا و به زرقان منتقل کردیم.  

مادرش می‌گوید: یکبار خواب دیدم که یک زن بسیار نورانی و مقدس به خانه ما آمده و من که خیلی از دیدار او شاد و غافلگیر و شرمنده شده بودم دنبال جائی مناسب می‌گشتم تا او بنشیند. یک وقت متوجه شدم روی یک صندلی عالی نشسته است، ما هیچوقت صندلی در خانه نداشتیم و تعجب می‌کردم که آن صندلی از کجا آمده بود ولی عظمت حضور او به من اجازه نمی‌داد که درباره صندلی سؤال کنم. من بی‌اندازه خوشحال و دلواپس بودم و می‌خواستم به بهترین نحو از پذیرائی کنم. آن خانم نورانی که متوجه شرمندگی من شده بود با لبخندی پر از مهر و عطوفت به من نگاه و اشاره کرد که چیزی را که در دستش بود از او بگیرم. به طرف او رفتم و یک برگه مقوائی مثل دعوتنامه را که در دست او بود گرفتم و آن را بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم و در همین حال از خواب بیدار شدم و با چشمانی اشکبار در خانه به دنبال آن خانم نورانی گشتم. فرزندانم که متوجه حیرت و نگرانی من شده بودند علت آن را پرسیدند و من چیزی نگفتم. چند روز بعد رضا به مرخصی آمد و دوباره به جبهه رفت. از حالاتش فهمیده بودم که با آن دعوتنامه نورانی باید خودم را آماده کنم و لذا هنگام رفتنش خیلی نگران بودم. گفتم: ایشالا برگردی برات زن می‌گیریم. رضا با خنده‌ای معنی‌دار گفت: تا جنگ تموم نشه، من زن نمی‌گیرم. یکی از بچه‌ها گفت: برات زمین می‌خریم، خونه می‌سازیم: و رضا گفت: من از این دنیا حتی یه وجب خاک هم نمی‌خوام.  

 رضا رفت و من به دعوتنامه‌ای فکر می‌کردم که آن خانم نورانی به من داد. . . بعد از مدتی فهمیدیم که رضا دعوت حق را لبیک گفته و مفقود شده است.  

 رضا و همرزمان او در سراسر کشور به این دنیا تعلق خاطر نداشتند. آنها متعلق به دنیائی بودند که از آن برای آنها دعوتنامه ارسال شده بود. اگرچه رضا هم مثل تمام همسنگرانش همیشه آماده شهادت بود و مادر او و مادران بقیه شهیدان به راه و هدف خود ایمان داشتند ولی اعطای دعوتنامه به مادر شهید، بدون شک برای آماده کردن او و اطمینان کامل به درستی راه آنها بوده است.  

لازم به ذکر است که شهید عبدالرضا رنجبر پنج برادر و چهار خواهر داشت که دو برادر گرامی ایشان به نامهای ابوالقاسم و عبدالواحد از دنیا رفته اند، پدر گرانقدرشان مرحوم مصطفی رنجبر و مادر گرامی شان مرحومه حاجیه خانم نرگس خُدامی نیز در سالهای گذشته به فرزندان متوفی و شهیدشان پیوستند و آسمانی شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی

گروه مصاحبه: قاسم هادی، علیرضا زارع و محمد حسین صادقی - اردیبهشت 1387- زرقان فارس

۹۶/۱۱/۱۱
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">