امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید بزرگوار عادل بانشی

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۴۷ ق.ظ

بسم رب الشهداء والصدیقین

پاسدار شهید عادل بانشی

تولد: 1 / 4 /1341

تحصیلات: پنجم ابتدایی

شغل: پاسدار

شهادت: انجام ماموریت 2 /4/ 1372

 

زندگی نامه شهید گرانقدر عادل بانشی

به نام خدا - طبق رسم و عادت شهید ، برای شروع کارها  بسم اله الرحمن الرحیم می گویم و شروع به نوشتن میکنم ، به این امید که کمکهای همیشگی اش ، این بار سهم قلم و ذهن من باشد.

..... صحن حرم احمد بن موسى ، شاهچراغ (ع) هستم ، امشب سوم محرم است و چندین هیئت از جاهای مختلف شیراز خود را به صحن میرسانند . من هیئت عاشقان ثارالله را همراهی  میکنم ، طبق معمول هر ساله از میدان ستاد حرکت کرده اند و الان روبروی حرم در حال عزاداری اند ، حاج کاظم محمدی مداحی میکند ، یکدفعه وسط عزاداری اعلام می کند یکی از اعضاء و بانیان هیئت عاشقان ثارالله امروز صبح در حین ماموریت تصادف کرده و به شهادت رسیده است، نام بانشی برایم آشنا است ، دقیق گوش می کنم، عادل بانشی نمی دانم چه جوری و با چه حالی خود را به منزل او برسانم  واردکوچه می شوم، افراد زیادی در کوچه در حال عزاداری اند، دم درخانه دیگر طاقتم تمام میشود...

بقیه در ادامه مطلب...

مطلع زندگینامه ات را با خاطره یکی از دوستانت آغاز میکنم ، یکی از دهها کسانی که بعد از ۱۵ سال غم دوری از تو برایش تازگی دارد . مثل اینکه تیرماه ۷۲ برای خیلی ها فراموش نشدنی است. وقتی از تو و خوش اخلاقیت میگوید چشمهایش پر از اشک می شود. او به مهربانیها و خصوصیات اخلاقی تو فکر می کند. به اینکه چطور می توانم همه آنچه شنیده ام را برروی کاغذ آورم. می خواهم از تو بنویسم ، از تو که اخلاق و مرامت باعث شد از اطرافیان و نزدیکانت ممتاز شوی.

تو که از همکاران و بنیانگذاران زنجیرزنی در بانش بوده ای ، راستی تو چقدر حسینی هستی؟ در همه کارها و افکارت اسمی از محرم دیده میشود:

مسئول خرید وسایل و لوازم محرم در فروشگاه سپاه

فردی موثر در تشکیل هیئت عاشقان ثارالله

تشییع و تدفین در ماه محرم و...

 آشنایی می گوید: عادل در خرج کردن برای امام حسین (ع) سنگ تمام

می گذاشت.

جمله مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد ، مرا به یاد تو می اندازد ، آخر تو در هر جا و در هر کاری از خود یادگاری گذاشته ای.

نمی دانم خانواده هایی که برایشان آبگرمکن ، چرخ خیاطی ، اجاق گاز و دهها چیز دیگر خریده ای یا تعمیر کرده ای، چه وقتهایی به یاد تو می افتند؟

نمی دانم بچه های محل که جمع شان کردی و دعای توسل خواندند ، به امید اینکه روزی هیئت تشکیل بدهند، هنوز هم به یاد تو دعا می خوانند؟ نمی دانم شاخه هایی که به امید درخت شدن کاشتی ، هنوز هم سایه و میوه دارند؟

نمی دانم چرا مرد و زن ، کوچک و بزرگ ، غریبه و آشنا از خوش اخلاقی و مهمان نوازی تو می گویند؟

نمی دانم ، برای چه ، موقع اذان ، در و پنجره های خانه را باز می کردی؟ یعنی قصد تو از اینکه به خواهر و همسرت، خواهر شهید و همسر شهید می گفتی چه بوده؟ چرا برادرت میگوید عادل ، خرمن معرفت بود؟

کاش همه ما میتوانستیم در شغلها و فعالیتهایمان اینقدر نسبت به حق الناس حساس

باشیم.

کاش ما هم از تو و امثال تو یاد میگرفتیم که حرفها ، دغدغه ها و در دلهایمان را بعد از نماز به خدا بگوئیم.

کاش در دعاهایمان ، علاوه بردعای شخصی ، برای سلامتی و هدایت دیگران هم دعا می کردیم.

کاش مثل تو می توانستیم در مقابل والدین دست به سینه و با احترام بایستیم. ... سئوالاتم از تو و درباره تو زیاد است و برای اینکه تو را بهتر و بیشتر بشناسم ، پای صحبتهای برادرت مینشینم تا او تو را برایم معرفی کند:

عادل پسر سوم خانواده است که 1 /4/ 1341 به دنیا آمد دوران ابتدائی را در بانش درس خواند. با اینکه طبق گفته معلمش استعدادش خوب بود، اما در درس و مدرسه جدی نبود. بعد از کلاس پنجم به شیراز رفت و مشغول خیاطی شد. در تاریخ ۶۱/۵/۱ به عشق امام و انقلاب رسما عضو سپاه شد. می گفت خصلت و مرامی دارم که خیاطی به درد من نمی خورد ، بعضی مواقع ممکن است بدقولی کنم ، که باعث گناه و ناراحتی مردم میشود.

ارتباط و اخلاقش بعد از رفتن به سپاه تغییر نکرد ، سرچشمه مهر ، مهربانی ، صفا و صمیمیت بود، نسبت به همه اعضای خانواده محبتی خاص داشت و بیش از اندازه بابا را دوست داشت و همیشه دست به سینه به پدر و مادر سلام می کرد. به ما سفارش میکرد هر کاری میخواهید انجام دهید در هر جا خدا را هم دعوت کنید تا در آن جلسه فضای روحانی ایجاد شود و به آرامش برسید، هر جا این کلمه (آرامش) حاکمیت داشته باشد ناراحتی و بن بست وجود ندارد.

مسائل خمس، زکات، حلال و حرام را به دقت رعایت میکرد، اهل امر به معروف بود. در واقع خداوند همه صفتها را در وجود او خرمن کرده بود ، فعال ، متدین ، صبور، تلاشگر و ...

آذر ۶۱ ازدواج کرد، چون خیلی خانواده ها شهید داده و داغدار بودند، عروسی با دعای کمیل برگزار شد. همسرش سیده بود و به همین خاطر نسبت به او احترام خاصی قائل بود و او را حاج خانم صدا می زد.

همسرش می گوید : در طول ده سال زندگی مشترک شاید ۱۰ بار اسمم را صدا نزده باشد. در کارهای خانه کمکم می کرد ، لباسهایش را خودش میشست ، یک دست لباس فرم بیشتر نداشت، آن را شب میشست و صبح میپوشید وقتی دخترم ، فاطمه کوچک بود، شبها که از خواب بیدار میشدعادل مرا صدا نمیزد ، خودش شیر درست می کرد و به فاطمه می داد.

+++++++

بار اول قبل از ازدواج، با عضویت بسیجی در تاریخ 13/ 6 /1360 به جبهه اعزام می شود، او حدود یکسال سابقه حضور در جبهه را دارد ، دو بار هم با عضویت رسمی سپاه در تاریخهای  13 /6/ 1361 و 16 /1 1362 به جبهه می رود.

عادل جانباز ۲۵ درصد بود ، سال ۶۱ در منطقه عملیاتی محرم، عین خوش خدمه تانک بوده، حمله هوایی میشود و راکت به نزدیکیهای او برخورد میکند ، از تانک به پائین پرتاب میشود و رگ دست راستش قطع میشود.

کار عادل در سپاه ، فقط منحصر به خدمات پرسنلی نبود، بعد از ظهرها در فروشگاه سپاه کارمی کرد و در تمام طول سال هر صبح جمعه برای دعای ندبه یا زیارت عاشورا در خدمت هیئت عاشقان ثارا... بود و صادقانه در تمام کارها کمک می کرد. فرمانبرداری او از ذهن همکاران و دوستان سپاهی اش پاک نمیشودهر کاری به او می دادند نه نمی گفت و آن را دلسوزانه انجام می داد.

نسبت به درجه و مقام بی اعتنا بود ، عادت داشت موقع حرکت و شروع کارها بسم الله الرحمن الرحیم بگوید. اسم کارهای تعمیراتی که می آمد ، چه در محل کار و چه برای همسایه ها ، پا به رکاب بود. چون اخلاق خوش و روابط اجتماعی خوبی داشت او را مسئول خرید فروشگاه کرده بودند، اکثر خریدها را در تهران انجام می داد مسافرت آخر هم بصورت داوطلبانه  ماموریت پیدا کرده بود که مایحتاج هیئت را برای محرم از تهران تحویل بگیرد. یک روز قبل از محرم به من گفت داوطلب شدم که برای خرید پرچم و وسائل محرم به تهران بروم، ، با من بیا.

بچه های سپاه قبول نکردند که کسی غیر از پرسنل همراهش برود. سربازی به اسم سعید که بچه اقلید بود با او میرود، عادل بخاطر علاقه به فاطمه او را هم با خود می برَد.  

وسایل را تهران تحویل میگیرند و موقع برگشت ظاهرا نزدیک ۴ صبح روز دوم محرم (۱۳۷۲/۴/۲) ۳۰ کیلومتری آباده در ایزدخواست بنزین می زنند. سربازی که رانندگی میکرده خوابش می گیرد، ماشین با سرعت بیش از ۱۲۰ کیلومتر طبق گزارش پلیس راه از جاده منحرف و تقریباً ۱۷۰متر هم از جاده خارج می شود.

صبح رئیس پاسگاه آباده که می خواهد سر پست برود ماشینی را خارج از جاده می بیند، نزدیک ماشین میرود جنازه را میبیند و دختری که گریه می کند. فاطمه را با راننده یک تریلی به پلیس راه می فرستند. آنجا آقای اسدی که رفیق عادل بوده فاطمه را می شناسد، از فاطمه میپرسد عمو اینجا چکار میکنی؟ فاطمه میگوید اونجا برق رفته بود و بابام خوابیده . آقای اسدی متوجه تصادف میشود، سریع به محل تصادف می آید می بیند عادل جان به جان آفرین تسلیم کرده است.

روحش شاد و یادش گرامی

 خاطراتی از شهید بزرگوار عادل بانشی

         

1

بوئیدن گل

به روایت همسایه شهید

چون چند سال با آقای بانشی رفت و آمد نزدیک داشتیم، شهادتش به ما سخت گذشت. یه شب خواب دیدم سوار یک اسب سفید شده بود و پرچم سفید و قرمز هم دستش بود، پرسیدم: مگه شما شهید نشدید؟ گفت: اومدم نگهبانی بچه ها را بدهم، پرسیدم چطوری شهید شدید؟ گفت: یک دسته گل به من دادند.

2

به روایت قاسمی : همکار شهید

وقتی توی سپاه بحث درجه پیش اومد، عادل خیلی ناراحت شد و رنگش تغییر کرد. گفت: کاش شهید شده بودم ، کاش نبودم ، اگرکار توی سپاه بخاطر درجه و مقام باشد دیگه نمیخوام زنده باشم ، خدا کند زودتر از دنیا برویم .

3

به روایت خواهر شهید: افروز بانشی

شیراز بودم نزدیک غروب دیدم عادل دست و پا جمع می کند، گفت:میخواهم برم ده، همراهش حرکت کردم. حدود نیم ساعتی ساکت بود. نزدیک مرودشت پرسید: به بابا و ننه سر می زنی؟ احترام آنها را داری؟ گفتم: مگه میشه به فکر ننه و بابا .نباشم. گفت: سئوال کردم تا از زبان خودت بشنوم.شب بانش رسیدیم : گفتم بیا خونه ما ، فردا هرجا خواستی برو گفت میخواهم اول بابا و ننه را

ببینم.

4

به روایت خواهر شهید : افروز بانشی

اول صبح بود که با هم به باغ رفتیم، بابا و کارگرها در باغ انگور پاک کن (شخم زدن اطراف درختان با بیل) میکردند. برایشان صبحانه بردیم، عادل فلاسک را برداشته بود. آن روز از پایین تا بالای باغ با هم راه رفتیم و حرف زدیم. یکدفعه گفت: تو خواهرعزیزی هستی، می خواهی خواهر شهید بشی؟ گفتم:خدا نکند.

گفت: آدم باید در راه اسلام شهید بشود که البته این راه سعادت می خواهد. بعد به من گفت حالا لباست را مرتب کن تا ازت عکس بگیرم، از بابا و کارگرها هم عکس گرفت. یکی از کارگرها پرسید عکس را برای چی می خوای؟ عادل جواب داد: اینها یادبودی است.

 5

آب نبات سوتی

به روایت خواهر شهید : فریبا بانشی

شوهرم جبهه بود. عادل خیلی خونه ما سر میزد و احوالپرسی می کرد. یه روز رفته بودم فروشگاه خرید کنم ، مرا دید مثل همیشه که مرا کاکا صدا زد.

گفت: کاکا ، بچه ها را بذار خونه ما ، با هم می رویم فروشگاه هرچی خواستی برات میخرم. هروقت باهم بیرون میرفتیم یا او میخواست از جایی برایمان سوغات بیاورد معمولا آب نبات سوتی میخرید، آن روز هم که با هم بیرون رفته بودیم برایم آب نبات سوتی خرید.

6

رئیس جمهور بنی صدر

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من کاندید شوم. ولی صیاد :گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

7

اسراف

به روایت خواهر شهید : فریبا بانشی

عادل با اسراف کردن مخالف بود. خونه اش موکت بود و آن را قالی نمی کرد . اعتقاد داشت روی موکت هم میتوان زندگی کرد. وقتی با هم غذا می خوردیم ، نون ریزه های دور سفره را جمع میکرد و میخورد می گفت: نباید چیزی از سفره را دور بریزیم.

 

8

آرزوى عادل

به روایت همسر

شهید علاقه خاصی به امام حسین(ع) داشت و آرزویش شهادت بود همیشه می گفت

چه خوش باشد که با ایمان بمیرم

به زیر سایه قرآن بمیرم

......

همیشه می گفت : چقدر خوبه آدم شهید بشه

دوست داری همسر شهید بشی . جبهه هم که می رفت ، می گفت: دوست دارم شهید بشم اما اسیر نشم.

9

با این شهید بزرگوار سالها دوستی و رفاقت داشتم، تقریبا از سال ۵۴ که برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم تا اواخر سال ۶۰ که ایشان به شغل خیاطی مشغول بودند بطور مرتب با هم رفت و آمد داشتیم. یک انسان پاک و باتقوا بود، در مدت آشنایی ام هیچ گونه انحراف و کار خلافی از ایشان ندیدم . مسلمان در حالت عادی گناه نکند هنر نیست، زمینه گناه فراهم باشد و گناه نکند مهم است.

رعایت حلال و حرام و چشم پاکی به نظر بنده از خصوصیات بارز این شهید ایشان می باشد. همین صفات باعث شد تا به جمع بسیجیان وسبزپوشان سپاه پاسداران بپیوندد و وارد جنگ و جبهه بشود برای دفاع از مرز و بوم کشور اسلامی و حفظ حراست از دست آوردهای انقلاب اسلامی به جبهه رفت و در یکی از عملیاتها جانباز شد، جانبازی هم باعث کم کاری و کم تحرکی ایشان نشد.

با تشکیل هیئت های عزاداری سالار شهیدان، سالها مشغول فعالیتهای فرهنگی و دائم پیگیر تهیه بروشور ، پرچم ، و... برای محرم بود نهایتا در راه هدفش که همانا زنده نگهداشتن نهضت امام حسین (ع) بود) در مسیر تهران - شیراز با در دست داشتن پرچم امام حسین (ع) به جمع شهیدان پیوست.

10

رعایت مادر شهید

به روایت مادر شهید رسول استوار

خانه اش شیراز بود. رفته بودم برای دخترم وسایل خانه بخرم. خریدم که تمام شد ، عادل ما را با ماشین به خونه خودش برد. سربازی که راننده بود هم اومد به یک اتاق دیگه رفت و نوار نوحه روی ضبط گذاشت. من به یاد پسرم افتادم و گریه کردم. عادل به آن سربازگفت: چرا ضبط را روشن کردی ؟ پسرش شهید شده ، ضبط را خاموش کن...

11

رسیدگی به ایتام

خلق و خویش طوری بود که دوست داشت به همه کمک کند.رسیدگی به ایتام هم

حلال و حرام جزء اخلاقش بود. تازه دفترچه سربازی گرفته بودم، در همه کارها با من بود. با هم رفتیم خیاطی، لباس دوختیم . شب مرا خونه خودش برد. سرم را اصلاح

کرد و فردا مرا راهی آباده نمود. آباده هم به دیدنم آمد. چون خدمات پرسنلی سپاه کار می کرد هر کاری از دستش بر می آمد برایم انجام میداد، می خواست مطمئن بشود جایم خوب است. سرکشی ها و مهربانی او هیچ وقت از یادم نمی رود.

12

عمو سلام

به روایت برادر زن شهید : سیداسماعیل

بهترین خصلتی که از عادل یادم می آید ، صله رحم اوست ، بدون استثناء دو سه روز یکبارخونه ما سر می زد. مسیرش هر جای شیراز بود ، حتی اگر وقت هم نداشت ، بدون اینکه کفشش را در بیاورد ، دم در می ایستاد و میگفت: عمو، زن عمو سلام ، حالتون خوبه؟ اوضاع چه جوره؟ اومدم سلام کنم و برگردم ، این دائم عمو گفتن او از یادم نمی رود.

13

به روایت مشهدی علی بانشی

خواندن زیارت نامه را از شهید عادل یاد گرفتم ، خونه شان که بودم ، میدیدم بعد از نماز به ائمه سلام می ده، دیدم کارخوبی است از او یاد گرفتم. این کار را با خلوص و علاقه انجام می داد...

14

فاطمه نذر امام

حدود هفت سالی بود که ازدواج کرده بودیم و بچه دار نمی شدیم. تازه امام فوت کرده بود، یه روز عادل گفت: نیت کردم بریم جماران، دوستم میگه آنجا شفا می دهد.

روز اولی که آنجا رسیدیم مراسم شهدای ۱۵ خرداد بود و نتوانستیم زیارت کنیم، فردا دوباره رفتیم جماران کنار چشمه آب نشستم و گریه کردم، قصد حاجت کردم از آب آنجا خوردم و دست و صورتم را شستم دیدم خانمی سینی چای را از پله ها بالا می برد، فقط ۳- ۴ تا قند را تبرکی برداشتم گفتم یا جد امام خمینی این همه راه اومدم اینجا، عادل هم نیت کرده این دوای من باشد.

در مسیر برگشت عادل گفت: نیت کردم اگه دختر گیرم بیاد اسمش را بذارم فاطمه. فاطمه دنیا آمد. دسته گل گرفت اومد بیمارستان ، ذوق زده بود و به

من گفت: آفرین و صد آفرین، گفت دیدی امام شفا داد، سپس ۷ کله خرما که روی آن دعای یوسف و آیه الکرسی خوانده بود به من داد و گفت: وضو بگیر، خرما را بخور و به فاطمه شیر بده.

از بس خوشحال بود، همه فامیل را توی خونه جمع کرده بود. بعدها هر وقت جایی ماموریت داشت، بخاطر علاقه به فاطمه او را همراه خودش می برد. مسافرت آخر هم که میخواست تهران برود گفت چون فاطمه نذرامام است میخواهم ببرمش زیارت امام.

15

مهمانی دوره اى  

شهید عادل که زنده بود به هر بهانه ای سعی داشت همسایه ها را جمع کند. سحرهای ماه رمضان همسایه ها را بیدار می کرد، چون با خانواده ما صمیمی تر بود به من می گفت: سحر ما یه چیزی درست می کنیم شما بیایید با هم بخوریم.

زمستانها با همسایه ها برف بازی میکرد، با بچه های محل دعا می خواند:

ماه رمضان مهمانی دوره ای داشتیم. در این مهمانیها از حال و احوال یکدیگر باخبر میشدیم، بعد از شهید عادل، مهمانی ها هم تعطیل شد. در مدت همسایگی با شهید عادل متوجه چشم پاکی و اخلاص ایشان شدم، بعضی مواقع که روی پشت بام کار داشتند ، حتماً یه جوری به بقیه همسایه ها خبر می دادند از پله ها که بالا میرفتند یا الله می گفتند ، یادم نمی آید بدون اطلاع به پشت بام رفته باشند.

16

 به روایت همسرشهید

عادل زیاد دقت داشت خانه افرادی که خمس و زکاتشان را نمیدهند غذا نخورد. اعتقاد داشت افرادی که نماز نمی خوانند ، غذایشان حرام است ، روی این مسئله با هیچ کس تعارف نداشت و تذکر می داد. اگر مجبور می شد جایی غذا بخورد، فوراً پول غذای که خورده بود را حساب می کرد و صدقه می داد .

از طرف سپاه میخواستند به پرسنل زمین بدهند عادل از چند نفر پرسیده بود: من از دکتر نامه دارم که بچه دار نمیشوم، آیا زمین حقم است یا نه؟ بعد از گرفتن زمین هم با بزرگترها  مشورت می کرد و می گفت: به سپاه گفتم  بچه دار نمی شوم، یعنی زمین حقم است؟

والسلام، روحش شاد و یادش گرامی

 

نامه ای به شهید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک...»

نامه ای به پدر مسافرم

خوشا آنان که جانان می شناسند

طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان

شهیدان را شهیدان می شناسند

السلام على الحسین وعلى على بن الحسین و على اولاد الحسین و و على اصحاب الحسین و بنت الحسین رقیه(س)

 

سلام برشهیدان اسلام و سلام بر پدر شهیدم که با عشق حسین به دنیا آمد و با عشق حسین و برای حسین جان خود را نثار سالار شهیدان کرد و بهترین میراثی که برای ما به جا گذاشت حسینی بودنش بود پس باید بگویم پدرجان فتبارک الله...

 

پدرجان فاطمه هستم، فاطمه ای که هنگام تولدش نام مادر حسین را بر او نهادی و با دادن هفت کله خرما به مادر که روی آن ذکر خوانده بودی از مادر خواستی با خوردن آنها و با وضو به من شیر دهد، فاطمه ای که طاقت لحظه ای جدا شدن از او را نداشتی و همه جا او را با خود می بردی و حتی موقع به خدا پیوستنت نگران او بودی که مانند حضرت رقیه (س) بر خار و خاشاک صحرا می رفت تا با پدرش صحبت کند. در آن تاریکی به بالای سرت آمدم تا با تو صحبت کنم و تو برای نجات من از آن بیابان حتی لحظه ای چشم برهم نگذاشتی تا از دختر دردانه ات مواظبت کنی و همه دل نگرانی ات در آن لحظه دخترت بود.

پدر مگر من را دوست نداری که پیشم نمی آیی و دیگر به خوابم نمی آیی، چرا هر قدر صدایت می زنم جوابم را نمی دهی؟  تو با اینگونه رفتارت مرا مانند پروانه ای پرشکسته و بی بال و پر کرده ای. پدرجان یادت به آن بازی کودکانه که با من میکردی هست؟ بازی قهر و آشتی، حالا من باید با شما قهر کنم به یاد آن بازی و شما با نوازش آن دستان گرمت دوباره دل من را به دست می آوری.

بابا وقتی سر قبرت می آیم با دیدن عکس تو یاد دل عاشقت می افتم و مثل دیوانه ها شِکوه و هق هق میکنم خیلی وقته دلم بهونه کرده دق- تو دلم لونه کرده و آهسته آهسته زیر لب برات میخونم :

بخواب ای مسافر خسته صحرا بابایی

لا لا لا لا بابایی

یادش بخیر، اون روزها که منو بغل میکردی و میگفتی دخترا رحمتند..... بابایی بگو که کی بر میگردی. بابایی به همه میگم بابایی دارم که تو عالم لنگه نداره، حالا رفته سفر برام سوغات بیاره، بابایی نشون بده دوستم داری، خودت میدونی آرزویم چیه، اگه دوستم داری زودتر منو به آرزوم برسان، هرچه زودتر دوست داشتنت را بهم نشون بده که اون لحظه ذکر روی لبم فقط یا رقیه است. مولاتی فی العالمین اشفعی لنا رقیه

۰۳/۰۷/۱۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">