امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

به زیارت شهدا و حلقه وصل و توسل به گلهای سر سبد آفرینش خوش آمدید...

امام زادگان عشق

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام... خوش آمدید....
زندگینامه نویسی صلواتی و سریع و عالی برای شهدای کشور ، افتخار ما در دنیا و آخرت است، اکثریت مطالبی که در این وبلاگ آمده محصول مصاحبه تلفنی یا حضوری با خانواده های معظم شهدا و ایثارگران است که نوشته شده و قبل از درج در سایت، به رؤیت و تأیید خودشان رسیده است. شما خانواده محترم شهید نیز اگر خواستار نوشتن زندگینامه برای شهید بزرگوارتان هستید بر ما منت گذارید و با شماره ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ (صادقی) تماس بگیرید تا در اسرع وقت با افتخار فرمانبری کنیم. ما وابسته به هیچ شخص و سازمانی نیستیم فقط به عشق شهدا و سید و‌ سالارشان حضرت اباعبدالله الحسین، رایگان و عاشقانه و با تمام وجود کار میکنیم و هیچ پاداش و مقامی نمیخواهیم جز شهادت و وصال شهدا....
نثار ارواح مطهر و منور تمام انبیا و اولیا و شهدا و صلحا و اموات منسوب به صلوات فرستندگان، فاتحه مع الصلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
در ضمن، انتشار مطالب این سایت آزاد است و حتی بدون ذکر منبع پاداش الهی دارد. پس یاعلی...
-----------------------------------------------
برای دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق و آثار انتشارات هدهد به سایت هدهد مراجعه فرمائید: www.hodhodiran. ir
-----------------------------------------------
ارادت

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهشت گمشده» ثبت شده است

بنام خدا- با سلام و عرض ادب

با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه زندگینامه نویسی شهدا را شروع کرده از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از هر کدام از شهدای عزیز منطقه دارند، با تلفن ۰۹۱۷۶۱۱۲۲۵۳ تماس بگیرند تا با آنها مصاحبه شود.

سؤالات ما در مورد هر کدام از شهدا بین ۲۰ الی ۲۰۰ سؤال می باشد که معمولاً از کم، با سؤالات زیر شروع میشود:

==============

پرسشهایی برای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا
نام و فامیل شهید و اسم مستعار یا لقب؟
تاریخ تولد شهید؟
محل تولد و سکونت شهید؟
آیا پدر و مادر شهید در حیاتند؟ 
اگر نیستند کی از دنیا رفته اند و کجا دفن شده اند؟
و اسم شریف والدین؟
محل تولد و سکونت قبلی والدین یا خانواده شهید؟
محل سکونت فعلی والدین یا خانواده شهید؟
شغل پدر و مادر؟
تحصیلات شهید؟
نام مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه؟
شغل و تخصص شهید؟
اداره و نام شهر یا روستای محل کار شهید؟
تعداد خواهران و برادران شهید؟
شهید فرزند چندم خانواده بوده؟
فعالیتهای مذهبی انقلابی اجتماعی ورزشی علمی و غیره و ارتباط با انقلاب ؟
نام مسجدی که شهید در آن فعالیت داشته؟
 نام گروه مقاومتی که در آن فعالیت داشته؟
اگر ازدواج کرده تعداد اولاد؟ پسر و‌ دختر؟
محل سکونت فعلی خانواده و اولاد؟
تاریخ اولین اعزام/ به کدام منطقه؟
بسیجی یا ارتشی یا .....؟؟
با کدام نیرو، لشکر، تیپ، گردان؟
تعداد حضورها در جبهه، با چه لشکری و در چه منطقه ای؟
مسئولیت شهید در جبهه
مسئولیت در اداره و جامعه؟
مجروحیت یا اسارت؟
نحوه شهادت، ناحیه اصابت بدنی؟
 نام منطقه جنگی، عملیات، تاریخ؟
نقل خاطرات همرزمان درباره شهید؟
 اگر مفقود است چگونگی اطلاع از مفقود شدن و پیگیریها و آزمایش دی اِن اِ ؟؟ 
روحیه و عقاید خاص شهید؟
نامه ها و وصیت نامه ها
ناگفته ها.....
والسلام
«««««««««

اطلاعات بیشتر درباره ما و انتشارات هدهد

اگر سؤالی بود با افتخار در خدمتم.
ارادتمند : محمد حسین صادقی 09176112253

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۷
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید صیاد بانشی

فرزند فریبرز

ولادت : ۱۳۳۶/۱/۳ بانش بیضا 

شهادت : ۱۳۶۰/۹/۸ بستان

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

صیاد

زندگینامه شهید صیاد بانشی

شهید صیاد بانشی در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده ی مذهبی و سرشناس در روستای بانش دیده به جهان گشود.

شهید صیاد به دلیل بیماری مادر به مدت شش ماه از آغوش گرم او دور بود، به همین دلیل خواهرش سرپرستی او را برعهده گرفت.

او کودکی بازیگوش و درعین حال بسیار با معرفت و عاقل بود، در مدرسه ابتدایی بانش شروع به تحصیل نمود و تا پایه پنجم را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت. او قصد ادامه تحصیل داشت حتی کتابهای پایه بالاتر را هم خریده بود اما به دلیل مشکلات مالی از این حق محروم ماند ولی با این وجود به علم بهای زیادی می داد. صیاد پس از تعطیلی از مدرسه استراحت کوتاهی میکرد و بعد از آن با دوستانش به بازی می رفت. او تا جایی که در توان داشت برای تامین معاش خانواده به پدر و برادر خویش کمک می کرد. شهید صیاد از سن یازده سالگی واجبات دینی از جمله نماز و روزه را انجام می داد و همیشه اول وقت نماز میخواند به جرات میتوان گفت کسی ندید که نماز و روزه او قضا شود. او از جمله کسانی بود که در مسجد زیاد دیده می شد. آنهایی که نماز خواندنش را دیده اند می گویند: او زیبا نماز میخواند و به طهارت و پاکی اهمیت زیادی می داد، خصوصاً زمانی که مسئله نماز مطرح بود. ایشان امر به معروف و نهی از منکر انجام میداد و بسیار به نماز سفارش میکرد و میگفت : هر کس نماز نمی خواند هیچ چیز ندارد.

وی همچنین دعای کمیل را بسیار میخواند و ذکر یا فاطمه الزهرا و یا اباالفضل دائماً بر سر زبانش جاری بود.شهیدصیاد بسیار با خدا، صاف و صادق، ساده دل و ساده پوش، خوش اخلاق و مهمان نواز، دلسوز و مهربان شجاع و شیردل بود اما انجام صله  رحم بیش از هر خصوصیت دیگری یاد و خاطره این شهید بزرگوار را برای همگان زنده می کند.

 او شهیدی خانواده دوست و در ارتباط با خواهر و مادرش بسیار صمیمی و یکرنگ بود. از جمله سفارشات او به برادرانش این بود که با همه از جمله خواهرانتان مهربان باشید.

=========================

 شهید صیاد در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهای ضد شاه می نوشت.

او علاقه  زیادی به شهید دستغیب و شهید رجایی داشت و با شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شد. وی همچنین از شنیدن خبر شهادت شهید زاهد بانشی (دومین شهید بانش) بسیار ناراحت شده بودند و اینچنین گفته بودند که بعد از شهید زاهد من باید سومین شهید روستا باشم که همین طورهم شد. مراسم ازدواج شهید صیاد و دوازده نفر دیگر در یک شب هم زمان با هم در روستا برگزار شد. ایشان مدت سه سال با همسرش زندگی کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا بود که شهید همیشه او را با واژه  «نور چشمم» صدا میزد و یکی از آرزوهایش هم بزرگ شدن او بود. روحیه شهادت طلبی در او نمایان بود، او شهادت در جبهه ایران را مانند شهادت در کربلا می دانست.

=====================

و اما سر انجام شیرین صیاد....

عملیات طریق القدس به منظور آزاد سازی بستان انجام میشد، فرماندهی عملیات برای رزمندگان این طور توضیح داد که ما میدان مینی که توسط گروه تخریب پاکسازی شده است را گم کرده ایم، بنابراین به هجده نفر داوطلب احتیاج داریم که جلوی خط حرکت کنند تا سایر نیروها پشت سر آنها به حرکت در آیند.

کار پر خطری بود ولی با این وجود صیاد بلند شد رو به طرف دوستش کرد و گفت: ما آمده ایم تا بجنگیم و نیامده ایم که فقط نظاره گر باشیم. دوست شهید برای خانواده او این چنین باز گو می کند که مدت کمی از حرکت خط شکن ها (صیاد وهفده نفر دیگر) می گذشت که فرمانده دستور داد همه نیروها روی زمین دراز بکشند. رزمندگان دستور را اجرا کردند همین که صیاد روی زمین دراز کشید صدای آهش بلند شد گویا او روی مین دراز کشیده بود.

من یک لحظه هم از او دور نشدم و پشت سر او روی زمین دراز کشیدم. پوتین او در دستم بود ولی هرچه او را تکان دادم صدائی نشنیدم، متوجه شدم او شهید شده است. آری ستاره زندگی صیاد در تاریخ 8/9/1360 خاموش گشت تا در آن دنیا به زیبائی هرچه تمام تر بدرخشد.

رادیو خبر شهادت صیاد را 9 روز بعد اعلام کرد...

روحش شاد و یادش گرامی

===========================

 

وصیت نامه ی شهید صیاد بانشی

ای برادر تا امامت داد فرمان شهادت

پر کشیدم چون کبوتر سوی معراج شهادت

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء و عند ربهم یرزقون.

و نپندارید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زندگانند و در پیش خدای خود روزی می گیرند.

 

با درود بی پایان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و امت مبارز و قهرمان و شهید پرور ایران. این جانب صیاد بانشی میروم تا عازم جبهه های حق علیه باطل شوم وعلیه کفر و طغیان صدامیان کافر بخروشم و قدرت عظیم اسلام را به تمام ابر قدرت ها بخصوص شیطان بزرگ آمریکای جهانخوار بفهمانم. حال که من عازم جبهه هستم چند خواهش کوچک از ملت مسلمان ایران و امام و خانواده ام دارم.

از ملت مسلمان ایران تمنا دارم که فقط از ولایت فقیه و امام امت اطاعت کنند و گوش به فرمان امام باشند و صحبتهای امام را با جان و دل بپذیرند.

از امت مسلمان ایران عاجزانه تقاضا دارم تا پیروزی نهایی و فتح قدس جنگ را فراموش نکنند و از اینکه فرزندان دلبندشان در این راه کشته میشوند ناراحت نباشند و فرزندانشان را از رفتن جبهه باز ندارند بلکه آنها را به رفتن به جبهه تشویق کنند.

از امام بزرگوارم میخواهم تا برای ما دعا کنند تا پیروز شویم .

خدایا امام عزیزمان را تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) برای ملت مظلوم ما نگه دار. خدایا روحانیان ، حافظان دین اسلام را نگه دار، دشمنان را نابود گردان.

و درضمن پدرم، برادران عزیزم خواهرانم و همسر مهربانم از اینکه میخواهم در راه خدا قدم بردارم به هیچ وجه نگران نباشید، چون همه ما باید برویم چه بهتر انسان به سوی او برگردد. همان طور که در قرآن فرموده: انا لله و انا الیه راجعون ما از سوی خدا آمده ایم  و بازگشتمان به سوی اوست. مرا حلال کنید، اگر در گذشته خدای نکرده بدی از من دیده اید امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید و در ضمن اگر من در این راه شهید شدم خرجی که می خواهید برای من دهید به جبهه جنگ بفرستید و ثروت من طبق دستور قرآن برای همسرم، برادرانم و پدرم می باشد.

والسلام – صیاد بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – بازتایپ، ویرایش و انتشار: هدهد

=================

خاطراتی از شهید صیاد بانشی

=================

به روایت خواهر شهید

صیاد با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، روزه میگرفت . یک روز مادرم به صیاد گفت تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای لازم نیست روزه بگیری، دوستانت روزه نمیگیرند و پیش تو غذا می خورند، تو گناه داری صیاد گفت: هر وقت آنها میخواستند جلوی من غذا بخورند، من کیفم را روی سرم می گیرم تا آنها را نبینم.

او با زبان روزه برای تحصیل علم به روستای دیگری می رفت، معلمش هم به خاطراین که او روزه میگرفت به او نمره بیشتری می داد.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد، دخترش را کنار دیوار میگذاشت و او را با دستانش اندازه میگرفت و می گفت: خدایا کی آن روز می آید که زهرای من بزرگ شود راه برود کفش پایش کنم و بعضی وقت ها هم می گفت: ای کاش زهرا زود بزرگ شود و کفشهای مرا جلوی پایم بگذارد.

=====================

به روایت همسر شهید

روز اولی که دخترم به دنیا آمد صیاد خیلی او را بوسید. مادر به او گفت: بلند شو کمتر دخترت را ببوس. صیاد به او گفت: این دختر نور چشم من است، زهرا نوری است که خدا او را به من داده و همیشه به او می گفت: نور چشمم.

====================

به روایت خواهر شهید

روزی از خانه ی یکی از اقوام بر میگشتم که متوجه شدم در قبرستان در کنار قبر شهید زاهد کسی نشسته است. جلوتر رفتم، دیدم صیاد است. به او گفتم : چرا اینجا نشسته ای؟ دلش گرفته بود گفت: یاد روزی افتادم که در کوه با زاهد نان و خرما و پنیر میخوردیم. هر وقت به آن لحظه فکر میکنم ، گریه میکنم حالا هم به امید خدا باید شهید سوم روستا من باشم. من با شنیدن این حرف او را سرزنش کردم ولی او باز هم تکرار کرد که سومین شهید بانش من هستم.

یک بار به او گفتم جبهه نرو ما شانس نداریم و تو شهید میشوی گفت: در کار گذشت و فداکارى من نه نیاور، اگر شهید هم شوم این باعث افتخارشما خواهد بود.

=====================

به روایت خواهر شهید

صیاد خیلی دلسوز بود، یک شب که نوبت ما بود تا زمین کشاورزی خود را آبیاری کنیم پدرم به صیاد گفت: برادرت را هم با خودت ببر صیاد به برادر دیگرم گفت: تو با من می آیی؟ او گفت نه هوا سرد است. صیاد دلش برای او سوخت و گفت: اشکالی ندارد من با دوستانم میروم ، چند تا هیزم هم با خودمان میبریم تا سردمان نشود.

========================

به روایت خواهر شهید

بعد از غروب آفتاب بود که به خانه ما آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت: خواهر من میخواهم به جبهه بروم، خداحافظ. گفتم: صیاد نرو . گفت: می خواهــم بــروم . بار دیگر به او گفتم نرو ما شانس نداریم ، اگر بروی شهید می شوی. او گفت: در کار من نه نیاور ضمنا اگر شهید هم شوم این باعث افتخار شما خواهد بود. من بلند شدم که مانع رفتن او شوم اما او از دستم فرار کرد و من در حیاطمان که پر از سـنـگ بـود به زمین خوردم ، ولی دستم به او نرسید.

=====================

به روایت خواهر شهید

یک روز صبح صیاد داشت چایی میخورد که شنید پدر جاوید الاثر حسین صادقی که دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده است برای جمع آوری محصولات کشاورزی خود بار کامیون کردن چغندر به کمک احتیاج دارد. خیلی زود چند نفر از دوستانش را جمع کرد و به کمک او رفت و بعد از جمع آوری محصول همان شب با اینکه هنوز عرقش خشک نشده بود و خستگی کار از تنش بیرون نرفته

=====================

خستگى ناپذیر بود و سر و وضعش هم هنوز خاکی بود ، با شنیدن صدایی بلندگو که اهالی روستا

صمم برای پرواز را به جبهه فرامی خواند ، آماده ی حرکت شد و گفت: من باید به جبهه بروم ،

مواظب زن و فرزند من باشر

=========================

به روایت خواهر شهید

صیاد برایم این طور تعریف کرد که داشتم روی دیواری علیه شاه شعار می نوشتم که زن همسایه یا زن صاحب خانه بیرون آمد. او که طرفدار شاه بود ، به من گفت : صبر کن ببیینم داری روی دیوار چه می نویسی؟ فکر نکن انقلاب شده، شما هم انقلابی هستید و همیشه آن را دارید و برایتان میماند، هنوز هم دست شاه بالای سر شماست؟

به او گفتم : خدا آن روز را نیاورد، شاه هم برای خودتان زن سنگ به طرفم پرتاب کرد. به او گفتم اگر بیست تا از این سنگها را هم به سرم بزنی ، باز هم حرفم را تکرار میکنم و میگویم : شاه برای خودتان ، دســت شــاه هـم بالای سر خودتان باشد.

=================

به روایت خواهر شهید

با همسر و دخترش به منزل ما آمد ، فانوسی در دستش بود. به من گفت : می خواهم به جبهه بروم به او گفتم من مریض هستم تو میخواهی مرا تنها بگذاری؟ تا من خوب نشوم تو نباید بروی گفت: تو هم ان شاء الله خوب میشوی کاری به من نـداشـتـه بـاش اول و آخر باید بروم چرا حالا که همسفرانم خوب هستند نروم؟ همسر و دخترم پیش تو میمانند و به تو کمک کنند تو هم وقتی بهبود یافتی برایم نامه بنویس. گفت: زمانی که برگردم پسر کوچکت نیز بزرگ شده و مرا می شناسد. به او گفتم بیا تا ببوسمت، گفت: اگر بیایم توگریه میکنی و من دلم برایت میسوزد، آن وقت دیگـر نمــی تـوانـم مصمم بروم، به او گفتم حداقل بیا شام بخور گفت: در دلم آشوب است از شوق جبهه دیگر طاقت ماندن ندارم. صیاد با اشاره همسرم که در حال خواندن نماز بود صبـر کـرد لحظه آخر از زیر قرآن رد شد.

=======================

به روایت خواهر شهید

اکثر اوقات لبهای صیاد خشک بود و من از این بابت ناراحت بودم و به او میگفتم : الهی قربان لبان خشکت بروم. او که متوجه عادت من شده بود، قبل از اینکه پیش من بیاید لبانش را خیس میکرد که من جمله همیشگی ام را تکرار نکنم و به من میگفت: چون دلم برایت میسوزد این کار را انجام میدهم تا تو ناراحت نشوی.

==========================

به روایت همرزم شهید اکرم بانشی

صیاد مردی با ایمان بود. او صبحها ما را برای اقامه نماز بیدار می کرد. به رزمنده هایی که سن کمی داشتند دلداری میداد و به افراد مسن کمک میکرد و سنگ صبور رزمندگان بود. او قبل از عملیات بچه ها را می بوسید و با آنها خداحافظی می کرد می گفت: شاید

=========================

به روایت همسر شهید

در کودکی روزی من و خواهر صیاد در باغ مشغول تاب بازی بودیم، خواهرش وقتی سوار تاب می شد جیغ میزد، صیاد که صدای ما را شنیده بود، پیش ما آمد و گفت: باید سرهردوی شما را له کنم بشکنم چرا سر و صدا میکنید و جیغ میزنید؟ اصلا چرا جلوی مردم تاب بازی می کنید؟

=======================

به روایت خانواده ی شهید

صیاد علاقه ی خاصی به شهید مدرس، رجایی و بهشتی داشت و عکس آیت الله مدرس را نیز به دیوار اتاقش نصب کرده بود. میگفت مدرس را خیلی شکنجه دادند. ساعتی که اعلام کردند آقای بهشتی شاید آقای رجایی به شهادت رسیده اند هشت صبح بود. صیاد مشغول به کار بود همین که خبر را شنید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد و در گوشه ای نشست و گریه کرد. به او گفتم چرا گریه می کنی، گفت: ما این جا نشسته ایم و خوشحالیم در حالی که آنها به شهادت رسیده اند.

===================

به روایت خواهر شهید

در ماه محرم رسم بود که در هر کوچه علم کوچکی درست میکردند و سپس به دسته سینه زنی می پیوستند. تا جایی که در بانش ده تا پانزده علم با هم به حرکت در می آمد. یک روز صیاد کمی پارچه سبز مادرم به او داد، صیاد گفت: برای چه این پارچه را خریده ای؟ او گفت ما میرزا (کسی که مادرش سید باشد) هستیم، علم ما هم باید سبز باشد.

صیاد پارچه را روی علم انداخت و علم را به دوش گرفت و به دسته ی سینه زنی پیوست.

=============================

به روایت خواهر شهید

صیاد کشتی گیر بسیار ماهر و زرنگی بود و هیچ کس نمی توانست او را شکست دهد. یک روز با دوستش مسابقه داد چون او مدعی شده بود که میتواند صیاد را شکست دهد و تلاش آنها برای شکست دادن طرف مقابل تا ظهر طول کشید. بالاخره او نتوانست

صیاد را شکست دهد و بازی را از صیاد باخت.

=====================

به روایت همسر شهید

اوایل ازدواجمان با هم به مسافرت رفتیم و وسایل مورد نیاز منزل را هم خریدیم روزهای اول صیاد وقتی مرا سوار موتور می کرد، عمداً موتور را به زمین می زد، شاید میخواست ببیند من اعتراض میکنم یا نه اما من هم هیچ اعتراضی نمی کردم. اکثر مواقع برای اینکه با من شوخی کند و من را بخنداند این کار را انجام می داد و می گفت شوخی میکنم بخندی.

========================

به روایت برادر شهید

شبی که می خواست به جبهه اعزام شود ، خسته و گرسنه از زمین کشاورزی برگشت او با شنیدن صدای بلندگو که مردم را برای اعزام به جبهه فرا می خواند بلند شد و گفت : می خواهم به جبهه بروم، هرچه سعی کردیم او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم موفق نشدیم. به او گفتم تو گرسنه ای حداقل غذا بخور گفت نه باید بروم. از همه حلالیت و گفت: ممکن است دیگر مرا نبینید.

=========================

به روایت دوست شهید علی رضا بانشی

سال شصت بود با صیاد در روستا نشسته بودیم که بلندگو مردم را به جبهه فراخواند و از مردم خواست که هر کس که میخواهد به جبهه بیاید خود را آماده کند. به او گفتم حاضری به جبهه برویم؟ او گفت خانواده شهدا را که میبینم دیگر نمیخواهم یک لحظه هم در بانش بمانم باید به جبهه بروم. تو هم اگر با من بیایی به هیچ کس اطلاع

========================

به روایت برادر شهید: مصطفی بانشی

زمان انتخابات ریاست جمهوری بود ما میخواستیم به بنی صدر رای بدهیم. تلویزیون بنی صدر را نشان داد که میخواست به دیدار امام خمینی برود، در حال بالا رفتن از پله های خانه ی امام رحمه الله علیه بود که خبرنگاران از او پرسیدند: شما می خواهید کاندید شوید؟ او گفت: نه.

ولی وقتی از خانه امام بازگشت وقتی خبرنگاران دوباره از او پرسیدند، آیا قصد کاندید شدن دارید؟ او جواب داد بله، میخواهم کاندید شوم. البته این حرف از سیاست بنی صدر بود و منظورش از این کار این بود که امام به من فرموده که من براى خدمت کاندید شوم ولی صیاد : گفت آدمی که ریشش را با تیغ میتراشد نمی تواند رئیس جمهور ما باشد و من به او رای نمی دهم.

=====================

به روایت برادر شهید : مصطفی بانشی

روستای بانش به دلیل اختلاف بین رعیت و مالک دچار آشوب وهرج و مرج شده بود.یکی از دوستانم که از این اوضاع باخبر بود به من گفت اوضاع روستای شما از جنگ ایران و عراق هم بدتر است، شما در روستا بمانید و به اهالی کمک کنید. صیاد گفت: ما سه برادر هستیم یکی دو تا از ما باید شهید بشود تا بقیه هم از ما پیروی کنند و راه انقلاب را ادامه دهند. چند روز بعد هم به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که شهید شد. ادامه دارد :::هدهد

====================

===================================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۵۶
هیئت خادم الشهدا

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمدرضا

شهید محمد رضا بانشی

فرزند نجاتعلی

ولادت 23 مهر 1340 بانش بیضا

شهادت : 5 مهر1360 جاده آبادان – ماهشهر

آرامگاه : گلزار مطهر شهدای بانش

شهید محمد رضا بانشی در تاریخ 23 مهرماه 1340 در روستای بانش بیضا دیده به جهان گشود. او خانواده ای متدین، مذهبی و کم درآمد داشت.

شهید در دوسالگی مادرش را از دست داد و زندگی خود را بدون مهر مادری آغاز کرد و پس از دست دادن مادر دوران کودکی خود را زیر سایه پدر زحمت کش و مهربانش سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید.

به خاطر هوش و ذکاوتی که از همان ابتدا از خود نشان داد پدرش او را روانه مدرسه کرد تا به تحصیل علم بپردازد. دوران ابتدایی را با موفقیت و تلاش و پشتکار فراوان به پایان رسانید، طوری که دوره ابتدایی را به صورت جهشی طی کرده و کمتر از چهار سال این دوره را به پایان رساند.

شهید در زمان تحصیل بیکار نمی نشست و در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد. او بعد از مدرسه ناهارش را خورده و نمازش را میخواند و همراه گله به چراگاه می رفت، درسش را همان جا میخواند و روز بعد ، آماده ی یادگیری درسی دیگر می شد.

شهید محمدرضا اخلاقی عجیب داشت همه از رفتار نیکویش میگویند. کودکی که دوران کودکی نماز را کامل می خواند، روزه می گیرد ، امر به معروف میکند ، می بخشد ، نصیحت می کند، به مسجد می رود و شجاع و نترس است.

شهید محمد رضا پس از به پایان رساندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل مجبور شد که به روستای کوشکک در هفده کیلومتری بانش برود. مدتی در کوشکک به همراه دوستانش میماند، شهید در آن زمان دچار انقلاب فکری شده و تصمیم می گیرد که برای یادگیری دروس اسلامی به حوزه ی علمیه امام صادق مرودشت برود.

در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار به حوزه مرودشت رفت و شروع به یادگیری دروس اسلامی نمود ولی به همین دروس اکتفا نکرد و همزمان به تحصیل دروس پزشکی و دیگر درسها پرداخت و به خاطر علاقه به ورزش شبها به کلاسهای ورزشی می رفت.

با فرارسیدن دوران انقلاب، شهید یکی از فعالان مبارزه علیه شاه ستمگر بود ، به همراه دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد و شبها به دیوار نویسی و پخش اعلامیه می پرداخت. شهید راه خود را یافته بود و دست از مبارزه بر نمی داشت، او در همان زمان هم عاشق شهادت بود اما هنوز وقتش نبود.

پس از پیروزی انقلاب و بعد از فرمان امام خمینی (ره) در سال هزار و سیصد و پنجاه و نه مبنی بر اینکه پاسداری از کشور یک امر واجب است ، لباس مقدس پاسداری را پوشید و عضو سپاه پاسداران مرودشت شد.

بعد از سی و یک شهریور سال پنجاه و نه با شروع جنگ تحمیلی شهید محمد رضا برای پاسداری از کشور به جبهه های کردستان اعزام گردید.

حدود سه ماه در جبهه های غرب با متجاوزان در نبرد بود، سپس برای یک دوره ی آموزشی به شیراز منتقل شد و در یک دوره ی امداد رسانی در شیراز شرکت کرد.

در همین ایام به در خواست خود شهید، دختر عمه اش برای همسری او انتخاب می شود. شهید زندگی خود را ساده و بی آلایش شروع کرد، حتی مراسم عروسی اش که در آن زمان بسیار با شکوه برگزار میشد را خیلی ساده بر گزار کرد. شش ماه بعد از ازدواج در پانزده شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه های جنوب اعزام شد که پس از بیست روز خدمت صادقانه به کشور، در پنجم مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت در جاده آبادان - ماهشهر به علت بر خورد تیر مستقیم دشمن به پیشانی مبارکشان به آرزوی دیرینه خود ، شهادت دست یافتند.

روحش شاد و راهش پر رهرو

رفتن همیشه رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت در بن بست زندگی راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

 

سیره ی شهید محمد رضا بانشی

شهید محمدرضا بانشی از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار خوب بود. او نسبت به پدر خانواده و هم محلی هایش بسیار خوشرو و خوش برخورد بود. از کودکی نماز میخواند، روزه می گرفت ، دعا میکرد ، عاشق اهل بیت بود، هم سالانش را وادار به نماز خواندن میکرد ، به پدرش کمک میکرد، همزمان هم مشغول کار بود و هم درس میخواند، حتی زمانی که لباس روحانیت را به تن کرده بود از کار ابایی نداشت و در کشاورزی به پدر خود کمک می کرد. سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب اسلامی و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد.

یکی دیگر از صفات پسندیده ی این شهید بزرگوار این بود که ایشان حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آن را به نیازمندان اهدا می کرد ،حتی زمانی که چوپانی می کرد ، اگر می دید دیگر دوستانش غذایی برای خوردن ندارند ، غذایش را به آنان می داد و

خود روزه می گرفت.

او خانواده و خواهرانش را به حجاب دعوت میکرد از شوخی های بیجا پرهیز می کرد و کسی را ناراحت نمی کرد. بسیار قرآن میخواند ،هنگام نماز خواندن حالتش تغییر می کرد مثل اینکه خدایش را حس میکرد

 

وصیت نامه شهید محمد رضا بانشی

به نام اله پاسدار حرمت خون شهید ، شهیدان راه راستی (حق)، شهیدان شیعه ، شهیدان راه علی در همه مکانها و همه زمانها

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا شهید شده اند مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند

به قول معلم شهیدمان شهید قلب تاریخ است، مرگی که سراغ همه کس می آید اگر آدم سراغ آن نرود مرگ سراغ آدم می آید . پس چه بهتر که آدم در راه مقدس اسلام شهید شود . دانم که عازم کدام جبهه هستم ولی انشاءاله به هر جبهه ای که بروم هدفم برچیدن کفراست، هدفم علیه آنهایی که در مقابل اسلام و قرآن و انقلاب می باشد. من تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم از اسلام در جبهه دفاع خواهم کرد. چون این سخن رهبر عظیم الشان حضرت آیت اله العظمی خمینی را فراموش نکرده ام که فرمود: ملتی که از شهادت ترس ندارد پیروز است کسی که شهادت مکتب اوست که ترسی ندارد .

سلام بر تو ای پدرمهربان و سلام بر تو ای مادر مهربان که برای من بیخوابی کشیدی و سلام بر تو ای خواهر مهربانم امیدوارم که همچون بانوان صدر اسلام به اسلام و مسلمین خدمت کنید پدر عزیزم اگر من پسرت محمدرضا شهید شدم هیچ ناراحت نباش، خوشا به حال تو و امثال تو که توانسته اند چنین فرزندانی تربیت کنند. وصیتم به شما این است که همیشه گوش به فرمان امام امت خمینی عزیز باشید و مبادا برای مرگ من ناراحت شده و گریه بکنید که ضدانقلاب خوشحال می شود. آنچه هم که می خواهید برای من خرج کنید به جبهه های جنگ برای رزمندگان بفرستید. به امید روز پیروزی، روزی که پرچم انقلاب اسلامی در تمام کشورهای جهان برافراشته شود.

پدرم مادرم ، همسرم، خواهرم ، برادرم و خلاصه همه شما : خداحافظ

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته - محمد رضا بانشی

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز_ شهدای گرانقدر بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار : هدهد

=================

خاطراتی از محمد رضا بانشی

=================

به روایت برادر شهید - علیرضا بانشی

محمدرضا علاقه خاصی به من داشت همیشه با هم به صحرا می رفتیم. یادم می آید یک سال تمام به سختی و در بدترین شرایط در دامنه کوه راشکی چوپانی کردیم تا دستمزد خود که یک گوسفند بود را از صاحب گله دریافت کنیم. زمانی که چوپانی می کردیم ، محمدرضا اگر می فهمید که دوستانمان غذا به اندازه کافی ندارند، غذایش را به آنها می داد و خودش روزه می گرفت.

یک بار در زمان برداشت محصولات کشاورزی، بچه ای گدا به روستا آمد. پسر بچه شدیداً مریض بود و او را به حال خود رها کرده بودند. برادرم او را به خانه آورد و حدود دو هفته ی از او مراقبت کرد تا از بیماری رهایی یافت و سپس مقداری پول به او کمک کرد و او را روانه خانه اش کرد.

=======================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

زمانی که محمدرضا مرودشت بود برای پدرم یک موتورسیکلت خرید. یک روز پدرم محمدرضا را به کوشکک برده و در راه بازگشت به مردی برخورد کرده که حاضر شده بود موتور را به قیمت بالایی بخرد، ولی پدرم گفته بود که ابتدا باید با پسرم مشورت کنم و دوباره به کوشکک بازگشته و موضوع فروش موتور را به برادرم گفته بود. محمدرضا به پدرم گفته بود: اگر پول لازم دارید تا به شما بدهم، من این موتور را برای آسایش شما خریده ام.

=====================

به روایت برادر شهید – علیرضا بانشی

محمدرضا هر روز یک سوره از قرآن را به پسر عمویمان یاد میداد و عصر هم آن سوره را از او می پرسید و اگر پسرعمویمان سوره قرآن را حفظ میکرد پنج ریال به او جایزه می داد . پسر عمویمان هم به شوق پول قرآن را حفظ می کرد.

هرگاه به مرودشت میرفتم تا خانه محمدرضا بمانم او مرا به خانه خودمان می فرستاد و می گفت: باید به پدر خسته مان کمک کنی من هم علیرغم آن که دوست داشتم آنجا بمانم به خانه بر می گشتم.

===============

به روایت نا مادری شهید

محمد رضا بانشی

آن زمانها قبل و اوایل انقلاب ما گاهی کمی ازمویمان از روسری بیرون می آمد، یک بار محمدرضا به من گفت: اگر حجابت را رعایت کنی و موهایت را بپوشانی تو را به مشهد میبرم من حرف او را قبول کردم و حجابم را رعایت کردم اما او به زیارت حق تعالی رفت و من ماندم.

جایزه مشهد او شهید شد و بنیادشهید هم هیچ نامادری را به زیارت امام رضا نمی برد اما من به برکت خون او از طرف بنیاد شهید به زیارت امام رضا(ع) رفتم.

======================

به روایت دوست شهید – عبد المجید بانشی

در بیست و دو بهمن سال پنجاه و هفت با شهید محمدرضا بانشی در راهپیمایی و تظاهرات شیراز شرکت کردیم ایشان مقابل شهربانی سابق به علت پرتاب گاز اشک آور توسط ماموران، صدمه دید و چشمش درست نمی دید. هرچه اصرار کردم که او را از آنجا دور کنم قبول نکرد و گفت: باید آنقدر با رژیم شاه جایزه بجنگم تا شهید شوم.

و در آخر هم به آرزوی خود رسید و در جبهه های جنوب به شهادت رسید.

==============

انقلاب جهانی

به روایت دوست شهید حاج رحمان بانشی

میخواستم عضو سپاه پاسداران مرودشت بشوم پیش محمد رضا رفتم و با او مشورت کردم. شهید به من گفت: اگر هیچ چیز نمی خواهی (زن، بچه، دنیا، املاک) بیا و عضو سپاه شو. بعد هم روایتی برایم خواند و گفت اگر این راه را انتخاب کنی به بهشت می رسی. او به بهشت رسید و ما در زمین خاکی ماندیم.

======================

به روایت دوست شهید - جمال اسفندیاری

بعد از اینکه دوران ابتدایی را به پایان رساندیم همراه محمدرضا برای ادامه تحصیل به کوشکک رفتیم و برای اول راهنمایی ثبت نام کردیم.

روز اول وقتی از مینی بوس پیاده شدیم هر کدام فقط یک دست رختخواب داشتیم که آن را به کول گرفتیم و وارد کوشکک شدیم. مقابل پاسگاه کوشکک یک سرباز به شوخی جلوی ما را گرفت، من خیلی ترسیده بودم (آن دوران از سربازها خیلی می ترسیدند، آنها مثل اجل بودند) اما محمدرضا هیچ توجهی به سرباز نکرد. سرباز به او گفت: بایست، محمدرضا به سرباز گفت: قاچاقچی که نیستیم، تو یک آدمی و من هم یک آدم، بـرای مـن قـیـافـه نـگیـر ســربـاز بـا عصبانیت به داخل پاسگاه رفت. کوشکک که بودیم یکروز به من گفت: آیا به این فکر کرده ای که چرا در مسجد

این روستا اذانی گفته نمیشود :گفتم نه ، گفت بهتر است به مسجد برویم وصدای اذان آن را بلند کنیم، به مسجد آنجا رفتیم، پر از خاک بود. مقداری آب و یک جارو پیدا کردیم و آنجا را تمیز کردیم. ظهر که شد محمدرضا اذان گفت، چند نفری از اهالی جمع شدند و تعجب کردند.

یک روز به من گفت میخواهم آخوند شوم و به مدرسه علمیه رفتند و هر از گاهی به ما سر می زدند. یک روز یک فیلم جنگی از انقلاب الجزایر بـه بـانـش آوردند و من که اولین بار بود فیلم را روی پرژکتور میدیدم، گفتم: این فیلم به چه دردی می خورد؟ محمد رضا :گفت فیلم جنگی روحیه جوانان را تقویت می کند و مردم را آگاه می سازد، ما باید خود را برای یک انقلاب جهانی آماده کنیم.

روحش شاد و یادش گرامی

=================

با سلام و عرض ادب خدمت شما مخاطبین گرامی: با توجه به اینکه انتشارات هدهد برنامه صلواتی زندگینامه نویسی برای شهدای گرانقدر بیضا را در دست اقدام دارد از تمام خانواده های معظم شهدا و همرزمان و اقوام شهدای گرانقدر بیضا تقاضا می شود هر گونه اطلاعاتی از این شهید بزرگوار و هر کدام از شهدای عزیز منطقه ولایتمدار بیضا دارند، با تلفن 09176112253 (صادقی) تماس بگیرند تا با توجه به سؤالات مصاحبه اقدامات لازم برای هماهنگی با آنها به عمل آید. والسلام / با سپاس

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۱
هیئت خادم الشهدا