شهید علیار اسماعیلی
این کتاب رقعی دارای 96 صفحه است و ده فصل دارد که قسمتهائی از فصلهای هشتم و نهم را در ادامه مطلب تقدیم خوانندگان گرامی میکنیم
به نام خداوند بخشنده مهربان
شهید علی یار اسماعیلی اردکانی در سال 1323 در شهرستان اردکان فارس دیده به جهان گشود. او از همان کودکی روحیه مذهبی و ولائی خود را نشان داد و ظهرها به پشت بام میرفت و بانگ اذان سر میداد و از بچگی نماز خواندن را شروع کرد پس از طی نمودن دوران ابتدایی شروع به یادگیری خیاطی کرد تا هم حرفه ای را فرا گرفته باشد هم به پدر و مادر خود خدمتی کرده باشد و در سال 1345 از خانواده ای متدین برای خود همسری برگزید و بعد از دو سال به شیراز عزیمت کرد و شغل خیاطی را ادامه داد و بعد از آمدن از سر کار به خواندن قرآن می پرداخت و ماهی یک بار در شبها در منزلشان قرائت قرآن و دعای کمیل و عزاداری منعقد میکرد.
شهید اسماعیلی عشق عجیبی به انقلاب و امام داشت و در راهپیماییها و تمام نماز جمعهها حضوری عاشقانه و مخلصانه داشت. ایشان بعد از چند سال به رشته الکترونیک علاقمند شد و به دانشگاه شیراز رفت و استخدام گردید. با شروع حمله بعثی های عراق به خاک جمهوری اسلامی در این فکر بود که خود را به جبهه برساند و رزمندگان اسلام را یاری نماید ولی دانشگاه به او اجازه نمی داد.
نهایتا با وجود داشتن 5 فرزند در تاریخ 21/7/1361 از طرف آموزشگاه فنی الکترونیک با عده ای از همکارانش روانه جبهه شد و پس از مدتی خدمت در پشت جبهه، در تاریخ 12/8/1361 به محض ورود به خط مقدم در جبهه کوشک به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به آرامش ابدی رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد
قسمتهائی از فصلهای هشتم و نهم کتاب درنگی تا خدا
........... چند ثانیه بعد از خروج مسئول محور از سنگر و حرکت به طرف مقر فرماندهی ناگهان صدای انفجار عجیبی آمد. علیار و حسن به طرف صدا جلب شدند و بعد از اینکه خاک به زمین نشست خودشون را به محل انفجار رساندند. مسئول محور زخمی شده بود البته حالش بد نبود یکی از بچههای سنگرهای بغل فریاد زد: امدادگر، امدادگر، مسئول کمکهای اولیه رسید. بالای سر مسئول محور و با کمک علیار او را در برانکارد گذاشتند و به طرف آمبولانس حرکت کردند.
مسئول هلال احمر: بچهها برید داخل سنگر.
علیار و حسن به طرف سنگر حرکت کردند. که ناگهان خمپاره کنار آنها منفجر شد. صدای الله اکبر در میان خاکها شنیده میشد.
مسئول محور که هوش و حواسی داشت به بچههای هلال احمر گفت: برید ببینید چه خبر شده!
امدادگران سریع خود را به طرف محل انفجار رساندند. هر دو نفر (حسن و علیار) زخمی شده بودند. ترکشی نسبتاً بزرگ به ران علیار خورده بود خونریزی شدیدی داشت.
علیار در همین موقع مرتب تکرار میکرد: الله اکبر، یا حسین شهید، لااله الا الله، یا حسین، الله اکبر ......
امدادگران علیار و حسن را به درون آمبولانس بردند مسئول محور را هم که زخم کمی برداشته بود کنار راننده آمبولانس نشست .
امدادگران روی زخم علیار را پوشاندند و به راننده آمبولانس گفتند: وضع این زخمی خوب نیست خیلی سریع حرکت کن.
آمبولانس به سرعت محور را به سمت بیمارستان صحرایی ترک کرد.
علیار: الله اکبر، لااله الاالله ، یا حسین .....
حسن: او را دعوت کرد که آرام باشد.
علیار که دیگر رمقی نداشت بیهوش شد. حسن که خودش احتیاج به کمک داشت سعی کرد به علیار کمک کند.
هر دو نفر بیحال و کم رمق بودند دیگر صدای علیار شنیده نمیشد.
علیار تنها رزمندهای بود که درنگی بیشتر در خط نبود ولی روحیه تعاون و همکاری و از خود گذشتگی و کمک به دیگران که در طول زندگی داشت و همواره به این صفت شناخته میشد کلید به دست آوردن بهشت برای او شد او داشت نتیجه یک عمر تلاش را میگرفت. فقط صدای انفجار شنیده میشد. عقب آمبولانس ساکت بود.
راننده آمبولانس را مقابل بیمارستان متوقف کرد. فریاد زد: امدادگر ، امدادگر ، بلافاصله دو نفر امدادگر آمدند و اول حسن را به داخل بیمارستان بردند و وقتی به سراغ نفر دوم آمدند علیار با چهره نورانی آرام خفته بود. دست کنار گردنش گذاشت گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون.
امدادگر گفت: بچهها بیایید.
بچهها آمدند.
امدادگر: این همه شهید دیده بودیم. این یکی وضعیت عجیبی دارد. چقدر چهرهاش نورانی و معصوم است.
همه بچهها محو چهره علیار شده بودند. مسئول بیمارستان هم آمد و دستور داد پیکر مطهر شهید را در پلاستیک و تابوت گذاشتند تا به سمت معراج شهدا ببرند.
راننده آمبولانس: این شهید واقعاً عجیب بود. حدود نیم ساعت بیشتر در خط نبود. برای کمک به مسئول محور رفت که خمپاره کنارش خورد و شهید شد من این همه شهید و مجروح دیدم. این یکی شهید با بقیه فرق دارد.
مسئول بیمارستان: پس از بچههای محور نیست.
راننده: نه .
مسئول بیمارستان: پس کیه؟
راننده: از بچههای آشپزخانه لشکر هستند. اعزامی از شیراز
مسئول: اسمش چیه؟
راننده: من نمیدانم شاید رفیقش بداند.
مسئول: رفیقش که بیهوش بود بردند داخل.
بچهها روی تابوت بنویسید اعزامی از شیراز، بچههای آشپزخانه لشکر تا به جای دیگری نرود.
پیکر علیار بدون اسم به ستاد معراج شهدا اهواز برده شد.
دوستان علیار به مقر خود برگشتند.
از لحاظ روحی وضع خوبی نداشتند. هر کدام خاطراتی از خوبیها میگفتند. وقتی به تدارکات رسیدند مسئول آشپزخانه منتظر آنها بود. ماشین مقابل مسئول توقف کرد. بچهها سریع پیاده شدند.
مسئول: پس علیار و حسن کو؟
محمد: داستان را برای مسئول گفت و اشاره کرد که هر دو به اتفاق مسئول محور زخمی شده و به بیمارستان صحرایی منتقل شدند.
مسئول بلافاصله به داخل محل کارش رفت و با بیسیم گزارش به مافوق خود داد و با یک دستگاه تریل به طرف بیمارستان راه افتاد.
وقتی به بیمارستان رسید. مسئول محور و حسن را پس از انجام اقدامات اولیه به اهواز منتقل کرده بودند. از مدیر بیمارستان احوال بچهها را پرسید.
مسئول بیمارستان: مسئول محور و یکی از زخمیها را به اهواز فرستادیم. یکی از بچهها هم شهید شد که به ستاد معراج شهدا اهواز فرستاده شد. اسمش را هم نمیدانستم روی تابوت نوشتیم اعزامی از شیراز و از نیروهای آشپزخانه لشکر است.
مسئول آشپزخانه خداحافظی کرد و به طرف آشپزخانه برگشت. بچهها دور او جمع شدند و از ماجرا پرسیدند.
مسئول آشپزخانه: علیار شهید شده و بدون مشخصات فرستادنش ستاد معراج شهدا، مسئول محور و حسن هم که زخمی شده بودند حالشون بد نیست، فرستادن به بیمارستان اهواز.
بچهها زدند زیر گریه، هر کدام جزع و فزع میکردند.
مسئول آشپزخانه: شهادت فوز عظیمی است که نصیب بندگان خاص خدا میشود. بروید داخل آشپزخانه ناهار بخورید که شیفت کاریتون شروع میشود من هم میروم اهواز برای سه تا کار، اولاً جایگزینی نیرویی برای شما که بتوانید در مراسم تشیع شهید شرکت کنید. دوم، وضعیت حسن را روشن کنم و خبری به خانوادهاش بدهم و یک سری هم ستاد معراج شهدا بروم تا مشخصات علیار را به آنها بدهم تا اشتباهی به شهر دیگری نرود. برید خدا خیرتون بده.
فصل نهم
منظر مرتب خواب خودش را در ذهن مرور میکرد. خوابی که یکسال پیش دیده بود. انگار منتظر وقوع حادثه بود. از علیار قول گرفته بود تندتند نامه بنویسد و تلفن بزند. روز دوشنبه علیار تماس گرفت و خبر سلامتی خودش را داد و قول داد که فردا هم زنگ بزند. منظر روز سهشنبه منتظر تماس تلفن بود مثل مرغ سرکنده بود آنروز یکسال گذشت و بالاخره تلفن زنگ نخورد.
روز چهارشنبه صبح زود منظر درب منزل آقای غضنفری آپارتمان روبروی میرود همسر آقای غضنفری با چشمهای اشکآلود درب را باز میکند .
منظر: چی شده چرا گریه کردی؟
خانم غضنفری: چیزی نیست، پیاز خرد کردم
منظر با تعجب: صبح به این زودی پیاز خرد کردی!
خانم غضنفری: بفرمایین تو.
منظر داخل اتاق میرود: دلم خیلی شور میزنه قرار بود اسماعیلی دیروز تماس بگیره، خبری نشد، زنگ نزد.
خانم غضنفری که ماجرای شهادت را شنیده بود با مهربانی خاصی گفت: ایشالا که خبری نیست. جبهه است ممکنه تلفن قطع باشد یا برده باشنوش جای دیگه، دلت شور نزنه مامان محمد.
منظر به خانه برگشت دلشوره امانش را بریده بود در این شرایط لطف و مهربانی مردم و همسایهها هم شک او را بیشتر میکرد. روزها گذشت و از علیار خبری نبود . هفت روز گذشت منظر ناراحت و مستأصل شده بود صبح روز سهشنبه محمد پسر بزرگ خانواده آقای افشار همرزم پدرش را در محیط دانشگاه میبیند. بلافاصله به خانه برمیگردد و ماجرا را به مادرش میگوید.
منظر منتظر بود که شب به خانه بیایند و موضوع را سؤال کند.
ساعت 10 شب بود که منظر خانم صدایی شنید به طرف درب آمد دید آقای افشار در حالی که کفشهایش را زیر بغل دارد قصد دارد به داخل آپارتمانش برود.
منظر: سلام آقای افشار چرا کفشهات در آوردی؟
افشار هول شده: علیک سلام مامان محمد. حالتون خوبه مِیخواستم صدای پاهام بچهها را بیدار نکند.
منظر: خیر مقدم، شما کی آمدید؟
افشار: من امروز آمدم ایشالا فردا بر می گردم جبهه . اگر نامهای دارید بنویسید تا ببرم.
منظر: دست شما درد نکنه، شما بیدارین نامه را بیارم؟
افشار: حالا حالا بیدارم.
منظر به داخل خانه برمیگردد و شروع مِیکند تندتند نامه نوشتن و ساعتی بعد نامه را به محمد میدهد تا به آقای افشار بدهد.
آخر شب آقای غضنفری میآید درب منزل به منظر میگوید که خواهرتون تماس گرفته و گفته شوهرش نیست من شما را ببرم خونهشون.
منظر با تعجب: خواهرم که تلفن زد و چیزی نگفت!
غضنفری: یعنی خدای نکرده من دروغ میگم؟
منظر: نه آقای غضنفری منظورم این نبود.
غضنفری: زود باشید آماده شوید تا بریم.
منظر به اتفاق بچهها شب به خانه خواهرش میآید و تا صبح خوابش نمیبرد.
ساعت 6 صبح زنگ خانه زده شد. کریم برادر منظر و فریدون باجناق علیار پشت در بودند.
منظر: کریم چرا مشکی پوشیدید؟
کریم:خبر نداری ماه محرمه؟
منظر: کریم تو هیچ وقت مشکی نمیپوشیدی؟
فریدون فوری گفت: بابام مرده.
منظر: خدا رحمتش کنه.
فریدون و کریم به داخل خانه رفتند.
ناگهان صدای جیغ خواهر منظر بلند شد منظر به طرف اتاق دوید. دید خواهرش در حال کندن مو و زدن به سر و صورت خودش است با خودش گفت برای پدر فریدون که اینکار را نمیکنه؟ با صدای گریه و شیون دیگران و رفتار هفته گذشته زد زیر گریه و در حال ناراحتی یقه کریم برادرش را گرفت و گفت: اسماعیلی شهید شده؟ راستش را بگو.
کریم وحشت زده: نه، اسماعیلی زخمی شده میخوایم ساعت 10 صبح بریم بیمارستان دیدنش.
منظر یقه کریم را رها کرد و گفت : الان بریم.
کریم: صبر کن قراره بچههای دیگه بیان با هم بریم حالا صبحانه بخورید تا بریم.
کم کم افراد جمع شدند.
منظر و افراد خانواده سوار ماشین شدند بطرف بیمارستان راه افتادند منظر دید مسیر ماشین به سمت خانه قدیمی پدری است. گفت: چرا بیمارستان نمیری؟
کریم: قراره سر میدان مولا عدهای از سپیدان بیان چون راه را بلد نیستند اونجا قرار گذاشتیم.
منظر حال خوشی نداشت با دلهره مسیر خیابان را تماشا میکرد وقتی وارد محدوده میدان مولا شدند شلوغی جمعیت تعجب و دلهره او را بیشتر کرد.
وقتی ماشین به میدان مولا رسید خواب یکسال پیش او تعبیر شد دقیقاً، طَبَق عکسی که از اسماعیلی دیده بود در گوشه میدان گذاشته بودند دیگر هیچ نفهمید.
آنروز شیراز میهمان بیست و هفت شهید بود. شهید اسماعیلی را از بیمارستان ارتش با ماشین به طرف بازار، محل زندگی ایشان آوردند جمعیت خیلی شلوغ بود یک لحظه صدایی شنید. خواهرش گفت: بزرگان سپیدان آمدند شهید را به سپیدان ببرند.
منظر فوری واکنش نشان داد: هیچ کس حق ندارد شهید را جایی ببره.
پدر منظر: زشته! اینها برای احترام آمدند و قصد خیر دارند.
منظر: دستتون درد نکنه اینهایی که از سپیدان آمدند قدمشون بر چشم، من پنچ بچه دارم یک زن تنها چطور هر هفته میتونم برم سپیدان. شهید را باید همینجا دفن کنیم.
یکی از بزرگان: ما تدارک دیدیم، قبر کندیم، مردم سر راه هستند ناهار درست کردیم.
منظر: امکان ندارد من شیراز زندگی میکنم فردا در زمستان و تابستون چطور با 5 بچه برم سپیدان.
اطرافیان حرف منظر را تأیید کردند پیکر شهید را با آمبولانس به طرف داالرحمه حرکت دادند.....