شهید سیف الله (سیف علی) زارع مؤیدی
فرزند عوض
ولادت 1/6/ 1344 بانش بیضا
شهادت : 26 /12/ 1363 منطقه عملیاتی بدر
آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش
راوی : مادر گرانقدر شهید
سالها بود که با عوض زارع مویدی ازدواج کرده بودم ، چند دختر داشتم اما خداوند هنوز پسری به من عطا نکرده بود. زندگی ما هم مثل زندگی اکثر اهالی روستا با فقر و تهیدستی می گذشت. اول شهریور سال چهل و چهار بود، نزدیکیهای عصر فرزند دیگری خداوند به من هدیه نمود، از آمدنش همه خوشحال شدند . نامش را سیف اله گذاشتیم اما او را سیف على صدا میکردیم و در بین مردم هم به همین نام معروف بود ، از همان کودکی عاقل و صبور بود، یک سال جلوتر از ســایـر هـم ســن و سالهایش به مدرسه رفت، تا سوم راهنمایی را در روستای بانش سپری کرد. چون وضع مالیمان خوب نبود با برخی از دوستان و آشنایان به روستاهای اطراف برای نشاکاری برنج و همچنین درو کردن برنج می رفت و به گفته دوستانش در کار هم با شوخ طبعی هایش همه را سرگرم میکرد و بسیار دوست داشتنی بود.
اهل مطالعه بود و چمدانی پر از کتاب داشت، کتابهای شریعتی و شهید مطهری و توضیح المسایل امام و کتابهایی در مورد جنگ را میخواند، سخنرانیهای امام و آقای طالقانی را علاقه داشت و نوارهای آهنگران را گوش می داد و ماههای محرم هم در عزاداریها شرکت می کرد.
با خواهرش مادر شهید هاشم بسیار صمیمی بود، هر روز به او سر می زد حتی اگر یادش هم می رفت آخر شب به او سر می زد. یکبار هاشم خواهر زاده اش که او هـم چند سال بعد شهید شد را آورد و گفت: «هاشم برای تو همه چیزش هم مثل خودم هست» با هم صمیمی بودند ، هاشم او را «کاکا سیف علی » صدا می کرد ، او هـم بـه هـاشـم آمـوزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ را می آموخت و می گفت: «تو هم اول و آخـر بـایـد جبهه بروی سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ، چندین بار هم رفت ، من که همیشه هر وقت جایی می رفت نگران بودم حالا دیگر بیشتر نگران او بودم.
در جبهه های مختلف ماند قصرشیرین و جزیره مجنون خدمت کرد در مواقعی هم که جبهه نبود در پایگاه مقاومت فعالیت میکرد ، با آقای فرهمند مسوول تبلیغات سپاه سپیدان هم خیلی گرم بود . خیلی عاشق جبهه و جنگ شده بود حتی سهمیه کوپن را که می گرفتیم می گفت باید آن را به جبهه بدهیم و همین کار را هم میکرد، می گفت: «اگر می دانستید در جبهه چه خبر است همه چیزتان را به جبهه می دادید، می گفت: من مادر شهدا را که میبینم خجالت میکشم.
در نامه هایش هم بسار شوخ طبع بود و با شوخی و اصطلاحات مخصوص به خودش سلام همه را میرساند . یک بار نوشته بود که : «زمانی که شهید بر زمین می افتد ملائکه او را به آسمان میبرند و بارها میگفت که مقام شهید بسیار بالاست».
بار آخر هم در عملیات بدر شرکت کرد ، دوستان و همرزمانش آمدند، من هم منتظر او بودم و آن روز غذای بیشتری آماده کردم و خوشحال بودم که فرزندم بعد از چند ماه می آید؛ اما خواهرش آمد، او با اینکه همرزمانش سعی کرده بودند به او نگویند ولی حدس کرده بود که باید اتفاقی افتاده باشد، بعد از کمی پرس و جو و جمع کردن اخبار از جاهای مختلف؛ هر چند نمی توانستیم باور کنیم که سیف اله دیگر به میان ما نمی آید و باید با شوخی ها و مهربانی هایش خداحافظی کنیم؛ اما مطمئن شدیم که در عملیات بدر و در مورخه شانزدهم اسفند ماه شصت و سه شهید شده است و به خاطر شدت حملات دشمن ، دوستان و همرزمانش نتوانسته بودند جسدش را بیاورند و در خاک عـراق مـانـده بود و من یادم به آن خوابی می آمد که یکبار می گفت : خواب دیدم اسـیـر عـراقـی هـا شــده ام و ناراحت بود و میگفت دوست ندارم اسیر بشوم.
در همان ایام او را به صورت نمادین تشییع کردند و در کنار پدرش به خاک سپردند و چند سال بعد از جنگ چند تکه استخوانش را تشییع کردیم آری شصت کیلو بود به جبهه رفت و بعد از ده سال یک کیلو استخوان آمد. حالا هم مطمئن هستم که او زنده است و مشکلاتمان را با او در میان میگذارم به عکسش که نگاه میکنم و بر سر مرقدش هم که می روم به او سلام میکنم . او در آمدنش شور و حالی در روستا به پا کرد و در رفتنش هم به همه شور و حالی دیگر داد و یادم، به این جمله اش می افتد که می گفت :«ما روزی به دست می آییم که شهید شویم مانند شهید بهشتی».
به روایت خواهر شهید
شوهرم یارمحمد بانشی یک موتور سیکلت داشت روزی سیف علی آمد و موتور را برد. به روستای قوام آباد رفته بود و در برگشت تند می آمد و در پیچ اول روستا نتوانسته بود موتور را کنترل کند و به داخل آجرهای ساختمان نیمه کاره منزل حاج نجات رفته بود. من همین که از طبقه دوم او را دیدم خیلی نگران شدم تا حدی که حواسم نبود و میخواستم از نرده ها به جای پله پایین بیایم. او را پیش دکتر روستا، دکتر بلوری، بردیم و صورتش را که زخمی شده بود شستشو داد. چندین روز در خانه بود و خجالت می کشید بیرون برود. می گفت: من در جبهه ذره ای زخمی نشده ام حالا ببین چه بلایی سرم آمده است . بعد از چند روز اورکت شوهرم را که کلاه داشت پوشید و بیرون رفت.
========================
به روایت خواهر شهید
صدای بلندگو که آمد سیف علی هم روانه شد روزهایی که او می خــواســـت به جبهه برود هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم من هم دخترم را کول کرده و رفتم تا مانع او بشوم، قرار بود از طرف مردوشت اعزام بشوند، در ابتدای روستا (نزدیک مدرسه راهنمایی فعلی شهید هاشم بانشی) به ماشین رسیدم، صندلی اول نشسته بود هرچه التماس کردم پایین نیامد، گفتم برادرسه ساله و مادر تنها داری، جبهه نرو. خم شد و سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: هاشم که هست خانواده را اول به خدا بعد به هاشم می سپارم. گفتم: هاشم خودش بچه هست گفت: هاشم خیلی از من بهتره و خوب هم می فهمد.... پیاده نشد و ماشین هم حرکت کرد و رفت...
=========================
به روایت خواهر شهید
وقتی میخواست خانه درست کند من خیلی خوشحال بودم. خودم برای کارگرهایش ناهار آماده میکردم روز اول که میخواست برای پی ریزی سنگ بیاورد آنقدر خوشحال بودم که چندین برابر تعداد کارگرها ناهار درست کرده بودم.
کارهای کشاورزی را خودش انجام می داد، با موسی بانشی به آبیاری می رفتند و بیل و چکمه و لباسش را هم منزل آنها که در همسایگی مــا قرار داشت می گذاشت، من قبل از آبیاری چندین بار چکمه و لباس او را می تکاندم تا حشرات گزنده ای داخل آن نباشد . پس از شهادتش دوست صمیمی او شهید اکرم بانشی کارهای او را انجام میداد. شهید اکرم حتی در هنگام ازدواجش هم لباس سیاهی را که برای سیف علی پوشیده بود بیرون نیاورد.
=======================
به روایت دوست شهید : فرهاد زارع
یکبار رفتیم شیراز و شلوار و پیراهن و برخی وسایل دیگر خریدیم، نزدیک نماز که شد گفت: زود برویم که وقت نماز است به خانـه خـواهــرش رفتیم. وقتی سر فرصت لباسها را پوشیدیم تسمه شلوار من کمى با او فرق داشت.
گفت : باید همه چیزمان مثل هم باشد و قرار بر این شد که فردای آن روز برویم و تسمه شلوار را عوض کنیم، مادر شهید هنوز آن لباسها را به عنوان آخرین دیدار یادگاری برداشته است.
================
با هم بسیار صمیمی بودیم ، در کارها به هم کمک میکردیم ، همدیگر را «کاکا» صدا می کردیم، بار آخر که میخواست به جبهه برود به او گفتم : آقای زارع! مادر پیر داری، برادر کوچک، اگر نوبتی هم باشد دیگـر نــوبـت تـو تمام است گفت : مگر نوبت گله به صحرا بردن است که تمام شود. بعد از مدتی از جبهه نامه داد و دو عکس از عکسهایی که در آنجا گرفته بود را برای من ارسال کرد .
حالا هم تمام روزها در قلبم است روزی که نامش را نبرم آن روز به پایان نمی رسد، تمام روزهای پنج شنبه هر جا که باشم برایش فاتحه می فرستم. کاش در جبهه با او بودم و اگر هنگام شهادتش بودم حتی اگر شهید هم می شدم جسدش را می آوردم....
======================
به روایت مادر شهید و محسن بانشی
یک روز به من (محسن ) گفت: اسلام را میخواهم تو را هم می خواهم ولی تو را بیشتر از اسلام میخواهم، من تعجب کردم این حرف ها از سیف علی بعید بود و گفتم کدام اسلام گفت: اسلام عبدالکریم (اسلام) بانشی فرزند عبدالکریم...که یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید بوده است.
همچنین یکبار که در جبهه در حال شستن بدن (شهید) عوض آقا بود عکسی با همان حالت آب و کف گرفته بود و آن را آورده بود و با شوخی به همسرش نشان میداد.
وقتی هم در پایگاه مقاومت بازی میکردیم هنگام نماز که میشد با دست و محکم زیر توپ می زد و شوخی شوخی بازی را تعطیل می کرد و می گفت موقع نماز است.
======================
به روایت مادر شهید و دوست شهید محسن بانشی محمد
با محسن شرط بسته بود که از جبهه نارنجک بیاورد و محسن به او گفته بود نمی توانی .... یک روز دیدم چند کتاب آورد و دارد داخل آنها را خالی کرد و آنها را بهم بست و چندکتاب سالم هم دو طرف کتابها نهاد و چند کتاب دیگر هم برداشت و رفت. بعد از چند روز برگشت و چند عدد نارنجک آورده بود البته من نمیشناختم آنها را گوشه ای گذاشت و گفت به آنها دست نزن، بـعـدهـا محسن گفت که آنها را به من نشان داد و چند روز بعد هم آنها را به سپاه مرودشت تحویل داد و رسید هم گرفت و با این کارش زرنگ بودن خودش را به محسن نشان داد.
===============
نیامد به دوستانش هم گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس او را بگیرید و بیاورید. من دلشوره داشتم و پیش یکی از اهالی روستا که صاحب نفس بود رفتم و او برای آمدنش دعا کرد و تسبیحی به من داد و مرا آرام کرد و من هم برای آمدنش گوسفندی نذر کردم ...
=========================
به روایت مادر شهید
یکبار خیلی طول کشید و از جبهه نیامد. رفقایش هم به مرخصی آمدند ولی او نیامد به دوستانش هم: گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس اوا بگیید و برایم بیاورید.
یکی از همرزمانش که از اهالی بیضا بود شهید شده بود او هم برای تشییع جنازه اش آمد، به من گفت چرا برای من گوسفند نذر کردی؟ گوسفند را برای پیروزی اسلام و رزمندگان نذر کن نه برای من، خودش هم گوشت گوسفند را به هرکس که دلش خواست بدون آنکه ما بدانیم داد و مدام می گفت: این جبهه برای ماست و وظیفه ماست که دفاع کنیم و اسلام بسیار عزیزتر از من است. من هم میگفتم اسلام را بیشتر از تو میخواهم ولی تو را هم خیلی دوست می دارم.
======================
به روایت مادر شهید
یک شب بیدار شدم، برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود، دیدم خانه نیست به هاشم خواهر زاده شهید گفتم سیف اله کجا رفته است ؟ گفت: نمی دانم گفتم یعنی به پایگاه نرفته است گفت نمیدانم. ابتدا خوابم نمی برد ولی خسته شده بودم و خوابم برده بود.
یک لحظه بیدار شدم دیدم دارد دعا می خواند گفتم کجا بودی؟ گفت:
رفته بودم غسل شهادت کنم، چند روز بعد به جبهه رفت و چندی بعد نامه داد و مقداری از بدهکاری هایش را در نامه نوشته بود که پرداخت کنیم .
======================
به روایت مادر شهید
یک شب برایم از جبهه صحبت کرد و می گفت :« یک شب هیچ کس جلو نرفت، من و شهید اکرم که از همه کوچکتر بودیم سنگر کمین رفتیم، در راه سر خوردم و زمین خوردم، چون تفنگ دستم بود ناخن دستم کنده شد و خیلی زجر کشیدم یک لحظه با خودم گفتم که دیگر جبهه نمی روم.......بعد پشیمان شدم. هوا که روشن شد اکرم گفت به بیمارستان صحرایی برویم شاید پنجه ات را کاری کردند به بیمارستان رفتیم و بعد از مدتی آرام شدم و دوباره قول دادم که همیشه به جبهه بیایم،چندین بار هم به جبهه رفت.
=====================
به روایت خواهر شهید
اسفندماه سال شصت و چهار بود دوستان و همرزمان سیف علی از جبهه آمده لباس هاى همرنگ بودند من به خانه آنها ( فرج بانشی حسین، علی قربان بانشی حاج قربان و ..) به عشق برادر رفتم و سراغ سیف علی را گرفتم . آنها می دانستند که سیف علی شهید شده اما به من نگفتند از حالات آنها من نگران شدم حتی کفشهایم را در منزل یکی از همرزمانش جابجا پوشیدم . آن روز شوهرم به شیراز رفت تا خبری بگیرد . فردای آن روز مادرم هم به نام آمدن سیف علی غذای مرتبی آماده میکرد، من که حدس می زدم برای سیف على اتفاقی افتاده باشد به او گفتم که غذا را از روی اجاق بردارد. ساعت ده صبح مینی بوس روستا مینی بوس مشهدی رحمت از شیراز آمد. شوهرم پیاده شد و تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد.
همینکه مادرم هم فهمید شروع کرد به گریه و شیون کردن . کمی بعد ساکت شد و گفت : درود بر سیف علی ، دادمش در راه حضرت عباس. چند روز بعد سرهنگ صالح برادر شوهرم آمد و گفت مقدمات تشییع نمادین را آماده کرده ام و فردای آن روز از هرابال (مرکز بخش) به سوی روستای بانش تشییع شد.
==========================
روزی که سیف علی برای آخرین بار به جبهه رفت باران شدیدی می بارید مادر و شوهرم وقتی مطلع شدند به شیراز رفتند که او را برگردانند. شب شد، صدای در منزل آمد گفتم حتما شوهرم هست. در را که باز کردم دیدم سیف - علی است خیلی خوشحال شدم چون نیرو زیاد بود آنها برگشته بودند تا فردا بروند سرمای خفیفی خورده بود یکی از اقوام هم منزلمان بود آن شب بــه میمنت و شادی برگشت سیف علی تکه های گوشت را از داخل قورمه را از داخل قورمه (تکه های گوشت را داخل چربی حیوانی سرخ کرده اند و به صورت منجمد نگهداری می کردند) جدا کرده و غذای خیلی خوشمزه ای درست کردم و میل نمودیم. آن شب شیرین ترین و شادترین شب زندگـی مـن بود.
آخر شب چون غذا چرب بود و او سرما خورده بود برایش دوایی آماده کردم و خوابیدم. فردا صبح برایش تخم مرغ گذاشتم که آب پز شود اما شخصی دنبالش آمد و زود رفت من هم از فرط ناراحتی تخم مرغ را با ظرفش از طبقه دوم به داخل حوض حیاط انداختم از آن تاریخ به بعد هر وقت گوشت سرخ می کنم یاد او می افتم..
===================
به روایت همرزم شهید
عملیات بدر با سیف اله زارع همرزم بودم. شب عملیات حنابندان داشتیم به دو گردانی که قرار بود در عملیات شرکت کنند حنا دادند. سیف اله جایی بود وقتی آمد حنا تمام شده بود و به او نرسید. گفت: وقتی به ده (روستا) رفتم یه حنابندونی می گیرم که تو تاریخ بمونه.
==============================
به روایت خواهر شهید
آن موقع ما خودمان در یکروز برای یکی دو هفته نان می پختیم و سپس آن را نم زده و سر سفره می آوردیم. سیف علی از نـانـی کـه تـازه نــم کـرده بودم خوشش نمی آمد و من همیشه از دو ساعت قبل برای او نان نم می کردم اگر هم یادم می رفت از خانه همسایه ها برای او پیدا می کردم .
یک بار که سیف علی جبهه بود همراه با زنان روستا در حسینیه برای جبهه نان پختیم یکی از همرزمانش (محمد تقى بانشی) بعدها تعریف کرد که در جبهه برایمان نان آوردند سیف علی نان ها را زیر و رو می کرد و می گفـت مـن می خواهم نان خواهرم را پیدا کنم. در میان نانها ، نان دود زده ای بود به شوخی گفت: این نان، نان یکی از همسایه های خواهرم (نام آن را برد) است همیشه دودک میزند و سپس به گشتن ادامه داد و نان خوش رنگ و مرتبی پیدا کرد و گفت : من مطمئنم این نان خواهرم است.
سیف على خیلی دوست داشتنی بود و رابطه ما خیلی صمیمی بود. با یکی از اهالی روستا به نام هوشیار بانشی هم بسیار صمیمی بود و زیاد با یکدیگرشوخی می کردند.
روحش شاد ، یادش گرامی . راهش پر رهرو باد
==================
منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد
======================
با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس