امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید رضا پُر دُوْ

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ
بسم رب الشهداء و الصدیقین 
شهید رضا پردو نام پدرگرگعلی شماره شناسنامه76 تاریخ تولد4/1/1346 محل تولد شیراز میزان تحصیلات پنجم ابتدایی شغل:کارگر کارخانه قند سرباز مسئولیت در جبهه رزمنده محل شهادت شلمچه کیفیت شهادت از ناحیه سر و دست- ترکش تاریخ شهادت5/5/1366 یگان اعزامی سپاه محل دفن شیراز- مرودشت

زندگی نامه شهیدرضا پردو

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید در تاریخ 5مرداد ماه سال  1346 در خانواده ای مذهبی و مستضعف چشم به دنیا گشود وی در همان دوران کودکی از یک روحیه شاد و خندان برخوردار بود، ایشان از همان ابتدای زندگی فردی خوش رو، خوش اخلاق و شیرین زبان بود، بدین سان با طی زمان به سن 7سالگی رسید و راهی مدرسه شد و با شوق واشتیاق فراوان وارد کلاس درس شد و پس از چندین سال با موفقیت دوران ابتدائی را به اتمام رساند و حاضر به حضور در کلاسهای بالاتر شد، اما چون خانواده از نظر مالی در فقر بسر می بردند جهت کمک به خانواده وامرار معاش مجبور به ترک تحصیل شد و راهی کار و کارگری گردید،چون شهید از نظر جسمانی در آن زمان ضعیف بود و قادر به انجام کارهای مشکل و سنگین نبود مجبور به انتخاب کار ساده گردید پس از مدتی جستجو کمک رانندگی کمباین را پسندید وبه صورت فصلی مشغول به کار شد واز طرفی چون کار فصلی برای ایشان مقرون به صرفه نبود وشش ماه از سالی را میبایست بیکار باشد وهیچ گونه درآمدی نداشتند لذا جهت پرکردن این خلاء در تکاپوی شغلی بود تا بتواند شش ماه دوم سال نیز با کیفیت بسیار خوبی برای امرار معاش خانواده تلاش و کوشش نماید لذا با همکاری عموی خویش در کارخانه قند شهرستان مرودشت به صورت موقت (شش ماهه)مشغول به فعالیت شد. اشتغال به کار ایشان در این محل 5سال طول کشید با گذشت زمان خدمت مقدس سربازی پیش رو بود وطبق وظیفه میبایست به انجام این وظیفه مهم لبیک گفته وبا دیدی وسیع این وظیفه الهی را گذرانده و دوباره به آغوش خانواده باز گردد. لذا پس از مراجعه به مرکز گروهان واخذ دفترچه آماده به خدمت در تاریخ 18/ 12/ 65 به خدمت اعزام ومراحل اولیه آموزش را در پادگان آموزش شهرستان جهرم آغاز وبا موفقیت به انجام رسانید وجهت آموزشهای بعدی روانه شهرستان اهواز گردید،پس از اتمام همه آموزشهای رزمی وتخصصی به جبهه شلمچه اعزام شد چندی گذشت که ایشان جهت زیارت خانواده و تجدید میثاق به مرخصی آمد. با توجه به اینکه معمولا از نحوه عملکرد فرمانده هان و رشته های وابسته صحبتی نمی شد ولی این بار بر خلاف گذشته در رابطه با مسئله جبهه وجنگ و ایثارگریهای رزمندگان اسلام مطالب فراوانی ابراز میداشت بهر حال مدت مرخصی شهید بپایان رسید و بار دیگر با اشتیاقی فراوان آماده عزیمت شد با خلوصی وصف ناپذیر از فرد فرد خانواده خداحافظی نمود وعازم شد. پس از گذشت حدود بیست روز از آخرین دیدارش با خانواده میگذشت در سالروز تولد خویش (5مرداد ماه سال66) تولد دیگر یافت و با خلوص نیت به خدا پیوست ودر گرما گرم جبهه خون وشهادت به شهیدان آن راه حق و حقیقت پیوست.

و اما آنچه را که بعد از شهادت از هم شاگردانش شنیده شده شوق وصف ناپذیردیدار ایشان با خدای متعال بوده که 48ساعت قبل از شهادت با تلاش فراوان جهت آوردن پیکر پاک یکی از همرزمانش داوطلب شد وپس از گذشت چند ساعتی در زیر آتش سنگین دشمن موفق به انجام کار محوله گردید و از اینکه توانسته بود این امر مهم را انجام دهد و یکی از خانواده مفقودین را از چشم انتظاری نجات دهد راضی به نظر میرسید و در جواب یکی از دوستانش که از ایشان سئوال کرده بود اگر در همین حین به شهادت می رسیدی چه نظری داری؟ فرموده بود:هر آنچه را که خدا بداند صلاح بداند ما رضائیم به رضای خداوند. بله رضا با توجه به نام خودش رضا به رضای پروردگار بود و شهداءهمگی عاشقند و پیوستن به معبود خویش را یکی از بهترین و ارزنده ترین وگرانبهاترین وعده الهی میدانند. یادش گرامی وراهش پررهروباد

به امید پیروزی لشکریان کفرستیز اسلام و موفقیت تمامی خدمتگذاران به اسلام ومسلمین .والسلام

خاطرات و دلنوشته ها

خاطرات شهید رضا پردو

رضا برایمان خیلی عزیز بود وخوبیهای زیادی داشت و یکی از آنها این بود که به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت مخصوصا پدر که می گفت: پدر بیرون از منزل خیلی کار می کنه و توی کار کشاورزی خیلی کمکش می کرد.

((تولد شهید)) از زمانی که پدرم به مرودشت آمد در همین منطقه سهل آباد زندگی می کرد و قبلا در نزدیکی های رودخانه کر زندگی می کردند که بدلیل وجود زمین های کشاورزی و این چیزها به مرودشت آمدیم وخدا بیامرز رضا با توجه به اینکه از نظر وضعیت مالی ما خانواده ای فقیر بودیم به پدر و مادرم خیلی کمک می کرد مخصوصا پدرم که در کارهای سخت کشاورزی به ایشان خیلی کمک می رسانید. شهید فرزند چهارم خانواده بود و تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر درس نخواند به دلیل مشکلات فقر و مادی که داشتیم 6ماه از سال را در کارخانه قند وبه دلیل فصلی بودن کارخانه 6ماه دیگر را روی کمباین به کار و کمک خرجی برای خانواده مشغول بود.

((تواضع و فروتنی))وقتی که رضا به مرخصی می آمد به ما خیلی نصیحت می کرد و می گفت به پدر کمک کنید و...ما هم می گفتیم رضا حتما آنجائی که هستید خیلی سخت و بد می گذره؟می گفت نه! هر چند که ما می دانستیم آنجا منطقه شلمچه است ومنطقه ای است که همیشه زیر آتش وخمپاره های دشمن.ولی هیچ وقت سختی هایی که می کشید را برای ما تعریف نمی کرد و می گفت شاید ناراحت شوید .همیشه سعی می کرد خوشی های جبهه و خوشحالی های خودش را برایمان تعریف کند ونشان دهد.می گفتیم مواظب خودت باش آنجا و آن منطقه همیشه زیر آتش است چون اسمش رضا بود یک کلام خیلی قشنگ وزیبائی به زبان آورد و گفت(من راضی ام به رضای خدا) که این را می توانیم به عنوان سرلوحه تمام حرفهایش قبول کنیم

((انفاق)) کار شهید در کارخانه خیلی سخت بود کاری بود که هر کسی نمی توانست آنرا انجام بدهد. قسمتی که راه فلزی است و قالب های سنگین کله قند روی آن می رفت که نصف قالبش حدود 4 الی 5 کیلو است در یک روز حدود 4 الی 5 هزار عدد از این قالب ها را باید بر می داشتند و می گذاشتند که کار مشقت بار و بسیار سختی است . یک بنده خدا که همکارش بود از نظر قوای جسمانی ( بدنی ) ضعیف بود و نمی توانست خیلی خوب کار بکند . رضا همیشه به او کمک می کرد . می گفتم چرا این کار را می کنی ؟ می گفت : او توانایی انجام این کار را ندارد ناتوان است من که جوان هستم و می توانم باید کمکش کنم روی این حساب و این کارهایش همه از او تعریف می کردند و دوستش می گفت : هر وقت در کاری برای کسی مشکلی پیش آید سریع می رفت و کمکش می کرد جوان فهمیده و بزرگواری بود .

همیشه نمازش را به موقع می خواند و ما چون از طبقه سوم ( فقیر ) بودیم .نسبت به این چیزها (مسائل) عبادی خیلی حساس بودیم و سعی می کردند تمام کارهایشان را خدایی انجام بدهند .

رضا مجرد بود و ازدواج نکرده بود . با اعضای خانواده رفتار بسیار خوبی داشت و در اصل برای خانواده الگو بود و هر کس می خواهد هر چیزی بگوید می گوید مثل رضا و قبلاً هم می گفتند مثل رضا باشید . الان که چند سال است که از شهادتش می گذرد تمام برادرها ، همه اقوام و ... هر هفته بر سر قبرش می روند . چه عمه چه عمو خیلی روی این مورد حساس هستند و همیشه یادش می کنند و سعی دارند که تمام خاطرات در ذهنشان باشد آن هم همیشه، حتی در اقوام اگر خداوند فرزند پسری به آنها بده نگه داشتن یاد و خاطره اش نام او را رضا می گذارند .

آخرین وداع شهید : برای آخرین مرتبه ای که می خواست برود گفتیم بگذار ما همراهت بیاییم می گفت نه بگذارید من با یکی چند تا از بچه های هم محله ای مان می روم شما ناراحت می شوید و بزودی هم بر می گردم . فقط به ما دلداری می داد و چون می دانست آنجا منطقه ای است کاملاً خطرناک و خودش می دانست که ممکن است این بار آخرین مرخصی اش باشد و به همین دلیل می گفت کسی حق ندارد با ما بیاید . رضا می گفت پدرم ضعیف است و با بچه ها و بزرگترها جای ایشان بر سر آب می رفتند و می گفت بروید کمکش کنید .

شهید با یکی از بچه های محله مان مغازه ساندویچی زدند . یک روز آمد و گفت فلانی را می شناسید ؟ گفتیم فلانی ؟ آمده بود چیزی بخرد گفت آخه این هر روز می آمد و ساندویچ می خرید من هم که فکر می کردم بچه ای فقیر است به او بیشتر می دادم ( او از بچه های ثروتمند بود ) . اگر می دانستم وضع مالی اش خوب است کمتر بهش می دادم ، من از پولش بیشتر بهش می دادم . خیال می کردم بچه ای بیچاره است .

یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود و قبل از مرگش برای شهید صحبت کرده بود که این پیغام ها را به خواهرم برسان موقعی که رضا شهید شده بود زن همسایه می گفت : اصلاً باور کنید این بزرگوار وقتی با من حرف می زد سرش را بلند نکرد ببیند من چه چیز می گویم یا چطور آدمی هستم .

__ بعد از شهادتش خاله اش آمد و گفت اصلاً برای رضا گریه نکن خواب دیده ام حضرت علی (ع) آمده بود به خانه تان و شمشیرش هم در دستش بود و گفت : اصلاً غصه رضا را نخورید خودم قصاص می کنم و نمی گذارم خون رضا هدر برود . یک زنی از همسایه هایمان می گفت اصلاً غصه رضا را نخورید. رضا توی بهشت ازدواج کرده بود با یکی از حوریان که اسمش هم سکینه بود من که غصه رضا را نمی خورم چون می دانم جایش خیلی خوب است . رضا از همه بچه ها سرتر بود . همگی بچه هایم خوب بودند ولی رضا از همه بهتر بود .

__ شبی که شهید شده بود و خبر شهادتش را برایمان آورده بودند انگار من خودم می دانستم وقتی که بهم گفتند اصلاً ناراحت نشدم عجب صبری خدا به من داده بود با توجه به اینکه نمی دانستم که جنازه رضا سر و دست نداره ناخودآگاه رفتم پایین پای جنازه اش نشستم و دست گذاشتم روی پاهایش و گفتم خدایا شکرت . بعد گفتم نگذارید پدر و برادر بزرگترش بروند حوصله ندارند . همه خودشان را می زدند ولی من اصلاً چیزی نگفتم اصلاً نپرسیدم که بچه ام کجایش زخمی شده و شهید شده . بدون اینکه اطلاعی داشته باشم که کدامش شهید من است ( رضای من اس ) رفتم . ( روزی که می خواست بره یک ( کش ) کتری بهش دادم . گفتم من شهیدم را از پایش می شناسم .زن همسایه گفت : چطور شناختی ؟ . چطوری دست گذاشتی روی پای شهید و اون را شناختی ؟ گفتم اگر غیر از شهید خودم بود دستم می لرزید اما برای شهید خودم اینطوری نیست دست که گذاشتم روی پاهایش فهمیدم که بچه خودم است .

وقتی رضا به سربازی رفت برادرش رفت توی کارخانه و جای اون کار می کرد . رضا می گفت : مادر به برادرم بگو من را در کارخانه خجالت زده نکنه بگو درست کار بکنه ، خوب کار کنه و داد کسی را در نیاورد . صبحی که می خواست برود برایش برای خواب پشه بند جدا زدم نرفت آنجا بخوابد و آمد توی پشه بند خودم کنار خودم خوابید مثل اینکه خودش می دانست باید برود .

آخرین وداع : مادرم گفت منطقه خیلی خطرناک است گفت هرچه قسمتمان باشد راضی ام به رضای خدا اگر شهید شدم صدقه سر امام حسین علیه السلام مگر من از کی بالاترم ؟

هر شهیدی که می آورند من گریه می کردم ولی برای بچه خودم اصلاً ناراحت نبودم خیلی عجیب بود .

__ روزی تلفن زدیم برای رضا و گفتیم دایی ات گفته بیا برای دختر من نشانه ای بگذار تا ما خاطر جمع باشیم . شهید گفت : تا من سربازی نکنم و نیایم کسی را پای بند من نکنید . من رفتم تشییع جنازه مادر یکی از شهدا ، گفت تا بچه تان سرباز است برایش نامزدی نکنید . من هم به دایی اش گفتم برادر تا رضا از سربازی نیاید برایش اصلاً نامزدی نمی کنم خودش هم گفت من آدم دولت هستم معلوم نیست که من برگردم . برای همه بچه ها لباس می گرفتم و برای رضا هم یکدست لباس گرفتم ولی همان روز املا فارسی نمره خوبی نگرفته بود و معلم داخل پنجره مدرسه گذاشته بودش و گفته بود میدانی پدرت حالاداره چه زحمتی می کشه ولی تو درس نمی خوانی ؟ آمد گفتم املا خوب گرفتی ؟ گفت مادر املا که خوب نگرفتم تازه معلم هم من رابغل کرد و توی پنجره گذاشت اینقدر رفتارش خوب بود با توجه به اینکه درسش خوب نبود معلم دوستش می داشت و خود معلمش هم شهید شد . جدای از بچه های دیگربود ما اگر به پدرش چیزی می گفتیم ناراحت می شد و می گفت اصلاً حق ندارید به پدرم چیزی بگویید . خیلی به حرف پدرش گفت انجام می داد . 

با تشکر از سایت عاشورائیان

از این شهید بزرگوار اطلاعات بیشتری در دسترس نداریم. از اقوام و آشنایان خواهشمندیم اطلاعات مربوط به این شهید بزرگوار را از طریق تلفن 09176112253 در اختیارمان بگذارند. والسلام

نثار ارواح مطهر شهدا، صلوات و فاتحه

۹۶/۱۲/۰۴
هیئت خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">