امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیضا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدای گرانقدر روستای شیخ عبود بیضا به ترتیب تاریخ شهادت

  1. بسیجی شهید شهریار کرمی فرزند مهدی یار متولد 11/9/1336 شهادت 22/11/1360 در پاتک دشمن در تنگۀ چزابه
  2. بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت تیرماه 1361  دفن 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
  3. بسیجی شهید فرج الله حیدری فرزند دادالله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان، دفن در شیراز
  4. بسیجی شهید حاج امان الله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون
  5. سردار پاسدار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد متولد 24/4/1344 شهادت 13/2/1365 در عملیات جبهه فکه، دفن در تهران
  6. پاسدار وظیفه شهید روح الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  7. بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  8. بسیجی شهید عبدالله عبودی فرزند عبدالعلی متولد 17/7/1349 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه
  9. بسیجی شهید سیف الله عبودی فرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  10. بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی
  11. بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی
  12. بسیجی شهید حکمت الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  13. بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  14. بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال
  15. سردار شهید حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380
  16. پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان
  17. پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  18. بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  19. بسیجی شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
  20. سرباز شهید عبدالرضا عبودی فرزند غلامرضا متولد 25/5/1347 شهادت 21/1/1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه قصر شیرین
  21. تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال
  22. پاسدار وظیفه شهید آیت الله عبودی فرزند شکرالله متولد 1/11/1346 شهادت 4/4/1367 در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون
  23. جانباز شهید محمد تقی کوچکی فرزند عباس علی متولد 18/4/1331  مجروحیت در جبهه فاو ، شهادت 12/11/1374
  24. و شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).
  25. جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی
  26. شهید حسنعلی فرهادی فرزند سلیمان متولد ۱۳۲۷/۳/۴ شیخ عبود، شهادت مریوان، مفقودالاثر ، ۱۳۶۲/۱/۲۷ ، بعدها دفن یا سنگ یادبوددر شیراز

نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات

========================

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهدای گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل / شهید نورعلی بردجی فرزند مرحوم گرام و مرحومه زیبا رضائی در اولین روز فروردین ۱۳۵۲ در خانواده ای متدین و مقید به شرع و احکام و اخلاق اسلامی در روستای عاشورائی و ولایتمدار «شیخ عبود بیضا» دیده به جهان گشود و کانون خانواده را با غنچه وجودش در اولین روز بهار معطر و اقوام و آشنایان را مسرور و نور معنویت در دل آنها روشن کرد لذا به خاطر ارادت خانواده به حضرت علی ابن ابیطالب علیهم السلام نام شریف پسرشان را نور علی گذاشتند تا آئینه و جلوه گاه نور مقدس مولا امیرالمؤمنین (ع) باشد.
پدرش به کشاورزی و دامداری سنتی اشتغال داشت و تمام خانواده در امور معیشت با هم همکاری داشتند، نورعلی فرزند دوم خانواده بود و ۴ خواهر و ۴ برادر نیز داشت.


او در شش سالگی به مدرسه رفت و اولین سال ورودش به مدرسه مصادف بود با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی که انقلابش معجزه قرن بیستم نامگذاری شد و رژیم چند هزارسالهٔ شاهنشاهی را سرنگون کرد. شهید نورعلی در دوران تحصیلات ابتدائی، درس انقلاب و شهادت را کودکانه آموخت و با تمام وجود عشق شهدا و مشق ایثار را بر صفحهٔ دل پاک خود نگاشت. 
هنوز چیزی از استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی نگذشته بود که جهانخواران و غارتگرانی که دستشان از منابع معدنی ایران و بیت المال کشور کوتاه شده بود با کمک به صدام ملعون در اول مهرماه ۱۳۵۹ به ایران حمله کردند و هزاران نفر از هموطنان ما را به شهادت رساندند و بسیاری از روستاها و شهرهای مرزی را به خاک و خون کشیدند، از تمام این مسائل و مشکلات، آنچه در ذهن کودکانه شهید نورعلی نقش می بست فقط فکر دفاع از مردم و انتقام کودکان بیگناه بود.
همزمان با پایان تحصیلات دوره ابتدایی، دائی نورعلی به نام شهید امان الله رضائی در سال ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید و روح مشتعل نورعلی را طوفانی تر کرد، لذا پس از این واقعه درس را رها کرد و علیرغم سن کم برای اعزام به جبهه داوطلب شد ولی او را نپذیرفتند و اصرار و خواهش و تمنای او بی تأثیر بود. از این دوران تمام وقت خود را در پایگاه مقاومت و مجالس شهدا و برنامه های مذهبی می گذراند و هر روز برای نبرد با دشمنان مصمم تر می شد، تا اینکه بالاخره با دست بردن در شناسنامه و التماس و سفارش و رضایت و وساطت والدین موفق به حضور در دوره آموزش نظامی در پادگان امام علی باجگاه شد و با توجه به کارائی و زرنگی و آمادگی بدنی نظر مسئولین را جلب کرد و در سیزده سالگی به همراه لشکر ۱۹ فجر فارس به جبهه های حق علیه باطل اعزام و مشغول به دفاع از ناموس و دین و وطن و  آرمانهای انقلاب شد...
شهید نورعلی بردجی دارای اخلاقی عالی، روحیه ای مقاوم و تلاشگر بود و آرامش و اخلاص و معنویت در وجودش موج می زد. او عاشق مرام و منش حضرت قاسم ابن الحسن علیهم السلام بود و برای شهادت که برای او از عسل شیرین تر بود لحظه شماری می کرد.
ایشان نهایتاً در منطقه شلمچه، در عملیات کربلای ۴ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود دست یافت و به خیل کربلائیان زمان پیوست و با شهادت مظلومانه اش، راه رزمندگان را برای پیروزی های بعدی و نهایتاً عزت و اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی هموارتر کرد.
لازم به ذکر است که عملیات کربلای چهار کلاً سه روز، از سوم تا پنجم دیماه طول کشید و به خاطر خیانتهای داخلی و خارجی با شکست مواجه گردید و باعث شهادت مظلومانه ‌تعداد زیادی از بهترین رزمندگان اسلام شد، شهید نورعلی بردجی نیز در روز دوم این عملیات یعنی چهارم دیماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید، سن دقیق این شهید نوجوان هنگام شهادت ۱۳ سال و ۹ ماه و چهار روز بود و آن جمله مشهور حضرت امام خمینی را در یادها زنده کرد که در وصف «شهید حسین فهمیده» گفته بودند: رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها‏‎ ‎‏زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم‏‎ ‎‏نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید. (صحیفه امام، ج ۱۴، ص:۷۳).
در ضمن، مادر صبور و مقاوم شهید نورعلی بردجی و خواهر شهید امان الله رضایی نیز در ۲۲ اسفند ۱۳۹۶ در ۷۳ سالگی به برادر و فرزند شهیدش پیوست و در جوار گلزار شهدای روستای شیخ عبود و مزار شوهرش دفن گردید.
روحشان شاد و یادشان گرامی ‍

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۲۳
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا/ با سلام و عرض ادب.......، از خانواده های معظم شهدای شهید آباد و کل شهرستان بیضا، دوستان، صاحبنظران، ایثارگران و بسیجیان عزیز خواهشمندیم کتاب زیر را دانلود، مطالعه و پیشنهادات و  اشکالات آن را با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ صادقی، تذکر دهید تا قبل از چاپ، با نام خودتان، تصحیح و تکمیل شود. اجرتان با سیدالشهدا ء علیه السلام 

دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق، شهدای گرانقدر شهیدآبادبیضا

شامل زندگینامه ها و وصیت نامه ها / ۴۸ صفحه رُقعی، حجم: 887 کیلوبایت، یا علی، التماس دعا

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۲ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

تعدادی از وصیت نامه های (بازنویسی نشده) شهدای گرانقدر روستای شهید آباد بیضا

با تشکر از برادر و سرور عزیزم ، یادگار دفاع مقدس، حاج ضامن دهقان

از تمام اقوام و دوستان گرامی شهدا تقاضا داریم هرگونه نامه و نوشته و اثری از شهدای بزرگوار شهید آباد و بیضا دارند به ایتا ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ بفرستند تا بازنویسی شود و با نام خودشان در سایت و کتاب درج گردد..... بقیه در ادامه مطلب:...

۱ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۲
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۳
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۰۹:۱۸
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۰۳ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۶
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۶
هیئت خادم الشهدا
۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید عباس بانشی

         فرزند : شهید عوض آقا بانشی      

ولادت :  ۱۳۵۰/۹/۱۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۷/۳/۴ شلمچه

آرامگاه : سینه عاشقان ولایت

================

شهید عباس بانشی

نام پدر شهید عوض آقا بانشی

تولد: سال ۵۰

شهادت: ۶۷

چهار ماه از شروع تهیه ی نرم افزار جامع شهدای بانش می گذرد این بار در صبح روز سوم آبان به همراه گروه وارد خانه ای شدیم که بوی انتظار و صبر و نگاههای به در خیره شده ی  مادر می

 

خانه ای که با دستان پر توان پدر شهید خانواده و پسر خانواده درست شده بود و هنوز منتظر است که پسر خانواده برگردد و....

همراه میشویم با مادر خانواده از خاطرات نوجوان هفده ساله .

 

بعد از به دنیا آمدن دختر اولم ، نه سال انتظار به دنیا آمدن نوزادی را می کشیدیم و بالاخره از امامزاده ایوب حاجت گرفتم. نوزادم در صبح گاه یکی از روزهای سال پنجاه به دنیا آمد پدرش او عباس را نامید . پسرم هفت ساله شد و او را از زیر قرآن روانه ی مدرسه کردم . پسرم نسبت به بقیه ی هم سن و سالانش بچه ی آرامی بود .

دوران ابتدایی را همراه با بازیهای کودکانه به پایان رساند و وارد مدرسه راهنمایی شد. از آنجا که اهالی روستا و همچنین خانواده ی ما بر روی مسائل اسلام پایبند بودند عباس نیز با این روحیات رشد کرد و بر در حیاط منزلمان نوشته بود  خواهرم حجاب تو سنگر است .

ماه محرم چفیه به کمرش می بست و به همراه پدرش به عزاداری می رفت. چهارده ساله بود که پدرش در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. عباس می گفت باید بروم و راه پدرم را ادامه بدهم من که تنها سرپرست خانواده ام عباس بود با رفتن او مخالفت میکردم ، اما او در جوابم میخندید و میگفت خدا هست بهتر از همه ... عباس که بر خلاف سن کمش پسر قد بلندی بود ، او را برای اعزام به جبهه قبول کردند. بارها قصد رفتن کرد اما او را برگرداندیم هنگام رفتن با اصرار به همراه بسیجیان روستا به جبهه  جنوب اعزام شد و پس از ده روز چون هم به یگان دریایی علاقه نداشت و هم بسیجیان اصرار می کردند تا برگردد لذا از جبهه باز گشت اما بعد از مدتی در یکی از روزهای اردیبهشت ماه شصت و هفت به خانه آمد و به بهانه  برداشتن کتاب ساکش را از پنجره حمام به بیرون انداخت و به همراه سه تن از دوستانش پیاده به تل بیضاء رفت و از آنجا به جبهه جنوب اعزام شد. به دنبالش رفتم اما دیر شده بود ... / بازتایپ : هدهد

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

==================

خاطراتی از شهید عباس بانشی

==================

اشک شوق

به روایت خواهر (فاطمه)

برادرم وقتی جبهه بود نامه ای برایم فرستاد در نامه چند بیت شعر نوشته بود، کشیده بود که چند قطره از آن میچکید و زیرا آن نوشته بود نگران نباش خواهر اینها اشک شوق شهادت است.

================

نگران مادر

به روایت خواهر زهرا (بانشی) وقتی جبهه بود یکی از اقوام برایش نامه نوشت که مادرت مریض است ، تا اینکه برگردد . یکی از همرزمانش تعریف می کرد که : عباس گریه میکرد و نامه را میخواند قصد بازگشت به خانه را کرد اما ... عراقی ها پاتک زدند و..خدا میداند چه بر سرشان آمد.

=======================

در باران آمد

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

بار اول که به جبهه رفته بود موقع برگشت نصف شب به شیراز رسیده و به اشک شوق خانه ما آمده بود با وجود باریدن شدید باران ۲ ساعت پشت در مانده بود اما در نزده بود. موقع نماز شوهرم در را باز کرده و عباس را پشت در دیده بود. فردا صبح که میخواست به بانش برود تاکید کرد که من هم همراهش بروم.

گفت : مردم فکر می کنند تحمل جبهه را ندارم .

=====================

به روایت مادر

عباس شش ماهه بود که به زیارت حضرت ایوب رفتیم . عباس دو زانو رفت و افتاد داخل حوض ۳ متری که شیشه در آن ریخته بودند. برادرم دعوایم کرد که چرا مواظب بچه ات نبودی، رو کردم به طرف امامزاده ایوب و گفتم یا حضرت ایوب ! تو خودت عباس را بعد از نه سال به من دادی؛ الان هم برایم نگهش دار ، وقتی عباس را آوردند مقدار کمی پیشانیش را شیشه بریده بود

===================

مُهر تأیید

به روایت خواهر (فاطمه بانشی)

برادرم برای اعزام به جبهه به مقر صاحب الزمان شیراز آمده بود رفتم در مقر اشک شوق دنبالش ، دستش را مهر زده بودند، دستش را به دیوارهای سیمانی کشیدم و انتظار خواهر مهرش را پاک کردم او را به خانه بردم ، غافل از اینکه مهر تایید آقا و مولایش

را گرفته بود .

==================

رنج و مهر مادر

به روایت مادر

عباس با پدرش به شیراز رفته بود و تصادف کرده بودند پشت پایش زخم شده بود ، سه بار با پای پیاده او را به چند روستا بالاتر برده و پانسمانش را عوض کردم .

===================

انتظار خواهر

به روایت خواهر (زهرا بانشی)

پس از مفقودی برادرم عباس سر کلاس درس دیگر تمرکز نداشتم و بارها معلم به من تذکر می داد ؛ به همین خاطر نتوانستم درسم را ادامه بدهم. به این فکرمیکردم اگر خبر عباس را برایم بیاورند چکار میکنم؟ آیا بدون کیف میروم؟ آیا کفشم را درمی آورم و می دوم؟ و چندین سوال دیگر...

===================

 

 

===================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۷
هیئت خادم الشهدا

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه زندگینامه نویسی شهدا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه دارند، با تلفن ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع میشود:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۷
هیئت خادم الشهدا

شهید جاویدالاثر حسین صادقی

فرزند فرضعلی

ولادت : 15 بهمن 1352 بانش بیضا

شهادت : 4 خرداد 1367 جبهه جنوب

آرامگاه : سینه عاشقان ایران اسلامی

از آن سر عشق

وقتی با گامهایم به آن سر عشق پا نهادم ، جای خالیت را غریبانه احساس کردم. از آن سرعشق که می آمدم فریاد و آه و ناله ی مادرت و چشمهای منتظرش را می دیدم کـه بـا مـن حـرف می زدند ، دیدم که نگاههای منتظرش را به آسمان دوخته و منتظر عزیزی ست که هنوز از راه نیامده.

به تابلو های شهیدان گمنام نگاه میکردم که  ناگهان نوشته ی روی یکی از تابلو ها توجهم را به خود جلب کرد؛

شهید گمنام ، محل شهادت : ایران ، جاده ی کربلا

اشک از چشمانم جاری شد ، به گل شب بوی کنار یکی از قبرها خیره شدم باد با گلبرگهایش بازی میکرد و عطر خوش آن در فضا پیچیده بود با خود فکر میکردم شاید پیکر شهید جاوید الاثر حسین صادقی در آن میان باشد، شاید مرا صدا میزند ولی من صدایش را نمی شنوم از جا بلند می شوم، آرام حرکت می کنم، نمی دائم به کدامین سو ، شاید جاده ی کربلا ، جاده ای که شاید بتوانم در آن نشانی از شهید جاوید الاثر حسین صادقی بیابم.

زندگی نامه ی شهید جاوید الاثر حسین صادقی

شهید جاویدالاثر حسین صادقی فرزند فرضعلی صادقی در فروردین ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه در یکی از شب های محرم دیده به جهان گشود، خوب به دنیا آمد و خوب هم نور باران شد. کودکی بسیار بازیگوش بود که اخلاق شیرینی داشت و عاشق رفت و آمد بود. به پدر بیش از دیگران علاقه مند بود و همیشه احترام طرف مقابلش را حفظ می کرد. اطرافیان به یاد دارند که همواره دعای فرج را با خود زمزمه میکرد. سال اول راهنمایی را در روستای بانش خواند اما توان بیش از این ماندن را نداشت مادرش هرچه اصرار کرد که بماند و از خانواده سرپرستی کند نشنیده گرفت و گفت سرپرستی خانواده ام را به خدا سپردم و گفت: دوست دارم اگر به جبهه رفتم مفقود شوم و همچون بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) مزارم بی نشان باشد. گویا زمانی که این آرزو را میکرد خداوند صدایش را شنید و او را به مقصودش رساند تا که چشمان اشکبار زیادی همچنان منتظرش باشند.

حسین اولین بار از طریق شهر مرودشت، برای گذراندن دوره ی سه ماهه آموزشی به کازرون اعزام شد، سپس به جبهه ی کردستان رفت و نود روز در آنجا خدمت کرد، چهل و پنج روز نیز در جبهه ی شلمچه خدمت کرد. او در خط مقدم آر پی جی زن بود.

تو که عاشق امام و جبهه بودی امیدوارم خیلی زود به آغوش خانواده ات برگردی و چشمهای منتظرشان را بیش از این، ای عزیز ، ای صمیمی ، ای دوست منتظر نگذاری.

خوشا چون تو دلی سبز و سری سبز

خوشا پرواز با بال و پری سبز

خوشا چون تو که در روزقیامت

سراپا سرخ اما دفتری سبز

منبع : نرم افزار بهانه ، شهدای بانش

 بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=============================

وصیت نامه شهید حسین صادقی

با سلام به امام زمان(عج) و نائب برحقش ابراهیم بت شکن، خمینی کبیر و سلام بر تمامی شهدا از صدر اسلام تا کنون و سلام بر تمامی رزمندگان اسلام وصیتنامه خود را آغاز می کنم.

پدرم مادرم بعد از مرگ من گریه نکنید، شکر خدا را جایگزین گریه نمایید که فرزند خود را در (راه) اسلام و جان دادن در راه قرآن فدا کردید، شما باید بر این مرگ افتخار کنید کـه مـرگ در راه خدا آگاهانه بهتر از مرگ در رختخواب میباشد.

برادران شعارتان باید اله اکبر باشد و مرگ بر آمریکا ، که خدا به شما نیروهای مومن نیازمند است. به جبهه ها بشتابید که جبهه ها نیازمند به تمام نیروها میباشد از امت مسلمان انتظار دارم که اسلام را بشناسند و به تمام روستا بشناسانند. روحانیت را بشناسند و به دیگران نشان دهند. والسلام

ببوسم دستت ای مادر که پرودی مرا آزاد

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

به حجله می روم شادان و زخمی در بدن دارم

به جای رخت دامادی کفن خونین به تن دارم

حسین صادقی

4/9/1365

=================

به روایت مادر

عزیزم حسین به امام رضا (ع) علاقه خاصی داشت. یادم می آید یک بار که می خواستیم به مشهد برویم حسین را هم با خودمان بردیم. یک روز که برای خرید سوغاتی به بازار رفته بودیم، حسین گم شد، هر چه دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اطرافیان و دوستانی که همراهم بودند مرا دلداری دادند و گفتند: بیایید به خانه برگردیم شاید حسین خانه باشد. وقتی به خانه برگشتیم ، حسین بالای پشت بام بود و به طرف من سنگ ریزه پرتاب می کرد تا من متوجه شوم که او بالای پشت بام است. از دستش عصبانی بودم اما وقتی با خنده پیشم آمد، آرام شدم.

=======================

به روایت زن برادر، ابریشم صادقی

در یکی از روزهایی که تمام مردهای خانواده به جبهه رفته بودند و فقط من و حسین و مادرش در خانه بودیم، حسین با عصبانیت در حیاط راه می رفت. پرسیدم چطور شده؟ چرا مدام در حیاط راه میروی و حیاط را متر کنی؟ گفت: من چرا باید این جا بمانم؟ من هم می خواهم به جبهه بروم و از کشورم دفاع کنم.

============

آخرین باری که می خواست به جبهه برود ساعت چهار و سی دقیقه بود کـه آمــد و به من گفت: من دارم به جبهه می روم، اگر برگشتم که هیچ اما اگر برنگشتم در آلبوم یک یادگاری برایتان گذاشته ام، بگرد و آن را پیدا کن. سال شصت و هفت که دیگر حسین بر نگشت به یاد همان روز و حرفهای حسین افتادم، درآلبوم به دنبال یادگاریش گشتم، امانتی چیزی جز وصیت نامه نبود.

=================

به روایت زن برادر ، ناز آفرین بانشی

بار اولی که حسین از کردستان به مرخصی آمد من و خترم در خانه نشسته بودیم و دخترم مشغول تماشای تلویزیون بود که دیدم فریادی کشید و گفت: مادر، عمو حسین... در همین حین بود که حسین وارد خانه شد و برای من و دخترم انگشتر آورده بود.

========================

به روایت برادر

هر وقت صدای بلندگوها بلند می شد حسین فرار میکرد تا به جبهه برود. دو باری هم فرار کرد اما او را برگرداندیم ولی بار سوم که در مقر صاحب الزمان بود دیگر نتوانستیم او را برگردانیم چون وقتی به دنبالش رفتیم گفتند: حسین پنج دقیقه پیش با اتوبوس و کاروانشان حرکت کرد و رفت....

اواخر جنگ بود که خبر دادند چند نفر از بچه ها مفقود شده اند که حسین نیز جزء آنها بود.

======================

به روایت برادر – محمود رضا صادقی

حسین خیلی با من صمیمی بود هروقت چیزی احتیاج داشت از من میخواست تا برایش تهیه کنم، یادم می آید یکبار از من خواست تا برایش یک شلوار بخرم. من هم برایش یک شلوار خریدم که البته خیلی گشاد بود ، وقتی آن شلوار را پوشید گفت: آخر این چه شلواری است که تو برای من خریدی، این که خیلی گشاد است، ببر خیاطی تا برایم درستش کند. من هم به خیاطی شهید عادل رفتم و برایش درستش کردم، چند مدت بعد با همان شلوار رفت و به انتظار پیوست....

اینجا بود که گریه برادر شهید را امان نمی داد مادر شهید صلوات می فرستد و او ا دعوت به صبر می کند.

=================

به روایت برادر شهید

تلوزیون مراسم آزادی اسرا را نشان می داد همه اعضای خانواده روبروی تلویزیون نشسته بودیم به دقت به اسرای آزاد شده و آنهایی که در اتوبوسها بودند نگاه می کردیم تا شاید ما هم گمشده خودمان را از میان آن جمعیت پیدا کنیم اما پیدا نکردیم...

=========================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

زمانی که بچه بودیم، یکی از خوراکی هایمان چغندرقند بود که زیر آتش پنهان می کردیم و بعد از پخته شدن آن را می خوردیم. یک بار مادرم چغندری را برای ما نزدیکی های خانه عمویم زیر آتش کرد. وقتی ما برای خوردن آن چغندر رفتیم، حسین را روی پشت بام خانه شـان دیدم که می خندید. از او پرسیدم: چرا می خندی؟ گفت: هیچی، من و برادرم هرچه خاک و آتش را کنار زدیم چیزی پیدا نکردیم. حسین از ما پرسید دنبال چه می گردید؟ من گفتم دنبال چغندر، حسین به طرف شکمش علامت داد و گفت: چغندرتان اینجاست.

======================

به روایت زن برادر – ابریشم صادقی

تازه از آموزشی برگشته بود. در لباس بسیجی ، قد بلندتر و بزرگتر به نظر می رسید، البته لباسش برایش گشاد بود. بعد از احوالپرسی سراغ مادرش را گرفت . گفتم : او مهمان است ، تو هم اگر می خواهی به مهمانی برو. اول گفت : اگر با این لباس ها بروم زشت نیست ؟ بعد خودش جواب داد زشت که نیست ،هیچ تازه کلاس هم داره که آدم لباس بسیجی بپوشد.

===================

به روایت پسر عمه – رضا رستمی

روزی با حسین، برای چیدن بنه به کوه رفته بودیم. او که از همان اول عشق شهادت را در سرش می پروراند، پارچه ای سبز به پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود: یا حسین شهید.

یکبار هم عروسی پسر عمه حسین بود. خانواده آنها هم در این مراسم شرکت کرده بودند. اتفاقاً آن زمان ، زمانی بود که پسرهای فراری از سربازی را دستگیر می کردند.

دست بر قضا حسین را هم کنار مدرسه شهید علی کرم سلیمی به عنوان سرباز گرفته بودند و او را در کنار دیوار مدرسه نگه داشته بودند و او از همان جا عروسی را تماشا می کرد. عده ای برای آزادی او رفتند اما هیچکدام نتوانستند او را آزاد کنند تا اینکه یکی از اقوام توانست او را آزاد کند اما در کل آن عروسی به کامش تلخ شد.

=======================

 به روایت دختر عمو راضیه صادقی

روزی حسین از جبهه به مرخصی آمده بود و برای همه دخترهای فامیل انگشتری که خودش در جبهه آن را با منجوق و مهره درست کرده آورده بود. وقتى من به خانه آنها رسیدم، دیدم که انگشتر ها را بین دخترها پخش کرده و چون من از همه کوچکتر بودم به من نرسید. من از شدت ناراحتی گریه کردم و از خانه آنها بیرون آمدم و در حیاط خانه و زیر یک دالان قدیمی نشستم و گریه کردم.

ناگهان حسین آمد و دستی به سرم کشید و گفت دختر عمو جان ناراحت نباش ان شا الله این بار که به جبهه رفتم حتماً یک انگشتر خیلی قشنگ برایت درست می کنم و می آورم. اما این آخرین وعده ای بود که حسین به من داد،  رفت و دیگر مرخصی نیامد تا مدتی انتظار کشیدم اما این انتظار پایانی ندارد، هنوز منتظرم.

====================

روایت برادر . - محمد صادقی

ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و در گوشه ای از خانه ی پدر حسیـن زنــدگــی می کردیم. یک روز حسین و برادرش برای نهار به خانه ما آمدند. ما آن روز برنج درست کرده بودیم اما روغن نداشتیم تا بر روی آن بریزیم. حسین ماند ولی برادرش از روی پشت بام فرار کرد و به خانه خودشان رفت. از حسین پرسیدم تو چرا نرفتی؟ او گفت: برادرم ....ندارد ، حالا ما به همه بگوییم که ما غذا نخوردیم.

==================

به روایت مادر

حسین به خانه برادرش رفته بود و دختر او که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده و سپس به خانه اقوام رفته و حلالیت طلبیده بود. آن روزها پدر و چند برادر حسین به جبهه رفته و یا میخواستند به آنجا بروند که یکی از اقوام اطلاع داد که حسین به جبهه رفت به دنباش رفتم و در مقر به او رسیدم و از او خدا حافظی کردم.

=====================

به روایت دختر عمو ؛ بانو صادقی

من و حسین و دیگر بچه ها برای چراندن گوسفندان به صحرا می رفتیم. گله حیوانات پدر حسین خیلی زیاد و شلوغ بود، یک روز ما روزه بودیم و مشغول چراندن گوسفندان خودمان حسین که می خواست با دیگر پسرها به خوشه چینی گندم و جو برود به من گفت اگر گوسفندان ما را هم نچرانی به مادرت می گویم که روزه ات را خورده ای من که روزه ام را افطار نکرده بودم، ترسیدم که حسین واقعاً به مادرم بگوید که من روزه ام را خورده ام، مجبور شدم گله سنگین عمویم را تا عصر بچرانم و حسابی هـم دنبـال حـیـوانــات دویدم و خلاصه آن روز از پا در آمدم.

========================

به روایت همرزم - حسن حسینی

حسین خیلی پسر خوبی بود . من و او تا آخرین لحظه کنار یکدیگر بودیم، عراقی ها ما را محاصره کردند. من و حسین هم در یکی از سنگرها پنهان شدیم، وقتی که آبها از آسیاب افتاد حسین سرش را از سنگر بیرون برد و به من هم گفت بیا بیرون خبری نیست، اینها نیروهای ایرانی هستند. همین که از سنگر بیرون آمدیم عراقی ها روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند. آنها لباس رزمنده های ایرانی را پوشیده بودند.

همان موقع ترکش خمپاره پای راست حسین را قطع کرد، برگشتم ببینم حسین چطور شد، دیدم که روی زمین افتاده بود و دیگر اجازه ندادند که او را ببینم. مرا به بصره بردند، در زمان اسارت از دوستی خواهش کردم تا بیمارستانهای بصره را بگردد شاید حسین را پیدا کند اما هیچ اثری از حسین نبود.

روحش شاد و یادش گرامی

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۱
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

شهید مدافع حرم قدرت اله عبودی (جهانپور) فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).
========================

هوالجمیل

همزمان با روزهای ابتدایی سال 1396 یکی دیگر از فرزندان استان فارس در دفاع از حرم اهل بیت (ع) شربت شهادت نوشید. بسیجی شهید قدرت الله عبودی از رزمندگان لشکر عملیاتی ۱۹ فجر استان فارس به جمع شهدای مدافع حرم پیوست و نام خود را در تاریخ پر افتخار ایران اسلامی جاودان کرد.

قدرت الله عبودی فرزند حاج اباذر درسال ۱۳۵۲ در روستای شیخ عبود بیضا متولد شد و در سن ۱۳ سالگی سابقه حضور بیش از چهار ماه در دوران دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد. وی از بسیجیان فعال بیضا بود.
او که از رزمندگان لشکر عملیاتی ۱۹ فجر استان فارس بود برای دفاع از حریم حرم زینب کبری(س) رفته بود. در روزهای آغازین سال 1396 در سن 44 سالگی توسط گروهک داعش به شهادت رسید.
پیکر مطهر قدرت الله عبودی ۱۵ فروردین 1396 پس از برگزاری مراسم تشییع در گلزار شهدای روستای شیخ عبود بخش بیضاء سپیدان به خاک سپرده شد.
از ایشان دو فرزند پسر به نام های حسن و حسین به یادگار مانده است.

گفتنی است این شهید مدافع حرم، در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) به‌دست تروریست‌های تکفیری در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آسمانی شد. مراسم وداع با پیکر مطهر این شهید والامقام صبح دوشنبه چهاردهم فروردین در حسینیه عاشقان ثارالله (ع) شیراز برگزار شد.

در بخشی از وصیت‌نامه شهید عبودی آمده است: خدا را شاکرم که به من توفیق پوشیدن لباس مقدس را داده و لیاقت لبیک به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را داشته باشم و خدا را قسم به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) که شهادت در راه بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) را نصیب بنده کند.......

نثار وجود مقدس و مطهر شهدا صلوات و فاتحه

بازگشت به صفحه اصلی سایت امام زادگان عشق

رجوع به سایت فضائل الشهدا

با تشکر از سایت ولایت۱۴۰۰ 

------+------

شهید قدرت الله عبودی در ۱۸ خرداد سال ۱۳۵۲ در خانواده‌ای مذهبی در شیخ عبود به دنیاآمد. از کودکی بسیار باهوش و زرنگ بود و به مسائل دینی پایبند بود.

به قول خودش از ۸ سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت و به حلال و حرام خیلی پایبند بود.

سال ۱۳۶۵ در سیزده سالگی به جبهه رفت و در جبهه ازناحیه شکم مجروح و شیمیایی شد ولی هیچ حقوق یا مستمری دریافت نمی کرد و حتی کارت شناسایی جانبازی هم نگرفت و معتقد بود جهاد در راه خدا باید مخفی باشد.

در بیست و پنج سالگی اموال‌ش را حلال کرد و به قول معروف خمس مالش را پرداخت کرد. همیشه با حسرت از شهدا صحبت می کرد و معتقد بود از قافله شهدا عقب مانده و توفیق شهادت را نداشته،احترام خاصی به سادات و خانواده شهدا داشت.

هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت. شهید قدرت الله عبودی روبروی مغازه‌‌اش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد.

سال ۹۲ برای رفتن به سوریه و مبارزه با داعش ثبت نام کرد و دوره های آموزشی را گذراندوبی صبرانه منتظر رفتن به سوریه بود. حتی چک سفید امضا هم داده بود و گفته بود هرچه قدر دوست دارید بنویسید و برداشت کنید فقط من را به سوریه ببرید.

۲۵اسفند سال ۹۵ راهیِ شام بلا شد و روز ۹ فروردین سال ۹۶ در روستای شیحه در استان حماه سوریه آسمانی شد و به آرزوی دیرینه اش رسید. شهید عبودی نمازهایش  به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دادی نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.

خانمش می گوید نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد

پیکرپاک شهید ۱۰ فروردین به شیراز منتقل شد و در روز ۱۵ فروردین در گلزار شهدای شیخ عبود به خاک سپرده شد.

با تشکر از سایت صدای مدافعین 

 

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء والصدیقین

شهید عبدالرضا عبودی فرزند مرحوم غلامرضا عبودی و مرحومه کبری جوکار در تاریخ ۱۳۴۷/۵/۲۵ در خانواده ای مذهبی و تلاشگر در روستای عاشورائی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش به شغل شریف کشاورزی و دامداری سنتی اشتغال داشت و مخارج خانواده را از این طریق تأمین می کرد. عبدالرضا فرزند آخر خانواده از بین هفت پسر و دختر بود. 
او تحصیلاتش را در روستا تا پایان دوره ابتدائی گذراند و برای کمک به پدر  و معیشت خانواده به همکاری با او پرداخت.
شهید عبدالرضا عبودی‌ اخلاقی نیکو داشت و با مردم بسیار خوش برخورد، مهربان و با گذشت بود. ارتباطش با مسجد نیز بر خوبی او می افزود و همه او را دوست می داشتند.
ایشان برای دفاع از میهن و انقلاب و ناموس وطن ، به رزمندگان اسلام پیوست و پس از کسب آموزشهای نظامی لازم و خدمت در مناطق مختلف جنگی، نهایتاً همزمان با عملیات کربلای ۱۰ در منطقه قصر شیرین در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۱ به فیض عظمای شهادت نائل گردید و نامش در دفتر عاشورائیان زمان ثبت شد.
 پیکر مطهر این سرباز دلاور جبهه های نبرد حق علیه باطل، پس از تشییع در شیراز و ‌روستاهای بیضا، در زادگاهش روستای شیخ عبود دفن گردید.
لازم به ذکر است که پدر و مادر گرامی این شهید بزرگوار سالها پیش از دنیا رفته اند و آرامگاهشان در آرامستان شیخ عبود است.
روحشان شاد و یادشان گرامی 

+++++++++++++++

با سلام و عرص ادب خدمت شما مخاطبین گرامی،  لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

سردار شهید پاسدار حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380

در حال ویرایش و نگارش ...بقیه در ادامه مطلب

سردار شهید محمد باصری

سردار شهید محمد باصری روستای شیخ عبود بیضا در سال 1328 تولد شد

تا ششم ابتدائی درس خواند

از کودکی کمک حال پدر و خانواده بود

و با مسجد و مجالس مذهبی ارتباط کامل داشت

اهل نماز و قرآن و دعا و نوحه بود

فرزند مرحوم اکرم و حاجیه خانم جیران حاتمی، اهل روستای «شهرک رامجرد» بودند و در زمان طاغوت بخاطر درگیری با حکومت، به همراه دائی هایشان هرمز و هوشنگ، متواری می شوند و پس از مدتها آوارگی، به اصرار دوستانشان در شیخ عبود پنهان و نهایتاً بخاطر جوّ مذهبی این روستا در اینجا ساکن می شوند.

در شیخ عبود به کاگری و کشاورزی و دامداری سنتی مشغول می شوند

شهید باصری از بین 6 فرزند دختر و پسر، پسر اول و فرزند دوم خانواده  بوده و نقش مهمی در معیشت خانواده به عهده داشته است. ایشان از کودکی در کنار درس و مسجد به کار می پردازد و بالاخره پس از گذراندن دوره ابتدائی مجبور به ترک تحصیل می شود.

ایشان از هوش و استعداد بالائی برخوردار بوده و ادامه تحصیل را به آینده موکول می کند ولی بخاطر مشکلات و گرفتاریهای اجتماعی و انقلابی و دفاع مقدس هیچوقت موفق به ادامه تحصیل نمی شود هرچند مدرک ششم ابتدائی در آن دوران نیز مدرکی مهم به شما می آمده و بسیاری از صاحب منصبان اداری با مدرک ششم ابتدائی جذب ارتش و آموزش و پرورش و ادارات می شدند. اما خصوصیت بارزتر ایشان تقوا و درستکاری، حلال خوری، مردم داری و شجاعت ذاتی بوده است.

کارهای مختلف انجام می دهد تا اینکه بخاطر توانائیهای بدنی و فراست و باهوشی و امانتداری در میدان تره بار شیراز در یکی از بنگاهها به عنوان منشی و حسابدار مشغول به کار می گردد.

این مرحله از زندگی در ساخت شخصیت او تأثیر به سزائی می گذارد چون با کانون فرهنگی مسجد حبیب شیراز که در همسایگی میدان تره بار بوده آشنا می شود و بخاطر آشنائی با مرحوم آیت الله ملک حسینی فعالیتهای سیاسی اش نیز در مسجد حبیب شروع می شود.

قبل از انقلاب با پخش نوارها و اعلامیه های امام و شرکت در تظاهرات های شیراز نقش عمده ای ایفا می کند و بارها تا مرز شهادت پیش می رود.

پس از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید تا بهتر از آرمانهای امام و شهدا دفاع کند.

آشنائی او با بازاریان متدین شیراز و گروههای مذهبی وابسته به بازار باعث حضور او در مجالس انقلابی و مذهبی بازار شیراز و انقلابیون استان فارس می شود

در کشتار مسجد حبیب در روز 28 آبان 1357 مصادف با عید غدیر 1398 تا مرز شهادت پیش می رود ولی خداوند او را برای روزهای سخت تری ذخیره کرده بود. در این روز جمعیت انبوه انقلابی توسط تانک و هلیکوپتر مورد حمله دژخیمان شاه قرار می گیرد و تعدادی از مردم شهید می شوند

بعد از انقلاب فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد حبیب را به عهده می گیرد

در روستای شیخ عبود نیز فعالیتهای مذهبی و انقلابی به عهده دارد

بارها از طرف منافقین تهدید به ترور می شود یک بار هم توسط آنها در میدان تره بار ضرب و شتم می شود

پس از این مرحله به خدمت سربازی فراخوانده می شود و دوران سربازی را در نیروی دریائی در خلیج فارس می گذراند و سختی های این دوران او را ورزیده تر و دریادل تر می سازد و او را برای مبارزه با اربابان نظام شاهنشاهی مصمم تر می کند...

ایشان، قبل از انقلاب در محل و مسجد مداحی و نوحه و قرائت قرآن و سخنرانی می کرده....

پدر ایشان فوت کرده و در آرامستان روستای شیخ عبود دفن شده، مادر بزرگوارش زنده است

شهید محمد باصری برای یادگاران دفاع مقدس و بازماندگان جنگ تحمیلی و رزمندگان استان فارس از هر لحاظ شباهتهائی با شخصیت سردار شهید عبدالحسین برونسی دارد، بخصوص در کار و مبارزات و دفاع مقدس ، محل شهادت، سالها مفقود بودن و روحیات خاص مذهبی و زهرائی بودن...

بعد از انقلاب به سپاه می پیوندد و از فرماندهان سپاه مرودشت می شود

شهید حاج محمد باصری همیشه فرماندهی گروهی از خط شکنان را به عهده داشت و بارها قوای مکانیزه متجاوزین بعثی را در هم کوبیده بود.

مجروح شدن در عملیاتهای مختلف

ایشان در یگانها و مختلفی در طول نبردهای خونین دفاع مقدس خدمت کرد که آخرین یگان و مسئولیت او فرماندهی گردان جواد الائمه لشکر 19 فجر بود و نهایتاً در اواخر جنگ در جزیره مجنون آسمانی شد و به آرزوی دیرینش رسید و براستی اگر به درجه فیع شهادت نمی رسید چه درجه ای می و توانست پاسخگوی زحمات و خدمات او باشد....

حاصل ازدواج ایشان یک پسر و سه دختر است...

++++++++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۴
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

 

هوالجمیل

 

بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال
 

======================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید حاج امان اله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون

....در حال ویرایش و نگارش....

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید امان الله رضائی 
فرزند مرحوم میرزا آقا و مرحومه رضوان عبودی
متولد ۱۳۲۸
پدرش اهل علی آباد قُرُق بوده
فرزند چهارم از هفت فرزند
شغل پدر کشاورزی
ششم ابتدائی
سربازی جزیره خارگ با نیرو دریائی طاغوت
ازدواج کرده . دارای 2 پسر و 3 دختر
سه بار جبهه جنوب بوده. بسیجی. لشکر ۱۹ فجر سپاه فارس
آخرین بار مجنون
31/2/1363 شهادت در مجنون
اخلاق عالی، ایمان قوی، ساده زیست
در جزیره مجنون نان خشکهای ته سفره و اطراف سنگرها را جمع می کرد، همه بهش می خندیدند، دو روز غذا نیامد، همه رفتن نان ازش گرفتن، به همه به اندازه یک کم نان خشک می داد، حتی به برادرش و دامادشان که با هم بوده اند، 
پدر شهید نورعلی بردجی داماد پدر امان الله بوده
پدر زنش هم باهش جبهه بود حاج صفر عبودی که مریض میشه برش می گردونن
خصوصیات : شهید امان الله رضائی دارای زهد و تقوای عالی، مسجدی، اهل مقاومت، اهل تقوا و نماز شب، عاشق امام حسین علیه السلام و یارانش، منتظر و مشتاق شهادت....
روحش شاد و یادش گرامی
روی سنگ مزارش نوشته حاج امان الله
بعد از شهادتش، برادرش به نیابت او رفته مکه...
پدر و مادرش هر دو فوت کرده اند
همسرش نیز فوت کرده 
و همه در آرامستان شیخ عبود دفن هستند
روحشان شاد و یادشان‌گرامی

+++++++

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعات اصلاحی و تکمیلی درباره این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین
سردار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد
شیعه، پاسدار، دیپلم، ۲۱ سـاله، متاهل
ولادت ۱۳۴۴/۰۴/۲۴ تهران
شهادت ۱۳۶۵/۲/۱۳ فکه
آرامگاه : تهران، بهشت زهرا
قـطعـه :۵۳ ردیـف :۱۶۹ شـماره :۱

بیست و دوم تیر ۱۳۴۴، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش سیداحمد، کارمند وزارت علوم بود و مادرش فرنگیس نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. سال۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در فکه در بر اثر متلاشی شدن بدن توسط نیروهای عراقی شهید شد، مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
+++++
اطلاعات بالا از سایت گلزار گرفته شده و بجز این، اطلاعات دیگری از این شهید گرانقدر نداریم لذا از عزیزانی که از این شهید بزرگوار هرگونه اطلاعی دارند استدعا داریم با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس حاصل فرمایند.

۵ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

شهید عبدالواحد پیر مرادی فرزند مرحوم حسن و مرحومه ....... در تاریخ 9/11/1342 در خانواده ای مذهبی در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود...

پدرش اهل زرقان بود و مادرش اهل شیخ عبود.

شغل پدر کشاورزی بود

شهید فرزند پنجم بوده و از هفت خواهر و برادر

تحصیلات ابتدائی داشته.

شغل شهید کشاورزی بوده کمک به پدر

نامزد داشته ولی ازدواج نکرده بوده

لشکر 19 فجر – تک تیر انداز

در اولین جبهه – در شلمچه در کربلای 5 شهید میشه

این شهید گرامی هم جزو همان گروهی است که با هم در قایق شهید شدند.

(با شهیدان محمد رضا، علی، حکمت الله، سیف الله و محمد حسن عبودی).

ایشان دارای عقیده عالی و محکم به دین و عبادات و اخلاقیات، اهل نماز و مسجد و عزاداری و عاشق اهلبیت

مزار مطهرش در گلزار شهدای روستای شیخ عبود

پدر و مادرش فوت کرده اند –10 -15 سال پیش و در شیخ عبود دفن شدند...

++++++++++++

با سلام، لطفاً نظرات اصلاحی و تکمیلی خود را در مورد این شهید گرانقدر ارسال فرمائید. ارادتمند: صادقی۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید حکمت اله عبودی فرزند حبیب اله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی
شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین و .... در سال ۱۳۴۵/۶/۴ در خانواده ای مذهبی و زحمتکش در روستای ولایتمدار شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
پدرش کشاورز بود و در روستا و منطقه بیضا کار می کرد. شهید فرزند پنجم خانواده از بین   شش خواهر و برادر بود.
شهید تا پایان دوره ابتدائی در روستا گذراند و بخاطر عدم وجود مدرس متوسطه نتوانست درس را ادامه دهد و لذا به کشاورزی و
همکاری پدر مشغول شد.
شهید مردعلی عبودی اخلاقی پسندیده از هر لحاظ داشت و یکی از نمونه های عالی تربیت عاشورائی به حساب می آمد. او ارادت خاصی به امام خمینی داشت و به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت می داد. خیلی مشتاق جبهه رفتن و دفاع از ناموس وطن بود. علاقمند ورزش بود و هر وقت فرصت می کرد به ‌کوهنوردی می پرداخت.
شهید دوران ابتدایی را تمام کرده بود که جنگ تحمیلی جهانخواران علیه نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی شروع شد و دشمن به خیال فتح چند روزه تهران تمام مرزهای غربی و جنوبی کشور عزیزمان را مورد تاخت و تاز وحشیانه قرار داد ولی دریادلان حماسه سازی مثل شهید مردعلی عبودی که امام راحل آنها را رهبر و آموزگار امت نامید مردانه جلو لشکرهای دشمن متجاوز را سد کردند و هشت سال مقاومت رزمندگان اسلام باعث شد که دشمن سنگر به سنگر عقب نشینی کند و به مرزها باز گردد و از طرف سازمان ملل نیز متجاوز شناخته شود و محکوم به پرداخت غرامت گردد.
شهید مردعلی پس از اصرار فراوان و اخذ مجوز رضایت والدین توانست به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شود و در دومین حضورش در جبهه موفق به شرکت در عملیات بزرگ و‌ پیچیدهٔ رمضان شد که به تسلط ایران بر اوضاع جنگ کمک کرد. در این عملیات که روز ۲۲ تیرماه ۱۳۶۱ مصادف با ۱۹ رمضان ۱۴۰۲ در گرمای شدید تابستان انجام شد نیروهای ایرانی از لاک دفاعی خارج شدند و با حمله به مواضع دشمن در حوالی بصره تلاش کردند پایانی عادلانه برای جنگ رقم بزنند.
در همین عملیات این بسیجی دلاور مفقود شد ولی بعدها پیکر مطهرش پیدا شد و‌ در سال ۱۳۶۵/۲/۲۴ در گلزار شهدای زادگاهش، روستای شیخ عبود دفن گردید و دارای مزار شد.
روحش شاد و‌ یادش گرامی
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

پاسدار وظیفه شهید روح اله عبودی فرزند حبیب اله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید عبدالله فرزند مرحوم عبدالعلی و گیلر احمدی در مورخه ۱۳۴۹/۷/۱۷ در خانواده ای مذهبی در روستای ولایتی شیخ عبود بیضا دیده به جهان گشود.
او فرزند دوم خانواده از بین ۵ پسر و ۴ دختر بود.
تا کلاس پنجم ابتدائی بیشتر نخواند و عزمش را برای جبهه رفتن جزم کرد، چندین بار تا سپاه زرقان رفت ولی هر بار بخاطر کم سن و سال بودن ردش کردند.
شغل پدرش دامدای و کشاوزی بود و عبدالله در این امور به پدر کمک می کرد و هر روز و شب قسمتی از وقتش را در مسجد و پایگاه مقاومت می گذراند.
سر انجام موفق به کسب رضایت والدین و مسئولین نظامی شد و به آموزش اعزام شد.
عبدالله پس از آموزشهای نظامی لازم  مثل کبوتری سبکبال به جبهه پرواز کرد و در جنع رزمندکان جان بر کف اسلام قرار گرفت و بع تفاع از دین و ناموس وطن پرداخت.
ایشان تک تیرانداز بود و در یکی از گردانهای عملیاتی لشکر ۲۹ فجر سپاه فارس در مناطق جنکی جنوب کشور مشغول به خدمت شد.
نهایتاً ایشان در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در شلمچه در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۴ به همراه دوستانش شهیدان نورعلی بردجی و روح الله عبودی، به فیض عظمای شهادت رسیدند. پیکر مطهر این عزیزان چندی مفقود بود و پس از کشف، در گلزار شهدای زادگاهشان روستای شیخ عبود به ساکنان آسمان شفاعت پیوستد.
شهید عبدالله عبودی اهل مسجد و همکاری با پایگاه مقاومت بود و در عالم کودکی و نوجوانی بسیار مهربان و مردم دار و با معرفت بود. روحی بزرگ داشت و علیرغم کم سن بودن، مثل بزرگان رفتار می کرد. اهل جر و بحث نبود و از غیبت دیگران تنفر داست.
پدرش حدود دهسال پیش از دنیا رفته و در آرامستان روستای شیخ عبود در جوار شهدای عالیقدر به خاک سپرده شده است.
روحشان شاد و یادشان گرامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید فرج اله حیدری فرزند داداله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان

+++++++++++++++

شهید فرج الله حیدری فرزند مرحوم داد الله و مرحومه نقره عبودی در تاریخ ۱۳۳۸/۱/۱۷ در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.
او فرزند دوم خانواده از بین هفت خواهر و برادر بود. پدرش شغل آزاد داشت و سالها پیش به شیراز مهاجرت کردند.

این شهید بزرگوار دوران مقدس سربازی را پس از آموزش نظامی در کرمان، به خرمشهر اعزام شد. ایشان جمعیِ گردان ۱۵۱ لشکر ۹۲ اهواز بود و حدود سی ماه در منطقه جنوب و پادگان دژ خرمشهر خدمت کرد. پس از پایان دوره مقدس سربازی مجدداً با کوله بازی از تجربه و تعهد و عشق و دلسوزی به عضویت بسیج درآمد و این بار به جبهه های غرب اعزام شد.
نهایتاً این بسیجی گرانقدر در تاریخ ۶۲/۷/۲۸ در عملیات والفجر ۴ در منطقه مریوان به دست دشمن و گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسید و در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز دفن گردید. در روستای شیخ عبود نیز سنگ یادبودی به نام و یاد عزیز ایشان در گلزار شهدا نصب شده است.

شهید فرج الله حیدری فرد تحصیلات خود را تا دبیرستان در شیراز گذرانده بود و در مراسم انقلابی و مذهبی شیراز نقشی مؤثرداشت. ایشان یکی از نمونه های عالی تربیت اسلامی بود و اخلاقی بسیار پسندیده و‌ دوست داشتنی داشت.

لازم به ذکر است که ایشان ازدواج نکرده بود و مزار والدین گرامی اش در دارالرحمه شیراز است.
روحش شاد و یادش گرامی

​​​​+++++++++++++

====================================

با تشکر از برادر بزرگوار ایشان: حاج محمد حیدری فرد

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید سیف اله عبودی فرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
 

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

 

بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه
====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید محمدحسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۲
هیئت خادم الشهدا

هوالجمیل

بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

 

====================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۱
هیئت خادم الشهدا

 هوالجمیل

شهدای گرانقدر روستای شیخ عبود بیضا

بسیجی شهید نورعلی بردجی  فرزند گرام متولد 1/1/1352 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید سیف الله عبودیفرزند علی مدد متولد 4/8/1343 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید علی عبودی فرزند ولی الله متولد 15/1/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : زمان عبودی

جانباز شهید رسول زراعت پیشه فرزند علی اکبر متولد 5/6/1338 مجروحیت 1/1/1366 حلبچه ، شهادت 15/10/1396 ، سه شهید از سه خواهر : عالم بها عبودی

بسیجی شهید محمد رضا عبودی فرزند ابراهیم متولد 4/6/1340 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه ، سه شهید از سه خواهر : جهان عبودی

بسیجی شهید فرج الله حیدری فرزند دادالله متولد 17/1/1338 شهادت 28/7/1362 در عملیات والفجر 4 جبهه مریوان

بسیجی شهید عبدالله عبودی فرزند عبدالعلی متولد 17/7/1349 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

بسیجی شهید حکمت الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 19/1/1336 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

پاسدار وظیفه شهید روح الله عبودی فرزند حبیب الله متولد 1/11/1346 شهادت 4/10/1365 عملیات کربلای 4 در شلمچه

شهیدان  حکمت اله و روح اله عبودی با هم برادر هستند. درود بر والدین و خانواده صبور و مقاومشان......

بسیجی شهید مردعلی عبودی فرزند غلامحسین متولد 4/6/1345 شهادت 24/2/1365 علیات رمضان جبهه شرهانی

بسیجی شهید عبدالواحد پیرمرادی فرزند حسن متولد 9/11/1342 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

سردار پاسدار شهید سید حمید حسینی فرزند سید احمد متولد 24/4/1344 شهادت 13/2/1365 در عملیات جبهه فکه

بسیجی شهید حاج امان الله رضائی فرزند میرزا آقا متولد 20/2/1328 شهادت 31/2/1363 در عملیات خط مقدم جزیره مجنون

بسیجی شهید شهریار کرمی فرزند مهدی یار متولد 11/9/1336 شهادت 22/11/1360 در پاتک دشمن در تنگۀ چزابه

بسیجی شهید حسین قلی عبودی فرزند حبیب اله متولد 5/4/1349 شهادت 1/1/1367 در جبهه خُرمال

پاسدار وظیفه شهید قربانعلی عبودی فرزند میرزا آقا متولد 3/10/1348 شهادت 2/8/1367 در اثر انفجار مهمات در جبهه آبادان

جانباز شهید محمد تقی کوچکی فرزند عباس علی متولد 18/4/1331  مجروحیت در جبهه فاو ، شهادت 12/11/1374

سردار شهید حاج محمد باصری فرمانده گردان جوادالائمه لشکر 19 فجر فرزند مرحوم اکرم متولد 1328 شهادت سال 1367 در جبهۀ جزیره مجنون ، تاریخ دفن 11/3/1380

پاسدار وظیفه شهید حاج مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 7/1/1345 شهادت 19/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

تکاور شهید محمد مهدی احمدی فرزند آزاد متولد 1337 شهادت 28 اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در جبهه خُرمال

شهیدان احمدی با هم برادر هستند. درود بر والدین و خانواده صبور و مقاومشان......

سرباز شهید عبدالرضا عبودی فرزند غلامرضا متولد 25/5/1347 شهادت 21/1/1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه قصر شیرین

بسیجی شهید غلامرضا عبودی فرزند عبدی متولد 1/1/1349 شهادت  25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

بسیجی شهید محمد حسن عبودی فرزند محمد حسین متولد 1/1/1348 شهادت 25/10/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه

پاسدار وظیفه شهید آیت الله عبودی فرزند شکرالله متولد 1/11/1346 شهادت 4/4/1367 در عملیات تک دشمن در جزیره مجنون

و شهید مدافع حرم قدرت الله عبودی فرزند اباذر متولد 18/3/1352 شهادت 8/1/1396 در سوریه ، فدائی بی بی زینب (س).

لازم به ذکر است که از شهدای گرامی روستای ولایتمدار و شهیدپرور شیخ عبود شهید سید حمید حسینی در بهشت زهرای تهران و شهید فرج اله حیدری فرد در گلزار شهدای شیراز دفن هستند.

با تشکر از راهنمائی دوست و خویشاوند گرامی جناب آقای سید عظیم حسینی و همکاری برادر گرامی جناب آقای حاج احمد حاج سیف اله (عبودی) و جناب آقای احمدی مسئول محترم موبایل مرکزی شیخ عبود. اجرشان با سیدالشهدا. یا علی

==================================================

 

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد به یاری خداوند متعال برنامه تهیه کتاب زندگینامه ۲۳۷ شهید گرانقدر شهرستان بیضا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، از طریق تلفن زیر تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع می کنیم:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253 و ایتا

====================================

با سلام و عرض ادب  مجدد خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۸
هیئت خادم الشهدا

شهید سپهدار زارع     

فرزند ابوطالب

ولادت : ۱۳۴۴ بانش بیضا

شهادت: ۱۳۶۱ عین خوش

آرامگاه:  گلزار مطهر شهدای بانش

===========

 عصر پنج شنبه بود و دلم خیلی هوای شهدا کرده بود، به گلزار شهدای بانش رفتم و بر سر قبر شهدا فاتحه خواندم. به قبر شهید عادل بانشی رسیدم واین سخن او به یادم آمد که می گفت: شهید سپهدار خیلی خاطره دارد نگذارید این خاطرات از بین برود.

با خودم گفتم مگر یک انسان  یک نظامی، کسی که برای دفاع از میهنش جنگیده ، چگونه است؟ فرق او با دیگر شهدا چه بوده است؟ مهمتر از این، چرا شهید عادل سالها پیش از شهادتش چنین گفت؟ شاید می خواست راهی را به ما جوانان نشان بدهد که به قول مقام معظم رهبری زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتراز شهادت نیست.

در تاریخ دهم آبان ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدای هیئت متوسلین به اهل بیت بانش خدمت خانواده محترم شهید سپهدار زارع رسیدیم و اطلاعاتی بدین شرح به دست آوردیم. امیدوارم به قول پدر شهید، ما جوانان نگذاریم شهدا از ما گله مند باشند.

در هفتم مهرماه سال هزار وسیصد و چهل و چهار چهارمین فرزند خانواده ی آقای زارع متولد شد، کودکی سرخ و سفید و نورانی. پدر کودک خوشحال بود خداوند فرزندی سالم به او داده ، نام او را سپهدار گذاشت.

سپهدار دوران ابتدایی را در کنار همسالان خود در بانش سپری کرد. سوم ابتدایی بود که به همراه معلمان و دانش آموزان انقلابی شعار می داد. او دوران راهنمایی را در روستای کوشکک رامجرد (در هفده کیلومتری بانش) گذراند.

سپهدار که از همان ابتدا خیلی فعال بود و جوهره کار داشت، در کنار درس کار هم می کرد و تابستان ها به شیراز می رفت و در یک قهوه خانه به کار اشتغال داشت. سپهدار بعد از اتمام دوره راهنمایی به شیراز رفت و ابتدا در مغازه مبل فروشی و سپس گلگیر سازی مشغول به کار شد. او پس از شش ماه که در گلگیر سازی استاد کار شده بود به فکر دایر کردن مغازه افتاد و در جاده بوشهر واقع در شهر شیراز یک مغازه گلگیر سازی به راه انداخت.

هم زمان با گسترش یافتن مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی، سپهدار نیز به همراه دوستان خود در این مبارزات شرکت می کرد.

سپهدار در شهریور سال شصت ازدواج کرد و بعد از سه چهارماه وارد سپاه شد. به گفته برادر شهید سپهدار وقتی وارد سپاه شد از دنیا و مافیها بریده و در قید و بند دنیا نبود.سپهدار که جبهه را یک تکلیف می دانست در مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و یک به جبهه اعزام شد و بعد از سه ماه ، یک هفته به مرخصی آمد و دوباره به جبهه عین خوش اعزام شد.

برادرش روز شهادت او را این گونه بازگو می کند . سپهدار جزء نیروهای زرهی بود و من جزء نیروهای پیاده . آنها عازم عملیات محرم بودند. او هم راننده نفربر بود. در آن عملیات گردان آنها توسط عراقی ها محاصره شده بود و موج و آتش یک آرپیجی به صورت و گوش سپهدار اصابت کرده و او را زخمی میکند. فرمانده از رزمنده ها می پرسد: چه کسـی حـاضـر اســت شجاعانه از محاصره بیرون برود و برای نیروها غذا بیاورد؟ که سپهدار اعلام آمادگی میکند. فرمانده که متوجه زخمی بودن سپهدار بوده سعی میکند او را از رفتن منصرف کند. اما سپهدار منصرف نمیشود و در آن درگیری در مورخه ۶۱/۸/۱۹ شهید می شود. ما چند روز بعد توانستیم نیروهای عراقی را عقب برانیم و آن منطقه محاصره شده را آزاد کنیم و جسد سپهدار را به دست بیاوریم. وقتی جسد سپهدار را دیدم متوجه شدم قسمتی از زنجیر پلاکش همراه با تیری که به سینه اش برخورد کرده در سینه او مانده و سرش هم نرم بود.  ظاهراً عراقی ها با تانک روی سر او رفته بودند.

همه از صداقت و خوش رویی شهید سپهدار میگویند و به قول برادرش ، صداقت و پاکی سپهدار عامل شهادتش شد. بازتایپ، ویرایش و انتشار توسط هدهد

=====================

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده مهربان

ان الله ربّى و ربِّکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم

همانا خداست پروردگار من و شما ، بپرستید او را که همین است راه راست.

فرمانده باید از نجیب ترین افراد باشد. امام علی (ع)

ملت ایران خون خود را به پای درختی می ریزد که ثمره ی آن درخت ، ولایت فقیه می باشد. امام خمینی (ره)

با سلام به رهبر کبیر انقلاب و روان پاک شهدا، از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و اسلام عزیزمان. اینجانب سپهدار زارع از آنجا که وظیفه خود میدانم تا آخرین قطره خون ناقابل خود را پشت سر رهبر و در خط او که همان اسلام راستین و عزیز که توسط حضرت محمد بن عبدالله (ص) بر جهانیان اعلام گردید و ناسخ همه ادیان و کتاب آسمانی او قرآن هم ناسخ همه کتابهای آسمانی است به حرکت و مبارزه به کافران و گردنکشان ادامه بدهم و وظیفه همه مسلمانان است که از خط رهبر کبیر نائب امام زمان ، حضرت امام خمینی (ارواحنا فداه) بیرون نروند.

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

و قاتلو فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ولا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین

در راه خدا با آنان که با شما به جنگ بر می خیزند جهاد کنید و لیکن ستمکار نباشید که خدا ستمکاران را دوست ندارد.

وصیت نامه ی سپهدار زارع

من امیدوارم که توانسته باشم به یاری خداوند تعالی به وظیفه شرعی خود عمل کرده باشم. و من از خانواده عزیز و قوم و خویشان، همگی میخواهم این بنده حقیر ناقابل را از صمیم قلب حلال کنند.

و من از همه  فامیلهایم خواهانم که پشت به پشت رهبر کبیر انقلاب باشند تا سایه این رهبرعزیز بر سر مسلمانان تا انقلاب آقا امام زمان کوتاه نگردد . ان شاءالله.

و من وصیت میکنم که فرزند عزیزم محمد زارع را هرچه که به اینجانب احترام قائل می شوید از این فرزندم که امیدوارم سرباز امام زمان باشد از همین کودکی مواظبت کنید و او را اذیت نکنید. و یک مقداری پول بدهکارم که خانواده ام میداند از پدرم تقاضا دارم که آنرا از طرف من از سپاه تحویل بگیرد و به هر کس که خانمم گفت که البته از حقوق اینجانب مـی بـاشـد بـه طلبکارم بدهد. من از قوم و خویشان از پدرم و برادرانم و هر کسی که مرا میشناسد خواهشمندم حلالم نماید. از اینکه این بنده حقیر نتوانستم خواسته های شما را برآورده سازم از شما (معذرت می خواهم) می کنم و امیدوارم بتوانم در آخرت جبران کنم و از شما خانواده عزیزم تقاضا دارم کـه بـه هیچ وجه برای اینجانب خرجی پس از شهادت ندهید و اگر کسی از پدر یا فامیل هایم خواست خرج کند این خرج را به جبهه ها بپردازد و من از شما خانواده محترمم میخواهم که به خاطر کوری چشم منافقین برایم گریه نکنید.

والسلام سپهدار زارع

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

===================

خاطراتی از شهید سپهدار زارع

===================

به روایت عباس زارع، برادر شهید

سال شصت و یک بود و من عضو سپاه پاسداران بودم یک روز شهید اکرم و شهید عادل و شهید سپهدار پیش من آمدند و گفتند ما میخواهیم عضو سپاه شویم. من به آنها گفتم سپاه شغل نیست و به سپهدار: گفتم: تـو الان در گلگیر سازی مشغولی و شغل خوبی هم داری، همین کار را ادامه بده. اما آنها قبول نکردند گفتم حالا که خواهید بیایید ((بسم اله )). آنها را به آقای زمانی مسوول گزینش سپاه اردکان معرفی کردم و او هم با توجه به شناختی که از بانشی ها داشت هر سه آنها را پذیرفت. اولین گروه آموزشی زرهی سپاه با این افراد شروع شد.

=====================

وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود. این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. وارد سپاه که شد از دنیا دل بریده و در قید و بند دنیا نبود . این بی تفاوتی در مدت زمان خاصی اتفاق افتاد. برادرم سپهدار که تازه بچه دار شده بود به شیراز آمد اما زیاد نماند و گفت: در جبهه به من بیشتر نیاز دارند.

=================

آبادان با هم بودیم ، سپهدار می خواست به عملیات محرم برود که گردان ما را به آن عملیات نبردند، اما گردان آنها را بردند، او آنچنان مرا در بغل گرفت که یقین کردم این بار شهید می شود.

===============

یک بار همراه سپهدار از کوچه ای عبور میکردیم و چند نفر را مشغول بدگویی از شهید بهشتی دیدیم. سپهدار گفت: خدا به فریاد اینها برسد، در مورد شهید بهشتی چه می گویند؟ خدا مردم را ببخشد.

====================

به روایت عبد الستار ، برادر شهید زارع

نوبت مصاحبه با برادر شهید سپهدار عبد الستار رسید. هنوز شروع نکرده بودیم که صدای گریه او بلند شد و از تمام وجود دلتنگ برادرش شد. پدر شهید خطاب به او فرمود: پسرم صلوات بفرست، بنده عزیز خدا خودشان بودند.

عبدالستار سه - چهار سال بزرگتر از او بودم، اما قبل از اینکه برادرم باشد، رفیقم بود. از نظر جسمی قوی تر از من بود و هنگام انجام کارهای کشاورزی یک یا ابو الفضل می گفت و کارها را انجام میداد حالا که با او صحبت می کنم می گویم آنقدر یا ابوالفضل گفتی تا سرانجام جوابت را داد و شهید شدی.

================

به روایت برادر شهید

یک روز من و سپهدار برای آوردن علف به کوه رفتیم. در راه بنده ی خدایی را دیدیم که میخواست لانه یک کلاغ را خراب کند، سپهدار به او گفت: این لانه را خراب نکن، اگر کسی بخواهد خانه تو و فرزندانت را خراب کند چــه کــار می کنی؟ اما آن شخص گوش نکرد و از کوه بالا رفت تا لانه کلاغ را خراب کند همین طور که از کوه بالا می رفت و کلاغ هم بالای سرش پرواز می کرد، دستش رها شد و پایین افتاد. سپهدار یک یا ابوالفضل گفت و به طرفش دوید ولی آن بنده خدا روی تخته سنگی افتاد و بدنش حسابی کوفته شد.

====================

سپهدار در یک هتل در شیراز کار می کرد. خوش تیپ و ریشی بود. ساواک او را به عنوان حزب اللهی دستگیر کرد.اما صاحبکارش او را آزاد کرد. وقتی آزاد شد میگفت اینها آنقدر بدبخت هستند که از ریش من میترسند و از من تعهد گرفتند که باید ریشت را بزنی. اما اگر بیست و پنج بار دیگر هم من را دستگیر کنند ریشم را نمی زنم.

=====================

سپهدار بعد از ظهری که فردای آن قرار بود به جبهه برود،سرش را تراشیده بود. به او گفتم دلت آمد موهایت را بتراشی؟ در جوابم گفت موهام فدای اسلام، سرم فدای اسلام ، روحم فدای اسلام.

================

وقتی زن پدرم (نامادری ام) فوت کرد به خواب یک نفر آمده و گفته بود : اگر سپهدار نبود و کمکم نمیکرد معلوم نبود چه بلایی سر من می آمد.

======================

من و سپهدار یازده ماه در یک رستوران در تهران کار میکردیم و هیچکس از ما خبر نداشت. تا اینکه چند نفر بانشی آمدند و شماره ما را یادداشت کرده و به برادرم دادند. یک روز برادرم عباس تلفن زد و گفت: مادر مریض است، به همین خاطر ما به شیراز برگشتیم و پس انداز یازده ماهمان را صرف هزینه های بیمارستان مادرمان کردیم بعد از آن پدرم به ما اجازه نداد که به تهران برگردیم.

====================

به روایت همسر شهید

سپهدار همیشه به احترام گذاشتن به بزرگترها سفارش می کرد و با همه اعضای خانواده و اقوام صمیمی بود و من از این صمیمیت لذت می بردم. یک بار عکس بزرگی گرفته بود به او گفتم: چرا عکس بزرگ گرفته ای؟  گفت: میخواهم موقعی که شهید شدم این عکس روی تابوتم باشد. او خواب شهادتش را دیده بود اما به من نگفت. قبل از اینکه سپهدار شهید بشود و به خصوص شب شهادتش، عمه خیلی گریه میکرد، خبر شهادت را برادر شوهرم و بچه های سپاه آوردند. خیلی ناراحت بودم از درون سوختم و خُرد شدم.

======================

 سپهدار دوبار به جبهه رفت ، باراول سه ماه در جبهه ماند و بعد از آن یک هفته به مرخصی آمد. هنوز در ذهنم هست وقتی به مرخصی آمد بوی عطر عجیبی می داد. سپهدار شب هنگام از جبهه برگشت، این بار هم مثل هر شب سوره واقعه را خواند. فردا صبح وقتی خواهرم وارد اتاق ما شد صلوات فرستاد و گفت: چه بوی خوبی میآید و خطاب به سپهدار گفت: سپهدار چه عطری زده ای؟ .....

==================

به روایت کرامت دهقان، پسر دائی شهید

یادگیری شهید سپهدار خیلی خوب بود ، با اینکه دو سال طول می کشید تا یک نفر استاد کار صافکاری بشود ، سپهدار در عرض شش ماه صافکاری را خیلی خوب یاد گرفت و یک مغازه مستقل زد.

========================

به روایت ایمانعلی بانشی، دوست شهید

من و سپهدار خیلی صمیمی بودیم. ملاک دوستی من با سپهدار خوشرویی و صداقت او بود. حتی زمانی که میخواست وارد سپاه بشود، نامه ای به من نوشت و در مورد این تصمیم با من مشورت کرد. در زمان انقلاب در شیراز - چهار راه مشیر - با سپهدار تظاهرات می کردیم و وقتی مامورها ما را دنبال میکردند در کوچه ها پنهان می شدیم. یک بار هم زمانی که سپهدار در رستورانی در تهران کار می کرد، من به دیدار او رفتم و شهید من را دعوت به حمله به مراکز فساد کرد که آن روز با هم رفتیم.

=================

به روایت پدر شهید

چند نفر از طرف سپاه به خانه ما آمدند، با یکدیگر صحبت می کردند ولی به من چیزی نمی گفتند؟ من که پنج نفر از فرزندانم در جبهه بودند نگران شده و از آنها پرسیدم مگر یکی از فرزندانم شهید شده؟ آنها گفتند:اگرچه از دست دادن فرزند سخت است اما شهادت بسیار شیرین، پسر شما سپهدار به شهادت رسیده است.

در آن لحظه دست هایم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا امانتت را به تو باز  گرداندم.

=====================

 به روایت دختر عمه ی شهید

یکی از رزمندگان روستا به نام علمدار بانشی از ناحیه شکم زخمی شده و در خانه بستری بود، با سپهدار به عیادتش رفتیم، از چشمان سپهدار اشک میبارید در حسرت شهادت بود و می گریست.

======================

به روایت دخترعمه ی شهید (رنگین بانشی)

دلم خیلی هوای سپهدار را کرده بود و دلتنگش بودم، به طوری که اگر اسمش را میشنیدم اشک در چشمانم حلقه می بست. دخترم مریض شد و برای معالجه او را به شیراز بردم، دوست داشتم به خانه سپهدار بروم اما می دانستم که او به جبهه رفته و الآن شلمچه است. به خانه عبدالستار برادر سپهدار رفتم. همین طور که در کوچه می رفتم یک سرباز که یک قاب عکس بزرگ در دستانش بود جلوی من حرکت میکرد کوچه طویل و پر پیچ و خم بود، هرچه میرفتم نمی رسیدم تا اینکه همان سرباز درِ خانه عبدالستار ایستاد و زنگ در خانه را فشار داد. یکدفعه دلم ریخت و دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت، قدم هایم را تند تر برداشتم و رفتم جلو، چه می دیدم؟ عزیزم سپهدار...

چقدر عوض شده بود موهای پر پشت و پر چینش را کوتاه کرده بود، لباس های خاکی......

نگاه های من و او به هم گره خورد، هر دوی ما ساکت بودیم. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و با صدای سپهدار سکوت شکست: چطوری خواهر؟ اینجا چکار میکنی؟ گفتم دخترم مریض شده آوردمش دکتر. سپهدار گفت: امشب اقوام خانه ما مهمان هستند، دوست دارم تو هم بیایی، گفتم: عزیزم شرمنده، من باید حتماً به روستا برگردم. خیلی اصرار کرد اما من قبول نکردم، خانواده برادرش را دعوت کرد و رفت. من هم دخترم را پیش دکتر بردم و به ترمینال رفتم و سوار اتوبوس شدم . دیدم دوباره آمد داخل اتوبوس که من را با خودش به خانه ببرد. دوباره اصرار کرد: خواهر تو را به خدا قسم میدهم بیا به خانه ما برویم، خیلی دلم برایت تنگ شده، میخواهم با تو درد دل کنم، گفتم نه عزیزم مـن بـایـد بـه روستا برگردم. هنوز قاب عکس در دستش بود به او گفتم این قاب عکس بزرگ را برای چه کاری میخواهی؟ آن را بده تا با خودم به بانش ببرم. سپهدار گفت: نه این عکس همراه خودم به روستا می آید، منظور حرفش را نفهمیدم، خداحافظی کرد و از اتوبوس پیاده شد ولی دوباره برگشت و اصرار کرد تا سه مرتبه داخل اتو بوس آمد و پیاده شد و به من اصرار کرد امـا مـن قبول نکردم و به بانش برگشتم.

چند روز بعد از این ماجرا، سپهدار به شهادت رسید و پیکر او به همراه قاب عکسش به روستا آمد.

==================

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
هیئت خادم الشهدا

شهید سید ابوالحسن (سید عباس) موسوی

فرزند سید منصور

ولادت : ۱۳۳۸ بانش

شهادت: ۱۳۶۱ شرهانی

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای شیراز

=====================

ضربان قلبم تند تند میزد ، بابای من منتظر مهمانت بودم، به استقبالش رفتم . او را به درون خانه دعوت کردم . میخواست از تو بداند . دست نوشته هایت را مقابلش گذاشتم . ولی بابا به دلیل تواضعی که داشتی بسیاری از خصوصیات بارزت را ننوشته بودی ولی من آن را کامل کردم.

زندگی نامه ات را این گونه آغاز کرده بودی: سرگذشت زندگی ام را برای یادگاری مینویسم چرا که در لباس پر افتخار پاسداری مشغول به خدمت هستم .

اینجانب سید ابوالحسن موسوی بانشی در سطح روستا به سید عباس معروف بود) در تاریخ اول آذر ماه سی و هشت در بانش بیضاء در خانواده ای مومن و مقدس و بی بضاعت متولد شدم. مادرم این گونه برایم گفت: که در کودکی بسیار شلوغ و بازیگوش بودم و همسایه ها از دستم به تنگ آمده، بودند چرا که به شوخی جارو و خاکروب آنها را برمی داشتم و خدا را شکر می کند که من به راه راست هدایت شدم .

دوران ابتدائی را در روستای بانش و جعفر آباد به پایان رساندم چون در بانش مدرسه راهنمایی نبود پدرم مرا برای ادامه تحصیل به شیراز فرستاد و بعد از آن خانواده ام هم به شیراز آمدند .

سه سالی در شیراز مشغول تحصیل شدم و در این مدت بعد از پایان ساعات مدرسه در مغازه پدرم کار میکردم تا این که مدرک پایان دوره راهنمایی را اخذ کردم سپس ترک تحصیل نمودم و به کارگری مشغول شدم. مدتی دست فروشی میکردم و پول حاصل از آن را به خانواده ام میدادم، در خیابانهای نزدیک محل کارم تظاهرات بر پا میشد و من کارم را رها کرده و به جمعیت تظاهرات کننده می پیوستم و به همین خاطر چند مرتبه دستگیر شده و مورد شکنجه و اذیت و آزار ماموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفتم. آنها از پدرم خواستند تا اجازه چنین فعالیتهایی را از من سلب کند. اما من با آگاه نمودن پدرم نسبت به درستی این کار باز هم به فعالیت هایم ادامه دادم .

سال پنجاه و شش بود که به حوزه نظام وظیفه بیضاء رفتم و آنها از پذیرفتن من به عنوان سرباز خودداری کردند و من هم به تلافی این کار آنها از جایم برخاستم و با سر دادن مرگ بر شاه ناراحتی ام را ابراز کردم. بعد از آن به حوزه نظام وظیفه سپیدان رفتم و به قوچان اعزام شدم . شش ماهی از سربازی ام میگذشت که همچون دیگر سربازان فرمان امام را اطاعت کرده و از سربازخانه ( پادگان) فرار کردم.

 سال پنجاه و هشت به عضویت سپاه پاسدارن در آمدم و به عنوان محافظ آیت اله دستغیب انتخاب شدم و پس از شهادت ایشان، راننده و محافظ آیت اله حائری شیرازی شدم .

بهار پنجاه و نه بود که ازدواج کردم، تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آرام برای همسرم انجام دادم . زندگی مان شیرین بود و تولد دخترم این شیرینی را چند برابر کرد .

بابا جان نام مرا زینب گذاشتی تا بعد از شهادتت اسوه صبر و استقامت شوم . بابای عزیزم، من سال شصت و یک ، یک سال و نیم بیشتر نداشتم که برای چهارمین بار به جبهه اعزام می شدی، مادرم می گوید من در آغوشش تا سر کوچه همـراهـی ات کـردم و برایت دست تکان دادم. مادرم هنوز به یاد دارد که گفتی اگر دومین فرزندمان پسر شد نام او را جعفر بگذار، اما درد فراقت چنان برایش سخت بود که نام تو را برای او انتخاب کرد تا شاید همیشه با او بمانی ولی باز اینطور نشد. به یاد دارد که به او سفارش کردی فرزندانت را خوب و نیکو تربیت کند .

بابای من در زندگی نامه ات ننوشته بودی که با به عضویت در آمدن در سپاه انقلاب عظیمی در تو به وجود آمد تا جایی که همه می گویند سید عباس از این رو به آن رو شد و بسیار تغییر کرد . نگفتی بسیار مومن و خوشرو بودی، از صداقت و شهامتت چیزی نگفتی ، نگفتی اکثر مواقع حتی حتی اگر به اندازه یک سلام فرصت داشتی به دیدن اقوام میرفتی و صله رحم را به جا می آوردی و از دعای توسلت چیزی ننوشته بودی.

در وصیتنامه ات نوشته بودی روانه عملیات محرم هستی و نمی دانم چرا اینقدر دوست داشتی به شهادت برسی، دوستت برایم گفت: حتی میدانستی که شهید میشوی، او گفت : میدانستی در کجا به خاک سپرده می شوی و جایی را که حالا آرام خفته ای به او نشان داده بودی و گرنه تو از دیار دیگری بودی چه حکمتی داشت وصیت کنی در شیراز به خاک سپرده شوی.

برایم گفته اند در تاریخ ۶۱/۸/۱۶ در منطقه موسیان (شرهانی) در حالی که سِمَت جانشینی فرمانده را داشتی دو هواپیمای عراقی آنقدر به بمباران هوایی ادامه دادند تا اینکه ترکش به سرت اصابت کرد و تو را به آرزوی دیرینه ات رساند.

 =======================

وصیت نامه شهید سید عباس موسوی

========================

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب سید ابوالحسن موسوی با دل آکنده از مهر محبت نسبت به امام امت خمینی روح خدا سلام عرض می نمایم.

ای امام، ما پاسداران به آیه کریمه قرآن مجید عمل می نماییم ، که می فرماید ( قسمتی از متن مشخص نیست.... ما از همه وابستگیها دست میکشیم تا شاید اینکه توانستیم با ریختن خونمان انقلاب اسلامی را آبیاری و به ثمر برسانیم که شاید رحمت خدا نصیبمان گردد.

ای امام بزرگوار خمینی روح خدا از شما تمنا دارم که رو به درگاه ایزد منان کرده و از خدای بزرگ بخواهید تا این شهدای عزیز را از ما بقبولاند و با شهدای صدر اسلام محشور بدارد، امام عزیز، خمینی روح خدا، رحمت خدا بر تو باد.

خدایا ! تو را به ائمه معصومین قسم میدهم که تا انقلاب مهدی امام را برای ما زنده نگه داری . خدایا ما گناهکاریم و راهی را که جبران کند گناهانمان را نداریم جز (قسمتی از وصیتنامه به علت تاخوردگی مشخص نیست) خون شهید که زمین ریخته میشود تمامی گناهانش بخشیده میشود . خدایا ما استقبال می کنیم از ریختن

خونمان در راهت اسلام و قرآن مجید...

درود به روان پاک شهدا صدر اسلام مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی علیه باطل و کفر صدامی .

درود به پدرو مادرانی که خوشحالند از اینکه فرزندانشان برای اسلام شهید میشوند. احسن بر شما پدران و مادران مسلمان که جهاد شما از فرزندانتان بزرگتر است. به خاطر اینکه شما هستید که اینطور فرزندانی را در دامن پاک پر محبتتان بزرگ کرده اید و تحویل اسلام و انقلاب داده و شهید میشوند.

پدر و مادر دعا کنید تا اگر این نعمت الهی یعنی شهادت در راه خدا نصیبم گشت، با فجیع ترین وضع کشته شوم تا خفاشان ضد انقلابیون اسلامی چه در داخل و در خارج از کشور بدانند که این است رمز پیروزی اسلام علیه کفر، آنها غافلند از معاد و از آخرت. آنها غافلند از شهادت در راه خدا، نمی دانند هر کس فجیع و در راه خدا کشته شود اجرش در آخرت بیشتر است. باشد تا خشم خدا بر آنان قرار بگیرد انشاءاله .

پدر ومادر، دعا کنید تا خداوند گناهانی را که من مرتکب شده ام بیامرزد و مرا ببخشد، در همه  اوقات به یاد امام حسین باشید. فرزندتان را طوری تربیت اسلامی کنید که به مال و اموال و زن و فرزند وابسته نشود و خدای را فراموش کند. دعا به نجات مسلمین کنید از ظلم استکبار و استعمار آمریکای جنایتکارو دیگر ظالمین. 

بعد از حیات من تکلیف زن و فرزند من این می باشد:

تا زمانی که خود صلاح داند در منزل باشد و هیچگونه حقی کسی ندارد به او بی احترامی و یا اذیتی بکند و او هم وظیفه دارد به کسی بی احترامی نکند و فرزند خود را تربیت اسلامی کند و همیشه از آنچه دارد دراه خدا انفاق کند و از نماز و روزه غافل نباشد و صبر شکیبایی را ترجیح دهد به خوشی دنیا و لذت دنیا....

در ضمن نکاتی را لازم میدانم که به استحضار شما برسانم پدرم تازمانی که همسرم حاضر است در منزلمان بماند خوب بماند و زمانی که حاضر نشد طبق قوانین اسلام تکلیف وی را معین و روشن کن ، بدون هیچ ناراحتی و یا درگیری و بچه اش تا زمانی که میتواند با خودش باشد که شوهر نکرده باشد و در منزل خودش یا منزل عمویم که پدرش میباشد. و من به هیچ عنوان راضی نیستم بعد از شهادتم همسرم زیاد بنشیند و شوهر نکند، حتما وظیفه شرعی خود بداند هرچه زودتر شوهر کند .

در ضمن حداکثر که سیاه میپوشد چهل روز بیشتر نباشد که من راضی نیستم و همچنین دیگر شخصها اعم از پدر و مادر و خاله .. و در انظار مردم خدای نخواسته بدبینی بوجود نیاورید و عمویم و پدرم بدون سروصدا پیش هم بنشینید و حرفتان را بزنید و تا زمانی پدرم قیم اینجانب فرزند خود سید ابوالحسن موسوی میباشد که بدون درگیری که خود مقصر نباشد مسائل را حل کند و غیر این باشد که بعد از من به خاطر نمیدانم حقوق و چیزهای دیگر، بخواهد درگیری ایجاد کند و به شکایت و ... بکشد، از قیم بودن من خارج میشود و اختیار کامل با عمویم سید عبدالحسین می باشد.

اگر شهادت نصیبم گشت من را در شیراز دفن کنید و از همه فامیلها و اقوام و خویشان طلب بخشش میکنم و اگر بی احترامی از ناحیه بنده دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند من حقیر را.

هیچ وقت شعار مرگ بر شرق و غرب تجاوزگر را فراموش نکنید. والسلام

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : انتشارات هدهد

=======================

=================

خاطراتی از شهید سید ابوالحسن موسوی مشهور به سید عباس

=============

به روایت مادر همسر شهید

سید عباس می گفت روزی که این انقلاب (جنگ) به همراه آقای خمینی پیروز شود از سپاه استعفا می دهم. به او گفتم تو باید در سپاه بمــانــی شـاید اوضاع سپاه بعد از جنگ بهتر شود. شهید می گفت: خودم هم به این مسئله فکر کرده ام و تا وقتی آقای خمینی پیروزشود لباس سپاه را از تنم بیرون نمی آورم.

=================

آب مورد نیاز روزمره را از چاهی که از خانه ما فاصله داشت تهیه می  کردیم . وقتی من از چاه آب می آوردم او برای نماز صبح با آن آب وضو نمی گرفت و خودش آب می آورد و وضو می گرفت. وقتی به او می گفتم چرا با این آب وضو نمی گیری، می گفت : زن عمو تو گناه داری، ظلم است اگر من با این آب وضو بگیرم، تو از سر چاه آب می آوری و روی ســـرت مــی گـذاری و از پله ها بالا می آوری و من با این آب وضو نمی گیرم. زمانی هم که از خواب بیدار می شد زیر آب سرد غسل میکرد میگفت شاید در «راه» شهید بشوم.

به او می گفتم: آبگرمکن خانه پدرت را روشن کن و با آب گرم غسل کن، او در جواب می گفت شاید پدرم راضی نباشد، همیشه از خدا می ترسید. از زمانی که وارد سپاه شد خیلی مؤمن و با خدا شده بود و به من می گفت احترام تو مثل احترام به مادرم واجب است.

====================

به روایت مادر همسر شهید

شهید می گفت: در کردستان ماموریت داشتیم ماهواره ها را جمع آوری کنیم که با تیراندازی دشمن روبرو شدیم من پشت صخره ای پنهان شدم بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم اما زمانی که خواستم بلند شوم از خدا خواستم که کاری کند که آنها ما را نبینند، وقتی بلند شدم به حکم خدا آنها ما را ندیدند و این مسئله باعث شد من و دوستم فرار کنیم و به نیروهای ایرانی برسیم.

========================

به روایت مادر همسر شهید

وقتی از او درباه آینده جنگ سوالی می پرسیدیم و می گفتیم : به نظر تو آتش جنگ چه زمانی خاموش میشود؟ او می گفت : این جنگ را سازمان سیا راه انداخته است و هر وقت هم خودش بخواهد این جنگ را تمام میکند .

==========================

به روایت مادر همسر شهید

همیشه می گفت زمانی که من شهید شوم از رادیو با نام ابوالحسن معرفی می شوم حواستان جمع باشد. به او می گفتیم مگر نام تو سید عباس نیست ؟ می گفت: نامم عباس است اما چون در شناسنامه ام سید ابوالحسن است مرا با این نام میشناسند و این موضوع را حتی به اقوام یاسوجی اش هم گفته بود.

هنگام اعلام خبر شهادتش چون عکس او را نداشتند با پرپر کردن گل این خبر را اعلام کردند و همزمان با آن باران نم نم می بارید.

===============

به روایت مادر همسر شهید

وقتی با موتور به روستا می آمد بچه ها که از دور صدای موتور او را می شنیدند می گفتند: وای سید عباس آمد. آنها از صدای موتور می ترسیدند . یک روز هم در یکی از روستاهای همجوار ما با موتور تصادف کرده بود و هیچ کس حاضر نشده بود که او را به بیمارستان برساند. او حتی از آنها کمک خواسته بود اما آنها در جواب گفته بودند چون با صدای موتور بچه ها را می ترسانی کمکت نمیکنیم تا همین جا بمیری و بعد از چند ساعت راننده کامیونی او را می بیند و به او کمک میکند و بعد یکی از اهالی روستا او را به بیمارستان میرساند .

==========================

هر وقت به خانه ما می آمد اول دست و پایش را می شست سپس نماز میخواند و بعد می آمد و می نشست. یکی از دوستانش میگفت  درجبهه هم قبل از شهادتش تا سه روزوسه شب پشت سر هم از سنگر بیرون می رفت و نماز و دعا میخواند و ما هرچه به او گفتیم بیا استراحت کن می گفت خوابم نمی برد.

===========                                   

به روایت مادر همسر شهید

سیدعباس وقتی میخواست همسرش را انتخاب کند گفته بود من دختر بزرگتر عمویم را میخواهم چون او دختر ساکت و آرام و عاقلی است. با اینکه عروسی او بسیار ساده و به دور از تشریفات بود میگفت نمیدانم عروسی همه همین طور گرم و خوب است یا عروسی من اینطور است.

=====================

به روایت همسر شهید

یک روز صبح که می خواست سر کار برود گفت اسم نوشته ام برای جبهه، چون دخترم یک سال و نیم بیشتر سن نداشت و باردار هم بودم ناراحت شدم چون برایم سخت بود، گفت: میروم و برمیگردم بعد با هم در اهواز زندگی میکنیم و با حرفهای او من کم کم آرامش پیدا کردم و راضی شدم و به او گفتم چون خودت می خواهی برو به سلامت....

زمانی که رفتیم او را بدرقه کنیم خداحافظی می کرد و دور می شد و دست تکان می داد، دخترم هم برای او دست تکان می داد و با زبان بی زبانی با او برای همیشه خداحافظی می کرد.

=======================

به روایت همسر شهید

مقداری برنج خریده بود و به من گفت این برنج ها را جایی پنهان کن وقتی بچه مان به دنیا آمد با این برنج برایش غذا درست کن اما طولی نکشید که او رفت و شهید شد و ما برنج را پاک کردیم و در مراسم ختم او از آن برنج استفاده کردیم.

=====================

سید عباس به روایت شهید سید عباس موسوی

این خاطره از دست نوشته های شهید برگرفته شده است.

بعد از ترک تحصیل به شغل کارگری مشغول بودم در یکی از همین روزها عده ای دانشجو در گوشه و کنار خیابان تظاهرات میکردند و به مردم میگفتند به ما مردم ملحق شوید ، من به جمعیت ملحق شدم و متاسفانه مرا در دروازه اصفهان دستگیر کردند و به کلانتری شش واقع در دروازه قرآن بردند و در یک اتاق تنگ و تاریک شکنجه ام کردند.

می گفتند چه کسی به شما پول داده تا مملکت را به سوی آشوب و نا امنی بکشید؟ به من می گفتند: اگر راست بگویی آزادت می کنیم و همه چیز به تو میدهیم ولی اگر راست نگویی آنقدر کتکت می زنیم تا خلاص شوی .

من در جواب به آنها گفتم هیچ کس به ما پول نداده و ما برای آزادی واستقلال مملکت تظاهرات می کنیم... در این موقع پدرم به اتاق آمد و با دیدن من که درحال شکنجه بودم گریه کرد و به آنها گفت مگر شما مسلمان نیستید که پسر هجده ساله را تحت شکنجه قرار می دهید، مگر گناه او چیست ؟ آنها گفتند: عده ای کمونیست و بی بند و بار که مملکت را به آشوب میکشند و بچه تو هم جزء آنهاست .

پدرم گفت : ما جزء سادات هستیم و با کمونیست مخالفیم . آنها از پدرم تعهد گرفتند که اجازه ندهد من در تظاهرات شرکت کنم .

زمانی که آزاد شدم پدرم بسیار ناراحت بود و برای من گریه میکرد و من او را از کارها و فعالیت مردمی که در تظاهرات شرکت می کردند آگاه می کردم و باز به فعالیتهای خود ادامه می دادم.

========================

سید عباس به روایت همسر شهید

یکروز صبح جمعه برای اقامه نماز جمعه از خانه بیرون زدیم نزدیک به فلکه بسیج شیراز اعلامیه ای درون ماشین افتاد. سید عباس آنرا خواند و متوجه شد علیه امام است، آن را پاره کرد و از ماشین پیاده شد و به من و مادرش گفت : خداحافظ ، شما بروید من هم می آیم .

ما رفتیم نماز هم خواندیم و به خانه برگشتیم ولی او برای نماز نیامد و تا دیر خبری از او نبود، وقتی به منزل آمد ماجرا را از او پرسیدیم او گفت: وقتی از ماشین پیاده شدم چاقویی به کمرم خورد ولی هیچ کس کمکم نمی کرد، هرچه با صدای الله اکبر از مردم درخواست کمک میکردم کسی به من توجه براى رضاى خدا نمی کرد تا این که مجبور شدم خودم را به بیمارستان برسانم . کمر او نزدیک شاید به چهل تا بخیه خورده بود .

=======================

به روایت مادر شهید

سید عباس پسر زرنگ و فعالی بود از سوم راهنمایی به بعد دستش در جیب خودش بود. فعالیت بسیاری می کرد، مدتی موتور خرید و فروش میکرد . وقتی به شیراز آمد از بازار یک کارتن موز میخرید و سر خیابان می فروخت. وقتی هم پدرش در آزادگان یک دکه داشت می رفت و به او کمک می کرد.

به نماز اهمیت زیادی میداد و با حضور قلب آن را به جا می آورد. یکروز تازه از خدمت برگشته بود که زودپز همسایه ترکید و همه همسایه ها از خانه بیرون پریدند اما سید عباس که در حال نماز بود نمازش را ترک نکرد و بیرون نیامد ، گویی اصلا صدایی نشنیده بود. وقتی در سپاه استخدام شد به او گفتم : براى رضاى خدا حالا که در سپاه استخدام شده ای یک فرش از سپاه برای ما بگیر او گفت ما باید روی زمین خشک بخوابیم. زمانی هم که در حال ساختن خانه بودیم می رفت و برای کارگرها بستنی می خرید و به آنها سفارش می کرد کـه خـانـه را محکـم بسازند او می گفت این خانه، خانه من نیست خانه برادر و خواهرانم است.

زمانی که تازه انقلاب شده بود و اوضاع جامعه به گونه ای بود که گروهک های ضد انقلابی بیشتر بسیجی ها را ترور می کردند، سید عباس می گفت : وقتی می خواهم سر کار بروم از یک کوچه می روم و از کوچه دیگر بر می گردم مرا نشناسند.

زمان جنگ سیدعباس میگفت نیروهای بعثی گفته اند اگر خواهرانتان را میخواهید بیائید و آنها را آزاد کنید من هم باید بروم و از آنها دفاع کنم .

می گفت می روم اما پانزده روز دیگر برمی گردم تا خانه ام را به شیراز منتقل کنم .

============================

سید عباس هر صبح که می خواست سر کار برود دخترش را از خواب بیدار می کرد و با او بازی می کرد و او را می بوسید و سپس سر کار می رفت به او می گفتیم چرا این کار را می کنی دخترت گناه دارد که او را از خواب بیدار می کنی. گفت شاید من رفتم و شهید شدم و دیگر او را ندیدم .

==================

به روایت خود شهید

زمانیکه می خواستم به سربازی بروم در پاسگاه بیضاء خودم را معرفی کردم تا زمان شروع رسمی دوره سربازی بین سربازها صحبت می کردم و آنها را نسبت به انقلاب روشن میکردم تا این که افسران متوجه شدند و مرا احضار کردند و به من گفتند تو برای سربازی مناسب نیستی می توانی بروی اما من به آنها گفتم میخواهم سربازی بروم آنها به من توجهی نکردند و من بلند شعار دادم مرگ بر شاه، آنها مرا بازداشت کردند و کتک زیادی زدند و برایم پرونده ساختند .

تا این که یکی از افسرها به آنها گفت : سربه سر او نگذارید او بچه است آزادش کنید. پس از آزادی به سپیدان رفتم و در آنجا خودم را معرفی کردم و به فعالیت انقلابی خود ادامه دادم اما باز مورد شکنجه واقع شدم. سپس مرا به سنندج اعزام کردند و شش ماه بعد صدای انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و قرار بر

این شد که هر کس به حوزه خود اعزام شود ولی بدلیل اینکه من به مبارزه خود علیه شاه ادامه میدادم مرا به قوچان منتقل کردند.

در آنجا با یک افسر وظیفه به نام موسوی آشنا شدم و با او مردم و سربازان را از وضع انقلاب آگاه میکردیم تا در شهر تظاهرات کنند . تا این که از طرف مقامات بالا اعلام شد که در قوچان کلیه رادیوها و روزنامه ها جمع آوری شود اما من رادیو کوچکی را که داشتم مخفی کردم و شبها مخفیانه رادیو بی بی سی گوش میدادم با این که رادیو بی بی سی خبرها را کامل و صحیح نمی گفت اما یک شب اعلام کرد آیت الله خمینی گفته است که سربازها سربازخانه ها را ترک کنند... آن افسر وظیفه هم  متوجه شده بود که من رادیو دارم میگفت : اخبار را به من هم منتقل کن . به دلیل این که او را مورد اعتماد خود میدانستم، خبرها را به او می دادم، سربازان شبانه از پادگان فرار می کردند. سپس رادیو ایران اعلام کرد شاهنشاه آریامهر میخواهد سخنان مهمی بیان فرماید و قرارشد کلیه افسران و سربازان در میدان صبح گاه حاضر شوند تا به سخنان او گوش دهند.

من با موسوی قرار گذاشتیم که با اسلحه ای که در اختیار داشتیم با توکل به خدا و امام زمان به افسران ارشد تیراندازی کنیم اما متاسفانه زمانی که ما به سمت میدان میرفتیم اسلحه ها را جمع کردند، پیام شاه از رادیو پخش شد و او به اشتباهات خود اعتراف کرد و سوگند خورد که دیگر تکرار نشود.

فرمانده گروهان خود را به زمین زد و پیراهنش را چاک چاک کرد و گفت: برای  اولین بار شاه مملکت را به زمین زد و از یک آخوند التماس و خواهش می کند.

موسوی به من گفت با عده ای از سربازها سربازخانه را ترک کن و من با چند تن دیگر شبانه فرار کردیم...

===========================

به روایت دختر شهید

 برای من هر روز روز پدر است بیشتر اوقات در خیابان که قدم میزنم به دنبال پدرم میگردم حتی مشهد به یادش بودم تا جایی که یک لحظه از جلوی من رد شد و برایم دست تکان داد. نبودن پدرم را همیشه حس میکنم ولی وقتی چیزی میخواهم اول خدا بعد امیدم به پدرم است، حتی شلمچه یک چیز از او خواستم به من داد بعد به خوابم آمد و گفت: فلان کار را که خواستی برایت انجام دادم .

همسر شهید : در عالم خواب به او گفتم چرا رفتی؟ او هم گفت من می آیم به شما سر می زنم نگران نباش .

مادر شهید : قبل از شهادت سید عباس، برادرش خواب دیده بود که شهید انار قرمزی به او داده است.

===========روحش شاد و یادش گرامی============

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۶
هیئت خادم الشهدا

 

 

=================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۹
هیئت خادم الشهدا

شهید سیف الله (سیف علی) زارع مؤیدی

فرزند عوض

ولادت 1/6/ 1344 بانش بیضا

شهادت : 26 /12/ 1363 منطقه عملیاتی بدر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

راوی : مادر گرانقدر شهید

سالها بود که با عوض زارع مویدی ازدواج کرده بودم ، چند دختر داشتم اما خداوند هنوز پسری به من عطا نکرده بود. زندگی ما هم مثل زندگی اکثر اهالی روستا با فقر و تهیدستی می گذشت. اول شهریور سال چهل و چهار بود، نزدیکیهای عصر فرزند دیگری خداوند به من هدیه نمود، از آمدنش همه خوشحال شدند . نامش را سیف اله گذاشتیم اما او را سیف على صدا میکردیم و در بین مردم هم به همین نام معروف بود ، از همان کودکی عاقل و صبور بود، یک سال جلوتر از ســایـر هـم ســن و سالهایش به مدرسه رفت، تا سوم راهنمایی را در روستای بانش سپری کرد. چون وضع مالیمان خوب نبود با برخی از دوستان و آشنایان به روستاهای اطراف برای نشاکاری برنج و همچنین درو کردن برنج می رفت و به گفته دوستانش در کار هم با شوخ طبعی هایش همه را سرگرم میکرد و بسیار دوست داشتنی بود.

اهل مطالعه بود و چمدانی پر از کتاب داشت، کتابهای شریعتی و شهید مطهری و توضیح المسایل امام و کتابهایی در مورد جنگ را میخواند، سخنرانیهای امام و آقای طالقانی را علاقه داشت و نوارهای آهنگران را گوش می داد و ماههای محرم هم در عزاداریها شرکت می کرد.

با خواهرش مادر شهید هاشم بسیار صمیمی بود، هر روز به او سر می زد حتی اگر یادش هم می رفت آخر شب به او سر می زد. یکبار هاشم خواهر زاده اش که او هـم چند سال بعد شهید شد را آورد و گفت: «هاشم برای تو همه چیزش هم مثل خودم هست» با هم صمیمی بودند ، هاشم او را «کاکا سیف علی » صدا می کرد ، او هـم بـه هـاشـم آمـوزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ را می آموخت و می گفت: «تو هم اول و آخـر بـایـد جبهه بروی سوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ، چندین بار هم رفت ، من که همیشه هر وقت جایی می رفت نگران بودم حالا دیگر بیشتر نگران او بودم.

در جبهه های مختلف ماند قصرشیرین و جزیره مجنون خدمت کرد در مواقعی هم که جبهه نبود در پایگاه مقاومت فعالیت میکرد ، با آقای فرهمند مسوول تبلیغات سپاه سپیدان هم خیلی گرم بود . خیلی عاشق جبهه و جنگ شده بود حتی سهمیه کوپن را که می گرفتیم می گفت باید آن را به جبهه بدهیم و همین کار را هم میکرد، می گفت: «اگر می دانستید در جبهه چه خبر است همه چیزتان را به جبهه می دادید، می گفت: من مادر شهدا را که میبینم خجالت میکشم.

در نامه هایش هم بسار شوخ طبع بود و با شوخی و اصطلاحات مخصوص به خودش سلام همه را میرساند . یک بار نوشته بود که : «زمانی که شهید بر زمین می افتد ملائکه او را به آسمان میبرند و بارها میگفت که مقام شهید بسیار بالاست».

بار آخر هم در عملیات بدر شرکت کرد ، دوستان و همرزمانش آمدند، من هم منتظر او بودم و آن روز غذای بیشتری آماده کردم و خوشحال بودم که فرزندم بعد از چند ماه می آید؛ اما خواهرش آمد، او با اینکه همرزمانش سعی کرده بودند به او نگویند ولی حدس کرده بود که باید اتفاقی افتاده باشد، بعد از کمی پرس و جو و جمع کردن اخبار از جاهای مختلف؛ هر چند نمی توانستیم باور کنیم که سیف اله دیگر به میان ما نمی آید و باید با شوخی ها و مهربانی هایش خداحافظی کنیم؛ اما مطمئن شدیم که در عملیات بدر و در مورخه شانزدهم اسفند ماه شصت و سه شهید شده است و به خاطر شدت حملات دشمن ، دوستان و همرزمانش نتوانسته بودند جسدش را بیاورند و در خاک عـراق مـانـده بود و من یادم به آن خوابی می آمد که یکبار می گفت : خواب دیدم اسـیـر عـراقـی هـا شــده ام و ناراحت بود و میگفت دوست ندارم اسیر بشوم.

در همان ایام او را به صورت نمادین تشییع کردند و در کنار پدرش به خاک سپردند و چند سال بعد از جنگ چند تکه استخوانش را تشییع کردیم آری شصت کیلو بود به جبهه رفت و بعد از ده سال یک کیلو استخوان آمد. حالا هم مطمئن هستم که او زنده است و مشکلاتمان را با او در میان میگذارم به عکسش که نگاه میکنم و بر سر مرقدش هم که می روم به او سلام میکنم . او در آمدنش شور و حالی در روستا به پا کرد و در رفتنش هم به همه شور و حالی دیگر داد و یادم، به این جمله اش می افتد که می گفت :«ما روزی به دست می آییم که شهید شویم مانند شهید بهشتی».

به روایت خواهر شهید

شوهرم یارمحمد بانشی یک موتور سیکلت داشت روزی سیف علی آمد و موتور را برد. به روستای قوام آباد رفته بود و در برگشت تند می آمد و در پیچ اول روستا نتوانسته بود موتور را کنترل کند و به داخل آجرهای ساختمان نیمه کاره منزل حاج نجات رفته بود. من همین که از طبقه دوم او را دیدم خیلی نگران شدم تا حدی که حواسم نبود و میخواستم از نرده ها به جای پله پایین بیایم. او را پیش دکتر روستا، دکتر بلوری، بردیم و صورتش را که زخمی شده بود شستشو داد. چندین روز در خانه بود و خجالت می کشید بیرون برود. می گفت: من در جبهه ذره ای زخمی نشده ام حالا ببین چه بلایی سرم آمده است . بعد از چند روز اورکت شوهرم را که کلاه داشت پوشید و بیرون رفت.

========================

به روایت خواهر شهید

صدای بلندگو که آمد سیف علی هم روانه شد روزهایی که او می خــواســـت به جبهه برود هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم من هم دخترم را کول کرده و رفتم تا مانع او بشوم، قرار بود از طرف مردوشت اعزام بشوند، در ابتدای روستا (نزدیک مدرسه راهنمایی فعلی شهید هاشم بانشی) به ماشین رسیدم، صندلی اول نشسته بود هرچه التماس کردم پایین نیامد، گفتم برادرسه ساله و مادر تنها داری، جبهه نرو. خم شد و سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: هاشم که هست خانواده را اول به خدا بعد به هاشم می سپارم. گفتم: هاشم خودش بچه هست گفت: هاشم خیلی از من بهتره و خوب هم می فهمد.... پیاده نشد و ماشین هم حرکت کرد و رفت...

=========================

به روایت خواهر شهید

وقتی میخواست خانه درست کند من خیلی خوشحال بودم. خودم برای کارگرهایش ناهار آماده میکردم روز اول که میخواست برای پی ریزی سنگ بیاورد آنقدر خوشحال بودم که چندین برابر تعداد کارگرها ناهار درست کرده بودم.

کارهای کشاورزی را خودش انجام می داد، با موسی بانشی به آبیاری می رفتند و بیل و چکمه و لباسش را هم منزل آنها که در همسایگی مــا قرار داشت می گذاشت، من قبل از آبیاری چندین بار چکمه و لباس او را می تکاندم تا حشرات گزنده ای داخل آن نباشد . پس از شهادتش دوست صمیمی او شهید اکرم بانشی کارهای او را انجام میداد. شهید اکرم حتی در هنگام ازدواجش هم لباس سیاهی را که برای سیف علی پوشیده بود بیرون نیاورد.

=======================

به روایت دوست شهید : فرهاد زارع

 یکبار رفتیم شیراز و شلوار و پیراهن و برخی وسایل دیگر خریدیم، نزدیک نماز که شد گفت: زود برویم که وقت نماز است به خانـه خـواهــرش رفتیم. وقتی سر فرصت لباسها را پوشیدیم تسمه شلوار من کمى با او فرق داشت.

گفت : باید همه چیزمان مثل هم باشد و قرار بر این شد که فردای آن روز برویم و تسمه شلوار را عوض کنیم، مادر شهید هنوز آن لباسها را به عنوان آخرین دیدار یادگاری برداشته است.

================

با هم بسیار صمیمی بودیم ، در کارها به هم کمک میکردیم ، همدیگر را «کاکا» صدا می کردیم، بار آخر که میخواست به جبهه برود به او گفتم : آقای زارع! مادر پیر داری، برادر کوچک، اگر نوبتی هم باشد دیگـر نــوبـت تـو تمام است گفت : مگر نوبت گله به صحرا بردن است که تمام شود. بعد از مدتی از جبهه نامه داد و دو عکس از عکسهایی که در آنجا گرفته بود را برای من ارسال کرد .

حالا هم تمام روزها در قلبم است روزی که نامش را نبرم آن روز به پایان نمی رسد، تمام روزهای پنج شنبه هر جا که باشم برایش فاتحه می فرستم. کاش در جبهه با او بودم و اگر هنگام شهادتش بودم حتی اگر شهید هم می شدم جسدش را می آوردم....

======================

به روایت مادر شهید و محسن بانشی

یک روز به من (محسن ) گفت: اسلام را میخواهم تو را هم می خواهم ولی تو را بیشتر از اسلام میخواهم، من تعجب کردم این حرف ها از سیف علی بعید بود و گفتم کدام اسلام گفت: اسلام عبدالکریم (اسلام) بانشی فرزند عبدالکریم...که یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید بوده است.

همچنین یکبار که در جبهه در حال شستن بدن (شهید) عوض آقا بود عکسی با همان حالت آب و کف گرفته بود و آن را آورده بود و با شوخی به همسرش نشان میداد.

وقتی هم در پایگاه مقاومت بازی میکردیم هنگام نماز که میشد با دست و محکم زیر توپ می زد و شوخی شوخی بازی را تعطیل می کرد و می گفت موقع نماز است.

======================

به روایت مادر شهید و دوست شهید محسن بانشی محمد

با محسن شرط بسته بود که از جبهه نارنجک بیاورد و محسن به او گفته بود نمی توانی .... یک روز دیدم چند کتاب آورد و دارد داخل آنها را خالی کرد و آنها را بهم بست و چندکتاب سالم هم دو طرف کتابها نهاد و چند کتاب دیگر هم برداشت و رفت. بعد از چند روز برگشت و چند عدد نارنجک آورده بود البته من نمیشناختم آنها را گوشه ای گذاشت و گفت به آنها دست نزن، بـعـدهـا محسن گفت که آنها را به من نشان داد و چند روز بعد هم آنها را به سپاه مرودشت تحویل داد و رسید هم گرفت و با این کارش زرنگ بودن خودش را به محسن نشان داد.

===============

نیامد به دوستانش هم گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس او را بگیرید و بیاورید. من دلشوره داشتم و پیش یکی از اهالی روستا که صاحب نفس بود رفتم و او برای آمدنش دعا کرد و تسبیحی به من داد و مرا آرام کرد و من هم برای آمدنش گوسفندی نذر کردم ...

=========================

به روایت مادر شهید

یکبار خیلی طول کشید و از جبهه نیامد. رفقایش هم به مرخصی آمدند ولی او نیامد به دوستانش هم: گفته بود که دلم برای برادرم تنگ شده است عکس اوا بگیید و برایم بیاورید.

یکی از همرزمانش که از اهالی بیضا بود شهید شده بود او هم برای تشییع جنازه اش آمد، به من گفت چرا برای من گوسفند نذر کردی؟ گوسفند را برای پیروزی اسلام و رزمندگان نذر کن نه برای من، خودش هم گوشت گوسفند را به هرکس که دلش خواست بدون آنکه ما بدانیم داد و مدام می گفت: این جبهه برای ماست و وظیفه ماست که دفاع کنیم و اسلام بسیار عزیزتر از من است. من هم میگفتم اسلام را بیشتر از تو میخواهم ولی تو را هم خیلی دوست می دارم.

======================

به روایت مادر شهید

یک شب بیدار شدم، برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود، دیدم خانه نیست به هاشم خواهر زاده شهید گفتم سیف اله کجا رفته است ؟ گفت: نمی دانم گفتم یعنی به پایگاه نرفته است گفت نمیدانم. ابتدا خوابم نمی برد ولی خسته شده بودم و خوابم برده بود.

یک لحظه بیدار شدم دیدم دارد دعا می خواند گفتم کجا بودی؟ گفت:

رفته بودم غسل شهادت کنم، چند روز بعد به جبهه رفت و چندی بعد نامه داد و مقداری از بدهکاری هایش را در نامه نوشته بود که پرداخت کنیم .

======================

به روایت مادر شهید

یک شب برایم از جبهه صحبت کرد و می گفت :« یک شب هیچ کس جلو نرفت، من و شهید اکرم که از همه کوچکتر بودیم سنگر کمین رفتیم، در راه سر خوردم و زمین خوردم، چون تفنگ دستم بود ناخن دستم کنده شد و خیلی زجر کشیدم یک لحظه با خودم گفتم که دیگر جبهه نمی روم.......بعد پشیمان شدم. هوا که روشن شد اکرم گفت به بیمارستان صحرایی برویم شاید پنجه ات را کاری کردند به بیمارستان رفتیم و بعد از مدتی آرام شدم و دوباره قول دادم که همیشه به جبهه بیایم،چندین بار هم به جبهه رفت.

=====================

به روایت خواهر شهید

اسفندماه سال شصت و چهار بود دوستان و همرزمان سیف علی از جبهه آمده لباس هاى همرنگ بودند من به خانه آنها ( فرج بانشی حسین، علی قربان بانشی حاج قربان و ..) به عشق برادر رفتم و سراغ سیف علی را گرفتم . آنها می دانستند که سیف علی شهید شده اما به من نگفتند از حالات آنها من نگران شدم حتی کفشهایم را در منزل یکی از همرزمانش جابجا پوشیدم . آن روز شوهرم به شیراز رفت تا خبری بگیرد . فردای آن روز مادرم هم به نام آمدن سیف علی غذای مرتبی آماده میکرد، من که حدس می زدم برای سیف على اتفاقی افتاده باشد به او گفتم که غذا را از روی اجاق بردارد. ساعت ده صبح مینی بوس روستا مینی بوس مشهدی رحمت از شیراز آمد. شوهرم پیاده شد و تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد.

همینکه مادرم هم فهمید شروع کرد به گریه و شیون کردن . کمی بعد ساکت شد و گفت : درود بر سیف علی ، دادمش در راه حضرت عباس. چند روز بعد سرهنگ صالح برادر شوهرم آمد و گفت مقدمات تشییع نمادین را آماده کرده ام و فردای آن روز از هرابال (مرکز بخش) به سوی روستای بانش تشییع شد.

==========================

روزی که سیف علی برای آخرین بار به جبهه رفت باران شدیدی می بارید مادر و شوهرم وقتی مطلع شدند به شیراز رفتند که او را برگردانند. شب شد، صدای در منزل آمد گفتم حتما شوهرم هست. در را که باز کردم دیدم سیف - علی است خیلی خوشحال شدم چون نیرو زیاد بود آنها برگشته بودند تا فردا بروند سرمای خفیفی خورده بود یکی از اقوام هم منزلمان بود آن شب بــه میمنت و شادی برگشت سیف علی تکه های گوشت را از داخل قورمه را از داخل قورمه (تکه های گوشت را داخل چربی حیوانی سرخ کرده اند و به صورت منجمد نگهداری می کردند) جدا کرده و غذای خیلی خوشمزه ای درست کردم و میل نمودیم. آن شب شیرین ترین و شادترین شب زندگـی مـن بود.

آخر شب چون غذا چرب بود و او سرما خورده بود برایش دوایی آماده کردم و خوابیدم. فردا صبح برایش تخم مرغ گذاشتم که آب پز شود اما شخصی دنبالش آمد و زود رفت من هم از فرط ناراحتی تخم مرغ را با ظرفش از طبقه دوم به داخل حوض حیاط انداختم از آن تاریخ به بعد هر وقت گوشت سرخ می کنم یاد او می افتم..

===================

به روایت همرزم شهید

عملیات بدر با سیف اله زارع همرزم بودم. شب عملیات حنابندان داشتیم به دو گردانی که قرار بود در عملیات شرکت کنند حنا دادند. سیف اله جایی بود وقتی آمد حنا تمام شده بود و به او نرسید. گفت: وقتی به ده (روستا) رفتم یه حنابندونی می گیرم که تو تاریخ بمونه.

==============================

به روایت خواهر شهید

آن موقع ما خودمان در یکروز برای یکی دو هفته نان می پختیم و سپس آن را نم زده و سر سفره می آوردیم. سیف علی از نـانـی کـه تـازه نــم کـرده بودم خوشش نمی آمد و من همیشه از دو ساعت قبل برای او نان نم می کردم اگر هم یادم می رفت از خانه همسایه ها برای او پیدا می کردم .

یک بار که سیف علی جبهه بود همراه با زنان روستا در حسینیه برای جبهه نان پختیم یکی از همرزمانش (محمد تقى بانشی) بعدها تعریف کرد که در جبهه برایمان نان آوردند سیف علی نان ها را زیر و رو می کرد و می گفـت مـن می خواهم نان خواهرم را پیدا کنم. در میان نانها ، نان دود زده ای بود به شوخی گفت: این نان، نان یکی از همسایه های خواهرم (نام آن را برد) است همیشه دودک میزند و سپس به گشتن ادامه داد و نان خوش رنگ و مرتبی پیدا کرد و گفت : من مطمئنم این نان خواهرم است.

سیف على خیلی دوست داشتنی بود و رابطه ما خیلی صمیمی بود. با یکی از اهالی روستا به نام هوشیار بانشی هم بسیار صمیمی بود و زیاد با یکدیگرشوخی می کردند.

روحش شاد ، یادش گرامی . راهش پر رهرو باد

==================
منبع : نرم افزار بهانه، بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

======================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۴۸
هیئت خادم الشهدا

 

زندگی نامه ی شهید شیخ عبدالله بانشی

در سال هزار و سیصد و یک در روستایی از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی، دوستدار روحانیت و معتقد به موازین دین اسلام پسری به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود به همین دلیل او را بسیار دوست میداشتند و نامش را عبد الله گذاشتند. با توجه به اینکه عبدالله یعنی عبد و بنده ی خدا ، نیت پدر و مادرش از انتخاب این اسم این بود که فرزندشان صالح باشد و عبودیت و بندگی خدا را کند.

دوران کودکی اش را بیشتر به حضور در مجالس عزاداری امام حسین و گوش دادن به سخنان بزرگان گذراند.

از همان کودکی با روحانی هایی که برای ارشاد و راهنمایی و آموختن احکام الهی و قرآن در ماه رمضان و محرم به روستا می آمدند باب آشنایی می گشود و در حضور آنها اقدام به یادگیری و درک مفاهیم قرآن و احکام دینی کمک می کرد تا جایی که به شناخت خوبی نسبت به قرآن و احکام دینی رسید.

او به اهمیت نماز به خصوص نماز اول وقت پی برده بود و  دوستان و هم سن و سالهایش را موعظه و نصیحت میکرد. منزل ایشان در همسایگی مسجد بود و ایشان بیشتر نمازها را در مسجد به جا می آورد و بین اهالی روستا که به مسجد می رفتند، کاملاً شناخته شده بود.

عبدالله اکنون بزرگ شده و جوان بود و چون به کودکان و نوجوانان قرآن آموزش میداد وی را شیخ عبدالله نامیدند. شیخ عبدالله همیشه حقیقت را می گفت و اصلاً دروغ نمی گفت، شوخ طبع و با نماز و روزه و با عدالت بود و با اقوام و خویشان رابطه  خوبی داشت. شیخ در سنین جوانی ازدواج کرد. مراسم عروسی او بسیار ساده بود و حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای صدرالله ، امرالله ، نبی الله، غلام ، فاطمه ، زهرا، زینب و شهلا بود. وی در دوست داشتن فرزندانش عدالت و مساوات را برقرار میکرد و تفاوتی بین فرزند پسر و دختر نمی گذاشت.

ایشان بسیار شجاع بوده و در سنین جوانی به همراه دوستان به کوهنوردی و شکار می رفته است دوستانش از او به عنوان یک شکارچی ماهر یاد می کنند. ایشان در سال ۱۳۴۲ زمان تقسیم اراضی حدود هفت سال برای آموزش قرآن به بخش کامفیروز رفت و با اینکه از خانه دور بود و راه درآمدی هم نداشت برای آموزش قرآن دستمزد نمی گرفت ولی بزرگان برای گذراندن امور زندگی او را یاری میکردند. شیخ عبدالله چند سالی که در آن بخش بود شاگردان خوبی را تربیت کرد که توانایی یاد دادن قرآن به شاگردان کوچکتر را داشتند.

شیخ عبدالله دوباره به روستا بازگشت و بعد از مدتی به روستای کوشکک رامجرد رفت و به کودکان آن منطقه قرآن آموزش داد. سرانجام پس از سه سال به شیراز رفت و شغل آزاد انتخاب کرد و مشغول شد تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد . زمانی که خیلی از عبد الله ها رسالت خود را در عبودیت خداوند و دفاع از اسلام و کشور به کمال رساندند.

عبدالله در این زمان پنجاه و شش سال داشت و دو بار به جبهه رفت. او برای بار اول در لشکر نوزده فجر بود و سه ماه در جبهه ماند و شجاعانه جنگید. شیخ عبدالله به همراه خود دعای کمیل و قرآن به جبهه میبرد و مطمئناً برای اینکه شهید شود بسیار دعا می کرد. ایشان همیشه به اعضای خانواده این طور می گفته: من شهید نمی شوم چون خیلی گناهکارم، شهادت برای انسانهای بیگناه و پاک میباشد. اطرافیانش نقل می کنند: شیخ عبدالله بار دوم که به جبهه می رفت وصیت نامه ای نوشت و در حین نوشتن آن بسیار گریه میکرد و می گفت: خوشحالم که این بار شهید میشوم....

....نیمه شب بود، عبدالله همچون سایر شبها برخواسته و وضو گرفته و نمـاز شـــب خـوانـده بود با این تفاوت که در این شب نسبت به شبهای گذشته خوشحالتر بوده و احساس داشته و با علاقه ی بسیار خاصی نماز می خوانده است و بالاخره خدایش جواب دعاهایش را میدهد و او را به نزد خود و سالار شهیدان ، امام حسین (ع) می خواند.

آری او در بین نماز به شهادت می رسد و عبدالله واقعاً عبد الله می شود و بار سنگین این رسالت از دوش او برداشته می شود.

در پنج شنبه ای در فروردین ماه او را تشییع کرده و در زادگاهش بانش بیضا در گلزار شهدا دفن می کنند.

شهادت ایشان در تاریخ ۶۲/۱/۱۴ در بهاری که برای خانواده اش غم انگیزترین بهار و برای شهید عبدالله بهترین بهار بود، بهاری که فرشته هایی از جنس نور انتظارش را میکشیدند تا او را به دیدار معبودش ببند و او را شاد کنند، بهاری که شکفتن دوباره است، شکفتن یک دل در سرزمینی که برایش آماده کرده اند. بازتایپ:هدهد

===================

خاطراتی از شهید عبدالله بانشی

===================

هیهات من الذله

به روایت خواهر زاده ی شهید

زمان شاه ، دوران مالک و رعیتی بود مالکی از طرف کهگیلویه بویراحمد برای دیدن یکی از مالکهای بانش می آید آن زمان رسم بر این بوده که وقتی مالک مهمانی داشته یک تفنگ چی را بر گردنه میفرستاده تا به استقبال و همراهی مهمان برود.

که این بار شیخ عبدالله مامور این کار میشود. وقتی شیخ عبدالله با مهمان رو به رو می شود ناگهان مهمان خطاب به شیخ می گوید تو همان کسی نیستی که در سال غارتی برادر و اقوام مرا کشتی؟

شیخ تا این حرف را میشنود، پشت تخته سنگی می رود و میگوید اگر شماهم حرف زور بزنید و قصد ظلم داشته باشید شما را هم می کشم، هم تو را هم یارانت را. بالاخره هر طور بوده شیخ و مهمان ها هر دو با هم به روستا و پیش مالک می روند.

(منظور از سال غارتی سالی است که غارتگران به بانش حمله کرده و با مردم درگیر شده و این روستا را به غارت برده اند).

===================

به روایت فرزند شهید

سینما

قبل از انقلاب وضعیت سینما بد بود و ما به سینما نمی رفتیم، چون پدرم تاکید داشت که رفتن به سینما درست نیست. بعد از انقلاب اوایل که جنگ بین ایران حق و باطل وعراق شروع شده بود، من یک رادیو ضبط خریدم اما تا یک هفته جرات نکردم که آن را به پدرم نشان بدهم تا اینکه اخبار جنگ از طریق رادیو اعلام شد و آن موقع ما به این بهانه توانستیم رادیو را بیرون بیاوریم.

===================

سربازی

با شاه مخالف بود می گفت : من از این شاه راضی نیستم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم. شاه کافر است ، مردم را بدبخت کرده و باعث انحراف آنها شده است. گفت: من تا عمر دارم برای شاه به خدمت سربازی نمی روم به همین خاطر عبدالعلی تب مالت داشت ، پدرم برای انجام کارهای دامداری دست تنها بود ، یک هفته به سربازی رفت و بعد فرار کرد.

=================

گریه به عشق امام

او عکس شاه را به فرزندش می داد و از او میخواست که آنرا پاره کند. اوایل انقلاب که عکس امام خمینی بین مردم پخش شده بود او هم عکسی از امام خمینی و امام موسی صدر تهیه کرد.

شیخ عبدالله امام خمینی را خیلی دوست داشت و با شنیدن نام ایشان به گریه  می افتاد.

================

به روایت خواهر شهید

یتیم نواز

ما خردسال بودیم که پدرمان را از دست دادیم. برادرم عبدالله ، از من می خواست که کارها را انجام بدهم و خواهر کوچکترم را به مدرسه می فرستاد. وقتی از علت کارش می پرسیدم میگفت خواهرمان یتیم است ، او فقط یک سال داشت که پدر از دنیا رفت.

=================

به روایت فرزند شهید

امداد و پرستاری

روزی یک موتور روی پای یکی از بچه های روستا افتاد و او زخمی شد و خانواده اش نتوانستند او را به بیمارستان ببرند و از پدرم خواستند که این کار را انجام بدهد. پدر هم آن پسر بچه را به بیمارستان برد و شب تا صبح بالای سر او دعا خواند و گریه کرد.

===================

به روایت خواهر شهید

به روایت خواهر شهید او کوهنوردی میکرد. صبح به کوه می رفت عصر که بر می گشت شکار بزرگی به همراه خود می آورد و می گفت:هر کدام از اقوام که دوست دارند بیایند و برای خودشان از گوشت این شکار بردارند.

شیخ عبدالله پسرم علاءالدین را خیلی دوست داشت یک بارعلاءالدین به کوه رفته و مقداری کنگر آورده بود و مقداری از آن را هم برای دایی اش (شیخ عبدالله) برد. برادرم هرچه از کنگر میخورد میگفت الهی شکر که خواهر زاده ام برایم کنگر آورده و با خوردن یک کنگر چندین بار الهی شکر می گفت.

==========

پدرم بین فرزندانش فرق نمی گذاشت ، بچه های من را هم خیلی دوست داشت  وحتی اگر دست و صورتشان کثیف بود آنها را می شست.

=============

غولک آدم خوار !

شش – هفت ساله بودم یک روز دایی ام میخواست برای نماز مغرب وضو بگیرد، من هم کنار او نشسته بود که صدای جغدی آمد گفتم :دایی! این صدای چیه؟ دایی گفت: این صدای غولک است اگر کسی نماز نخواند او را می خورد.

===================

پدرم خیلی به نماز تاکید می کرد، خیلی عبادت میکرد و قرآن میخواند. یک روز ظهر صدای اذان را از مسجد شنید و گفت خدا را شکر که این مملکت اسلامی است ، خدا را شکر که همه چیز اسلامی است.

===============

وقتى موذن الله اکبر اذان را میگفت ، پدرم هم از ما می خواست که الله اکبر بگوییم و اگر این کار را انجام نمی دادیم ناراحت می شد. پدرم هم خودش قرآن می خواند هم به ما قرآن یاد می داد.

یک بار به خاطر اینکه من زیاد قرآن میخـوانـدم بـرایـم یـک قـرآن خــریــد. اگر نمی توانست به مسجد برود در خانه دعا می خواند، دعای روزها و ایام مختلف را بلد بود و قرائت می کرد.

=================

پاسور

عبدالله خیلی شجاع بود یک بار با هم به مزرعه رفته بودیم که در راه تعدادی از مالک ها و دوستان آنها و خلاصه تعدادی افراد قدرتمند را دیدیم که مشغول پاسور بازی بودند.

عبدالله پنهانی و یکی یکی پاسور آنها را برمی داشت و پیش من می آورد. تا اینکه تعدادی از پاسورها را آورد و همراه یک کبریت به من داد و گفت: اینها را آتش بزن. من هم این کار را کردم و برای اینکه کسی متوجه نشود مقداری خاک سهم اقوام روی آن ریختم. او اصلاً از عاقبت این کار نترسید.

روحش شاد و یادش گرامی

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۱ نظر ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۲
هیئت خادم الشهدا

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۰۱
هیئت خادم الشهدا

==================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۹
هیئت خادم الشهدا

 

شهید صادق بانشی

فرزند مسیح

ولادت : سال ۱۳۴۸ بانش بیضا

شهادت: سال ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر 8

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

در یکی از روزهای سرد زمستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت در روستای بانش ، بخش بیضاء در خانوادهای مذهبی و متعهد به موازین دین اسلام پسری دیده به جهان گشود. با نظر پدر و مادر و به خاطر صادق آل محمد اسمش را صادق گذاشتند. ایشان در همان اوایل کودکی بسیار فعال و زرنگ بود، در خانه به مادرش کمک می کرد و خانه را تمیز میکرد، در بیرون از خانه همیار و همپای پدرش بود و هر جا پدرش میرفت  با او بود. او اندک اندک بزرگ شد و به مدرسه رفت. او در مدرسه هم خوش درخشید و از بچه های درس خوان کلاس بود با طبع شوخ خود همه را شیفته ی خود کرده بود.

با مسجد خوگرفته بود و همیشه به آنجا می رفت و در همه برنامه های فرهنگی شرکت داشت. بعضی وقتها که میخواست با دوستانش شوخی کند، کفشهایشان را پنهان می کرد تا آنها به دنبال کفشهای خود بگردند.

نزدیک انقلاب بود و رژیم ستمشاهی نفسهای آخرش را می کشید، صادق نیز مانند خیلی از هـم سن و سالهایش درگیر مبارزه با شاه شده بود، عکس و اعلامیه ی امام را پخش می کرد و فریاد مرگ بر شاه سر می داد. معلم کلاس دوم ابتدایی صادق یک زن بی حجاب و طرفدار شاه بوده که یک روز به بچه های کلاسش میگوید مبادا کسی به شاه بدگویی کند، هنوز حرفهای معلم تمام نشده بود که صادق روی نیمکت میرود و بلند فریاد مرگ بر شاه سر می دهد، دیگر بچه های کلاس هم به حمایت از صادق، مرگ بر شاه می گویند. مدیر مدرسه صادق را از کلاس بیرون میبرد و کتک میزند، همان زمان مادر صادق سر میرسد و از این کار مدیر بسیار ناراحت میشود، دانش آموزان کلاس برای اینکه مادر صادق را آرام کنند ، یکصدا فریاد مرگ بر شاه سر می دهند.

جنگ تحمیلی شروع می شود و قصد جبهه می کند که داستانهای متعدد و مفصلی دارد، مانع رفتن او به جبهه می شوند اما او مُصِر به رفتن بود و چون او را از بانش به سنگرهای ایثار اعزام نمیکردند، به مرودشت رفت تا شاید بتواند از آنجا راهی جبهه شود. آنجا هم با صحبت کردن از جبهه و کارهایی که میتوانست انجام بدهد ، آنها را راضی کرد تا اعزامش کنند. بالاخره در سال هزاروسیصد و شصت و دو پای به جبهه گذاشت و در آنجا نامه ای به برادرش نوشت که دیدی من زودتر از تو به جبهه رفتم و ان شاء اله زودتر از تو هم به شهادت خواهم رسید. یکسال در جبهه ماند و در طول این مدت چنان نظر فرمانده را به خود جلب کرد که فرمانده او را معاون خود کرد.

بعد از آن سه بار دیگر هم به جبهه رفت ولی هر بار که به مرخصی می آمد تا عکس امام را میدید و یا صدای آهنگران را میشنید طاقت نمی آورد و میگفت من باید به جبهه برگردم. دیگر خوب بزرگ شده و نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، موهای پشت لبش سبز شده بود که در نامه هایش نوشت عاشق شده است. صادق برای بار سوم به مرخصی آمد، چند روزی ماند اما می خواست باز هم برود. پدرش لب حوض ایستاده بود و میخواست وضو بگیرد ، با چشمانی پر از اشک نزدیک پدر میشود تا با او خدا حافظی کند اما چگونه؟ صادق هر بار که میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه خانواده مانع رفتنش شوند ، بدون خداحافظی میرفت یعنی این بار چه شده که خدا حافظی کند؟ پدرش تا در حیاط او را بدرقه می کند ولی مادر برای اینکه او را منصرف کند ، حتی تا شیراز هم با او میرود، بالاخره صادق مادرش را راضی می کند که برود ...

در جبهه طی نامه ای به خانواده میگوید فعلاً از ازدواج منصرف شده تا نامه را برای مادرش می خوانند می گوید صادق دیگر بر نمی گردد. آری دل مادر خبر داشت که صادق عشق زمینی را کنار گذاشته، زیرا که عاشق معشوق والا تر از معشوق زمینی شده. زمین و آسمان را چه شده بود، پدر را سودایی دیگر بود ، اصلاً مگر برادرش میتوانست نبود صادق شیرین زبان و خنده رو را باور کند؟ چاره چه بود که او دل به دنیا نبسته بود و خود را مرغ این قفس نمی دانست .. سر انجام در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه شصت و چهار در عملیات در عملیات والفجر هشت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و مشتاقانه به دیدار حق بر شتافت. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو. ویرایش و بازتایپ: هدهد

=============================

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم برزقون

هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده اند بلکه آنان زندگانند و زندگان جاویدی هستند که در نزد خدا روزی می گیرند»

با سلام به امام زمان (عج) منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام ودرود به شهیدان راه حق و حقیقت که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند و شهید

شدند

خدایا این چهارمین بار است که وصیت نامه خود را تعویض میکنم و پنج سال واندی است که از جنگ تحمیلی میگذرد. در این مدت که در جبهه شرکت کردم شهادت نصیبم نکردی البته شکی نیست که تاکنون لیاقت شهادت را نداشتم و در این مدت بهترین دوستان در کنارم به درجه رفیع شهادت رسیده اند خداوندا به من کمک کن که لیاقت شهادت در راهت را پیدا کنم و با زبان شرمندگی آخرین وصیتنامه ام باشد که می نویسم . به نام خداوند متعال که همه چیزمان از اوست . زندگی و زنده بودنم از اوست و بنده به عنوان یک فرد مسلمان هدفم از جبهه رفتن این بوده است که اول خدمتی به اسلام کرده باشم و بعد به فرمان امام عزیز لبیک گفته ، که می فرمایند : مسئله اصلی جنگ است...

به جبهه رفتم و مشکلات خود و خانواده ام را رها کرده و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدم که خدمتی در راه خدا کرده باشم و به جز این هدفی نداشتم و از خداوند بزرگ آرزومندم گـه گناهنانم را ببخشد و همه ما را به راه راست هدایت فرماید.

شما ای برادران مسلمان! پیام من به عنوان یک شهید این است که قدر این نعمت الهی را بدانید . قدر این امام عزیز و بزرگوار را بدانید و به فرمان او گوش دهید که میگوید : اسلام چیزی است که همه باید فدای او شویم تا اینکه تحقق پیدا کند.

پدر و مادر و برادرانم میدانم که شهادت من شما را غمگین و ناراحت میکند و به گریه می اندازد اما گریه تان را برای من نکنید بلکه به یاد امام حسین که مادر نداشت گریه کنید پدر عزیزم! هر چه در مصیبتها صبور باشید اجر بیشتری خواهید گرفت «المصائب مفاتیح الاجر» مصیبتها کلیدهای اجر و ثواب است «ومن یتوکل على الله فهو حسبه» و خدا را بس است برای کسی که به او توکل کند، شهید به خود و در حقیقت به تمام وجود و هستی خود ارزش و

جاودانگی می بخشد.

خون شهید برای همیشه در رگهای اجتماع می جهد و در حقیقت هر گروه دیگر به قسمتی از مایملک خود جاودانگی میبخشد و شهید به تمام مایملک خود، لهذا پیغمبر فرمود:«فوق کل ذی بر بر، حتى یقتل فی سبیل اله واذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر» یعنی بالا دست هر نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که در راه حق شهید شود همینکه در راه حق شهید شد دیگر بالا دست ندارد».

 

تا خداوند توانا یار و پشتیبان ماست

کی ز دشمن وحشتی در قلب با ایمان ماست

ما شهادت پیشه را از جنگ با دشمن چه باک

کشته گشتن در راه حق عمر جاویدان ماست

دشمنان را عاقبت نابود بنماید خدای

چون خمینی رهبر ارزنده ایران ماست

 

چه مقامی به از این است که در راه خدا

جان ناقابل خود را بسپاری  پدرم

شهدا زنده تاریخ جهانند بدان

پس مبادا که مرا مرده شماری پدرم

کربلائی ز غم صادق خود گریه مکن

پند نادم ، بشنو از ره یاری پدرم

================

==================

خاطراتی از شهید صادق بانشی

==================

به روایت برادر شهید

بعضی وقتها نمی توانستم تکالیفم را انجام بدهم و از صادق می خواستم که به جای من مشق بنویسد، ولی او طوری می نوشت که معلم بفهمد که خودم تکالیفم را انجام نداده ام تا دفعه دیگر خودم کارهایم را انجام دهم.

====================

به روایت برادر شهید: محمد بانشی

شب بود و من در خانه قدم می زدم صادق مرا ترساند. با خودم گفتم: اگر همین امشب او را کتک نزنم همیشه من را می ترساند پیش مادرم کمی خودم را لوس کردم، مادرم هم از من طرفداری کرد و پدرم که خبر نداشت صادق را کتک زد و از آن موقع به بعد هروقت صادق می خواست مرا بترساند تهدیدش میکردم که به پدر میگویم او هم می ترسید و دیگر اذیتم نمی کرد.

======================

به روایت پدر شهید

صادق کلاس اول دبستان بود، برادرش هم خراسان بود، صادق خیلی دلتنگی می کرد و بهانه او می گرفت. من و چند نفر از دوستان، صادق را با خودمان به خراسان بردیم. در راه صادق در قطار گم شد، خیلی دنبالش گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. خیلی گریه کردیم، پس از مدت زیادی جستجو سرانجام ماموران قطار صدا زدند: پسری به نام صادق بانشی پیدا شده و ما هم رفتیم او را تحویل گرفتیم. در طول سفر نیمه شب ها بیدار می شد و بهانه بعضی چیزها می گرفت و من برایش میخریدم، یکی از دوستان که آدم شوخی بود به صادق : گفت بگو بابا «جانت» را می خواهم،  صادق هم که می گفت.

====================

به روایت پدر شهید

قبل از اینکه به مدرسه برود وقت برداشت محصول که می شد گریه میکرد که با من به مزرعه بیاید، من هم او را با خودم می بردم و یک سایه بان برایش درست می کردم که زیر آن بنشیند. موقع مدرسه هم هر وقت بیکار می شد به کمک من آمد و تابستانها گوسفندان را به چرا می برد، زمستانها هم جزء اولین کسانی بود که برای آوردن خوراکی های کوهی به کوه می رفت.

=====================

از زبان برادر شهید - جلیل بانشی

صادق کم سن وسال بود و توانایی روزه گرفتن نداشت ولی دوست داشت مثل ما روزه بگیرد و روزه می گرفت ولی ظهر که می شد مجبورش می کردیم که روزه اش را افطار کند و به اصطلاح روزه کله گنجشکی بگیرد. وقتی از او سوال می کردیم برای چه روزه میگیری؟ میگفت من برای پدر و مادرم روزه می گیرم.

=============

من صادق را از یک دستگاه جدید جنگی می ترساندم و می گفتم: یک ماشین آمده که بچه هایی را که می خواهند به جبهه بروند می گیرد و به زمین می زند، صادق و چند نفر دیگر که می خواستند به جبهه بروند ، خیلی از این ماشین ساختگی ترسیده بودند.

====================

قبل از انقلاب، عکس و اعلامیه ی امام را پخش میکرد و به کسانی که اعلامیه ها را می چسباندند کمک میکرد، هر وقت هم که ما میخواستیم به شیراز برویم صادق می گفت: من هم میخواهم بیایم تا در تظاهرات شرکت کنم. او همیشه دوست داشت کارهای آدم بزرگها را انجام بدهد...

زمان جنگ هم می میگفت: دوست دارم خلبان بشوم و بروم و عراقی ها را بکشم ، اگر خلبان باشم می توانم افراد بیشتری از دشمن را بکشم.

======================

به روایت دختر عموی شهید – جمیله بانشی

هنوز انقلاب پیروز نشده بود و روستایی ها هم مانند تمام مردم ایران درگیر مبارزه با شاه بودند. خانم سپاهی معلم کلاس دوم ما بود و از چهره اش معلوم بود که مامور شاه است. او بی حجاب سر کلاس حاضر میشد و میگفت: مبادا اسم شاه را به زبان بیاورید.... هنوز صحبتهای معلم تمام نشده بود که صادق روی میز رفت و با صدای بلند گفت: مرگ بر شاه و چند بار آنرا تکرار کرد. مدیر مدرسه، آقای خ.....، صادق را خیلی کتک زد. مادر صادق از دور می آمد و متوجه کتک خوردن صادق شد هرچه که لایق مدیر مدرسه بود به او گفت.....و بچه ها برای اینکه مادر او آرام بگیرد ، یکصدا با هم فریاد مرگ بر شاه سر دادند.

====================

صادق زیاد در جبهه می ماند، به همین دلیل به عنوان تشویقی او را به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) بردند. از مشهد که برگشت به بانش و به دیدن ما آمد به من گفت: من از مشهد تا اینجا آمده ام تا شما را ببینم و به جبهه برگردم، اما حالا مادر راضی به برگشتن من نمیشود، کاری بکن تا مادر راضی شود. با هم به شیراز رفتیم و یک پیک نیک و پتو خرید و به من داد که به مادر بدهم تا خوشحال شود. صادق به من گفت تا تو به بانش برسی من هم این دو کت را تحویل میدهم و بر میگردم این دو کت مال دولت است و آن را به من داده اند تا در جبهه بپوشم و اگر آنها را اینجا بپوشم نمیتوانم با آن نماز بخوانم.

=====================

به روایت برادر شهید : محمد بانشی

صادق شش ماه پشت سر هم جبهه بود، قرار بود یک سکه بهار آزادی به او تشویقی بدهند...

مدتی بعد از مرودشت آمدند و دو هزار تومان پول برایش آوردند و گفتند که قرار بوده سکه بیاوریم ولی پولش را آوردیم به آنها گفتیم که صادق شهید شده و تشویقی خود را از خدا گرفته است.

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

منبع : نرم افزار بهانه پرواز، شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

==================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۹
هیئت خادم الشهدا